The service is also available in your language. To switch the language, pressEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Категорія
Гео і мова каналу

всі пости ☕️کافه رمان☕️

هرچی رمان میخوای میتونی‌جست وجو کنی از هر ژانری که میخوای همه تو چنل هست در صورت ناراضی بودن نویسنده به ایدی زیر پیام دهید  @zohre_3478  رمان  #آخر‌اسفند  رمان  #طلسم‌  عشق رمان  #انتروپی  به زودی آیدی چنل: 🌹🌹🌹🌹  https://t.me/joinchat/PusRKOEDucqOsCk6  
Показати весь опис
14 329-12
~780
~15
4.49%
Загальний рейтинг Telegram
В світі
42 236місце
із 78 777
У країні, Іран 
7 575місце
із 13 357
У категорії
3 080місце
із 5 475
Архів постів

sticker.webp

283
0
دخترم تورو نمی‌خواد میگی چیکار کنم به زور و‌ کتک بشونمش کنارت تو سفره ی عقد؟ داراب کلافه به در اتاق بسته ی آلا نگاه می‌کنه و صدایش را پایین می‌آورد که مبادا آلا بشنود: - حاجی آبرو سرتون نمیشه دخترتون دو ماه صیغه ی من بوده - لا اله الاا... یه جوری میگی انگاری اتفاقی افتاده هر چی بوده جلو ما خانواده ها بود برای آشنایی بیشتر دیگه پسر... بعد من چیکار کنم این دختره زبون نفهم با کمربند بیفتم به جونش -شما منو قبول داری یا نه؟! پدر آلا به او خیره شد و با مکث سر تکان داد: - کی از تو بهتر پسرم... همه چی داری این دختر من عاشق یه اوباش تمام شده داراب سرش را نزدیک تر برد و آرام لب زد: - یک هفته مونده صیغه ی ما تموم بشه اگه اجازه بدید.‌.. مکث کرد اما آخر سر حرفش را زد: - معذرت می‌خوام معذرت می‌خوام میگم اما من آلا رو دوست دارم نمی‌خوام از دستش بدم اجازه بده من یک بار دخترتو ببرم ... یک بار خونم که راه برگشت نداشته باشه... این جوری شمام بهونه دارید که رو حرف دخترت نه بیاری چشم های پدر آلا پر خشم شد و قبل این که حرفی بزند داراب ادامه داد: - سهام شرکت فیروزو میزنم به نام دخترت به فکر دخترت باش حاجی به فکر آیندش با اون پسر بی سر و پا آینده نداره خشم از چشم های حاجی رفت انگار داراب خوب شناخته بودش و حاجی بعد سکوت طولانی لب زد: - فقط یک بار این اجازرو داری کسی بفهمه اینم به من گفتی شاخ به شاخ میشیم شازده داراب با لبخند فاصله گرفت از پدر آلا! حالا هم محرم بودند هم اجازه ی پدرش را داشت کافی بود آلا را به خانه ببرد و... در فکر بود که صدای مادر آلا آمد: - چی در گوش هم پچ پچ می‌کنید، داراب جان پسرم دخترم نمی‌خوادت ایشالا خوشبخت شی داراب سری تکان داد و از جایش پاشد: - یه فرصت می‌خوام من، یه بار ببینم دخترتونو خواهش میکنم... یه بار تنها و حاجی بود که جواب داد بلند طوری که آلا از اتاقش بشنود: - فردا بیا دنبالش آخرین بار که بیرون می‌رید اگه جوابش تغییر نکرد دیگه حق نداری بیای - منو آوردی خونت؟ گفتی قرار مامان بزرگتو ببینم داستانی تعریف کنی که ممکن نظرم عوض بشه حالا خونت خالیه داراب کتش را درآورد: - بشین یه چیز بخور بعد به جونم غر بزن آلا سمت در رفت:- نه می‌خوام برم مرتیکه عوضی منو آورده خونه خالی سمت در رفت اما در قفل بود و ترسیده سمت داراب که با جدیت نگاهش می‌کرد برگشت: - چیکار می‌کنی بیا درو باز کن داراب سمتش آرام قدم برداشت: - هییشش نترس جوجه، اذیتت نمی‌کنم که آلا به در چسبید و بغض کرد، می‌دانست دخترانگیش برود دیگر سفره ی عقد در طالعش نوشته می‌شود : -درو باز کن داراب روبه روی آلا ایستاد با دست موهای بیرون رفته شالش را نوازش کرد: - نمیشه، تو باید مال من شی، هیشش نلرز دورت بگردم تا شب وقت داریم آروم پیش می‌ریم هر وقت تو بخوای میریم تو اتاق!!!
Показати повністю ...
202
0
تقابل دخترک بی دست و پا با سرآشپزی ماهر🤤



به قابلمه‌های روی گاز نگاه می‌کنم، تقصیر خود خرم بود که میخواستم برای در آوردن از دلش چند مدل غذا درست کنم، آنهم منی که بهترین غذای تا بحال پخته‌ام پلو شوید بود و قوطی تن ماهی را هم می‌انداختم رویش!


به سه قابلمه نزدیک شدم، در وسطی را برداشتم پاستاها در استخر سس شناور بودند، شعله‌هایی گاز دیگر جایی برای زیاد شدن نداشت، قابلمه‌ی بعدی فسنجان بود، هرکار میکردم رنگش قهوه‌ای خوشرنگ نمیشد، گردوها هم جدیدا خراب بودند که رنگ نمی‌گرفتند.

چیزی تا آمدنش زمان نداشتم، شاید یک ساعت، تنها امیدم به سومی بود، همان پلو شوید که بدون کمک گرفتن پختم. 

گوشی را از روی کانتر چنگ میزنم و همانجا وسط آشپزخانه‌ی بهم ریخته مینشینم، نمی‌خواستم از کسی کمک بگیرم ولی انگار چاره‌ای نبود.
_چیشده قشنگم؟

صورت مهربانش در کنار صدایش کمی آرامم میکند، سریع از زمین بلند شدم در هردو را برداشتم و گوشی را سمتشان چرخاندم.
_ ماماآسی دستم به دامن گلگلیت، چرا اینا درست نمیشه؟

صدای خنده‌هایش به گوشم رسید، قطعا اوضاع خیلی خراب بود، گند زده بودم، اگر درست نمیشد چه؟ 
_اون سفیده چی‌چیه بهراز؟ ۴تا دونه ماکارونی فرمی توش انداختی باقیش چیه؟

_پاستا آلفردو ماما!

گوشی را سمت فسنجان چرخاندم.
_ واه مادر این دزد دیده رنگش پریده؟

_ماما خب راهکاربده وقت ندارم من.

گوشی را سمت خودم چرخاندم، صورتش درهم بود، این یعنی به شدت تر زده بودم و نمیشد جمعش کرد؟

_اون خارجکیه رو نمی‌دونم ولی فسنجونت رو بهش زعفرون و رب انار بزن، ملس درستش کن بچم بیشتر دوست داره، البته اگه بتونی و باز گند بالا نیاری، من نمی‌دونم اون خاله‌ سارات چی یاد تو داده؟ دختر این اینترنت رو برای همین وقت شماها گذاشتن که به غلط کردم نیوفتین.

هرچه رشته بودم داشت پنبه  میشد آنهم دربرابر هادی، سرآشپز بین المللی که همیشه یک خط کش دستش داشت برای اندازه گیری غذاهایی که میخورد، شاید به زبان نمی‌آورد بدیشان را ولی مهمه نزدیکش بودم می‌دانستم چقدر حساس است و ازبد روزگار با کسی در رابطه بود که دانسته‌هایش در مورد غذا زیر خط قفر بود.




درحالی که آستین‌های پیراهنش را به بالا با وسواس تا میزد روی صندلی پشت میزی که با حساسیت چیدم نشست، هنوز هم رگه‌هایی از ناراحتی و حتی خشم در چهره‌اش بود. 
_از تو بعیده!

نگاه از روی میز گرفتم و با شنیدن جمله‌اش اخمهایم درهم رفت.
_نمیفهمم؟ چی ازم بعیده؟

با دست به میز اشاره کرد.
_اینکه فکر کردی چون شفم راه مغزم و از دل دراوردنم از شکمم رد میشه، اینکه فکر کردی با پختن غذای مورد علاقم میتونی ناراحتی که ازت دارم رو رفع کنی. 

غذای مورد علاقه؟
روی میز فقط پلوشوید بودو تن ماهی، پاستایی که دلیار گفت و فسنجانی که ماماآسی آنقدر مزخرف شد که فقط به درد سطل اشغال میخورد، من چیزی که مورد علاقه‌ی خودم بود پختم. _قصد من... وسط حرفم پرید. _قصد تو هرچی بوده به هدف زدی چون پلوشوید ماهی با این عطر سالها بود نخورده بودم!
Показати повністю ...
369
0
_ انگشترت کو؟ آرام زمزمه کرد _ فروختم چشمای آرزو گشاد شد _ چرا؟! دلارای با خجالت سر پایین انداخت این دختر چی می‌دونست از بدبختیاش؟ _ باید ... باید می‌رفتم غربالگری پول نداشتم آرزو بهت زده گفت _ خب از کارتت برمی‌داشتی! دلارای کلافه آه کشید کاش با آرزو دوست نشده بود فرقشون زمین تا آسمون بود _ من باید برم آرزو جان ، گفتی جزوه نداری چون اینجا بودم برات آوردم اما دیرم شده آرزو چشماشو ریز کرد _ چرا این طرفا اومدی؟ مگه نگفتی بعد مرگ حاجی حاشیه شهر می‌شینی؟ دلارای خجالت زده سر پایین انداخت اهلِ دروغ و دل شکستن نبود وگرنه می‌گفت به تو چه؟ دستشو روی شکم قلمبه شدش گذاشت و زمزمه کرد _ از شرکت یکی از همسایه های شما رو معرفی کرده بودن اومدم برای نظافت آرزو وارفته پچ زد _ مگه تو حامله نیستی؟ میری کارگری؟ دیگه نتونست طاقت بیاره گیلاس های تو بشقاب خیلی چشمک میزدن دکتر گفته بود میوه بخوره اما یادش نمیومد آخرین باری که تونست میوه بخره کی بود دل شکسته ایستاد و کیفش رو چنگ زد _ من باید برم آرزو جان فردا تو مدرسه می‌بینمت آرزو دل میسوزوند برای دوست تازه پیدا شدش داستانِ دخترک تو مدرسه پیچیده بود پسری ناشناس برای انتقام از پدرِ دلارای از جلوی در مدرسه دزدیده بودش و بعد از چند روز با بدن آش و لاش شده نصفه شب دوباره کنار در مدرسه رهاش کرده بود پزشک قانونی تایید کرد که به دخترک تعرض شده اما پلیس هیچ وقت نتونست مرد ناشناس رو پیدا کنه سه ماه بعد دخترک باردار بود پدر پیرش با شنیدن خبر سکته کرد شاید شانس با دلارای یار بود که قبل از مرگ و ورشکستگی شهریه‌ی مدرسه ی دخترش رو تسویه کرده بود دلارای از در بیرون زد و وارد باغ شد آرزو در رو بست و با ترحم زمزمه کرد _ بیچاره دلارای با بغض جلو رفت و هم زمان در آهنیِ باغ باز شد بنز مشکی رنگ آخرین مدل رو دلارای تا حالا فقط تو فیلما دیده بود می‌دونست احتمالا برادر آرزوعه با سر پایین رفته از کنارش گذشت که صدای آشنای مرد میخکوبش کرد _ هی دختر ، خدمتکار جدیدی؟ در باغ رو ببند بعدم بیا کفیِ ماشین رو تمیز کن بهت زده سر بالا آورد صدا آشنا بود ناخواسته یادِ اون نامردی افتاد که دزدیده بودش جملاتش بعد از هفت ماه تو سرش تکرار شد " کتکا درد دارن؟ تازه هنوز شبِ اوله دلارای کوچولو وقتی دردش بیشتر میشه که زخمای بدنت خشک بشه و بعدش دوباره شکنجه بشی دخترحاجی وقتی زخمای خشک شده دوباره به خونریزی بیفته دوست داری از درد بمیری اما اجازه نداری... باید زنده بمونی و تقاص غلطِ باباجونتو بدی حاج فرهمند کم نریده تو زندگیِ من" آلپ‌ارسلان در ماشین رو به هم کوبید و به دختری که پشت بهش ایستاده بود تشر زد _ خشک شدی بچه جون؟ من پول یامفت دارم بریزم تو شکمت ماشینو درست می‌سابی صبح کارواش بود اما بارونِ ظهری گند زد بهش خط روش بیفته عینِ همون خط رو روی صورتت در میارم! سرِ دلارای گیج رفت صدای دکتر پزشک قانونی تو سرش تکرار شد "بعد از آخرین باری که اذیتت کرد مجبورت کرد خودتو بشوری؟ کتکت که زد حمامت کرد؟ هیچ DNA یا اثر انگشتی روی بدنت باقی نمونده ازش" اینبار صدای پلیس بود " دخترم هربار که نزدیکت شد صورتش رو پوشونده بود؟ هیچ تصویری ازش نداری؟ این همه کتکت زده ، بارها و بارها بهت تعرض کرده ، هیچ نشونه ای ازش ندیدی؟ " وحشت زده دستشو جلوی دهنش گرفت چشماش پر از اشک شده و بدنش می‌لرزید این صدای نحس مالِ برادرِ آرزو بود؟ همونی که کل مدرسه روش کراش بودن؟ مردی که بهش تجاوز کرد؟ بابای بچه‌اش! ارسلان با بی اعصابی جلو رفت صورت دختر رو نمیدید اما شکم برآمدش توی ذوق میزد _ حامله ای؟ جل و پلاستو جمع کن برو پی کارت آرزو شما دوزاری هارو از کجا پیدا میکنه آخه؟ بابای توله‌سگت غیرت نداره که توی پا به ماهو فرستاده کلفتی؟ طاقت نیاورد قلبش داشت از شدت نفرت از سینه بیرون میزد بی صدا هق زد و نفس عمیق کشید چرا اکسیژن کم بود دستشو روی دهنش فشرد و سمت مرد برگشت خودش بود چشمای آشنا و بی رحم از جنسِ سنگ! لبخندِ پر تمسخر آلپ‌ارسلان خشک شد و ناخواسته پچ زد _ دلارای ...
Показати повністю ...
دلارای
به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇 https://t.me/c/1352085349/65 .
241
1
می‌کشیدنش پای چوبه ی دار... صدای جیغ التماس مامنیر و دایی همه تو گوشم می‌پیچد و خودم روی زمین افتاده بودم و تموم شد برادرم قصاص شد... مامنیر جیغ می‌زد: - خدیجه خانم منو عزادار نکن تو خودت پسر از دست دادی با من نکن ترو به خدا نکن پسرامون باهم یه روزی دوست بودن نفسم بالا نمی‌‌اومد و اشک می‌ریختم و خدیجه خانمم اشک می‌‌ریخت و زمزمه کرد: - پسر بزرگم رضایت نمیده وگرنه من بخشیدم پسر بزرگش کسی بود که حتی نمی‌خواست مارو ببینه و این‌بار من جیغ زدم: - التماستون میکنم قسمتون میدم هر کاری بگید میکنم ترو خدا راضیش کنید چشمامو‌ بستم‌ و هق زدم و همون موقع صدای بم مردی به گوشم رسید: - مامان واسه چی اومدی پیش اینا؟ اومدی خانواده قاتل پسرتو ببینی هان؟ نفرت تو صداش موج میزد و چشم باز کردم، مردی قد بلند و هیکلی که جا افتاده بود و مادرشو سمت دیگری هدایت میکرد و صدای خدیجه خانم و شنیدم: -پسرم بگذر به خدا با مرگ یکی دیگه دلمون آروم نمیگیره هیچی نگفت، منم نفهمیدم چیکار کردم به یک باره بلند شدم و دویدم سمتش و افتادم به پای همون مرد، چادرم کنارم افتاد و با عجز تمام زجه زدم و از ته دلم التماس کردم: - آقا ترو خدا آقا التماست میکنم برادرم بچگی کرده حماقت کرده ترو خدا پشیمونه قسمت میدم کلفتیتو میکنم تا آخر عمر تا آخر عمر بندگیتو میکنم... ببین خودت مادر داری نذار مادر من داغ ببینه مردونگی کن برگشت و تو چشمام زل زد، چشماش سیاه بود و من ادامه دادم و نالیدم: - خواهش میکنم خواهش میکنم خم شد و صورت به صورتم لب زد: -منم داداشمو دوست داشتم پس می‌فهمی دردمو؟ - با مرگ برادر من چی درست میشه؟ بغض مردونه ای کرد اما چشماش پر نفرت شد: - دل آتیش گرفتم آروم میشه... من برای این خانواده فقط بردار بزرگتر نبودم دختر خانم، من پدر بودم واسه اینا من بزرگ کردم همون پسری که کردید زیر خاک می‌فهمی؟ دستی زیر چشمام کشیدم و سر انداختم پایین: - می‌خوای قلب مارو به آتیش بکشی بکش اما آتیش با آتیش خاموش نمیشه بدتر گر میگیره... قلبت بعد امروز خاموش نمیشه فقط بیشتر گر میگیره باور کن سکوت کرد و نگاه آوردم بالا، روی صورتش قطره اشکی نشسته بود و خیره ی من بود و به یک باره ایستاد و چند لحظه نگاهم کرد و حرفی که زد باعث شد مو تو تنم سیخ بشه: - من رضایت میدم اما به شرط من تورو میبرم با خودم که این قلب آتیش گرفترو آروم کنی اکه تونستی که چه بها اگه نه من قلبتو آتیش میزنم خدیجه خانم با بهت به پسرش نگاه کرد و با لب های لرزون زمزمه کردم: - نمی‌فهمم - خونبس! قبوله دیگه؟ چادر سیاه، لباس سیاه، لبی که پوست پوست شده بود و چشمایی که از زور گریه باز نمی‌شد. از زندان مستقیم رفتیم عقدم کرد و حالا توی خونشون بودم! صدای داد و بیداد از طبقه پایین نشون میداد خانوادش به خاطر وجود من ناراحتن و همون موقع بود که صدای شکستن چیزی و دادش به گوشم رسید: - آوردمش که آتیش بکشم به قلبش آوردمش که زجر بدم خودشو خانوادشو آوردمش تو این خونه تا جسدشو تحویل خانوادشون بدم... هیچ کس هیچ کس بالا نمیاد حالیتون شد؟! حتی اگه حس کردید داره زیر دستم میمیره جون میده بالا نمیاید جمله ی آخرشو جوری هوار زد که بدنم یخ زد، ذره ای شوخی نداشت و صدای پا که به گوشم رسید تو خودم جمع شدم، در اتاق باز شد و قامتشو دیدم. پر از اخم و نفرت بود و خیره بهم لب زد: -ترسیدی؟ چیزی نگفتم و کمی خودمو عقب کشیدم که با نیشخندی درو پشت سرش قفل کرد و ادامه داد: -نترس زیاد موندگار نیستی با لباس مشکی خانوادت گذاشتنت خونه ی من با لباس مشکیم تحویلت می‌گیرن! بازم هیچی نگفتم و اشکام روی صورتم ریخت که دکمه اول لباسشو باز کرد و زمزمه کرد: - زنی یا دختر؟!
Показати повністю ...
166
0
⁠ _اگه زنم بشی از خون داداشت میگذرم ننه گلی به صورتش کوبید. _خدا مرگم بده آقا ! این دختر بچه ست ! بعد رو به من کرد و توپید. _اینجا وایستادی چرا دختر ؟ برو تو ببینم ! مرد جوان دست در جیب های شلوارش فرو کرد و روبروی دایی ایستاد. _یه صیغه میخونم که خیالت از شرع و عرفش راحت باشه! خونه ت رو هم پس میدم! رضایت پسرت رو هم امضا میکنم. دایی جلوی پاش افتاد. _من خودم غلامتم آقا....این دختر یادگار خواهرمه ! بفروشمش؟ _بعد ۹ ماه برش می‌گردونم ...آبم از آب تکون نمیخوره ! یه پولی هم میدم دختریش و میدوزم مثل روز اول خواستی شوهرش بده ... دایی به صورت گرفته اش نگاه کرد _واسه چی میبری خاک بر سرم میکنی که بعد ۹ ماه بیاریش؟ _میخوام یه شیکم برام بزاد. حامله شد بچه رو که زایید عین روز اول تحویلش میدم. ننه گلی منو پشت چادرش قایم کرد. _از خدا بترس آقا ! این خودش دهنش بوی شیر میده ! کجا میتونه حامله شه؟ می‌خوای انگشت نمای خلایقمون کنی ؟ با قدم های آرام سمتم اومد. _هیچ کس نمیفهمه! میبرمش یه شهر دیگه ! من یه دختر بچه میخوام که خیالم ازش راحت باشه فردا ادعای مادری نکنه! شمام رضایت میخواید که پسرتون نره گله دار .... منتظر یه نه قاطع بودم از دایی ولی صداش در نمی اومد از ترس به لکنت افتاده بودم _د..دایی نه...تو رو خدا نه. بخدا...بخدا دیگه عروسک بازی نمی کنم نذار منو ببره... دست ننه گلی رو چنگ زده بودم و اهمیتی نداشت چادر از سرم افتاده _بگذر آقا تو رو روح جوونت بگذر این یتیم لاجونه از پس شوهرداری برنمیاد... چرا کاری نمی کنی خسرو؟ با شیوون ننه گلی دایی بالاخره تکونی خورد و سمتمون اومد می دونستم منو به این مرد نمیده... همین دیشب خودش تعریف می کرد که آقا چقدر عصبانی و بی رحمه که داداش احسان رو تو دادگاه کتک زده... با جلو اومدنش اشکام رو کنترل کردم بهم نگاه نمی کرد - بعد نه ماه میام دنبالش آقا. - دایی! ناباور چشمام درشت شده بود که منو به سمت اون مرد روانه کرد و جلوی ننه گلی رو گرفت _شرمندتم دخترم... حلالم کن نمی تونم بذارم سر احسان بره بالای دار... خودم میام دنبالت باشه، برو با آقا برو هر چی هم گفت گوش بده... می خواستم خودم رو به ننه گلی برسونم که دایی به عقب هلم داد و بی توجه به این که به پشت روی زمین افتادم در و به روم بست - پاشو سوار شو! ملتمس به سمت آقا سربلند کردم. خیلی بزرگ بود! - ت...تو رو خدا منو نبرید... بذارید برم... بی حوصله از بازوم گرفت و تنم رو داخل ماشین هل داد - هر وقت حامله شدی میتونی بری بچه جون... حرفش تمام نشده جلو کشیدم - میشم بخدا میشم فقط منو نبرید... همین الان حامله میشم...
Показати повністю ...
گناهِ لیـــلی
پارت گذاری منظم 🍄 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz
46
1
دخترم تورو نمی‌خواد میگی چیکار کنم به زور و‌ کتک بشونمش کنارت تو سفره ی عقد؟ داراب کلافه به در اتاق بسته ی آلا نگاه می‌کنه و صدایش را پایین می‌آورد که مبادا آلا بشنود: - حاجی آبرو سرتون نمیشه دخترتون دو ماه صیغه ی من بوده - لا اله الاا... یه جوری میگی انگاری اتفاقی افتاده هر چی بوده جلو ما خانواده ها بود برای آشنایی بیشتر دیگه پسر... بعد من چیکار کنم این دختره زبون نفهم با کمربند بیفتم به جونش -شما منو قبول داری یا نه؟! پدر آلا به او خیره شد و با مکث سر تکان داد: - کی از تو بهتر پسرم... همه چی داری این دختر من عاشق یه اوباش تمام شده داراب سرش را نزدیک تر برد و آرام لب زد: - یک هفته مونده صیغه ی ما تموم بشه اگه اجازه بدید.‌.. مکث کرد اما آخر سر حرفش را زد: - معذرت می‌خوام معذرت می‌خوام میگم اما من آلا رو دوست دارم نمی‌خوام از دستش بدم اجازه بده من یک بار دخترتو ببرم ... یک بار خونم که راه برگشت نداشته باشه... این جوری شمام بهونه دارید که رو حرف دخترت نه بیاری چشم های پدر آلا پر خشم شد و قبل این که حرفی بزند داراب ادامه داد: - سهام شرکت فیروزو میزنم به نام دخترت به فکر دخترت باش حاجی به فکر آیندش با اون پسر بی سر و پا آینده نداره خشم از چشم های حاجی رفت انگار داراب خوب شناخته بودش و حاجی بعد سکوت طولانی لب زد: - فقط یک بار این اجازرو داری کسی بفهمه اینم به من گفتی شاخ به شاخ میشیم شازده داراب با لبخند فاصله گرفت از پدر آلا! حالا هم محرم بودند هم اجازه ی پدرش را داشت کافی بود آلا را به خانه ببرد و... در فکر بود که صدای مادر آلا آمد: - چی در گوش هم پچ پچ می‌کنید، داراب جان پسرم دخترم نمی‌خوادت ایشالا خوشبخت شی داراب سری تکان داد و از جایش پاشد: - یه فرصت می‌خوام من، یه بار ببینم دخترتونو خواهش میکنم... یه بار تنها و حاجی بود که جواب داد بلند طوری که آلا از اتاقش بشنود: - فردا بیا دنبالش آخرین بار که بیرون می‌رید اگه جوابش تغییر نکرد دیگه حق نداری بیای - منو آوردی خونت؟ گفتی قرار مامان بزرگتو ببینم داستانی تعریف کنی که ممکن نظرم عوض بشه حالا خونت خالیه داراب کتش را درآورد: - بشین یه چیز بخور بعد به جونم غر بزن آلا سمت در رفت:- نه می‌خوام برم مرتیکه عوضی منو آورده خونه خالی سمت در رفت اما در قفل بود و ترسیده سمت داراب که با جدیت نگاهش می‌کرد برگشت: - چیکار می‌کنی بیا درو باز کن داراب سمتش آرام قدم برداشت: - هییشش نترس جوجه، اذیتت نمی‌کنم که آلا به در چسبید و بغض کرد، می‌دانست دخترانگیش برود دیگر سفره ی عقد در طالعش نوشته می‌شود : -درو باز کن داراب روبه روی آلا ایستاد با دست موهای بیرون رفته شالش را نوازش کرد: - نمیشه، تو باید مال من شی، هیشش نلرز دورت بگردم تا شب وقت داریم آروم پیش می‌ریم هر وقت تو بخوای میریم تو اتاق!!!
Показати повністю ...
86
1
-بیا تو سردخونه... میخوام یه دل سیر بچلونمت. پیامشو سین میکنم و با چشمای گشاد شده سرمو طرفش برمیگردونم. لب میزنم: -دیوونه‌ای؟؟ سرشو تکون میده و اشاره میکنه که باهاش برم... توجهی نمیکنم که دوباره پیامی برام میفرسته‌. -اگه نیای جلوی همه‌ی آشپزا رو کولم میندازمت. لبامو بهم فشار میدم و با خشم سمت سردخونه راه می‌افتم. هنوز پامو داخل نذاشته، از پشت کشیده می‌شم و با یک حرکت به درِ آهنی چفت می‌شم. -بالاخره گیرت انداختم فرشته کوچولویِ خودم❤️
Показати повністю ...
111
1
_ مگه نگفتم به آرایشگر بگو کک مکارو بپوشه؟ اینا که هنوز به چشم میاد ، امشب میرینی به آبروم با این صورتِ تخمیت گند بزنن به حاجی که مجبورمون نکنه مجلس عروسی بگیریم دخترک بغض کرده اخم کرد موهای فرفری خرمایی رنگ و کک‌مک های بانمک صورتش او را شبیه دختربچه‌های پنج ساله کرده بود آلپ‌ارسلان زیرلب غر زد _ انگار نمیدونه عروسش مثلِ دخترای دهاتی میمونه که از روستا و سر زمین جمعش کردن ۸۰۰ ۹۰۰ تا مهمون دعوت کرده لاکردار دلارای ناخواسته دستش را روی قفسه‌سینه‌اش گذاشت احساس کرد قلبِ مریضش دوباره تیر می‌کشد ارسلان با دیدن حرکتش در لباسِ دامادی پوزخند زد _ خب حالا خودتو نزن به موش مردگی قلبت بگیره بیفتی رو دستم حوصله‌ی پند و اندرز حاجی رو ندارم دلارای دستش را پایین آورد و آرام به دروغ گفت _ قلبم درد نمیکنه _ به نفعته نکنه! اینبار درد گرفت بگو واسته بهتره حداقل یه مراسم ختم میفته رو دستمون و راحت می‌شیم دلارای که بهت زده سر بالا گرفت آلپ‌ارسلان تازه فهمید چه حرف بی رحمانه ای زده است کلافه از خودش پوف کشید و دسته‌گل را روی میزِ سالنِ آرایشگاه پرت کرد _ اونطوری به من خیره نشو دخترجون! تو وقتی اینقدر مریضیت حاد بود نباید جوابِ بله با حاجی میدادی امشب تو تخت چطور قراره قلبت دووم بیاره؟ دلارای در سکوت نگاهش کرد خدایا... چرا هرکه سر راهش قرار میگرفت تحقیرش میکرد؟ بخاطر یتیمی‌اش؟ آلپ‌ارسلان تیر بعدی را پرتاب کرد _ دو روز دیگه حاملت کردم چی؟ میتونی با این قلبی که یکی در میون می‌زنه طبیعی زایمان کنی؟ من خوش ندارم رو شکم زنم رد بخیه بیفته قلبِ دلارای تیر کشید اما خودش را کنترل کرد دستش را سمتش نبرد نباید ارسلان متوجه ضعفش می‌شد هم زمان هاله ، مدیرِ سالن زیبایی نزدیک آمد _ عروستونو دیدید آقای داماد؟ مثلِ عروسکا شده ماشالله آلپ‌ارسلان دندان روی هم فشرد و حرصش را سر زن خالی کرد _ عروسک؟ عروسک پوستش اینطوری تِر خورده؟ زن بهت زده به کک و مک های بانمک و پوستِ سفید دخترک نگاه کرد _ وا! انقدر این فرشته کوچولو ناز و بکر بود دلم نیومد کک و مکای صورتشو بپوشونم موهاشم شنیون نکردیم ، فر طبیعیه خودشه زیباترین عروسمون تا اینجا همسر شما بوده ارسلان پوزخند زد زنِ مریض و کک مکیِ اجباری‌اش! زن ادامه داد _ من اومده بودم ازتون اجازه بگیرم عکسشو بذاریم تو ژرنالمون! ارسلان دیگر طاقت نیاورد بازوی دخترک را چنگ زد و سمت سرویس هلش داد _ برو صورتتو بشور ، بیا یه مرگی به پوستت بزنه اینارو بپوشه من آبرو دارم دلارای بغض کرده سر تکان داد _ باشه ، دستمو فشار نده کبود میشه اونبار زده بودی تو صورتم به حاجی گفتم خوردم زمین باورش نمی‌شد آلپ‌ارسلان با تحقیر جلو هلش داد _ گند بزنن به حاجی که از همه جا تورو پیدا کرد ، بشور صورتِ گندتو دیر شد در سرویس را که بست دخترک آرام ناله کرد قلبش شدید تیر میکشید بی حال ناله کرد و لب زد _ خدایا حالم بد نشه ، قلبم نگیره ارسلان می‌کشم... توروخدا الان نه جمله‌اش کامل نشده چشمانش سیاهی رفت و کف سرویس افتاد در دل ضجه زد آلپ‌ارسلان جانش را می‌گرفت اگر می‌فهمید چه بلایی سرِ لباس عروس ایتالیایی گران قیمت آورده در سرویس که باز شد پلک هایش روی هم افتاد صدای زنانه ای می‌شنید _ یاخدا ، یکی به اون آقا خبر بده همسرشون افتادن کفِ دسشویی هرچی از دهنشون در میومد به این طفل معصوم گفت بعدم رفت نشست تو ماشین 138 پارتِ بعدی هم تو کانال هست👇
Показати повністю ...
77
0

