Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Категория
Гео и язык канала

статистика аудитории 👩🏻‍🍳 آشپزباشی 👨🏻‍🍳

﷽ ✢ وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ ✢ 
36 041-74
~7 847
~52
21.11%
Общий рейтинг Telegram
В мире
25 643место
из 78 777
В стране, Иран 
4 216место
из 13 357
В категории
2 048место
из 5 475

Пол подписчиков

Если это ваш канал, тогда можете узнать какое количество женщин и мужчин подписаны на канал.
?%
?%

Язык аудитории

Если это ваш канал, тогда можете узнать какое распределение подписчиков канала по языкам
Русский?%Английский?%Арабский?%
Количество подписчиков
ГрафикТаблица
Д
Н
М
Г
help

Идет загрузка данных

Время жизни пользователя на канале

Если это ваш канал, тогда можете узнать как надолго задерживаются подписчики на канале.
До недели?%Старожилы?%До месяца?%
Прирост подписчиков
ГрафикТаблица
Д
Н
М
Г
help

Идет загрузка данных

Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
⁠ - شرطتت قبول. 700 میلیون کلیه‌ام رو میفروشم بهت... برای صاف کردن بدهی بابام میخوامش سهند پا روی پا انداخت و خودش را جلو کشید. - به عواقبش فکر کردی؟ جدیت سهند، به لکنت انداختتش. - ب... بله آقا... به مامانم نمیگم... پوزخند زد. - شکلات ک قرار نیس دراری که به مامانت نگی، کلیه اس... بگی نگی میفهمن... - نه... میخوام بگم دو سه هفته میرم سر یه کاری یه شهر دیگه... - بعد عمل میخوای کجا بری؟ بیمارستان فقط چند روز نگهت میداره. سر پایین انداخت. - اگر اجازه بدین بیام عمارت... سهند به پشتی صندلی‌اش تکیه داد. - بیای عمارت زرین؟ مگه کاروانسراست؟ - از 700 تومن کم کنین پولش رو... سهند نچی کرد. -نه... این هزینه اش با بقیه هزینه ها فرق می کنه... من پول نقد قبول نمیکنم، یه جوردیگه باید بپردازیش. لب گزید. - چه طوری؟ دستش را زیر چانه‌اش قفل کرد. - صیغه میشی... سنگکوب کرد. قفل کرده بود. در جا خشک شد. سهند از پشت میزش بلند شد و به طرفش آمد. روبرویش ایستاد. سرو اولین حرفی ک به زبانش آمد را گفت: - آقا.... من.... من دخترم.... اجازه پدرم... سهند میان حرفش پرید: - فروختت.. چشم درشت کرد: - چی؟ دمی گرفت. - پیش پای تو اینجا بود گفت دخترم رو میدم، بدهی‌ام رو صاف کن. گفتم باش. امضا کرد و رفت. بغض بختک شد و به جانش افتادنفس کم آورده بود. او میخواست کلیه اش را برای صاف کردن بدهی پدرش بفروشه و پدرش دنبال مشتری برای فروختن خودش بود... هیستریک خندید. سهند قدمی جلو گذاشت و بازوهایش را گرفت. نگران گفت: - سرو..به من نگاه کن. می لرزید و تعادل نداشت. سهند زیر لب کلافه گفت: خدا لعنتت کنه محمود. سرو با ضرب او را کنار زد و از جدا شد. عصبی دستش را روی دکمه اولش گذاشت و ان را باز کرد. - داری چه غلطی می کنی؟ پر بغض و هیستریک خندید. - کاری که بابام دوست داره... میخوام زن خوبی برات باشم... دستش را میان موهایش برد و کلافه گفت: - بس کن سرو... بی توجه به سهند مانتویش را در آورد. شالش را باز کرد و کنار انداخت. موهایش را باز کرد موهای خرماییو شلاقی اش دورش را گرفتند. - بسه... تلو تلو میخورد و اشک جلو دیدگانش را گرفته بود. دستش روی شلوارش که نشست سهند قدم های باقی مانده را بلند برداشت و او را محکم در اغوش کشید لبهایش را جمع کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. - ببخشید من همینقدر بلدم... اخه... قبل از این بابام نفروخته بودتم... ولی نگران نباش یاد میگیرم... راضیت میکنم محکم در آغوش فشردتش. -هیس... اون غلط کرد... میفهمی؟ اون غلط کرد.... میای عمارت میشی ملکه اون قصر... آرزو دیدنت رو به دلشون میذارم... 🔞♨️ خلاصه❌👇🏻 ❌ سرو روزبه دختری که‌توی بهزیستی بزرگ‌شده و اون عاشق سهندخان سهرابیان میشه و این اولشه... سرو حاضر میشه از جون خودش بگذره و زیر تیغ عمل #جراحی بره... به قیمت چی؟ پرداخت بدهی بابای معتادش اما نمیدونه که پدرش اون رو به سهند #فروخته و مجبوره که زنش بشه اما... ❌
Показать полностью ...
334
0
_چه گوهی داری میخوری اونجا حرومزاده؟! فریاد هاشمی تنش را لرزاند که دستش روی تنه‌ی نرم ان موجود کوچک خشک شد. بچه گربه‌ی سفید فرار کرد. بغض کرد... تنها دوستش بود در این پرورشگاه. وقتی قدم های پر خشم هاشمی را دید که به سمتش میاید وحشت زده از روی زانو بلند شد. چانه‌اش لرزید. _هیـ..چی خانوم به خد..ا فقط داشتم نازش می‌کـ... زن که موهای بلندش را از پشت اسیر کرد بغضش ترکید. نالید. _دیگـ..ـه نمیام تو حیاط... زن پر زور به طرف ساختمان کشیدش. دخترک خیلی سبک بود. پر خشم غرید. _الان از بیمارستان اوردیمش بازم گم میشه میره تو حیاط... از اولم نباید رات میدادم... همون بیرون یخ میزدی بهتر از این بود که هرروز هرروز کلی پول بریزم تو حلقوم یه بچه‌ی مریض. دخترک هق زد... بچه های دیگر اذیتش می‌کردند. چطور داخل میماند پیش انها؟! دستش را پر درد بر روی سرش فشرد که زن محکم داخل اتاق هولش داد. دخترک محکم به زمین کوبیده شد... از درد اخ ارامی از بین لب هایش بیرون امد. هاشمی انگشت های دستش را با چندش روی هم کشید. _دستم چرب شده... معلوم نیست چقد جونور دارن رو اون کله زندگی میکنن. دخترک پر بغض در خودش جمع شد. بازهم همان حرف های همیشگی.... اینجا هم از یک دختر 16 ساله‌ی مریض نگهداری نمی‌کردند.... همه‌ی سرمایه‌ی پرورشگاه باید خرج دوا و درمان یک نفر شود. هاشمی تلفن را کنار گوشش گذاشت و با دست دیگرش گیجگاهش را فشرد‌. _الو...