Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Категорія
Гео і мова каналу

статистика аудиторії 🌈 مَه‌رُبا 🌈مهری هاشمی

بهار زندگی من(چاپ شده) عاشقت می‌کنم( چاپ شده) افسون سردار در حال بازنویسی تو یه اتفاق خوبی( فروشی) نزدیک تر از سایه (فروشی) هیژا (در حال تایپ) مَه‌رُبا (در حال تایپ) گروه نظر و ایده رمان تو یه اتفاق خوبی  https://t.me/joinchat/WM73S1lu2OIT2pkS  
Показати весь опис
23 539-17
~5 279
~26
25.20%
Загальний рейтинг Telegram
В світі
37 742місце
із 78 777
У країні, Іран 
6 594місце
із 13 357
У категорії
982місце
із 1 674

Стать підписників

Ви можете дізнатися, яка кількість чоловіків і жінок підписані на канал.
?%
?%

Мова аудиторії

Дізнайтеся який розподіл підписників каналу по мовах
Російська?%Англійська?%Арабська?%
Кількість підписників
ГрафікТаблиця
Д
Т
М
Р
help

Триває завантаження даних

Період життя підписника на каналі

Дізнайтеся на скільки затримуються користувачі на каналі.
До тижня?%Старожили?%До місяця?%
Приріст підписників
ГрафікТаблиця
Д
Т
М
Р
help

Триває завантаження даних

Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
❌تخفیف جذاب داریم به مناسب تولد حضرت محمد و بازگشایی مدارس فقط تا ۱۲ شب امشب تمامی رمان‌هارو با قیمت ۳۹۰۰۰ تومن می‌تونین خریداری کنین❌ توجه هر رمان ۳۹ تومن.              قیمت‌اصلی فانوئل                    .            ۵۰۰۰۰ هیژا.                                   ۵۲۰۰۰ معانقه                     .           ۴۸۰۰۰ مه‌ربا                       .             ۵۰۰۰۰ افسون سردار.                      ۵۵۰۰۰ تو یه اتفاق خوبی.  .            ۵۶۰۰۰ نزدیکتر از سایه.     .           ۵۵۰۰۰ سمفونی شب سرخ .           ۴۵۰۰۰ 5041721002224054 هاشمی آیدی ادمین
Показати повністю ...
196
0
❌تخفیف جذاب داریم به مناسب تولد حضرت محمد و بازگشایی مدارس فقط تا ۱۲ شب امشب تمامی رمان‌هارو با قیمت ۳۹۰۰۰ تومن می‌تونین خریداری کنین❌ توجه هر رمان ۳۹ تومن.              قیمت‌اصلی فانوئل                    .            ۵۰۰۰۰ هیژا.                                   ۵۲۰۰۰ معانقه                     .           ۴۸۰۰۰ مه‌ربا                       .             ۵۰۰۰۰ افسون سردار.                      ۵۵۰۰۰ تو یه اتفاق خوبی.  .            ۵۶۰۰۰ نزدیکتر از سایه.     .           ۵۵۰۰۰ سمفونی شب سرخ .           ۴۵۰۰۰ 5041721002224054 هاشمی آیدی ادمین
Показати повністю ...
74
0