sticker.webp

39
0

sticker.webp

149
0

sticker.webp

1
0
‌- چه غلطی می کنی سر یخچال ما؟ دخترک با صدای شیما وحشت زده عقب پرید و دستش را پشتش قایم کرد - ه... هیچی... شیما گردن کشی کرد - هیچی؟ دستتو بیار جلو ببینم؟ مامان؟ مامان بیا اینجا... لب های دخترک شروع به لرزیدن کرد، شیما هم‌سنش بود - ت... توروخدا صداشون نزن، م...من فقط یکم آلوچه دلم خواست، ب...بیا... شیما با پوزخند به حال رقت انگیز لیلی نگاه کرد چه کسی باورش می شد دردانه ی حاج ایمان اینطور خوار و خفیف شود! - چیه دختر چرا جیغ میزنی؟ با آمدن خدیجه خانوم لیلی ترسیده مشتش را بست اما شیما ولش نکرد - دزد گرفتم مادرجون، اومده بود سر یخچال دزدی... خدیجه خانوم نفرتش از این دختر بیشتر از همه بود که اخم هایش را در هم کشید. - سلیطه! داری آبروی پسرمو می‌بری؟ کم شکمتو پر کرده حالا دزدی هم می‌کنی؟ کوبش دستش روی صورت دخترکی که جرمش فقط خواهر قاتل جگرگوشه اش بود آن قدر باصدا بود که لیلی با گرفتن شکمش چشمانش را پردرد بست - ب... بخدا من نخواستم، بچه‌ خواست...من...من لب گزید و با بیرون رفتنش از آشپزخانه اشک هایش بارید. می خواست زنگ بزند به صدرا، او را دوست نداشت پسرکش را که دوست داشت... - زنگ می زنی به داداشم؟ دستش را به نرده ها گرفت و روی پله‌ی اول ایستاد - مزاحم نشو رفتن حلقه بخرن! فردا نوبت محضر دارن... باورش نمیشد که با وارد شدنش به اتاق صدرا روی تختش دراز کشید. دلش برای عطر او تنگ شده بود یعنی صدرا دلتنگش نمیشد که گفته بود در زیرزمین بماند؟ - خوبی مامانی؟ تو به اینا گوش ندیا، ببین آلو آوردم برات... مامنیرش می گفت مال دزدی نباید به خورد بچه بدهد اما او که دزد نبود فقط پدر پسرکش بی معرفت بود - فقط یدونه می خوردم بخاطر تو باشه؟ با گریه آلو را سمت دهانش می برد که صدای هلهلهه در خانه پیچید - مامان؟ مامان بیا عروس و داماد اومدن... داداش ببینم حلقه تونو؟ صدرا بی توجه به شیما نگاهش را در خانه چرخاند. خبری از لیلی نبود خدیجه خانوم اسپند به دست آمد - مبارکه مادر.. مبارکه شاه دامادم بشین کنار عروست بذار دور سرتون اسپند بگردونم چشم حسودش و بخیلاش کور... به عمد صدا بلند کرده بودند و صدرا از نبودن لیلی اخم هایش در هم رفته بود که بعد از یک ساعت از جا بلند شد می خواست دل دخترک را بسوزاند در این هفت ماه کم دقش نداده بود و این هدف آخر بود. شکستن دخترک نازدانه‌ی حاج ایمان. بردار قاتل عزیزتر از جانش... با فشردن دستگیره پرغیظ وارد اتاق شد - چه غلطی میکنی تو اتاق من؟ مگه نگفتم تو این اتاق نیا، حرف حالیت نیست؟ دخترک وحشت کرده از جا پرید - ب...بخدا سرد بود پایین الان میرم، ب... بخشید... تا می خواست بلند شود صدرا به روتختی اشاره زد - اینم جمع کن گند زدی روش، شب عروس میاد تو این اتاق... ببر بشورش بیار پهنش کن سریع! لیلی دست روی شکمش گذاشت و با بغض لب زد - من کثیف نیستم صدرا، ت... تو که میدونی! حرفش تا مغز استخوانش رفته بود که با گرفتن چانه‌ی دخترک تیز جلو کشیدش - هووم یادمه..کم زیرم نبودی خواهراحسان چیه دلت خوا... حرفش با دیدن صورت کبود دخترک در دهانش میماند - صورتت چیشده؟ لیلی مشتش را بالا آورد - پ...پسرمون آلو می خواست. م...من از یخچالتون برداشتم، ب...بخدا دزد نیستم فقط پسرم... - عشقم چیکار میکنی اینجا؟ با داخل آمدن گلی، لیلی عقب کشید. - اونا رو بدید مادرجون م...من نمی خورم. م... میرم بیرون مزاحمتون نباشم قدم هایش محکم بود مطمئن بود این بار دیگر نه تنها از اتاق که از این خانه می رفت تا مبادا مزاحم عشق بازی شوهرش با زنش شود...
Показати повністю ...
گناهِ لیـــلی
پارت گذاری منظم 🍄 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz
54
0
_کم واسه من توهمات ذهنتو بریز بیرون تو اگه واقعا نمیخواستیش غلط کردی مثل سگ پاسوخته رفتی خونش بغض سنگینمو سعی کردم پس بزنم و آخرین شانسمم‌ امتحان کنم‌ _اون عوضی یه زور بردم خونش میخواست... نفس بریده و با چشمایی که آتیش ازش زبونه می‌کشید محکم زد تخت سینم _خفه شو بی حیا کم از کثافت کاری هات برام بگو مکثی کرده مثل یه گرگ خرناس کشید _هرکی زنت کرده برو همونو بچسب با درد تنمو از دیوار جدا کردم _حاتم مثل همیشه مردونگی کن نزار آبروم بره ..بخدا من...من..دخترم! چشماش تو صدم ثانیه گرد شد ولی زود به خودش اومد _کم واسم فیلم بازی کن پس تو خونش چه غلطی میکردی با گریه و ترس نگاهی به سر کوچه کردم هر لحظه ممکن بود برادرم بیاد _بخدا نذاشتم...با..با گلدون زدم..سرش شگفت زده نگاهی به چشمام انداخت انگار سعی داشت راست و دروغ حرفمو از چشمام بخونه ولی در نهایت انگشتش با تهدید رو شقیقم کوبید _امشب از مراسم خواستگاریت نجاتت میدم ولی وای به حالت دروغ گفته باشی عزرائیلت‌ میشم آلا ناباور اشک تو چشمام جمع شد و سرمو تند بالا پایین‌ کردم _بخدا هر جور بخوای بهت ثابت میکنم مرسی حاتم واقعا ممنون... با جلو اومدنش تو تاریکی کوچه قدمی عقب رفتم که پشتم به دیوار برخورد کرد و ضربان قلبم رفت رو هزار.. آروم رو صورتم خم شد و کنار گوشم لب زد _جور خاصی لازم نیست ثابت کنی دختری همینکه یه شب زیر حاتم باشی معلوم میشه همه چی و با رفتن دستش سمت لباس نباتی رنگم.... آلا دختری که عاشق یه مرد بی چاک و دهنه عصبیه محلشون میشه ولی با اولین اشتباه از دستش میده ولی درست شب خواستگاریش....🍒
Показати повністю ...
47
0
. _سرآشپز نیست که لعنتی، کراش العالمینه...! با خنده به مبینا که از پشت خط قش قش می خندید گفتم. مبینا با خنده گفت: _نشنوه یه وقت دختر ابروت به باد بره... با خنده پاهام و روی صندلی جمع کردم. _نبابا ایرپاد تو گوششه فعلا گرفتمش بکار قراره واسم غذا مخصوص درست کنه... لعنتی نمیدونه خودش یه غذای خوشمزه اس... مبینا بلند خندید. _خدا لعنتت کنه بهراز... خوبه تو پسر نشدی... وگرنه دخترارو با لباس قورت میدادی... با خنده گفتم: _اخه نیستی ببینی... یه بازوهایی داره اصن اوفف..‌ فک کن دیگه شکمش چطوریه... حتما شیش تیکه اس... تازه یه صدای گیرایی هم دارم اصن نگممم... مبینا با خنده گفت: _نخوریش حالا... _لعنتی یه جیگریه اصلا نمیشه ازش گذشت... کیف میده فقط دست بکشی رو عضله هاش... _انقد دوست داری امتحانش کن...؟ ترسیده با صدای سرآشپز از روی صندلی پریدم. _ااا... شما اینجا چیکار میکنید ؟ تو یه حرکت دستش پشت کمرم نشست. _مگه نمی خواستی بدنم و ببینی و دست بکشی روی عضله هام...؟ ترسیده خواستم از آغوشش بیرون بیام که نذاشت و با نشستن لب های داغش روی ترقوه ام، نفس تو سینه ام حبس شد و... روایت عاشقانه‌ای از سرآشپز معروف با بهراز شر و شیطون😂😍❤️
Показати повністю ...
133
0
‌_ آقا؟ وقتی خانم رو انداختید بیرون بدنشون خیس بود میگم نکنه.... آلپ‌ارسلان غصبناک سمت خدمتکار میان‌سال برگشت این زن تنها کسی بود که بابت اشتباهش بیچارش نمی‌کرد فتانه نالید _ پسرحاجی روم به دیوار که روی حرفتون حرف میارم ولی اخبار گفت هوا زیر صفره گناه داره طفل معصوم سنی نداره ، خیلی بچه‌ست دووم نمیاره آلپ‌ارسلان سرد و بم غرید _ امشب همراه بقیه خدمتکارا برو خونه مگه دخترت زایمان کرده بود؟ بچه‌ست تجربه نداره برو کمکش فتانه اشک ریخت _ گلرخِ من چهارسال از اون دختری که کتک خورده پرتش کردی تو حیاط بزرگ‌تره پسرم خدارو خوش نمياد آلپ‌ارسلان دندان روی هم سایید دخترک سرتق چندسال داشت؟ هفده؟ نباید به او فکر می‌کرد _ تا صبح اونجا بمونه آدم میشه فردا ردش کنید بره فتانه بهت زده نالید _ زنته _ طلاقش میدم زنگ بزن به وکیلم شروع کنه فتانه دو دل نالید _ هنوز دو ماه نشده که شب حجله‌ات دستمال همین دخترو از اتاق دادی بیرون تو شونزده سالگی مطلقه بشه؟ مگه دختره که به همین راحتی بیرونش میکنی؟ آلپ‌ارسلان عصبی صدایش را بالا برد _ خستم از بچه بازیاش بابای دیوثش کم تر زد تو زندگیم که حالا نوبت توله سگشه؟ دختره‌ی سرتق آشغال فتانه ترسیده لب گزید خشم وحشتناک ارسلان به پدرش رفته بود این مرد تن مخاطب را می‌لرزاند _ انتقام بابا رو از دختر گرفتی چه انتظاری داری؟ بخاطر پول درمان مادر مریضش نشوندیش سر سفره عقد شب اول صورتشو با سیلی سرخ کردی خدا میدونه تو اتاق خواب چه بلایی سرش اوردی که تا سه شب تو تب می‌سوخت اینه رسم مردونگی پسرحاجی؟ هربار میبینت از وحشت زرد میشه تمام تنش میلرزه آلپ‌ارسلان عصبی خندید _ غذای امشبم واسه همون خراب کرد؟ فتانه آه کشید _ واسه شور شدن غذا لختش کردی؟ برای چهارتا قاشق  غذا با کمربند افتادی به جون ناموست؟ واسه همین با بدن خیس انداختیش تو حیاط؟ ارسلان صدایش را بالا برد طوری که همه خدمتکارها بشنوند _ همه مرخصن تا ده دقیقه دیگه اینجا باشید من میدونم و شما همه به سرعت از گوشه کنار عمارت برای رفتن آماده شدند آلپ‌ارسلان رو به فتانه تشر زد _ شمام برو ، بعدا حرف می‌زنیم با قدم هایی محکم سمت اتاق خوابشان رفت اتاقی که شب ها شاهد سلاخی جسم دخترک و روزها شاهد سلاخی روح ارسلان از شنیدن صدای گریه های مظلومانه‌اش بود نمیدانست چندساعت گذاشته بود _ آقا؟ با صدای آزاده ، دختر خدمتکاری که جدید آمده بود ابرو درهم کشید _ چی میخوای اینجا؟ نگفتم مرخصید؟ آزاده با ترس از جا پرید و آلپ‌ارسلان صدایش را بالا برد _ هنوز که زل زدی به من برو بیرون از فردام لازم نیست .... آزاده با ترس میان جمله اش پرید _ من دیدم! نازنین تو غذای خانم نمک چپه کرد ارسلان ماتش برد چه می‌شنید؟! _ چی داری زر‌ میزنی تو؟ میدونی مزخرف بگی چه بلایی سرت میارم؟ آزاده ناله کرد _ خودم دیدم دلارای خانم رفته بود میزو بچینه نازنین نمک رو چپه کرد تو غذا ارسلان با خشم جلو آمد _ نازنین سگ کیه؟ _ دختر زهرا خانم ارسلان عربده زد _ مثل آدم آدرس بده کم مانده بود آزاده خودش را خیس کند _ زهرا ، خواهر فتانه خانم دخترش همیشه ... ارسلان غرید _ بنال آزاده خجالت زده زمزمه کرد _ عاشق شماست ارسلان عصبی کنارش زد دخترک را چقدر به جرم نکرده کتک زده بود؟ صدای فتانه در سرش تکرار شد ( برای چهارتا قاشق  غذا با کمربند افتادی به جون ناموست؟) کلافه پله ها را پایین دوید و هم زمان فریاد زد _مثل مجسمه اونجا خشک نشو دخترجون پتو بیار آزاده اطاعت کرد با باز شدن در سوز سرد در صورت ارسلان سیلی زد عذاب وجدان گلویش را فشرد سمت جشم مچاله شده‌ی دلارای قدم برداشت و بدون مکث روی دست هایش بلندش کرد بدن لخت و بی جانش یخ زده بود سعی کرد بغضش را کنترل کند سمت عمارت برگشت و هم زمان آزاده پتو را سمتش گرفت صدای عصبی و لرزانش بالا رفت _ حمومو داغ کن آزاده به سرعت سمت حمام دوید که ارسلان دوباره فریاد زد _ صبر کن آزاده میخکوب شد _ چرا دهن باز کردی؟ قبلش چطور خفه خون گرفته بودید همتون؟ آزاده خشک شد قبل تر از فتانه شنیده بود این مرد دروغ را بو می‌کشد مضطرب نالید _ من ... من عذاب وجدان... آلپ‌ارسلان جمله اش را قطع کرد _ من صدبار بدتر کتکش زده بودم همین یک بار وجدانت درد گرفت؟ آزاده ترسیده چشم دزدید _ چیو پنهان میکنی؟ _ من ... هیچی آقا _ بنال دخترجون تا تمام خشم امشبو سر تو خالی نکردم نفس آزاده حبس شد نگاهی به دلارای در آغوش آلپ‌ارسلان انداخت ارسلان مسیر‌ نگاهش را دنبال کرد ناخواسته سر دخترک را به سینه ی خودش چسبانده و به خود میفشاردش _ آخه.... دلارای خانم حامله‌ست آقا پارت این بنر گذاشته شده کپی ممنوع❤️
Показати повністю ...
دلارای
به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇 https://t.me/c/1352085349/65 .
65
0
رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ آنــتــروپــی🔥🔞 🦋💍 بعد از خداحافظی با آنا توی ماشین نشستم که حامی کنارم نشست و بی‌حرف راه افتاد‌‌‌... تا خونه هیچکدوممون حرفی نزدیم. حال هیچکدوممون خوب نبود ؛ از این رازی که نگفتنش یه درد بود گفتنش هزار درد! از حامی پیشی گرفتم و داخل خونه شدم که مامان با دیدنم لبخندی زد و گفت : _سلام، خسته نباشی... سرمو تکون دادم و همونطور که سعی میکردم لبخند بزنم، گفتم : _سلام، مرسی مامان جون. خوبی؟ خوبمی گفت و حالمو پرسید که سرسری جواب دادم و سمت اتاق خواب راه افتادم... پالتو و مقنعمو درآوردم. بی‌حوصله حوله‌امو برداشتم و سمت حموم گوشه‌ی اتاق راه افتادم، شاید با گرفتن یه دوش حالم بهتر میشد‌... آب گرمو باز کردم و چشمامو بستم، مغزم پر بود از فکرای جورواجوری که خیلی وقت بود باید سامونشون میدادم و نداده بودم. نتیجش هم شده بود این وضعیتی که هیچ‌جوره نمیدونستم کجای کارم. حتی نمیدونستم باید چیکار کنم! نمیدونم چقدر گذشته بود که بالاخره حوله‌امو تنم کردم و از حموم بیرون رفتم و بلافاصله، با حامی چشم تو چشم شدم که کنار پنجره ایستاده بود و سیگار میکشید... کم میکشید، فقط وقتایی که خیلی حالش بد بود... توی سکوت نگاهش میکردم که خاموشش کرد و همونطور که سمت در میرفت، گفت : _میرم بیرون لباساتو عوض کنی. صداش زدم و قبل از اینکه جوابمو بده جلوش ایستادم... میخواستم مطمئن شم که لباسش بوی سیگار نگرفته باشه، این چند وقته به حد کافی درگیری داشتیم... بی حواس مشغول چک کردن لباسش بودم که با دیدن نگاهش تنم خشک شد... نگاهش چفت لبام بود! نگاه لرزونمو به چشماش دوختم که نفسای صدادارش گوشامو پر کردن... نمیدونم چقدر گذشته بود که به خودم اومدم و از سر راهش کنار رفتم که با مکث کوتاهی، پا تند کرد و از اتاق بیرون رفت... دستمو روی قلبم گذاشتم، انقدر تند تند میزد که انگار قصد داشت سینه‌امو بشکافه و ازش بیرون بزنه! ریپلای به رمان در کانال کافه‌ رمان👇
Показати повністю ...
379
1
_ آخه کی روز عقدش میره مدرسه دختر؟ کتونی هام رو پوشیدم و کوله م رو برداشتم که با حرف بی بی حیرت زده سرجا ایستادم _ مگه نگفتی فقط قراره همو ببینیم حالا شد عقد؟ بی بی نگاهش رو دزدید _ خب مادر اون پسر داره از اون سر دنیا پا میشه میاد اینجا نمیشه که .. کلافه بین حرفش پریدم _میخوای با مردی که اولین بار قراره ببینمش بشینم سر سفره عقد بی‌بی؟ بی‌بی اخم کرد _ وا مادر مگه به دیدنه فقط؟ منیر خانم آشناست، دوساله داره سفارش میکنه تورو واسه پسرش نشون کنه میدونه دست بابات تنگه، بنده خدا هزار تومن اجاره این خونه رو نگرفته پسرش هم آقاست، من و تو نشناسیم کل این شهر میشناسنش و جلوش تا کمر خم و راست میشن دخترای این شهر سر و دست میشکنن براش! پوزخندی زدم _ چنین پسری که دختر براش ریخته چرا باید ندیده و نشناخته بیاد با منی که یکبار هم ندیده ازدواج کنه بی‌بی؟ بی‌بی ‌گل از گلش شکفت _ دیدتت مادر! منیر خانم گفت اول عکساتو نشونش داده بعدم چندماه پیش اومده بود ایران وقتی داشتی میرفتی مدرسه دیده بودت! مغزم از حرف بی بی سوت کشید _ منیرخانم به چه حقی عکسای منو... بی بی با اخم توپید _ خوبه حالا توأم! انگار هزارتا خاطرخواه داری که اینجور ناز میکنی همون لحظه تلفن خونه زنگ خورد بی بی که به طرف خونه رفت کوله م رو برداشتم و از خونه بیرون زدم با رسیدن به مدرسه برای نیکی دست تکون دادم نیکی به سرعت خودش رو بهم رسوند و بلافاصله نفس نفس زنان گفت _ وای گلبرگ میدونستی سهامدار اصلی مدرسه یه پسر جوونه که ایران هم نیست؟ سر تکون دادم _ آره چطور مگه؟ نیکی با هیجان گفت _ امروز برای اعلام برنده مقاله برتر مدرسه و اهدای جوایز اومده! دستم رو کشید با اشاره به پارکینگ گفت _ اون ماشین خارجی رو میبینی؟ ماشین همین یارو سام پژمانه دستاش رو به هم کوبید _ خودش از ماشینش هم جذاب تره ولی! یه لحظه داشت می‌رفت تو دفتر دیدمش نمیدونی چقدر خوش تیپه نیکی از جذابیت های سام پژمان میگفت اما حواس من جای دیگه ای بود! امروز برنده مسابقه اعلام میشد و من شک نداشتم که مقاله م بین بقیه بچه ها بهترینه و من برنده میشم با جایزه ش میتونستم مقداری از خرجی رو از دوش بابا بردارم و شاید دیگه بی‌بی هم پیله نمیکرد که باید با پسر منیر خانم ازدواج کنم مدیر بچه ها رو به سمت سالن دعوت کرد چندتا از معلم ها و دوتا مرد به طرف سن رفتن که همون لحظه آرنج نیکی توی پهلوم نشست _ سام پژمان اینه وای ببینش گلبرگ دیدی گفتم خیلی جذابه؟ نگاهم به قامت بلند مرد خوش تیپی افتاد که مدیر و معاون محاصره ش کرده بودن و تند تند باهاش حرف میزدن حق با نیکی بود! سام پژمان واقعا جذاب بود اما در اون لحظه فکر من جای دیگه بود با صدای مدیر به خودم اومدم _ خب دخترا وقت اعلام برنده مسابقه امساله از هیجان دستام یخ زده بود و هر لحظه منتظر بودم مدیر اسمم رو بخونه _ همه مقاله ها رو آقای پژمان شخصا خوندن و ایشون بین همه یکی رو انتخاب کرده آب دهنم رو فرو دادم پس این مرد جذاب برنده رو انتخاب کرده بود! مدیر ادامه داد _ ملیکا خجسته برنده مسابقه امسال رو تشویق ‌کنید ... نگاه ناباور و گنگم روی چهره خوشحال مدیر و ملیکا که با جیغ به طرف پله ها میرفت خشک شده بود باورم نمیشد مقاله من خیلی بهتر از ملیکا بود! خون توی رگهام از حرکت ایستاد و حتی پلک زدن هم فراموش کرده بودم سنگینی نگاهی رو حس کردم و به سختی مردمک هام رو چرخوندم سام پژمان بود که با نگاهی خیره داشت براندازم میکرد برق چشم‌هاش رو حتی از اون فاصله هم دیدم! مطمئن بودم از عمد من رو انتخاب نکرده اما آخه چرا؟ من که تا حالا با این مرد هیچ برخوردی نداشتم چرا باید عمدا کاری میکرد تا من برنده نشم و دستم به اون پول که میتونست باعث بشه با پسر منیرخانم ازدواج نکنم نرسه؟ با نفرت بهش نگاه کردم و به سرعت از مدرسه بیرون زدم اشکام بی اختیار روی صورتم جاری شده بود سر خیابون منتظر ماشین ایستاده بودم که با صدای بی‌بی شوکه به عقب برگشتم بی‌بی و منیرخانم به طرفم اومدن و منیر خانم با خوشرویی گفت _ خوبی عزیزم؟ پسرم گفت بیایم همینجا دنبالت که بریم برای خرید و کارای عقد که نخوای برگردی خونه یه وقت دیر نشه! کفری دهن باز کردم تا چیزی بگم که همون لحظه ماشین آبی رنگی که نیکی نشونم داده بود از پارکینگ بیرون اومد و کنارمون ایستاد از شدت حرص دستم رو مشت کردم و قدمی جلو رفتم که به اون مرد لعنتی بگم مطمئنم از عمد من رو رد کرده که با حرف منیر خانم سرجا خشک شدم _ بیا جلو سوار شو گلبرگ جان گیج پلک زدم و مرد منفوری که حتی به خودش زحمت نمیداد عینک آفتابی مارکش رو از چشماش دربیاره رو به منیرخانم گفت _ شما با تاکسی برید باید گلبرگ رو برسونم آرایشگاه دیر میشه وقت محضر گرفتم برای امشب!
Показати повністю ...
87
0
لباس چین‌دار پوشیده بودم و پابند پُرزرق و برق به پایم بسته بودم و با آهنگ هایده رقصیده‌بودم؛هاتف پسر خوش‌نام همسایه با آن چشم های به رنگ شبش با چند تا از رفقایش از پشت پنجره حیاط مرا دید زدند.وقتی از در بیرون زدم اخم و تخم کرده‌ سد راهم شده بود: -بار آخرته جلوی این همه مرد نامحرم می‌رقصی ؟! آن وقت‌ها خاله‌ برای پسرش مرا خواستگاری کرده‌بود و خبرش همه جا پبچیده بود. چشم غره رفتم و غریدم: -تو رو سنن...؟! نگاهش میخکوب لب هایم شده‌بود و صدای بم و مردانه‌اش قلبم را هُری ریخته بود: -وقتی فرداشب مامان اینا با گُل و شیرینی اومدن می‌فهمی من چیکارتم...؟! گونه‌هایم گُل انداخته بود و به انتظار فرداشب نشسته بودم.آمدند با گُل و شیرینی ولی نه برای هاتف برای هامون...! برای برادر بزرگتر و بغض من بزرگتر شد؛بله را به اجبار خانواده دادم و به خانه برادرش رفتم و برق اشک را چشم‌های مردانه‌ تیره‌اش قسم می‌خورم دیدم و این تازه شروع آتش زیر خاکستر بود... ❌❌❌ https://t.me/+uHs9deH_fpNkMzY0 https://t.me/+uHs9deH_fpNkMzY0
Показати повністю ...
92
0
_محمد کاچی واسه چیته؟ _ای بابا عمه یه سوال کردما... آدمو به غلط کردن میندازی ... بهم می گی این کاچی رو چطوری می پزن یا نه؟ نگاه محمد روی دخترک چرخید و لب زد: _عمه من یه کاری کردم! _وای خاک به سرم نکنه هول کردی مادر. د پسر دو هفته دیگه عروسیته ..... محمد بلند خندید: _عمه دو دقیقه دندون به جیگر بگیر... _خب دیشب که خونه نیومدی و پیش نامزدت موندی ... نگو که...  محمد باز خنده اش گرفت: _عمه رزا دلش درد می کنه گفتم شاید کاچی براش خوب باشه... _برو پسر ما رو رنگ نکن... کاچی فقط واسه یه چیز خوبه و بس... _یا خدا ... عمه تا کجاها رفتی؟ _ببین می تونی کاری کنی لباس عروس تنش نره . اینبار مستانه خندید: _به خدا خبری نیست عمه... اصلا خر ما از کرگی دم نداشت. بی خیال. _بده  رزا گوشی رو! _بابا به رزا چی کار داری عمه؟ یه دستور کاچی می خوای بدیا... عمه مصرانه گفت: _خب اگه راست می گی بده ببینم این دختره چشه ؟ محمد نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی رزا  دوخت و گفت: _عمه ازش زیاد سوال نپرسی ... حالش خوب نیست... و گوشی را به سمت رزا گرفت: _بیا قربونت برم ببین عمه چی می گه... رزا گوشی را گرفت. محمد نفهمید عمه چه پرسید اما رزا گفت: _همش تقصیر محمده ... دیشب... _میشه منم بیام عروسیت عمو ساواش ؟ آخه مامانم یه لباس خوشگل برام خریده. ساواش که شک نداشت سمانه جایی همان جاهاست از همان پایین پله ها نیم نگاهی به سمت بالا انداخت و بلند گفت: _چه اشکالی داره ... تو که لباستم آماده ست... بیا. عاطفه کف دستانش را محکم بر هم کوبید: _چه خوب ... خب میشه مامانم‌‌م بیاد؟ می دونی که من تنهایی نمی تونم بیام. ساواش لبخند زد و شرورانه جواب داد: _اون که حتما ... خودش یه جور مهمون اختصاصیه... اونم میاد . خدا می دانست چه قدر برای عروسی با مادر دخترک لحظه شماری کرده بود. عاشق بی چون و چرای سمانه شده بود و هر چه او منع می کرد او بیشتر کشش پیدا می کرد. چشمان دخترک گرد شد: _جدا ؟! تو خیلی مهربونی ! و با اشاره به بشقاب خالی توی دستش گفت: _می خوای  به مامانم بگم برای تو هم سیب زمینی سرخ کنه ؟ دوست داری دیگه؟ ساواش قهقهه وار خندید: _دوست که دارم اما بعید می دونم مامانت کوفتم بده من بخورم. _آخه چرا؟ اتفاقا مامانم خیلی مهربونه. ببین برای اعظم خانم‌م آوردم.‌ _می دونم... خیلیییی مهربونه اما من که با این چیزا کارم حل نمیشه. سمانه که توی راه پله های بالا ایستاده بود بی اختیار دست روی قلبش گذاشت. ساواش خیلی پیشتر از این ها در قلبش جا خوش کرده بود اما وجود اعظم خانم صاحب خانه‌اش آن هم با اولتیماتوم هایی که داده بود اجازه نمی داد بیشتر از این به پسر او فکر کند. سمانه یک مادر بود و بچه داشت اما ساواش چه؟ لب گزید و زیر لب نالید: _هر چی می گم نره می گه بدوش. خب پسر  خوب نمی بینی مادرت واسه‌ات هزارتا آرزو داره.  صدای ساواش که بی شک مخاطبش عاطفه بود به گوش رسید: _ بازم مرسی که به فکر من بودی. خودتو واسه عروسی آماده کن . راستی به مامانتم بگو آماده باشه. باشه گفتن عاطفه یعنی پله ها را بالا دویدن . سمانه هول زده عقب کشید اما نتوانست خود را کنترل کند و با دری که نفهمیده بود کی پشت سرش بسته شده برخورد کرد. تندی دست روی دهان گذاشت و با وجود دردی که حس کرده بود صدایش  را در گلو خفه کرد.  اما صدای ساواش  وحشتزده‌اش کرد: _عاطفه تو همین جا وایستا بذار ببینم صدای چی بود ؟😱😂 یه قصه‌ی #می‌خواهم‌حوایت‌باشم قصه‌ی رزا و محمد ... قصه‌ی ساواش و سمانه‌ست.  عاشقانه ای طنز و دلبر و پر از هیجان بیش از ۷۸۰ پارت داخل کانال گذاشته شده . داخلvip تقریبا رو به اتمامه قصه‌ی ما حالا بذار بهت بگم که قراره با این قصه تا می تونی بخندی و بعضی جاهاشم بغض کنی و دلت گریه بخواد. یه قصه ترش و شیرین با یه طعم ملس که با خوندنش شخصیت ها رو هیچ وقت فراموش نمی کنی🏃‍♀🏃
Показати повністю ...
199
0

sticker.webp

330
1
-سُفره حُرمت داره این دختر روزه‌ست که با ما نمیاد سر سفره؟ عزیز نگاه نگرانی به در سرویس بهداشتی انداخت و پارچ دوغ را کنار دست شیرزاد گذاشت چند روزی دخترک خیلی عوق می‌زد و هرچه دارو دوایش می‌داد ، افاقه نمی‌کرد -به خاطر شما نیست که قربونت برم شیرزاد دردش را میدانست قهر بود با مردی که قرار عاشقی با او میبست و فردایش در نمایشی بزرگ دست دختر دیگری را به عنوان نامزدش می‌گرفت جرم دخترک تنها چه بود؟ دروغی که آشکار شد و... - سرکارخانم رضایت داد سر ناهار اینقدر عوق نزنه که گند بخوره تو روان ما شیرزاد به بهانه‌ی وسواسش به طرف راهروی سرویس رفت دور از چشم نامزدش به طرف اتاق دخترک خیز برداشت و قبل از اینکه در را ببندد خودش را داخل اتاق انداخت مردمکهای دیار گرد شدند و با وحشت خواست هین بکشد که دست بزرگ شیرزاد روی دهانش قرار گرفت -هیــسس...چته اینقدر عوق میزنی؟ صدایش پچ پچ‌وار بود و همان لحظه در را هم روی هم گذاشت چشمان سیاه دخترک لبالب پر شد و خواست دستش را روی لبهایش پس بزند که تن مرد به اندامش چسبید -دیار منو دیوونه نکن آخرین باری که پد بهداشتی خواستی دو ماه پیش بوده. بگو چرا اینقدر بالا میاری؟ها؟ دیار بالاخره دستان بزرگ مرد را از روی لب هایش پس زد اما هرچقدر زور زد نتوانست تنش را دور کند انگار با هر تلاشش تن مرد علارغم لحن تند و تیزش برای فشردنش بی تاب تر میشد -نمیترسید نامزدتون بیاد شما رو تو اتاق من ببینه؟ صدایش مانند لب‌های زیبایش از بغض می‌لرزید و این قلب مرد را تکان میداد اما این دختر یک دروغگوی رذل بود و نباید دیگر برایش دل می‌لرزاند -جواب منو بده بگو بعد از اون شب نحس پریود شدی یا نه؟ دیار صدای شکستن قلبش را میشنید به آن شبی که دخترک تمام وجودش را تقدیم او کرد می‌گفت نحس؟ -کی گفته اگر پد بهداشتی بخوام حتما باید مثل قبل به شما بگم؟ نفسهای مرد از نگاه سرد شده‌ی دخترک تند میشدند و غیبتش داشت طولانی میشد چرا حس خشم داشت کم کم به وجودش ریخته میشد؟ -چند وقته خیلی با جهانبخش چیک تو چیک شدین دیار به قرآن اگر بفهمم داری زیرابی میری دیار دست روی سینه ی فراخ مرد فشرد تا پسش بزند -من یه دختر آزادم و شیرزاد از پس زده شدن متنفر بود که دستانش را در یک حرکت چنگ زده و بالای سرش قفل کرد -مثل آدمیزاد جوابمو بده تا معنی آزادی رو قشنگ بهت نشون بدم از آن نزدیک بوی نفسهای دخترک۱۸ساله را حس میکرد و شاید تمام هورمون های مردانه اش دلتنگی را فریاد میزدند اگر همین الان لبهایش را میبوسید؟ دیگر این دختر را به خاطر تمام دروغ‌هایش نمیخواست اما‌ دیوانه میگشت اگر با مردی دیگر وارد رابطه میشد -با هرکی دلم بخواد چیک تو چیک میشم خشم تک تک رگهای مرد را به فغان می اورد تا بینی به تیغه بینی اش بچسباند -اینو تو گوشات فرو کن دیار حتی اگر تو خوابتم بخوای بایه مرد دیگه وارد رابطه شی تو همون خوابت سر می‌رسم و جونتو می‌گیرم جون هردوتونو میگیرم اینقدر با جسارت تو‌چشمای من زل نزن نگاه ناباور دیار به چشمان خونی مردی بود که به ناگهان رهایش کرد تنش با ضرب به دیوار کوبیده شد و شیرزاد با سری گُرگرفته و تنی که بوی عطرلعنتی‌اش را میداد سر سفره رفت این دیگر چه مزخرفی بود؟ مردی دیگر؟ دست به سینه اش کشید و رها همراه با برداشتن نان سنگک پشت چشم نازک کرد -دخترغریبه رو خونه‌تون نگه ندارید عزیزجون مردم هزارجور حرف درمیارن جهانبخش نگاه بدی به رها انداخت و به شیرزاد اشاره کرد در دهان نامزدش را ببندد اما آن زن حرص داشت از دختری که حس می‌کرد چند صباحیست دل نامزد او را لرزانده است -اصلا کی و کجا دیدید یه دختر بی‌کس وکار رو تو خونه ای که مرد جوون رفت و آمد داره راه بدن؟ عزیز مضطرب راهرو را پایید و آهسته لب زد -میشنوه ناراحت میشه -خب بشنوه اگر جایی واس رفتن نداره شوهرش بدید بره در آن ثانیه هردو پسر عزیز به سرفه افتادند و این شیرزاد بود که حس میکرد دیوانه شده -غذاتو بخور سرت تو کار خودت باشه لحن جدی و غیض آلود شیرزاد باعث جمع شدن اشک در چشمان رهاشد و عزیز لبخند زد -تو‌همین فکرم اتفاقا دوست دارم خودم عروسش کنم بفرستمش خونه بخت قاشق میان انگشتان شیرزاد فشرده می‌شد و راه نفسش بسته آمده بود دیزی سنگی مادرش را بعد از مدتها بخورد یا مذاب داغ در سینه اش بریزد؟ رها بی توجه به رگ ورم کرده گردن شیرزاد رو به جهانبخش لب زد -چرا راه دور برین؟یه شاخ شمشاد کنارتونه... شیرزاد نزدیک بود با پشت دست روی دهان رها بکوبد که صدای افتادن شی سنگینی به گوششان رسید -یا فاطمه ی زهرا صدا از اتاق دیار میاد شیرزاد تا نام دیار را شنید مانند پرنده‌ای آواره به همان سمت دوید جسمی که مانند عروسک با موهای بلند فرفری نقش بر زمین شده بود همان دخترکی که اطرافش پر از قرص های ریز و درشت دیده میشد ، دیار بود؟ ❌❌❌❌❌
Показати повністю ...
170
0

sticker.webp

39
0
_برو آسید مرتضی امشب شب عروسیته  ... برو منتظرتن ... به جدت  قسمت می دم برو  ... تمام سعی‌م را کرده بودم تا اشک نریزم... من امشب تا صبح می مردم اما دم نمی زدم.   دستش را روی در چهارچوب گذاشت و زل چشمانم گفت: _می دونی که نمی خوام... اگه بهم بگی نرو‌ نمی رم آی پارا...‌ دلم برایش ضعف می رفت... برای تمام مردانگی هایی که در حقم کرده بود و من هیچ‌وقت نتوانسته بودم جبران کنم. امشب من شوهرم را با دست خودم به حجله می فرستادم. داشتم خفه می شدم اما نباید می گذاشتم بفهمد...‌ صدای نور خانم توی سرم هو می کشید: _اگه واقعا دوستش داشته باشی عذابش نمی دی... رضایت می دی با  کسی  که سال ها عاشقش بوده عروسی کنه... چشمانم خیس شد... من دوستش داشتم؟ من جان می دادم برایش... _ آی پارا. من توی چشمات می خونم دلت نیست برم... فقط بگو نرو ...‌ چرا نمی فهمید یک جماعت عنتر و منتر ما نبودند؟! روی پنجه ی پا بلند شدم و کنار گوشش را بوسیدم: _برو آسید برو... تو بهم قول دادی یادت نرفته که؟ صدای ساز و دهل می آمد... ان سوی عمارت جشن و سرور برپا بود. _عروست منتظره آ سید مرتضی... برو...‌ دستش را در چهارچوب در گذاشت و مرا بین خود و در نگه داشت.‌ چشمانش غمگین بود و می توانستم درد را در نی نی آن ها بخوانم...‌ _من امشب میمیرم آی پارا... کاش به حرفت گوش نداده بودم... چانه ام‌لرزید... لعنتی بالاخره قلبم را لرزانده بود. _فردا صبح میام...‌ توی دلم نالیدم: _فردا صبح ؟ یعنی درست صبح  زفاف...  می خواست عروسش را رها کند و به اتاق زن خون بسی اش بیاید؟ چه کسی می دانست فردا صبح چه در انتظارمان است ؟ خواستم چیزی بگویم که صدای خواهرش به گوش رسید: _داداش چی شد پس؟  چرا نمیایی ؟ قلبم فشرده شد... _برو منتظرتن آقا سید... انگشتانش مشت شد  و نالید: _کاش منو ببخشی... چشمانش را بست و‌ باز کرد. دلم داشت منفجر می شد...  _داداش عروس دو ساعته توی اتاق منتظره ... بیا دیگه صبح شد... صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود. قابله فریاد زد: _بچه داره میاد. ‌ لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد. _نرگس جان طاقت بیار. بغض همزمان به گلویم نشست.  درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید. قابله خواسته بود در این لحظه‌ی حساس کنار او باشد.  داشتم خفه می شدم. کسی تنه زنان از کنارم گذشت: _باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد. چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم.  منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچه‌ی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچه‌ی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند. پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد.  نرگس کار خودش را کرده بود. همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم. کنار آتش نشستم. ته دلم داشت می سوخت. من که گفته بودم می توانم تحمل کنم‌ . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟ با صدای نورخانم به عقب برگشتم. صورتش مثل همیشه  جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد. چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد: _من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار  آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه... لب هایم لرزید: _من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم....  _ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...‌خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه... قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود. اشکم فرو ریخت. سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم. صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید: _آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد. من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش... نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز... _ باید بری آی پارا... همین حالا .... 😍💥
Показати повністю ...
61
0
لباس چین‌دار پوشیده بودم و پابند پُرزرق و برق به پایم بسته بودم و با آهنگ هایده رقصیده‌بودم؛هاتف پسر خوش‌نام همسایه با آن چشم های به رنگ شبش با چند تا از رفقایش از پشت پنجره حیاط مرا دید زدند.وقتی از در بیرون زدم اخم و تخم کرده‌ سد راهم شده بود: -بار آخرته جلوی این همه مرد نامحرم می‌رقصی ؟! آن وقت‌ها خاله‌ برای پسرش مرا خواستگاری کرده‌بود و خبرش همه جا پبچیده بود. چشم غره رفتم و غریدم: -تو رو سنن...؟! نگاهش میخکوب لب هایم شده‌بود و صدای بم و مردانه‌اش قلبم را هُری ریخته بود: -وقتی فرداشب مامان اینا با گُل و شیرینی اومدن می‌فهمی من چیکارتم...؟! گونه‌هایم گُل انداخته بود و به انتظار فرداشب نشسته بودم.آمدند با گُل و شیرینی ولی نه برای هاتف برای هامون...! برای برادر بزرگتر و بغض من بزرگتر شد؛بله را به اجبار خانواده دادم و به خانه برادرش رفتم و برق اشک را چشم‌های مردانه‌ تیره‌اش قسم می‌خورم دیدم و این تازه شروع آتش زیر خاکستر بود... ❌❌❌ https://t.me/+uHs9deH_fpNkMzY0 https://t.me/+uHs9deH_fpNkMzY0
Показати повністю ...
34
0
_ امروز پریود شدم بی‌بی ، نمیتونم بیام آزمایش بدم بی‌بی ابرو درهم کشید _ وا مادر آزمایش خون ازدواج چه ربطی به عادت ماهیانه داره؟ _ آزمایش ادرار هم میگیرن! بی بی پوفی کشید _ عیب نداره میگیم امروز فقط همون خون رو بگیرن بقیش باشه برای روز دیگه! کفری کوله مدرسه‌م رو گوشه ای انداختم بی‌بی قصد کوتاه اومدن نداشت سرم رو پایین انداختم و گفتم _ اصلا من نمیخوام ازدواج کنم بی‌بی، من از پسر منیر خانم خوشم نمیاد! _ پس دردت اینه و عادت شدنت هم بهونست! تا فردا صبرکن مادر امروز و فرداست که پسره از خارج بیاد ... منیرخانم گفت میان همینجا همو ببینین جلوتر اومد _ بعدشم مادر تو که یکبار هم تا حالا پسر منیر خانم رو ندیدی، چطور میگی ازش خوشت نمیاد؟ _ دقیقا مسئله همینه چون تا حالا ندیدمش نمیخوام باهاش ازدواج کنم! بی‌بی لب گزید _ وا مادر همه ما همینجوری ازدواج کردیم از قدیم همین بوده ، من و آقاجونت هم تو حجله تازه همو دیدیم. حتی سر سفره عقد هم پدر و عموهام وایساده بودن بالای سرمون رو سر منم تور بود یه نظر هم آقاجونت رو ندیدم! _ ولی الآن عهد بوق نیست مادرجون! همه دختر و پسرها قبل ازدواج تا چندسال باهم رفت و آمد دارن بی‌بی هینی گفت و روی صورتش کوبید _ خدامرگ بده من و دختر از دست تو! ما از این سبک سر بازی ها نداریم نبینم یکبار دیگه همچین حرفی بزنی که به گوش بابات برسه سرت رو بیخ تا بیخ میبره! بغض کرده به طرفم اتاقم رفتم بی‌بی کوتاه بیا نبود صداش رو از بیرون شنیدم _ لطف هایی که منیر خانم در حقمون کرده رو یادت رفته گلبرگ که حالا میخوای من رو پیشش روسیاه کنی؟ از روز اول که دیدت گفت این دختر نشون پسر من باشه در عوض تا هروقت میخواین تو این خونه بشینید بدون یه قرون پول! اشک روی صورتم رو پاک کردم حق با بی‌بی بود منیر خانم حتی گفته بود تمام مخارج مدرسه من رو از پسرش گرفته و داده! _ یادت نره اینکه الآن توی بهترین مدرسه ی شهر درس میخونی هم به لطف همین پسر منیر خانمه که میگی نمیخوای زنش بشی گوشیم رو برداشتم و وارد سایت مدرسه شدم همه امیدم به برنده شدنم توی مسابقه ای بود که جایزه ی چند میلیونی داشت اگه تو این مسابقه برنده میشدم میتونستم خرجایی که پسرمنیر خانم این مدت برام کرده بود بود رو بدم و ‌باقیش رو به عنوان سرمایه به بابا میدادم تا کم کم از این خونه هم بلند بشیم با استرس نگاهی به ساعت انداختم پنج دقیقه تا اعلام نتایج مونده بود صفحه رو رفرش کردم و با بالا اومدن لینک اعلام نتایج مسابقه ذوق زده باز کردمش اما نوشته‌ی روی صفحه بود که انگار سطل آب سردی روی سرم ریخت " برنده مسابقه مقاله ماه، خانم رویا خجسته" انگشتای سردم بی اراده روی جزئیات حساب کاربریم کشیده شد " مقاله شما توسط آقای سام پژمان رد شده. از حضورتان در مسابقه متشکریم" تمام رویا و آرزوهام نقش برآب شده بود سام پژمان ر‌و فقط دوبار دیده بودم سهامدار اصلی مدرسه که شنیده بودم چندین ساله آمریکاست و فقط سالی یکی دوبار برای جلسات خیلی ضروری میاد ایران از شدت حرص نفس نفس میزدم اگه سام پژمان رو به روم بود قطعا اون موهای خوش حالتش رو از ریشه میکندم و ناخن هام رو توی صورت جذابش فرو میکردم صدای زنگ خونه بلند شد و همزمان بغض من هم ترکید چاره ای نمونده بود باید با پسر منیر خانم ازدواج میکردم صدای احوالپرسی های بی‌بی با منیرخانم رو شنیدم و بی رمق از جا بلند شدم چادر گل‌دار بی‌بی رو روی سرم انداختم و به طرف حیاط رفتم منیرخانم با دیدنم ذوق زده به طرفم اومد و بغلم کرد بی‌بی چشم و ابرو میومد لبخند بزنم اما بی حس تر از اونی بودم که بتونم لبهام رو کش بدم منیر خانم که در حیاط رو باز کرد چشمم به ماشین خارجی آبی رنگی افتاد که زیادی آشنا بود! حس میکردم قبلا هم این ماشین رو توی پارکینگ مدرسه دیدم قطعا خودش بود آخه چندتا از این مدل ماشین خارجی با این رنگ خاص میتونست توی تهران باشه؟ منیرخانم توی کوچه‌ چشم چرخوند _ کجا رفت این پسر ذهنم هنوز درگیر تحلیل رنگ و مدل ماشین روبه روم بود که با قرار گرفتن قامت بلند و چهارشونه ای روبه روم سر بلند کردم شوکه و مبهوت از اونچه میدیدم پلک زدم فقط دوبار دیده بودمش اما چهره جذابش رو به خوبی یادم بود! _ اومدی پسرم؟ بیا داخل بشین گلبرگ و مادربزرگش منتظرن سرجا خشک شده بودم پسرمنیر خانم، کسی که مجبور بودم باهاش ازدواج کنم همون مردی بود که مقاله م رو رد کرده بود! مردی که تا دقایقی پیش آرزو میکردم مقابلم بود که ناخن هام رو توی صورتش فرو کنم حالا درست رو به روم ایستاده بود نگاه نافذش رو روی صورتم بالا پایین کرد و بی توجه به منی که هر لحظه ممکن بود از شدت شوک پهن زمین بشم با صدای بم و خونسردش رو به منیرخانم گفت _ وقت برای نشستن نیست تو مدرسه جلسه دارم بگو زودتر حاضر شن بریم آزمایشگاه!
Показати повністю ...
34
0
شربت بهارنارنج خنک را در لیوان لب طلا ریخت و به رقص دانه های تخم شربتی در آن نگاه دوخت: _دختره مجرده... بر و رو داره... تا کی تو خونه ی مرد عزب میمونه؟ هنوز به حیاط نرسیده بود که صدای نگین خواهرش،  قدم های او را پشت دالان خانه متوقف کرد. _هیـس خیر ندیده. می‌خوای آق‌داداشت صداتو بشنوه؟ دختره ی طفل معصوم مگه جایی داره جز اینجا؟ نگین پر لیموی ترش و تازه را بالای لیوان فشار داد تا شربت خنکش مزه ی بهتری بگیرد. طفل درون شکمش، عاشق مزه های ترش بود گویا: _والا عزیزجون شمام انگار یادت رفته خان‌داداشم نامزد داره. اگر دست و دلش واسه این دختره بلرزه چی؟ شیرزاد گامی به عقب برداشت. سینه اش داشت با تند کوبیدنش،  نشانش می‌داد وارد چه راه بنبستی شده است. _وای خدا مرگ منو بده. چی میگی دختر؟ آبستن شدی عقل هم از سرت پریده؟ بچه م شیرزاد تا حالا تو چشمای اون طفل معصوم نگاه هم نکرده! شیرزاد با کلافگی دست میان موهایش چنگ کرد. نگاه نکرده است؟ کرد... نگاه که هیچ... چه کسی می‌فهمید آن روز صبح، در تاریکی زیر زمین،  چگونه به جان لب های دخترک هجده ساله افتاده بود؟ مردی که گمان می‌کرد نامزد شیرینی خورده ی خود را می‌بوسد و به عمرش چنین طعمی را از لب هیچ زنی نچشید!  _اینقدر خوش خیال نباش مامان. مگه میشه یه دختر و پسر تو یه خونه زندگی کنن و چشمشون تو چشم هم نیفته؟ ببر این دختره رو یه جا دیگه مستقرش کن تا قاپ خانداداشمو ندزدیده! چیزی از میان سینه اش سقوط کرد و تا برگشت که بدون دیده شدن از پله های زیر زمین پایین برود،  دو چشم کشیده ی پر از اشک را مقابلش دید. _کجا ببرمش مادر؟ این بچه اگر دست عموهاش بی افته باید هر تیکه از تنش رو از یه گوشه ی شهر پیدا کنیم. گناه داره به گیس بی‌بی‌فاطمه! مردمک های دیار از شدت حقارت و بغض لرزیدند و تا قدمی از پله های زیرزمین نمور بالا آمد،  شیرزاد با سینه ای تنگ قدمی پیش گذاشت: _اینا چیه دستت؟ این چه سر و وضعیه؟ دخترک دسته ی ساک کوچک را که تمام دارایی اش از این دنیا بود را فشرد و بغض زد: _موندن من... اینجا... درست نیست! وقتی با بغض حرف می‌زد، لب پایینش می‌لرزید و بدمصب چشم میخ می‌کرد. حتی تصاویری را برایش یادآور می‌شد که... شیرزاد استغفرالله‌ی زیر لب راند و سر به زیر کشید: _از وقتی پاتو گذاشتی تو خونه ی من، ناموس این خونه شدی. پاتو از این در بیرون گذاشتی نذاشتی! دیار بغضش را قورت داد و کسی صدای آن ها را نمی‌شنید. این صدای بلند نگین بود که همه جا را در برمی‌گرفت: _آتیش پاره ست. آتیش پاره. خودم دیدم یه تاپ بندی تنش کرده بود و تو اتاق داداشم،  قاب عکسش رو به سینه ش می چسبوند! گویی تشتی از آب داغ بر فرق سر دخترک ریخته باشند،  گر گرفت و دیوار را چنگ زد. شیرزاد اما نبضش در حال پاره کردن رگ ردنش بود. فقط یک نیم نگاه کافی بود تا آن بوسه ی اشتباهی را با گوشت و خونش به یاد بیاورد: _نگینه دیگه. برو پایین خوبیت نداره ما دوتا رو تو دالون ببینن! صدایش ارتعاش داشت و چه کسی می فهمید نگین با حماقتش،  چه به روز مرد آورد؟ _لال شی دختر ببین صداتو به گوشش می رسونی یا نه؟!بدتر مهر دختره به دلش می افته با این حرفا! دیار لب گزید و تقریبا نالید: _من باید برم! صبر شیرزاد سر آمد تا روی صورتش خم شود و غرش خفه اش را به گوش دخترک بغض زده برساند: _کجا اون وقت؟ پیش کی؟ چانه ی دخترک از شدت بی کسی اش لرزید و نگین تیر خلاص را با جمله ی آخرش زد: _مامان این دختره بد دل داده به شیرزاد. ببین از اول دارم می گم! دیار تمام خودش را مقابل چشمان براق شیرزاد باخت. باخت و با صدای لرزانی روبه روی چشم های دو دو زن شیرزاد لب زد: _می‌رم پیش جهان بخش. به خواستگاریش جواب مثبت می‌دم! ❌❌❌
Показати повністю ...
نَسَــ♚ـبـــ | آرزونامداری
پارتگذاری منظم بنرها همگی برگرفته از رمان
52
0

