Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Гео і мова каналу

статистика аудиторії دلارایـــــ....🖤

به قلم حنا تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، پادینا 
101 1230
~6 591
~0
6.52%
Загальний рейтинг Telegram
В світі
11 010місце
із 78 777
У країні, Іран 
1 598місце
із 13 357
У категорії
330місце
із 1 674

Стать підписників

Ви можете дізнатися, яка кількість чоловіків і жінок підписані на канал.
?%
?%

Мова аудиторії

Дізнайтеся який розподіл підписників каналу по мовах
Російська?%Англійська?%Арабська?%
Кількість підписників
ГрафікТаблиця
Д
Т
М
Р
help

Триває завантаження даних

Період життя підписника на каналі

Дізнайтеся на скільки затримуються користувачі на каналі.
До тижня?%Старожили?%До місяця?%
Приріст підписників
ГрафікТаблиця
Д
Т
М
Р
help

Триває завантаження даних

Погодинне зростання аудиторії

    Триває завантаження даних

    Час
    Приріст
    Всього
    Події
    Репости
    Згадування
    Пости
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    پارت جدید ظرفیت وی‌ای‌پی در حال حاضر : 40 نفر
    6 169
    1

    sticker.webp

    5 162
    0
    پارت جدید ظرفیت وی‌ای‌پی در حال حاضر : 40 نفر
    2 101
    0

    sticker.webp

    7 978
    0
    _داداش زنت یچی قایم کرده تو لباس‌زیرش! نگاه به خون نشسته اش آنی به سمت یاس چرخید که دخترک ترسیده لب گزید - بخدا...من...من چیزی برنداشتم از اتاقت نامدار... انگشتانش مشت شد. دخترک را می شناخت. موقع ی ترس این گونه زبانش می گرفت - بیا اینجا یاس! لحن محکمش وحشت دخترک را دو چندان کرده بود که قدمی عقب گذاشت که فریادش بلندتر شد - کری! گفتم بیا اینجا... خاتون اخم آلود رو به نگهبان و خدمتکار کرد - همه برید سر کارتون... دزد عمارت پیدا شد حرف مادرش اگر در روز عادی بود نامدار زمین و زمان را بهم می دوخت اما الان با فکر این که یاس مدارک را برداشته بود تا مبادا نامزد سابقش به دردسر بیفتد، دیوانه اش می کرد که خودش به سمت دخترک گام برداشت - بدش من خانومم، نذار خودم درش بیارم! نگاه به خون نشسته اش با قربان صدقه رفتنش همخوانی نداشت که یاس به گریه افتاد - ولم کن بخدا من دزدی نکردم، نامدار... صدای وحشت زده ی دردانه اش وقتی دست خاتون به سمت بالا تنه اش رفته بود، قلبش را فشرد - ولش کن! غرشش نور امید در دل یاس روشن کرده بود اما به ثانیه نکشید بازویش اسیر انگشتان بی رحم نامدار شد - برو تو اتاق لباساتو در بیار! ناباوری در زمردی هایش موج می زد و کلمات در پس بغضش جا‌مانده بود. - م...من دزد نیستم! نامدار بی مراعات لبه های پیراهنش را گرفت و از سرش بیرون کشید. - یالا بقیه اش! می دانست هر چه بگوید فایده ندارد که تسلیم شده شلوارش را کند و با لباس زیر مقابلش ایستاد - تو‌ لباسشه پسرجان، بگو اونم در بیاره، دختره ی دزد معلوم نیست دیگه چیا از اینجا دزدیده توپ‌و‌تشر خاتون، نامدار را کفری کرده بود که خودش پشت دخترک ایستاد و حین دست گرفتن بندهای لباس‌زیرش را گرفت و غرید: - دعا کن عاطفه اراجیف گفته باشه اگه یه مدرک از این تو در بیاد گورتو می کنم، شنیدی؟ گفت و با باز کردن سنجاق لباس زیرش اخم هایش در هم رفت. جز بی‌بی چک‌مثبت که دخترک پنهان کرده بود تا سوپرایزش کند هیچ کاغذ و سندی آنجا نبود. اما امان از نگاه کدر و یخ کرده ی عزیز دلش وقتی مشدی دوان دوان از پله ها بالا آمد و گفت دزد را در حیاط گرفته اند.
    Показати повністю ...
    -
    5 669
    30
    ‍ یه داریم شر و شلوغ و بینهایت نترس که هیچ کسی حریفش نیست و دست رد میزنه به هر چی مرده... اما خودش میره به یاشار پیشنهاد ازدواج میده... مرد بوکسوری که همه اون رو یه شیاد میدونن🙄🙄🙄 #عاشقانه‌ای‌درست‌لب‌مرز😍😍 #کناررودارس❤️❤️ #کودکی‌که‌متعلق‌به‌روی‌مرز‌باشد‌اهل‌کدام‌کشوراست😎😎 بی‌تاب برمی‌گردد، هوای دلش طوفانی است و تا به ساحل آرامش نرسد نمی‌تواند برود. چند قدم از رود دور نشده، به سرعت رو به آب می‌کند و داخل آب می‌پرد. آب وحشی است و سرد، نباید تا این حد سرد می‌بود، ولی سردی‌اش تا مغز استخوانش می‌رسد. بین امواج خروشان آب صدای او را می‌شنود. آغوشش ارزش این تلاطم را دارد، شنا کردن بلد است اما سرعت رود و خروشش باورنکردنی است. تا کجا پیش رفته نمی‌داند. قادر نیست بایستد و چشم به آن سوی رود بدوزد. خروش آب درگیرش کرده و دست و پایش سر شده قدرت حرکت ندارد که دست آن مرد بازویش را می‌کشد. نفس‌زنان محکم به بازوی او چنگ می‌زند، بوی رهایی می‌آید. به زور بازوی او ایمان دارد. با تمام قوا به او می‌چسبد و فارغ از دنیای اطرافش خود را به تلاش او می‌سپارد. شاید غرق شدن هم به این آغوش بیارزد. بازوی‌های قوی او را باور دارد. دست دور کمرش محکم او را به خود چسبانده و هدف‌دار به سمتی می‌کشد. تنش که روی خاک می‌نشیند، فرصتی برای خوشحالی بخاطر نجات آب ندارد. اصلا قبل و بعدش مهم نیست، چیزی که اهمیت دارد مردی است که تنش در تماس با اوست. مرد می‌خواهد فاصله بگیرد، ولی اجازه نمی‌دهد خیلی سرش فاصله بگیرد که احیانا دعوا کند، سر بالا می‌برد و لب روی لبش می‌گذارد و با قدرت می‌بوسد. خوب می‌داند رگ خوابش همین است. مرد نفس‌نفس می‌زند و با همان سر و تن خیس دست زیر گردنش انداخته و بدون اینکه خیلی بلندش کند، تن به بازی می‌دهد... بوسه‌ها قدرت می‌گیرند. دست مرد زیر بلوزش می‌رود و با وجود تن خیس و بادی که از سمت رود می‌وزد، تا فرق سرش داغ می‌شود. تنش از عطش این رابطه می‌لرزد و به سرعت دکمه پیراهنش را باز می‌کند، مفهوم دو رگه بودن چیست؟ آیا همین مرز است؟ کودکی که درست در مرز بین دو کشور به وجود آید اهل کدام کشور است؟ بوسه‌ها داغ‌تر بر تنش می‌نشیند و نه این همه گرمی که فقط یک آغوش ساده هم ارزش خطر کردن داشت، دیگر این عطش شدید و درهم پیچیدن که... 💜💜💜💜💜 اگر از رمانهای تکراری و موضوعات یکنواخت شدین،#اوتای رمانی با قلم قوی و غیرقابل تکراره که #صحنه به #صحنه از خوندنش #لذت خواهید برد. عاشقانه‌هاش اینقدر خاصه که هیچ جا شبیهش رو نخوندین😍😍😍 #توصیه_ویژه_نویسنده
    Показати повністю ...
    attach 📎
    8 139
    7
    بخاطر حرف های مادرش باید زنش رو طلاق بده، ببین چه اتفاقی میفته🥺😞 در خانه که باز شد، با این فکر که نیما برگشته است دست از خرد کردن پیازها برداشتم. طولی نکشید که صدای کفش های پاشنه بلندی سکوت خانه را شکست. با ترس چاقو را برداشتم. صدای کفش ها که قطع شد، صدای آشنا و پرعشوه ی دختری در خانه طنین انداز شد. - - کارگر می گیرم بیان خونه رو تخلیه کنن عزیزم! بخاطر این آت آشغال ها نگران نباش شیوا جون! تمام تنم یخ بست. صدا متعلق به مادرشوهرم بود "شیوا" هم که دختر دایی همسرم! آن ها در خانه ی من چکار می کردند؟! اصلا چرا کلید خانه را داشتند؟! "زن دایی" گفتن شیوا تبدیل شده بود به "مادر جون" و در خانه ی من، مرا "این دختره" خطاب می کرد... حرف هایشان درباره ی جهیزیه ی من... هیچ کدامِ این ها نشانه ی خوبی نبود! چاقو در دستم فشرده شد. صدای خنده ی شیوا به گوشم رسید. - با جواب مادرشوهرم احساس کردم قلبم از حرکت ایستاد. - من هنوز همسر نیما بودم و آن ها داشتند برای خودشان خیالبافی می کردند؟! خشم سراسر وجودم را فراگرفته بود... می خواستم از آشپزخانه خارج شوم و از خانه بیرونشان کنم که صدای نیما باعث شد سر جایم بمانم. - حلقه؟! چه بلایی داشت سر زندگی ام می آمد؟! انگشتانم به سوزش افتادند. شیوا با لحن لوسی گفت: خونه رو که کامل ندیدم هنوز! باید سرویس خوابمون با رنگ کاغذ دیواری اتاق خواب هماهنگ باشه... صدای پاهایی داشت به آشپزخانه نزدیک میشد و صدای پرتمسخر مادرشوهرم... - میگم نیما... این زنت سلیقه نداشتا... بوی پیاز میاد از خونه! مادر شوهرم که نگاهش به من افتاد هینی کشید. شیوا هم وارد آشپزخانه شد. با صدای جیغ مانندش گفت: تو اینجا چه غلطی می کنی؟! و من از شدت بغض و حقارت نتوانستم دهان باز کنم! تنها توانستم حرصم را با فشردن چاقو خالی کنم. شیوا صدایش را بالاتر برد. - نیما نیما این اینجا چیکار می کنه؟ مگه کلیدهای خونه رو عوض نکردی؟ شیوا با غیظ نگاهی به من انداخت. - گفته باشما من حاضر نیستم این حتی به عنوان کلفت تو خونه مون باشه! نیما وارد آشپزخانه شد. با دیدن من، شیوا را با عصبانیت کنار زد. - خفه شو! به سمتم آمد. - آهو. توضیح میدم عزیزم! شیوا نزدیک تر شد. - عزیزت؟! تو چه توضیحی می خوای به این بدی؟! - گفتم خفه شو شیوا! شیوا با حرص و عجله کاغذی را از کیفش درآورد. کاغذ را مقابل صورتم گرفت. - صیغه نامه ی من و نیما! محض اطلاعت آهو خانومِ عزیزش! ناباورانه به نیما نگاه کردم که سرش را پایین انداخت. دستم را بالا بردم تا کاغذ را از دست شیوا بگیرم که با لبخند بدجنسی چاقو را از دستم کشید. سوزش انگشتانم بدتر شد و ... 😱👇
    Показати повністю ...
    4 664
    17
    _ هنوز دنبال کار میگردی دخترجون؟ میدونی که کار برای زن حامله پیدا نمیشه با بغض دستی روی شکم صافم که هنوز برای برجسته‌ شدنش زود بود کشیدم آرمین می‌فهمید زن حامله ش به چه روزی افتاده از اینکه بیرونم کرده عذاب می‌کشید؟ از خونه آرمین به این زن پناه آورده بودم تا کمکم کنه بتونم از پس مخارجم بر بیام _ هرکاری باشه انجام میدم مهری خانم مهری سر تا پام رو برانداز کرد _ یه مشتری پولدار برای امشب سراغ دارم. فقط خشن و وحشی‌ها باید تحمل کنی! زنش و از خونه بیرون کرده اعصاب نداره هیچ دختری هم نتونسته راضیش کنه گیج نگاهش کردم که ادامه داد _  اگه بتونی امشب راضیش کنی پول هنگفتی به جیب میزنی با لکنت نالیدم _ راضیش کنم؟ چطوری؟ مگه قرار نبود کلفتی کنم؟ خریدارانه سر تا پام رو بررسی کرد _ خوش دست و خوشگلی ... میتونی سخت ترین ها رو هم رام کنی! تا آخر عمرت هم کلفتی کنی به جایی نمیرسی اینجوری میتونی یه شبه کلی خودت رو بالا بکشی بغضم رو همراه آب دهانم رو قورت دادم و تند تند سر تکون دادم قلبم از سینم بیرون می‌زد من هرگز نمی‌تونستم چنین کاری کنم مهری بی اهمیت به مخالفت و تقلاهام به طرف اتاقی هلم داد و در رو بست از پشت در توپید _ لج بازی رو بذار کنار ، چند دقیقه دیگه میاد درست بهش برس مرد کله گنده ایه دهنت و پر می‌کنه! من دیگه کار برات سراغ ندارم یه هفته ست اینجایی باید خرج خورد و خوراکتو بدی من که‌ خیریه باز نکردم اشکام با شدت بیشتری از جاری شد و التماس کردم _ من حامله م مهری خانم توروخدا در رو باز کن مهری تشر زد _ ماه های اولی مشکلی پیش نمیاد! بتمرگ سر جات زر زر نکن مشتری بپره میندازمت بیرون هر چقدر ضحه زدم فایده نداشت مهری رفت و دقایقی بعد در اتاق باز شد بوی عطر تلخ و مردونه ای مخلوط با دود سیگار توی اتاق پیچید پشت به در توی