El servicio también está disponible en su idioma. Para cambiar el idioma, presioneEspañola
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Категорія
Гео і мова каналу

всі пости 🔥کانال رسمی گیسوخزان🔥

پارت گذاری شنبه تاپنجشنبه🚫 خریدرمان:  @khazan_22  رمان تارگت👇  https://t.me/joinchat/AAAAAFBJN2Vnc9YIdPzAZw  ابتدای رمان ۱۴۱۱👇  https://t.me/c/1055197060/125395  
Показати весь опис
21 070-10
~3 832
~27
15.97%
Загальний рейтинг Telegram
В світі
34 672місце
із 78 777
У країні, Іран 
5 933місце
із 13 357
У категорії
401місце
із 857
Архів постів
♠️🩸♠️🩸♠️🩸♠️ اگه بهش می گفتم چی می شد؟ تو یه چشم به هم زدن بهنود و پیدا می کرد و برای خفه کردنش.. بلایی مشابه بلایی که سر تیام آورد و روش پیاده می کرد؟! ازش متنفر شده بودم درست.. ولی دیگه تا این حدم راضی به عذاب کشیدنش نبودم و نادینم آدمی نبود که بخواد.. رو حساب حرف من.. از راه های کم خطرتر پیش بره تا اون آدم دوباره تو آینده بخواد موی دماغش بشه! - اگه چیزی هست که باید بهم بگی.. ترجیح می دم همین الآن بشنوم! با صداش به خودم اومدم و ناباورانه بهش زل زدم: - چی؟! - ذهنت از وقتی اومدی تو باشگاه درگیره.. ولی صبح که بالا دیدمت نبود! تو این فاصله چیزی شده که داری مخفیش می کنی؟! خیلی راحت مثل همیشه ذهنم و خونده بود و من درحالیکه نه توان انکار کردن داشتم و نه.. صداقت به کارم می اومد لب زدم: - آره.. مربوط به خانواده امه.. تلفنی باهاشون حرف زدم و.. یه کم اعصابم به هم ریخت.. دلمم.. خیلی براشون تنگ شده.. همین! به نگاه خیره اش رو صورتم ادامه داد.. انگار که می خواست باهاش بهم بفهمونه حرفم و باور نکرده و هنوز منتظر اون جواب اصلیه که باید ازم بشنوه! ولی من تا حد امکان از چشم تو چشم شدن باهاش دوری می کردم که پی به حال اصلیم نبره و اونم دیگه چیزی به روش نیاورد.. حین بلند شدن از جاش گفت: - اگه تمرینات و جدی بگیری و هر روز واسه تنبلی یه بهونه نتراشی.. کارامونم سریع تر راه می افته و تو هم زودتر می تونی برگردی پیش خانواده ات! آب دهنم و همراه با بغضی که با حرفش تو گلوم نشست و پایین فرستادم.. چقدر گفتن این مسئله که من باید بعد از تموم شدن کارمون ازش جدا می شدم و می رفتم راحت بود.. در حالی که من اصلاً دلم نمی خواست فکر اون روز به سرم راه پیدا کنه.. چه برسه به این که به خاطرش لحظه شماری کنم! خوشگلا تو کانال vip رمان ۱۴۱۱ حدودا 300 پارت جلوتریم ✌️ اونجا هفته ای 12 پارت (روزای فرد 4 پارت) آپ می شه که 2 برابر این جاست🥰 آنچه خواهید خواند هم داریم😌👌 الآنم تا پارت 1338 آپ شده ✌️ برای دریافت شماره کارت و واریز هزینه (50 هزار تومن) به این آیدی پیام بدید👇 @khazan_22
Показати повністю ...
2 223
19
خوشگلا vip رمان کوپید و علاوه بر کانال تلگرام می‌تونید تو اپلیکیشن باغ استور با قیمت ۵۰ هزار تومن خریداری کنید💘
2 165
1
📚 رمان کوپید ✍️به قلم گیسو خزان 📝خلاصه دختری که از چهارده سالگی به پسرداییش دل بسته و به خاطر شرایط زندگی جفتشون چاره ای جز دفن کردن این عشق تو وجودش نداشته.. حالا بعد از یازده سال.. باید اون خاک هایی که تو این سال ها روش ریخته رو کنار بزنه و عشقش و از اعماق قلبش بیرون بکشه و زنده اش کنه.. در حالی که هیچ امیدی به دو طرفه بودن این احساس نداره! 🔘 عاشقانه، خانوادگی، رئال 📌 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 45 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین. *** رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد. نصب رایگان ios برای آیفون : نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
Показати повністю ...
2 114
1

sticker.webp

1 098
0
. یک کیلو گوشت بهم بده هرکاری دلت خواست باهام بکن. مرد شوکه از صدای ظریف و زنانه‌ای که آخر شبی به گوشش میرسید به پشت سر چرخید. اشتباه نشنیده بود. زن چادر به سر در مغازه را بسته و رو به پیشخوان ایستاده بود. -چی گفتی آبجی؟ زن به پهنای صورت اشک می‌ریخت. بعد از یک سال بالاخره امشب نتوانسته بود از زیر وعده‌ی کبابی که به دخترکش داده بود فرار کند. دخترک آنقدر گریه کرده که آخر سر قولش را گرفته و با شوق کباب خوران فردا به خواب رفته بود. -گفتم...گفتم یه کیلو گوشت بهم بده هرکاری خواستی باهام بکن...التماست میکنم... مرد با تعجب نگاهش کرد. زن زیبایی بود . زن زیبایی که صورتش از شدت گریه ی زیاد ورم کرده و چادر کهنه اش را سفت سفت چسبیده بود. -گوشت میخوای آبجی؟ پناه بر خدا ...تمام شهر را با اتوبوس لکنته‌ی شرکت واحد طی نکرده بود تا به شمال شهر برسد و به امیدی که کسی او را این اطراف نشناسد داخل قصابی بچپد و این چنین شرافت همه ی عمرش را به حراج بگذارد و تازه از اول بخواهد ذکر مصیبت بخواند. فقط یک کیلو گوشت نصیبش میشد. پولی که نداشت. بهایش را با تنش می‌پرداخت و کباب را که به دخترک گوشت نخورده اش می‌داد همه‌ی عمر زبانش به ذکر توبه میچرخید. -التماست میکنم آقا...من و از در این مغازه رد نکن...به بچه م قول دادم. قول گوشت. از شوقش شام نخورده خوابیده مبادا فردا سیر باشه نتونه کباب بخوره.... مرد دقیق تر نگاهش کرد. جوان و زیبا بود و آن طوری که حجابش را سفت و سخت چسبیده بود معلوم بود اولین بارش است. -بیا پشت دخل ببینمت ! دست خودش نبود که هق زد. هرچقدر در تمام مسیر سر خودش را گرم کرده بود تا اینجا که رسید اشک هایش دریا نشود انگار آب در هاون کوبیده بود. -حیف دامن پاکت نیست آبجی ؟ وقتی این کاره نیستی واسه چی چوب حراج میزنی به آبروت ؟ واسه خاطر یه کیلو گوشت ؟ خودش را مقابل پاهای مرد رساند. بدون گوشت به خانه برمی‌گشت فردا نمی‌توانست به چشم‌های دخترکِ شب گرسنه خوابیده حتی نگاه کند. - مردونگی کن داداش. من اینکاره نیستم. دست بهم نزن اما در راه خدا بده... بچه مریضه...لاغره...دکتر گفته پروتئین باید بخوره. بهش قول دادم . فک کن منم خواهرت. همه عمر حاضرم کنیزیت و بکنم .به خدا قسم بچه‌م الان داره خواب کباب میبینه..‌ مرد با تاسف نگاهش کرد. زن کاسب به تعداد موهای سرش دیده بود اما این یکی کارش این نبود. دیشب خواب مادر خدا بیامرزش را دیده بود. کمکی میکرد و فاتحه ای میخرید ... -یکم گوشت جدا کردم از استخون گذاشتم... انگار خاری در قلب زن فرو رفت. -اگه میخوای آشغال گوشت بهم صدقه بدی بگو برم داداش. من به بچه‌م قول کباب دادم نه آشغال گوشت... ناگهان انگار فکری در سر مرد جرقه زده باشد با شور سر تکان داد. -پاشو آبجی. پاشو شیطون و لعنت کن که خوب جایی اومدی من یه نفر و میشناسم وضعش توپه دست به خیرم هست. همین دور و برا زندگی میکنه. آدم عجیبیه. مردم میگن نذر داره . هرکی هرچی بخواد زنگ میزنن میرسونه خودش و... به اینجای حرف که رسید خنده کنان ادامه داد. -فقط هیچ کس نمیدونه این چه نذریه که تموم نمیشه. زنگ بزنی بشمار سه اومده.... با شگفتی اشک هایش را پاک کرد . یعنی معجزه شده بود. با هول از پاچه ی قصاب چسبید. -زنگ بزن بیاد. تو رو به جان هرکی دوست دادی داداش...آقایی کن...من فقط یه کیلو گوشت... التماس می‌کرد و خبر نداشت همانی که ۴ سال پیش از او گریخته بود حالا..... پارت بعدی اینجاست👇 وای از پارت بعدیش 😭😭😭👆
Показати повністю ...
732
1
سلام درخواست چند رمان چاپی داشتید لینکشون رو اینجا می‌ذارم اما توجه کنید که ظرفیت لینک محدوده❌☺️ •طومار نوشته زهرا ارجمندنیا •دستان نوشته فرشته تات شهدوست •بوی درختان کاج نوشته آزیتا خیری •در پس نقاب نوشته عاطفه منجزی •شهرزیبا نوشته دریا دلنواز •آوانگارد نوشته سروناز روحی •توبه شکن نوشته زهرا قاسم زاده (گیسوی شب) و هزاران رمان چاپی دیگه تنها از لینک زیر قابل دریافت هستند☺️
290
1
مگه بی غیرتم بذارم نامحرم خون بکارت زنمو ببینه مهدا با درد و رنگی پریده به آرتا نگاه کرد تنش از خشم و نزدیکی با این مرد می‌لرزید. مردی که خودش را تحمیل کرد و از سر خشم جامه از او درید.😭 ❌❌❌ کنج اتاق کز کرده بود و چهار ستون بدنش می‌لرزید. بیچاره وار لباس آرتا را که تنها چیز دم دستش بود را به خود پیچید. هق هق کنان به مرد خشمگین نگاه کرد: _ توکه گفتی کاریت ندارم.‌ آرتا در حالی که ملحفه را از تخت جدا می‌کرد غرید: خدا لعنتت کنه اون برای زمانی بود که تو سر از مهمانی مافیای دختر در نیاورده بودی خواستم بدونی تجاوز چه وحشیانه‌س آره قول دادم اما تو زنمی. منم بی رگ نیستم. بذارم هر غلطی دلت خواست بکنی. پوزخندی زد حالت خوبه لان؟ مهدا مچاله شده هق‌هق می‌کرد. آرتا جواب خودش را داد: نه تجاوز خیلی دردناک‌تر از اینه... خدا لعنتت کنه مهدا اگه پلیس نرسیده بود الان معلوم نبود داشتی به کدام مرد التماس می کردی. معلوم نبود چند نفر سرت آور شده بودن. . مهدا به اصرار نیما وارد مهمانی می‌ شود بعداز بلایی که سرش میاد. نیما فرار مکنید مهدا می‌ماند و بدنامی😔 درحالی که برادرش پلیس است جرات ندارد ازبی‌آبرو شدنش حرفی بزند. تا اینکه پای خواستگارها به خانه باز می شود 🙊🫢 ازدواج اجباری چه بلایی سرش میاره؟🥺 😍😍😍
Показати повністю ...
زخم کاری🔥📚
#زخم‌کاری
342
2
سینه هام داشت از درد میترکید و پوست شکمم پر از ترک های ریز و درشت شده بود. صدای جیغ هامم ستون های خونه رو میلرزوند. -زور بزن خانومم... زور بزن چیزی نمونده. بلند جیغ کشیدم. چرا این جماعت نمیفهمیدن هیولایی که قرار بود با گوشت انسان تغذیه کنه رو نمیخوام به دنیا بیارم؟! -آفرین نورام... آفرین عزیزدل من داره دنیا میاد چیزی نمونده. هق بلندم و فریاد بلندم با صدای گریه ضمختی که هیچ جوره نمیتونست مال یه نوزاد انسان باشه همزمان شد و پلک هام روی هم افتاد. پس اتفاق افتاد... من نورا یه هیولارو وارد این دنیا کردم! -نوچ سینه هاش خیلی کوچیکه چطور قراره به این بچه شیر بده آخه؟! -خودشم خیلی ضعیفه میگن کنار جاده پیداش کردن! آخ بلندم باعث شد پرستاری که بالا سرم بود زود بگه: -بیدار شدی عزیزم؟ خداروشکر بچه ات بدجوری گرسنشه مامان خانوم دیگه تحمل نداره. با جمله ی زن هوشیار شدم و یکدفعه سیخ سرجام نشستم که درد بدی تو کمر و شکمم پیچید. بی توجه جیغ زدم: -نه... نه خواهش میکنم اون بچه رو پیش من نیارید... التماستون میکنم! یکی از پرستارها سریع رفت دکترو بیاره و اون یکی دستامو گرفت. -آروم باش عزیزم هیچ مشکلی نیست... هم حال تو هم کوچولوت خیلی خوبه. هق زدم: -درکم نمیکنید... هیچکس درکم نمیکنه! از حرفی که میزدم کاملا مطمئن بودم. کی میتونست باور کنه یه شب تو جنگل گم بشم و پلنگ سیاه و بزرگی بهم حمله کنه! پلنگی که اول فکرمیکردم قصد خوردنمو داره اما وحشیانه بهم تجاوز کرد و باعث شد ماه ها تو بیمارستان بستری بشم! و من احمق دیر فهمیدم و مجبورشدم بچه اون لعنتی رو به دنیا بیارم! آخه کی میتونست همچین چیزایی رو باور کنه؟! -چه خبره اینجا؟! با صدای مردونه ای تند سرچرخوندم. -آقای دکتر مریض به هوش اومده اما نمیخواد بچه شو ببینه و بهش شیر بده! -شما بیرون باشید من حلش میکنم. پرستارها سریع رفتن و ناخودآگاه از صدای زیادی بم و مردونه مرد دست و پامو جمع کردم. -پس مامان کوچولو، کوچولوشو نمیخواد آره؟ یک لحظه نگاهم به چشمای مرد افتاد و لعنتی چشماش دقیقا هم رنگ چشم های اون حیوون بود! ناخودآگاه به سکسکه افتادم که سریع با مهربونی یک لیوان آب از کنار تخت بهم داد. -هیش آروم باش دختر خوب آروم. مهربونی زیادش باعث شد سریع از مقایسه ام شرمنده بشم. -خ..خوبم ممنون. آروم با پشت دست گونه مو نوازش کرد که پر از آرامش شدم. -میدونم خوبی فقط فکر نمیکردم اینجا هم از بترسی! گیج شده نگاهش کردم. -منظورتون از اینجا؟ -یعنی فکر میکردم فقط تو جنگل باعث ترست میشم!
Показати повністю ...
632
1
داستانی از دلِ محله سورو بندرعباس🤯 🦢🦢🦢🦢🦢 داستان درباره دختری به نام سوداست؛ دختری که به‌خاطر وجود دشمن‌هایی دندان تیز کرده، مجبور می‌شه، هومان،کارگر لنج پدرش رو به عنوان بادیگارد بپذیره. در نهایت، هر دو عاشق هم می‌شن؛ اما وقتی که هومان قصد اعلام عشق به سودا رو داره، لنج پدر سودا آتیش می‌گیره وبدبخت میشن این اتفاق باعث می‌شه که پدر سودا بدهی‌های زیادی بار بیاره و هومان به فکر قمار و کسب پول برای نجات اون میوفته تا زودتر بتونه برای عشقش پا پیش بذاره؛ اما قمارهای اون بی‌نتیجه می‌مونه و شخصیت شرور داشتان یعنی عطا، پیشنهاد کمک به پدر سودا می‌ده؛ اما با این شرط که سودا رو عقد کنه!
Показати повністю ...
337
1

sticker.webp

282
1
- تو خیلی چاقی هنگامه! - من فقط هفتاد و سه کیلوئم... احمدرضا پوزخند زد و هنگامه خجل سر پایین انداخت. - من و تو اصلا به هم نمی‌خوریم دخترخاله! بر فرض محالم بخوای زن من شی! از در ماشینم رد می‌شی؟ - من چاق نیستم! از این تحقیر ناراحت بود ولی دلخوشی مادرش چه؟ - من اصلا دلم نمی‌خواد با حرف بزرگترا برم توی چاه، تو دیپلمه‌ای من دکترا دارم! - لیسانس می‌گیرم یعنی الان برای کنکور درس می‌خونم. از خودش متنفر بود که این‌قدر به احمدرضا اصرار می‌کند. آرزوی مادرش دیدن عروسی او بود... - حرف آخرمو زدم هنگامه. ساعت گران‌قیمتش را نگاه کرد و گفت: - من دیرم شده ساعت چهار کلاس دارم ایشالا توم با یکی دیگه خوشبخت بشی... رفتن احمدرضا بغضش را شکاند، سر گذاشت روی میز کافه‌ی خلوت و بلند بلند زیر گریه زد. - خانم؟ - ببخشید من... نتونستم خودمو کنترل کنم الان بلند می‌شم! یک مرد قدبلند بود با یک سیگار میان دو انگشت. - به نظر من شما اونقدر چاق نیستی که نامزدیت به هم بخوره! - شما حرفای ما رو... - همه‌شو شنیدم، نباید بهش التماس می‌کردی! یک مرد عجیب و غریب، خوشتیپ و جنتلمن، با همان ژست نشست روبه‌روی هنگامه. - آرزوی مادرم عروسی منه، روزای آخر زندگیشه به خاطر مادرم التماس کردم. - سرطان داره. - شما از کجا می‌دونین؟ واقعا تعجب کرده بود هم از حرف‌های آن مرد هم از حضورش و این‌ خلوتی کافه. - حدس زدم و حاضرم برات فداکاری کنم! سیگارش خاموش شد توی فنجان قهوه‌ی احمدرضا. - برای من؟ چه فداکاری آقا؟ - این کارت منه، اسمم سروش مهرآراست، فردا بیا مطب حرف بزنیم ساعت هفت! سروش مهرآرا پزشک مادرش! - د... دکتر مهرآرا؟ - فکر کنم شانس توه زنمو همین امروز زنم طلاق بگیره و با این پسره‌ی دکترا بریزه رو هم، باید حسرتتو بخوره، حسرتمو بخوره می‌فهمی؟ هاج و واج مانده بود که سروش لپش را کشید. - مطب ساعت هفت!
Показати повністю ...
243
1
بستنیم رو لیس میزدم... با شوهر خواهرم اومده بودیم بستنی بخوریم صدای نق نق بچش تو بغلم بلند شد و گفتم: - بریم خونه نیواد، الان این بیدار میشه گریه می‌کنه شیشه شیرشم نیاوردم تو ماشین نشسته بودیم و سرم و سمتش برگردوندم که دیدم مات صورت من! بستنی دستگاهی تو دستمو از دهنم فاصله دادم و سری به چپ و راست تکون دادم: - چیه؟! بستنی می‌خوای؟ نگاه ازم گرفت خیره به روبه روش نفس عمیقی کشید و با یه دست به فرمون ماشینش ضربه زد و زمزمه کرد: - لعنت... ساکت ماند، ادامه نداد و سر سمتم برگردوند و خیره به لبام گفت: - فردا چهلم خواهرت می‌دونی که متعجب آره ای گفتم که ماشین و روشن کرد: - بابات گفته بعد چهلم خواهرت باید بری خونه‌ی خودتون دیگه گفت بهم بگردم دنبال پرستار پس خواستم تشکر کنم ازت که این چهل روز اومدی خونم ازمون مراقبت کردی و حواستم بود ناخواسته بغض کردم، این که از فندق جدا میشدم دیگه برام غمگین بود اما نگاهم به نیواد بود: - بابام اینو نگفت! نیم نگاهش و بهم داد و اخم کرد: -باز فال گوش وایسادی؟ سری به تایید تکون دادم و قطره اشکی رو صورتم افتاد که سری به چپ و راست تکون داد: - کی می‌خوای بزرگ شی آیه؟ چی شنیدی؟ - شنیدم بابام گفت می‌خوای دختر کوچیکمو به عقدت در میارم ولی باید مهرشو قبل عقد به من بدی! شنیدم گفت ما از خدامون تو داماد خانواده ما شی دوباره فقط سر کیسه‌ر‌ شل کن این یکی هم کم سن تر هم... بغضم شکست و با گریه من صدای گریه نوزاد تو آغوشمم بلند شد و از خواب پرید! نیواد هیچی نمی گفت و من درحالی که بچه‌رو تکون میدادم تا آروم شه ادامه دادم: -خوش به حال آبجیم، عاشقش شدی ازون زندگی نکبت بیرونش کشیدی طوری که مارم یادش رفته بود نمی‌اومد حتی سر بزن بهمون! دو سال کنارت زندگی کرد ولی فهمید معنی زندگی رو نیواد جلوی در خونه خودش پارک کرد و بستی تو دستمو گرفت و در حالی که اخم داشت لب زد: - هیش گریه نکن بچرو آروم کن دستی زیر چشمام کشیدم و پستونکی تو دهن نهال کوچولو گذاشتم که ساکت شد ولی من هنوز اشک می‌ریختم که غرید: - منم تو دهنت پستونک باید بزارم ساکت شی لیمو گاز گرفتم که گریه نکنم و اون ادامه داد: - نمی‌تونی تو خونه ی من بمونی دیگه من یه مردم تو تمام حرکاتت داره می‌ره همین الانش رو عصاب من مخصوصا که شبیه خواهرتی نگاهم و به چشماش دادم، دیوونه بود؟ - بزار بمونم نیواد تو میدونی خانواده ی من چه شکلیه! پرستاری بچتو میکنم من خاله‌ی این بچم. دلم به حالش می‌سوزه اما غریبه که نمی‌سوزه خیره تو صورتم نیشخندی زد، دستی لای موهاش کشید و بستنیم رو دستم داد و گفت: - اگه قرار باشه خونم بمونی باید عقدت کنم دختر خوب این یعنی زنم میشی می‌دونی زن شدن یعنی چی آخه؟ این بار ساکت موندم که با تردید ادامه داد: - اگه تو، تو مشکلی نداری با این موضوع من همین فردا بعد چهلم می‌برمت محضر خونه واسه عقد اما از من طلب عشق نکن من عشقمو یه بار به خواهرت دادم سر انداختم پایین و نمی‌دونستم باید چی بگم اما می‌دونستم نمی‌خوام برم تو اون خونه و خانواده. پس تنها باشه ی آرومی گفتم، خواستم از ماشین پیاده شم که مچ دستمو گرفت. نگاهم و بهش دادم که ادامه داد: -بستنیتو تموم کن متعجب شدم که با ابرو اشاره ای به بستنیم کرد و من بستنیم رو لیس زدم که کمی خم شد آخی گفت... اما نگاه ازم برنداشت و خیره به لبام گفت: - چهل روز جلوم رژه رفتی بچه! فردا همرو تلافی میکنم... من آیه‌م... خواهر بعد زایمان می‌میره و من میرم برای مراقبت از نوزادش... من و نوزاد خواهرم و شوهر خواهرم... مردی که شاید سالی یک بار می‌دیدمش! خانواده ی خودم وضعیت مالی خوبی ندارن ولی شوهر خواهرم وضعش خوب بود و خانواده ی من بعد چهلم منو دو دستی دادن به همون مرد، مردی که از خودم ۱۶ سال بزرگ تر بود و قبلا شوهر خواهرم بود... شوهری که عشق بهم نمی‌داد و فقط می‌خواست بچشو بزرگ کنم و تختش و گرم! اما...
Показати повністю ...
89
0
_ آخه کی روز عقدش میره مدرسه دختر؟ کتونی هام رو پوشیدم و کوله م رو برداشتم که با حرف بی بی حیرت زده سرجا ایستادم _ مگه نگفتی فقط قراره همو ببینیم حالا شد عقد؟ بی بی نگاهش رو دزدید _ خب مادر اون پسر داره از اون سر دنیا پا میشه میاد اینجا نمیشه که .. کلافه بین حرفش پریدم _میخوای با مردی که اولین بار قراره ببینمش بشینم سر سفره عقد بی‌بی؟ بی‌بی اخم کرد _ وا مادر مگه به دیدنه فقط؟ منیر خانم آشناست، دوساله داره سفارش میکنه تورو واسه پسرش نشون کنه میدونه دست بابات تنگه، بنده خدا هزار تومن اجاره این خونه رو نگرفته پسرش هم آقاست، من و تو نشناسیم کل این شهر میشناسنش و جلوش تا کمر خم و راست میشن دخترای این شهر سر و دست میشکنن براش! پوزخندی زدم _ چنین پسری که دختر براش ریخته چرا باید ندیده و نشناخته بیاد با منی که یکبار هم ندیده ازدواج کنه بی‌بی؟ بی‌بی ‌گل از گلش شکفت _ دیدتت مادر! منیر خانم گفت اول عکساتو نشونش داده بعدم چندماه پیش اومده بود ایران وقتی داشتی میرفتی مدرسه دیده بودت! مغزم از حرف بی بی سوت کشید _ منیرخانم به چه حقی عکسای منو... بی بی با اخم توپید _ خوبه حالا توأم! انگار هزارتا خاطرخواه داری که اینجور ناز میکنی همون لحظه تلفن خونه زنگ خورد بی بی که به طرف خونه رفت کوله م رو برداشتم و از خونه بیرون زدم با رسیدن به مدرسه برای نیکی دست تکون دادم نیکی به سرعت خودش رو بهم رسوند و بلافاصله نفس نفس زنان گفت _ وای گلبرگ میدونستی سهامدار اصلی مدرسه یه پسر جوونه که ایران هم نیست؟ سر تکون دادم _ آره چطور مگه؟ نیکی با هیجان گفت _ امروز برای اعلام برنده مقاله برتر مدرسه و اهدای جوایز اومده! دستم رو کشید با اشاره به پارکینگ گفت _ اون ماشین خارجی رو میبینی؟ ماشین همین یارو سام پژمانه دستاش رو به هم کوبید _ خودش از ماشینش هم جذاب تره ولی! یه لحظه داشت می‌رفت تو دفتر دیدمش نمیدونی چقدر خوش تیپه نیکی از جذابیت های سام پژمان میگفت اما حواس من جای دیگه ای بود! امروز برنده مسابقه اعلام میشد و من شک نداشتم که مقاله م بین بقیه بچه ها بهترینه و من برنده میشم با جایزه ش میتونستم مقداری از خرجی رو از دوش بابا بردارم و شاید دیگه بی‌بی هم پیله نمیکرد که باید با پسر منیر خانم ازدواج کنم مدیر بچه ها رو به سمت سالن دعوت کرد چندتا از معلم ها و دوتا مرد به طرف سن رفتن که همون لحظه آرنج نیکی توی پهلوم نشست _ سام پژمان اینه وای ببینش گلبرگ دیدی گفتم خیلی جذابه؟ نگاهم به قامت بلند مرد خوش تیپی افتاد که مدیر و معاون محاصره ش کرده بودن و تند تند باهاش حرف میزدن حق با نیکی بود! سام پژمان واقعا جذاب بود اما در اون لحظه فکر من جای دیگه بود با صدای مدیر به خودم اومدم _ خب دخترا وقت اعلام برنده مسابقه امساله از هیجان دستام یخ زده بود و هر لحظه منتظر بودم مدیر اسمم رو بخونه _ همه مقاله ها رو آقای پژمان شخصا خوندن و ایشون بین همه یکی رو انتخاب کرده آب دهنم رو فرو دادم پس این مرد جذاب برنده رو انتخاب کرده بود! مدیر ادامه داد _ ملیکا خجسته برنده مسابقه امسال رو تشویق ‌کنید ... نگاه ناباور و گنگم روی چهره خوشحال مدیر و ملیکا که با جیغ به طرف پله ها میرفت خشک شده بود باورم نمیشد مقاله من خیلی بهتر از ملیکا بود! خون توی رگهام از حرکت ایستاد و حتی پلک زدن هم فراموش کرده بودم سنگینی نگاهی رو حس کردم و به سختی مردمک هام رو چرخوندم سام پژمان بود که با نگاهی خیره داشت براندازم میکرد برق چشم‌هاش رو حتی از اون فاصله هم دیدم! مطمئن بودم از عمد من رو انتخاب نکرده اما آخه چرا؟ من که تا حالا با این مرد هیچ برخوردی نداشتم چرا باید عمدا کاری میکرد تا من برنده نشم و دستم به اون پول که میتونست باعث بشه با پسر منیرخانم ازدواج نکنم نرسه؟ با نفرت بهش نگاه کردم و به سرعت از مدرسه بیرون زدم اشکام بی اختیار روی صورتم جاری شده بود سر خیابون منتظر ماشین ایستاده بودم که با صدای بی‌بی شوکه به عقب برگشتم بی‌بی و منیرخانم به طرفم اومدن و منیر خانم با خوشرویی گفت _ خوبی عزیزم؟ پسرم گفت بیایم همینجا دنبالت که بریم برای خرید و کارای عقد که نخوای برگردی خونه یه وقت دیر نشه! کفری دهن باز کردم تا چیزی بگم که همون لحظه ماشین آبی رنگی که نیکی نشونم داده بود از پارکینگ بیرون اومد و کنارمون ایستاد از شدت حرص دستم رو مشت کردم و قدمی جلو رفتم که به اون مرد لعنتی بگم مطمئنم از عمد من رو رد کرده که با حرف منیر خانم سرجا خشک شدم _ بیا جلو سوار شو گلبرگ جان گیج پلک زدم و مرد منفوری که حتی به خودش زحمت نمیداد عینک آفتابی مارکش رو از چشماش دربیاره رو به منیرخانم گفت _ شما با تاکسی برید باید گلبرگ رو برسونم آرایشگاه دیر میشه وقت محضر گرفتم برای امشب!
Показати повністю ...
119
0
من آرن مقدمم... بزرگ‌ترین وارث خاندان مقدم... جراح خبره‌ی مغزواعصاب... کسی که تو آمریکا فارغ‌التحصیل شده و کل بیمارستانای کشور و خارج کشور واسه داشتنش سر و دست می‌شکونن... ولی من به خواست خودم تو آمریکا درس نخوندم... مجبور شدم برم... فرار کردم... وقتی نامزدم رو لخت و عور تو بغل رفیق از برادر عزیزترم دیدم از این ننگ فرار کردم... فرار کردم تا بخاطر مادرم قاتل نشم ولی با این فرار قاتل خودم و خانواده‌ی بعد از رفتن من از بین رفته شدم... حالا که سرد شدم، حالا که از دست خودم با عالم‌ و آدم عصبی‌ام برگشتم... بعد از سال‌ها برگشتم تو خونه‌ای که دیگه نمیشه اسمش رو خونه گذاشت... خونه‌ای که توش یه دختره ریزه میزه‌ هست... دختری که میگن پرستار مادرم و کسیه که اونا رو تو نبود من به زندگی امیدوار کرده... نمی‌دونم چطور اما یه باره دیگه دلم سُر می‌خوره و اسیر اون کوچولوی لعنتی میشه... دختری که مثل اسمش یه رویاست... رویایی که من نمی‌دونم با اون نامرد ناموس دزد... یک #عاشقانه_انتقامی فوقِ زیبا از عشقی قدیمی تا عشقی جدید و سوزان با قلمی کاربلد و کم‌نظیر
Показати повністю ...

