Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Категорія
Гео і мова каналу

статистика аудиторії 📚کانال سَدَم 📚

﷽ ✍  #کیوان‌عزیزی‌  عضوانجمن‌ اهل‌قلم و خانه‌ی‌کتاب ایران WWW. ahleghalam.ir   ۵ اثر چاپی ارشدمهندسی کامپیوتر،مدرس‌دانشگاه 💢پارت گذاری شنبه تا چهارشنبه، یک پارت غیر از تعطیلات  #پدرمادرم‌رادعاکنید🙏  
Показати весь опис
34 2460
~0
~0
0
Загальний рейтинг Telegram
В світі
27 192місце
із 78 777
У країні, Іран 
4 498місце
із 13 357
У категорії
285місце
із 857

Стать підписників

Ви можете дізнатися, яка кількість чоловіків і жінок підписані на канал.
?%
?%

Мова аудиторії

Дізнайтеся який розподіл підписників каналу по мовах
Російська?%Англійська?%Арабська?%
Кількість підписників
ГрафікТаблиця
Д
Т
М
Р
help

Триває завантаження даних

Період життя підписника на каналі

Дізнайтеся на скільки затримуються користувачі на каналі.
До тижня?%Старожили?%До місяця?%
Приріст підписників
ГрафікТаблиця
Д
Т
М
Р
help

Триває завантаження даних

Погодинне зростання аудиторії

    Триває завантаження даних

    Час
    Приріст
    Всього
    Події
    Репости
    Згадування
    Пости
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    در تماشایِ جمالِ او سراپا دیده‌ام یک سرِ مو بر تنم بی‌لذّتِ دیدار نیست 🆔
    0
    0
    آه از این غربت نزدیک و از آن حسرت دور عشق در سینه‌ی من هست و در آغوشم نیست 🆔
    0
    0
    قسمتی از رمان ‼️ _سارا خونتون پای خودتونه. به اون حرومزاده بگو. بگو که قرار قیمه قیمه بشه. به حدی صدا بلند بود که به راحتی به گوش بهزاد می رسید._دست از سرم بردار زانیار.عربده کشید._بگو بزنه کنار.لب می‌جوید که چگونه دست به سرش کند.که دوباره فریاد کشید. _به اون نمک به حروم بگو بزنه کنار._چی می‌گی تو..._چی می‌گم آره؟آره را کامل بیان نکرده که جسمی به سختی از پشت به ماشین برخورد کرد.بهزاد توقف کرد به نکشید که درش سمتش باز شد و زانیار یقه اش را چسبید.نمیدانست چندمین بار بود که فریاد می‌کشید. اما می‌دانست اخرینش نبود_داری چه غلطی میکنی؟؟؟؟ ❌پسره همخونه اشو تو ماشین رقیبش میبینه قاطی میکنه❌
    Показати повністю ...
    0
    0
    قسمتی از رمان ‼️ _سارا خونتون پای خودتونه. به اون حرومزاده بگو. بگو که قرار قیمه قیمه بشه. به حدی صدا بلند بود که به راحتی به گوش بهزاد می رسید._دست از سرم بردار زانیار.عربده کشید._بگو بزنه کنار.لب می‌جوید که چگونه دست به سرش کند.که دوباره فریاد کشید. _به اون نمک به حروم بگو بزنه کنار._چی می‌گی تو..._چی می‌گم آره؟آره را کامل بیان نکرده که جسمی به سختی از پشت به ماشین برخورد کرد.بهزاد توقف کرد به نکشید که درش سمتش باز شد و زانیار یقه اش را چسبید.نمیدانست چندمین بار بود که فریاد می‌کشید. اما می‌دانست اخرینش نبود_داری چه غلطی میکنی؟؟؟؟ ❌پسره همخونه اشو تو ماشین رقیبش میبینه قاطی میکنه❌
    Показати повністю ...
    301
    0