خودم جمع شده بودم و از ترس میلرزیدم حس کردم مرد نزدیک اومد که بیشتر توی خودم جمع شدم و ناخودآگاه با صدای لرزونم التماس کردم _ کلفتیت رو میکنم ولی بذار از اینجا برم ... از شدت گریه به خفگی افتاده بودم اما بی‌اراده از بدبختی هام برای مرد ناشناس پشت سرم تعریف میکردم تا شاید دلش بسوزه و دست بهم‌نزنه _ چند ماه دیگه بچه م دنیا میاد ، از پس خرج و مخارجش بر نیام بهتر از اینه تا یه عمر شرمنده ش باشم ... من اینکاره نیستم توروخدا بذارید برم هق هقم بلند شد _ تا هر چند وقت بخواید خونه تون کلفتی میکنم آقا به عقب چرخیدم تا مردی که از زمان ورودش در سکوت فقط به حرفام گوش داده بود رو ببینم اما با چرخیدنم چهره ی مردونه ی آرمین مقابل صورتم نقش بست و مات و مبهوت به زمین چسبیدم حیرت زده سر جا خشک شدم این مردی که شونه های مردونه اش می‌لرزید آرمین بود؟ آرمین ناباور جلو اومد _ مدیا؟ وحشت زده از جا بلند شدم میترسیدم از آرمین و عصبانیتش بخاطر اینکه چرا باز سر راهش سبز شدم یا حتی الآن که فهمیده بود حامله بودم از واکنشش میترسیدم دستش بالا رفت و با ترس از برخورد آخرمون و کتک هایی که روی تنم نشونده بود باعث شد از وحشت بلرزم و با هق هق و لکنت بگم _ نزن ... نزن آرمین به جون بچه ای که توی شکممه نمیدونم چطور سر راهت اومدم اینبار یه جوری گورم رو گم میکنم که دیگه اتفاقی هم نزدیکت نشم دستی که بالا رفته رو به طرفم آورد از تصور فرود دست بزرگش روی صورتم وحشت زده چشم بستم اما ناباور سرم رو بین دستاش گرفت و گفت : ..... ادامه در کانال👇👇👇👇
    Показати повністю ...
    8 358
    40
    پارت جدید تقدیمتون😍👆 خوندید؟!
    3 084
    0
    پارت امشب گذاشته شد😍👆
    6 867
    0
    پارت امشب گذاشته شد😍👆
    7 091
    1
    ⁠ - زنش رو تو سکس پارتی کردان گرفتن بعد انگااار نه انگار که چیزی شده، مهمونی گرفته! حسام جرعه‌ای از ودکایش نوشید و پوزخند زد. صدای آن دو دختر را همچنان می‌شنید. - یعنی آدم سوپراستار باشه... انقدر جذاب و پولدار باشه‌.. محبوب و معروف باشه... بعد زنش ولش کنه بره تو بغل یه سری بچه قرتی تو یه پارتی شبونه! دختر دیگر گفت: - جالب اینجاست که این اصلا به چپش هم نیست! تیتر اول همه‌ی روزنامه‌ها شده‌... رسوا شده! ولی بیخیاله و مهمونی به این بزرگی گرفته خودش هم نشسته پاشو انداخته رو پاش ودکا می‌خوره! او گیلاسش را روی میز گذاشت. به ساعت مچی‌اش نگاه کرد و نیشخند زد... وقتش رسیده بود! سر کج کرد و رو به بادیگاردش گفت: - تا دو دقیقه دیگه می‌خوام همینجا کنارم باشه! بادیگارد سر تکان داد و با قدم‌های بلند به سمت پله‌های منتهی به طبقه‌ی بالای ویلا رفت. وقت باز پس گرفتن آبرویش بود...! دقایقی بعد، وقتی در کنار بادیگارد قوی هیکل، تن ظریف و لرزان دخترکی که به چشمانش چشم بند بسته شده بود، از پله‌ها پایین آمد، نگاه‌ها مبهوت به آن سمت چرخید. نیشخند حسام عمق گرفت و از جا بلند شد. در آن کت و شلوار مشکی رنگ رسمی، ابهتی بیش از همیشه داشت! دستان ظریف و لرزان دخترک با طناب بسته شده بود. با کفش‌های پاشنه‌بلند و بدون دیدن هیچ چیزی از پشت چشم بند مشکی رنگش، پله‌ها را با زور دستان بادیگارد پایین آمد و بیش از ده بار تا پای افتادن رفت. ریز هق می‌زد و التماس می‌کرد: - غلط کردم... وای... ولم کن... با نزدیک شدنش به حسام، او اشاره‌ای به بادیگارد دیگرش کرد. پیست رقص در عرض چند ثانیه خالی شد و موزیک ملایم جای موزیک تند را گرفت. همه مبهوت به دختر ریزنقش نگاه می‌کردند. پیراهن حریر قرمز رنگ و بازی بر تن داشت که تک تک کبودی‌ها و زخم‌های بی‌رحمانه‌ی تنش را به نمایش می‌گذاشت. با افتادن نور بر رویشان، همه مبهوت هین کشیدند. دخترک را می‌شناختند... دخترک را تمام ایران از تیتر‌های چند روز اخیر می‌شناختند! دست حسام دور کمر باریک او پیچید و به سمت پیست رقص بردش. او زار زد: - ح... حسام... غلط کردم‌... گوه خوردم... حسام پوزخند زد و سر او را به سینه‌اش چسباند. دخترک برای نفس کشیدن تقلا کرد و احساس کرد هیچ اکسیژنی در این فضا نیست... فقط وحشت بود و وحشت... قرار بود تاوان پس دهد! - فقط قراره برقصیم عزیزم...
    Показати повністю ...
    10 532
    39
    توی #مستی #رابطه انجام می‌دن و وقتی از مستی درمیان... لب های درشتش حالم و نامیزون می کرد. دستم کنارش درست روی دیوار نشست. سرش نیم سانت باهام فاصله داشت. سرم خم شد پلک بست و بدنش شل شد. دستم دور بدنش افتاد و الارا به پیرهنم چنگ زد. دستم روی فکش نشست و لب های داغش رو با عطش و خشونت بوسیدم. سرمون باهر بوسه سمت مخالف می چرخید. هردو عرق کرده بودیم.دستم بین پاش نشست. توی دهنم ناله کرد و بیشتر خودش و بهم چسبوند. - داری دیونممی کنی الارا - ش... شهراد! نفس نفس می‌زد. از دیوار فاصله گرفتیم و روی #تخت فرود اومدیم. پیراهن سفیدش‌و بالا دادم و دستم روی #تنش حرکت در اومد. #برجستگی بین پام هرلحظه بلند تر می‌شد. از #لب‌هاش دل کندم و روی تنش خیمه زدم. - درد داشت #لب‌هامو گاز بگیر، خیلی‌خب کوچولو آلارا سر تکان داد و لحظه‌ای بعد نفس نفس زد و #جیغش بالا رفت. زیر #دلش تیر کشید و لکه‌ی #خون روی ملحفه ریخت. - #خانم شدنت مبارک #عشقِ شهراد! اوف این رمانه ترکونده بَس جذابه! ژانر:عاشقانه هیجاااانی #خلاصه: لارا دختر تنها و بی کسی که توی چهارراه گل میفروشه یه روز سر راهش یه زنی قرار میگره و اون رو به میبره خونه اش برای کمک به خدمتکارهاش توی جشنی که برای بازگشت پسرش از ایتالیا گرفته ولی اونجا توی مستی توسط شهراد شمس بزرگ ترین رئیس مافیای ایران مورپ تجاوز قرار می گیره..