سلام خانوم گنجی...خوب هستین؟ هاشمی شاکی به دخترک نگاه کرد. با چشمان بی‌حال و ابی رنگش، از گوشه‌ی دیوار مظلوم نگاهش می‌کرد. _بله در مورد همون دختر تازه‌س... این دختر و از کجا پیدا کردین؟!... از تو جوب؟! دخترک از لحن تحقیر امیز زن بغضش ترکید... همیشه هرکسی که پا در پرورشگاه می‌گذاشت از دخترک خوشش می‌آمد...قبل از شنیدن بیماری‌اش... _بودجه برای نگهداری همچین موردی نداریم... تا دو سال دیگه باید اینجا باشه. دخترک بی‌پناه اشک ریخت... کاش یک روز که قلبش تیر می‌کشید دیگر چشم باز نکند. نفهمید زن پشت تلفن چه گفت که هاشمی عصبی چشم بست. _نه... نه... لازم نیست شما زحمت بکشین... خودم اوضاع رو بهتر میکنم. تلفن را با حرص روی میز انداخت. _خودم باید این دختر و ادم کنم. زمزمه‌ی زیر لبی‌اش را دخترک شنید که وحشت زده گریه‌اش بند امد. هاشمی دوباره تلفن را برداشت. _بیا اتاقم... به رحیمی هم بگو بیاد. دو زن دیگر که وارد شدند چشمانش ترسان گرد شد. _لباساش و دربیارین. ان دو نفر متعجب نگاهش کردند که نیشخند زد نزدیک دخترک رفت. _میخوام ببینم زخمی رو تنش نداشته باشه... معلوم نیست وقتی فرار کرده از پرورشگاه قبلی اون چند روز و کجا سرویس می‌داده و چه درد و مرضی گرفته دخترک وحشت زده خودش را روی زمین عقب کشید _خانو..م بخدا مریض نیستـ... پشت دست زن محکم به دهانش کوبیده شد _لال شو...صدات میره بیرون... فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم دخترک دستش را روی دهان پر خونش گذاشت و هق زد اگر این سلاخی نیست پس چیست؟! _دست و پاشو بگیرین زن ها که دست و پایش را گرفتند از شدت تحقیر ها زار زد... لباس هایش را به زور از تنش دراوردند هاشمی بی‌توجه به تقلاهایش بدنش را بررسی کرد _خوبه...لباساش و بپوشونین تا کسی نیست دخترک پردرد چشمان گریانش را بهم فشرد _یه قیچی برام بیار... این موهای کثیفم اگر بزنیم قابل تحمل تر میشه تن دخترک لرزید جانی برای مقاومت نداشت... سه روز بود که لب به چیزی نزده بود جز ان قرص و شربت های بی‌مزه _بیاید صاف نگهش دارین قلبش بازهم تیر می‌کشید زن ها تن بی‌جانش را از جا بلند کردند و نگهش داشتند مظلومانه هق زد _خـ..انم تروخدا... موهای سیاهش تا زانویش بود... زیور چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟! زن که قیچی را به دست هاشمی داد لرزش بدنش بیشتر شد زار زد _اصلا دیگـ..ـه نمیگم قلبم درد میکنـ...ـه دندان هایش بهم میخورد هاشمی دسته های قیچی را باز کرد....چشمانش سیاهی رفت و میان دستانشان بی‌جان شد قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد کسی مچش را چنگ زد و صدای مردانه‌ای غرید _دستت به موهاش بخوره جنازه‌ت توی همین اتاق چال میشه... ❌❌❌❌ ❌❌بنر واقعی❌❌ ❌سرچ کنید❌
Показать полностью ...
در آغوش یک دیوانه...
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥دلبر یک قاتل (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌ https://t.me/Novels_tag
244
0
-دیگه نه من کمر دارم نه تو رَحِم، انقدر که من تقه‌ی تو رو زدم، باید جای بچه، نفت درمیومد. کلافه عرض اتاق رو راه میره. هر کاری کرده بود تا این بار حامله‌ش کرده باشه ولی... عصبی سمت حورا خیز برمی‌داره و میگه: -ف فقط یه‌بار دیگه... اینبار حامله میشم. قول میدم. -نمیتونی حورا... نمیتونی. حتی انقدر هم زن نیستی یه توله تو اون رحم صاب‌مرده‌ت نگه داری. از بازوش می‌گیره و تو صورتش تشر می‌زنه: -هرشب دارم شیش راند اون لامصب صدگرمی بین پاتو صفا میدم. گریه‌های حورا گوشم رو پر می‌کرد و می‌خواستم اهمیت ندهم. جز سکس، هزارتا دکتر و روش‌های مختلف رو انجام داده بودند ولی باز هم حامله نشده بود. -به همین راحتی میخوای یه زن دیگه بگیری؟! به‌خاطر بچه؟! بازم انجامش بدیم... نمیخوام از دستت بدم. -صدمدل قرص و دوا و دارو و دکتر حواله‌ی لاپای جنابعالی کردم ولی نمیشه. حورا به گریه می‌افتد و دلش نرم نمیشود. سرش را با تاسف تکان می‌دهد و او را روی تخت پرت می‌کند: -تو زن نیستی حورا... هرزنی میتونه واسه شوهرش یه توله بزاد ولی تو فقط پارتنر سکسی خوبی هستی. پارتنر سکسی؟ در همین حد به چشمش می‌آمد؟ تمام تنش کبود و خون مرده شده بود. هر شب زیر هیکل قباد، جون می‌داد و چیزی نمی‌گفت. موهاش رو از صورتش کنار زد و عصبی گفت: -تو لذتشو میبری، منم که هربار زیر سکس وحشیانه‌ت میمیرم ولی بازم حاضرم تا واست بچه بیارم قباد برخلاف خواسته‌ش باید دختر دیگه‌ای رو به عقدش در می‌آورد. زنی که می‌تونست وارث واسش به دنیا بیاره... دو سه دکمه اول لباسش رو باز کرد و بی‌رحمانه تو صورتش گفت: -ولی دیگه بریدم، به اینجام رسیده. تو رو به خیر منو به سلامت. با جنازه سکس کنم بهتر از توئه، درخت بی ثمر... از ساق پای حورا گرفت و روی تخت سمت خودش کشید. لخت شد و روش خیمه زد. بین پاش جا گرفت و خودش رو یک باره وارد دخترک کرد. -این آخرین سکسمونه، آخرین باره که لاپای منو می بینی و تو خودت حسش میکنی. دارم ازدواج میکنم با یکی که برام توله پس بندازه... صدای جیغش رو با لب‌هاش خفه کرد و تا وقتی که به اوج برسه، همه جوره به تن حورا تازید. صدای زنی که جایگزین حورا شده بود تا براش وارث بیاره، باعث شد سر جاش خشکش بزنه. درست شنیده بود؟ سمتش برگشت و بهت زده گفت: -چی؟! حامله‌ست؟! خودش کجاست؟! دخترک با ترس سر تکان داد و نامه‌ای که حورا بهش داده بود رو سمت قباد گرفت. -این نامه رو داد و گفت اون آخرین سکستون بود و آخرین باریه لای پاشو میبینی قباد خان! اشکش رو از صورتش پاک کرد و غمگین لب زد: -حورا با بچه‌ی تو توی شکمش، از ایران رفت یه جا که منم نمیدونم. نامه را باز کرد ولی با خواندن متنش...