    sticker.webp

    1
    0
    -عقد موقت رو باید برای چه مدت بخونم؟ حاج‌ علی‌اکبر نیم‌نگاهی به پدر حنا انداخت. -برای شش ماه! حنا غمش گرفت از آن تقدیر، از آن لحظه که عروس بود؛ اما دیگران برای زندگی‌اش تصمیم می‌گرفتند. همان‌لحظه امیرمهدی تکانی خورد و با صدایی رسا گفت: -دائم بخونید حاج‌آقا! صدایش، انتهای بهت و ناباوری بود. حنا مبهوتانه به نیم‌رخش خیره شد و امیرمهدی به پدر او چشم دوخت و گفت: -البته اگه شما صلاح بدونین و اجازه بدین!عقد موقت، برای من کافی نیست! حنا هیچوقت او را آنطور ندیده بود. امیرمهدی سمت پدر حنا مایل شد و با لحن محکمی گفت: -اگه شما اجازه بدین، می‌خوام مسئولیت این عقد، تمام و کمال به ‌‌پای من باشه؛ خصوصاً که فکر می‌کنم عقد موقت در شأن دختر شما نیست! حنا در تب‌ خوشایندی غرق شد که انگار سهم او نبود. قلبِ عاشقش به تپش افتاد و زیر نگاه منتظر امیرمهدی، لب زد: -هرچی شما بگین بابا! و تمام شد... عقد را دائم خواندند؛ میان او و مردی که سال‌های سال، مخفیانه او را دوست داشت...! https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 ❗️قصه‌ای با صحنه‌های عاشقانه‌‌ی نفس‌گیر❗️ 🔥توصیه‌ی ویژه🔥
    Показати повністю ...
    1
    0
    - توی دادگاه وقتی دستم از همه جا کوتاه بود زنم رو به تو سپردم، تبریک می‌گم بهت امانت‌دار فوق العاده‌ی بودی؛ مادرش کردی... چشمان ارسلان با خشم و درد بسته شد و فکش به هم چفت شد و سیاوش به تاخت رفت: - من اما نون و نمک حالیمه، واسه مادر کردن خواهرت اومدم ازت اجازه بگیرم کما اینکه خودش می‌گه نیاز به اجازه‌ی هیچ احدی نداره، دیگه خودت بدون چقدر حاضر به یراقه و… ارسلان کف هر دو دستش را محکم روی میز کوبید و عربده کشید: - سیاوش! سیاوش از جایش بلند شد و سیگار روی میز ارسلان را برداشت و گوشه‌ی لبش گذاشت و اولین پوک را محکم زد و گفت: - سه روز به افرا فرصت داده بودی؛ نه؟ رنگ ارسلان به آنی پرید و از جایش بلند شد: - من باهات حرف زدم توی چه شرایطی بودم... سیاوش همان دستی که سیگار به دستش بود را بالا گرفت و گفت: - سه روز بهت وقت میدم همه چی رو به افرا بگی و سهمم از اَلوار رو بدون ذره‌‌ای کم و کاست به نامم کنی وگرنه ... چرخید و خیره در نگاه ارسلان لب زد : - من روش خود رو میرم. - مسیح تازه به دنیا اومده، افرا توی شرایط خوبی نیست که بشه.. حرفش را سیاوش قطع کرد: - نام دار باشه...چشم و دلتون روشن، هدیه‌ی تو و افرا محفوظه پیشم. - بچه نشو سیا...بذار مردونه حلش کنیم. سیاوش پوزخندی زد: - مرد؟ کو مرد؟ من اینجا یه کفتار می‌بینم و یه کرکس توی اتاق بغلی... دختر یه کرکس هم مفت چنگ یه کفتار... ارسلان هیستریک خندید و گفت: - باشه من کفتار؛ ؟ به افرا فکر کردی؟ گوشه‌ی چشم سیاوش چین خورد و خیره در چشمان پر لب زد: - افرا؟ من افرا دیگه نمی‌شناسم! خودش هم به آنچه گفته بود ایمان نداشت! اما آمده بود تا آب پاکی را روی دست ارسلان بریزد و کمی هم او از موضع قدرت با او حرف بزند. سرش مفرحانه تکان داد و لب زد: - عوضش یه ارمیایی هست. حرف توی دهانش ماند که افرا وارد شد....
    Показати повністю ...
    1
    0
    _یه نخ از اون سیگارت به من نمیدی؟ چهره ارسلان تغییری نکرد و حتی برنگشت نگاهش کند. _پررو نشو یاسمین. برو بیرون... یاسمین خندید و مقابلش ایستاد و به پنجره تکیه کرد. چشم های ارسلان ماند به نگاه بازیگوشش و پوک عمیق تری به سیگارش زد. شیطنت چشم های او و لبخندش به تنهایی برای دزدیدن دل و دینش کافی بود. از کی اینطور بی قرار شده بود! باز هم انعطافی خرجش نکرد اما ضربان قلبش بالا رفت... _میشه یدونه به من بدی؟ ابروهای ارسلان بالا رفت و وقتی بی اعتنا به او سیگارش را توی ظرف خاموش کرد، یاسمین با پررویی خودش پاکتش را برداشت و یک نخ از آن بیرون کشید. _چند بار کشیدی که انقدر حرفه ای هستی؟ یاسمین خندید: _چیه فکر کردی اولین بارمه و به سرفه میفتم؟ نگاه عصبی ارسلان توی صورتش چرخید: _چند بار؟ _نمیدونم، حسابش از دستم در رفته. ارسلان خواست سیگار را از دهانش بیرون بکشد که یاسمین با طنازی لب هایش را غنچه کرد و دود را از بیرون فرستاد که نفس او بند رفت و تنش لرزید. _اگه همین الان از این اتاق نری اتفاق خوبی برات نمیفته دختر جون... ارسلان سیگار را میان دستش مچاله کرد. کف دستش آتش گرفت اما به پای آتشی که در تنش بود نمی‌رسید. بیش از 550 پارت آماده ی خواندن😁❤️ #پارت_468 رمان که میتونید سرچ بزنید😎
    Показати повністю ...
    image
    1
    0