    Показати повністю ...
    9 315
    24
    - امشب می‌خوام خشن باشی مثل همون سرداری که روز اول دیدمت لاله‌ی گوشم مهمون دندونش شد و بی طاقت نالید، همه‌ی تنش خیس عرق و اندامش خواستار این معاشقه بود. - نه افسون اجازه نده، این معاشقه شروع بشه می‌درمت. دست‌هام رو نوازش وار روی تنش چرخ دادم و همراه با آهش گفتم: -من می‌خوامت، امشب می‌خوام یه جور دیگه حست کنم جوری که تا حالا نکردم طاقت از کف داد که هر دو دستم رو گرفت و بالای سرم با یه دست مهار کرد، تنش رو به تنم کوبید و لب‌هاش با خشونت لب‌هام رو به کام گرفت. آه خفه‌م توی دهنش جریش کرد که دست راستش گلوم رو چنگ زد‌ خنکای خیسی بعد هر بوسه زیادی شیرین بود که لبم رو گزیدم لطافت لب‌هاش تا شکمم پیش رفت و اینبار من بی‌طاقت واسه رسیدن به چیزی که می‌خواستم نالیدم: - بسه دیگه تمومش کن - چی رو تموم کنم عمر سردار؟ - می‌خوامت همین الان خودش رو بهم چسبوند و من رج به رج تنش رو حس کردم - حسم کن افسون ببین بی‌طاقت توام ببین واسه تو اینجوری عرض اندام می‌کنه. پاهام رو دور کمرش قفل کردم و با یه فشار...
    Показати повністю ...
    16 202
    14
    ⁠ .–اومدم تخمکمو بفروشم. پولشو لازم دارم... پوزخندی روی لب‌های درشتش نشست. عینک را از چشم برداشت و روی میز گذاشت. مرد هیزی به‌نظر نمی‌رسید خوش‌قیافه بود اما نگاهش روی من خیلی آزارم می‌داد! آخر دکتر زنان مگر مرد هم می‌شود؟ – این پسره که باهاش اومدی شوهرته؟ بی‌اراده و برنامه‌ریزی‌شده گفتم: – آره... شوهرمه... به پشتی صندلی گردانش تکیه زد. آن نگاه تمسخر آمیز و کمی هیز دلم را یک‌جوری کرده بود. از من خوشش آمده بود مثل قباد لعنتی! – شوهرته و حلقه دستت نیست؟ دست مشت‌شده‌م رو پشت لبهٔ روسری بلند ترکمنی‌ام قایم کردم. به او چه مربوط بود؟ به اویی که به‌جای دکتر روز قبل نشسته بود! حس کردم دروغ می‌گوید دکتر است! – فروختمش...! اگه پول داشتم نمیومدم پیش تو تخمک بفروشم! عار داشتم برم پیش یه زن نه تو! نگاهم روی سراپای مردی که با او توی اتاق معاینه تنها بودم چرخید. اصلا شاید از قصد او را جای دکتر جا زده بودند که... این دست‌های بزرگ با انگشت‌های قوی نمی‌توانست برای یک دکتر باشد، حتی اگر روپوش سفید تنش این را می‌گفت. _ آفرین! زن فداکاری هستی خانمِ... شناسنامه‌‌م را با دو انگشت باز کرد و به خط خرچنگ‌قورباغهٔ قباد نگاه کرد، صد بار به او گفتم بگذار من بنویسم. آخر هر کسی جای او بود شک می‌کرد! پوزخندش عمیق‌تر شد. برگه‌ای از بین پرونده‌ام بیرون کشید. – آیلار راسین... گروه خونی اُ‌مثبت... نوزده‌ساله... سرسری نگاهی به صورتم انداخت. – فقط تخمک؟ برای رحمت هم پول خوبی می‌دیم. سالمی، جوون، زیاد خوشگل نیستی پس قیمت میاد پایین. انگار در بازار برده‌فروش ها چوب حراج به من می‌زدند. از خجالت سرم را پایین انداختم و ترسیده زمزمه کردم: – فقط تخمک... من خودمو نمی‌فروشم! _ شلوارتو درار برو روی تخت دراز بکش. گر گرفته از خجالت بلند شدم و یه قدم عقب رفتم. یک‌جورهایی آب می‌شدم جلوی مردی به جذابی او... _ نه... نمی‌شه.... یعنی نمی‌شه یه دکتر خانوم بیاد؟ سختم بود آخر آن مرد به آن گندگی اگر یک درصد تحریک می‌شد اگر یک درصد جلوی دهانم را می‌گرفت چه؟؟ لب ‌روی هم فشار داد و تنش رو جلو کشید. _ اگه پول می‌خوای باید روی این تخت دراز بکشی تا رحمتو معاینه کنم کسی هم جز من نیست. – نه... چشم‌های سبزش پر از کنجکاوی و تحقیر شد. _چرا میترسی؟ مگه نیومدی اینجا که پول دراری؟ زمزمه کردم: _ بله اقا! ولی... چند لحظه فقط تماشام کرد، بعد خیلی جدی دستور داد: _ کیفت رو بذار روی صندلی، شالت رو درار و اجازه بده بدنت رو ببینم. وقتی دید تکون نمی‌خورم کلافه ادامه داد: _نگران نباش، فقط شالت رو در بیار، نیازی نیست مانتو رو دراری، میخوام سایزت رو ببینم، زود باش دیگه دختر، نکنه تا حالا هیچ مردی ندیده بدنت رو؟ کیفم را رها کردم، شالم را دراوردم. موهای پریشانم که تا کمرم بودند اطرافم را احاطه کردند. چشم‌هاش خریدارانه برق زد. مثل کسی که انتخابش را کرده باشد... _سایز خوبی داری، یه مشتری خوب سراغ دارم برات! نزدیک شد، دورم چرخید و من می‌دانستم در تله افتاده‌ام... خودش را می‌گفت... _بدن مناسبی داری، میشه از تخمک‌هات بچه های زیبایی برام بیاری! رو به روم ایستاد، دست به سینه شد و زمزمه کرد. _ولی من فقط بچه نمی‌خوام آیلار! _ منظورتون چیه؟ _ محرمم می‌شی! من عشق‌بازی می‌خوام... می‌خوام داشته باشمت اما مال من نباشی می‌فهمی؟ فوضولی نداریم! خرجتم می‌دم! حالا مطمئن بودم او دکتر نیست... آمده لود تا کیسش را انتخاب کند... در آن جای غیرقانونی فقط یک جمله توی گوشم اکو میشد (خرجتم می‌دم...) لب زدم: _ تو کی هستی؟ تو دکتر نیستی! _ من ارباب ایازم! هیچی از دکتری نمی‌‌دونم پول دادم که امروزو اینجا بشینم! احتیاج نبود فکر کنم، من به این کار احتیاج داشتم. سکوتم را که دید دستم را سمت تخت کنار اتاقش کشاند. - باید اول معاینه‌ت کنم.. گفت و با دست‌هایش بدنم را لمس کرد و...
    Показати повністю ...
    -
    18 479
    65
    بازم پارت جدید تقدیمتون🤩👆
    4 018
    1
    پارت امروز گذاشته شد داغ😍👆👆
    3 100
    1

