Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Категорія
Гео і мова каналу

статистика аудиторії فودوشین_سارا رایگان

سارارایگان🦋(فودوشین در دست نگارش) و گرگ باران دیده🐺(چاپی) عشق و انکار❤(چاپی) مهسا رمضانی‌: پای‌همه‌ی‌دردها‌مانده‌ام و منسی(چاپی) آیو پتریکور حبس ابد و قلب دیوار(مشترک با دل‌آرا‌دشت‌بهشت) به جنونم کشاندندو... 🚫هرگونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع 
Показати весь опис
12 0750
~0
~0
0
Загальний рейтинг Telegram
В світі
51 843місце
із 78 777
У країні, Іран 
9 480місце
із 13 357
У категорії
644місце
із 857

Стать підписників

Ви можете дізнатися, яка кількість чоловіків і жінок підписані на канал.
?%
?%

Мова аудиторії

Дізнайтеся який розподіл підписників каналу по мовах
Російська?%Англійська?%Арабська?%
Кількість підписників
ГрафікТаблиця
Д
Т
М
Р
help

Триває завантаження даних

Період життя підписника на каналі

Дізнайтеся на скільки затримуються користувачі на каналі.
До тижня?%Старожили?%До місяця?%
Приріст підписників
ГрафікТаблиця
Д
Т
М
Р
help

Триває завантаження даних

Погодинне зростання аудиторії

    Триває завантаження даних

    Час
    Приріст
    Всього
    Події
    Репости
    Згадування
    Пости
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    اگه دنبال یه رمان خوب می‌گردین این رمانو بهتون توصیه میکنم، فقط کافیه روی لینک بزنید و عضو بشین👌 روی پنجه‌ی پا بلند شدم و با چشمانی بسته برای اولین بار بوسیدمش.. با استرس آب دهانم را قورت دادم، صدای نفس‌های ممتدش به گوش می‌رسید اما واکنشی نشان نمی‌داد، با تردید چشمانم را گشودم و نگاهش کردم. هنوز شوکه بود و انگار در زمان و مکانی ناشناس سیر می‌کرد. سکوت طولانی بینمان ناامیدم کرد، خواستم عقب بکشم که مانع شد، با پنجه‌های قوی‌ش مچم را گرفت و به سرعت با حلقه کردن دستانش دور کمرم، تنش را به تنم چسباند. ضربان قلبم اوج گرفت. سرش را جلو آورد: -بهم حسی داری؟ سرم را به معنی «آره» تکان دادم و گفتم: -با اینکه می‌دونم بهم نمی‌رسیم، با اینکه می‌دونم حتی اگه توام دوستم داشته باشی این رابطه آینده‌ای نداره. -ولی من دوستت دارم. مات نگاهش کردم و تا آمدم حرفی بزنم لبش را روی لبم قرار داد...نه خواب بود و نه خیال! او مرا بوسیده بود...دختره عاشق پسرعموی شوهر سابقش می‌شه، ولی فکر می‌کنه پسره بهش هیچ حسی نداره تا اینکه یک اتفاق این رابطه رو سمت و سوی دیگه‌ای میده...
    Показати повністю ...
    0
    0
    خلاصه می‌گم قشنگ ترین رمان هایی می خوندم رو امروز براتون آوردم😍🔻 ▪️بانوی رنگی 🧜‍♀ ▪️آبان سرد ❄️ ▪️کافه دارچین ☕️ ▪️یک عاشقانه بی صدا 🔕 ▪️اوتای 🌀 ▪️شبی در پروجا 🌃 ▪️شاپرک تنها 🦋 ▪️ز مثل زن 👩‍🦰 ▪️فودوشین 🏖 ▪️کابوس پر از خواب 🪫 ▪️سایه های مست 🥂 ▪️شب فیروزه ای 🌃 ▪️دنیای هپروت 🪐 ▪️آلوین 🌈 ▪️ماه عمارت 🌝 ▪️این شهر مرا با تو نمی خواست 🌆 ▪️یک روز شیدایی 🍃 ▪️تاختن برای باختن 🏇 ▪️باران عشق و غرور ⛈ ▪️راز مبهم ✍ ▪️آواز قو 🦢 ▪️درست همونی که نباید عزیزم شد 🥂 ▪️پناهگاه طوفان 🌪 ▪️منتهی به خیابان عشق 🛣 ▪️یه بغل رمان 🗂 ▪️عطر شکوفه های لیمو 🍋 ▪️اسپار 🎡 ▪️سایه مجنون 🍭 ▪️عروسک آرزو 🪆 ▪️منشور عشق 📑 ▪️آهو 🦌 ▪️کوارا 🐹 ▪️عشق انفرادی 🎗 ▪️تصاحب ♥️ ▪️سایه سرخ 🪭 ▪️روایت های عاشقانه 💌 ▪️تنهایی ⭐️
    Показати повністю ...
    0
    0
    خلاصه می‌گم قشنگ ترین رمان هایی می خوندم رو امروز براتون آوردم😍🔻 ▪️بانوی رنگی 🧜‍♀ ▪️آبان سرد ❄️ ▪️کافه دارچین ☕️ ▪️یک عاشقانه بی صدا 🔕 ▪️اوتای 🌀 ▪️شبی در پروجا 🌃 ▪️شاپرک تنها 🦋 ▪️ز مثل زن 👩‍🦰 ▪️فودوشین 🏖 ▪️کابوس پر از خواب 🪫 ▪️سایه های مست 🥂 ▪️شب فیروزه ای 🌃 ▪️دنیای هپروت 🪐 ▪️آلوین 🌈 ▪️ماه عمارت 🌝 ▪️این شهر مرا با تو نمی خواست 🌆 ▪️یک روز شیدایی 🍃 ▪️تاختن برای باختن 🏇 ▪️باران عشق و غرور ⛈ ▪️راز مبهم ✍ ▪️آواز قو 🦢 ▪️درست همونی که نباید عزیزم شد 🥂 ▪️پناهگاه طوفان 🌪 ▪️منتهی به خیابان عشق 🛣 ▪️یه بغل رمان 🗂 ▪️عطر شکوفه های لیمو 🍋 ▪️اسپار 🎡 ▪️سایه مجنون 🍭 ▪️عروسک آرزو 🪆 ▪️منشور عشق 📑 ▪️آهو 🦌 ▪️کوارا 🐹 ▪️عشق انفرادی 🎗 ▪️تصاحب ♥️ ▪️سایه سرخ 🪭 ▪️روایت های عاشقانه 💌 ▪️تنهایی ⭐️
    Показати повністю ...
    1
    0
    اولین بار من بودم که تصمیم گرفتم عشقم را اعتراف کنم، من کسی بودم که برا اولین بار او را بوسیدم و او هم، همان‌جا در شبی که ماه از همیشه نورانی‌تر بود مرا بوسید. اما هرگز عشقش را اعتراف نکرد... نسترن، دختری که از بعد طلاق و جدایی از شوهر خیانتکارش حسام توی شهر و کوچه بدنام و بی‌آبرو می‌شه به ناچار سعی می‌کنه تنهایی گلیم خودش رو از آب بکشه بیرون. اما باز هم به خاطر اجبارهای خانواده و اشتباه خودش تا پای عقد با دشمن خونی شوهر سابقش، بهنام می‌ره. بهنام همیشه به جوون‌مردی و آرام بودن معروف بود توی این ماجرا به‌خاطر اشتباه نسترن حس می‌کنه بهش ظلم شده، ازش متنفر می‌شه و به هیچ عنوان راضی به عقد نمی‌شه ولی باز هم بخاطر شرایط بد نسترن کوتاه می‌آد و راضی می‌شه کمکش کنه. نسترن مجذوب مرام و مردونگی بهنام می‌شه سعی می‌کنه از زندگیش بیرون بره تا دیگه براش دردسر درست نکنه آ این‌طوری اشتباه رو جبران کنه. حالا چند سال گذشته. نسترن مستقل شده و دیگه اون دختر توسری خور نیست. بهنام هم اون پسر خوش اخلاق سابق نیست. و این دو دوباره سر راه هم قرار گرفتن...
    Показати повністю ...
