The service is also available in your language. To switch the language, pressEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Категорія
Гео і мова каналу

всі пости 🍷یـــاکــYâkâńــان (سحرنصیری)🍷

بسم الله الرحمن الرحیم کانال رسمی «سحر نصیری» یـاکـان (آنلاین) عصیانگر (فایل.فروشی) داروغه (چاپی) ناخدا (آنلاین) پیج اینستاگرام نویسنده: saharnasiri.novels لینک همه کانال‌های بنده:  @saharnasiri_novels  
Показати весь опис
10 471-9
~1 370
~25
8.25%
Загальний рейтинг Telegram
В світі
43 288місце
із 78 777
У країні, Іран 
7 784місце
із 13 357
У категорії
3 135місце
із 5 475
Архів постів
https://t.me/dogshouse_bot/join?startapp=jWri7WgfTraWbIZxbve6hA Who let the DOGS out? ❤️دوستان جونم این ربات جدیدا لیست شده و فقط چند روز وقت دارید تا استارت کنید تپ تپ نداره فقط بر اساس سالی که تلگرامتونو وصل کردید خودش بهتون سکه میده و چند روز دیگه میتونید پولشو به دلار دریافت کنید که برای ما ایرانیا خیلی میصرفه از دستش ندین حیفه... با وی‌پی‌ان واردش بشید.
Join DOGS
Get rewarded with the most Telegram-native memecoin
46
0
رمان جدید نویسندمون 😍👇 _من عاشق نباتم! _ولی اون قراره مال یکی دیگه بشه! _مگه من مرده باشم...! یادت نیست؟ خیلی وقته قلب من به اسم اونه از همون لحظه‌ی اولی که پاش روی تو خونه‌ی پدریم گذاشت و با اون چشم‌های نباتیش بهم خیره شد! _ولی اون نمی‌تونه به هیچ مردی نزدیک بشه... _از الان دیگه می‌تونه. _چرا؟ مگه تو چه فرقی با بقیه‌ی مردها داری؟ _من؟ من ازش متنفرم برای همین ازم نمی‌ترسه. _چرا ازش متنفری؟ _خودش اینجوری می‌خواد. می‌بینی؟ حتی دوست داشتنش هم با بقیه فرق می‌کنه، آخه اون عزیزِ هزار زخمِ منه! لینک کانال:
Показати повністю ...
3 072
18
https://t.me/major/start?startapp=202751176 دوستان این ربات برای پاول موسس تلگرامه و ارزشش از همه‌ی‌ ربات‌ها تا الان بالاتره😐 تبلیغ نیست رباتش تازه راه افتاده و مخاطباش کمن ولی مال خود موسس تلگرامه حتما استارت کنید. حتی نیاز به سکه جمع کردن هم نیست خودش بهتون ارز میده اصلااااا از دستش ندین❤️ فیلتر شکن هم نمیخواد
Major
Hello, future major! Welcome to @Major⭐️ Your task is to become the best of the best in the player rating. Vote for others by stars and collect stars yourself⭐️ The coolest majors will receive a valuable token in the future!
3 232
3
جدیدترین رمان #سحرنصیری😍🔥👇 چکاد راستاد از باهوش‌ترین روانپزشک‌های کشور که روانی بودنش رو پیش صدها استاد به خوبی پنهان کرده بود!❌ مردی که از بچگی عاشق خواهر ناتنیش بود!🔥 مجنون چشم‌هایی بود که می‌دونست بهش حرومه ولی ازش چشم بر نمی‌داشت تا روزی که فهمید دخترک رو به پرورشگاه فرستادن و برای پس گرفتنش برگشت و اونو دور از چشم همه به عمارت خودش برد ولی...❤️‍🩹🔥 لینک کانال:
3 005
20
جدیدترین اثر #سحرنصیری😍🔥👇 بار اولی که دیدمش ازش متنفر بودم! هم از اون و هم از مادرش که خیال می‌کردم خانواده‌مون رو نابود کرده! بار دوم که دیدمش با نگاه مهربونش بهم خیره شده بود ولی تنها چیزی که حس می‌کردم یه کینه‌ی عمیق بود! بار سوم که دیدمش توی مراسم مادرش بود، صورتش از گریه سرخ شده بود و بچه‌ها اذیتش می‌کردن! دفعه‌ی بعد داشتن می‌بردنش پرورشگاه چون اون دیگه تو خونه‌ی ما جایی نداشت... بعد از اون دیگه چیزی ندیدم چون قشنگی‌ِ چشم‌هاش کورم کرده بود! انگار که... انگار که خدا چشم‌هاش رو بوسیده بود! لینک کانال:
Показати повністю ...
