روز با شکوه
دوست ندارم جزو آدمهایی تلقی شوم که گذشته را بهتر از امروز میدانند. از آن دست آدمهایی که مدام از خوبیهای گذشته تعریف میکنند و وضعیت حال حاضر را بد میدانند. با این حال جامعه ایران در گذشته ویژگیهای خاصی داشت که امروز احتمالا کمرنگ شده است. یکی از این ویژگیها، کنار هم بودن در روزهای سخت است. قدیمها در مواقع سختی، خانواده و دوستان و همکلاسیها، بیشتر کنار هم بودند و معمولا آدمها احساس تنهایی نمیکردند.
روزهای آخر سال 1352 برای خانواده ما روزهای سختی بود. دقیقاً خاطرم هست که آن یک ماهِ اسفند، حال مادرم به شدت وخیم بود و پزشکان هم قطع امید کرده بودند. به مدرسه میرفتم و امتحانات ثلث دوم را هم داده بودم. بعدازظهرها و شبها که به خانه میآمدم، همیشه دایی، خاله، مادربزرگ و پدربزرگ مادری یا بعضی از اقوام در خانه بودند و مرحوم پدرم به شدت بیقرار و ناراحتِ حال مادر بودند. تقریباً هر شب یک دعا در خانه ما خوانده میشد، یا دعای توسل یا شبهای جمعه دعای کمیل یا زیارت عاشورا، و برای مادرم دعا میکردند. مادرم هنوز بههوش بود، ولی روی تخت در اتاق خودشان بستری بود، دکتر هم هر روز به ایشان سر میزد. تا به آغاز سال رسیدیم و تحویل سال. برای تحویل سال هم در همان اتاقی که مادرم بستری بود، سفره هفتسین مختصری پهن کردیم و دور سفره بودیم، ولی همه ناراحت و بسیار متأثر.
سال که تحویل شد، بلند شدیم و دست و روی پدر و مادرم را بوسیدیم. آن سال کسی به من عیدی نداد و من هم دنبال عیدی نبودم. دیدن کسی هم نرفتیم و همه آمدند خانه ما. چون مادرم اصلاً نمیتوانست از روی تخت بلند شود. سرطان همه بدن مادرم را گرفته بود و دیگر هیچ راهی برای درمان وجود نداشت، فقط مسکنهایی به مادرم میزدند که درد کمتری را احساس کند. صورت آرام مادرم را که آن روزها روی تخت بود و هرازگاهی چشم باز میکرد و نیمنگاهی میکرد و لبخند کمرنگی به صورت داشت را هیچ وقت فراموش نمیکنم.
متأسفانه مادرم صبح روز پانزدهم فروردین 1353 از دنیا رفتند. آن روز همه جمع شدند و تشییع جنازه باشکوهی برای ایشان برگزار کردند. من 11 سال بیشتر نداشتم و بسیار به مادرم وابسته بودم که با فوت ایشان ضربه بزرگی به من وارد شد. بعد از اینکه مادر را دفن کردیم، شب ما را به منزل یکی از آشنایان بردند و ما آنجا خوابیدیم. روزهای بسیار سختی بود و من شبها دزدکی گریه میکردم که کسی متوجه نشود. یک هفتهای گذشت و مراسم ختم و هفت برگزار شد، در این یک هفته من به مدرسه نرفتم، هیچکدام از ما به مدرسه نرفتیم و در خانه ما فقط ناراحتی و شیون بود.
روز بعد از هفتم، صبح زود آقای مشارزاده مدیر مدرسه، آقای سعیدزاده معلم کلاس پنجم، آقای مساحی معاون و تعدادی از دانشآموزان و همکلاسیهایم با مینیبوس به منزل ما آمدند و تسلیت گفتند. اما فقط تسلیت نبود؛ من را هم سوار مینیبوس کردند و به مدرسه بردند. وقتی به مدرسه رفتم همه دانشآموزان با حالت خاصی ایستاده بودند و تسلیت میگفتند. رئیس و معاون مدرسه و معلمان هم در این مراسم حضور داشتند و فاتحه خواندند و ابراز همدردی کردند. هیچوقت آن روز را از یاد نمیبرم که همه دست به سینه ایستاده بودند و به هممدرسهای خود محبت میکردند و من با چشمان گریان از همه تشکر میکردم.
این همدردی آن روز به پایان نرسید و تا مدتها ادامه داشت. یعنی از اواخر فروردین تا اواخر خرداد که امتحانات نهایی کلاس پنجم برگزار میشد، همه مراقب من بودند و هیچکس کوچکترین تعرضی به من نکرد. به خصوص آقای سعیدزاده که برای من سنگ تمام گذاشتند و نگذاشتند غم بزرگ از دست دادن مادر، کمر دانشآموزشان را بشکند. به خاطر این همه محبت بود که وقتی امتحانات نهایی برگزار شد، باز هم معدل من 20 شد و در کلاس شاگرد اول شدم.
بعدها که بزرگ شدم فهمیدم چقدر مهم است در شرایط سخت کنار دوستان و همکاران و خانواده باشیم و نگذاریم احساس تنهایی کنند. هنوز با خیلی از دوستان با معرفت مدرسه در ارتباط هستم. خیلی از معلمان با معرفت آن مدرسه، دار فانی را وداع گفتهاند اما خیلی از همکلاسیهای خوبم در قید حیات هستند که وقتی به دیدارشان میروم یا به دیدارم میآیند، یاد آن روز با شکوه میافتم که مثل آدمبزرگها دست به سینه ایستادم و از یکی یکی بچهها به خاطر ابراز همدردی و عرض تسلیت تشکر کردم.
☑️محسن جلال پور
@mohsenjalalpourПоказати повністю ...