The service is also available in your language. To switch the language, pressEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Категорія
Гео і мова каналу

всі пости رمان‌های زینب رستمی🌸💕

﷽ زینب رستمی «اِویل و ماه» چاپ شده📚 «اَرَس و پری‌زاد» آنلاین🌊 «شیّاد و شاپرک» آنلاین🦋 «وطنم را رُبودی!» نگارش✍🏻 «آخرین بوسه... میدان شهرمان!»✍🏻 کانال:  https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk  اینستاگرام:  https://www.instagram.com/zeinab__rostami  
Показати весь опис
71 727-8
~14 528
~29
20.49%
Загальний рейтинг Telegram
В світі
15 323місце
із 78 777
У країні, Іран 
2 367місце
із 13 357
У категорії
121місце
із 857
Архів постів
چون که خیلی از پناه و امیرپارسا پرسیدید؛ چندتا عکس ازشون تو استوری آپ کردم🥹 یه ویدیوی جذاب با بخشی از vip «شیّاد و شاپرک» هم هست. امان از عاشقیِ برسام🔥🥰 استوری‌ها رو ببینید👇🏽
183
0
نحوه خوندن کاملِ ارس و جلد۲ زندگی برسام👇🏽 https://t.me/c/1417310563/19119 💛پارت اول رمان💛 https://t.me/c/1417310563/1706
1
0

sticker.webp

33
0
از بدو تولد تنها بودم و بی‌کس! بهم می‌گفتن بدقدم و بدشگون! مادرم سر زایمان من از دنیا رفت و همین شد که هیچوقت کسی دوستم نداشت. نمره‌هام عالی بود، اما کسی نمی‌دید. وقتی هم پیانو یاد گرفتم، یک‌نفرم تشویقم نکرد. با این‌حال من مقاوم و جنجگو بودم و تسلیم نشدم. آموزشگاه موسیقیم رو افتتاح کردم تا نشون بدم علی‌رغم همه‌ی اون نفرت‌پراکنی‌ها دختر مستقل و قوی‌ای شدم، اما هیچکس جز حسادت چیزی نشونم نداد. تا اینکه پدربزرگ مادریم اعلام کرد که همه‌ی اموالش رو به نام من زده! وقتی این خبر همه‌جا پخش شد، یه شبه عزیز عالم و آدم شدم! دیگه سه‌تا برادرامم، طوری رفتار می‌کردن که انگار همه‌ی عمر عاشقم بودن، اما من دیگه احمق نمی‌شدم… برای اینکه اونا رو بچزونم، به خواستگاری مردی جواب مثبت دادم که خودمم ازش می‌ترسیدم. هیچکس این مرد رو درست نمی‌شناخت. مرموز بود! اولین‌بار سر سفره‌ی عقد درست و حسابی دیدمش. همونجا بهم حرفی رو زد که شناختم… باورم نمی‌شد. اون مرد عشق اولِ روزهای چهارده‌سالگیم بود! https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
Показати повністю ...
184
2
- راست میگن زنِ سرگرد مسلمی رو دزدیدن؟! گفت غافل از اینکه خودِ سرگرد به اداره آمده بود، پشتِ سرشان بود، علیسان بود که شنید و ایستاد، در موردِ او حرف می‌زدند. - آره دیشب دیوونه شده سرِ سرهنگ داد می‌کشید و کلِ اداره رو ریخته بود بهم. چه راحت نقلِ دهان این و آن شده بود، علیسانی که حرفش حرف بود حالا حرف از زنش حرفِ همه بود. - تازه میگن فیلمشم فرستادن... شنید و نفسش رفت... - سرهنگ گفت همین که رسید خودش بهش میگه ما فعلا چیزی رو لو ندیم... آشفته‌تر شد. - آخه بهش دست‌درازی کردن... قلبش نزد، ایستاده مرد. - چی میگی؟! نمی‌شنیدند و نمی‌دیدند مردی پشتِ سرشان چطور می‌شنود، می‌بیند و می‌میرد. - بخدا دروغ نمیگم، تازه جوری که تو فیلم دختره رو زدن بعید می‌دونم تا الآن زنده مونده باشه... سر به چپ و راست تکان داد، چشم‌هایش از حدقه بیرون و دستش قلبش را چنگ زد. - سر و صورتش رو خون پوشونده بود، طرف مرده... صدای سرهنگ برید پچ‌پچ‌های ریزشان را. - خفه شید... سر رسیده علیسانِ پشتِ سرشان خشک شده را دیده بود که باعجله به طرفش آمد. - اینطوری که میگن نیست پسرم، از کجا معلوم مرده باشه، هنوز چیزی مشخص نیست، شاید هنوز زنده باشه. دیگر نشنید، فکر به اینکه چشم‌های دختری که دیوانه‌وار زیباییشان را می‌پرستید برای همیشه بسته شده دیوانه‌اش کرد. کمرش را شکست. با زانو زمین خورد. اشکش ریخت و رو به سقف، رو به آسمانِ خدایی که عزیزش را، ناموسش را از او خواسته بود مقابلِ همکار‌هایش در دایره‌ی جنایی کشور فریاد کشید. - هناسممممم... - پنج سال گذشت، فراموشش کن، دوباره ازدواج کن، نذار چشم انتظارِ دیدنِ نوه‌‌هام بمیرم... مادرش بود با همان نگرانی‌های همیشگی. حق هم داشت. پسرش بود. پسری که الآن سال‌ها بود رختِ سیاهِ عشقش را به تن داشت. - علیسان تورو جونِ من دیگه ول کن، فراموشش کن، اون خدابیامرزم دوست نداشت این‌طور خودتو از بین ببری... نفسش عمیق بود. هق‌های مادرش اعصابِ ضعیفش را خط می‌انداخت. روح و روانِ خودش بیشتر بهم می‌ریخت اما دوست نداشت بیشتر از این دلش را بشکند. نمی‌خواست دروغ تحویلش دهد. بعد از هناس علیسان دیگر تنها یک جسم بود با روحی مرده. صدای پیامک نگاهش را به تلفنش داد. بی‌حوصله آن را برداشت اما همین که پیامک را خواند احساس کرد جان از تنش رفت. - زنت زنده‌اس سرگرد، اگه می‌خوای اونو با بچه‌ی هیچ وقت ندیده‌ات ببینی باید هر چیزی رو که می‌خوام مو به مو انجام بدی... فول عاشقانه‌ای که با هر پارتش دلتون ضعف میره...🫠🫠🫠 داستانی #عاشقانه_پلیسی_مافیایی بینِ دختری از جنوبِ شهر با سرگردِ مملکت🥹😍 🔥 🥀❤️‍🔥
Показати повністю ...
94
1
#نعره زد: -تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟ اهمیتی ندادم و با آخرین سرعتم جلو رفتم. با هر دو دست بازوهایش را گرفتم و تلاش کردم مانع صدمه زدن بیشترش به پریوش بشوم. پریوش مظلومانه در خود جمع شده و لباسش غرق خون بود. برخلاف همیشه فحش نمی‌داد. حتی در مقابل لگدهای شوهرش ناله هم نمی‌کرد. چند ضربه‌ای هم نثار من شد! هر چه داریوش را قسم می‌دادم، هر چه التماسش می‌کردم، حرفهایم را نمی‌شنید. یک‌باره میان خشم و طغیان، روی زمین ولو شد، ضجه زد و فریاد سر داد: -تو می‌دونستی... می‌دونستی بچه از من نیست... الان خیلی خوشحالی؟ دلت خنک شد؟ به جای هر حرفی، همانطور که مثل او اشک می‌ریختم دست‌ بزرگش را نوازش کردم. گریه‌اش به هق‌هق تبدیل شد. مثل کودکی ترسیده و بی‌پناه سر روی شانه‌ام گذاشت و های‌وهای گریست. ناواضح نالید: -با این رسوایی چی‌کار کنم؟ چه خاکی تو سرم بریزم؟ https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3 پیشنهاد می‌کنم بخونید و از زیبایی داستان و قلم نویسنده لذت ببرید. _پس عملا از قصد داری منو سوق میدی به سمت ؟ درست فهمیدم؟ با حفظ همان لبخند، سرش را بالاپایین کرد. من هم تبسمی روی صورتم نشاندم؛ هر چند مصنوعی: _اشتباه گرفتی... من اهلش نیستم.‌ جدی شد: _حتی اگه خودم بخوام؟ من مشکلی ندارم! _من مشکل دارم! جدای از زن داشتن، آقاداریوش به درد من نمی‌خوره. از هیچ نظری... سنی، اقتصادی، اجتماعی، هر چی که فکرش رو بکنی به هم نمی‌یایم... اما بهت قول میدم با این شیوه بی‌تفاوتی و کم‌محلی که تو در موردش داری، بدون اینکه خودت بخوای تلاش کنی، دیر یا زود یکی میاد تو ! با حسرت سری تکان داد: _اگه خودش عرضه داشت که تو این چند سال یکی اومده بود و من راحت شده بودم! نه قیافه داره، نه هیکل داره، نه اخلاق داره، نه شعور داره... فقط پول و جایگاه داره. اینم از بدبختی منه دیگه. هیچ حاضر نیست روش سرمایه‌گذاری کنه! چشمانم از دفعه‌ی قبل گردتر شد: _بی‌انصافی نکن... شوهرت خیلی ... به خدا حتی بدون پول و جایگاهش، آرزوی خیلیاست. خودش شرف داره و نمی‌کنه.‌ خندید و نوک انگشتانش را ریتمیک به هم زد: _پیشکش تو! زل زدم به چشمانش: _منو قاطی بازیتون نکن. دو هفته به اصرار خانومی اینجا می‌مونم و بعدش میرم ردّ کارم. نگاهش به بازی انگشتانش بود. لحن به صدایش داد و گفت: _به چشم یه موقعیت کاری بهش نگاه کن. دو هفته زمان خیلی خوبیه... نمی‌خوام پیشش بخوابی که این‌جوری نگام می‌کنی... فقط رو ، یه کاری کن بشه.‌ داریوش تو رو خیلی قبول داره، براش محترمی... یه ذره تلاش کنی از مرحله محترم بودن می‌رسی به مرحله شدن. بعد شرط بذار که تا زن داره، زنش نمیشی! بتونی رو بگیری یه سرویس برلیان خیلی سنگین دارم همون رو میدم بهت.
Показати повністю ...
183
4
اگه دلتون می‌خواد یه رمان جذاب بخونید پیشنهاد من به شما همین رمانه. همین الان عضو کانالش شین و شروع کنید🫠 با عصبانیت داد زد: -مسخره بازی چی بود جلو قاضی درآوردی؟ نمی‌تونستی عین آدم سرتو بندازی پایین و زیر اون برگه‌های طلاق و امضا کنی؟ نفس حبس شده‌ام را آزاد کردم: -خودت شنیدی قاضی گفت باید تست بارداری بدم. صدایش را بالاتر برد: - فقط کافی بود بگی نیستم. می‌گفتی منو شوهرم یکسال ازدواج کردیم اما اندازه یه روزم با هم نخوابیدیم. قلبم کمی تند می‌زد و وحشت زده بودم. -عجله داری منو از زندگیت بیرون کنی؟ زل زد در چشمانم؛ سرد و بدون هیچ احساسی گفت: -آره چون ازت متنفرم. کاش صدایش می‌لرزید یا حداقل مردد می‌گفت، بی‌توجه به قلب بی‌قرار من ادامه داد: -دوتامون خوب می‌دونیم خبری از بچه نیست. نگاهم را دزدیدم و آرام لب زدم: -ولی من حامله‌ام! سکوت طولانی‌اش وادارم کرد سربلند کنم. متحیر و عصبی زل زده بود به صورتم. لبانش را که تکان داد امیدوار شدم جواب مناسبی بشنوم... -سقطش کن!!!
Показати повністю ...
93
2
چون که خیلی از پناه و امیرپارسا پرسیدید؛ چندتا عکس ازشون تو استوری آپ کردم🥹 یه ویدیوی جذاب با بخشی از vip «شیّاد و شاپرک» هم هست. امان از عاشقیِ برسام🔥🥰 استوری‌ها رو ببینید👇🏽
2 672
0
نحوه خوندن کاملِ ارس و جلد۲ زندگی برسام👇🏽 https://t.me/c/1417310563/19119
2 481
2

sticker.webp

2 407
0
هفده‌سالم بود که فهمیدم یه مرد جوون تو خونه‌مون زندگی می‌کنه! تا اون موقع خبر نداشتم، اما یه روز موقع رد شدن از کنار واحد سرایداری، یکی دستمو کشید و برد داخل! همه‌چیز از اونجا شروع شد! ترس من از مردی که تو سایه زندگی می‌کرد و فرار دائمی از اون آدم مرموز و ترسناک! اون مرد یه داروساز نابغه بود که خیلیا دنبال مغز و استعدادش بودن و من، دختر بزرگ‌ترین شرکت داروسازی ایران! نقطه‌ی اتصال ما یه پروژه‌ی ساخت دارو بود، اما من خبر نداشتم که شرط همکاری اون مرد با شرکتِ پدرم، خودم بودم! تیام ملک‌شاهی فقط درصورتی حاضر بود با شرکت پدرم همکاری کنه که من باهاش ازدواج کنم و همراهش به یه جای نامعلوم برم! اون ازدواج، شبیه یه گروگان‌گیری قانونی بود! وقتی پدرم منو به عنوان گروگان به اون مرد داد، زندگیم رو نابود شده تصور کردم… روحمم خبر نداشت که اون مرد سال‌های سال، بدون اینکه خودم بدونم، عاشقم بوده! https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
Показати повністю ...
1 712
2
من آرن مقدمم... بزرگ‌ترین وارث خاندان مقدم... جراح خبره‌ی مغزواعصاب... کسی که تو آمریکا فارغ‌التحصیل شده و کل بیمارستانای کشور و خارج کشور واسه داشتنش سر و دست می‌شکونن... ولی من به خواست خودم تو آمریکا درس نخوندم... مجبور شدم برم... فرار کردم... وقتی نامزدم رو لخت و عور تو بغل رفیق از برادر عزیزترم دیدم از این ننگ فرار کردم... فرار کردم تا بخاطر مادرم قاتل نشم ولی با این فرار قاتل خودم و خانواده‌ی بعد از رفتن من از بین رفته شدم... حالا که سرد شدم، حالا که از دست خودم با عالم‌ و آدم عصبی‌ام برگشتم... بعد از سال‌ها برگشتم تو خونه‌ای که دیگه نمیشه اسمش رو خونه گذاشت... خونه‌ای که توش یه دختره ریزه میزه‌ هست... دختری که میگن پرستار مادرم و کسیه که اونا رو تو نبود من به زندگی امیدوار کرده... نمی‌دونم چطور اما یه باره دیگه دلم سُر می‌خوره و اسیر اون کوچولوی لعنتی میشه... دختری که مثل اسمش یه رویاست... رویایی که من نمی‌دونم با اون نامرد ناموس دزد... یک #عاشقانه_انتقامی فوقِ زیبا از عشقی قدیمی تا عشقی جدید و سوزان با قلمی کاربلد و کم‌نظیر
Показати повністю ...

file

1 028
0
-ببخشید که همچین مالیم نیستی و منم نمی‌تونم تو رو به عنوان زَنم ببینم...؟! بهت زده و با چشمانی گرد نگاهش کردم -چون شب‌ عروسیت مثل دامادای دیگه از زنم با این لباس "کوفتی" لذت نبردم با اون چشم های قَشنگت‌ این جوری بهم زل زدی تا ختم شه به اون اتاق خواب لعنتی...؟! سپیده زده برگشته بود آن هم بعد از رفتن تمام مهمان‌ها. او عروسش را ول کرده‌بود و خودش هم طلبکار بود. سرتاپایم را با آن لباس عروس به قول خودش "کوفتی "وجب می‌کند و چِشمک می‌زند: نیشخند مسخره و چِشمکش حالم را یه جور عجیبی به هم می‌زند.دامن لباس عروسم را بالا می‌گیرم و بُغض ته گلوم می‌چسبد : -چی میگی البرز ؟!این چه رفتاریه ؟! بعد از خوندن خُطبه عقد کجا غیبت زد یهو...؟! اشک‌هایم پشت هم سُر می‌خورد و من عجیب ترین عروس دنیایم که می‌ترسیدم گریه‌هایم کار دستم دهد و امشب دِلش‌ را نبرم.غافل از اینکه از قبل باخته بودم...! کرواتش را شُل می‌کند و بی‌توجه پنجره پذیرایی را باز می‌کند و باد سرد پرده را به بازی می‌گیرد. صدایش می‌لرزد: -تا کی می‌خوای این لباس عروس کُوفتی تنت باشه درش بیار دیگه...؟! سپیده سایه زده و ما هنوز بیدار بودیم.نه مثل زن و شوهر های دیگر به فکر نیاز و خَواسته‌مان بودیم که شب های قبل با کلی شوخی مثبت هیجده دلبری کرده‌بود و من سُرخ شده‌بودم؛ما شبیه زن و شُوهر نبودیم اصلا. -اذیتت.‌..اذیتت می‌کنه ؟! سیگاری گوشه‌ی لبش می‌گذارد و آتش می‌زند.با خَشم می‌توپد: -آره حالم‌و به هم می‌زنه !  نفس در سینه‌ام حبس می‌شود.لباسم را چنگ می‌زنم و شک ندارم گونه‌هایم سُرخ می‌شود بعد از زدن این حرفا : -می‌خوای...می‌خوای تو کُمکم کنی درش بیارم ؟! جوری نگاهم می‌کند که در دم خَفه می‌شوم.به سیگارش پک می‌زند و از پشت هاله دود تماشایم می‌کند و با حرف‌هایش نفسم می‌رود: -خودتم اضافی هستی تو این خونه...! داری من‌و دعوتم می‌کنی...؟! پوزخند می‌زند و خودش جواب خودش را می‌دهد: -هنوز نفهمیدی من کَله‌خراب اگر بخوام به زنم دست بزنم نیاز به اجازه‌ات ندارم.‌..! قانون میگه....عُرف و شَرع میگه...خودم میگم...! در سکوتی از بُهت و ناباوری نگاهش می‌کنم که با تحکم بیشتری می‌گوید: -اما من ازت بیزار بودم که تو شب عَروسیت ولت کردم تا همه بگن عروس عیب و ایراد داره....!چه میدونم حتما پاک نیست که داماد قِیدش‌و زده...! دیگر تعادل ندارم که روی زمین سرد آوار می‌شوم.انگار زبانم سقف دهانم چسبیده و البرزی که کمر به تیشه احساسم بسته بود: -واقعا باور کردی من با تو...برم زیر سقف..‌.؟! نیشخندی زد و من فقط به این فکر می‌کنم چطور این قدر راحت نقش بازی کرده‌بود و من بازی خورده بودم...؟! یعنی وقتی برای اولین بار در بُوسه و بَغلش گم شده‌بودم و زیر گُوشم زمزمه عاشقانه سر داده بود دروغ بود نه باور نمی‌کنم...!♨️ ❌❌❌❌ "ما تو اون شناسنامه کوفتی فقط زن و شوهریم وگرنه خودتم میدونی نوک انگشتمم بهت نخورده رها "با نفرت و کینه گفت و من نفهمیدم چرا سپیده دم‌ عروسیم بدون داماد به حجله رفتم و حالا سزاوار خَشمش‌...و داغ حرف مردم را به دلم گذاشت... به کدامین گناه.‌..؟!جرمم چه بود....؟! چرا تا قبل از این عروسی کوفتی با عشق نگاهم می‌کرد و گوشم پُر شده‌بود از دوست داشتن "بدنام ترین و جذاب ترین مرد خاندان "غافل از اینکه...‼️ ❌فقط تا آخر امروز فرصت عضویت باقیست❌
Показати повністю ...
image
1 180
3
من کی عاشق شدم؟... یک روز پرتلاطم آخر بهار... دقیقا سی‌ام خرداد سال هشتاد و هشت. ساعت؟ حدود هشت شب... نه... بعد از فیلم دیدن نبود... بعد از کتلت درست کردن؟ شاید هم بعد از کمک به فراریا بود... مثل ایرج پزشکزاد نمی‌تونم ساعت و دقیقه بگم... تو یه شامگاه بگم بهتره... شاید نه، حتما اگه اون روز سی خرداد هشتادوهشت نبود، اون اتفاقا نمی‌افتاد و الان دل بی‌صاحب مونده‌ی من این‌جوری ادابازی درنمی‌آورد... ببینم... داشت چشم‌چرانی می‌کرد. شلوارم تنگ بود و قسمتی از پایم هم بیرون زده بود. اخمی مصلحتی کردم و پایم را انداختم. شیطنت کرد: -خسیس داشتم فیض می‌بردم. جوابم با ته‌خنده بود: -می‌خوام هفتاد سال سیاه نبری! بیشتر خندید: -ملت نود میدن به پارتنر لانگ‌دیستنسشون... تو یه رون ناقابل رو از ما دریغ داری؟ اونم تو غربت... سعی کردم جدی باشم: -ملت خیلی غلطا می‌کنن... قرار نیست من مثل همه باشم... و بعد برای اینکه حرف را عوض کرده باشم سریع و بی‌فکر گفتم: -یه متنی رو آقاداریوش داده تایپ کنم. آوردم خونه... نمی‌دونم اصلش رو چه خطی انتخاب کنم. برو وورد یه نگاه بنداز ببین کدوم قشنگتره... خنده و شیطنت هنوز در صورتش بود: -می‌دونی قشنگ‌ترین خط دنیا چه خطیه؟ و خودش بلافاصله بعد بلند بلند خندید. خنده‌‌ام را قورت دادم، اما چشمانم آن را نمایان کرد: -زدی به صحرای کربلاها؟ حالت خوبه؟ -نه خوب نیستم. شدید نیاز دارم تو پیشم باشی... در حد بوس و یه بغل کوچولو. با دستی که در هوا می‌چرخید مانیتور را نشان دادم: -با این چیزی که من از تو می‌بینم، پیش هم بودیم فرار می‌کردم... خطرناک شدی! آهی فکاهی کشید: -ای کس بی‌کسان...اسیرم کردی خدایی... کسی جز تو به چشمم نمیاد... تو هم بی‌رحم، راه نمیدی...شدم تارک دنیا... ای بختت بسوزه کیارش... ای بمیرم برا مظلومیتت کیارش... با صدایی خاص و پر طنین جواب دادم: -تقوا پیشه کن فرزندم... تقوا... ایمان و عمل صالح رو هم بهش اضافه کن، باشد که از رستگاران شوی! -حالا نمیشه تو یه کم با دلم راه بیای؟ من طفلکی، دور از خانواده، تو غربت... نوبت من بود لبخند موذیانه بزنم: -خیر... سؤال بعد؟ مثلا بغض کرد و بینی‌اش را بالا کشید: -پس حداقل یکی از لباسات رو بفرست برام، تن بالش کنم موقع خواب بالش رو بغل کنم. -خاک به سرم... تو چرا امروز اینقدر هول شدی؟ بانمک جواب داد: -امروز نشدم، همیشه بودم. هممممیشه همیشه... https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3
Показати повністю ...
1 862
4
چون که خیلی از پناه و امیرپارسا پرسیدید؛ چندتا عکس ازشون آپ کردم🥹 استوری‌ها رو ببینید.
4 336
0
یه ویدیوی خفن و عاشقانه با بخشی از قسمت دیشب vip «شیّاد و شاپرک» رو تو استوری ببینیم؟! امان از قلبِ عاشق برسام…🔥🥰 پیج زیر👇🏽
5 321
1
نحوه خوندن کاملِ ارس و جلد۲ زندگی برسام👇🏽 https://t.me/c/1417310563/19119
5 146
0