file

212
0
♠️🩸♠️🩸♠️🩸♠️ چیزی نمونده بود از شدت ترس و وحشتی که پیشاپیش به وجودم تزریق شده بود حتی اشک جمع بشه تو چشمام که سرش و به سمتم چرخوند و با جدیت گفت: - اینم یه احتمالیه که باید در نظر بگیری.. تا هر لحظه بتونی در برابر هر چیزی از خودت دفاع کنی.. تا بفهمی کاری که قراره انجام بدی چقدر جدی و مهمه و به هیچ وجه شوخی بردار نیست. ولی اگه هرچی که بهت می گم.. مو به مو انجام بدی و نخوای سرخود کاری کنی که نباید.. هیچ اتفاقی برات نمی افته.. من نمی ذارم که بیفته! تموم؟! یه کم دلم آروم گرفت.. ولی هنوز مجهولات حل شده سرم نمی ذاشت ساکت بمونم و پرسیدم: - این کاری که می گی.. به همون آدمی که دیشب تو مهمونی بود مربوط می شه نه؟ باید.. باید وارد زندگی اون بشم تا بتونم... - وقتش که شد بهت می گم.. نمی خواد از الآن بهش فکر کنی! گفت و با کلافگی بقیه نوشیدنیش و سر کشید و من با اخمای درهم.. ذهنم دوباره کشیده شد سمت حرفای بهنود که دقیقاً با همین جمله ها تمومش کرد! اصلاً دلم نمی خواست اون روز برسه که من مجبور بشم به خاطر بهنود و تهدیداش.. به نادین نارو بزنم و باعث بشم خللی تو کارش وارد بشه.. ولی مگه راه دیگه ای برام گذاشته بود؟ خیلی راحت عوضی بودن خودش و بهم نشون داد و از یه آدم عوضی هم هرکاری برمی اومد.. به خصوص الآن که فهمیده نادین و به اون ترجیح دادم.. بیشتر مصمم بود تا هرجور شده زهرش و بریزه و من.. خیلی بابت این مسئله که یه وقت پای بابام به این جا کشیده نشه نگران بودم! ولی.. ولی شاید اگه همه چیز و به نادین می گفتم.. قضیه فرق می کرد! همین الآن گفت که نمی ذاره اتفاقی برای من بیفته.. نه چون مثل بهنود فکر می کرد که من سوگلیشم و مهرم به دلش افتاده بود.. فقط به خاطر همین برنامه هایی که واسه به سرانجام رسوندنشون به من احتیاج داشت.. جلوی هر اتفاق بدی که یه سرش به من مربوط می شد و می گرفت.. ولی این که قرار بود این کار و چه جوری انجام بده مهم بود! خوشگلا تو کانال vip رمان ۱۴۱۱ حدودا 300 پارت جلوتریم ✌️ اونجا هفته ای 12 پارت (روزای فرد 4 پارت) آپ می شه که 2 برابر این جاست🥰 آنچه خواهید خواند هم داریم😌👌 الآنم تا پارت 1334 آپ شده ✌️ برای دریافت شماره کارت و واریز هزینه (50 هزار تومن) به این آیدی پیام بدید👇 @khazan_22
Показати повністю ...
2 520
14
📚 رمان چهارده یازده ✍️به قلم گیسو خزان 📝خلاصه همه چیز پول نیست.. من واسه دل خودم کار می کنم. برای هیجانش.. تا یه کم از زندگی کسل کننده عادیم فاصله بگیرم.. برای هدف و انسانیتی که پشت این کار هست.. من این کار و می کنم تا دست آدم های مزخرفی مثل شما.. که از طریق اسم کس و کارشون هر غلطی دلشون می خواد می کنن و کسی هم جرات مجازات کردنشون و نداره رو بشه.. چون به این کار معتاد شدم.. چون فقط لو دادن امثال شما آقازاده ها و نشون دادن ذات کثیفتون به مردم بدبختی که پولشون تو جیب شماست می تونه آرومم کنه و به خاطرش.. هر کاری می کنم.. حتی اگه تهش.. به دست یکیشون که تو باشی.. سقط بشم! 🌀ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 45 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین. (رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد) نصب رایگان ios : نصب رایگان نسخه Android :
Показати повністю ...
2 295
1
خوشگلا vip رمان 1411 رو علاوه بر کانال تلگرام می‌تونید تو اپلیکیشن باغ استور با قیمت ۵۰ هزار تومن خریداری کنید❤️‍🔥
2 314
1
داستانی از دلِ محله سورو بندرعباس🤯 🦢🦢🦢🦢🦢 داستان درباره دختری به نام سوداست؛ دختری که به‌خاطر وجود دشمن‌هایی دندان تیز کرده، مجبور می‌شه، هومان،کارگر لنج پدرش رو به عنوان بادیگارد بپذیره. در نهایت، هر دو عاشق هم می‌شن؛ اما وقتی که هومان قصد اعلام عشق به سودا رو داره، لنج پدر سودا آتیش می‌گیره وبدبخت میشن این اتفاق باعث می‌شه که پدر سودا بدهی‌های زیادی بار بیاره و هومان به فکر قمار و کسب پول برای نجات اون میوفته تا زودتر بتونه برای عشقش پا پیش بذاره؛ اما قمارهای اون بی‌نتیجه می‌مونه و شخصیت شرور داشتان یعنی عطا، پیشنهاد کمک به پدر سودا می‌ده؛ اما با این شرط که سودا رو عقد کنه!
Показати повністю ...
193
0

sticker.webp

147
0
هِناس یه اسم کردیه میدونی معنیش چیه؟ بیشتر تنشو لمس می‌کنم و تبدار پچ می‌زنم: "یعنی نفس یه مرد شدن" و دکمه‌های شومیزشو بی‌طاقت باز می‌کنم... من علیسانم؛ سرگرد ممکلت... پسر حاج مسلم، عزیز کرده‌‌ی یه خاندان... برادرم رو یه هفته مونده به عروسیش به خاطر کینه‌ی منِ لعنتی می‌کُشن و من قسم می‌خورم باعث و بانیشو پیدا کنم و تاوان دِل‌خُون مادرم و اشک‌های نُوعروسشو بگیرم... عالم و آدم به من به چشم "قاتل برادرم" نگاه می‌کنن. حاجی محکم میگه "من باید سایه‌ سر زن برادرم بشم، مَردش‌و گرفتم" توان مخالف ندارم ولی فقط بعد از پیدا کردن قاتلش سرسفره عقد می‌شینم. رد اون لعنتیو می‌زنم؛ اون یه نقطه ضعف بزرگ داشت... هِناس... افسونگری با دو چشم سیاه و صورت زیبایی که با نقاب می‌پوشوند... مخفیانه اون دخترو دزدیدم، شکنجه‌اش کردم و عاشقش کردم... برای چزوندنش سر سفره عقد زن برادرم نشستم... ولی اون افسونگر تاب نیاورد و شبونه از خونه‌م فرار کرد و حالا من تموم این شهر لعنتی رو بُو می‌کشم برای پیدا کردنش و دیوونه میشم وقتی شکم بَرجسته‌اشو می‌بینم...
Показати повністю ...

file

155
0
_ امروز پریود شدم بی‌بی ، نمیتونم بیام آزمایش بدم بی‌بی ابرو درهم کشید _ وا مادر آزمایش خون ازدواج چه ربطی به عادت ماهیانه داره؟ _ آزمایش ادرار هم میگیرن! بی بی پوفی کشید _ عیب نداره میگیم امروز فقط همون خون رو بگیرن بقیش باشه برای روز دیگه! کفری کوله مدرسه‌م رو گوشه ای انداختم بی‌بی قصد کوتاه اومدن نداشت سرم رو پایین انداختم و گفتم _ اصلا من نمیخوام ازدواج کنم بی‌بی، من از پسر منیر خانم خوشم نمیاد! _ پس دردت اینه و عادت شدنت هم بهونست! تا فردا صبرکن مادر امروز و فرداست که پسره از خارج بیاد ... منیرخانم گفت میان همینجا همو ببینین جلوتر اومد _ بعدشم مادر تو که یکبار هم تا حالا پسر منیر خانم رو ندیدی، چطور میگی ازش خوشت نمیاد؟ _ دقیقا مسئله همینه چون تا حالا ندیدمش نمیخوام باهاش ازدواج کنم! بی‌بی لب گزید _ وا مادر همه ما همینجوری ازدواج کردیم از قدیم همین بوده ، من و آقاجونت هم تو حجله تازه همو دیدیم. حتی سر سفره عقد هم پدر و عموهام وایساده بودن بالای سرمون رو سر منم تور بود یه نظر هم آقاجونت رو ندیدم! _ ولی الآن عهد بوق نیست مادرجون! همه دختر و پسرها قبل ازدواج تا چندسال باهم رفت و آمد دارن بی‌بی هینی گفت و روی صورتش کوبید _ خدامرگ بده من و دختر از دست تو! ما از این سبک سر بازی ها نداریم نبینم یکبار دیگه همچین حرفی بزنی که به گوش بابات برسه سرت رو بیخ تا بیخ میبره! بغض کرده به طرفم اتاقم رفتم بی‌بی کوتاه بیا نبود صداش رو از بیرون شنیدم _ لطف هایی که منیر خانم در حقمون کرده رو یادت رفته گلبرگ که حالا میخوای من رو پیشش روسیاه کنی؟ از روز اول که دیدت گفت این دختر نشون پسر من باشه در عوض تا هروقت میخواین تو این خونه بشینید بدون یه قرون پول! اشک روی صورتم رو پاک کردم حق با بی‌بی بود منیر خانم حتی گفته بود تمام مخارج مدرسه من رو از پسرش گرفته و داده! _ یادت نره اینکه الآن توی بهترین مدرسه ی شهر درس میخونی هم به لطف همین پسر منیر خانمه که میگی نمیخوای زنش بشی گوشیم رو برداشتم و وارد سایت مدرسه شدم همه امیدم به برنده شدنم توی مسابقه ای بود که جایزه ی چند میلیونی داشت اگه تو این مسابقه برنده میشدم میتونستم خرجایی که پسرمنیر خانم این مدت برام کرده بود بود رو بدم و ‌باقیش رو به عنوان سرمایه به بابا میدادم تا کم کم از این خونه هم بلند بشیم با استرس نگاهی به ساعت انداختم پنج دقیقه تا اعلام نتایج مونده بود صفحه رو رفرش کردم و با بالا اومدن لینک اعلام نتایج مسابقه ذوق زده باز کردمش اما نوشته‌ی روی صفحه بود که انگار سطل آب سردی روی سرم ریخت " برنده مسابقه مقاله ماه، خانم رویا خجسته" انگشتای سردم بی اراده روی جزئیات حساب کاربریم کشیده شد " مقاله شما توسط آقای سام پژمان رد شده. از حضورتان در مسابقه متشکریم" تمام رویا و آرزوهام نقش برآب شده بود سام پژمان ر‌و فقط دوبار دیده بودم سهامدار اصلی مدرسه که شنیده بودم چندین ساله آمریکاست و فقط سالی یکی دوبار برای جلسات خیلی ضروری میاد ایران از شدت حرص نفس نفس میزدم اگه سام پژمان رو به روم بود قطعا اون موهای خوش حالتش رو از ریشه میکندم و ناخن هام رو توی صورت جذابش فرو میکردم صدای زنگ خونه بلند شد و همزمان بغض من هم ترکید چاره ای نمونده بود باید با پسر منیر خانم ازدواج میکردم صدای احوالپرسی های بی‌بی با منیرخانم رو شنیدم و بی رمق از جا بلند شدم چادر گل‌دار بی‌بی رو روی سرم انداختم و به طرف حیاط رفتم منیرخانم با دیدنم ذوق زده به طرفم اومد و بغلم کرد بی‌بی چشم و ابرو میومد لبخند بزنم اما بی حس تر از اونی بودم که بتونم لبهام رو کش بدم منیر خانم که در حیاط رو باز کرد چشمم به ماشین خارجی آبی رنگی افتاد که زیادی آشنا بود! حس میکردم قبلا هم این ماشین رو توی پارکینگ مدرسه دیدم قطعا خودش بود آخه چندتا از این مدل ماشین خارجی با این رنگ خاص میتونست توی تهران باشه؟ منیرخانم توی کوچه‌ چشم چرخوند _ کجا رفت این پسر ذهنم هنوز درگیر تحلیل رنگ و مدل ماشین روبه روم بود که با قرار گرفتن قامت بلند و چهارشونه ای روبه روم سر بلند کردم شوکه و مبهوت از اونچه میدیدم پلک زدم فقط دوبار دیده بودمش اما چهره جذابش رو به خوبی یادم بود! _ اومدی پسرم؟ بیا داخل بشین گلبرگ و مادربزرگش منتظرن سرجا خشک شده بودم پسرمنیر خانم، کسی که مجبور بودم باهاش ازدواج کنم همون مردی بود که مقاله م رو رد کرده بود! مردی که تا دقایقی پیش آرزو میکردم مقابلم بود که ناخن هام رو توی صورتش فرو کنم حالا درست رو به روم ایستاده بود نگاه نافذش رو روی صورتم بالا پایین کرد و بی توجه به منی که هر لحظه ممکن بود از شدت شوک پهن زمین بشم با صدای بم و خونسردش رو به منیرخانم گفت _ وقت برای نشستن نیست تو مدرسه جلسه دارم بگو زودتر حاضر شن بریم آزمایشگاه!
Показати повністю ...
127
0
بستنیم رو لیس میزدم... با شوهر خواهرم اومده بودیم بستنی بخوریم صدای نق نق بچش تو بغلم بلند شد و گفتم: - بریم خونه نیواد، الان این بیدار میشه گریه می‌کنه شیشه شیرشم نیاوردم تو ماشین نشسته بودیم و سرم و سمتش برگردوندم که دیدم مات صورت من! بستنی دستگاهی تو دستمو از دهنم فاصله دادم و سری به چپ و راست تکون دادم: - چیه؟! بستنی می‌خوای؟ نگاه ازم گرفت خیره به روبه روش نفس عمیقی کشید و با یه دست به فرمون ماشینش ضربه زد و زمزمه کرد: - لعنت... ساکت ماند، ادامه نداد و سر سمتم برگردوند و خیره به لبام گفت: - فردا چهلم خواهرت می‌دونی که متعجب آره ای گفتم که ماشین و روشن کرد: - بابات گفته بعد چهلم خواهرت باید بری خونه‌ی خودتون دیگه گفت بهم بگردم دنبال پرستار پس خواستم تشکر کنم ازت که این چهل روز اومدی خونم ازمون مراقبت کردی و حواستم بود ناخواسته بغض کردم، این که از فندق جدا میشدم دیگه برام غمگین بود اما نگاهم به نیواد بود: - بابام اینو نگفت! نیم نگاهش و بهم داد و اخم کرد: -باز فال گوش وایسادی؟ سری به تایید تکون دادم و قطره اشکی رو صورتم افتاد که سری به چپ و راست تکون داد: - کی می‌خوای بزرگ شی آیه؟ چی شنیدی؟ - شنیدم بابام گفت می‌خوای دختر کوچیکمو به عقدت در میارم ولی باید مهرشو قبل عقد به من بدی! شنیدم گفت ما از خدامون تو داماد خانواده ما شی دوباره فقط سر کیسه‌ر‌ شل کن این یکی هم کم سن تر هم... بغضم شکست و با گریه من صدای گریه نوزاد تو آغوشمم بلند شد و از خواب پرید! نیواد هیچی نمی گفت و من درحالی که بچه‌رو تکون میدادم تا آروم شه ادامه دادم: -خوش به حال آبجیم، عاشقش شدی ازون زندگی نکبت بیرونش کشیدی طوری که مارم یادش رفته بود نمی‌اومد حتی سر بزن بهمون! دو سال کنارت زندگی کرد ولی فهمید معنی زندگی رو نیواد جلوی در خونه خودش پارک کرد و بستی تو دستمو گرفت و در حالی که اخم داشت لب زد: - هیش گریه نکن بچرو آروم کن دستی زیر چشمام کشیدم و پستونکی تو دهن نهال کوچولو گذاشتم که ساکت شد ولی من هنوز اشک می‌ریختم که غرید: - منم تو دهنت پستونک باید بزارم ساکت شی لیمو گاز گرفتم که گریه نکنم و اون ادامه داد: - نمی‌تونی تو خونه ی من بمونی دیگه من یه مردم تو تمام حرکاتت داره می‌ره همین الانش رو عصاب من مخصوصا که شبیه خواهرتی نگاهم و به چشماش دادم، دیوونه بود؟ - بزار بمونم نیواد تو میدونی خانواده ی من چه شکلیه! پرستاری بچتو میکنم من خاله‌ی این بچم. دلم به حالش می‌سوزه اما غریبه که نمی‌سوزه خیره تو صورتم نیشخندی زد، دستی لای موهاش کشید و بستنیم رو دستم داد و گفت: - اگه قرار باشه خونم بمونی باید عقدت کنم دختر خوب این یعنی زنم میشی می‌دونی زن شدن یعنی چی آخه؟ این بار ساکت موندم که با تردید ادامه داد: - اگه تو، تو مشکلی نداری با این موضوع من همین فردا بعد چهلم می‌برمت محضر خونه واسه عقد اما از من طلب عشق نکن من عشقمو یه بار به خواهرت دادم سر انداختم پایین و نمی‌دونستم باید چی بگم اما می‌دونستم نمی‌خوام برم تو اون خونه و خانواده. پس تنها باشه ی آرومی گفتم، خواستم از ماشین پیاده شم که مچ دستمو گرفت. نگاهم و بهش دادم که ادامه داد: -بستنیتو تموم کن متعجب شدم که با ابرو اشاره ای به بستنیم کرد و من بستنیم رو لیس زدم که کمی خم شد آخی گفت... اما نگاه ازم برنداشت و خیره به لبام گفت: - چهل روز جلوم رژه رفتی بچه! فردا همرو تلافی میکنم... من آیه‌م... خواهر بعد زایمان می‌میره و من میرم برای مراقبت از نوزادش... من و نوزاد خواهرم و شوهر خواهرم... مردی که شاید سالی یک بار می‌دیدمش! خانواده ی خودم وضعیت مالی خوبی ندارن ولی شوهر خواهرم وضعش خوب بود و خانواده ی من بعد چهلم منو دو دستی دادن به همون مرد، مردی که از خودم ۱۶ سال بزرگ تر بود و قبلا شوهر خواهرم بود... شوهری که عشق بهم نمی‌داد و فقط می‌خواست بچشو بزرگ کنم و تختش و گرم! اما...
Показати повністю ...
95
0
- تو خیلی چاقی هنگامه! - من فقط هفتاد و سه کیلوئم... احمدرضا پوزخند زد و هنگامه خجل سر پایین انداخت. - من و تو اصلا به هم نمی‌خوریم دخترخاله! بر فرض محالم بخوای زن من شی! از در ماشینم رد می‌شی؟ - من چاق نیستم! از این تحقیر ناراحت بود ولی دلخوشی مادرش چه؟ - من اصلا دلم نمی‌خواد با حرف بزرگترا برم توی چاه، تو دیپلمه‌ای من دکترا دارم! - لیسانس می‌گیرم یعنی الان برای کنکور درس می‌خونم. از خودش متنفر بود که این‌قدر به احمدرضا اصرار می‌کند. آرزوی مادرش دیدن عروسی او بود... - حرف آخرمو زدم هنگامه. ساعت گران‌قیمتش را نگاه کرد و گفت: - من دیرم شده ساعت چهار کلاس دارم ایشالا توم با یکی دیگه خوشبخت بشی... رفتن احمدرضا بغضش را شکاند، سر گذاشت روی میز کافه‌ی خلوت و بلند بلند زیر گریه زد. - خانم؟ - ببخشید من... نتونستم خودمو کنترل کنم الان بلند می‌شم! یک مرد قدبلند بود با یک سیگار میان دو انگشت. - به نظر من شما اونقدر چاق نیستی که نامزدیت به هم بخوره! - شما حرفای ما رو... - همه‌شو شنیدم، نباید بهش التماس می‌کردی! یک مرد عجیب و غریب، خوشتیپ و جنتلمن، با همان ژست نشست روبه‌روی هنگامه. - آرزوی مادرم عروسی منه، روزای آخر زندگیشه به خاطر مادرم التماس کردم. - سرطان داره. - شما از کجا می‌دونین؟ واقعا تعجب کرده بود هم از حرف‌های آن مرد هم از حضورش و این‌ خلوتی کافه. - حدس زدم و حاضرم برات فداکاری کنم! سیگارش خاموش شد توی فنجان قهوه‌ی احمدرضا. - برای من؟ چه فداکاری آقا؟ - این کارت منه، اسمم سروش مهرآراست، فردا بیا مطب حرف بزنیم ساعت هفت! سروش مهرآرا پزشک مادرش! - د... دکتر مهرآرا؟ - فکر کنم شانس توه زنمو همین امروز زنم طلاق بگیره و با این پسره‌ی دکترا بریزه رو هم، باید حسرتتو بخوره، حسرتمو بخوره می‌فهمی؟ هاج و واج مانده بود که سروش لپش را کشید. - مطب ساعت هفت!
Показати повністю ...
198
0
داستانی از دلِ محله سورو بندرعباس🤯 🦢🦢🦢🦢🦢 داستان درباره دختری به نام سوداست؛ دختری که به‌خاطر وجود دشمن‌هایی دندان تیز کرده، مجبور می‌شه، هومان،کارگر لنج پدرش رو به عنوان بادیگارد بپذیره. در نهایت، هر دو عاشق هم می‌شن؛ اما وقتی که هومان قصد اعلام عشق به سودا رو داره، لنج پدر سودا آتیش می‌گیره وبدبخت میشن این اتفاق باعث می‌شه که پدر سودا بدهی‌های زیادی بار بیاره و هومان به فکر قمار و کسب پول برای نجات اون میوفته تا زودتر بتونه برای عشقش پا پیش بذاره؛ اما قمارهای اون بی‌نتیجه می‌مونه و شخصیت شرور داشتان یعنی عطا، پیشنهاد کمک به پدر سودا می‌ده؛ اما با این شرط که سودا رو عقد کنه!
Показати повністю ...
376
0

sticker.webp

310
0
من آرن مقدمم... بزرگ‌ترین وارث خاندان مقدم... جراح خبره‌ی مغزواعصاب... کسی که تو آمریکا فارغ‌التحصیل شده و کل بیمارستانای کشور و خارج کشور واسه داشتنش سر و دست می‌شکونن... ولی من به خواست خودم تو آمریکا درس نخوندم... مجبور شدم برم... فرار کردم... وقتی نامزدم رو لخت و عور تو بغل رفیق از برادر عزیزترم دیدم از این ننگ فرار کردم... فرار کردم تا بخاطر مادرم قاتل نشم ولی با این فرار قاتل خودم و خانواده‌ی بعد از رفتن من از بین رفته شدم... حالا که سرد شدم، حالا که از دست خودم با عالم‌ و آدم عصبی‌ام برگشتم... بعد از سال‌ها برگشتم تو خونه‌ای که دیگه نمیشه اسمش رو خونه گذاشت... خونه‌ای که توش یه دختره ریزه میزه‌ هست... دختری که میگن پرستار مادرم و کسیه که اونا رو تو نبود من به زندگی امیدوار کرده... نمی‌دونم چطور اما یه باره دیگه دلم سُر می‌خوره و اسیر اون کوچولوی لعنتی میشه... دختری که مثل اسمش یه رویاست... رویایی که من نمی‌دونم با اون نامرد ناموس دزد... یک #عاشقانه_انتقامی فوقِ زیبا از عشقی قدیمی تا عشقی جدید و سوزان با قلمی کاربلد و کم‌نظیر
Показати повністю ...

file

219
0
بستنیم رو لیس میزدم... با شوهر خواهرم اومده بودیم بستنی بخوریم صدای نق نق بچش تو بغلم بلند شد و گفتم: - بریم خونه نیواد، الان این بیدار میشه گریه می‌کنه شیشه شیرشم نیاوردم تو ماشین نشسته بودیم و سرم و سمتش برگردوندم که دیدم مات صورت من! بستنی دستگاهی تو دستمو از دهنم فاصله دادم و سری به چپ و راست تکون دادم: - چیه؟! بستنی می‌خوای؟ نگاه ازم گرفت خیره به روبه روش نفس عمیقی کشید و با یه دست به فرمون ماشینش ضربه زد و زمزمه کرد: - لعنت... ساکت ماند، ادامه نداد و سر سمتم برگردوند و خیره به لبام گفت: - فردا چهلم خواهرت می‌دونی که متعجب آره ای گفتم که ماشین و روشن کرد: - بابات گفته بعد چهلم خواهرت باید بری خونه‌ی خودتون دیگه گفت بهم بگردم دنبال پرستار پس خواستم تشکر کنم ازت که این چهل روز اومدی خونم ازمون مراقبت کردی و حواستم بود ناخواسته بغض کردم، این که از فندق جدا میشدم دیگه برام غمگین بود اما نگاهم به نیواد بود: - بابام اینو نگفت! نیم نگاهش و بهم داد و اخم کرد: -باز فال گوش وایسادی؟ سری به تایید تکون دادم و قطره اشکی رو صورتم افتاد که سری به چپ و راست تکون داد: - کی می‌خوای بزرگ شی آیه؟ چی شنیدی؟ - شنیدم بابام گفت می‌خوای دختر کوچیکمو به عقدت در میارم ولی باید مهرشو قبل عقد به من بدی! شنیدم گفت ما از خدامون تو داماد خانواده ما شی دوباره فقط سر کیسه‌ر‌ شل کن این یکی هم کم سن تر هم... بغضم شکست و با گریه من صدای گریه نوزاد تو آغوشمم بلند شد و از خواب پرید! نیواد هیچی نمی گفت و من درحالی که بچه‌رو تکون میدادم تا آروم شه ادامه دادم: -خوش به حال آبجیم، عاشقش شدی ازون زندگی نکبت بیرونش کشیدی طوری که مارم یادش رفته بود نمی‌اومد حتی سر بزن بهمون! دو سال کنارت زندگی کرد ولی فهمید معنی زندگی رو نیواد جلوی در خونه خودش پارک کرد و بستی تو دستمو گرفت و در حالی که اخم داشت لب زد: - هیش گریه نکن بچرو آروم کن دستی زیر چشمام کشیدم و پستونکی تو دهن نهال کوچولو گذاشتم که ساکت شد ولی من هنوز اشک می‌ریختم که غرید: - منم تو دهنت پستونک باید بزارم ساکت شی لیمو گاز گرفتم که گریه نکنم و اون ادامه داد: - نمی‌تونی تو خونه ی من بمونی دیگه من یه مردم تو تمام حرکاتت داره می‌ره همین الانش رو عصاب من مخصوصا که شبیه خواهرتی نگاهم و به چشماش دادم، دیوونه بود؟ - بزار بمونم نیواد تو میدونی خانواده ی من چه شکلیه! پرستاری بچتو میکنم من خاله‌ی این بچم. دلم به حالش می‌سوزه اما غریبه که نمی‌سوزه خیره تو صورتم نیشخندی زد، دستی لای موهاش کشید و بستنیم رو دستم داد و گفت: - اگه قرار باشه خونم بمونی باید عقدت کنم دختر خوب این یعنی زنم میشی می‌دونی زن شدن یعنی چی آخه؟ این بار ساکت موندم که با تردید ادامه داد: - اگه تو، تو مشکلی نداری با این موضوع من همین فردا بعد چهلم می‌برمت محضر خونه واسه عقد اما از من طلب عشق نکن من عشقمو یه بار به خواهرت دادم سر انداختم پایین و نمی‌دونستم باید چی بگم اما می‌دونستم نمی‌خوام برم تو اون خونه و خانواده. پس تنها باشه ی آرومی گفتم، خواستم از ماشین پیاده شم که مچ دستمو گرفت. نگاهم و بهش دادم که ادامه داد: -بستنیتو تموم کن متعجب شدم که با ابرو اشاره ای به بستنیم کرد و من بستنیم رو لیس زدم که کمی خم شد آخی گفت... اما نگاه ازم برنداشت و خیره به لبام گفت: - چهل روز جلوم رژه رفتی بچه! فردا همرو تلافی میکنم... من آیه‌م... خواهر بعد زایمان می‌میره و من میرم برای مراقبت از نوزادش... من و نوزاد خواهرم و شوهر خواهرم... مردی که شاید سالی یک بار می‌دیدمش! خانواده ی خودم وضعیت مالی خوبی ندارن ولی شوهر خواهرم وضعش خوب بود و خانواده ی من بعد چهلم منو دو دستی دادن به همون مرد، مردی که از خودم ۱۶ سال بزرگ تر بود و قبلا شوهر خواهرم بود... شوهری که عشق بهم نمی‌داد و فقط می‌خواست بچشو بزرگ کنم و تختش و گرم! اما...
Показати повністю ...
126
0
_ شنیدی میگن آقای اصلانی ورشکسته شده و یه مرد پولدار پیدا شده کل سهام مدرسه رو ازش خریده؟ با استرس دستام رو درهم گره زدم و نیکی با دیدن حال آشفته م ادامه داد _ نگران نباش گلبرگ میگن این یارو خیلی خرپول و کله گنده ست قطعا نمیذاره دانش آموزی مثل تو بخاطر پول شهریه از مدرسه ش بره _ ولی اون آقای اصلانی بود که با این شرایط من رو قبول کرد معلوم نیست اینم همچین فکری داشته باشه _ میگفتن طرف خیلی جوونه زور بزنه سی و یکی دو سالش باشه! مطمئنا از اصلانی هم بهتره ناامید سر تکون دادم که ادامه داد _ اصلا چرا راضی به ازدواج با پسر صاحب خونتون نمیشی؟ مگه نگفتی طرف تحصیل کرده ست و چندساله خارج از کشوره؟ وضعشون هم که توپه دیگه چی میخوای؟ با یادآوری این موضوع اخمام درهم شد _ چی داری میگی نیکی من اصلا اونو دیدم که بخوام به ازدواج باهاش فکرکنم؟ بعدش هم مسئله فقط من نیستم! اون پسر هم به ازدواجمون راضی نیست و فقط بی‌بی و مادر اون هستن که میخوان ما هر طور شده باهم ازدواج کنیم نیکی آهی کشید و دیگه چیزی نگفت باهم به طرف دفتر رفتیم تقریبا همه ی دخترای مدرسه جمع شده بودن تا سهامدار جدید و خوش آوازه رو ببینن! پچ پچ هاشون به گوش می‌رسید : _ وای من تازه که با اون ماشین خارجیش اومد تو مدرسه دیدمش فکر کردم نامزد یکی از دخترای مدرسه ست حسودیم شده بود! _ کاش هر روز بیاد تو مدرسه هرچی دعا میکردیم اصلانی نیاد باید دعا کنیم این بیاد شاید بتونیم مخش رو بزنیم _ خوش خیالی؟ آخه این یارو میاد به ما نگاه کنه اصلا؟ خدا میدونه چندتا دوست دختر داره! به زور با نیکی از بین جمعیت راه باز کردیم باید هر طور شده خودم رو به اون مرد میرسوندم و باهاش حرف میزدم فصل امتحان ها رسیده بود و درست توی حساس ترین روزای سال باید شهریه میدادم تا بتونم توی امتحان ها شرکت کنم به طرف ناظم که بابداخلاقی به دخترا میتوپید برن توی کلاس و جلوی دفتر رو شلوغ نکنن رفتم _ خانوم سلیمی من باید با سهامدار جدید صحبت کنم میشه برم داخل دفتر؟ ناظم بدعنق توپید _ نه دخترخانم! برو سر کلاست ببینم الکی هم اینجا رو شلوغ نکن همون لحظه در دفتر باز شد همهمه بچه ها بالا رفت و مرد خوش پوش و جذابی از دفتر بیرون اومد اولین بار بود این مرد رو میدیدم و قطعا سهامدار جدید مدرسه هم همین مرد بود. با تشر ناظم هر یک از دخترا به طرف کلاسی پراکنده شدن و تنها من بودم که همچنان مصر سر جام ایستاده بودم ناظم کفری گفت _ تو چرا وایسادی؟ برو سرکلاست توجه مرد که مشغول صحبت با مدیر بود به طرفمون جلب شد _ باید با ایشون صحبت کنم کار مهمی دارم اینبار نگاه نافذ مرد مستقيم بهم خیره شد ولی قبل از من مدیر با لحن تحقیر آمیزی گفت _ باز تو اومدی برای شهریه ات التماس کنی؟ چه اصراری داری وقتی پول نداری تو مدرسه خصوصی درس بخونی؟ انگار سطل آب یخی روی سرم خالی شد جلوی اون مرد و بقیه کسایی که هنوز توی سالن بودن بدجور تحقیر شده بودم بغض گلوم رو گرفت و حتی زبونم برای ادای کلمه ای نچرخید سهامدارجدید اینبار بااخم ریزی نگاهم میکرد و من اما فقط تونستم تمام توانم روی توی پاهام بریزم و از اون مدرسه بیرون بزنم *** _ پاشو مادر یه آبی به دست و صورتت بزن الآن منیرخانم میاد زشته با این چشمای بادکرده بشینی جلوش بدون مخالفت از جا بلند شدم دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم و ازدواج اجباری با مردی که بارها به منیرخانم گفته بود من رو نمیخواد و تن به این ازدواج نمیده رو به یکبار دیگه پا گذاشتن توی اون مدرسه خصوصا دیدن نگاه اخم آلود اون مرد ترجیح میدادم آبی به صورتم زدم که زنگ در به صدا دراومد بی‌بی هراسون گفت _ گلبرگ مادر برو در رو باز کن دستم بنده به خیال اینکه منیرخانم دم دره با لباس توی خونه به طرف در رفتم و بازش ‌‌کردم اما به محض اینکه سرم رو بالا گرفتم انگار برق از تنم عبور کرد منیرخانم در ‌کنار مردی که امروز توی مدرسه دیده بودمش! همونی که برخلاف نگاه آخرش که پراخم بود حالا با حیرت نگاهم میکرد منیرخانم نگاه ناراحت و شرمنده اش رو به من دوخت _ گلبرگ جان مادربزرگت خونست؟ قبل از اینکه من جواب بدم بی‌بی به سرعت خودش رو بهمون رسوند و با خوشحالی احوالپرسی کرد منیرخانم نگاه شرمنده اش رو به بی بی داد _ توران خانم روم سیاهه این پسر از خر شیطون پایین نمیاد و راضی به این ازدواج نمیشه اومدم بگم مهمونای امشب رو... _ صبرکن مامنیر انگار که دنیا دور سرم چرخید امروز دوبار به بدترین نحو ممکن جلوی این مرد تحقیر شده بودم مردی که حالا تازه فهمیده بودم همونیه که بی‌بی یکساله اصرار داشت باید باهاش ازدواج کنم بی‌بی ناراحت نگاهشون کرد که مرد با نگاهی عجیب به سرتا پای منی ‌که با تاپ و شلوارک توی خونه جلوش ایستاده بودم گفت _ قرار ازدواج سرجاشه امشب برای بله برون میایم خونتون!
Показати повністю ...
153
1
- تو خیلی چاقی هنگامه! - من فقط هفتاد و سه کیلوئم... احمدرضا پوزخند زد و هنگامه خجل سر پایین انداخت. - من و تو اصلا به هم نمی‌خوریم دخترخاله! بر فرض محالم بخوای زن من شی! از در ماشینم رد می‌شی؟ - من چاق نیستم! از این تحقیر ناراحت بود ولی دلخوشی مادرش چه؟ - من اصلا دلم نمی‌خواد با حرف بزرگترا برم توی چاه، تو دیپلمه‌ای من دکترا دارم! - لیسانس می‌گیرم یعنی الان برای کنکور درس می‌خونم. از خودش متنفر بود که این‌قدر به احمدرضا اصرار می‌کند. آرزوی مادرش دیدن عروسی او بود... - حرف آخرمو زدم هنگامه. ساعت گران‌قیمتش را نگاه کرد و گفت: - من دیرم شده ساعت چهار کلاس دارم ایشالا توم با یکی دیگه خوشبخت بشی... رفتن احمدرضا بغضش را شکاند، سر گذاشت روی میز کافه‌ی خلوت و بلند بلند زیر گریه زد. - خانم؟ - ببخشید من... نتونستم خودمو کنترل کنم الان بلند می‌شم! یک مرد قدبلند بود با یک سیگار میان دو انگشت. - به نظر من شما اونقدر چاق نیستی که نامزدیت به هم بخوره! - شما حرفای ما رو... - همه‌شو شنیدم، نباید بهش التماس می‌کردی! یک مرد عجیب و غریب، خوشتیپ و جنتلمن، با همان ژست نشست روبه‌روی هنگامه. - آرزوی مادرم عروسی منه، روزای آخر زندگیشه به خاطر مادرم التماس کردم. - سرطان داره. - شما از کجا می‌دونین؟ واقعا تعجب کرده بود هم از حرف‌های آن مرد هم از حضورش و این‌ خلوتی کافه. - حدس زدم و حاضرم برات فداکاری کنم! سیگارش خاموش شد توی فنجان قهوه‌ی احمدرضا. - برای من؟ چه فداکاری آقا؟ - این کارت منه، اسمم سروش مهرآراست، فردا بیا مطب حرف بزنیم ساعت هفت! سروش مهرآرا پزشک مادرش! - د... دکتر مهرآرا؟ - فکر کنم شانس توه زنمو همین امروز زنم طلاق بگیره و با این پسره‌ی دکترا بریزه رو هم، باید حسرتتو بخوره، حسرتمو بخوره می‌فهمی؟ هاج و واج مانده بود که سروش لپش را کشید. - مطب ساعت هفت!
Показати повністю ...
239
1