AnimatedSticker.tgs

245
0
#part _دخترتون به شکم مدیر مدرسه‌ش محکم لگد زده آقای سلطانی کیارش شوکه گوش هایش سوت کشید اخم هایش درهم رفت امکان نداشت دخترک مظلومش... _رزا؟! معاون پر حرص ادامه داد _بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این از یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام می‌کردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ.. عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت و بین حرفش غرید _مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟! دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید بی‌حال بود و بی‌حوصله _بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب سلطانی؟ با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود تمام مسیر ساکت گوشه‌ی صندلی کز کرده بود نکند اذیتش کرده باشند؟! با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد _حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد _اگر اون دختر درست تربیت می‌شد تو شکم زن حامله لگد نمی‌کوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد خشکش زد *** خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی غرید _رز برگشته؟ _بالا تو اتاقشونن تقه‌ای به در زد _باز کن درو‌ صدایی نیامد محکم تر مشت کوباند و توپید یادش رفته بود صدای دادش دخترک را می‌ترساند _باز کن این بی‌صاحابو تا نشکستمش صدای باز شدن اهسته‌ی در امد که در را محکم هول داد دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد خیس بود مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید _امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟! رزا با چانه‌ی لرزان خودش را عقب کشید _هیچـ..ی به خدا دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت نیشخند زد _گفته بودم اگر عروسک کیارش غلط اضافه بکنه چی میشه؟! هار شدی؟! چشمان زمردی‌ دخترک مات مانده بود ناباور خنده‌ی بی‌جانی کرد _منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟ کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که رزا با لرز گوشه‌ی دیوار جمع شد _او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گنده‌ت میترسم گفتی اذیتم نمی‌کنی کیارش کنارش زانو زد دستش را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد بازهم دلش به رحم نیامد آرام گونه‌‌ی کوچکش را ناز کرد ترسناک پچ زد _نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم جوجه؟! لگد میزنی به شکم زن حامله؟! با یه پسر گورتو گم می‌کنی؟! بغض دخترک شکست و ملتمس مچش را چنگ زد _به خد..ا من کاری نکر..دم اخم هایش درهم رفت تب داشت؟! همیشه وقتی میترسید تب می‌کرد و بدنش بی‌حس می‌شد رزا مظلوم هق زد که صفحه‌ی موبایلش روشن شد ( رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنینش و از دست داده) دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید _باور میکنی کیـ..ا جونم..مگه نـ... کیارش یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید جیغ خفه‌ای کشید که اینبار تنش آتش گرفت فقط شانزده سال داشت در خودش جمع شد و بغضش شکست کیارش نعره زد و ضربه‌ی دوم را با تمام زورش کوبید خون از جای سگک کمربند بیرون زد _چه گوهی خوردی تو امروز؟! اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟! دخترک‌ خواست بگوید که اصلا کاری نکرده بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد _ادمت میکنم جـ*نده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری کیارش کمربند را محکم ‌تر کوبید و دخترک بی‌جان هق زد _درد..ش از کتکا...ی تو پرورشگاهم بیشتره نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام دخترک که چشمانش بسته شد کیارش عصبی کمربند و گوشه‌ی اتاق انداخت دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده موبایلش زنگ خورد غرید _بعدا زنگ میزنم مارال _عه صبر کن، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکُشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده غش غش خندید و کیارش خشکش زد _الکی گفتم باردارم قیامت شد کیارش، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش مارال مدیرش بود؟ کی مدیر دخترک عوض شده بود؟ یکدفعه با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت... ادامه‌ی پارت👇🖤 پارت رمان🔥 کپی❌
Показати повністю ...
شیـ♠️ـطانی‌ عاشق‌ فرشته...
❤️‍🔥مروارید ⛓در آغوش یک دیوانه 🍷قاتل یک دلبر(به زودی) 🥃فرشته‌ی مشکی پوش(به زودی) @novels_tag ❌هرگونه کپی برداری و انتشار این رمان حرام و پیگرد قانونی دارد نویسنده و انتشارات با فرد متخلف به صورت جدی برخورد می‌کند❌ . .
136
0
او محمد است ..! عمو زاده ی جذابم که از نوجونی عاشقش بودم .. اما اون هیچ وقت من و ندید ..! محمد عزیز خانواده و وارث حاج بابا پسری که مردانگی داره برای فامیل برای همه بجز من ..! نمیدونم این همه نفرتش از من برای چیه!؟ اون مورد علاقه دختران فامیل و محله است ..!به همه روی خوش نشون میده جز من..! روزی نبود که دختری با چادری گلدار به بهانه های مختلف در خانه ی بابا حاجی و مامان جون نباشد ..! هر بار دختری رو در خونه ی بابا حاجی میدیدم قلبم میگرفت بماند که محمد در آن محل برای همه لبخند داشت و تنها گویی چشم دیدن من و نداشت ..! حالا اون مرد در عمل انجام شده قرار گرفته... بابا حاجی پایش را در یک‌کفش کرده که یا مانا یا هیچکس من سالهاست که این دخترو رو عروس میبینم ..! ناچار بود تن بده به خواسته ی بابا حاجی بخاطر اون ارث کلون .... امشب عروسیمون بود شبی که از سر شب حتی نگاهی به من نکرده گره ابروش باز نشده نمی دونستم بدترین شب زندگیم و قرار کنارش سپری کنم! برای هر دختری شب عروسیش بهترین شبه مگه اینکه اجباری باشه اینبار اجبار برای من نبود برای داماد بود دامادی که از چشم های به خون نشسته اش فاتحه ی امشب و البته شبهای دیگه رو خونده بودم ..! شب عروسی به بدترین شکل بهم تجاوز کرد و تا الان که شش ماه گذشته دیگه نگاهم نکرده بود ! شش ماه پشت به من توی این تخت میخوابید و اشک‌های من و نمیدید .! شش ماه است در حسرت آغوش و بوسه ای از اون میسوزم و داغ خواسته ی حاج بابا بیشتر من و میسوزونه ..! -پس کی من نوه ام رو میبینم ..تا زنده ام یه نوه بدید من .. امشب برای دومین بار بود که مرد من همسرم باهام بود اما نه به خواست من یا خودش به خواست،حاج بابا بود .. بدون هیچ بوسه ای بدون هیچ نوازشی با خشونت با تحقیر .. اون تن و روحم و به غارت برد .. در رابطه تحقیر شدم .. همان لحظه قسم خوردم عشق این نامهربان. بی وفا رو تو وجودم بکشم، نمیرم،بمونم و سخت بشم مثل اون ..! مامان جون اسفند دود میکنه دردتون به جونم .. خدایا شکرت نمردم و نوه ام و میبینم .. اگر چه نه ماها به هم اومدیم ..نه مامان جون و حاج بابا موندن تا نوه اشون رو ببین و نه نوه ای بدنیا اومد .. اما اون شب شب آخری که مست خونه اومد ،شبی که تو مستی یادش اومده دیگه بعد این یک سال تحمل من و نداره فریاد میزد.. -ازت متنفرم ..گم شو از زندگیم یه ساله دارم تحملت میکنم ..میگم خودش دُمش و میزاره رو کولش و میره چسبیدی به زندگی گُهی من ول نمیکنی چقدر آویزونی.. بعد اون به تنم تاخته بود ..زیر دست و پاش داشتم جون میدادم یادم نیست چطور شد که دست کشید.... اما وقتی بیدار شدم نه منی مانده بود ازم و نه بچه ای و نه اون بود ..! کشته بود من و دیشب ... من با کتکش نمردم! وقتی مردم که حرفهاش خنجر شد و فرو رفت تو قلبم.... وقتی مردم که مامانی گفت چند روز تو تب میسوزم... وقتی که بچه ام از دستم رفت و درد بیشتر اینکه تو همون حال من و رها کرده بود و رفته بود ..! همون شب دوست دختر سابقش و دیده بود قول و قرار گذاشته بود .. رفته بود ..رفته بود.. همون موقع که توی بیمارستان چشم باز کردم مرده بودم ..!
Показати повністю ...
84
0
- من شنا بلد نیستم. آب استخر پر از بچه قورباغه‌س می‌ترسم! حرکت قورباغه های کوچک و تازه به دنیا آمده را کف دست و پاهایش احساس می‌کرد. تمام بدنش از احساس منزجر کننده‌ای که داشت منقبض شده بود. در همین حال، یکی از محافظ های هخامنش صندلی مخصوصش را برایش بالای آب گذاشت و محافظ دیگری، چتر بزرگی را بالای سرش نگه داشته بود تا آفتاب نخورد. هخامنش با خونسردی روی صندلی غول پیکرش نشست و همانطور که پا رو پا می‌انداخت، کامی از سیگارش گرفت. با پوزخند گفت: - انداختمت تو اون آب که بترسی! ننداختمت که شنا کنی بچه... دست و پای دیگری زد که به خاطر تقلا کردنش، کمی از آب کثیف استخر وارد دهانش شد. با حالت انزجار عقی زد و نالید: - آب لجن استخر داره می‌ره توی دهنم! آب استخر پر از لجن بود و در حدی کدر شده بود که کف استخر مشخص نبود. هخامنش با خونسردی به تقلاهایش نگاه کرد و لب زد: - انتخاب با خودته که هر چه سریع‌تر از اون آب بیرون بیای... جواب سوالمو بده، منم دستور می‌دم بیارنت بیرون! از کی دستور گرفتی مزرعه‌ی منو آتیش بزنی؟ دخترک مذبوهانه بار دیگر دست و پا زد. حرکت جانواران درون آب را به وضوح احساس می‌کرد و هر لحظه ممکن بود قلبش از ترس بایستد. با گریه جیغ کشید: - لعنت بهت هزار بار پرسیدی، هزاربار گفتم هیچکس! می‌فهمی؟ هییییچکس! تو رو خدا بذار بیام بیرون... این... این... این قورباغه های کوفتی دارن خودشونو میزنن به کف پاهام چندشم می‌شه! اخم های هخامنش در هم رفت. - هیچ از لحنت خوشم نمیاد دختر جون... انگار بعد از این همه تنبیه هنوز آدم نشدی! هنوز نفهمیدی با هخانش دیوان‌سالار باید چطور حرف بزنی! آیسا با بیچارگی نالید: - بذار بیام بالا... خودت نشستی روی تخت پادشاهیت یکی هم داره بادت می‌زنه... از بیرون گود خوب می‌تونی ارد بدی! بذار بیام بالا باهم حرف بزنیم... هخامنش در سکوت به یکی از آدم هایش اشاره زد. مرد قدمی به استخر نزدیک شد و در حد چند ثانیه سر دخترک را زیر آب فرو برد. با اشاره‌ی سریع هخامنش سرش را از آب بیرون کشید. آیسا وحشت زده جیغ کشید و به گریه افتاد. - خدا... خدا الهی... لعنتتون کنه! بی کس و کار گیرم آوردید... هخامنش اینبار بدون ذره‌ای نرمش، خیره به چشمان رنگی آیسا، غرید: - از کی دستور گرفتی ده هکتار زمین زراعی منو آتیش بزنی؟ آیسا با خشم و گریه داد کشید: - از سگ دستور گرفتم! کری؟ می‌گم هیچکس! اشتباه شد... من نمی‌دونستم اصلا اون خار و خاشاک کوفتی صاحاب داره. نمی‌دونستم شیشصد میلیارد پول اون محصولات کوفتیه که آتیش زدم... وگرنه گوه می‌خوردم اصلا دست به گازوئیل و کبریت می‌زدم! ملتمس به چشمان هخامنش نگاه کرد و لب زد: - بیارم بالا... هخامنش کفری از زبان درازی های دخترک از جا بلند شد. به این سادگی ها به حرف نمی‌آمد. باید طور دیگری تنبیهش می‌کرد. با اشاره‌اش آیسا را از استخر لجن گرفته بیرون کشیدند. آیسا هنوز پایش را روی زمین نگذاشته بود که مثل گرگ زخمی سمت هخامنش حلمه‌ور شد و با یک حرکت درون آب هولش داد. همه چیز در کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد. اشتباه از هخامنش و محافظانش بود که این دخترک عشایر را دست کم گرفته بودند و او را با دوست دخترهای شهری هخامنش یکی می‌دانستند. یکی از محافظ ها سریع پشت سر هخامنش شیرجه زد و محافظ دیگر جفت دست آیسا را از پشت پیچاند‌ آیسا با کینه و نفرت رو به هخامنشی که درون آب لجن گرفته افتاده بود خندید و داد کشید: - من که نمی‌تونستم روی تخت پادشاهیت بشینم خانزاده... اما تو می‌تونی توی گند و کثافت بری و با شرایط برابر یک بار دیگه سوالتو بپرسی! هخامنش دست محافظش را پس زد و با سرعت از استخر بالا آمد. همانطور که سمت آیسا قدم برمی‌داشت، با چشمان به خون نشسته غرید: - با این گوه اضافی که خوردی، خودت حکم سلاخی کردنتو برام امضا کردی توله جن! آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌
Показати повністю ...
68
0
. زن ذلیل مرده‌ت شیر کاکائوی این بچه رو خورده پسر جان . واسه همین این طفل معصوم گریه میکنه. با کلافگی چشم‌هایش را بست. دلش خوش بود که زن گرفته است. مادرش با توپ پر ادامه داد: -مثلا عقدش کردیم مادری کنه براش خودش بچه شده خرس گنده. خجالتم نمیکشه! دستی به سر پسرکش کشید که یک سره گریه میکرد. -بابایی گریه نکن خبر مرگم میرم برات شیر کاکائو میخرم. پسرک برای ثانیه ای با آن چشمان سیاه نگاهش کرد بعد انگار که به یاد شیر کاکائوی لعنتی افتاده باشد دوباره گریه را از سر گرفت. -شیر تاتائوی خودم و میخوام همونی که مهان خورده. هیستریک به پیشانی کوبید. -خودت داری میگی خورده دیگه پدر سگ . الان من چه غلطی کنم. اون شیر کاکائو رو سر قبر بابات بخوری آروم میگیری؟ مادرش دست پسر بچه ی گریان را کشید. -خوبه خوبه جای این که سر بچه داد بزنی برو اون خرس گنده رو ادب کن دیگه دست نزنه به خوراکی های این بچه... همان طور که پسرکش و صدای گریه اش دور می‌شد پلک های خسته اش را روی هم فشار داد. وقتی به مادرش گفت دختر ۱۷ ساله نه به درد همسری خودش می‌خورد نه مادری یک پسربچه ی ۴ ساله این روزها را می‌دید. صدای بسته شدن در که آمد صدای خسته اش را بالا کشید. -مهان بیا ببینم. جواب دخترک خیلی زود رسید. انگار همین دور و برها به کمین ایستاده بود. -غلط کردم... دوباره پلک هایش را فشار داد. این دختر روزی هزار بار او را به غلط کردم انداخته بود. -بدو بیا گفتم. ثانیه ای بعد دخترک مقابلش ایستاده بود. دقیق نگاهش کرد. هیچ نمیفهمید کجای این دختر بچه ی مدرسه ای با آن دامن کوتاه و موهای گوشی بسته شده اش شبیه همسر مردی شبیه به خودش بود. -شیرکاکائوی این بچه ... -گفتم که غلط کردم... دستش را به طرفش کش آورد. دخترک ترسیده بود. نمی‌دانست کدامشان را باید آرام کند. پسر ۴ ساله یا زن ۱۷ ساله اش را. -بیا اینجا ببینم بلای جون...شیر کاکائو میخواستی میگفتی خودم برات بخرم. تو نمیدونی اون زنگوله به خوراکیاش حساسه؟ چند ثانیه بعد دخترک لاغر اندام زیر خم بازویش جا گرفته بود. ریز نقش و بغلی بود و هرچقدر هم از او کفری بود نمی‌توانست منکر شب هایی بشود که همین دختر باعث شده بود روی تخت احساس جوانی کند. -آخه من از دست تو چیکار کنم بلای جون؟ من زن گرفتم یا بچه آخه... دخترک سرش را در گلوی امیر حسین فرو برد. چطور باید برایش از ویار وحشتناکش به کاکائو میگفت. جواب تست بارداری اش را بعد از مدرسه با لادن رفته و گرفته بود و برگه را از ترسش از همان وقت توی سوتینش جاساز کرده بود. جرات گفتن نداشت. حاملگی خط قرمز امیر حسین بود. -دیگه تکرار نمیشه. امیر حسین خسته پیشانی اش را بوسید. -من با تو چیکار کنم که هم دردی هم درمون آخه... حواسش نبود. فکرش پیش پیشنهاد لادن بود. گفته بود بی سر و صدا سقطش کند و شر را بخواباند. یک شبانه روز از ترس همان سقطی که لادن میگفت ده برابر درد پریود درد دارد گریه کرده بود. -حواست کجاست آتیش پاره؟ گفت و چانه ی دخترک را بالا کشید. -حالا که شیر کاکائو رو خوردی یه بوس بده ببینم بوست مزه ی کاکائو گرفته یا نه؟ به جای جواب با بغض لب جنباند. -اگه یه چیزی بگم من و نمیکشی امیر حسین؟ 👆
Показати повністю ...
°• تَــبــــــِ سَــــــــرد •°
❁﷽❁ ••°• تَــبــــــِ سَــــــــرد •°•• "ﻫاﻧﻳ زﻧﺩ"
210
1
از vip جا نمونین که خیلی پشیمون میشین❤️
88
0
از vip جا نمونین که خیلی پشیمون میشین❤️
550
0
از vip جا نمونین که خیلی پشیمون میشین❤️
246
0
از vip جا نمونین که خیلی پشیمون میشین❤️
322
0