    sticker.webp

    2 693
    1
    ⁠ . _مادر پس چی شد این دستمال خونی!؟مگه داری کوه میکنی پسر؟ دستمال و بکش لای پاش بفرست بیاد ملت منتظرن. نگاهی به در بسته‌ی اتاق انداخت و صدایش را با حرص بالا برد. _میشه از پشت در این خراب شده برید کنار! این دختر استرس داره! خجالت میکشه! حالا همه وایستادن خون روی دستمال این طفل معصوم و ببینن؟ مادرش صدایش را پایین آورد. _دست بجنبون پسر! یکم دیگه طول بکشه این جماعت یا رو مردی تو عیب میذارن یا رو نجابت عروست! _وقتی ترسیده هیچ غلطی نمیتونم بکنم!پشت در اتاق وای نستین! من سگ بشم چشمم و میبندم میام همه رو بیرون میکنما! گور بابای رسم و رسوم! _چشم مادر ! اون دستمال و زود برسون قربون قد و بالات! اعلا نگاهی به چشمهای خیس عروسش کرد. _دردت به جونم دختر هنوز تو نرفته ناله میکنی چرا؟ دخترک ناله کرد. _بگو از پشت در برن کنار! دارم آب میشم! _رفتن عروسک! تو شل کن تنت و زود تموم شه برن خونشون ! بدنت و سفت میکنی منم نمیخوام با زور بکنم تو ! اذیت می‌شی! گفت و خودش را از بین پاهای ظریف دخترک بیرون کشید و نگاهی به اندام زنانه‌ی ملتهبش انداخت. دخترک ناله کرد. _خیلی میسوزه اعلا ! _هیچی نیست! یه ذره باد کرده همش! دخترک سرش را روی بالش بی طاقت چرخاند. _وای درد دارم. دلم درد میکنه. استرس تازه عروسش شهوتش را کور میکرد. خودش را کامل از روی تنش کنار کشید و کف دست مردانه اش را روی شکم برهنه اش گرداند. _خانوم شدن درد داره دیگه! نمیخوای زن بشی؟ دخترک با چشمان شفاف شده نگاهش کرد. _انگار آتیش گرفته اونجام! گفت و مشتی به شانه های پهنش کوبید‌. _توام قد غول بیابونی هستی ! آی دلم ! اصلا نمیخوام! موهای ریخته شده دور سرش را نوازش کرد و پیشانی‌اش را بوسید. حتی وقتی نق میزد هم تمام وجودش ناز بود. _همش یه لحظه ست! اولش درد داره بعدش خوشت میاد. یه کوچولو تحمل کن . جیغ جیغ نکن الان فکر میکنن دارم شکنجه‌ت میکنم شب عروسی! دخترک کمرش را بلند کرد و نگاهی به بین پاهایش انداخت. _وای اعلا ! تموم نشد؟ چیکار میکنی پس هی دردم میاد ! اعلا لبهایش را از تو گاز گرفت تا به خنده نیفتد. _سرش فقط رفته تو ! قربونت بشم مسیرت مسدوده! اینم یکم زیادی بزرگ شده امشب به هوای تازه عروس ! میگیره به در و دیوار جر میده میره جلو! دخترک لب برچیده نگاهش کرد. گونه هایش از خجالت گل انداخته بود. _جونم ! خجالت کشیدنش و نگاه! گفت و دوباره بین پاهای دخترک رفت . _یه ذره راه بیا دختر! کمرم ترکید بس که این لامصب شل و سفت شد . دخترک هر لحظه سرخ تر میشد. سرش را دوباره روی بالش کوبید . اعلا خودش را دوباره وسط پاهایش تنظیم کرد. _چرا سفت میکنی خودت و بچه آخه!؟ مگه میخوام بکشمت؟ ــ آی مردم از درد. اعلا خنده کنان هر دو دستش را بالا گرفت. _کولی خانم هنوز سرشم نذاشتم تو ! دخترک پشت دستش را گاز گرفت . دل اعلا ضعف رفت. ــآخی، دختر کوچولوی من ترسیده؟ بوست کنم خوب میشه؟ بذار کارم و بکنم همه‌ی نازتم میخرم. یه دستمال خونی بدیم به اینا برن خونه شون ! بعد خواستی تا صبح جیغ بکش خودم همه رو گوش میدم. دست خودش نبود که ناز می‌آمد. لوندی و دلبری در ذاتش بود و اعلا میمرد برای کشیدن ناز دردانه‌اش. ــ من می‌ترسم اعلا.... ــ قول میدم یه بار امتحانش کنی دیگه هرشب خودت قبل من لخت شی بیای تو رخت خواب بگی شوهر جونم ازون هر شبی میخوام. ــ نگو اینجوری خب، خجالت میکشم. _آخرش من نفهمیدم که تو ترسیدی یا خجالت میکشی؟ با حرص و غیض خیره به اعلا شد که با این اشتیاق و اندام برهنه و ناز خریدنش انگار نه انگار همان حاجی معتمد بازار بود. _دردم اومد درش بیار خب؟ من میمیرم بخوای امشب تا تهش بری ها! _چشم خانومم. تو شل کن این سرش بره تو فقط! خون بیاد دیگه درش میارم میدم دستت امشب و یه جور دیگه آرومش کنی! دخترک دوباره به سینه اش مشت کوبید. _خاک به سرم ! خیلی بی حیایی به خدا. اعلا خنده کنان خودش را بیشتر میان پاهای ظریف آهوی چشم آبی‌اش جا داد و تن عریانش را نوازش کرد که صدای ناله‌ی لرزان دخترک به گوشش رسید و حس مردانه‌اش را هزار برابر کرد.خواست چیزی بگوید که با ضربه‌ی محکمی که به در خورد هول شد و خودش را تا ته به بدن دخترک کوبید. صدای جیغ بلند دخترک و خنده‌ی مادرش همزمان شد. _الهی شکر که عروسم مثل برگ گله ! بیار دستمال خونی و مادر تا من برم مشتولوق بگیرم! کاچی هم آماده ست ! امشب و سخت نگیر براش تا اول کاچی بخوره جون بگیره! اعلا خودش را بیرون کشید اما با دیدن بین پاهای دخترک لبخندش پر کشید. هیچ خونی در کار نبود. با بهت انگشتانش را بدون توجه بین پاهای دخترک کشید. خبری نبود‌. مادرش سرخوش فریاد زد. _دستمال حجله رو گذاشتم کنار تخت پسرم. همون گلدوزیه! بکش لای پاهاش معلوم شه خون تازه‌‌ست! اعلا اما انگشتهایش را بالا گرفت و با خشم عربده کشید....
    Показати повністю ...
    -
    2 453
    6
    -آقای سرهنگ، اون دوتا توپ لای پاهات با عدالت تقسیم شدن، یا کوچیک و بزرگن؟! لب پایینمو گاز گرفتم و لبه‌ی لباس خواب حریرمو از رونم کنار زدم تا رونمو قشنگ در معرض نگاهش قرار بدم. -الله اکبر! نصف شب سر از اتاق من درآوردی که درباره‌ی بیضه‌های من سوال کنید؟! -خب مگه چیه؟! نشنیدین آدم قبل خواب به زیر بغل مار هم فکر می‌کنه؟! بهم پشت کرد و من متوجه فشردگی عضلاتش شدم. انگار سعی داشت خودشو کنترل کنه تا تحریک نشه. -برید اتاقتون، نصف شب شر به پا نکنید پس فردا حرف درمیارن سرهنگ مملکت دنبال فسق و فجوره! پشت سرش ایستادم و دستام با نرمی رو عضلات پشتش نشست که شوکه خودشو کنار کشید. -چرا می پیچی؟؟ سوال عجیبی که نپرسیدم. فقط میخوام بدونم همه کاراتون از رو میزان و ترازو هست یا نه. پوف کلافه ای کشید و چشم دزدید تا رو تنم نشینه. آخه اون لباس خواب حریر هیچ جای تنمو از نگاهش پنهان نمیکرد. -آخه بیضه های من نباید نصف شب نقل دهن جنابعالی باشه که... نیشخند زدم و با لیس زدن رو لب پایینیم نفسشو تنگ کزدم. اینو از روی بالا و پایین شدن سیب گلوش فهمیدم. -وا پس کجات باید نقل دهنم باشه؟! یه سوال ساده رو فرو مردی تو دهن من عین آدامس بجوام. اخم مرد و دلم واسه اون ابهت لعنتی چهره‌ش غنج رفت. تو هر حالتی میتونست تحریکم کنه. -آخ لعنت بهت... فکر جویدن اون کوفتی ها هم کل تنمو به درد میندازه شر نشو بچه. برو تو اتاقت سگ میشما... انگشتامو رو بازوش کشیدم که اینبار عقب نرفت. خودمو بهش مالیدم و داغی تنشو حس کردم. - صداش دورگه شد و لرزش تارهای صوتیش نشون داد داشتم موفق میشدم. امشب از این آقای سرهنگ جذاب نمیگذشتم. -یاد نگرفتی نصف شب تو اتاق یه پسر که اتفاقا بد زده بالا خیلی وقت هم هست رنگ زن به خودش ندیده، نباید زیرنافی حرف بزنی؟! دست پهن و مردونه‌ش رو روی کمرم گذاشتم. -نگو سرهنگ جونم. من عاشق مردای فوق هاتم که زن به خودشون ندیدن. حالا اگه سایزتون با میزان و عدالت هم باشه که چه بهتر... سرشو تو گردنم فرو برد. هنوز هم بکم مقاومت داشت که من می شکستمش. آه کشیدم که بی تاب چنگی به پهلوم زد. -خدا لعنتت کنه دختر... بی شرف چه زبونی میریزه. اومی گفتم که گازی از گردنم گرفت. بی اراده دستشو لای پاهام بردم. -ببرمت تو تخت کارت تمومه ها... همچین ادبت منم نفهمی از کجا خوردی! چشامو ریز کردم. -اوف دلم خواست... زود باش دیگه جون دلم، من خیلی وقته منتظر الانم. یهو محکم رو تختش پرتم کرد و دکمه‌ی شلوارشو باز کرد. -یه جوری جرت بدم که تا سه روز از خونریزی نتونی از جات پاشی شیطون کوچولو...