    - شلوار زاپ دار مخصوص دورهمیای کردانه  نشد واسه دور دور توی خیابون، نشد واسه خرید کردن از سر کوچه، شما که این همه کمالات دارید، بیشتری عمرتون توی محیط آکادمیک گذاشته نمی دونستید ادم با شلوار زارپ دار و هودی نمیاد مدرسه دخترونه درس بده؟ مرد اخم کرد و به دخترک چموشی که‌ میگفت مدیر مدرسه است زل زد. - الان درد شما شده شلوار زاپ دار من؟ دختر حرصی شد. مرد مقابلش جذاب ولی زبان باز بود. - درد من دخترای نوجوونی ان که نگاشون سیخ شده روی بازوهای گنده ی امپولیتون! پسر خنده‌ی جذابی کرد و پاسخ داد: - امپولی؟ خانم این همش عضلس! و مقابل چشم دخترک هودی دستی به بازویش کشید و با نیشخند گفت: - نگید امپول، این بازوها خرج زیادی داشتن. - متاسفم براتون، مثلا قراره دبیر مدرسه‌ی دخترونه بشید. - به نکته ی مثبتش فکر کنید. من با این جذابیت نفسشونو میبرم و اونا مجبورن به درس گوش بدن. دخترک عصبی ایستا. موهای فر سفیدش را درون مقنعه فرو کرد و با اخم گفت: - خجالت بکشید اقا. - شلوار زاپ دار و بازوهای من خجالت دارن. دوردور شما با کراپ و لباس دکلته تو پارتی های بالاشهر نداره؟ دخترک مات و مبهوت وا رفت. پسرک سرش را نزدیک کرد. - خانوم من با این موهاتون خاطره زیاد دارما‌ خواهر رفیق شفیقم! دنیز جان. دنیز عصبی ناخن به دندان گرفت که امیر پارسا بلند شد. - علم من به درد مدرسه ی شما نمیخوره ها؟ ولی بازو و گردنم خوب به درد رقصتون میخورد... مست هم بودید تازه رو همین هودیم بالا اوردید... دنیز وایی گفت و دست روی سرش زد. - بدبخت شدم. - اره. هم یه دوست پسر خوبو از دست دادید و هم دبیر خوب! بای بای مادام. امیرپارسا رفت و دنیزبا حیرت... https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk پارت اول❌️🔥❤️‍🔥 من امیرپارسا توکلیم. یه معلم زبان دورگه که برای فرار از گذشته‌ی عذاب‌آورم به اردبیل پناه آوردم اما نمی‌دونستم فرارم قراره من رو مقابل دنیز قرار بده؛ یه دختر ریزه میزه با موها و رنگ چشم‌های عجیب. وحشتی که در عین جذابیت هر چیزی بهش می‌خوره جز اینکه مدیر مدرسه باشه. مدیر مدرسه‌ای که من قراره توش مشغول به کار بشم.... ژانر: روانشناسی، اجتماعی، خانوادگی، عاشقانه #معمار_گلوگاه_کو_حفره‌_می‌خواهم
    Показати повністю ...
    1
    0
    قسمتی از رمان ‼️ _سارا خونتون پای خودتونه. به اون حرومزاده بگو. بگو که قرار قیمه قیمه بشه. به حدی صدا بلند بود که به راحتی به گوش بهزاد می رسید._دست از سرم بردار زانیار.عربده کشید._بگو بزنه کنار.لب می‌جوید که چگونه دست به سرش کند.که دوباره فریاد کشید. _به اون نمک به حروم بگو بزنه کنار._چی می‌گی تو..._چی می‌گم آره؟آره را کامل بیان نکرده که جسمی به سختی از پشت به ماشین برخورد کرد.بهزاد توقف کرد به نکشید که درش سمتش باز شد و زانیار یقه اش را چسبید.نمیدانست چندمین بار بود که فریاد می‌کشید. اما می‌دانست اخرینش نبود_داری چه غلطی میکنی؟؟؟؟ ❌پسره همخونه اشو تو ماشین رقیبش میبینه قاطی میکنه❌
    Показати повністю ...
    809
    0
    قسمتی از رمان ‼️ _سارا خونتون پای خودتونه. به اون حرومزاده بگو. بگو که قرار قیمه قیمه بشه. به حدی صدا بلند بود که به راحتی به گوش بهزاد می رسید._دست از سرم بردار زانیار.عربده کشید._بگو بزنه کنار.لب می‌جوید که چگونه دست به سرش کند.که دوباره فریاد کشید. _به اون نمک به حروم بگو بزنه کنار._چی می‌گی تو..._چی می‌گم آره؟آره را کامل بیان نکرده که جسمی به سختی از پشت به ماشین برخورد کرد.بهزاد توقف کرد به نکشید که درش سمتش باز شد و زانیار یقه اش را چسبید.نمیدانست چندمین بار بود که فریاد می‌کشید. اما می‌دانست اخرینش نبود_داری چه غلطی میکنی؟؟؟؟ ❌پسره همخونه اشو تو ماشین رقیبش میبینه قاطی میکنه❌
    Показати повністю ...
    302
    2
    قسمتی از رمان ‼️ _سارا خونتون پای خودتونه. به اون حرومزاده بگو. بگو که قرار قیمه قیمه بشه. به حدی صدا بلند بود که به راحتی به گوش بهزاد می رسید._دست از سرم بردار زانیار.عربده کشید._بگو بزنه کنار.لب می‌جوید که چگونه دست به سرش کند.که دوباره فریاد کشید. _به اون نمک به حروم بگو بزنه کنار._چی می‌گی تو..._چی می‌گم آره؟آره را کامل بیان نکرده که جسمی به سختی از پشت به ماشین برخورد کرد.بهزاد توقف کرد به نکشید که درش سمتش باز شد و زانیار یقه اش را چسبید.نمیدانست چندمین بار بود که فریاد می‌کشید. اما می‌دانست اخرینش نبود_داری چه غلطی میکنی؟؟؟؟ ❌پسره همخونه اشو تو ماشین رقیبش میبینه قاطی میکنه❌
    Показати повністю ...
    234
    0