Показать полностью ...
333
0
-مادر من از دهات‌کوره یه دختر پیدا کردی گیری دادی الا و بلا و حمدالله باید عقدش کنی! نمی‌خوام من زن نمی‌خوام با دست کوبید تو صورتش و در اتاق و بست: -صداتو بیار پایین می‌شنوه دختره! تو اصلا ببینمش بعد بگو نمی‌خوام نمی‌خوام مثل فرشته ها می‌مونه نوزده سالش زیر دست خودت بزرگ میشه کلافه دستی به پیشونیم کشیدم چون من همین الانم یه پسر دو ساله داشتم واسه بزرگ کردن: - مادر من، من بعد اون خدا بیامرز دیگه دلم زن و زندگی نمی‌خواد پسرمو بزرگ کنم بسمه -اره میدونم زن نمی‌خوای چون باز ر به ر دختر خراب و زن بدکاره میاری تو خونت! چشمام گرد شد و غریدم:- آمار منم داری واسم بپا گذاشتی من دیگه بیست سالم نیستا مامان سی و سه سالم بچه دارم حرص خورد: -درد منم همین، تو بچه داری درست به نظر خودت تو اون خونه هی زن خراب بیاری؟ یکیو بیار برای پسرت مادری کنه آشپزی کنه خونه تمیز کنه حالا ما لی دیگتم ببر بیرون خونه جلوی نوه ی طفل معصوم من این کارا رو نکن رسما رفته بود خدنگ برای زندگی من پیدا کنه یه خدمتکار بدون حقوق و اخمام پیچید توهم: - مامان ببر دختررو پیش خانوادش گناه داره عیبه گناه، چه گناهی داره بیاد خونه ی من کلفتی کنه جا خانومی مثل من اخم کرد: -خبه خبه نمی‌خواد معلم اخلاق شی واسم، عیب چی؟ غریدم:- ببرش مامان کلافه سمت در اتاق رفتم که بلند ادامه داد: -دختره بیاد تو خونه ی تو زندگی کن عروس من شه واسش افتخار توام که زن نمی‌خوای این بچتو بزرگ می‌کنه پس فردام دوباره بچه خواستی برات یکی میاره به دختر بازیای توام مار نداره دختر روستا سرش همیشه پایین مکث کردم، نامردی بود ولی اگه اونم از زندگی تو یه روستای بی امکانات خلاص می‌شد دوتامون سود می‌بردیم و بالاخره گفتم: - باشه مامان ولم کن معلوم نی کدوم بی‌خانواده‌بدبختی و رفتی برای من با این شرایط گرف... در اتاق و باز کردم حرف تو دهنم ماسید با دیدن دختری که با چشمای سبز و اشکی بهم با ترس خیره بود! اصلا شبیه تصورات ذهنم مثل یه دختر روستایی نبود و حرفای مارو شنیده بود؟! با صورت اشکی که داشت جوابمو گرفتم و تا خواستم چیزی بگم یا بتوپم که چرا فال گوش واستادی دستی زیر چشماش کشید و با مظلومیت لب زد: - سلام و من خیره بهش فقط زمزمه کردم: - سلام قلبش مثل گنجشک می‌زد و ترسیده بود بازوم رو چنگ زد که سعی کردم آرومش کنم: - هیش نمی‌خواهم بکشمت که خودتم خوشت میاد باز کن پاهاتو آروم نگرفت، بدنش لرز گرفت و با گریه لب زد: - وایسا امیرحسام یه لحظه وایسا به چشمای سبزش خیره پوفی کشیدم و خودم و عقب کشوندم که سری روی تخت نشست‌ و ملافرو کشید رو تنش که ادامه دادم: - جان؟ بگو از چی می‌ترسی سعی می‌کرد نگاه به خاطر برهنگیم از بگیره و با بغض لب زد: - تو‌‌‌... دلت سوخت منو گرفتی؟ یعنی منو گرفتی برای این که فقط کاراتو کنم و تو تو بری با دخترای دیگه... هق هقش مانع حرفش شد و از این صحبتام و دیدار اولمون دو ماهی می گذشت و تازه حرفشو میزدم! وسط حجله...‌ ادامه داد: - من تا الآن هیچی نگفتم چون دلم می خواد واقعا این جا زندگی کنم تو تهران هر کاریم بخوای برات میکنم اما می‌خوام بدونم که داریم باهم یه معامله می‌کنیم یا یا واقعا زنتم! برای جواب دادن تردید داشتم، پس به سبک خودم جوابشو دادم و دوبار روش خیمه زدم: - از من توقع شوهر عاشق نداشته باش، زنونگی خرجم کنی مردونگی خرجت میکنم هر کار بخوایم شروع کنی پشتتم پس توام پشت بوم و زندگیم باش ولی به کارای من زیاد کار نداشته باش تا خودت اذیت نشی نگاهش سرد شد: - پس معاملست خودم رو بهش فشردم و دیگه جوابشو ندادم و قبل این که صدای جیغش بلند شع لباش رو بوسیدم و ذهنش رو به جای فکر به چیزایی که خودمم جوابشو درست نمی‌دونستم خالی کردم و لذت و درد رو بهش دادم طوری که ناخناش تو کتفم فرو رفت...
Показать полностью ...
115
0
- من به... رابطه احتیاج دارم هنگامه خانوم! حرفش را تند و پشت سر هم گفت و نفسش را فوت کرد، سرخ شده بود و عکس‌العمل هنگامه را نمی‌دانست. - دکتر... حوله‌ی حمام توی دستش مشت شد، او به اخلاقیات پایبند بود اما هنگامه‌ی لعنتی با آن عطر هلویش کاری کرده بود که سروش سربه‌زیر به خروش بیفتد. - خب، شما همسر منی حتی موقتی باشه! منم نمی‌تونم هر روز شما رو اینجوری ببینم و ندیده بگیرم که... دوباره پوفی کشید. هنگامه موهای قهوه‌ای فرش را جمع کرده بود بالای سرش و گردن بلورین و بلندش و آن پاهای خوش تراش شیو شده سروش را دیوانه می‌کرد. - من فکر می‌کردم شما دنیا دیده‌این و جنبه دارین که راحت بودم وگرنه... قهر کرد که برود توی اتاقش! باز هم گند زده بود! - هنگامه‌خانوم! در اتاق که محکم به رویش بسته شد مشت کوبید به دیوار، هنگامه از خانواده‌ی آزادی بود برعکس اوی دختر ندیده! - باور کنید نمی‌خواستم ناراحتتون کنم، فکر کردم شما هم ممکنه... - من دوست ندارم با شما بخوابم دکتر مهرآرا میشه برین؟ فردا هم خونمو می‌برم جای دیگه که اذیتتون نکنم! او می‌رفت؟ هنگامه‌ی کوچولویش که او را یاد آدم‌کوچولوهای قصه‌ها می‌انداخت؟ - کجا بری خب؟ - هرجایی جز اینجا، برید دکتر خواهش می‌کنم! پوفی کشید و همانجا نشست، او اصلا دختربازی بلد نبود! بلد نبود که اولین دختر نزدیکش اینطور بی‌تابش کرد. - دکتر؟ رفتین؟ ناخودآگاه لبخندی زد و سکوت کرد تا آن جوجه را از اتاقش بکشد بیرون حداقل برای معذرت‌خواهی! دستگیره‌ی در آرام بالا و پایین شد و او با مانتو و روسری آمد بیرون ولی پاورچین! - واسه حرف من خودتو پوشوندی؟ یکه‌ای خورد و به در اتاقش چسبید، دختر بی‌شیله‌پیله‌ای بود و نگاهش همه‌چیز را لو می‌داد. - بله، شما حرف بدی به من زدین! بلند شد، دخترک ترسید از اویی که دوبرابرش قد و بالا داشت. - شاید تو دلت با من نیست، عیبی نداره من از اینجا می‌رم. بلند شد و قدم تند کرد سمت اتاقش، انگار چیزی توی دل دختر فرو ریخت. دلش نمی‌خواست سروش تنهایش بگذارد. - آقا‌سروش؟ سروش ایستاد و برگشت و با لذت عزیزدلش را برای آخرین بار نگاه کرد. - فکر کنم بد حرفمو زدم، فقط می‌خواستم حس واقعیمو بگم گند زدم! هنگامه آرام جلو رفت و دست گذاشت روی ته‌ریش سروش. - نرید، من رابطه نمی‌خوام ولی... سروش به یکباره بغلش کرد محکم!
Показать полностью ...
564
4
- نون و ماست می‌خوری؟ غذا پرید توی گلویم، ظرف غذا هم در صحنه‌ی جرم بود و سرآشپز هم برزخی! می‌گفتند زنش خیانت کرده، چند روزی بود به درز ریوار هم گیر می‌داد. - ظرف غذاتو بیار بالا، زود! استرس همان نان و ماست را تا حلقم آورد بالا، بچه‌ام گرسنه می‌ماند... - ببخشید سرآشپز. گفته بود غذا بردن کارکنان به خانه ممنوع است اما منی که بچه یتیم داشتم چه می‌کردم با شکم گرسنه‌اش! - حرف اضافه نزن گفتم بیار بالا اون بی‌صاحابو! - به خدا غذای خودمه چیزی برنداشتم! توجه همه جلب شده بود به من و امیرحسین بردباری که عقده‌های آن روزش را می‌خواست سر من خالی کند. - گفتم تو این رستوران غذا بردن ممنوعه گفتم یا نگفتم؟ ظرف غذای من را برداشت و راه افتاد، همه می‌دانستند وقتی عصبانی‌ می‌شد راه برگشتی نمی‌گذاشت. هیچکس جرعت دفاع از من را نداشت. - برازنده؟ سریع بیا اتاقم زود! یکه‌ای خوردم و با ترس و لرز رفتم توی اتاقش، در را محکم به هم کوفت و و ظرف را کوبید روی میز. - خب؟ گوش می‌دم! البته قبل اخراجت... - سرآشپز به خدا من غذای خودمو می‌برم دزدی که نکردم، بچه‌م... لب‌هایش را می‌جوید، از او می‌ترسیدم چون اخراج بچه‌ها را دیده بودم مخصوصا دخترها. - راسته بیوه‌ای؟ بیوه بودنم به دادم رسید، نفسم را فوت کردم و خوشحال از آن‌که از اخراجم منصرف شده لبخند زدم. - بله سرآشپز. - خوبه، پس می‌تونی صیغه یه نفر شی که روی زن سابقشو کم کنه آره؟ جا خوردم، منظورش را اول درست متوجه نشدم اما... - می‌تونم جلوی همه اخراجت کنم که همین نون و ماستم گیرت نیاد می‌تونیم وایسی سر کارت هم غذای خودتو بخوری هم ببری واسه بچه‌ت هم حقوقت دوبرابر شه! نگاهش کردم، دقیق می‌خواستم بدانم خودش را می‌گوید یا نه، اصلا خودش را هم می‌گفت من کجا و او... - لاله! نامم را گفت، بدون عصبانیت و آرام، مسخ شدم. - فقط کمکم کن روشو کم کنم، توقع چیز دیگه‌ای ندارم از زناشویی نترس! همه می‌گفتند حرفش حرف است، قولش قول. چشم بستم و به پول فکر کردم، حداقل برای پول! - باشه!
Показать полностью ...
301
1
_دامنت کثیف نشه دختر حاجی...از این ورا؟ دخترک با تعجب روی زمین را نگاه کرد... چقدر بزرگ شده بود، دخترک چهل گیس خانه‌ی حاجی آقا... _چیزی که رو زمین نیست... امیر شوکه نگاهش کرد، دخترک لبخند پهنی زد، هنوز دندانهایش بامزه بود... _شلوار پامه پسر عمو... خوبی؟ چادر سیاه از سر در آورد و به دست امیر داد که آویزان کند. _هنوز عین بچگیت خنگی ها... الما انگار نشنید، روسری اش را مرتب کرد و گویا از دیدن آپارتمان او متعجب بود، نگاهش همه جا چرخید. _چه اپارتمانت خوشگله...بزرگه... خنگما مثلا دکتری برا خودت... _اینجا چکار داری آلما؟ اونم این وقت روز تعطیل؟ نمی خواست آلما بفهمد که وقتی نگهبان گفته بود دخترک خجالتی اما دوست داشتنی عمارت حاجی آمده چقدر خوشحال شده بود. _یه چیز خنک داری؟ آب خنکم باشه خوبه ها... اگه بدونی چجور آدرس گرفتم... نباید آنقدر هنوز شیرین می ماند، با لبخند مهربان و با چشمان پر از برق نگاهش می کرد. به رویش اخم کرد. _نشین دختر حاجی، کاری داری بگو و برو... چادر را به سمتش انداخته بود، خاطرات بد هجوم می اوردند، اما دخترک لجوجانه نشست و... _نمی تونم برم...فرار کردم... دهانش که برای تشر دوباره باز شده بود، از تعجب باز ماند... دخترک عمارت حاجی فرار کرده بود؟ _فرار کردی و یکراست اومدی این‌جا که چی؟ کی اینقدر بزرگ شده بود که فرار کند؟ چیزی در خاطراتش بود، روزی که حاجی آقا از خانواده بیرونش کرد... دخترکی کوچک که تا بیرون در هم دنبالش آمده بود... _کجا می رفتم؟ می موندم باید زن عقیل ... اسم آن حرامزاده‌ی مکار از دهان دخترک بیرون نیامده تا ته ماجرا را خوانده بود... _بهم اخم نکن پسر عمو... یه هفته ست دربه در دنبال آدرستم...کجا می رفتم؟ ... از آرایشگاه فرار کردم... ابروهایش بالا رفت، نه که نداند دخترک در عین مظلومی چقدر شجاع بود، با همان سن و سال کمش آن روز حتی با داد حاجی اقا هم پا پس نکشید... _من دردسر نمی خوام آلما...فرار کردی و اومدی اینجا که چی بشه؟ با اخم و تخم گفت، اما آلما نمی توانست عقب بکشد، تنها امیدش همین عضو طرد شده بود و...مرد تمام رویاهایش...هر چند بقول حاجی فاسد. _کسی پیش تو دنبالم نمی گرده...برات دردسر درست نمی کنم... هنوز حرف دخترک تمام نشده بود که گوشی امیر زنگ خورد، دخترک ترسیده به او نگاه کرد... _کیه؟ ترسیده پرسید، امیر گوشی را از روی کانتر برداشت، دخترک فکر کرده بود کسی نمی فهمد؟ _حاجی آقا...
Показать полностью ...
1
0