sticker.webp

1 208
0
#part _دخترتون به شکم مدیر مدرسه‌ش محکم لگد زده آقای سلطانی کیارش شوکه گوش هایش سوت کشید اخم هایش درهم رفت امکان نداشت دخترک مظلومش... _رزا؟! معاون پر حرص ادامه داد _بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این از یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام می‌کردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ.. عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت و بین حرفش غرید _مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟! دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید بی‌حال بود و بی‌حوصله _بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب سلطانی؟ با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود تمام مسیر ساکت گوشه‌ی صندلی کز کرده بود نکند اذیتش کرده باشند؟! با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد _حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد _اگر اون دختر درست تربیت می‌شد تو شکم زن حامله لگد نمی‌کوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد خشکش زد *** خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی غرید _رز برگشته؟ _بالا تو اتاقشونن تقه‌ای به در زد _باز کن درو‌ صدایی نیامد محکم تر مشت کوباند و توپید یادش رفته بود صدای دادش دخترک را می‌ترساند _باز کن این بی‌صاحابو تا نشکستمش صدای باز شدن اهسته‌ی در امد که در را محکم هول داد دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد خیس بود مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید _امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟! رزا با چانه‌ی لرزان خودش را عقب کشید _هیچـ..ی به خدا دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت نیشخند زد _گفته بودم اگر عروسک کیارش غلط اضافه بکنه چی میشه؟! هار شدی؟! چشمان زمردی‌ دخترک مات مانده بود ناباور خنده‌ی بی‌جانی کرد _منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟ کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که رزا با لرز گوشه‌ی دیوار جمع شد _او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گنده‌ت میترسم گفتی اذیتم نمی‌کنی کیارش کنارش زانو زد دستش را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد بازهم دلش به رحم نیامد آرام گونه‌‌ی کوچکش را ناز کرد ترسناک پچ زد _نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم جوجه؟! لگد میزنی به شکم زن حامله؟! با یه پسر گورتو گم می‌کنی؟! بغض دخترک شکست و ملتمس مچش را چنگ زد _به خد..ا من کاری نکر..دم اخم هایش درهم رفت تب داشت؟! همیشه وقتی میترسید تب می‌کرد و بدنش بی‌حس می‌شد رزا مظلوم هق زد که صفحه‌ی موبایلش روشن شد ( رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنینش و از دست داده) دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید _باور میکنی کیـ..ا جونم..مگه نـ... کیارش یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید جیغ خفه‌ای کشید که اینبار تنش آتش گرفت فقط شانزده سال داشت در خودش جمع شد و بغضش شکست کیارش نعره زد و ضربه‌ی دوم را با تمام زورش کوبید خون از جای سگک کمربند بیرون زد _چه گوهی خوردی تو امروز؟! اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟! دخترک‌ خواست بگوید که اصلا کاری نکرده بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد _ادمت میکنم جـ*نده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری کیارش کمربند را محکم ‌تر کوبید و دخترک بی‌جان هق زد _درد..ش از کتکا...ی تو پرورشگاهم بیشتره نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام دخترک که چشمانش بسته شد کیارش عصبی کمربند و گوشه‌ی اتاق انداخت دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده موبایلش زنگ خورد غرید _بعدا زنگ میزنم مارال _عه صبر کن، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکُشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده غش غش خندید و کیارش خشکش زد _الکی گفتم باردارم قیامت شد کیارش، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش مارال مدیرش بود؟ کی مدیر دخترک عوض شده بود؟ یکدفعه با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت... ادامه‌ی پارت👇🖤 پارت رمان🔥 کپی❌
Показати повністю ...
شیـ♠️ـطانی‌ عاشق‌ فرشته...
❤️‍🔥مروارید ⛓در آغوش یک دیوانه 🍷قاتل یک دلبر(به زودی) 🥃فرشته‌ی مشکی پوش(به زودی) @novels_tag ❌هرگونه کپی برداری و انتشار این رمان حرام و پیگرد قانونی دارد نویسنده و انتشارات با فرد متخلف به صورت جدی برخورد می‌کند❌ . .
839
1
هامون نامور...🔥 مردی که با اومدن اسمش رعشه به تن آدما میندازه... اما هامون، با اومدن دختر کوچولویی که پرستار مامانشه، رو تخت، اونم مخفیانه، نامور همیشگی نیست... ❌ دلش واسه فندقای اون دختر کوچولو ضعف می‌ره و عادت داره هر شب کبودشون کنه... هرشب به بهانه های مختلف اون دخترو تو اتاق خودش میکشونه و نیکی رو انگلولک می‌کنه تا این که یه شب اراده ی پایین تنه مردونش از کنترلش خارج میشه و برای پوشوندن گند کاریاش نیکی عزیز تر از جونش رو...😱 -این درد پریودی درد لامصب تا کیه؟ دکمه‌های پیراهنش‌ باز است و سینه برهنه ورزیده‌اش جلوی چشمم دلبری می‌‌کند. -برای هر زنی فرق داره ! -هر زنی‌ و نپرسیدم تو رو پرسیدم ! این بار نگاهش روی لب‌هایم سُر می‌خورد: _اون بدبختا‌ رو هم ول کن !با گونه‌های گُل انداخته می‌گویم: -۶روزه ! به سیگارش پک می‌زند و نگاهش سرتاپایم را وجب می‌کند: -چندمین روزته؟ وقتی لب میزنم "دومین "با حرفش‌ تمام تنم مثل شب‌های ترسناک دیگر یخ می‌زند: -سخت شد که یعنی باید تا چند روز دیگه صبر کنم و بهت دست نزنم..
Показати повністю ...

