_ درد داری زندگیم؟
پاهاتو باز کن، باز کن تا زودتر تموم شه این درد دورت بگردم...
ناله ی دردناکش را در نطفه خفه و پاهایش را بیشتر چفت هم کرد.
همه ی تخت را کثیف کرده بود و داشت از خجالت میمرد.
_وای خدا... دارم میمیرم... شما برو بیرون اعلی خان...
اعلی کنارش روی تخت نشسته و دستان یخ زده اش را میان دستان لرزانش میگیرد.
دخترک تنها ۱۶ سال داشت و درد زایمان برای بدن ضعیفش زیادی بود.
_ بیرون نمیرم عمرم... تا تهش پیشتم.
به حرف قابله گوش کن تا دردت تموم شه...
_ اعلی خان بیا کمکم بده، تو مگه درس دکتری نخوندی؟
بیا اینجا مادر دستام دیگه عین سابق جون ندارن.
صبور وحشت زده سری به طرفین تکان داده و ناله کنان میگوید:
_ نه نه ... اعلی خان بره بیرون، تو رو خدا... نامحرمه...
اعلی روی صورتش خم شده و با حرصی آشکار لاله ی گوشش را به دندان میگیرد.
_ ببند دهنتو خوشگلم، ببند عزیزکم تا خودم نبستمش!
منی که قراره شوهرت باشم شدم نامحرم توله سگ؟!
به کمک قابله رفته و دست بین پاهایش انداخت.
به هر ضرب و زوری بود شلوار و شورت صبور را بیرون کشید و پاهایش را کامل باز کرد.
صدای گریه های ریز صبور روی اعصابش بود. مقصر خودش بود که مراعاتش را میکرد.
_ تقصیر منه که بهت دست نزدم تا بچت دنیا بیاد، هوا ورت داشته که من بهت نامحرمم.
یه بلایی سرت بیارم عروسک... تو فقط این بار شیشه رو زمین بذار... کار دارم باهات!
_ اعلی... آخ خدایا مردم...
قابله از حرص و خشم مرد ترسیده و لب گزید. نگاهش بین پای دخترک افتاد و پوفی کرد.
_ زور بزن دخترم، زور بزن سر بچه بیرونه... یکم دیگه فشار بده...
دست اعلی روی ران های لختش چنگ شده و از پشت دندان های چفت شده اش غرید:
_ جای جیغ و داد زور بزن تا تموم شه زودتر.
قابله نگاهش را بین اعلی و صبور چرخاند و دلش برای دخترک کم سن و سال سوخت.
آب دهانش را با صدا بلعید و مردد رو به اعلی گفت:
_
آقا روم به دیوار، میگم... میگم اگه سینه هاشو تحریک کنی ممکنه زودتر بزاد...
الان تلف میشه اون طفل معصوم!
چشمان اعلی درخشید و صبور درمانده چشم بست.
_ رو چشمم قابله خاتون، شما فقط امر کن!
پشت صبور نشست و دستان گرم و پر حرارتش را داخل لباسش سر داد.
_ تحریک کن این توله که کاری نداره!
صبور آنقدر درد داشت که راضی به هر کاری میشد و بدون اعتراض خودش را به دست اعلی سپرده بود.
نفس بریده از درد و لذتی که لمس دستان اعلی در تنش جاری ساخته بود، به ملحفه چنگ زد.
عذاب وجدان داشت که در همان حین نالید:
_ ولی... گناهه... م... محرم نیستیم...
اعلی نوک سینه هایش را با بی رحمی فشار داده و زیر گوشش پچ زد:
_ حیف که داری زایمان میکنی و دستم بستست صبور... حیف...
فشار دستانش را روی سینه های دردناک صبور بیشتر کرد و غرید:
_فعلا بچه رو دنیا بیار تا محرم و نامحرمی رو نشونت بدم زندگی چموش من!
با پیچیدن صدای گریه ی نوزاد سرخ رنگ و کوچک، صبور نفس راحتی کشید و اعلی با فریاد گفت:
_ بچه رو ودار برو بیرون خاتون!
بعد از رفتنشان، بلافاصله روی صبور خم شد و اینبار با آرامشی ترسناک پچ زد:
_ حالا که عدت تموم شده از کجا شروع کنیم خوشگلم؟!
چطوره برای شروع همین الان پوست سفیدتو مهر بزنم تا باورت شه مال منی، هوم؟
صبور بی جان و بغض کرده سر بالا انداخت.
_ شما زن داری اعلی خان...
اعلی دست روی شکمش کشیده و با چشمانی ریز شده پچ زد:
_ ولی تو رو دوست دارم توله، هنوز نفهمیدی؟
نگاه مات صبور پوزخندی روی لبش نشاند و لبهای گوشتی اش را هدف گرفت.
_ نفهمیدی جونم شدی دختره ی خیره سر؟
جوابش در دهان اعلی زمزمه شد و لبهایشان...
https://t.me/joinchat/tLggB1rZsdc1YjVk
https://t.me/joinchat/tLggB1rZsdc1YjVk
https://t.me/joinchat/tLggB1rZsdc1YjVk
صبور بعد از مرگ شوهرش، مجبور میشه با برادر شوهر متاهلش ازدواج کنه...
زن دوم زندگیش میشه و اعلی یه شب تو مستی میره سراغش...
تا اینکه حامله شدن صبور به گوش زن اول میرسه و بچه رو...
https://t.me/joinchat/tLggB1rZsdc1YjVk
https://t.me/joinchat/tLggB1rZsdc1YjVk
https://t.me/joinchat/tLggB1rZsdc1YjVk
https://t.me/joinchat/tLggB1rZsdc1YjVkПоказати повністю ...