    sticker.webp

    1
    0
    _اگه موافق باشین عروس و دامادمون یه صحبتی با هم داشته باشن! اشک‌هایم از پلک‌هایم سُر خورد و کسی ندید. امیرمهدی هم ندید و با نفسی بریده از جا بلند شد و همراه حانیه رفت و من با چشم‌های خیس، بدرقه‌اشان کردم. امیرمهدی برنگشت تا نگاهم کند و بگوید: "اونطور که فکر می‌کنی، نیست!" قلبم چندبار تیر کشید و بغض به لبه‌ی جانم رسید. امیرمهدی چه حرفی داشتن برای گفتن با دختری که من نبودم؟ آن‌ها پس از چند دقیقه برگشتند و مادر امیرمهدی با ذوق و شوق پرسید: -خب عروس‌خانوم... به امید خدا نتیجه‌ی صحبتاتون مثبت بود؟ حانیه لبخندی شرمگین زد. -بله! صدایش، تمام وجودم را زخم کرد و کسی وسط مُردنم گفت: -پس... مبارک باشه! همان لحظه، امیرمهدی به هوای دیدن من سر بالا آورد. در شب خواستگاری‌اش، چرا چشمش را از روی من برنمی‌داشت؟! با چشم‌هایی خیس و سرخ، خیره‌اش شدم. لبخند زدم و جایی ته دلم گفتم: "خدایا... خوشبختش کن!" #پارت_واقعی_رمان https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 دختره خیلی گناه داره🥺 عشقش می‌ره خواستگاری دخترخاله‌ش...
    Показати повністю ...
    1
    0
    #محرمیت رو دیگه بهت حالی می کنم خوشگلم! 🚷🚷🚷🚷🚯🚯 - به اذن ولی نیاز ندارم، ازدواج دوممه. همسرم بیشتر از هشت ماه که توی زندانِ، ملاقات شرعی هم نداشتیم اگه نیاز به تست بتاست. تست بدم... با همین چند جمله‌ی افرا تمام جان ارسلان یخ کرد و دستش روی زانو مشت شد. .....« به اذن ولی نیاز ندارم........ ازدواج دوممه......... همسرم بیشتر از هشت ماه که توی زندانِ....... ملاقات شرعی هم نداشتیم اگه نیاز به تست بتاست. تست بدم...» صداها به طرز عجیب توی سرش اکو می‌شد چه می‌گفت این دختر قالی باف؟ داشت از کدام ماجرا حرف می‌زد مگر او چند روز محرم سیاوش بود که حالا از تست بتا حرف می‌زد؟ جواب آقای مجیدی به عاقد خط بطلان بود به تمام صداهای توی سر ارسلان: - در زمان زندان بودن همسر سابقشون بینشون نبوده.. افرا باز ضربتی جواب داد: - محرمیت که به دو خط دعا نیست. هست حاج آقا؟.. سر ارسلان به سمتش شتاب برداشت و لبش را تقریباً چسباند به گوش افرا و : - #محرمیت رو دو ساعت دیگه بهت حالی می‌کنم خوشگلم. چشمان افرا بسته شد و ته دلش یک حفره کنده شد، حفره‌ای که یک سرش می‌رسید به حفره‌ای که در قلب سیاوش کنده شده بود. وقت تسویه حساب عجیب تلخ و دردناک بود و عمق جانش را می‌سوزاند. دروغ نبود که بگوید از این لحن پر از تهدید ارسلان نترسیده، ترسیده بود، بد هم ترسیده بود. ارسلان صبحش شرط کرده بود که روز بعد مثل دو عروس و داماد معمولی لباس عروس می‌پوشند و کت و شلوار دامادی بر تن می‌کنند. عکس می‌گیرند شادی می‌کنند و به درک که حتی اگر مراسمی هم ندارند. خودشان دو نفر می‌روند و یک شام عاشقانه می‌خورند بعد درهای زندگی را به روی خودشان باز می‌کنند. - من یه شرط دارم. البته اگه حق شرط گذاشتن داشته باشم. ارسلان به نیم رخش نگاه کرد که حتی نمی‌خواست او را مهمان نگاهش کند و آرام گفت: - بگو... - می‌خوام تا وقتی که همسرم از زندان نیومده بیرون مراقبت از مادرش به عهده من باشه و برای این کار محدودیت نداشته باشم. جو بینشان مثل جو یک خانه‌ی بود که مرده‌ای را آورده بودند تا آخرین وداع‌ش را با خانه و زندگی‌اش بکند.. ارسلان سرش را توی گوش افرا فرو برد تا چیزی که می‌گوید را کسی جز خودشان نشنود: - ؟ پوزخند زده و ادامه داده بود: - بلند بگو #همسر_سابقم تا قبول کنم. دست افرا شروع به لرزیدن کرد، آنقدر که لرزشش از چشم ارسلان پنهان نماند و دلش بند شد به بند بند دست لرزان افرا و بی‌اراده دست گذاشت روی دست افرا و دستش را میان دستش فشرد و گفت: - هر چی همسرم می‌خواد رو براش بنویسید توی عقد نامه....
    Показати повністю ...
    1
    0
    ‍ _جلوی هیچ مردی نمیبوسمت. میدونی چرا؟ یاسمین با تعجب سر چرخاند و ارسلان فاصله شان را کمتر کرد. _چون ممکنه چشماشون بیفته روی لبای غنچه اییت و هرز بشن و وای به کل دنیا یاسمین اگه ببینم نگاه کسی رو لب و لوچه ات هرز شده. یاسمین سرش را تاب داد و با ناز خندید. _غیرتی شدی ارسلان خان؟ ارسلان سر خم کرد توی صورت نازدارش و دخترک بی تاب از تن داغ او لرزید. _خدا اون روز و نیاره که من غیرتی شم یاس... چون اونوقت باید اسلحه بگیرم دستم و خون بریزم تا چشم همه دنیا به روت بسته شه. یاسمین توی آغوش سفت او تکانی خورد که ارسلان بی طاقت کمرش را گرفت و خلوت ترین جای ممکن برد. _نخند اونجوری لامصب... لبخند میزنی تن من میلرزه. یاسمین شیطنت کرد و انگشتش را روی سینه ی ستبر او کشید. _بذار بلرزه. اصلا تو باید انقدر بی قرار بشی که یادت بیاد چه ادعاهای داشتی و الان به کجا رسیدی. ارسلان چانه ی او را گرفت و حرص زد: میدونی اگه کسی این دلبریات و ببینه من جون تو تنت نمیذارم یاسمین. میون این همه مرد واسه من غمزه نیا... ناز نکن لامصب... من مریضم ، دیوونم اگه برگردیم عمارت جای سالم تو بدنت نمیذارم. یاسمین عمدا لب هایش را غنچه کرد و تا خواست لب به گردن او بچسباند استخوان های تنش زیر فشار بازوهای ارسلان به فغان درآمدند و لب هایش میام راه اسیر دندان های او شد و.... تنش گرم شد و با عجله خودش را عقب کشید. با دیدن برق چشم های تب دار او بلبل زبانی را از سر گرفت. _اگه دوسم داری بیا بریم باهم برقصیم دیگه. حیف نیست جشن به این خوبی... ارسلان مهلت نداد و دخترک با دیدن اخم های غلیظش ترس خورد. _کمر بلرزونی بین این جماعت هار و هیز و بعدش من چه بلایی سرت بیارم؟ نکنه اون لحظه ایی که من رفتم بیرون بلند شدی و... _نه بخدا ارسلان. من غلط بکنم! _یاسمین می‌دونی اگه بهم دروغ بگی چی میشه؟ یاسمین لب بهم فشرد و خواست با چرب زبانی آرامش کند که صدایی از پشت سرش چهار ستون بدنش را لرزاند. یکی از محافظ ها بود انگار. _اون دختری که پاشد عربی رقصید زن ارسلان خان بود؟! عجب هیکلی داشت بابا. یاسمین با ترس چشم بست و یک آن نفهمید چه شد که... ‍ بهش پناه آوردم اما از غیرت بی اندازه اش عاصی شدم. مردی که قدرت و امنیتش زبان زد عام و خاص بود. فکر میکردم میتونم تو بغلش آروم بگیرم اما اون با تعصبش شب و روزمو یکی کرد. من ایران بزرگ نشده بودم که بتونم پیشش دووم بیارم پس پا گذاشتم رو تمام قوانینش و آزادی هامو از سر گرفتم. اما اون‌... بیش از 500 پارت اماده ی خواندن😁👌 فقط کافیه پارت اول این رمان و بخونید☺️
    Показати повністю ...
    image
    1
    0
    - شلوار زاپ دار مخصوص دورهمیای کردانه  نشد واسه دور دور توی خیابون، نشد واسه خرید کردن از سر کوچه، شما که این همه کمالات دارید، بیشتری عمرتون توی محیط آکادمیک گذاشته نمی دونستید ادم با شلوار زارپ دار و هودی نمیاد مدرسه دخترونه درس بده؟ مرد اخم کرد و به دخترک چموشی که‌ میگفت مدیر مدرسه است زل زد. - الان درد شما شده شلوار زاپ دار من؟ دختر حرصی شد. مرد مقابلش جذاب ولی زبان باز بود. - درد من دخترای نوجوونی ان که نگاشون سیخ شده روی بازوهای گنده ی امپولیتون! پسر خنده‌ی جذابی کرد و پاسخ داد: - امپولی؟ خانم این همش عضلس! و مقابل چشم دخترک هودی دستی به بازویش کشید و با نیشخند گفت: - نگید امپول، این بازوها خرج زیادی داشتن. - متاسفم براتون، مثلا قراره دبیر مدرسه‌ی دخترونه بشید. - به نکته ی مثبتش فکر کنید. من با این جذابیت نفسشونو میبرم و اونا مجبورن به درس گوش بدن. دخترک عصبی ایستا. موهای فر سفیدش را درون مقنعه فرو کرد و با اخم گفت: - خجالت بکشید اقا. - شلوار زاپ دار و بازوهای من خجالت دارن. دوردور شما با کراپ و لباس دکلته تو پارتی های بالاشهر نداره؟ دخترک مات و مبهوت وا رفت. پسرک سرش را نزدیک کرد. - خانوم من با این موهاتون خاطره زیاد دارما‌ خواهر رفیق شفیقم! دنیز جان. دنیز عصبی ناخن به دندان گرفت که امیر پارسا بلند شد. - علم من به درد مدرسه ی شما نمیخوره ها؟ ولی بازو و گردنم خوب به درد رقصتون میخورد... مست هم بودید تازه رو همین هودیم بالا اوردید... دنیز وایی گفت و دست روی سرش زد. - بدبخت شدم. - اره. هم یه دوست پسر خوبو از دست دادید و هم دبیر خوب! بای بای مادام. امیرپارسا رفت و دنیزبا حیرت... https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk پارت اول❌️🔥❤️‍🔥 من امیرپارسا توکلیم. یه معلم زبان دورگه که برای فرار از گذشته‌ی عذاب‌آورم به اردبیل پناه آوردم اما نمی‌دونستم فرارم قراره من رو مقابل دنیز قرار بده؛ یه دختر ریزه میزه با موها و رنگ چشم‌های عجیب. وحشتی که در عین جذابیت هر چیزی بهش می‌خوره جز اینکه مدیر مدرسه باشه. مدیر مدرسه‌ای که من قراره توش مشغول به کار بشم.... ژانر: روانشناسی، اجتماعی، خانوادگی، عاشقانه #معمار_گلوگاه_کو_حفره‌_می‌خواهم
    Показати повністю ...
    1
    0
    قسمتی از رمان ‼️ _سارا خونتون پای خودتونه. به اون حرومزاده بگو. بگو که قرار قیمه قیمه بشه. به حدی صدا بلند بود که به راحتی به گوش بهزاد می رسید._دست از سرم بردار زانیار.عربده کشید._بگو بزنه کنار.لب می‌جوید که چگونه دست به سرش کند.که دوباره فریاد کشید. _به اون نمک به حروم بگو بزنه کنار._چی می‌گی تو..._چی می‌گم آره؟آره را کامل بیان نکرده که جسمی به سختی از پشت به ماشین برخورد کرد.بهزاد توقف کرد به نکشید که درش سمتش باز شد و زانیار یقه اش را چسبید.نمیدانست چندمین بار بود که فریاد می‌کشید. اما می‌دانست اخرینش نبود_داری چه غلطی میکنی؟؟؟؟ ❌پسره همخونه اشو تو ماشین رقیبش میبینه قاطی میکنه❌
    Показати повністю ...
    3 129
    2

