یادم آمد
"خواب میدیدم
که پدرم دستم را گرفته،
درست یادم مانده
پنج یا شش سالم بود
آن پیراهنِ چین دار و جوراب شلواری های
بیرنگ تنم بود
با آن کفش گلگلی ها
که خالهام از شیراز برایم آورده بود :)
نمیدانم چرا اما
خوشحال بودم
خیلی خوشحال
میدویدم
میپریدم
به این سو
به آن سو
مثل قاصدکی سبکبال
باد خنک موهایم را به پرواز در آورده بود
[از هیچ چیزی نمیترسیدم
چون پدرم بود]
چون دستم را گرفته بود
«گویی دنیا در مشت من بود»
نگاهش کردم
خندید
خندیدم
خندید
+گفت دوستت دارم
-دوستش داشتم
خیلی خیلی دوستش داشتم
قول شهربازیُ و ماشین سواری از او گرفتم
او هم قبول کرد
ماشینی از کنارمان رد شد
فرهاد میخواند:
[کجاست آن روزها؟
آن روزهای رنگین؟
با آن فاصلههای کوتاه ..
-بغضم شکست
دوباره به کالبد خودم بازگشتم
کجاست آن روزهای نارنجیِ کودکی؟]
-مِالف
Показати повністю ...