sticker.webp

1 036
0
🔴 رسمی : اینترنت از امروز ظهر به علت فوت رئیسی دوباره ملی میشه. اگه تلگرامتون وصل نمیشه حتما این چنل رو داشته باشین پروکسی های ملیش قطعی ندارن :
1 089
0
به علت فوت رئیس جمهور ممکنه نت‌ها ملی بشه، جوین بشید کانال پروکسی‌مون رو پین گوشی بزنید اتصالتون قطع نشه، جدی بگیرید 🔴⬇️
1 210
0
🔮طلسم دفع بیماری 🪄 💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍 💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎 🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم ❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥 ✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه 🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇 💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان🦋³¹ 👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇 🆔 ☎️  09213313730 ☯

file

528
0

sticker.webp

830
0
-باید صیغه کنیم... -چی داری میگی...؟! امیریل کلافه دست توی موهاش برد... -سرهنگ بهمون شک کرده... باید صیغه بخونم وگرنه می فهمه که الکی گفتم... -خب... خب... دستم و بگیر چه می دونم بغلم کن...! امیریل اخم کرد... -به نظرت من ادمیم که بیام یه نامحرم و بغل کنم...؟! -خب یه بار چه اشکالی داره...؟! -خیلی مشکل داره دخترخانوم... یادت باشه که به خاطر تو تو این مخمصه افتادیم و اگه خانوم نمی خواست بره مهمونی و مست کنه، به این حال و روز نمی افتادیم...! افسون بغ کرد... -خب من چه می دونستم قراره مهمونی مختلط باشه تازه من مست بودم تو که نبودی دل به دل بوسیدنم دادی...! امیر یل داشت میمرد تا یکبار دیگر طعم لبانش را بچشد... -این حرف فایده ای نداره... الان سرهنگ یکی رو گذاشته به پامون... باید یه چیزایی رو براش روشن کتیم تا سرهنگ هم دست از سرمون برداره... رستا گیج گفت: چیکار کنیم...؟! چشم مرد برق زد: هرچی خوندم تکرار کن... مرد ایه را خواند و دخترک با گفتن قبلت، ضربان قلب مرد را بالا برد و ناخودآگاه خیره لبانش شد... -حالا چی میشه...؟! امیریل لب داخل دهان کشید و گفت: بیا رو پام بشین... -چی؟! تو که با بغل کردن مشکل داشتی؟ امیریل داشت دیوانه می شد... سرهنگ بهانه بود و او رستا را می خواست و لمس تنش را... -الان دیگه محرممی، مشکلی نداره.... سپس دست برد سمت دخترک و با یک حرکت او را بلند کرد و روی پایش نشاند... دخترک لرزان و پر هراس خیره مرد شد... -امیر...؟! امیریل سر در گردن رستا فرو برد و گردنش را بوسید که نفس دخترک رفت... -جون دل امیر... امیر به فدات... می خوام ببوسمت رستا... هر دو نفس نفس می زدند که امیریل بی طاقت سر جلو برد و لب روی لبش گذاشت و تن دخترک را به خود چسباند.... دستش را زیر لباس دخترک برد و روی سینه اش کذاشت و با حرص سینه درشتش را فشرد که اه دخترک توی دهانش رها شد... ناخودآگاه هم رستا با برجستگی زیرش خودش را به مرد مالید و ....
Показать полностью ...
بگذار اندکی برایت بمیرم.... 💋
تا انتها رایگان... پنج شنبه و جمعه پارت نداریم... بدون سانسور🔞 وانشات فقط در vip❌ دشنه به زودی @roman_reyhaneniakaam
512
2
-اگه بهم دست بزنی تخم هاتو از دست میدی! این حرفو در حالی که با باسن پخش زمین شده بودم و به مردهای سیاه پوشی که دورتا دورم وایستاده و رعیس غول تشن تر از خودشون مقابلم وایساده بود زدم و یکدفعه صدای خنده همشون بلند شد. -لعنتی ها برای چی می خندین؟ دارم جدی میگم. مرد سیاه پوش مقابلم خم شد و با پوزخندی روی لب هاش که بدجوری ترسناک ترش می کرد گفت: -ببین اینجا چی داریم یه کوچولوی بی تربیت با دهن گشاد! میتونستم قسم بخورم که فقط با یه دستش میتونه کارمو تموم کنه و برق اسلحه ش داشت کورم می کرد اما من نورا بودم و تسلیم شدن تو ذاتم نبود. -دهن گشاد خودتی مرتیکه ی دیوث! چشماش گشاد شد و این بار افرادش چنان زیر خنده زدن که برق از سرم پرید و مضطرب تو خودم جمع شدم. -رعیس می خوام این دخترو به من بدی دلم میخواد با روش های خودم تربیتش کنم! مردی که جلو اومده بود همزمان با گفتن این حرف دستی به جلوی شلوار برجسته ش کشید و چیزی نمونده بود قلبم وایسه. مرد مقابل که رعیسشون بود با دقت بهم زل زده بود و ترسمو خیلی خب حس کرد که یکدفعه با لبخند کوچیکی اروم لب زد: -شیرینم. و بعد صدا بلند کرد: -فعلا عقب وایسا متیو می خوام با این بچه یه معامله کنم! مرد بی چون و چرا عقب رفت و ناخوداگاه نفس راحتی کشیدم اما رعیسشون یکدفعه گفت: -جونتو بهت می بخشم دختر اما به شرطی که امشب باهام بخوابی و بذاری بفهمم این دهن گستاخ و سینه ها و تن کوچولوت وقتی دارن بهم لذت میدن چه طعمی داره و بعد اون میتونی بری... قبوله؟ چشمام درشت شد و یک لحظه همه چی یادم رفت. اینکه تو جنگل گم شده بودم و اشتباهی وارد محوطه کسایی که احتمال زیاد مافیا بودن شدم و اینکه همین الان به وسیله ده تا مرد که نه ده تا غول تشن عظیم الجسه محاصره شده بودم یادم رفت و حرصی جیغ زدم: -برو به درک مرتیکه احمق حتی انگشتتم بهم نمی خوره حرومزاده. همزمان اروم بلند شدم و این بار خبری از خنده ها و نگاه های سرگرم شدشون نبود و مرد مقابلم جوری نگاهم نمی کرد که انگار هنوزم به نظرش شیرین و دوست داشتنیم و یکدفعه رو به تن لرزونم با صدای ترسناکی گفت: -پس می خوای با مرگت تاوان اینکه وارد زمین های ما شدی رو بدی؟ درست متوجه شدم؟ -هیچ کدوم... من فرار میکنم و تو هم میتونی شبو به یادم با صابونت خوش بگذرونی غول تشن! این بار دهن همشون باز موند و مرد لب زد: -پس می خوای فرار کنی؟ این یعنی احتمالا نمی دونی که... قبل اینکه حرفش تموم بشه چرخیدم و با همه ی توان شروع به دویدن کردم و خب این اشتباه خودشون بود که منو نبسته بودن. اما ثانیه ای بعد محکم و سریع رو هوا بلند شدم! -نـــه چی کار میکنی؟! قبل اینکه درک کنم چی شده مرد خمشگین منو روشونه ش خوابوند و همونطور که اسپنک محکمی به باسنم میزد، غرید: -داشتم می گفتم احتمالا نمیدونی که گرفتنت حتی پنج ثانیه هم طول نمی کشه! به شدت دست و پا زدم و به شونه ش مشت کوبیدم وجیغ کشیدم: -ولـم کـن دیـونه... ولـم کن دیـونه روانـی. می شنیدم افرادش دارن بخاطر وحشی گریش تشویقش میکنن... لعنتی ها شبیه انسان های اولیه هورا می کشیدن! داشتم از استرس میمردم و هر چی لگد پرونی میکردم مرد هیچ اهمیتی نمی داد. تو کسری از ثانیه بردتم تو اتاق و رو تخت خوابوندم و روم خیمه زد. -فرصت معامله تو از دست دادی کوچولو اگه امشب ازت خوشم بیاد، مجبوری هر شب همینجا و تو همین موقعیت پاهاتو برام باز کنی عزیزم! با چشمای سرخم بهش خیره شدم. -پس یعنی جدا میخوای تخم هاتو از دست بدی؟ صدام از استرس و ترس می لرزید. -نچ تو واقعا دختربدی هستی و قراره بدجوری ترتیب این دهنتو بدم اما قبلش میخوام مزه تو بچشم عسلم. قبل اینکه متوجه منظورش بشم با پایین کشیدن یکدفعه ای شلوارم و زانو زدن بین پاهام دیگه بیشتر نتونستم تحمل کنم. صدای جیغ های دیونه وار و ترسیده ام تو اتاق پیچید و... توجه👈بنر‌پارت‌رمان‌است🫦 توجه👈بنر‌پارت‌رمان‌است🫦 توجه👈بنر‌پارت‌رمان‌است🫦 توجه👈بنر‌پارت‌رمان‌است🫦