164
2
- حاجی اونجام می‌سوزه! دخترک دامنش را باد می‌دهد و اشک‌هایش صورتش را خیس می‌کند. - اعوذ بالله من الشیطان رجیم! حیا کن دختر جون! به من چه مربوطه؟ میان گریه التماس می‌کند: - آبجی فهیمه می‌گه تار عنکبوت بسته که می‌سوزه! حاج حسین شرمگین سرخ می‌شود: - زشته دختر! این حرفا چیه می‌زنی. برو یه لباس درست حسابی بپوش. اشک‌هایش را پاک می‌کند و بغضش را برو می‌دهد: - به خدا راست می‌گم! میگفتن اگر زنا تخلیه جنسی نشن عفونت می‌گیرن. بعد اگر عفونت بگیرن سرطان میشه. گریه‌اش دوباره شدت می‌گیرد: - حاجی دلت می‌خواد من بمیرم مگه نه؟ حاج حسین تسبیحش را در مشت جمع می‌کند، از جا بلند می‌شود: - بپوش بریم دکتر. - نههههه! می‌ترسم! آخه… آخه باید شورتمو جلوی دکتر دربیارم. - استغفرالله این حرفا چیه به من می‌زنی؟ من مردم دختر! با من لج می‌کنی؟ خودش را به حاج حسین نزدیک می‌کند و سرش را پایین می‌اندازد: - مگه شما شوهر من نیستین؟ سینه‌های بلوری و گردش از یقه‌ی پیراهنش در چشم‌های حاج حسین فرو می‌روند! حاج حسین کمی عقب می‌کشد تا بتواند بر نفسش غلبه کند. خیسی عرق راه گرفته از پشت گردنش قلقلکش می‌دهد. - عقدت نکردم که ازم رابطه بخوای! قرارمون این نبود رازک! - ولی خب من زنتونم… شما خودتون دلتون نمی‌خواد سکس کنین؟ مریض میشین‌ها! نفس‌هایش از این نزدیکی که رازک ایجاد می‌کند تند شده‌ است. - به خدا سعی می‌کنم راضیتون کنم… یاد می‌گیرم! - الله و اکبر! دختر جون من ازت ۱۳ سال بزرگ ترم! جای پدرتم. خجالت بکش. دخترک اشک می‌ریزد و میان گریه می‌گوید: - انقدر زشتم که نگام نمی‌کنین؟ انقدر بد هیکلم؟ آبجی فهیمه راست می‌گفت که حاج حسین رغبت نمی‌کنه بره تو بستر این دختره! نکنه شما هم میگین من نحسم؟ حاج حسین دست‌های لرزانش را دو طرف صورت رازک می‌گیرد. - منو ببین فسقلی! چشمان خیسش را به نگاه سرخ حاج حسین می‌دوزد. لب‌هایش می‌لرزند… - تو حتی وقتی اون چادر مشکی رو سرت می‌کنی برای من سکسی ترین و جذاب ترین زن دنیایی! نگاه رازک برق می‌زند. - لعنت بهت که نمی‌ذاری به عهدم وفادار بمونم دختر! لب‌های داغش را روی لب‌های صورتی و نرم رازک فشار می‌دهد و کمر باریکش را به تن گر گرفته‌اش فشار می‌دهد. - آخ حاجی لبام زخم شد! - هیش! دیگه طاقت ندارم جوجه… حاج میرحسین عمادی، کله گنده‌ی بازار آجیل و خشکبار… یه مرد مذهبی و معتقده که برای حمایت از نامزد خواهرزاده‌اش که تازگی فوت کرده اون رو عقد می‌کنه! دختر روستایی ساده‌ای که اگر خونواده‌اش می‌فهمیدن باکره نیست اون رو می‌کشتن! خونواده‌ی حاج میرحسین دختر بیچاره رو نحس و شوم می‌دونن و هرکاری می‌کنن تا از هم جدا بشن. تا اینکه…
Показати повністю ...
1
0
برای اطلاع از نسخه جدید و چاپی رمان یاکان پیج اینستاگرام بنده رو فالو کنید عشقا😍👇 برای اطلاع از رمان‌های جدید ( وقتی خدا چشمانش را بوسید و آخرین عاشق تو بودی.) وارد کانالای زیر بشید لینکشون رو اینجا میذارم عزیزان❤️🔥👇 کانال اول: کانال دوم:
4 543
63
سلام عزیزانم سحرنصیری هستم❤️ بنده بابت تاخیر در پست‌های آخر خیلی عذر می‌خوام کانال و پارت‌ها رو بدست ادمین سپردم و خیال کردم همه‌ی پستا گذاشته شده تا این که پیام‌هاتون به‌دستم رسید و فهمیدم گذاشته نشده. ممنون که در این مدت با رمان یاکان همراهیم کردید😍 یاکان رمانی بود که یه‌جاهایی از ته دل برای شخصیتاش گریه کردم و یه قسمتی از قلبم رو برای خودش داره🥺 خیلی دوستون دارم و امیدوارم در آثار بعدی هم همراهیم کنید❤️ برای اطلاع از چاپ رمان یاکان و دنبال کردن دیگر رمان‌های بنده به اطلاعیه زیر توجه کنید❤️👇
Показати повністю ...
4 246
5
#پست_695 پست آخـــر گودی بین لبم رو چندین بار بوسید، چونه و دوباره و دوباره گردنم رو... _اگه بدونی واسه به مشام کشیدن این بو چه‌جوری له له می‌زدم. دستم رو دور گردنش حلقه کردم و بوسه‌ای روی صورتش که با ریش چند روزه‌ش تیره تر از همیشه به نظر می‌رسید نشوندم. صورتم رو توی سینه‌ش فرو بردم و نفس عمیقی کشیدم. _دلم واسه‌ت تنگ شده بود... خوبه که سالمی علی دق کردم تا بیای پیشم. پیشونیم رو بوسید و با چشم‌هایی پرآرامش نگاهم کرد. _خیال کردی تو و این کوچولو رو این‌جا تنها می‌ذارم؟ کمی مکث کرد و بعد دستش رو روی شکمم گذاشت. _برگه‌ی سونو کجاست؟ می‌خوام ببینمش. اشاره‌ای به میز زدم. سریع به سمتش رفت و کشو رو باز کرد. عکس سونو رو از توی پاکت بیرون کشید و با دقت نگاهش کرد. با خنده به سمتش رفتم و سعی کردم حالت بچه رو بهش نشون بدم. _این وسط رو ببین امیرعلی انگار داره می‌چرخه. چشم‌هاش رو ریز کرد و سرش رو جلوتر برد. _چیزی معلوم نیست که قد یه لوبیاست. خنده‌م بیشتر شد. _از بچه دوماهه چه انتظاری داری آخه؟ دستی به موهاش کشید و دوباره به سمتم برگشت. _مگه چندبار زن حامله دیدم که بدونم؟ دستم رو گرفت و منو روی تخت نشوند. _از الان به بعد من برای شما زندگی می‌کنم شوکا... سرش رو روی شکمم گذاشت و آروم گفت: تو حملش می‌کنی منم به عنوان پدرش باید هرکاری از دستم بر میاد انجام بدم مگه نه؟ دستم رو میون موهاش فرو بردم و سرش رو بوسیدم. _شما همین که ضربه کاشته رو گل کردی ناز شستت بیشتر از این به خودت فشار نیار. صدای خنده‌ش که بلند شد لبخندی روی لبم نشست. سرش رو بالا گرفت و صورتم رو بین دست‌هاش قاب گرفت. _باورم نمیشه شوکا... انگار همه چیز یه خوابه. تو کنارمی بچه‌مون توی وجودت رشد می‌کنه و هیچ مشکلی سر راهمون نیست. با قلبی پر تلاطم دستم رو روی گونه‌ش گذاشتم و نوازشش کردم. _قراره از این‌جا بریم و یه زندگی جدید رو با بچه‌مون شروع کنیم امیرعلی! چشم بست و آروم گفت: به محض این که رسیدیم دنبال یه خونه‌ی درست و حسابی می‌گردم یه چیزی شبیه به خونه‌ی قبلیمون... اتاق بچه رو آماده می‌کنیم و منتظر می‌مونیم تا این انار کوچولو پا به زندگیمون بذاره. حتی فکر کردن به این رویا هم باعث می‌شد از شدت ذوق اشک توی چشم‌هام جمع بشه. _دیدی دوباره برگشتم به وطنم امیر علی؟! چشم باز کرد و مستقيم نگاهم کرد. دستش رو جلو آورد و نوازش وار گوشه‌ی چشمم کشید. _می‌دونی که ذره ذره‌ی تنم تورو طلب می‌کنه. مگه نه؟ دیگه این اشک‌ها رو نمی‌خوام دونه انار... اجازه نمیدم چیزی ناراحتت کنه یا باعث آزارت بشه تا آخرش کنار همیم! سرم رو با بی قراری جلو کشیدم و قبل از بوسيدن لب‌های مردونه‌ش به آرومی لب زدم: تا آخرش کنار همیم یاکانِ من! دردهایم را با محبت چشم‌هایت تیمار می‌کنی... زخم‌هایت را با عشقی پنهان در قلبم وصله می‌زنم... دانه‌های انار دفن شده بر لبانت، رنج‌های بی حساب دفن شده در قلبم، تبانی کرده‌اند تا به هم برسانند این دوقلب نیمه مانده را... تلاقی دو نگاه مرهمی‌ست بر تنهایی دوتن... در فراسوی خاطرات جوانی همان‌جا که شیرین فرهاد را به خاک سپرد یکی تو می‌مانی و یک من! بازگشتت به وطن به این آغوش خمیده دور می‌کند پیله‌های این غم را از کالبدم و تو می‌مانی و نوازش روشنِ روزهایی که بر تنت می‌تابانم! پـایـان رمان یـاکـان نويسنده: سحرنصیری تابستان 1401
Показати повністю ...
4 088
53
-چشمات.... خیلی قشنگن؛ انگار خدا واسه کشیدنشون خیلی وقت گذاشته! انگشتشو زیر پلک خیسم کشید که ناخودآگاه همه تنم منقبض شد خم شد روی صورتم و زیرلب با اون صدای بم شده و خش دار جوری زمزمه کرد که روح از تنم رفت : از من میترسی شادی؟ بهت گفته بودم از من نترس.... نگفته بودم؟ اون موقع که دوست دخترم بودی و پنهونی میدیدمت میگفتم نمیخوام ازم بترسی... یادته دردونه؟ فقط سرمو مثل احمقا تکون دادم سنگینی تنش رو ازم برداشت و عقب کشید تکیه داد به پشتی تخت و سیگار و فندکشو از پاتختی برداشت صدای تیک تیک فندک..... حالمو بیشتر به هم میریخت ملحفه رو دور بدن برهنه‌ام پیچیدم و همین که خواستم از تخت بلند بشم، مچ دستم رو محکم گرفت و گفت : کجا؟؟ به لکنت افتاده بودم تا چند دقیقه پیش میخواست منو روی همین تخت سلاخی کنه. قسم خورد منو ذره ذره می‌کُشه -من.... برم.... لباس بپوشم.... دود سیگار... واسه بچه.... جوری دستمو کشید که کمرم محکم به تخت خورد خم شد روی صورتم و دود غلیظ سیگارشو فوت کرد که به سرفه افتادم -جان؟ اذیت شدی دردونه؟ آخی... خودت یا اون تخم حرومت؟ مگه نگفتی یه امشب رو مثل قدیما باشیم؟ قبلا کِی قبل از این که ارضام کنی از تختم بلند میشدی؟ هوم؟ بی نفس نالیدم : امیر.... خواهش میکنم... من... حالم خوب نیست... دست راستش جلو اومد و انگشت اشاره اش رو روی خط مژه‌ام کشید گرمی سیگارشو حس میکردم و جرات نداشتم جیک بزنم -چشمات وقتی اشکی میشه.... وقتی اینجوری با نگاهت التماسم میکنی.... به جونِ شادی حاضرم همه زندگیمو بدم، فقط این چشما رو از صورتت جدا کنم، قاب کنم بذارم جلو چشمم دستمو روی گلوم کشیدم تا راه نفسم باز بشه. معده‌ام بدجور داشت به هم می‌پیچید و تکون خوردنای بچه زیاد شده بود انگشتشو تا روی لبم کشید و گفت : امشب آخرین شب باهم بودنمونه... برنامه ریزی نکردی واسش؟ نمیخوای یه شب تا صبح لخت جلوم برقصی؟ نمیخوای مثل اون روز که مامانتو پیچوندی بریم تو حمام و یه سکس خیس رو دوباره تجربه کنی؟ پلکامو به هم فشار دادم و قطره‌های اشک لا به لای موهام گم شد انگشتشو محکم‌تر روی لبم کشید و با تحکم گفت : وقتی باهات حرف میزنم منو نگاه کن! جواب بده! -چ... چی... بگم... با حس داغی لبام وحشت زده چشمامو باز کردم... باور نمیکردم... توهم زدم... سیگارشو... چسبوند به لبم.... وای خدا سوختممممم جیغ بلندی از درد کشیدم که کف دستشو روی دهنم گذاشت و غرید : ببر صداتو هرزه! چند نفر جز من این لبا رو بوسیدن؟ با حرفات چند نفرو تحریک کردی؟ هان؟ کم مونده بود چشمام از حدقه بیرون بزنه و بی وقفه اشک می‌ریختم درد و سوزش به قدری شدید بود که رو تختی رو چنگ زدم لبشو به گوشم چسبوند و با اون لحن ترسناک لعنتیش زمزمه کرد : هفته ی دیگه همه چیز تمومه... دیگه روی نحستو نمیبینم... نحسِ زیبا!! به محض این که بچه دنیا اومد ازش تست DNA میگیرم. اگه بچه‌ی من بود، نمیذارم دستای کثیفت بهش بخوره.... اگرم نبود، با همون توله پرتت میکنم بیرون که بری پیِ بابای حروم زاده ات بگردی هوا رو به سختی به ریه می‌کشیدم دخترکم دیگه تکون نمی‌خورد من امشب میمردم... قبل از این که به نمایشِ هفته ی دیگه برسم، تموم میشدم با حس خیسی شدید بین پام، تمام ته مونده‌ی انرژیمو جمع کردم و دست امیر رو از روی لبم کنار زدم -بسه.... تمومش کن.... بچه‌ام.... داره.... میمیره.... نذار.... نیش خندی زد و گفت : چی زر زر میکنی؟ نمیتونستم حرف بزنم دستشو گرفتم و وسط پام گذاشتم گرد شدن چشماشو دیدم ترس توی نگاهشو دیدم و بیشتر ترسیدم ملحفه رو کنار زد و نگران پرسید : خون...؟ این خون واسه چیه؟؟ -حنا... برو حنا رو.... بیار... با عجله از تخت بلند شد و پیرهنشو چنگ زد قبل از این که از اتاق بیرون بره لب زدم : لباسمو بده در کمد رو باز کرد و بعد از سریع زیر و رو کردنِ لباسا، پیرهن بلند و آستین داری بیرون کشید و کمک کرد بپوشم همین که از اتاق بیرون رفت، موبایلمو برداشتم و شماره ی شاهین رو گرفتم بعد از اولین بوق تماس وصل شد و بله‌ی نصفه نیمه‌اش رو شنیدم آخرین شانسم بود و نباید وقت رو از دست میدادم -این همه... گند زدی... به زندگیم.... همه چیزمو ازم گرفتین... امیرمو گرفتین.... گفته بودی میخوای جبران کنی... همین الان بیا منو از این خونه ببر.... بیا تا امیر برنگشته.... نمیتونم تکون بخورم.... با باز شدن ناگهانی در.... ❌ 💯 پارت واقعی رمان 🔥
Показати повністю ...
584
1
_ دستشویی رو تمیز بشور تا مثل دفعه ی قبل مجبورت نکردم لیسش بزنی! دخترک لرزان بازویش را چنگ زده و با چهره ای گرفته از درد آرام نالید: _ عا... صف... دستم خیلی درد میکنه... میشه ببریم دکتر؟ مرد پوزخندی زده و به آرامی سمتش میرود. هر وقت اینطور آرام بود بیشتر از او میترسید. _ چه زری زدی؟! از ترس به سکسکه افتاد و عقب عقب رفت. _ هی... هیچی... غلط کردم... محکم تخت سینه اش کوبید و با غیظ توی صورتش غرید: _ باز یادت رفت تو آدم نیستی؟! باید بهت یادآوری کنم هرزه؟! دستش را پیش برد تا مچ دست دخترک را چنگ بزند که بیچاره وار به گریه افتاد. _ توروخدا نکن... غلط کردم... از دیروز که دستمو پیچوندی مچ دستم درد میکنه، توروخدا دیگه نکن... دسشویی رو میشورم، غلط کردم... هق هق هایش هم دل سنگ مرد را نرم نکرد. از او متنفر شده بود... بی توجه به ناله و زاری دخترک مچ دستش را چسبید و نگاهی به آن انداخت. متورم و کبود شده بود، حتما شکسته بود. _ یادته دیروز چه گوهی خوردی که دستت شکست؟! آشوب سر پایین انداخت و هنوز هم عاشق این مرد بود. با تمام بدی هایش... میدانست اگر جواب عاصف را ندهد عصبی اش میکند که سکسکه کنان گفت: _ لباستو... بغل... کرده... بودم... _ گوه زیادی خوردی که به وسایل من دست زدی هرزه کوچولو! الانم داری گوه زیادی میخوری که دکتر میخوای... بلافاصله مچ آسیب دیده ی دستش را پیچاند و درد تا مغز استخوان دخترک رفت‌... _
تو همیشه باید درد بکشی تا یادت نره تو این خونه گوه خوردن برات ممنوعه.
یادت نره از اون سگی که تو حیاط بستم کمتری، فقط خفه میشی و هر کاری بهت میگم رو انجام میدی!
دخترک از شدت درد جیغ بنفشی کشید و فریادش ستون های خانه را لرزاند. _ دستم... دستم... وای... دستم شکست... وای دارم میمیرم... دستم... وحشت زده به دستش نگاهی انداخت و وقتی دستش را آویزان و بی وزن دید، عقی زد. پشت سر هم جیغ میکشید و اشک میریخت که عاصف با پشت دست محکم روی دهانش کوبید. _ خفه شو پتیاره، ببر صداتو حرومی! تو خونه ی من صداتو بالا میبری؟ زبونتو از حلقومت بکشم بیرون؟ آررررره؟! چند بار دیگر محکم روی دهانش کوبید و وقتی تمام دهان دخترک پر از خون شد، نفس زنان کنار کشید. نگاهی به خون روی بند انگشتانش انداخت و صورتش از نفرت جمع شد. _ دستمو به گند کشیدی، بیشرف... پاشو جمع کن خودتو تا همینجا زنده زنده چالت نکردم... گمشو... از گردن اویی که از حال رفته بود چسبید و او را کشان کشان سمت سرویس بهداشتی برد. داخل دستشویی پرتش کرد و نفهمید سر آشوب محکم به کاشی ها برخورد کرد. _ تا یه ساعت دیگه که برگشتم همه جا تمیز شده باشه، با اون خون نجست خونمو به گوه کشیدی کثافت! داشت زیر لب چیزی میگفت و انگار نفس های آخرش را میکشید. بالای سرش ایستاده بود و با نفرت جان دادنش را تماشا میکرد. زیر سرش که پر از خون شد، نگاه عاصف رنگ تعجب گرفت و دستانش مشت شد. لگد آرامی به پای دخترک کوبید و صدایش نگران شد. _ خودتو زدی به موش مردگی که ولت کنم؟! پاشو ببینم... با توام... هوی... تکانی که نخورد، نگران خم شد و کنارش زانو زد. میگفت از او متنفر است و آزارش میداد اما فقط خودش میدانست چقدر عاشقش است... از زمانی که فیلم رابطه ی همسرش را با مردی غریبه دید، از این رو به آن رو شد... ضربه ای به صورتش کوبید تا هوشیارش کند. _ آشوب... آشوب... پاشو ببینم... چه مرگته؟ پاشو میگم، تموم کن این مسخره بازی رو... آشــــوب... یک لحظه چشمانش را نیمه باز کرد و بی نفس لبهایش را تکان داد. _ چی میگی؟ نمیشنوم... روی صورتش خم شد و گوشش را به لبهای لرزان او چسباند. _ ویار... بوی... تنتو... داشتم... که... لباساتو... بغل... میکردم... خودتو... ازم... گرفته... بودی... مجبور... بودم... یکه خورده تکانی خورد و بلند زیر خنده زد. _ ویار؟ یعنی... حامله ای؟ غلط کردی پدرسگ... من عقم میگرفت نگات کنم کی حاملت کردم؟! ناگهان با یادآوری شبی که مست بود و به تن دخترک تاخته بود فریادی زد. دست زیر تن سبکش انداخت و سمت بیرون دوید. _ یا خدا... تو حامله ای... دووم بیار زندگیم... غلط کردم... غلط کردم... آشوب زنده بمون... توروخدا زنده بمون‌... زن حاملشو مجبور میکنه دستشویی رو بشوره ولی بعدش...😭💔 دختره تو دستاش جون میده...