    117
    0
    -گفته بودی عادت داری با همه خوب باشی اما عادتت غلطه، خوب بودن زیادی باعث می‌شه از رفتات بد برداشت بشه. می‌دونی تو شخصیت عجیبی داری،  سعی می‌کنی به جنس مخالف نزدیک نشی ولی همه کار براش می‌کنی! کم‌کم حالت چهره‌اش عوض شد و خبری از بی‌تفاوتی لحظات قبلش نبود.ابروهایش را بالا برده و به نظر می‌رسید از این گفت‌گو لذت می‌برد. سکوتش مجبورم کرد ادامه دهم: -جنس مخالف دوست نمی‌شه، همه رفتارا بین دو طرف از سر احساسه. -موافقم آدما خواه ناخواه بهم وابسته می‌شن و حتی از هم خوششون میاد. -منظورم اینه، این محبت‌ها بین هم‌جنس‌ها قشنگه اما بین یک زن و مرد ممکنه باعث سوتفاهم شه. لب‌هایش کش آمدند. -باعث سو تفاهم کی شدم؟ نفسم کوتاه در سینه‌ام حبس شد، زده بود به سرم که این بحث را شروع کردم و حالا باید تا آخر ادامه می‌دادم. -من... شوکه از حرفم دهانم را روی هم فشار دام. کاش به رویم نمی‌آورد اما بی‌رحمانه گفت: -الان اعتراف کردی؟ سکوتم باعث شد در طول اتاق راه برود و مقابلم بایستد. اعتراف غیر مستقیمم  زیادی مستقیم بود -خب من فقط می‌خوام بدونی رفتار غلط و باعث برداشت غلط می‌شه. -و اگه برداشتت غلط نباشه؟! -غل... تازه متوجه‌ی جمله‌اش شدم و بهت زده نگاهش کردم، نزدیک‌تر شد و فاصله بینمان کمتر از یک وجب بود. چهره‌اش کاملا جدی بود. -می‌خواستم من اولین نفری باشم که اعتراف می‌کنم. هضم آنچه می‌شنیدم دشوار بود...
    Показати повністю ...
    کانال سمیرا ایرتوند/حوالی این شهر
    نویسنده‌ی‌ رمان‌های طعم گس زیتون دهلیز پاییزسال بعد اطلسی‌های‌خیس ارتباط بانویسنده https://instagram.com/samira_iratvand کپی ممنوع⛔ کانال vip هم داریم😊
    231
    0
    خلاصه می‌گم قشنگ ترین رمان هایی می خوندم رو امروز براتون آوردم😍🔻 ▪️بانوی رنگی 🧜‍♀ ▪️آبان سرد ❄️ ▪️کافه دارچین ☕️ ▪️یک عاشقانه بی صدا 🔕 ▪️اوتای 🌀 ▪️شبی در پروجا 🌃 ▪️شاپرک تنها 🦋 ▪️ز مثل زن 👩‍🦰 ▪️فودوشین 🏖 ▪️کابوس پر از خواب 🪫 ▪️سایه مست 🥂 ▪️شب فیروزه ای 🌃 ▪️دنیای هپروت 🪐 ▪️آلوین 🌈 ▪️ماه عمارت 🌝 ▪️این شهر مرا با تو نمی خواست 🌆 ▪️یک روز شیدایی 🍃 ▪️تاختن برای باختن 🏇 ▪️باران عشق و غرور ⛈ ▪️راز مبهم ✍ ▪️آواز قو 🦢 ▪️آناهیل 🥂 ▪️پناهگاه طوفان 🌪 ▪️منتهی به خیابان عشق 🛣 ▪️یه بغل رمان 🗂 ▪️عطر شکوفه های لیمو 🍋 ▪️اسپار 🎡 ▪️سایه مجنون 🍭 ▪️عروسک آرزو 🪆 ▪️منشور عشق 📑 ▪️آهو 🦌 ▪️کوارا 🐹 ▪️عشق انفرادی 🎗 ▪️تصاحب ♥️ ▪️سایه سرخ 🪭 ▪️روایت های عاشقانه 💌 ▪️تنهایی ⭐️
    Показати повністю ...
    39
    0
    #۴۵۶ 🫀♡🎋 آرامش: شب گذشته تا صبحش کابوس دیدم. کابوس‌هایی که مدتی بود اطراف خواب‌هایم نمی‌پلکیدند. ولی باز برگشتنه بودند آن هم در حالیکه یک کابوس جدید و بی‌سروته هم همراهشان شده بود. صورتم را با دستمال خشک کردم و از سرویس بهداشتی بیرون آمدم. صدای سینا را از داخل آشپزخانه شنیدم و بعدش هم صدای مملو از توجه و عاطفه‌ی سحر را. در مسیر رسیدن به آشپزخانه ساعت ایستاده‌ی گوشه‌ی سالن را چک کردم. هشت صبح بود هنوز! سحر مرا دید. _سلام عزیزم صبحت بخیر سینا هم از پشت میزناهارخوری برخاست و یکی از صندلی‌هایش را برای من عقب کشید. _سلام بیا بشین روی صندلی نشستم. سحر کنارم بود و سینا مقابلم. _خوش اومدی. سحر خیلی نگرانت بود. سینا لبخندش را به سحر پیشکش کرد و ظرف عسل را برداشت. _هر بار بهش میگم نگران نباشه، ولی فایده نداره. خان‌داداش بلده توی شب هم مثل روز رانندگی کنه. من هم تمام این سه روز را برای طوفان نگران بودم. سحر فنجانی چای برایم ریخت و مقابلم گذاشت. سینا اخم کرد. _چرا چیزی نمی‌خوری؟ اشتهایم بسته بود. فقط میل به نوشیدنی این مایع داغ و تلخ داشتم. _اشتها ندارم... سینا؟ _بله؟ کمی از سر چایی‌ام نوشیدم. تلخی‌اش خوب بود. _طوفان هم مثل تو برگشت خونه یا رفت حجره؟ سینا علناً نگاهش را از من دزدید و مشغول تکه کردن نان توی دستش شد. _رسوندمش خونه و خودمم برگشتم. کل شب رو رانندگی کرد چه جوری می‌تونست بره حجره؟ سه روز بود که ندیده بودمش... دلم به خاطر همین میل به چیزی جز دیدنش نداشت. _حق باتوئه. اگه می‌دونستم امروز صبح برمی‌گردید منم اول صبح برمی‌گشتم خونه. سحر برایم لقمه‌ای گرفت. بدون اینکه محتوایش را بدانم با اصرار ردش کردم. _تعارف ندارم قربونت برم. نمی‌تونم چیزی بخورم. سینا نگاهم کرد. خاص، عمیق و دلهره‌آور. _چیزی شده؟ سریع سرش را روی فنجانش خم کرد. _نه چاییت رو بخور. فودوشین نزدیک به ۹۰۰ پارته و در vip یک‌سال زودتر به پایان رسیده و تمام پارت‌هاش آماده‌ی خوندنه.
    Показати повністю ...
    914
    4
    #تصاحب🔞 https://t.me/+mfcaCnxC3J4yNGNk یقه تیشرتم و گرفت و کشید سمت خودش -این زدن فقط باید کنار من و تو من اتفاق بیفته الوین... شیطون روی گوشش و بوسیدم و همونجا لب زدم -ببین چقدر خوبه وقتی ، و بیان میکنی! چنگی به زد و کلافه پچ زد -همیشه انقدر نیستم پس تکرارش نکن. ِ آخر! محکم سرش و توی بغلم فشردم و قایم کردم -پس ارامش الان و مدیونِ چی هستم؟ -مدیونِ شانس خوبت... فقط خیلی اوردی که من متنفرم اون ِ دیروزی و تو صورتت ببینم. پیشونیم و به پیشونیش زدم و چشم بستم تا حسِ تو و نبینه.  -چی شد کوچولو؟! با صدای ارومی گفتم -سسس... هیچی نگیم متیو. میترسم حرف بزنیم و خراب شه. وسط این طوفانِ ،  صدای و گیراش به گوش رسید -چی ؟ چی خراب شه؟! چشم باز کردم و خیره به قشنگش گفتم -چرا نباید موندگار باشیم؟ برای یه نفر میخواد نه . به من نگو متیو، اما از خودت بپرس تجارتت بهانه ست یا نه؟ تیره تر شد و به آنی همه قشنگش پرید -برو بیرون! https://t.me/+mfcaCnxC3J4yNGNk https://t.me/+mfcaCnxC3J4yNGNk
    Показати повністю ...