sticker.webp

4 650
1
قصه از خونه‌ی حاج نورالدین شروع شد! نوه‌ی موفرفری و بازیگوش حاجی، دختری که تو شیطنت رغیب نداره به خونه‌ی پدربزرگش سفر کرده و قراره مدت زیادی اونجا بمونه ولی خبر نداره که عشق بچگیش هم اونجاست! حالا بعد از سال ها، دختر شیطون خانواده و پسری که فامیل روش حساب ویژه باز می‌کنن، باهم رو به رو شدن! در حالی که بین آدمای اون خونه، بین خشت به خشت آجر های خونه، راز ها و قصه های مختلفی مخفی شده که با برگشت این دختر شیطون و بازیگوش، پرده از راز ها برداشته میشه و عشق ممنوعه‌ای شکل می‌گیره و... 📸📚 https://t.me/+zr1uu9soDU1jNWZk https://t.me/+zr1uu9soDU1jNWZk https://t.me/+zr1uu9soDU1jNWZk اثری جدید فاطمه مفتخر خالق رمان های چاپی ، و ❌ توصيه ویژه ادمین ❌
Показати повністю ...
2 968
5
#پارت_857 _منم مثل اون دخترای هرجایی دیدی که فقط سرتو گرم میکردن؟ چشمهای پرخون ارسلان باز شد. سرش را به معنی چی تکان داد و خودش هم سر جایش جا به جا شد. _منو عروسک خیمه شب بازیتم؟ هر وقت دلت میخواد بشوریم بذاریم کنار و هروقتم نیاز داشتی بغلم کنی؟ دود سیگار انگار از مغز ارسلان بلند میشد. بلند که شد یاسمین‌ سینه به سینه اش ایستاد. ترس را خیلی وقت پیش میان آن کلبه سر بریده بود. ترس برایش معنی نداشت وقتی جانش را کف دستش گذاشته بود. ارسلان دستش را بلند کرد و سمت راهروی اتاق ها اشاره زد. نفس هایش عمیق و کشدار بود؛ _یا همین حالا میری یا... _یا چیکار می‌کنی؟ نرم چیکار می‌کنی؟ میزنیم؟ میکشیم؟ دست هایش را باز کرد: _خب بزن، بکش... مگه من عروسکت نیستم؟ ارسلان مثل روانی ها بازویش را گرفت و خواست محکم عقب هلش دهد که انگار مغزش در لحظه کار افتاد و نهیب خورد که دخترک زخمیست... عمیق تر نفس کشید و بازویش را رها کرد. دکمه های پیراهنش را باز کرد و اینبار با صدای به مراتب آرام تر گفت: _خواهشا برو یاسمین. مثل سگ دارم جون میکنم تا خودمو کنترل کنم. ببین حالمو... ببین... عادیم؟! خوبم؟! برو بذار یکم... _بالاخره یه روزی میذارمت و میرم. انگار صاعقه به تن ارسلان خورد. تمام کلمات را فراموش کرد. همه چیز از ذهنش پر کشید و چشمهایش شد قابی مشکی از دو زمرد سبز... یاسمین جلوی اشک هایش را گرفت و پوزخندی به چهره ی مبهوت او زد. دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. همه چیزش را به این مرد باخته بود! با قدم های تند و بلندی سمت اتاق رفت و خودش را زیر لحاف پنهان کرد. باز هم گریه اش نگرفت... فقط سینه اش سنگین تر شد‌. سرش را روی بالشت فشرد و چهره ی مبهوت ارسلان پشت پلک هایش جان گرفت. _واقعا یه روزی میرم... میرم بالاخره! بلوف میزد. می‌دانست هرکجا جز آغوش او عاقبتش مرگ است. تهش برایش جز هیچ، چیزی نبود! با صدای در به خودش آمد. چشمهایش را محکم روی هم فشرد و پتو توی مشتش جمع شد. صدای قدم های ارسلان درست روی قلبش بود‌. سایه اش که افتاد روی صورتش پتو را بیشتر به چنگ کشید اما.‌‌.. به فاصله ی چند ثانیه پتو از روی تنش کنار رفت و دست او محکم چسبید به کتفش و چنان به تشک فشرده شد که پایین رفتن خوشخواب را حس کرد. ارسلان زانو گذاشت کنار تنش و روی صورتش خم شد. یاسمین با وحشت نگاهش کرد اما خودش را نباخت: _نظرت عوض شد؟ اومدی بزنیم؟ پوزخند ارسلان، لبخند تمسخر آمیز او را خشکاند. پوزخند ارسلان، لبخند تمسخر آمیز او را خشکاند. زانو گذاشت کنار تنش و روی صورتش خم شد. یاسمین با وحشت نگاهش کرد اما خودش را نباخت: _حق نداری به من دست بزنی ارسلان. برو کنار... صدای ارسلان از میان خروارها خط و خش بیرون آمد: _هزاربار گفتم مراقب حرف زدنت باش. گفتم اون جمله ای از دهنت میاد بیرون و مزه مزه کن. کتف یاسمین‌ میان مشتش داشت خرد میشد. _گفتم وقتی سگم، سگ ترم نکن‌. نگفتم؟ نگفتم نذار اون روی من بالا بیاد؟ ها؟ یاسمین سخت آب دهانش را قورت داد؛ _ولم کن ارسلان. سر ارسلان پایین رفت و نفسش مستقیم به گردن او خورد. _چرا؟ مگه عروسک من نیستی؟ مگه عروسک خیمه شب بازیم نیستی؟ تن دخترک با درد جمع شد. زانوی او دقیقا کنار زخم پهلویش بود. درد دوباره توی تنش اوج برداشته بود. _مگه من فقط موقع نیازم نمیام سراغت لامصب؟ مگه خودت اینو نگفتی؟ _ارسـ...لان.. #پارت_واقعی میتونید تو چنل سرچ کنید تا مطمئن بشید! تمام بنرهای این رمان واقعی هستن با 900 پارت آماده در چنل 😁❤️ هیجان از خط به خط پارت های این رمان می‌باره ☺️ میتونید امتحان کنید 😄 #عاشقانه_مافیایی
Показати повністю ...
2 112
3
_واقعا میخوای خواستگار به این خوبی رو رد کنی؟میفهمی بخاطر کسی که حتی یکبارم نتونستی ببنیش داری گند میزنی به زندگیت؟ اشک بی‌اراده روی گونه اش چکید و نگاهش را تا شلوارک پر شده از خرس های کوچکش پایین کشاند: _نمی‌...تونم! مریم محکم پلک به روی هم فشرد و ثانیه ای بعد به او نزدیک تر شده با نگرانی و حرص پچ زد: _احمق حتی بهت اجازه نداده چهره‌شو ببینی.. حق نداری بهش زنگ بزنی حق نداری تا وقتی خودش نخواسته بهش پیام بدی چراا؟چرا باید برای چنین آدمی.. _دوستش دارم.. میان حرفش پرید و چشم های اشکی‌اش،آن صورت معصوم و ظریف و مژه های خیسش،مریم را مات کرد. _وقتی صداش و می‌شنوم..آ..آروم میشم..این...چیز کمیه؟اینکه یکی میتونه حتی برای چند لحظه کاری کنه که حس کنم حالم واقعا خوبه،چیز کمیه؟ من کسی را نداشتم‌.مادرم زیر خاک و پدر داروسازم دوسال بود که مفقود شده بود! _نفس.. حیرت میان صدای مریم موج می‌زد من اما خسته از تمام تنهایی هایم اشک ریختم: _آره من اجازه ندارم صورتش و ببینم..اجازه ندارم هر وقت دلم خواست بهش زنگ بزنم ولی مریم..چند درصد ممکنه تو این دنیا کسی پیدا بشه که انقدر من و بشناسه..چندتا آدم ممکنه تو زندگیم بیاد که مثل اون..من و درک کنه! مریم در حرکتی کوتاه به آغوشم کشیده بغض کرده لب زد: _نفس...اون آدم خطرناکیه..درست مثل اسمش ناشناسه..یه هکره ناشناس‌‌ که..تو فقط قرار بود برای پیدا کردن بابات ازش کمک بخوای ولی حالا.. همان لحظه درب با صدای بلندی باز شد و عزیز خندان داخل آمد: _ماشالله..چقدر این پسر آقاست..به خدا که مهرش از همین حالا به دلم نشست..یه لحظه پاشد رفت بیرون منم..اع نفس مامان..خدا مرگم بده چی شده؟چرا آماده نشدی؟ هیچ نمی توانستم بگویم و چرا در این لحظه اینقدر دلم او را می‌خواست؟همانی که یک هفته از آخرین تماسم با او می‌گذشت؟ _هیچی عزیز جون یاد مامان باباش افتاده یکمی دلش گرفت بیاین من و شما بریم پیش مهمونا تا نفسم آماده شه! غم روی چشم های پیرزن نشست و پس از بوسیدن سر من سری تکان داد همراه مریم شد با زمزمه ای زیر لبی بیرون رفت. نگاهم به سمت راست و پارچه مشکی رنگی که روی تخت رها شده بود چرخید.همان پارچه ای که حین ملاقات اولم با او دور چشمانم بسته بود تا مبادا صورتش را ببینم. بغضم بیشتر شد و در حرکتی غیر ارادی تلفن را برداشته،آخرین شماره ای که از او داشتم را لمس کردم. می‌دانستم که نباید زنگ بزنم اما،همین یک شب را می خواستم دختر خوب و حرف گوش کنی نباشم.یک بوق دو بوق سه بوق دستی به گلوی دردناکم کشیدم و همان وقت صدای بم و مردانه اش در گوشم نشست: _نگفته بودم تا وقتی خودم نگفتم شماره‌ت روی گوشیم نیافته؟ لبخندی غمگین صورتم را پوشاند: _س..سلام..! _بغض برایِ چی؟ کاش مریم بود تا به او بگویم دیدی؟دیدی حتی با یک سلام ساده حالم را می فهمد؟سکوتم باعث شد پس از مکثی کوتاه ادامه دهد: _هوم پس جوجه کوچولو امشب خیلی ناراحته! اگر دهان باز میکردم گریه ام بند نمی‌آمد.پس خیره به پارچه مشکی رنگ دوباره اشک ریختم و او بود که از پشت خط با همان لحن آرامش دهنده و عجیبش لب زد: _خب.‌.کدوم بی‌وجودی دختر من و ناراحت کرده؟عکس بده جنازه تحویل بگیر! لحنش ته مایه ای از خنده داشت.بین من و او هیچ رابطه ای نبود،نه همکار بودیم نه رفیق؛نه یار بودیم نه فامیل...و او مرا دختر خودش خطاب می‌کرد! پشت دستم را روی گونه ام کشیدم و با بغض لب زدم: _اگه اون آدم...خود تو باشی چی؟ حالا او سکوت کرده بود و من امشب یک دختر شجاع اما خسته و غمگین بودم: _اگه اونی که ناراحتم کرده،تو باشی چی؟اگه بگم قلبم درد میکنه از اینکه حتی هیچ عکسی ازش ندارم که جنازشو تحویل بگیرم چی.. یک سکوت دیگر و منی که با چنگ زدن پارچه‌ی مشکی رنگ آهسته هق زدم: _اگه بگم دلم برای اونی که ناراحتم کرده خیلی تنگ شده چی‌‌؟! و هنوز هق بعدی را نزده بودم که صدای خش دار او قرار را از قلب بی‌قرارم گرفته،در صدم ثانیه ماتم کرد: _اگه اونی که ناراحتت کرده بگه وقتی دیدتِت قراره تا خود صبح تو بغلش چِفتت کنه چی؟
Показати повністю ...
1 957
11
پارت یک قصه👇 ــ درد داری؟ لب‌هایم را محکم به هم چسباندم تا چیزی نگویم، اما رعد بعدی باعث شد "لعنتی" زمزمه و همزمان با برخاستن از جایش نجوا کند: ــ تقصیر بی‌احتیاطی خودت بود و سعی نکن با اون نگاهت بهم عذاب‌وجدان بدی! این بار نگاهش کردم، با همان چشمان سرخ که هنوز خیس بودند و لرزی که تمامی نداشت. نگاهی که چهره‌اش را سخت‌تر کرد و چشمانش را کلافه بست و باز کرد. ــ تو واقعاً یه دردسری دختر، یه دردسر بزرگ! بلند شدن صدای زوزه‌ی حیوانی، نگاهم را از رویش برداشت. خودش هم کمی جلو رفت، از پناهگاه سنگی نزدیک کوهپایه خارج شد و با نگاهی عمیق و کاونده در اطراف، نفس عمیقی کشید. ــ صدای گرازه، نترس طرف کوه نمی‌آن! سمت جنگل‌های بلوطه. بعد دوباره آن نگاه عجیب و پرحرفش را دوخت به منی که داشتم از این سرما و خشم و غصه‌ی توامان می‌لرزیدم ــ یکم دیگه تحمل کن، بارون که بند بیاد می‌ریم. توی خودم جمع شدم. عاصی شده بود از سکوتم و این را دستی که مرتب پشت گردنش را می‌فشرد، نشان می‌داد. لحظاتی بعد آرام برگشت. با همان چند لحظه ایستادن زیر باران خیس شده بود و کاپشنش روی شانه‌های من سنگینی می‌کرد. وقتی نشست روی زمین سرد و نزدیک به من، چشمانم را بستم و چانه‌ام را چسباندم به سینه‌ام، بعد هم با حرکت دست و تکان دادن شانه‌ام، کاپشن او سقوط کرد روی زمین و نگاهش  روی آن چرخید. منتظر ماندم حرفی بزند اما به‌جای هر کلامی کاپشن را برداشت، به تن کشید و خیره به منظره‌ی خیس مقابلش زمزمه کرد: ــ تو داری با خودت لج می‌کنی، نه من! لرز بیشتری حالا به تن زخمی‌ام نشسته بود. صدای باران و غرش آسمان ترسناک بودند توی این لحظه‌ای که در آن گرفتار بودم. ــ قهر کردی خواهر کوچولوی فرهاد؟ نمی‌دانستم چرا، اما قفل زبانم آنجایی شکست که مرا شبیه آن روزها، خواهر کوچولوی فرهاد صدا کرده بود. ــ دلم می‌خواد باز برگردم به اون روزا که فقط خواهر کوچولوی فرهاد بودم و تو هم... خیره‌اش ماندم و او در سکوت و اخم منتظر ماند تا جمله‌ام را تمام کنم. جمله‌ای که حین ادا کردنش یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمانم سر خورد و خراش روی پوستم را سوزاند. ــ این‌قدر بی‌رحم نبودی! تیرگی نگاه و غلظت اخم‌هایش که بیشتر شد، چشم‌هایم بیشتر سوخت و تنم بیشتر لرزید. وسط باران، توی جنگل‌های بلوط زاگرس، کنار کسی اسیر شده بودم که دوستش داشتم ولی او دوست داشتن را بلد نبود. ــ البته باید ببخشید که جسارت کردم استاد، من فقط شاگرد پردردسر شمام و حق ندارم این‌طوری با شما حرف بزنم؛ حتی اگر مثل الان آسیب دیده باشم، حتی اگر ترسیده باشم و حتی اگر خیلی حالم بد باشه هم نباید به شما توهین کنم چون شما... شبیه ماهی بیرون‌زده از تنگ آبی لرزیدم و جان دادم وقتی فاصله‌ی بین‌مان را پر کرد و با کشیدن تن مجروح من سمت خودش، سرم را محکم چسباند به سینه‌اش.صورتم از خیسی اشک‌ها در امان نبود وقتی با التماس خواستم رهایم کند، چون من با خاطره‌ی این آغوش می‌مردم. ــ ولم کن، ولم کن.... دستش محکم‌تر سرم را فشرد به تنش و صدایش گرفته‌تر از وقتی بود که تمام سراشیبی را با سرعت پایین آمده بود تا من سقوط‌کرده را ببیند و ایمان بیاورد به سالم بودنم. ــ هیش، هیچی نگو، این‌قدر لجوج نباش، بذار آرومت کنم! مشت کم‌جانم....
Показати повністю ...
image
5 236
13
یه ویدیوی خفن و عاشقانه با بخشی از قسمت دیشب vip «شیّاد و شاپرک» رو تو استوری ببینیم؟! امان از قلبِ عاشق برسام…🔥🥰 پیج زیر👇🏽
583
0
برای خوندن کامل اَرس و جلد۲ «شیّاد و شاپرک» که بیش از ۴۰۰ پارت آپ شده و رسیده به قشنگ‌ترین بخش‌ زندگی برسام هامون، به لینک زیر برید👇🏽
7 633
0
اطلاعات پایان ارس، زمان شروع جلد۲، و کلی عکس و فیلم جذاب و احساسی از شخصیت‌ها رو تو هایلایت ارس و شیّاد ببینید. پیج زیر🥰👇🏽 https://instagram.com/zeinab__rostami
1 286
0

sticker.webp

769
0
اما شرط پدرخانومت دو سال نامزدی بود! -شرط تا زمانی بود که من خسته نشده بودم! تحمل اوضاع این چنینی را دیگر ندارم اینکه برای دیدن زنم و برای کمی با او تنها بودن باید مدام از زیر بلیط ناصر رد بشم! تا همین‌جا هم به زحمت دندان روی جگر گذاشتم می‌خوام مابقی زندگیم رو زنم کنارم باشه. حالا اگر موافقین طبقه‌ی بالا رو آماده کنیم اگر که نه من دنبال خونه اینجا نه، اما دو تا محله بالاتر می‌گردم رمانی که بخونید به بقیه هم پیشنهاد می کنید با اطمینان میگم نخونید ازدستتون رفته توصیه صد در صدی ما به شما👌 https://t.me/+pFxJ2UB0Epk0OGFk -خود کرده را تدبیر نیست پسرِ حاجی! اون زمان که تو دانشگاه بهت گفتم پدرم حساسه و حالا حالاها دختر راهی خونه شوهر نمی‌کنه پا کردی تو یه کفش که نه و فلان! -خدا وکیلی این طاقت نمی‌آره! در ثانی هر چی حاج خانم اجازه می‌ده من یه نموره به مردونگیم افتخار کنم از اون چند برابر بیشتر حاج‌آقا از دماغم می‌آره! زنمی، شرعی و قانونی! عرفی که آقات انداخته دهنش، دهنمو صاف کرد -به جون رستا خسته‌ام! لامصب دلم می‌خوادت
Показати повністю ...
890
0
امیر سپهبد🔥 مردی بداخلاق و مغرور که تا به حال کسی چهره‌اش و از نزدیک ندیده و به مرد #نقاب‌دار معروفه😎 مردی خشک و سرد که از همه دخترا بعد از مرگ نامزدش فاصله میگیره... شب عروسیش به گوشش رسونده بودن که جنازه نامزدش در عمارت بزرگ شایان هاست.  دلبرش در تخت #ساشا شایان بر اثر تجاوز جان داده بود. باید تاوان می گرفت و زخم می زد تا آرام می گرفت. قسم خورده که بعد ازمرگ نامزدش #مهگل دیگه عاشق نشه و به کسی رحم نکنه بعد از اون همه سختی و درد و رنج درست وقتی میخواد انتقام شو بگیره بدجوری دل میبازه به خواهر دشنمش، به خواهر کسی که مسبب تمام مشکلات و دردهایی هست که کشیده و....🥲❌
Показати повністю ...
246
1
امروز بله برونم بود اما خبری از بزمی شاد نبود. خبری از موسیقی، آواز، طبل و دُهُل نبود. چادر سفیدی که از قبل دوخته بودند روی سرم انداختند و همان چند زنِ میان‌سال و مسن، کل کشیده و هلهله سر دادند... سرم‌ پایین افتاده و اشک‌های درشتی از چشم‌هایم می‌چکید. بخت و اقبالم اما ابدا شبیه به رنگِ چادر روی سرم نبود وقتی زنِ دومِ مردی شدم که نه تنها من را ندیده و نپسندیده بود بلکه فقط این وصلت را قبول کرده بود برای داشتنِ وارثی! من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث! او مردی بود که شب خواستگاری هم نیامده بود! چند بزرگی از خانواده‌اش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی! وارث برای خاندانِ کاتوشیان! در حالی عروس‌ِ این خاندان می‌شدم که زبانی برای اعتراض نداشتم. من لال بودم و همین اَلکَن بودنم باعث شده بود خانواده‌ام من را معیوب دانسته و با آمدنِ اولین خواستگارِ جدی به خانه‌ی بخت بفرستند... 💔💔💔💔💔😞😞 این یه پیشنهاد فوق‌العاده‌س برای شما👌 رمانی که بدون شک خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه
Показати повністю ...