    sticker.webp

    3 095
    1
    - شلوار زاپ دار مخصوص دورهمیای کردانه  نشد واسه دور دور توی خیابون، نشد واسه خرید کردن از سر کوچه، شما که این همه کمالات دارید، بیشتری عمرتون توی محیط آکادمیک گذاشته نمی دونستید ادم با شلوار زارپ دار و هودی نمیاد مدرسه دخترونه درس بده؟ مرد اخم کرد و به دخترک چموشی که‌ میگفت مدیر مدرسه است زل زد. - الان درد شما شده شلوار زاپ دار من؟ دختر حرصی شد. مرد مقابلش جذاب ولی زبان باز بود. - درد من دخترای نوجوونی ان که نگاشون سیخ شده روی بازوهای گنده ی امپولیتون! پسر خنده‌ی جذابی کرد و پاسخ داد: - امپولی؟ خانم این همش عضلس! و مقابل چشم دخترک هودی دستی به بازویش کشید و با نیشخند گفت: - نگید امپول، این بازوها خرج زیادی داشتن. - متاسفم براتون، مثلا قراره دبیر مدرسه‌ی دخترونه بشید. - به نکته ی مثبتش فکر کنید. من با این جذابیت نفسشونو میبرم و اونا مجبورن به درس گوش بدن. دخترک عصبی ایستا. موهای فر سفیدش را درون مقنعه فرو کرد و با اخم گفت: - خجالت بکشید اقا. - شلوار زاپ دار و بازوهای من خجالت دارن. دوردور شما با کراپ و لباس دکلته تو پارتی های بالاشهر نداره؟ دخترک مات و مبهوت وا رفت. پسرک سرش را نزدیک کرد. - خانوم من با این موهاتون خاطره زیاد دارما‌ خواهر رفیق شفیقم! دنیز جان. دنیز عصبی ناخن به دندان گرفت که امیر پارسا بلند شد. - علم من به درد مدرسه ی شما نمیخوره ها؟ ولی بازو و گردنم خوب به درد رقصتون میخورد... مست هم بودید تازه رو همین هودیم بالا اوردید... دنیز وایی گفت و دست روی سرش زد. - بدبخت شدم. - اره. هم یه دوست پسر خوبو از دست دادید و هم دبیر خوب! بای بای مادام. امیرپارسا رفت و دنیزبا حیرت... https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk پارت اول❌️🔥❤️‍🔥 من امیرپارسا توکلیم. یه معلم زبان دورگه که برای فرار از گذشته‌ی عذاب‌آورم به اردبیل پناه آوردم اما نمی‌دونستم فرارم قراره من رو مقابل دنیز قرار بده؛ یه دختر ریزه میزه با موها و رنگ چشم‌های عجیب. وحشتی که در عین جذابیت هر چیزی بهش می‌خوره جز اینکه مدیر مدرسه باشه. مدیر مدرسه‌ای که من قراره توش مشغول به کار بشم.... ژانر: روانشناسی، اجتماعی، خانوادگی، عاشقانه #معمار_گلوگاه_کو_حفره‌_می‌خواهم
    Показати повністю ...
    1 063
    0
    سرگرد رها... امیرمهدیِ رها! تا وقتی زنده بود، اسمش رعشه به تن مجرما می‌نداخت؛ اما وقتی خبر مرگش همه‌جا پیچید، بهش تهمت زدن همکار و بهترین رفیقش رو کشته و شرافتش رو فروخته! زنش ازش طلاق گرفت. همه‌ پشت‌سرش حرف زدن... به خانواده‌ش توهین کردن! اما درست وقتی که همه‌چیز به خاطر نبودنش به‌هم ریخته بود، سرگرد زنده برگشت تا دوباره رعشه به تن همه بندازه! امیرمهدی زنده برگشت و این وسط زندگی دختری به اسم حنا زیر و رو شد... حنایی که مجبور شد به عقد امیرمهدی دربیاد! اونم درحالی که هیچکس نمی‌دونست امیرمهدی دیگه اون آدم سابق نیست و تو مدتی که نبوده، اتفاقات عجیبی براش افتاده! https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 ♥️توصیه‌ی ویژه‌♥️
    Показати повністю ...
    1 823
    0
    _من حق ندارم از زنم بخوام باهام شنا کنه؟ یاسمین باز هم خندید. پشت خنده های عصبی اش درد خوابیده بود... _از کسی که رو کاغذ زنت شده نه! برو با هرکی دلت میخواد ازدواج کن و باهاش خوش بگذرون. ارسلان پلک جمع کرد: _یعنی با هوو مشکلی نداری؟ انگار توی وجود دخترک زلزله شد. مثل همیشه بغضش را زیر نقاب غرورش پنهان کرد و شانه هایش را با خونسردی بالا کشید... _معلومه که نه! به من چه ربطی داره تو با کی میگردی؟ مگه من کی ام؟ ارسلان اخم کرد. حرفش در حد یک شوخی بود و انتظار این لحن بی تفاوت را از او نداشت! یاسمین موهایش را جمع کرد و سمت رختکن رفت تا لباسش را عوض کند که او بازویش را کشید... _بعضی از رفتارات خیلی رو مخم میره یاسمین. _جدی؟ در عوض کل رفتارای تو رو مخ منه! ارسلان بازویش را با حرص فشرد: _چون اون شب خریت کردم و بهت دست نزدم اینقدر آتیش گرفتی؟ تلافی چیو سرم درمیاری؟ غرورت؟ یاسمین مثل لبو قرمز شد. اینبار واقعا آتش گرفت... _آتیش گرفتم؟ من؟ غرور؟ چی میگی بیشعور؟ تو با احساسات من بازی کردی! فکر کردی انقدر هلاکم که... حرفش زیر لایه ی شرم پنهان شد. ارسلان بحث را به طرز بدی باز کرده بود! _اگه مشکل اینه که گفتم من خریت کردم. اومدم توضیح بدم برات وحشی بازی درآوردی مثل الان. من فقط نخواستم به یه رابطه ی بی سر و ته دامن بزنم. بخاطر خودت... مکث کرد و اب دهانش را با عذاب قورت داد: _اما قرار نیست تو جوری رفتار کنی که انگار من بازیت دادم و جاش سرم و با دیگران گرم میکنم. یاسمین از شدت حرص خندید: _نمیکنی؟ مطمئنی؟ دست ارسلان شل شد: منظورت چیه یاسمین؟ یاسمین نفس عمیقی کشید. زمان برایش افتاده بود روی دور کند و پیش نمی‌رفت! _من نمی‌دونم دیشب کدوم جهنمی رفتی ولی بهتره یه نگاه به پیراهنت بندازی که... ارسلان با تعجب نگاهش کرد: _که چی؟ من هر چقدر بخورم حواسم به کارام هست. اونقدر تن لش نیستم که تن بدم به کثافت کاری و ککمم نگزه. یاسمین پوزخند زد که ارسلان با خشم یقه اش را گرفت و جلو کشیدش. دندان بهم سایید و نفسش را روی صورت دخترک فوت کرد... ‍ بهش پناه آوردم اما از غیرت بی اندازه اش عاصی شدم. مردی که قدرت و امنیتش زبان زد عام و خاص بود. فکر میکردم میتونم تو بغلش آروم بگیرم اما اون با تعصبش شب و روزمو یکی کرد. من ایران بزرگ نشده بودم که بتونم پیشش دووم بیارم پس پا گذاشتم رو تمام قوانینش و آزادی هامو از سر گرفتم. اما اون‌... با رفتن به کانال به صحت واقعی بودن بنر پی میبرید😌❤️
    Показати повністю ...
    image
    1 520
    0
    - توی دادگاه وقتی دستم از همه جا کوتاه بود زنم رو به تو سپردم، تبریک می‌گم بهت امانت‌دار فوق العاده‌ی بودی؛ مادرش کردی... چشمان ارسلان با خشم و درد بسته شد و فکش به هم چفت شد و سیاوش به تاخت رفت: - من اما نون و نمک حالیمه، واسه مادر کردن خواهرت اومدم ازت اجازه بگیرم کما اینکه خودش می‌گه نیاز به اجازه‌ی هیچ احدی نداره، دیگه خودت بدون چقدر حاضر به یراقه و… ارسلان کف هر دو دستش را محکم روی میز کوبید و عربده کشید: - سیاوش! سیاوش از جایش بلند شد و سیگار روی میز ارسلان را برداشت و گوشه‌ی لبش گذاشت و اولین پوک را محکم زد و گفت: - سه روز به افرا فرصت داده بودی؛ نه؟ رنگ ارسلان به آنی پرید و از جایش بلند شد: - من باهات حرف زدم توی چه شرایطی بودم... سیاوش همان دستی که سیگار به دستش بود را بالا گرفت و گفت: - سه روز بهت وقت میدم همه چی رو به افرا بگی و سهمم از اَلوار رو بدون ذره‌‌ای کم و کاست به نامم کنی وگرنه ... چرخید و خیره در نگاه ارسلان لب زد : - من روش خود رو میرم. - مسیح تازه به دنیا اومده، افرا توی شرایط خوبی نیست که بشه.. حرفش را سیاوش قطع کرد: - نام دار باشه...چشم و دلتون روشن، هدیه‌ی تو و افرا محفوظه پیشم. - بچه نشو سیا...بذار مردونه حلش کنیم. سیاوش پوزخندی زد: - مرد؟ کو مرد؟ من اینجا یه کفتار می‌بینم و یه کرکس توی اتاق بغلی... دختر یه کرکس هم مفت چنگ یه کفتار... ارسلان هیستریک خندید و گفت: - باشه من کفتار؛ ؟ به افرا فکر کردی؟ گوشه‌ی چشم سیاوش چین خورد و خیره در چشمان پر لب زد: - افرا؟ من افرا دیگه نمی‌شناسم! خودش هم به آنچه گفته بود ایمان نداشت! اما آمده بود تا آب پاکی را روی دست ارسلان بریزد و کمی هم او از موضع قدرت با او حرف بزند. سرش مفرحانه تکان داد و لب زد: - عوضش یه ارمیایی هست. حرف توی دهانش ماند که افرا وارد شد....
    Показати повністю ...
    2 138
    1
    #رمان_سدم ✍ . #۹۰۶ لیا نزدیکش شد و عصبی گفت: - چرا راحتم نمی‌ذارید؟ چرا کاری می‌کنید که روزی صد بار از خدا بپرسم، از کجا پیداتون شد؟ چرا آمدید؟ مهتاب خانم به قدری از رای دادگاه خوشحال بود که هیچ چیز ناراحتش نمی‌کرد، گفت: - برای اونم راه حلی هست که نیازی به اجازه‌ی توی به اصطلاح پدر نباشه! پدر لیا مطمئن گفت: - باشه اگه راه‌حلی هست منم حرفی ندارم.. خواست به سمت پله‌ها برود. بابا جلویش را گرفت و با تحکم گفت: - اتفاقاً می‌خواستم بگم همین روزا عقد بچه‌ها رو راه می‌ندازم مثل آدم سرتو میندازی پایین میای اجازه‌اش رو میدی! پوزخند زشتی زد و گفت: - اونوقت چطور فکر کردی دراز گوشم که زنم و دخترم رو تقدیم تو و پسرت کنم! دخترم خواستگار خیلی خوبی داره که صدتای تو و پسرت رو یکساعته می‌خره و می‌فروشه! من به اون راضیم نه پسر تو! بابا گفت: - ذهن خرابت رو درست کن، ازدواج بچه‌ها هیچ ربطی به من و مهتاب نداره، لیا دانشجوی سامین بوده که با هم آشنا میشن و تصمیم به ازدواج می‌گیرن ما هم به واسطه‌ی همین موضوع همدیگه رو بعد از سالها پیدا کردیم.... کمی بعد شماتت بار گفت: - بعد از ۱۵ سال اومدی که چه؟ می‌خوای چی رو درست کنی؟! اصلاً مگه چیزی هست که بشه درستش کرد. دست از لجاجت بردار بیا موقع عقد اجازه رو بده! ولی انگار آقای موحد زخمی‌تر از این حرفها بود که به راحتی کوتاه بیاید. ظاهراً دود آتش این جنگ، فقط برای من و لیا بود. جلو رفتم و ملتمسانه گفتم: - آقای موحد ، قرارمون این نبود شما اگر به عنوان پدر، لیا رو دوست دارید باید به خواسته‌اش اهمیت بدید. نگاهی به لیا که حالا کنار ایستاده بود و اشک می‌ریخت انداخت و گفت: - مگه لیا به پدرش احترام می‌ذاره و حرمتش رو داره؟ جواب تلفنم رو نمیده، حتی عید رو بهم تبریک نگفت منم هرچی باشه پدرم.... پارت بعدی شنبه... #تاامشب #تخفیف_ویژه_تولدامام‌رضا(ع) به پارت ۹۰۰ رسیدیم ولی هنوز جاهای حساس و پارتهای زیادی از رمان مونده برای خوندن پارتهای  جلوتر غیرقابل پیش‌بینی و هیجانی رمان  چندین ماه زودتر در کانالی بدون تبلیغات پیام بدید. . #۹۰۶