IMG_3148.mp4

285
1
- من شنا بلد نیستم. آب استخر پر از بچه قورباغه‌س می‌ترسم! حرکت قورباغه های کوچک و تازه به دنیا آمده را کف دست و پاهایش احساس می‌کرد. تمام بدنش از احساس منزجر کننده‌ای که داشت منقبض شده بود. در همین حال، یکی از محافظ های هخامنش صندلی مخصوصش را برایش بالای آب گذاشت و محافظ دیگری، چتر بزرگی را بالای سرش نگه داشته بود تا آفتاب نخورد. هخامنش با خونسردی روی صندلی غول پیکرش نشست و همانطور که پا رو پا می‌انداخت، کامی از سیگارش گرفت. با پوزخند گفت: - انداختمت تو اون آب که بترسی! ننداختمت که شنا کنی بچه... دست و پای دیگری زد که به خاطر تقلا کردنش، کمی از آب کثیف استخر وارد دهانش شد. با حالت انزجار عقی زد و نالید: - آب لجن استخر داره می‌ره توی دهنم! آب استخر پر از لجن بود و در حدی کدر شده بود که کف استخر مشخص نبود. هخامنش با خونسردی به تقلاهایش نگاه کرد و لب زد: - انتخاب با خودته که هر چه سریع‌تر از اون آب بیرون بیای... جواب سوالمو بده، منم دستور می‌دم بیارنت بیرون! از کی دستور گرفتی مزرعه‌ی منو آتیش بزنی؟ دخترک مذبوهانه بار دیگر دست و پا زد. حرکت جانواران درون آب را به وضوح احساس می‌کرد و هر لحظه ممکن بود قلبش از ترس بایستد. با گریه جیغ کشید: - لعنت بهت هزار بار پرسیدی، هزاربار گفتم هیچکس! می‌فهمی؟ هییییچکس! تو رو خدا بذار بیام بیرون... این... این... این قورباغه های کوفتی دارن خودشونو میزنن به کف پاهام چندشم می‌شه! اخم های هخامنش در هم رفت. - هیچ از لحنت خوشم نمیاد دختر جون... انگار بعد از این همه تنبیه هنوز آدم نشدی! هنوز نفهمیدی با هخانش دیوان‌سالار باید چطور حرف بزنی! آیسا با بیچارگی نالید: - بذار بیام بالا... خودت نشستی روی تخت پادشاهیت یکی هم داره بادت می‌زنه... از بیرون گود خوب می‌تونی ارد بدی! بذار بیام بالا باهم حرف بزنیم... هخامنش در سکوت به یکی از آدم هایش اشاره زد. مرد قدمی به استخر نزدیک شد و در حد چند ثانیه سر دخترک را زیر آب فرو برد. با اشاره‌ی سریع هخامنش سرش را از آب بیرون کشید. آیسا وحشت زده جیغ کشید و به گریه افتاد. - خدا... خدا الهی... لعنتتون کنه! بی کس و کار گیرم آوردید... هخامنش اینبار بدون ذره‌ای نرمش، خیره به چشمان رنگی آیسا، غرید: - از کی دستور گرفتی ده هکتار زمین زراعی منو آتیش بزنی؟ آیسا با خشم و گریه داد کشید: - از سگ دستور گرفتم! کری؟ می‌گم هیچکس! اشتباه شد... من نمی‌دونستم اصلا اون خار و خاشاک کوفتی صاحاب داره. نمی‌دونستم شیشصد میلیارد پول اون محصولات کوفتیه که آتیش زدم... وگرنه گوه می‌خوردم اصلا دست به گازوئیل و کبریت می‌زدم! ملتمس به چشمان هخامنش نگاه کرد و لب زد: - بیارم بالا... هخامنش کفری از زبان درازی های دخترک از جا بلند شد. به این سادگی ها به حرف نمی‌آمد. باید طور دیگری تنبیهش می‌کرد. با اشاره‌اش آیسا را از استخر لجن گرفته بیرون کشیدند. آیسا هنوز پایش را روی زمین نگذاشته بود که مثل گرگ زخمی سمت هخامنش حلمه‌ور شد و با یک حرکت درون آب هولش داد. همه چیز در کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد. اشتباه از هخامنش و محافظانش بود که این دخترک عشایر را دست کم گرفته بودند و او را با دوست دخترهای شهری هخامنش یکی می‌دانستند. یکی از محافظ ها سریع پشت سر هخامنش شیرجه زد و محافظ دیگر جفت دست آیسا را از پشت پیچاند‌ آیسا با کینه و نفرت رو به هخامنشی که درون آب لجن گرفته افتاده بود خندید و داد کشید: - من که نمی‌تونستم روی تخت پادشاهیت بشینم خانزاده... اما تو می‌تونی توی گند و کثافت بری و با شرایط برابر یک بار دیگه سوالتو بپرسی! هخامنش دست محافظش را پس زد و با سرعت از استخر بالا آمد. همانطور که سمت آیسا قدم برمی‌داشت، با چشمان به خون نشسته غرید: - با این گوه اضافی که خوردی، خودت حکم سلاخی کردنتو برام امضا کردی توله جن! آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌
Показати повністю ...
787
4
⁠ ⁠ _ما رسم داریم دوماد قبل از رفتن به حجله باید باکره باشه... با خجالت لب میگزم ..پدرم به سرفه می افتد.. _بی بی جان.. بی بی اما بدون توجه رو به سام میکند: _مادر جان باکره ای دیگه اگه خدا بخواد..؟ من دختر به پسری که هزارجور دختر دیگه رو دستمالی و لنگاشو هوا کرده باشه نمیدما.. صورت سام سرخ شده و عرق سرد از گوشه ی پیشانی اش روان میشود.. پدرم از خجالت حرف های مادرش شر شر عرق میریخت .. _بی بی خواهش میکنم .. بی بی میان کلامش میپرد.. _همینکه گفتم ..دخالت نکنید.. دامادی که نوه امو میگیره باید باکره باشه وگرنه دخترمو نمیدم.. نمیشه که من بچه ی عین برگ گل پاکم و بدم به پسری که با هزارنفر خوابیده و تموم سوراخ سنبه هاشون و تست کرده باشه.. اصلاً اگه ازشون مریضی پریضی گرفته باشه چی..؟اگه این پسر باهاش بخوابه و خدای نکرده مرضیش و بده به بچه ی کم سن و سال من اونوقت چه گلی به سرم بگیرم .. حتی با فکرش هم صورتش سرخ میشود که لب میگزد و محکم روی پایش میکوبد.. _وای خدا بلا به دور.. مادر سام گره ی روسری اش را محکم کرده و پشت چشم نازک میکند: _وا حاج خانم شمام چه انتظارایی از یه پسر سی ساله دارین..مگه میشه همچین چیزی..نیاز و غریزه ی یه مرد که این حرفا حالیش نیست‌.. بی بی اخم میکند: _چطور شما از یه دختر شونزده ساله انتظار درد شب زفاف و خون بکارت و طاقت آوردن شب حجله رو دارین..من نمیتونم انتظار باکره بودن دامادم رو داشته باشم.. با این حرف دستش را سر زانوهایش تکیه میدهد و یاعلی گویان بلند میشود: _مادر این وصلت سر نمیگیره من راضی نیس... _باکره ام.. صدای خشدار سام میان کلام بی بی بلند میشود و حرفش را نصفه نیمه قطع میکند.. همه بهت زده خیره به او میشوند.. خانه در سکوت مبهمی فرو میرود و کسی جیک هم نمیزند.. سام با چشمانی سرخ درحالی که زیر نگاه هایشان شر شر عرق میریزد چشم میبندد و به سختی لب میزند.. _من باکره ام بی بی خانوم..تا حالا رابطه ای با هیچ دختری نداشتم.. با همین حرف به آنی برقی از رضایت در چشمان بی بی مینشیند و نگاهش پایین تر رفته و بین پاهای کشیده ی سام می افتد.. _همینطوری که نمیشه مادر باید مطمئن بشم.. رنگ از رخم میپرد.. _بی بی چی داری میگی ..؟ _یه صیغه دوساعته میخونیم بینتون و تو این دو ساعت جفتتون میرین تو اتاق ور دل هم مشغول ور رفتن باهمدیگه میشین.. پدرم سرخ و سفید میشود و استغفار گویان سالن را ترک میکند.. مادرم به گونه اش میکوبد: _بی بی این چه کاریه آخه..؟ بی بی اما کوتاه نمی آید و عصایش را به زمین میکوبد.. _ پسری که باکره است با یه بوسه ی کوچیک و ناقابل هم خشتکش باد میکنه و میاد جلو اما پسرای هفت خط و اینکاره اینقدر دختر دیدن و انگولک کردن که حتی اگه یه دختر پیش چشمشون لخت مادرزادم بشه چندان اثری روشون نداره.. با حرف بی بی خجالت زده سر در گریبانم فرو میبرم و سعی میکنم به چهره ی برافروخته ی سام نگاه نکنم.. میدانستم پیش از من تجربه های زیادی داشته این تک پسر دردانه و همه چیز تمام خاندان‌.. دقایقی بعد به اجبار بی بی هر دو در اتاق خواب بودیم ... به محض ورود سام ملتهب کتش را از تن میکند چند دکمه ی بالایی پیراهنش را باز میکند و دستش را به گردنش میکشد.. رگ گردنش متورم بود و نشان میداد چقدر تحت فشار است.. با خجالت وگونه ای رنگ گرفته نگاهش میکنم .. _واقعاً باکره ای یا دروغ گفته بودی..؟ سام نگاه سرخش را پایین می آورد و به صورتم میدوزد.. انگار یادش می آید که برای چه اینجاست که آهسته قدم هایش را به طرفم بر میدارد.. آب دهانم را قورت میدهم و گامی به عقب برمیدارم.. صدای بمش بلند میشود و لعنتی صدایش خش داشت... _خودت چی فکر میکنی‌‌..؟ پشتم به دیوار برخورد میکند _م..من نمیدونم.. سام چسبیده به من می ایستد و پایین تنه اش را به بدنم فشار میدهد که با حس بر جستگی اش چشمانم گرد میشود _ا..این چیه..؟ دستم را میگیرد و بین پاهایش قرار میدهد _خودت حسش کن.. شوکه آب دهانم را قورت میدهد خواستم از زیر دستش فرار کنم که مانع میشود و فوری لب هایم را به دندان میکشد یک دستی مشغول باز کردن کمربندش میشود.. دستم را روی سینه اش چفت میکنم و او حین اینکه دامنم را بالا میزند مشغول پایین کشیدن زیپ شلوارش میشود که همزمان در اتاق چهارطاق باز شده و نگاه بی بی روی زیپ باز و خشتک برآمده سام خشک میشود و کل میکشد _مژده بدید که شازده دومادمون باکره است خدارو صدهزارمرتبه شکر هنوز هیچی نشده ببین بین پاهاش چه ورمی کرده زود باشید عاقد خبر کنید تا دخترم و تو جلسه خواستگاری حامله نکرده کارو یه سره کنیم وقتی بی بی خانوم پاشو میکنه تو یه کفش و الا و بلا دوماد باکره میخواد😂😏 پسره تو جلسه ی خواستگاریش..‌بلههه🙈😱
Показати повністю ...
355
2
یه رمان جذاب براتون آوردم از نویسنده‌ی پروژه آخرین جاسوس🤩 داستان دختریه که باعث بیدار شدن یه موجود دویست ساله میشه و کلی دردسر برای خودش درست می‌کنه که خوندنش خالی از لطف نیست😉 رمان آتش‌زاد، فانتزی و عاشقانه برای خوندنش، زودی عضو شو👇😍
237
0