51311362_957468534643068_6237967569063150730_n.mp4

420
0
پسره حافظه‌شو از دست داده. هر از گاهی یک چیزایی یادش می‌آد اما زنی که کنارش می‌بینه با زنی که الان کنارشه یکی نیست محمد به تخت خیر شد. حسی تلخ بیخ گلویش را چسبیده بود. روی تخت خودش را می‌دید با دختری که موهای بلند سیاه داشت. دستانش میان موهای دختر بازی می‌کرد اما صورتش را نمی‌‌دید. چشم از تخت گرفت و روی مبل نشست. زن دست زیر شکمش گرفت و خم شد و سینی را مقابلش گذاشت.: -خسته نباشی نگاهش چسبید به موهای طلایی رنگ و کوتاه همسرش، موهای زن روی تخت سیاه و بلند بودند. پرسید: - موهات‌و رنگ‌ کردی؟ زن صاف ایستاده، روزهای آخر بارداری را می‌گذراند به موهایش دست کشید: - نه رنگ خودشه. ابرو بالا انداخت و آرزو کرد جواب سوال بعدی‌اش مثبت باشد: - قبلا رنگ‌ تیره نزدی به موهات مثلا مشکی یا قهوه‌ای؟ زن خندید: - نه هیچ‌وقت موهام‌و رنگ‌ نکردم چطوره؟ محمد به جای جواب سوالش پرسید: - قبلا موهات بلنده بوده؟ زن سردرگم خندید: - نه سال‌هاست کوتاهش می‌کنم چی شده گیر دادی به موهای من؟ محمد‌از جا برخاست. محسن در حیاط پای منقل ایستاده و زغال‌ها را باد می‌زد. کنارش ایستاد و پرسید: - محسن یک سوال؟ من قبل از اون حادثه و کما چطور ادمی بودم؟ به زنم وفادار بودم یا نه. محسن مردد نگاهش کرد: - تو همیشه آدم خوبی بودی دادش. محمد به آسمان خیره شد: - نمی‌دونم ماجرا چیه ولی توی اتاق، روی تخت، هر جا رو نگاه می‌کنم یک دختر دیگه رو کنارم می‌بینم. یک دحتری که موهاش بلند و سیاهه، ریز جثه‌س. صورتش ولی مشخص نیست. اما مطمئنم این زنی که الان کنارمه نیست. نگرانم محسن نکنه وقتی این نبوده من کس دیگه‌ای رو می‌آوردم خونه. رمانی با 500پارت آماده. با عاشقانه‌های بی‌منتهی
Показати повністю ...
396
0
برای خوندن کامل اَرس و جلد۲ «شیّاد و شاپرک» که بیش از ۴۰۰ پارت آپ شده و رسیده به قشنگ‌ترین بخش‌ زندگی برسام هامون، به لینک زیر برید👇🏽
1 550
0
اطلاعات پایان ارس، زمان شروع جلد۲، و کلی عکس و فیلم جذاب و احساسی از شخصیت‌ها رو تو هایلایت ارس و شیّاد ببینید. پیج زیر🥰👇🏽 https://instagram.com/zeinab__rostami
1 546
0

sticker.webp

1 075
0
-نمی‌خوام روم تو روی خانواده‌ی رستا باز بشه! نمی‌خوام احترامات از بین بره و نمی‌خوام رستا اذیت بشه بابت رفتار اشتباه خانواده‌ش! دلیلی نداره این وضعیت یسال دیگه هم ادامه پیدا کنه وقتی مطمئنم اگه ادامه‌ پیدا کنه اتفاقای خوبی نمی‌افته! نماند تا مابقی صحبت‌های آن‌ها را بشنود. از پله‌های موکت شده بسرعت بالا رفت و داخل اتاق امیرحسین شد و طاقتش هم تا همان‌جا بود! پلک که زد دانه‌های درشت اشک روی صورتش غلتیدند و دستانش مشت شدند! نمی‌دانست روزی برای رسیدن به پسر مورد علاقه‌اش تا این میزان باید بابت رفتار اشتباه خانواده‌اش شرمگین شود! نمی‌دانست دوست داشتن و پی دلش رفتن تاوانی به سختیِ خرد شدن احساساتش را دارد! چادر را از روی سرش برداشت و با پر روسری اشک‌های روی صورتش را پاک کرد. از آینه نگاهی به خودش انداخت. گوشه‌های چشمش از مداد سیاهی که زده بود بواسطه اشک سیاه شده بودند. در حال پاک کردن بود که امیرحسین را دید... رستا دختر حاج ناصر علاقه‌مند به امیرحسین می‌شه که براش ممنوعه‌س! امیرحسینی که پسر وکیل و قاضیِ مملکت بوده! اما با پافشاری نامزد می‌کنن دریغ از اینکه اتفاقات گذشته مثل یک سونامی زندگیشون رو زیر و رو می‌کنه! رمانی زیبا در فضایی سنتی و تعصب‌ها حتما توصیه می‌کنم بخونید هم زیباست و هم پارت‌دهی فوق‌العاده منظم👌👌👌👌 https://t.me/+pFxJ2UB0Epk0OGFk
Показати повністю ...
1 006
1
امیر سپهبد🔥 مردی بداخلاق و مغرور که تا به حال کسی چهره‌اش و از نزدیک ندیده و به مرد #نقاب‌دار معروفه😎 مردی خشک و سرد که از همه دخترا بعد از مرگ نامزدش فاصله میگیره... شب عروسیش به گوشش رسونده بودن که جنازه نامزدش در عمارت بزرگ شایان هاست.  دلبرش در تخت #ساشا شایان بر اثر تجاوز جان داده بود. باید تاوان می گرفت و زخم می زد تا آرام می گرفت. قسم خورده که بعد ازمرگ نامزدش #مهگل دیگه عاشق نشه و به کسی رحم نکنه بعد از اون همه سختی و درد و رنج درست وقتی میخواد انتقام شو بگیره بدجوری دل میبازه به خواهر دشنمش، به خواهر کسی که مسبب تمام مشکلات و دردهایی هست که کشیده و....🥲❌
Показати повністю ...
339
0
پسره حافظه‌شو از دست داده. هر از گاهی یک چیزایی یادش می‌آد اما زنی که کنارش می‌بینه با زنی که الان کنارشه یکی نیست محمد به تخت خیر شد. حسی تلخ بیخ گلویش را چسبیده بود. روی تخت خودش را می‌دید با دختری که موهای بلند سیاه داشت. دستانش میان موهای دختر بازی می‌کرد اما صورتش را نمی‌‌دید. چشم از تخت گرفت و روی مبل نشست. زن دست زیر شکمش گرفت و خم شد و سینی را مقابلش گذاشت.: -خسته نباشی نگاهش چسبید به موهای طلایی رنگ و کوتاه همسرش، موهای زن روی تخت سیاه و بلند بودند. پرسید: - موهات‌و رنگ‌ کردی؟ زن صاف ایستاده، روزهای آخر بارداری را می‌گذراند به موهایش دست کشید: - نه رنگ خودشه. ابرو بالا انداخت و آرزو کرد جواب سوال بعدی‌اش مثبت باشد: - قبلا رنگ‌ تیره نزدی به موهات مثلا مشکی یا قهوه‌ای؟ زن خندید: - نه هیچ‌وقت موهام‌و رنگ‌ نکردم چطوره؟ محمد به جای جواب سوالش پرسید: - قبلا موهات بلنده بوده؟ زن سردرگم خندید: - نه سال‌هاست کوتاهش می‌کنم چی شده گیر دادی به موهای من؟ محمد‌از جا برخاست. محسن در حیاط پای منقل ایستاده و زغال‌ها را باد می‌زد. کنارش ایستاد و پرسید: - محسن یک سوال؟ من قبل از اون حادثه و کما چطور ادمی بودم؟ به زنم وفادار بودم یا نه. محسن مردد نگاهش کرد: - تو همیشه آدم خوبی بودی دادش. محمد به آسمان خیره شد: - نمی‌دونم ماجرا چیه ولی توی اتاق، روی تخت، هر جا رو نگاه می‌کنم یک دختر دیگه رو کنارم می‌بینم. یک دحتری که موهاش بلند و سیاهه، ریز جثه‌س. صورتش ولی مشخص نیست. اما مطمئنم این زنی که الان کنارمه نیست. نگرانم محسن نکنه وقتی این نبوده من کس دیگه‌ای رو می‌آوردم خونه. رمانی با 500پارت آماده. با عاشقانه‌های بی‌منتهی
Показати повністю ...
633
4
-اینم انگشتر نشونی! دخترِ لال و بزور شوهرش می‌دن به مردی که دنبالِ وارث برای خودش...😞😞😞💔💔💔 زمانی نمی‌برد که باز هم صدای هلهله و کل کشیدن‌های زنان را می‌شنوم و نقل و شکلاتی که روی سرم می‌ریزند. برخلافِ همه‌ی دخترهایی که از همان سنِ کم در محافل بزم‌شان شرکت می‌کردم و در روز بله‌برون‌شان داماد هم در کنارشان بود اما حالا من عروسِ بی‌دامادم! سر بالا می‌برم و به همان زنی که دقایقی قبل انگشتر در دستم انداخته بود نگاه می‌کنم. مادرشوهرم بود؟ پوزخندی ناخواسته کنج لبم می‌نشیند. من هیچ‌کس از آن طرف را نمی‌شناختم! منی که حتی حاضر نشدم در مجلسی که به اصطلاح مجلسِ خواستگاری بود شرکت کنم! حتی کلمه‌ی مادرشوهر هم برایم نامانوس جلوه می‌کند. خواستگاری‌ای که داماد هم آن شب نیامده بود! چند بزرگی از خانواده‌اش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی! حرف‌ها بین خودشان رد و بدل شده و قول و قرارها گذاشته شده بود. آن‌ها من را دیده و پسندیده بودند. نمی‌دانم در خیابانی یا در مهمانی‌ای یا در کجا؟! مهم این بود که خانواده‌ی آن مرد مرا دیده بودند! همین مهم بود که فقط دختری باشد از یک خانواده‌ی متوسط. چه بهتر که زبانِ حرف زدن هم نداشته باشد برای اعتراض! چه بهتر که سنش هم مهم نیست! چادر سفیدی که از قبل دوخته بودند روی سرم انداختند و همان چند زنِ میان‌سال و مسنی که بیش از همه از این وصلت راضی و خشنود بودند، کل کشیده و هلهله سر دادند... سرم‌ پایین افتاده و اشک‌های درشتی از چشم‌هایم می‌چکید. بخت و اقبالم اما ابدا شبیه به رنگِ چادر روی سرم نبود وقتی این ازدواج همانی که همیشه تصور می‌کردم نبود! کاخِ آمال و آرزوهایم رنگ و لعابِ دیگری داشت و حال به یک‌باره در این شبِ شوم کاخ آرزوهایم خراب شده بود... خراب شده بود وقتی زنِ دومِ مردی شدم که نه تنها من را ندیده و نپسندیده بود بلکه فقط این وصلت را قبول کرده بود برای داشتنِ وارثی! من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث! وارث برای خاندانِ کاتوشیان! در حالی عروس‌ِ این خاندان می‌شدم که زبانی برای اعتراض نداشتم. من لال بودم و همین اَلکَن بودنم باعث شده بود خانواده‌ام من را معیوب دانسته و با آمدنِ اولین خواستگارِ جدی به خانه‌ی بخت بفرستند... خانه‌ی بختی که سفید نبود و در و دیوارش نه رنگ شده بلکه کاهلگلی بود... من آمین دختری بودم که تنها نقطه‌ی اشتراکم با هم نوعانم دختر بودنم بود... وگرنه بختی سیاه داشتم به بلندایِ کوه‌های سر با فلک کشیده و تاریکیِ شب‌هایِ بی‌ماه و ستاره... دخترِ لالِ و بخاطر همین بزور می‌خوان بدن به مردی که دنباله وارثِ! مردی که اون رو ندیده و نپسندیده. این یه پیشنهاد فوق‌العاده‌س برای شما👌
Показати повністю ...
538
2
ارسی‌های عزیزم، عکس و فیلم‌های پناه و امیر و برسام و همین‌طور کلی عکس و ویدیوی جذاب از زندگی عاشقانه‌ی شیاد رو در هایلایت‌ ارس» شیّاد» ‌تونید ببینید. پیج زیر😍👇🏽
1 988
0
برای خوندن کامل اَرس و جلد۲ «شیّاد و شاپرک» که بیش از ۴۰۰ پارت آپ شده و رسیده به قشنگ‌ترین بخش‌ زندگی برسام هامون، به لینک زیر برید👇🏽
1 874
1

sticker.webp

1 886
0
پسره حافظه‌شو از دست داده. هر از گاهی یک چیزایی یادش می‌آد اما زنی که کنارش می‌بینه با زنی که الان کنارشه یکی نیست محمد به تخت خیر شد. حسی تلخ بیخ گلویش را چسبیده بود. روی تخت خودش را می‌دید با دختری که موهای بلند سیاه داشت. دستانش میان موهای دختر بازی می‌کرد اما صورتش را نمی‌‌دید. چشم از تخت گرفت و روی مبل نشست. زن دست زیر شکمش گرفت و خم شد و سینی را مقابلش گذاشت.: -خسته نباشی نگاهش چسبید به موهای طلایی رنگ و کوتاه همسرش، موهای زن روی تخت سیاه و بلند بودند. پرسید: - موهات‌و رنگ‌ کردی؟ زن صاف ایستاده، روزهای آخر بارداری را می‌گذراند به موهایش دست کشید: - نه رنگ خودشه. ابرو بالا انداخت و آرزو کرد جواب سوال بعدی‌اش مثبت باشد: - قبلا رنگ‌ تیره نزدی به موهات مثلا مشکی یا قهوه‌ای؟ زن خندید: - نه هیچ‌وقت موهام‌و رنگ‌ نکردم چطوره؟ محمد به جای جواب سوالش پرسید: - قبلا موهات بلنده بوده؟ زن سردرگم خندید: - نه سال‌هاست کوتاهش می‌کنم چی شده گیر دادی به موهای من؟ محمد‌از جا برخاست. محسن در حیاط پای منقل ایستاده و زغال‌ها را باد می‌زد. کنارش ایستاد و پرسید: - محسن یک سوال؟ من قبل از اون حادثه و کما چطور ادمی بودم؟ به زنم وفادار بودم یا نه. محسن مردد نگاهش کرد: - تو همیشه آدم خوبی بودی دادش. محمد به آسمان خیره شد: - نمی‌دونم ماجرا چیه ولی توی اتاق، روی تخت، هر جا رو نگاه می‌کنم یک دختر دیگه رو کنارم می‌بینم. یک دحتری که موهاش بلند و سیاهه، ریز جثه‌س. صورتش ولی مشخص نیست. اما مطمئنم این زنی که الان کنارمه نیست. نگرانم محسن نکنه وقتی این نبوده من کس دیگه‌ای رو می‌آوردم خونه. رمانی با 500پارت آماده. با عاشقانه‌های بی‌منتهی
Показати повністю ...
1 518
3
اما شرط پدرخانومت دو سال نامزدی بود! -شرط تا زمانی بود که من خسته نشده بودم! تحمل اوضاع این چنینی را دیگر ندارم اینکه برای دیدن زنم و برای کمی با او تنها بودن باید مدام از زیر بلیط ناصر رد بشم! تا همین‌جا هم به زحمت دندان روی جگر گذاشتم می‌خوام مابقی زندگیم رو زنم کنارم باشه. حالا اگر موافقین طبقه‌ی بالا رو آماده کنیم اگر که نه من دنبال خونه اینجا نه، اما دو تا محله بالاتر می‌گردم رمانی که بخونید به بقیه هم پیشنهاد می کنید با اطمینان میگم نخونید ازدستتون رفته توصیه صد در صدی ما به شما👌 https://t.me/+pFxJ2UB0Epk0OGFk -خود کرده را تدبیر نیست پسرِ حاجی! اون زمان که تو دانشگاه بهت گفتم پدرم حساسه و حالا حالاها دختر راهی خونه شوهر نمی‌کنه پا کردی تو یه کفش که نه و فلان! -خدا وکیلی این طاقت نمی‌آره! در ثانی هر چی حاج خانم اجازه می‌ده من یه نموره به مردونگیم افتخار کنم از اون چند برابر بیشتر حاج‌آقا از دماغم می‌آره! زنمی، شرعی و قانونی! عرفی که آقات انداخته دهنش، دهنمو صاف کرد -به جون رستا خسته‌ام! لامصب دلم می‌خوادت
Показати повністю ...
1 421
0
امیر سپهبد🔥 مردی بداخلاق و مغرور که تا به حال کسی چهره‌اش و از نزدیک ندیده و به مرد #نقاب‌دار معروفه😎 مردی خشک و سرد که از همه دخترا بعد از مرگ نامزدش فاصله میگیره... شب عروسیش به گوشش رسونده بودن که جنازه نامزدش در عمارت بزرگ شایان هاست.  دلبرش در تخت #ساشا شایان بر اثر تجاوز جان داده بود. باید تاوان می گرفت و زخم می زد تا آرام می گرفت. قسم خورده که بعد ازمرگ نامزدش #مهگل دیگه عاشق نشه و به کسی رحم نکنه بعد از اون همه سختی و درد و رنج درست وقتی میخواد انتقام شو بگیره بدجوری دل میبازه به خواهر دشنمش، به خواهر کسی که مسبب تمام مشکلات و دردهایی هست که کشیده و....🥲❌
Показати повністю ...
733
0
امروز بله برونم بود اما خبری از بزمی شاد نبود. خبری از موسیقی، آواز، طبل و دُهُل نبود. چادر سفیدی که از قبل دوخته بودند روی سرم انداختند و همان چند زنِ میان‌سال و مسن، کل کشیده و هلهله سر دادند... سرم‌ پایین افتاده و اشک‌های درشتی از چشم‌هایم می‌چکید. بخت و اقبالم اما ابدا شبیه به رنگِ چادر روی سرم نبود وقتی زنِ دومِ مردی شدم که نه تنها من را ندیده و نپسندیده بود بلکه فقط این وصلت را قبول کرده بود برای داشتنِ وارثی! من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث! او مردی بود که شب خواستگاری هم نیامده بود! چند بزرگی از خانواده‌اش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی! وارث برای خاندانِ کاتوشیان! در حالی عروس‌ِ این خاندان می‌شدم که زبانی برای اعتراض نداشتم. من لال بودم و همین اَلکَن بودنم باعث شده بود خانواده‌ام من را معیوب دانسته و با آمدنِ اولین خواستگارِ جدی به خانه‌ی بخت بفرستند... 💔💔💔💔💔😞😞 این یه پیشنهاد فوق‌العاده‌س برای شما👌 رمانی که بدون شک خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه
Показати повністю ...