Показать полностью ...
719
0
-دیگه نه من کمر دارم نه تو رَحِم، انقدر که من تقه‌ی تو رو زدم، باید جای بچه، نفت درمیومد. کلافه عرض اتاق رو راه میره. هر کاری کرده بود تا این بار حامله‌ش کرده باشه ولی... عصبی سمت حورا خیز برمی‌داره و میگه: -ف فقط یه‌بار دیگه... اینبار حامله میشم. قول میدم. -نمیتونی حورا... نمیتونی. حتی انقدر هم زن نیستی یه توله تو اون رحم صاب‌مرده‌ت نگه داری. از بازوش می‌گیره و تو صورتش تشر می‌زنه: -هرشب دارم شیش راند اون لامصب صدگرمی بین پاتو صفا میدم. گریه‌های حورا گوشم رو پر می‌کرد و می‌خواستم اهمیت ندهم. جز سکس، هزارتا دکتر و روش‌های مختلف رو انجام داده بودند ولی باز هم حامله نشده بود. -به همین راحتی میخوای یه زن دیگه بگیری؟! به‌خاطر بچه؟! بازم انجامش بدیم... نمیخوام از دستت بدم. -صدمدل قرص و دوا و دارو و دکتر حواله‌ی لاپای جنابعالی کردم ولی نمیشه. حورا به گریه می‌افتد و دلش نرم نمیشود. سرش را با تاسف تکان می‌دهد و او را روی تخت پرت می‌کند: -تو زن نیستی حورا... هرزنی میتونه واسه شوهرش یه توله بزاد ولی تو فقط پارتنر سکسی خوبی هستی. پارتنر سکسی؟ در همین حد به چشمش می‌آمد؟ تمام تنش کبود و خون مرده شده بود. هر شب زیر هیکل قباد، جون می‌داد و چیزی نمی‌گفت. موهاش رو از صورتش کنار زد و عصبی گفت: -تو لذتشو میبری، منم که هربار زیر سکس وحشیانه‌ت میمیرم ولی بازم حاضرم تا واست بچه بیارم قباد برخلاف خواسته‌ش باید دختر دیگه‌ای رو به عقدش در می‌آورد. زنی که می‌تونست وارث واسش به دنیا بیاره... دو سه دکمه اول لباسش رو باز کرد و بی‌رحمانه تو صورتش گفت: -ولی دیگه بریدم، به اینجام رسیده. تو رو به خیر منو به سلامت. با جنازه سکس کنم بهتر از توئه، درخت بی ثمر... از ساق پای حورا گرفت و روی تخت سمت خودش کشید. لخت شد و روش خیمه زد. بین پاش جا گرفت و خودش رو یک باره وارد دخترک کرد. -این آخرین سکسمونه، آخرین باره که لاپای منو می بینی و تو خودت حسش میکنی. دارم ازدواج میکنم با یکی که برام توله پس بندازه... صدای جیغش رو با لب‌هاش خفه کرد و تا وقتی که به اوج برسه، همه جوره به تن حورا تازید. صدای زنی که جایگزین حورا شده بود تا براش وارث بیاره، باعث شد سر جاش خشکش بزنه. درست شنیده بود؟ سمتش برگشت و بهت زده گفت: -چی؟! حامله‌ست؟! خودش کجاست؟! دخترک با ترس سر تکان داد و نامه‌ای که حورا بهش داده بود رو سمت قباد گرفت. -این نامه رو داد و گفت اون آخرین سکستون بود و آخرین باریه لای پاشو میبینی قباد خان! اشکش رو از صورتش پاک کرد و غمگین لب زد: -حورا با بچه‌ی تو توی شکمش، از ایران رفت یه جا که منم نمیدونم. نامه را باز کرد ولی با خواندن متنش...
Показать полностью ...
663
0
#پارت‌واقعی _میراث این دختره‌ی چندش و بوگندو کلفت جدیدته؟! برای چی آوردیش اینجا خونمو به گند میکشه الان... اشک به سرعت در چشمانم لانه می‌کند. میراث بی اعتنا به من نسیم را با ناز و نوازش در آغوش می‌کشد: _عشقم تو به اون چیکار داری؟ بَده خواستم خانومم دست به سیاه و سفید نزنه؟ وقتی نسیم را جلوی چشمان من می‌بوسد قلبم درد می‌کند و تنها کاری که می‌توانم بکنم چشم دزدیدن است. شوهرم جلوی چشمانِ من با نامزد و همسر آینده و رسمی اش عشق بازی می‌کند و سهم منی که از او حامله و مادر فرزندش هستم تمیز کردن خانه‌ی همسر جدیدش است. _وایسادی چیو نگاه می‌کنی؟ همه جا پر گردو خاکه شروع کن...از بالای بوفه شروع کن... اشک چشمم را پس می‌زنم. آخرین امیدم را به میراث می اندازم اما او با نگاهی سرد و خشک بهم میفهماند باید این کار را بکنم. با ترس و لرز بالای صندلی می‌ایستم و با دستمال شروع به پاک کردن می‌کنم. صندلی لق لق می‌کند اما تن من از دیدن بوسه های میراث روی صورت نسیم و خنده های با ناز دختر می لرزد. _میراث هیچ از این دختره خوشم نمیاد خیلی نگات میکنه... پچ پچ هایش را گوش های تیز شده ام شکار می‌کند. میراث بوسه ای روی لب های معشوقش می‌زند: _عزیزدلم اون فقط یه خدمتکاره چرا روش حساس شدی؟! حواسم به دست دختر می‌رود که دکمه های پیراهن میراث را باز می‌کند و نمیدانم چه می‌شود که گلدان عتیقه ی زیبا از دستم لیز میخورد و به هزار تکه تقسیم می‌شود. صدای جیغ نسیم بلند می‌شود و وحشت تمام وجودم را فرا می‌گیرد: _پاپتی احمق چه غلطی کردی؟ پدر بی پدرتو در میارم... بغضم با صدا می‌شکند و صدای میراث در سرم میپیچید: _کژال اگه خرابکاری کنی بهت رحم نمی‌کنم پرتت میکنم بیرون کارتن خواب کوچه خیابون بشی فهمیدی؟! از ترس تهدیدات میراث تند تند می‌گویم: _ببخشید...ببخشید...معذرت میخوام...کار می‌کنم پولشو میدم... جیغ نسیم دوباره بلند می‌شود: _توی کلفت خودتم بفروشی نصف پول این گلدونم نمیتونی جور کنی... یه آن می‌بینم که به من می‌رسد و موهایم را می‌گیرد و بی توجه به اینکه بالای صندلی ایستاده‌ام ، محکم به سمت پایین می‌کشد. تنها درد را حس می‌کنم و خیسی لباس زیرم را... میان فحش و لگد های نسیم صدای میراث را تشخیص می‌شوم: _کژال...کژال...نسیم برو کنار بیینم این خون چیه؟! از زیر هاله ی اشک تار میبینمش و تنها می‌توانم زمزمه کنم: _بچه‌ام... مبهوت می‌شود و ناله کنان می‌گوید: _حامله بودی؟! با پرخاش نسیم را کنار می‌زند و نزدیکم می‌آید: _گمشو کنار...بلایی سر بچه‌ام بیاد روزگارتو سیاه می‌کنم زنیکه... بلندم می‌کند و مدام می‌گوید: _طاقت بیار...چشماتو نبند نمیذارم چیزیش بشه...دیگه نمیذارم کسی اذیتت کنه...نباید چیزیتون بشه... میراث می‌گوید اما دیر است. وقتی دکتر بعد از ضربه ی آخری که مادرشوهرم به شکمم زده بود ، هشدار داده بود که اینبار نمی‌توانم خوش شانس باشم و صد در صد جان مادر و جنین با هم به خطر می‌افتد. بسته شدن چشمانم و روئیت سیاهی با صدای فریاد میراث همزمان می‌شود و... _پارت‌واقعی ادامه🥲🖤👇🏽👇🏽
Показать полностью ...
کـــژال | "سودا ولی‌نسب"
°| ﷽ |° نویسنده: سودا ولی نسب | ✨️𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀 کـــــــژال ●آنلاین ● ~کژال‌ومیراث~ ژیــــــان ●به زودی... ● طــــوق ●حق عضویتی ●
1 605
4
به علت فوت رئیس جمهور ممکنه نت‌ها ملی بشه، جوین بشید کانال پروکسی‌مون رو پین گوشی بزنید اتصالتون قطع نشه، جدی بگیرید 🔴⬇️
894
0
🔴 رسمی : اینترنت از امروز ظهر به علت فوت رئیسی دوباره ملی میشه. اگه تلگرامتون وصل نمیشه حتما این چنل رو داشته باشین پروکسی های ملیش قطعی ندارن :
672
0