    365
    0
    این لیست جذاب وخفن عضویت دارد❌ ✨🔻✨🔻✨ ✨! ✨میشه ✨ ! ✨..
    Показати повністю ...
    90
    0
    این لیست رمان جذاب تنها امروز اعتبار دارد‼️ قرار ما پشت شالیزارها 🧬 عاشقانه های بی صدا 🦠 اوتای 🍉 کافه دارچین ☕️ تنهایی 🎀 عطرشکوفه های لیمو 🎉 روایت های عاشقانه 🧿 شاپرک تنها 🔮 عروسک آرزو ⛱ نورانی 🥝 منشورعشق 🎼 لوتی اماجذاب 🎷 منتهی به خیابان عشق 🎲 فودوشین 🎾 سونای 🍷 وصله ناجور دل ☕️ سایه ی سرخ 🌰 کابوس پر ازخواب 🍫 پناهگاه طوفان 🍕 شاهزاده یخ زده 🧀 چشم های آهیل 🐙 ازطهران‌تاتهران 🍍 ماه عمارت 🍀 هایش 🥬 لیرا 🦊 شاهزاده یخ زده 🧀 ویرانه های سکوت 🥝 فرنوه 🎨 سورئالیسم 🎮 مجنون بی‌کلام 🎯 دنیای هپروت 🫐 هزار و سیصد سکوت 🍓 جدال دوعین 🧩 آناشه 🎭 راز طلسم 🏵 رمانسرای تخیلی 🍋 روزهای سفید 🦋 ماهرو 🍒 معادله عشق 🎃 رویای عشق من 🍩 آواز قو 🍭 امیر سپهبد 🥥 بانوی رنگی 🎡 مجنون تموم قصه ها 🥑 همخونه استاد 🍇 اسپار 🪐 طعمه‌ هوس ☂ بودن بعداز رها ☃️ لمس تنهایی ماه 🌙 ماه در مه 💥 طنین تنهایی 🌪 منفصل 🌈 به تودچارگشته ام 🌻 به عشق تو 👑 عاشقم باش 💍 به جهنم خواهم رفت 🐾 کیلومترصفر 🦌 سارال 🌾 وکیل تسخیری 🌸 دلیبال 🐚 زاده ماه 🌞 مجنون گناهکار 👽 شب فیروزه ای 🍄 عشق انفرادی 💥 سایه مجنون 🌳 کوارا 🪵 شبی در پروجا 🌵 گلاویژ 🍂 آهو 🕊 آبان سرد 🐠 تصاحب 🍇 دل بی‌جان 🐝
    Показати повністю ...
    50
    1
    - یه بدهی بهت دارم که اومدم تسویه کنم. ابروهایش کمی جمع شد. - بدهی؟! منظورت رو... فرصت ندادم جمله‌اش را تمام کند و سیلی محکمی به صورتش زدم. چشمانش گرد شد و نگاهش مبهوت. خیره مانده بود به من و در سکوت نگاهم می‌کرد. با غیظ گفتم: - خیلی نامردی. راه افتادم به طرف خیابان بروم که بازویم را چسبید. برگشتم و با خشم گفتم: - ولم کن. صورتش از عصبانیت سرخ شده بود. لب‌هایش را روی هم فشار می‌داد. خوب حس می‌کردم دارد با خشمش می‌جنگد اما وقتی حرف زد صدایش عصبی بود. - اگه آدم هم کشته بودم بهم فرصت دفاع می‌دادن. - تو لیاقت نداری کسی بهت فرصتی بده. بازویم را با خشم کشیدم و تقلا کردم آن را از میان دستش بیرون بکشم اما رهایم نکرد و با حرص گفت: - حتی حق ندارم بدونم چرا باید کتک بخورم و فحش بشنوم؟ - می‌دونی، خوب هم می‌دونی. بسه دیگه، بیشتر حالم رو با تظاهر به هم نزن. فشار انگشتانش دور بازویم شدیدتر شد. - هرچقدر هم حالت به هم بخوره باید بگی دلیل این کارهات چیه. صدایمان بدون اینکه بفهمیم بالا رفته بود و یک افسر که حدود بیست متر آن‌طرف‌تر داشت سوار ماشینش می‌شد، برگشت و نگاهی به ما انداخت. شمس نفس عمیقی کشید و آهسته گفت: - ببین، خوب می‌شناسمت. می‌دونم دیر عصبانی می‌شی. مطمئنم یه اتفاق وحشتناک افتاده که تو این‌طوری از کوره دررفتی ولی تا وقتی ندونم چی شده نمی‌تونم کمکت کنم. پوزخند زدم. - کمک؟! من بمیرم هم از تو کمک نمی‌خوام. اخم ملایمی کرد. - حرف بزن تابان. چی شده؟ صدایم از عصبانیت جیغ‌مانند شده بود. - یعنی تو نمی‌دونی؟ نکنه انتظار داشتی وقتی برامون کارت عروسی می‌آرن بفهمیم؟ لابد منتظر بودی بیام واسه عروسیت هم برقصم. چشم‌هایش گرد شد و دهانش کمی باز ماند. لابد مادرش همین امروز اجازه‌ی دیدار زنانه‌ی قبل از خواستگاری را گرفته بود و خودش هنوز خبر نداشت و فکر هم نمی‌کرد من به این زودی بفهمم. فشار انگشتانش دور بازویم کم شده بود. از فرصت استفاده کردم و با دست آزادم هلش دادم. یک قدم عقب رفت و دستم آزاد شد. با حرص گفتم: - خیلی پستی. جلوی پایش تف کردم و برگشتم که بروم. باز بازویم را گرفت و مرا رو به خودش چرخاند. صورتش به رنگ شاه‌توت شده بود. از چشمانش آتش می‌بارید. غرید: - می‌دونی هرکی جز تو همچین غلط‌هایی کرده بود الان با خاک زمین یکیش کرده بودم؟ با جسارت به چشمانش خیره شدم. - بزن، خجالت نکش. ازت برمی‌آد زور بازوت هم به رخم بکشی. هیچ‌کس جز تو نمی‌تونست با من همچین بازی‌ای بکنه. کاش اقلاً یه جو شهامت داشتی که خودت بهم بگی پشیمون شدی نه اینکه از بقیه بشنوم. https://t.me/+5aAY3aZXMAljY2Jk https://t.me/+5aAY3aZXMAljY2Jk https://t.me/+5aAY3aZXMAljY2Jk
    Показати повністю ...