51311362_957468534643068_6237967569063150730_n.mp4

772
1
عشق اول و آخر شیّاد این‌جاست…🫀🥀
4 171
0
برای خوندن کامل اَرس و جلد۲ «شیّاد و شاپرک» که بیش از ۴۰۰ پارت آپ شده و رسیده به قشنگ‌ترین بخش‌ زندگی برسام هامون، به لینک زیر برید👇🏽
4 934
0
ویدیوهای احساسی از امیر و پناه و قسمت جدیدو تو هایلایت ارس ببینید. آهنگا حال دلِ پناهن🔥👇🏽
4 757
0

sticker.webp

4 518
1
"پاچه و زبون خیلی دوست دارم" -پاچه هایِ آمینم واسه من بذار. چشمانم از کاسه بیرون زد و قبل از آنکه قاشق از دستم چپه شود،محکم فشردمش. جرئت نمی کردم کسی را نگاه کنم. این ملعون با بی خیالی گفت: -آخه من خیلی پروپاچه دوست دارم. بین این جمع لازم بود این حرف را بزند؟ اگر کسی رابطه مخفی‌امان را می فهمید چه؟ ای خدا...بدبخت می شدم. او زیر ذره بین همه فامیل بود و همه میخواستند دخترشان را به این فوتبالیست پولدار جذاب قالب کنند. اگر کسی می فهمید او مرا انتخاب کرده،قیامت می شد! سپهر حینی که دو لوپی کله پاچه اش را می خورد گفت: -آره راست میگه،حسین عاشقِ پاچه است. همان لحظه،کهربا که عاشق سینه چاک حسین بود با ناز گفت: -من پاچه دوست ندارم آقا حسین،میدم به شما.. دختره نکبت.... قاشقم را محکم در دست گرفتم. داشتم از حسودی منفجر می شدم اما حسین با سردی خطاب به کهربا گفت: -نه نمیخواد،دهنی کسیو نمیخورم! و همان لحظه پاهایش را از زیر میز رویِ صندلی و دقیقا کنار پایم گذاشت...برق از سرم پرید. داشت چه غلطی می کرد؟ کهربا که در ذوقش خورده بود با لحن لوسی گفت: -دهنی نیس... اما حرف در دهانش ماند چون حسین خم شد سمت کاسه من و حینی که پاچه های مرا داخل کاسه اش می ریخت به منی که وحشت کرده بودم گفت: -پاچه هات مال من بچه. متوجه نگاه های همه به خودمان بودم. وای حتما همه می فهمیدند! قاشقم را داخلِ بشقاب رها کرده و دستِ راستم را زیرِ میز،جایی که پایِ این عوضی قرار داشت بردم و حینی که پایش را پرت می کردم اعتراض کردم: -جای پاچه کوفت بخور،چشم به غذای من دوختی عوضیِ ملعون! کهربا بهت زده "آمین" ای گفت و سپهر باخنده نگاهم کرد و تازه فهمیدم چه گاف بدی دادم.   حسین شرارت نگاهم کرد و گفت: -چقدر حسود و بخیلی،دوتا پاچه است دیگه. بلافاصله کهربا هم با ناراحتی بیان کرد: -مال آمین دهنیه،نخورش! الله اکبر،چه پاچه در پاچه ای شده بود. اما حسین با ولع گازی به پاچه زد.... لب باز کردم تا اعتراض کنم که حسین تکه از سنگگِ خاشخاشیِ مقابلش به دهان گذاشت و خیلی جدی گفت: -یه جوری داد و فریاد می کنی انگار گفتم زبونتو بده،دوتا پاچه که این حرفارو نداره. غر زدم: -بفرما،کوفت کن.‌کوفت کن تا حناق شه تو گلوت. چیزِ دیگه ای نمی خوای؟ کاسه اش را مقابلش گذاشت و با شیطنت: -دست و دل باز نیستی،وگرنه زبونتم می خوام. رویِ صندلی ام نشستم و چشم غره رفتم: -از خودت در نیا،بشین با پاچه هات کیف کن عوضی. کهربا بود که تشر زد: -آمیییییین! براق شدم سمتش: -چیه؟دوست دارم خساست می کنم. یکی از برش های سنگک را از وسطِ میز برداشتم و مقابلِ صورتم بالا گرفته و خطاب به حسین گفتم: -این نونو می بینی؟ -هوم. با حرص نان را تکه تکه کردم و داخلِ کاسه ریختم: -این تویی که دارم اینجوری گسترده ات می کنم! کهربا عصبی گفت: -چقدر بی ادبی،با آقا حسین اینجوری حرف نز.. و صدای جدی حسین: -دختر من حق داره هرجور بخواد باهام حرف بزنه. به هیچکسم مربوط نیست! فکر کن کراش ترین پسرِ فامیل که هم پولداره هم خیلیییی معروف از بین همه‌اون درو دافژ که دورش ریخته،یهویی عاشق یه دختر ساده اما شاد که زبون تندو تیزی داره میشه. پسری که هیچکس جرئت نداره بهش بگه "تو" و همه جا مثل‌گرگه جلوی این دختره میشه یه پیشی ملوس😂😂😍 یعنی عاشقش میشید. قصه عشقی شیرین و ساده ای که حسابی بهتون حس خوب میده. دختری که نه زیبایی افسانه ای داره نه دکتر مهندسه. یه دختر ورزشکارِ بااراده و جذاب که آمینِ آرزوهای این آقا پسر میشه و پسره واسش حاضره هرکاری بکنه😍😂
Показати повністю ...
3 261
11
‍ 💫💫شیب_شب - چرا دست از سرم بر نمی داری؟؟؟ از روی کاپوت ماشین پایین پرید و گوشه ی ابرویش را خاراند نگاه بی تفاوتش را در چشمانم ریخت - برو وسیله هات رو جمع کن منتظرم......؟؟!!!!! - نمی فهمی؟ یا خودت رو زدی به نفهمی؟؟؟ هجوم ناگهانی اش را به چشم ندیدم تنها در  صدم ثانیه گریبانم را گرفت و به سمت ماشین کشید - لیاقت احترام نداری....‌ شوکه از فضای غیر قابل پیشنی میانمان جیغم به هوا رفت - ولم کن نامرد عوضی....!!!! سرش را تکان داد - اوکی .....نگران نباش، اونم به موقعش... !!!! منظورش چه بود؟؟؟ نگاهش را در صورت بهت زده ام چرخاند - قرار نیست آش نخورده دهن سوخت بشم که .....هوم؟؟ دستانش بی قرار چرخی روی لباسم زد و انگشتانش دکمه های کت پاییزی ام را با اشاره ای باز کرد - می دونی ریرا؟؟؟؟ وسط هیاهوی گیتی جون و نارشین  برای اینکه بندازنت به من، تنها چیزی آرومم  می کرد سرش را پایین آورد و کنار گوشم پچ زد - فکر کردن به پستی بلند ی های هیکلت بود پایم را محکم به ساق پایش کوبیدم در ماشین را باز کرد و پرتم کرد داخل ...... - وحشی بازی دوست داری عشقم.... اوکی، منم بدجور پایه ام که اون لب های لامصبت و از جا بکنم...!!! هنوز نفس گرمش به صورتم نرسیده بود که با التماس لب زدم : - حسام ...... نگاهش روی چشمهایم ماند آب دهانش را قورت داد - جان دل حسام .....عمر حسام -اذیتم نکن باشه -  دِ آخه من خاکبرسر کی اذیت کردم؟!! من که جونمو برات می دم..... تویی که آویزون اون بی غیرت شدی و..... جمله اش تمام نشده بود که یقیه اش از پشت کشیده شد بی کی می گی بی غیرت مرتیکه ی بی ناموس.......؟؟!!!! 💘💘💘💘💘💘
Показати повністю ...
رمان شیب شب/آزاده ندایی
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy اینستاگرام نویسنده: @anedaee31 https://www.instagram.com/p/C64TkmtKqxm/?igsh=bnpzZ3NlMzV2ZGc2
1 601
2
_ سیگار آرومت می‌کنه؟ دودهای زیاد اطرافش باعث شده است تصویر صورتش را واضح نبینم. سیگار میان لب‌هایش در حال سوختن است و انگار قصد ندرد جوابم را بدهد! جلوتر می‌روم و شجاعت به خرج می‌دهم؛ دست پیش می‌برم و آرام فیلتر نیمه سوخته‌ی سیگار را از میان انگشتانش بیرون می‌کشم. گره‌ی ابروهایش تنگ‌تر می‌شود و با نگاه جدی و سرد مختص به خودش فقط نگاهم می‌کند. _ پرسیدم سیگار آرومت می‌کنه؟ نیشخند می‌زند و مستقیم به چشم‌هایم نگاه می‌کند. سکوتش که می‌شکند؛ صدایش زیادی گرفته و خشن است. _ وقتی یه مرد برای آروم کردن خودش می‌ره سراغ سیگار یا هر کوفت دیگه‌ای؛ نباید بپری وسط خلوتش! آخرین کلمه را تقریبا با حرصی آشکار جویده است و آرام از روی صندلی بزرگ و چرخ‌دارش بلند می‌شود؛ جلو که می‌آید نیشخندش هم پررنگ‌تر شده! _ دیگه هیچ وقت سیگار رو از دست هیچ مردی بیرون نکش! مسخ چشمانش هستم که در کم‌ترین فاصله از صورتم قرار دارد؛ فیلتر نیمه سوخته‌ی سیگار میان انگشت‌هایم مچاله مانده. _ فقط تو... برق خطرناک چشم‌هایش قلبم را می‌لرزاند. صورتش را جلوتر می‌آورد و نفسش می‌خورد به لب‌هایم. _ فقط من چی؟ انگار خودم نیستم که این چنین جادو شده‌ام و راحت حرف دلم را بر زبان می‌آورم! انگار خودم نیستم... _ من فقط سیگار از دست یه مرد بیرون می‌کشم... اون مرد هم فقط تویی! برق چشم‌هایش بیشتر می‌شود و نیشخندش عمیق‌تر! انگشتان دست راستش دور چانه‌ام تاب می‌خورند و همان نقطه را عجیب به آتش می‌کشد... _ پس کارت سخت می‌شه! بی‌اختیار می‌پرسم. _ چرا؟ نیشخند لعنتیِ روی لبش مثل میخ دارد فرو می‌شود درون چشم‌هایم! _ چون باید بتونی مثل همون سیگار آرومم کنی! فرصت درک کردن منظورش را به من نمی‌دهد و لب‌هایم را به کام می‌کشد! درست مثل سیگارش که آرام؛ عمیق و پیوسته از آن کام می‌گرفت! همان سیگاری که از میان انگشتان سست شده‌ام حالا کنار پاهایمان افتاده و من باید نقشش را ایفا کنم... تو تولد دوستم باهاش آشنا شدم. اون یه مرد جذاب و مغرور بود و من دختری که برخلاف دوستام هیچ وقت دوست‌پسر نداشتم. اولین بار به اسم زیبای شرقی صدام کرد؛ وقتی که هنوز اسمم رو نمی‌دونست! چند وقت بعد ازش شنیدم که من اولین دختری هستم که وسوسه‌ی بوسیدنم رو به دل داره و زیاد به لمس کردنم فکر کرده. اما دیر فهمیدم کنار اون مرد بودن چقدر می‌تونه برام خطرناک باشه. گذشته‌ی تاریکش می‌تونست خط پایان زندگیم باشه... و قصه‌ی ما داشت به قصه‌ی دیو و دلبر شبیه می‌شد! سر از قلعه‌ی تاریک و سرد دیو در آورده بودم و بهم گفته بود شاید من همون شیشه‌ی عمر و گل زندگیش باشم... عاشقانه‌ای سیاه و نفس‌گیر🔮 کافیه فقط پارت های جنجالی و طوفانی اولش رو بخونی🫣🥹
Показати повністю ...
1 489
3
- تنش میخشکد و قلبش میان سینه از حرکت می‌ایستد. جانش را یک‌نفر میخواهد؟ -کم سینه چاک نداره ولی تو روم وایساد گفت خاطرخواه یکی دیگه شدم. پلک میبندد و انگشتان دستی که بند سوئیچ است مشت میشود. پاهایش جان حرکت نداشتند -زنای این خونه تو چشم بزرگترشون زل نمیزنن و از خاطرخواهیشون نمیگن. توی تو یه چیزی دیده بود که مشتشو باز کرد... منم دیده بودم. نفس جایی میان سینه اش خشکیده بودو رها نمیشد. به جان کندن میگوید -منو خدا زده حاجی، شما دیگه نزن. میدونم چی شده، می‌دونم بینمون چی گذشته، میدونم چی گفتم و تهش به کجا رسید. خواستم بشه... نشد. پیرمرد نفسش را رها میکند. -به حرمت موی سفیدم یه کاری کن این دختره دل ببره و بی حرف پس و پیش بی‌چشم داشت به تویی که میگی نشد... دستشو بذاره تو دست یکی دیگه. اگر حقی به گردنت دارم اینو دریغ نکن. رابطه‌ عاشقانه‌ پولاد با شایعه رابطش با زنی از هم میپاشه. همه چیز با لو رفتن زن و و پولاد به جرم ضرب و شتم به هم میریزه وپولاد خسته از تمام اتفاقات تصمیم به ازدواج با اون زن میگیره غافل از اینکه سروین...
Показати повністю ...
2 425
3
پیام بسیار مهم درباره‌ی پایان اَرس! تا آخر بخونید.
1 342
0
نحوه خوندن کاملِ ارس و جلد۲ زندگی برسام👇🏽 https://t.me/c/1417310563/19119 💛پارت اول رمان💛 https://t.me/c/1417310563/1706
1 793
2
اَرس‌خون‌های عزیزم، اطلاعات پایان ارس، زمان شروع جلد۲، و همین‌طور کلی عکس و فیلم جذاب و احساسی از شخصیت‌ها رو می‌تونید تو هایلایت ارس و شیّاد ببینید. پیج زیر🥰👇🏽 https://instagram.com/zeinab__rostami
1 823
0

sticker.webp

852
1
چرا زنِ لعنتیِ کنار شوهرم لباس سفید عروس پوشیده و توی چشمانش غرور موج می‌زند؟! علیرضا که می‌گفت همه چیز قراردادی و صوری است، می‌گفت موقت است! هنوز یک هفته هم نشده بود! بعد از آن روزِ نحسی که دکتر جلوی علیرضا آبِ پاکی را روی دستم ریخت و گفت که دیگر مادر نمی‌شوم، هنوز یک هفته با هم سر روی یک بالشت نگذاشته بودیم که علیرضا طاقتش تمام شد! یک روز من را مقابلش نشاند، صاف توی چشمانم زل زد و گفت: "زنمی، دوسِت دارم! ولی ازم نخواه قید پدر شدنمو بزنم!" و من هیچ‌وقت عاشقی را با خودخواهی و بی‌رحمی یاد نگرفتم! مردِ من مرد بود! من بودم که نازا بودم. انصاف نبود اگر بخواهم جلوی رویاهایش قد علم کنم. باید راه می‌آمدم با دلش، باید کوتاه می‌آمدم... و حالا... حالا توی اتاق عقد این محضر، گوشه‌ای ایستادم تا محرم شدنِ زنی دیگر را به علیرضایم ببینم. قرار است همه چیز صوری باشد، موقتی باشد. این زن قرار است علیرضای من را پدر کند و بعد هم بساطش را جمع کند و از زندگی‌ام برود. اما... پس چرا مثل یک عروس واقعی لباس سفید پوشیده؟ چرا لبخند می‌زند؟ چرا نگاهش به من پر از حس پیروزی است؟ - سرکار خانمِ ارغوان کاویانی، آیا وکیلم؟ عاقد می‌پرسد و نمی‌دانم چرا جان از پاهای من می‌رود. روی نزدیک‌ترین صندلی می‌نشینم و علیرضا بالاخره سر بلند می‌کند! بالاخره نگاهم می‌کند. نگاهم به چشمانش، بی‌صدا فریاد می‌زند که تمامش کن! دل بکن از آرزوهایت! نفسم را نگیر! اما علیرضا... دوباره سر به زیر می‌اندازد و من و غرور و زنانگی و عاشقانه‌هایم را زیر پایش له می‌کند! - بله! دنیا دور سرم می‌چرخد و هیچ‌کس حال من را نمی‌بیند؛ حالِ زنی را که هفت سال زندگی مشترکش به آخر خط رسیده‌. عاقد این‌بار از علیرضا می‌پرسد و من نفس نمی‌کشم! زمین نمی‌چرخد، زمان نمی‌گذرد. همه چیز شبیه آخر دنیاست؛ شبیه به یک دقیقه مانده تا قیامت... علیرضا سر به زیر، به جای خالیِ حلقه‌اش نگاه می‌کند؛ حلقه‌ای که من توی دستش انداخته بودم و هفت سال از انگشتش در نیامده بود! صبح یک ساعت قبل از این که به محضر بیاییم، جلوی چشم خودم، حلقه را از دستش بیرون آورد. با هم به محضر آمدیم و بی‌هم قرار است از این در بیرون برویم؛ من تنها و او با عروس جدیدش... - بله! بله می‌گوید و از این‌جا به بعد، دیگر دنیای من یک تکه سیاهی مطلق است. مثل جنازه‌ای در انتظارِ دفن شدن، همان‌جا می‌نشینم و مردَم حلقه توی دست عروسش می‌اندازد. عسل توی دهان هم می‌گذارند و من چه جانی دارم که این‌ها را می‌بینم و هنوز هم زنده‌ام؟ نمی‌دانم... خواهر عروس، پسرکِ دو ساله‌ی ارغوان را می‌آورد و آن را به آغوش علیرضای من می‌سپارد. عروسِ مجلس، زن مطلقه‌ای که روزی کارمند شرکت علیرضا بود و حالا جای من را توی زندگی‌اش گرفته، مغرورانه نگاهم می‌کند و نگاه او به درک! علیرضایم چرا دیگر من را نمی‌بیند؟ چرا انقدر با پسرکِ ارغوان گرم گرفته و می‌خندد؟ آن‌قدر محو او هستم که نمی‌فهمم ارغوان کِی سمت من می‌آید. - می‌بینی چقدر شوهرت حالش با پسر من خوبه؟ پوزخند می‌زند: - البته شوهر تو که نه، الان دیگه شوهر منه! با ته‌مانده‌ی جانم، میان بی‌نفسی لب می‌زنم: - دلتو خوش نکن، موقته! پوزخند لعنتی‌اش کش می‌آید: - تا همین‌جاشم تو خوابت نمی‌دیدی پروا خانوم! تا این‌جا که اومدم، حالا فقط بشین نگاه کن چجوری علیرضا رو رام خودم می‌کنم. یه کاری می‌کنم طلاقت بده، شک نکن! دیگر ماندن در این مجلس توی توانم نیست. نگاه آخر را به علیرضا می‌اندازم و او سرش آن‌قدر گرم پسرک است که من را نمی‌بیند. از محضر بیرون می‌روم، برای اولین ماشین دست بلند می‌کنم و سوار می‌شوم. توی راه، پیامکی از طرف علیرضا برایم می‌آید:"ببخش که نمی‌تونم بیام دنبالت. فردا صبح برمی‌گردم خونه..." با درد می‌خندم. فردا صبح! فردای اولین شب ازدواجش با ارغوان! می‌خواهد بیاید و توی صورتم بزند که کار را تمام کرده؟ که شبش را با کسی جز من صبح کرده و حالا من باید منتظر ثمره‌ی شب رویایی‌شان باشم؟ نه، نمی‌توانم عطر زنی دیگر را روی تن علیرضایم استشمام کنم و دم نزنم. مرد من حق پدر شدن دارد، منم اما حق دارم اگر نخواهم او را با کسی شریک باشم! منم حق دارم اگر نمی‌خواهم مثل احمق‌ها توی این زندگی بمانم و ببینم که ارغوان از شوهر من حامله می‌شود! برایش می‌نویسم:"نیا، بمون پیش زنت. من دیگه مزاحم زندگیت نمی‌شم. دارم می‌رم درخواست طلاق بدم..‌." با صدای ترمز شدید ماشین... هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️
Показати повністю ...
550
0
‍ به کراش پسره تهمت میزنند که با مدیر رستوران داره و پسره سر میرسه❌ -ساعتی چقدر اضافه کار حساب کرد؟ نیکو که مثل همیشه سرش به کارش بود متعجب پرسید: -با من صحبت می کنید؟ نادیا با پوزخند گفت: -آخی،مامانمینا،کوچه علی چپ قرار داری با کسی یا هواش خوبه؟معلومه که با توام!امثال تو گدا گشنه های مظلوم نمای غربتی که از دهات پاشدین اومدین رو چه به کار تو تاپ ترین رستوران؟اومدی اینجا رو هم به گند کشیدی! نادیا از سکوت و بهت نیکو استفاده کرد و ضربه ای به دکور طراحی شده نیکو زد که نتیجه‌ی یک شب تا صبح نخوابیدن با ضرب سقوط کرد رو زمین: -خودتو به اون راه نزن!بچه ها که غریبه نیستن!دیر یا زود همه تو رو میشناسن و میفهمن چیکاره ای!پس بگو چند ساعت رئیس سرویس دادی که نرسیده شدی کارمند نمونه؟! دستی به شانه ی نادیا خورد و نادیا با بی خیالی برگشت اما به محض دیدن کسی که پشت سرش بود رنگش پرید و یک گام عقب کشید. آسمان متعجب و با چانه ای لرزان خیره ی پسر جوان و قد بلند و هیکلی شد که بی نهایت جذاب و البته اخمو بود! زمزمه های ریز همکارهایش را شنید که زیر لب می گفتند،«ارس؟!پسر رئیس؟!!»نیکو هاج و واج ماند پس یعنی این مرد پسر رئیس‌اش بود که همه داشتند تهمت رابطه با او را به نیکو می‌زدند و پسرش شنیده بود! ارس با صدای بم و محکمی گفت: -چرا از منبر اومدی پایین؟داشتیم استفاده می کردیم نادی! نادیا خواست از کنار پارسا رد شود که ارس با یک گام مقابلش ایستاد و با آن هیکل چهار شانه راه را سد کرد: -بحث سرویس بود.خواهرت کیس تازه برای سرویس کاری گرفته یا خودت؟ نیکو مات مانده بود و مفهوم جمله ی ارس را نفهمید اما صدای هین پر تعجب دخترها و خنده ی پسرها نشان میداد ارس همچین بی معنی هم حرف نزده! نادیا با لب هایی لرزان گفت: -تو مگه انگلیس نبودی؟کی از سفر برگشتی؟ ارس انگشت شصتش را به گوشه ی لبش کشید و با لحن پر شیطنتی گفت: -راهی نبود،بدون سرویس اومدم. خنده ها اینبار بیشتر اوج گرفت. ارس با بی خیالی که در رفتارهایش به چشم میخورد،گفت: -برا بابام زن جدید گرفتی؟ نادیا سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: -من کار دارم باید برم سرصندوق. ارس کوتاه ضربتی گفت: -کجا؟اول وسایلش رو جمع می کنی یا اول بابت نداشتن اختیار زبونت عذر میخوای؟ دختر با استصال نجوا کرد: -ارس جان ارس ابرو بالا انداخت: -معرکه ای که راه انداختی رو خودت جمع کن تا ندادم جمعت کنن! نادیا چشمان پر اشکش را از ارس گرفت و با خشم خم شد و جزوه های نیکو را روی هم چید و روی میز گذاشت و خواست برود که ارس فریاد زد: -نشنیدم عذرخواهیت رو! نادیا با ترس سرجایش ایستاد نگاهی به نیکو انداخت و زیر لب و پر حرص غرید: -ببخشید! بعد بدون آنکه به کسی نگاه کند سریع در را باز کرد و به سمت بیرون دوید.بقیه هم با عجله پراکنده شدند‌. نیکو کیفش را برداشت و خواست بیرون برود که صدای بم ارس اجازه نداد: -هی زن بابا. نیکو با چشمان براق از اشک به سمتش برگشت: -ممنونم که کمکم کردید ارس از روی صندلی بسته ی کوچکی را به طرف نیکو گرفت: -صدات نکردم که یادت بندازم بابت بی عرضه گی و بی دست و پاییت عذرخواهی کنی!اینو جا گذاشتی!از کیفت افتاده وقتی وسایلتو شوت کرد! نیکو با دیدن بسته ی دست ارس نفس کشیدن را از یاد برد و تا مغز استخوانش تیر کشید.گونه هایش سرخ شد و سر به زیر بسته را گرفت و به سمت در دوید و نگاه ارس هم دنبالش دوید. 🤣 نیکو دانشجوی رشته‌ی طراحی صحنه که تو دوران دانشجوییش کار دکور مراسم انجام میده و بدون اینکه خودش بفهمه مورد توجه یه آقازاده‌ی تخس و مغرور قرار میگیره وقتی خواهرِ بازیگر نیکو این مرد جوون رو توی یه دردسر بزرگ میندازه نیکو مجبور به روبرویی با ارس میشه...ارسی که عشقش رو پشت خشم قایم کرده😍 لینک چنل به زودی به علت سوژه ی خاص باطل میشه پس برای رسیدن به این قسمت های هیجانی حتما عضو چنل باشین
Показати повністю ...
488
1
_یه دختر ازمون بلند کردین و یه دختر ازتون بلند کردم. عین عدالت، اصلا حس و حال‌تون چطوره، هان؟ اینکه دخترتون رو جلو چشم خودتون بزنن و ببرن، حال خوبیه، آره؟ خسروخان با صدایی که لرز داشت، گفت: - من باهاش ازدواج کردم، ندزدیدمش. آوردمش برای زندگی...! پیام صوتی را تا آخر گوش نداد و خودش سریع پیام داد. صدایش مخلوطی از تمسخر و کینه بود: - ئه جدی؟ اصلا چرا به فکر خود من نرسید. این طور همه جوره جریان مشروع می‌شه آره؟ اینکه بگیردش و عقدش کنه. پس منم با دختر شما همین کارو بکنم؟ عقدش کنم و بعد عکسای عقدش رو براتون بفرستم؟ شبش چی؟ از شبش هم عکس می‌خواین که یادی از خاطرات بشه؟ یاد شبی که دختری رو بدون رضایت و علاقه‌ش کشیدین به روی... تمام خاطرات در ذهنش جان گرفت. از آن عقد اجباری گرفته تا شب حجله ای که سراسر برای عروس‌اش اجبار بود! نگذاشت پیام صوتی به آخر برسد با عصانیت فریاد کشید و گوشی را به سمت دیوار پرت کرد.
Показати повністю ...
821
1
_تا کی باید سایه ی خواهرشوهر روی زندگیم باشه؟ چطور دیگه باید بگم نمیخوام باهاش توی این خونه زندگی کنم؟! حیدر با تغیّر گفت: _ چی میگی واسه خودت محبوبه؟ خواهرم کسی رو نداره. من برادر بزرگشم. پشت و پناهشم. _ پشت و پناه زن و بچه هات نیستی؟ با این همه بدبختی نباید اول به فکر ما باشی؟   با یاداوری اوضاع نابسامان شیرینی فروشی و قرض سنگینی که بالا اورده بود ارامتر گفت: _ یادت نمیاد؟ حیات همه ی پس اندازشو داد بهمون و من سرمایه کردم توی شیرینی فروشی. مجانی که اینجا نمونده. محبوبه از انکه حرفش پیش نمیرفت با عصبانیت بیشتری گفت: _ من اینا حالیم نیست! یا جای حیات تو این خونه است یا من! _ هیچ راهی نداری که بخوای خواهرمو از خونه ام بیرون کنی! حیدر با اعصابی خراب از خانه بیرون زد و محبوبه با زمزمه ای زیر لب تنها ماند: _ راهشو هم پیدا میکنم! *** _ عزیزم به ازدواج مجدد فکر میکنی؟ به محبوبه که مثل مار خوش خط و خال وسوسه اش میکرد نگریست. می دانست که محبوبه میخواهد از شرش خلاص شود و میخواست از خانه او برود اما جایی برای رفتن نداشت. ازدواج تنها راهش بود. _ اگه مرد مناسبی پیدا بشه شاید دوباره ازدواج کنم. محبوبه ذوق زده از اینکه راهی برای خروج حیات از زندگیش داشت گفت: _ راستش هست. پسرخاله ام حسابدار حاج احمد نقشبنده. می گفت حاجی چند ساله زنشو از دست داده‌. اما بچه هاش راضی به ازدواج دومش نیستن. اما انگار دیگه نمی خواد تنها باشه. میخوای بهت معرفیش کنم؟ _ اگه بچه هاش راضی نباشن فکر نکنم ازدواج ثمر داشته باشه. محبوبه من منی کرد و گفت: _ والا حاجی خوب و آبرومنده و دست به خیر داره. اما چون هنوز خاطر زنشو می خواد. تا کردن باهاش یکم سخته. انگار نمی خواد زن دیگه ای خانم خونه اش باشه... کم کم معنی حرفهای محبوبه را درک کرد. به او با دلشکستگی نگاه کرد. توقع پیشنهاد صیغه ان هم از جانب زن برادرش را نداشت. شاید واقعا اوضاعش انقدر که به نظر میرسید اسفناک بود که محبوبه پیشنهاد صیغه به او داده بود. داشت او را محترمانه از خانه اش بیرون می کرد و دیگر سربار اضافی نمی خواست. سعی کرد ته مانده های غرورش را حفظ کند. محبوبه زمانی که سکوتش را دیده به سرعت افزوده بود: _ به جون بچه هام قسم انقدر امیر از خوبی و چشم پاکی حاجی تعریف کرده بود که نگو. می گفت حاجی دنبال صیغه و زن و اینا نیست. فقط می خواد زمان بده تا هم با زن دومش اشنا بشه و هم کم کم بچه هاش قبولش کنن. مخصوصا دخترش انگار خیلی سختگیره. چه چاره ای داشت؟ هیچ کس برایش نمانده بود. سکان دار زندگی خود با یک مرد بیست سال بزرگتر از خود شدن بهتر از خفت کشیدن در خانه ی محبوبه بود. خود را به دست بازی بی رحمانه ی روزگار داده و با احمد ملاقات کرده بود. انتظار مرد دریده ای داشت اما مرد محجوب و افتاده ای بود. تنها چند ماه از مدت ازدواج موقتشان گذشته بود و حاج احمد هم متقابلا از او خوشش امده بود. میخواست ازدواجش را دائم کند اما با خبری که حیات به او داده از حیرت یخ بسته بود. هیچ کدام انتظار بارداری دور از انتظار حیات را نداشتند اما اتفاق افتاده بود. چقدر حاج احمد به او توپیده بود. _ قرار نبود دورم بزنی و بخوای با بچه پایبندم کنی. گفته بودی شوهرت قبلیت طلاقت داده چون بچه دار نمیشدی. گفتی دکتر گفته ایراد از خودت بوده. چطور الان حامله ای؟ من شصت سالمه. زن اولم ده ساله که مرده، بچه هام همه بزرگ شدن و وقت نوه داریمه! اگه یکی بو ببره که از تویی که زن صیغمی بچه دار شدم یه چکیده آبرو برام نمی مونه. _ من به شما دروغ نگفتم حاج احمد اما این اتفاق الان افتاده. حرفتون درسته، شما نگران ابروتونین اما بچه ای که ارزوی همیشگیم بوده رو از بین نمی برم. من بچمو نمی کشم تا آبروی شما حفظ بشه..... _ پس باید تنها بزرگش کنی. من قبولش نمیکنم... و این آغاز زندگی شاهدخت بود.... یه رمان جذاب براتون آوردم که از خوندش سیر نمی‌شید😍 رمان که عاشقانه هاش دلتون رو آب می کنه و پر از رمز و رازه. اثر جدید از نویسنده‌ی رمان پرمخاطب این روزهاست. رمان رو از دست ندین❤️‍🔥
Показати повністю ...
1 109
3
اَرس‌خون‌های عزیزم، اطلاعات پایان ارس، زمان شروع جلد۲، و همین‌طور کلی عکس و فیلم جذاب و احساسی از شخصیت‌ها رو می‌تونید تو هایلایت ارس و شیّاد ببینید. پیج زیر🥰👇🏽 https://instagram.com/zeinab__rostami
1 091
0
نحوه خوندن کاملِ ارس و جلد۲ زندگی برسام👇🏽 https://t.me/c/1417310563/19119
803
0