sticker.webm

1 106
2
#part _دخترتون به شکم مدیر مدرسه محکم لگد زده آقای بزرگمهر ایلیا شوکه گوش هایش سوت کشید اخم هایش درهم رفت امکان نداشت دخترک مظلومش... _مروارید؟! معاون پر حرص ادامه داد _بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام می‌کردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ... عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت و بین حرفش غرید _مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟! دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید بی‌حال بود و بی‌حوصله _بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب بزرگمهر؟ با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود تمام مسیر ساکت گوشه‌ی صندلی کز کرده بود نکند اذیتش کرده باشند؟! با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد _حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد _اگر اون دختر درست تربیت می‌شد تو شکم زن حامله لگد نمی‌کوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد خشکش زد *** خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی غرید _کجاست؟! _بالا تو اتاقشونن تقه‌ای به در زد _باز کن درو‌ صدایی نیامد محکم تر مشت کوباند و توپید یادش رفته بود صدای دادش دخترک را می‌ترساند _باز کن این بی‌صاحابو تا نشکستمش صدای باز شدن اهسته‌ی در امد که در را محکم هول داد دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد خیس بود مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید _امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟! مروارید با چانه‌ی لرزان خودش را عقب کشید _هیچـ..ی به خدا دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت نیشخند زد _گفته بودم اگر عروسک ایلیا غلط اضافه بکنه چی میشه؟! هار شدی؟! چشمان زمردی‌ دخترک مات مانده بود ناباور خنده‌ی بی‌جانی کرد _منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟ کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که دخترک با لرز گوشه‌ی دیوار جمع شد _او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گنده‌ت میترسم گفتی اذیتم نمی‌کنی ایلیا کنارش زانو زد دستش را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد بازهم دلش به رحم نیامد آرام گونه‌‌ی کوچکش را ناز کرد ترسناک پچ زد _نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم جوجه؟! لگد میزنی به شکم زن حامله؟! با یه پسر گورتو گم می‌کنی؟! بغض دخترک شکست و ملتمس مچش را چنگ زد _به خد..ا من کاری نکر..دم اخم هایش درهم رفت تب داشت؟! همیشه وقتی میترسید تب می‌کرد و بدنش شل می‌شد مروارید مظلوم هق زد که صفحه‌ی موبایلش روشن شد ( رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنین و از دست داده) دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید _باور میکنی ایلیـ..ا جونم..مگه نـ... ایلیا یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید جیغ خفه‌ای کشید که اینبار تنش آتش گرفت فقط شانزده سال داشت در خودش جمع شد و بغضش شکست ایلیا نعره زد و ضربه‌ی دوم را با تمام زورش کوبید خون از جای سگک کمربند بیرون زد _چه گوهی خوردی تو امروز؟! اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟! دخترک‌ خواست بگوید که اصلا کاری نکرده بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد _ادمت میکنم جـ*نده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری ایلیا کمربند را محکم ‌تر کوبید و دخترک بی‌جان هق زد _درد..ش از کتکا...ی بچه های پرورشگاهم بیشتره نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام دخترک که چشمانش بسته شد ایلیا عصبی کمربند و گوشه‌ی اتاق انداخت دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده موبایلش زنگ خورد غرید _بعدا زنگ میزنم سارا _عه صبر کن، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکُشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده غش غش خندید و ایلیا خشکش زد _الکی گفتم باردارم قیامت شد ایلیا، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش سارا مدیرش بود؟ کی مدیر دخترک عوض شده بود؟ یکدفعه با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت... ادامه‌ی پارت🖤👇 کپی❌❌
Показати повністю ...
451
0
شنا کنان خودم را به پله های استخر می رسانم که با شنیدن صدایش خشکم می زند: -حوله‌اتو بدم بپوشی سرما نخوری نفس کیان؟ از شدت شوک نفس هایم به شماره افتاده... نگاه می گیرم و از پله های بالا می آیم! -پس کسی که واحد بغل رو اجاره کرده تویی؟ حوله را از دستش می گیرم و او بی شرمانه نگاهش را روی تن و بدنم می گرداند. -کمکت کنم بپوشی؟ بدون جواب دادن سریع حوله را دور تنم می پیچم و موهایم را با دست عقب می زنم. -استخر این دو واحد مشترکه... ممنون می شم وقتایی که من هستم اینجا نیای! ضربان قلبم از کنترل خارج شده. در حالی که من جان می کنم تا برایش حد مرز تعیین کنم، او با نگاه داغش دارد زیر و رویم می کند! -دخترم داره واسه من حد و مرز تعیین می کنه؟ نمی دونه خط به خط تنش تو این مغز لامصب هک شده؟ نفس تیزی می گیرم و اخم هایم را در هم می کشم: -حد خودتو بدون کیان! سمت واحد من نیا... هرکاری داری فردا تو شرکت درباره اش صحبت می کنیم. شب خوش! دیگر تحمل نگاه های داغ و پر هوسش را نداشتم! می چرخم بروم که دستم را می گیرد و به عقب پرت می شوم... -کیان! کمرم به سینه ی سختش چسبیده و من حتی از یک لا حوله هم حرارت تنش را حس می کنم! -نترس عسل کیان... دارمت من! بمون بذار نفس بکشم! من می ماندم او نفس می کشید؟ پس خودم را چه می کردم که داشتم از نفس می افتادم؟ سرم را می چرخانم و تیز نگاهش می کنم. -دستمو ول کن! حق نداری به من دست بزنی... بدون اینکه توجهی به اخطارم بدهد، دستش را بالا می آورد و قطره آبی که از موهایم روی گردنم شره کرده را با نوک انگشت می گیرد... -این قطره هایی که داره روی این پوست عسلی راه می ره... آرام و نوازش وار نوک انگشتش را پایین می آورد و داخل یقه ام فرو می برد... -داره مغزمو به فنا می ده شیفته! طعم این قطره ها رو تو دهنم می خوام! مسخ شده برای ذره ای هوا و نفس تقلا می کنم! نباید به احساساتم بها بدهم... نباید! -حق نداری لمسم کنی... همه چیز بین من و تو تموم شده! سرش را در گردنم می برد و با لب هایی چسبیده به پوست گردنم لب می زند: -هیچی تموم نشده... تو توی مغز من تموم نمی شی! تمام تنم مور مور می شود و در حصار دستانش می لرزم: -تنت با تنم آشناست... حرارت داغ نفس هایش از طرفی و پیشروی انگشتان نوازش گرش روی شانه و گردنم از طرفی مرا به جنون می کشاند! -این پوست نرم و عسلی یادش میاد نوازش دستای منو...! دستش بالا می آید و انگشت شستش را روی لب پایینم می فشارد. لای لب هایم از هم باز می ماند و او سرش را نزدیک می کند تا دم عمیقی از بین لب هایم بگیرد! -این لبا... واسه بوسیده شدن دارن التماس می کنن... بی نفس لب می‌زنم: -کیان! -درد و کیان! ادا نیا برام من تو رو بیشتر از خودت از بَرم! مچش را می گیرم و از لب هایم دور می‌کنم! -نمی خوامت دیگه... همون روزی که پسم زدی خطت زدم! آتش در چشمانش الو می‌گیرد: -بیخود کردی خطم زدی! مال منی... تا وقتی نفس می کشی... تا وقتی نفس می کشم...! با تمام زور نداشته ام پسش می زنم... -من روزی که از ایران رفتم تو رو جا گذاشتم کیان! نگاه مات شده اش را جا می‌گذارم می روم و پیش از بسته شدن در صدای غرشش را می‌شنوم: -هرچقدر می‌خوای فرار کن کیان تا دوباره تو رو مال خودش نکنه از این کشور نمی‌ره! این بنر پارت واقعی رمان می باشد
Показати повністю ...
790
0
- حولتو بپوش بیا بیرون کاری باهات ندارم! هق هقش از درد بلند شده بود، پشت در حمام نالید: - برو بیرون تا بیام درد امونمو بریده! صدای کلافه‌ی مرد زیادی مغرور در گوشش پیچید: - نمیخورمت بیا بیرون...ببینم پات چیشده بعد میرم...بیا دیگه! با خجالت یقه‌ی حوله تنی را بهم نزدیک کرد و همینش کم مانده بود لخت و عور جلوی بادیگاردش ظاهر شود. در حمام را باز کرد و با چشمانی پر شده پایش را بیرون گذاشت که از شدت در هیسی کشید. سامیار بی‌قرار جلو آمد و تن اویِ بی‌حواس را به آغوش کشید که صدای جیغش از این حرکت یکهویی به هوا رفت. - آروم دختر چته؟ صورتش را در سینه‌اش قایم کرد و با خجالت لب زد: - خجالت میکشم...علاوه بر این محرمم نیستی! - من تو این چند سال کم جورِ جنابعالی رو از لحاظ کول کردن و ور داشتنت از استخر با اون مایوی نیم وجبی نکشیدم که الان برای من خجالت بکشی! تنش را روی تخت نشاند و پای تخت زانو زده پای دردناکش را از نظر گذراند. - و اینکه راجع به محرم بودن...هنوز تایم اون صیغه‌ای که حاج آقا تو روستا خونده بود تا بتونیم تو اون اتاق با هم بخوابیم مونده! سرش را پایین انداخت که سامیار بلند شد و دست زیر بازویش انداخت. - بلند شو کمکت کنم بری لباس بپوشی ببرمت بیمارستان! با زور از جایش بلند شد که یکهو سرش به قفسه‌ی سینه‌ی مرد برخورد کرد. با همان چشمان درشت دلربایش سر بالا گرفت که صورت مرد را در چند میلی متری صورت خودش دید. - تو چرا انقدر خوشگلی دختر؟ چرا تاب و توانمو تو این پنج سال گرفتی؟ صدای مرد بم شده بود و او مسخ شده فقط نگاهش میکرد. لب سامیار که گوشه‌ی لبش نشست به آرامی پلک بست و زمزمه‌اش را شنید: - بهت رحم نمیکنم خانم رئیس...چند ماهه که خونمو با اون لباسای دست و دلبازت تو شیشه کردی! دیگه ازت نمی‌گذرم ماهلین ستوده! ماهلین ستوده❌ دختر سردی که رئیس یکی از بزرگترین هولدینگای ایرانه و به دلیل پیشرفت چشمگیرش رقبا قصد از بین بردنش رو دارن و اون مدت هاست که به دنبال بادیگارد میگرده🤌🏻 ولی بالاخره پیدا میکنه، سامیار راد❌ پسری که برای زیر دست بودن ماهلین زیادی بی‌پرواست که با همین کاراش باعث میشه دل رئیس زیادی زیباش...🥹❤️‍🔥
Показати повністю ...
307
1
_تو کل هویتتو از من پنهون کردی بعد توقع داری مثل قبل باشم؟ اخم هایش همچنان پابرجا بودند: _من مجبور بودم ... بغض‌آلود گفتم: _باشه اصلا ، مجبور بودی.... اما عاشق کردن من چی؟؟؟ مجبور بودی عاشقم کنی؟؟؟ مجبور بودی منو زنت کنی؟؟ مجبور بودی نفس به نفس کنارم باشی؟ مجبور بودی شبا پیشم بخوابی و صبحا عاشق ترم کنی؟؟؟ فریاد زدم: مجبور بودی زندگیمو کن فیکون کنی؟؟ ها؟؟؟ محبور بودی بشی همه کسم؟ جلوتر آمد ، با نگاهی ملایم و تب دار زمزمه کرد: دوست داشتن تو و عاشق شدنم ، تنها کاری بود که به خواست خودم انجامش دادم.... دستش را روی صورت داغم گذاشت، دلخور زمزمه کرد: یادت رفت چیزیو که خواهش کردم بمونه تو ذهنت؟ یادم نرفته بود. با چشمانی سرخ و خمشگین نگاهش میکردم. چهره‌اش در عین تنفری که از او در من شروع شده بود ، باز هم دلم را میلرزاند. خدایا من چگونه بی او سر کنم بعد از این... نزدیک تر شد و زمزمه‌وار گفت: یادت رفت گفتم هرچی شد دوست داشتنمو از یاد نبر؟؟ یادت رفت گفتم‌ منو هیچکس نمیتونه مجبور به کاری کنه؟ که هر کار کردم اراده خودم بوده؟؟ یادت رفت قربونت برم؟؟ کلمات جدیدی یاد گرفته بود. نه به آن اوایل که به شدت سخت و بی انعطاف بود و نه به حالا که داشت با زبانش مرا به وادی های دیگر میبرد... لعنت به روزگار... چه قدر عاشقی به او می‌آید... نه... لعنت به خودش... که دیگر باورش نمیکردم! دستش را کنار زدم: دیگه بدتر ، وقیحانه خودت تصمیم گرفتی تو بازیت منم پام‌کشیده بشه وسط؟ خودت خواستی عقدم کنی وقتی میدونستی آخرش نابود میشم... _ نابود شدن تو نابود شدن منه! خنده تلخی کردم: پس چرا سرپایی؟ من که سوختم ، چرا تو سالمی؟ جدی شد ، اما نگاهش همچنان نوازشم میکرد: _ خودم درد شدم ، خودمم درمونت میشم. سری به تاسف تکان دادم. و سمت در رفتم: دیگه دیره. با یک حرکت دستم را گرفت و مانع شد، لحنش دیگر ملایم نبود. با خشم گفت: خونَت منم غزل... من! _ حس مالکیت داری یا عاشقی.... جناب دروغگو... دستمو به سمت خودش کشید: _ وایسا خودت حسمو بفهم. محکم روی سینه‌اش زدم: دیگه نه! ●○●○●○●○●○●○●○●○●○ قرار نبود عاشقش بشم ، قرار نبود زنم بشه ،  قرار نبود عقدش کنم ، اما با کمال تعجب همه کسایی که منو میشناختن ، تمام این‌ها اتفاق افتاد . من ، عمادی که خودمو از هر احساسی مبرا می‌دونستم ، عاشق کسی شدم که فقط برای هدفم بهش نزدیک شده بودم. اما الان شرایط اون برام مهمتره تا خودم . اما آیا اگر بدونه و بفهمه که من اونی که می‌شناسه نیستم بازم عاشقانه بهم نگاه می‌کنه؟؟ من چی؟ چه جوری به هدفم برسم جوری که اون آسیب نبینه؟؟؟ قصه عاشقانه و هیجانی ، یک زوج جذاب و عاشق.💕 داستان از همون اول ، از شب عروسی شروع میشه و هر لحظه با اتفاقاتش توش حل میشین.👰‍♀💍
Показати повністю ...
652
0