    94
    0
    - تو غلط می‌کنی بخوای بکُشیش. صدای آشنا و مقتدرش در گوشم پیچید و مات ماندم. باورم نمی‌شد. اینجا چه می‌کرد؟ نگاهم کشیده شد روی چشمان خشمگین و ابروهای درهم کشیده‌اش. لوله‌ی تفنگ را چسبیده و مقابل عمو ایستاده بود. - تو دیگه کی هستی مردک؟ بازوهای قدرتمندش به آنی اسلحه را پیچاند و از دست عمو درآورد. زل زد توی چشم‌های او. - من بابای همون بچه‌ای‌ام که تو شکم این زنه، همون که وجودش این‌قدر دردت آورده. دهانم باز ماند. منتظر توفان خشم عمو بودم که صورتش از سرخی کبود شده بود. هوارش گوشم را پر کرد. - خجالت نمی‌کشی اومدی وایسادی تو روی من از گندکاریت حرف می‌زنی؟ - زنمه، حرفی داری؟ تو باید خجالت بکشی که می‌خواستی امانت داداش مرحومت رو بکشی. صدایش بالا رفت. - جرمش چیه؟ دلش نخواسته زن اون جعلنقی بشه که تو به زور می‌خواستی ببندی به ریشش. اسم خودتو گذاشتی مرد؟ رو زن حامله تفنگ می‌کشی؟ - تو همون عوضی‌ای هستی که خبرش اومده بود با همید؟ - همونم، می‌خوای چه غلطی بکنی؟ اختیار این دختر دیگه دست تو نیست. زن منه. عمو به صورتم زل زد. - راست می‌گه؟ - بله. - عقدنامه‌ت کو؟ از کجا بدونم راست می‌گید؟ از ترس داشتم می‌مردم. هرلحظه انتظار داشتم عمو نگذارد بروم و باز بخواهد جان خودم و جنین توی شکمم را بگیرد. یک‌دفعه او سیلی محکمی توی گوش عمو زد. - این صفحه‌ی اول عقدنامه. تفنگ را بالا آورد و رو به او نشانه رفت. - می‌خوای بقیه‌ی صفحه‌هاش هم ببینی آدمکش عوضی؟ رنگ عمو پرید و دست‌هایش را به حال تسلیم بالا آورد. هنوز کنج دیوار مچاله شده بودم و پهلویم از لگدهای عمو تیر می‌کشید. دستم را گرفت و به سمت در کشاند. عمو با حرص گفت: - می‌گیرنتون. جفتتون تحت تعقیبید. آدم کشتید، اون هم مأمور دولت. پوزخند زد. - این دیگه مشکل شما نیست تیمسار. خوشحال باش که تو خونه‌ی تو نمی‌گیرنش. وقتی سوار ماشین شدیم پایش را روی گاز گذاشت. با سرعتی می‌راند که وحشت کردم. - یواش‌تر برو. همه‌جام درد می‌کنه. سرعت را بیشتر کرد و نگاهی به من انداخت. با غیظ گفت: - حساب تو رو بعداً می‌رسم. ساکت بمون تا فعلاً از اون جهنمی که توش بودی دور شیم. از ترس چسبیدم به در. دنده را عوض کرد و غرید: - رفتی خودت رو گم‌وگور کردی بعد باید با شکم پر پیدات کنم. از فریادش دلم پایین ریخت. - باز رفته بودی سراغ اون نامرد؟ از درد زیر دلم و ساعت‌های پر از وحشتی که گذرانده بودم آن‌قدر عصبی بودم که ترس یادم رفت. - به تو مربوط نیست. چرا نذاشتی همون‌جا خلاصم کنه؟ واسه چی نجاتم دادی؟ مشتش روی دنده جوری سفت شد که بند انگشتانش به سفیدی زد. - نجات؟! کور خوندی. از چاله دراومدی افتادی تو چاه. بلایی سرت بیارم که هزار بار آرزو کنی همون‌جا می‌مردی. بند دلم پاره شد. انگار چیزی درونم فروریخت و پایین آمد. او شوخی نمی‌کرد. حرف که می‌زد عمل می‌کرد. داد زد: - من دوستت داشتم لعنتی. جونم برات درمی‌رفت. به خاطر تو از همه‌چی گذشتم، زندگیم نابود شد، ولی تو هیچ‌وقت نخواستی منو ببینی. فقط چشمت دنبال اون نامرد عوضی بود که هزار بلا سرت آورده. چرا این حرف‌ها را اولین بار الان باید می‌شنیدم؟ آن هم با افعال گذشته! یعنی الان دیگر دوستم ندارد؟ دلم می‌خواست بگویم من هنوز هم دوستش دارم، هنوز جانم برایش درمی‌رود، هنوز حاضرم تا ته دنیا کنارش باشم، ولی انگار رمق از جانم رفته بود. چشمانم سیاهی رفت و زیر دلم طوری تیر کشید که ناله‌ام بلند شد. سرم روی گردنم لق خورد و به یک طرف مایل شد. آخرین چیزی که شنیدم صدای یک ترمز شدید بود و فریادهای او که صدایم می‌زد. - تابان! جواب بده دختر. تو رو خدا یه چیزی بگو. ای خدااا! این خون چیه داره ازش می‌ریزه؟ تابان! تابان!
    Показати повністю ...
    141
    1
    این لیست رمان جذاب تنها امروز اعتبار دارد‼️ قرار ما پشت شالیزارها 🧬 عاشقانه های بی صدا 🦠 اوتای 🍉 کافه دارچین ☕️ تنهایی 🎀 عطرشکوفه های لیمو 🎉 روایت های عاشقانه 🧿 شاپرک تنها 🔮 عروسک آرزو ⛱ نورانی 🥝 منشورعشق 🎼 لوتی اماجذاب 🎷 منتهی به خیابان عشق 🎲 فودوشین 🎾 سونای 🍷 وصله ناجور دل ☕️ سایه ی سرخ 🌰 کابوس پر ازخواب 🍫 پناهگاه طوفان 🍕 شاهزاده یخ زده 🧀 چشم های آهیل 🐙 ازطهران‌تاتهران 🍍 ماه عمارت 🍀 هایش 🥬 لیرا 🦊 شاهزاده یخ زده 🧀 ویرانه های سکوت 🥝 فرنوه 🎨 سورئالیسم 🎮 مجنون بی‌کلام 🎯 دنیای هپروت 🫐 هزار و سیصد سکوت 🍓 جدال دوعین 🧩 آناشه 🎭 راز طلسم 🏵 رمانسرای تخیلی 🍋 روزهای سفید 🦋 ماهرو 🍒 معادله عشق 🎃 رویای عشق من 🍩 آواز قو 🍭 امیر سپهبد 🥥 بانوی رنگی 🎡 مجنون تموم قصه ها 🥑 همخونه استاد 🍇 اسپار 🪐 طعمه‌ هوس ☂ بودن بعداز رها ☃️ لمس تنهایی ماه 🌙 ماه در مه 💥 طنین تنهایی 🌪 منفصل 🌈 به تودچارگشته ام 🌻 به عشق تو 👑 عاشقم باش 💍 به جهنم خواهم رفت 🐾 کیلومترصفر 🦌 سارال 🌾 وکیل تسخیری 🌸 دلیبال 🐚 زاده ماه 🌞 مجنون گناهکار 👽 شب فیروزه ای 🍄 عشق انفرادی 💥 سایه مجنون 🌳 کوارا 🪵 شبی در پروجا 🌵 گلاویژ 🍂 آهو 🕊 آبان سرد 🐠 تصاحب 🍇 دل بی‌جان 🐝
    Показати повністю ...
    61
    1
    - تو که نمی‌تونی زندگیت رو فدای یه زن نازا کنی. باید به فکر خودت باشی. صدای کوکب خانم را واضح شنیدم. لبخند روی لبم آمد. پشت در تالار که لای آن باز بود ایستادم. منتظر بودم شمس مثل همیشه بگوید دوستم دارد و از حرص خوردن مادرش لذت ببرم ولی شمس چیزی نگفت. کوکب خانم که انگار از سکوت شمس شیر شده بود گفت: - چند سال صبر کردی، هزار جور دوا درمون کردیم بلکه شکم این زن پر بشه و برات یه بچه بیاره که نسلت برقرار بمونه ولی خواست خدا نبوده. دیگه نمی‌ذارم جوونیت پاسوز این زن بشه. مکثی کرد و درحالی‌که صدایش ملایم و مهربان شده بود ادامه داد: - با نیره خانم حرف زدم. فردا شب می‌ریم دخترش رو ببینیم. شمس با تردید گفت: - ولی تاباندخت... اون هیچ‌کس رو نداره. خدا رو خوش نمی‌آد. لبخند از روی لبم پر کشید و چشم‌هایم گرد شد. شمس دیگر حرف از عشق و علاقه نمی‌زد، فقط دلش برایم می‌سوخت. کوکب خانم گفت: - حالا نگفتم طلاقش بدی که. در راه رضای خدا یه گوشه‌ی این خونه واسه خودش بمونه زندگیشو بکنه. - اونا قبول می‌کنن؟ بعیده دخترشونو بدن زن دوم کسی بشه. پنجه‌ای قلبم را فشار داد. شمس راضی بود. از من که نتوانسته بودم برایش فرزندی به دنیا بیاورم خسته شده بود. صدای کوکب خانم مثل یک عفریته‌ی اغواگر در گوشم چرخید. - راضی می‌شن مادر. اگه نبودن از همین اول رد می‌کردن. همه می‌دونن زن نازا تو زندگی یه مرد جایی نداره. سرم گیج رفت و تلوتلو خوردم. ضربان قلبم طوری بالا رفته بود که صدایش مثل طبل در گوشم صدا می‌داد. یک قدم از در دور شدم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم، چشمانم را بستم و چند بار نفس عمیق کشیدم تا مغز عصیان‌زده‌ام به کار بیفتد و روی زمین نیفتم. صدای شاد کوکب خانم را می‌شنیدم. - به امید خدا سال دیگه این موقع جشن اومدن شازده‌پسرت رو می‌گیریم. خدایا شکرت. بالاخره این دغدغه که گل‌پسرم بی‌اولاد و بی‌عقبه مونده از سرم وا می‌شه. پاهای بی‌رمقم را حرکت دادم و از در دور شدم. دویدم و خودم را توی اتاقم انداختم. دستم روی قلبم بود و نفس‌نفس می‌زدم. باورم نمی‌شد که شمس رضایت داده زن دیگری را شریک زندگی‌اش کند و سرم هوو بیاورد. شمس دیگر مرا نمی‌خواست. آن عشق آتشین به خاطر یک بچه که خدا نخواسته بود در بطنم بنشیند به باد رفته بود. دیگر جای من اینجا نبود. کور خوانده بود که می‌تواند مرا با زن دیگری داشته باشد. چمدانم را از زیر تخت بیرون کشیدم و وسایلم را بدون هیچ نظمی توی آن ریختم. آن لحظه خبر نداشتم که شمس چند سال بعد دنیا را برای پیدا کردنم زیرورو خواهد کرد. https://t.me/+5aAY3aZXMAljY2Jk https://t.me/+5aAY3aZXMAljY2Jk https://t.me/+5aAY3aZXMAljY2Jk https://t.me/+5aAY3aZXMAljY2Jk https://t.me/+5aAY3aZXMAljY2Jk
    Показати повністю ...
