#پارت844
#فریحا
رفتم توی اتاقی که میدونستم اونجا گذاشته. جلوی آینه ایستادم و یه قطره اشک از چشمم پایین چکید.
چرا آخه. چرا باید واسه زندگی من بقیه تصمیم بگیرن.
قطره دومم از چشمم سرازیر شد که همزمان در اتاق باز شد.
بابا اومد داخل و رو به روم ایستاد.
سرمو پایین انداخته بودم که دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بلند کرد.
با لحن مهربونی گفت : باباجان من به فکر خودتم اگه هرچی میگم مطمئن باش به نفعته
-ولی شما حرف دل منو میدونین
-واسه همون حرف دلته که گفتم بیای اینجا بمونی. رابطه ی شما باید رسمی و قانونی بشه. ببینم تو دلت نمیخواد مادر بشی؟ تو که عاشق بچه ای نمیخوای بچه ی خودتو داشته باشی؟ با این وضعیت میشه؟
دستمو توی دستش گرفت و ادامه داد : من با ازدواج آیلین و فرهاد مخالف بودم چون فرهادو در حد دخترم نمیدونستم. اما اینبار فرق داره، شایان رو این مدت اونقدری شناختم که میتونم دخترمو با خیال راحت بسپارم بهش. از هر نظر مناسبه. وضعیت اخلاقی، اجتماعی و مالی خوبی داره، دوستت داره. قبول داری حرفمو بابا؟
لب زدم : بله
-پس نگران هیچی نباش. اینجا مثل خونه ی خودت راحت زندگی کن و به من اعتماد داشته باش
شالمو رو سرم انداخت . پیشونیمو بوسید و ادامه داد : من هرکاری واسه خوشبختیت میکنم آیدام.
توی مسیر برگشت، مثه چند ساعت پیش شوق و ذوق نداشتم. ساکت بودم و حرفی نمیزدم
دوری از شایان رو دوباره نمیتونستم تحمل کنم.
سرم درد گرفته بود. چشمامو روی هم گذاشتم تا دیدن ماشینا و رفت و آمد بیشتر اذیتم نکنه.
صدای موزیک رو کمی زیاد کرد که گفتم : میشه کمش کنی؟
دستشو روی پام کشید و گفت : چرا انقد گرفته ای عروسکم؟ نمیذارم خیلی ازم دور بمونی. بعدم هر روز میام میبینمت یا قرار میذاریم میریم بیرون باهم.
چشمامو باز کردم. نگاهش کردم و گفتم : میترسم شایان
Показати повністю ...