sticker.webp

359
1
. سلیم دیوونه میخواد زن بگیره، میخوان بهش دختر الله‌داد رو بدن دختر خانزاده گدا رو. با شنیدن صدای پسر بچه‌های داخل کوچه‌های روستا، صورتم را در بالشت زیر سرم مخفی کردم و با صدای بلند گریه سر می‌دهم. _ها...حالا بشین گریه سر بده اونوقت که بهت گفتم بشین تو خانه مو افشون نکن با اسب در به درت نتازون توی کوه و دشت واسه خاطر همین موقع‌ها بود. مادرم که حال زارم رو می‌بینه دلش به رحم میاد، دست از سرزنش برمی‌داره و می‌گه: _آخ از بخت بدت مادر لعنت به اون روزی که این پسره‌ی دیوانه تو رو دید. لعنت به قلب سیاه فریدون که هست و نیستمون رو بالا کشید و حالا با تهمت ناروا، می‌خواد تو رو بدبخت کنه و بنشونه پای سفره‌ی عقد کسی که همه‌ی عالم و آدم میدونن دیوانه‌س از اسب پیاده شدم صدای هلهله و کل از گوشه به گوشه عمارت خانی به گوش می‌رسید من زار میزدم و زنان روستا کل. وقتی به زور به داخل اتاق سلیم هولم دادند همان جا بر روی زمین سر خوردم . _زن من شدن اینقد ادا و اصول داره دختر یا تو خیلی ناز داری؟ با شنیدن صداش قدمی عقب رفتم و سکسکه‌ام گرفت‌. عمارت اربابی با وجود این دیوونه برام ترسناک بود. با دیدن هیبت مردونه‌اش روی زمین افتادم. _زبونت رو موش خورده دختر الله‌داد تا حالا که خوب وزوز میکردی. چیزهایی که قبلا گفته بودی رو به گوشم رسوندن... دلم مي‌خواست در رو باز کنم و تموم راه تا خونه رو یه نفس بدوم و خسته نشم. از ترس تمام تنم می‌لرزید. _‌از من ترسیدی؟! خوبه! ترس برات خوبه خانم كوچولوی سلیم... ما قراره شب طولانی در پیش داشته باشیم چرا اونجا نشستی بیا بغل من! سکسکه‌ام قطع نمیشد و اون از ترس من لذت میبرد _ نکنه چون بهم میگن دیوونه ازم میترسی؟ داستان و خزعبلات این رعیت‌ها به گوشت رسیده؟ دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدام بلند نشه. انگار دیگه صبرش به سر اومده بود. به کنارش رو تخت اشاره زد و بی‌حوصله گفت: _ بیا اینجا بشین دخترخوب... بدو! زمین سرده... می‌خواستم دنیای یکی دیگه رو بسوزونم ولی حواسم نبود برای انتقام باید دوتا قبر بکنم، در تله‌ای گیر افتادم که خودم پهنش کرده بودم. با پای لرزون به سمتش رفتم. با هدایت دستش روی تخت دراز کشیدم. روی بدنم خیمه زد، از این فاصله حتی ترسناک‌تر هم بود. با دست اشکای ریخته از چشمام رو پاک کرد و روی لب‌هام زمزمه کرد: _ سلیم دیوونه، سلیم ترسناک، مال بیرون از این اتاقه... اینجا پیش تو و برای تو من میشم شوهر...وظیفه‌ی زن اطاعت بی‌چون وچرا از شوهرشه. حتی اگه تمام عالم و آدم بگن شوهرش دیوانه‌س!... مگه نه شازده خانوم؟؟؟!
Показати повністю ...
288
0
#part _دخترتون به شکم مدیر مدرسه محکم لگد زده آقای بزرگمهر ایلیا شوکه گوش هایش سوت کشید اخم هایش درهم رفت امکان نداشت دخترک مظلومش... _مروارید؟! معاون پر حرص ادامه داد _بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام می‌کردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ... عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت و بین حرفش غرید _مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟! دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید بی‌حال بود و بی‌حوصله _بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب بزرگمهر؟ با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود تمام مسیر ساکت گوشه‌ی صندلی کز کرده بود نکند اذیتش کرده باشند؟! با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد _حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد _اگر اون دختر درست تربیت می‌شد تو شکم زن حامله لگد نمی‌کوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد خشکش زد *** خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی غرید _کجاست؟! _بالا تو اتاقشونن تقه‌ای به در زد _باز کن درو‌ صدایی نیامد محکم تر مشت کوباند و توپید یادش رفته بود صدای دادش دخترک را می‌ترساند _باز کن این بی‌صاحابو تا نشکستمش صدای باز شدن اهسته‌ی در امد که در را محکم هول داد دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد خیس بود مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید _امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟! مروارید با چانه‌ی لرزان خودش را عقب کشید _هیچـ..ی به خدا دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت نیشخند زد _گفته بودم اگر عروسک ایلیا غلط اضافه بکنه چی میشه؟! هار شدی؟! چشمان زمردی‌ دخترک مات مانده بود ناباور خنده‌ی بی‌جانی کرد _منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟ کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که دخترک با لرز گوشه‌ی دیوار جمع شد _او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گنده‌ت میترسم گفتی اذیتم نمی‌کنی ایلیا کنارش زانو زد دستش را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد بازهم دلش به رحم نیامد آرام گونه‌‌ی کوچکش را ناز کرد ترسناک پچ زد _نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم جوجه؟! لگد میزنی به شکم زن حامله؟! با یه پسر گورتو گم می‌کنی؟! بغض دخترک شکست و ملتمس مچش را چنگ زد _به خد..ا من کاری نکر..دم اخم هایش درهم رفت تب داشت؟! همیشه وقتی میترسید تب می‌کرد و بدنش شل می‌شد مروارید مظلوم هق زد که صفحه‌ی موبایلش روشن شد ( رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنین و از دست داده) دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید _باور میکنی ایلیـ..ا جونم..مگه نـ... ایلیا یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید جیغ خفه‌ای کشید که اینبار تنش آتش گرفت فقط شانزده سال داشت در خودش جمع شد و بغضش شکست ایلیا نعره زد و ضربه‌ی دوم را با تمام زورش کوبید خون از جای سگک کمربند بیرون زد _چه گوهی خوردی تو امروز؟! اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟! دخترک‌ خواست بگوید که اصلا کاری نکرده بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد _ادمت میکنم جـ*نده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری ایلیا کمربند را محکم ‌تر کوبید و دخترک بی‌جان هق زد _درد..ش از کتکا...ی بچه های پرورشگاهم بیشتره نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام دخترک که چشمانش بسته شد ایلیا عصبی کمربند و گوشه‌ی اتاق انداخت دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده موبایلش زنگ خورد غرید _بعدا زنگ میزنم سارا _عه صبر کن، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکُشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده غش غش خندید و ایلیا خشکش زد _الکی گفتم باردارم قیامت شد ایلیا، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش سارا مدیرش بود؟ کی مدیر دخترک عوض شده بود؟ یکدفعه با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت... ادامه‌ی پارت🖤👇 کپی❌❌
Показати повністю ...
113
0
-این پلاستیکارو من بکنم تو دهن نمی‌ترکن!؟ دخترک با بهت سر بلند کرد. -چی!؟ نیکسام بی خیال دست های آغشته به گریسش را با کهنه پاک کرد و چشم و ابرویی به سمت لب های پروتز شده‌ی دختر آمد. - لباتو می‌گم امنه یا یه گاز بزنیم میترکه تو دهنمون؟ انقدر از حرفش بهت زده بود که یادش رفت این مرد دارد به او پیشنهاد بوسه می‌دهد. -چی..چرا؟ چرا باید بترکه؟ نیکسام بی‌خیال نیشخند زد و کهنه‌ی گریسی را گوشه ای پرت کرد. هنوزم هم درک نمی‌کرد ماشین این دختر چرا اینقدر زود به زود خراب میشد. برای امدن پیش او که نبود بود؟ - گیرایت ضعیفه دُخی، نشنُفتی چی گفتم؟ لبات بد تو مخمه بِکَنَمش یا نه؟ دخترک تازه به خودش آمد و خیره به نیشخند پر از تمسخر مرد دو قدم عقب رفت و مرد دستش را بلند کرد و به مشت سرش اشاره کرد. - بپا نیفتی تو چال بچه‌.... شیرین هول زده نگاهش را بین چال پشت سر و چهره‌ی مرد چرخ داد. یک ثانیه نکشید که به خودش امد و عصبی دست به کمر شد‌. -چی گفتی؟ مگه تو ناموس نداری!؟ نیشخند بعدی مرد غلیظتر شد. -ناموس!؟ مگه خودت نرفتی آتو آشغال چپوندی تو اون لبای وامونده تا بُکنیش تو چش و چال ما؟! خیالت راحت مستقیم رفت رو نِروم، حالا بده بیاد لبمو که هلاکم. دخترک یه قدم دیگر به عقب برداشت. فکرش را هم نمی‌کرد یک کراشِ ساده به اینجا ختم شود مقصر خودش بود بی دلیل و با دلیل سر از این مکانیکی در می‌آورد. - خجالت بکش آقا اصلا نخواستم ماشینمو درست کنی، ببند کاپوتو می‌خوام برم. اما برای نیکسام این تو بمیری از آن تو بمیری ها نبود. ریموت کارگاه را از جیبش درآوردم و روی دکمه زد. کرکره شروع به پایین آمدن کرد و شیرین وحشت زده خواست فرار کند که کمرش توسط نیکسام حصار شد. جیغ کشید -ولم کننن...ولم کن توروخدا...به خدا من از اون دختراش نیستم. بی توجه تنش را چرخاند تا رخ به رخ صورتش را ببند. بی انصاف بود، لبانِ دخترک با وجود پروتز زیباتر شده بود و همین حرص نیکسام را در می‌اورد. همه‌ی نگاه ها به او مجذوب بود. -ببین دُخی، تهش یه ماچه، نهایتش خیلی خوشم بیاد دوتا...شل کن ماچو با زبون خوش بده بیاد. با حرفش تنِ شیرین لرزید و اینبار بی اختیار زیرِ گریه زد. ترسیده و باز هم این نفس تنگی لعنتی اش داشت سراغش میاد. با هق هق لب زد. -تورو...خدا...ولم کن... من‌‌...من مریضم... نیکسام با حرص نیشخند زد. -آره مریضی که لباتو اندازه کله من کردی نگاه همه بهت باشه. مریضی که هی دنبال هرز پریدنی... بی رحمانه تاخت و نفهمید با وارد کردن این همه ترس و استرس دارد نفس دخترک را بند میاورد. شیرین بی نفس پیراهن کارِ سیاه نیکسام را چنگ زد... به زور جان کند. -نی....ک..سام....ن...نف..سم.... قبل از اینکه مرد به خودش بیاید روی دستش شل شد و.....
Показати повністю ...
253
0
مگه بی غیرتم بذارم نامحرم خون بکارت زنمو ببینه مهدا با درد و رنگی پریده به آرتا نگاه کرد تنش از خشم و نزدیکی با این مرد می‌لرزید. مردی که خودش را تحمیل کرد و از سر خشم جامه از او درید.😭 ❌❌❌ کنج اتاق کز کرده بود و چهار ستون بدنش می‌لرزید. بیچاره وار لباس آرتا را که تنها چیز دم دستش بود را به خود پیچید. هق هق کنان به مرد خشمگین نگاه کرد: _ توکه گفتی کاریت ندارم.‌ آرتا در حالی که ملحفه را از تخت جدا می‌کرد غرید: خدا لعنتت کنه اون برای زمانی بود که تو سر از مهمانی مافیای دختر در نیاورده بودی خواستم بدونی تجاوز چه وحشیانه‌س آره قول دادم اما تو زنمی. منم بی رگ نیستم. بذارم هر غلطی دلت خواست بکنی. پوزخندی زد حالت خوبه لان؟ مهدا مچاله شده هق‌هق می‌کرد. آرتا جواب خودش را داد: نه تجاوز خیلی دردناک‌تر از اینه... خدا لعنتت کنه مهدا اگه پلیس نرسیده بود الان معلوم نبود داشتی به کدام مرد التماس می کردی. معلوم نبود چند نفر سرت آور شده بودن. . مهدا به اصرار نیما وارد مهمانی می‌ شود بعداز بلایی که سرش میاد. نیما فرار مکنید مهدا می‌ماند و بدنامی😔 درحالی که برادرش پلیس است جرات ندارد ازبی‌آبرو شدنش حرفی بزند. تا اینکه پای خواستگارها به خانه باز می شود 🙊🫢 ازدواج اجباری چه بلایی سرش میاره؟🥺 😍😍😍
Показати повністю ...
زخم کاری🔥📚
#زخم‌کاری
128
0
♠️🩸♠️🩸♠️🩸♠️ ازش گرفتم و حین چسبوندن دو طرف حوله تنپوشی که بهم داده بود.. رو یکی از صندلی ها نشستم و اونم رو صندلی کناریم نشست و مشغول خوردن نوشابه اش شد! حالا که از اون تب و تاب و هیجان بالایی که توی آب تجربه اش کردم بیرون اومدم.. ذهنم داشت دنبال دلیل می گشت و مسلماً تا وقتی نمی پرسیدم به جواب نمی رسیدم.. واسه همین بعد از چند قلپ خوردن نوشابه ام.. گلوم و صاف کردم و بدون حاشیه مستقیم رفتم سمت اصل مطلب: - من باید جایی برم که توش قراره شکنجه ام کنن؟! دستش که داشت قوطی و یه بار دیگه به لباش نزدیک می کرد وسط راه خشک شد و سرش و برای گرفتن توضیح بیشتر به سمتم چرخوند! نگاهم و از بالاتنه لختش گرفتم و سرم و انداختم پایین.. - این.. این تمرینا.. ورزش کردنا.. چه می دونم بالا بردن آمادگی جسمانی بدنم.. واسه چیه؟ که اگه یه روزی گیر دشمنات افتادم و اونا خواستن.. با شکنجه از زیر زبونم حرف بکشن.. من تحملم بره بالا و نتونم اطلاعاتی راجع به تو بهشون بدم؟ احمقانه انتظار داشتم که بلافاصله حرفم و تکذیب کنه و حتی من و یه آدم سبک مغز بدونه که فیلم های اکشن و تخیلی زیاد دیدم و مغزم ارور داده! ولی نادین هیچ تلاشی برای بیرون کردن این فکرا از سرم نکرد و برعکس.. با حرفی که به زبون آورد فهمیدم.. حدسم راجع به این کارا.. اون قدرا هم دور از باور نبود: - تو از من.. اطلاعاتی که نداری که به درد دشمنام بخوره.. ولی لازمه که قدرت بدنیت و بالا ببری که اگه یه زمانی گیر افتادی.. قبل از این که به مرحله شکنجه شدن برسه.. خودت و از هر راهی که می تونی نجات بدی! نفسم یه لحظه تو سینه گیر کرد و نگاه بهت زده و ناباورم رو نیم رخ نادین که با عادی ترین لحن ممکن این حرف و به زبون آورد ثابت موند! خوشگلا تو کانال vip رمان ۱۴۱۱ حدودا 300 پارت جلوتریم ✌️ اونجا هفته ای 12 پارت (روزای فرد 4 پارت) آپ می شه که 2 برابر این جاست🥰 آنچه خواهید خواند هم داریم😌👌 الآنم تا پارت 1334 آپ شده ✌️ برای دریافت شماره کارت و واریز هزینه (50 هزار تومن) به این آیدی پیام بدید👇 @khazan_22
Показати повністю ...
2 752
19
رمان اپسیلون به اتمام رسید💞 ❌برای دریافت رمان کامل شده یا از طریق اپلیکیشن باغ استور اقدام کنید☝️ یا برای عضویت داخل کانال vip اینستاگرام به آیدی زیر پیام بدید 👇
2 523
1
📚 رمان اپسیلون ✍️به قلم گیسو خزان 📝باید غر بزنم؟ ناله کنم؟ نفرین کنم؟ شکایت کنم؟ هر روز و هر شب سرم رو به آسمون باشه بگم خدایا من و چرا آفریدی؟ اگه قرار بود این زندگیم باشه چرا فرصت تجربه کردنش و بهم دادی؟ بگم خدایا چرا من انقدر بدبختم؟ ولی نیستم! بدبخت نیستم! ناشکر نیستم! شاکی نیستم! من با هرچیزی که دارم و بدون هرچیزی که ندارم خوشم.. خوشبختم! بقیه درک نمی کنن! شاید حتی مسخره ام کنن! شاید از دید خیلیا زندگیم تو نقطه ای باشه که باید خودم و خلاص کنم! ولی این زندگی منه نه اونا! دوستش دارم.. همینجوری که هست دوستش دارم.. من هستم.. نفس می کشم.. می بینم.. می شنوم.. حرف می زنم.. راه میرم.. کار می کنم.. می خورم.. می خوابم.. پس.. خوشبختم! زندگی یعنی همین.. یعنی دوست داشتن داشته هات.. این.. داستان زندگی منه! 📌📌این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 232صفحه دمو اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین رمان رو طبق آپدیت های هفتگی تا آخر مطالعه کنین
Показати повністю ...
2 490
1
پارت های این هفته رمان تخیلی جدیدم تو اپ باغ استور آپدیت شد😍 می تونید رایگان بخونیدش.. از دستش ندید 🧨
2 597
1
♠️🩸♠️🩸♠️🩸♠️ نذاشت بیشتر از این پیش برم.. مثل همیشه بحث و کشوند رو موضوع دیگه که مجبور به جواب دادن نباشه.. ولی من کاملاً داشتم حس می کردم که از اون خونسردی همیشگیش فاصله گرفته و تونسته بودم که با حرفام.. حتی شده یه کوچولو ذهنش و درگیر کنم. یه بار دیگه دستاش و دور گردنم گذاشت و من به خیال این که بازم قراره فرو برم توی آب چشمام و محکم بستم که صدای دو رگه شده اش به گوشم خورد: - اگه تمرینا این شکلی برات راحت تره.. زودتر می گفتی.. منم تمایلی به سر و کله زدن مداوم با تو ندارم و ترجیح می دم راهی و برم.. که توش آروم تر و مطیع تر باشی! قبل از این که بخوام به معنی حرفش فکر کنم یه بار دیگه گرمای به شدت وسوسه و هوس انگیز لباش و روی لبام حس کردم و این بار تو همون حالت همراه نادین توی آب فرو رفتم.. حالم نسبت به نیم ساعت پیش که تبدیل به یه موجود رو به فروپاشی و به پوچی رسیده شده بودم.. زمین تا آسمون تغییر کرده بود! حالا دیگه ذهنم از هرچیزی که مربوط می شد به بهنود و حرف های مزخرفی که حالم و خراب کرد.. خالی شد و ترجیح دادم فقط به همین آدمی که داشت ذره ذره.. تمام وجودم و مال خودش می کرد.. اهمیت بدم! آدمی که مثل دیشب توی اون مهمونی.. حالم و خوب کرده بود.. حتی با روش های غیر ملموس و خشونت بار.. ولی خب تاثیری که روم می ذاشت موندگار بود.. انقدری که مطمئن بودم.. بین همه تمرین و آموزش های سختی که تا الآن بهم داده.. محاله که تا آخر عمر.. تمرین نفس گیری از یادم بره! * نگاه خیره ام به سطح آب استخر بود که بعد از بیرون اومدن ما آروم شده بود که دست نادین جلوی چشمم قرار گرفت و نگاهم به قوطی نوشابه انرژی زایی خورد که به طرفم گرفته بود و من با اون همه فعالیت شدیدی که بدون آمادگی قبلی توی آب انجام دادم واقعاً بهش احتیاج داشتم! خوشگلا تو کانال vip رمان ۱۴۱۱ حدودا 300 پارت جلوتریم ✌️ اونجا هفته ای 12 پارت (روزای فرد 4 پارت) آپ می شه که 2 برابر این جاست🥰 آنچه خواهید خواند هم داریم😌👌 الآنم تا پارت 1330 آپ شده ✌️ برای دریافت شماره کارت و واریز هزینه (50 هزار تومن) به این آیدی پیام بدید👇 @khazan_22
Показати повністю ...
3 145
20
خوشگلا رمان جدیدم و حتما تو اپلیکیشن باغ استور دنبال کنید.. کاملا رایگانه و فقط کافیه اپ و روی گوشیتون نصب  کنید😊☝️❤️
2 706
1
📚 رمان شیفت ✍️ به قلم گیسو خزان 📝 خلاصه داستان دختری که هم درس می خونه و هم کار می کنه و بار مسئولیت خانواده پنج نفره‌اش بعد از پدر بازنشسته‌ اش رو دوششه و مشکلات مالی باعث می‌شه که تو روابط عاشقانه‌اش خلل وارد بشه.. واسه همین ناچار به گرفتن تصمیمات جدیدی می‌شه.. ولی زندگیش در عرض یه شب تغییر می‌کنه و وقتی بیدار می شه می بینه تو دنیای اطرافش هیچ کس نیست.. به جز یه نفر... 🔘 عاشقانه، تخیلی، فانتزی 🌀باید متذکر شد که اگر اثری به صورت رایگان منتشر می شود دلیل بر سبک شمردن ارزش آن نیست و هدف از این کار، دریافت نقد و نظر بوده تا نویسنده با وام گرفتن از این بازخوردها بتواند سطح توقع مخاطبان را در آثار بعدی پیاده کند. * این رمان رایگان و درحال انتشار است. نصب رایگان ios برای آیفون : نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
Показати повністю ...
2 748
1
در  و محکم بستم ‌و‌وارد اتاقش شدم !سرش رو بلند کرد و بی تفاوت دوباره به کارش ادامه داد! -حق نداری با اون دختره بری  مسافرت!اصلا حق نداره توی شرکت بمونه! -چرا!؟باید از تو اجازه بگیرم؟! -اره من زنتم حق نداری وقتی اون چشمش دنبالت! نیشخند میزند:-شایدم  چون چیزای بهتری نسبت به زنم داره میترسی که ترجیحش بدم و  باهاش مسافرت برم! -اگه بری من و نمیبینی دیگه! -بهتر شرت کم !..گفت اما نمیدانست که خیلی زود پشیمان خواهد شد!روزی  که برگشت و دیگر هیچ اثری از دخترکش نبود!
147
1

sticker.webp

109
0
- شهریه مهدکودک دخترتون رو ندادید خانوم فضلی... متاسفانه دیگه نمیتونه تو کلاس ها شرکت کنه حرف مدیر مهد تمام نشده یاس هول جلو کشید - خانوم محمدی توروخدا امروز جشنه جشن عید بود و دخترکش تمام دیشب از ذوق اجرای تئاتر نخوابیده بود و حالا - چند ماهه بدقولی کردید خانوم اینجا من هم کار میکنم نمیشه که یسنا جان نرو عزیزم شما دیگه نمیتونی بری تو کلاس دخترکش بق کرده با چشمان درشت سبز رنگش سمت او چرخید - مامانی! یاس پر درد دوباره به التماس افتاد - خانوم محمدی بخدا میارم صاحب خونه هم جواب کرده من یکم شرایط مالیم بده محمدی ناامید سرتکان داد - بچه آوردن این دردسر ها رو هم داره خانوم نمیشه که فقط دنیاش آورد این بی مسئولیتی شما و پدرشونه! پدر داره دیگه درسته؟ داشت دخترکش پدر داشت. پدری که او را حاصل خیانت می دید سه سال پیش نامدار بی حرف طلاقش داده بود چون حامله بود آن هم از مردی که همه می گفتند عقیم است از همان روز بدنامی خورده بود به اسمش و التماس هایش جواب نداده بود با گرفتن دست یسنا از مهد بیرون زد - مامانی من می‌خوام برم نمایش... من پرنسسم پر بغض سرتکان داد بود دخترکش با وجود پدری که در جواهرسازی نام بزرگی داشت پرنسس بود و باید به حقش می رسید - میام مامان خیلی زود میای مهد کودکت امروز ولی باید بریم. بریم پیش بابات! با توقف تاکسی جلوی عمارت پیاده شده و یسنا را بغل زد - خونه ی بابای یسنا اینجاست؟ گونه ی دخترکش را بوسید - آره مامان جان. اینجا خونه ی‌ باباته. گفته و زنگ را زد. می دانست در را باز نمی کنند تا نامدار دستور بدهد گوشی اش زنگ می خورد و مادرش پشت خط بود - الو مامان جان کجایی بیا این از خدا بیخبر همه اسباب و ریخت بیرون صاحب خانه! سه ماه بود بخاطر درد دستش‌نمی توانست در خانه های مردم کار کند و نتیجه اش شده بود این - میام مامان زود میام یسنا رو... با جیغ دخترکش هول سمتش چرخید دخترکش روی زمین افتاده بود - یسنا؟ مامانی چیشد؟ دخترکش با هق هق به او چسبید - چی می خوای اینجا با صدایش سر بالا کشید... چقدر دلتنگ مرد بی رحم مقابلش بود - اومدم ازت کمک بخوام. شرایطم بده نامدار نمی تونم از پس هزینه های یسنا بر‌ بیام امروز از مهد اخراجش کردن چون پول نداشتم من... - رو در این خونه نوشته کمیته امداد؟ پر درد لب گزید - بچته! نامدار نیشخندی زد - توله ی حرومی یکی دیگه رو به من نبند. جمع کن کاسه کوزتو گمشو من غذای سگامم به بچت نمی دم! فرو ریخت. او این مرد بی رحم را دوست داشت؟ هنوز دوست داشت اما حالا... - سه سال پیش هرچی التماس کردم گوش ندادی... سه سال هر روز گفتم یه روز میای دنبالم و نیومدی... آره بچه ی من از تو نیست! دیگه نیست... حتی اگه حاضر بشم بدمش به بهزیستی هیچ وقت دیگه نمی بینیش... هیچ وقت نامدار جهانشاهی! گفته و با چسباندن یسنا به خودش که دست سمت پدرش دراز کرده بود دور شد اما نامدار مات به دست دخترک نگاه می کرد به خال بزرگ کف دست دخترک که شبیه ش در دست او بود!
Показати повністю ...
کـــzardــارتِ
پارت گذاری منظم 🐳 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz
145
0
-چهار دست لباس درست و حسابی نداری که مجبور باشی هر روز گوشه‌ی حموم چنگ بزنی بهشون. از شنیدن صدای مادرشورهرش هول کرد و تا ایستاد کمرش به شیر آب خورد و نفسش از شدت درد بند رفت. -یه مشت لباس کهنه و بدردنخور از خونه بابات جمع کردی آوردی که آبروی منو جلو در و همسایه و فامیل ببری؟ دل ساره از درد مچاله شده بود. لباس‌هایش بو گرفته بودند و چاره‌ای نداشت. اگر نمی‌شستشان آبرویش می‌رفت. لب‌هایش را گزید و با بغض نالید: -معذرت... می‌خوام. -معذرت خواهی تو چه به دردم میخوره؟ اون پدر و مادر بی‌فکرت با خودشون نگفتن یه ذره فکر آبروی من و پسرم باشن تو دوست و آشنا... نگن عروس پاپتی‌شون از پشت کوه اومده؟ بغض ساره از حرف از شنیدن حرف‌های مادرشوهرش ترکید. با همان دست‌های کفی اشک‌هایش را پاک کرد و شنید: -ببین کی بهت گفتم... اگه دو روز دیگه محمدرضا سرت هوو نیاورد... آخه یه ذره زنیت نداری دل پسرم خوش باشه بهت. قلبش مچاله شد و می‌خواست زمین دهان باز کند و ببلعدش. حق داشتند. دختر فقیری که از روستا آمده بود، برایشان کسر شان داشت. -مگه تو این خونه ماشین لباسشویی نیست که تو این سرما تو نشستی توی تشت رخت چنگ میزنی؟ هر دویشان از دیدن قامت محمدرضا متعجب شدند. ساره دلش برای حرفی که شنیده بود گرفت. سرش را پایین انداخت و مدینه جواب پسرش را داد: -چی بگم والا... این دختره همه چیزش مسخره‌ست... فکر کرده اینجا هم دهات خودشونه نشسته رخت و لباس چنگ میزنه. اخم تند و تیز محمدرضا سمت مادرش روانه شد. دست ساره را گرفت و غرید: -خاکبرسر من بی‌غیرت کنن که حواسم به رخت و لباس زنم نبوده... ارج و قربش و بردم زیر سوال... شما هم اگه دلتون به حال آبرومون می‌سوخت جای کنایه زدن میبردینش خرید تا هر چی که لازم داشت بخره. روی ترش کرده‌ی مدینه سمت پسرش برگشت و تند گفت: -واه واه... همینم مونده با این پامو بذارم تو بازار... نما نماش کنم همه ببینه چه غربتی شده عروس خونه‌ی مهرورزها. دست ساره را از شدت خشم فشرد و دنبال خودش کشاند. روبه مادرش غرید: -پس دیگه حق ندارین برای چهارتا تیکه پارچه تو سرش بزنید... من برای لباس تنش و داراییش نگرفتمش که حالا به فکر هوو اوردن سرش باشم. یک نفس و خشمگین تا اتاقشان پیش رفتند و محمدرضا توجهی به صدا کردن‌های مادرش نکرد. روی تخت نشستند و دخترک هنوز هم درد داشت و هق‌ هقش به گوش محمدرضا رسید: -مادرتون حق داشت آقا... خودم دیروز که مهمون داشتن شنیدم منو با خدمتکارتون اشتباه گرفتن... مادرتونم اصلاً روش نشد بگه عروس این خونه‌ام. محمدرضا از سر حرصش فریاد زد: -بی‌جا کرده هر کی به تو بی‌احترامی کرده. ساره با التماس و دلی پردرد نالید: -آقا... من جز شما کسی رو ندارم... اگه طلافم بدید یا با کس دیگه‌ای ازدواج کنید... دق می‌کنم. محمد متعجب دستانِ دخترک را گرفت. -این چه حرفیه اخه بچه؟! عقلم کمه؟ گوش میکنی به حرف اینا!؟ اما ساره بی توجه به حرفش همان طور که زار می‌زد لب زد. -آقا...میشه...میشه...یکم‌‌....پول ...بدید.. محمد کلافه شده بود از گریه هایش نچی کرد و موهای سیاهِ دخترک را پشتِ گوشش فرستاد. زیبا بود اما زیادی افتاب مهتاب ندیده. مهربان نگاهش کرد و گفت: -پول می خوای چیکار؟! -یکم لباس بخرم... به خودم برسم... دیگه باعث خفت و بی‌آبروییتون نشم. حرف‌هایش آستانه‌ی تحمل محمدرضا را شکاند. دلش برای این همه سادگی و مظلومیت دخترک می‌سوخت. دستش را پیش برد و روی صورت ساره گذاشت: -من تو رو برای همین بِکر بودن و سادگی‌هات انتخاب کردم... فکر کردی نمی‌تونستم برم دنبال این پلنگ‌هایی که همه جاشون عملیه و هفت قلم آرایش دارن؟ چشم‌های دختر لبالب اشک شد و با من من کردن، پرسید: -پس... پس... چرا شبا ازم دوری می‌کنید؟ چرا روی تخت نزدیکم نمی‌شید و پشت بهم می‌خوابید؟! این را گفت و نفهمید چ بلایی سر محمد اورد. در واقع محمدرضا فقط مراعات سن و سال دخترک را کرده بود و که بود که بفهمد چه حالی دارد که کنار زنش بخوابد و اما انگشتش به او نخورد. هیچان زده لب زد. -واقعا ساره...تو ...تو دوست داری با من باشی؟ یعنی..... و این کوبیده شدن لب های ساره روی لب های محمد بود که حرفش را بردید و ....
Показати повністю ...
110
0
#پارت_479 ‍ _آقا مسته، الان شبیه دیوونه هاست، زود برو بالا تا ندیدتت! یاسمین اخم درهم کشید: _یعنی چی؟ با من چیکار داره. _گفتم که مسته، هوش و حواسش سرجاش نیست! _ یعنی انقدر که بیاد تو و منم نشناسه؟ _بیا برو بالا تو اتاقت. درم قفل کن. امشب اصلا وقت خوبی برای این حرفا نیست! یاسمین با بغض سر تکان داد و از آشپزخانه بیرون رفت. متین کلافه پشت سرش قدم برداشت اما... قبل از اینکه دخترک پا روی پله ی اول بگذارد در به طرز بدی باز شد. یاسمین سر جایش ایستاد و متین هم انگار مقابل در خشک شد. چشم های ارسلان نیمه باز بود و بزور روی پا ایستاده بود! چشمش در همان حال به متین افتاد و بعد دخترک که از دیدنش چشم گرد کرد. مست بود اما باز هم همان ارسلان بود! _اینجا چه غلطی میکنی متین؟ رنگ از رخ متین پرید: _ آقا من اومدم که... نگاهش یک ثانیه سمت یاسمین برگشت و وقتی به خودش آمد مشت محکم ارسلان توی صورتش خورد. متین روی زمین افتاد و ارسلان در همان حال وحشیانه یقه اش را چنگ زد. یاسمین جیغ خفیفی کشید و سمتشان دوید. _با زن من تنها تو این خونه چه غلطی میکردی؟ صدای فریادش چهارستون خانه را لرزاند. متین بزور نفس میکشید... _اقا من یه لحظه اومدم بهش سر بزنم. آقا تو رو خدا! داشت زیر فشار پنجه های او خفه میشد. یاسمین به بازوی ارسلان چنگ انداخت و متین سریع صدایش را بالا برد. _دیوونه تو برو بالا. برو... یاسمین گریه میکرد: _ ارسلان ولش کن. به خودت بیا... متین محکم مچ دست های ارسلان را گرفت. واقعا داشت خفه میشد: _آقا تو رو خدا! یاسمین وحشت زده مشت محکمی به بازوی ارسلان کوبید: _دیوونه ی روانی ولش کن. کشتیش... خفه اش کردی. _یاسمین برو. یاسمین بی هوا جیغ کشید " ارسلان" و یک آن متین حس کرد هوا با شدت وارد ریه هایش شد. ارسلان ایستاد و وقتی چرخید، دخترک یک قدم رفت. تنش میلرزید. داشت سکته میکرد... _ارسلا... متین بزور روی پا ایستاد اما قبل از اینکه کاری از دستش بربیاید ارسلان مثل گرگی زخمی چنگ انداخت به گلوی دخترک... برای نجات جونم به یه مرد خطرناک پناه بردم اما از غیرت بی اندازه اش عاصی شدم. مردی که قدرت و امنیتش زبان زد عام و خاص بود. فکر میکردم میتونم تو بغلش آروم بگیرم اما اون با تعصبش شب و روزمو یکی کرد. من ایران بزرگ نشده بودم که بتونم پیشش دووم بیارم پس پا گذاشتم رو تمام قوانینش و آزادی هامو از سر گرفتم. اما اون‌... بیش از 900 پارت آماده برای خواندن⛔️ با خوندن پارت اول این رمان به اوج هیجان داستان پی میبرید😁👌 تمام بنرهای این رمان پارت واقعی ان که میتونید با سرچ به صحتش پی ببرید.❤️
Показати повністю ...
70
0
#پارت۳۳۵ -تا کی منتظر باشم حامله شی لامصب ؟! صدایش بالا می‌رود و برگه آزمایش را تکه‌تکه می‌کند. من می‌ترسم از صدای بلند مردی که تمام رویایش داشتن فرزند است.در سکوت نگاهش می‌کنم این بار بلند‌‌تر فریاد می‌زند: -یه ماه‌‌‌.‌..یه سال...دوسال...ده سال ؟!تو بگو چقدر منتظر باشم که آمادگیش‌و پیدا کنی ؟!اصلا آمادگیش‌و پیدا می‌کنی ؟! بغض به گلویم چنگ می‌اندازد‌.نفس‌هایم تند می‌شود و صدایش آرام می‌شود: -من دیگه نمی‌تونم نمی‌کشم...! خودت میدونی چقدر بچه دوست دارم ! زنم قرص مصرف می‌کنه برای دلخوشی من آزمایش میده ! شرم زده‌ و مغموم سرم را زیر انداختم.او فکر می‌کرد من قرص جلوگیری می‌خورم.این بار روبه‌رویم می‌ایستد. چشم‌های سیاهش که پُر بود از عشق این‌بار خالیست.‌..حس نگاهش هم همین طور...! -شرطمون‌و یادت نرفته ؟! یادم بود مگر می‌شد یادم برود همان روز که برای اینکه پناهی داشته باشم به دست‌و پایش افتادم. نگاهش را به سر تا پایم دوخت: -چی‌ می‌خوای ؟! -تو رو خدا...تو رو جون هرکی دوست دارید بهم پناه بدید من جایی ندارم....! شرط گذاشت.محرمش شوم تا برایش وارث بیاورم؛اما من خیلی ضعیف بودم برای مادر شدن... دکتر قدغن کرده‌بود...بیماریم پیشرفت کرده‌بود و دیگر داروهایم جواب نمی‌داد.صدای دکتر در گوشم زنگ خورد "فقط چندماه زندگی " لب و چانه‌ام لرزید: -چندماه بهم فرصت بده بعدش بچه‌دار میشیم ! لبخند خیسی می‌زنم و ادامه می‌دهم : -دختر باشه تو تخت خوابمون شیرش بدم تو نگاهم کنی عاشقونه نثارمون کنی ! به خوش‌خیالیم‌ پوزخند می‌زند و دستم را که به سمتش دراز می‌کنم پس می‌زند و چشم می‌بندد : -دیگه دیره ! مردمک‌هایم گشادد می‌شود؛چشم باز می‌کند و تیر خلاص را می‌زند: -امشب قرار خواستگاری گذاشتم...آقاجونم دنبال وارثه میدونی اگر بچه‌م‌و نبینه هیچی بهم نمی‌رسه....! تپش های قلبم بالا می‌رود و او نگاهش را می‌دزدد. -ببخش من‌و...یه پنج دقیقه تحملم کن میرم....! جان از بدنم می‌رود.بعد از اینکه آماده‌ می‌شود و بوی عطرش در بینی‌ام می‌پبچید؛صدای بسته شدن در می‌آید و من آوار می‌شوم روی زمین. صدای دکتر در گوشم باز بلند می‌شود "اگر می‌خوای به مرگ فکر کنی قرصات‌و مصرف نکن " چشم می‌بندم و نفس‌هایم به شماره می‌افتاد و زیرلب می‌گویم " من نمی‌تونم...بچه مادر مریض نمی‌خواست" قبل از اینکه چشم بنددم حس می‌کنم صدای باز شدن در را می‌شنوم و صدای مردانه‌اش که پُر است از نگرانی و حس می‌کنم مرگ نزدیک است: -چت شد عشقم ؟! غلط کردم خواستگاری نمیرم وا کن اون چشم‌های سگ‌مصبت‌و....! زنش مریضه و پسره خبر نداره و می‌خواد ...🥹🫠❌
Показати повністю ...
48
1
-کجـ..کحا میری فرتاش؟! نگاهم نمیکنه!!”بلیط دارم تو هم برو خونتون!”بروم خانمان؟مگر اینجا خانه ام نبود ؟فقط یک هفته است همسرش شدم!”خونه ی خودمون میمونم!” “اینجا خونه ی تو نیست دختر مروارید !”من زنتم!”قهقهه میزند ته دلم خالی میشود!”کدوم زن احمق ؟گول اون امضا رو خوردی؟هیجا ثبت نشد..خوش گذشت یه هفته..!حیف رفتنیم خیلی دلم میخواد قیافه ی مادر خرابت و پدر بی شرفت و ببینم!”آن روز رفته بود مرا بی سیرت کرده بود بی آبرو جوری که تا سالها پنهانی زندگی کردم تا هم طایفه هام  نکشنم! حالا اما دستم پره،اونقدر که اون نمیدونه تو دامم افتاده و قرار این بار اونیکه بی آبرو میشه اون باشه!
Показати повністю ...
413
0