    162
    0
    این لیست رمان جذاب تنها امروز اعتبار دارد‼️ قرار ما پشت شالیزارها 🧬 عاشقانه های بی صدا 🦠 اوتای 🍉 کافه دارچین ☕️ تنهایی 🎀 عطرشکوفه های لیمو 🎉 روایت های عاشقانه 🧿 شاپرک تنها 🔮 عروسک آرزو ⛱ نورانی 🥝 منشورعشق 🎼 لوتی اماجذاب 🎷 منتهی به خیابان عشق 🎲 فودوشین 🎾 سونای 🍷 وصله ناجور دل ☕️ سایه ی سرخ 🌰 کابوس پر ازخواب 🍫 پناهگاه طوفان 🍕 شاهزاده یخ زده 🧀 چشم های آهیل 🐙 ازطهران‌تاتهران 🍍 ماه عمارت 🍀 هایش 🥬 لیرا 🦊 شاهزاده یخ زده 🧀 ویرانه های سکوت 🥝 فرنوه 🎨 سورئالیسم 🎮 مجنون بی‌کلام 🎯 دنیای هپروت 🫐 هزار و سیصد سکوت 🍓 جدال دوعین 🧩 آناشه 🎭 راز طلسم 🏵 رمانسرای تخیلی 🍋 روزهای سفید 🦋 ماهرو 🍒 معادله عشق 🎃 رویای عشق من 🍩 آواز قو 🍭 امیر سپهبد 🥥 بانوی رنگی 🎡 مجنون تموم قصه ها 🥑 همخونه استاد 🍇 اسپار 🪐 طعمه‌ هوس ☂ بودن بعداز رها ☃️ لمس تنهایی ماه 🌙 ماه در مه 💥 طنین تنهایی 🌪 منفصل 🌈 به تودچارگشته ام 🌻 به عشق تو 👑 عاشقم باش 💍 به جهنم خواهم رفت 🐾 کیلومترصفر 🦌 سارال 🌾 وکیل تسخیری 🌸 دلیبال 🐚 زاده ماه 🌞 مجنون گناهکار 👽 شب فیروزه ای 🍄 عشق انفرادی 💥 سایه مجنون 🌳 کوارا 🪵 شبی در پروجا 🌵 گلاویژ 🍂 آهو 🕊 آبان سرد 🐠 تصاحب 🍇 دل بی‌جان 🐝
    Показати повністю ...
    125
    0
    ❌️در vip رمان فودوشین بیشتر از یک‌سال زودتر به پایان رسیده و تمام پارت‌هاش آماده‌ست. حق عضویت در کانال (vip) فودوشین ۲۸۰۰۰تومان هست. ❌️فروش فایل رمان به تعداد محدود (قیمت این فایل ۲۵۰۰۰تومان هست.) ❌رمان هم نگارشش به انتها رسیده و تمام پارت‌هاش آماده‌ست. می‌تونید این داستان رو تا سال آینده و قبل از چاپ بدون سانسور بخونید.(حق عضویت ۲۵۰۰۰تومان) 🔞 در صورت عضویت در vip رمان و رمان حق عضویتی یا خرید فایل از تخفیف برخودار خواهید شد و با مبلغ ۴۵۰۰۰تومان می‌تونید دو تا از قصه‌های مدنظرتون رو تهیه کنید. و همچنین در صورت تهیه‌ی هر سه قصه با هم از تخفیف ویژه برخودار خواهید شد و با مبلغ ۶۵۰۰۰ تومان فایل و لینک هر سه تا رمان‌ تقدیم‌تون خواهد شد❤️ مبلغ رمان مورد نظر رو به این شماره کارت 👇واریز بفرمایید. 💳 : 6037997114568851 به نام سارا رایگان و ارسال عکس واریزی به ادمین برای عضویت:👇 :ایدی ادمین
    Показати повністю ...
    758
    1
    #۴۵۵ 🫀♡🎋 استقامت نگین در برابر حفظ بغضش درهم می‌شکند و با همان پارچه‌ی کوچک تهیه شده از شالش، مشغول بستن زخم روی بازوی او می‌شود. _طوفان بکش کنار... من این خانواده رو می‌شناسم‌. محاله به تو دختر بدن. تورج رو دیوونه کنی بدتر از این سرت میاره. آخ آخ... نگا چه بلایی سرش آوردن... الهی دستشون بشکنه... هربار که دست نگین به او می‌خورد درد در سراسر وجودش می‌پیچید. روی جمسمش چند زخم بود و روی روحش هزاران زخم. _نگین خیلی کثافته. دست نگین از حرکت می‌ایستد. _کی؟ _تورج... نگین پشت‌سر هم اشک چشمش را پاک می‌کرد، ولی مثل تسبیحی که بندش پاره شده باشد دیگر ریختن این دانه‌ها دست خودش نبود. _خیلی بد زده. عصبانی میشه هیچی نمیفهمه... طوفان سرش را سمت صورت او می‌چرخاند. نگین لال می‌شود. _این کتک‌هایی که بهم زد فدای سر پدرش و تعصبی که روی لیلیم داره، ولی حرفاش... نگین حرف‌های قشنگی بهم نزد. حرفاش گلوله شده و قلبم رو سوراخ سوراخ کرده عینهو آبکش... سرکوفت یتیم بودنم رو زد. چانه‌اش لرزید. حتی پلک چشمانش هم درد می‌کردند. _به پدر و مادرم توهین کرد. به خانواده‌م فحش داد، منم می‌تونستم بدترش رو به اون و پدر ومادرش بگم. منم بلد بودم فحش‌های خیلی بدتری به خانواده‌ش بزنم، ولی نتونستم، نشد... چون پدرش، آقا بود و برای من مثل پدر خودم بود. چون مادرش زنِ آقا بود و برام مادری کرده بود. چون خواهرش لیلایی بود که واسه‌ش جون میدم. این کتک‌ها که چیزی نیست!... خانواده‌ش خانواده‌ی منم هستن، همینه که دست و بالم رو بسته. نگین آب بینی‌اش را بالا می‌کشد و دستمال کاغذی‌های توی کیفش را مچاله می‌کند. به شکل یک توپ در می‌آورد و بعد با آن خیلی آهسته و بااحتیاط روی خون خشک شده روی صورتش ضربه می‌زند. _تو نهایت تلاشت رو کردی تا عشقت رو به لیلا عرضه کنی تا خانواده‌ش رو متقاعد کنی، ولی دیدی که نمیشه! می‌بینم که دیگه بیشتر از این نمی‌تونی. طوفان اشکش در نمی‌آمد چون دیگر دردش نمی‌آمد. _تا وقتی لیلا منو بخواد. تا وقتی که اون نگه از زندگیم گمشو بیرون من بی‌خیالش نمیشم. اگه نگرانیم بابت خواهر و برادرم نبود، الان دم خونه‌ی آقا نشسته بودم. نگین عصبی می‌شود. طاقت دیدن این همه‌کله‌شق بودن را نداشت. _لیلا تو رو توی این وضعیت ببینه قلبش می‌ایسته... طوفان فاصله‌ی طبقاتی و فرهنگ خانوادگی بین شما دو تا اونقدر زیاده که از هیچکدومشون نمیشه چشم‌پوشی کرد. لیلا هم یکی شده لنگه‌ی خودت. قدم به قدم داره توی این اشتباه همراهیت می‌کنه و حالیش نیست که این همراهیش تو رو بدبخت می‌کنه. حرف‌های نگین به مذاقش خوش نمی‌آمد. دستی که برای التیام زخم‌هایش جلو برده بود را پس می‌زند و بغض بزرگی توی گلویش را پر می‌کند. _نگین یکی از اون حرومزاده‌هایی که با تورج بود به سنا هم رحم نکرد... صورتش مچاله می‌شود و اشکش جاری‌. _به سنایِ من، به بچه‌ای که توی عمرش خیر و خوشی ندیده بود هم... برای اولین بار با صدای بلند و کنار نگین زار می‌زند. دلش گرفته بود از خدا، از بنده‌هایش و حتی کسانی که برایش عزیز بودند. _باید توی همون میدون بلایی سرش بیارم که تا یکسال نتونه روی پاهاش راه بره. دستم واسه اون بازه چون شاگرد خورده‌پای آقاست نه پسرش... نگین؟ لبخندی غم‌انگیز روی لب‌های خیس نگین می‌نشیند. _جانم؟ _استخوونام داره می‌شکنه، قلبم داره میترکه... چیکار کنم؟ فودوشین نزدیک به ۹۰۰ پارته و در vip یک‌سال زودتر به پایان رسیده و تمام پارت‌هاش آماده‌ی خوندنه.