Показати повністю ...
184
3
_ هیچوقت عاشقت نمیشم! من ازت بیزارم می‌شنوی؟ نوک سیگاری که کنج لبش بود در تاریکی نیمی از صورتش را روشن کرده بود و هنوز هم می‌ترسیدم .. من از این مرد وحشت داشتم _ دخترکم و ببر اتاقش سبحان _ دست نزن به من جیغ می‌کشم و چشمانش در تاریکی برق می‌زند، مردی که مرا در این عمارت زندانی کرده بود و نمی‌دانستم چه می‌خواهد از جانم _ جیغ نکش مو طلایی! آخرین باری که یکی جلو روم ظرفیت حنجره‌اش و به رخ کشید زبونش و از دست داد تنم یخ می‌زد و او هیکل تنومندش را از روی صندلی مخصوصش بلند می‌کند .. قدم‌هایش همچون ناقوس مرگ در گوشم می پیچید _ تو دخترک بغلی منی! یه جوجه ریزه میزه با پوست سفید و چشای عسلی، مگه نه دختر کوچولو؟ سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم و به دیوار می‌چسبم .. زمزمه‌اش جان از تنم می‌برد _ هیچکس امشب اینجا نمی‌مونه سبحان .. مستخدم .. بادیگارد .. نگهبان .. همه مرخصن _ من .. میخوام برم لبانش روی لاله گوشم می‌نشیند و صدای بم و خوفناکش تنم را به به لرز می‌اندازد _ تو برای منی! صدات .. نفسات .. تنت .. همه وجودت! ببینم یا بشنوم که فرشته کوچولوم قصد فرار داره براش یه زندون می‌سازم با میله‌های آهنی _ اینجا همین الان هم زندانه! _ هیش .. دختر خوبی باش عزیزم، میدونی اگه عصبی بشم چیکار میکنم با عروسکم؟ _ من و بکش! کشتن من بهتره از اینکه شب به شب تا حد مرگ آزارم بدی! از موهایم می‌گیرد و زبانش را روی ترقوه‌ام می‌کشد .. هومی زیر لب می‌گوید و وای از صدای خوفناکش _ قرار نبود نازت بدم! باهات مهربون باشم! وقتی آوردنت برام نمی‌دونستم یه گربه ملوس خوردنی نطفه اون روباه پیره گوش‌هایم درست می‌شنید؟ منظورش چه بود؟ کاملا در آغوشش محبوسم و او لاله‌گوشم را گاز ریزی می‌زند و با همان لحن ادامه می‌دهد _ تو فقط توله‌سگ اون کثافتی! دختر حرومزاده مردی که مادرم و ازم گرفت .. قرار بود جنازه‌ات و برگردونم ولی دلم رفت واسه چشای بدمصبت! خدای من! پدرم چه کرده بود با او؟ با ضربه محکمی روی مبل هلم می‌دهد و لباسش را از تنش بیرون می‌کشد _ تروخدا .. تروخدا امشب نه _ لال نمیشه بچه‌ام؟ _ هنوز از دیشب درد دارم، خواهش میکنم نکن! _ قرار نیست خودم و از تنت محروم میکنم عزیزکم .. تو که نمی‌خوای با دست و پای بسته زیرم باشی؟ می‌گوید و با چنگ زدن دستبند چرمی از زیر مبل روح از تنم می‌رود
Показати повністю ...
