رمان
#ارثیه_ابدی
قسمت سیصدوپنجم
تو رینگ اونجوری که من ازش دیدم هرکاری ازش برمیاد. تو یه مسابقه اشو
دیدی من صد تا ... اگر شده یک.... اگر اسمش شده شیرژیان صد تا دلیل پشتشه
! آدمهایی رو به خاک نشونده که تو اگر از صدفرسخی ببینیشون دمتو میذاری رو
کولت و میری ! تو کلوپ صداش میکنن امپراطور ، اما همه بهش میگن گراز
وحشی! میدونی چرا چون رحم نداره ... از خون حالش بد نمیشه . صدای شکستن
استخون آدمها واسش لذت بخشه . چون اون بالاست و قدرت داره! تو چی از
الیاس میدونی ؟! وقتی اون بالاست یه ادم دیگه است .
امیرعلی به سر انگشتهایش فشار آورد پوست دستش سفید شده بود .
با صدای گرفته ای گفت: الیاس اونی که شما میگید نیست ! اون یه پوسته است
که ....
حرفش را قطع کرد: اره پوسته است . نگاه چپ به کسی نداره اما تاوقتی کسی پا
رو دمش نذاره . من تو این مدت یه چیزی و خوب ازش فهمیدم . یه آدم منزوی
که به هرچیزی چنگ میزنه که دیده بشه ... همه ببیننش... مشهور بشه ...
تعریف کنن ازش.... از قدرتش... از قیافش... از تیپش... از ظاهرش.. از
شگردش... از فن و حریف و به خاک مالوندنش! واسه این تعریف و تمجید ها
هم از هیچی دریغ نمیکنه! ازهیچی ! از جون مایه میذاره .
امیرعلی آب دهانش را قورت داد و ناباورانه گفت: امکان نداره . الیاس هنوز
انقدر نبریده . اونقدر نبریده که از زخمی کردن لذت ببره و تشنه تر بشه ...
محاله!
جانا با حرص داد زد: تو چه میفهمی یه آدم بریده وقتی پاش به این جور جاها
میرسه چه کارها که نمیکنه واسه دیده شدن ... خیال میکنی احمقه اما احمق نیست
... خیال میکنی ساده است اما ساده نیست . اتفاقا برعکس مار خورده افعی شده !
به وقتش نیش میزنه زهر میریزه. میزنه ... عصبانی باشه هیچی جلودارش نیست
. میدونی چند بار تو این مدت به نزدیک ترین آدم های افشار صدمه زده؟! یا خود
من ...
امیرعلی به سمتش چرخید .
جانا دگمه ی پالتویش را باز کرد، بافتش را پایین کشید و سرشانه اش را که جایزخم رویش مانده بود را نشانش داد : اینو ببین .هنر برادرزاده اته ... اما مدیونی
فکر کنی ازش کینه به دل گرفتم نه ! حقم بود خوردم . نوش جونم .
چشمهایش را از سرشانه ی جانا به رو به رو دوخت .
مغزش دیگر قدرت حلاجی کردن نداشت . دیگر کار نمیکرد . استعفا داده بود
انگار ...
صدای جانا آمد : دارم بهت میگم الان اونقدر قوی هست که یهو تصمیم بگیره
یکی و به خاک بزنه و بزنه واقعا بزنه ! یهو تصمیم بگیره گردن یکی و بشکنه و
بشکنه واصلا براش مهم نباشه . تو نمیفهمی معنی قدرت داشتن یعنی چی ! اگر
بهش میگفتم، یادگار اومده سراغش ... دیگه خدا رو هم بنده نبود دم و دستگاه
افشار ومیریخت بهم ... کنترلش غیرممکن میشد ... اون وقت افشار هم ساکت
نمینشست ... یه گندی میخورد خر بیار وباقالی بار کن!
امیرعلی جلوی کافه ترمز کرد رو به جانا که نفس نفس میزد گفت: باید چیکار
کنم؟!
جانا فقط لب زد: بشین تو ماشین تا برگردم !
پا تند کرد و به کافه رسید . انتظار داشت همه جا بهم ریخته باشد، اما گلی پشت
سیستم بود و مهیار مشغول ثبت سفارش بود . چند لحظه به اطراف نگاه کرد ،
هیچ صدای داد و دعوایی نمی آمد.
گلی با دیدنش سالم کرد و پرسید: دستت چی شده؟
بی توجه به سوالش گفت: الیاس اومده؟
-آره . پایینه . چطور؟
-هیچی...
خودش را به سمت پله های مارپیچ کشید وبه طبقه ی پایین رفت، یکی از پسرها
روی میز بیلیارد خم شده بود و توپی را نشانه گرفته بود با دیدن جانا کمرش را
صاف کرد : به به جانای زیبا... کم پیدایی خانم جوان.
لبخندی زد: هستم .
پسر دیگری گفت: برای دیدن جانا باید خلوص نیت داشته باشی.
جانا اشاره ای به او کرد: دقیقا زدی به هدف.
ادامه دارد
ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋
@ghognooss
🐦🔥ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
Показати повністю ...