    Показати повністю ...
    1 183
    3
    زیر درخت گل کاغذی ایستاده ایم. آسمان ابریست و نم باران اردیبهشتی آرام و بی ساده از آسمان می ریزد. نسیم می وزد و چند تایی گل کاغذی از درخت سقوط می کند و می افتد روی موهای ایران .؟ یا دریا رو تا بی نهایت شنا می کنم؟ شاید بهتره قلبمو بهت بدم! می خندد: -اون دو تا اولی رو که نمی تونی انجام بدی . اون آخری هم که ... لبش را می گزد: - اگه توی سینه ی تو برای من بتپه کافیه! دستم را پیش می برم و گل کاغذی را از روی موهایش بر می دارم. نگاه نگرانش به اتاق های آنور حیاط است. شیطنتم گل می کند. ناغافل می بوسمش. هول می شود: -البرز! اگه یکی بیاد چی؟ سرم را عقب می کشم. مست می عشقش هستم. می گویم: -بیاد! تو خانوم منی! جون منی ! پای همه ی عواقبش هم می مونم ذوق می کند. روی پنجه ی پا بلند می شود و گونه ام را می بوسد و پا به فرار می گذارد.
    Показати повністю ...
    395
    1
    این لیست جذاب وخفن عضویت دارد❌ ✨🔻✨🔻✨ ✨! ✨میشه ✨ ! ✨..
    Показати повністю ...
    97
    0
    با صدایی شاد به محض شنیدن صدای طاها، گفت: "سلام عشقم خوبی؟ ساعت چند می‌رسی؟" "امروز نمیام. شاید این هفته اصلا نتونم بیام. یادم رفت بهت بگم." ناامیدی و توی ذوق خوردنش را پنهان نکرد. "چرا؟ چی کار داری اون‌جا؟ الان کجایی؟" فرمان را چرخاند و سرعتش را پایین آورد و توی کوچه پیچید. "اومدم دنبال این دختره که بریم نامه بگیریم و آزمایشگاه و این داستانا!" سردی صدای شایلین پشتش را لرزاند. "نامه‌ی چی؟ طاها داری چه کار می‌کنی؟" جلوی خانه ایستاد و گوشی را به گوشش چسباند. "قبلا بهت گفته بودم بابا چه شرطی گذاشته، اینم دنباله‌ی همونه. عقد که کردیم حداقل یه چیزی رو به نامم می‌کنه......" "اونوقت فکر کردی من می‌مونم؟ طاها خودت می‌فهمی چی میگی و چه کار می‌کنی؟" "داد نزن شی‌شی! صد بار گفتم این ماجرا ربطی به رابطه‌مون نداره. این مدت فرقی داشت؟" بغض و آه دختر را با تصور چشمان اشکی شنید. "درسته که فرق نداشت، ولی شناسنامه‌ت سفید بود. حتی اگه کاری بهش نداشته باشی، اسمش و مشخصاتش توی شناسنامه‌ی تو هست. رسما زنته! اینو می‌فهمی؟" نگاهی به ساعتش انداخت، داشت دیر می‌شد. در ماشین را باز کرد و پیاده شد و جواب داد: "شی‌شی جان، نگران نباش مدتی که زنم می‌مونه کوتاهه، شناسنامه‌م...... فوقش بعد می‌رم یه المثنی می‌گیرم..... وقتی ببینمت بیشتر با هم حرف می‌زنیم می‌بوسمت خدافظ!" طاها مشیری برای به دست آوردن چیزی که آرزوشه، تن به شرط پدر می‌ده. #ازدواج_اجباری
    Показати повністю ...
    123
    0
    این لیست جذاب وخفن عضویت دارد❌ ✨🔻✨🔻✨ ✨! ✨میشه ✨ ! ✨..
    Показати повністю ...
    43
    1
    _ فقط مونده کونت و بشورن، دردونه حسن کبابی... خندید و ماگ قهوه را در دست چرخاند. _ حسود نبودی آیلار! بعدم اون که دردونه‌ست تویی نه من. به نرده تکیه می دهم، ان پایین مهمانی‌ست، این بالا من و او قایمکی حرف می زنیم. _ اره اروا شکمت، دردونه‌م که ننه‌ت چشم دیدنمو نداره...ایضا عمه ها و عمو هامون. هودی گشادم را محکم به تن می چسبانم. آرنج به نرده چسبانده خم میشود. _ من که دوست دارم. و خندید اما دل من گرفت، نمیداند با همین جمله چگونه حالم را بد می کند، دوست داشتن او و عاشق بودن من هیچ شبیه نیست. _از کدوم دوست داشتنا؟ نیم نگاهی به منه داخل تاریکی می اندازد. دلم می گوید از اتاق او برو، یکراست به اتاقک ته باغ، پتو را روی سرت بکش و یادت برود تمام نخواستن ها را. _تو کدوم دوست داشتن و میخوای؟ پرسیدن داشت؟ لبخند کجی می زنم. خوش‌قیافه بود، سرمایه‌دار و همه چیز تمام. سهم من فقط دخترعمو بودن می‌شد. _ بیخیال، می رم تو غار خودم، برو الان ننجونت دنبالت می گرده نکنه دختر یتیم عامر قاپت... قلبم درد می‌کرد، امروز درخواست انتقالی دادم، به یک روستا، آن سر که کسی دنبالم نیاید. _ چرند نگو دختر! چته اصلا؟ خودت میدونی؟ می دانستم، هم من هم تمام آن ادمهای پایین، اما کسی به روی خودش نمی آورد که من این مرد را می خواهم، خودش هم می دانست. _میخوام برم، دوره‌ی طرحمو می رم منطقه‌ی محروم... صدای شکسته شدن می آید، ماگ از دستش رها می شود. _عقلت و از دست دادی؟ چه مرگته؟ داده بودم، در این خانه، با عزیز و اقاجان، با تنهایی یک بچه‌ی بی پدر و مادر... _عاشق شدم پسرعمو... بهت زده نگاهم می کند، حتی نمی پرسد عاشق کی، چطور و کجا، بغض ته گلویم را چنگ می زند. _هیچ عشقی ارزشش و نداره که از خانواده دور بشی. انگار چکش قاضی کوبیده شود، حکم صادر کند. لبخند می زنم. _صدای ترانه میاد، صدات می کنه... برو پایین الان کل عمارت و شخم میزنن... میان تاریکی اتاقش مهو میشوم، امروز شنیدم که عزیز می گفت ترانه را برای ایاز بگیریم. از راهروی اضطراری پایین می روم، حداقل کسی را نمی بینم. از پشت اتاقها می گذرد،صدای عمه می اید که می خندد و صدای ترانه که باز ایاز را صدا می‌زند...حالا اگر من بودم ... _ بقیه می دونن؟ صدایش در راهرو می پیچد، پشت سر من است. نگران بقیه است، انگار فرقی هم دارد. _برو بگو خوشحال بشن... نزدیک می آید، آنقدر که باید سر عقب ببرم. _ عاشق کی شدی زرزرو؟ دست می اورد و موهایم را پشت گوش می‌برد. سر عقب می کشم... _عاشق تو شدم، خوبه؟ عصبانی می گویم و بغض کم کم دارد اشک می شود و او فقط خیره به چشمانم است... _ واقعا؟ لبهایم می لرزد، کلافه دستی به پس سرش می کشد و باز صدای ترانه و مادرش می آید... _بگم اره فرقی داره؟...