413
3
آرام و بی‌صدا یکی‌یکی پله‌ها را بالا رفتم. صدای عمه خانم را می‌شنیدم: -کلی آدم سرشناس اینجان، می‌خوای با این لباس آبروی شیبانی‌ها رو ببری؟ جوراب بد‌ن‌نما، ساق پا معلوم، یقه‌ شل و ول، یه‌بارکی موهاتم افشون می‌کردی... عوض کن پیراهنت رو! صدای پچ‌پچ‌گونه و نرم نیل را شنیدم: -کی از‌تون خواسته، فخری؟ می‌ترسه به چشم شهریار بیام و اون رو ولش کنه؟ نگاهی به اطراف انداختم. شنیدن اسم خودم از زبان نیل، راه را بر روی هر تردیدی برای بالا رفتن بست. تا قبل از این فقط می‌خواستم بدانم برنده‌ی جدال عمه و برادرزاده کیست، اما حالا فقط می‌خواستم نیل را با یقه‌های شل و ول و جوراب‌های بدن‌نما ببینم. کسی نبود و با خیال راحت یک پله‌ی دیگر بالا رفتم. نیل در تجارتخانه همیشه جوراب‌‌های ضخیم می‌پوشید و پاهایش را می‌پوشاند. با "عوض کن پیراهنت رو و این‌ کت‌ودامن رو بپوش!" بلندی که عمه‌خانم به نیل گفت سر بلند کردم تا از میان نرده‌ها او را ببینم. یک پایش را روی صندلی گذاشته و داشت جورابش را از پا درمی‌آورد. جوراب را از پایش پایین کشید و آن یکی پایش را روی صندلی گذاشت. جوراب را تا قوزک پایش پایین آورد، اما از پا بیرون نکشید و راست ایستاد. ساق‌های خوش‌فرم، سفید و بلندش حتی بدون آن کفش‌های مشکی پاشنه بلند دیدنی بود. عمه‌خانم را نمی‌دیدم. پله‌ای دیگر بالا رفتم. برایم اصلاً مهم نبود من را ببینند. نیل راست ایستاده و مشغول باز کردن دکمه‌های جلوی پیراهنش بود.  پشت به من ایستاد و پیراهن را تا انتهای کمرش پایین کشید. موهای بلندش نمی‌گذاشت عریانی کمرش را ببینم. می‌خواستم بدانم رنگ پوست روی کمرش به سفیدی پاهایش است و یا نه! باید کمی، فقط کمی دیگر می‌ماندم و... و آن وقت تن بی‌پیراهنش را می‌دیدم و انتقام حرف دیشبش را می‌گرفتم؛ دلم خنک می‌شد. آن "هرزه‌ی‌الواط هوسباز"‌تمام دیشب روی سینه‌ام سنگینی کرده بود. یک الواط هوسباز چرا نباید زنی برهنه را تماشا کند، آن هم تن او که از روی لباس چون ترکه‌ای نورس در بهار دیده می‌شد و همیشه خوشبو بود! همیشه بویی می‌داد شبیه به اینکه تازه از گرمابه بیرون آمده باشد... همیشه دلم می‌خواست وقتی نزدیکم است بیشتر بو بکشم. نگاه خیره‌اش را به در نیمه‌باز دوختم. نیل چرخی زد. شانه‌های عریانش از لابه‌لای موهایش معلوم بود. هیچ‌کس... هیچ قدرتی... دیگر قادر نبود لذت این نگاه کردن را از من بگیرد. من و نور خواهرم ؛ غیر از همدیگه کسی رو نداشتیم. خانواده‌ی پدری هر دوی ما را از رفتن به مزار مادرم منع کرده بودند؛ چون اون رو مقصر مرگ پدرمون می‌دونستند. وقتی بچه بودیم من رو دادن به خانواده‌ی مادری، بهم می‌گفتن جنون دارم، چون نترس بودم. ازشون نمی‌ترسیدم. در تنهایی و دور از خواهرم مخفیانه زندگی کردم و اونا از من خبری نداشتند! بزرگ شدم و من حالا برگشتم به خونه‌ی پدری! چون که نور رو می‌خوان بدن به یه تاجر الواط‌ هوسباز؛ شهریار زرگران! من می‌خوام مانعشون بشم. نذارم چنین اتفاقی بیفته. اما درست سر بزنگاه، وقتی که می‌خوام نور رو از اون خونه فراری بدم، گیر شهریار زرگران می‌افتم. ازش می‌خوام دست از سر خواهرم برداره؛ اما بعدش ازم درخواست عجیبی داره. نمی‌تونم درخواستش رو نپذیرم. چون که اون می‌گه: " من می‌دونم تموم این سال‌ها کجا بودی و چه کار کردی،  از همه‌ی کارهات خبر دارم نیل، من به خاطر اینکه تو رو بکشونم اینجا، از خواهرت خواستگاری کردم!"
Показати повністю ...
مائده فلاح "نیل و قلبش"
ادمین تبادل :👇 @Yaprak1125 ارتباط با نویسنده: @Mehrr_2 رمان چاپ شده: #با_سنگ‌ها_آواز_می‌خوانم #سهم_من_از_عاشقانه_هایت #خیال_ماندنت_را_دوست_دارم #کنار_نرگس_ها_جا_ماندی #همان_تلخ_همیشگی #برای_مریم رمان در حال چاپ: #نخ_به_نخ_دود_می‌کنم_شب_را
484
2

sticker.webp

137
0
- شیدا فیلم سوپر جدیدرو دیدی؟ دستمو توی شورت طرح باربیم فرستادم و در حالی که سعی میکردم با مالیدن ورمشو بخوابونم دکمه ویسو گرفتم: - لعنت بهت بیاد. خیلی خیس شدم. گونه هام قرمزه مامانم ببینه میکشتم. انگشت وسطمو روی شیارم کشیدم و اخ و ا‌وق کردم. خیلی حال نمیداد. فشی دادم و با همون شورت رفتم بیرون. شاید دوش آب سرد ارومم کنه. درحالی که خودمو میمالیدم در دستشویی حموم رو باز کردم که با فریاد مردونه ای جیغ کشون درو بستم. وای! صدای داداش شایان بود. داداش ناتنیم! لعنتی منو با شورت و کراپ دست به خشتک دیده بود و من... عضوشو دیده بودم.بزرگ بود وخوش رنگ...اوفی... محکم سرمو تکون دادم از شر این توهمات خلاص شم که باز شدن در حموم سریع دویدم تو اتاق که دادشو شنیدم: - شیدا، بیا اینجا ببینم. در اتاقمو کوبیدم، حس و حالم پریده بود. وای منو دیده بود الان با خودش میگفت خواهر ۱۵ سالم چه هرزه ایه! با صدای مادرم سکته زدم: - شایان پسرم چی شده؟ - هیچی مادرجان، شیدا یکم حالش بده انگاری. لبمو گاز گرفتم و سرمو فرو کردم زیر پتو که مامانم درو باز کرد و اومد سمتم. - شیدا مامان چت شده؟ با ترس نگاهش کردم که دستشو گذاشت روی پیشمونیم. - تب داری، بذار بگم برادرت یه سرمی بهت بزنه. باز تایم ماهیانته حالت خراب شده. میخواستم بگم نه ولی مامان پاشد رفت بیرون. با خجالت و ترس سرجام موندم که شایان با لبخند شیطونی اومد کنارم. یهویی پتو رو کنار زد و به پاهام زل زد. - تحریک شدی شیدا؟ - دوستم فیلم فرستاد...من دیدم و یهو داغ شدم. ببخشید توروخدا به مامانم نگو. سرشو تکون داد و یهو دستشو فرو کرد توی شلوارم و انگشتاشو لای پام گذاشتم. ناخواسته ناله کردم که سرشو اورد جفت گوشم: - تا وقتی که منو اروم کنی چیزی نمیگم! صدای کمربندش اومد و...