sticker.webp

571
1
_تا کی باید سایه ی خواهرشوهر روی زندگیم باشه؟ چطور دیگه باید بگم نمیخوام باهاش توی این خونه زندگی کنم؟! حیدر با تغیّر گفت: _ چی میگی واسه خودت محبوبه؟ خواهرم کسی رو نداره. من برادر بزرگشم. پشت و پناهشم. _ پشت و پناه زن و بچه هات نیستی؟ با این همه بدبختی نباید اول به فکر ما باشی؟   با یاداوری اوضاع نابسامان شیرینی فروشی و قرض سنگینی که بالا اورده بود ارامتر گفت: _ یادت نمیاد؟ حیات همه ی پس اندازشو داد بهمون و من سرمایه کردم توی شیرینی فروشی. مجانی که اینجا نمونده. محبوبه از انکه حرفش پیش نمیرفت با عصبانیت بیشتری گفت: _ من اینا حالیم نیست! یا جای حیات تو این خونه است یا من! _ هیچ راهی نداری که بخوای خواهرمو از خونه ام بیرون کنی! حیدر با اعصابی خراب از خانه بیرون زد و محبوبه با زمزمه ای زیر لب تنها ماند: _ راهشو هم پیدا میکنم! *** _ عزیزم به ازدواج مجدد فکر میکنی؟ به محبوبه که مثل مار خوش خط و خال وسوسه اش میکرد نگریست. می دانست که محبوبه میخواهد از شرش خلاص شود و میخواست از خانه او برود اما جایی برای رفتن نداشت. ازدواج تنها راهش بود. _ اگه مرد مناسبی پیدا بشه شاید دوباره ازدواج کنم. محبوبه ذوق زده از اینکه راهی برای خروج حیات از زندگیش داشت گفت: _ راستش هست. پسرخاله ام حسابدار حاج احمد نقشبنده. می گفت حاجی چند ساله زنشو از دست داده‌. اما بچه هاش راضی به ازدواج دومش نیستن. اما انگار دیگه نمی خواد تنها باشه. میخوای بهت معرفیش کنم؟ _ اگه بچه هاش راضی نباشن فکر نکنم ازدواج ثمر داشته باشه. محبوبه من منی کرد و گفت: _ والا حاجی خوب و آبرومنده و دست به خیر داره. اما چون هنوز خاطر زنشو می خواد. تا کردن باهاش یکم سخته. انگار نمی خواد زن دیگه ای خانم خونه اش باشه... کم کم معنی حرفهای محبوبه را درک کرد. به او با دلشکستگی نگاه کرد. توقع پیشنهاد صیغه ان هم از جانب زن برادرش را نداشت. شاید واقعا اوضاعش انقدر که به نظر میرسید اسفناک بود که محبوبه پیشنهاد صیغه به او داده بود. داشت او را محترمانه از خانه اش بیرون می کرد و دیگر سربار اضافی نمی خواست. سعی کرد ته مانده های غرورش را حفظ کند. محبوبه زمانی که سکوتش را دیده به سرعت افزوده بود: _ به جون بچه هام قسم انقدر امیر از خوبی و چشم پاکی حاجی تعریف کرده بود که نگو. می گفت حاجی دنبال صیغه و زن و اینا نیست. فقط می خواد زمان بده تا هم با زن دومش اشنا بشه و هم کم کم بچه هاش قبولش کنن. مخصوصا دخترش انگار خیلی سختگیره. چه چاره ای داشت؟ هیچ کس برایش نمانده بود. سکان دار زندگی خود با یک مرد بیست سال بزرگتر از خود شدن بهتر از خفت کشیدن در خانه ی محبوبه بود. خود را به دست بازی بی رحمانه ی روزگار داده و با احمد ملاقات کرده بود. انتظار مرد دریده ای داشت اما مرد محجوب و افتاده ای بود. تنها چند ماه از مدت ازدواج موقتشان گذشته بود و حاج احمد هم متقابلا از او خوشش امده بود. میخواست ازدواجش را دائم کند اما با خبری که حیات به او داده از حیرت یخ بسته بود. هیچ کدام انتظار بارداری دور از انتظار حیات را نداشتند اما اتفاق افتاده بود. چقدر حاج احمد به او توپیده بود. _ قرار نبود دورم بزنی و بخوای با بچه پایبندم کنی. گفته بودی شوهرت قبلیت طلاقت داده چون بچه دار نمیشدی. گفتی دکتر گفته ایراد از خودت بوده. چطور الان حامله ای؟ من شصت سالمه. زن اولم ده ساله که مرده، بچه هام همه بزرگ شدن و وقت نوه داریمه! اگه یکی بو ببره که از تویی که زن صیغمی بچه دار شدم یه چکیده آبرو برام نمی مونه. _ من به شما دروغ نگفتم حاج احمد اما این اتفاق الان افتاده. حرفتون درسته، شما نگران ابروتونین اما بچه ای که ارزوی همیشگیم بوده رو از بین نمی برم. من بچمو نمی کشم تا آبروی شما حفظ بشه..... _ پس باید تنها بزرگش کنی. من قبولش نمیکنم... و این آغاز زندگی شاهدخت بود.... یه رمان جذاب براتون آوردم که از خوندش سیر نمی‌شید😍 رمان که عاشقانه هاش دلتون رو آب می کنه و پر از رمز و رازه. اثر جدید از نویسنده‌ی رمان پرمخاطب این روزهاست. رمان رو از دست ندین❤️‍🔥
Показати повністю ...
715
2
‍ به کراش پسره تهمت میزنند که با مدیر رستوران داره و پسره سر میرسه❌ -ساعتی چقدر اضافه کار حساب کرد؟ نیکو که مثل همیشه سرش به کارش بود متعجب پرسید: -با من صحبت می کنید؟ نادیا با پوزخند گفت: -آخی،مامانمینا،کوچه علی چپ قرار داری با کسی یا هواش خوبه؟معلومه که با توام!امثال تو گدا گشنه های مظلوم نمای غربتی که از دهات پاشدین اومدین رو چه به کار تو تاپ ترین رستوران؟اومدی اینجا رو هم به گند کشیدی! نادیا از سکوت و بهت نیکو استفاده کرد و ضربه ای به دکور طراحی شده نیکو زد که نتیجه‌ی یک شب تا صبح نخوابیدن با ضرب سقوط کرد رو زمین: -خودتو به اون راه نزن!بچه ها که غریبه نیستن!دیر یا زود همه تو رو میشناسن و میفهمن چیکاره ای!پس بگو چند ساعت رئیس سرویس دادی که نرسیده شدی کارمند نمونه؟! دستی به شانه ی نادیا خورد و نادیا با بی خیالی برگشت اما به محض دیدن کسی که پشت سرش بود رنگش پرید و یک گام عقب کشید. آسمان متعجب و با چانه ای لرزان خیره ی پسر جوان و قد بلند و هیکلی شد که بی نهایت جذاب و البته اخمو بود! زمزمه های ریز همکارهایش را شنید که زیر لب می گفتند،«ارس؟!پسر رئیس؟!!»نیکو هاج و واج ماند پس یعنی این مرد پسر رئیس‌اش بود که همه داشتند تهمت رابطه با او را به نیکو می‌زدند و پسرش شنیده بود! ارس با صدای بم و محکمی گفت: -چرا از منبر اومدی پایین؟داشتیم استفاده می کردیم نادی! نادیا خواست از کنار پارسا رد شود که ارس با یک گام مقابلش ایستاد و با آن هیکل چهار شانه راه را سد کرد: -بحث سرویس بود.خواهرت کیس تازه برای سرویس کاری گرفته یا خودت؟ نیکو مات مانده بود و مفهوم جمله ی ارس را نفهمید اما صدای هین پر تعجب دخترها و خنده ی پسرها نشان میداد ارس همچین بی معنی هم حرف نزده! نادیا با لب هایی لرزان گفت: -تو مگه انگلیس نبودی؟کی از سفر برگشتی؟ ارس انگشت شصتش را به گوشه ی لبش کشید و با لحن پر شیطنتی گفت: -راهی نبود،بدون سرویس اومدم. خنده ها اینبار بیشتر اوج گرفت. ارس با بی خیالی که در رفتارهایش به چشم میخورد،گفت: -برا بابام زن جدید گرفتی؟ نادیا سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: -من کار دارم باید برم سرصندوق. ارس کوتاه ضربتی گفت: -کجا؟اول وسایلش رو جمع می کنی یا اول بابت نداشتن اختیار زبونت عذر میخوای؟ دختر با استصال نجوا کرد: -ارس جان ارس ابرو بالا انداخت: -معرکه ای که راه انداختی رو خودت جمع کن تا ندادم جمعت کنن! نادیا چشمان پر اشکش را از ارس گرفت و با خشم خم شد و جزوه های نیکو را روی هم چید و روی میز گذاشت و خواست برود که ارس فریاد زد: -نشنیدم عذرخواهیت رو! نادیا با ترس سرجایش ایستاد نگاهی به نیکو انداخت و زیر لب و پر حرص غرید: -ببخشید! بعد بدون آنکه به کسی نگاه کند سریع در را باز کرد و به سمت بیرون دوید.بقیه هم با عجله پراکنده شدند‌. نیکو کیفش را برداشت و خواست بیرون برود که صدای بم ارس اجازه نداد: -هی زن بابا. نیکو با چشمان براق از اشک به سمتش برگشت: -ممنونم که کمکم کردید ارس از روی صندلی بسته ی کوچکی را به طرف نیکو گرفت: -صدات نکردم که یادت بندازم بابت بی عرضه گی و بی دست و پاییت عذرخواهی کنی!اینو جا گذاشتی!از کیفت افتاده وقتی وسایلتو شوت کرد! نیکو با دیدن بسته ی دست ارس نفس کشیدن را از یاد برد و تا مغز استخوانش تیر کشید.گونه هایش سرخ شد و سر به زیر بسته را گرفت و به سمت در دوید و نگاه ارس هم دنبالش دوید. 🤣 نیکو دانشجوی رشته‌ی طراحی صحنه که تو دوران دانشجوییش کار دکور مراسم انجام میده و بدون اینکه خودش بفهمه مورد توجه یه آقازاده‌ی تخس و مغرور قرار میگیره وقتی خواهرِ بازیگر نیکو این مرد جوون رو توی یه دردسر بزرگ میندازه نیکو مجبور به روبرویی با ارس میشه...ارسی که عشقش رو پشت خشم قایم کرده😍 لینک چنل به زودی به علت سوژه ی خاص باطل میشه پس برای رسیدن به این قسمت های هیجانی حتما عضو چنل باشین
Показати повністю ...
336
0
_یه دختر ازمون بلند کردین و یه دختر ازتون بلند کردم. عین عدالت، اصلا حس و حال‌تون چطوره، هان؟ اینکه دخترتون رو جلو چشم خودتون بزنن و ببرن، حال خوبیه، آره؟ خسروخان با صدایی که لرز داشت، گفت: - من باهاش ازدواج کردم، ندزدیدمش. آوردمش برای زندگی...! پیام صوتی را تا آخر گوش نداد و خودش سریع پیام داد. صدایش مخلوطی از تمسخر و کینه بود: - ئه جدی؟ اصلا چرا به فکر خود من نرسید. این طور همه جوره جریان مشروع می‌شه آره؟ اینکه بگیردش و عقدش کنه. پس منم با دختر شما همین کارو بکنم؟ عقدش کنم و بعد عکسای عقدش رو براتون بفرستم؟ شبش چی؟ از شبش هم عکس می‌خواین که یادی از خاطرات بشه؟ یاد شبی که دختری رو بدون رضایت و علاقه‌ش کشیدین به روی... تمام خاطرات در ذهنش جان گرفت. از آن عقد اجباری گرفته تا شب حجله ای که سراسر برای عروس‌اش اجبار بود! نگذاشت پیام صوتی به آخر برسد با عصانیت فریاد کشید و گوشی را به سمت دیوار پرت کرد.
Показати повністю ...
618
0
🔥🖤 - حالا که انقدر مصممی مچ شوهرتو بگیری، بذار کمکت کنم. من از هر چیزی بهترینشو می‌خوام! پس بین کارگر خونه و کارمندای شرکت دنبالش نگرد. برو بالاتر! از خودتم بالاتر! و من چه جانی دارم که مقابل این مرد که نام شوهرم را یدک می‌کشد نشسته‌ام، خنده‌ی لعنتی‌اش را می‌بینم، اعتراف وقیحانه‌اش به خیانت کردن را می‌شنوم و هنوز هم زنده‌ام؟ تا به خودم بیایم، وسایلش را جمع می‌کند و راهی اتاق کارش می‌شود. خشم، جان را به پاهایم برمی‌گرداند. می‌روم، درِ اتاقش را به ضرب باز می‌کنم و اویی که پشت میزش نشسته، سر بلند می‌کند و می‌گوید: - چته باز؟ جلو می‌روم و جایی میانِ اتاق، مقابلش می‌ایستم: - کی تو زندگیته؟ جای منو به کی دادی علیرضا؟ هان؟ کیو آوردی جای من وقتی من دارم جون می‌کَنم همه چیو درست کنم؟! خوشگل‌تر از منه، نه؟ از من بهتره؟ یا تو کور شدی نمی‌بینی طرفت کیه؟ تک‌خنده‌ای عصبی می‌کنم و اشک‌هایم را با حرص پس می‌زنم: - بالاخره مردی که دو سال سمت زنش نیاد مغزش از کار میفته دیگه! کور میشه! به هر هـ*ـرزه‌ای که بیاد دم دستش راضیه! چشمانش گرد می‌شوند، از جا بلند می‌شود و می‌گوید: - هان! پس درد تو اینه! بی‌هوا دستِ باندپیچی شده‌اش را بند گلویم می‌کند و توی صورتم می‌غرد: - مشکلت اینه هان؟ زودتر می‌گفتی خودم مشکلتو حل می‌کردم پروا خانوم! فشار دستش روی گلویم، نفسم را تنگ کرده. به سرفه می‌افتم و سعی می‌کنم دستش را از گردنم جدا کنم اما زورم به زور او نمی‌رسد. - کثیفی پروا، خرابی، کلِ وجودت خرابه! گند زدی به زندگی من بعد دردت اینه سمتت نمیام؟ باشه، این بارم حرف حرفِ تو! چیزی که می‌خواستی رو بهت می‌دم! دستش سمت یقه‌ی لباسم می‌رود: - یه جوری که دیگه هوس نکنی به پر و پام بپیچی! تا به خودم بیایم، پرت می‌شوم روی کاناپه. لباس‌هایم پاره می‌شوند. جیغ زدن‌هایم فایده ندارد. التماس‌هایم، اشک‌هایم... فایده ندارند. دستانش حریصانه پیش می‌روند و من برای تمام کردنِ این بازیِ نفس‌گیر، جان می‌گذارم تا دستانش را پس بزنم. - ولم کن... نـ... نمی‌خوام... ولم کن! مچ دو دستم را با یک دست می‌چسبد و توی چشمان خیسم زل می‌زند: - چه مرگته؟ مگه همینو نمی‌خواستی؟ - تو رو خدا... بسه... تـ... تمومش کن... نیشخندی که روی لب‌هایش می‌آید، سرم را به دوران می‌اندازد. چشمانم سیاهی می‌روند و او صورت به صورتم نزدیک می‌کند و قلبم را نشانه می‌گیرد با تمامِ بی‌رحمی‌اش: - آخرین باری که با هم بودیم و یادته؟ سیر نمی‌شدم ازت! هر چی بیشتر طعمت می‌رفت زیر دندونم بیشتر می‌خواستمت. یادته؟ صورتش را توی گودیِ گردنم فرو می‌برد و تنِ من به لرز می‌نشیند از سردیِ نفسش‌. لبش را به پوست گردنم می‌کشد اما نمی‌بوسد! توی گلو هق می‌زنم و جرئت ندارم چشمانم را باز کنم. لب‌هایش را روی پوستم می‌کشد تا می‌رسد به کنج لبم. قفل می‌کند تنم، نفس نمی‌کشم. نمی‌بوسد. عشق نمی‌دهد. همه چیز فقط عذاب است و شکنجه. کوتاه و توی گلو می‌خندد و کاش خدا همین لحظه مرگم را برساند که این همه تحقیر نشوم... - حالا اومدی التماسمو می‌کنی باهات باشم! لب‌هایش این‌بار لب‌هایم را لمس می‌کنند و نمی‌بوسد! نفسش سنگین می‌شود و نمی‌داند که دارم درد می‌کشم. نمی‌داند که سخت بیمارم و هر آن ممکن است زیر بار این درد جان بدهم! مرد بی‌رحم من، خبر از بیماری‌ام ندارد و من منتظرم خدا مرگم را برساند، شاید او کمی به خودش بیاید! اما افسوس که خدا هم توی تیم علیرضاست امشب... صدای غرش پر خشمش، مهر مرگ می‌زند روی قلبم: - دیگه هیچ حسی بهم نمیدی پروا... هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️
Показати повністю ...
196
2
نحوه خوندن کاملِ ارس و جلد۲ زندگی برسام👇🏽 https://t.me/c/1417310563/19119 💛پارت اول رمان💛 https://t.me/c/1417310563/1706
884
0
اَرس‌خون‌های عزیزم، اطلاعات پایان ارس، زمان شروع جلد۲، و همین‌طور کلی عکس و فیلم جذاب و احساسی از شخصیت‌ها رو می‌تونید تو هایلایت ارس و شیّاد ببینید. پیج زیر🥰👇🏽 https://instagram.com/zeinab__rostami
1 242
1