sticker.webp

138
0
_ شنیدی میگن آقای اصلانی ورشکسته شده و یه مرد پولدار پیدا شده کل سهام مدرسه رو ازش خریده؟ با استرس دستام رو درهم گره زدم و نیکی با دیدن حال آشفته م ادامه داد _ نگران نباش گلبرگ میگن این یارو خیلی خرپول و کله گنده ست قطعا نمیذاره دانش آموزی مثل تو بخاطر پول شهریه از مدرسه ش بره _ ولی اون آقای اصلانی بود که با این شرایط من رو قبول کرد معلوم نیست اینم همچین فکری داشته باشه _ میگفتن طرف خیلی جوونه زور بزنه سی و یکی دو سالش باشه! مطمئنا از اصلانی هم بهتره ناامید سر تکون دادم که ادامه داد _ اصلا چرا راضی به ازدواج با پسر صاحب خونتون نمیشی؟ مگه نگفتی طرف تحصیل کرده ست و چندساله خارج از کشوره؟ وضعشون هم که توپه دیگه چی میخوای؟ با یادآوری این موضوع اخمام درهم شد _ چی داری میگی نیکی من اصلا اونو دیدم که بخوام به ازدواج باهاش فکرکنم؟ بعدش هم مسئله فقط من نیستم! اون پسر هم به ازدواجمون راضی نیست و فقط بی‌بی و مادر اون هستن که میخوان ما هر طور شده باهم ازدواج کنیم نیکی آهی کشید و دیگه چیزی نگفت باهم به طرف دفتر رفتیم تقریبا همه ی دخترای مدرسه جمع شده بودن تا سهامدار جدید و خوش آوازه رو ببینن! پچ پچ هاشون به گوش می‌رسید : _ وای من تازه که با اون ماشین خارجیش اومد تو مدرسه دیدمش فکر کردم نامزد یکی از دخترای مدرسه ست حسودیم شده بود! _ کاش هر روز بیاد تو مدرسه هرچی دعا میکردیم اصلانی نیاد باید دعا کنیم این بیاد شاید بتونیم مخش رو بزنیم _ خوش خیالی؟ آخه این یارو میاد به ما نگاه کنه اصلا؟ خدا میدونه چندتا دوست دختر داره! به زور با نیکی از بین جمعیت راه باز کردیم باید هر طور شده خودم رو به اون مرد میرسوندم و باهاش حرف میزدم فصل امتحان ها رسیده بود و درست توی حساس ترین روزای سال باید شهریه میدادم تا بتونم توی امتحان ها شرکت کنم به طرف ناظم که بابداخلاقی به دخترا میتوپید برن توی کلاس و جلوی دفتر رو شلوغ نکنن رفتم _ خانوم سلیمی من باید با سهامدار جدید صحبت کنم میشه برم داخل دفتر؟ ناظم بدعنق توپید _ نه دخترخانم! برو سر کلاست ببینم الکی هم اینجا رو شلوغ نکن همون لحظه در دفتر باز شد همهمه بچه ها بالا رفت و مرد خوش پوش و جذابی از دفتر بیرون اومد اولین بار بود این مرد رو میدیدم و قطعا سهامدار جدید مدرسه هم همین مرد بود. با تشر ناظم هر یک از دخترا به طرف کلاسی پراکنده شدن و تنها من بودم که همچنان مصر سر جام ایستاده بودم ناظم کفری گفت _ تو چرا وایسادی؟ برو سرکلاست توجه مرد که مشغول صحبت با مدیر بود به طرفمون جلب شد _ باید با ایشون صحبت کنم کار مهمی دارم اینبار نگاه نافذ مرد مستقيم بهم خیره شد ولی قبل از من مدیر با لحن تحقیر آمیزی گفت _ باز تو اومدی برای شهریه ات التماس کنی؟ چه اصراری داری وقتی پول نداری تو مدرسه خصوصی درس بخونی؟ انگار سطل آب یخی روی سرم خالی شد جلوی اون مرد و بقیه کسایی که هنوز توی سالن بودن بدجور تحقیر شده بودم بغض گلوم رو گرفت و حتی زبونم برای ادای کلمه ای نچرخید سهامدارجدید اینبار بااخم ریزی نگاهم میکرد و من اما فقط تونستم تمام توانم روی توی پاهام بریزم و از اون مدرسه بیرون بزنم *** _ پاشو مادر یه آبی به دست و صورتت بزن الآن منیرخانم میاد زشته با این چشمای بادکرده بشینی جلوش بدون مخالفت از جا بلند شدم دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم و ازدواج اجباری با مردی که بارها به منیرخانم گفته بود من رو نمیخواد و تن به این ازدواج نمیده رو به یکبار دیگه پا گذاشتن توی اون مدرسه خصوصا دیدن نگاه اخم آلود اون مرد ترجیح میدادم آبی به صورتم زدم که زنگ در به صدا دراومد بی‌بی هراسون گفت _ گلبرگ مادر برو در رو باز کن دستم بنده به خیال اینکه منیرخانم دم دره با لباس توی خونه به طرف در رفتم و بازش ‌‌کردم اما به محض اینکه سرم رو بالا گرفتم انگار برق از تنم عبور کرد منیرخانم در ‌کنار مردی که امروز توی مدرسه دیده بودمش! همونی که برخلاف نگاه آخرش که پراخم بود حالا با حیرت نگاهم میکرد منیرخانم نگاه ناراحت و شرمنده اش رو به من دوخت _ گلبرگ جان مادربزرگت خونست؟ قبل از اینکه من جواب بدم بی‌بی به سرعت خودش رو بهمون رسوند و با خوشحالی احوالپرسی کرد منیرخانم نگاه شرمنده اش رو به بی بی داد _ توران خانم روم سیاهه این پسر از خر شیطون پایین نمیاد و راضی به این ازدواج نمیشه اومدم بگم مهمونای امشب رو... _ صبرکن مامنیر انگار که دنیا دور سرم چرخید امروز دوبار به بدترین نحو ممکن جلوی این مرد تحقیر شده بودم مردی که حالا تازه فهمیده بودم همونیه که بی‌بی یکساله اصرار داشت باید باهاش ازدواج کنم بی‌بی ناراحت نگاهشون کرد که مرد با نگاهی عجیب به سرتا پای منی ‌که با تاپ و شلوارک توی خونه جلوش ایستاده بودم گفت _ قرار ازدواج سرجاشه امشب برای بله برون میایم خونتون!
Показати повністю ...
60
0
_برو آسید مرتضی امشب شب عروسیته  ... برو منتظرتن ... به جدت  قسمت می دم برو  ... تمام سعی‌م را کرده بودم تا اشک نریزم... من امشب تا صبح می مردم اما دم نمی زدم.   دستش را روی در چهارچوب گذاشت و زل چشمانم گفت: _می دونی که نمی خوام... اگه بهم بگی نرو‌ نمی رم آی پارا...‌ دلم برایش ضعف می رفت... برای تمام مردانگی هایی که در حقم کرده بود و من هیچ‌وقت نتوانسته بودم جبران کنم. امشب من شوهرم را با دست خودم به حجله می فرستادم. داشتم خفه می شدم اما نباید می گذاشتم بفهمد...‌ صدای نور خانم توی سرم هو می کشید: _اگه واقعا دوستش داشته باشی عذابش نمی دی... رضایت می دی با  کسی  که سال ها عاشقش بوده عروسی کنه... چشمانم خیس شد... من دوستش داشتم؟ من جان می دادم برایش... _ آی پارا. من توی چشمات می خونم دلت نیست برم... فقط بگو نرو ...‌ چرا نمی فهمید یک جماعت عنتر و منتر ما نبودند؟! روی پنجه ی پا بلند شدم و کنار گوشش را بوسیدم: _برو آسید برو... تو بهم قول دادی یادت نرفته که؟ صدای ساز و دهل می آمد... ان سوی عمارت جشن و سرور برپا بود. _عروست منتظره آ سید مرتضی... برو...‌ دستش را در چهارچوب در گذاشت و مرا بین خود و در نگه داشت.‌ چشمانش غمگین بود و می توانستم درد را در نی نی آن ها بخوانم...‌ _من امشب میمیرم آی پارا... کاش به حرفت گوش نداده بودم... چانه ام‌لرزید... لعنتی بالاخره قلبم را لرزانده بود. _فردا صبح میام...‌ توی دلم نالیدم: _فردا صبح ؟ یعنی درست صبح  زفاف...  می خواست عروسش را رها کند و به اتاق زن خون بسی اش بیاید؟ چه کسی می دانست فردا صبح چه در انتظارمان است ؟ خواستم چیزی بگویم که صدای خواهرش به گوش رسید: _داداش چی شد پس؟  چرا نمیایی ؟ قلبم فشرده شد... _برو منتظرتن آقا سید... انگشتانش مشت شد  و نالید: _کاش منو ببخشی... چشمانش را بست و‌ باز کرد. دلم داشت منفجر می شد...  _داداش عروس دو ساعته توی اتاق منتظره ... بیا دیگه صبح شد... صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود. قابله فریاد زد: _بچه داره میاد. ‌ لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد. _نرگس جان طاقت بیار. بغض همزمان به گلویم نشست.  درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید. قابله خواسته بود در این لحظه‌ی حساس کنار او باشد.  داشتم خفه می شدم. کسی تنه زنان از کنارم گذشت: _باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد. چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم.  منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچه‌ی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچه‌ی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند. پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد.  نرگس کار خودش را کرده بود. همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم. کنار آتش نشستم. ته دلم داشت می سوخت. من که گفته بودم می توانم تحمل کنم‌ . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟ با صدای نورخانم به عقب برگشتم. صورتش مثل همیشه  جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد. چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد: _من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار  آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه... لب هایم لرزید: _من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم....  _ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...‌خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه... قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود. اشکم فرو ریخت. سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم. صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید: _آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد. من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش... نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز... _ باید بری آی پارا... همین حالا .... 😍💥
Показати повністю ...
125
0
لباس چین‌دار پوشیده بودم و پابند پُرزرق و برق به پایم بسته بودم و با آهنگ هایده رقصیده‌بودم؛هاتف پسر خوش‌نام همسایه با آن چشم های به رنگ شبش با چند تا از رفقایش از پشت پنجره حیاط مرا دید زدند.وقتی از در بیرون زدم اخم و تخم کرده‌ سد راهم شده بود: -بار آخرته جلوی این همه مرد نامحرم می‌رقصی ؟! آن وقت‌ها خاله‌ برای پسرش مرا خواستگاری کرده‌بود و خبرش همه جا پبچیده بود. چشم غره رفتم و غریدم: -تو رو سنن...؟! نگاهش میخکوب لب هایم شده‌بود و صدای بم و مردانه‌اش قلبم را هُری ریخته بود: -وقتی فرداشب مامان اینا با گُل و شیرینی اومدن می‌فهمی من چیکارتم...؟! گونه‌هایم گُل انداخته بود و به انتظار فرداشب نشسته بودم.آمدند با گُل و شیرینی ولی نه برای هاتف برای هامون...! برای برادر بزرگتر و بغض من بزرگتر شد؛بله را به اجبار خانواده دادم و به خانه برادرش رفتم و برق اشک را چشم‌های مردانه‌ تیره‌اش قسم می‌خورم دیدم و این تازه شروع آتش زیر خاکستر بود... ❌❌❌ https://t.me/+uHs9deH_fpNkMzY0 https://t.me/+uHs9deH_fpNkMzY0
Показати повністю ...
56
0
-می‌گن سفره‌ی بی‌بی فاطمه‌زهرا بخت رو باز می‌کنه! دخترک خرماها را پهلوی استکان‌های کمرباریک گذاشت و چای آلبالویی خوش‌رنگ را داخلشان ریخت دستانش به خاطر حضور شیرزاد در آشپزخانه می‌لرزید -الهی که بخت پسر منم باز بشه سال دیگه یه نوه‌ی تپل مپل بذاره تو بغلم! قلب دیار به درد نشست و شیرزاد بطری آب را روی میز گذاشت: -باز دوره گرفتین درمورد زن گرفتن و نگرفتن من حرف می‌زنین؟ دیار پشتش را به یخچال داد و خودش را از دیدها پنهان کرد کسی نبیند وقتی از ازدواج "او" صحبت می‌کنند ، اینگونه بغض کرده است. نگین لیوان حاوی شربت خاکشیرش را تکان داد و دستی به برآمدگی شکمش کشید: -این همه دختر بهت معرفی کردیم؛ حتما باید بری سراغ سلیطه‌های اون بیرون؟همین رهای خودمون... دیار قلبش را فشرد نفسش بند آمده بود و کسی جز شیرزاد نمیدانست او آنجاست -قربون قد و بالات بشم پسرم. گفتم دیار دختر دل‌پاک و مهربونیه...گفتی بچه‌ست نمی‌خوایش.... -عزیز! شیرزاد هشدارآمیز نام مادرش را خواند و بی‌بی متوجه نمی‌شد چگونه دارد دیار را با خاک یکسان می‌کند: -گفتم وقتی نگات می‌کنه چشماش برق می‌زنه...گفتی هزاری هم بگذره تو‌چشمت مثل زن نمیاد! عزیز چه می‌دانست از شیرزاد؟ شیرزادی که همان شب ناغافل در حمام را باز کرد و آن پری دریایی را با موهای فرفری اش آنجا دید؟ او بچه نبود یک زن کامل و نفس‌گیر بود -مامااان...دیار تو آشپزخونه ست! شاید نگین عزیز را هوشیار کرد که دیگر دم نزد. کسی ندانست چه بر سر دخترک گذشت کسی ندانست چگونه با حال خراب خودش را در اتاق انداخت او را مانند یک زن نمی‌دید؟ ❌❌❌ هر چقدر چشم می‌چرخاند خبری از عروسک موفرفری نبود. هنوز لب به سوال باز نکرده بود که عزیز با خوشحالی دهان باز کرد: -گفتم که...سفره‌ی بی‌بی فاطمه زهرا معجزه می‌کنه... شیرزاد نگاه از راهروی اتاق ها گرفت و لیوانی آب ریخت: -بخت کدوم بخت‌برگشته‌ای باز شده مادر من؟ -دخترای جوون و مجرد رو یه جا جمع کردیم ، سفره رو روی سرشون تکوندیم. بگو مجلس تموم نشده کی عروس شد؟ شیرزاد هیچ‌حوصله‌ی این خاله زنک بازی ها را نداشت باید دیار را پیدا میکرد یعنی بعد از ظهر صدای عزیز را شنید؟ -مبارک صاحابش باشه هر کی عروس شد! عزیز لب گزید و دست روی بازوی گنده ی پسرش گذاشت شاید هدف دیگری داشت از این آب و تاب دادن ها: -دختر مثل میوه‌ی تابستون می‌مونه...باید به موقع بچینیش !ببین چند بار گفتی بچه ست... شیرزاد اول نفهمید اما بعد مردمک هایش به شدت تکان خورد و به طرف عزیز برگشت قلبش کند می‌کوبید -کی‌و می‌گی؟ -دیار دیگه...زن حسن‌آقا معظمی اومده بود سفره. هنوز سفره رو از سر دخترا برنداشته، گذاشت تو گوشم که پسرش دیار رو می‌خواد! صدای سایش صندلی روی سرامیک در دل خانه پیچید و شیرزاد ندانست باز هم دخترکی با بغض کهنه آنجاست -غلط کرده که می‌خواد...اون بچه ریقو رو چه به این گو*ه خوریا؟ -وااا...مادر تو چرا عصبانی میشی...دختره دم بخت و خوشگل مگه می‌مونه؟ شیرزاد کفری گردنش را چرخاند : -اصلا کی گفت دختر هجده ساله رو بگیرید زیر سفره بی‌بی فاطمه؟رو دستتون باد کرده؟ عزیز از حرص پسرش کیفور میشد مانند اسپند روی آتش شده بود شیرزاد -اون پفیوز دگوری دیار رو کجا دیده اصلا؟صداش کن بیاد عزیز...این دختره رو صدا کن بیاد من تکلیفمو باهاش یک‌سره کنم! عزیز کم‌کم مضطرب میشد از اوضاع شیرزاد بدجور عصبانی بود و ممکن بود چیزی بگوید که دیار را برای همیشه از آن خانه فراری دهد -یه کم آروم تر مادر. میشنوه...دختر و پسر مجرد رو مگه میشه تو یه خونه نگه داشت؟معلومه که دیر یا زود دختره شوهر می‌کنه! شیرزاد دیگر نفهمید چگونه مشت روی میز کوبید و فریادش شانه های کوچک دیار را در راهرو از جا پراند: -د غلط می‌کنه وقتی تو خونه ی منه میره با پسر همسایه چیک تو چیک میشههه...بیاد ببینم چه سر و سری با این بی همه چیز داشته! و همان لحظه بود که دیار با چشمان اشکی اش از راه رسید از راه رسید و دل شیرزاد با دیدن چشمانش تپید -لا...لازم به داد و بی داد نیست آقا شیرزاد..‌.کمتر از یه ماه دیگه از این خونه می‌رم و قول می‌دم...قول می‌دم دیگه هیچوقت منو نبینید! پاهای شیرزاد خشک برجای ماندند و دخترک شلیک آخر را زد: -عموم از کشور خودمون داره میاد دنبالم منو برگردونن کابل...منو به عقد پسرعموم درمیارن! ❌❌❌❌
Показати повністю ...
نَسَــ♚ـبـــ | آرزونامداری
پارتگذاری منظم بنرها همگی برگرفته از رمان
126
2

sticker.webp

394
0
-پانزده سال بی عشق با مردی زندگی کردم که جز اون نیاز زَناشویی کُوفتی چیزی براش مهم نبود و هیچ وقت من‌و ندید حالا می‌خوام عاشقی کنم برای مردی دیگه جُرمه....؟! ریحانه لب برمی‌چیند و بُغض می‌کند: -عقیق  بهش فکر کردی...البرز بفهمه...دیوونه میشه....! پوزخندی به خوش‌خیالش می‌زنم و نفسم را آسوده بیرون می‌دهم: -خیالت راحت من‌و البرز فقط جسماً زن و شوهریم...اون از خُداشه جدا شیم از شرم راحت شه....! نمی‌دانم چرا ریحانه آشفته‌است...دستم را می‌گیرد و با دستش نرم نوازش می‌کند ولی حرف هایش آرامم نمی‌کند: -بخدا البرز خَاطرت‌و می‌خواد‌‌...اون شب خونه آقاجون یادته...بخدا اشتباه نمی‌کردم دیر اومدی چشمش مدام پِی‌ات بود...! آروم و قرار نداشت...! خنده‌ام می‌گیرد.عشق و عاشقی البرز...از همان شب اول ازدواج عیان بود...همان شب که تا سپیده صبح دست به تازه‌عروسش نزد و روی کاناپه هال خوابید... -حتی اگر این‌جوریم باشه ریحانه...من تصمیم گرفتم می‌خوام عاشقی کنم...درخواست طلاقم دادم...! گلویم ورم می‌کند و بُغض صدایم نمایان می‌شود: -می‌دونی همش تقصیر آقاجون بود گفت دختر حاج رضا با ازدواج سنتی خُوشبخته فکر کرد منم خوشبخت میشم.‌‌‌..نفهمید واسه همه نمیشه یه نسخه پیچید....! ریحانه اشک راه گرفته از تیغه بینی‌اش را پاک می‌کند و من با خون دل اتمام حجت نهایی می‌کنم: -امشب باهاش حرف می‌زنم اونم توافقی طلاق بده زودتر تموم شه....!دیگه نمی‌کشم می‌خوام زندگی کنم اون بیچاره‌م منتظره... ❌❌ در را با کلید باز می‌کند و بوی عطر کامفورت مردانه‌اش در خانه می‌پیچد... خانه غرق تاریکی حیرت زده اش می‌کند که چراغ‌ها را روشن می‌کند و با آن صدایی بم مردانه صدایم می‌زند ولی دیگر مثل سال های اول زندگی دلم نمی‌لرزد : -عقیق...! با صدای قدم‌هایش که به سمت اتاق خواب می‌آید کلافه نفسم را بیرون می‌دهم.در را باز می‌کند و در تاریکی روشنایی اتاق چشم‌هایش برق می‌زند و خوشرو می‌پرسد : -چرا تو تاریکی نشستی عزیزم ؟! ریحانه راست می‌گفت مهربان شده‌بود...نگاهم را به چشم های کهربایی مردانه‌اش می‌دوزم : -می‌خواستم باهات حرف بزنم... لبخند روی لب‌هایش جان می‌گیرد و به هال اشاره می‌کند: -بیا عزیزم....غذا از بیرون گرفتم باهم بخوریم حرفم می‌زنیم....حواسم بود دیشب اذیت شدی.... گونه‌هایم گُر می‌گیرد و او به دیشبی اشاره می‌کند که من بر خودم واجب می‌دانستم به عنوان زن و آخرین بار آرامش کنم.امشب چرا مهربانی‌اش گُل کرده‌بود. از سرجایم بلند می‌شوم.سینه به سینه‌اش می ایستم.بلند قامت است و سرم را بلند می‌کنم : -می‌خوام همین الان باهات حرف بزنم.... اخم‌هایش در هم گره می‌خورد : -غذا سرد می.....! جمله‌اش را ناتمام می‌گذارم و لب‌های بی‌رنگم را تکان می‌دهم: -غذای سرد‌و میشه گرم کرد...خدا نکنه دل سرد بشه با هیچی گرم نمیشه البرز... سینه مردانه‌اش از زیر آن پیراهن سُرمه‌ای تند بالا و پایین می‌رود و سکوتش به حرف‌هایم جسارت می بخشد: -من تصمیمم‌و گرفتم....درخواست طلاق دادم...اگه توافقی باشه می‌تونیم سریعتر جدا...‌ امان نمی‌دهد...تا به خودم بیایم به دیوار کوبیده می‌شوم و به لب هایم با خشونت شبیخون می‌زند و جمله‌ام ناتمام می‌ماند...لب جدا می‌کند و غُرشش مرا می‌ترساند: -تو چه غلطی کردی عقیق...؟!چه گُوهی خوردی لامصب...؟! لب‌‌هایم از درد گزگز می‌کند ولی کوتاه نمی‌آیم‌‌‌‌‌... -خسته شدم البرز..‌.برو پی‌ زندگیت...پِی زنی که بخوایش...بخوادت..‌. نزدیک می‌شود و چشم‌های سُرخش ترسناک است و تنم می‌لرزد....سیبک گلویش می‌لرزد: -زن من تویی...همه چیز من تویی لاکردار هنوز نفهمیدی...؟! حقم داری البته... معنی تک جمله‌ آخرش را نمی‌فهمم تا اینکه دست به سمت دکمه‌های پیراهنش می‌برد و تَلخندش وحشت را مهمان تنم می‌کند: -اگه حامله شی اون وقت نمیتونی جدا شی نه....؟!حامله‌ات می‌کنم تا پا بند بشی به من....! ❌❌❌
Показати повністю ...
دامنگیـــــر|هانیه وطن خواه
🌈به نام خداوند رنگین کمان🌈 پارت گذاری : از شنبه تا سه شنبه ، روزانه یک پارت.
216
0
شب حجله شوهرم بود با هووم و‌من اسپند روی آتیش بودم . امشب مرد من بیوه برادرشو به اذن خانوم تاج می برد حجله که رسم به جا بیاره و‌ستون خونه برادر مرده اش بشه. - چته غمبرک زدی آدم رغبت نمی کنه نگات کنه؟ خانم تاج سیاه تنش رو درآورده بود بعد یکسال. رو برمی گردونم . - حلال خداست ، تو حروم می دونی ضعیفه؟ حلال خدا به من می رسید حلال می شد ولی وای به وقتی که حاجی دست از پا خطا می کرد خشتکش را همین زن سرش می کشید. - پاشم بشکن و بالا بندازم شوهرم دوماد شده؟ - غربتی بازی در نیار عروس تو دخترزایی ،هووت پسرزا ! مهبد به من گفته بود موی گندیده دخترمان را با صد پسر عوض نمی کند ولی امشب هووی من را به طمع پسردار شدن می برد حجله. - پسر من پشت می خواد میراث خور می خواد. به دلم برات شده ماه نشده دومنش سبز میشه پسرمو صاحب اولاد پسر می کنه. نیشخند می زنم . - تو هم نشین تنگ در، برو جلو چشم نباش ... وایساده بودم جلوی در حجله می خواستم با چشم خودم ببینم که هووی من را می برد حجله. آن مرد نامرد که عشقش من بودم. صدای هلهله آمد ، قلبم دردش آمد ، دست توی دست آن زن آمد از جلوی من رد شد، خانوم تاج کل می کشد و من اشکم می چکد، نگاه مرد نامرد من، برمی گردد به من. به من قول داده بود زیر بار این رسم و رسوم نمی رود و حالا عروس می برد به حجله. با چشم اشکی دست می برم جلوی دهنم و منم کل می کشم، نگاهش غمگین است بی معرفت من، گل پرپر می کنم روی سرش. نگاه کل فامیل به من است ، سیاه تن کردم سیاه مردی که دوستش داشتم و حالا بعید بدانم. - توکا! می خواهد من را متوقف کند بازویم را بگیرد پس می کشم. - مبارکت باشه عزیزم ، چه بهت میاد کت و شلوار دومادی . نقل می پاشم سر خودش ، کت و شلوار فیت تنش بود ، نگاه زنی که آوار شده سر زندگیم هم به من است. - براش پسر بیار ، پشت بیار وارث بیار ، من که نتونستم‌... - توکا جان ... با پشت دست اشک هایم را پاک می کنم. - جان ننداز پشت اسم من تازه عروست ناراحت می شه پسر حاجی ! پشت می کنم ، چمدانم را بسته بودم، فقط می خواستم ببینم که چطور می تواند از روی دلم رد شود که دیدم، دیگر دیدنی اینجا ندارم. از لای جمعیت رد می شوم، من باید می رفتم عمارت سپه سالار ها دیگر خانه من نبود . - مامانی کجا میریم؟ دست دخترکم را سفت می چسبم. - می ریم یه جایی که دست کسی بهمون نرسه عزیزم. - بابا با زن عمو علوسی کرده ؟ بینی بالا می کشم . - تندتر راه بیا قشنگ مامان. - سلدمه مامانی. - دورت بگردم من ، می برمت یه جا که سردت نشه .. یکسال بعد - توکا! می خواهم لای در را ببندم کفشش را میگذارد لای در‌. - شهرو الک کردم پی ات ، نبند درو لامصب بذار یه دل سیر ببینمت. من حتی توی چشمش هم نگاه می کنم. - پسردار شدی؟ خبرش را داشتم صاحب یک پسر شده بود بعد یکسال تازه فیلش یاد هندوستان کرده بود من را می خواست. - پسر میخوام چیکار ؟ - برو رد کارت ، من غیابی طلاق گرفتم. - فکر کردی تخممه؟ من ا‌ومدم ببرمت ! ببرد ؟ با پای خودم نرفته بودم که او برم گرداند به ان خانه. - نعش من نمی بری تو خونه ای که اون زنه هست !
Показати повністю ...
278
0
پارتی از رمان -من یه زن مُطلقه‌ام با یه بچه کوچیک... تو یه مرد مجرد از یه خانواده اصیل می‌خوای با خَواستنت رسوام کنی ؟! شهاب با کفشش‌ روی زمین ضرب می‌گیرد.دلش برای آن صدای رِیز زنانه که دلبری ذاتی دارد می‌رود: -اگر عاشقی رُسوایی و خَواستن یه زن گناه... می‌خوام رسوایی عالم باشم ! در ثانی این زن مطلقه که یه مادر کوچولو هست فقط بیست سالشه...ده سال از منه مجرد کوچیک تره! آلا لب می‌گزد.این مرد دست بردار نبود.گوشه‌ی لَب شهاب کش می‌آید : -تو هم بی میل نیستی، از من خوشت اومده آلا! نگاه‌ آلا از کَفش های تمیز و وَاکس کشیده‌اش بالا می‌آید و روی تَه‌ریش مردانه و چشمان سیاه پُرشیطنتش می‌نشیند.جواب شیطنتش را نمی‌دهد: -من تنها زندگی می کنم درست نیست این وقت شب... نگاهش را به خَانه‌اش می‌دوزد.لبخند مَحو مردانه‌ای روی لبش سایه می‌اندازد. - بله بگی اون وقت دیگه تنها نمی‌مونی...! به سینه پَهن مردانه‌اش می‌کوبد و می گوید: -قَلبم‌و که دربست در خدمتته...جا خوابتم میشه همین‌جا...! گونه‌های زن مقابلش درجا سُرخ می‌شود.چرا با وجود یک بچه هنوز هم خجالت هایش شبیه نُوبرانه های یک دختر تازه به بُلوغ رسیده بود.دلش برای بُغض صدایش می‌لرزد: -بسه آقا درست نیست...می‌خوای واسم حرف در بیاد...فردا روزی هرکدوم از اینا مردایی که به اصطلاح مردن بهم پیشنهاد... ابروهایش در هم می‌رود و نمی گذارد ادامه دهد.می‌غرد: -هیشش‌...غلط می کنه کسی حتی نگات کنه، انگار هنوز نمی دونی شهاب صدر کیه، کی جرات داره رو داشته های شهاب صدر حتی نگاه بندازه! وای به حال گوه خوری اضافی... آلا با اِستیصال به دیوار خانه‌اش تکیه می‌دهد. شهاب نزدیکش می‌شود.آن قدر که فاصله بین صُورت‌هایشان باقی نمانده.تاریکی شب روی صُورتش سایه می‌اندازد، آلا با ترس می خواهد کنار برود اما مرد قد بلند و هیکلی رو به رویش دست بلند می کند کنار سرش به دیوار می چسباند، مانع رفتنش می شود. -من بدجور می‌خَوامت چرا نمی فهمی؟! -میدونی...می دونی من قبل از تو چه چیزایی‌و تجربه کردم‌...! شهاب نَفسش را بیرون می‌دهد و چَشم‌ می‌ببندد کلافه می گوید. -میدونم...بازم می‌خوامت...! سریع باز می‌کند. -همه چی قَانونی و شَرعی بوده همین آرومم‌ می کنه ! مرد جَذاب روبه رویش برای خَواستنش زره فولادی تن کرده بود ولی آلا کوتاه نمیاید: -من یه بچه دارم که هر مردی باهاش کن‍... فاصله بین صُورت‌هایشان باقی نمی‌ماند.امان نمی دهد به دیوار می کوبتش و بین تَنش محبوسش‌ می کند و لَب‌هایش را به تاراج می‌برد، پر از خُشونت... دست آلا با ترس روی سینه ی آن مرد که به خاطر باز بودن دکمه های پیراهنش برهنه بود نشست...با لمس تنش و آن داغی...دل خودش فرو ریخت و با کام لبش ناخن خوش تراشش در سینه ی دو‌تکه ی مرد فرو رفت، چشمان سیاه و خاصش خمار شد... ❌❌❌❌ هنوز هفده سالم نشده بود که برچسب طلاق به پیشونیم‌ خورد با وجود یه بچه...تو یه خانواده متعصب طردشده...وقتی همه چی به هم ریخت که تو‌سن بیست سالگیم پای خواستن جذاب ترین و شهره ترین مرد شهر وسط اومد کسی که قلبم‌و لرزوند ولی بدبختی بزرگ اینجا بود... مادرم هم عاشق این مرد شده بود...♨️ ‼️
Показати повністю ...
457
0
یک ماه است که رفته ام ...! رفتنی که هیچ کسی علتش را جز او و من .. نمی داند!! چه شد که اسیر دروغ های او شدم ؟ کنارم بود اما دلیلش عشق نبود ! همیشه میگفتند ماه پشت ابر نمی ماند گویی راست میگفتند نمی‌ماند!! بعد از یک سال علاقه و عشق که گویی فقط برای من عشق و علاقه بود همه چیز آشکار شد و پرده از راز کثیفش برداشته شد ولی چیزی که عجیب بود این است که ابراز پشیمانی میکرد و انکار میکرد که عشق بینمان یک طرفه بود....! این یک ماه آنقدر همه چیز عوض شده بود که گویی دیگر همان انسان نبودم -سرگرد مدرس! -بله؟.. -میخواستم بگم ..من رو اون روز داشتید تعقیب میکردید؟ -خانم کامیاب من مأمورم و دنبال این شخصی که تو زندگی شماست سالهاست میگردم پس مجبور بودم که هر کسی که بهش ارتباط داره رو زیر نظر بگیرم -تو زندگیم بود!! و من از هویت اصلیش خبری نداشتم او تا همین ماه پیش ابراز عشق میکرد .. ولی زمانه هویت اصلی او را درست زمانی که داشت از من خواستگاری میکرد برایم فاش کرد ... پنجره را باز میکنم .. حس خفگی به سراغم میاید ،هیچوقت فکر نمی‌کردم که بازیچه دست مردی بشوم ،خود را باهوش می‌دانستم ولی افسوس که این احساس سرکش آخر سر همه معادلات زندگی مرا بر هم زد و بر افکارم در مورد خود یک خط ابطال کشید ذهنم پر میکشد به آن زمان که می‌گفت دوستم دارد آیا واقعاً دروغ بود و فقط طعمه نقشه هایش بودم؟ یا واقعا مرا میخواست با جان و دل؟ ولی دیگر سخت بود او را باور کردن دیگر نه من آن دخترک عاشق و ساده لوح یک سال پیشم نه او آن مرد پاک و مهربان و وفادار من او با کارهایش من و خود را در من شکسته بود !!! با ببخشید از کنار سرگرد می‌گذرم و وارد حیاط میشوم و سوار ماشین میشوم و از آنجا دور میشوم با خودم کلنجار میروم آیا کار درستی کردم که معشوقه خود را لو دادم؟ افکارم میرود به دور دست ها آن دوران که مرا رستای من صدا میزد ،اشکم میچکد من رستای او نبودم..هیچ وقت....! او فقط بخاطر خودش نزدیک من شده بود ولی.......
Показати повністю ...
226
0