Показати повністю ...
35
1
#part_420 سیلی به باسنم زد بهت زده چرخیدم با اخم غرید -اگه از نخوردن غذا رعایت نکردن وضعیتت میخوای به توجه محبت برسی که باید بگم کور خوندی! -اگه هم قصدت آسیب رسوندن به بچه‌ایِ که راحت نکاشتمش ، بگو تا جور دیگه ای باهات برخورد کنم.... بغض کرده حرفشو بریدم -من ذره‌ای از توجه محبتی که بخاطر بچه اجباری تو دامنم گذاشتی بُکُیشیمم نمیخوام!  برای استدلال دومیت خیلی مشتاقم که نابودش کنم توام منو دور بندازی ولی حیف که لحظه ای نمیزاری تنها باشم حتی تو حموم! تای ابروشو بالا انداخت با چهره ای که وحشت به دلم چنگ مینداخت جلو اومد لباش به شقیقم چسبوند پوزخند کمرنگ ولی ترسناکی زد. -اشتباه حدس زدی خانوم کوچولو! اگه فقط بفهمم کوچیک ترین آسیبی به بچمون زدی نه تنها ولت نمیکنم بلکه جوری اسیرت میکنم که ورد زبونت بشه غلط کردم گوه خوردم! با فشار زیادی که به دستم وارد کرد اخ گویان سمت سینه اش پرت شدم با همون چشمای ترسناکش تو صورتم خم شد غرید -میری اتاقت تا پنج دقیقه دیگه لخت نباشی بیچارت کنم هیستریک وار لرزیدم بیچاره وار نالیدم - میـ.....میخوای....چیکار...کنی؟ - ترس و استرس برای بچمون خوب نیست! فقط میخوام چک کنم ببینم تو اون دو ساعتی که رفتی چکاپ گوهی خوردی یا نه...🔞👇🏻 - چه مرگته باز؟؟ همراه نوزاد دو روزه‌م اشک ریختم غریدم -به پرستاره بگو من بهش شیر نمیدم -اوه! تو اینکارو میکنی عزیزم کوسن رو به سمتش پرت کردم بی توجه به درد شدیدی که تو دل و زیر دلم پیچید جیغ زدم -من به بچه ای که حاصل ازدواج اجباریه شیر نمیدم با پشت دست آروم تو دهنم کوبید! بغض کرده خیره چشمای به خون نشسته‌ش شدم کتشو درآورد و با چهره‌ای که خستگی خشم ازشون می بارید نزدیکم شد. با ملاحظه بلندم کرد تکیه به تاج تخت رو پاش نشوندم پیراهنم رو بالا داد و نوزادی که از شدت گریه صورتش سرخ شده بود رو تو بغلم خوابوندش. با دیدن تقلاهای ریزم نیشگونی از باسنم گرفت با چهره‌ای پر درد آروم گرفتم‌ سینه پرشیرم رو از قاب سوتینم درآورد تو دهنش گذاشت طفل معصومم چنان با ولع به جونش افتاد میک زد که با عذاب وجدان لب گزیدم پرهان لباشو به شقیقم فشرد - پرهان به درک ولی این طفل معصوم کاری نکرده که گناه منو پای اون مینویسی - میخوام برم....ازت بدم میاد... -بچه‌مونو ول میکنی؟ لب ورچیدم خیره به طفل بی گناهم پچ میزنم -ول میکنم ! -پس دنبال یه زن برای خودم مامان برای بچه‌م بگردم؟ بغضم پر صدا میشکنه با نشستن لباش رو لبام و ....😱♨️♨️ این رمان انقدر جذابیت و اعتماد به نفسش خدادادی بالاست که نیاز به توصیه و پیازداغ نداره سر همون پارت اول خمار و اسیرش شدی رفت😏🤩🔞
Показати повністю ...