sticker.webp

334
0
#پارت_479 ‍ _آقا مسته، الان شبیه دیوونه هاست، زود برو بالا تا ندیدتت! یاسمین اخم درهم کشید: _یعنی چی؟ با من چیکار داره. _گفتم که مسته، هوش و حواسش سرجاش نیست! _ یعنی انقدر که بیاد تو و منم نشناسه؟ _بیا برو بالا تو اتاقت. درم قفل کن. امشب اصلا وقت خوبی برای این حرفا نیست! یاسمین با بغض سر تکان داد و از آشپزخانه بیرون رفت. متین کلافه پشت سرش قدم برداشت اما... قبل از اینکه دخترک پا روی پله ی اول بگذارد در به طرز بدی باز شد. یاسمین سر جایش ایستاد و متین هم انگار مقابل در خشک شد. چشم های ارسلان نیمه باز بود و بزور روی پا ایستاده بود! چشمش در همان حال به متین افتاد و بعد دخترک که از دیدنش چشم گرد کرد. مست بود اما باز هم همان ارسلان بود! _اینجا چه غلطی میکنی متین؟ رنگ از رخ متین پرید: _ آقا من اومدم که... نگاهش یک ثانیه سمت یاسمین برگشت و وقتی به خودش آمد مشت محکم ارسلان توی صورتش خورد. متین روی زمین افتاد و ارسلان در همان حال وحشیانه یقه اش را چنگ زد. یاسمین جیغ خفیفی کشید و سمتشان دوید. _با زن من تنها تو این خونه چه غلطی میکردی؟ صدای فریادش چهارستون خانه را لرزاند. متین بزور نفس میکشید... _اقا من یه لحظه اومدم بهش سر بزنم. آقا تو رو خدا! داشت زیر فشار پنجه های او خفه میشد. یاسمین به بازوی ارسلان چنگ انداخت و متین سریع صدایش را بالا برد. _دیوونه تو برو بالا. برو... یاسمین گریه میکرد: _ ارسلان ولش کن. به خودت بیا... متین محکم مچ دست های ارسلان را گرفت. واقعا داشت خفه میشد: _آقا تو رو خدا! یاسمین وحشت زده مشت محکمی به بازوی ارسلان کوبید: _دیوونه ی روانی ولش کن. کشتیش... خفه اش کردی. _یاسمین برو. یاسمین بی هوا جیغ کشید " ارسلان" و یک آن متین حس کرد هوا با شدت وارد ریه هایش شد. ارسلان ایستاد و وقتی چرخید، دخترک یک قدم رفت. تنش میلرزید. داشت سکته میکرد... _ارسلا... متین بزور روی پا ایستاد اما قبل از اینکه کاری از دستش بربیاید ارسلان مثل گرگی زخمی چنگ انداخت به گلوی دخترک... برای نجات جونم به یه مرد خطرناک پناه بردم اما از غیرت بی اندازه اش عاصی شدم. مردی که قدرت و امنیتش زبان زد عام و خاص بود. فکر میکردم میتونم تو بغلش آروم بگیرم اما اون با تعصبش شب و روزمو یکی کرد. من ایران بزرگ نشده بودم که بتونم پیشش دووم بیارم پس پا گذاشتم رو تمام قوانینش و آزادی هامو از سر گرفتم. اما اون‌... بیش از 900 پارت آماده برای خواندن⛔️ با خوندن پارت اول این رمان به اوج هیجان داستان پی میبرید😁👌 تمام بنرهای این رمان پارت واقعی ان که میتونید با سرچ به صحتش پی ببرید.❤️
Показати повністю ...
127
0
#پارت۳۳۵ -تا کی منتظر باشم حامله شی لامصب ؟! صدایش بالا می‌رود و برگه آزمایش را تکه‌تکه می‌کند. من می‌ترسم از صدای بلند مردی که تمام رویایش داشتن فرزند است.در سکوت نگاهش می‌کنم این بار بلند‌‌تر فریاد می‌زند: -یه ماه‌‌‌.‌..یه سال...دوسال...ده سال ؟!تو بگو چقدر منتظر باشم که آمادگیش‌و پیدا کنی ؟!اصلا آمادگیش‌و پیدا می‌کنی ؟! بغض به گلویم چنگ می‌اندازد‌.نفس‌هایم تند می‌شود و صدایش آرام می‌شود: -من دیگه نمی‌تونم نمی‌کشم...! خودت میدونی چقدر بچه دوست دارم ! زنم قرص مصرف می‌کنه برای دلخوشی من آزمایش میده ! شرم زده‌ و مغموم سرم را زیر انداختم.او فکر می‌کرد من قرص جلوگیری می‌خورم.این بار روبه‌رویم می‌ایستد. چشم‌های سیاهش که پُر بود از عشق این‌بار خالیست.‌..حس نگاهش هم همین طور...! -شرطمون‌و یادت نرفته ؟! یادم بود مگر می‌شد یادم برود همان روز که برای اینکه پناهی داشته باشم به دست‌و پایش افتادم. نگاهش را به سر تا پایم دوخت: -چی‌ می‌خوای ؟! -تو رو خدا...تو رو جون هرکی دوست دارید بهم پناه بدید من جایی ندارم....! شرط گذاشت.محرمش شوم تا برایش وارث بیاورم؛اما من خیلی ضعیف بودم برای مادر شدن... دکتر قدغن کرده‌بود...بیماریم پیشرفت کرده‌بود و دیگر داروهایم جواب نمی‌داد.صدای دکتر در گوشم زنگ خورد "فقط چندماه زندگی " لب و چانه‌ام لرزید: -چندماه بهم فرصت بده بعدش بچه‌دار میشیم ! لبخند خیسی می‌زنم و ادامه می‌دهم : -دختر باشه تو تخت خوابمون شیرش بدم تو نگاهم کنی عاشقونه نثارمون کنی ! به خوش‌خیالیم‌ پوزخند می‌زند و دستم را که به سمتش دراز می‌کنم پس می‌زند و چشم می‌بندد : -دیگه دیره ! مردمک‌هایم گشادد می‌شود؛چشم باز می‌کند و تیر خلاص را می‌زند: -امشب قرار خواستگاری گذاشتم...آقاجونم دنبال وارثه میدونی اگر بچه‌م‌و نبینه هیچی بهم نمی‌رسه....! تپش های قلبم بالا می‌رود و او نگاهش را می‌دزدد. -ببخش من‌و...یه پنج دقیقه تحملم کن میرم....! جان از بدنم می‌رود.بعد از اینکه آماده‌ می‌شود و بوی عطرش در بینی‌ام می‌پبچید؛صدای بسته شدن در می‌آید و من آوار می‌شوم روی زمین. صدای دکتر در گوشم باز بلند می‌شود "اگر می‌خوای به مرگ فکر کنی قرصات‌و مصرف نکن " چشم می‌بندم و نفس‌هایم به شماره می‌افتاد و زیرلب می‌گویم " من نمی‌تونم...بچه مادر مریض نمی‌خواست" قبل از اینکه چشم بنددم حس می‌کنم صدای باز شدن در را می‌شنوم و صدای مردانه‌اش که پُر است از نگرانی و حس می‌کنم مرگ نزدیک است: -چت شد عشقم ؟! غلط کردم خواستگاری نمیرم وا کن اون چشم‌های سگ‌مصبت‌و....! زنش مریضه و پسره خبر نداره و می‌خواد ...🥹🫠❌
Показати повністю ...
98
0
- موهاتو فروختی؟ توان نگاه کردن به صورتش را نداشتم. چشم‌هایِ استیضاح‌گرش تمامم را فرو پاشیده بود. نزدیک شد و گفت: -قیچی انداختی پاشون به غرور منم فکر کردی؟ چه می‌شد اگر همین حالا زمین دهان باز می‌کرد و مرا می‌بلعید؟ می‌مردم از این خاری ‌و خفت. مقابلم ایستاد و هرم داغ نفسش صورتم را سوزاند: -دیدم هی خودتو قایم میکنی... شالتو میکشی جلو... حواست نبود، ولی داشتی درستش می‌کردی دیدم کوتاهشون کردی. پس رفتم و پشتِ پایم را به دیوار فشار دادم تا شاید درد، اندکی از شرمم کم کند. -یکه خوردم... باورم نشد... ولی گفتم به تو چه... موهای خودشه... اختیارشو داره... رنگشون کنه... فِرشون کنه... اصلاً کچل کنه... مگه من باید نظر بدم! اگر کمی بلندتر شماتتم می‌کرد بهتر نبود؟ خوب می‌دانست چطور جانم را بگیرد و لحظه‌ی آخر نیمهجان رهایم کند. -ولی می‌دونی چرا حالم بد شد؟ چون زنِ برادرم زل زد تو چشمام و گفت:  «زنت موهاشو به آرایشگر محله فروخته... مگه مشکل مالی دارین؟» سرم را بالا گرفتم؛ صورتِ برافروخته‌اش مقابل چشم‌هایم تار بود و لغزان. -زنم... موهاشو... برای پول فروخته! تُن صدایش که بالاتر رفت، تنم لرزید. کلافه دست کشید به صورتش و از روی عذاب خندید. با ناچاری‌ام، آبرویش را برده بودم. خوب می‌دانستم چه بلایی سرش آورده‌ام. صدایش غم عالم را داشت و آهم در گلویم سنگ شد. -تا حالا با حرف سیلی خوردی ساره خانووم؟ کاش ساره می‌مرد که جز دردسر چیزی در زندگی‌اش نبود. -من جواب گوه‌خورایِ زندگیمو چی بدم؟ صدای بلند و چشم‌های به‌ خون‌نشسته‌اش زندگی را از یادم برد و نفسم در سینه‌ام گیر کرد. -موهاتو برای چی فروختی؟ نگاهِ طوفان‌زده‌ام سقوط کرد روی انگشت حلقه‌ام... دستم را جمع کردم، مبادا متوجه‌ی قلابی بودنش بشود. -دِ جواب بده ساره؟ شرمنده‌ بودم، اما می‌مردم هم نمی‌توانستم دلیلش را بگویم. نفهمیدم یک لحظه چه شد؟ دست‌هایش که در هوا بلند شدند، با ترس صورتم را پشت دست‌هایم پنهان کردم و نالیدم: -نزن... خواهش میکنم. - موهاتو فروختی؟ توان نگاه کردن به صورتش را نداشتم. چشم‌هایِ استیضاح‌گرش تمامم را فرو پاشیده بود. نزدیک شد و گفت: -قیچی انداختی پاشون به غرور منم فکر کردی؟ چه می‌شد اگر همین حالا زمین دهان باز می‌کرد و مرا می‌بلعید؟ می‌مردم از این خاری ‌و خفت. مقابلم ایستاد و هرم داغ نفسش صورتم را سوزاند: -دیدم هی خودتو قایم میکنی... شالتو میکشی جلو... حواست نبود، ولی داشتی درستش می‌کردی دیدم کوتاهشون کردی. پس رفتم و پشتِ پایم را به دیوار فشار دادم تا شاید درد، اندکی از شرمم کم کند. -یکه خوردم... باورم نشد... ولی گفتم به تو چه... موهای خودشه... اختیارشو داره... رنگشون کنه... فِرشون کنه... اصلاً کچل کنه... مگه من باید نظر بدم! اگر کمی بلندتر شماتتم می‌کرد بهتر نبود؟ خوب می‌دانست چطور جانم را بگیرد و لحظه‌ی آخر نیمهجان رهایم کند. -ولی می‌دونی چرا حالم بد شد؟ چون زنِ برادرم زل زد تو چشمام و گفت:  «زنت موهاشو به آرایشگر محله فروخته... مگه مشکل مالی دارین؟» سرم را بالا گرفتم؛ صورتِ برافروخته‌اش مقابل چشم‌هایم تار بود و لغزان. -زنم... موهاشو... برای پول فروخته! تُن صدایش که بالاتر رفت، تنم لرزید. کلافه دست کشید به صورتش و از روی عذاب خندید. با ناچاری‌ام، آبرویش را برده بودم. خوب می‌دانستم چه بلایی سرش آورده‌ام. صدایش غم عالم را داشت و آهم در گلویم سنگ شد. -تا حالا با حرف سیلی خوردی ساره خانووم؟ کاش ساره می‌مرد که جز دردسر چیزی در زندگی‌اش نبود. -من جواب گوه‌خورایِ زندگیمو چی بدم؟ صدای بلند و چشم‌های به‌ خون‌نشسته‌اش زندگی را از یادم برد و نفسم در سینه‌ام گیر کرد. -موهاتو برای چی فروختی؟ نگاهِ طوفان‌زده‌ام سقوط کرد روی انگشت حلقه‌ام... دستم را جمع کردم، مبادا متوجه‌ی قلابی بودنش بشود. -دِ جواب بده ساره؟ شرمنده‌ بودم، اما می‌مردم هم نمی‌توانستم دلیلش را بگویم. نفهمیدم یک لحظه چه شد؟ دست‌هایش که در هوا بلند شدند، با ترس صورتم را پشت دست‌هایم پنهان کردم و نالیدم: -نزن... خواهش میکنم. وَ بالاخره هفتیمن رمان 👆
Показати повністю ...
201
1
شلوارشو دربیار پاهاشو باز کن نذار تکون بخوره... چیزیش بشه من گردن نمی گیرما آقاجون! گفته باشم... معید طبق گفته زن دست به شلوار دخترک گرفته بود که صدای گرفته اش در آمد - بی انصاف تو باباشی چجوری میگی سقط کن! معید عصبی دندان قروچه ای کرد و شانه ی دخترک را روی تخت فشرد - بخواب آیه... بذار زنه بیاد کارشو تموم کنه! دخترک پر بغض چشمان عسلی اش را بالا گرفت صدایش می لرزید و قلب معید را می لرزاند - قلب داره... نفس می کشه... دختره... تو همیشه دختر دوست... حرفش تمام نشده نعره معید در اتاق پیچید - دِ زبون نفهم گفته بودم قرص بخور... گفته بودم من زن و بچه نمی خوام، نگفته بودم؟ طی کرده بودند دخترک را به شرط حامله نشدن نگه داشته بود. دخترک تو بغلی چشم عسلی که آرامش می کرد اما حالا... - اگه بکشیمش دیگه بچه دار نمیشم! لحنش کمی رنگ نرمش گرفت. زنگ روی زنگ بند نمی آمد و پرواز داشت - به من نگاه کن دردونه! نگام کن و گوشاتو خوب باز کن خب؟ دخترک مطیعانه نگاهش کرد همیشه همین بود این دختر برای معید می مرد بخاطر او از همه چیزش گذشته بود از بچه هم می گذشت، معید مطمئن بود - الان وقت بچه دار شدن نیست. من الان هیچ زنجیری تو پام نمی خوام واسه زندگیم کارم داره تازه پیشرفت می کنه... هر روز یه قبرستونیم خودتم به زور دارم تحمل میکنم پس نرین تو کاسه کوزم بذار زنیکه بیاد کارو تموم کنه... خب؟ قطره های درشت اشک جواب دخترک بودند که لب هایش را روی پیشانی اش چسباند - تا برمی گردم خوب شو این مدت هربار تر زدی به رابطه مون... من بازم همون دختر کوچولوی توبغلی خودمو میخوام نه یه زن حامله! راضی شده بود دخترک... مثل همیشه... حتی به بهای مادر نشدنش اما - بعدا بچه دار میشیم... نه؟ معید تماس را رد داده و سمت در رفت - میشیم کوچولو میشیم. پرواز دارم من... با آژانس برگرد خونه بهت زنگ می زنم، خب؟ باشه ی دخترک با لبخند بود. فکر می کرد بعدا هم بچه دار می شوند. قول معید قول بود بچه دار می شد اما نه از یک دخترک بی کس و کار خیابانی... از نازی قرار بود بچه دار شود. دختر سهام دار بزرگ هلدینگ... -واقعی‌رمان❌
Показати повністю ...
حِیــــران
یا مَن لا یُرجَی اِلا هُو ای آنکه جز به او امیدی نیست✨ پارت گذاری منظم🍂 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz
238
0
سلامممم بچه ها من اومدم با یه عالمه کتاب😭🙈 حالا ژانر این کتابای خوشگل چیه؟ عاشقانه، تراژدی، طنز، انتقامی ، همخونه ای و... اوه اوه اینممممم بگمممم که بدونه سانسوره 😂🔞 واییی از قیمتاش نگممم.... من خودم به شخصه سفارش ۵ تا کتاب با بوکمارک هاش رو دادم...😌😍 بخدا انقدر درخواست ها زیاد بود دیگه مجبور شدم لینک بذارمممم فقط اینکه دوستان ظرفیت عضو شدن داخل چنل تا ۱۰ نفره... لطفااااا سریع عضو بشید که لینکش رو میخوام بردارم😬❌ 📚✏️
Показати повністю ...
676
0
ازم خواست یه چیزی براش بگیرم که حالش بهتر بشه 🥹 منم براش خریدم و بهش دادم 😍 اینقدر دوستش داشت که ازم خواست بهش بگم کجا بوده که این دفعه خودش بگیره 🥹 وقتی هم که فهمیدم من جایی نرفتم و حتی یه ثانیه هم وقت تلف نکردم باورش نمی شد 🤓 تو هم دنبال یه چیزی هستی که از این فضا و مشکل و یه عالمه دغدغه دورت کنه ؟ بیا تو هم ببین و بهش پناه ببر ❤️ اینجا همون جاییه که حالتو هزار برابر بهتر می کنه 😍 اینقدر خوبه که حتی وقتی اولین بار بازش کنی بوش مستت می‌کنه و میبردت توی خیال و قصه و رنگ و نور 😍😍😍 ازش سرسری نگذر که عاشق شدنت حتمیه 🥹 ? ?
Показати повністю ...
501
0

sticker.webp

1 172
0
+ جانم هرزه ؟ بگو دورت بگردم .... چی میخوای به شوهرت بگی عزیزِ دلِ دوست پسرت ؟ مرا زده است تمام وسایل خانه را در هم شکسته و من احمقانه نگرانم که پایش روی یکی از تکه شیشه ها برود و ببرد ! دستم درد میکند فکر کنم شکسته ! با این حال دست بالا میبرم و روی بازویش میگذارم _ باور کن اشتباه فهمیدی ! روی مبل وا رفته من خود را کشان کشان روی زمین کشیدم و کنارش روی مبل نشستم + تو نبودی ؟ اونی که کنار اون پسرک مفنگی خوابیده بود تو نبودی ؟ چه بگویم ؟ وقتی این خودِ احمقم بودم که به آن مهمانی رفتم .... وقتی این خودم بودم که ان نوشیدنی لعنتی را خوردم و نمیدانم چه شد که از هوش رفتم ... چه بگویم وقتی که چشم گشودم و خود را کنار آن مرد دیدم ! همان دوست پسر لعنتی ام! همان مردی که پیش از آنکه ازدواج کنم چند ماهی را با او بودم _ اروند .... من .... سرش سمت من میگردد با چشمات سرخ نگاهم میکند + میخوام این خونه رو به آتیش بکشم ! میخوام خودم و خودت رو بسوزونم ..... تو هرزگی کردی ، من بی غیرتی و داد میکشد + میفهمی چه دردیهه ؟؟؟؟ میفهمی با من چیکار کردی لعنتی ؟؟؟ با دستش محکم به تخت قفسه سینه ام میکوبد تعادلم را از دست میدهم و روی زمین می افتم درست روی مچ دستم ! آخم به هوا میرود و گریه ام شدت میگیرد _ وای خداااا ... دستم شکستتت .... آیییی او اهمیتی نمیدهد من دیگر عزیز دل او نیستم ! او دیگر ناز مرا نمیکشد ! از جا بلند میشود و عصبی ، لگدی به شکمم میکوبد + برو به درک نفس ...... برو به درک کثافت خدا لعنتت کنه لعنت به اون روزی که تو رو توی مهد دیدم و پرستار دخترم کردمت !! میشکند دلم هزار تکه میشود او بهترین روزِ عمر مرا لعنت کرده بود بی حال مچ پایش را میگیرم اگر کمی انطرف تر برود ، پایش درست میرود روی یک تکه شیشه و میبرد من نمیخواهم من درد او را نمیخواهم + خدا لعنت کنه روزی رو که دلم برای چشمای مشکیت رفت !! خدا لعنتت کنه نفس و باز به دلم میکوبد اینبار طعم خون تا دهانم می آید چشم هایم همه چیز را سیاه میبیند _ نز..نزن خیلی ... درد میکنه + خفه شو .... خفه شو بذار قاتل خودم و خودت باشم خفه شو هرزههههه و باز میکوبد اینبار کمی بالاتر و صدای شکستن دنده ام به گوشم میرسد دهانم باز میشود نفس در گلویم جان میدهد آخی از دهانم در نمی آید او با پایش مرا گوشه ای پرت میکند و سمت آشپزخانه میرود لیوان آبی برمبدارد ومی نوشد همیشه این کار را میکرد تا عصبانیتش فروبخوابد اما اینبار انگار اثری ندارد که لیوان را محکم به دیوار میکوبد و هزار تکه میشود پلک هایم روی هم می افتند اما انگار کسی به او زنگ زده + بنال محسنی ! نمیدانم چرا سکوت کرده ... شاید گوش های من نمیشنود +به توی کثافت برای چی پول میدمم من ؟؟؟ نگفتم هر جا این زن رفت دنبالش میری ؟؟؟ محسنی را میشناختم او همیشه دنبال من می امد . در مهمانی اما نه ‌ او را راه ندادند + یعنی چی ؟؟ درست حرف بزن ! یعنی چی که تو شربتا چیزی بوده ؟؟ لبخندی لب پاره شده ام می آید من کمی از آن شربت را نیمه خورده باقی گذاشتم . محسنی پلیس بود میدانست ! میدانست باید چه کند صدای شکسته شدن موبایل می آید و بعد صدای اروند + نفس ؟ بلند شو ...... باز کن چشماتو ببینم !!! و اینبار با تلفن خانه با جایی تماس میگیرد + یک امبولانس بفرستین ... زنم ..... زنم از دستم رفت
Показати повністю ...
480
1
_ تازه‌عروس خونوادهٔ سپهسالارو پس فرستادن! _ همونی که دیشب عروسیش بود؟ از سر کوچه که می‌گذشتم، لنگهٔ در خانهٔ سوری خانوم طبق معمول تا ته باز بود و گردهمایی زنانه برپا! چادرو روی سرم جلوتر کشیدم تا من‌و نبینن. _ مادرشوهرش زده عروس رو سیاه و کبودش کرده، بعدم از خونه انداخته بیرون! - وای خاک به سرم! چرا؟! دل‌آرا که دختر خوبیه! سوسن بی‌بی‌سی محل بود، یه نیم‌نگاه به من انداخت و با عشوه گوشه‌ی روسری گلدارش‌و توو داد! _ والله مادر شوهرشم زن خوبیه! خانومی کرده .من اگه جاش بودم عروسم‌و می‌کشتم جنازه‌ش‌و میدادم دست ننه‌ی بی‌آبروش! - چرا سوری خانوم؟! قضیه چیه؟ تو رو خدا اگه میدونی بگو… سوری ایشی رو به من کشید و صورتم از درد سیلی محکمی که به جرم ناکرده خورده بودم سوخت! - زن بیچاره دیشب فهمیده مادر عروسش قبلاً صیغهٔ شوهرش بوده! صدای هین خانوم‌ها کوچه رو پر کرد. تنم از تکرار این حرف لرزید. دستی که روی قلبم مشت شده بود بالا آوردم و اشک گوشه‌ی چشمم‌و گرفتم. _ یا فاطمهٔ زهرا! مگه می‌شه؟ _ آره بابا... انگاری دیشب یکی صیغه‌نامه رو فرستاده واسه مادرشوهره... پچ‌پچ‌ زن‌ها داغ دلم را تازه کرد! عشق بچگیم که دیشب قرار بود خانوم خونه‌ش بشم، حالا کابوس گذشته‌ی خجالت‌آور مادرم شده! - دل‌آرا! هیع! خودش بود! کیان! پاهام بی‌اختیار تند شدن! - وایستا… کجا در میری؟ زن‌ها همه سرپا شدن، با بدبختی از میانشون در رفتم… صدای بوق پشت سرم قطع نمیشد! - خیال کردی میتونی از دستم فرار کنی… وایستا دلی! نفس‌زنان جلوی در رسیدم، دسته کلید از لای انگشتای لرزونم سر خورد، خم شدم و سریع کلید رو برداشتم، داخل قفل انداختم امّا قبل از اینکه پام‌و توی حیاط بذارم صدای ترمز وحشتناک ماشین اومد و بعد دستم کشیده شد. - ولم کن! تو‌رو خدا ولم کن کیان… التماس‌هام دلش رو نرم نکرد. - ولت کنم؟! تازه گیرت آوردم! هنوز کت و شلوار دامادی تنش بود، موهای خوش‌حالتش به هم ریخته و چشمای قهوه‌ای مهربونش غرق بی‌خوابی و خون! - از دیشب در به در توو این کوچه خیابونا‌ دنبالت بودم! - کیان بذار برم! ولم کن برو… - برم؟ کجا برم؟ پا گذاشت روی چادرم… - اگه رفتنی در کار باشه با هم می‌ریم! - من با تو هیچ جا نمیام! چادر از سرم افتاد و نگاه ناباورش یک لحظه مات صورتم شد، از چشم کبودم تا ترک بزرگ بالای لب و ابروی شکسته‌م! - دلی این… این چه سر و وضعیه… دیشب که باید پشتم می‌بود، مست کرد و از خونه بیرون زد! مادرش از خجالتم دراومد. - تموم شد! هر چی بین من و‌ تو بود تموم شد! پلک زد و دیگر اثری از کیانِ خوش‌قلبم نبود! - تازه شروع شده! تو دیگه یه زن شوهرداری دلی خانوم! برمیگردی توو اون خونه و مثل یه زن خوب شوهرت‌و خوشحال میکنی! - من زن تو نیستم، تو هم شوهرم نیستی! ولم کن کیان… زورم به مرد درشت‌هیکلی مثل اون هرگز می‌رسید! کشان‌کشان طرف ماشین میبردم! - مادرت زنِ بابام شد، دخترشم زن من! معامله‌ی منصفانه‌ایه! خنده‌ی پر از خشمش ترکه به جان سوخته‌‌م می‌زد! پرتم کرد روی صندلی جلو اما قبل از اینکه در ماشین بسته بشه صدای مردونه‌ی آشنایی اومد… - اون دستای کثیفت‌و ازش بکش کنار تا قلمش نکردم…
Показати повністю ...
676
2
. -ازدواج ما از اولشم اشتباه بود. نگاهی سرد حواله اش کرد و گفت: -هرچیزی که اتفاق افتاد، یه توافق بود…یه توافق دو طرفه! با خشمی بیشتر از جا برخاست و به او توپید: -شیده…شیده! تو بچه ی منو سقط کردی…بدون اینکه با من مشورت کنی…بدون اینکه به من بگی. اگه گندش درنمیومد و اون مردک بی ناموس افشاگری نمی کرد تو بازم به من نمی گفتی بی شرف…بازم نمی گفتی! -بخاطر خودت بود! صدایش می لرزید و بغض راه گلویش را بسته بود. -خفه شو…این موضوع دیگه توجیه بردار نیست. -تو صلاحیت پدر شدنو نداشتی. این را که گفت امان نداد و از خانه بیرون زد.... همه‌ کس او را را ترک کرده بودند! همه کس از متجاوز بودن خواننده معروف از آنکه شیطان پرست است و خانه فساد دارد سخن به میان می آوردند ... ممنوع الکار شده بود و از آنکه توسط همسرش طرد شده بود پر بود از کینه و نفرت! قربانی انتقامی شده بود که تنها گناهش فسخ کردن قرار دادش بود و سر دسته آن گروه موسیقی برایش پاپوش درست کرده بود. درست زمانی که غرق هیچ و پوچ بود دلیار روی خوش‌ زندگی را به او نشان می دهد ... دخترکی که به عنوان کارگر در خانه اش مشغول به کار بود می شود دلیلی برای امید به زندگی! دلیار زمانی در کنارش می ماند که همه کس به دلیلی شایعاتی که پشت سر نیک مظاهری است از او فراری اند و در این میان است که نیک دل به دل دخترک قصه ما می ببندد ...
Показати повністю ...
326
2
_ نارنجی‌خانم! ... هی نارنگی... دنبال صدای مردانه سرم را گرداندم، فقط یک دست پشت یک موتور بزرگ دیدم که تکان می‌خورد و مطمئنا مردی پشت آن بود. _با منین؟ قدمی جلو رفتم که بتوانم صورتش را ببینم. _جز تو مگه نارنجکیم اینجاست؟... اون آچار و می دی؟ افتاده اونور دستم نمی‌رسه. اولش خواستم آچار را با پا برایش پرت کنم ولی بعد دیدم دور از ادب است و آن را برداشتم و با فاصله ایستادم. - بفرمایید. دست دراز کرد برای گرفتنش. _این وقت نمی گی تو کوچه خلوت کسی مزاحمت می شه؟ شانه بالا انداختم، از خلوتی می‌ترسیدم اما آنچه مرا آن وقت ظهر بیرون کشیده بود خانه‌ی عمویم بود که سالها ندیده بودمش. _ اینجا خونه‌ی عمومه، یکی چیزی بگه جیغ بزنم پسرعموهام می‌ریزن سرش. زنگ در را چند بار زده بودم اما دریغ از جواب، نمی‌دانم چرا از ترس مزاحمت او چنین دروغی گفتم. _به هر حال اینجا خطرناکه، محض اطلاعت این خونه‌ایم که زنگشو می‌زنی خالیه! پس شاید خانه‌‌ی عمویم عوض شده بود؟ ترسیدم از پیدا نکردنشان آخر چرا من نباید پیدایشان می‌کردم و با آن‌ها حرف می‌زدم؟ _شما اهل این خونه رو می شناسید؟ مرد از پشت موتور سرک کشید، روغن موتور صورتش را سیاه کرده و جوان بودنش ترساندم. _پسرشون رفیقمه...کاری باهاشون داری؟ گفتی عموت اینجا بوده؟ جلوتر رفتم و سرک کشیدم به کارهایش. دست سیاهش را با یک پارچه‌ی کهنه پاک کرد و به من لبخند زد، احساس می‌کردم آدم مهربانی است. _ خب... من دروغ گفتم من اصلا نه عمومو می‌شناسم نه بچه‌هاشو، میشه شماره‌ی پسرشو بدین؟ بالاخره انگار کارش تمام شده باشد بلند می‌شود و اخم می‌کند. _اونوقت تو با این تیپ نارنگی سر ظهر راه افتادی اینجا واسه چی؟ کارت واجبه؟ مانتو و شال نارنجی‌ام را مسخره می‌کند و نمی‌داند با چه هول‌زدگی این‌ها را پوشیده و از خانه بیرون زده‌ام. _ شمارشو بدین اگه می‌شناسین آقا، کارم واجبه. گوشی‌اش را بیرون آورد و با همان اخم و تخم تویش را گشت. _شماره‌ی سروشو فقط دارم دردت می‌خوره؟ لبخند زدم همان پسرعمویی که آقاجان قول من را به او داده بود اسمش سروش بود، می‌توانستم مستقیم با خودش حرف بزنم و منصرفش کنم آخر مگر می‌شد ندیده و نشناخته؟  _برات شمارشو میزنم، ولی قبلش بگو چکارش داری؟ سروش مشغله داره زیاد گوشی جواب نمی‌ده! دست داخل جیبم کردم و با پایم یک سنگریزه را پرت کردم طرف دیگری. _آقاجونم یعنی آقاجون سروشم می‌شه، می‌خواد ما رو ببنده به ریش هم که عموم با خانواده آشتی کنه، آخه به من چه که اونا قهرن من که اون‌موقع اصلا دنیا نیومده بودم... ابروهایش بالا رفت، شاید اگر اهل دوست‌پسر بودم به او کمی نخ می‌دادم که دوست شویم. مرد جالبی به نظر می‌آمد. _سروشو اصلا دیدی؟ شاید از هم خوشتون اومد، نارنگی‌خانم. به گوشی‌اش را نگاه کردم که شاید دست از این سوال‌هایش بردارد و شماره را بدهد. _میشه اینقدر نگین نارنگی، داره کم کم بهم برمی‌خوره... لطفا شماره رو بدین من کاری ندارم خوب باشه یا بد که... آقاجونم داره حرف زور می‌زنه. گوشی‌ام را گرفت و تند‌تند شماره‌ای وارد کرد. _بیا نارنگی‌خانم قلدر، برات زدمش الان زنگ بزن شاید جواب داد.  به شماره ای که به نام پسرعمو سروش سرچ کرده بود نگاه کردم. - ممنون، من دستمال دارم صورتتون سیاه شده. - ممنون می‌شم بهم بدی. همزمان که شماره را می‌گرفتم یک دستمال درآوردم و سمتش گرفتم و گوشی او هم شروع کرد به زنگ خوردن. دستمال را از من گرفت و با لبخند گوشی‌اش را جواب داد. _جانم نارنگی‌خانم...
Показати повністю ...
859
3
♠️🩸♠️🩸♠️🩸♠️ تو همون وضعیت دلم زیر و رو شد از شوق رسیدن به هدفم و کشیده شدن نازم توسط نادین.. حتی اگه هدف اون فقط شل کردن عضلاتم و بالا کشیدنم تا سطح آب باشه.. برام اهمیتی نداشت.. چون من فقط به لذت خودم فکر می کردم و به محض بیرون رفتن سرمون از آب دستام و دور گردنش حلقه کردم و اون بوسه رو از حالت ثابت مونده.. به خوردن لباش اونم با شدت عجیب غریبی تغییر دادم! تا این که دیگه جدی جدی نفسم تموم شد و عقب کشیدم.. جفتمون داشتیم نفس نفس می زدیم و من همه وجودم شده بود چشم.. تا شاید از حالت صورت و نگاهش.. حس واقعیش و نسبت به این بوسه ها و وقت گذروندنش با من بفهمم.. ولی هیچی توی اون چشما نبود و انگار داشتم به دو تا قالب یخ.. سخت و سرد نگاه می کردم! دستام و به طرف صورتش دراز کردم و همون طور که روی ابروهاش دست می کشیدم و خیسیشون و می گرفتم.. عین آدم های تو خلسه فرو رفته لب زدم: - چی داری تو این چشما؟! چرا نمی شه هیچی ازشون خوند؟! چرا من هیچی ازت نمی دونم؟ چرا نمی ذاری بقیه بفهمن.. چی داره تو سرت می گذره.. چی داره.. تو دلت می گذره.. لازم نیست چیزی بگی.. فقط قفل این چشما رو واسه ام باز کن.. بهت قول می دم لذتی که ازم می بری رو.. چند برابر کنم! نگاهم به گلوش افتاد و سیبکی که در اثر قورت دادن آب دهنش بالا و پایین می شد.. یعنی تونسته بودم یه تاثیری هرچند کوچیک با این حرفا روش بذارم؟ یعنی می تونستم امیدوار باشم که اگه.. همین طوری پیش برم.. اونم بالاخره از این حالت ربات گونه در میاد و به زندگی و لذت ها و قشنگی هاش.. با یه دید بهتر نگاه می کنه؟ یا قراره تا ابد.. همه آدما براش یه وسیله باشن واسه رسوندنش به اون هدفی که می خواد و خب.. منم یکی مثل همون آدما باشم براش؟! خوشگلا تو کانال vip رمان ۱۴۱۱ حدودا 300 پارت جلوتریم ✌️ اونجا هفته ای 12 پارت (روزای فرد 4 پارت) آپ می شه که 2 برابر این جاست🥰 آنچه خواهید خواند هم داریم😌👌 الآنم تا پارت 1330 آپ شده ✌️ برای دریافت شماره کارت و واریز هزینه (50 هزار تومن) به این آیدی پیام بدید👇 @khazan_22
Показати повністю ...
3 168
22
رمان تارگت به اتمام رسید 😍 این رمان و به صورت کامل شده تا پارت (۱۸۰۴) می تونید خریداری کنید.. برای پرداخت کارت به کارتی پیام بدید👇 @khazan_22
3 287
1
📚 رمان تارگت ✍️به قلم گیسو خزان 📝خلاصه میران پسری که تو چهارده سالگی خودسوزی مادرش و با چشم خودش می بینه و بعد از پونزده سال می فهمه که یه زن باعث اون اتفاق بوده.. وقتی دنبالش می گرده متوجه می شه که اون زن توی آسایشگاه روانی بستریه اما یه دختر داره که می تونه سوژه خوبی برای انتقامش باشه.. برای همین تصمیم می گیره وارد زندگیش بشه و... 🔘 عاشقانه ، انتقامی ، آسیب اجتماعی 📌 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 167 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین. *** رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد. نصب رایگان ios برای آیفون : نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
Показати повністю ...
3 409
1