sticker.webp

250
0
_الان رستوران بالا شهر قراره بریم، این دختره بلده چطوری غذا بخوره؟ من جلوی رفیقام آبرو دارم. قلب حنا از تپش ایستاد و پشت در خشکش زد. _نمی فهمم برای چی اینو دعوت کردی؟ اون سری توی تولد بیژن کم ابرومون رو برد با اون سر و تیپش؟ حنا صدای ترک خوردن قلبش را می شنید.مگر لباس هایش چه مشکلی داشت؟ همان هایی که با سلیقه ی خواهر فواد خریده بود؟ صدای فریماه از اتاق آمد: -کی رو میگی؟ مردی دیگر با تمسخر و خنده جواب داد: _دوست دختر جدیدش! این صدای دوستش ماهان بود. -کی تو این خونه همه چیزش مسخره ست؟ این دیگه شهرستانی هم نیست باور کن. از ده کوره های پشت کوه اومده. در ماشین رو نمی تونست باز کنه ! چشم‌های زیبای حنا در کسری از ثانیه خیس شد.  صدای خنده ی فریماه را شنید: ـوای بیژن چقدر جلوی خنده ش رو گرفته بود اون شب. دور هم جمع شده بودند و دخترک را مسخره می کردند. همین فریماه نبود که حنا را به سمت برادرش هل می داد؟ که می گفت فواد از او خوشش آمده فقط نمی تواند ابراز کند؟ حالا چرا داشت پا به پای همین برادر حنای بیچاره را مسخره می کرد؟ -هی بهش بی محلی می کنه نمی فهمه. واقعا باید یه سرچی بکنم ببینم به دخترای شهرستانی چطور باید غیر مستقیم حالی کرد که نمی خوایشون. _گفتم دور و بر این دخترهای آفتاب مهتاب ندیده‌ی شهرستانی نچرخ... تازه رفتی انگشت گذاشتی رو این ؟ اینکه خواهرش اومده شده زن بابات؟  این چی داره مگه؟ اینم یکی لنگه ی همون اویزون بندال که منتظر ارث و‌ میراث بابات بهش برسه. پس فرداست که با آزمایش حاملگی بیاد و آویزونت بشه.. حنا با نفسی که در سینه حبس شده بود به جواب آزمایش داخل دستش نگاه کرد. همین یک ساعت پیش گرفته بودش. آمده بود خبر پدر شدنش را بدهد و اینطور کیش و مات شده بود! فریماه خندید و با تمسخر گفت: -اونم تو!! شرط می‌بندم حنا تا اسم بچه هم تو ذهنش رفته...اصلا دختره خیلی بیچاره‌ست. دری به تخته خورده یه دانشگاهی هم قبول شده حالا. فکر می کنه با ماتحت افتاده تو سطل عسل. بچه مایه دار تور کرده. تو اون روشنک دافو ول کردی افتادی دنبال این؟ که چیه می خوای از زن بابا انتقام بگیری! روشنک  دیگر کی بود؟ از کی حرف می‌زدند؟ فواد با حنا چه کرده بود؟ در حالی که فکر می‌کرد دوستش دارد همه چیز یک بازی بود برای انتفام گرفتن ازش؟ از اویی که بیگناه ترین آدم این قصه بود؟ اشک از گوشه‌ی چشمش چکید و گوشش با بیچارگی دنبال صدای او گشت تا شاید بگوید این حرف‌ها حقیقت ندارد و مزخرف است اما فواد با بی‌رحمی گفت: _ آخر هم انتقامم رو می گیرم. هم از خودش هم اون خواهر بندالش که مامان منو دق داد. به خیالش عاشقش شدم اما مگه مرده باشم که عاشق کسی مثل اون از قماش خواهر پتیاره ش  بشم. اینقدر ساده و بی‌دست و پاست که یه وقتایی حالمو به هم می‌زنه. تا الان هم کاری بهش نداشتم پررو شده. حنا دستی به شکمش کشید و با بغض راه امده را برگشت. چند سال بعد بلندگوهای بیمارستان پیجش می کردند: ـخانم دکتر ستوده به اورژانس. حنا پا تند کرد به طرف اورژانس و پرده را کنار کشید. -بیمار به هوشه خانم محمدی؟ فواد شوکه و مبهوت چشم‌هایش را باز کرد.درد سر و صورتش که فکر می کرد از همه طرف له و نابود شده از یادش رفته بود.  چقدر این صدا آشنا بود! این صدای آشنا متعلق به دختر کوچولوی خنگ روستایی که سال‌ها پیش گولش زده بود، که نبود، بود؟ همانی که فقط یک جواب آزمایش مثبت برایش جا گذاشته و رفته بود. حنا کوچولوی شهرستانی بی دست و پا، حامله بود... نگاه حنا روی صورت آسیب دیده‌ی فواد بود با اینحال به چشم هایش نگاه نمی کرد. خراش ها و بریدگی ها را بررسی می کرد . حنا بود؟ واقعاً خودش بود؟ همانی که او برایش نقشه ها داشت اما آب شده و در زمین فرو رفته بود و بعد از رفتنش انگار زندگی نکرده بود... با صدای خفه‌ای صدایش زد: -حنا... حنا پلک چشم چپش را گرفت و بالا کشید. درد تا مغزش رفت. نور را انداخت در چشم: ـصورتش پر از خرده شیشه ست. خونسرد گوشی پزشکی را از دور گردنش باز کرد و رو به پرستار دستور داد: -بفرستید سیتی اسکن. -عکساشو خودتون می‌بینید؟ _دکتر ابوذری میان. شیفت من تمام شده. فواد می خواست به دردش غلبه کند و دوباره صدایش بزند اما صدای زنگ موبایل حنا میانشان افتاد: ـجانم مامان؟آره مامان دارم میام. تا صد بشماری مامانی پیشته. حنا مقابل چشمان فراخ شده از حیرت فواد رو به پرستار کرد: _به دکتر هوشیار بگید من رفتم خونه و خودم کیک رو سر راه میگیرم برای تولد سام. سام؟ منظورش از سام بچه‌ی خودشان بود؟ حنا مادر شده بود؟ و او... تمام این سالها در به در دنبالش گشته بود؟
Показати повністю ...
دویدن در مه
✨پست گذاری منظم✨ نویسنده: فروغ همایون کپی ممنون🚫
59
0
_ شبیه جای گاز یه حیوون وحشیه !! دستی به زخم و کبودی شدید گردنم کشیدم و چپ چپ نگاهش کردم _ گاز حیوون وحشی رو گردن من چیکار میکنه دقیقا ؟؟؟ گازی به سیب توی دستش زد و گفت : _ معلومه طرف از اون وحشیا بوده !! طوری مکیده انگار قصد جونتو داشته !! خوبه رگ ات #پاره نشده !! بالشت و پرت کردم سمتش که خندید و گفتم : _ منو ببین دارم از کی مشاوره میگیرم !! بلند شدم و جلوی آینه به گردنم نگاه کردم که صدای هین اش بلند شد _ خاک تو سرت آیین !!! راستشو بگو چه غلطی کردی ؟؟؟ با تعجب برگشتم و نگاهش کردم که ادامه داد _ کتف ات هم پره کبودیه !!! نیم رخ وایستادم و سعی کردم پشتم و ببینم ، کنارم وایستاد و گوشه ی جلویی تاپی که توی تنم و بود کشید پایین که با تشر مانع اش شدم _ چیکار میکنی ؟؟ با انگشت قفسه ی سینه امو نشون داد و بهت زده لب زد _ اینجا هم هست !! با یه حرکت تاپمو دراوردم که با دیدن لکه های کبود و خون مرده خشکم زد ضربه ی نسبتا محکمی به شکمم زد که درد شدیدی توی شکمم پیچید و با عصبانیت گفت : _ زود باش اعتراف کن چه گهی خوردی آیین !!! اونقدر درد شکمم زیاد و طاقت فرسا بود که دولا شدم و شکمم و چسبیدم _ آی _ درد !! واسه من ننه من غریبم بازی درنیار !! قبل اینکه بقیه بفهمن بگو چیکار کردی بتونیم ماسمالی کنیم کم مونده بود از شدت درد بیهوش بشم ، پاهام سست شد و به ضرب خوردم زمین صدای ترسیده اش بلند شد _ آیین ؟؟ بریده بریده لب زدم _ دارم ...میمیرم .. _ الان میریم دکتر نترس ... ******* _ چند وقتشونه ؟؟ بیحال نگاهی به دکتره انداختم و آنیا پرسید _ ۲۲ سالشه دکتره از بالای عینکش نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و گفت : _ منظورم جنین اشونه !! نه خودش !! هردو با شنیدن اسم جنین خشکمون زد که دکتر بدون توجه به ما با تاکید لب زد _ از این به بعد باید بیشتر مراقب باشین ، کوچکترین صربه یا کار سنگینی ممکنه به سقط منجر بشه ... دیگه ادامه ی حرفهاشو نشنیدم ، چشمهام بسته شد و ... آیین دختر مجردیه که با دیدن کبودی های غیرعادی توی نقاط مختلف بدنش ، اینو با دخترعموش درمیون میذاره اما بطور کاملا اتفاقی متوجه میشن که #حامله اس !!! در حالی که آیین #مجرده و با هیچ مردی در ارتباط نیست !!!
Показати повністю ...
148
0
