#پارت۱۲۴۵
- نه، برو من پسر خوبیم
- آره جون عمت!
رفتم زیر آب؛ چشم افتاد به مایوش. اومدم بالا.
گفت: چی شد؟!
- هیچی! اونجا راهش طولانیه؛ از همینور میرم!
با هر جون کندنی بود، خودمو رسوندم بالا.
گفت: اینجوری بخوای بری یخ می کنی.
- می دونم پسر خوب! می خوام حوله ی تو رو بپوشم؟
- چی؟! پس خودم چی؟
- برات میارم!
- همینجا لباساتو در میاری؟
- من که چیزی ندارم؟ چیو می خوای نگاه کنی؟
- خب منم همینو می گم دیگه؟ اینجا که نامحرمی نیست؟
دوتامونم مردیم! لباساتو در بیار!
دیگه نمی دونستم چی بهش بگم .
دیگه مغزم از جواب دادن هنگ کرده بود. با حرص حوله رو برداشتم.
حالا کجا لباسمو دربیارم؟!
چشمم افتاد به یه اتاق کوچیک دو متری. رفتم اونجا، درو که بستم، داد زد:
- کمک نمی خوای؟!
- نه! لطف عالي مستدام
حوله رو پوشیدم . ایول! بلند بود، تا ساق پام. موهام فر درشت عسليمو باز کردم، اومدم بیرون.
آرمان همینجور که شنا می کرد، چشمش افتاد به من.
Показати повністю ...