sticker.webp

371
1
دارا آریان مهر ... پسر رفیق شیشِ بابام، مردی با ادب و نزاکت که حتی نگاهمم نمیکنه. اما من قسم خوردم هر طور شده اونو عاشق خودم کنم. شده با یه رابطه هات... ♨️🔞 چی میشه اگه یه دختر شیطون که از بچگی خارج بزرگ شده بیاد ایران و یه دل نه صد دل عاشق پسر سر به زیر فامیل بشه؟!🤤🔥
400
1
#پارت۲۴۶ _ تو خونه‌ای که شوهر من زندگی می‌کنه، یه بیوه‌ی جَوون نباید راست‌راست جلو چشمش بچرخه! قلبم سوخت. حس می‌کردم چشم‌هایم هم دارد می‌سوزد. “شوهر”ش کسی بود که سال‌ها قبل، یک شب تا خود صبح من را سفت به تن داغش چسبانده و لب‌هایم را عاشقانه بوسیده بود. همان شبی که انگشتانش را در موهای طلایی‌ام می‌برد و تب‌دار می‌گفت: «دیگه طاقتم طاق شده پناه. می‌خوامت! ببین قلبم چه‌طور برات می‌کوبه، جانِ امیر!» صدای خاله راحیل، گذشته را پراند. من را به حال کشید. به نشیمن اعیانیِ عمارت جواهریان‌ها. جواب نازلی را داد: _ پناه غریبه نیست. نوه‌ی این خونه‌ست… نازلی اخمو پرید وسط حرف مادرش: _ پناه، زن سابق امیرپارساست مامان! منم نمی‌خوام دیگه تو این خونه ببینمش! جا نداره واس مونده؟ چه‌قدر پول می‌خواد؟ به زور جلوی بغضم را گرفتم که سرش جیغ نکشم. هنوز مثل همان سال‌ها وقیح بود و حسود. می‌دانم هنوز از من کینه داشت. هنوز یادش نرفته بود آن سال‌ها که در آتش عشق یک‌طرفه‌ی امیرپارسا می‌سوخت، من همه دین و ایمان آن مرد بود… آن روزها پیشش عزت و آبرو داشتم. همین چشم‌هایم را می‌پرستید. آه… پشت پلک‌هایم تر شد. به یاد خاطرات! به یاد گذشته‌ای که امیرپارسا عاشقم بود و یک «پناه» که می‌گفت، دلم می‌خواستم جانم را از سینه در بیاورم و فدایش کنم. تلخ و پاسری پایین گفتم: _ من اگه برگشتم به این خونه، به خاطر مامانمه! کاری با تو و شوهرت ندارم نازلی… خیالت راحت! «شوهرت» را آن‌قدر غرببه گفته بودم که خودم هم باورم بشود، صنمی با او ندارم… ولی نشد. دلم هیچ‌وقت زبان عقلم را نمی‌فهمید. خاطرات را چه می‌کردم؟ یاد تنِ گرم و آغوشش را چه می‌کردم وقتی در گذشته‌ای نه‌چندان دور، توی همین خانه‌باغ، زمزمه‌هایش را بیخ گوشم می‌گفت… امیرپارسا تکه‌ی دیگر قلبم بود… تکه‌ی جداشده‌ای که هیچ‌گاه قرار نبود فراموش شود. چمدان را به سختی سمت پله کشیدم. اگر مجبور نبودم به این‌جا نمی‌آمدم. یک‌دفعه هجوم آورد سمتم. بی‌بی و خاله را پشت سر گذاشت و چنگ زد به شانه‌ام: _ چه‌قدر پول می‌خوای که بری؟ _ پولتو نگه دار برای خودت! من می‌خوام کنار مامانم باشم! _ تو دنبال بهونه‌ای که زندگی منو خراب کنی. چشمت دنبالشه هنوز نه؟ هنوزم امیرپارسا رو … چانه‌ام لرزید: _ بس کن… دست کرد توی کیفش. چند بسته تراول کوبید تخت سینه‌ام: _ بگیر! بگیر!! چه‌قدر می‌خوای که بری!! مگه واس همینا دنبال امیر نیستی؟؟ بگیر و گم ش… داشتم آتش می‌گرفتم. چشم‌هایش پر شده بود. تا من بخواهم کاری کنم، یک‌دفعه امیرپارسا وارد نشیمن شد. حرف نازلی را قطع کرد و فریاد زد: _ ببند دهنتو نازلی!! بعداز مدت‌ها به صورتم نگاه کرد: _ تو برو بالا! بعداز آن قیامتی که راه افتاد و من مجبور به ترک خانه شدم و چند وقت بعدترش هم غیابی طلاقم داد، اولین بار بود به صورتم نگاه می‌کرد. نازلی داشت از حرص منفجر می‌شد. بی‌بی و خاله راحیل هم جا خوردند. این امیرپارسایی که از پناه حمایت می‌کرد را، حتی خودم هم فراموش کرده بودم! بعداز آن رسوایی و فاجعه، امیرپارسا هرگز آن مرد قبلی نشد… من را در دلش کشت! ولی حالا… حس می‌کردم اتفاقی افتاده که از آن بی‌خبرم… https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk صدام می‌زد «جوجه‌اردک زشت» و نمی‌دونست قلبم براش می‌تپه. من قاتی اون یکی نوه‌های قشنگِ عمارتِ شاه‌بابا، هیچ‌وقت به چشم امیرپارسا نمی‌اومدم. هرچی بزرگ‌تر شدم، بهم بی‌توجه‌تر شد! وقتی برای دوره‌ی «جواهرشناسی» رفت آمریکا، تصمیم گرفتم شبانه‌روز تلاش کنم و قهرمان تکواندو بشم. دلم می‌خواست یه روزی به چشمش بیام و دوستم داشته باشه. چند سال بعد، از آمریکا برگشت، ولی جذاب‌تر و سرسخت‌تر و مغرورتر از قبل!🫠 اسم هر دختری می‌اووردن می‌گفت نه! کم‌کم شایعات زیاد شد. مردم می‌گفتن تو آمریکا با زن دیگه‌ای بوده. شاه‌بابا دستور داد برای بستنِ دهن بقیه‌ام که شده فورا با دخترخاله‌م ازدواج کنه! 💔 شبی که تو اتاقم گریه می‌کردم، امیر اومد سراغم… یه عروسک قوی سفید گذاشت پشت پنجره‌ و پیام داد: «چه‌جوری به این آدما بفهمونم دل من پیش جوجه‌اردکِ زشت دیروز و قوی قشنگِ امروز گیره، پناهخانم؟» https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk عاشقانه‌ای هیجانی بزرگسال که تا الان بیش از ۷۰ هزار مخاطب جذب کرده❌
Показати повністю ...
285
0
#part _دخترتون به شکم مدیر مدرسه محکم لگد زده آقای بزرگمهر ایلیا شوکه گوش هایش سوت کشید اخم هایش درهم رفت امکان نداشت دخترک مظلومش... _مروارید؟! معاون پر حرص ادامه داد _بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام می‌کردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ... عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت و بین حرفش غرید _مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟! دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید بی‌حال بود و بی‌حوصله _بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب بزرگمهر؟ با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود تمام مسیر ساکت گوشه‌ی صندلی کز کرده بود نکند اذیتش کرده باشند؟! با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد _حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد _اگر اون دختر درست تربیت می‌شد تو شکم زن حامله لگد نمی‌کوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد خشکش زد *** خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی غرید _کجاست؟! _بالا تو اتاقشونن تقه‌ای به در زد _باز کن درو‌ صدایی نیامد محکم تر مشت کوباند و توپید یادش رفته بود صدای دادش دخترک را می‌ترساند _باز کن این بی‌صاحابو تا نشکستمش صدای باز شدن اهسته‌ی در امد که در را محکم هول داد دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد خیس بود مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید _امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟! مروارید با چانه‌ی لرزان خودش را عقب کشید _هیچـ..ی به خدا دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت نیشخند زد _گفته بودم اگر عروسک ایلیا غلط اضافه بکنه چی میشه؟! هار شدی؟! چشمان زمردی‌ دخترک مات مانده بود ناباور خنده‌ی بی‌جانی کرد _منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟ کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که دخترک با لرز گوشه‌ی دیوار جمع شد _او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گنده‌ت میترسم گفتی اذیتم نمی‌کنی ایلیا کنارش زانو زد دستش را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد بازهم دلش به رحم نیامد آرام گونه‌‌ی کوچکش را ناز کرد ترسناک پچ زد _نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم جوجه؟! لگد میزنی به شکم زن حامله؟! با یه پسر گورتو گم می‌کنی؟! بغض دخترک شکست و ملتمس مچش را چنگ زد _به خد..ا من کاری نکر..دم اخم هایش درهم رفت تب داشت؟! همیشه وقتی میترسید تب می‌کرد و بدنش شل می‌شد مروارید مظلوم هق زد که صفحه‌ی موبایلش روشن شد ( رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنین و از دست داده) دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید _باور میکنی ایلیـ..ا جونم..مگه نـ... ایلیا یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید جیغ خفه‌ای کشید که اینبار تنش آتش گرفت فقط شانزده سال داشت در خودش جمع شد و بغضش شکست ایلیا نعره زد و ضربه‌ی دوم را با تمام زورش کوبید خون از جای سگک کمربند بیرون زد _چه گوهی خوردی تو امروز؟! اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟! دخترک‌ خواست بگوید که اصلا کاری نکرده بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد _ادمت میکنم جـ*نده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری ایلیا کمربند را محکم ‌تر کوبید و دخترک بی‌جان هق زد _درد..ش از کتکا...ی بچه های پرورشگاهم بیشتره نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام دخترک که چشمانش بسته شد ایلیا عصبی کمربند و گوشه‌ی اتاق انداخت دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده موبایلش زنگ خورد غرید _بعدا زنگ میزنم سارا _عه صبر کن، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکُشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده غش غش خندید و ایلیا خشکش زد _الکی گفتم باردارم قیامت شد ایلیا، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش سارا مدیرش بود؟ کی مدیر دخترک عوض شده بود؟ یکدفعه با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت... ادامه‌ی پارت🖤👇 کپی❌❌
Показати повністю ...
386
0
امروز بله برانم بود اما خبری از بزمی شاد نبود. خبری از موسیقی، آواز، طبل و دُهُل نبود. چادر سفیدی که از قبل دوخته بودند روی سرم انداختند و همان چند زنِ میان‌سال و مسن، کل کشیده و هلهله سر دادند... سرم‌ پایین افتاده و اشک‌های درشتی از چشم‌هایم می‌چکید. بخت و اقبالم اما ابدا شبیه به رنگِ چادر روی سرم نبود وارث برای خاندانِ کاتوشیان! در حالی عروس‌ِ این خاندان می‌شدم که زبانی برای اعتراض نداشتم. من لال بودم و همین اَلکَن بودنم باعث شده بود خانواده‌ام من را معیوب دانسته و با آمدنِ اولین خواستگارِ جدی به خانه‌ی بخت بفرستند... من آمین دختری بودم که تنها نقطه‌ی اشتراکم با هم نوعانم دختر بودنم بود... وگرنه بختی سیاه داشتم به بلندایِ کوه‌های سر با فلک کشیده و تاریکیِ شب‌هایِ بی‌ماه و ستاره... من آمینم. دختری هجده ساله. اولین فرزند خانواده‌ام و دختری الکن...🥹😭🥹 این یه پیشنهاد فوق‌العاده‌س برای شما👌 رمانی که بدون شک خوشتون میاد
Показати повністю ...
263
0
-سرگرد همسرتون تو اتاق سرهنگه.اجازه ندادیم ببرنش بازداشگاه... با رگی گردن باد کرده پله های اداره را دوتا یتی بالا رفت و بی توجه به پچ پچ های همکارهایش مستقیم به سمت اتاق شرهنگ رفت که وسط را امیرعلی را دید که جلویش را گرفت. مرد هول کرده سعی کرد جلوی محمد خشمگین را بگیرد. -کاریش نداشته محمد، یه اشتباهی کرده خودشم پشیمونه. دندان به هم سابید و غرید. -اشتباه؟ زده کل شیشه های خونه زن سابقمو اورده پایین. نسترن سرش شکسته بیمارستانه. تو به این میگی اشتباه بیا اینور امیرعلی، خودم میدونم چطور به حسابش برسم. و بی توجه امیرعلی را کنار زد و با تقه ای به در، در اتاق را باز کرد. همینش کم بود فقط. احترام نظامی گذاشت که سرگرد آزادی گفت. -بشین سرگردساعی ...منتظرت بودم. برفین با اضطراب نگاهی به محمد خشمگین که حتی به صورتش نگاه می‌کرد انداخت. این مرد قطعاً امشب اورا می‌گشت. -معذرت می‌خوام سرهنگ..من میتونم خانممو ببرم؟ رضایت شاکی با خودم، اجازه بدید با مسئولیت خودم فعلاً بیرون باشه. -مشکلی نیست...خانمت کل محل رو گذاشته بود روی سرش که پای پلیس وسط کشید شد. بهتره یه جوری حلش کنید. محمد دندان روی هم سابید و زیر لب چشمی گفت. خم شد و محکم بازوی برفین را گرفت و دنبال خودش کشید‌. تمام طول راهرو را با خشم گذارند و بالاخره به ماشین رسیدند که محمد در را باز کرد و خشن برفین را داخل ماشین انداخت.. -آخخخ... خودش هم ماشین را دور زد و سوار شد که برفین صدایش زد -محمد... -هیسسس...خفه شو. فقط خفه شو برفین تا نزدم دهنتو پر خون نکردم. واسه من لات شدی؟ میری شیشه های خونه مردمو میاری پایین. دخترک یک ذره هم کم نیاورد. -اولند که لات بودم، دومند، هر خری که به شوهر من چشم داشته باشه شیشه های خونش که سهله، تمام زندگیشو اتیش میزنم. -چه چشمی برفین؟ نسترن زن سابق منه. ما جدا شدیم چرای باید چشمش دنبال من باشه. همیشه عادت بود طرفداری از ان زن برفین بغض کرد اما خودش را نباخت. -تو از هیچی خبر نداری، اون زن همش داره سوسه میاد که تورو به دام بندازه. فقط ولت کنن ازش طرفداری کنی. تو که انقدر اونو دوست داشتی چرا اومدی سراغ من... تحمل نکرد و بغض ترکید که مانند ابی روی اتش خشم محمد بود. هیچ وقت تحمل گریه های برفین را نداشت. کلافه چنگی به موهایش زد و غر زد -د اخه دورت بگردم...این چه کاریه میکنی؟ میدونی چه حالی شدم وقتی گفتن می خوان بفرستنت بازداشگاه؟ نفهمیدم چطور تا اینجا اومدم. نسترن رو انداختی گوشه بیمارستان خیال دازی.... نگذاست محمد حرفش را ادامه دهد و با جیغ به سمتش برگشت و تهدید وارو با گریه گفت -محمد به خدا یک بار دیگه اسم اون زنیکه رو بیاری چشماتو از کاسه درمیارم. مردم حامله میشن شوهراشون نازشونو میکشن اونوقت من بیچاره باید نگران باشم اون هرزه خانوم نیاد شوهرمو از چنگم بقاپه... محمد شوک زده چشمانش گشاد شد. اصلا جز یک کلمه نفهمید برفین چه گفت. -چ..چی؟ حامله‌ای؟!
Показати повністю ...
379
0
دارا آریان مهر ... پسر رفیق شیشِ بابام، مردی با ادب و نزاکت که حتی نگاهمم نمیکنه. اما من قسم خوردم هر طور شده اونو عاشق خودم کنم. شده با یه رابطه هات... ♨️🔞 چی میشه اگه یه دختر شیطون که از بچگی خارج بزرگ شده بیاد ایران و یه دل نه صد دل عاشق پسر سر به زیر فامیل بشه؟!🤤🔥
208
0

sticker.webp

179
0
#پارت_۳۵۷ -مامان گفت دستت دَر رفته فقط! دست دیگرم را مقابل دست گچ گرفته‌ام حائل کردم و خودم را کمی کنار کشیدم تا تخت بیمار از کنارمان رد شود. نگاه فراری‌ام دنبال پیرزن روی تخت کشیده شد. آرام گفتم: -نگفتم نگران نشن... اینم چیزی نیست، دوماه دیگه درش میارم. فقط خدا خدا می‌کردم کنترلش را از دست ندهد و در این مکان عمومی انگشت نما نشویم. برخلاف انتظارم با آشفتگی دستی به موهایش کشید و گفت: -رنگت پریده! رنگم؟ نمی‌دانم... فقط تنها چیزی که برایم قابل حس بود نوک انگشتان یخ زده‌ام بود. گوشه‌ی شالم را برای نگه داشتن موهای پریشان جلو کشیدم و کوتاه جواب دادم: -چیزی نیست. وقتی افتادم خیلی صدای بدی داد. ترسیدم به عمل بکشه، خداروشکر یه شکستگی ساده‌س. این حجم از تاسفی که در نگاهش ریخته شده بود غیر قابل انگار بود. با همان ته‌مایه افسوس و آه سر تکان داد و دست جلو آورد. انگشتان یخ زده‌ام میان پنجه بزرگش قالب شد و همزمان راه افتادیم. از سرمای دستم نیم نگاهی پر اخم حواله‌ام کرد. -فشارتم که افتاده. من از دست لجبازی‌هات چیکار کنم؟ کسی که دستش شکسته خودش تنها هلک و هلک راه میوفته میاد بیمارستان؟ شاید نیاز به عمل داشت، شاید کارت به بستری کشید، خیال نداشتی به من خبر بدی؟ خیلی سعی داشت خودش را کنترل کند اما حرص در بطن کلمه به کلمه‌اش هیهات می‌کرد. چطور میگفتم خجالت می‌کشم وبال گردنش باشم؟ در دفاع از خودم گفتم: -سرکار بو... حرفم را در نطفه خفه کرد. با تندی همان طور که به قدم هایش سرعت می‌بخشید و من را دنبال خودش می‌کشید تشر زد: -گِل بگیرن کارو بارو! نمی‌تونستم یه مرخصی بگیرم؟ قیافه‌ت مثل میت شده، اگه از درد ضعف می‌کردی میوفتادی وسط خیابون چه غلطی می‌کردم من؟ از صدای بلندش شانه هایم در هم جمع شد و ناخواسته بغض کرد. لب های لرزانم را دید و زیر لب لا اله الله‌ی گفت: -بشین روی صندلی تا یه چیزی برات بگیرم فشارت بیاد بالا. رفت و خیلی سریع با کیک و آبمیوه ای برگشت. خودش جفشان را باز کرد و دستم داد. قبل از اینکه لب بزنم با همان حلت بغ کرده گفتم: -خودت نمیخوری؟ پر مکث نگاهم کرد و نفسش را اه مانند بیرون داد. خیره در چشمانم لب زد: -فکر  اینکه بلایی سرت اومده دیوونه‌م کرد.دبساز باهام دختر یاغی.... با این شوهر زوریت بساز... عاشقانه ای آرام و پر کشش ازدواج اجباری و دل هایی که کم کم برای هم سر میخوره🥹 پارت واقعی رمانی
Показати повністю ...
154
0
درد بود هم‌بسترِ مردی شوم که خودش زن داشت و من باید لقب هوو را یدک می‌کشیدم. دخترِ لالِ و بخاطر همین بزور می‌خوان بدن به مردی که دنباله وارثِ! مردی که اون رو ندیده و .....😭😭😭😭😭🥹🥹🥹🥹😞😞😞 هم این درد بود که من را از پا در می‌آورد. درد بود که آوار شوم روی زندگیِ زنِ دیگری و هوویِ او باشم! آن‌ها فقط آمده بودند سر و ته این مراسمات را هم آورده و من را به خانه‌ای بفرستند که خانه‌ی بختم نبود. خانه‌ای بود که قرار بود فقط وسیله‌ای باشم برای وارث آوردن... صدای پچ‌پچ‌ها گوش‌هایم را آزار می‌داد و من همچو عروسکی خیمه‌شب بازی وسط اتاق پذیرایی ایستاده و چند زن احاطه‌ام کرده بودند. امروز بله برانم بود اما خبری از بزمی شاد نبود. خبری از موسیقی، آواز، طبل و دُهُل نبود. چادر سفیدی که از قبل دوخته بودند روی سرم انداختند و همان چند زنِ میان‌سال و مسنی که بیش از همه از این وصلت راضی و خشنود بودند، کل کشیده و هلهله سر دادند... سرم‌ پایین افتاده و اشک‌های درشتی از چشم‌هایم می‌چکید. بخت و اقبالم اما ابدا شبیه به رنگِ چادر روی سرم نبود وقتی این ازدواج همانی که همیشه تصور می‌کردم نبود! نبود برای منی که عمری برای خودم خیالبافی می‌کردم و کاخِ آمال و آرزوهایم رنگ و لعابِ دیگری داشت و حال به یک‌باره در این شبِ شوم کاخ آرزوهایم خراب شده بود... خراب شده بود وقتی زنِ دومِ مردی شدم که نه تنها من را ندیده و نپسندیده بود بلکه فقط این وصلت را قبول کرده بود برای داشتنِ وارثی! من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث! وارث برای خاندانِ کاتوشیان! در حالی عروس‌ِ این خاندان می‌شدم که زبانی برای اعتراض نداشتم. من لال بودم و همین اَلکَن بودنم باعث شده بود خانواده‌ام من را معیوب دانسته و با آمدنِ اولین خواستگارِ جدی به خانه‌ی بخت بفرستند... خانه‌ی بختی که سفید نبود و در و دیوارش نه رنگ شده بلکه کاهلگلی بود... من آمین دختری بودم که تنها نقطه‌ی اشتراکم با هم نوعانم دختر بودنم بود... وگرنه بختی سیاه داشتم به بلندایِ کوه‌های سر با فلک کشیده و تاریکیِ شب‌هایِ بی‌ماه و ستاره... من آمینم. دختری هجده ساله. اولین فرزند خانواده‌ام و دختری الکن... کپی ممنوع بنر پستِ خود رمان❌
Показати повністю ...
85
0
#part _دخترتون به شکم مدیر مدرسه محکم لگد زده آقای بزرگمهر ایلیا شوکه گوش هایش سوت کشید اخم هایش درهم رفت امکان نداشت دخترک مظلومش... _مروارید؟! معاون پر حرص ادامه داد _بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام می‌کردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ... عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت و بین حرفش غرید _مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟! دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید بی‌حال بود و بی‌حوصله _بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب بزرگمهر؟ با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود تمام مسیر ساکت گوشه‌ی صندلی کز کرده بود نکند اذیتش کرده باشند؟! با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد _حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد _اگر اون دختر درست تربیت می‌شد تو شکم زن حامله لگد نمی‌کوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد خشکش زد *** خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی غرید _کجاست؟! _بالا تو اتاقشونن تقه‌ای به در زد _باز کن درو‌ صدایی نیامد محکم تر مشت کوباند و توپید یادش رفته بود صدای دادش دخترک را می‌ترساند _باز کن این بی‌صاحابو تا نشکستمش صدای باز شدن اهسته‌ی در امد که در را محکم هول داد دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد خیس بود مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید _امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟! مروارید با چانه‌ی لرزان خودش را عقب کشید _هیچـ..ی به خدا دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت نیشخند زد _گفته بودم اگر عروسک ایلیا غلط اضافه بکنه چی میشه؟! هار شدی؟! چشمان زمردی‌ دخترک مات مانده بود ناباور خنده‌ی بی‌جانی کرد _منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟ کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که دخترک با لرز گوشه‌ی دیوار جمع شد _او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گنده‌ت میترسم گفتی اذیتم نمی‌کنی ایلیا کنارش زانو زد دستش را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد بازهم دلش به رحم نیامد آرام گونه‌‌ی کوچکش را ناز کرد ترسناک پچ زد _نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم جوجه؟! لگد میزنی به شکم زن حامله؟! با یه پسر گورتو گم می‌کنی؟! بغض دخترک شکست و ملتمس مچش را چنگ زد _به خد..ا من کاری نکر..دم اخم هایش درهم رفت تب داشت؟! همیشه وقتی میترسید تب می‌کرد و بدنش شل می‌شد مروارید مظلوم هق زد که صفحه‌ی موبایلش روشن شد ( رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنین و از دست داده) دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید _باور میکنی ایلیـ..ا جونم..مگه نـ... ایلیا یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید جیغ خفه‌ای کشید که اینبار تنش آتش گرفت فقط شانزده سال داشت در خودش جمع شد و بغضش شکست ایلیا نعره زد و ضربه‌ی دوم را با تمام زورش کوبید خون از جای سگک کمربند بیرون زد _چه گوهی خوردی تو امروز؟! اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟! دخترک‌ خواست بگوید که اصلا کاری نکرده بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد _ادمت میکنم جـ*نده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری ایلیا کمربند را محکم ‌تر کوبید و دخترک بی‌جان هق زد _درد..ش از کتکا...ی بچه های پرورشگاهم بیشتره نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام دخترک که چشمانش بسته شد ایلیا عصبی کمربند و گوشه‌ی اتاق انداخت دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده موبایلش زنگ خورد غرید _بعدا زنگ میزنم سارا _عه صبر کن، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکُشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده غش غش خندید و ایلیا خشکش زد _الکی گفتم باردارم قیامت شد ایلیا، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش سارا مدیرش بود؟ کی مدیر دخترک عوض شده بود؟ یکدفعه با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت... ادامه‌ی پارت🖤👇 کپی❌❌
Показати повністю ...
151
0
جیغ و ناله‌های نازدارِ پناه، نه فقط اتاق، بلکه کل عمارت را پُر کرده بود. _ آییی… آییی درد داره… _ تحمل کن دردت به جونم! این لباسِ لعنتیت تنگه! الان دستتو می‌بندم. دیگه تموم می‌شه. پیرزن و خدمتکار ناباورانه پشتِ در ایستادند! این آقا امیرپارسا بود که تا این حد مهربان و عاشقْ حرف می‌زد و دخترکوچولو را دلداری‌اش می‌داد که درد نکشد؟! ناریه خطاب به بی‌بی گفت: _ دیدید گفتم این‌جا خبراییه بی‌بی؟ نگفتم این دختر، دمِ عروسیِ شازده، با دلبری و بی‌حیایی، آقا رو از راه به در می‌کنه!! زخمِ دستشو بهانه کرده و امیرخانو کشونده اتاق خودش! بی‌بی رنگ به رو نداشت. چه خبر شده بود؟ یعنی واقعا امیرپارسا، نوه‌ی خلفِ علی‌شاه که از قضا فردا شب قرار بود با دختر حاجی ازدواج کند، حالا داشت با دخترعمه‌ی وزه و پرشورش وقت می‌گذراند؟ همان دخترِ کوچک و موطلایی که در این خانه بزرگ شده بود وهیچ‌کس به حسابش نمی‌آورد؟؟ به گونه‌ی خود کوبید: _ پسرِ عزب دمِ نامزدیش، داره با دختری که… لعنت بر شیطون! از امیرپارساخان بعید بود! این همه سال به هیچ ‌زنی نگاه چپ نکرد. الان فریبِ یه الف بچه رو‌ می‌خوره…؟؟ _ دل که این چیزا حالیش نمیشه بی‌بی! همه مون فهمیدیم آقا امیرپارسا دلش پیش پناه بود… ‌مرد سی ساله یه خواسته‌هایی‌ام داره. من که می‌گم امیرخان تا عمر داره جز پناه با هیشکی نمی‌مونه. حتی زنش! اگر یزدان‌خان می‌فهمید پوست پناه را می‌کَند. اگر هلن بانو میفهمید سکته می‌کرد! امیر این‌بار جدی شده بود. که غرید: _ باید زخمتو بشورم! ساکت بشین سر جان و اون روی سگ منو بالا نیار پناه! وگرنه بیش‌تر خون می‌آد. _ آیییی درد داره… آیییی نمی‌خوام…. اصلا به تو چه؟؟؟ تو‌برو بیرون! پیرزن به گونه‌ی خود کوبید! عجب جرأتی داشت پناه! فقط او بود که می‌توانست با امیرپارسا این‌طور صحبت کند! _ نعوذوبالله! این خلوت ممکنه به گناه و خبطی برسه. دوتا جَوونن و نفرِ سوم شیطونه که میاد سراغشون! صدای ملوس پناه را شنید که نفس‌زنان می‌گفت: _ من دیگه نمی‌تونم! دیگه نمی‌خوام امیر! آیییی دستم آی! درد داره! همان لحظه صدای قدم‌های محکم یزدان و پشت سرش هلن‌بانو آمد. بی‌بی سعی کرد جلویشان را بگیرد. نتوانست.نازلی کنارشان بود و مثل اسفند روی آتش جلزولز می‌کرد: _ شوهر من این‌جا داره چی‌کار می‌کنه؟؟ یزدان یک‌دفعه کفری در را هل داد و وارد شد. با صحنه‌ی مقابل، همه خشکشان زد. امیرپارسا برگشت سمت در و پناه دردکشان، دست زخمی‌اش را از بین دستان گرم امیر بیرون کشید. خون روی زمین ریخته بود. _ شماها… شما… امیرپارسا کت‌شلوار تن داشت. عصبانی بود و دلش تابِ دیدن دردکشیدن پناه را نداشت… پناهی که تمام وجود مردانه‌اش را با یک اخم کوچکِ خود می‌لرزاند. پناهی که برای او حکم زندگی داشت… ولی مجبور بود فردا شب کنار دخترِ دیگری خطبه‌ی عقدش خوانده شود! اخم‌آلود پرسید: _ چه خبر شده همه ریختید این‌جا؟ عصبانی بود و یزدان فهمید به خاطر درد دست پناه است… یزدان می‌دانست دلِ پسرش از مدت‌ها پیش گیر این دختر است. ولی پناه لایق شازده‌ی او‌ نبود! یتیم بود. کسی را نداشت! دردانه پسر او، وارث او، امیرپارسا جواهریان کجا و پناهِ بی‌کس کجا…. عقد پناه و نازلی باید فردا شب انجام میشد! بی‌بی به آتلِ صورتی و کوچکی که دست امیر بود و دقایقی پیش تلاش می‌کرد دست باندپیچی شده‌ی پناه را توی آن بندازد نگاه کرد. پناه حالا بغض داشت. امیر دوباره سعی کرد دست زخمی اش را بگیرد. ولی پناه ضربه‌ی محکمی زیر آن زد و با چشمی پر از بین همه گذشت و رفت… نگاه امیرپارسا و قلبش پشت سر او‌ ماند… بوی تن دخترک زیر شامه‌اش بود… پناه موبایلش را درآورد. با صورتی خیس از اشک خطاب مردی غریبه و مرموزی گفت: _ تصمیممو گرفتم… می‌خوام صبح از خونه فرار کنم… نمیتونم عروسی کردن اونا رو ببینم… اگه ببینم می‌میرم… کمکم میکنی؟ _ کجا؟؟ صدای امیر باعث شد از جا بپرد… تو‌ گرگ‌ومیشِ هوا، با یه ساکِ کوچیک فرار کردم. نمی‌خواستم داماد شدنِ عشقمو ببینم... نمی‌خواستم تا اخر عمر، جلوی زنش خم و راست می‌شدم! رفتم که از دردِ عروسش نَمیرم… سه سال بعد، وقتی برگشتم ایران همه‌چی عوض شده بود... اون تبدیل شده بود به یه مردِ زخم‌خورده‌ی بداخلاق و منْ زنِ تنها و زیبایی که هیچ شباهتی به گذشته نداشت. قوی و پولدار شده بودم. دیگه اون دخترِ یتیمی که تو عمارت، حتی دایی و خاله‌ی خودشم بهش رحم نمی‌کردن نبودم! ولی قلبم هنوز شکسته بود. نمی‌تونستم فراموشش کنم. می‌گفتن زنش‌و ترک کرده. می‌گفتن شبا به یادمه و خیلی دنبالم گشته. ولی من می‌خواستم انتقام بگیرم! می‌خواستم اون عمارت و آدماش‌و به خاطر گذشته مجازات کنم، اما اتفاقی افتاد که…😳🔥❌❌
Показати повністю ...
83
0
دارا آریان مهر ... پسر رفیق شیشِ بابام، مردی با ادب و نزاکت که حتی نگاهمم نمیکنه. اما من قسم خوردم هر طور شده اونو عاشق خودم کنم. شده با یه رابطه هات... ♨️🔞 چی میشه اگه یه دختر شیطون که از بچگی خارج بزرگ شده بیاد ایران و یه دل نه صد دل عاشق پسر سر به زیر فامیل بشه؟!🤤🔥
394
1