دختره‌ی خنگگگ دست دکتر رو دندون می‌گیرهههه😂😂😂😂😐😐😐👇👇👇 - موسوی یه گاز بده! نازان با شیطنت به دست دراز شده‌ی آشور نگاه کرد. -فقط گاز؟ ... چشم دکتر. دست مردانه‌اش را گرفت و پیش چشمان متعجبش دندان‌های سفیدش را در گوشت دستش فرو برد. آشور با چشم گشاد شده از درد دستش را عقب کشید و داد زد: -آخ! ... چیکار می‌کنی توله سگ! ...گاز استریل رو گفتم احمق!!! لبش را با شیطنت گاز گرفت چشمش را برایش ریز کرد و نگرانی ساختگی گفت: -ببخشید ... درد میکنه؟ ... بدید بوسش کنم خوب شه. بیمار از خنده سرخ شده بود و آشور از عصبانیت. - نازان موسوی تو اخراجی!!! لبخند عریضش را قورت داد. اولین بار نبود که آشور اخراجش می‌کرد. تقریبا از روزی که به عنوان دستیارش درون کلینیک دندان پزشکی‌اش کار می‌کرد، روزی دوبار اخراج می‌شد. تقریبا به اخراج شدن عادت کرده بود و هربار با ناز و عشوه‌ و دلبری نظر آشور را برمی‌گرداند. با ناراحتی ساختگی و تته پته گفت: -آق ... آقای دکتر ... من معذرت می‌خوام ... الآن گاز می‌گیرم نه چیز ... گاز میارم . آشور فورسپس(ابزاری انبرمانند برای کشیدن دندان عقل) را توی سینی استیل پرت کرد و دوباره داد کشید: -نشنیدی چی گفتم؟! ... تو اخراجی! ...اخراج! نازان با تخسی صورتش را چرخاند و دست به سینه نشست. آشور نگاهِ عصبی اش را از دخترک گرفت که یکدفعه نازان مثل همیشه بعر از گند کاری‌اش زبان دومتری‌اش را از قلاف بیرون کشید: - اصلا می‌دونی چیه؟ کاش من دستیار دکتر احراری بودم ... هم خیلی کِراشه ... هم خیلی با دستیارش مهربونه ... تازه دندونای دستیارشم رایگان درست کرده. از جا بلند شد و مثل بچه ها بی آنکه به آشور نگاه کند، پا کوبان سمت در رفت. پیمان تمام زورش را می‌زد نخندد و اخمش را حفظ کند. نازان دوباره با تخسی گفت: -من دارم می‌رم ... شنیدی دکترررر آشور بزرگ!!! ... زنگ نزنی التماس کنی برگردما که نمیام! ... اگه می‌خوای بمونم همین الآن بخواه تا فرصتت نسوخته! این سری مثل هر سری نیستا، برم دیگه رفتم.... خودت می‌دونی! آشور برای آنکه حرصش را در بیاورد مشغول بیمارش شد: -درم پشت سرت ببند هوا سرده. نازان دهن کجی کرد و از یونیت خارج شد. به اتاق استراحت رفت تا لباس‌هاش را عوض کند. از حرص دوست داشت تک تک موهای خوش حالت آشور را از ریشه بکند. لباس فرمش را در آورد و روی زمین انداخت و با پا چند بار رویش کوبید. -تقصیر خودِ سگشه که دستاش اینقدر خوشگله ..‌.  دستاشو عوض کنه، چرا منو هی اخراج می‌کنه؟ صدای بم آشور از پشت سرش، از جا پراندش: -فقط دستام خوشگله موسوی؟! با جیغ خفیفی به سمتش برگشت و او را تکیه زده به چارچوب دید. آشور با تفریح به لباس‌های زرد و آبی و گلدار تنش نگاه کرد. هنوز مثل بچه ها لباس می‌پوشید: -با این لباسا نمی‌تونی مخمو بزنی. پررو جواب داد: -کی‌خواست مخ تو رو بزنه تا وقتی دکتر احراریِ زیبا و مهربان هس؟ سری تکان داد و با جدیت گفت: -اوکی.برو تسویه حساب و بعدم خدانگهدار! دخترک به هول و ولا افتاد.به سمتش پا تند کرد و از بازویش آویزان شد: - دکی جووووونمممم... مطمئنی؟ دوباره فکر کن... دلت براپ تنگ می‌شه. هااااا... -چرا دلم باید تنگ شه؟ ... یه دستیار خوشگل‌تر استخدام می‌کنم و اون جاتو پر میکنه. با غصه گفت: -نمی‌خوام برم ... میشه بمونم؟ تو رو خدا. آشور دست روی سینه قلاب کرد و عمدا با بی تفاوتی ظاهری برای دراوردن حرصش پرسید: -چرا نمی‌خوای بری؟! .‌‌.. اتفاقا دکتر احراری دستیار لازم داره! نازان با فشار دست‌های مرد را از هم باز کرد و در آغوشش خزید. از خجالت چشم‌هاش را بست و عطر خوش بویش را به ریه‌هاش کشید: -من ... بدون تو نمی‌تونم بخوابم ... غذا بخورم ... خرید برم ... کار کنم ... خوش بگذرونم ... دست آشور روی کمرش نشست: -عه پس سرکار علیه منو واسه بقای عمرش می‌خواد! نازان دندان قروچه‌ای کرد و پر حرص گفت: - بعد به من می گی کند ذهن! خودتو دیدی؟ چرا نمی‌فهمی؟ من دوستت دارم! ... زیاد! آشور سرش را به سمت پایین متمایل کرد و بوسه‌ی خیسی روی لپ دخترک کاشت و نازان از حرارت بوسه‌اش تن مچاله کرد. آشور با حرارت و شیطنت روی صورتش لب زد: -نظرت چیه جای دکتر و دستیار مطب یه رابطه دیگه رو استارت کنیم؟ نازان سرش را به عقب خم کرد تا با او چشم در چشم شود: -می‌خوام ...
Показати повністю ...
«پـُشتِ بـامِ طـْـهران»
. . تا انتها رایگان🔥
80
0
نباید اجازه بدی که کسی بفهمه تو خواهر منی . بذار همه چیز همون جوری که از بیرون دیده میشه ، به نظر برسه . بذار فکر کنن که تو برای من فقط یه برده ای .‌ تو اطاق رو در روی هم ایستاده بودیم ، اما نگاهش نکردم و فقط سر تکون دادم .‌ از کی بهش دل بستم ؟ نمی دونم . از کی از یه برادر به یه عشق تبدیل شد ؟ نمی دونم ‌. اصلاً مگه ماها خواهر برادرِ واقعی یا خونی بودیم که انقدر خواهر خواهر به خیک من می بست ؟ - فهمیدم . حالا باید چی کار کنم ؟ - فرهاد برای امشب یه برنامه ای ترتیب داده . نگاه ترسیدم به سرعت به سمت یزدان و ابروان درهم گره خورده اش کشیده شد : - برنامه ؟ از ...... از همون برنامه ها که هر فردی اسم پارتنرش و داخل کاغذی می نویسه و داخل گوی میندازه و بعد آخر مهمونی ، هر کی یدونه اسم از داخل گوی در میاره و شب و با همون دختر می گذرونه ؟؟؟ با ترس به چشمای سیاه و جدی و نامنعطفش خیره شدم .‌ هیچ وقت ازش لبخندی ندیدم . حتی بوسه هاش به روی موهام هم گاهی خشن میشد ........ اما با این حال می دونستم که تا چه حد براش مهمم .‌ - نگران نباش اجازه نمیدم انگشت کسی بهت بخوره . امشب قراره یه دختر دیگه رو هم با خودمون ببریم .‌ جای اسم تو ، اسم اون و می نویسم .‌ قلبم جایی میون حلقم می زد ....... راضی تر بودم اگر میشد که پام و تو برنامه های مزخرف اون فرهاد سادیسمی نذارم .‌ آدمی که انگار جنون های جنسی و برنامه های مزخرفش پایانی نداشتن . - یزدان ...... میشه ، میشه من نیام ؟؟؟ اصلاً تو هم نرو . ها ، باشه ؟؟؟؟ - نمی تونم نرم . اون مرتیکه روی تو حساس شده . فکر کنم بو برده که بین من و تو جز رابطه اربابی ، رابطه دیگه ای هم هست . - خب من و ببری نمیگه که چرا اسم من و داخل اون برگه نمی نویسی ؟ - می تونم بگم که عادت ماهیانه ای ...... هیج مردی تمایلی به برقراری رابطه جنسی با یه دختری تو چنین وضعیتی رو نداره . پلکم لرزید و گوشه لبم و گزیدم ....... هیچ وقت انقدر روم تو روی یزدان باز نشده بود که یزدان بخواد چنین مسائل خصوصی رو ، جلوم باز کنه ‌ . - اگه ...... اگه متوجه شدن که داریم فیلم بازی می کنیم چی ؟ - از کجا می خوان متوجه بشن ؟ مگر اینکه بخوان برای چک کردن ، برهنت کنن که اون وقت منم قسم می خورم که دست تمام کسایی که تن تو رو لمس کنه و از تنش جدا کنم ‌..... برای خوندن پارت به لینک زیر مراجعه کنید👇👇
Показати повністю ...
203
0
یه رمان جذاب براتون آوردم از نویسنده‌ی پروژه آخرین جاسوس🤩 داستان دختریه که باعث بیدار شدن یه موجود دویست ساله میشه و کلی دردسر برای خودش درست می‌کنه که خوندنش خالی از لطف نیست😉 رمان آتش‌زاد، فانتزی و عاشقانه برای خوندنش، زودی عضو شو👇😍
216
0