sticker.webp

1 364
0
به علت فوت رئیس جمهور ممکنه نت‌ها ملی بشه، جوین بشید کانال پروکسی‌مون رو پین گوشی بزنید اتصالتون قطع نشه، جدی بگیرید 🔴⬇️
529
0
🔴 رسمی : اینترنت از امروز ظهر به علت فوت رئیسی دوباره ملی میشه. اگه تلگرامتون وصل نمیشه حتما این چنل رو داشته باشین پروکسی های ملیش قطعی ندارن :
505
0
🔮طلسم دفع بیماری 🪄 💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍 💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎 🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم ❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥 ✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه 🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد👇 💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان🦋³¹ 👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇 🆔 ☎️  09213313730 ☯

file

789
0

sticker.webp

314
0
زیردل دخترک نق نقشو ماساژ داد و بعد بوسه ای که به سینه سفید و پنبه ای زنش زد، سریع فاصله گرفت. -استراحت کن میگم غذاتو بیارن اینجا. نورا سریع دستاشو به سمتش بلند کرد و تقلا کرد تا تو بغلش بشینه. داشت از بوی شدیدش دیوونه می شد... این دختر خود مرگ بود! -نرو دیگه بمون بغلم کن خیلی درد دارم... لطفا! هر لحظه کنترل خودش سخت تر میشد! سریع وایستاد و تند گفت: -نمیشه جلسه دارم باید برم. برات نوار خریدم غذاتو خوردی بذار و بخواب باشه؟ لب های نورا ورچیده شد و یکدفعه با چشمای اشکی گفت: -آتحان جونم پس حالا که میری منم باهات بیام دیگه باشه؟ مواظب خودم هستم! قول میدم! نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودشو کنترل کنه! -وقتی گفتم نه یعنی نه. تو چرا حرف حالیت نمیشه بچه؟ فقط ساز مخالف زدن بلدی! صدای بلندش لب های دخترک دل نازکشو برچیده تر کرد و باعث شد اشک تو چشماش حلقه بزنه! -منو ببین نورا گریه کردی نکردیا. خوشم نمیاد هر چی میشه با گریه می خوای کارتو پیش ببری! و همین حرف کافی بود تا گونه های دخترک تو صدم ثانیه خیس بشه. -لاالله الا الله چته آخه تو؟ چرا هر بار که پریود میشی باید باهات داستان داشته باشم؟! نورا ناراحت دستی به اشک هاش کشید و هق زد. -چون هر بار که پریود میشم باهام مثل یه موجود نجس رفتار می کنی و ه..هی می خوای ولم کنی بری! از حرص و خواستن زیاد دستاش مشت شدن و داشت می مرد که بهش حمله نکنه و خون دخترکشو نمکه! به سختی گفت: -چرت و پرت نگو خانومم باشه؟ حالا هم جای این مزخرفات استراحت کن تا... و یکدفعه نورا جیغ زد: -اگه چرت و پرت نیست خودت برام نوار بذار! وا رفت و تو صدم ثانیه حس شکار کردن دختر وجودشو پر کرد! -چ..چی؟! نورا با چشمای اشکی مصمم سر تکون داد. -یا خودت برام نوار بهداشتیمو می ذاری یا اینکه قبول می کنی موقع پریودی منو مثل یه موجود کثیف و نجس می بینی!
Показать полностью ...
364
0
-دیگه نه من کمر دارم نه تو رَحِم، انقدر که من تقه‌ی تو رو زدم، باید جای بچه، نفت درمیومد. کلافه عرض اتاق رو راه میره. هر کاری کرده بود تا این بار حامله‌ش کرده باشه ولی... عصبی سمت حورا خیز برمی‌داره و میگه: -ف فقط یه‌بار دیگه... اینبار حامله میشم. قول میدم. -نمیتونی حورا... نمیتونی. حتی انقدر هم زن نیستی یه توله تو اون رحم صاب‌مرده‌ت نگه داری. از بازوش می‌گیره و تو صورتش تشر می‌زنه: -هرشب دارم شیش راند اون لامصب صدگرمی بین پاتو صفا میدم. گریه‌های حورا گوشم رو پر می‌کرد و می‌خواستم اهمیت ندهم. جز سکس، هزارتا دکتر و روش‌های مختلف رو انجام داده بودند ولی باز هم حامله نشده بود. -به همین راحتی میخوای یه زن دیگه بگیری؟! به‌خاطر بچه؟! بازم انجامش بدیم... نمیخوام از دستت بدم. -صدمدل قرص و دوا و دارو و دکتر حواله‌ی لاپای جنابعالی کردم ولی نمیشه. حورا به گریه می‌افتد و دلش نرم نمیشود. سرش را با تاسف تکان می‌دهد و او را روی تخت پرت می‌کند: -تو زن نیستی حورا... هرزنی میتونه واسه شوهرش یه توله بزاد ولی تو فقط پارتنر سکسی خوبی هستی. پارتنر سکسی؟ در همین حد به چشمش می‌آمد؟ تمام تنش کبود و خون مرده شده بود. هر شب زیر هیکل قباد، جون می‌داد و چیزی نمی‌گفت. موهاش رو از صورتش کنار زد و عصبی گفت: -تو لذتشو میبری، منم که هربار زیر سکس وحشیانه‌ت میمیرم ولی بازم حاضرم تا واست بچه بیارم قباد برخلاف خواسته‌ش باید دختر دیگه‌ای رو به عقدش در می‌آورد. زنی که می‌تونست وارث واسش به دنیا بیاره... دو سه دکمه اول لباسش رو باز کرد و بی‌رحمانه تو صورتش گفت: -ولی دیگه بریدم، به اینجام رسیده. تو رو به خیر منو به سلامت. با جنازه سکس کنم بهتر از توئه، درخت بی ثمر... از ساق پای حورا گرفت و روی تخت سمت خودش کشید. لخت شد و روش خیمه زد. بین پاش جا گرفت و خودش رو یک باره وارد دخترک کرد. -این آخرین سکسمونه، آخرین باره که لاپای منو می بینی و تو خودت حسش میکنی. دارم ازدواج میکنم با یکی که برام توله پس بندازه... صدای جیغش رو با لب‌هاش خفه کرد و تا وقتی که به اوج برسه، همه جوره به تن حورا تازید. صدای زنی که جایگزین حورا شده بود تا براش وارث بیاره، باعث شد سر جاش خشکش بزنه. درست شنیده بود؟ سمتش برگشت و بهت زده گفت: -چی؟! حامله‌ست؟! خودش کجاست؟! دخترک با ترس سر تکان داد و نامه‌ای که حورا بهش داده بود رو سمت قباد گرفت. -این نامه رو داد و گفت اون آخرین سکستون بود و آخرین باریه لای پاشو میبینی قباد خان! اشکش رو از صورتش پاک کرد و غمگین لب زد: -حورا با بچه‌ی تو توی شکمش، از ایران رفت یه جا که منم نمیدونم. نامه را باز کرد ولی با خواندن متنش...
Показать полностью ...
519
0