sticker.webp

351
0
#پارت_۳۵۷ -مامان گفت دستت دَر رفته فقط! دست دیگرم را مقابل دست گچ گرفته‌ام حائل کردم و خودم را کمی کنار کشیدم تا تخت بیمار از کنارمان رد شود. نگاه فراری‌ام دنبال پیرزن روی تخت کشیده شد. آرام گفتم: -نگفتم نگران نشن... اینم چیزی نیست، دوماه دیگه درش میارم. فقط خدا خدا می‌کردم کنترلش را از دست ندهد و در این مکان عمومی انگشت نما نشویم. برخلاف انتظارم با آشفتگی دستی به موهایش کشید و گفت: -رنگت پریده! رنگم؟ نمی‌دانم... فقط تنها چیزی که برایم قابل حس بود نوک انگشتان یخ زده‌ام بود. گوشه‌ی شالم را برای نگه داشتن موهای پریشان جلو کشیدم و کوتاه جواب دادم: -چیزی نیست. وقتی افتادم خیلی صدای بدی داد. ترسیدم به عمل بکشه، خداروشکر یه شکستگی ساده‌س. این حجم از تاسفی که در نگاهش ریخته شده بود غیر قابل انگار بود. با همان ته‌مایه افسوس و آه سر تکان داد و دست جلو آورد. انگشتان یخ زده‌ام میان پنجه بزرگش قالب شد و همزمان راه افتادیم. از سرمای دستم نیم نگاهی پر اخم حواله‌ام کرد. -فشارتم که افتاده. من از دست لجبازی‌هات چیکار کنم؟ کسی که دستش شکسته خودش تنها هلک و هلک راه میوفته میاد بیمارستان؟ شاید نیاز به عمل داشت، شاید کارت به بستری کشید، خیال نداشتی به من خبر بدی؟ خیلی سعی داشت خودش را کنترل کند اما حرص در بطن کلمه به کلمه‌اش هیهات می‌کرد. چطور میگفتم خجالت می‌کشم وبال گردنش باشم؟ در دفاع از خودم گفتم: -سرکار بو... حرفم را در نطفه خفه کرد. با تندی همان طور که به قدم هایش سرعت می‌بخشید و من را دنبال خودش می‌کشید تشر زد: -گِل بگیرن کارو بارو! نمی‌تونستم یه مرخصی بگیرم؟ قیافه‌ت مثل میت شده، اگه از درد ضعف می‌کردی میوفتادی وسط خیابون چه غلطی می‌کردم من؟ از صدای بلندش شانه هایم در هم جمع شد و ناخواسته بغض کرد. لب های لرزانم را دید و زیر لب لا اله الله‌ی گفت: -بشین روی صندلی تا یه چیزی برات بگیرم فشارت بیاد بالا. رفت و خیلی سریع با کیک و آبمیوه ای برگشت. خودش جفشان را باز کرد و دستم داد. قبل از اینکه لب بزنم با همان حلت بغ کرده گفتم: -خودت نمیخوری؟ پر مکث نگاهم کرد و نفسش را اه مانند بیرون داد. خیره در چشمانم لب زد: -فکر  اینکه بلایی سرت اومده دیوونه‌م کرد.دبساز باهام دختر یاغی.... با این شوهر زوریت بساز... عاشقانه ای آرام و پر کشش ازدواج اجباری و دل هایی که کم کم برای هم سر میخوره🥹 پارت واقعی رمانی
Показати повністю ...
244
1
#part _دخترتون به شکم مدیر مدرسه محکم لگد زده آقای بزرگمهر ایلیا شوکه گوش هایش سوت کشید اخم هایش درهم رفت امکان نداشت دخترک مظلومش... _مروارید؟! معاون پر حرص ادامه داد _بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام می‌کردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ... عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت و بین حرفش غرید _مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟! دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید بی‌حال بود و بی‌حوصله _بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب بزرگمهر؟ با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود تمام مسیر ساکت گوشه‌ی صندلی کز کرده بود نکند اذیتش کرده باشند؟! با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد _حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد _اگر اون دختر درست تربیت می‌شد تو شکم زن حامله لگد نمی‌کوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد خشکش زد *** خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی غرید _کجاست؟! _بالا تو اتاقشونن تقه‌ای به در زد _باز کن درو‌ صدایی نیامد محکم تر مشت کوباند و توپید یادش رفته بود صدای دادش دخترک را می‌ترساند _باز کن این بی‌صاحابو تا نشکستمش صدای باز شدن اهسته‌ی در امد که در را محکم هول داد دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد خیس بود مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید _امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟! مروارید با چانه‌ی لرزان خودش را عقب کشید _هیچـ..ی به خدا دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت نیشخند زد _گفته بودم اگر عروسک ایلیا غلط اضافه بکنه چی میشه؟! هار شدی؟! چشمان زمردی‌ دخترک مات مانده بود ناباور خنده‌ی بی‌جانی کرد _منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟ کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که دخترک با لرز گوشه‌ی دیوار جمع شد _او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گنده‌ت میترسم گفتی اذیتم نمی‌کنی ایلیا کنارش زانو زد دستش را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد بازهم دلش به رحم نیامد آرام گونه‌‌ی کوچکش را ناز کرد ترسناک پچ زد _نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم جوجه؟! لگد میزنی به شکم زن حامله؟! با یه پسر گورتو گم می‌کنی؟! بغض دخترک شکست و ملتمس مچش را چنگ زد _به خد..ا من کاری نکر..دم اخم هایش درهم رفت تب داشت؟! همیشه وقتی میترسید تب می‌کرد و بدنش شل می‌شد مروارید مظلوم هق زد که صفحه‌ی موبایلش روشن شد ( رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنین و از دست داده) دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید _باور میکنی ایلیـ..ا جونم..مگه نـ... ایلیا یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید جیغ خفه‌ای کشید که اینبار تنش آتش گرفت فقط شانزده سال داشت در خودش جمع شد و بغضش شکست ایلیا نعره زد و ضربه‌ی دوم را با تمام زورش کوبید خون از جای سگک کمربند بیرون زد _چه گوهی خوردی تو امروز؟! اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟! دخترک‌ خواست بگوید که اصلا کاری نکرده بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد _ادمت میکنم جـ*نده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری ایلیا کمربند را محکم ‌تر کوبید و دخترک بی‌جان هق زد _درد..ش از کتکا...ی بچه های پرورشگاهم بیشتره نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام دخترک که چشمانش بسته شد ایلیا عصبی کمربند و گوشه‌ی اتاق انداخت دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده موبایلش زنگ خورد غرید _بعدا زنگ میزنم سارا _عه صبر کن، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکُشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده غش غش خندید و ایلیا خشکش زد _الکی گفتم باردارم قیامت شد ایلیا، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش سارا مدیرش بود؟ کی مدیر دخترک عوض شده بود؟ یکدفعه با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت... ادامه‌ی پارت🖤👇 کپی❌❌
Показати повністю ...
267
2
-دختر لال به چه کار می‌آد؟ جز اینکه واسه بچه پس انداختن خوب باشه؟! نمی‌دانم برای چندمین بار چشمانم پر و خالی شدند. این لقمه‌ای بود که پدر و مادرم برای من گرفته بودند. در این شهر و محله فقط چند خانواده‌ی سرشناس بودند که یکی‌شان همین خاندانِ کاتوشیان بودند و منی که حتی فقط در حد اسم و رسم‌شان آن‌ها را می‌شناسم و بس... آن‌ها فقط آمده بودند سر و ته این مراسمات را هم آورده و من را به خانه‌ای بفرستند که خانه‌ی بختم نبود. خانه‌ای بود که قرار بود فقط وسیله‌ای باشم برای وارث آوردن... هم این درد بود که من را از پا در می‌آورد. درد بود که آوار شوم روی زندگیِ زنِ دیگری و هوویِ او باشم! درد بود که هم‌بسترِ شوهر او شوم و... مگر می‌شد اسم و نیتِ این ازدواج را به هیچ بپندارم وقتی حرف از زندگی‌ام بود و عمری سر کردن زیر یک سقف با آدم‌هایی که نمی‌شناختم و فقط من را بعنوانِ یک زن برای آوردنِ بچه می‌خواستند. این یه پیشنهاد فوق‌العاده‌س برای شما👌 رمانی که بدون شک مثل خودم خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه ۱۷همین رمان نویسنده و قلمی که نیاز به تعریف نداره
Показати повністю ...
111
1
_ بی‌غیرت، دختری که مادرتو کشته رو هنوز تو خونه‌ت نگه داشتی؟ _ زنمه! بس‌ کن حاجی! بس کن برو! امیرپارسا با حالی خراب این را گفت. لباس سیاه هنوز تنش بود. هنوز محاسنش را نزده بود و پریشانی و شکستگی از قامت بلندش می‌بارید. پناه با ترس و لرز، سینی چای را آورد: _ بفرمایید. یزدان‌خان همین‌که چشمش به دخترک ریزه‌میزه افتاد، یک‌دفعه جوش آورد. برخاست و همراه فریادی بلند، با خشونت زد زیر سینی. _ دختره‌ی بی‌حیااا! تو خودت روت می‌شه تو رخت‌خوابِ مردی بخوابی که قاتل مادرشی؟؟ شاید با دوتا قر و یه ماتیک قرمز، پسرمو می‌تونی گول بزنی، منو نه! پناه ترسیده جیغ خفیفی کشید. فنجان‌ها چپ شدند و سینی افتاد زمین کنار پایه‌ی عسلی. امیرپارسا با چشمانی‌وق زده خیز برداشت سمت پناه. _ چی کار می‌کنی حاجی؟؟ مثل کوه ایستاد جلوی پناه. به حمایت از او… این دختر، جان و عمرش بود. یکی از فنجان‌ها روی دست پناه ریخته بود. می‌سوخت و نمی‌توانست صدایش را دربیاورد. یزدان از شازده پسرش کفری‌تر شد. بلند گفت: _ تا آخر همین هفته طلاقش می‌دی! رگ گردن امیرپارسا باد کرده بود. قلبش تند می‌کوبید و نمی‌دانست به حرف دلش گوش کند یا عقلش! توی عمارت واویلا بود. بی‌بی و خانم جان به سر و روی خود می‌کوبیدند و یکی در میان قندشان می‌افتاد. همه از امیرپارسا عاصی بودند و یک‌جور بهش فشار می‌آوردند. پناه پشت بازوی امیرپارسا می‌لرزید. قطرات اشک دانه دانه روی گونه‌اش می‌افتاد و از قسمتی از مانتواش که چای ریخته بود، بخار داغ به هوا می‌رفت. مچ دستش قرمز شده بود. با صدایی لرزان گفت: _ من مقصر نبودم… یزدان عربده کشید: _ خفه‌شووو! دیگه جات تو خونه‌ی پسر من نیست! باروبندیلتو جمع می‌کنی می‌ری کنار مادر فلجت همون‌ گورستونی که بودی! امیرپارسا به‌هم‌ریخته و عصبانی، دستش را مقابل پدر گرفت و نگذاشت انگشتان او به پناه برسد. قاطع و کوبنده گفت: _ تکلیف زندگیمو خودم روشن می‌کنم! یزدان‌خان داشت سکته می‌کرد از این همه جانب‌داری. دخترک بغض‌آلود گفت: _ لطفا به مادرم بی احترامی نکنید حاج‌آقا… _ روزی که چشمم افتاد به‌ت فهمیدم سلیطه‌ای هستی که می‌خوای پسرمو از راه به در کنی… امیر غرید: _ باباجان، ادامه نده! _ حرفم یه کلامه پسر! طلاقش ندی، بی‌بی‌ت سکته می‌کنه. خون مادرت گردنشه! چی داره این بچه‌ی هفده ساله‌ی بی‌کس‌وکار که ولش نمی‌کنی؟؟ دختر کمه برات شازده؟؟ پناه چشم‌های خیسش را بست. سیاه بخت بود. از بدو تولد سیاه‌بخت بود که تا می‌خواست طعم خوشبختی را بچشد، بلایی می‌آمد و همه‌چیز جهنم می‌شد. حالا داشت امیرپارسا را هم‌ با بخت سیاه خود، عذاب می‌داد… کدام مردی می‌توانست با زنی که مسبب فوت مادرش بوده خوشبخت شود؟ یزدان‌خان که رفت، امیرپارسا نگران دست قرمز پناه را گرفت: _ درد می‌کنه؟ پناه هق زد. امیر فکر کرد به خاطر سوختگی‌ست. لب‌هایش را روی پیشانی پناه و بعد لب‌های او‌ گذاشت. کوتاه بوسید و سر دخترک را به سینه‌ی داغ‌دار و عزادار خود چسباند… دست‌های مردانه‌اش که دور تن نحیف پناه حلقه شد، او بیش‌تر هق زد… پناه باید همین امشب یواشکی می‌رفت… امیرپارسا عاشقش بود و رهایش نمی‌کرد… او باید می‌رفت تا این مرد خوشبخت شود! سه سال بعد _ اون مرد خوشتیپ و تنها رو می‌شناسی؟ رئیس گالری جواهریانه. می‌گن سه ساله زنش ترکش کرده! به زور براش یه زن دیگه گرفتن ولی حتی یه شبم پیشش نمونده. از وقتی عشقش رفته، به هیج زنی نگاه نکرده و شبانه‌روز تو شهرای مختلف دنبال همون عشقِ فراریه… پناه ضربان قلب خود را حس نمی‌کرد. شوکه شده بود. از دور امیرپارسا را می‌دید که کنار ساحل ایستاده و دود سیگار اطرافش را احاطه کرده. او این‌جا در شمال چه می‌کرد؟ _ چی شد پناه؟ چرا رنگت پریده؟ پناه عقب‌عقب رفت. باید تا امیرپارسا ندیده بودش، دور می‌شد. همین‌که خواست بدود سمت ماشین، امیرپارسا سر چرخاند و ناگهان چشم در چشم شدند. قلب مرد در سینه‌اش تکان شدیدی خورد… _ پناه…؟؟ عشق بزرگ و ممنوعی که حتی جدایی‌ام نتونست تمومش کنه! مرد این قصه عاشق‌ترین مرد دنیاست! بعداز سه سال بالاخره دختر ریزه‌میزه و موطلایی رو که دیوونه‌ش بود و ازش گرفته بودن، رو پیدا می‌کنه و …❌
Показати повністю ...
124
0

sticker.webp

1 168
0
#پارت_اول صدای عاقد داخل گوشم پیچید. لرزش عجیبی تمام وجود دختر 14 ساله ی ضعیف و زیبا رو گرفته بود انگار شب و تاریکی براش، روشن تر به نظر می رسید. عاقد برای بار سوم می خواند: _دوشیزه ی محترمه سرکار خانوم ساحل خواجگی آیا بنده حاضرم شمارا به عقد دائم آقای سلیم امیری در آورم؟ مادرش زیر گوشش گفت که زبون باز کنه و بله بگه با لرز گفت: _با اجازه آقام بله.. همه کل کشیدن و آقاش دستای سردشو درون دستای گرم من قرار داد.دستاش مثل ماهی تو دستم بند نبود و سر خورد. رقص پایکوبی تو اون شب بی پایان حالمو بدتر می‌کرد. تن داده بود به ازدواجی اجباری چون خواست آقاش بود. دستشو گرفتم ومجبورش کردم برقصه. سرشو به زمین دوخته و نگاهش از فرش قرمز خانه ی حاج باباش کنده نمیشد. شاباش هایی که روی سرش می ریختم، بچه هایی که دورش جمع بودن همه و همه باعث شد سرش گیج بره و یهو نشست: _چیزی شده ساحل جان؟ فکر میکردقربانیه! قربانیه بدهیه آقاش و هوس من با صدای ظریفش لب زد: _نه سرم گیج رفت چیزی نیست _بشین استراحت کن چیزی نیست احتمالا فشارت افتاده ازم میترسید. حال بدی بهش منتقل کردم... مراسم تموم شد و مهمونا بعد از خوردن چلو کباب ونوشابه، یکی یکی میومدن جلوی ساحل و ازش میخواستندبرای دختراشون دعا کنه تا شوهر خوبی گیرشون بیاد. قرار بود فردا به شهر بریم و برای همیشه پیش من بمونه. مادرش داخل اتاق خوابی که دو تا طاقچه و در و دیوارش کاهگلی داشت، تشک دو نفره ای پهن کرده بود و تنهامون گذاشت. انگار صدای قلبشو می‌شنیدم شدت تپش قلبش با هر قدمی که به سمتش برمی‌داشتم بیشتر می‌شد کنارش نشستم و سرش بالا نیومد. خندیدم با دستم، زیر چونشو گرفتم و به سمت صورتم برگردوند: _بیا بشین موهاتو باز کنم گیره ها تو سرت میمونه سردرد میشی نتونست نه بگه و با ترس جلوم نشست و بهم پشت کرد. دستمو که بردم لای موهاش لرزید، میدونستم استرس داره بلند شدم و روبه روش نشستم و سرمُ پایین گرفتم و بهش نگاه کردم. از ترس‌ ساکت شد.....
Показати повністю ...
432
2
#part _دخترتون به شکم مدیر مدرسه محکم لگد زده آقای بزرگمهر ایلیا شوکه گوش هایش سوت کشید اخم هایش درهم رفت امکان نداشت دخترک مظلومش... _مروارید؟! معاون پر حرص ادامه داد _بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام می‌کردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ... عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت و بین حرفش غرید _مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟! دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید بی‌حال بود و بی‌حوصله _بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب بزرگمهر؟ با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود تمام مسیر ساکت گوشه‌ی صندلی کز کرده بود نکند اذیتش کرده باشند؟! با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد _حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد _اگر اون دختر درست تربیت می‌شد تو شکم زن حامله لگد نمی‌کوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد خشکش زد *** خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی غرید _کجاست؟! _بالا تو اتاقشونن تقه‌ای به در زد _باز کن درو‌ صدایی نیامد محکم تر مشت کوباند و توپید یادش رفته بود صدای دادش دخترک را می‌ترساند _باز کن این بی‌صاحابو تا نشکستمش صدای باز شدن اهسته‌ی در امد که در را محکم هول داد دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد خیس بود مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید _امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟! مروارید با چانه‌ی لرزان خودش را عقب کشید _هیچـ..ی به خدا دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت نیشخند زد _گفته بودم اگر عروسک ایلیا غلط اضافه بکنه چی میشه؟! هار شدی؟! چشمان زمردی‌ دخترک مات مانده بود ناباور خنده‌ی بی‌جانی کرد _منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟ کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که دخترک با لرز گوشه‌ی دیوار جمع شد _او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گنده‌ت میترسم گفتی اذیتم نمی‌کنی ایلیا کنارش زانو زد دستش را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد بازهم دلش به رحم نیامد آرام گونه‌‌ی کوچکش را ناز کرد ترسناک پچ زد _نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم جوجه؟! لگد میزنی به شکم زن حامله؟! با یه پسر گورتو گم می‌کنی؟! بغض دخترک شکست و ملتمس مچش را چنگ زد _به خد..ا من کاری نکر..دم اخم هایش درهم رفت تب داشت؟! همیشه وقتی میترسید تب می‌کرد و بدنش شل می‌شد مروارید مظلوم هق زد که صفحه‌ی موبایلش روشن شد ( رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنین و از دست داده) دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید _باور میکنی ایلیـ..ا جونم..مگه نـ... ایلیا یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید جیغ خفه‌ای کشید که اینبار تنش آتش گرفت فقط شانزده سال داشت در خودش جمع شد و بغضش شکست ایلیا نعره زد و ضربه‌ی دوم را با تمام زورش کوبید خون از جای سگک کمربند بیرون زد _چه گوهی خوردی تو امروز؟! اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟! دخترک‌ خواست بگوید که اصلا کاری نکرده بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد _ادمت میکنم جـ*نده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری ایلیا کمربند را محکم ‌تر کوبید و دخترک بی‌جان هق زد _درد..ش از کتکا...ی بچه های پرورشگاهم بیشتره نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام دخترک که چشمانش بسته شد ایلیا عصبی کمربند و گوشه‌ی اتاق انداخت دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده موبایلش زنگ خورد غرید _بعدا زنگ میزنم سارا _عه صبر کن، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکُشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده غش غش خندید و ایلیا خشکش زد _الکی گفتم باردارم قیامت شد ایلیا، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش سارا مدیرش بود؟ کی مدیر دخترک عوض شده بود؟ یکدفعه با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت... ادامه‌ی پارت🖤👇 کپی❌❌
Показати повністю ...
349
1
“بازی” خنديدم: -يه سوال خارج عرف. -شما دو تا خارج عرف بپرس. لبخندي زدم: -شما پسرا تو ديت اول به چي دقت مي‌كنيد؟ يك تاي ابرو بالا داد: -فرقت با دختراي ديگه داره بیش‌تر مي‌شه‌ها. چشمکي ردم: -من كه گفتم. دستم رو گرفت و سمت كاناپه برد. به خيال خودش آروم آروم و نامحسوس بهم نزديك مي‌شد ولي من اين جماعت رو از بر بودم. هم سروشي رو كه دو هفته باهاش سر كرده بودم و هم اين راياني كه الان بي ترس توي خونه‌اش، كنارش روي كاناپه نشسته بودم. دستش رو دور شونه‌ام انداخت و گفت: جفت ابروها بالا رفت: -كم‌كم دارم جدي‌تر ازت خوشم ميادا. وحشي مي‌زني انگار. من هم ابرو بالا دادم: -نه ديگه، ايست كن! من همون فيلم ملي‌اي هستم كه به نفعته تماشاش نكني. -ولي يه سكانسشو مي‌شه ببينم، هوم؟ مدل خودش گفتم: باز بلند خنديد. لبخندي بهش زدم و گفتم: -جواب سوالم موندا. قرار بود راحت باشي. -پسرا تريك دارن. يه فني مي‌زنن از توش در ميارن دختره تا كجا پايه‌اس. -چه تريكي؟ -جالب؟ تابلوعه دختر! -نيست! تو جواب منو كامل بده، منم عوضش اطلاعات مفيد مي‌دم بهت واسه ديت‌هاي بعديت.
Показати повністю ...
كانال نگار. ق (بازي)
لينك كانال : https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0 اثر هاي ديگر : سي سالگي (موجود در باغ استور) تيغ بي قرار رستاخيز (موجود در باغ استور) تمساح خوني يك آكواريوم را بلعيد ( موجود در باغ استور ) هشتگ ضربه ي شمشير شواليه ام كرد
868
2
_ انگشترت کو؟ آرام زمزمه کرد _ فروختم چشمای آرزو گشاد شد _ چرا؟! دلارای با خجالت سر پایین انداخت این دختر چی می‌دونست از بدبختیاش؟ _ باید ... باید می‌رفتم غربالگری پول نداشتم آرزو بهت زده گفت _ خب از کارتت برمی‌داشتی! دلارای کلافه آه کشید کاش با آرزو دوست نشده بود فرقشون زمین تا آسمون بود _ من باید برم آرزو جان ، گفتی جزوه نداری چون اینجا بودم برات آوردم اما دیرم شده آرزو چشماشو ریز کرد _ چرا این طرفا اومدی؟ مگه نگفتی بعد مرگ حاجی حاشیه شهر می‌شینی؟ دلارای خجالت زده سر پایین انداخت اهلِ دروغ و دل شکستن نبود وگرنه می‌گفت به تو چه؟ دستشو روی شکم قلمبه شدش گذاشت و زمزمه کرد _ از شرکت یکی از همسایه های شما رو معرفی کرده بودن اومدم برای نظافت آرزو وارفته پچ زد _ مگه تو حامله نیستی؟ میری کارگری؟ دیگه نتونست طاقت بیاره گیلاس های تو بشقاب خیلی چشمک میزدن دکتر گفته بود میوه بخوره اما یادش نمیومد آخرین باری که تونست میوه بخره کی بود دل شکسته ایستاد و کیفش رو چنگ زد _ من باید برم آرزو جان فردا تو مدرسه می‌بینمت آرزو دل میسوزوند برای دوست تازه پیدا شدش داستانِ دخترک تو مدرسه پیچیده بود پسری ناشناس برای انتقام از پدرِ دلارای از جلوی در مدرسه دزدیده بودش و بعد از چند روز با بدن آش و لاش شده نصفه شب دوباره کنار در مدرسه رهاش کرده بود پزشک قانونی تایید کرد که به دخترک تعرض شده اما پلیس هیچ وقت نتونست مرد ناشناس رو پیدا کنه سه ماه بعد دخترک باردار بود پدر پیرش با شنیدن خبر سکته کرد شاید شانس با دلارای یار بود که قبل از مرگ و ورشکستگی شهریه‌ی مدرسه ی دخترش رو تسویه کرده بود دلارای از در بیرون زد و وارد باغ شد آرزو در رو بست و با ترحم زمزمه کرد _ بیچاره دلارای با بغض جلو رفت و هم زمان در آهنیِ باغ باز شد بنز مشکی رنگ آخرین مدل رو دلارای تا حالا فقط تو فیلما دیده بود می‌دونست احتمالا برادر آرزوعه با سر پایین رفته از کنارش گذشت که صدای آشنای مرد میخکوبش کرد _ هی دختر ، خدمتکار جدیدی؟ در باغ رو ببند بعدم بیا کفیِ ماشین رو تمیز کن بهت زده سر بالا آورد صدا آشنا بود ناخواسته یادِ اون نامردی افتاد که دزدیده بودش جملاتش بعد از هفت ماه تو سرش تکرار شد " کتکا درد دارن؟ تازه هنوز شبِ اوله دلارای کوچولو وقتی دردش بیشتر میشه که زخمای بدنت خشک بشه و بعدش دوباره شکنجه بشی دخترحاجی وقتی زخمای خشک شده دوباره به خونریزی بیفته دوست داری از درد بمیری اما اجازه نداری... باید زنده بمونی و تقاص غلطِ باباجونتو بدی حاج فرهمند کم نریده تو زندگیِ من" آلپ‌ارسلان در ماشین رو به هم کوبید و به دختری که پشت بهش ایستاده بود تشر زد _ خشک شدی بچه جون؟ من پول یامفت دارم بریزم تو شکمت ماشینو درست می‌سابی صبح کارواش بود اما بارونِ ظهری گند زد بهش خط روش بیفته عینِ همون خط رو روی صورتت در میارم! سرِ دلارای گیج رفت صدای دکتر پزشک قانونی تو سرش تکرار شد "بعد از آخرین باری که اذیتت کرد مجبورت کرد خودتو بشوری؟ کتکت که زد حمامت کرد؟ هیچ DNA یا اثر انگشتی روی بدنت باقی نمونده ازش" اینبار صدای پلیس بود " دخترم هربار که نزدیکت شد صورتش رو پوشونده بود؟ هیچ تصویری ازش نداری؟ این همه کتکت زده ، بارها و بارها بهت تعرض کرده ، هیچ نشونه ای ازش ندیدی؟ " وحشت زده دستشو جلوی دهنش گرفت چشماش پر از اشک شده و بدنش می‌لرزید این صدای نحس مالِ برادرِ آرزو بود؟ همونی که کل مدرسه روش کراش بودن؟ مردی که بهش تجاوز کرد؟ بابای بچه‌اش! ارسلان با بی اعصابی جلو رفت صورت دختر رو نمیدید اما شکم برآمدش توی ذوق میزد _ حامله ای؟ جل و پلاستو جمع کن برو پی کارت آرزو شما دوزاری هارو از کجا پیدا میکنه آخه؟ بابای توله‌سگت غیرت نداره که توی پا به ماهو فرستاده کلفتی؟ طاقت نیاورد قلبش داشت از شدت نفرت از سینه بیرون میزد بی صدا هق زد و نفس عمیق کشید چرا اکسیژن کم بود دستشو روی دهنش فشرد و سمت مرد برگشت خودش بود چشمای آشنا و بی رحم از جنسِ سنگ! لبخندِ پر تمسخر آلپ‌ارسلان خشک شد و ناخواسته پچ زد _ دلارای ...
Показати повністю ...
دلارای
به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇 https://t.me/c/1352085349/65 .
803
1
اسم این رمانا رو شنیدی؟ بوی درختان کاج از آزیتا خیری 😍 ما ماه و ماهی بودیم از زهرا ارجمند نیا 🤩 شهر زیبا از دریا دلنواز 🥹 توبه شکن از زهرا قاسم زاده ( گیسو ) 🥰 عطر خیال از لیلا نوروزی 🥹 تاروت از سروناز روحی 😇 دستان از فرشته تات شهدوست 😍 تقاص از هما پور اصفهانی 🤩 اگه نخوندی بیا توی این کانال و ارزون تر از همه جا بخون 🤓 یه رمان 400 تومنی رو میدن 280 تومن 😮 زیبا نیست؟ 😍😍😎😎
332
1