sticker.webp

201
0
نباید اجازه بدی که کسی بفهمه تو خواهر منی . بذار همه چیز همون جوری که از بیرون دیده میشه ، به نظر برسه . بذار فکر کنن که تو برای من فقط یه برده ای .‌ تو اطاق رو در روی هم ایستاده بودیم ، اما نگاهش نکردم و فقط سر تکون دادم .‌ از کی بهش دل بستم ؟ نمی دونم . از کی از یه برادر به یه عشق تبدیل شد ؟ نمی دونم ‌. اصلاً مگه ماها خواهر برادرِ واقعی یا خونی بودیم که انقدر خواهر خواهر به خیک من می بست ؟ - فهمیدم . حالا باید چی کار کنم ؟ - فرهاد برای امشب یه برنامه ای ترتیب داده . نگاه ترسیدم به سرعت به سمت یزدان و ابروان درهم گره خورده اش کشیده شد : - برنامه ؟ از ...... از همون برنامه ها که هر فردی اسم پارتنرش و داخل کاغذی می نویسه و داخل گوی میندازه و بعد آخر مهمونی ، هر کی یدونه اسم از داخل گوی در میاره و شب و با همون دختر می گذرونه ؟؟؟ با ترس به چشمای سیاه و جدی و نامنعطفش خیره شدم .‌ هیچ وقت ازش لبخندی ندیدم . حتی بوسه هاش به روی موهام هم گاهی خشن میشد ........ اما با این حال می دونستم که تا چه حد براش مهمم .‌ - نگران نباش اجازه نمیدم انگشت کسی بهت بخوره . امشب قراره یه دختر دیگه رو هم با خودمون ببریم .‌ جای اسم تو ، اسم اون و می نویسم .‌ قلبم جایی میون حلقم می زد ....... راضی تر بودم اگر میشد که پام و تو برنامه های مزخرف اون فرهاد سادیسمی نذارم .‌ آدمی که انگار جنون های جنسی و برنامه های مزخرفش پایانی نداشتن . - یزدان ...... میشه ، میشه من نیام ؟؟؟ اصلاً تو هم نرو . ها ، باشه ؟؟؟؟ - نمی تونم نرم . اون مرتیکه روی تو حساس شده . فکر کنم بو برده که بین من و تو جز رابطه اربابی ، رابطه دیگه ای هم هست . - خب من و ببری نمیگه که چرا اسم من و داخل اون برگه نمی نویسی ؟ - می تونم بگم که عادت ماهیانه ای ...... هیج مردی تمایلی به برقراری رابطه جنسی با یه دختری تو چنین وضعیتی رو نداره . پلکم لرزید و گوشه لبم و گزیدم ....... هیچ وقت انقدر روم تو روی یزدان باز نشده بود که یزدان بخواد چنین مسائل خصوصی رو ، جلوم باز کنه ‌ . - اگه ...... اگه متوجه شدن که داریم فیلم بازی می کنیم چی ؟ - از کجا می خوان متوجه بشن ؟ مگر اینکه بخوان برای چک کردن ، برهنت کنن که اون وقت منم قسم می خورم که دست تمام کسایی که تن تو رو لمس کنه و از تنش جدا کنم ‌..... برای خوندن پارت به لینک زیر مراجعه کنید👇👇
Показати повністю ...
171
0
_الان رستوران بالا شهر قراره بریم، این دختره بلده چطوری غذا بخوره؟ من جلوی رفیقام آبرو دارم. قلب حنا از تپش ایستاد و پشت در خشکش زد. _نمی فهمم برای چی اینو دعوت کردی؟ اون سری توی تولد بیژن کم ابرومون رو برد با اون سر و تیپش؟ حنا صدای ترک خوردن قلبش را می شنید.مگر لباس هایش چه مشکلی داشت؟ همان هایی که با سلیقه ی خواهر فواد خریده بود؟ صدای فریماه از اتاق آمد: -کی رو میگی؟ مردی دیگر با تمسخر و خنده جواب داد: _دوست دختر جدیدش! این صدای دوستش ماهان بود. -کی تو این خونه همه چیزش مسخره ست؟ این دیگه شهرستانی هم نیست باور کن. از ده کوره های پشت کوه اومده. در ماشین رو نمی تونست باز کنه ! چشم‌های زیبای حنا در کسری از ثانیه خیس شد.  صدای خنده ی فریماه را شنید: ـوای بیژن چقدر جلوی خنده ش رو گرفته بود اون شب. دور هم جمع شده بودند و دخترک را مسخره می کردند. همین فریماه نبود که حنا را به سمت برادرش هل می داد؟ که می گفت فواد از او خوشش آمده فقط نمی تواند ابراز کند؟ حالا چرا داشت پا به پای همین برادر حنای بیچاره را مسخره می کرد؟ -هی بهش بی محلی می کنه نمی فهمه. واقعا باید یه سرچی بکنم ببینم به دخترای شهرستانی چطور باید غیر مستقیم حالی کرد که نمی خوایشون. _گفتم دور و بر این دخترهای آفتاب مهتاب ندیده‌ی شهرستانی نچرخ... تازه رفتی انگشت گذاشتی رو این ؟ اینکه خواهرش اومده شده زن بابات؟  این چی داره مگه؟ اینم یکی لنگه ی همون اویزون بندال که منتظر ارث و‌ میراث بابات بهش برسه. پس فرداست که با آزمایش حاملگی بیاد و آویزونت بشه.. حنا با نفسی که در سینه حبس شده بود به جواب آزمایش داخل دستش نگاه کرد. همین یک ساعت پیش گرفته بودش. آمده بود خبر پدر شدنش را بدهد و اینطور کیش و مات شده بود! فریماه خندید و با تمسخر گفت: -اونم تو!! شرط می‌بندم حنا تا اسم بچه هم تو ذهنش رفته...اصلا دختره خیلی بیچاره‌ست. دری به تخته خورده یه دانشگاهی هم قبول شده حالا. فکر می کنه با ماتحت افتاده تو سطل عسل. بچه مایه دار تور کرده. تو اون روشنک دافو ول کردی افتادی دنبال این؟ که چیه می خوای از زن بابا انتقام بگیری! روشنک  دیگر کی بود؟ از کی حرف می‌زدند؟ فواد با حنا چه کرده بود؟ در حالی که فکر می‌کرد دوستش دارد همه چیز یک بازی بود برای انتفام گرفتن ازش؟ از اویی که بیگناه ترین آدم این قصه بود؟ اشک از گوشه‌ی چشمش چکید و گوشش با بیچارگی دنبال صدای او گشت تا شاید بگوید این حرف‌ها حقیقت ندارد و مزخرف است اما فواد با بی‌رحمی گفت: _ آخر هم انتقامم رو می گیرم. هم از خودش هم اون خواهر بندالش که مامان منو دق داد. به خیالش عاشقش شدم اما مگه مرده باشم که عاشق کسی مثل اون از قماش خواهر پتیاره ش  بشم. اینقدر ساده و بی‌دست و پاست که یه وقتایی حالمو به هم می‌زنه. تا الان هم کاری بهش نداشتم پررو شده. حنا دستی به شکمش کشید و با بغض راه امده را برگشت. چند سال بعد بلندگوهای بیمارستان پیجش می کردند: ـخانم دکتر ستوده به اورژانس. حنا پا تند کرد به طرف اورژانس و پرده را کنار کشید. -بیمار به هوشه خانم محمدی؟ فواد شوکه و مبهوت چشم‌هایش را باز کرد.درد سر و صورتش که فکر می کرد از همه طرف له و نابود شده از یادش رفته بود.  چقدر این صدا آشنا بود! این صدای آشنا متعلق به دختر کوچولوی خنگ روستایی که سال‌ها پیش گولش زده بود، که نبود، بود؟ همانی که فقط یک جواب آزمایش مثبت برایش جا گذاشته و رفته بود. حنا کوچولوی شهرستانی بی دست و پا، حامله بود... نگاه حنا روی صورت آسیب دیده‌ی فواد بود با اینحال به چشم هایش نگاه نمی کرد. خراش ها و بریدگی ها را بررسی می کرد . حنا بود؟ واقعاً خودش بود؟ همانی که او برایش نقشه ها داشت اما آب شده و در زمین فرو رفته بود و بعد از رفتنش انگار زندگی نکرده بود... با صدای خفه‌ای صدایش زد: -حنا... حنا پلک چشم چپش را گرفت و بالا کشید. درد تا مغزش رفت. نور را انداخت در چشم: ـصورتش پر از خرده شیشه ست. خونسرد گوشی پزشکی را از دور گردنش باز کرد و رو به پرستار دستور داد: -بفرستید سیتی اسکن. -عکساشو خودتون می‌بینید؟ _دکتر ابوذری میان. شیفت من تمام شده. فواد می خواست به دردش غلبه کند و دوباره صدایش بزند اما صدای زنگ موبایل حنا میانشان افتاد: ـجانم مامان؟آره مامان دارم میام. تا صد بشماری مامانی پیشته. حنا مقابل چشمان فراخ شده از حیرت فواد رو به پرستار کرد: _به دکتر هوشیار بگید من رفتم خونه و خودم کیک رو سر راه میگیرم برای تولد سام. سام؟ منظورش از سام بچه‌ی خودشان بود؟ حنا مادر شده بود؟ و او... تمام این سالها در به در دنبالش گشته بود؟
Показати повністю ...
دویدن در مه
✨پست گذاری منظم✨ نویسنده: فروغ همایون کپی ممنون🚫
59
0