    Показати повністю ...
    image
    4 315
    6
    -سینه‌هات چرا کبوده و نوکش خون میاد توله‌سگ؟! از صدای بلند و فریادگونه‌ی خان وحشی روستا، خون در عروقش یخ بست. سریع لباسش را پایین کشید تا بدنش را از نگاه مرد خشمگین مقابلش پنهان کند. -خا... خان... خان ببخشید هیچی نیست. خاقان با دیدن دستپاچگی نبات، حدس زد که چیزی بود. پس زن‌های عمارت راست می‌گقتند که این دختر پنهانی کارهایی می‌کرد. -خفه‌شو عروس خونبس... خفه‌شو و جز حواب سوالم هیچ زری نزن. پرسیدم چرا کبوده و خون میاد؟ وای اگر می فهمید که او... مرد سکوت نبات را که دید، عصبی سمتش خیز برداشت. -خان‌زاده بهم رحم کنید، من... من کاری نکردم. -بده بالا اون لباس‌های کوفتی رو... چیو پنهان میکنی توله‌سگ؟! تو کی باشی اصلا تو خونه‌ی من لباس تنت کنی؟! اشک در چشم‌های نبات حلقه بست ولی آنقدر خاقان عصبی بود که نفس در سینه ی نبات حبس شده بود -خان شما رو به خدا ولم کنید چیزی نیست اشتباه دیدین. بی توجه به ضجه های نبات لبه لباسش را گرفت همراه با بالا زدن لباسش، نبات جیغ کشید. -خااااان... ولی خان سینه‌ی سفید و بلوری نبات را محکم بین مشتش فشرد و سر پایین برد. کبودی و خونمردگی روی سینه‌ش رگ عصبی هان را پاره کرد. -پس اینا چیه توله‌سگ؟! زیر من زن شدی ولی سینه‌هات تو ذهن این و اون می‌چرخه؟! نگفتم خیانت کنی، دارت می‌زنم؟! نبات وحشت‌زده سعی کرد دست درشت مرد را کنار بزند اما محال بود. از فشردگی سینه‌ش، آخ کشید و اشکاش چکید. -خان من خیانت نکردم، من با... با کسی نبودم. ولی خون جلوی چشمان خاقان را گرفته بود. -پس اینا چیه بی پدر؟! وقتی من دست به این سینه‌ها نزدم، کی اینکارو کرده؟! وقتی کف حیاط فلکت کردم، میفهمی زبون وا کنی. نبات را کشان کشان کف حیاط برد و اجازه‌ی دخالت به هیچکس نداد. داشت دخترک را برهنه می‌کرد تا درد ترکه‌ی خیس گ، بیشتر اثر کند. -خان؟! خاقان وحشیانه ضربات ترکه را روی تن و بدن نبات پیاده کرد که ناگهان مادر خاقان وارد حیاط شد و با دیدن صحنه‌ی دلخراش مقابلش، جلو رفت و دست پسرش را گرفت. -نزن پسرم، این دختر خیانت نکرده. کبودی سینه‌هاش از شیر دادن به یتیم برادرته. عادت کرده به سینه‌های نبات. خاقان دست از کتک زدن برداشت و مبهوت ماند. -چ چی؟! اونا رد دندون‌های ه هنگامه بود؟! چرا پس نمیگید؟! لعنت به زن‌های یاوه‌گو... نبات؟!؟!؟! نبات حرف‌های مادرشوهرش را از اعماق چاه می‌شنید. خان ترکه را انداخت و ناباور سمت نبات رفت ولی... 🥹👇
    Показати повністю ...
    •ضِـــمــٰٓـآْد•
    °•°•°• ● ﷽ ●•°•°•° پارت گذاری مرتب و منظم میباشد!! #ضِماد: مرهم جراحت 💜🔮 اثردیگر نویسنده: شهربی شهرزاد💛🌼 فایل فروشی! میکائیل💙🦋 آنلاین #کپی‌حرام‌میباشد.
    2 659
    4
    ⁠ _ اگه بخواین من باهاتون می‌خوابم! بهت زده به دخترک خجالتی روبرویش خیره شد. پونه بود این حرف را زد؟ _ چی؟ می‌خوای تو اتاق من بخوابی؟ پونه لب به دندان گرفت؛ سر پایین و انگشتان در هم گره. _ نه!...من دیدم که... که داشتین اون کار و ... خب ... نمی‌خواستم ببینم... حوله از دستش افتاد، دیده بود؟ _ چی رو؟ درست بگو. خودش را به آن راه زد. شاید بهتر بود از ادامه‌ی حرف فرار کند. _ داشتین خود...خودارضایی می‌کردین... رنگ از رخ دخترک پرید، نه فقط او بلکه خودش هم. _ بهم جا دادین، سرپناه، از اون کثافت و لجن کشیدینم بیرون... _ بس کن! حق نداشتی بیای اتاق من... باید فرار می‌کرد از این دلبر کم سن و رنج کشیده. _ نمی‌خواستم... صداتون اومد، ترسیدم نکنه... ببخشید. اما چیزی بیشتر تنش را کرخت کرد، نکند شنیده باشد... نام خودش را میان تخیلات او... _مسائل جنسی من مربوط به خودمه، من هم‌خوابگی از تو نمی‌خوام...فراموش کن چی دیدی... خواست به اتاقش برگردد، حالا چطور فراموش کند؟ دخترک زیادی شجاع نبود؟ _ اقا یونس! نرید... من خیلی وقته می‌خوام بگم...یه صیغه‌ام میتونه بس باشه، چیزی نمی‌خوام... چرا رهایش نمی‌کرد؟ مرد بود، باید خوشش هم می آمد، اما قسم خورده بود آزارش ندهد مثل باقی مردها... _ من آوردمت اینجا که زیر هر کس و ناکسی نیوفتی پونه، حالا خودم بهت دست درازی کنم؟ اون همه آدم هست برای رفع نیاز من... دخترک چانه‌اش لرزید بس نبود، چشمانش هم تر شد. _ نمی‌خوام فکر کنین می‌خوام خودمو آویزونتون کنم، فقط... دست پونه دور بازوی برهنه‌اش پیچید، محال بود همچین فکری کند بعد از این همه مدت...خودش خائن‌تر بود به عهدشان تا پونه. _ چطور فکر کردی به تو تمایل دارم که خودتو پیشنهاد میدی؟ به طعنه گفت شاید پا پس بکشد و درونش ویران شد. موثر بود، دستانش از دور بازوی او رها گشت. _ کاش جایی بود که بنشیند. نگاه بی پرده‌ و حرف‌های صریح پونه... _ وسایلت و جمع کن پونه، اگر قرار باشه فقط یه زن تو دنیا باشه که باهاش بخوابم و اونم تو باشی، این کار و نمیکنم. چرا نمی‌فهمید؟ ممنوعه‌اش کرده بود برای خودش... _ پس چرا توی خواب با من رابطه دارین؟ وقتی دارید اون کارو می‌کنین...چرا اسم منو میارین؟... دست به چارچوب در اتاق گرفت، ژست جذابی بود اما در حقیقت برای نیوفتادن گرفت. _ نمی‌تونی تحملم کنی، منم نامرد نیستم پونه... خرابش نکن... پا پس نکشید چرا؟ جلو آمد. دستهایش دور تن نیمه برهنه‌ی او پیچید، ظریف بود. _ نمی‌خوام برید با بقیه... ما که با هم زندگی می‌کنیم... منم راضیم، نامردی نیست... لعنتی! نمی‌توانست تمام تخیلاتش به این لحظه ختم شود...زیادی واقعی بود... دست‌های یونس که روزی او را از زمین برداشته بود، در حال مرگ، حالا دور تن ظریفش پیچید. _ پشیمون نشو ...
    Показати повністю ...
    -
    5 070
    4
    پارت امروز گذاشته شد داغ😍👆👆
    5 403
    0