sticker.webp

698
0
پسره دختره رو گروگان گرفته الان کسی نمی خواد پسش بگیره😳😳😳😁😁😁 - گروگانم گرفتی طبق آیین‌نامه‌ی حقوق بشر وظیفه‌ته خورد و خوراک منو تأمین کنی. چشمانش پر خنده شد. - یعنی این شورای حقوق بشر گروگان‌گیری رو آزاد کرده که براش آیین‌نامه داده؟ دستی در هوا تکان داد و سمت وسایل روی میز برگشت. - حالا هر چی! و سرش را بلند کرد. - ببینم این فسنجونی که می‌گی چطور می‌پزن؟ با نگاه به روجا سری تکان داد. - انداختنت بهم به خدا! یعنی این‌قدر ذوق‌زده شدن که نیستی باز هزار تا بلا سرشون بیاری، فکر کنم کلا هم از پس گرفتنت پشیمون شدن. چشم تنگ کرد. - چطور؟ نفسی کشید. نگرانی از لحنش مشخص بود. - عطا چند روزیه نه جوابم رو می‌ده و نه کلا در دسترسه. دست روجا روی قلبش نشست. - جدی که نمی‌گی؟ موبایل را در دستش فشرد و با گرفتن شماره‌ی عطا کنار گوشش نگه داشت. با شنیدن پیام تکراری در دسترس نمی‌باشد. آن را به بلندگو زد و سمت روجا گرفت. - بفرما. احتمالا امروز فردا ازم شماره حساب بخوان تا برای نگه داشتنت بهم رشوه بدن!!
Показати повністю ...
754
0
_اومده نامه بگیره اسم شوهرشو از شناسنامه‌اش خط بزنه! نیکو سرشو پایین انداخت ولی صداهای هیجان زده ای که ولومش از کنترل خارج شده بود رو واضح میشنید: _یعنی هنوز دختره؟ _آره دیگه!اگه دختر نبود که با پای خودش راه نمیفتاد بره پزشکی قانونی!حتمی عیب و ایراد از مرده ست واگرنه کدوم زنی راضی میشه این خفتو جار بزنه که زن یکی شدم دستشم بهم نخورد! نیکو پلکاشو محکم بهم فشرد.صدای زنگ گوشیش حواسشو از نگاه‌ها و پچ پچ‌ها پرت کرد.با دیدن اسم وکیل‌شون فورا جواب داد! فریاد هیجان زده‌ی وکیل باعث شد از جا بپره: _نیکو،ارس فهمیده!دستش بهت برسه یا یه کاری دست خودش میده یا تو!اصلا می‌فهمی داری چیکار می‌کنی؟مثلا عاشقشی و داری این بلا رو سرش میاری؟ گوشی رو قطع کرد و سعی کرد سرعت ضربان قلبشو نادیده بگیره. نگاهش خیره به زمین بود که دختری که این معرکه رو راه انداخته بود هینی کشید و توجه هارو جلب کرد: _این پسر همون پسر معروف خفنه نیست؟داره میاد سمت همین دختره! بغل دستیش با خنده گفت: _اشتباه گرفتی!آخه این با این هیکل و قیافه نتونه با زن خودش کاری کنه؟ اشتباه نگرفته بودن!بوی عطرشو نیکو از صد فرسخی میتونست تشخیص بده! مشت گره کرده اش به محض دیدن عروسک دلبرش باز شد.دستش دور مچ دست ظریف نیکو محکم حلقه شد و اونو از معرض نگاه ها کنار کشید.نیکو ولی نفس‌اش حبس شده بود.می‌دونست که ارس به هیچ وجه جلوی چشم کسی جز خودش حاضر نیست یه قطره اشک نیکوشو ببینه ولی اون چی؟خصوصی ترین مسائلشونو عمومی کرده بود! بی حرف سوار ماشین شدن.صدای آروم ارس پر از فریاد بود: _کسی که تو خونت کار می‌کنه امروز داشت پشت سرت حرف می‌زد!جرئت کرده بود تو خونه‌مون،تو خونه‌ای که تو خانمشی بهت بگه بی حیا!بهت بگه خواستنی نیستی،عرضه ی شوهرداری نداری،راه افتادی دکتر و پزشکی قانونی می‌خوای منو از سر خودت باز کنی بعدم دوره بیفتی تو شهر بری با یکی دیگه راحت ازدواج مجدد کنی!اونکه اخراج شد ولی من در دهن چند نفرو ببندم؟ با ملایم ترین لحن‌ها می‌شد عربده کشید،حرص خفته ی کلام ارس از عمق جانش بود: _می‌خوای از من انتقام بگیری چرا خودتو خراب می‌کنی؟ مشت اش رو روی فرمان کوبید و بالاخره صداش با بالاترین ولوم از حنجره خارج شد: _می‌خوای منو بزنی،می‌خوای من بی غیرتو دق بدی چرا خود زنی می‌کنی؟ چشم‌های ارس به خون افتاده بود و حلقه ی اشک چشم هاش اشک نیکو رو درآورد: _منی که از نظر بابات یه عوضی ام شازده خانم!یه انگ دیگه هم بخوره به پیشونیم عین خیالم نیست ولی چرا خانمی و معرفت خودتو زیر سوال می‌بری؟فکر کردی چون جلوت کوتاه میام،اینبارم سکوت می‌کنم؟! ارس هرچه بیشتر میگذشت بیشتر میفهمید چه شده و نفس کشیدنش خفه تر میشد: _تو واقعا رفتی خودتو انداختی زیر دست دکترا؟ صدای فریادش شیشه های ماشینو به لرزه انداخت: _یه بچه باید بیاد باید بیاد تا حساب کار دستت بیاد...دست توئه بی وجدان که فهمیدی نقطه ضعفم خودتی... روی برگرداند تا باقی حرفو توی صورتش بزنه که با دیدن خونی که از بینی نیکو جاری بود،حرف تو دهنش موند: _نیکو؟عزیزم؟ طرفدارای شخصیت مرد متفاوت و عاشق از دست ندید بیاید باهم بخونیم😁 ارس دیوانه وار به نیکو علاقه داره و بخاطرش کارهایی کرده که نیکو روحشم از یکی شون خبر نداره تا به وقتش... وقتی که ارس مجبور میشه خودشو به نیکو نشون بده و به دستش بیاره ولی با اتفاقی که میفته نیکو درگیر یه بازی هیجان انگیز و البته ترسناک میشه🫢
Показати повністю ...
418
0
#التیام با دستور عکاس، به نرمی و از ته دل، لبانش را به روی تیغه ی شانه ی رعنا گذاشت و از لرزش ناشی از ترس که به جان تن رعنا افتاد حظی برد. دستانش را به آرنج رعنا رساند و او را در آغوشش قفل کرد. رعنا از ترس تمام موهای تنش بلند شد. از این همه نزدیکی، قوس غیر ارادی به شانه هایش داد. _ خیلی شوکه نشو پرنسس! تو که مطمئن بودی من خودمو بهت تحمیل نمی کنم! شاهرخ از این بازی حسابی لذت می برد. به زمزمه اش ادامه داد: _ تو که می گفتی پی همه چیو به تنت مالیدی! می خوام همه چیو نشونت بدم! صدای دوربین عکاسی سارا رعنا را به خود آورد. _ عالی شد. شاهرخ یه پوزیشن دیگه رو امتحان کن. خودت انجام بدی بهتره. دوست ندارم امر و نهی کنم. شاهرخ از خدا خواسته، دستانش را از آرنج رعنا به سمت ساعدش سراند. انگشتانش را با پنجه اش محکم قفل کرد و به روی کمر رعنا گذاشت. _‌ ضربان قلبت از پشت قشنگ معلومه...پس دو حالت داره...یا ترسیدی... مکث طولانی اش وحشت رعنا را بیشتر کرد. لابلای موهایش نفس عمیقی کشید و با تمسخر حرف هایش را در گوش او ادامه داد: _ یا اینکه...خوشت اومده؟! به خوبی می دانست که لرزشی که به تن رعنا افتاد، نشان از ترس بود. مانند طعمه ای بی دفاع در چنگال شیر افتاده بود. صدای کلیک دوربین عکاسی روی اعصابش رژه می رفت. امان از دستان هدایت گر شاهرخ که راهشان را از کمرش به سمت پایین تر ادامه می دادند. شاهرخ دستانش را رها کرد و به پهلویش چنگ زد. زمزمه ی خشنش باز گوشش را پر کرد: _‌ چرا می لرزی؟ مگه به مروت من اعتماد نکرده بودی؟ زانوان مرتعشش پیغام سقوط می دادند. نفسش تنگ شده بود و سینه اش سنگینی می کرد. به سختی توانست کلمات را ردیف کند: _تو قول دادی... _ من هیچ قول و تضمینی ندادم. یادت نره‌. فشار دستان شاهرخ روی پهلویش بیشتر شد. لبانش را به شقیقه ی او رساند و برای رد گم کنی بوسه ی ریزی زد. بوسه ای که خون را در رگ های رعنا منجمد کرد و لحظه به لحظه به انقباض تنش می افزود. رعنا حقیقت ناگهانی کاری که کرده بود بر سرش فرود آمد. چقدر مشتاق رهایی بود که خود را از قفس زیبای پدر رهانیده بود تا وارد قفسی شود که هیچ تضمینی برای آزاد شدنش وجود نداشت. شاهرخ به او هشدار داده بود و حال می فهمید که او آن دژبان مهربان قصه نیست... خلاصه: ، دختر دکتر مهراب معظم و آفاق زرین، صاحب بیمارستان زرین است. دختری که پس از جدا شدن توافقی پدر و مادرش، به بدترین نحو، پی به خیانت پدرش می برد. با خود عهد می کند تا انتقام این خیانت را از مهراب و معشوقه اش بگیرد. ، مردی است که در پی از دست دادن پدرش بار خانواده ی پنج نفره اش را به دوش می کشد و مردانه به روی خواسته های خود پا می نهد. مردی که پس از دریافت پیشنهاد وسوسه برانگیز از طرف رعنا، پا به روی تمام خط قرمز هایش می گذارد تا... رمانی جذاب با ژانر انتقامی عاشقانه که خیلیا رو اسیر خودش کرده. با ۸۰۰پارت اماده در کانال و تموم شده در vip
Показати повністю ...
362
0
🔥🖤 - حالا که انقدر مصممی مچ شوهرتو بگیری، بذار کمکت کنم. من از هر چیزی بهترینشو می‌خوام! پس بین کارگر خونه و کارمندای شرکت دنبالش نگرد. برو بالاتر! از خودتم بالاتر! و من چه جانی دارم که مقابل این مرد که نام شوهرم را یدک می‌کشد نشسته‌ام، خنده‌ی لعنتی‌اش را می‌بینم، اعتراف وقیحانه‌اش به خیانت کردن را می‌شنوم و هنوز هم زنده‌ام؟ تا به خودم بیایم، وسایلش را جمع می‌کند و راهی اتاق کارش می‌شود. خشم، جان را به پاهایم برمی‌گرداند. می‌روم، درِ اتاقش را به ضرب باز می‌کنم و اویی که پشت میزش نشسته، سر بلند می‌کند و می‌گوید: - چته باز؟ جلو می‌روم و جایی میانِ اتاق، مقابلش می‌ایستم: - کی تو زندگیته؟ جای منو به کی دادی علیرضا؟ هان؟ کیو آوردی جای من وقتی من دارم جون می‌کَنم همه چیو درست کنم؟! خوشگل‌تر از منه، نه؟ از من بهتره؟ یا تو کور شدی نمی‌بینی طرفت کیه؟ تک‌خنده‌ای عصبی می‌کنم و اشک‌هایم را با حرص پس می‌زنم: - بالاخره مردی که دو سال سمت زنش نیاد مغزش از کار میفته دیگه! کور میشه! به هر هـ*ـرزه‌ای که بیاد دم دستش راضیه! چشمانش گرد می‌شوند، از جا بلند می‌شود و می‌گوید: - هان! پس درد تو اینه! بی‌هوا دستِ باندپیچی شده‌اش را بند گلویم می‌کند و توی صورتم می‌غرد: - مشکلت اینه هان؟ زودتر می‌گفتی خودم مشکلتو حل می‌کردم پروا خانوم! فشار دستش روی گلویم، نفسم را تنگ کرده. به سرفه می‌افتم و سعی می‌کنم دستش را از گردنم جدا کنم اما زورم به زور او نمی‌رسد. - کثیفی پروا، خرابی، کلِ وجودت خرابه! گند زدی به زندگی من بعد دردت اینه سمتت نمیام؟ باشه، این بارم حرف حرفِ تو! چیزی که می‌خواستی رو بهت می‌دم! دستش سمت یقه‌ی لباسم می‌رود: - یه جوری که دیگه هوس نکنی به پر و پام بپیچی! تا به خودم بیایم، پرت می‌شوم روی کاناپه. لباس‌هایم پاره می‌شوند. جیغ زدن‌هایم فایده ندارد. التماس‌هایم، اشک‌هایم... فایده ندارند. دستانش حریصانه پیش می‌روند و من برای تمام کردنِ این بازیِ نفس‌گیر، جان می‌گذارم تا دستانش را پس بزنم. - ولم کن... نـ... نمی‌خوام... ولم کن! مچ دو دستم را با یک دست می‌چسبد و توی چشمان خیسم زل می‌زند: - چه مرگته؟ مگه همینو نمی‌خواستی؟ - تو رو خدا... بسه... تـ... تمومش کن... نیشخندی که روی لب‌هایش می‌آید، سرم را به دوران می‌اندازد. چشمانم سیاهی می‌روند و او صورت به صورتم نزدیک می‌کند و قلبم را نشانه می‌گیرد با تمامِ بی‌رحمی‌اش: - آخرین باری که با هم بودیم و یادته؟ سیر نمی‌شدم ازت! هر چی بیشتر طعمت می‌رفت زیر دندونم بیشتر می‌خواستمت. یادته؟ صورتش را توی گودیِ گردنم فرو می‌برد و تنِ من به لرز می‌نشیند از سردیِ نفسش‌. لبش را به پوست گردنم می‌کشد اما نمی‌بوسد! توی گلو هق می‌زنم و جرئت ندارم چشمانم را باز کنم. لب‌هایش را روی پوستم می‌کشد تا می‌رسد به کنج لبم. قفل می‌کند تنم، نفس نمی‌کشم. نمی‌بوسد. عشق نمی‌دهد. همه چیز فقط عذاب است و شکنجه. کوتاه و توی گلو می‌خندد و کاش خدا همین لحظه مرگم را برساند که این همه تحقیر نشوم... - حالا اومدی التماسمو می‌کنی باهات باشم! لب‌هایش این‌بار لب‌هایم را لمس می‌کنند و نمی‌بوسد! نفسش سنگین می‌شود و نمی‌داند که دارم درد می‌کشم. نمی‌داند که سخت بیمارم و هر آن ممکن است زیر بار این درد جان بدهم! مرد بی‌رحم من، خبر از بیماری‌ام ندارد و من منتظرم خدا مرگم را برساند، شاید او کمی به خودش بیاید! اما افسوس که خدا هم توی تیم علیرضاست امشب... صدای غرش پر خشمش، مهر مرگ می‌زند روی قلبم: - دیگه هیچ حسی بهم نمیدی پروا... هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️
Показати повністю ...
477
2
اَرس‌خون‌های عزیزم، اطلاعات پایان ارس، زمان شروع جلد۲، و همین‌طور کلی عکس و فیلم جذاب و احساسی از شخصیت‌ها رو می‌تونید تو هایلایت ارس و شیّاد ببینید. پیج زیر🥰👇🏽 https://instagram.com/zeinab__rostami
1
0
نحوه خوندن کاملِ ارس و جلد۲ زندگی برسام👇🏽 https://t.me/c/1417310563/19119
6
0