sticker.webp

130
0
رمانی که نفس را در سینه حبس می‌کند! رستا... دختر زیبای خاندان با اصالت کامیاب،که لای پر قو بزرگ شده و غرور پدر بزرگش را به ارث برده... دختری پر غرور ولی در عین حال دلسوز که ناگهان دنیایش دستخوش تغییر می‌کند وعشقی همه معادلات ذهن و غرورش را بر هم میزند.... اسیر عشقی می شود که پر از ممنوعه های ذهن رستاست،عشق به پدر خوانده مافیای جان گوتی عشقی پر از نقاب و کلک! که دست تقدیر امیر راد پدرخوانده گروه را نمک گیر رستا میکند و درست زمان خواستگاری پرده از چهره معصومی که ساخته برداشته می شود و رستا به همه چیز او آگاه می شود درست زمانی که رستا امیر را ول کرده و می رود مردی سر راهش قرار میگیرد ،مردی که قدرت و نفوذش بی‌همتاست و هیچ کس حریف او نمی‌شود. مردی که به دنبال وظیفه خود می تازد و باور بر موفقیت دارد .... پسری از خانواده معتبر مدرس ... مردی که هیچکس از شغل دوم او خبر ندارند ،مردی که در جایگاه یک سرگرد به کشور خدمت میکند ... «سرگرد احسان مدرس » درست زمانی که سرگرد به دنبال سر نخی از مافیا بزرگ جان گوتی است رستا سر راهش قرار میگیرد و.... آیا سرگرد موفق به یافتن سرنخ می شود؟؟؟؟ رمانی پر از هیجان، هر لحظه شما را به لبه صندلی‌تان می‌کشاند. #«تنفر یا عشق» با صحنه‌های اکشن و درگیری‌های پرتنش، شما را در دنیای جنایت و عشق غرق می‌کند.
Показати повністю ...
52
0
-پانزده سال بی عشق با مردی زندگی کردم که جز اون نیاز زَناشویی کُوفتی چیزی براش مهم نبود و هیچ وقت من‌و ندید حالا می‌خوام عاشقی کنم برای مردی دیگه جُرمه....؟! ریحانه لب برمی‌چیند و بُغض می‌کند: -عقیق  بهش فکر کردی...البرز بفهمه...دیوونه میشه....! پوزخندی به خوش‌خیالش می‌زنم و نفسم را آسوده بیرون می‌دهم: -خیالت راحت من‌و البرز فقط جسماً زن و شوهریم...اون از خُداشه جدا شیم از شرم راحت شه....! نمی‌دانم چرا ریحانه آشفته‌است...دستم را می‌گیرد و با دستش نرم نوازش می‌کند ولی حرف هایش آرامم نمی‌کند: -بخدا البرز خَاطرت‌و می‌خواد‌‌...اون شب خونه آقاجون یادته...بخدا اشتباه نمی‌کردم دیر اومدی چشمش مدام پِی‌ات بود...! آروم و قرار نداشت...! خنده‌ام می‌گیرد.عشق و عاشقی البرز...از همان شب اول ازدواج عیان بود...همان شب که تا سپیده صبح دست به تازه‌عروسش نزد و روی کاناپه هال خوابید... -حتی اگر این‌جوریم باشه ریحانه...من تصمیم گرفتم می‌خوام عاشقی کنم...درخواست طلاقم دادم...! گلویم ورم می‌کند و بُغض صدایم نمایان می‌شود: -می‌دونی همش تقصیر آقاجون بود گفت دختر حاج رضا با ازدواج سنتی خُوشبخته فکر کرد منم خوشبخت میشم.‌‌‌..نفهمید واسه همه نمیشه یه نسخه پیچید....! ریحانه اشک راه گرفته از تیغه بینی‌اش را پاک می‌کند و من با خون دل اتمام حجت نهایی می‌کنم: -امشب باهاش حرف می‌زنم اونم توافقی طلاق بده زودتر تموم شه....!دیگه نمی‌کشم می‌خوام زندگی کنم اون بیچاره‌م منتظره... ❌❌ در را با کلید باز می‌کند و بوی عطر کامفورت مردانه‌اش در خانه می‌پیچد... خانه غرق تاریکی حیرت زده اش می‌کند که چراغ‌ها را روشن می‌کند و با آن صدایی بم مردانه صدایم می‌زند ولی دیگر مثل سال های اول زندگی دلم نمی‌لرزد : -عقیق...! با صدای قدم‌هایش که به سمت اتاق خواب می‌آید کلافه نفسم را بیرون می‌دهم.در را باز می‌کند و در تاریکی روشنایی اتاق چشم‌هایش برق می‌زند و خوشرو می‌پرسد : -چرا تو تاریکی نشستی عزیزم ؟! ریحانه راست می‌گفت مهربان شده‌بود...نگاهم را به چشم های کهربایی مردانه‌اش می‌دوزم : -می‌خواستم باهات حرف بزنم... لبخند روی لب‌هایش جان می‌گیرد و به هال اشاره می‌کند: -بیا عزیزم....غذا از بیرون گرفتم باهم بخوریم حرفم می‌زنیم....حواسم بود دیشب اذیت شدی.... گونه‌هایم گُر می‌گیرد و او به دیشبی اشاره می‌کند که من بر خودم واجب می‌دانستم به عنوان زن و آخرین بار آرامش کنم.امشب چرا مهربانی‌اش گُل کرده‌بود. از سرجایم بلند می‌شوم.سینه به سینه‌اش می ایستم.بلند قامت است و سرم را بلند می‌کنم : -می‌خوام همین الان باهات حرف بزنم.... اخم‌هایش در هم گره می‌خورد : -غذا سرد می.....! جمله‌اش را ناتمام می‌گذارم و لب‌های بی‌رنگم را تکان می‌دهم: -غذای سرد‌و میشه گرم کرد...خدا نکنه دل سرد بشه با هیچی گرم نمیشه البرز... سینه مردانه‌اش از زیر آن پیراهن سُرمه‌ای تند بالا و پایین می‌رود و سکوتش به حرف‌هایم جسارت می بخشد: -من تصمیمم‌و گرفتم....درخواست طلاق دادم...اگه توافقی باشه می‌تونیم سریعتر جدا...‌ امان نمی‌دهد...تا به خودم بیایم به دیوار کوبیده می‌شوم و به لب هایم با خشونت شبیخون می‌زند و جمله‌ام ناتمام می‌ماند...لب جدا می‌کند و غُرشش مرا می‌ترساند: -تو چه غلطی کردی عقیق...؟!چه گُوهی خوردی لامصب...؟! لب‌‌هایم از درد گزگز می‌کند ولی کوتاه نمی‌آیم‌‌‌‌‌... -خسته شدم البرز..‌.برو پی‌ زندگیت...پِی زنی که بخوایش...بخوادت..‌. نزدیک می‌شود و چشم‌های سُرخش ترسناک است و تنم می‌لرزد....سیبک گلویش می‌لرزد: -زن من تویی...همه چیز من تویی لاکردار هنوز نفهمیدی...؟! حقم داری البته... معنی تک جمله‌ آخرش را نمی‌فهمم تا اینکه دست به سمت دکمه‌های پیراهنش می‌برد و تَلخندش وحشت را مهمان تنم می‌کند: -اگه حامله شی اون وقت نمیتونی جدا شی نه....؟!حامله‌ات می‌کنم تا پا بند بشی به من....! ❌❌❌
Показати повністю ...
دامنگیـــــر|هانیه وطن خواه
🌈به نام خداوند رنگین کمان🌈 پارت گذاری : از شنبه تا سه شنبه ، روزانه یک پارت.
56
1
شب حجله شوهرم بود با هووم و‌من اسپند روی آتیش بودم . امشب مرد من بیوه برادرشو به اذن خانوم تاج می برد حجله که رسم به جا بیاره و‌ستون خونه برادر مرده اش بشه. - چته غمبرک زدی آدم رغبت نمی کنه نگات کنه؟ خانم تاج سیاه تنش رو درآورده بود بعد یکسال. رو برمی گردونم . - حلال خداست ، تو حروم می دونی ضعیفه؟ حلال خدا به من می رسید حلال می شد ولی وای به وقتی که حاجی دست از پا خطا می کرد خشتکش را همین زن سرش می کشید. - پاشم بشکن و بالا بندازم شوهرم دوماد شده؟ - غربتی بازی در نیار عروس تو دخترزایی ،هووت پسرزا ! مهبد به من گفته بود موی گندیده دخترمان را با صد پسر عوض نمی کند ولی امشب هووی من را به طمع پسردار شدن می برد حجله. - پسر من پشت می خواد میراث خور می خواد. به دلم برات شده ماه نشده دومنش سبز میشه پسرمو صاحب اولاد پسر می کنه. نیشخند می زنم . - تو هم نشین تنگ در، برو جلو چشم نباش ... وایساده بودم جلوی در حجله می خواستم با چشم خودم ببینم که هووی من را می برد حجله. آن مرد نامرد که عشقش من بودم. صدای هلهله آمد ، قلبم دردش آمد ، دست توی دست آن زن آمد از جلوی من رد شد، خانوم تاج کل می کشد و من اشکم می چکد، نگاه مرد نامرد من، برمی گردد به من. به من قول داده بود زیر بار این رسم و رسوم نمی رود و حالا عروس می برد به حجله. با چشم اشکی دست می برم جلوی دهنم و منم کل می کشم، نگاهش غمگین است بی معرفت من، گل پرپر می کنم روی سرش. نگاه کل فامیل به من است ، سیاه تن کردم سیاه مردی که دوستش داشتم و حالا بعید بدانم. - توکا! می خواهد من را متوقف کند بازویم را بگیرد پس می کشم. - مبارکت باشه عزیزم ، چه بهت میاد کت و شلوار دومادی . نقل می پاشم سر خودش ، کت و شلوار فیت تنش بود ، نگاه زنی که آوار شده سر زندگیم هم به من است. - براش پسر بیار ، پشت بیار وارث بیار ، من که نتونستم‌... - توکا جان ... با پشت دست اشک هایم را پاک می کنم. - جان ننداز پشت اسم من تازه عروست ناراحت می شه پسر حاجی ! پشت می کنم ، چمدانم را بسته بودم، فقط می خواستم ببینم که چطور می تواند از روی دلم رد شود که دیدم، دیگر دیدنی اینجا ندارم. از لای جمعیت رد می شوم، من باید می رفتم عمارت سپه سالار ها دیگر خانه من نبود . - مامانی کجا میریم؟ دست دخترکم را سفت می چسبم. - می ریم یه جایی که دست کسی بهمون نرسه عزیزم. - بابا با زن عمو علوسی کرده ؟ بینی بالا می کشم . - تندتر راه بیا قشنگ مامان. - سلدمه مامانی. - دورت بگردم من ، می برمت یه جا که سردت نشه .. یکسال بعد - توکا! می خواهم لای در را ببندم کفشش را میگذارد لای در‌. - شهرو الک کردم پی ات ، نبند درو لامصب بذار یه دل سیر ببینمت. من حتی توی چشمش هم نگاه می کنم. - پسردار شدی؟ خبرش را داشتم صاحب یک پسر شده بود بعد یکسال تازه فیلش یاد هندوستان کرده بود من را می خواست. - پسر میخوام چیکار ؟ - برو رد کارت ، من غیابی طلاق گرفتم. - فکر کردی تخممه؟ من ا‌ومدم ببرمت ! ببرد ؟ با پای خودم نرفته بودم که او برم گرداند به ان خانه. - نعش من نمی بری تو خونه ای که اون زنه هست !
Показати повністю ...
70
0
پارتی از رمان -من یه زن مُطلقه‌ام با یه بچه کوچیک... تو یه مرد مجرد از یه خانواده اصیل می‌خوای با خَواستنت رسوام کنی ؟! شهاب با کفشش‌ روی زمین ضرب می‌گیرد.دلش برای آن صدای رِیز زنانه که دلبری ذاتی دارد می‌رود: -اگر عاشقی رُسوایی و خَواستن یه زن گناه... می‌خوام رسوایی عالم باشم ! در ثانی این زن مطلقه که یه مادر کوچولو هست فقط بیست سالشه...ده سال از منه مجرد کوچیک تره! آلا لب می‌گزد.این مرد دست بردار نبود.گوشه‌ی لَب شهاب کش می‌آید : -تو هم بی میل نیستی، از من خوشت اومده آلا! نگاه‌ آلا از کَفش های تمیز و وَاکس کشیده‌اش بالا می‌آید و روی تَه‌ریش مردانه و چشمان سیاه پُرشیطنتش می‌نشیند.جواب شیطنتش را نمی‌دهد: -من تنها زندگی می کنم درست نیست این وقت شب... نگاهش را به خَانه‌اش می‌دوزد.لبخند مَحو مردانه‌ای روی لبش سایه می‌اندازد. - بله بگی اون وقت دیگه تنها نمی‌مونی...! به سینه پَهن مردانه‌اش می‌کوبد و می گوید: -قَلبم‌و که دربست در خدمتته...جا خوابتم میشه همین‌جا...! گونه‌های زن مقابلش درجا سُرخ می‌شود.چرا با وجود یک بچه هنوز هم خجالت هایش شبیه نُوبرانه های یک دختر تازه به بُلوغ رسیده بود.دلش برای بُغض صدایش می‌لرزد: -بسه آقا درست نیست...می‌خوای واسم حرف در بیاد...فردا روزی هرکدوم از اینا مردایی که به اصطلاح مردن بهم پیشنهاد... ابروهایش در هم می‌رود و نمی گذارد ادامه دهد.می‌غرد: -هیشش‌...غلط می کنه کسی حتی نگات کنه، انگار هنوز نمی دونی شهاب صدر کیه، کی جرات داره رو داشته های شهاب صدر حتی نگاه بندازه! وای به حال گوه خوری اضافی... آلا با اِستیصال به دیوار خانه‌اش تکیه می‌دهد. شهاب نزدیکش می‌شود.آن قدر که فاصله بین صُورت‌هایشان باقی نمانده.تاریکی شب روی صُورتش سایه می‌اندازد، آلا با ترس می خواهد کنار برود اما مرد قد بلند و هیکلی رو به رویش دست بلند می کند کنار سرش به دیوار می چسباند، مانع رفتنش می شود. -من بدجور می‌خَوامت چرا نمی فهمی؟! -میدونی...می دونی من قبل از تو چه چیزایی‌و تجربه کردم‌...! شهاب نَفسش را بیرون می‌دهد و چَشم‌ می‌ببندد کلافه می گوید. -میدونم...بازم می‌خوامت...! سریع باز می‌کند. -همه چی قَانونی و شَرعی بوده همین آرومم‌ می کنه ! مرد جَذاب روبه رویش برای خَواستنش زره فولادی تن کرده بود ولی آلا کوتاه نمیاید: -من یه بچه دارم که هر مردی باهاش کن‍... فاصله بین صُورت‌هایشان باقی نمی‌ماند.امان نمی دهد به دیوار می کوبتش و بین تَنش محبوسش‌ می کند و لَب‌هایش را به تاراج می‌برد، پر از خُشونت... دست آلا با ترس روی سینه ی آن مرد که به خاطر باز بودن دکمه های پیراهنش برهنه بود نشست...با لمس تنش و آن داغی...دل خودش فرو ریخت و با کام لبش ناخن خوش تراشش در سینه ی دو‌تکه ی مرد فرو رفت، چشمان سیاه و خاصش خمار شد... ❌❌❌❌ هنوز هفده سالم نشده بود که برچسب طلاق به پیشونیم‌ خورد با وجود یه بچه...تو یه خانواده متعصب طردشده...وقتی همه چی به هم ریخت که تو‌سن بیست سالگیم پای خواستن جذاب ترین و شهره ترین مرد شهر وسط اومد کسی که قلبم‌و لرزوند ولی بدبختی بزرگ اینجا بود... مادرم هم عاشق این مرد شده بود...♨️ ‼️
Показати повністю ...
123
0
رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ آنــتــروپــی🔥🔞 🦋💍 نفسمو به سختی بیرون دادم و وقتی کمی دورتر اون دست خیابون دیدمش که نشسته بود و دستاشو روی صورتش گذاشته بود بدون فکر خودمو جلوی ماشینا انداختم‌ و فقط خدا رحم کرد که سالم کنارش رسیدم... با نگرانی کنارش نشستم و دستمو روی شونه‌اش گذاشتم که با مکث ازم فاصله گرفت و با صدای گرفته‌ای گفت : _دوستش داری؟ با دیدن حالت به هم ریخته‌ی صورتش و لحنش بغض کردم... دستامو براش باز کردم و آروم لب زدم : _بیا بغلم... متوجه بالا پایین شدن سینه‌اش شدم، اونم بغض داشت؟ لبامو برای شدت نگرفتن گریه‌ام روی هم فشار دادم‌ و با غصه گفتم : _حامی... بی طاقت گفت : _نفس تو... حرفشو ادامه نداد که توی آغوشم کشیدمش و دستمو‌ میون موهاش کشیدم... از شنیدن حرفی که حس میکردم میخواد بزنه ترس داشتم و به همون‌قدر دلم میخواست بشنومش... سرمو به سرش تکیه دادم و اشکامو پس زدم... _آروم باش قربونت برم... کمرمو چنگ زد که لبمو زیر دندونم کشیدم و خیره به آسمون تاریک که داشت باریدن میگرفت آروم کنار گوشش لب زدم : _پاشو بریم تو ماشین الان خیس میشیم... بعد از چند لحظه‌ ازم فاصله گرفت که اشکامو پاک کردم و از جام بلند شدم... خیره نگاهم میکرد که دستمو جلوش دراز کردم و گفتم : _پاشو... دستم هنوز میون دستش بود که به ماشین رسیدیم... بغض بیخ گلومو گرفته بود و به این راحتیا ول کن نبود... آنا کنار ماشین ایستاده بود که با دیدنمون گفت : _من برم. مواظب خودتون باشین! حامی دستی به موهای به هم ریخته‌اش کشید و با مکث گفت : _بشین برسونمت. آنا سر تکون داد و لب زد : _مرسی دلم میخواد یکم قدم بزنم. از اولم اومده بود که این‌حرفارو بزنه و منی که اینو فهمیده بودم اصراری به موندنش نکردم... ریپلای به رمان در کانال کافه‌ رمان👇
Показати повністю ...
830
0

sticker.webp

211
0
یک سال است همسرش هستم ...! زندگی که هیچ حسی از طرف او ندارد .. نمی دانم از سر اجبار یا دلسوزی و ترحم تحملم میکند ..! ولی چیزی که عجیب بود این است که روزها بر عکس این یک سال شب زود می آمد .. لبخند میزند حتی با من حرف هم میزد ..! این یک ماه آنقدر عوض شده بود که فکر میکردم شاید سرش به جایی خورده باشه .. -محمد..؟ -جانم.. -میخواستم بگم ..من اون روز..اون روز به حاج بابا گفتم... هدفم چوقلی نبود من نمیخواستم خودم و بهت تحمیل کنم ..اما.. -مانا عزیزم اون موقع منم عصبی بودم حالا که فکر میکنم این یک سال اونقدر که فکر میکردم بد نبود ..من الان از زندگیم راضی ام .. لبخند میزنم اما ته دلم نمیدانم به او چرا اعتماد ندارم ...! او تا همین ماه پیش از من متنفر بود ..این روی خوش نشان دادنش، این مهربان بودنش ..حتی هم آغوشی اش ..همه برایم در عین لذت اما ترس داشت..! پنجره را باز میکنم ..سر صبح است صدای جیک جیک گنجشکان باغ حاج بابا را در کرده ... لبخند میزنم همخوابگی با او بوسه هایش عاشقانه هایش..به آنها که فکر میکنم گونه هایم داغ می‌شوند ..‌ میخواهم برگردم که صدای پای پنجره متوقف ام میکند .. -رز عزیزم خیلی نزدیکه پنج شنبه شب پیشتم .. شک ندارم باور کردن ..دیروز حاج بابا زمین و بنامم زد پولم جوره ..آخر هفته پیشتم عشقم..! دستانم کنار تنم می افتد میخواهم دیشب و کل این ماه را بالا بیاورم .. پس همش سراب بود ..فریبم داده بود ...! روی لبه ی تخت نشستم داخل آمده بود با لبخند فریبنده ی این ماهش ..بگذار دل خوش باشد..فقط یک هفته مانده تا این سراب به اتمام برسد ..! پیراهنش را اتو میزنم و به دستش میدهم. به خودش رسیده ...جذاب است لعنتی! همین حالا قلبم بهانه میکند گوشه ای نشسته و نگاه میکند.... پا زمین میکوباند،التماس میکند که هر طور شده جلویش را بگیر و نذار برود تو را بخدا... اما نه من آن دختر عاشق یک سال پیشم نه او آن اخموی راستگو...هر دو بازیگرای خوبی شده ایم ..! کمکش می‌کنم و دکمه هایش را میبندم ...چه بوی خوبی میدهد این مرد نامردم ...! عقب میروم ..نگاهم میکند متوجه ام نگاهش را میدزد ولی من با لبخندی که خود میدانم چه دردی پشتش است به او نگاه میکنم.. -جذاب شدی...! سرش بالا می آید..میدانم لبخندش زوریست.. -از خودته خانومم...یه هفته دیگه پیشتم اگه سفر کاری نبود با هم میرفتیم. پوزخند میزنم چه راحت دروغ میگوید نگاه به دست چپش میکنم نرفته حلقه اش را دراورده.. حق دارد زنی دیگر تا چند ساعت دیگر به استقبالش می آید که سالهاست عاشقش است.. -قبل رفتن این و امضا کن..! -چیه این ...؟ -چیزی که خیلی وقته منتظرشی و البته قبل رفتن راحت میشی .. -درخواست..درخواست طلاق توافقی چرا مانا...؟ -دیگه این یه کار و مرد باش بکن واسه من ..به کسی چیزی نمیگم .. -مانا عزیزم.. اشکم میچکد .. -نیستم ..نبودم..هیچ وقت....! قلب لعنتی هنوز هم عاشق است که منتظر است بگوید: - دیدی امضا نکرد..دیدی پشیمون شد نرفت .. اما نشد قلب احمق بیچاره ام .. امضا کرد و نگاهم نکرد...سرش پایین بود ...!نمی دانم شرمنده بود یا چه دسته ی چمدان را گرفت پشت به من ایستاده بود حتی برای آخرین بار در آغوشم نکشید .. -خواستم مانا اما نشد ..نتونستم ..من رزا رو دوست دارم هر شب که باهات بودم عذاب کشیدم.. کاش حداقل دم رفتن نمیگفت ..گفت و نفهمید چطور همان ذره عشق را هم در من کشت .. اگر چه چرخ روز گار سالها بعد چرخید و جایمان عوض شد ..!
Показати повністю ...
256
0
#پارت‌هدیه _درو باز کُن بی بی...زَنَــمه...میخوای حَلال خدا رو حَروم کنی؟! دستش را کلافه کنار در ستون کرده است و فقط یک چیز میخواهد...باز شدن این در ، و دیدن آن دو چشم سیاه لعنتی...! بی بی با صدای لرزانش ، از پُشت در لب میزند: _اینجا نَمون پسر نصرالله خان...این دختر دست من امانته...! مُشتش را روی دیوار میکوبد و موهایش را چنگ میزند. چرا آن لعنتی خودش حرفی نمیزند...؟ فقط یک لحظه بیاید دم در و بعد برود...چه میشود...؟ _بی بی خدیجه ، اگر این درو با لگد نمیشکنم به حرمت موی سفید خودته که مادر این شهر و آبادی هستی...وا کُن این لامصبو میخوام زَنَمو ببرم سر زندگیش...! پیرزن یک دنده تر از داریوش است و خوب میداند چگونه کفر مردان عاصی و بدقلق را در بیاورد: _این در واسه آدمای ناخلف باز نمیشه داریوش خان...دستِت خوش جانشین نصرالله...دست مریزاد که بچه ی شیرخواره رو از مادرش جدا کردی و زن بی گناه رو جلوی چشم هزار نفر از کاخت بیرون کردی...! سر داریوش گُر میگیرد و یاد چشمان ملتمس و اشک آلود شیرین که می افتد ، دلش آتش میگیرد... چه میشود اگر یک نظر چشمانش را نگاه کند...؟ یا حتی خودش چیزی بگوید...به خدا که اگر قتل هم میکرد اینقدر جزایش سخت نمیشد... _بگو بیاد بی‌بی... گردن میکشد و صدایش را بالاتر میبرد: _شیریـــن...؟بیا بیرون از اون خراب شده...بچه گرسنه شه...شیر دایه شو نمیخوره بیا تا تلف نشده...! هنوز هم با خودخواهی فریاد میزند و دلتنگی و آوارگی اش را اینگونه به رخ میکشد. _هَــوو که آوردی سرش هیـــچ ، بهش تهمت زدی مَـــرد...چطور غیرتت قبول کرد زن خودتو سقز دهن مردم کنی...؟اصلا کاری مونده که تو در حق این طفل معصوم نکرده باشی...؟ _نیاوردم...هَوو نیاوردم بگو بیاد ، به ولای علی میشکنم این در بی صاحابو...! اینبار آن طرف در ، سکوت مفرطی به وجود می آید. نکند شیرین دیگر نخواهد ببیندش...؟ نکند از اینجارفته باشد...؟ اصلا دلش برای بچه تنگ نمیشود...؟ _کبوتر کوچولوم...؟ پر از التماس ، پیشانی اش را به در میچسباند و لب میزند...کسی جواب نمیدهد و اینبار لحنش پر از خواهش است: _بیا دردِت وِ جونِم...سِقه او سِیل کِردِن و داریوش گُتنت بام ، یه لحظه بیا دَر او چَـشیا میراتیتِه بِیینم خوم میرِم...! (بیا دردت به جونم...قربون اون نگاه کردن و داریوش گفتنات بشم...یه لحظه بیا اون چشمای بی صاحابتو ببینم خودم میرم...) نفس میزند و انگار کسی نیست حتی التماس یک خان را بشنود... یک شاه... مُشتی بر در میکوبد و تا میخواهد بار دیگر صدایش بزند ، در به آهستگی روی پاشنه میچرخد... در باز میشود و دو چشم سیاه مینیاتوری که مقابل دیدگانش قرار میگیرند... ❌❌❌❌ مَــــن "داریوشَم "...خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم... دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده...! اون لعنتی از مَـن یه دیوونه ی بی خواب ساخته که با حس های نیمه کاره ی مردونه ش ، در حال زنجیر پاره کردنه... تَک تَک مَردهای شَهر بدونن...وقتی ناموس داریوش زَنـــد با اون قدم های نازدارش راه میره ، اَحــدی حق نفس کشیدن نداره... سایه ی نگاه نَر جماعت روی صورتش نیُفته... تیربارچی های مَن...هدف گلوله هاشون رو خیلی خوب میدونن... ❌❌❌ پارتی از رمان_کپی ممنوع
Показати повністю ...
125
0
- اون کثافت از اول دختر بود ، نه پسر . به همه دروغ گفته بود . حتی به منی که مثلاً رفیقش بودم . آقا هاشم دست روی شانه های عصبی فرهان گذاشت . - الان وقت جر و بحث کردن نیست فرهان . ما نه دلیل های دایان و بخاطر این دروغش شنیدیم ، نه از کل قضیه خبر داریم . فرهان عصبی و خشمگین سمت پدرش چرخید و فریادش بلند شد .......... آنچنان که رگ گردنش بیرون زد و صورتش برافروخته شد . - پس الان دقیقاً وقت چیه پدر من ؟ وقت اینکه من دست این پسر عوضی رو بگیرم و ببرم عقدش کنم ؟ آقا هاشم جلو تر رفت و سعی کرد فرهان را آرام کند . الان آبروی خانواده وسط بود و فرهان راهی جز عقد کردن دایان و بردنش از این شهر نداشت . . فرهان چنگ میان موهایش زد . چه چیزی را باور می کرد ؟ اینکه دایان انقدر خوب نقش بازی کرده بود که اوی کاربلدِ دختر باز نفهمیده بود دایان دختر است ؟؟؟ - انقدر ساده نباش پدر من . می خوای من برم کسی رو عقد کنم که انقدر ما رو قابل ندونست که بیاد بگه دختره ، نه پسر . - دیدی که گفت . - نه اون چیزی نگفت ، اینم کار خدا بود که ما سر از نقشه های این یه ذره بچه سر در بیاریم . اگر وقتی که با من بود ، پریود نمی شد ، امکان نداشت بازم حالا حالاها سر از راز  این دختر خانم در بیارم . منِ احمق و بگو که وقتی شلوار خونیش و دیدم انقدر نگران شدم که سریع زنگ زدم اورژانش ........... فکر می کردم پاش بریده یا یه بلایی سرش در اومده ....... فرهان پوزخند تلخ و دردناکی زد و ادامه داد : - بعد دکتره به منه از همه جا بی خبر میگه نگران نباش ، پریود شده .‌ بابا تو نمی فهمی اون لحظه من تو چه شوکی فرو رفتم . دایان فقط گریه می کرد ، اما من همونطور خشک شده فقط به شلوار خونیش نگاه می کردم و هی با خودم می گفتم مگه پسرا هم پریود میشن .......... منه احمق حتی نمی خواستم باور کنم که تمام این مدت این عوضی به من دروغ گفته . - فرهان ....... چاره ای جز عقد دایان و بردنش از این شهر نیست . اگر کسی بفهمه دایان دختره ، اعتبار همه خانواده زیر سوال میره . فرهان پوزخندی بر لب آورد و دست به کمر زد و غرید : - نظرت چیه بعدش بچه دار بشم ؟ ها . اینجوری بچم بجای یه بابا ، می تونه دوتا بابا داشته باشه .......
Показати повністю ...
119
0
_ آخه کی روز عقدش میره مدرسه دختر؟ کتونی هام رو پوشیدم و کوله م رو برداشتم که با حرف بی بی حیرت زده سرجا ایستادم _ مگه نگفتی فقط قراره همو ببینیم حالا شد عقد؟ بی بی نگاهش رو دزدید _ خب مادر اون پسر داره از اون سر دنیا پا میشه میاد اینجا نمیشه که .. کلافه بین حرفش پریدم _میخوای با مردی که اولین بار قراره ببینمش بشینم سر سفره عقد بی‌بی؟ بی‌بی اخم کرد _ وا مادر مگه به دیدنه فقط؟ منیر خانم آشناست، دوساله داره سفارش میکنه تورو واسه پسرش نشون کنه میدونه دست بابات تنگه، بنده خدا هزار تومن اجاره این خونه رو نگرفته پسرش هم آقاست، من و تو نشناسیم کل این شهر میشناسنش و جلوش تا کمر خم و راست میشن دخترای این شهر سر و دست میشکنن براش! پوزخندی زدم _ چنین پسری که دختر براش ریخته چرا باید ندیده و نشناخته بیاد با منی که یکبار هم ندیده ازدواج کنه بی‌بی؟ بی‌بی ‌گل از گلش شکفت _ دیدتت مادر! منیر خانم گفت اول عکساتو نشونش داده بعدم چندماه پیش اومده بود ایران وقتی داشتی میرفتی مدرسه دیده بودت! مغزم از حرف بی بی سوت کشید _ منیرخانم به چه حقی عکسای منو... بی بی با اخم توپید _ خوبه حالا توأم! انگار هزارتا خاطرخواه داری که اینجور ناز میکنی همون لحظه تلفن خونه زنگ خورد بی بی که به طرف خونه رفت کوله م رو برداشتم و از خونه بیرون زدم با رسیدن به مدرسه برای نیکی دست تکون دادم نیکی به سرعت خودش رو بهم رسوند و بلافاصله نفس نفس زنان گفت _ وای گلبرگ میدونستی سهامدار اصلی مدرسه یه پسر جوونه که ایران هم نیست؟ سر تکون دادم _ آره چطور مگه؟ نیکی با هیجان گفت _ امروز برای اعلام برنده مقاله برتر مدرسه و اهدای جوایز اومده! دستم رو کشید با اشاره به پارکینگ گفت _ اون ماشین خارجی رو میبینی؟ ماشین همین یارو سام پژمانه دستاش رو به هم کوبید _ خودش از ماشینش هم جذاب تره ولی! یه لحظه داشت می‌رفت تو دفتر دیدمش نمیدونی چقدر خوش تیپه نیکی از جذابیت های سام پژمان میگفت اما حواس من جای دیگه ای بود! امروز برنده مسابقه اعلام میشد و من شک نداشتم که مقاله م بین بقیه بچه ها بهترینه و من برنده میشم با جایزه ش میتونستم مقداری از خرجی رو از دوش بابا بردارم و شاید دیگه بی‌بی هم پیله نمیکرد که باید با پسر منیر خانم ازدواج کنم مدیر بچه ها رو به سمت سالن دعوت کرد چندتا از معلم ها و دوتا مرد به طرف سن رفتن که همون لحظه آرنج نیکی توی پهلوم نشست _ سام پژمان اینه وای ببینش گلبرگ دیدی گفتم خیلی جذابه؟ نگاهم به قامت بلند مرد خوش تیپی افتاد که مدیر و معاون محاصره ش کرده بودن و تند تند باهاش حرف میزدن حق با نیکی بود! سام پژمان واقعا جذاب بود اما در اون لحظه فکر من جای دیگه بود با صدای مدیر به خودم اومدم _ خب دخترا وقت اعلام برنده مسابقه امساله از هیجان دستام یخ زده بود و هر لحظه منتظر بودم مدیر اسمم رو بخونه _ همه مقاله ها رو آقای پژمان شخصا خوندن و ایشون بین همه یکی رو انتخاب کرده آب دهنم رو فرو دادم پس این مرد جذاب برنده رو انتخاب کرده بود! مدیر ادامه داد _ ملیکا خجسته برنده مسابقه امسال رو تشویق ‌کنید ... نگاه ناباور و گنگم روی چهره خوشحال مدیر و ملیکا که با جیغ به طرف پله ها میرفت خشک شده بود باورم نمیشد مقاله من خیلی بهتر از ملیکا بود! خون توی رگهام از حرکت ایستاد و حتی پلک زدن هم فراموش کرده بودم سنگینی نگاهی رو حس کردم و به سختی مردمک هام رو چرخوندم سام پژمان بود که با نگاهی خیره داشت براندازم میکرد برق چشم‌هاش رو حتی از اون فاصله هم دیدم! مطمئن بودم از عمد من رو انتخاب نکرده اما آخه چرا؟ من که تا حالا با این مرد هیچ برخوردی نداشتم چرا باید عمدا کاری میکرد تا من برنده نشم و دستم به اون پول که میتونست باعث بشه با پسر منیرخانم ازدواج نکنم نرسه؟ با نفرت بهش نگاه کردم و به سرعت از مدرسه بیرون زدم اشکام بی اختیار روی صورتم جاری شده بود سر خیابون منتظر ماشین ایستاده بودم که با صدای بی‌بی شوکه به عقب برگشتم بی‌بی و منیرخانم به طرفم اومدن و منیر خانم با خوشرویی گفت _ خوبی عزیزم؟ پسرم گفت بیایم همینجا دنبالت که بریم برای خرید و کارای عقد که نخوای برگردی خونه یه وقت دیر نشه! کفری دهن باز کردم تا چیزی بگم که همون لحظه ماشین آبی رنگی که نیکی نشونم داده بود از پارکینگ بیرون اومد و کنارمون ایستاد از شدت حرص دستم رو مشت کردم و قدمی جلو رفتم که به اون مرد لعنتی بگم مطمئنم از عمد من رو رد کرده که با حرف منیر خانم سرجا خشک شدم _ بیا جلو سوار شو گلبرگ جان گیج پلک زدم و مرد منفوری که حتی به خودش زحمت نمیداد عینک آفتابی مارکش رو از چشماش دربیاره رو به منیرخانم گفت _ شما با تاکسی برید باید گلبرگ رو برسونم آرایشگاه دیر میشه وقت محضر گرفتم برای امشب!
Показати повністю ...
225
0