    sticker.webp

    3 299
    1
    - برای جر خوردن خیلی بچه ای، برو بیرون برام دردسر درست نکن. نمی تونستم جلوی این قاضی مغرور کوتاه بیام، باید هرجور شده اغواش می کردم تا جون داداشم رو نجات بدم برای همین با بغض زمزمه کردم: تمام مدت داشتی بهم نگاه می کردی، می دونم که ازم خوشت اومده. نیشخندی زد و کم کم صدای خنده ی پر از تمسخرش سکوت رو شکست. - برو بیرون وقتم رو نگیر، بچه باز نیستم. دست بزرگش رو گرفتم و به سختی گفتم: خواهش می کنم، به جون مامانم می تونم تحمل کنم. اخم هاش رو تو هم برد و با غیظ من رو به طرف در هول داد. - حوصله ی دردسر ندارم، گمشو برو بیرون تا زنگ نزدم به نگهبان ها، تو که نمی خوای تو سن کم بری بازداشتگاه؟ می تونم به خاطر این کارهات بندازمت گوشه ی زندون. اشک های روی صورتم رو پس زدم و با هق هق لب زدم: توروخدا... عصبی صداش رو بالا برد و به یقه ام چنگ زد: هیچ می دونی قراره چقدر درد بکشی؟ من آروم و یواش و درد دارم حالیم نیست. خیره به چشم هاش دستم رو روی سینه اش گذاشتم و آروم گفتم: باشه، صدام هم در نمیاد، قول میدم. - گفتم نه، زیرم طاقت نمیاری، سایزم مناسبت نیست، ممکنه زیرم جون بدی. قالب تهی کردم ولی باید هرجور که شده ازش رضایت بگیرم. سرم رو بالا انداختم و با هق هق گفتم: نه، به خدا می تونم، می دونم که می تونم، خواهش می کنم. کلافه پرسید: چند سالته؟ - شونزده. ابروهاش رو بالا انداخت و بازوم رو گرفت، هم زمان که من رو به طرف در می کشید بهم توپید: حرفشم نزن، فردا پس فردا مامان بابات میان دهنم رو صاف می کنن، همینم مونده پدر مادر یه بچه بیان سر کارم... - نه خواهش می کنم، به خدا چیزی بهشون نمیگم. در رو باز کرد و خواست من رو بیرون بندازه که سریع دست هام رو دور کمرش حلقه کردم و خفه گفتم: نمی خوام، نمیرم، باید باهام بخوابی. کلافه و متحیر لب زد: عجب گیری کردم! گمشو برو بیرون، بچه جماعت نمی کنم. سرم رو بالا بردم و به چشم های آبی رنگش خیره شدم: ولی من می خوام. حرصی گفت: چی میخوای؟ برو مواظب درس و مشقت باش، این حرف ها برات زوده. سرم رو بالا انداختم و به زور گفتم: نمی خوام، دوست ندارم، بهم یه فرصت بده، اگه یه آخ گفتم بزن تو دهنم. پوفی کشید و برای جلوگیری از آبروریزی در رو محکم بست و عمیق به چشم هام خیره شد. - اگه یه ناله ی کوچولو هم بکنی می کشمت، حتی نمی ذارم دست کسی به جسدت برسه، می فهمی؟ با هق هق چشمی گفتم،سری به نشونه ی تایید تکون داد و با تحکم گفت: باشه، خودت خواستی. تا حرفش تموم شد خم شد لب پایینیم رو محکم گاز گرفت که از شدت درد اشک توی چشم هام حلقه زد و دست هام رو دور کمرش حلقه کردم. چنگی به سینه ام زد که آهم با لب هاش خفه شد، می دونستم می خواد کاری کنه صدام در بیاد تا من رو بندازه بیرون برای همین دندون هام رو به هم فشردم و به پیراهنش چنگ زدم. از مقاومتم حرصی شد و دستش رو لای پام برد، چنگ محکمی به حساس ترین جای بدنم زد که از شدت درد اشک تو چشم هام حلقه زد ولی بازم مقاومت کردم. حرصی ازم فاصله گرفت و کلید رو توی در پشت سرم چرخوند و با یه حرکت لباس هام رو توی تنم جر داد و... میخواد برای نجات داداشش زیرخواب سرهنگ پرونده بشه.🙊 یه سرهنگ خشن که دختره رو به رابطه های خشن و مجبور میکنه و.....😱🔞❌❌
    Показати повністю ...
    -
    4 249
    8
    ⁠ ⁠ . زن من پریوده مامان دست از سرش بردار ! از خجالت لب گزیدم و آرام صدایش زدم . _اعلا بیا تو من خوبم ! صدای مادرش توی راه پله پیچید. _بی پدر بی حیا ! خجالت نمیکشی مرد گنده سر راه پله وایستادی نعره میکشی زنت پریوده ؟ _مگه آدم کشته ؟ پریوده دیگه ! انقدر صداش نزنید نمیتونه بیاد جلوی مهمونای شما خم و راست شه ! هرکی پرسید بگید اعلا نمیذاره زنش کار کنه ببینم کی جیگر داره به زن من بگه بالا چشمت ابرو! اگر می‌فهمید برای نرفتن پیش خاندان عمو و آن دختر عموی کثافتش به دروغ گفته ام پریودم چه میشد؟ _اعلا جان بیا تو توروخدا! مادرش حرصی توپید. _بی مادر بمونی اعلا ! یه زن گرفته انگار شاخ غول و شکسته برو اصلا نخواستم تحفه خانمت بیاد کمک توی خاک بر سرم برو پوشک لای پاش و عوض کن ! صدای اعلا به در ورودی واحد نزدیک شد. _پس چی که میرم ؟ نوکریشم میکنم ! پریودم نباشه وظیفه نداره واسه مهمونای شما خم و راست بشه ! هیکل درشتش در آستانه ی در نمایان شد. پتو را روی سرم بالا کشیدم. _مردم از خجالت به خدا ! با حرص غر غر کرد. _من تخم بابام نیستم نگردم دنبال خونه... برای آرام کردن خشمش ناله کردم. _آخ دلم... سریع کنارم نشست. _بمیرم برات چیه؟ درد داری ؟ الان آب جوش میاد کیسه آب داغ میارم واست. با ناز صدایش زدم. _اعلا جونم؟ به نرمی کنارم دراز کشید. _جون اعلا....خیلی خونریزی داری؟ _مامانت میگه زن پریود راه که میره زمین لعنتش میکنه الان تو خوابیدی چفت من؟ مامانت بیاد خونت حلاله ! _گل نازک تر به شما کسی بگه با من طرفه پرنسس...تو فکر این چیزا رو نکن . زیر پتو قایم شدی چرا ....ببینمت... پتو را پایین آوردم. در دلم قند آب میشد . این ناز خریدن ها عجیب به جانم نشسته بود . _آخه زشت شدم. عرق کردم...بو گند میدم اعلا.... سرش را در گردنم فرو کرد و دستش را همزمان روی شکمم رساند. _دردت به جون اعلا... خام خام میخورمت خوش مزه خانم....فقط میگم، تران... ؟ مثل بچه گربه در آغوشش خزیدم. _جون تران؟ _یه قرصی چیزی پیدا نمیشه بخوری شب جمعه ها مارو نذاری پشت چراغ قرمز؟ بیچاره ی فلک زده نمی‌دانست که همین الان هم حرارت تنم بالا رفته بود. _حالا نیست تو خیلی لنگ شب جمعه ای ! هر شب هر شب .... در گلو و مردانه خندید‌. تمام تنم نبض داشت. _جونم ! غر زدنش و ببین....میخورمتا توله اونجوری ناز میکنی ...تو که میدونی پریودی تو که میدونی الان دستم بسته ست میخوای تا صبح از کمر درد بپیچم به خودم؟ _اعلا جونم ؟ _جونم نازدونه ... _زیر دلم و ماساژ میدی ؟ دستش را پایین تر کشید. _یه ذره پایین تر... _شیطونی نکن ترانه...ب خدا دلم میخواد. اصلا گناهه تو اینجور میکنی با شوهر حشری بدبختت! _دستت و ببر پایین تر .... دستش را پایین تر کشید و همزمان چشمهایش گرد شد. _نوار بهداشتی نذاشتی ترانه ؟ از خجالت چشم‌هایم را بستم. _پریود نیستم اعلا...نمی‌خواستم بریم پیش عموت اینا... از کنار تنم بلند شد. جرئت باز کردن چشم‌هایم را نداشتم. دلم شور میزد . پتو از روی تنم با شدت کنار زده شد و تا چشم باز کنم شلوارک تا سر زانوهایم پایین بود. جیغ و خنده ام مخلوط شد. _خاک به سرم اعلا زشته چیکار میکنی پایین گوش تا گوش مهمون نشسته.... بی طاقت خودش را وسط پاهایم کشید. _امشب کل تن و بدن شما به من حلاله ها بانو ! بگی درد دارم هم گوش نمیکنم ! گفت و جیغم را با حرکت لب‌هایش خفه کرد و ....