sticker.webp

1
0
رئیس دستور محرمیت موقت داده! چشمانش درشت شد و هر کاری کرد لقمه‌ای که در دهان داشت از گلویش رد نشد. در حال سرفه کردن گفت: - داری شوخی می‌کنی؟ خمودی از سر باران هم پرید و نگاهی جدی به فؤاد انداخت و گفت: - واقعا این دستور مستقیم رئیسه؟ چهره‌ی فؤاد جدی‌تر هم شد. - بله. چشمان باران گرد شد، این همکار بدعنق و سرسختش هیچ وقت با او خوب نبود! هنوز حرفی نزده بود که خود اراد کفت: - و اگه قبول نکنیم؟ لحن فؤاد خونسرد و بدون تنش بود. - باران اجازه‌ی رد کردن نداره، وقتی زیر قرارداد ورود به گروه رو امضا کرده، تعهد داده که تو هر عملیات و پروژه‌ای از دستور اطاعت کنه، ولی تو قرارداد همکاری امضا نکردی و اگه قبول نکنی، مجبوریم یکی دیگه رو جای تو بذاریم! دستش جوری مشت که رگ‌هایش بیرون زد، اصلا از این جایگزین کردن خوشش نیامد! نیم نگاه پراخمش سمت باران رفت؛ واقعا دلش می‌خواست حسابی این دختر را ادب کند! شاید لازم بود این موقعیت را روی هوا بزند... پوزخندی زد و گفت: _ قبوله! و چشم دوخت به چشمان حیران دختر... و بارانی که قلبش از خیلی قبل تپیدن را مشق کرده بود، غافل از اینکه در فکر همکار بداخم و کله شقش چه می‌گذرد...
Показати повністю ...
23
0
#التیام با دستور عکاس، به نرمی و از ته دل، لبانش را به روی تیغه ی شانه ی رعنا گذاشت و از لرزش ناشی از ترس که به جان تن رعنا افتاد حظی برد. دستانش را به آرنج رعنا رساند و او را در آغوشش قفل کرد. رعنا از ترس تمام موهای تنش بلند شد. از این همه نزدیکی، قوس غیر ارادی به شانه هایش داد. _ خیلی شوکه نشو پرنسس! تو که مطمئن بودی من خودمو بهت تحمیل نمی کنم! شاهرخ از این بازی حسابی لذت می برد. به زمزمه اش ادامه داد: _ تو که می گفتی پی همه چیو به تنت مالیدی! می خوام همه چیو نشونت بدم! صدای دوربین عکاسی سارا رعنا را به خود آورد. _ عالی شد. شاهرخ یه پوزیشن دیگه رو امتحان کن. خودت انجام بدی بهتره. دوست ندارم امر و نهی کنم. شاهرخ از خدا خواسته، دستانش را از آرنج رعنا به سمت ساعدش سراند. انگشتانش را با پنجه اش محکم قفل کرد و به روی کمر رعنا گذاشت. _‌ ضربان قلبت از پشت قشنگ معلومه...پس دو حالت داره...یا ترسیدی... مکث طولانی اش وحشت رعنا را بیشتر کرد. لابلای موهایش نفس عمیقی کشید و با تمسخر حرف هایش را در گوش او ادامه داد: _ یا اینکه...خوشت اومده؟! به خوبی می دانست که لرزشی که به تن رعنا افتاد، نشان از ترس بود. مانند طعمه ای بی دفاع در چنگال شیر افتاده بود. صدای کلیک دوربین عکاسی روی اعصابش رژه می رفت. امان از دستان هدایت گر شاهرخ که راهشان را از کمرش به سمت پایین تر ادامه می دادند. شاهرخ دستانش را رها کرد و به پهلویش چنگ زد. زمزمه ی خشنش باز گوشش را پر کرد: _‌ چرا می لرزی؟ مگه به مروت من اعتماد نکرده بودی؟ زانوان مرتعشش پیغام سقوط می دادند. نفسش تنگ شده بود و سینه اش سنگینی می کرد. به سختی توانست کلمات را ردیف کند: _تو قول دادی... _ من هیچ قول و تضمینی ندادم. یادت نره‌. فشار دستان شاهرخ روی پهلویش بیشتر شد. لبانش را به شقیقه ی او رساند و برای رد گم کنی بوسه ی ریزی زد. بوسه ای که خون را در رگ های رعنا منجمد کرد و لحظه به لحظه به انقباض تنش می افزود. رعنا حقیقت ناگهانی کاری که کرده بود بر سرش فرود آمد. چقدر مشتاق رهایی بود که خود را از قفس زیبای پدر رهانیده بود تا وارد قفسی شود که هیچ تضمینی برای آزاد شدنش وجود نداشت. شاهرخ به او هشدار داده بود و حال می فهمید که او آن دژبان مهربان قصه نیست... خلاصه: ، دختر دکتر مهراب معظم و آفاق زرین، صاحب بیمارستان زرین است. دختری که پس از جدا شدن توافقی پدر و مادرش، به بدترین نحو، پی به خیانت پدرش می برد. با خود عهد می کند تا انتقام این خیانت را از مهراب و معشوقه اش بگیرد. ، مردی است که در پی از دست دادن پدرش بار خانواده ی پنج نفره اش را به دوش می کشد و مردانه به روی خواسته های خود پا می نهد. مردی که پس از دریافت پیشنهاد وسوسه برانگیز از طرف رعنا، پا به روی تمام خط قرمز هایش می گذارد تا... رمانی جذاب با ژانر انتقامی عاشقانه که خیلیا رو اسیر خودش کرده. با ۸۰۰پارت اماده در کانال و تموم شده در vip
Показати повністю ...
9
0
‍ به کراش پسره تهمت میزنند که با مدیر رستوران داره و پسره سر میرسه❌ -ساعتی چقدر اضافه کار حساب کرد؟ نیکو که مثل همیشه سرش به کارش بود متعجب پرسید: -با من صحبت می کنید؟ نادیا با پوزخند گفت: -آخی،مامانمینا،کوچه علی چپ قرار داری با کسی یا هواش خوبه؟معلومه که با توام!امثال تو گدا گشنه های مظلوم نمای غربتی که از دهات پاشدین اومدین رو چه به کار تو تاپ ترین رستوران؟اومدی اینجا رو هم به گند کشیدی! نادیا از سکوت و بهت نیکو استفاده کرد و ضربه ای به دکور طراحی شده نیکو زد که نتیجه‌ی یک شب تا صبح نخوابیدن با ضرب سقوط کرد رو زمین: -خودتو به اون راه نزن!بچه ها که غریبه نیستن!دیر یا زود همه تو رو میشناسن و میفهمن چیکاره ای!پس بگو چند ساعت رئیس سرویس دادی که نرسیده شدی کارمند نمونه؟! دستی به شانه ی نادیا خورد و نادیا با بی خیالی برگشت اما به محض دیدن کسی که پشت سرش بود رنگش پرید و یک گام عقب کشید. آسمان متعجب و با چانه ای لرزان خیره ی پسر جوان و قد بلند و هیکلی شد که بی نهایت جذاب و البته اخمو بود! زمزمه های ریز همکارهایش را شنید که زیر لب می گفتند،«ارس؟!پسر رئیس؟!!»نیکو هاج و واج ماند پس یعنی این مرد پسر رئیس‌اش بود که همه داشتند تهمت رابطه با او را به نیکو می‌زدند و پسرش شنیده بود! ارس با صدای بم و محکمی گفت: -چرا از منبر اومدی پایین؟داشتیم استفاده می کردیم نادی! نادیا خواست از کنار پارسا رد شود که ارس با یک گام مقابلش ایستاد و با آن هیکل چهار شانه راه را سد کرد: -بحث سرویس بود.خواهرت کیس تازه برای سرویس کاری گرفته یا خودت؟ نیکو مات مانده بود و مفهوم جمله ی ارس را نفهمید اما صدای هین پر تعجب دخترها و خنده ی پسرها نشان میداد ارس همچین بی معنی هم حرف نزده! نادیا با لب هایی لرزان گفت: -تو مگه انگلیس نبودی؟کی از سفر برگشتی؟ ارس انگشت شصتش را به گوشه ی لبش کشید و با لحن پر شیطنتی گفت: -راهی نبود،بدون سرویس اومدم. خنده ها اینبار بیشتر اوج گرفت. ارس با بی خیالی که در رفتارهایش به چشم میخورد،گفت: -برا بابام زن جدید گرفتی؟ نادیا سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: -من کار دارم باید برم سرصندوق. ارس کوتاه ضربتی گفت: -کجا؟اول وسایلش رو جمع می کنی یا اول بابت نداشتن اختیار زبونت عذر میخوای؟ دختر با استصال نجوا کرد: -ارس جان ارس ابرو بالا انداخت: -معرکه ای که راه انداختی رو خودت جمع کن تا ندادم جمعت کنن! نادیا چشمان پر اشکش را از ارس گرفت و با خشم خم شد و جزوه های نیکو را روی هم چید و روی میز گذاشت و خواست برود که ارس فریاد زد: -نشنیدم عذرخواهیت رو! نادیا با ترس سرجایش ایستاد نگاهی به نیکو انداخت و زیر لب و پر حرص غرید: -ببخشید! بعد بدون آنکه به کسی نگاه کند سریع در را باز کرد و به سمت بیرون دوید.بقیه هم با عجله پراکنده شدند‌. نیکو کیفش را برداشت و خواست بیرون برود که صدای بم ارس اجازه نداد: -هی زن بابا. نیکو با چشمان براق از اشک به سمتش برگشت: -ممنونم که کمکم کردید ارس از روی صندلی بسته ی کوچکی را به طرف نیکو گرفت: -صدات نکردم که یادت بندازم بابت بی عرضه گی و بی دست و پاییت عذرخواهی کنی!اینو جا گذاشتی!از کیفت افتاده وقتی وسایلتو شوت کرد! نیکو با دیدن بسته ی دست ارس نفس کشیدن را از یاد برد و تا مغز استخوانش تیر کشید.گونه هایش سرخ شد و سر به زیر بسته را گرفت و به سمت در دوید و نگاه ارس هم دنبالش دوید. 🤣 نیکو دانشجوی رشته‌ی طراحی صحنه که تو دوران دانشجوییش کار دکور مراسم انجام میده و بدون اینکه خودش بفهمه مورد توجه یه آقازاده‌ی تخس و مغرور قرار میگیره وقتی خواهرِ بازیگر نیکو این مرد جوون رو توی یه دردسر بزرگ میندازه نیکو مجبور به روبرویی با ارس میشه...ارسی که عشقش رو پشت خشم قایم کرده😍 لینک چنل به زودی به علت سوژه ی خاص باطل میشه پس برای رسیدن به این قسمت های هیجانی حتما عضو چنل باشین
Показати повністю ...
48
0
چرا زنِ لعنتیِ کنار شوهرم لباس سفید عروس پوشیده و توی چشمانش غرور موج می‌زند؟! علیرضا که می‌گفت همه چیز قراردادی و صوری است، می‌گفت موقت است! هنوز یک هفته هم نشده بود! بعد از آن روزِ نحسی که دکتر جلوی علیرضا آبِ پاکی را روی دستم ریخت و گفت که دیگر مادر نمی‌شوم، هنوز یک هفته با هم سر روی یک بالشت نگذاشته بودیم که علیرضا طاقتش تمام شد! یک روز من را مقابلش نشاند، صاف توی چشمانم زل زد و گفت: "زنمی، دوسِت دارم! ولی ازم نخواه قید پدر شدنمو بزنم!" و من هیچ‌وقت عاشقی را با خودخواهی و بی‌رحمی یاد نگرفتم! مردِ من مرد بود! من بودم که نازا بودم. انصاف نبود اگر بخواهم جلوی رویاهایش قد علم کنم. باید راه می‌آمدم با دلش، باید کوتاه می‌آمدم... و حالا... حالا توی اتاق عقد این محضر، گوشه‌ای ایستادم تا محرم شدنِ زنی دیگر را به علیرضایم ببینم. قرار است همه چیز صوری باشد، موقتی باشد. این زن قرار است علیرضای من را پدر کند و بعد هم بساطش را جمع کند و از زندگی‌ام برود. اما... پس چرا مثل یک عروس واقعی لباس سفید پوشیده؟ چرا لبخند می‌زند؟ چرا نگاهش به من پر از حس پیروزی است؟ - سرکار خانمِ ارغوان کاویانی، آیا وکیلم؟ عاقد می‌پرسد و نمی‌دانم چرا جان از پاهای من می‌رود. روی نزدیک‌ترین صندلی می‌نشینم و علیرضا بالاخره سر بلند می‌کند! بالاخره نگاهم می‌کند. نگاهم به چشمانش، بی‌صدا فریاد می‌زند که تمامش کن! دل بکن از آرزوهایت! نفسم را نگیر! اما علیرضا... دوباره سر به زیر می‌اندازد و من و غرور و زنانگی و عاشقانه‌هایم را زیر پایش له می‌کند! - بله! دنیا دور سرم می‌چرخد و هیچ‌کس حال من را نمی‌بیند؛ حالِ زنی را که هفت سال زندگی مشترکش به آخر خط رسیده‌. عاقد این‌بار از علیرضا می‌پرسد و من نفس نمی‌کشم! زمین نمی‌چرخد، زمان نمی‌گذرد. همه چیز شبیه آخر دنیاست؛ شبیه به یک دقیقه مانده تا قیامت... علیرضا سر به زیر، به جای خالیِ حلقه‌اش نگاه می‌کند؛ حلقه‌ای که من توی دستش انداخته بودم و هفت سال از انگشتش در نیامده بود! صبح یک ساعت قبل از این که به محضر بیاییم، جلوی چشم خودم، حلقه را از دستش بیرون آورد. با هم به محضر آمدیم و بی‌هم قرار است از این در بیرون برویم؛ من تنها و او با عروس جدیدش... - بله! بله می‌گوید و از این‌جا به بعد، دیگر دنیای من یک تکه سیاهی مطلق است. مثل جنازه‌ای در انتظارِ دفن شدن، همان‌جا می‌نشینم و مردَم حلقه توی دست عروسش می‌اندازد. عسل توی دهان هم می‌گذارند و من چه جانی دارم که این‌ها را می‌بینم و هنوز هم زنده‌ام؟ نمی‌دانم... خواهر عروس، پسرکِ دو ساله‌ی ارغوان را می‌آورد و آن را به آغوش علیرضای من می‌سپارد. عروسِ مجلس، زن مطلقه‌ای که روزی کارمند شرکت علیرضا بود و حالا جای من را توی زندگی‌اش گرفته، مغرورانه نگاهم می‌کند و نگاه او به درک! علیرضایم چرا دیگر من را نمی‌بیند؟ چرا انقدر با پسرکِ ارغوان گرم گرفته و می‌خندد؟ آن‌قدر محو او هستم که نمی‌فهمم ارغوان کِی سمت من می‌آید. - می‌بینی چقدر شوهرت حالش با پسر من خوبه؟ پوزخند می‌زند: - البته شوهر تو که نه، الان دیگه شوهر منه! با ته‌مانده‌ی جانم، میان بی‌نفسی لب می‌زنم: - دلتو خوش نکن، موقته! پوزخند لعنتی‌اش کش می‌آید: - تا همین‌جاشم تو خوابت نمی‌دیدی پروا خانوم! تا این‌جا که اومدم، حالا فقط بشین نگاه کن چجوری علیرضا رو رام خودم می‌کنم. یه کاری می‌کنم طلاقت بده، شک نکن! دیگر ماندن در این مجلس توی توانم نیست. نگاه آخر را به علیرضا می‌اندازم و او سرش آن‌قدر گرم پسرک است که من را نمی‌بیند. از محضر بیرون می‌روم، برای اولین ماشین دست بلند می‌کنم و سوار می‌شوم. توی راه، پیامکی از طرف علیرضا برایم می‌آید:"ببخش که نمی‌تونم بیام دنبالت. فردا صبح برمی‌گردم خونه..." با درد می‌خندم. فردا صبح! فردای اولین شب ازدواجش با ارغوان! می‌خواهد بیاید و توی صورتم بزند که کار را تمام کرده؟ که شبش را با کسی جز من صبح کرده و حالا من باید منتظر ثمره‌ی شب رویایی‌شان باشم؟ نه، نمی‌توانم عطر زنی دیگر را روی تن علیرضایم استشمام کنم و دم نزنم. مرد من حق پدر شدن دارد، منم اما حق دارم اگر نخواهم او را با کسی شریک باشم! منم حق دارم اگر نمی‌خواهم مثل احمق‌ها توی این زندگی بمانم و ببینم که ارغوان از شوهر من حامله می‌شود! برایش می‌نویسم:"نیا، بمون پیش زنت. من دیگه مزاحم زندگیت نمی‌شم. دارم می‌رم درخواست طلاق بدم..‌." با صدای ترمز شدید ماشین... هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️
Показати повністю ...
23
1
اَرس‌خون‌های عزیزم، اطلاعات پایان ارس، زمان شروع جلد۲، و همین‌طور کلی عکس و فیلم جذاب و احساسی از شخصیت‌ها رو می‌تونید تو هایلایت ارس و شیّاد ببینید. پیج زیر🥰👇🏽 https://instagram.com/zeinab__rostami
2 202
0
نحوه خوندن کاملِ ارس و جلد۲ زندگی برسام👇🏽 https://t.me/c/1417310563/19119
2 182
0