-می دونی که توی خونه من دوتا پسر عذب زندگی می کنن... دخترک دلبرانه خندید: آره حاج عمو می دونم ولی خیلی بده که تا این سن عذب مونده مخصوصا ایشون...!!! حاج یوسف خنده اش گرفت. صورت امیریل از حرف دخترک سرخ شد. نمی توانست آنقدر راحت حرف بزند... تسبیحش را محکم در دست گرفت که مرد با حرص به حرف آمد... -استغفرالله ربی و اتوب الیه.... دختر دایی منظور حاج بابا اینه که شما برای موندنتون توی این خونه باید یک نسبت شرعی داشته باشین...! دخترک باز هم نفهمید و ناز و غمزه ریخت که ناخودآگاه دل مرد لرزید ... -وا آقا امیریل دوباره زدی تو کانال عربی... به خدا من عربیم خوب نبود... فارسیش رو بگو منم بفهمم...!! خب نسبت از این بالاتر که دختر داییتم...؟! درست همین ناز و زیبایی بود که آدم را جذب می کرد. این دختر آنقدر زیبا بود که فقط دوست داری نگاهش کنی...!!! حاج یوسف به حرف امد. -دخترداییشون هستی ولی بازم نامحرمی...! -حاج عمو کوتاه بیا چه نامحرمی اخه...؟! حاج یوسف محکم و جدی گفت: شما دختر داییشونی نه خواهرشون...!! باید محرم یکی از پسرام بشی دخترم...!!! رستا اهمیت نداد... -حاج عمو من بیام زن پسرت بشم، اونوقت از راه به در نمیشه...؟! تحریک نمیشه...؟! -نه بابا جان.... فوقش هم هر اتفاقی افتاد زنش بودی، حلال و شرعی...!!! حاج یوسف ضربتی حرفش را زد که دخترک جا خورد و حیرت زده نگاه حاج یوسف کرد... اما امیریل نتوانست ساکت بماند و معترض گفت: حاج بابا نیاز نیست اینقدر بی پرده حرف بزنین، شاید این خانوم میلی به محرمیت نداشته باشن...!!! حاج یوسف گیج سمت پسرش برگشت... دخترک به میان نگاه پدر و پسر آمد و گفت: ببخشید من اگه قراره تو خونه شما باشم فقط واسه خاطر اینه که نمیخوام اول زندگی مزاحم مامانم و عمو رضا بشم... ولی انگاری خودمم باید عروس شم و داخل حجله هم برم... این دیگه چه نوعشه حاج عمو...؟! حاج یوسف خندید: من حرفم رو زدم دخترم...؟! دخترک اخم کرد: حاج عمو چرا همچین پیشنهادی میدین...؟! -زیبایی دخترم... نمی خوام نگاه پسرام به گناه کشیده بشه...!تو امانتی نمی خوام نگاه بدی روت باشه...!!! -حاج عمو بد راهی داری جلوی پام میزاری... من نمی خوام سرخر زندگی مامانم باشم که تازه بعد چندسال دارن طعم خوشبختی رو می چشن... ولی اگه میخوای منصرفم کنین باید بگم من کوتاه نمیام و هر شرطی بزارین حتی این محرمیت رو قبول می کنم...!!! -محرم کدوم یکی از پسرا می خوای بشی ...!!! نازگل نگاه امیریل کرد و وقتی اخم های درهمش را دید، نیشخند زد و با بدجنسی گفت: باشه قبول می کنم اما فقط محرم امیریل خان میشم...!!! نگاه امیریل به آنی سمت دخترک چرخید که حاج یوسف با لبخند گفت: باشه پس هرچی رو که خوندم تکرار کن...!! رستا با ازدواج مجدد مادرش با عموش، می خواد یه زندگی مستقل داشته باشه که با مخالفت اعضای خانواده مواجهه میشه و به اجبار با پیشنهاد شوهر عمش حاج یوسف مجبور میشه صیغه پسر بزرگش بشه که یه مرد متعصب و جدیه...❌♨️
Показать полностью ...
335
1
#پارت‌واقعی _تو رو خدا نزنید ناهید خانم...آخ بچه‌ام...خداااا... دست هایش را به دور شکمش حلقه کرده بود تا ضربه های دست و لگد های مادر میراث به شکمش برخورد نکنند. می‌ترسید از جانِ نصفه و نیمه ی جنینش! با لگدی که به مهره های دردمند کمرش برخورد کرد جیغی ناخودآگاه از درد کشیده و برای بار هزارم با التماس میراث را صدا می‌زند: _میراث...میراث به خدا بچه ی خودته... میراث اما روی مبل نشسته و نظاره گر له شدنش زیر پاهای مادرش بود. مادری که به قصد سقط او را کتک می‌زد. مادرش اینبار پهلویش را نشانه می‌گیرد و یک لگد کاری و سپس صدای پر نفرتش بلند می‌شود: _خفه شو...نمیتونی توله ی حرومیتو به پسر من بچسبونی... کژال هق هق کنان تکرار می‌کند: _به خدا اشتباه شده...من به غیر از میراث با هیچکس نبودم.... از وقتی نمونه ی جنین با میراث نخوانده بود و مطابقت نداشت ، مادرش به جان کژال افتاده و در پی سقط جنینِ بی گناهش بود. صدای میراث کور سوی امیدی برای کژال می‌شود اما حرفهایش در لحظه آن امید را خاموش می‌کنند: _مادر...حتما باید اینکارو بکنی؟! بندازینِش بیرون دست خودتونو آلوده نکنید... ناهید خانم با غیظ نگاهی به کژال می‌اندازد: _کسی بشنوه عروس حاجی تخم حرومی تو شکمش داشته آبرو و حیثیت واسمون نمی‌مونه... نسیم فورا خودش را به میراث رسانده و او را عقب می‌کشد. چشمان دخترک مدام پر و خالی می‌شوند. هنوز از میراث جدا نشده مادرِ میراث دخترِ دوست حاجی را برای میراث نشان کرده است. دست نسیم روی بازوی میراث می‌نشیند و عین خار در چشمِ کژال فرو می‌رود: _عشقم معطل چی هستی؟! امضاش کنن گم شه بره این زنیکه ی زناکار... میراث بالاخره خودکار را برداشته و روی همان برگه ای که با کتک ، مادرش کژال را مجبور کرد برگه های طلاق توافقی را امضا کند را امضا کرد. حواسِ کژال پرتِ میراث بود که دیگر هیچ جوره او را نمی‌دید که با کشیده شدن موهایش غیر ارادی دستهایش شکمش را رها کرده و ریشه ی موهایش را چسبیدند. و این همانی بود که مادر میراث می‌خواست. فورا لگد هایش در شکمش فرود آمدند. جیغ کژال بالا رفت و سعی کرد ممانعت کند اما دیر شده بود. انقباضات شدید پایین شکمش و دردی که در آن می‌پیچید باعث شده بود خم شده و بی توجه به خونی که از بدنش خارج می‌شد جیغ بکشد. مادر میراث بازوی کژال را گرفته و به زور به طرف در می‌کشید: _حالا برو گمشو بیرون... توله ی بی پدرتم دیگه نیس که بخوای آبرومونو ببری... نگاه کژال خیره به میراث بود که تنها نظاره گر بود. مگر نه اینکه او زنش بود و پدر این بچه نیز خودش بود؟! مسئول مرگ بچه‌ی شان میراث بود که جلوی مادرش را نگرفت! میراث قاتل بچه ی خودش بود! کژال در خون جنینِ مظلومش غرق بود و حتی به سختی نفس می‌کشید اما قبل از بسته شدن همیشگیِ چشمانش خیره در چشمان میراث لب زد: _قاتل... قبل از اینکه ناهید خانم کامل کژال را به طرف در بکشاند ، سلیم ، دست راست میراث دوان دوان خودش را رساند: _آقا...روم سیاه...گفتن اشتباهی شده بوده...نتیجه ی آزمایش شما 99.9 درصد مطابقت داشته! ادامه🥲👇🏽👇🏽👇🏽
Показать полностью ...
1 155
5
به علت فوت رئیس جمهور ممکنه نت‌ها ملی بشه، جوین بشید کانال پروکسی‌مون رو پین گوشی بزنید اتصالتون قطع نشه، جدی بگیرید 🔴⬇️
173
0
🔴 رسمی : اینترنت از امروز ظهر به علت فوت رئیسی دوباره ملی میشه. اگه تلگرامتون وصل نمیشه حتما این چنل رو داشته باشین پروکسی های ملیش قطعی ندارن :
171
0
🔴 فووووووری اخبار تعویق امتحانات ! 🔹 تاریخ امتحانات تغییر کرد :👇😐 🔴
152
0
Последнее обновление: 11.07.23
Политика конфиденциальности Telemetrio