sticker.webp

120
0
او محمد است ..! عمو زاده ی جذابم که از نوجونی عاشقش بودم .. اما اون هیچ وقت من و ندید ..! محمد عزیز خانواده و وارث حاج بابا پسری که مردانگی داره برای فامیل برای همه بجز من ..! نمیدونم این همه نفرتش از من برای چیه!؟ اون مورد علاقه دختران فامیل و محله است ..!به همه روی خوش نشون میده جز من..! روزی نبود که دختری با چادری گلدار به بهانه های مختلف در خانه ی بابا حاجی و مامان جون نباشد ..! هر بار دختری رو در خونه ی بابا حاجی میدیدم قلبم میگرفت بماند که محمد در آن محل برای همه لبخند داشت و تنها گویی چشم دیدن من و نداشت ..! حالا اون مرد در عمل انجام شده قرار گرفته... بابا حاجی پایش را در یک‌کفش کرده که یا مانا یا هیچکس من سالهاست که این دخترو رو عروس میبینم ..! ناچار بود تن بده به خواسته ی بابا حاجی بخاطر اون ارث کلون .... امشب عروسیمون بود شبی که از سر شب حتی نگاهی به من نکرده گره ابروش باز نشده نمی دونستم بدترین شب زندگیم و قرار کنارش سپری کنم! برای هر دختری شب عروسیش بهترین شبه مگه اینکه اجباری باشه اینبار اجبار برای من نبود برای داماد بود دامادی که از چشم های به خون نشسته اش فاتحه ی امشب و البته شبهای دیگه رو خونده بودم ..! شب عروسی به بدترین شکل بهم تجاوز کرد و تا الان که شش ماه گذشته دیگه نگاهم نکرده بود ! شش ماه پشت به من توی این تخت میخوابید و اشک‌های من و نمیدید .! شش ماه است در حسرت آغوش و بوسه ای از اون میسوزم و داغ خواسته ی حاج بابا بیشتر من و میسوزونه ..! -پس کی من نوه ام رو میبینم ..تا زنده ام یه نوه بدید من .. امشب برای دومین بار بود که مرد من همسرم باهام بود اما نه به خواست من یا خودش به خواست،حاج بابا بود .. بدون هیچ بوسه ای بدون هیچ نوازشی با خشونت با تحقیر .. اون تن و روحم و به غارت برد .. در رابطه تحقیر شدم .. همان لحظه قسم خوردم عشق این نامهربان. بی وفا رو تو وجودم بکشم، نمیرم،بمونم و سخت بشم مثل اون ..! مامان جون اسفند دود میکنه دردتون به جونم .. خدایا شکرت نمردم و نوه ام و میبینم .. اگر چه نه ماها به هم اومدیم ..نه مامان جون و حاج بابا موندن تا نوه اشون رو ببین و نه نوه ای بدنیا اومد .. اما اون شب شب آخری که مست خونه اومد ،شبی که تو مستی یادش اومده دیگه بعد این یک سال تحمل من و نداره فریاد میزد.. -ازت متنفرم ..گم شو از زندگیم یه ساله دارم تحملت میکنم ..میگم خودش دُمش و میزاره رو کولش و میره چسبیدی به زندگی گُهی من ول نمیکنی چقدر آویزونی.. بعد اون به تنم تاخته بود ..زیر دست و پاش داشتم جون میدادم یادم نیست چطور شد که دست کشید.... اما وقتی بیدار شدم نه منی مانده بود ازم و نه بچه ای و نه اون بود ..! کشته بود من و دیشب ... من با کتکش نمردم! وقتی مردم که حرفهاش خنجر شد و فرو رفت تو قلبم.... وقتی مردم که مامانی گفت چند روز تو تب میسوزم... وقتی که بچه ام از دستم رفت و درد بیشتر اینکه تو همون حال من و رها کرده بود و رفته بود ..! همون شب دوست دختر سابقش و دیده بود قول و قرار گذاشته بود .. رفته بود ..رفته بود.. همون موقع که توی بیمارستان چشم باز کردم مرده بودم ..!
Показати повністю ...
116
0
#۷۴٠ _خانِم جان، شما می‌خواید طلاق بگیرید؟ نمی‌دانم از سینه افتادن قلبم را پای چه بگذارم. نفسی که رفت را... _کی گفته؟ لب پایینش را می‌گزد و نگاهش را می‌دزدد. این پا و آن پا میکند برای گفتنش و نمی‌داند چقدر روی آرامش من راه می‌رود. _با توام اکرم!کی گفت من و داریوش می‌خوایم طلاق بگیریم؟ _آخه...  دختر مطلقه ی خاله‌خانوم که قبلا خاطرخواه آقام بود برگشته....مردم هم دست به دست دارن می‌چرخونن که شما به ایرج و منوچ گفتید دنبال کارای طلاق باشن! اول نمی‌توانم جمله اش را به درستی متوجه شوم. دختر مطلقه ی خاله خانمشان برگشته؟ این چه ربطی به طلاق من و داریوش دارد؟ _آخه می‌دونید؟ خانم تو رو خدا از زبون من چیزی نگید. داریوش خان بیچاره م میکنن. حس بدی سراسر وجودم را گرفته است. یک خوره ی لعنتی که به جانم افتاده... _حرف بزن! _این خانم قبلا خاطرخواه آقام بود. بعد که آقام شمارو جای خون‌صلح آورد، خاله‌خانوم دیگه نیومد عمارت. الان چو افتاده که... که... رو می‌گیرد و من تمامم داغ می‌شود. از جا بلند می‌شوم و کنار آینه می‌روم. یک لحظه چشم در چشم خودم میشوم. همین زن خشمگین و پر از حسادتی که هنوز هم روی جدایی پافشاری دارد. _شما رو به جان دوقلوها... دستم را قبل از تمام شدن جمله اش بالا می آورم. خودم میتوانم صدای نفس های تند و پر از حرصم را بشنوم: _قسم نده... کشوی پاتختی رو باز کن و چشم روشنی‌تو بردار! زن در کسری از ثانیه، پاکت را از کشو برمیدارد و با دودلی خارج می‌شود. من اما اینجا در حال بدی دست و پا می‌زنم. هم جدایی میخواهم و هم تنهایی او را... طاقت نزدیک شدنش به هیچ زن دیگری را ندارم. چشم میبندم و لبه ی میز آرایش را فشار می‌دهم. قسم می‌خورم تلافی تمام حس های بدی که به من روا داشت را پس می دهد. ❌❌❌ #۷۴۲ _صیغه ی طلاق غیر حضوری خوانده بشه قربان؟ سرکار خانم باید مهر و امضا بزنن! انگار که درون یک قوطی تنگ و تاریک گیر کرده است. رگ هایش بیشتر از این نای فشرده شدن و ورم کردن ندارند. _غیابی طلاقش می‌دم. وکیل بفرستید در خونه ازش امضا بگیره! صدایش حتی به گوش خودش هم نا آشنا به نظر می‌رسد. این بود ته همه ی جنجال‌هایی که به خاطر آن دو چشم سیاه به پا کرد؟ به زور عقد کردنش... درآوردن دخترک از چنگ بی‌ناموسی مانند سیاوش! _بهتر نیست یه کم صبر کنید آقا؟ مشت های داریوش میان جیب های شلوارش دیده می‌شوند. به صورت هیچکس نگاه نمی‌کند و جوابی به سوال ایرج نمی‌دهد. _بگم نمره‌ی خونه‌شونو بگیرن؟ _خفه شو ایرج! صدای غرش خشمگینانه‌اش ایرج را در دم خفه می‌کند. . مردِ پیر خطبه‌ی طلاق می‌خواند: _صیغه‌ی طلاق، بین عالی‌جناب داریوش زنـد فرزند نصرالله و سرکارخانم شیرین‌فتاح،  فرزند سیدمحمد ،  به صداق مهریه‌ی یک جلد کلام‌الله مجید ، یک جام آینه و یک جفت شمعدان . یک شاخه نبات ...و مهریه‌ی معین ضِمن‌العقد ، و بقیه به تعداد صدمثقال طلای بیست‌وچهارعیار و... که تماما به ذمه زوج مکرّم دِین ثابت است و عندالمطالبه به سرکار خانم تسلیم خواهند داشت... درصورت رضایت داشتن به انعقاد صیغه‌ی جاریه،  لطفا مهر و امضا بفرمایید. مشت هایش از جیبش خارج نمیشوند. _خونه‌ی خرم‌آباد هم بزن پشت قباله‌ی مهریه ایرج با شک، خیره اش میشود و غیض نگاه داریوش را به جان می‌خرد. فورا سر پایین انداخته و مورد را اضافه می‌کند: _مهر بزنید آقام! دست داریوش می‌لرزد و این مشت کردن،  فقط برای این است که لرزششان را پنهان کند. با خواست خودش این کار را بکند؟ طلاقش دهد؟ به همین راحتی؟ _آقام؟ نمی‌داند چقدر طولش داده است که ایرج جسارت دوباره خواندن نامش را به خودش می‌دهد. سیب گلویش تکان می‌خورد و گویی حکم مرگش را مهر می‌زند. _من بازم میگم صبر کنید. شیرین خانم خودشون برمیگردن. تو این اوضاع مملکت،  تنهایی نمیتونن از پس بچه ها بربیان... یه کم سختی بکشن،  به خدا خودشون میان! داریوش جام شراب را برمی‌دارد و سر میکشد. کاش ایرج ببندد دهانش را. کاش دست و پاهایش را سست نکند. داریوش دیگر نمیخواهد شیرین را به زور نگه دارد. _چی میگید آقا؟ پاره کنم این تیکه کاغذو؟ جام روی میز کوبیده می‌شود و داریوش با سینه ی پر دردی که تنگ است و نفس کشیدن را برایش سخت کرده،  مهرش را چنگ می‌زند و آن را پای کاغذ می‌کوبد. -آقا؟حالتون خوبه؟ چشم‌هایش روی هم فشار می‌آورند. -آقا ، شیرین خانم قید کردن ضمن طلاق ، حق تحصیلات بگیرن! سینه‌اش درد میگیرد.خشم در خونش به جریان می‌افتد وقتی ایرج تیر خلاص را می‌زند: -می‌خوان تو دانشکده‌ای که اون مرتیکه بی‌ناموس سیاوش درس می‌خونه، ثبت نام کنن! ❌❌❌❌❌❌
Показати повністю ...
62
0
- تنفس مصنوعی بلدی بدی ؟ فقط کافیه دهنت و روی دهنش بذاری و نفست و بفرستی تو ریه هاش . با دستپاچگی بهش نگاه کردم و در حالی که دیدم از اشک های نشسته درون چشم هام تار شده بود ، بدون اتلاف وقت سر پایین کشیدم و دهنم و رو دهن مردانش گذاشتم و نفسم و داخل ریه هاش فرستادم . صدای اپراتور اورژانس هنوز هم از پشت خط می آمد .‌ - حالا پنجه های دستت و تو هم فرو کن و روی سینش فشار بده ‌. محکم . هقی زدم و دستم و روی سینه عضلانی و برهنه و خیسش گذاشتم و تمام وزنم و روی دستام انداختم و فشار دادم . چند دقیقه پیش که صدای افتادن چیزی از داخل حمام به گوشم رسید ، پشت در حمام رفتم و صداش زدم ....... نه یکبار ، نه دوبار ، هزاربار . اما یزدان جوابم و نداد . ترسیده از جواب ندادنش ، در حموم و باز کردم و با جسم افتادش پشت در حموم مواجه شدم . من با یزدان هیچ رابطه خونی نداشتم ....... اما یزدان برای من همه کس بود .  - چی شد خانم ؟ نفسش برگشت ؟ دهنم هنوز هم روی دهانش بود و نفسم و با همه وجود داخل ریه هایش می فرستادم و ثانیه بعد بلند میشدم و باز سینه پهنش و می فشردم . - نه ....... تکون نمی خوره ‌....... تکون نمی خوره ‌. - ادامه بده دخترم . امداد تو راهه ‌. فاصله ای باهات نداره . باز سینش و فشردم که برای یک آن صدای نفس عمیق و صدادار و خش گرفتش به گوشم رسید و دیدم سینش بالا رفت و زانوانش اندکی خم شدن . - برگشت ؟ - آره ....... آره ...... و دستام و دو طرف صورتش گذاشتم و به هق هق افتادم و بی اختیار سر خم کردم و میون هق هق های بلند و از سر ترسم لبایی که ثانیه پیش با التماس و ترس دهانم را رویش گذاشته بودم و تنفس مصنوعی داده بودم را بوسیدم ......... سینه قرمز شده اش را هم همچنین ‌. یزدان با نفس بریده پلکی زد و نگاه سردرگم و بی حالش را درون چشمان اشکی ام دوخت . من بوسیده بودمش . آن هم برای اولین بار ........... آن هم نه گونه و یا پیشانی اش را ......... لبان مردانه اش را ......... سینه قرمز شده اش را ‌‌‌‌‌‌..... جاهایی که هرگز تا کنون لبانم که هیچ ، حتی دستانم هم لمسش نکرده بود . اما من ترسیده بودم . فکر نبودنش ، فکر تنها و بی کس شدنم به وحشتم انداخته بود . میون هق هق های بلند و صدا دارم هزاران بار جا به جای سینه اش را که حالا جای پنجه هایم بر رویش به خوبی نمایان بود بوسیدم . سینه ای که حالا تپشش را حس می کردم . یزدان دستش را بلند کرد و دست به چانه ام گرفت و سرم را بالا کشید .......... با آن حال ناخوش و بدش ، دست از اخم کردن برنمی داشت ...... متعجب بود ........ گندم و این بی حیاگری ها ؟؟؟؟؟ گندم و این خط قرمز رد کردن ها ؟؟؟؟ گندم و این بوسه های از حد گذشته ؟؟؟؟ - حالت خوبه .،........ گندم ؟ ......‌. این کارا ........ چیه ؟ اصلا ........ تو ، تو حموم ....... چی کار می کنی ؟ و نگاهش را به تن برهنه خودش که تنها لباس زیر مردانه جذب سرمه رنگش را در پا داشت کشید و ابروانش بیشتر از قبل درهم فرو رفت . به سختی خودش را به پهلو چرخاند و دست به زمین گرفت و تنش را از روی زمین بلند کرد و نشست و پاهایش را اندکی جمع نمود بهتر بتواند خودش را بپوشاند . خویش و قومم نبود ، اما از نوزده سالگی اش ، منه شش ساله را یکه تنها به دندان گرفت و بزرگ کرد ، تا همین الان که ۱۷ ساله شده بودم .......... با اینکه بسیار باهم ندار بودیم ، اما هرگز اینگونه جلویم ظاهر نشده بود ........ و حالا من در حمامش بودم و آن هم در حالی که او تنها با لباس زیری .....
Показати повністю ...
image
62
0
_ امروز پریود شدم بی‌بی ، نمیتونم بیام آزمایش بدم بی‌بی ابرو درهم کشید _ وا مادر آزمایش خون ازدواج چه ربطی به عادت ماهیانه داره؟ _ آزمایش ادرار هم میگیرن! بی بی پوفی کشید _ عیب نداره میگیم امروز فقط همون خون رو بگیرن بقیش باشه برای روز دیگه! کفری کوله مدرسه‌م رو گوشه ای انداختم بی‌بی قصد کوتاه اومدن نداشت سرم رو پایین انداختم و گفتم _ اصلا من نمیخوام ازدواج کنم بی‌بی، من از پسر منیر خانم خوشم نمیاد! _ پس دردت اینه و عادت شدنت هم بهونست! تا فردا صبرکن مادر امروز و فرداست که پسره از خارج بیاد ... منیرخانم گفت میان همینجا همو ببینین جلوتر اومد _ بعدشم مادر تو که یکبار هم تا حالا پسر منیر خانم رو ندیدی، چطور میگی ازش خوشت نمیاد؟ _ دقیقا مسئله همینه چون تا حالا ندیدمش نمیخوام باهاش ازدواج کنم! بی‌بی لب گزید _ وا مادر همه ما همینجوری ازدواج کردیم از قدیم همین بوده ، من و آقاجونت هم تو حجله تازه همو دیدیم. حتی سر سفره عقد هم پدر و عموهام وایساده بودن بالای سرمون رو سر منم تور بود یه نظر هم آقاجونت رو ندیدم! _ ولی الآن عهد بوق نیست مادرجون! همه دختر و پسرها قبل ازدواج تا چندسال باهم رفت و آمد دارن بی‌بی هینی گفت و روی صورتش کوبید _ خدامرگ بده من و دختر از دست تو! ما از این سبک سر بازی ها نداریم نبینم یکبار دیگه همچین حرفی بزنی که به گوش بابات برسه سرت رو بیخ تا بیخ میبره! بغض کرده به طرفم اتاقم رفتم بی‌بی کوتاه بیا نبود صداش رو از بیرون شنیدم _ لطف هایی که منیر خانم در حقمون کرده رو یادت رفته گلبرگ که حالا میخوای من رو پیشش روسیاه کنی؟ از روز اول که دیدت گفت این دختر نشون پسر من باشه در عوض تا هروقت میخواین تو این خونه بشینید بدون یه قرون پول! اشک روی صورتم رو پاک کردم حق با بی‌بی بود منیر خانم حتی گفته بود تمام مخارج مدرسه من رو از پسرش گرفته و داده! _ یادت نره اینکه الآن توی بهترین مدرسه ی شهر درس میخونی هم به لطف همین پسر منیر خانمه که میگی نمیخوای زنش بشی گوشیم رو برداشتم و وارد سایت مدرسه شدم همه امیدم به برنده شدنم توی مسابقه ای بود که جایزه ی چند میلیونی داشت اگه تو این مسابقه برنده میشدم میتونستم خرجایی که پسرمنیر خانم این مدت برام کرده بود بود رو بدم و ‌باقیش رو به عنوان سرمایه به بابا میدادم تا کم کم از این خونه هم بلند بشیم با استرس نگاهی به ساعت انداختم پنج دقیقه تا اعلام نتایج مونده بود صفحه رو رفرش کردم و با بالا اومدن لینک اعلام نتایج مسابقه ذوق زده باز کردمش اما نوشته‌ی روی صفحه بود که انگار سطل آب سردی روی سرم ریخت " برنده مسابقه مقاله ماه، خانم رویا خجسته" انگشتای سردم بی اراده روی جزئیات حساب کاربریم کشیده شد " مقاله شما توسط آقای سام پژمان رد شده. از حضورتان در مسابقه متشکریم" تمام رویا و آرزوهام نقش برآب شده بود سام پژمان ر‌و فقط دوبار دیده بودم سهامدار اصلی مدرسه که شنیده بودم چندین ساله آمریکاست و فقط سالی یکی دوبار برای جلسات خیلی ضروری میاد ایران از شدت حرص نفس نفس میزدم اگه سام پژمان رو به روم بود قطعا اون موهای خوش حالتش رو از ریشه میکندم و ناخن هام رو توی صورت جذابش فرو میکردم صدای زنگ خونه بلند شد و همزمان بغض من هم ترکید چاره ای نمونده بود باید با پسر منیر خانم ازدواج میکردم صدای احوالپرسی های بی‌بی با منیرخانم رو شنیدم و بی رمق از جا بلند شدم چادر گل‌دار بی‌بی رو روی سرم انداختم و به طرف حیاط رفتم منیرخانم با دیدنم ذوق زده به طرفم اومد و بغلم کرد بی‌بی چشم و ابرو میومد لبخند بزنم اما بی حس تر از اونی بودم که بتونم لبهام رو کش بدم منیر خانم که در حیاط رو باز کرد چشمم به ماشین خارجی آبی رنگی افتاد که زیادی آشنا بود! حس میکردم قبلا هم این ماشین رو توی پارکینگ مدرسه دیدم قطعا خودش بود آخه چندتا از این مدل ماشین خارجی با این رنگ خاص میتونست توی تهران باشه؟ منیرخانم توی کوچه‌ چشم چرخوند _ کجا رفت این پسر ذهنم هنوز درگیر تحلیل رنگ و مدل ماشین روبه روم بود که با قرار گرفتن قامت بلند و چهارشونه ای روبه روم سر بلند کردم شوکه و مبهوت از اونچه میدیدم پلک زدم فقط دوبار دیده بودمش اما چهره جذابش رو به خوبی یادم بود! _ اومدی پسرم؟ بیا داخل بشین گلبرگ و مادربزرگش منتظرن سرجا خشک شده بودم پسرمنیر خانم، کسی که مجبور بودم باهاش ازدواج کنم همون مردی بود که مقاله م رو رد کرده بود! مردی که تا دقایقی پیش آرزو میکردم مقابلم بود که ناخن هام رو توی صورتش فرو کنم حالا درست رو به روم ایستاده بود نگاه نافذش رو روی صورتم بالا پایین کرد و بی توجه به منی که هر لحظه ممکن بود از شدت شوک پهن زمین بشم با صدای بم و خونسردش رو به منیرخانم گفت _ وقت برای نشستن نیست تو مدرسه جلسه دارم بگو زودتر حاضر شن بریم آزمایشگاه!
Показати повністю ...
116
0

sticker.webp

400
0
- ما هرکسی رو به دارک روم راه نمیدیم لیدی، اون اسکلی که باهاش اومدی هنوز قوانین بازی رو خوب نمی‌دونه وگرنه ما اینجا عروسک بازی نمی‌کنیم! پوزخندی بهش زدم. آدامسم رو گوشه دهنم نگه داشتم و گفتم: تو کی باشی که قانون بازیو به من بگی؟ خودت هنوز تو کف عروسکات موندی! با اشاره‌ی مردی که گوشه‌ی سالن ایستاده بود، دهنش رو بست. مرد جلو اومد و همون‌طور که دود سیگارش رو بیرون می‌داد آروم گفت: ما اینجا برای ورود به دارک روم دعوت نامه می‌خوایم خانوم کوچولو. اگه یه تیکه کاغذ سفید از میزبانت بدی، ممنونتم هستیم! ابرومو بالا انداختم. - عا قربون آدم چیز فهم. منو شهاب دعوت کرده، تیم گوزن! مرد با اشاره‌ی دست به بادیگارداش، چشمکی به من زد و گفت: از این طرف خانوم زیبا! چیزی از بازی نمی‌دونستم. من برای بردن اومده بودم، برای همون جایزه‌‌ی تپلی که شهاب قولش رو داده بود! پشت سرش وارد راهروی تاریکی شدم که فقط با شب‌تاب‌های کوچیک، روشن شده بود. هر دیواری که می‌دیدم سیاه رنگ بود. تنها چیز روشن توی اتاق، خودم بودم! با کنجکاوی پشت سر مرد حرکت کردم. با باز شدن در چوبی کنده‌کاری شده، فهمیدم بالاخره به مقصد رسیدیم. نگاهم رو به اتاق خالی که فقط یه نیمکت چوبی کنارش بود دادم و گفتم: اینجا بیشتر شبیه مرده شور خونه‌است! صدای نیشخند مرد، تردید رو توی دلم بیشتر می‌کرد! - فکر کردی شهاب تو رو میاورد کاخ نیاوران؟ اینجا باهات خیلی کار داریم خانوم زیبا. فقط امیدوارم مثل صدتای قبلی، تسلیم عزراییل نشی! با صدای بسته شدن در به خودم اومدم. کوله‌ام رو به تنم فشردم. دارک روم، همین بود! ناخودآگاه ترس غیرقابل وصفی توی وجودم شکل گرفته بود. صدای جیغ و خنده و آهنگ یه عده دختر و پسر میومد اما، من نگران بازی بودم که نمی‌دونستم چیه! با باز شدن در، ترسیده سرم رو برگردوندم. دیدن یه عده زن با لباس‌های باز و آرایش‌های فجیع، واقعیت رو کوبوند تو صورتم. زن با نیشخند جلو اومد و آروم گفت: فکر کنم این بچه گربه هنوز با قوانین بازی آشنا نیست. بهتره از ساده‌ترین چیزها شروع کنیم... تا دستش رو آورد سمت لباسم، بلند جیغ زدم: دست بهم بزنی پاره‌ات می‌کنم! صدای قهقهه خنده‌اشون بلند شد. دختر جوون‌تری با رژ قرمز جلو اومد و گفت: فکر کنم باید طناب بیاریم... صدای مردی که از بیسیم بسته به کمر یکیشون بلند شد، من رو تا مرز سکته کردن پیش برد... - آقا دستور دادن دختره رو ببریم عمارت. خش روی دختره نیوفته که امشب مهمون آقاست! با شنیدن صدای مرد، شروع کردم به دست و پا زدن. بین اون همه دختر کاربلد، من فقط چنگ مینداختم. بلند جیغ می‌زدم و به شهاب فحش می‌دادم: شهاب کثافت، کدوم گوری هستی...ولم کن زنیکه...دستت رو از رو موهام بردا... نفهمیدم چی‌شد اما ضربه‌ای که به سرم خورد و همه چی سیاه شد... با سردرد عجیبی چشمام رو باز کردم. روی تخت گرم و نرمی خوابیده بودم. باد ملایم کولر، پوستم رو حسابی جلا می‌داد. خواستم دستم رو به موهای تو صورتم بکشم که با دیدن دستبندی که به دستام بسته شده، متعجب نیم خیز شدم. دستبند فلزی هر دو دستم رو به تاج تخت بسته بود و من با یه لباس کوتاه، وسط یه اتاق تاریک خوابیده بودم. ترسیده خواستم جیغ بزنم که سایه‌ای رو به روم، من رو از جیغ زدن محروم کرد. سایه‌ای که می‌تونستم فیلتر سرخ رنگ سیگارش رو ببینم و بعد، صدای بمی که تو گوشم زنگ خورد: - به خونه خوش اومدی...
Показати повністю ...
248
0
(❌این بنر، پارت واقعی رمان است...🌹) همه چیز با یه دندون درد شروع شد... برای اولین بار تو یه روز سرد زمستونی دیدمش؛ اونم چه دیدنی! وقتی داشتم با منشی آلمانیش، سر گرفتن وقت ویزیت دعوا می‌کردم، با عصبانیت از اتاق اومد بیرون و به هر دومون توپید: - اینجا چه خبره؟! () قبل از اینکه منشی حرفی بزند، خودم سریع به فارسی گفتم: - سلام آقای دکتر. از دیشب تا حالا دارم از درد می‌میرم. ولی این خانم می‌گن تا آخر هفته وقت ندارین. من تا اون موقع من از درد می‌میرم آخه! تروخدا همین امروز دندونم رو معاینه کنید. ماسکش را پایین داد و توانستم کامل چهره‌اش را ببینم. همان اول کار، دل بی‌جنبه‌ام رفت برای آن اخم‌های پرجذبه‌اش! احساس کردم بخاطر یک نفس حرف زدنم، خنده‌اش را قورت می‌دهد. عجب ترکیب پدر دربیاری شده بود، ترکیب اخم و لبخندش! چیزی که در نگاه اول جلب توجه می‌کرد، موها و چشم و ابروی مشکی‌اش بود. اگرچه در ایران، این‌ها جزو ویژگی‌های تیپیک مردان به شمار می‌رفت، اما در اینجا، وقتی به هر طرف سر می‌چرخاندی، فقط موی بلوند و چشم آبی می‌دیدی، چنین ظاهری، مخصوصا در ترکیب با پوست گندمی روشنش کاملا متمایز بنظر می‌رسید. - سلام، مشکلی نیست، ویزیتتون می‌کنم. فقط الان بیمار دارم. باید صبر کنید تا کار ایشون تموم بشه. چقدر خوب بود که توانسته بودم یک دندانپزشک ایرانی، وسط فرانکفورت پیدا کنم! - یک دنیا ازتون ممنونم. بازم شرمنده. به رویم لبخند زد و سپس رو به سمت منشی کرد و با لهجه‌ی غلیظ آلمانی گفت: - خانم وِبِر لطفا ایشون رو بعد از بیمارم به داخل راهنمایی کنید. منشی دماغ سوخته، در جوابش یک چشم زیرلبی زمزمه کرد و دکتر به اتاقش بازگشت. من هم به سمت مبل‌های انتظار کنار پنجره حرکت کرده و چشم به آسمان ابری دوختم و دوباره‌ چهره‌اش با آن ته ریش جذاب و صدای خش‌دار جلوی چشمانم جان گرفت. برایم غیرممکن‌ترین احتمال دنیا بود که روزی بیاید و او بخواهد به‌خاطر من چاقو بخورد و تا پای مرگ پیش برود...
Показати повністю ...
223
1
#پارت۲۳۸ یک دستش را پشت کمرم می پیچاند و مرا روی پایش جلوتر می کشاند. موهایم را پشت گوشم می گذارد و بناگوشم را با لب هایش لمس می کند. تنم به لرزه می افتد و لبخند کوچکی گوشه ی لبش می نشیند. نمی دانم از اغوا کردنم در این شرایط چه چیزی نصیبش می شود که اینگونه با من بازی می کند‌. دوباره لیوان را به سمت لب هایم می آورد که سرم را به چپ و راست تکان می دهم. دهانم را باز می کنم تا بگویم که این زهرماری را نمی خورم که مایع درون لیوان را به درون دهانم سر می دهد و قلپ بزرگی را به اجبار قورت می دهم. اینبار گلویم کمتر میسوزد و با اخم نگاهش می کنم. -چطوری میخوری این زهرماری و ؟! صورتش را به سمتم می آورد و دهانم را می بوسد، جوری که انگار در دهانم به دنبال چیزی می گردد. این عماد عابد را با بوسه های جدیدش ابدا نمی شناسم. با زبانش، لبانش را لمس می کند و انگار که از خوردن چیز خوشمزه ای به شدت لذت برده باشد، چهره اش راضی و خشنود است. -اووم...خیلی هم مزه ی خوبی داره، عالی، یک طعم استوایی بی نظیر... صورتم گر می گیرد و به تب می نشیند، نمی دانم اثرات بوسه و حرف های اوست و یا الکلی که خورده ام. با لبخند نگاهش می کنم و لیوان در دستش را بر میدارم و یکسره محتویاتش را می نوشم. سرخوشی مطبوعی در رگ هایم احساس می کنم و بی علت به خنده می افتم. لبخندی زیرکانه روی لب های عماد می نشیند و دستانش به زیر لباسم می خزد و کمر لختم را نوازش می کند. -خیلی بی جنبه ای خانم نیلوفر. دستانم را دور گردنش گره می زنم و بینی ام را به بینی اش می کشم. -این خوبه یا بد؟! لحنم کشدار شده و این ابدا دست خودم نیست. دستانش از روی کمرم بالاتر می خزد و به غزن لباس زیرم می رسد. -تو این لحظه عالیه. بوی عطرش دیوانه ام می کند و سرم را به گریبانش می چسبانم. از برخورد لبانم روی گردنش، تنش به لرزه می افتد و این باعث خنده ام با صدای بلند می شود. پارت واقعی رمان...اگه واقعی نبود لفت بده. 🫠☺️☺️ عاشقانه ای ناب و بی تکرار که حال دلتون و خوب می کنه...
Показати повністю ...
459
0
-زنش حامله نمیشه خب تو میری میشی زن دوم خان براش بچه میاری سوگولیش میشی چی ازین بهتر ها دخترم؟! صدای هق هقم تو خونه می‌پیچید و مادربزرگمم نمی‌تونست آرومم کنه! سری به چپ و راست تکون دادم: - من مگه بچم که منو می‌خوای این طوری خر کنی؟ بگو‌ می‌خوای از دستم خلاص شید این‌بار صدای خاله‌فریبا که برای اصلاح صورتم اومده بود بلند شد: - د آخه دخترم چرا کفر میگی؟ میری کاخ نشین میشی می‌برتت شهر درس بخونی ببین صورتم بند انداختم سفید بودی الان عین برف شدی بیا یه رژ بزن الان خان میاد تو داری هنوز زار زار اشک می‌ریزی با شنیدن این جمله که دارن میان دنبالم صدای هق هقم بیشتر تو خونه پیچید و مادربزرگم بی‌بی نچی کرد و این بار اونم بغضش گرفت: -دختر چرا ای طور می‌کنی آخه؟ من پیر زن چیکار کنم یکه و تنها از وقتی بچه بودی بزرگت کردم دیگه منم نمی‌تونم باید بری سر خونه زندگیت طاقت اشکای بی‌بی رو نداشتم، راست می‌گفت بس بود سربار بودن و دستی زیر چشمام کشیدم که فریبا ادامه داد: - آفرین دخترم داری به آرزو هات می‌رسی تو یه پسر کامل سری به هان میدی اونم مدرک و دانشگاه و زندگی تو شهر مگه بده؟ نه به خدا با پایان حرفش رژ لبی به لبام زد و من خیره به آینه پچ زدم: - زن داره! زن دومش میشم من.. -اوو مردا همه یه زن دارن هزارتا معشوق حالا این بنده ی خدا داره راه شرعیش رو می‌ره بده؟ آ آ اینم رژگونه مثل ماه شدی دختر و با پایان حرفش صدای به درب کوبیدن اومد و منم تنم یخ بست... اومده بودن! فریبا خانم کل کشید و رفت بی‌بی خمیده خمیده رفت در باز کرد و من تو اتاق موندم... و بعد ثانیه هایی اسم منو صدا زدن و من درحال که بغضم و قورت میدادم از اتاق با سری افتاده بیرون زدم که صدای زن سن داری اومد: -ماشالا سرتو بگیر بالا دختر سر بالا گرفتم و نگاهم و دادم به زن میانسالی که با لبخند گفت: - برو برو عروسم برو کنار شوهرت بشین تا خاج‌آقا خطبرو بخون و من تازه سر چرخوندم! مردی که بلند قامت چشم ابرو مشکی با اخم درهم و خیره به گل قالی کنار بالشتای خانی نشسته بود. ناچار همین کارو کردم و نفهمیدم چی شد و کی کل کشید و کی به عنوان زیر لفظی گردن بند گذاشت رو پام فقط وقتی به خودم اومدم که مرد کنارم با دست به پام ضربه ای زد و من صدای عاقد و شنیدم: - برای بار آخر وکیلم؟ اشکام روی صورتم ریخت و نگاهم و ناخواسته دادم به مرد کنارم که حالا اونم خیره بود تو چشمام! کل خونه ساکت بودن و من نمی‌تونستم بله بگم اما مردی که حتی به اسمشم توجه نکردم سری به تایید تکون داد و من بی جون لب زدم: - بله!!! با کباب داخل ظرف بازی می‌کردم که مادر شوهرم تشر زد: - وا دختر؟ بخور دیگه مادر الان داری میری حجله جون داشته باشی غریب بودم سر میز و با این حرف نگاهمو به مردی دادم که رسماً زنش شده بود و اون بیخیال درحال غذا خوردنش بود. و نمی‌دونم چرا ولی گفتم: - اسمتون چیه؟! مسخره بود هنوز اسمشو نمی‌دونستم... سر بالا آورد با تعجب:- تو خطبه عقد نشنیدی؟ -با اون حالم به نظرتون شنیدم سکوت کرد و خیره به چشمام موند، همون موقع مادرش که انگار شعور بالایی داشت از سر میز به بهانه ی چیزی بلند شد که ادامه دادم:- منو شما همو زیاد نمی‌شناسیم من، من... من نمی‌خوام الان بیام به حجله مردی که حتی اسمشم نمی‌دونم باز بغض کردم که نگاه ازم گرفت: - اشتباه می‌کنی تو منو نمیشناسی من تورو میشناسم... و درضمن اسمم کاوان .الان دیگه منو می‌شناسی پس مشکل شب حل شد قطره اشکی رو صورتم افتاد که انگار کلافه تر شد، از سر میز بلند شد و زمزمه کرد: - چند روز آینده زنم میاد این‌جا دوست ندارم شاهد حجلت باشه پس سخت نگیر شامتو خوردی بیا بالا
Показати повністю ...
360
0

sticker.webp

140
1
- ما هرکسی رو به دارک روم راه نمیدیم لیدی، اون اسکلی که باهاش اومدی هنوز قوانین بازی رو خوب نمی‌دونه وگرنه ما اینجا عروسک بازی نمی‌کنیم! پوزخندی بهش زدم. آدامسم رو گوشه دهنم نگه داشتم و گفتم: تو کی باشی که قانون بازیو به من بگی؟ خودت هنوز تو کف عروسکات موندی! با اشاره‌ی مردی که گوشه‌ی سالن ایستاده بود، دهنش رو بست. مرد جلو اومد و همون‌طور که دود سیگارش رو بیرون می‌داد آروم گفت: ما اینجا برای ورود به دارک روم دعوت نامه می‌خوایم خانوم کوچولو. اگه یه تیکه کاغذ سفید از میزبانت بدی، ممنونتم هستیم! ابرومو بالا انداختم. - عا قربون آدم چیز فهم. منو شهاب دعوت کرده، تیم گوزن! مرد با اشاره‌ی دست به بادیگارداش، چشمکی به من زد و گفت: از این طرف خانوم زیبا! چیزی از بازی نمی‌دونستم. من برای بردن اومده بودم، برای همون جایزه‌‌ی تپلی که شهاب قولش رو داده بود! پشت سرش وارد راهروی تاریکی شدم که فقط با شب‌تاب‌های کوچیک، روشن شده بود. هر دیواری که می‌دیدم سیاه رنگ بود. تنها چیز روشن توی اتاق، خودم بودم! با کنجکاوی پشت سر مرد حرکت کردم. با باز شدن در چوبی کنده‌کاری شده، فهمیدم بالاخره به مقصد رسیدیم. نگاهم رو به اتاق خالی که فقط یه نیمکت چوبی کنارش بود دادم و گفتم: اینجا بیشتر شبیه مرده شور خونه‌است! صدای نیشخند مرد، تردید رو توی دلم بیشتر می‌کرد! - فکر کردی شهاب تو رو میاورد کاخ نیاوران؟ اینجا باهات خیلی کار داریم خانوم زیبا. فقط امیدوارم مثل صدتای قبلی، تسلیم عزراییل نشی! با صدای بسته شدن در به خودم اومدم. کوله‌ام رو به تنم فشردم. دارک روم، همین بود! ناخودآگاه ترس غیرقابل وصفی توی وجودم شکل گرفته بود. صدای جیغ و خنده و آهنگ یه عده دختر و پسر میومد اما، من نگران بازی بودم که نمی‌دونستم چیه! با باز شدن در، ترسیده سرم رو برگردوندم. دیدن یه عده زن با لباس‌های باز و آرایش‌های فجیع، واقعیت رو کوبوند تو صورتم. زن با نیشخند جلو اومد و آروم گفت: فکر کنم این بچه گربه هنوز با قوانین بازی آشنا نیست. بهتره از ساده‌ترین چیزها شروع کنیم... تا دستش رو آورد سمت لباسم، بلند جیغ زدم: دست بهم بزنی پاره‌ات می‌کنم! صدای قهقهه خنده‌اشون بلند شد. دختر جوون‌تری با رژ قرمز جلو اومد و گفت: فکر کنم باید طناب بیاریم... صدای مردی که از بیسیم بسته به کمر یکیشون بلند شد، من رو تا مرز سکته کردن پیش برد... - آقا دستور دادن دختره رو ببریم عمارت. خش روی دختره نیوفته که امشب مهمون آقاست! با شنیدن صدای مرد، شروع کردم به دست و پا زدن. بین اون همه دختر کاربلد، من فقط چنگ مینداختم. بلند جیغ می‌زدم و به شهاب فحش می‌دادم: شهاب کثافت، کدوم گوری هستی...ولم کن زنیکه...دستت رو از رو موهام بردا... نفهمیدم چی‌شد اما ضربه‌ای که به سرم خورد و همه چی سیاه شد... با سردرد عجیبی چشمام رو باز کردم. روی تخت گرم و نرمی خوابیده بودم. باد ملایم کولر، پوستم رو حسابی جلا می‌داد. خواستم دستم رو به موهای تو صورتم بکشم که با دیدن دستبندی که به دستام بسته شده، متعجب نیم خیز شدم. دستبند فلزی هر دو دستم رو به تاج تخت بسته بود و من با یه لباس کوتاه، وسط یه اتاق تاریک خوابیده بودم. ترسیده خواستم جیغ بزنم که سایه‌ای رو به روم، من رو از جیغ زدن محروم کرد. سایه‌ای که می‌تونستم فیلتر سرخ رنگ سیگارش رو ببینم و بعد، صدای بمی که تو گوشم زنگ خورد: - به خونه خوش اومدی...
Показати повністю ...
60
0
#پارت۲۳۸ یک دستش را پشت کمرم می پیچاند و مرا روی پایش جلوتر می کشاند. موهایم را پشت گوشم می گذارد و بناگوشم را با لب هایش لمس می کند. تنم به لرزه می افتد و لبخند کوچکی گوشه ی لبش می نشیند. نمی دانم از اغوا کردنم در این شرایط چه چیزی نصیبش می شود که اینگونه با من بازی می کند‌. دوباره لیوان را به سمت لب هایم می آورد که سرم را به چپ و راست تکان می دهم. دهانم را باز می کنم تا بگویم که این زهرماری را نمی خورم که مایع درون لیوان را به درون دهانم سر می دهد و قلپ بزرگی را به اجبار قورت می دهم. اینبار گلویم کمتر میسوزد و با اخم نگاهش می کنم. -چطوری میخوری این زهرماری و ؟! صورتش را به سمتم می آورد و دهانم را می بوسد، جوری که انگار در دهانم به دنبال چیزی می گردد. این عماد عابد را با بوسه های جدیدش ابدا نمی شناسم. با زبانش، لبانش را لمس می کند و انگار که از خوردن چیز خوشمزه ای به شدت لذت برده باشد، چهره اش راضی و خشنود است. -اووم...خیلی هم مزه ی خوبی داره، عالی، یک طعم استوایی بی نظیر... صورتم گر می گیرد و به تب می نشیند، نمی دانم اثرات بوسه و حرف های اوست و یا الکلی که خورده ام. با لبخند نگاهش می کنم و لیوان در دستش را بر میدارم و یکسره محتویاتش را می نوشم. سرخوشی مطبوعی در رگ هایم احساس می کنم و بی علت به خنده می افتم. لبخندی زیرکانه روی لب های عماد می نشیند و دستانش به زیر لباسم می خزد و کمر لختم را نوازش می کند. -خیلی بی جنبه ای خانم نیلوفر. دستانم را دور گردنش گره می زنم و بینی ام را به بینی اش می کشم. -این خوبه یا بد؟! لحنم کشدار شده و این ابدا دست خودم نیست. دستانش از روی کمرم بالاتر می خزد و به غزن لباس زیرم می رسد. -تو این لحظه عالیه. بوی عطرش دیوانه ام می کند و سرم را به گریبانش می چسبانم. از برخورد لبانم روی گردنش، تنش به لرزه می افتد و این باعث خنده ام با صدای بلند می شود. پارت واقعی رمان...اگه واقعی نبود لفت بده. 🫠☺️☺️ عاشقانه ای ناب و بی تکرار که حال دلتون و خوب می کنه...
Показати повністю ...
129
0
- دکتر بهت نمی‌خورد بعد از سی‌وخرده‌ای سال با دوست‌دخترت بیای! بلافاصله بعد از این حرف، صدای خنده‌ی جمع بلند شد. سرخ شده از خجالت نگاهم را بالا کشیده و سریع گفتم: - من دوست دخترشون نیستم! انگار حرف من را نمی‌شنیدند! رضا ابرویی بالا انداخت و این بار خطاب به او گفت: - تو کی رفتی قاطی مرغا؟ چه بی‌خبر؟ این دفعه رسما قلبم نزد و تا خواستم دوباره وارد بحث شده و این اراجیف را تکذیب کنم، دوست دیگرش گفت: - چرا مارو دعوت نکردی پس؟ فقط بخاطر یه شام عروسی، خسیس؟! و با این حرف، دوباره شلیک خنده‌ی جمع بالا رفت. چرا دست برنمی‌داشتند؟ بالاخره وسط آن بلبشو به خودم جرئت دادم و مستقیم خیره شدم در چشمان مردی که تا به امروز، هیچ چیزی جز اخم و تندی از او ندیده بودم. آنچه می‌دیدم نفس را در سینه‌ام حبس کرد. داشت می‌خندید و چقدر با خنده جذاب‌تر می‌شد... وقتی سنگینی نگاهم را حس کرد، برگشت سمتم و چیزی را زمزمه‌وار گفت که ... (فقط کافیه چند پارت اول رو بخونید!) ✅ پارتگذاری منظم و روزانه
Показати повністю ...