    Показати повністю ...
    4 377
    17
    #تخفیف‌تولدامام‌رضا(ع) #تاامشب ❌❌ رمان به جاهای  حساس رسیده با خوندن  پارتهای هیجانی(300 پارت) و چند ماه جلوتر رمان با لذت ببرید.
    4 453
    0
    میلاد فرخنده و باسعادت امام رضا(ع) مبارک🌺
    4 452
    4
    مریم خوش بر و رو بود، درسته ژنده پوش بود ولی زیباییش به چشم یه محله می‌اومد! از بخت بدش سرنوشتش گره خورده بود با یه محله‌ی شر و پدر معتاد... خونه‌ش تو بن بست "شادی" بود ولی چشم‌هاش رو همیشه پر از غم می‌دیدی!‌ به چشم‌هاش که نگاه می‌کردی مرگ هزارتا آرزو رو می‌تونستی ببینی... قبل از اینکه پای اون مَرد تو زندگی مریم باز بشه، شهرام کله‌خر بد خاطرخواهش بود، همه می‌دونستن اون دست گذاشته روی مریم و کسی تو محله جرئت نداشت چپ به انتخاب شهرام نگاه کنه، آخه حرف یه محله بود و ترسش از شهرام کله‌خر که عجیب سر نترسی داشت! اما مریم دلش با اون کله‌خر نبود، حق هم داشت آخه وصله‌ی ناجور بودن و به هم نمی‌اومدن... اون همه زیبایی و معصومیت فقط بغل دست یکی مثل اون مَرد خوش قد و قامت به چشم می‌اومد که یهو از ناکجاآباد سر و کله‌ش وسط آشفته بازار زندگی مریم پیدا شده بود! جدیدترین اثر ص.مـرادی ❤️‍🔥 رمانی که تو همین مدت کم حسابی خودش رو تو دل مخاطب‌هاش جا کرده🥰
    Показати повністю ...
    250
    1
    مریم خوش بر و رو بود، درسته ژنده پوش بود ولی زیباییش به چشم یه محله می‌اومد! از بخت بدش سرنوشتش گره خورده بود با یه محله‌ی شر و پدر معتاد... خونه‌ش تو بن بست "شادی" بود ولی چشم‌هاش رو همیشه پر از غم می‌دیدی!‌ به چشم‌هاش که نگاه می‌کردی مرگ هزارتا آرزو رو می‌تونستی ببینی... قبل از اینکه پای اون مَرد تو زندگی مریم باز بشه، شهرام کله‌خر بد خاطرخواهش بود، همه می‌دونستن اون دست گذاشته روی مریم و کسی تو محله جرئت نداشت چپ به انتخاب شهرام نگاه کنه، آخه حرف یه محله بود و ترسش از شهرام کله‌خر که عجیب سر نترسی داشت! اما مریم دلش با اون کله‌خر نبود، حق هم داشت آخه وصله‌ی ناجور بودن و به هم نمی‌اومدن... اون همه زیبایی و معصومیت فقط بغل دست یکی مثل اون مَرد خوش قد و قامت به چشم می‌اومد که یهو از ناکجاآباد سر و کله‌ش وسط آشفته بازار زندگی مریم پیدا شده بود! جدیدترین اثر ص.مـرادی ❤️‍🔥 رمانی که تو همین مدت کم حسابی خودش رو تو دل مخاطب‌هاش جا کرده🥰
    Показати повністю ...
    271
    2
    مریم خوش بر و رو بود، درسته ژنده پوش بود ولی زیباییش به چشم یه محله می‌اومد! از بخت بدش سرنوشتش گره خورده بود با یه محله‌ی شر و پدر معتاد... خونه‌ش تو بن بست "شادی" بود ولی چشم‌هاش رو همیشه پر از غم می‌دیدی!‌ به چشم‌هاش که نگاه می‌کردی مرگ هزارتا آرزو رو می‌تونستی ببینی... قبل از اینکه پای اون مَرد تو زندگی مریم باز بشه، شهرام کله‌خر بد خاطرخواهش بود، همه می‌دونستن اون دست گذاشته روی مریم و کسی تو محله جرئت نداشت چپ به انتخاب شهرام نگاه کنه، آخه حرف یه محله بود و ترسش از شهرام کله‌خر که عجیب سر نترسی داشت! اما مریم دلش با اون کله‌خر نبود، حق هم داشت آخه وصله‌ی ناجور بودن و به هم نمی‌اومدن... اون همه زیبایی و معصومیت فقط بغل دست یکی مثل اون مَرد خوش قد و قامت به چشم می‌اومد که یهو از ناکجاآباد سر و کله‌ش وسط آشفته بازار زندگی مریم پیدا شده بود! جدیدترین اثر ص.مـرادی ❤️‍🔥 رمانی که تو همین مدت کم حسابی خودش رو تو دل مخاطب‌هاش جا کرده🥰
    Показати повністю ...
    2 187
    5
    قبل از اینکه پای اون مَرد تو زندگی مریم باز بشه، شهرام کله‌خر بد خاطرخواهش بود، همه می‌دونستن اون دست گذاشته روی مریم و کسی تو محله جرئت نداشت چپ به انتخاب شهرام نگاه کنه، آخه حرف یه محله بود و ترسش از شهرام کله‌خر که عجیب سر نترسی داشت! اما مریم دلش با اون کله‌خر نبود، حق هم داشت آخه وصله‌ی ناجور بودن و به هم نمی‌اومدن... اون همه زیبایی و معصومیت فقط بغل دست یکی مثل اون مَرد خوش قد و قامت به چشم می‌اومد که یهو از ناکجاآباد سر و کله‌ش وسط آشفته بازار زندگی مریم پیدا شده بود! جدیدترین اثر ص.مـرادی ❤️‍🔥 رمانی که تو همین مدت کم حسابی خودش رو تو دل مخاطب‌هاش جا کرده🥰 #توصیه_ویژه
    Показати повністю ...
    1 332
    2
    Останнє оновлення: 11.07.23
    Політика конфіденційності Telemetrio