sticker.webp

2 182
0
رئیس دستور محرمیت موقت داده! چشمانش درشت شد و هر کاری کرد لقمه‌ای که در دهان داشت از گلویش رد نشد. در حال سرفه کردن گفت: - داری شوخی می‌کنی؟ خمودی از سر باران هم پرید و نگاهی جدی به فؤاد انداخت و گفت: - واقعا این دستور مستقیم رئیسه؟ چهره‌ی فؤاد جدی‌تر هم شد. - بله. چشمان باران گرد شد، این همکار بدعنق و سرسختش هیچ وقت با او خوب نبود! هنوز حرفی نزده بود که خود اراد کفت: - و اگه قبول نکنیم؟ لحن فؤاد خونسرد و بدون تنش بود. - باران اجازه‌ی رد کردن نداره، وقتی زیر قرارداد ورود به گروه رو امضا کرده، تعهد داده که تو هر عملیات و پروژه‌ای از دستور اطاعت کنه، ولی تو قرارداد همکاری امضا نکردی و اگه قبول نکنی، مجبوریم یکی دیگه رو جای تو بذاریم! دستش جوری مشت که رگ‌هایش بیرون زد، اصلا از این جایگزین کردن خوشش نیامد! نیم نگاه پراخمش سمت باران رفت؛ واقعا دلش می‌خواست حسابی این دختر را ادب کند! شاید لازم بود این موقعیت را روی هوا بزند... پوزخندی زد و گفت: _ قبوله! و چشم دوخت به چشمان حیران دختر... و بارانی که قلبش از خیلی قبل تپیدن را مشق کرده بود، غافل از اینکه در فکر همکار بداخم و کله شقش چه می‌گذرد...
Показати повністю ...
1 238
1
‍ به کراش پسره تهمت میزنند که با مدیر رستوران داره و پسره سر میرسه❌ -ساعتی چقدر اضافه کار حساب کرد؟ نیکو که مثل همیشه سرش به کارش بود متعجب پرسید: -با من صحبت می کنید؟ نادیا با پوزخند گفت: -آخی،مامانمینا،کوچه علی چپ قرار داری با کسی یا هواش خوبه؟معلومه که با توام!امثال تو گدا گشنه های مظلوم نمای غربتی که از دهات پاشدین اومدین رو چه به کار تو تاپ ترین رستوران؟اومدی اینجا رو هم به گند کشیدی! نادیا از سکوت و بهت نیکو استفاده کرد و ضربه ای به دکور طراحی شده نیکو زد که نتیجه‌ی یک شب تا صبح نخوابیدن با ضرب سقوط کرد رو زمین: -خودتو به اون راه نزن!بچه ها که غریبه نیستن!دیر یا زود همه تو رو میشناسن و میفهمن چیکاره ای!پس بگو چند ساعت رئیس سرویس دادی که نرسیده شدی کارمند نمونه؟! دستی به شانه ی نادیا خورد و نادیا با بی خیالی برگشت اما به محض دیدن کسی که پشت سرش بود رنگش پرید و یک گام عقب کشید. آسمان متعجب و با چانه ای لرزان خیره ی پسر جوان و قد بلند و هیکلی شد که بی نهایت جذاب و البته اخمو بود! زمزمه های ریز همکارهایش را شنید که زیر لب می گفتند،«ارس؟!پسر رئیس؟!!»نیکو هاج و واج ماند پس یعنی این مرد پسر رئیس‌اش بود که همه داشتند تهمت رابطه با او را به نیکو می‌زدند و پسرش شنیده بود! ارس با صدای بم و محکمی گفت: -چرا از منبر اومدی پایین؟داشتیم استفاده می کردیم نادی! نادیا خواست از کنار پارسا رد شود که ارس با یک گام مقابلش ایستاد و با آن هیکل چهار شانه راه را سد کرد: -بحث سرویس بود.خواهرت کیس تازه برای سرویس کاری گرفته یا خودت؟ نیکو مات مانده بود و مفهوم جمله ی ارس را نفهمید اما صدای هین پر تعجب دخترها و خنده ی پسرها نشان میداد ارس همچین بی معنی هم حرف نزده! نادیا با لب هایی لرزان گفت: -تو مگه انگلیس نبودی؟کی از سفر برگشتی؟ ارس انگشت شصتش را به گوشه ی لبش کشید و با لحن پر شیطنتی گفت: -راهی نبود،بدون سرویس اومدم. خنده ها اینبار بیشتر اوج گرفت. ارس با بی خیالی که در رفتارهایش به چشم میخورد،گفت: -برا بابام زن جدید گرفتی؟ نادیا سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: -من کار دارم باید برم سرصندوق. ارس کوتاه ضربتی گفت: -کجا؟اول وسایلش رو جمع می کنی یا اول بابت نداشتن اختیار زبونت عذر میخوای؟ دختر با استصال نجوا کرد: -ارس جان ارس ابرو بالا انداخت: -معرکه ای که راه انداختی رو خودت جمع کن تا ندادم جمعت کنن! نادیا چشمان پر اشکش را از ارس گرفت و با خشم خم شد و جزوه های نیکو را روی هم چید و روی میز گذاشت و خواست برود که ارس فریاد زد: -نشنیدم عذرخواهیت رو! نادیا با ترس سرجایش ایستاد نگاهی به نیکو انداخت و زیر لب و پر حرص غرید: -ببخشید! بعد بدون آنکه به کسی نگاه کند سریع در را باز کرد و به سمت بیرون دوید.بقیه هم با عجله پراکنده شدند‌. نیکو کیفش را برداشت و خواست بیرون برود که صدای بم ارس اجازه نداد: -هی زن بابا. نیکو با چشمان براق از اشک به سمتش برگشت: -ممنونم که کمکم کردید ارس از روی صندلی بسته ی کوچکی را به طرف نیکو گرفت: -صدات نکردم که یادت بندازم بابت بی عرضه گی و بی دست و پاییت عذرخواهی کنی!اینو جا گذاشتی!از کیفت افتاده وقتی وسایلتو شوت کرد! نیکو با دیدن بسته ی دست ارس نفس کشیدن را از یاد برد و تا مغز استخوانش تیر کشید.گونه هایش سرخ شد و سر به زیر بسته را گرفت و به سمت در دوید و نگاه ارس هم دنبالش دوید. 🤣 نیکو دانشجوی رشته‌ی طراحی صحنه که تو دوران دانشجوییش کار دکور مراسم انجام میده و بدون اینکه خودش بفهمه مورد توجه یه آقازاده‌ی تخس و مغرور قرار میگیره وقتی خواهرِ بازیگر نیکو این مرد جوون رو توی یه دردسر بزرگ میندازه نیکو مجبور به روبرویی با ارس میشه...ارسی که عشقش رو پشت خشم قایم کرده😍 لینک چنل به زودی به علت سوژه ی خاص باطل میشه پس برای رسیدن به این قسمت های هیجانی حتما عضو چنل باشین
Показати повністю ...
874
1
چرا زنِ لعنتیِ کنار شوهرم لباس سفید عروس پوشیده و توی چشمانش غرور موج می‌زند؟! علیرضا که می‌گفت همه چیز قراردادی و صوری است، می‌گفت موقت است! هنوز یک هفته هم نشده بود! بعد از آن روزِ نحسی که دکتر جلوی علیرضا آبِ پاکی را روی دستم ریخت و گفت که دیگر مادر نمی‌شوم، هنوز یک هفته با هم سر روی یک بالشت نگذاشته بودیم که علیرضا طاقتش تمام شد! یک روز من را مقابلش نشاند، صاف توی چشمانم زل زد و گفت: "زنمی، دوسِت دارم! ولی ازم نخواه قید پدر شدنمو بزنم!" و من هیچ‌وقت عاشقی را با خودخواهی و بی‌رحمی یاد نگرفتم! مردِ من مرد بود! من بودم که نازا بودم. انصاف نبود اگر بخواهم جلوی رویاهایش قد علم کنم. باید راه می‌آمدم با دلش، باید کوتاه می‌آمدم... و حالا... حالا توی اتاق عقد این محضر، گوشه‌ای ایستادم تا محرم شدنِ زنی دیگر را به علیرضایم ببینم. قرار است همه چیز صوری باشد، موقتی باشد. این زن قرار است علیرضای من را پدر کند و بعد هم بساطش را جمع کند و از زندگی‌ام برود. اما... پس چرا مثل یک عروس واقعی لباس سفید پوشیده؟ چرا لبخند می‌زند؟ چرا نگاهش به من پر از حس پیروزی است؟ - سرکار خانمِ ارغوان کاویانی، آیا وکیلم؟ عاقد می‌پرسد و نمی‌دانم چرا جان از پاهای من می‌رود. روی نزدیک‌ترین صندلی می‌نشینم و علیرضا بالاخره سر بلند می‌کند! بالاخره نگاهم می‌کند. نگاهم به چشمانش، بی‌صدا فریاد می‌زند که تمامش کن! دل بکن از آرزوهایت! نفسم را نگیر! اما علیرضا... دوباره سر به زیر می‌اندازد و من و غرور و زنانگی و عاشقانه‌هایم را زیر پایش له می‌کند! - بله! دنیا دور سرم می‌چرخد و هیچ‌کس حال من را نمی‌بیند؛ حالِ زنی را که هفت سال زندگی مشترکش به آخر خط رسیده‌. عاقد این‌بار از علیرضا می‌پرسد و من نفس نمی‌کشم! زمین نمی‌چرخد، زمان نمی‌گذرد. همه چیز شبیه آخر دنیاست؛ شبیه به یک دقیقه مانده تا قیامت... علیرضا سر به زیر، به جای خالیِ حلقه‌اش نگاه می‌کند؛ حلقه‌ای که من توی دستش انداخته بودم و هفت سال از انگشتش در نیامده بود! صبح یک ساعت قبل از این که به محضر بیاییم، جلوی چشم خودم، حلقه را از دستش بیرون آورد. با هم به محضر آمدیم و بی‌هم قرار است از این در بیرون برویم؛ من تنها و او با عروس جدیدش... - بله! بله می‌گوید و از این‌جا به بعد، دیگر دنیای من یک تکه سیاهی مطلق است. مثل جنازه‌ای در انتظارِ دفن شدن، همان‌جا می‌نشینم و مردَم حلقه توی دست عروسش می‌اندازد. عسل توی دهان هم می‌گذارند و من چه جانی دارم که این‌ها را می‌بینم و هنوز هم زنده‌ام؟ نمی‌دانم... خواهر عروس، پسرکِ دو ساله‌ی ارغوان را می‌آورد و آن را به آغوش علیرضای من می‌سپارد. عروسِ مجلس، زن مطلقه‌ای که روزی کارمند شرکت علیرضا بود و حالا جای من را توی زندگی‌اش گرفته، مغرورانه نگاهم می‌کند و نگاه او به درک! علیرضایم چرا دیگر من را نمی‌بیند؟ چرا انقدر با پسرکِ ارغوان گرم گرفته و می‌خندد؟ آن‌قدر محو او هستم که نمی‌فهمم ارغوان کِی سمت من می‌آید. - می‌بینی چقدر شوهرت حالش با پسر من خوبه؟ پوزخند می‌زند: - البته شوهر تو که نه، الان دیگه شوهر منه! با ته‌مانده‌ی جانم، میان بی‌نفسی لب می‌زنم: - دلتو خوش نکن، موقته! پوزخند لعنتی‌اش کش می‌آید: - تا همین‌جاشم تو خوابت نمی‌دیدی پروا خانوم! تا این‌جا که اومدم، حالا فقط بشین نگاه کن چجوری علیرضا رو رام خودم می‌کنم. یه کاری می‌کنم طلاقت بده، شک نکن! دیگر ماندن در این مجلس توی توانم نیست. نگاه آخر را به علیرضا می‌اندازم و او سرش آن‌قدر گرم پسرک است که من را نمی‌بیند. از محضر بیرون می‌روم، برای اولین ماشین دست بلند می‌کنم و سوار می‌شوم. توی راه، پیامکی از طرف علیرضا برایم می‌آید:"ببخش که نمی‌تونم بیام دنبالت. فردا صبح برمی‌گردم خونه..." با درد می‌خندم. فردا صبح! فردای اولین شب ازدواجش با ارغوان! می‌خواهد بیاید و توی صورتم بزند که کار را تمام کرده؟ که شبش را با کسی جز من صبح کرده و حالا من باید منتظر ثمره‌ی شب رویایی‌شان باشم؟ نه، نمی‌توانم عطر زنی دیگر را روی تن علیرضایم استشمام کنم و دم نزنم. مرد من حق پدر شدن دارد، منم اما حق دارم اگر نخواهم او را با کسی شریک باشم! منم حق دارم اگر نمی‌خواهم مثل احمق‌ها توی این زندگی بمانم و ببینم که ارغوان از شوهر من حامله می‌شود! برایش می‌نویسم:"نیا، بمون پیش زنت. من دیگه مزاحم زندگیت نمی‌شم. دارم می‌رم درخواست طلاق بدم..‌." با صدای ترمز شدید ماشین... هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️
Показати повністю ...
1 043
2
#التیام با دستور عکاس، به نرمی و از ته دل، لبانش را به روی تیغه ی شانه ی رعنا گذاشت و از لرزش ناشی از ترس که به جان تن رعنا افتاد حظی برد. دستانش را به آرنج رعنا رساند و او را در آغوشش قفل کرد. رعنا از ترس تمام موهای تنش بلند شد. از این همه نزدیکی، قوس غیر ارادی به شانه هایش داد. _ خیلی شوکه نشو پرنسس! تو که مطمئن بودی من خودمو بهت تحمیل نمی کنم! شاهرخ از این بازی حسابی لذت می برد. به زمزمه اش ادامه داد: _ تو که می گفتی پی همه چیو به تنت مالیدی! می خوام همه چیو نشونت بدم! صدای دوربین عکاسی سارا رعنا را به خود آورد. _ عالی شد. شاهرخ یه پوزیشن دیگه رو امتحان کن. خودت انجام بدی بهتره. دوست ندارم امر و نهی کنم. شاهرخ از خدا خواسته، دستانش را از آرنج رعنا به سمت ساعدش سراند. انگشتانش را با پنجه اش محکم قفل کرد و به روی کمر رعنا گذاشت. _‌ ضربان قلبت از پشت قشنگ معلومه...پس دو حالت داره...یا ترسیدی... مکث طولانی اش وحشت رعنا را بیشتر کرد. لابلای موهایش نفس عمیقی کشید و با تمسخر حرف هایش را در گوش او ادامه داد: _ یا اینکه...خوشت اومده؟! به خوبی می دانست که لرزشی که به تن رعنا افتاد، نشان از ترس بود. مانند طعمه ای بی دفاع در چنگال شیر افتاده بود. صدای کلیک دوربین عکاسی روی اعصابش رژه می رفت. امان از دستان هدایت گر شاهرخ که راهشان را از کمرش به سمت پایین تر ادامه می دادند. شاهرخ دستانش را رها کرد و به پهلویش چنگ زد. زمزمه ی خشنش باز گوشش را پر کرد: _‌ چرا می لرزی؟ مگه به مروت من اعتماد نکرده بودی؟ زانوان مرتعشش پیغام سقوط می دادند. نفسش تنگ شده بود و سینه اش سنگینی می کرد. به سختی توانست کلمات را ردیف کند: _تو قول دادی... _ من هیچ قول و تضمینی ندادم. یادت نره‌. فشار دستان شاهرخ روی پهلویش بیشتر شد. لبانش را به شقیقه ی او رساند و برای رد گم کنی بوسه ی ریزی زد. بوسه ای که خون را در رگ های رعنا منجمد کرد و لحظه به لحظه به انقباض تنش می افزود. رعنا حقیقت ناگهانی کاری که کرده بود بر سرش فرود آمد. چقدر مشتاق رهایی بود که خود را از قفس زیبای پدر رهانیده بود تا وارد قفسی شود که هیچ تضمینی برای آزاد شدنش وجود نداشت. شاهرخ به او هشدار داده بود و حال می فهمید که او آن دژبان مهربان قصه نیست... خلاصه: ، دختر دکتر مهراب معظم و آفاق زرین، صاحب بیمارستان زرین است. دختری که پس از جدا شدن توافقی پدر و مادرش، به بدترین نحو، پی به خیانت پدرش می برد. با خود عهد می کند تا انتقام این خیانت را از مهراب و معشوقه اش بگیرد. ، مردی است که در پی از دست دادن پدرش بار خانواده ی پنج نفره اش را به دوش می کشد و مردانه به روی خواسته های خود پا می نهد. مردی که پس از دریافت پیشنهاد وسوسه برانگیز از طرف رعنا، پا به روی تمام خط قرمز هایش می گذارد تا... رمانی جذاب با ژانر انتقامی عاشقانه که خیلیا رو اسیر خودش کرده. با ۸۰۰پارت اماده در کانال و تموم شده در vip
Показати повністю ...
1 815
4
پیام بسیار مهم درباره‌ی پایان اَرس! تا آخر بخونید.
11 723
0
اَرس‌خون‌های عزیزم، اطلاعات پایان ارس، زمان شروع جلد۲، و همین‌طور کلی عکس و فیلم جذاب و احساسی از شخصیت‌ها رو می‌تونید تو هایلایت ارس و شیّاد ببینید. پیج زیر🥰👇🏽 https://instagram.com/zeinab__rostami
11 973
0
برای خوندن کامل اَرس و جلد۲ «شیّاد و شاپرک» که بیش از ۴۰۰ پارت آپ شده و رسیده به قشنگ‌ترین بخش‌ زندگی برسام هامون، به لینک زیر برید👇🏽
6 263
1

sticker.webp

4 791
0
آتیه دختریه که یه روز علاوه بر اینکه دست رد به سینه ی پسر عموش سیاوس میزنه، اونو به بدترین شکل طرد و تحقیر میکنه ، اما بعد از نامزدیش و ناپدید شدن یکباره ی نامزدش پاش به ماجراهایی باز میشه و نقاب از چهره ی خیلیا میفته، اتفاقاتی که دوباره گذشته ارو وسط میکشه و باعث میشه آتیه درصدد رفع کدورت از پسر عموش بربیاد. ولی در این بین خاکستر عشقی قدیمی شعله ور میشه ، امااااا... _ من هیچ وقت درباره ی رابطه ی تو و سیاوش یا علاقه ی سیاوش به تو با هیچ کدومتون جدی و مستقیم مثل حالا صحبت نکردم الآنم اگه اینکارو میکنم برای این نیست که بخوام ترحم بخرم یا ازت برای سیاوش عشق گدایی کنم... دستان یخ کرده ام را روی میز در هم چفت میکنم و می شنوم: _ فقط میخوام بدونی اون شبایی که تو و فرزاد میومدید خونه اتون... سیاوش نگاه نمیکرد که هوا سرده یا گرمه، ساعت چنده، بارون میاد یا نه! با همون لباس خونه تا خود صبح میزد بیرون!....زیر بارون تو اون سرمای نصفه شبای پاییز اونقدر خیابونا رو با ماشین یا پای پیاده گز میکرد که من و ایرج نگران منتظر می موندیم تا برگرده... بغضی سخت و دردناک گلویم را میفشارد و آرزو میکنم کاش نگوید که طاقت شنیدن درد و رنج اویی که حتی اشکهای من برایش مهم بود را ندارم. خودش را روی میز جلو می کشد و با لحنی پر بغض و مغموم، آتش غم و غصه را در من فزونی می بخشد: _ شب عقدت اگه ماهان نبود معلوم نبود چه بلایی سر بچه ام میومد... بعد اون منو ایرج از ترس اینکه همون نیمچه لبخندی که به خاطر مراعات ما تو خونه میزد و دریغ نکنه لام تا کام حرف از هیچی نمیزدیم تا حداقل جلوی ما حفظ ظاهر کنه و فکر کنه ما باورمون شده که همه چی براش حل شده و یه چند دقیقه که کنارمون میشینه از هر دری بگه... چشمانش به اشک می نشیند و دلم به تنگ می آید، تا میتوانم لب روی هم میفشارم تا بغضم نشکند. اما زور حرفهایی که درگوشم زنگ میزند و حال چشمان سیاوش به وقت ادا کردنشان در نظرم جان میگیرد، میچربد و مقاومتم را در هم می شکند " من وقتی تو رو کنار اون بی همه‌ چیزِ پفیوز میدیدم می مردم دیگه زنده نمی‌شدم آتیه " نگاهی به جانب مخالفم می اندازم و فورا با کف دستم اشک راه گرفته را پاک میکنم و زن عمو با لحنی متزلزل تر و شکسته تر میگوید: _ چیزی به روش نیاوردم اما من آوارگی بچه امو جلو چشمم می‌دیدم، یه خنده ی از ته دلش حسرت من شد، تو افتادی زندان انگار خود سیاوش هرشب تو حبس بود. قلبش هزار پاره بود، آب شد، خواب و خوراک نداشت، منت کارای کرده اشو نمیخوام سرت بذارم که همه امون یه خانواده ایم وظیفه امونه اما وقتی آقاجون گفت با هم برید تو شرکت من فاتحه ی آرامش قلب سیاوشو خوندم.
Показати повністю ...
3 569
7
دانشجوی پزشکی بودم… از بچگی از همه‌چیز گذشتم و درس خوندم تا بتونم به جایی برسم که دیگه هیچکس نتونه به‌خاطر شرایط خانواده‌م تحقیرم کنه، اما تو ترمای آخر، به‌خاطر نجات مادربزرگم از مرگ حتمی کلی قرض و بدهی بالا آوردم! نامزدم نه تنها کمکم نکرد، بلکه تو سخت‌ترین روزها تنهام گذاشت و بعد، من موندم و کلی مشکل… تا اینکه یه پیشنهاد عجیبی از طریق یه ایمیل بهم شد! تو ایمیل گفته بود به ازای اینکه بتونم مخ استادمو بزنم، بهم تمام قرض و بدهی ها و هزینه‌های عمل مادربزرگمو میده... منم ناچار شدم و قبول کردم، ولی درست وقتی فکر میکردم میتونم پولمو بگیرم و بزنم به چاک، استادم ازم خواستگاری کرد… https://t.me/+ybDxzAv2jpI0ZmQ8 https://t.me/+ybDxzAv2jpI0ZmQ8 من ساغر صراف، تنها دختر دانشکده‌ی پزشکی بودم که تونست توجه جوون‌ترین و جذاب‌ترین استاد دانشکده رو به خودش جلب کنه! وقتی از حسادت به کمیته‌ انضباطی گزارشمون کردن، دادمهر شایسته، دستمو گرفت و یه راست برد محضر!!!
Показати повністю ...
2 228
4
من میعادم.. یه جوون به قول بابا یه لاقبا که هنوز باورش نشده دقیقا چه بر سرش آمده! بعد از مدت ها زیر آب ماندن، آمده بودم روی سطح آب. گوش هایم کیپِ کیپ بود و نفسم هنوز جا داشت برای قبراق شدن.دیگر نه سیگار دوای درد می شد نه آرامبخش ها. همه ی واگویه های این چند روز پشت پلک هایم صف کشیدند. نگرانش بودم؟ بیشتر شبیه دلتنگی بود. هم معنی بودند باهم؟ اصلا از کجا چنین حسی پا گرفت؟ خاطرات کنار هم سپری کرده را که کنار هم چیده ام، دلم می خواهد تک تک موهایم را از ریشه بکنم. خاک بر سرم کنن که اگر واقعا به من حسی داشته باشد! آن دختر عاقلی که من می شناسم عقل سلیمش اجازه ی چنین جسارتی را به خودش نمی دهد. قحطی مرد برایش آمده که دل ببندد به منِ......
Показати повністю ...
2 823
1
#پارت_واقعی_آینده👇 -لازانیا بلدی درست کنی؟ نیم نگاهی به هیکل ورزشکاری‌اش می‌اندازم. با گوشه ناخن ابرویم را می‌خارانم و با اشاره به بدنش می‌گویم: -من کمک سرآشپز این رستورانم و تقریبا هر غذایی رو بگی بلدم، ولی لازانیا جایی تو رژیم غذاییت داره؟ لبخند می‌زند و تکیه به میز و رو من قرار می‌گیرد، دست به سینه می‌شود و سر خم می‌کند، گوش‌های شکسته‌اش که نماد کشتی‌گیر بودنش است بیشتر در رأس نگاهم قرار می‌گیرد: -تا الان برای مشتری‌های این رستوران غذا درست کردی، حالا یه بار اختصاصی برای من درست کن ببینم چند مرده حلاجی. نگران رژیم منم نباش سرآشپز. نزدیکش می‌شوم، خیلی خیلی نزدیک، خم می‌شوم و در حالی که سعی دارم تنم به تنش کشیده نشود، چاقو را از پشت سرش برمی‌دارم. از نزدیکی یک‌باره‌ام لبخند رو لبش می‌نشیند و خیال این را می‌کند می‌خواهم در آغوشش فرو بروم. با لبخند معناداری چاقو را از پشت سرش برمی‌دارم و فاصله می‌گیرم. با ابروهای بالا رفته نگاهم می‌کند و من قارچ‌های سفید و تمیز را روی تخته خرد می‌کنم. سرعت دستانم بالاست و حضور او با وجود اینکه نمی‌خواهم نشان دهم، اما تمرکزم را می‌گیرد وقتی این‌گونه خیره به من می‌شود. -مواظب دستت باش... تنها همین حرفش کافی‌ست که چاقو متمایل به انگشتانم شود و در یک آن، قارچ‌های خرد شده آغشته به خون شود. سریع انگشتم را می‌چسبم. -ببینمت؟ زدی خودت‌و ناقص کردی... پر حرص نگاه می‌دهم به چشمان نگرانش: -خب برو بیرون دیگه، هر وقت آماده شد میارم برات. خنده‌اش گرفته و همزمان که دستم را بررسی می‌کند می‌گوید: -سرآشپز ما رو باش. بلد نیستی درست کنی و می‌زنی خودت‌و ناقص می‌کنی چرا من‌و مقصر می‌دونی؟ نمی‌توانم بگویم در حضور تو‌ این گونه از خود بی خود می‌شوم. انگشتم را از میان دستش بیرون می‌کشم: -آخرین باری که دستم‌و زخمی کردم یادم نمیاد. چون حین غذا درست کردن کسی کنارم نیست تمرکز‌م‌و به هم بزنه. سمت کمد چسبیده در گوشه آشپزخانه می‌رود. چسب زخم بیرون می‌کشد و دوباره کنارم قرار می‌گیرد. همزمان که انگشتم را گرفته و دوباره مشغول بررسی و چسب زدن می‌شود، زمزمه می‌کند: -پس من تمرکز‌ت‌و به هم می‌زنم آره؟ کارش که تمام می‌شود اجازه فاصله گرفتن نمی‌دهد و دستان پر قدرتش دور کمرم چنگ می‌شود. از فاصله نزدیک بینمان و نفسی که روی صورتم پخش می‌شود، کوبش قلبم به آسمان می‌رسد و او با مهربانی بینی به بینی‌ام می‌مالد. نفس گرفته زمزمه می‌کنم: -ولم کن، می‌خوام لازانیا رو درست کنم تا بفهمی طعم واقعی غذا چیه! -من قبلا همه غذاهایی که درست کردی‌و چشیدم سرآشپز. مشکوک می‌پرسم: -یادم نمیاد اومده باشی این‌جا و تست کنی. دستانش روی کمرم بالا و پایین می‌رود و همان نفس اندکم را هم حبس سینه‌ام می‌کند. -این‌جا نیومدم، ولی چند مدتی به عنوان مشتری می‌اومدم این‌جا و تأکید اکید می‌کردم که حتما جانان خانم اون غذایی که سفارش می‌دم درست کنه! با حیرت پچ می‌زنم: -پس اون شخص تو بودی؟! لبخند به از روی لبانش به چشمانش هم سرایت می‌کند: -به عنوان مشتری غذارو با لذت می‌خوردم و حتی پولش‌و هم حساب می‌کردم. -تو صاحب این کافه رستورانی، چطور غذاهای خودت‌و حساب می‌کردی. می‌خندد: -اولش که کسی نمی‌دونست صاحب این رستوران منم، مخصوصا تو... بهت و حیرتم را از نظر می‌گذارند و با شیطنت می‌گوید: -همه غذاهایی که درست کردی‌و امتحان کردم به جز یه چیز... گیج شده از حقیقتی که شنیده‌ام لب می‌زنم: -چی؟ -طعم لب‌هایی که مطمئنم مزه توت فرنگی می‌دن! خودت اجازه می‌دی یا با بی‌رحمی از زور بازوم استفاده کنم؟ قبل از اینکه جمله‌اش را درک کنم و بفهمم منظورش چیست، سر پایین می‌کشد و لبانش هم‌آغوش لبانم می‌شود... کافه رستوران بلوط اثری جذاب و خواندنی دیگر از زهرا سادات رضوی 😍👇 جانان شکوری، دختری از یک خانواده معمولی هست که در منطقه پایین شهر و قدیمی تهران به همراه خانواده‌اش سکونت داره، جانان کمک سرآشپز در کافه رستوران بلوطِ که زندگی زیبا و ساده‌ش وقتی که صاحب رستوران اعلام می‌کنه که قراره رستوران فروخته بشه و حتی هویت مکان هم تغییر کنه، دگرگون می‌شه و در ادامه ماجراها خواهیم داشت... « هر گونه کپی و ایده‌برداری از این پارت‌ و رمان‌و ممنوع اعلام می‌کنم و پیگیری خواهم کرد، ممنون می‌شم حق‌الناس‌و رعایت کنید، حتی شما دوست عزیز...»
Показати повністю ...
2 189
1
امروز روز جهانیِ عشق اوله…🫀 ویدیوی عشقِ اول و آخرِ شیّاد رو تو‌ پست آخر اینستاگرام ببینید🥹👇🏽
7 039
0
برای خوندن کامل اَرس و جلد۲ «شیّاد و شاپرک» که بیش از ۴۰۰ پارت آپ شده و رسیده به قشنگ‌ترین بخش‌ زندگی برسام هامون، به لینک زیر برید👇🏽 💛پارت اول رمان💛
1 992
0
سورپرایزِ مُهمِ قصه‌ی شیّادو دیدید؟😍💣 با هوشِ مصنوعی، برسام، شاپرکش، چندتا اتفاق خفن از شیّاد شبیه‌سازی‌شده. آخرین پست اینستاگرام🔥👇🏽
667
0

sticker.webp

1 083
0
Останнє оновлення: 11.07.23
Політика конфіденційності Telemetrio