file

58
0
- غلط نکنم کاوان خان امشب دختر میخواد بیاره عمارت - ای لال بمیری تو ثریا این حرفا چیه میزنی یوقت خانم کوچیک میشنوه.... - وااا دروغ میگم دیگه از این دختره خونبسی پاپتی آبی واسه آقام گرم نمیشه، ماشاالله با اون همه هیبت و جوونی کسیه برا خودش واسه میراثش باید بچه داشته باشه یا نه؟!! از شنیدن حرفاشون تنم یخ زده بود و درمونده پشت دیوار آشپزخونه مخفی شده بودم و داشتم به حرفاشون گوش میدادم. - ببر صداتو سلیطه میخوای سر جفتمونو بدی به باد!! - چیه مگه، دختره پاپتی معلوم نیست قبل اومدن به اینجا با کیا بوده و چکارا که نکرده، الکی واسه آقام قر و غمیش میاد کاوان خان مرده هر چقدرم به سازش برقصه بازم یه خواسته هایی داره که...... دیگه طاقت نیاوردم و از پشت دیوار بیرون اومدم که ثریا خدمتکار عمارت صداشو برید - کاوان چی گفتش؟ - شما که هنوز وایستادین گم شید از عمارت بیرووووون با صدای بم و خشدار کاوان خدمتکار ها از جا پریدن و تن من از ترس چیزایی که شنیده بودم داشت میلرزید. - چشم آقا همین الان میخواستیم بریم....با اجازه خانم رو هم ببریم با خشونت کمربندو از کمرش باز کرد و بیرون کشید که رنگ خدمتکارا پرید و دکمه های پیرهن مردونشو یکی یکی باز کرد. - لازم نکره خانم همینجا میمونه شما ها بزنید به چاک - چ..‌چشم آقا برق نگاه عصبانیش لرز به تنم مینداخت که صدای کوبیده شدن در عمارت یکی شد با فرود اومد کمربند روی تنم و سوزش بی امونش که صدای جیغمو بلند کرد - زندت نمیذارم نبات.... دیگه کارت به جایی رسیده که با غیرت خان بازی میکنی...با اون پسره پفیوز چه غلطایی کردی؟ از صدای عربدش کف آشپزخونه سقوط کردم و رو سرامیکای سرد تو خودم جمع شدم که عکس های لختی منو تو بغل دوست پسر سابقم تو صورتم کوبید که همش پخش زمین شد ناباور نالیدم: - دروغه کاوان.....بخدا دروغه نزن آخخ ضربه هارو پشت سر هم به تن میکوبید و نفس نفس میزد. - خفه شو نبات!!! این همه مدت به رسم مردونگی خودمو کنترل کردمو و بهت دست نزدم که خم به ابروت نیاد اونوقت تو با آبروی من چکار کردی؟ زنده از زیر دست و پام بیرون نمیای نبات ناموسمو پاک میکنم.......... بی رحم لباسامو تو تنم جر داد و ضربات کمربند شدیدتر شد که صدای در عمارت اومد و...... - آقا.....آقا این پسره حرومزاده رو گرفتیم مرتیکه پدر سگ عکسای خانم رو دستکاری کرده.. دیگه چشمام سیاهی می‌رفت اما به سختی تونستم چهره‌ی حیرت زده اش رو ببینم مات نگاهم می‌کرد و سینه‌اش یکی در میان پر و خالی می‌شد... پلک هام روی هم افتاد که خانم گل جیغ زد: - بدبخت شدیم اقااااااا خانم از دست رفت....... من نباتم دختر شر و آزادی که به خواست خانوادم مجبور شدم از تهرون برم کردستان پیش مادربزرگم اما درست با ورودم به روستا خون و خونریزی شد و سرنوشتم با خونبسی گره خورد تا اینکه اون مرد اومد❌❌ کاوان خان، مردی که به اسمش قسم میخوردن مردونگی کرد و عقدم کرد ولی به شرط اینکه به حریمم تجاوز نکنه ولی با توطئه های دوست پسر سابقم همه چیز بهم ریخت و......🤯🤯🤯
Показати повністю ...
113
0

sticker.webp

166
0
#پارت8 -کراشت رو ببین نازنین. از خونه به قصد دلبری اومده دانشگاه! نیشگون محکمی از کشاله‌ی ران ارکیده گرفتم و زیر لب پچ زدم: -خفه شو ارکیده. ببین کاری میکنی این واحدو حذفم کنه! لبش را با درد گاز گرفت و استاد کِی‌خسرو شهریار، با لحن جدی و صدای رسایش در حال توضیح مبحث بود. -هیکلشو ببین تو آخه...مخ زنی هم بلد نیستی احمق ! وقتی روی صفحه‌ی لپ‌تاپ خم شد تک تک عضلاتش ورم کرده و باعث شدند آن پیراهن مردانه در معرض پارگی قرار بگیرد ارکیده راست می‌گفت من کجا و مخ زنی از مردی مانند استاد شهریار کجا -بچه‌ها هیچکدوم قبول نکردن برن رلوه ی عمارت آدم و حوا. همه مثل سگ از اون خونه می‌ترسن! چشم‌غره‌ای به ارکیده رفتم تا خفه شود دوست داشتم از صدای گیرای استاد نهایت استفاده را ببرم و زیر لب غریدم: -اگر به زر زر کردنامون ادامه بدیم شک نکن ما دو تا رو می‌فرسته بریم تو اون عمارت مخوف! -پاک‌سرشت؟ با شنیدن صدای بلند و جدی کی‌خسروشهریار نگاهم را بالا آورده و با دیدن چشم‌های آبی رنگش ، قلبم شروع به تپیدن کرد -ببخشید استاد! مردمک‌هایش از دور منقبض شد و گردن عضلانی اش در دیدرأس قرار گرفت نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد. نمی‌دانم در آن خیرگی چند ثانیه‌ای چه گذشت که حتی انگشت‌هایم دست از فشردن ناخن‌هایم برداشتند. خدای من...چشم‌هایش... -دفعه‌ی بعدی مستقیماً از لیست دانشجو‌های من خط می‌خوری! -آخه استاد... نمیدانم چه اشعه‌ای در چشم‌هایش بود که قلبم را به تپش دعوت می‌کرد -کار عکس‌برداری از عمارت آدم و حوا به عهده‌ی توئه. تا قبل از خردادماه تحویل بچه‌ها می‌دی! -کی‌خسرو قبل از اینکه دست مرد دیگه‌ای به اون دختر برسه باید بکشونیش توی اون عمارت! مردمک‌هایش از دور منقبض شد و خونش به قلیان درآمد داشت مانند یک قاتل، از پشت مانیتور پسرک عاشقی که دستان نازنین را گرفته بود نگاه می‌کرد -اینقدر به من زنگ نزن و فتح این جنگ رو به عهده‌ی خودم بذار! -خودت بهتر از من بوی خطر رو اطراف اون دختر حس می‌کنی... پسرک دست نازنین را بالا آورد و با التماسِ نگاهش، بوسید فک خسرو قفل شد و غرّید: -قطع می‌کنم! باید صدای مکالمه‌شان را می‌شنید و اکنون هانا مزاحم بود -خسرو باکرگی اون دختر برای ما... تماس را خاتمه داد و با نبضی که تند می‌زد، صدای مکالمه‌ی آن دو را از روی مانیتور باز کرد درست حدس زده بود مرتیکه داشت التماسش می‌کرد و ناز هم که دل نازک و لطیفی داشت -به کی قسم بخورم باور کنی؟من بچه نمی‌خوام...اصلا به همه میگم عقیمم -اگر مادرت بعدا تو زندگیمون دخالت کرد چی؟ حامی مادرت از من خوشش نمیاد فرمان زیر مشت های کی‌خسرو له می‌شد چرا زندگی خود را با آن پسرک جؤلق یکی می‌کرد؟ او فقط مال یک نفر بود زندگی‌اش چشم‌های دورنگ و خاصش خنده هایش لب‌هایش بدنش... باکرگی اش... فقط مال یک نفر بود و بس! حامی: شرکت رو انتقال می‌دم کرج. برای بابات هم یه مغازه می‌گیریم ...چطوره؟ نازنین در فکر فرو رفت نازنینی که این روزها در بحران بود پلک خسرو تیک‌ گرفت و دخترک با دو دلی لب زد: -باید بیشتر فکر کنم حامی با ذوق خندید خسرو چشم درید و نفس تند کرد وقتی برای فکر کردن باقی نمی‌گذاشت برایش گوشی را برداشت و شماره ی نازنین را گرفت از مانیتور دید که گوشی را نگاه کرد: -وای یه لحظه...استادمه خسرو با ولع به حرکت لبهایش نگاه دوخت و دخترک با استرس از جایش بلند شد: -سلام استاد... چشم باریک کرد و انگشتانش فرمان را بیشتر فشردند در صدایش ناز زیادی بود و مرد را حرصی می‌کرد امشب دست همه ی مردهایی که دور و اطراف آن دختر می‌پلکیدند را از او کوتاه می‌کرد -امشب ؛ رأس ساعت هفت...عمارت آدم و حـوّا! ❌❌❌❌❌ بالاخره رمان حق‌عضویتی جدید آرزونامداری که همه دنبالش بودید، رایگانش رسید🥹😭 فکر می‌کنید چه اتفاقی در اون ساختمون مرموز به انتظار نازنین نشسته؟ شاید شکارچی دختران باکره............ ❌❌❌❌ ژانر خاص این رمان مناسب همه‌ی سنین نیست ❌
Показати повністю ...
🫧بـْوی جـْوی مولیــان🫧
اثری متفاوت از رمان‌های دیگر آرزونامداری این قصه مناسب همه‌ی سنین نیست❌
183
0
_خزان.. بیا پایین، منو دیوونه نکن.. مثل آدم بیا پایین تا خودم نیومدم دهنتو سرویس نکردم بیا.. هق زدم: _نمیام.... بیام که بدتر بدبختم کنی! با رنگ و رویی پریده و عصبی حرص زد: _تو بدبخت کرده ی خدایی هستی، دیگه با دستای خودت بدترش نکن! بیا پایین قربونت برم.. بیا نفس فرهان بیا منِ بی شرف و سکته نده!.. لحن اش عاجز میشود و هق هق من اوج میگیرد. _هر بلایی خواستی سرم آوردی فرهان، ولی اینو نه... اینو دیگه نیستم! من بچه نمیخوام! -تو غلط میکنی نمیخوای، تو گوه میخوری نمیخوای! نمیخوای چون راه رفتنت و میبنده، چون فکر فرار و از سرت میندازه چرا نمیفهمید من اینجا بمان نیستم؟ _نمیخوام نمیزارمم به دنیا بیاد! کم مانده بود مرد گنده زیر گریه بزند. -خزان.. خزان خدا بگم چیکارت کنه، بیا پایین سلیطه بیا پایین منو جون به لب نکن! اصلا تو بیا پایین هرچی تو بگی پوزخندی زدم: _من بچه نیستم پسر سرهنگ اعتمادی -بچه نیستی اما احمقی که فکر کردی اگه بری بالای درخت و خودتو بندازی پایین من ازت میگذرم! میگذشت؟ قطعا که نه! اما چند روز زندگی را زهرم میکرد و دیگر یادش میرفت نه؟... مهم نبود بچه است، حالا چند روز دیگر هم به دست فرهان اذیت شوم! مهم نیست.. با همین فکر های احمقانه دست هایم را از تنه ی درخت جدا کردم و قبل از اینکه پشیمان شوم چشم بستم و خودم را پرت کردم که به محض برخورد تنم با زمین درد وحشتناکی سر تا سر بدنم پیچید و فرهان ناباور و وحشت زده دست بر سر کوباند و یا خدا گویان سمتم آمد و دست زیر گردنم گذاشت و آرام در گوشم زد: _خزان... خزان جان؟ خدا لعنتت کنه زن! خدا لعنتت کنه... دست زیر زانو هایم انداخت و به سمت ماشین دوید: _بقران که بلایی سر خودت و این بچه بیاد دهنتو سرویس میکنم، خودم خلاصت میکنم زبون نفهم در این حالم دست از تهدید بر نمیداشت و فقط خودش میدانست برای تجربه ی تمام این لحظات پدر مرا در می اورد و به حرف هایش رنگ حقیقت میپاشید!
Показати повністю ...
95
0
رقیبم بود....! من یک طراح بی نظیر بودم، یک معمار خلاق و او صاحب یک شرکت ساختمانی ! خیلی عجیب شکست خوردم و بدهی بالا آوردم... نمی‌دانستم اشتباه کارم کجا بود ..! اما سختی اش وقتی بود که مجبور شدم کمکش را برای نرفتن به زندان بپذیرم! سخت بود ،اما چاره ای نداشتم... بابا حسن بیمارستان بود و من نباید زندان میرفتم ..! اما من آن وقت نفهمیدم از او رکب خوردم! او از اینکه روزی ردش کردم کینه کرده بود ،مرا ورشکست کرد تا خود دستم را بگیرد و این بار با لبخند مغرور پیشنهاد بی شرمانه اش را بدهد..! -خب فادیا خانم ..!بیا جلو ببینم چی تو چنته داری ؟ببینم دلبریتم مثل طرحات خوب هست؟ ببینم از رقیبات توی این تخت سر تری..؟ دستم مشت می‌شود از اینکه باید برای دادن بدهی ام #همخوابه‌اش باشم ...! او همه چی را از من گرفت ...! گفته بود روزی مرا با خاک یکسان خواهد کرد ! او تمام آنچه برای یک دختر آن هم من ارزشمند بود از من گرفت و بدی اش آنجا بود که عاشقش شدم ...! مرا بد زمین زد بد ...! روزی که قرار بود با مهشید برای پروژه به یزد بروم برنامه تغییر کرد و به خانه برگشتم به خانه ی من و او .... اما آنچه در خانه ام، در اتاق خوابم، زیر سقف آن دیدم باعث شد جهنم را تا همین حالا که یک سال از آن شب می‌گذرد تجربه کنم و هر روز در آتش بسوزم! قلبم یخ زده بود ... دست به چهار چوب گرفته بودم و شاهد پیچیده شدن تنه برهنه ی شوهرم با تن برهنه ی زنی دیگر بودم ... کیف از دستم روی زمین افتاد ...همان لحظه سرش را از گردن آن زن بیرون آورد و باورش نشده بود ... -فادی..عزیزم... نمیدانم چطور در را پیدا کردم ... بعد از آن را یادم نمی آید اما حالا در گوشه ای از دنیا زندگی که فقط نفس میکشم ...! مهشید گفته کل ایران را وجب به وجب گشته گفته دیوانه شده .. خب بشود مگر آنچه دیده ام را می تواند از ذهنم پاک کند ..!؟
Показати повністю ...
89
0
( به زودی) «عروس میوه خوری هارو بیار » سیب آخری رو توی ظرف میزارم و به سمت سالن میرم . _الان میارم آژمان از جا بلند میشه «نمیخواد تو بشین دیگه خودم میارم » کنار مروا رو مبل میشینم ، مرجان لبخندی میزنه و شروع به سوال پیچ کردنم می‌کنه «-دردونه جان مامان چرا نیومد ؟ خدا نکرده مشکلی براش پیش اومده؟» دستمو به دامن میکشم _درگیر کارای خونس میاد خدمتتون. مرجان لبخندی میزنه و رو به فرخنده شروع به حرف زدن میکنه «-آره فرخنده جان داشتم میگفتم، پسر کتایون رفته خواستگاری دختر امیر! » مروا دستشو رو دستام می‌زاره و من فقط خداخدا میکنم این کتایون ، مادر آژمان نباشه ! فرخنده قری به گردنش میده و با پوزخند رو به من جواب مرجانو میده «ـوالا اینجور پسرا همه غلطی با دخترای دیگه میکنن تهشم میرن سراغ آفتاب مهتاب ندیده ها ، بیچاره پسرای ما که میرن اون دخترارو میگیرن » اخم میکنم قشنگ منظورش به من بود! آریا معلوم نیست رفته میوه خوری بیاره یا بسازه ، مروا بیشتر دستمو فشار میده با لبخند ساختگی سعی میکنم به روی خودم نیارم مثله این چندماه ، ناگهان صدای شکستن شیشه‌ پنجره مارو از جا میپرونه همگی به سمت پنجره میریم که نگاهم به آژمان که باحالی زار تکه آجری به دست گرفته فرخنده با داد آژمانو خطاب قرار میده «-هوی بی پدر مادر اینجا چه غلطی می‌کنی » آژمان با نگاه به خون نشسته فریاد میزنه «-اومدم زنمو ببرم ! » همین حرف کافیه تا آریا با عصبانیت به سمت پله ها بره با ترس به سمتش میرم تا نزارم دعوا بشه، فرخنده فریاد میزنه و انواع و اقسام فحش هارو بهم میده ،مرجان ترسیده روی مبل ولو شده از پله ها پایین میرم و لباس آریا رو از پشت میکشم آژمان آجر بدست سمتش میاد «-ناموس دزد!!» آریا یقشو میگیره با جیغ از آژمان خواهش میکنم بس کنه که آجرو زمین میندازه و منو به سمت خودش میکشه همین باعث میشه آریا عصبی تر بشه و منو بکشه سمت خودش و ... برادری ای که سره عشق به دشمنی تبدیل میشه ! خانواده ای که قراره سره این عشق نابود بشه . . . ❤️
Показати повністю ...
222
0

sticker.webp

147
0
... . «آقای داماد اومده » به خودم تو آینه نگاه میکنم ، به خودی که من نیستم ، پیامه دیگه ای برام میاد ، با استرس بازش میکنم ، دوباره تهدید... «عروس خانوم پاشو که شوهرت قراره کلی با دیدنت کِیف کنه » لبخندی زورکی میزنم ، بلند میشم و تو آینه یقه ی لباسمو بالاتر میکشم ، موبایلم زنگ میخوره ، بازم اون... موبایلمو خاموش میکنم ،صدای آریا که با ذوق و شوق صدام می‌کنه مثل صدای کشیده شدن ناخن روی دیواره «دردونه جان بیا ببینمت قند تو دلم آب شد !!» به سمتش میرم نگاهمو به کفشهاش میدم، کاش سرنوشت جوره دیگه ای رقم میخورد... دستشو بند چونم میکنه و سرمو بالا میاره تو چشم هاش نگاه میکنم ... چشمهاش برق میزنه ، با انگشت شستش گوشه ی لبمو لمس میکنه زیرلب فتبارک الله احسن الخالقین میخونه و از گوشه چشمش اشکی سرازیر میشه «دیدی تموم عمرت منتظری به چیزی برسی ؟ ، کلی لحظه ی وصالو تصور میکنی از شیرینیش قندتودلت آب میشه ؟» سرمو تکون میدم ، سرشو خم میکنه و نزدیک گوشم لب میزنه جوری که گرمای نفسش گوشمو قلقلک میده «الان نمیدونم چه حسی دارم دردونم .. ببین شدی دردونه ی من » لباشو روی لاله ی گوشم میزاره و می‌بوسه ، دوباره و دوباره فاصله ی بین لاله ی گوشم تا گوشه ی لبمو میبوسه ، میخواد فاصله رو تموم کنه و لبامو فتح کنه که با دستام هولش میدم _دی..دیر میشه مهمونا منتظرن لبخندی میزنه و دسته گلو به دستم میده و باهم از آرایشگاه خارج میشیم ، دره ماشینو برام باز میکنه ، دامن لباسمو جمع می‌کنه که همون لحظه موتورسواری با سرعت بسته ای رو از پنجره ماشین داخل میندازه و میره ، آریا بسته رو برمیداره با ترس نگاهش می‌کنم بلاخره کاره خودشو کرد... «فوتشاپه نه؟» به آریا که صورتش کبود شده و چشمهاش که تا دقایقی پیش پراز شادی بود و الان غرق خونه نگاه میکنم «دردونه اینا تو نیستی درسته؟؟؟» جوری فریاد میزنه که نگران گلوش میشم دوستش دارم اما مثله برادرم... «چرااا؟» محکم درو می‌بنده و پشت فرمون میشینه ، جلوی باغ اجدادیشون نگه میداره ، پیادم می‌کنه و به زور به سمت اتاقک تهه باغ میکشونتم ، کفه اتاق پرتم میکنه و با عجز فریاد میزنه « اون حروم*زاده کیه؟؟؟» حرفی نمیزنم حتی صدای نفسامم نمیاد ، یقه ی لباس عروسی که با سلیقه خودش برام گرفته بودو میگیره و بلندم میکنه تو صورتم فریاد میزنه «با توام!!!!» تو چشمهاش نگاه میکنم و دستامو رو دستاش میزارم _مثله داداشم دوست داشتم ... دوستش داشتم کمرش خم میشه و با عجز نگاه میکنم «دروغ نگو ، تو داری دروغ میگی چرا ؟؟؟ چرااا میخوای اذیتم کنی؟ » با بغض دستمو به صورتش میکشم _نمیخواستم شوهرم بشی... نمیخوام!!! روی تخته چوبی اتاق پرتم میکنه و با نفس نفس به حرف میاد «تو ماله منی ماله من ! » سمتم میاد و..... یک دنیا آرزو ، یک شبه به کوهی از نفرت تبدیل میشه ... آیا عشق میتونه اعتماد شکسته شده رو ترمیم کنه؟ آیا اساساً عشق کافیه؟؟ جدال عشق و نفرت .. کدوم پیروزه میدونه؟ ‌
Показати повністю ...
133
1
#پارت -نظرم برنمی گرده! می ری درس منو حذف می کنی! دخترک غرورش را قورت می دهد و با دستی مشت شده خودش را آرام می کند. - قول می‌دم پروژه رو انجام بدم... همین امروز قراره با علی... چیزه... آقای فدایی برم بازدید! دلبرک لعنتی هنوز هم اسم آن یالغوز را مقابل می برد! مردمک‌هایش با خشم منقبض می‌شوند و عنبیه‌های آبی رنگش دل دخترک را به تپش وا می‌دارند: -کجای حرف منو نمی فهمی؟ نمی خوام دیگه تو کلاسم ببینمت پاک سرشت! تن دختر از خروش ناگهانی مرد خشک می شود. وقتی مردمک هایش می لرزند ، تن مرد را هم به لرز می نشانند! لعنتی به چشمان معصومش می فرستد که قرار را از تنش می گیرد... بی اختیار قدمی نزدیک می شود... -ناز... نازنین آب دهانش را قورت می دهد و گونه هایش آتش می گیرد! کراش همه ی دخترهای دانشگاه بود که اسم او را اینگونه داغ و پر هوس صدا کرد؟ -من... درسو حذف نمی کنم! این آخرین فرصته منه برای فارغ التحصیل شدن! این... فرصتو... از من نگیرید... نفس هایش به شماره افتاده وقتی این مرد قدم به قدم نزدیک شد... حالا درست مقابلش رسیده و او چسبیده به در، جان می دهد تا عطر سردش را به مشام نکشد! -تنها یه فرصت بهت می دم ناز! باید کاری که من می گمو انجام بدی...! به آنی نگاه دخترک شعله می کشد! با خشم به سینه ی مرد می کوبد تا عقب برود... -من به خاطر نمره تن‌فروشی نمی‌کنم! چانه اش اسیر دستان مرد می شود و غرش ترسناکش در اتاق می پیچد! -دهنتو می بندی و اون حرفو راجع به خودت به کار نمی بری وگرنه خودم برات می بندمش! نازنین با ترس به دست مرد چنگ می اندازد! این مرد هیچ شبیه رویاهایش نبود... لمسش عاشقانه و با ظرافت نیست... نگاه وحشی اش گرم و پرتمنا نیست... هیچ چیز شبیه به خواب هایش نیست! -می... می خوام برم... -این یعنی اون فرصتو نمی خوای؟ به چشمان سرد و یخ زده اش نگاه می کند تا خوی وحشی اش را به خود یادآوری کند بلکه مقابل این مرد پر از جذبه وا ندهد! لعنت... حس می کرد انگشت شست مرد دارد پوست چانه اش را نوازش می کند؟ - استاد... نفس به نفسش چسباند و خشونت‌بار پچ زد: -به اون مرتیکه فدایی نزدیک نمی شی! پروژه رو با ارکیده برمی‌داری... نوازش دستانش حالا محسوس تر شده... حرارت بی نظیری از دستانش ساتع می شود که هیچ با سرمای کشنده ی چشمانش هم خوانی ندارد...! -با..باشه... تنها انجامش می دم! نگاه سرخ مرد از اطاعت دخترک معصوم به تب می نشیند... دوست دارد این‌گونه رامش باشد و تحت سلطنت او حکم بعدی را صادر می کند: -دیگه باهاش حرف نمی زنی...! صدایش بم و خشن به گوش می رسید و موج این صدا چیزی را در سینه ی دخترک به لرز انداخت! بی نفس لب می زند: -نمی زنم! خدایا... لب های از هم باز مانده ی دخترک زانوهای مرد را به لرز می اندازد! -و اگه نمی خوای که خرخره‌ش. زنده زنده بجوام دیگه نمی ذاری دستت‌و... یا هیچ جای کوفتیت‌و لمس کنه! انگشتش بالاتر از چانه جایی درست زیر لبش را نشانه رفته و با نگاهی داغ و سرمست می غرد: - الان وقتشه که بری ناز...! دو چشم کشیده‌ و دو رنگ دخترک تا نگاهش بالا می‌آید و کی‌خسرو چگونه به قتل آن بچه‌دانشجوی ریقو فکر می‌کند؟ همان علی فدایی لعنتی... -من...من از تنهایی رفتن به اون عمارت می‌ترسم! خسرو دیگر تاب نمی‌آورد همین را می‌خواست دیگر اینکه با آن دختر ، در آن عمارت تنها باشد بودن در دانشگاه را فراموش کرده و با برداشتن فاصله ، لب‌های عروسک معصوم را در بر می‌گیرد نفس در سینه‌ی دخترک قفل می‌شود و تمام هورمون‌های مردانه ی خسرو بدنش را به خروش وا میدارند می‌بوسد و درست وقتی نازنین پاک‌سرشت به مرز بی نفسی می‌رسد ، لب‌هایش را برداشته و بدون فاصله گرفتن از او نفس می‌زند: -ساعت هفت شب ، عمارت آدم و حوا می‌بینمت ناز! ❌❌❌❌ اثری ممنوعه از
Показати повністю ...
113
1
او محمد است ..! عمو زاده ی جذابم که از نوجونی عاشقش بودم .. اما اون هیچ وقت من و ندید ..! محمد عزیز خانواده و وارث حاج بابا پسری که مردانگی داره برای فامیل برای همه بجز من ..! نمیدونم این همه نفرتش از من برای چیه!؟ اون مورد علاقه دختران فامیل و محله است ..!به همه روی خوش نشون میده جز من..! روزی نبود که دختری با چادری گلدار به بهانه های مختلف در خانه ی بابا حاجی و مامان جون نباشد ..! هر بار دختری رو در خونه ی بابا حاجی میدیدم قلبم میگرفت بماند که محمد در آن محل برای همه لبخند داشت و تنها گویی چشم دیدن من و نداشت ..! حالا اون مرد در عمل انجام شده قرار گرفته... بابا حاجی پایش را در یک‌کفش کرده که یا مانا یا هیچکس من سالهاست که این دخترو رو عروس میبینم ..! ناچار بود تن بده به خواسته ی بابا حاجی بخاطر اون ارث کلون .... امشب عروسیمون بود شبی که از سر شب حتی نگاهی به من نکرده گره ابروش باز نشده نمی دونستم بدترین شب زندگیم و قرار کنارش سپری کنم! برای هر دختری شب عروسیش بهترین شبه مگه اینکه اجباری باشه اینبار اجبار برای من نبود برای داماد بود دامادی که از چشم های به خون نشسته اش فاتحه ی امشب و البته شبهای دیگه رو خونده بودم ..! شب عروسی به بدترین شکل بهم تجاوز کرد و تا الان که شش ماه گذشته دیگه نگاهم نکرده بود ! شش ماه پشت به من توی این تخت میخوابید و اشک‌های من و نمیدید .! شش ماه است در حسرت آغوش و بوسه ای از اون میسوزم و داغ خواسته ی حاج بابا بیشتر من و میسوزونه ..! -پس کی من نوه ام رو میبینم ..تا زنده ام یه نوه بدید من .. امشب برای دومین بار بود که مرد من همسرم باهام بود اما نه به خواست من یا خودش به خواست،حاج بابا بود .. بدون هیچ بوسه ای بدون هیچ نوازشی با خشونت با تحقیر .. اون تن و روحم و به غارت برد .. در رابطه تحقیر شدم .. همان لحظه قسم خوردم عشق این نامهربان. بی وفا رو تو وجودم بکشم، نمیرم،بمونم و سخت بشم مثل اون ..! مامان جون اسفند دود میکنه دردتون به جونم .. خدایا شکرت نمردم و نوه ام و میبینم .. اگر چه نه ماها به هم اومدیم ..نه مامان جون و حاج بابا موندن تا نوه اشون رو ببین و نه نوه ای بدنیا اومد .. اما اون شب شب آخری که مست خونه اومد ،شبی که تو مستی یادش اومده دیگه بعد این یک سال تحمل من و نداره فریاد میزد.. -ازت متنفرم ..گم شو از زندگیم یه ساله دارم تحملت میکنم ..میگم خودش دُمش و میزاره رو کولش و میره چسبیدی به زندگی گُهی من ول نمیکنی چقدر آویزونی.. بعد اون به تنم تاخته بود ..زیر دست و پاش داشتم جون میدادم یادم نیست چطور شد که دست کشید.... اما وقتی بیدار شدم نه منی مانده بود ازم و نه بچه ای و نه اون بود ..! کشته بود من و دیشب ... من با کتکش نمردم! وقتی مردم که حرفهاش خنجر شد و فرو رفت تو قلبم.... وقتی مردم که مامانی گفت چند روز تو تب میسوزم... وقتی که بچه ام از دستم رفت و درد بیشتر اینکه تو همون حال من و رها کرده بود و رفته بود ..! همون شب دوست دختر سابقش و دیده بود قول و قرار گذاشته بود .. رفته بود ..رفته بود.. همون موقع که توی بیمارستان چشم باز کردم مرده بودم ..!
Показати повністю ...
61
1
..‌ . -کجا؟ کجا وایسا ببینم کدوم گوری سیر میکردی تا این موقعه ی شب؟ خنده کنان سمت اش برگشتم! -چرا داد میزنی عشقم؟ هیس بابا اینا خوابن... ناباور و با سینه ای پر شتاب جلو آمد و انگار بویی نامطلوب به مشام اش رسید که صورت اش را چین برداشت و حیرت زده لب زد: مستی؟... با خنده ای که امشب قصد جمع شدن نداشت، خودم را به سمت اش کشیدم: _مست چیه عشقم؟... یه کوچولو... با کشیدن شدن دستم جیغ خفه ای کشیدم و او بیتوجه کشان کشان مرا سمت ماشین برد. _فرهان؟.... فرهان... به در بسته ی ماشین هلم داد که با برخورد کمرم با آیینه چشم بستم و آخی از بین لبام بیرون آمد. -حالا بنال ببینم چه گوهی خوردی؟ دست زیر چانه ام برد و سرم را بالا کشید و از زیر دندان های کلید شده اش غرید: _زر بزن خزان تا سرتو نزاشتم رو سینت، ساعت یک و نیمِ و تو احمق مست میای خونه، چیکارت کنم من؟ ها؟ چیکارت کنم؟ _خواستم جشن بگیرم... نامفهموم نگاهم کرد که دوباره ی خنده ی مضحکم بلند شد. -زهرمار، همه خوابن.. بابات بلند شه ببینه دخترش مست کرده اول منو میکشه بعد تو رو.. با خنده دستم را دور گردن اش حلقه کردم و با فاصله ای نزدیک و با حرارت در صورت اش لب زدم: _تو شوهرمی، بابام... چیکاره ست؟ با خنده ادامه داد: _البته شوهر صیغه ای. دستانش دور پهلویم نشست و صورت اش را عقب کشید: _ نکن، نکن خزان... روش خوبی واسه خر شدنم نیست، اول زر میزنی که کجا بودی و با کیا بودی بعد به خدمتت میرسم خودم را بهش چسباندم و نالان صدایش زدم: _ فرهان.. حس میکردم عوض شدن لحن اش را. -زهرمار و فرهان... نکنــ... نکن بیشرف! با خنده لب بر لب هایش کوبیدم و مجال حرف زدن و اعتراض را ندادم! وحشیانه میبوسیدمش که همان لحظه درب خانه با صدای بدی باز شد و بعد از آن با روشن شدن حیاط فاتحه ی هردو مان را خواندم!
Показати повністю ...
59
1

sticker.webp

292
0
-رفته مدرسه دست و پاشو با شیشه خط انداخته زخم کرده... هر چی هم سرش غر می زنم افاقه نمی کنه تو یه کاری کن پسرم! صدای خشدارش را می شنوم و سرم را زیر پتو می برم و خودم را به خواب می زنم: -کجاست الآن؟ -توی اتاقشه پسرم، فکر کنم خوابیده می خوای فردا باهاش صحبت کن! دیگر صدایی نمی شنوم و چند لحظه بیشتر طول نمی کشد که دستگیره ی اتاقم پایین می رود و من سریع چشم می بندم! -پاشو منو نمی تونی گول بزنی... حتی صدای نفسات هم منظم نیست! روی نقش بازی کردنم پافشاری می کنم اما او اهمیت نمی دهد و پتو را از روی تنم کنار می کشد. -چکار می کنی؟ ادب و نزاکت سرت نمی شه که شبونه میای تو اتاقم و پتومو کنار می زنی؟ اگه لخت بودم چی؟ تای ابرویی بالا می اندازد و خونسرد تماشایم می کند... متنفر بودم از این نگاه هایش که همیشه ی خدا بی تفاوت بود! -توی این هوای گرم آستین بلند و شلوار پوشیدی؟ لعنتی زود مچم را می گرفت... هر چند نیازی به مچ گیری نبود وقتی مادرم خیلی راحت چغلی ام را پیش این مرد می کرد. -کولرو روشن کردم سردم شد... اصلا، اصلا به تو چه ربطی داره؟ با چانه به سمتم اشاره می زند و با تحکم می گوید: -لباسای اضافی رو بکن! با حرص نگاهش می کنم و زبان درازی می کنم: -چه دلیلی داره که لباسمو جلوی تو در بیارم؟ بد نگذره بهت شازده، مامان می دونه به تک دخترش به چشم یه هرجایی نگاه می کنی و می خوای لختش کنـ... می زند... بدون هیچ رحمی پشت دستش را روی دهانم می کوبد و یقه ی لباسم را در مشت می گیرد: -من پدوفیل نیستم که با دختر ۱۰ سال کوچک تر از خودم بپرم! انقدر بچه ای که حتی بد و خوبتو تشخیص نمی دی دختر، چرا فکر کردی من به آدمی مثل تو نگاه می کنم؟ انگشت تهدیدش را جلوی صورتم تکان می دهد و توجهی به نگاه پر تنفر و لرزانم نمی کند. -دیگه نمی خوام وقتی اومدم تو این خونه بشنوم غلطی ازت سر زده آلما... برای اینکه متوجه اشتباهت بشی چند هفته مدرسه نمی ری! به سمت در اتاق می رود و دست مریزاد داشت... خوب توانسته بود دهانم را ببندد عزیز کرده ی مادر! -از درسام عقب می افتم! لبخندی می زند و قبل از خروج از اتاق می گوید: -مهم نیست، عوضش یاد می گیری که باید چطوری رفتار کنی خانوم کوچولو! رفت، در را پشت سرش بست و من بعد از آن تغییر کردم... شدم دختری که مامان و عزیزکرده ی او می خواستند اما...... (۸ سال بعد) -از همه ی پسرای مهمونی سرتره دختر... این شاهزاده ی شرقی رو از کجا پیدا کردین شما؟ پوزخندی روی لب می نشانم و موهای بازم را کلافه بالای سرم گوجه می کنم! -اوه مای گاد... چشماش چه سگی داره آلما! آقا این واقعا چشماش آبیه یا لنز می ذاره؟ همان لحظه با آصلان چشم در چشم می شود اما سریع نگاهش را می گیرد! -بیا بریم بیرون دارم خفه می شم اینجا مانی! ماندانا غرغرکنان دنبالم می آید و همین که به حیاط می رویم سیگاری اتش می زند! -می کشی؟ می خواهم فیلتر سیگار را از دستش بگیرم که همان لحظه صدای مردانه ای دستم را خشک می کند: -نمی کشه! ماندانا خجالت می کشد و سیگار را زمین می اندازد... -می شه لطفا تنهامون بذارین خانوم؟ ماندانا البته ای می گوید و از پیشمان می رود. -می خواستی سیگار بکشی؟ مثل بچگی هایم شانه بالا می اندازم که نگاهش خیره تر رویم می چرخد: -تو هم می کشی... توی این یکی لااقل نمی تونی نصیحتم کنی! -از کجا می دونی من می کشم خانوم کوچولو؟ نگاهم به لبخند کج زیادی جذابش می ماند: -از اونجایی که همیشه ی خدا نفسات بوی سیگار می ده و.... متوجه گافی که می دهم می شوم... انقدر رویش دقیق بودم که حتی بوی نفس هایش را از بر بودم؟ نزدیکم می شود و دستش را به درخت پشت سرم می چسباند: -خب... می گفتی خانوم کوچولو؟ دستم را به جیب کتش می رسانم و سیگارش را بیرون می آورم... یکی آتش می زنم و کنج لبم می گذارم: -چقدر کشیدی که انقدر حرفه ای دودشو نگه می داری و سرفه‌ت نمی گیره؟ نیشخندی می زنم و سیگار دهنی را به سمتش می گیرم: -می خوای مسابقه بدیم ببینیم کی می تونه دودشو بیشتر نگه داره؟ تا جایی که خفه نشی یعنی... سیگار را از دستم می گیرد و بی توجه ان را در دستش مچاله می کند: -من ترجیح می دم همینجا بین درختا کار این لبای سرختو بسازم دلبر، تا مرز خفگی! گردنم را چنگ می زند و وفتی حرارت لبانش را روی لبم حس می کنم.... آصلان شاهی خشن ترین و معروف ترین تاجر چرم از دختر زیبا و مظلومی دورادور مراقبت می کنه... آصلان نمی خواد نزدیک اون دختر بشه چون که براش ممنوعه‌س... چون به خودش قول داده که هیچ وقت سمت امانتی کوچولوش نره اما با لوندی و زبون درازی های دخترک طاقتش طاق می شه و می بوستش... اونو مال خودش می کنه غافل از اینکه مقصر مرگ خانواده ی آلما‌.........❌
Показати повністю ...
164
1
#پارت۲۲ - یکبار دیگه ببینم لخت شدی لباسات و در اوردی رفتی تو استخر پوست تنت و می کنم . دایان اخم کرده دستش و جای بشکون مادرش گذاشت و با درد مالید . - پس چطوری برم تو استخر ؟ فرهانم وقتی می خواد بره تو استخر لباساش و در میاره . ـ ذلیل مرده ، اون پسر با تو فرق می کنه .  دایه خودش را جلو کشید و میان خاتون و دایان قرار داد و آرام و نجواگونه رو به خاتون گفت : ـ چی کار داری می کنی مادر ؟ گناه این بچه چیه ؟ این کاریه که تو با زندگی این بچه کردی . دایان فقط هفت سالشه . چیزی از بلایی که تو سر زندگیش آوردی نمی دونه . وقتی این بچه به دنیا اومد ، تو به همه گفتی این بچه پسره و جنسیت واقعیش و از همه مخفی کردی . این بچه هم که چیزی از تفاوت جنسی خودش با فرهان نمی دونه . فکر میکنه فرهان هم مثل خودشه . خاتون مضطرب و کلافه خودش را عقب کشید و پنجه هایش را میان موهایش کشید ....... با یک دروغ زندگی خودش و دایان را نابود کرده بود .  ـ اگر تو این شنا کردن هاش با فرهان ، یک وقتی جسم دخترونش مشخص بشه ، من چه خاکی تو سرم بریزم ؟ می دونی چه بلایی سر زندگی من می یاد ؟ دایان که کامل صدای مادرش را نمی شنید ، با زبان درازی مختص خودش گفت : ـ تازه فرهان بهم قول داده یه مایوی خوشگل ، مثل مال خودش برام بخره . خاتون عصبی و حرصی تر از ثانیه های پیش ، دایه را کنار زد و به سمت دایان هجوم برد و بازویش را گرفت و غرید : ـ اگه یکبار دیگه بفهمم با اون پسر پریدی رفتی خونش یا رفتی استخر ، پدرت و در می یارم دایان .  دایه هم عصبی شانه خاتون را گرفت و او را عقب کشید : ـ تو با خودت و این بچه داری چی کار می کنی خاتون ؟ تا کی می تونی جنسیت این بچه رو از همه مخفی کنی ........ این بچه تا چهار پنج سال دیگه پریود میشه . این یکی مصیبت و قراره چطوری جمع و جورش کنی ؟؟؟ دایان سوالی به دایه نگاه کرد : ـ دایه ...... پریود یعنی چی ؟؟؟
Показати повністю ...
376
0
_ زن 16 سالت زایمان کرده ده روزه گوشه بیمارستان مونده نه خودت میری مرخصش کنی نه به خانوادش خبر دادی چه مرگته ساواش؟ تو همون استادی هستی که به کِیس‌های تجاوز و کودک آزاری کمک می‌کردی؟ الان خودت یک بچه‌ی بی‌گناه رو حامله کردی و گوشه بیمارستان ولش کردی به امون خدا اون بچه الان باید پشت میز مدرسه باشه نه اینکه بخاطر ۲۰۰ تومن پول بیمارستان با شکم بخیه خورده بچه شیر بده و دعا کنه شوهر نامردش یادش بیفته ازش ساواش عصبی غرید _ چیه باز افتادی رو دور نصیحت مامان؟ ساعت ۱۲ شب میام غرغراتو نشنوم ول کن نیستی؟ فخریه لنگان جلو آمد _ این چه انتقامیه ساواش که تمومی نداره؟ باباش سکته کرد مرد مادر نداره یتیمه دست از سرش بردار بی حوصله زمزمه کرد _ بخواب مامان امشب حوصله ندارم _ خواب ندارم پسرجان! اون دختر با نوزاد ده روزه چیکار کنه تو بیمارستان دولتی؟ مگه من میتونم سر رو بالشت بذارم؟ برو بیارش ساواش ... تورو روح بابات برو دنبالش ساواش عصبی ناسزایی گفت و سمت در راه افتاد صدای عصبی اش بالا رفت _ میرم دنبالش ولی نترس اون توله سگ زبون دراز طوریش نشده از خون نجس فخرآراست مرگ نداره! از در بیرون زد و نشنید پیرزن زیرلب ناله کرد _ اون بچه زبونش کجا بود؟ زبون داشت که یک سال زیر دست تو کتک نمی‌خورد صداش در نیاد وارد بیمارستان شد و کلید آسانسور رو فشار داد ساعت نزدیک 1 نیمه شب بود و خلوت اما خبری از آسانسور نبود بی اعصاب غرید _ چه مرگشه این؟ با پا ضربه ای به در زد مرد وحشی و بی اعصاب این روزها هیچ شباهتی به استاد ساواش دانش‌پژوه نداشت صدای پرستار از پشت میز اومد _ آقا چه خبره؟ مستخدم داره آسانسورارو میشوره از پله برو با خشم پوف کشید اما حرفی نزد عصبانیتش رو نگه داشت تا مثل همیشه سر دخترک بی گناه آوار کنه سمت راه پله ها راه افتاد که پرستار خیره به تیپ شیک و مارکش صداشو بالا برد _ آقا آقا ، آسانسور اومد بی حوصله در آسانسور رو با پا زد دخترک مستخدم پشت به اون روی زمین زانو زده و با دستمال کف آسانسور رو می‌سابید موهای بلندش رو ساده بافته بود و لباس بیمارستان به تن داشت با دیدن نوزاد کوچک و ضعیفی که لای پتوی بیمارستان پیچیده شده بود مات موند پرستار غرید _ بچه جون چیکار میکنی؟ باز که اون طفلی رو کشیدی دنبال خودت بچت هنوز ضعیفه میخوای بکشیش؟ صدای مظلوم و آشنای لادن تو گوشش پیچید _ پیش خودم نباشه گریه میکنه به خدا فرار‌ نمی‌کنم دو روز دیگه راهرو ها و سرویس بهداشتی رو تمیز کنم بدهی تموم میشه پرستار پوف کشید _ اون خرج زایمان خودت بود! بچه‌ات ضعیف بود سه روز گذاشتیمش تو دستگاه حالا حالاها باید کار کنی تا تسویه شه نگاهی به ساواش انداخت و ادامه داد _ حالام برو کنار آقا ردشن عجله دارن لادن بغض کرده سمت مرد برگشت و ماتش برد دستمال کثیف از دستش افتاد و اشک گونه هاشو خیس کرد لرزون لب زد _ اومدی؟ ساواش منتظر شکایت و جیغ جیغاش موند اما دخترک با گریه خودش رو توی بغلش پرت کرد و زار زد _ منو ببر توروخدا اگر منو نمی‌بری هم مهم نیست بچه رو ببر تو اتاقا گرمه اما ما چون مرخص شدیم بهمون اتاق نمیدن بچه سرما خورده ساواش بهت زده دندون روی هم سایید و لادن بلند تر زار زد _ بچه رو ببر من می‌مونم توروخدا ساواش خان ضعیفه ... اینجا دووم نمیاره ساواش زمزمه کرد _ ول کن گردنمو لادن محکم تر دستاشو حلقه کرد و دل زد _ نمیکنم ... میری ساواش آب دهنشو فرو داد _ نمیرم ولم کن _ میری ... من ... شیر ندارم ... بچه گرسنست _ نمیرم میگم لادن بچگانه زمزمه کرد _ قول؟ صدای مردونش لرزید هنوز به قول هاش اعتماد داشت؟! _ قول... دست های لادن شل شد و اون اجازه نداد دخترک زیاد هم دور بشه روی زمین خم شد و نوزاد رو به آغوش کشید قلبش لرزید و تمام بدنش چشم شد ناخواسته لبخند زد چشم و ابرو نوزاد به مامان کوچولوش رفته بود... لادن ناله کرد _ شیر ندارم پرستار با دلسوزی دخالت کرد _ باید شیر بدوشی دخترجون! لادن با چشمای معصوم خیرش شد _ چطوری؟ ساواش دستش رو کشید _ خودم کمکت می‌کنم لادن بغض کرده پچ زد _ پول بیمارستان؟ ساواش کارتش رو از جیبش بیرون آورد و هم زمان چشمش به لکه خون روی شلوار دخترک خورد خونریزی داشت؟ بعد از ده روز هنوز خونریزی داشت؟ لعنت به اون که پولش از پارو بالا میرفت و زنش رو آورده بود تو آشغال ترین بیمارستان تهران! دست نحیف لادن رو کشید و زیرلب غرید _ اول میریم یک بیمارستان درست حسابی دخترک از ترس بیمارستان و رهایی وحشت کرد و تو بغلش جمع شد _ نه ...نه توروخدا غلط کردم خوب میشم خودم توروخدا نه صدای گریه ضعیف نوزاد بلند شد و ساواش ناخواسته پچ زد _ بشین تو ماشین برم شیردوش بگیرم واسه این توله سگ پارت رمان👆
Показати повністю ...
238
3
- میری همین فردا اون رنگ مسخره‌ی موهات رو عوض می‌کنی بهار! آراز مانند اسفند روی آتش، سرخ شده و حرص می‌خورد از خودسری‌های دختر... اما بهار خون‌سرد روبرویش لم داده و مدام به موهایش دست می‌کشد. - دیگه دیره آراز خان... خودت گفتی بزرگ شم! بلوند هم رنگ موی خانمانه‌ست دیگه! این را گفت و پرصدا چایی‌اش را هورت کشید. از حرص خوردن او لذت می‌برد و البته که پشتش به حمایت بی‌بی گرم بود. - من غلط کردم با هفت جد آبادم! من می‌گم بزرگ شو تو میری موهاتو بلوند خرابی می‌کنی واسه من؟ اخم‌های بی‌بی درهم رفت و ذکر گفتنش میان قهقهه‌ی مستانه بهار گم شد. - استغفرالله... زبون به دهن بگیر آراز انقدر روی مغز این بچه نرو! وقتی تو اینی از کی ادب یاد بگیره؟ بهار با شیطنت ابرو بالا انداخت و سرش را به شانه‌ی‌ بی‌بی تکیه داد. - اشکال نداره بی‌بی... از قدیم گفتن ادب رو از بی‌ادب یاد بگیر! پس آراز کاملا معلم خوبی میشه برام! این بار نیشگونش نسیب بازوی بهار شد. هر چه بی‌بی میخواست میانجی‌گری کند، کوتاه نمی‌آمدند. - بهار میام میزنم دهنتا! فردا میری دوباره موهاتو مشکی می‌کنی، وگرنه نیام از ته می‌تراشمش! کم مونده با این موهات توو شرکت ول بچرخی... منم باید واسه کشته مرده‌هات آمبولانس خبر کنم. بهار لبش را گزید و از تعریف غیرمستقیم او غرق لذت شد. - پس اعتراف کن که انقدر خوشگل شدم بقیه غش کنن پشت سرم! آراز که ناگهانی خیز برداشت به سمتش، نتوانست به موقع فرار کند و پایش مستقیم در سینی چایی فرو رفته و دادش به هوا رفت... - وای سوختم! اما آراز بی‌توجه به چهره‌ی درهمش مچش را اسیر کرده و او را سمت اتاقش برد. حتی درخواست کمک بهار از بی‌بی هم بی‌نتیجه ماند! - بیا تا حالیت کنم! داخل اتاق هولش داد و در را قفل کرد. - آراز چیکار می‌کنی؟ پام سوخته... آی... روی تخت نشاندش و خودش روبرویش روی زمین جای گرفت. - آره انقدری خوشگل شدی که بقیه خوششون بیاد... اما انقدر نفهمی که نمی‌دونی چشم کسی که خوشگلیت رو ببینه در میارم! احمق! زندگیم با ورود یه مهمون عوض شد! پسر عمه‌ی ناتنیم از خارج برگشت و پدرم منو دستش سپرد تا کارآموزش بشم و کار یاد بگیرم اما نمی‌دونست اون یه مرد سخت‌گیره که قراره بهم دل ببنده...
Показати повністю ...
155
1