    Показати повністю ...
    اَیاز و ماه
    بانوی بارانی (اکرم محمدی) کمی‌نویسنده، کمی‌ویراستار رمان کامل‌شده: «من سیندرلا نیستم» «زرخرید» درحال تایپ: «ایاز و ماه» هفته‌ای شش پارت
    179
    1
    🎁هدیه نویسنده به اعضای چنل🎁 عضویت است 🦋🔻🦋🔻🦋 🦋 🦋! 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋میشه 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 ! 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋..
    Показати повністю ...
    100
    1
    ⁠ ⁠ _ می‌شه یه‌کم دوسم داشته باشی؟ با بغض به اَیاز نگاه کردم. داشت برای یک مهمانی با دوستانش حاضر می‌شد. _ که چی؟ یهو دوسِت دارم دوسِت دارمت رو شد؟ آخر غم آن نگاه پرکینه من را می‌کشت. کرواتش را مرتب کرد. خوش‌تیپ من! بوی عطرش کل اتاق را گرفته بود. _ من که همیشه گفتم... با غیظ چرخید و من حرف در دهانم ماسید. _ برو پی کارت آیلار! می‌دونی که دستم هرز می‌ره... گند نزن به شبم... نگاهم به کمددیواری میخ شد. پشت درش یک چمدان بود، حاضر برای رفتن. _ نمی‌خوام گند بزنم، فقط...یه‌کم به من محبت کن... ببین! اشک نافرمانی از گوشهٔ چشمم چکید. به گدایی افتاده بودم. به‌سمت در اتاق رفت، حتی نگاهم نکرد. پنج سال شبانه روز می‌آمد و از آقاجانم مرا خواستگاری می‌کرد. _ اَیاز! حداقل امشب نرو... پی او دویدم. کاش می‌گفت کمی دوستت دارم. وقتی آقاجانم بود حداقل دستش دراز نمی‌شد... _ خفه شو... دیگه اون پیر سگم نیست که به هوای اون نزنم لهت نکنم... گم شو... بازویش را گرفتم... بغضم ترکید... رفته بود. می‌دانستم برای عذاب دادن من هم که شده امشب را با زنی خواهد بود... آثارش را برایم هدیه می‌آورد، جای یک رژ، چند تار مو... عطری زنانه و غریب روی تنش... چمدان را برداشتم. چقدر التماسش می‌کردم؟ من را نمی‌خواست! چکار می‌شد کرد؟ خانه‌ام را نگاه کردم... خانه‌اش... با ارث آقاجانم خرید. خودم پول دادم، خودش داشت ولی... صدای گوشی‌ام آمد، پیام بود. «شب نمیام، الکی مزاحم نشو!» و شب نمی‌آمد. حتی یادم نبود آخرین رابطهٔ پر از تحقیرمان کی بود... «کاش هیچ‌وقت التماس آقاجونم نمی‌کردم برای داشتنت، اَیاز. چقدر گفت تو به‌خاطر کینه دنبال منی، ۵ سال شبانه‌روز برای بودن باهات گریه کردم.» برایش فرستادم... انگار روح و روانم قبل از من آن خانه را ترک کرده بود... دستانم می‌لرزید وقتی در ماشین را باز کردم. راننده منتظر بود و من... بریده دل. _ کجا تشریف می برین؟ نگاهم به ساختمان شبیه آخرین نگاه به زندگی بود. حتماً فردا می‌آمد، خسته، تا جمعه‌اش را بگذراند، روی تخت.... وقتی هنوز مستی شب را داشت و بعد سردرد، اما من دیگر نبودم که زیر مشت بگیرد... _ به این آدرس... ماشین که راه افتاد صدای ترمز ماشینی را شنیدم. _ دیوونه... راننده گفت. برگشتم و ماشین خودش بود، با چراغ‌هایی روشن... رها شده...
    Показати повністю ...
    -
    223
    2
    این لیست جذاب وخفن عضویت دارد❌ ✨🔻✨🔻✨ ✨! ✨میشه ✨ ! ✨..
    Показати повністю ...
    101
    1
    #۴۵۴ 🫀♡🎋 نگین از ماشین پیاده شده و وقتی مطمئن می‌شود که اشتباه ندیده و او خود طوفان است که توی ایستگاه راه‌آهن و روی زمین نشسته است به سمت راننده برمی‌گردد. _تو برو احتیاجی نیست اینجا بمونی راننده‌ای که خیلی وقت نبود استخدام شده تا جایگزینی برای طوفان باشد، مسن بود. چشم آقا و خانواده‌اش ترسیده بود و عهد کرده بودند که دیگر پای جوان مردم را به هیچ طریقی به خانه و میان خانواده‌یشان باز نکنند. _ولی خانم نمیشه که... _میگم برو! نگران منم نباش خودم می‌تونم برگردم. راننده تعلل می‌کند. نگین عصبانی می‌شود. _لطفاً برگرد خونه. و دیگر صبر نمی‌کند تا حرف بعدی راننده را بشنود. سمت ایستگاه گام‌های بزرگی برمی‌دارد. هر متری را که طی می‌کرد جثه و صورت طوفان را واضح‌تر می‌دید. دیدنش توی آن وضعیت اسف‌بار باعث غمگین شدنش می‌شد. رد دود کمرنگی توی هوا پیدا می‌شود و طولی نمی‌کشد که ریل‌ها شروع به لرزیدن می‌کنند. طوفان به خاطر سر و صدا متوجه‌ی حضور نگین در پشت‌سرش نمی‌شود. _طوفان؟ آتقدر غرق در غم و درد جسمش بود ‌که صدایش را در آن فاصله‌ی نزدیک هم نمی‌شنید. مقابلش می‌نشیند، روی زمین سرد و کثیف. _تو؟ اینجا چیکار می‌کنی؟ چشم نگین دیگر طوفان را نمی‌دید، خونی را که مثل یک جاده از وسط جنگل موهایش تا نک بینی‌اش امتداد پیدا کرده بود، می‌دید. آرنجی که چند زخم عمیق داشت و بازویی که شکاف روی آن مثل دهان آدمیزاد باز بود را می‌دید. با او خوب تا نکرده بودند، تا جا داشت کتکش زده بودند. _سه ساعته دارم توی این شهر دنبالت می‌گردم. رفتم در خونه‌ی خودتون و حتی خاله‌ت‌. رفتم بهشت زهرا و سر مزار سنا و پدر و مادرت، ولی باز پیدات نکردم. اینجا سومین و آخرین جایی بود که لیلا گفته بود ممکنه پیدات کنم. با شنیدن اسم لیلا دردش فراموشش می‌شود. _خوبه؟ نگین سعی می‌کند بغضش را حفظ کند. _خودت ویرون و داغونی بعد حال لیلا رو می‌پرسی؟ طوفان چشم از صحنه‌ی مقابلش برنمی‌داشت. قطار همانطور که زوزه‌کشان وارد ایستگاه شده بود به همان شکل هم ایستگاه را ترک کرد. _لیلا خوب باشه منم خوبم. نگین حرصش می‌گیرد و در حالیکه تلاش می‌کند انتهای شالش را پاره کند می‌گوید: _دوتا دیوونه به تور هم خوردین. خوبه اما خیلی نگرانته... منتظره منه تا برگردم و خبری از حالت بهش بدم. طوفان دستش را آرام روی موهایش می‌نشاند. درد از جمجمه‌ی ترک برداشته‌اش تا استخوان‌های کمرش تیر می‌کشد. تورج و آدم‌هایش با چوب به هر کجایش زده بودند، از همان جا خون فواره کرده بود. _بهش بگو خوب بوده. نگی این بلا رو سرم آوردن فودوشین نزدیک به ۹۰۰ پارته و در vip یک‌سال زودتر به پایان رسیده و تمام پارت‌هاش آماده‌ی خوندنه.