_ شبیه جای گاز یه حیوون وحشیه !! دستی به زخم و کبودی شدید گردنم کشیدم و چپ چپ نگاهش کردم _ گاز حیوون وحشی رو گردن من چیکار میکنه دقیقا ؟؟؟ گازی به سیب توی دستش زد و گفت : _ معلومه طرف از اون وحشیا بوده !! طوری مکیده انگار قصد جونتو داشته !! خوبه رگ ات #پاره نشده !! بالشت و پرت کردم سمتش که خندید و گفتم : _ منو ببین دارم از کی مشاوره میگیرم !! بلند شدم و جلوی آینه به گردنم نگاه کردم که صدای هین اش بلند شد _ خاک تو سرت آیین !!! راستشو بگو چه غلطی کردی ؟؟؟ با تعجب برگشتم و نگاهش کردم که ادامه داد _ کتف ات هم پره کبودیه !!! نیم رخ وایستادم و سعی کردم پشتم و ببینم ، کنارم وایستاد و گوشه ی جلویی تاپی که توی تنم و بود کشید پایین که با تشر مانع اش شدم _ چیکار میکنی ؟؟ با انگشت قفسه ی سینه امو نشون داد و بهت زده لب زد _ اینجا هم هست !! با یه حرکت تاپمو دراوردم که با دیدن لکه های کبود و خون مرده خشکم زد ضربه ی نسبتا محکمی به شکمم زد که درد شدیدی توی شکمم پیچید و با عصبانیت گفت : _ زود باش اعتراف کن چه گهی خوردی آیین !!! اونقدر درد شکمم زیاد و طاقت فرسا بود که دولا شدم و شکمم و چسبیدم _ آی _ درد !! واسه من ننه من غریبم بازی درنیار !! قبل اینکه بقیه بفهمن بگو چیکار کردی بتونیم ماسمالی کنیم کم مونده بود از شدت درد بیهوش بشم ، پاهام سست شد و به ضرب خوردم زمین صدای ترسیده اش بلند شد _ آیین ؟؟ بریده بریده لب زدم _ دارم ...میمیرم .. _ الان میریم دکتر نترس ... ******* _ چند وقتشونه ؟؟ بیحال نگاهی به دکتره انداختم و آنیا پرسید _ ۲۲ سالشه دکتره از بالای عینکش نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و گفت : _ منظورم جنین اشونه !! نه خودش !! هردو با شنیدن اسم جنین خشکمون زد که دکتر بدون توجه به ما با تاکید لب زد _ از این به بعد باید بیشتر مراقب باشین ، کوچکترین صربه یا کار سنگینی ممکنه به سقط منجر بشه ... دیگه ادامه ی حرفهاشو نشنیدم ، چشمهام بسته شد و ... آیین دختر مجردیه که با دیدن کبودی های غیرعادی توی نقاط مختلف بدنش ، اینو با دخترعموش درمیون میذاره اما بطور کاملا اتفاقی متوجه میشن که #حامله اس !!! در حالی که آیین #مجرده و با هیچ مردی در ارتباط نیست !!!
Показати повністю ...
100
0
دختره‌ی خنگگگ دست دکتر رو دندون می‌گیرهههه😂😂😂😂😐😐😐👇👇👇 - موسوی یه گاز بده! نازان با شیطنت به دست دراز شده‌ی آشور نگاه کرد. -فقط گاز؟ ... چشم دکتر. دست مردانه‌اش را گرفت و پیش چشمان متعجبش دندان‌های سفیدش را در گوشت دستش فرو برد. آشور با چشم گشاد شده از درد دستش را عقب کشید و داد زد: -آخ! ... چیکار می‌کنی توله سگ! ...گاز استریل رو گفتم احمق!!! لبش را با شیطنت گاز گرفت چشمش را برایش ریز کرد و نگرانی ساختگی گفت: -ببخشید ... درد میکنه؟ ... بدید بوسش کنم خوب شه. بیمار از خنده سرخ شده بود و آشور از عصبانیت. - نازان موسوی تو اخراجی!!! لبخند عریضش را قورت داد. اولین بار نبود که آشور اخراجش می‌کرد. تقریبا از روزی که به عنوان دستیارش درون کلینیک دندان پزشکی‌اش کار می‌کرد، روزی دوبار اخراج می‌شد. تقریبا به اخراج شدن عادت کرده بود و هربار با ناز و عشوه‌ و دلبری نظر آشور را برمی‌گرداند. با ناراحتی ساختگی و تته پته گفت: -آق ... آقای دکتر ... من معذرت می‌خوام ... الآن گاز می‌گیرم نه چیز ... گاز میارم . آشور فورسپس(ابزاری انبرمانند برای کشیدن دندان عقل) را توی سینی استیل پرت کرد و دوباره داد کشید: -نشنیدی چی گفتم؟! ... تو اخراجی! ...اخراج! نازان با تخسی صورتش را چرخاند و دست به سینه نشست. آشور نگاهِ عصبی اش را از دخترک گرفت که یکدفعه نازان مثل همیشه بعر از گند کاری‌اش زبان دومتری‌اش را از قلاف بیرون کشید: - اصلا می‌دونی چیه؟ کاش من دستیار دکتر احراری بودم ... هم خیلی کِراشه ... هم خیلی با دستیارش مهربونه ... تازه دندونای دستیارشم رایگان درست کرده. از جا بلند شد و مثل بچه ها بی آنکه به آشور نگاه کند، پا کوبان سمت در رفت. پیمان تمام زورش را می‌زد نخندد و اخمش را حفظ کند. نازان دوباره با تخسی گفت: -من دارم می‌رم ... شنیدی دکترررر آشور بزرگ!!! ... زنگ نزنی التماس کنی برگردما که نمیام! ... اگه می‌خوای بمونم همین الآن بخواه تا فرصتت نسوخته! این سری مثل هر سری نیستا، برم دیگه رفتم.... خودت می‌دونی! آشور برای آنکه حرصش را در بیاورد مشغول بیمارش شد: -درم پشت سرت ببند هوا سرده. نازان دهن کجی کرد و از یونیت خارج شد. به اتاق استراحت رفت تا لباس‌هاش را عوض کند. از حرص دوست داشت تک تک موهای خوش حالت آشور را از ریشه بکند. لباس فرمش را در آورد و روی زمین انداخت و با پا چند بار رویش کوبید. -تقصیر خودِ سگشه که دستاش اینقدر خوشگله ..‌.  دستاشو عوض کنه، چرا منو هی اخراج می‌کنه؟ صدای بم آشور از پشت سرش، از جا پراندش: -فقط دستام خوشگله موسوی؟! با جیغ خفیفی به سمتش برگشت و او را تکیه زده به چارچوب دید. آشور با تفریح به لباس‌های زرد و آبی و گلدار تنش نگاه کرد. هنوز مثل بچه ها لباس می‌پوشید: -با این لباسا نمی‌تونی مخمو بزنی. پررو جواب داد: -کی‌خواست مخ تو رو بزنه تا وقتی دکتر احراریِ زیبا و مهربان هس؟ سری تکان داد و با جدیت گفت: -اوکی.برو تسویه حساب و بعدم خدانگهدار! دخترک به هول و ولا افتاد.به سمتش پا تند کرد و از بازویش آویزان شد: - دکی جووووونمممم... مطمئنی؟ دوباره فکر کن... دلت براپ تنگ می‌شه. هااااا... -چرا دلم باید تنگ شه؟ ... یه دستیار خوشگل‌تر استخدام می‌کنم و اون جاتو پر میکنه. با غصه گفت: -نمی‌خوام برم ... میشه بمونم؟ تو رو خدا. آشور دست روی سینه قلاب کرد و عمدا با بی تفاوتی ظاهری برای دراوردن حرصش پرسید: -چرا نمی‌خوای بری؟! .‌‌.. اتفاقا دکتر احراری دستیار لازم داره! نازان با فشار دست‌های مرد را از هم باز کرد و در آغوشش خزید. از خجالت چشم‌هاش را بست و عطر خوش بویش را به ریه‌هاش کشید: -من ... بدون تو نمی‌تونم بخوابم ... غذا بخورم ... خرید برم ... کار کنم ... خوش بگذرونم ... دست آشور روی کمرش نشست: -عه پس سرکار علیه منو واسه بقای عمرش می‌خواد! نازان دندان قروچه‌ای کرد و پر حرص گفت: - بعد به من می گی کند ذهن! خودتو دیدی؟ چرا نمی‌فهمی؟ من دوستت دارم! ... زیاد! آشور سرش را به سمت پایین متمایل کرد و بوسه‌ی خیسی روی لپ دخترک کاشت و نازان از حرارت بوسه‌اش تن مچاله کرد. آشور با حرارت و شیطنت روی صورتش لب زد: -نظرت چیه جای دکتر و دستیار مطب یه رابطه دیگه رو استارت کنیم؟ نازان سرش را به عقب خم کرد تا با او چشم در چشم شود: -می‌خوام ...
Показати повністю ...
«پـُشتِ بـامِ طـْـهران»
. . تا انتها رایگان🔥
73
0
عاشقش شد، باهاش ازدواج کرد، حتی یه زندگی عاشقانه رو باهم شروع کردند اما همه‌ی اینا مال زمانی بود که نمی‌دونست چه راز تاریکی داره؟ وقتی از رازش سر در آورد، با بزرگترین کابوس زندگیش رو به رو شد. اون... دیگه همون مردی نبود که می‌شناخت. حالا تبدیل به هیولایی شده بود که آتش خشم و کینه‌اش، می‌‌تونست جهنم به پا کنه! اما...چی میشه اگه بخواد جلوشو بگیره؟ میتونه از خشم جون سالم به در ببره؟
567
0

sticker.webp

555
0
Останнє оновлення: 11.07.23
Політика конфіденційності Telemetrio