sticker.webp

30
0
- عمو جیش کردم . یزدان ابرویی درهم کشید و نگاهش بی هیچ اختیاری پایین رفت و روی شلوار کوچک و قهوه ای تیره رنگ در پای گندم ، که خیس بودنش را نشان نمی داد نشست . - الان ؟ - نه ......... پیش عمو کاووس که بودم جیش کردم ......... یزدان جوون عمو کاووس دعوام نکنه فرشش و خیس کردم !!! یزدان نچی کرد .......... در این هوای خنک پاییزی ، همین یک قلم جنس را کم داشت که گندم خودش را از ترس اخم و تخم های کاووس خیس کند . - الان به اکرم میگم شلوارت و عوض کنه . گندم از ترس بشکون های دردناک اکرم و پوست زبر دستانش ، گفت : - نه ، نه .......... خاله اکرم هر کی که شلوارش و خیس کنه رو می زنه ........ بهش نگو یزدان جون ، می یاد منم دعوا می کنه ها . یزدان نگاه کلافه شده اش را روی شلوار در پای او چرخی داد : - این مدلی هم که نمی تونی تا صبح بمونی . گندم با پشت دست چشمان خیسش را پاک کرد ........ حاضر بود این وضعیت را تا صبح تحمل کند ، اما فقط اکرم و کاووس چیزی از این دست گل تازه به آب داده او نفهمند.  - می مونم ........ به خدا می مونم عمو .......... خاله اکرم میگه دخترایی که تو خودشون جیش می کنن و هیچ کس دوست نداره . یزدان کلافه ، قبل از رسیدن به اطاق اکرم و دخترها ایستاد و نگاهش را از او گرفت ......... گندم معصوم ترین و کم سن ترین بچه میان تمام این کودکان کاری بود که درون این گاراژ متروکه زندگی می کردند و روزگارشان را می گذراندند ......... شاید همین معصومیت و کم سن و سال بودن گندم باعث شده بود که یزدان بیشتر از ماباقی بچه ها حواسش را به گندم بدهد و مراقب او باشد و حمایتش کند . - پس همینجا بمون تا من برم برات لباس زیر و شلوار پیدا کنم بیارم . گندم دماغ پایین آمده اش که با اشک هایش مخلوط شده بود را بالا کشید و با همان چشمان سراسر معصومیتش پرسید : - یزدان جونم ، یعنی چیزی به خاله اکرم نمیگی ؟ - نه . خودم لباسات و عوض می کنم ......... فقط همینجا بمون . نبینم بلند شدی رفتی پیش پسرا . - باشه چشم . میگم عمو ....... هنوزم دوسم داری ؟ آره ؟ قول میدم که دیگه شلوارم و خیس نکنم . - معلومه که هنوزم دوست دارم . منم کوچیک بودم چندبار خودم و خیس کردم . این که ناراحتی نداره .‌ در ضمن من عاشق تواَم فنچ کوچولو . فقط یه چیزی ، بلدی خودت و بشوری ؟ - آره ، خاله اکرم یادم داده ........ فقط پی پی رو بلد نیستم . ابروان یزدان اندکی بهم نزدیک شد .......... اگر این دختر دستشویی بزرگ کرده بود چه ؟؟؟ نکند باید شست و شوی او را هم بر عهده می گرفت ؟؟؟ - حالا فقط جیش کردی ، یا پی پی هم کردی ؟ - نه ، فقط جیش کردم . - خیله خب الان بیا بریم دستشویی من شلوارت و در بیارم ........ خودت و خوب بشور ‌. کار تموم شد صدام بزن بهت شلوار تمیز بدم ❌❌❌ نبود لفت بده 🔞🔞🔞 گندم دختر بچه چهار پنج ساله ای هست که زیر سایه حمایت ها و مهربونی های یزدان بزرگ میشه و قد میکشه . وقتی گندم هشت نه ساله میشه ، یزدان از پیشش میره ......... اما چندین سال بعد ، گندم رو به عنوان پیشکش و هدیه تقدیمش می کنن تا شب هاش و بااون سپری کنه ........ غافل از اینکه این گندم ، همون دختریه که چندین سال باهاش زندگی کرده و ..........
Показати повністю ...
گلادیاتور
کانال رسمی الهه آتش🌸🌸 نویسنده رمان های : زاده نور💚 گلادیاتور💛 ( یک پارت در روز ) مست و مستور 💙( روزی یک پارت بجز ایام تعطیل ) کانال دوم نویسنده 👇 https://t.me/+OoyZ3UZ_d2VhYmY8
38
0
_خلخال می‌بندی پات راه میفتی تو محمل راه میری که چی شه؟! چشم بیفته روت و سر زبون مبون ملت بیفته ما بی‌غیرتم! از صدای دادش چسبیدم به دیوار که بیشتر داد زد: - بکن اون لعنتیو از پات بینم، فکر کردی هنوز بالا شهر زندگی می‌کنی این طوری چیسان فیسان می‌کنی سمتم اومد که خانجون سرش داد زد: _آراز پسر خیره ندیده ولش کن دختره زهرش ترکید! ولش کن هر سری به یه چیزیش گیر میدی عه آراز با اخم بهم نگاه کرد و واقعا من از هیکل مردونه و قد دو مترش و شایدم صورت جای زخمش می‌ترسیدم! درحالی که زنجیر تو دستش می‌چرخوند نیشخند زد: -د خانجون باید یاد بگیره ما خانواده ی جدیدشیم دیه… باید بفهمه دیه بچه بالا نی و آره بعد این که پدرم مرد و توی وصیتش نوشته بود من دختر واقعیش نیستم خواهرم کسی که فکر می‌کردم هم‌خونمه بیرون کرد منو... و من اومده بودم تو خونه ی خانواده‌ای که خانواده‌ی واقعیم بودن! با بغض به آراز نگاه کردم که نیشخندی زد: -اووو چه دل‌نارکم هست بهش میگی پخه حوضچه میشه چشماش و من خسته از این اتفاقا به یک باره زدم زیر گریه و اون چشماش کرد شد: -عه!؟ هق هق می‌کردم و خانجون درحالی که نا نداشت از کنار خونه بلند بشه به خاطر کهولت سن داد زد: -د آراز نخس بازی چرا در میاری ولش کن آراز خیره به چشما و صورتم لب زد: -خانجون به خدا کاریش نکردم نوه‌ تو خودش الکی شیر فلکشو باز کرد این‌بار با حرص کیفمو زدم تو سینش که تعجبش بیشتر شد و لب زدم: -برو دیگه ولم کن، پسر عممی چیکارم داری جای تورو تنگ کردم که هر سری میای به من گیر میدی غذا نپختی موت بیرون پسرای محل نبیننت چه معنی میده مو رنگ کنی ولم کن و بعد بدو سمت تنها اتاق خونه رفتم و اون خیره من موند و صدای خانجون باز اومد: -گناه داره از وقتی اومده یه چشمش خونه واس اون خواهر نا تنیه عوضیش یه چشمش اشک که به خاطر گیرای تو دختره عادت نداره به این محله ها خب آراز سکوت کرد و من تا شب از اتاق بیرون نیومدم، حوصله ی خودمم نداشتم و چرا آراز نمی‌رفت؟! نوه پسری خانجون بود یه جورایی پسر عمم می‌شد و هر روز میومد به خانجون سر میزد و اشک منو در می‌آورد و می‌رفت! اما حالا چرا نمی‌خواست بره؟! با اخم به در خیره بودم که به یک باره در اتاق باز شد و اون با قامت مردونش که فهمیده بودم به خاطر بوکسه، وارد اتاق شد و گفت: -وسایلتو جمع کن بینم -چی؟! می‌خوای بیرونم کنی؟ من جایی ندار.. وسط حرفم پرید: -شعر نگو ما مثل خانواده‌ی قلابی قبلیت بی‌ناموس نیستیم وسایلتو جمع کن می‌خوام ببرمت یه جا بهتر این طوری اعصاب خودمم آروم میگیره رو بدن ناموس من چشم نی سر جام نشسته بودم که توپید: -با تواما یالا دیگه پا میشی یا با چک بلندت کنم با نیم نگاهی به دستای دهنش سریع از جام پاشدم که پوزخندی زد و رفت به خونه ویلایی که از منطقه ی خودمونم بالا‌تر بود خیره بودم و آراز در در حیاط رو باز کرد و لب زد: -برو تو دیگه -این جا، اینجا خونه ی کیه؟ بدون این که نگاهم کنه گفت: -خونه ی من! چشمام گرد شد که این بار با نیشخندی سرشو سمتم برگردوند: -چی؟! من هر جا برم آخرش بچه همون پایین مایینام نمی‌بینی اخلاقم؟! -‌واس چی منو آوردی خونت؟ کمی بهم نگاه کرد و بعد ازم نگاه گرفت: -اون محل نگاه روت زیاد من آروم قرار ندارم اینجا باز راحت تری -خونه ی تو راحت ترم؟ تنهایی به این نتیجه رسیدی؟! تویی که همش... یه قدم اومد سمتم که ترسیده لال شدم و اون با لبخند اینبار گفت: -از من نترس، برخلاف چهره ی سگیم آدم مهربونیم تا وقتیم که تو اینجایی من یه ساک. برمیدارم میرم پیش خانجون زندگی کنم با پایان حرفش وارد خونه شد و منتظر به من نگاه کرد که با تردید وارد شدم و وقتی داخل شدیم معذب بودم. سمت اتاقی رفت که دنبالش کشیده شدم و فهمیدم اتاق خودش! داشت لباس جمع می‌کرد و من لب زدم: -نمیشه این طوری که تو همش خونه ی خانجون بمونی من مزاحم اینجا درحالی که تیشرتاشو بدون تا کردن می‌چپوند تو یه ساک ورزشی جوابمو داد: -قرار نیستم تا همیشه این طوری بمونه فقط نگاهش کردم که سمتم برگشت و گفت: -اگه قبول کنی صیغم شی منم میام خونم باهم زندگی می‌کنیم و با پایان حرفش ساکشو رو‌ کولش انداخت من با چشمای گرد شده فقط نگاهش می‌کردم که باز نیشخندی زد: -عزت زیاد دختر دایی جدیده
Показати повністю ...
11
0
-رفته مدرسه دست و پاشو با شیشه خط انداخته زخم کرده... هر چی هم سرش غر می زنم افاقه نمی کنه تو یه کاری کن پسرم! صدای خشدارش را می شنوم و سرم را زیر پتو می برم و خودم را به خواب می زنم: -کجاست الآن؟ -توی اتاقشه پسرم، فکر کنم خوابیده می خوای فردا باهاش صحبت کن! دیگر صدایی نمی شنوم و چند لحظه بیشتر طول نمی کشد که دستگیره ی اتاقم پایین می رود و من سریع چشم می بندم! -پاشو منو نمی تونی گول بزنی... حتی صدای نفسات هم منظم نیست! روی نقش بازی کردنم پافشاری می کنم اما او اهمیت نمی دهد و پتو را از روی تنم کنار می کشد. -چکار می کنی؟ ادب و نزاکت سرت نمی شه که شبونه میای تو اتاقم و پتومو کنار می زنی؟ اگه لخت بودم چی؟ تای ابرویی بالا می اندازد و خونسرد تماشایم می کند... متنفر بودم از این نگاه هایش که همیشه ی خدا بی تفاوت بود! -توی این هوای گرم آستین بلند و شلوار پوشیدی؟ لعنتی زود مچم را می گرفت... هر چند نیازی به مچ گیری نبود وقتی مادرم خیلی راحت چغلی ام را پیش این مرد می کرد. -کولرو روشن کردم سردم شد... اصلا، اصلا به تو چه ربطی داره؟ با چانه به سمتم اشاره می زند و با تحکم می گوید: -لباسای اضافی رو بکن! با حرص نگاهش می کنم و زبان درازی می کنم: -چه دلیلی داره که لباسمو جلوی تو در بیارم؟ بد نگذره بهت شازده، مامان می دونه به تک دخترش به چشم یه هرجایی نگاه می کنی و می خوای لختش کنـ... می زند... بدون هیچ رحمی پشت دستش را روی دهانم می کوبد و یقه ی لباسم را در مشت می گیرد: -من پدوفیل نیستم که با دختر ۱۰ سال کوچک تر از خودم بپرم! انقدر بچه ای که حتی بد و خوبتو تشخیص نمی دی دختر، چرا فکر کردی من به آدمی مثل تو نگاه می کنم؟ انگشت تهدیدش را جلوی صورتم تکان می دهد و توجهی به نگاه پر تنفر و لرزانم نمی کند. -دیگه نمی خوام وقتی اومدم تو این خونه بشنوم غلطی ازت سر زده آلما... برای اینکه متوجه اشتباهت بشی چند هفته مدرسه نمی ری! به سمت در اتاق می رود و دست مریزاد داشت... خوب توانسته بود دهانم را ببندد عزیز کرده ی مادر! -از درسام عقب می افتم! لبخندی می زند و قبل از خروج از اتاق می گوید: -مهم نیست، عوضش یاد می گیری که باید چطوری رفتار کنی خانوم کوچولو! رفت، در را پشت سرش بست و من بعد از آن تغییر کردم... شدم دختری که مامان و عزیزکرده ی او می خواستند اما...... (۸ سال بعد) -از همه ی پسرای مهمونی سرتره دختر... این شاهزاده ی شرقی رو از کجا پیدا کردین شما؟ پوزخندی روی لب می نشانم و موهای بازم را کلافه بالای سرم گوجه می کنم! -اوه مای گاد... چشماش چه سگی داره آلما! آقا این واقعا چشماش آبیه یا لنز می ذاره؟ همان لحظه با آصلان چشم در چشم می شود اما سریع نگاهش را می گیرد! -بیا بریم بیرون دارم خفه می شم اینجا مانی! ماندانا غرغرکنان دنبالم می آید و همین که به حیاط می رویم سیگاری اتش می زند! -می کشی؟ می خواهم فیلتر سیگار را از دستش بگیرم که همان لحظه صدای مردانه ای دستم را خشک می کند: -نمی کشه! ماندانا خجالت می کشد و سیگار را زمین می اندازد... -می شه لطفا تنهامون بذارین خانوم؟ ماندانا البته ای می گوید و از پیشمان می رود. -می خواستی سیگار بکشی؟ مثل بچگی هایم شانه بالا می اندازم که نگاهش خیره تر رویم می چرخد: -تو هم می کشی... توی این یکی لااقل نمی تونی نصیحتم کنی! -از کجا می دونی من می کشم خانوم کوچولو؟ نگاهم به لبخند کج زیادی جذابش می ماند: -از اونجایی که همیشه ی خدا نفسات بوی سیگار می ده و.... متوجه گافی که می دهم می شوم... انقدر رویش دقیق بودم که حتی بوی نفس هایش را از بر بودم؟ نزدیکم می شود و دستش را به درخت پشت سرم می چسباند: -خب... می گفتی خانوم کوچولو؟ دستم را به جیب کتش می رسانم و سیگارش را بیرون می آورم... یکی آتش می زنم و کنج لبم می گذارم: -چقدر کشیدی که انقدر حرفه ای دودشو نگه می داری و سرفه‌ت نمی گیره؟ نیشخندی می زنم و سیگار دهنی را به سمتش می گیرم: -می خوای مسابقه بدیم ببینیم کی می تونه دودشو بیشتر نگه داره؟ تا جایی که خفه نشی یعنی... سیگار را از دستم می گیرد و بی توجه ان را در دستش مچاله می کند: -من ترجیح می دم همینجا بین درختا کار این لبای سرختو بسازم دلبر، تا مرز خفگی! گردنم را چنگ می زند و وفتی حرارت لبانش را روی لبم حس می کنم.... آصلان شاهی خشن ترین و معروف ترین تاجر چرم از دختر زیبا و مظلومی دورادور مراقبت می کنه... آصلان نمی خواد نزدیک اون دختر بشه چون که براش ممنوعه‌س... چون به خودش قول داده که هیچ وقت سمت امانتی کوچولوش نره اما با لوندی و زبون درازی های دخترک طاقتش طاق می شه و می بوستش... اونو مال خودش می کنه غافل از اینکه مقصر مرگ خانواده ی آلما‌.........❌
Показати повністю ...
10
0
_ زن 16 سالت زایمان کرده ده روزه گوشه بیمارستان مونده نه خودت میری مرخصش کنی نه به خانوادش خبر دادی چه مرگته ساواش؟ تو همون استادی هستی که به کِیس‌های تجاوز و کودک آزاری کمک می‌کردی؟ الان خودت یک بچه‌ی بی‌گناه رو حامله کردی و گوشه بیمارستان ولش کردی به امون خدا اون بچه الان باید پشت میز مدرسه باشه نه اینکه بخاطر ۲۰۰ تومن پول بیمارستان با شکم بخیه خورده بچه شیر بده و دعا کنه شوهر نامردش یادش بیفته ازش ساواش عصبی غرید _ چیه باز افتادی رو دور نصیحت مامان؟ ساعت ۱۲ شب میام غرغراتو نشنوم ول کن نیستی؟ فخریه لنگان جلو آمد _ این چه انتقامیه ساواش که تمومی نداره؟ باباش سکته کرد مرد مادر نداره یتیمه دست از سرش بردار بی حوصله زمزمه کرد _ بخواب مامان امشب حوصله ندارم _ خواب ندارم پسرجان! اون دختر با نوزاد ده روزه چیکار کنه تو بیمارستان دولتی؟ مگه من میتونم سر رو بالشت بذارم؟ برو بیارش ساواش ... تورو روح بابات برو دنبالش ساواش عصبی ناسزایی گفت و سمت در راه افتاد صدای عصبی اش بالا رفت _ میرم دنبالش ولی نترس اون توله سگ زبون دراز طوریش نشده از خون نجس فخرآراست مرگ نداره! از در بیرون زد و نشنید پیرزن زیرلب ناله کرد _ اون بچه زبونش کجا بود؟ زبون داشت که یک سال زیر دست تو کتک نمی‌خورد صداش در نیاد وارد بیمارستان شد و کلید آسانسور رو فشار داد ساعت نزدیک 1 نیمه شب بود و خلوت اما خبری از آسانسور نبود بی اعصاب غرید _ چه مرگشه این؟ با پا ضربه ای به در زد مرد وحشی و بی اعصاب این روزها هیچ شباهتی به استاد ساواش دانش‌پژوه نداشت صدای پرستار از پشت میز اومد _ آقا چه خبره؟ مستخدم داره آسانسورارو میشوره از پله برو با خشم پوف کشید اما حرفی نزد عصبانیتش رو نگه داشت تا مثل همیشه سر دخترک بی گناه آوار کنه سمت راه پله ها راه افتاد که پرستار خیره به تیپ شیک و مارکش صداشو بالا برد _ آقا آقا ، آسانسور اومد بی حوصله در آسانسور رو با پا زد دخترک مستخدم پشت به اون روی زمین زانو زده و با دستمال کف آسانسور رو می‌سابید موهای بلندش رو ساده بافته بود و لباس بیمارستان به تن داشت با دیدن نوزاد کوچک و ضعیفی که لای پتوی بیمارستان پیچیده شده بود مات موند پرستار غرید _ بچه جون چیکار میکنی؟ باز که اون طفلی رو کشیدی دنبال خودت بچت هنوز ضعیفه میخوای بکشیش؟ صدای مظلوم و آشنای لادن تو گوشش پیچید _ پیش خودم نباشه گریه میکنه به خدا فرار‌ نمی‌کنم دو روز دیگه راهرو ها و سرویس بهداشتی رو تمیز کنم بدهی تموم میشه پرستار پوف کشید _ اون خرج زایمان خودت بود! بچه‌ات ضعیف بود سه روز گذاشتیمش تو دستگاه حالا حالاها باید کار کنی تا تسویه شه نگاهی به ساواش انداخت و ادامه داد _ حالام برو کنار آقا ردشن عجله دارن لادن بغض کرده سمت مرد برگشت و ماتش برد دستمال کثیف از دستش افتاد و اشک گونه هاشو خیس کرد لرزون لب زد _ اومدی؟ ساواش منتظر شکایت و جیغ جیغاش موند اما دخترک با گریه خودش رو توی بغلش پرت کرد و زار زد _ منو ببر توروخدا اگر منو نمی‌بری هم مهم نیست بچه رو ببر تو اتاقا گرمه اما ما چون مرخص شدیم بهمون اتاق نمیدن بچه سرما خورده ساواش بهت زده دندون روی هم سایید و لادن بلند تر زار زد _ بچه رو ببر من می‌مونم توروخدا ساواش خان ضعیفه ... اینجا دووم نمیاره ساواش زمزمه کرد _ ول کن گردنمو لادن محکم تر دستاشو حلقه کرد و دل زد _ نمیکنم ... میری ساواش آب دهنشو فرو داد _ نمیرم ولم کن _ میری ... من ... شیر ندارم ... بچه گرسنست _ نمیرم میگم لادن بچگانه زمزمه کرد _ قول؟ صدای مردونش لرزید هنوز به قول هاش اعتماد داشت؟! _ قول... دست های لادن شل شد و اون اجازه نداد دخترک زیاد هم دور بشه روی زمین خم شد و نوزاد رو به آغوش کشید قلبش لرزید و تمام بدنش چشم شد ناخواسته لبخند زد چشم و ابرو نوزاد به مامان کوچولوش رفته بود... لادن ناله کرد _ شیر ندارم پرستار با دلسوزی دخالت کرد _ باید شیر بدوشی دخترجون! لادن با چشمای معصوم خیرش شد _ چطوری؟ ساواش دستش رو کشید _ خودم کمکت می‌کنم لادن بغض کرده پچ زد _ پول بیمارستان؟ ساواش کارتش رو از جیبش بیرون آورد و هم زمان چشمش به لکه خون روی شلوار دخترک خورد خونریزی داشت؟ بعد از ده روز هنوز خونریزی داشت؟ لعنت به اون که پولش از پارو بالا میرفت و زنش رو آورده بود تو آشغال ترین بیمارستان تهران! دست نحیف لادن رو کشید و زیرلب غرید _ اول میریم یک بیمارستان درست حسابی دخترک از ترس بیمارستان و رهایی وحشت کرد و تو بغلش جمع شد _ نه ...نه توروخدا غلط کردم خوب میشم خودم توروخدا نه صدای گریه ضعیف نوزاد بلند شد و ساواش ناخواسته پچ زد _ بشین تو ماشین برم شیردوش بگیرم واسه این توله سگ پارت رمان👆
Показати повністю ...
29
0

sticker.webp

157
0
- خواستگارت دو تا بچه هم سن خودت داره! بغض کرده زمزمه کرد: - خب داشته باشه! در عوض سر بار داداشم نمیشم! خانواده مهناز هم هی طعنه نمیزنن که مزاحم زندگی دخترشونم. میگن زندگی مهناز و داداشم رو هم مثل خودم سیاه می‌کنم آراز پشت در اتاق خواهرش به درد و دل های دخترانه‌شان گوش میداد. - مگه اتفاقات و مرگ پدرت دست تو بوده؟ تقدیر خواسته… دخترک بغضش را قورت داد. - تقدیر فقط رنگ سیاهی کشیده تو دفتر زندگیم. بخدا فقط برای داداشم میخوام ازدواج کنم. سرش را روی زانویش گذاشت و هق زد. مریم با حرص به بازویش کوبید. _مگه میشه داداشت راضی باشه؟ داداش منو نمیبینی؟ آراز به ازدواجم با یه پیرمرد رضایت نمیده هیچوقت. - لابد نمیتونه خرج و مخارجم رو بده. به مامان مهناز گفتم به اولین خواستگار جواب مثبت میدم و از خونه دخترش میرم. بخت برگشته ی منو ببین چه خواستگاری هم اومد برام! آراز مشت گره کرده اش را به دیوار کوبید؛ می‌خواستند دختری که عاشقش بود را به اجبار به حجله‌ی پیرمرد ببرند؟ - کاش یکی نجاتم میداد مریم! کاش یه نفر بود... آراز این بار را طاقت نیورد، در اتاق را باز کرد و با همان چهره ی خشک و خشن زمزمه کرد. - با من ازدواج کن! مریم و بهار با حیرت به او نگاه می کردند، آراز جلو رفت و رو به رویش ایستاد. - عقدم شو! - برادرم قبول نمیکنه آقا آراز... _چرا؟ یه مرد پیر رو به یه تاجر جوون ترجیح میده؟ بهار سرش را پایین انداخت و آراز مصمم گفت: - امشب به مادر میگم زنگ بزنه خونتون! میایم برای امر خیر...
Показати повністю ...
60
0
#پارت۲۵۰ نوزاد دو روزه ام را در آغوش گرفتم و با لباس های بیمارستان دستم را برای تاکسی تکان دادم -کجا میری آبجی؟! با بغض فروخورده ای گفتم: -میرم امامزاده آقا، پول ندارم میبری؟ راننده نگاهی به نوزاد توی دستم انداخت و لب زد: -بشین آبجی، جای کرایه دعامون کن! اشکی از گوشه ی چشمم چکید و سریع سوار تاکسی زرد رنگش شدم. سرم را به شیشه چسباندم و به عزاداری مردم برای امام حسین نگاه کردم! روز عاشورا بود و دسته می بردند! -بچت چیه آبجی؟! اشک روی گونه ام را پاک کردم و با نگاه به بینی کوچک پسرکم لب زدم: -پسره! مرد راننده لبخندی زد: -اول خدا بعد امام حسین نگهدارش باشه. جلوی در امامزاده توقف کرد و به عقب برگشت: -برو آبجی، یادت نره واسه ما هم دعا کنی... مواظب بچت هم باش به خاطر عاشورا شلوغه همه جا. سرم را تکان دادم و از ماشین پیاده شدم. داخل امامزاده شلوغ بود اما به سختی خودم را به ضریح رساندم و با نوزاد در آغوشم نشستم. -خدایا... کمکم کن! بهم صبر بده بتونم بچمو بدون باباش بزرگ کنم. من یه مادر تنها و ترسیده‌م، به حق همون امام حسینت یه توانی بهم بده که بتونم پسرمو بزرگش کنم و خسته نشم... سرم را به ضریح چسباندم و به صورت پسرکم که آرام خوابیده بود و لب هایش را برچیده بود نگاه کردم: -می خوام اسمشو بذارم یاشار، یاشار یعنی همیشه زنده و جاوید. می خوام همیشه بمونه برام... خودت برام حفظش کن خدا! (چند ماه بعد) -یاشار مامان سر خودکارو نکن تو دهنت کثیفه! با چشمان درشت و روشنش نگاهم کرد و باز خودکار را بیشتر توی دهانش فرو کرد تا جایی که صورتش قرمز شد و نزدیک بود عوق بزند. کلافه خندید و به سمتش خم شدم. -پسره ی شیطون لجباز، به کی رفتی تو اخه سرتق خان؟ هر چند می دانستم به کی رفته... لبخند تلخی زدم و از روی میز کارم بلندش کردم. -بیا مامان جان، بریم لباستو عوض کنم الان خاله آرزو میاد بریم دَدَ. با ذوق دستانش را به هم کوبید و دو دندان نیش زده اش را نشانم داد. با عشق خندیدم و لپ تپلش را بوسیدم. -قربونت بشم من مامان... آخه چقدر تو خوشمزه ای. لباس هایش را عوض کردم و او تمام این مدت آرام پستونکش را می مکید و نگاهم می کرد... عاشق این حالت پر از ارامشش بودم. صدای تقه ی در که امد لبخندی زدم: -بله؟ در باز شد و آرزو خندان وارد شد، نگاه یاشار به سمتش رفت و با دیدن آرزو سریع خواست غلت بزند روی میز که گرفتمش. -وای سلام توپ قلقلی خاله! بدش بغلم ببینم این توله سگو! چپ چپ نگاهش کردم و روپوش سفیدم را کندم. -دیر می شه آرزو بریم امشب خونه ی عمو اینا دعوتم، می خوان یاشارو ببینن. سرش را تکان داد و شکم یاشار را قلقلک داد که او بلند خندید. با صدای خنده اش نفس راحتی کشیدم و خداراشکر کردم که او را سقط نکرده بودم... پاره ی تنم را. -مریم، یاشارو میاری مطب اذیتت نمی کنه؟ مانتویم را به تن زدم: -نه، امروز مراجع کم داشتم. یاشار هم بیشتر اوقات خوابه برای همین اذیتم نکرد. سرش را تکان داد و من با پوشیدن لباسم گفتم که برویم. یاشار مرا که دید خودش را به سمتم کشید و من با عشق بغلش کردم. از ساختمان خارج شدیم و داشتیم به سمت ماشین می رفتیم که صدای آشنایی از پشت سر اسمم را خواند. -مریم؟! خشک شده برگشتم و با دیدن شهاب، شوهر عقدی و رسمی ام، پدر کودک توی آغوشم حس کردم قلبم ایستاد. نگاهش به یاشاری بود که توی آغوشم داشت آواز می خواند و میان آوازش می گفت بَ بَ... بچه برای اولین بار باباشو می بینه و ناخوداگاه صداش می کنه...🥺 قصه ی عشق پر دردسر دخترعمو و پسرعمویی که از بچگی عاشق هم بودن اما🖤 ⭕️⭕️
Показати повністю ...
پَرتگاهِ اِحسٰاسْ••❥
بسم‌‌رب‌ِّالقلم🌱 نویسنده: مائده قریشی اثر اول نویسنده👇 📘آصلان (آنلاین) 💎🦋نحوه ی پارت گذاری: هر روز یک پارت به جز جمعه ها و تعطیل رسمی
63
0
#پارت۲۲ - یکبار دیگه ببینم لخت شدی لباسات و در اوردی رفتی تو استخر پوست تنت و می کنم . دایان اخم کرده دستش و جای بشکون مادرش گذاشت و با درد مالید . - پس چطوری برم تو استخر ؟ فرهانم وقتی می خواد بره تو استخر لباساش و در میاره . ـ ذلیل مرده ، اون پسر با تو فرق می کنه .  دایه خودش را جلو کشید و میان خاتون و دایان قرار داد و آرام و نجواگونه رو به خاتون گفت : ـ چی کار داری می کنی مادر ؟ گناه این بچه چیه ؟ این کاریه که تو با زندگی این بچه کردی . دایان فقط هفت سالشه . چیزی از بلایی که تو سر زندگیش آوردی نمی دونه . وقتی این بچه به دنیا اومد ، تو به همه گفتی این بچه پسره و جنسیت واقعیش و از همه مخفی کردی . این بچه هم که چیزی از تفاوت جنسی خودش با فرهان نمی دونه . فکر میکنه فرهان هم مثل خودشه . خاتون مضطرب و کلافه خودش را عقب کشید و پنجه هایش را میان موهایش کشید ....... با یک دروغ زندگی خودش و دایان را نابود کرده بود .  ـ اگر تو این شنا کردن هاش با فرهان ، یک وقتی جسم دخترونش مشخص بشه ، من چه خاکی تو سرم بریزم ؟ می دونی چه بلایی سر زندگی من می یاد ؟ دایان که کامل صدای مادرش را نمی شنید ، با زبان درازی مختص خودش گفت : ـ تازه فرهان بهم قول داده یه مایوی خوشگل ، مثل مال خودش برام بخره . خاتون عصبی و حرصی تر از ثانیه های پیش ، دایه را کنار زد و به سمت دایان هجوم برد و بازویش را گرفت و غرید : ـ اگه یکبار دیگه بفهمم با اون پسر پریدی رفتی خونش یا رفتی استخر ، پدرت و در می یارم دایان .  دایه هم عصبی شانه خاتون را گرفت و او را عقب کشید : ـ تو با خودت و این بچه داری چی کار می کنی خاتون ؟ تا کی می تونی جنسیت این بچه رو از همه مخفی کنی ........ این بچه تا چهار پنج سال دیگه پریود میشه . این یکی مصیبت و قراره چطوری جمع و جورش کنی ؟؟؟ دایان سوالی به دایه نگاه کرد : ـ دایه ...... پریود یعنی چی ؟؟؟
Показати повністю ...
144
0
_ زن 16 سالت زایمان کرده ده روزه گوشه بیمارستان مونده نه خودت میری مرخصش کنی نه به خانوادش خبر دادی چه مرگته ساواش؟ تو همون استادی هستی که به کِیس‌های تجاوز و کودک آزاری کمک می‌کردی؟ الان خودت یک بچه‌ی بی‌گناه رو حامله کردی و گوشه بیمارستان ولش کردی به امون خدا اون بچه الان باید پشت میز مدرسه باشه نه اینکه بخاطر ۲۰۰ تومن پول بیمارستان با شکم بخیه خورده بچه شیر بده و دعا کنه شوهر نامردش یادش بیفته ازش ساواش عصبی غرید _ چیه باز افتادی رو دور نصیحت مامان؟ ساعت ۱۲ شب میام غرغراتو نشنوم ول کن نیستی؟ فخریه لنگان جلو آمد _ این چه انتقامیه ساواش که تمومی نداره؟ باباش سکته کرد مرد مادر نداره یتیمه دست از سرش بردار بی حوصله زمزمه کرد _ بخواب مامان امشب حوصله ندارم _ خواب ندارم پسرجان! اون دختر با نوزاد ده روزه چیکار کنه تو بیمارستان دولتی؟ مگه من میتونم سر رو بالشت بذارم؟ برو بیارش ساواش ... تورو روح بابات برو دنبالش ساواش عصبی ناسزایی گفت و سمت در راه افتاد صدای عصبی اش بالا رفت _ میرم دنبالش ولی نترس اون توله سگ زبون دراز طوریش نشده از خون نجس فخرآراست مرگ نداره! از در بیرون زد و نشنید پیرزن زیرلب ناله کرد _ اون بچه زبونش کجا بود؟ زبون داشت که یک سال زیر دست تو کتک نمی‌خورد صداش در نیاد وارد بیمارستان شد و کلید آسانسور رو فشار داد ساعت نزدیک 1 نیمه شب بود و خلوت اما خبری از آسانسور نبود بی اعصاب غرید _ چه مرگشه این؟ با پا ضربه ای به در زد مرد وحشی و بی اعصاب این روزها هیچ شباهتی به استاد ساواش دانش‌پژوه نداشت صدای پرستار از پشت میز اومد _ آقا چه خبره؟ مستخدم داره آسانسورارو میشوره از پله برو با خشم پوف کشید اما حرفی نزد عصبانیتش رو نگه داشت تا مثل همیشه سر دخترک بی گناه آوار کنه سمت راه پله ها راه افتاد که پرستار خیره به تیپ شیک و مارکش صداشو بالا برد _ آقا آقا ، آسانسور اومد بی حوصله در آسانسور رو با پا زد دخترک مستخدم پشت به اون روی زمین زانو زده و با دستمال کف آسانسور رو می‌سابید موهای بلندش رو ساده بافته بود و لباس بیمارستان به تن داشت با دیدن نوزاد کوچک و ضعیفی که لای پتوی بیمارستان پیچیده شده بود مات موند پرستار غرید _ بچه جون چیکار میکنی؟ باز که اون طفلی رو کشیدی دنبال خودت بچت هنوز ضعیفه میخوای بکشیش؟ صدای مظلوم و آشنای لادن تو گوشش پیچید _ پیش خودم نباشه گریه میکنه به خدا فرار‌ نمی‌کنم دو روز دیگه راهرو ها و سرویس بهداشتی رو تمیز کنم بدهی تموم میشه پرستار پوف کشید _ اون خرج زایمان خودت بود! بچه‌ات ضعیف بود سه روز گذاشتیمش تو دستگاه حالا حالاها باید کار کنی تا تسویه شه نگاهی به ساواش انداخت و ادامه داد _ حالام برو کنار آقا ردشن عجله دارن لادن بغض کرده سمت مرد برگشت و ماتش برد دستمال کثیف از دستش افتاد و اشک گونه هاشو خیس کرد لرزون لب زد _ اومدی؟ ساواش منتظر شکایت و جیغ جیغاش موند اما دخترک با گریه خودش رو توی بغلش پرت کرد و زار زد _ منو ببر توروخدا اگر منو نمی‌بری هم مهم نیست بچه رو ببر تو اتاقا گرمه اما ما چون مرخص شدیم بهمون اتاق نمیدن بچه سرما خورده ساواش بهت زده دندون روی هم سایید و لادن بلند تر زار زد _ بچه رو ببر من می‌مونم توروخدا ساواش خان ضعیفه ... اینجا دووم نمیاره ساواش زمزمه کرد _ ول کن گردنمو لادن محکم تر دستاشو حلقه کرد و دل زد _ نمیکنم ... میری ساواش آب دهنشو فرو داد _ نمیرم ولم کن _ میری ... من ... شیر ندارم ... بچه گرسنست _ نمیرم میگم لادن بچگانه زمزمه کرد _ قول؟ صدای مردونش لرزید هنوز به قول هاش اعتماد داشت؟! _ قول... دست های لادن شل شد و اون اجازه نداد دخترک زیاد هم دور بشه روی زمین خم شد و نوزاد رو به آغوش کشید قلبش لرزید و تمام بدنش چشم شد ناخواسته لبخند زد چشم و ابرو نوزاد به مامان کوچولوش رفته بود... لادن ناله کرد _ شیر ندارم پرستار با دلسوزی دخالت کرد _ باید شیر بدوشی دخترجون! لادن با چشمای معصوم خیرش شد _ چطوری؟ ساواش دستش رو کشید _ خودم کمکت می‌کنم لادن بغض کرده پچ زد _ پول بیمارستان؟ ساواش کارتش رو از جیبش بیرون آورد و هم زمان چشمش به لکه خون روی شلوار دخترک خورد خونریزی داشت؟ بعد از ده روز هنوز خونریزی داشت؟ لعنت به اون که پولش از پارو بالا میرفت و زنش رو آورده بود تو آشغال ترین بیمارستان تهران! دست نحیف لادن رو کشید و زیرلب غرید _ اول میریم یک بیمارستان درست حسابی دخترک از ترس بیمارستان و رهایی وحشت کرد و تو بغلش جمع شد _ نه ...نه توروخدا غلط کردم خوب میشم خودم توروخدا نه صدای گریه ضعیف نوزاد بلند شد و ساواش ناخواسته پچ زد _ بشین تو ماشین برم شیردوش بگیرم واسه این توله سگ پارت رمان👆
Показати повністю ...
72
0
رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ آنــتــروپــی🔥🔞 🦋💍 منتظر به گوشیم زل زدم که بالاخره پیامو فرستاد. توش نوشته بود : «امروز بین کلاس اشکان اینو بهم گفت، از قصد جلوی حامی گفتم که واکنششو ببینم» میدونستم منظورش چیه، آنا خیلی سال بود که مارو میشناخت. از دبیرستان با هم بودیم و از هرچیزی که توی زندگیم بود خبر داشت... بی‌حرف و غرق فکر به گوشیم زل زده بودم که صدای بلند حامی تنمو لرزوند... _با کی داری حرف میزنی؟ ناباور بهش چشم دوختم که مشتشو توی فرمون کوبید و ادامه داد : _من باید از زبون آنا بشنوم؟ قصد نداشتی بهم بگی نه؟ نمیفهمیدم از چی حرف میزنه، میتونستم درک کنم چرا انقدر عصبی شده اما نمیدونم منو برای چی مقصر میدونه! _من چیزی نمیدونستم حا... میون حرفم اومد و داد زد : _آره نمیدونستی منم خرم. باهاش پاشدی رفتی حلقه انتخاب کردی! لب گزیدم و ازش چشم گرفتم... با حرفاش واقعا آتیشم میزد،  منی که حتی نمیدونستم برای چی بهش جواب پس میدم! _اینجوری نیست من تازه از آنا شنیدم... دوباره داد زد : _تو هر روز این کثافتو توی دانشگاه میبینی نفس، امکان نداره. اصلا بذار ببینم چی بینتون گذشته که به اینجا رسیده؟ اینو گفت و مشتشو دوباره سمت فرمون برد که دستشو رو هوا گرفتم و عین خودش با صدای بلندی تقریبا جیغ زدم : _ساکت شو حامی! دستشو به شدت از میون دستم‌ پس کشید، یه گوشه نگه داشت و تا خواستم چیزی بگم پیاده شد... همینطوری داشت از ماشین دور میشد که آنا که تا حالا بی‌حرف به ما دوتا نگاه میکرد نفس عمیقی کشید و رو بهم لب زد : _خدا به‌ خیر کنه! دلم از رفتاری که باهام کرده بود، از حسی که میتونستم حس کنم بهش دست داده، از خیلی چیزایی که حتی نمیتونستم وصفشون‌ کنم گرفته بود... عصبانی سمتش برگشتم و گفتم : _نباید همچین چیزیو جلوی حامی بهم میگفتی! سر تکون داد و با مکث گفت : _دقیقا میخواستم از همین مطمئن شم! با کلافگی از ماشین پیاده شدم که دنبالم اومد و ادامه داد : _عاشقته نفس، انکار بسه! اشکام روی گونه‌ام روونه شدن. با چشمام دنبالش گشتم و با ناراحتی گفتم : _اصلا هرچی که تو میگی. نباید اینجوری به همش میریختی... نیشخندی زد و گفت : _توام عاشقشی! ریپلای به رمان در کانال کافه‌ رمان👇
Показати повністю ...
1 490
1