    Показати повністю ...
    -
    2 268
    11
    ⁠ _ اگه بخواین من باهاتون می‌خوابم! بهت زده به دخترک خجالتی روبرویش خیره شد. پونه بود این حرف را زد؟ _ چی؟ می‌خوای تو اتاق من بخوابی؟ پونه لب به دندان گرفت؛ سر پایین و انگشتان در هم گره. _ نه!...من دیدم که... که داشتین اون کار و ... خب ... نمی‌خواستم ببینم... حوله از دستش افتاد، دیده بود؟ _ چی رو؟ درست بگو. خودش را به آن راه زد. شاید بهتر بود از ادامه‌ی حرف فرار کند. _ داشتین خود...خودارضایی می‌کردین... رنگ از رخ دخترک پرید، نه فقط او بلکه خودش هم. _ بهم جا دادین، سرپناه، از اون کثافت و لجن کشیدینم بیرون... _ بس کن! حق نداشتی بیای اتاق من... باید فرار می‌کرد از این دلبر کم سن و رنج کشیده. _ نمی‌خواستم... صداتون اومد، ترسیدم نکنه... ببخشید. اما چیزی بیشتر تنش را کرخت کرد، نکند شنیده باشد... نام خودش را میان تخیلات او... _مسائل جنسی من مربوط به خودمه، من هم‌خوابگی از تو نمی‌خوام...فراموش کن چی دیدی... خواست به اتاقش برگردد، حالا چطور فراموش کند؟ دخترک زیادی شجاع نبود؟ _ اقا یونس! نرید... من خیلی وقته می‌خوام بگم...یه صیغه‌ام میتونه بس باشه، چیزی نمی‌خوام... چرا رهایش نمی‌کرد؟ مرد بود، باید خوشش هم می آمد، اما قسم خورده بود آزارش ندهد مثل باقی مردها... _ من آوردمت اینجا که زیر هر کس و ناکسی نیوفتی پونه، حالا خودم بهت دست درازی کنم؟ اون همه آدم هست برای رفع نیاز من... دخترک چانه‌اش لرزید بس نبود، چشمانش هم تر شد. _ نمی‌خوام فکر کنین می‌خوام خودمو آویزونتون کنم، فقط... دست پونه دور بازوی برهنه‌اش پیچید، محال بود همچین فکری کند بعد از این همه مدت...خودش خائن‌تر بود به عهدشان تا پونه. _ چطور فکر کردی به تو تمایل دارم که خودتو پیشنهاد میدی؟ به طعنه گفت شاید پا پس بکشد و درونش ویران شد. موثر بود، دستانش از دور بازوی او رها گشت. _ کاش جایی بود که بنشیند. نگاه بی پرده‌ و حرف‌های صریح پونه... _ وسایلت و جمع کن پونه، اگر قرار باشه فقط یه زن تو دنیا باشه که باهاش بخوابم و اونم تو باشی، این کار و نمیکنم. چرا نمی‌فهمید؟ ممنوعه‌اش کرده بود برای خودش... _ پس چرا توی خواب با من رابطه دارین؟ وقتی دارید اون کارو می‌کنین...چرا اسم منو میارین؟... دست به چارچوب در اتاق گرفت، ژست جذابی بود اما در حقیقت برای نیوفتادن گرفت. _ نمی‌تونی تحملم کنی، منم نامرد نیستم پونه... خرابش نکن... پا پس نکشید چرا؟ جلو آمد. دستهایش دور تن نیمه برهنه‌ی او پیچید، ظریف بود. _ نمی‌خوام برید با بقیه... ما که با هم زندگی می‌کنیم... منم راضیم، نامردی نیست... لعنتی! نمی‌توانست تمام تخیلاتش به این لحظه ختم شود...زیادی واقعی بود... دست‌های یونس که روزی او را از زمین برداشته بود، در حال مرگ، حالا دور تن ظریفش پیچید. _ پشیمون نشو ...
    Показати повністю ...
    -
    5 427
    12
    ‌ ‌ ‌‌‌ ‌ -مثلا بشینی رو شکمم دستامو بالا سرم نگه داری نتونم تکون بخورم، بعد فقط لب و گردنمُ بخوری و آه و ناله کنم برات! با لبخند شیطانی پیام را برایش سند می کنم و دست به ران لخت پاهایم می کشم. با تماس تصویری که میگیرد هل میشوم و ناخواسته تماس را وصل می کنم. پشت میز سلطنتش نشسته است. پوزخندی می زند و با چشمانش تمامم را کنکاش می کند. -ست بنفش چقدر به پوست سفیدت میاد. خجالت زده لبم را میان دندانم می کشم که می گوید. -اون چه پیامی بود وقتی سرجلسه ام فرستادی؟! نمیگی جلوی همکاراش میزنه بالا با شلوار روشن آبروش میره؟ خودم را مظلوم می کنم که اخم می کند. -خاقان جونم، خب رسیدگی به خواسته زن یکی از واجباته دیگه...منم می خوامت! -مگه دیشب ترتیبت رو ندادم بچه؟ تو مگه چند سالته که هرروز سکس میخوای؟ من نمیتونم بهت آسیب برسونم. -خاقان جونم خواهش میکنم. پاشو بیا...آماده نشستم و منتظرتم. ببین برات ست بنفش پوشیدم و روی تخت نشستم. -چشمات رو ببند. چشم هایم را می بندم. -فکر کن من پشتت نشستم و بند سوتیت رو باز میکنم. نفس هایم تند میشود و گلویم خشک میشود. ناله ام بلند میشود که صدای زیپ خان به گوشم میرسد. -دستت بزار روی سینه های گرد و سفتت خانومم، آه بگم خدا چیکارت کنه نبات.... غر میزنم -چرا خودت نمیای، من دستای گرم و بزرگ مردونه ات رو میخام خان!! -قطع کن و لنگاتو بده بالا که چند دقیقه دیگه رسیدم پیشت توله سگ.... موبایل را روی میز می گذارم و با بی قراری طاق باز دراز میکشم که چندی بعد درب اتاق محکم به دیوار برخورد میکند. با چشمان خمار لبخند شیطانی می زند و خودش را به من می رساند. -خ....خان.....!! -جونم.....جونم خانومم، دیدی اومدم انگور بهشتی من. تمام تنم را با دستانش نوازش می کند. با دهانی خشک شده لب می زنم: -دلم برات تنگ شده بود خان..... لیسی بر گردنم می زند و سوتینم را پاره می کند و چشمکی می زند: -رفع دلتنگی هم می کنیم دورت بگردم! خودش هم لخت می شود و میان پاهایم جا میگیرد. بوسه ای روی ممنوعه ام می زند و شورتم را تا روی زانوهایم پایین می کشد. -وای....خاقان....تمومش کن....می خوامت! دستانم را بالای سرم میان یک دستش قفل می کند و لبهایم را کام میگیرد و با فشار خودش را واردم می کند.... -حالا برام ناله بکن توله سگ....! 👇 نبات دختر کوچولویی که خونبس خاقان ایزدی، یک مرد خشن و پولدتر با چندین شرکت های زنجیره ای میشه تا برادرش از زندان آزاد بشه❌ اما نبات با شیطنت هاش، خاقان رو رام خودش می‌کنه و ازش باردار میشه اما....🔞 ❌🔞 پارت واقعی در آینده😎
    Показати повністю ...
    •ضِـــمــٰٓـآْد•
    °•°•°• ● ﷽ ●•°•°•° پارت گذاری مرتب و منظم میباشد!! #ضِماد: مرهم جراحت 💜🔮 اثردیگر نویسنده: شهربی شهرزاد💛🌼 فایل فروشی! میکائیل💙🦋 آنلاین #کپی‌حرام‌میباشد.
    2 864
    10
    پارت امروز گذاشته شد داغ😍👆👆
    9 664
    0

    sticker.webp

    9 848
    0
    Останнє оновлення: 11.07.23
    Політика конфіденційності Telemetrio