#داستان_زندگی_شهید_ایوب_بلندی
#قسمت سی و هفت
نیت کرده بودیم که اگر خدا به اندازه یک تیم فوتبال هم به ما پسر داد،اول اسم همه را محمد بگذاریم....
گفتم بگذاریم محمد حسین؛ به خاطر خوابم.....اما تو از کجا میدانی پسر است؟
جوابم را نداد....
چند سال بعد که هدی را باردار شدم، هم میدانست فرزندمان دختر است....
مامان و آقاجون کنارم بودند، اما این، از دلتنگیم برای
#ایوب کم نمیکرد ....
روزها با گریه مینشستم شش هفت برگه امتحانی برایش مینوشتم، ولی باز هم روز به نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود....
تلفن میزد
همین که صدایش را شنیدم، بغض گلویم را گرفت....
"سلام ایوب"
ذوق کرد....گفت
+"صدایت را که میشنوم، انگار همه دنیا را به من داده اند"
زدم زیر گریه.....
+"کجایی
#ایوب؟ پس کی برمیگردی؟"
+میدانی چند روز است از هم دوریم؟ من حساب دقیقش را دارم؛ دقیقا بیست و پنج روز....
حرفی نزدم...
صدای گریه ام را میشنید...
+شهلا ولی دنیا خیلی کوچک تر از آن است که تو فکرش را میکنی....
تو فکر میکنی من الان کجا هستم؟
با گریه گفتم
+"خب معلومه،تو انگلستانی، من تهران.....خیلی از هم دوریم ایوب...
+نه شهلا، مگر همان ماهی که بالای سر تو است بالای سر من نیست؟ همان خورشید،اینجا هم هست.....هوا،همان هوا و زمین،همان زمین است....
اگر اینطوری فکر کنی، خیالت راحت تر میشود....بیا شهلا از این به بعد سر ساعت یازده شب هر دو به ماه نگاه کنیم....خب؟
تا یازده شب را به هر ضرب و زوری گذراندم....
شب رفتم پشت بام و ایستادم به تماشای ماه...
حالا حتما ایوب هم خودش را رسانده بود کنار پنجره ی اتاقش توی بیمارستان و ماه را نگاه میکرد....
زمین برایم یک توپ گرد کوچک شده بود که میتوانستم با نگاه به ماه از روی آن بگذرم و برسم به ایوبم....
به مَردم....
🌼
Показати повністю ...