sticker.webp

1 121
1
_مدت محرمیته‌ ما تموم شده! اگه بخوام میتونم با هرکی که دلم میخواد باشم عصبی تکخندی‌ زد و دستی به موهایه کوتاهه‌ سرش که میمردم‌ واسش کشید _ حرف مفت خوبی بود برو استراحت کن وقته خوابت گذاشته داری هذیون میگی از اینکه جدیم‌ نمی‌گرفت به مرحله ی جنون میرسیدم‌ لجباز قدمی عقب گذاشتم _چطور تو میتونی با دوست دخترات بری مسافرت من نمیتونم وقتی محرمیتمون‌ تموم شده با کسی که دوست دا....هیییییی جیغی از درده موهام کشیدم که صدای غرشش چهار ستونه خونرو‌ لرزوند _شده بازم میندازمت زندان تا بینه اون چهار دیواری بپوسی‌ ولی نمیزارم دسته هیچ بی ناموسه دیگه ای بهت برسه ...! شاهرخ مردِ جاه طلب و عاشقی که با تهدید به زندانی کردنِ عشقش اونو نگه می‌داره و....♨️
Показати повністю ...
95
0
_اَنار دون کن براش؛ گُلپَر و نمک هم بریز ببر تو اتاقش! سرم را پایین انداختم و آه کشیدم. او از من متنفر بود. چگونه به اتاقش می‌رفتم؟ _نمـ... نمیشه من نرم؟ قبل از اینکه عزیز چیزی بگوید، نگین پا روی پا انداخت: _داداشم زن گرفته بهش برسه؛ می‌خوای برات اُنّابه بگیریم ور دستت باشه؟ نگین همین بود زخم می‌زد و چون باردار بود نمی‌توانستم چیزی بگویم _اینقدر به این طفل معصوم زَخم‌زبون نزن صدای آهسته‌ی عزیز بود که به دخترش هشدار می‌داد آه دیگری از سینه‌ی دردمندم بیرون آمد و با پشت قاشق روی پوسته‌ی انار زدم _به درک که می‌شنوه؛ بره گم شه _هیس خیر ندیده! _خودم واسه خانداداشم می‌رم خواسگاری رها، سه روز و سه شب برای عروسیش می‌رقصم. فقط شَرّ این دختره‌ی گداگشنه از سر خانواده‌مون کم بشه! هِقی که در سینه‌ام گیر کرده بود داشت قلبم را می فشرد. اشکی از چشمم چکید و لای دانه‌های سرخ افتاد. ترسیده به عقب برگشتم که قبل دیده شدن، انار تازه دون کنم. اما با دو چشم سیاه برزخی مواجه شدم _چه غلطی می‌کنی؟ آب دهانم را قورت دادم و دستم روی کاسه خشک شد _هی. هیچی به خدا. داشتم براتون. براتون انار دون می‌کردم! با هیکل تنومندش جلو آمد و نگاه اشکی‌ام را که دید، مردمک‌هایش تکان خورد. شاید اگر نمی‌دانستم چقدر از من متنفر است، گمان می‌کردم با دیدن اشک هایم منقلب شده است _گفتم چه غلطی می‌کنی؟ روی صورتم خم شده بود و با خشم نفس می‌زد از من بیزار بود مردی که عاشقش بودم و با برملا شدن دروغهایم از من متنفر شد _ا... الان انار تازه دون می‌کنم؛ به خاک مامانم از عمد نبود شُرشُر اشک‌هایم را که دید پلکش تیک گرفت و بازویم میان انگشتان قوی اش گیر افتاد _ولش کن این طفل معصوم‌و شیرزاد کشان کشان تنم را به طرف اتاقش برد. من غرق در گریه بودم و صدای بلند عزیز قطعا به گوشش می‌رسید: _شیرم‌و حلالت نمی‌کنم شیرزاد. حلالت نمی‌کنم اگر این دخترو بازم اذیت کنی! در را محکم پشت سرم هول داد و تنم به شدت به در کوبیده شد _من به تو چی گفتم؟ها؟جلوی عزیز مظلوم نمایی میکنی؟ اگر قبل‌ترها بود از این فاصله نزدیک گیرم می‌انداخت و لب‌هایم را می‌بوسید. اما حالا... سر تکان دادم و آن گریه ی لعنتی و قلب شکسته، دست من نبود _نکردم نگاهش روی لب‌های لرزانم بود و بینی اش منقبض می‌شد _مظلوم نمایی نکردم! مشتش به ناگاه کنار سرم فرود آمد و وقتی شانه های من از ترس بالا پرید، با چشمان خونبارش فریاد زد: _بهت نگفتم گریه کردن، خندیدن، غذا خوردن بدون اجازه، خوابیدن بی اِذْن مــــن، ممنوعه؟ _شیرزااااد... دِین این دختر بی گناه رو گردن منِ روسیاه نیار عزیز بود که پشت در نالید و سکسکه به من اجازه ی حرف زدن نمی‌داد. بار دیگر روی در کوبید و فریادش بلند تر بود: _گفتم یااا نههه؟ لب‌هایم لرزیدند و هنجره‌ام تمام قدرتش را برای گفتن کلمه ای به کار برد: _گــُ... گُفتید... _درو باز کن پسره‌ی خیر ندیده. باز کن می‌خوام دختره رو ببرم مملکت خودش! مردمک‌هایش در کسری از ثانیه با خشمی بی امان گشاد شدند و با نعره ای بلند، گلدان کنار در را به دیوار کوبید _شیرزاد چکارش کردی نامروتتت!؟ تن من رعشه گرفت و او هرچه سر راهش بود را شکست و داغان کرد.مردی که روزگاری من را در اتاق پرستش میکرد. _بیا بیرون دیار... بیا بیرون میبرم می‌دمت دست پسرعموت دخترم! ترسیدم. وحشت کردم. آن روزها، تا سر حد مرگ روی پسرعمویم حساس بود و به خونش تشنه _تا حرمتت زیر سؤال نرفته از پشت در این اتاق بکش کنار عزیززززز! سرگیجه داشتم، اما دیگر توان ماندن در من نبود. او دیگر هیچ عشقی به من نداشت. _غیرت داری هنوز؟ غیرت داری که دختره رو شب و روز شکنجه‌ش می‌کنی؟ با دستای خودم عروسش می‌کنم! دست برد و صندلی آرایش را با تمام توان به سمت آینه پرت کرد بی توجه به شیشه ریزه های کف زمین، از در فاصله گرفتم _دیااار؟دخترم بیا بیرون تا بلایی سرت نیاورده این بی‌مادر! با مردمک‌های گشاد شده به طرفم برگشت و یک نگاهش به شیشه ها و نگاه دیگرش به پاهای بدون دمپایی من بود _از جات تکون نخور! صدایش به خاطر فریادها دورگه شده و برای من مهم نبودند آن شیشه ها _دیگه بریدم مات و خشک‌زده نگاهش را از پاهایی که ممکن بود هر لحظه روی شیشه ای بلغزند به چشمانم داد چشمانی که خودش هر روز اشک‌باران میکرد و حُکمش این بود که نبارند! _می‌دونم حالت ازم به هم میخوره؛ می‌خوام برم... چشم درشت کرد و با احتیاط گامی به طرفم برداشت _الان شیشه می‌ره تو پات لعنتی. از جات تکون نخور سرم روی شانه ام افتاد ودستم روی دستگیره در قرار گرفت _طلاقم بده شیرزاد سوزش شدیدی در کف پاهایم حس شد و حتی دیدن چشمان متحیر و مات مانده اش نمی‌توانست جلوی من را بگیرد ❌❌❌
Показати повністю ...
171
0
#part _دخترتون تو مدرسه مست کرده اقای سلطانی اخم های کیارش درهم فرو رفت باز تخـ*ـم حروم حاجی چه غلطی کرده بود؟ کامی از سیگار برگ در دستش گرفت که مدیر مدرسه با حرص ادامه داد _امروز صبحم که دوساعت دیر اومده مدرسه...هرچیم که ازش میپرسیم حرف نمیزنه....شما خبر دارین رزا داره چیکار میکنه؟ نیشخندی زد فقط دوست دارد دردانه‌ی حاج اقا تهرانی هرز رفته باشد امروز صبح راننده سر موقع جلوی مدرسه‌ پیاده‌اش کرده بود از جا بلند شد و پالتوی چرمش را چنگ زد _زنمه.....دارم میام مدرسه راننده ماشین را نگه داشت که موهای دخترک را چنگ زد و از ماشین بیرون کشیدش رزا بی‌حال خندید _میخوا...ی خفه‌م کنی کیا؟...فقط گردنم کبود نیست...حیفـ..ـه اونجا سفید باشه کیارش بی‌توجه به قدم های بی‌تعادل رزا تند از پله ها بالا رفت و مویش را محکم تر کشید دخترک از درد ناله کرد و دوباره خنده‌اش اوج گرفت بدنش به پله ها کوبیده میشد اما جان مقاومت نداشت _میدو..نی چرا امروز دردم نیومد؟ عادت داشتم...تو محکم تر از اونـ..ا زدیم کیارش عصبی تن ظریف دخترک را داخل حمام هول داد که سرش محکم به دیوار حمام کوبیده شد سرش گیج رفت تا به خودش بیاید کیارش دوش را باز کرد از یخی اب هینی کشید و خواست با بدن لرزان خودش را کنار بکشد که پشت دست کیارش محکم بر روی صورتش نشست کیارش غرید و محکم گردنش را چنگ زد _فقط جرعت داری تکون بخور تا خونت و همینجا بریزم بچه رزا که هوشیار شده بود بغض کرد دندان هایش از سرما بهم خورد _سرد..مـه کیارش اب را بست وقتی چهره‌ی عصبی کیارش را دید به سمت در هجوم برد که کیارش موهایش را از پشت چنگ زد و تنش را محکم به سرامیک های حمام کوبید _کجا؟ کار داریم باهم رزا با درد خودش را روی زمین عقب کشید و کیارش کمربند چرم اصلش را از دور کمرش باز کرد _تروخـ..دا...اقا...ببخشیـ.. یکدفعه تنش آتش گرفت جیغ بلندی کشید که کیارش کمربند رابالا برد و محکم تر بر بدن ظریفش کوبید فقط شانزده سال داشت مظلومانه در خودش جمع شد و بغضش شکست که کیارش غرید _نگفتم گوه اضافه نخور؟ نگفتم اگر دختر خوبی نباشی رامت میکنم گل رزم؟ جای کبودیات خوب شده که باز افسار پاره کردی؟ دخترک‌ خواست بگوید که بچه های کلاس به زور نگهش داشته بودند و ان چیز تلخ را به خوردش داده بودند بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد...وقتی روی تن خیسش میکوبید دردش چند برابر بود _عروسک کیارش صبح رفته بوده دنبال هرزه بازی که دیر رفته مدرسه؟ اشکال نداره...ادمش میکنیم باهم کیارش کمربند را محکم ‌تر کوبید و دخترک بی‌جان هق زد _اینبـ..ار دردش بیشتر از همیـ...شه‌س نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش تنش از سرمای حمام میلرزید و جیغ هایش به ناله های ارام تبدیل شده بود دخترک که چشمانش بسته شد کیارش عصبی کمربند و گوشه‌ی حمام انداخت با صورتی که از درد خیس عرق شده بود زیر لب هزیان وار نالید _در..د داره..اقـ..ا..‌.تروخـ..دا لبه‌ی وان نشست حالش از از مظلوم بازی هایش بهم میخورد نیشخندی زد و به دود پیپ خیره شد تنها کسی که میتوانست دل رئیس بزرگترین باند مافیای ایران را به رحم بیاورد حرومزاده‌ی حاجی بود هربار تا حد مرگ عذابش میداد و رزا بازهم به خودش پناه می‌اورد بدون اعتراض ساکت میماند تا او خشمش را بر روی تن کوچک و ظریفش خالی کند کلافه پک محکم تری زد که نگاهش به مچ پای کبود دخترک خورد بدنش میلرزید و شلوار مدرسه‌اش بالا رفته بود اخم هایش درهم رفت او بر روی مچ پایش نکوبیده بود...! کنارش زانو زد و پایش را در دست گرفت که رزا ناله‌ی بی‌جانی کرد شلوارش را کامل بالا کشید روی پایش جای انگشتانی سیاه شده بود انگار که به زور نگهش داشته باشند مچ ظریف دست هایش را نگاه کرد انها هم کبود بودند...!! رزا...گفته بود که امروز دردش نگرفته...چون او محکم تر میزندش دیده بود که از همه‌ی دانش آموزها ریز تر است نکند... امروز در مدرسه اذیتش کرده بودند؟ در بیهوشی بی‌جان هق میزد نگاهش به زیر دخترک خورد از ترس او اختیار ادرارش را از دست داده بود؟ کلافه یقه‌ی پیراهنش را پایین کشید که رزا وحشت زده چشمانش نیمه باز شد و خواست خودش را کناری بکشد که تشر زد _هیــش....آروم... اذیتش کرده بودند و او به جای اینکه.... تمام بدنش پر از کبودی بود گوشی‌اش زنگ خورد خیره به لب های لرزان و بی‌رنگ دخترک کنار گوشش گذاشت _چی شد بهادر؟ _اقا فیلمای مغازه‌ی کنار مدرسه رو چک کردیم...انگار چند تا از بچه های بزرگتر از خانوم توی کوچه‌ی کنار مدرسه به زور نگهش میدارن و به زور یه چیز و به خوردش میدن چشمانش را عصبی بست با دهان بسته در گلو غرید که دخترک بی‌حال نیم خیز شد و بلند عق زد خواست به سمتش برود که با دیدن خونی که از دهانش بیرون میریخت.... ادامه‌ی پارت🖤🥲👇 کپی❌❌
Показати повністю ...
شیطانی‌عاشق‌فرشته...
♠️شیطانی عاشق فرشته ⛓در آغوش یک دیوانه ❤️‍🔥مروارید 🔥قاتل یک دلبر (به زودی) تبلیغات https://t.me/tablighat_oo ❌هرگونه کپی برداری و انتشار این رمان حرام و پیگرد قانونی دارد نویسنده و انتشارات با فرد متخلف به صورت جدی برخورد می‌کند❌
94
0
اومدم وارد مغازه شم یه پسره اومد ایستاد جلوم - ببخشید آقا شما می‌دونید صاحب این کله پزی کیه؟ حرصم گرفت درسته هیکلم یکم صاف و صوفه! درسته تیپم یکم مردونه‌ست؛ ولی آخه کجای صورتم شبیهه یه مرده؟ - شما؟ به یه سمت اشاره کرد رد دستش رو دنبال کردم یه پسر تقریبا دومتری متری به ماشین لوکسش تکیه داده بود و چهرش در هم بود - ایشون صاحب باشگاه روبرویی هستن! با صاحب اینجا حرف دارن! شما می‌شناسینشون؟ پس اونی که گیر داده حتماً در مغازم و تخته کنه اینه؟ اصلاً دلم نمی‌خواست جلوی مغازه بحثی بشه! پس وانمود کردم نمی‌شناسم! نخیری گفتم و برای اینکه سوال دیگه‌ای نپرسه فوراً رفتم توی مغازه و یه راست رفتم‌ توی آشپزخونه حافظ داشت کله‌ها رو می‌ریخت تو قابلمه سلام کردم و رفتم روپوشم و برداشتم و پوشیدم و کلاه و ماسکم رو گذاشتم و رفتم سراغ پیارها حافظ پرسید: در همی؟ - من کجام شبیهه یه پسره؟ خندید - برو آرایشگاه یکم به خودت برس! پشمات و برن! از بس بلند شده دیگه منم تشخیص نمی‌دم زنی! اومدم حرصی یه چیزی بهش بگم سامر سراسیمه وارد آشپزخانه شد - دارن میان! دارن میان اینجا! - کی و می‌گی؟ چرا هول کردی؟ - سردار و دار و دسته‌اش! دیشب با چند تا از بچه‌های عضله‌ای باشگاه اومدن مغازه رو بهم ریختن واولتیماتوم دادن تا امروز مغازه رو خالی کنیم! - چی؟ چرا به من حرفی نزدی؟ - سعی کردم خودم قانعش کنم؛ ولی طرف هیچی حالیش نیست و به طرز عجیبی ضد کله پاچه‌ست! حتی از بوشم تمام مدت صورتش جمع بود! آه از نهادم بلند شد این و دیگه کجای دلم بذارم؟ - اون غول بیابونی دو متری طاقت بوی کله پاچه رو نداره برای من شاخ شونه می‌کشه؟ - صاحب اینجا کیه؟ با دیدن هیبتش دم آشپزخونه و شنیدن صدای جدی و کلفتش؛ اونم با سه چهار نفر همراهش یه لحظه کرخیدم اما سعی کردم خودم و نبازم رفتم سمتش و برای اینکه باابهت‌تر به نظر بیام دست به کمر شدم - بفرما! به معنای واقعی کلمه تعجب کرد - تو نیم وجبی صاحب اینجایی؟ انگار باور نکرده باشه‌ نگاهی به اطراف انداخت - بگو خودش بیاد! کجا قاییم شده؟ آدم‌هاش خندیدن؛ ولی خودش همچنان جدی بود و به نظر اصلاً شوخی نداشت  - خودمم! بله؟ حرف حسابتون‌ چیه؟ ابرویی بالا انداخت و سر تا پام و برانداز کرد - زنی؟ من یه دختر کله پزم.... خیلی‌ها اعتقاد دارن این‌کار مختص مردهاس ولی من خوب از پسش بر میام اما درست از روزی که باشگاه کنار کله پزی و یکی خرید همچی تغییر کرد اون یه مرد گنده و عظیم و الجثه و شیک و پیک ضد کله پاچه‌ست که می‌خواد هر طور شده در مغازه‌ی من و تخته کنه؛ اما...🔥💦
Показати повністю ...
220
0

sticker.webp

75
0
#part _دخترتون تو مدرسه مست کرده اقای سلطانی اخم های کیارش درهم فرو رفت باز تخـ*ـم حروم حاجی چه غلطی کرده بود؟ کامی از سیگار برگ در دستش گرفت که مدیر مدرسه با حرص ادامه داد _امروز صبحم که دوساعت دیر اومده مدرسه...هرچیم که ازش میپرسیم حرف نمیزنه....شما خبر دارین رزا داره چیکار میکنه؟ نیشخندی زد فقط دوست دارد دردانه‌ی حاج اقا تهرانی هرز رفته باشد امروز صبح راننده سر موقع جلوی مدرسه‌ پیاده‌اش کرده بود از جا بلند شد و پالتوی چرمش را چنگ زد _زنمه.....دارم میام مدرسه راننده ماشین را نگه داشت که موهای دخترک را چنگ زد و از ماشین بیرون کشیدش رزا بی‌حال خندید _میخوا...ی خفه‌م کنی کیا؟...فقط گردنم کبود نیست...حیفـ..ـه اونجا سفید باشه کیارش بی‌توجه به قدم های بی‌تعادل رزا تند از پله ها بالا رفت و مویش را محکم تر کشید دخترک از درد ناله کرد و دوباره خنده‌اش اوج گرفت بدنش به پله ها کوبیده میشد اما جان مقاومت نداشت _میدو..نی چرا امروز دردم نیومد؟ عادت داشتم...تو محکم تر از اونـ..ا زدیم کیارش عصبی تن ظریف دخترک را داخل حمام هول داد که سرش محکم به دیوار حمام کوبیده شد سرش گیج رفت تا به خودش بیاید کیارش دوش را باز کرد از یخی اب هینی کشید و خواست با بدن لرزان خودش را کنار بکشد که پشت دست کیارش محکم بر روی صورتش نشست کیارش غرید و محکم گردنش را چنگ زد _فقط جرعت داری تکون بخور تا خونت و همینجا بریزم بچه رزا که هوشیار شده بود بغض کرد دندان هایش از سرما بهم خورد _سرد..مـه کیارش اب را بست وقتی چهره‌ی عصبی کیارش را دید به سمت در هجوم برد که کیارش موهایش را از پشت چنگ زد و تنش را محکم به سرامیک های حمام کوبید _کجا؟ کار داریم باهم رزا با درد خودش را روی زمین عقب کشید و کیارش کمربند چرم اصلش را از دور کمرش باز کرد _تروخـ..دا...اقا...ببخشیـ.. یکدفعه تنش آتش گرفت جیغ بلندی کشید که کیارش کمربند رابالا برد و محکم تر بر بدن ظریفش کوبید فقط شانزده سال داشت مظلومانه در خودش جمع شد و بغضش شکست که کیارش غرید _نگفتم گوه اضافه نخور؟ نگفتم اگر دختر خوبی نباشی رامت میکنم گل رزم؟ جای کبودیات خوب شده که باز افسار پاره کردی؟ دخترک‌ خواست بگوید که بچه های کلاس به زور نگهش داشته بودند و ان چیز تلخ را به خوردش داده بودند بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد...وقتی روی تن خیسش میکوبید دردش چند برابر بود _عروسک کیارش صبح رفته بوده دنبال هرزه بازی که دیر رفته مدرسه؟ اشکال نداره...ادمش میکنیم باهم کیارش کمربند را محکم ‌تر کوبید و دخترک بی‌جان هق زد _اینبـ..ار دردش بیشتر از همیـ...شه‌س نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش تنش از سرمای حمام میلرزید و جیغ هایش به ناله های ارام تبدیل شده بود دخترک که چشمانش بسته شد کیارش عصبی کمربند و گوشه‌ی حمام انداخت با صورتی که از درد خیس عرق شده بود زیر لب هزیان وار نالید _در..د داره..اقـ..ا..‌.تروخـ..دا لبه‌ی وان نشست حالش از از مظلوم بازی هایش بهم میخورد نیشخندی زد و به دود پیپ خیره شد تنها کسی که میتوانست دل رئیس بزرگترین باند مافیای ایران را به رحم بیاورد حرومزاده‌ی حاجی بود هربار تا حد مرگ عذابش میداد و رزا بازهم به خودش پناه می‌اورد بدون اعتراض ساکت میماند تا او خشمش را بر روی تن کوچک و ظریفش خالی کند کلافه پک محکم تری زد که نگاهش به مچ پای کبود دخترک خورد بدنش میلرزید و شلوار مدرسه‌اش بالا رفته بود اخم هایش درهم رفت او بر روی مچ پایش نکوبیده بود...! کنارش زانو زد و پایش را در دست گرفت که رزا ناله‌ی بی‌جانی کرد شلوارش را کامل بالا کشید روی پایش جای انگشتانی سیاه شده بود انگار که به زور نگهش داشته باشند مچ ظریف دست هایش را نگاه کرد انها هم کبود بودند...!! رزا...گفته بود که امروز دردش نگرفته...چون او محکم تر میزندش دیده بود که از همه‌ی دانش آموزها ریز تر است نکند... امروز در مدرسه اذیتش کرده بودند؟ در بیهوشی بی‌جان هق میزد نگاهش به زیر دخترک خورد از ترس او اختیار ادرارش را از دست داده بود؟ کلافه یقه‌ی پیراهنش را پایین کشید که رزا وحشت زده چشمانش نیمه باز شد و خواست خودش را کناری بکشد که تشر زد _هیــش....آروم... اذیتش کرده بودند و او به جای اینکه.... تمام بدنش پر از کبودی بود گوشی‌اش زنگ خورد خیره به لب های لرزان و بی‌رنگ دخترک کنار گوشش گذاشت _چی شد بهادر؟ _اقا فیلمای مغازه‌ی کنار مدرسه رو چک کردیم...انگار چند تا از بچه های بزرگتر از خانوم توی کوچه‌ی کنار مدرسه به زور نگهش میدارن و به زور یه چیز و به خوردش میدن چشمانش را عصبی بست با دهان بسته در گلو غرید که دخترک بی‌حال نیم خیز شد و بلند عق زد خواست به سمتش برود که با دیدن خونی که از دهانش بیرون میریخت.... ادامه‌ی پارت🖤🥲👇 کپی❌❌
Показати повністю ...
شیطانی‌عاشق‌فرشته...
♠️شیطانی عاشق فرشته ⛓در آغوش یک دیوانه ❤️‍🔥مروارید 🔥قاتل یک دلبر (به زودی) تبلیغات https://t.me/tablighat_oo ❌هرگونه کپی برداری و انتشار این رمان حرام و پیگرد قانونی دارد نویسنده و انتشارات با فرد متخلف به صورت جدی برخورد می‌کند❌
56
0
_مدت محرمیته‌ ما تموم شده! اگه بخوام میتونم با هرکی که دلم میخواد باشم عصبی تکخندی‌ زد و دستی به موهایه کوتاهه‌ سرش که میمردم‌ واسش کشید _ حرف مفت خوبی بود برو استراحت کن وقته خوابت گذاشته داری هذیون میگی از اینکه جدیم‌ نمی‌گرفت به مرحله ی جنون میرسیدم‌ لجباز قدمی عقب گذاشتم _چطور تو میتونی با دوست دخترات بری مسافرت من نمیتونم وقتی محرمیتمون‌ تموم شده با کسی که دوست دا....هیییییی جیغی از درده موهام کشیدم که صدای غرشش چهار ستونه خونرو‌ لرزوند _شده بازم میندازمت زندان تا بینه اون چهار دیواری بپوسی‌ ولی نمیزارم دسته هیچ بی ناموسه دیگه ای بهت برسه ...! شاهرخ مردِ جاه طلب و عاشقی که با تهدید به زندانی کردنِ عشقش اونو نگه می‌داره و....♨️
Показати повністю ...
50
0
نقاب و روی صورتم جا به جا کردم و دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید! فقط کافیه بفهمه من جای نیلی اومدم سر قرار! وقتی نیلی تماس گرفت و خواهش کرد جای اون برم سفت و سخت مخالفت کردم و فکر کردم دیوونه شده ولی وقتی گفت با هم شرط گذاشتن و قراره با نقاب بالماسکه بره سر قرار و یه کلمه هم حرف نزنه دو دل شدم! انقدر اصرار کرد و از شرایط بدش گفت و اینکه نمی‌خواد سردار چیزی از وضعیتش بفهمه و شاید با فهمیدنش حتی باهاش بهم بزنه منم دلم براش سوخت و مجبور شدم قبول کنم! ولی چرا انقدر استرس دارم؟ فقط یه قرار ساده‌ست! فقط قراره بریم رستوران شام بخوریم و برگردیم! لباس نیلی رو هم پوشیدم و هیکلمون هم تقریباً شبیه همه! نقاب هم‌ کل صورتم و گرفته و ممکن نیست بفهمه! با ایستادن ماشینش کنارم لباسم و گرفتم تو مشتم باز یه ماشین جدید گرفته بود! روزی یه ماشین عوض می‌کنه! به اکراه سوار شدم حتی نشستن تو ماشینش هم برام ترسناک بود انقدر که با سرعت بالا می‌روند با یه لبخند سلام کرد و ماشین و به حرکت درآورد - فکر نمی‌کردم به قولت عمل کنی و با این ظاهر بیای؟ لحنش مثل برخوردش با من خشک و بی‌احساس نبود و در حین جدیت حس خاصی داشت  سری تکون دادم و ناخوداگاه نگاهی به سر تا پاش انداختم یه لباس وسترن غرب وحشی پوشیده بود با یه کلاه کابوی روی سرش همیشه جوری عجیب غریب لباس می‌پوشید آدم از هیبتش خوف می‌کرد - می‌دونم قرار بود بریم رستوران؛ ولی برنامه عوض شده! یه تصمیم دیگه گرفتم! می‌ریم‌ خونه‌ی من! به این حرفش و بالا رفتن سرعت ماشینش رسماً سکته رو زدم و یکم بهش پشت کردم می‌ترسیدم هر لحظه منو بشناسه! خوب می‌دونستم چه مرد انتقام جوییه و به هیچ وجه از کسی که بخواد سرش کلاه بذاره نمی‌گدره! دستم رو گرفت تو دستش و انگشت‌هاش و برد لای انگشت‌هام و دستم و گذاشت روی سینه‌اش - امشب برنامه‌های خاصی برات دارم! از لحن منظور دارش و دستم توی دستش عرق سردی روی پیشونیم نشست دستم و برد بالا و پشت دستم و بوسید خون به شدت به صورتم هجوم آورد و کم مونده بود آب شم برم تو زمین ولی کاری هم‌ از دستم برنمیومد با رسیدم به خونه ماشین رو پارک کرد و بدون اینکه دستم از دستش در بیاره پیاده شدیم و رفتیم بالا معذب بودم و ناخودآگاه هر لحظه سرخ و سفید می‌شدم یه راست منو کشوند توی اتاق خواب و هولم داد سمت دیوار و دست‌هاش و گذاشت دو طرفم‌ و نگاهش چرخوند تو صورتم - فکرشم نمی‌کردم تا اینجا نتونی تحمل کنی و حرف نزنی؟ لحنش تغییر کرده بود و نگاهش جوری بود که قلبم داشت میومد توی دهنم تا به حال این نگاهش و ندیده بودم و از اینکه هیچ کاری ازم بر نمیومد نگاهم اشکی شد دستش و نوازشوار فرو کرد بین موهام - نگاهت یه جوریه! مثل همیشه نیست! نگاهش و زوم لبم کرد و تا اومد سرش و بیاره جلو دلم هری ریخت پایین و با همه توانم هلش دادم عقب و هق زدم و تا اومدم برم سمت در کمرم و چنگ زد و کشید تو بغلش و کنار گوشم پچ زد - امشب مال منی! با برخورد نفس‌هاش به گوشم طاقتم طاق شد و نتونستم جلوی زبونم و بگیرم و با التماس نالیدم - تو رو خدا سردار! با شنیدن صدام آنچنان خشمی تو نگاهش نشست و نقابم و از تو صورتم‌ کند که تمام تنم منقبض شد و... اون یه مرد جذاب و چهار شونه و قوی هیکل اما وحشی و غیر قابل نفوذه که هیچ بنی بشری نمی‌تونه دلش و به رحم بیاره!! چه برسه به منی که نصفش قد دارم!! اون مرد خود شیطانه و وقتی من و جای دوست دخترش می‌بینه...🔥
Показати повністю ...
113
0
#پارت بوی عطر سبزی‌های سرخ شده همه ی خانه را گرفته بود -وفااا؟کدوم گوری هستی بیا اینا رو از دستم بگیر بغض می‌کردم از لحنش اما حق میدادم که از من عصبانی باشد من اشتباه بزرگی مرتکب شده بودم که باید درصدد جبرانش برمی آمدم -اومدم عزیزم نگاه بدی به پیراهن کوتاه مشکی ام انداخت و کیسه های میوه را در دستانم رها کرد - کی اینجا بوده؟ نگاه مشکوکش را در خانه گرداند و من پلاستیک های سنگین را به طرف یخچال بردم -دیر رسیدی عزیزم.کجا بودی؟ -پیش زنی که دوسش دارم.تو رو سننه؟ نیش می‌زد و من باور نمیکردم -کری وفا؟میگم کدوم مادرخرابی اینجا بوده که براش لباس تن کردی؟ با نفس بندآمده طرفش برگشتم و نگاه برزخی اش را روی یقه‌ی باز و ران های توپرم دیدم بغضی خندیدم -هیچکس بخدا حس کردم نگاهش روی یقه ام بیشتر مکث کرد و سیب گلویش تکان خورد اما زبانش گزنده تر از همیشه زخم میزد -بفهمم زیرابی میری سرت‌و بیخ تابیخ می‌بُرم تو شهر می‌چرخونم.فهمیدی؟ جلوی چکیدن اشکم را گرفتم چرا با آوردن نام زنی دیگر به دروغ جگرم را میسوزاند؟ -قرمه سبزی پختم.تا تو یه دوش بگیری من میز رو میچینم نگاهش تا سرخی لبانم پیش آمد و ابروهایش گره کور خورد -بیا یه حوله بده جای حوله اش هیچگاه عوض نمیشد و خیلی خوب آن را بلد بود وقتی من را می‌خواند یعنی امیدی به آشتی کردنش بود و این من را ذوق‌مرگ می‌کرد به اتاق که رسیدیم ، بدون در نظر گرفتن نگاه خیره و دلتنگ من لباسهایش را تک‌تک در آورد و به طرف حمام رفت به طرف در حمام رفتم تا حوله را به رخت‌آویز پشت در بیندازم،اما با کشیده شدن ساعدم به طرف اتاقک حمام،جیغ کوچکی از سر هیجان رها کردم -ششش.‌.چته؟ یه مدت بهت استراحت دادم ازم میترسی؟ تن برهنه اش خیلی نزدیک بود آنقدر که گرمای اندام هایش را حس می‌کردم چشم در چشمان خماری کشیدم که وجب به وجب تنم را از بر می‌شد -نترسیدم که بینی او به تیغه ی بینی من چسبید نفس های تندش به لب هایم می‌خوردند -نمیذارم طوق بی‌غیرتی هم به پیشونیم بچسبونی دختر بهمن منظورش را نمیفهمیدم لحن تندوتیز و پر از خشمش هیچ سنخیتی با خماری نگاه و داغی نفسهایش نداشت -اویس دستش آمد و روی ماه‌گرفتگی ام نشست نوازشش همراه با خشونت بود -خفه شو وفا او بی‌تاب شده بود مثل هر زمان ک نامش را میخواندم -اسم منو رو اون زبون کثیفت نیار ولت کنم به امان خودت که فردا مرد هم بیاری تو خونه؟ -من هیچ کاری نکردم جمله در دهانم ماند لبهایم وحشیانه شکار لب های عصیانگرش شدند و پیراهن کوتاه مشکی ام ،قربانی دستان سرکشش چقدر دلتنگش بودم؟ خدا میدانست ❌❌ موهایی که هنوز خشک نکرده بودم،پشت گوش فرستادم و با نگاهی به میز،لبخندی از روی رضایت زدم یعنی با هم آشتی کردیم؟ شاید اجازه میداد توضیح دهم و بگویم آن اشتباه عمدی نبوده است پشت در رسیده و با یادآوری لحظات داغی که یک ساعت پیش داشتیم،گونه هایم گر گرفت -به گور باباش خندیده که بخواد منو دور بزنه پاهایم دستور ایست دادند داشت با تلفن حرف میزد -اول طرح منو برگردونه ، بعد هر قبرستونی که بخواد میفرستمش بره دست روی قلبم گذاشتم چرا فکر میکردم من را میگوید؟ -تینا رو اعصاب من نرو.من تو صورتش بخوام نگاه کنم باید کفاره بدم. بالا میارم اون ماه‌گرفتگیشو میبینم آری این قلب من بود که تپیدن را از یاد برد این پاهایم بودند که مرا به سمت اتاقم پیش می‌بردند تینا؟نامزد سابقش آن دولعنتی بانقشه واردزندگی من وپدرم شده بودند خودم را دراتاق انداخته و نفهمیدم چگونه وسایلم راجمع کردم مرگ را تجربه میکردم وقتی دسته ی چمدان را به طرف هال میکشیدم -هی هی هی...کجاکجا؟ اعتنایی به صدایش نکردم شاید نفرت پیدا کرده بودم ازصدایش کفشهایم را پوشیدم و هنوزدستگیره در را پایین نکشیده بودم که دستش محکم روی دستم نشست -معلوم هست داری چه غلطی می‌کنی؟ چقدر لحنش طلبکار بود چقدر وقیح نگاه سردم را تا چشمانش بالا کشیدم و قسم میخورم برای لحظه ای کوتاه قالب تهی کردن آن دو چشم تیره‌ی مردانه‌اش را دیدم -نمیبینی؟دارم راه رو برای اون زن هموار میکنم مردمک هایش به شدت تکان خورد اما اعتمادبه‌نفسش را از دست نداد: -تو با او قیافه حتی تا سر کوچه هم تخ*م رفتن نداری.بیا برو بشین تا اون روی منو دوباره ندیدی پلک زدم روزگاری جان میدادم برای آن بالاتنه ی عضلانی اش نه این زبان تند و تیزوگزنده -هیچوقت سعی نکردم طرح تو رو به نام خودم ثبت کنم دستانش از روی دستگیره سر خوردند حالا شاید میفهمید من صدای مکالمه اش را با آن زن شنیده ام -اونو از شرکت میگیرم و به نام خودت میکنم در را باز کردم و نگاه مات او به پاهایم چسبید -اما هیچوقت این جمله ی منو فراموش نکن اویس نواب. من برمیگردم... یه روزی برمیگردم و تقاص تک تک اشکایی که توی این خونه ریختم رو ازت پس میگیرم! ❌❌
Показати повністю ...
🍂مـَـــ ـطرود🍂
به قلم مشترک: 🔥 آرزونامــداری وَ هانیـــه‌وطن‌خــواه🔥 من کَهکِشان را در چَشم‌هایت یافتم و تو... با من از رُخ مهتاب گویی...؟ تنها منبع رسمی رمان مَطرود این‌جاست و خواندن آن در هر اپلیکیشن، سایت یا کانال‌های دیگر غیرمجاز است❌
100
0

sticker.webp

153
0
Останнє оновлення: 11.07.23
Політика конфіденційності Telemetrio