    Показати повністю ...
    1 368
    2
    یه روزی جزو سران مافیا بودم همه ازم می‌ترسیدن و من غرق بودم تو دنیای خودم... اما سال‌ها بود که دور کارم رو یه خط قرمز بزرگ کشیده بودم... من از روزی که عزیزترینم رو جلوی چشمام از دست دادم توبه کردم... به خودم قول دادم همه رو از خودم دور کنم... می‌خواستم از این به بعد دور هر چی خلاف و عشقه رو با هم خط بکشم و تو دنیای تاریک خودم بمیرم. اما حالا یه زن اومده... زنی که از یه خاندان مافیاییه و دشمن منه و من مجبورم برای ایجاد صلح و به خاطر این زن دوباره وارد مافیا بشم و توبه‌ی خودم رو بشکنم... اما این زن انگار فقط به این راضی نمی‌شه و علاوه بر تمام این‌ها می‌خواد من رو با عشق هم آشتی بده! عشقی که قراره بین دو دشمن شکل بگیره و این‌بار روی دیگه‌ی زندگی رو نشونم بده🩶
    Показати повністю ...
    379
    0
    🎁هدیه نویسنده به اعضای چنل🎁 عضویت است 🦋🔻🦋🔻🦋 🦋 🦋! 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋میشه 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 ! 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋 🦋..
    Показати повністю ...
    بانوی رنگی|شیوااسفندی
    عشق می خوانمت امااا ، ممنوعه ایی جان می خوانمت امااا ، ویرانه ایی کس چه داند عشق ممنوعه ات آباد کند جان ویرانه ام را... رمان تصاحب 👇👇 https://t.me/+mfcaCnxC3J4yNGNk @shiva6872
    357
    2
    این لیست رمان جذاب تنها امروز اعتبار دارد‼️ قرار ما پشت شالیزارها 🧬 عاشقانه های بی صدا 🦠 اوتای 🍉 کافه دارچین ☕️ تنهایی 🎀 عطرشکوفه های لیمو 🎉 روایت های عاشقانه 🧿 شاپرک تنها 🔮 عروسک آرزو ⛱ نورانی 🥝 منشورعشق 🎼 لوتی اماجذاب 🎷 منتهی به خیابان عشق 🎲 فودوشین 🎾 سونای 🍷 وصله ناجور دل ☕️ سایه ی سرخ 🌰 کابوس پر ازخواب 🍫 پناهگاه طوفان 🍕 شاهزاده یخ زده 🧀 چشم های آهیل 🐙 ازطهران‌تاتهران 🍍 ماه عمارت 🍀 هایش 🥬 لیرا 🦊 شاهزاده یخ زده 🧀 ویرانه های سکوت 🥝 فرنوه 🎨 سورئالیسم 🎮 مجنون بی‌کلام 🎯 دنیای هپروت 🫐 هزار و سیصد سکوت 🍓 جدال دوعین 🧩 آناشه 🎭 راز طلسم 🏵 رمانسرای تخیلی 🍋 روزهای سفید 🦋 ماهرو 🍒 معادله عشق 🎃 رویای عشق من 🍩 آواز قو 🍭 امیر سپهبد 🥥 بانوی رنگی 🎡 مجنون تموم قصه ها 🥑 همخونه استاد 🍇 اسپار 🪐 طعمه‌ هوس ☂ بودن بعداز رها ☃️ لمس تنهایی ماه 🌙 ماه در مه 💥 طنین تنهایی 🌪 منفصل 🌈 به تودچارگشته ام 🌻 به عشق تو 👑 عاشقم باش 💍 به جهنم خواهم رفت 🐾 کیلومترصفر 🦌 سارال 🌾 وکیل تسخیری 🌸 دلیبال 🐚 زاده ماه 🌞 مجنون گناهکار 👽 شب فیروزه ای 🍄 عشق انفرادی 💥 سایه مجنون 🌳 کوارا 🪵 شبی در پروجا 🌵 گلاویژ 🍂 آهو 🕊 آبان سرد 🐠 تصاحب 🍇 دل بی‌جان 🐝
    Показати повністю ...
    25
    0
    - تو که نمی‌تونی زندگیت رو فدای یه زن نازا کنی. باید به فکر خودت باشی. صدای کوکب خانم را واضح شنیدم. لبخند روی لبم آمد. پشت در تالار که لای آن باز بود ایستادم. منتظر بودم شمس مثل همیشه بگوید دوستم دارد و از حرص خوردن مادرش لذت ببرم ولی شمس چیزی نگفت. کوکب خانم که انگار از سکوت شمس شیر شده بود گفت: - چند سال صبر کردی، هزار جور دوا درمون کردیم بلکه شکم این زن پر بشه و برات یه بچه بیاره که نسلت برقرار بمونه ولی خواست خدا نبوده. دیگه نمی‌ذارم جوونیت پاسوز این زن بشه. مکثی کرد و درحالی‌که صدایش ملایم و مهربان شده بود ادامه داد: - با نیره خانم حرف زدم. فردا شب می‌ریم دخترش رو ببینیم. شمس با تردید گفت: - ولی تاباندخت... اون هیچ‌کس رو نداره. خدا رو خوش نمی‌آد. لبخند از روی لبم پر کشید و چشم‌هایم گرد شد. شمس دیگر حرف از عشق و علاقه نمی‌زد، فقط دلش برایم می‌سوخت. کوکب خانم گفت: - حالا نگفتم طلاقش بدی که. در راه رضای خدا یه گوشه‌ی این خونه واسه خودش بمونه زندگیشو بکنه. - اونا قبول می‌کنن؟ بعیده دخترشونو بدن زن دوم کسی بشه. پنجه‌ای قلبم را فشار داد. شمس راضی بود. از من که نتوانسته بودم برایش فرزندی به دنیا بیاورم خسته شده بود. صدای کوکب خانم مثل یک عفریته‌ی اغواگر در گوشم چرخید. - راضی می‌شن مادر. اگه نبودن از همین اول رد می‌کردن. همه می‌دونن زن نازا تو زندگی یه مرد جایی نداره. سرم گیج رفت و تلوتلو خوردم. ضربان قلبم طوری بالا رفته بود که صدایش مثل طبل در گوشم صدا می‌داد. یک قدم از در دور شدم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم، چشمانم را بستم و چند بار نفس عمیق کشیدم تا مغز عصیان‌زده‌ام به کار بیفتد و روی زمین نیفتم. صدای شاد کوکب خانم را می‌شنیدم. - به امید خدا سال دیگه این موقع جشن اومدن شازده‌پسرت رو می‌گیریم. خدایا شکرت. بالاخره این دغدغه که گل‌پسرم بی‌اولاد و بی‌عقبه مونده از سرم وا می‌شه. پاهای بی‌رمقم را حرکت دادم و از در دور شدم. دویدم و خودم را توی اتاقم انداختم. دستم روی قلبم بود و نفس‌نفس می‌زدم. باورم نمی‌شد که شمس رضایت داده زن دیگری را شریک زندگی‌اش کند و سرم هوو بیاورد. شمس دیگر مرا نمی‌خواست. آن عشق آتشین به خاطر یک بچه که خدا نخواسته بود در بطنم بنشیند به باد رفته بود. دیگر جای من اینجا نبود. کور خوانده بود که می‌تواند مرا با زن دیگری داشته باشد. چمدانم را از زیر تخت بیرون کشیدم و وسایلم را بدون هیچ نظمی توی آن ریختم. آن لحظه خبر نداشتم که شمس چند سال بعد دنیا را برای پیدا کردنم زیرورو خواهد کرد.
    Показати повністю ...
    104
    0
    Останнє оновлення: 11.07.23
    Політика конфіденційності Telemetrio