sticker.webp

283
0
. - زن مطلقه باید عده نگه داره؟ یا میشه به محض طلاق عقدش کرد؟! عمه خانم روی گونه‌اش کوبید و به اردلان چشم غره رفت. - صداتو بیار پایین... یکی بشنوه فکر می‌کنه زبونم لال به زن داداشت نظر داری! همان لحظه یگانه درحالی که داشت با سینی چایی از آشپزخانه بیرون می‌آمد، با شنیدن حرف اردلان، وحشت زده خشکش زد. اردلان بی خبر از حضور یگانه، تای ابرویی بالا انداخت و پر تحکم رو به عمه خانم غرید: - حرف رو اول مزه مزه کنید بعد بگیدش عمه خانم! من نظر دارم؟ به کی؟ به زن اون داداش بی همه چیزم که هنوز دو ساعتم نیست خودمون طلاقشو گرفتیم؟ سینی چایی در دستان یخ زده‌ی یگانه می‌لرزد. احساس شرم دارد از شنیدن این حرف ها... آن هم از زبان اردلان خانی که مردانگی را در نبود آن شوهر نامردش در حقش تمام کرده بود. عمه خانم آرام می‌پرسد: - پس چه معنی‌ای می‌تونه داشته باشه این حرفت؟ اونم دقیقا روزی که زن داداشت مطلقه شده! اردلان حق به جانب شانه بالا می‌اندازد. - والا از خودتون بپرسید... یه دم جلو اون یگانه‌ی طفل معصوم از وقتی از دادگاه اومدیم دارید می‌گید بیوه میوه‌س! هر شغالی می‌خواد بهش دست بندازه... زرتی بفرمایید ما شغالیم دیگه! عمه خانم چشم غره رفت: - من گفتم بله، ولی نه برای وارث خاندان گنجی! گفتم واسه غیر و غریبه، واسه تو دختر زیاده... اردلان با رگ گردن برجسته تشر زد: - مگه همین یه ساعت پیش اشک این دختر رو درنیاوردین که زودتر باید شوهر کنی؟ خوب نیست تا جوون عزب تو عمارت داریم توی مطلقه خوش بر و رو هم کنارش بمونی! خب اگه انقدر مشتاق شوهر دادنش هستید بسم الله... تا من هستم چرا غریبه؟ یگانه احساس کرد نفسش در سینه قفل شد و قلبش تپیدن یادش رفت. چشمانش گرد شد. به گوش هایش شک کرده بود. اردلان خانی که یک عمر آرزویش را داشت، پیشنهاد داده بود عقدش کند؟ صدای پر خشم عمه خانم از وهم و رویا بیرون کشیدش: - تو دقیقا چرا و روی چه حساب باید زن طلاق داده‌ی داداش کوچیکه‌ت و بگیری؟! دختر حاج محسن ماشالله پنجه ی افتاب! تازه دختر هم هست! جمله‌ی آخر عمه خانم مثل سیلی در گوش یگانه کوبیده شد. او هم دختر بود! پس از پنج سال زندگی با شوهرش هنوز دخترانگی هایش بکر بود. به چه کسی می‌گفت که باور کند؟ اشک هایش روی گونه هایش روان شد.... صدای اردلان را شنید که گفت: - عمه جان، داداش کوچیکم غیرت نداشت که زنشو ول کرد با پولای حاج بابا رفت اون ور آب! یگانه پناه نداره، بی کس و کاره کجا بره؟ لاقل محرم من که باشه موندنش توی این خونه علت پیدا میکنه... - چشمم روشن پس نظر داری بهش که میخوای اینجا نگهش داری! حتم دارم چیز خورت کرده دختره‌ی یه کاره! یگانه بیش از این ماندن را جایز ندانست... با عصبانیتی که دست خودش نبود از پشت دیوار آشپزخانه بیرون رفت. سینی را روی میز کوبید و با خشم اشک هایش را پاک کرد. بی توجه به چهره های بهت زده‌ی عمه خانم و اردلان خان، با صدایی لرزان اما محکم گفت: - ممنون عمه خانم که این چند روز هم منو اینجا راه دادین... به هرحال حقم دارید، من که دیگه عروس این خاندان نیستم، موندنم اینجا صدقه ایه! همین الان زحمت و کم میکنم! عمه خانم شوکه از جا بلند شد و سعی در آرام کردن یگانه داشت: - ای وای یگانه جان من منظوری نداشتم تو همیشه اینجا جا داری، اینجا خونه خودته... - نقش بازی نکنین لطفا شنیدم همه حرفاتونو... و سرش را سمت اردلان که با اخم ریزی خیره نگاهش می‌کرد، چرخاند و ادامه داد: - دست شمام درد نکنه... لازم نکرده دایه‌ی مهربان تر از مادر بشید برای من. درسته ننه بابا ندارم و بی کس و کارم ولی هنوز اونقدر غیرت دارم که واسه جای خواب، زن زوری بردار شوهرم نشم! اردلان از جا بلند شد و محکم روبروی یگانه ایستاد. - آها بعد اونوقت کی گفته زوریه؟ یگانه بغضش را به سختی فرو داد. - من! من می‌گم... اردلان غرید: - تو خیلی غلط... حرفش را نصفه و نیمه گذاشت و در عوض موهای پرپشتش را کلافه چنگ زد‌. با لحنی که هیچ آثار شوخی درونش نبود سمت یگانه رفت و دستوری گفت: - با تو نمیشه مدارا کرد و آروم راه اومد... همین الان میری وسایلتو جمع میکنی میای خونه خودم، عده‌ت که تموم شد؛ بزرگترین عروسی این شهر رو برات می‌گیرم و می‌شی سوگلی اردلان گنجی! مفهومه یگانه خانوم یا یه طور دیگه بفهمونمت؟ واقعی🔥 ازدواج اجباری عروس خاندان با برادرشوهر🔥
Показати повністю ...
110
0
_ امروز پریود شدم بی‌بی ، نمیتونم بیام آزمایش بدم بی‌بی ابرو درهم کشید _ وا مادر آزمایش خون ازدواج چه ربطی به عادت ماهیانه داره؟ _ آزمایش ادرار هم میگیرن! بی بی پوفی کشید _ عیب نداره میگیم امروز فقط همون خون رو بگیرن بقیش باشه برای روز دیگه! کفری کوله مدرسه‌م رو گوشه ای انداختم بی‌بی قصد کوتاه اومدن نداشت سرم رو پایین انداختم و گفتم _ اصلا من نمیخوام ازدواج کنم بی‌بی، من از پسر منیر خانم خوشم نمیاد! _ پس دردت اینه و عادت شدنت هم بهونست! تا فردا صبرکن مادر امروز و فرداست که پسره از خارج بیاد ... منیرخانم گفت میان همینجا همو ببینین جلوتر اومد _ بعدشم مادر تو که یکبار هم تا حالا پسر منیر خانم رو ندیدی، چطور میگی ازش خوشت نمیاد؟ _ دقیقا مسئله همینه چون تا حالا ندیدمش نمیخوام باهاش ازدواج کنم! بی‌بی لب گزید _ وا مادر همه ما همینجوری ازدواج کردیم از قدیم همین بوده ، من و آقاجونت هم تو حجله تازه همو دیدیم. حتی سر سفره عقد هم پدر و عموهام وایساده بودن بالای سرمون رو سر منم تور بود یه نظر هم آقاجونت رو ندیدم! _ ولی الآن عهد بوق نیست مادرجون! همه دختر و پسرها قبل ازدواج تا چندسال باهم رفت و آمد دارن بی‌بی هینی گفت و روی صورتش کوبید _ خدامرگ بده من و دختر از دست تو! ما از این سبک سر بازی ها نداریم نبینم یکبار دیگه همچین حرفی بزنی که به گوش بابات برسه سرت رو بیخ تا بیخ میبره! بغض کرده به طرفم اتاقم رفتم بی‌بی کوتاه بیا نبود صداش رو از بیرون شنیدم _ لطف هایی که منیر خانم در حقمون کرده رو یادت رفته گلبرگ که حالا میخوای من رو پیشش روسیاه کنی؟ از روز اول که دیدت گفت این دختر نشون پسر من باشه در عوض تا هروقت میخواین تو این خونه بشینید بدون یه قرون پول! اشک روی صورتم رو پاک کردم حق با بی‌بی بود منیر خانم حتی گفته بود تمام مخارج مدرسه من رو از پسرش گرفته و داده! _ یادت نره اینکه الآن توی بهترین مدرسه ی شهر درس میخونی هم به لطف همین پسر منیر خانمه که میگی نمیخوای زنش بشی گوشیم رو برداشتم و وارد سایت مدرسه شدم همه امیدم به برنده شدنم توی مسابقه ای بود که جایزه ی چند میلیونی داشت اگه تو این مسابقه برنده میشدم میتونستم خرجایی که پسرمنیر خانم این مدت برام کرده بود بود رو بدم و ‌باقیش رو به عنوان سرمایه به بابا میدادم تا کم کم از این خونه هم بلند بشیم با استرس نگاهی به ساعت انداختم پنج دقیقه تا اعلام نتایج مونده بود صفحه رو رفرش کردم و با بالا اومدن لینک اعلام نتایج مسابقه ذوق زده باز کردمش اما نوشته‌ی روی صفحه بود که انگار سطل آب سردی روی سرم ریخت " برنده مسابقه مقاله ماه، خانم رویا خجسته" انگشتای سردم بی اراده روی جزئیات حساب کاربریم کشیده شد " مقاله شما توسط آقای سام پژمان رد شده. از حضورتان در مسابقه متشکریم" تمام رویا و آرزوهام نقش برآب شده بود سام پژمان ر‌و فقط دوبار دیده بودم سهامدار اصلی مدرسه که شنیده بودم چندین ساله آمریکاست و فقط سالی یکی دوبار برای جلسات خیلی ضروری میاد ایران از شدت حرص نفس نفس میزدم اگه سام پژمان رو به روم بود قطعا اون موهای خوش حالتش رو از ریشه میکندم و ناخن هام رو توی صورت جذابش فرو میکردم صدای زنگ خونه بلند شد و همزمان بغض من هم ترکید چاره ای نمونده بود باید با پسر منیر خانم ازدواج میکردم صدای احوالپرسی های بی‌بی با منیرخانم رو شنیدم و بی رمق از جا بلند شدم چادر گل‌دار بی‌بی رو روی سرم انداختم و به طرف حیاط رفتم منیرخانم با دیدنم ذوق زده به طرفم اومد و بغلم کرد بی‌بی چشم و ابرو میومد لبخند بزنم اما بی حس تر از اونی بودم که بتونم لبهام رو کش بدم منیر خانم که در حیاط رو باز کرد چشمم به ماشین خارجی آبی رنگی افتاد که زیادی آشنا بود! حس میکردم قبلا هم این ماشین رو توی پارکینگ مدرسه دیدم قطعا خودش بود آخه چندتا از این مدل ماشین خارجی با این رنگ خاص میتونست توی تهران باشه؟ منیرخانم توی کوچه‌ چشم چرخوند _ کجا رفت این پسر ذهنم هنوز درگیر تحلیل رنگ و مدل ماشین روبه روم بود که با قرار گرفتن قامت بلند و چهارشونه ای روبه روم سر بلند کردم شوکه و مبهوت از اونچه میدیدم پلک زدم فقط دوبار دیده بودمش اما چهره جذابش رو به خوبی یادم بود! _ اومدی پسرم؟ بیا داخل بشین گلبرگ و مادربزرگش منتظرن سرجا خشک شده بودم پسرمنیر خانم، کسی که مجبور بودم باهاش ازدواج کنم همون مردی بود که مقاله م رو رد کرده بود! مردی که تا دقایقی پیش آرزو میکردم مقابلم بود که ناخن هام رو توی صورتش فرو کنم حالا درست رو به روم ایستاده بود نگاه نافذش رو روی صورتم بالا پایین کرد و بی توجه به منی که هر لحظه ممکن بود از شدت شوک پهن زمین بشم با صدای بم و خونسردش رو به منیرخانم گفت _ وقت برای نشستن نیست تو مدرسه جلسه دارم بگو زودتر حاضر شن بریم آزمایشگاه!
Показати повністю ...
255
0
#پارت_155 -خواهر احمق من از شوهرت حامله‌س خانـــــوم. دامنِ لباس عروسم را بالا می‌کشم و پر بهت به مرد خشمگین رو به رو خیره می‌شوم. هیاهوی وحشتناکی مجلس را فرا گرفته و همگی سر در گوش یکدیگر می‌برند و پچ‌پچ می‌کنند. صورت کامیار از خشم کبود شده است. مرا عقب می‌کشد و محکم رو به مرد می‌گوید: -جمع کن این بساط رو، اومدی عروسی منو بهم ریختی و چرت و پرت می‌گی واسه من؟ معنی حرفاتو می‌فهمی مرتیکه؟ مرد عربده می‌کشد و می‌خواهد به سمت کامیار یورش بیاورد که نمی‌گذارند: -بی‌ناموس بی همه‌چیز خواهر ساده منو گول زدی و هر به راهی کشوندیش دو قورت و نیمتم باقیه؟ -خواهرت کیه؟ این مزخرفات چیه می‌گی؟ -خواهرم کیه؟ بیا ببینش... مرد دست‌های بقیه را پس می‌زند و دست دختر ریزمیزه‌ای را می‌گیرد و از میان جمعیت جلو می‌کشد. نگاه می‌دهم به دختر که شکمش برجسته شده و از لباسش بیرون زده است. این دختر محدثه است. رفیق ناب و صمیمی خودم که حالا از نامزدم حامله شده بود... نفسم بالا نمی‌آید و چشم به کامیار می‌دهم که با دیدن محدثه رنگ از رخش می‌پرد. -چی‌شد حالا یادت اومد چه بی‌ناموسی سر خواهر من اوردی؟ پدر کامیار جلو می‌آید و با پرخاشگری می‌غرد: -دست خواهرتو بگیر و از خونه من برو بیرون و بگرد دنبال کسی که این بلا رو سرتون اورده، پسر من اهل این بی‌ناموسی‌ها نیست که دارید بهش انگ می‌زنید. مرد خنده‌ای عصبی سر می‌دهد و محدثه سر در یقه‌اش فرو می‌برد. برادرش محکم تکانش می‌دهد و فریاد می‌کشد: -بگو بهشون، بگو که با همین شازده پسر بودی و خاک تو سر ما کردی، بگو که چطور و دور از چشم ما پات رو تو خونش باز کرده. کامیار سکوت اختیار کرده و قلب من هر لحظه بیشتر خرد می‌شود و فرو می‌ریزد. پدر کامیار به سوی محدثه می‌رود و می‌پرسد: -سرتو بده بالا خوب نگاه کن، تو با پسر من بودی؟ آره؟ محدثه از ترس و بدون نگاه تنها به تایید سر تکان می‌دهد و من دیگر پاهایم توان ندارند که روی صندلی فرود می‌آیم. همان صندلی‌ای که قرار بود ده دقیقه پیش بله سر عقد را به کامیار بگویم. درگیری بالا می‌گیرد و زد و خورد‌ها شروع می‌شود. همه به تکاپو می‌افتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشه‌ای ایستاده و من احساس می‌کنم دیگر نباید در این جمع بمانم. دعوا برای جانشین کردن محدثه به جای من است. محدثه‌ای که حدس زده بودم سر و سری ممکن است با کامیار داشته باشد. اما صیغه و بچه داشتن، فرای چیزی است که بتوانم تحمل کنم و سر سفره این عقد بشینم. با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن لباسم از میان جمعیت می‌گذرم و از خانه بیرون می‌زنم. وارد حیاط که می‌شوم، با قدم‌های تند به طرف در حیاط می‌دوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری می‌خورم و همان دم نقش زمین می‌شوم. دیگر نمی‌توانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم می‌ترکد. دستانم را ستون زمین می‌کنم و بلند گریه می‌کنم و زمین و آسمان را نفرین می‌کنم. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد و کسی هم سراغی از من نمی‌گیرد ولی بعد از مدتی کفش‌های براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکی‌ام قرار می‌گیرند. صاحبش را می‌شناسم و سر بالا نمی‌برم. امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت می‌برد. چرا که همیشه مرا طعنه می‌زد و تمسخر آمیز با من رفتار می‌کرد. اما اشتباه کرده‌ام که آب معدنی را به سمتم می‌گیرد و می‌گوید: -قوی‌تر از این حرف‌ها می‌دیدمت خانم مهندس. لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که می‌بیند، در آب معدنی را باز می‌کند و می‌گوید: -نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سوئیچ ماشینمو بهت بدم که با این سر و وضع آواره کوچه و خیابون نشی؟ معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه می‌خواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که می‌بیند می‌گوید: -با اینکه دلم نمیاد ماشین نازنیمو به یه خانمی با حال و روز تو بدم ولی چاره‌ای هم ندارم... سوئیچ را تکان می‌دهد تا از دستش بگیرم: -اگه باهات بیام ممکنه امشب انگ خیانت به پیشونی تو هم بخوره و تو هم مثل اون یارو متهم بشی. باور نمی‌کنم او به من محبت کند. اویی که احساس می‌کردم همیشه از من متنفر است.  اما ذهنم تنها یک چیز را می‌فهمد. فرار کردن از این‌جا به هر روشی که ممکن است. -نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون می‌خری؟ در یک آن سوئیچ را از دستش می‌قاپم‌ و حیاط را ترک می‌کنم. آن شب هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی برسد که نفسم بسته به معین حکمتی شود که از نزدیکی به او وحشت داشتم. ❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنم
Показати повністю ...
238
0
- فقط یه ورق از اون قرصایی که احتکار کردی می‌تونه جون داداشمو نجات بده. تو رو خدا یه ورقشو بهم بده.... هخامنش کلافه چشم‌بند خوابش را از روی صورتش برداشت و غرید: - ولم می‌کنی یا نه؟ دیگه داری اون روی سگمو بالا میاری! دخترک به چهارچوب در اتاق خواب تکیه زد. از صبح یک بند داشت به هخامنش التماس می‌کرد و او نادیده‌اش می‌گرفت. خودش را در آغوش کشید و بیچاره وار نالید: - خواهش می‌کنم... اون روز شنیدم ایرج داشت لیست نهایی انبارگردانی رو می‌خوند اسم داروی داداشمم داخل بارهایی بود که احتکار کردی... هخامنش عصبی روی تخت نیم‌خیز شد. ملحفه روی تنش سر خورد و بالا تنه‌ی برهنه‌اش با آن عضلات قوی و تتوهای پیچ در پیچ که تا خط وی شکمش امتداد داشت نمایان شد. آیسا چشم دزدید. بعد از پنج سال که در عمارتش با او زندگی کرده بودهنوز دیدن این صحنه برایش عادی نمی‌شد و خجالت می‌کشید. - بیا اینجا. لحن محکم و دستوری هخامنش باعث شد دوباره نگاهش را بالا بیاورد و خیره به خاکستری های آتش گرفته‌ی چشمانش، مطیع سمت تخت‌خواب قدم بردارد. هخامنش لبه‌ی تخت نشست و با یک حرکت دست دخترک را کشید. با خشونت روی پای خودش نشاندش. چانه‌اش را گرفت و مستقیم به چشمانش نگاه کرد. - تو واسه چی اینجایی؟ دخترک بی توجه به رعشه‌ای که از لمس ناگهایی هخامنش گرفته بود، گنگ نگاهش کرد‌. با صدایی آرام لب زد: - چی؟ هخامنش تشر زد: - می‌گم تو واسه چی پنج ساله تو عمارت منی؟ واسه چی از هفده سالگیت تا الان جز من ریخت هیچکسو ندیدی؟ می‌خوام چیزایی که یادت رفته رو بهت یادآوری کنم! آیسا با مظلومیت ذاتی‌اش سرش را پایین انداخت و معصومانه گفت: - چون پنج سال پیش بابام خسارتتو نداد... منو به جای غرامت ده میلیون دلاری برداشتی... گفتی تا آخر عمر باید زندانیت باشم! هخامنش با آرامش ترسناکی صورت دخترک را نوازش کرد. لبخند رضایت بخشی روی لبش نشاند و با لحن ترسناک و مرموزی گفت: - آفرین دختر خوب... یه بار دیگه بگو باید تا آخر عمرت چی باشی؟ - زندانی تو... لبخند رضایت بخش از روی لب‌های هخامنش پاک شد و این بار با خشم گردنش را فشرد و غرید: - پس باید بدونی یه زندانی حق نداره درخواستی داشته باشه! یه زندانی، اونم کسی که اسیر هخامنشِ دیوان‌سالاره، باید از اینکه فقط گذاشتم زنده بمونه و نفس بکشه، کلاهشو بندازه بالا و ممنون باشه... صدایش را پایین آورد و زیر گوشش پچ زد: - نه اینکه از صبح دهن منو سرویس کنی و یه بند یه حرفی که می‌دونی برام مهم نیست رو تکرار کنی! اشک از چشمان آیسا راه گرفت. با بغض لب زد: - التماست می‌کنم.... هرکاری بگی می‌کنم... داداشم تنها کسیه که برام مونده... فقط یه ورق... هخامنش متفکر نگاهش کرد. از گریه‌ی زن‌ها متنفر بود. از گریه‌ی آیسا متنفر‌تر... احساس می‌کرد منفورترین انسان روی زمین است وقتی اشک های او را درمی‌آورد‌‌. اخطار آمیز گفت: - گریه نکن خوشم نمیاد! دستش را دور کمرش حلقه کرد و با همان چشمان مرموزش خیره خیره نگاهش کرد‌. هیچ احساسی از نگاه و صورتش خوانده نمی‌شد. - نمی‌شه که مفتی مفتی من داداش تو رو نجات بدم. چشمان آیسا از خوشحالی برق زد. بعد از این همه سال دیگر این را فهمیده بود همین حرف هخامنش یعنی نرم شده. یعنی کمی از پوسته‌ی خشکش خارج شده‌. بی اختیار دستش را دور گردنش حلقه کرد و با خوشحالی گفت: - هرکاری... هرکاری بگی می‌کنم... هخامنش تای ابروی بالا انداخت و یک بار از بالا به پایین موقعیت خودش و آیسا را از نظر گذراند. هورمون های مردانه‌اش با دیدن موقعیتشان و فکر کردن به رابطه‌ای که‌ می‌توانست با آیسا داشته باشد، زیر و رو شد... موهای دخترک را لمس کرد و با لحن پر حرارتی زیر گوشش لب زد: - زیادی بهت آسون گرفتم تو این پنج سال... از همین امشب می‌خوام رابطه‌مون عوض بشه... اگه از همین امشب به عنوان معشوقه‌م بیای تو تختم، صبح با یه ورق از اون قرصایی که می‌خوای از اتاقم می‌فرستمت بیرون... هوم؟ آیسا با خجالت سرش را درون گردن هخامنش مخفی کرد. - می‌شم... لبخند شرارت باری روی لب های هخامنش نشست. با شیطنت گفت: - چی می‌شی؟ درست بگو! - معشوقه‌ت می‌شم! هخامنش دیوان‌سالار، بزرگترین مافیای داروی ایران، وقتی زندگی‌ حرفه‌ای و کاریش دچار اختلال می‌شه که یه دختر عشایر هفده ساله، توی یه روستای مرزی، با آتیش سوزی ناخواسته‌ای که به راه می‌ندازه ده میلیون دلار بهش خسارت می‌زنه! اونم توی حساس ترین موقعیت کاریش... چون کسی از خانواده‌‌ی آیسا خسارتی پرداخت نمی‌کنه، هخامنش با تمام خشمی که داره آیسا رو به جای غرامت برمیداره و با خودش به تهران می‌بره و سالها زندگی‌ای پر از چالش برای خودش رقم می‌زنه! زندگی پر از چالش بین یه دختر عشایر و مافیای دارو...🔥🔥🔥🔥 ❗️
Показати повністю ...
137
0
♠️🩸♠️🩸♠️🩸♠️ چشمام و زیر آب باز کردم که نگاهم به پاهاش افتاد که داشت زیر آب دوچرخه می زد.. چقدر دلم می خواست برم جلو و یه گاز محکم از رونش بگیرم.. انقدری که رنگ آب قرمز بشه از خون پاش.. که اجازه عملی کردن فکرای پلیدم و بهم نداد و من و بالا کشید.. ولی این بار مکث نکردم و حین نفس گرفتم شروع کردم به پرت کردن مشتام رو سر و صورتش و با نفس نفس زدنم غریدم: - می گم.. حالم بده.. آدم نیستی تـــــو؟! با یه دست.. دستام و بدون هیچ زحمتی مهار کرد و اون یکی و گذاشت پشت گردنم و یه بار دیگه سرم و فرو کرد زیر آب.. دیگه به گریه افتادم چشمم که زیر آب به میله های چسبیده به دیوار استخر خورد.. دستم و بهشون بند کردم و خودم و کشیدم پایین! حالا که سعی داشت من و خفه کنه خودم کمکش می کردم تا حداقل عذابم کمتر بشه و انقدر برای زندگیم دست و پا نزنم! هرچند که هدفم بیشتر همون قهر کردن و ناز کشیدن بود که خیلی سریع نادین اومد توی آب و سعی کرد انگشتام و از دور اون میله باز کنه و من و بکشه بالا که چفت دستم و محکم تر کردم و نذاشتم موفق بشه! اونم بی خیال دستام شد و چند لحظه بعد.. صورتم و توی دستش قاب کرد و سرم و چرخوند سمت خودش.. چشمام و باز کردم و زل زدم بهش.. آبش انقدری تمیز بود که بتونم بدون سوزش چشمام و زیر آب باز نگه دارم و اونم داشت خیره خیره بهم نگاه می کرد و من همین که خواستم طی یه واکنش غیر ارادی.. دهنم و برای نفس کشیدن باز کنم سرش و جلو آورد و لباش و جوری روی لبام چفت و محکم کرد که نذاشت یه قطره آب وارد دهنم بشه! خوشگلا تو کانال vip رمان ۱۴۱۱ حدودا 300 پارت جلوتریم ✌️ اونجا هفته ای 12 پارت (روزای فرد 4 پارت) آپ می شه که 2 برابر این جاست🥰 آنچه خواهید خواند هم داریم😌👌 الآنم تا پارت 1326 آپ شده ✌️ برای دریافت شماره کارت و واریز هزینه (50 هزار تومن) به این آیدی پیام بدید👇 @khazan_22
Показати повністю ...
3 209
20
فقط تا آخر ماه قیمتش ۵۰ هزار تومنه.. بعدش افزایش قیمت داریم.. اگه هنوز رمان جدیدم و نخریدید عجله کنید که بهترین فرصته❌
3 461
1
📚 رمان ایگنور ✍️ به قلم گیسو خزان 📝 خلاصه یه دختر بودم مثل همه دخترا، با یه دنیای ساختگی از فانتزی های رنگارنگم که توش آرزوهام و دنبال می کردم. آرزوهایی که قرار نبود آرزو باقی بمونه. امید و انگیزه داشتم که تک تکشون و به دست بیارم. وسط راهم چاله بود. دست انداز بود. حتی چند بارم افتادم و باز بلند شدم تا برسم به اون جایی که می خوام. به ساده ترین خواسته های یه دختر بیست ساله از زندگی... اگه یهو تو یه شب، یه صاعقه نمی زد وسط دشت سرسبز آرزوهام و همه جا رو به آتیش نمی کشید... حالا دیگه از اون رویا و فانتزی های رنگارنگ، فقط دو تا رنگ برام مونده، یکی سیاه، یکی هم قرمز، به رنگ خون! 🔘 عاشقانه، جنایی، معمایی 🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 28 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین. نصب رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها :
Показати повністю ...
3 610
1
Останнє оновлення: 11.07.23
Політика конфіденційності Telemetrio