⸾❀کـاپـریـ∝ـچـو❀⸾
"به نام الله" ❅أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ❅ تمامی بنر ها واقعی هستن ⋆⊰ هر گونه کپی برداری از رمان ممنوع و حرام است ⊱⋆
135
0
_ دخترت چندسالش شده گلرخ؟ رنگ از رخ مامان پرید و به لکنت افتاد _ چ .. چرا میپرسی؟ توران خانم نیشخند زد _ آرمین خان پیغام فرستاده بهت بگم یادش هست مدیا امشب هجده ساله میشه .. نگو که نمیدونی امروز میاد دنبالش نمیدونستم از چی صحبت میکنن که اینقدر رنگ و روی مامان پریده _ اونهمه دختر توی این تهران و خارج آرزوی یه گوشه چشمی از آرمین خان دارن اما نمیدونم اون چی دیده توی دختر تو که دست گذاشته روش! برای اینکه بفهمم چه خبره رفتم جلو و سلام کردم توران خانم نگاه خریدارانه ای بهم انداخت _ راستی آرمین خان سفارش کرده سرخاب سفیدآب نزنی بهش! این لباس رو هم فرستاده برای امشب بکنی تنش! بهت زده پلک زدم منظورش آرمین راسخ دوست صمیمی برادرم مهیار بود؟ جذاب ترین و پولدار ترین پسر محله که پنج سال قبل به آمریکا رفته بود و تا الآن خبری ازش نداشتم حدسم درست بود! فقط آرمین راسخ بود که اینقدر خودش رو صاحب اختیار من می‌دونست که توی تولد چهارده سالگیم که برای اولین بار رژ لب قرمز زدم سیلی به صورتم کوبید و مجبورم کرد با آب سرد توی حوض صورتم رو بشورم و حالا هم تأکیدکرده بود آرایش نکنم! مامان دستم رو کشید و داخل خونه برد _ توران خانم چی میگه مامان؟ آرمین‌خان ... قبل از اینکه چیزی بگم روی زمین نشوندم و تند تند مشغول شونه کشیدن و گیس کردن موهام شد در همون حال گفت _ آرمین خان میاد دنبالت دخترم .. باید باهاش بری ‌. میشی سوگلی خونه ش ... از بچگیت خاطرت رو میخواست خاطرم رو میخواست که اگه میرفتم توی محله بازی کنم و اگه فقط یک پسر توی جمعمون بود میومد به زور میبردم و اون پسر رو چنان میزد که هیچوقت دیگه طرف من پیداش نمیشد؟ خاطرم رو میخواست که روزی که فقط ده سالم بود و وسط حلقه ای که بچه های محله درست کرده بودن رقصیدم و با کتک بردم خونه جوری که هیچ یک از پسرها از ترس آرمین دیگه هیچوقت توی بازی هاشون راهم ندادن؟ حیرت زده نالیدم _ چی میگی مامان؟ آرمین‌خان؟ درحالی که لباس سفیدی که توران خانم بهش داده بود رو از کاور بیرون می‌کشید تا بپوشم گفت _ باید بری مدیا ... اون کل هزینه های عملت رو داد چندسال پیش که داشتیم از دستت می‌دادیم سروکله ش پیدا شد گفت تمام هزینه های بیمارستان و میده ولی تولد هجده سالگیت بشه میاد با خودش میبرتت فکر میکردم بعد اونهمه سال یادش رفته که چیزی بهت نگفتم ... اما امروز پیغام فرستاده اشک روی صورتم چکید و ناباور لب زدم _ من .. من رو فروختید؟ یعنی .. آرمین راسخ من رو ازتون خریده؟ مامان اخم کرد _ اینجوری نگو! آرمین‌خان امشب شوهرت میشه به زور مامان لباس سفید و پر زرق و برقی که آرمین راسخ فرستاده بود رو پوشیدم وقتی مامان از اتاق بیرون رفت تا همه چیز رو برای رسیدن آرمین خان آماده کنه از سر لج رژ لب قرمز رنگ رو لب هام مالیدم ناگهانی خاطره روزی که سر پسر همسایه رو فقط بخاطر اینکه به من گفته بود رژ لب قرمز بهم میاد شکسته بود یادم اومد با فکری که به سرم زد دزدکی از اتاقم بیرون رفتم نه .. من هرگز نمی‌تونستم با مردی که آوازه ی خشونت هاش همه جا پیچیده بود باشم . فرار میکردم و وقتی آرمین‌خان میرفت برمی‌گشتم در حیاط رو باز کردم اما به محض اینکه قدم اول رو بیرون گذاشتم عطر مردونه تلخی به مشامم خورد ماشین آخرین مدل مشکی رنگی که کنار در پارک شده بود توجهم رو جلب کرد و صدای آرمین خان جایی کنار گوشم بهم فهموند فرار کردن از دست این آدم معنایی نداره _ بچرخ ببینمت سوگلی ... از من که فرار نمیکردی؟ هوم؟ تنم به رعشه افتاد اما آرمین بدون هیچ زحمتی به راحتی پهلوم رو گرفت و به طرف خودش چرخوند سیگارش رو از گوشه لبش برداشت و نگاه عمیقش رو توی صورتم چرخوند از ترس میلرزیدم و نگاهم روی صورت مردی که بینهایت جذاب تر و جا افتاده تر از قبل شده بود خیره موند نگاهش روی لب های قرمز شده م خیره موند و دندون به روی هم سابید _ وای خدا مرگم بده آرمین خان کی اومدین؟ با شنیدن صدای مامان که دوان دوان خودش رو تا کوچه رسونده بود از جا پریدم با دیدن من و رژ لب قرمز روی صورتم گویا فهمید چه هدفی داشتم که روی صورتش کوبید و نالید _ مدیا ... آرمین ته سیگارش رو زمین انداخت دستمالی از جیبش بیرون آورد و به خشونت روی لبهام کشید _ گفتم سوگلی من و آرایش ندی گلرخ! مامان با لکنت لب زد _ روم .. سیاهه .. حواسم نبود آرمین با ته کفشش ته سیگارش رو له کرد یکی از آدم هاش خواست در ماشینش رو باز کنه که آرمین تشر زد _ گمشو اونور! زنگ بزن صفدری بیاد دنبالت مجبورم کرد داخل بشینم و رو به مامان گفت _ الوعده وفا گلرخ! سوگلیم رو میبرم عمارت ... عاقد منتظره
Показати повністю ...
40
0
مامان‌جون وقتی بفهمه داره بابا میشه به نظرت خوشحال میشه!؟ مادر شوهرم چادرش رو از سرش درآورد و جعبه ی شیرینی هارو روی میز گذاشت: - وا ماهور دختر مگه میشه خوشحال نشه؟ تو روز تولدش می‌خواد بشنوه بابا شده مگه کم چیزیه که تک پسر خانواده ما داره پدر میشه؟ با ناخنام بازی کردم: - آخه فکر نکنم خیلی دوستم داشته باشه ما هنوزم عقدیم عروسی نگرفتیم شاید اون اون.‌.. مادر شوهرم نچی کرد: - اگه دوست نداشت که الان تو عقد مادر بچش نبودی عه سکوت کردم و دیگه نگفتم فقط روی تخت تو خونش زنشم و تو هیچ چیز دیگه باهاش سهیم نیستم! بغض داشتم اما امید داشتم با اومدن این بچه بهم توجه کنه و عروسی بگیریم با این فکر لبخندی روی لبم نشست و دستمو روی شکمم گذاشتم که مادر شوهرم ادامه داد: - برو آماده شو الان مهمونات می‌رسنا و من خوش خیال آماده شدم، رز قرمز به لبام زدم و خونرو تزئین کردم و همه مهمانان اومدن‌.. خانواده ی من، خانواده ی خودش، دوستامون... روحشم خبر نداشت تو این ساعت این همه آدم تو خونش که همیشه ساکت و خاموش بود باشن و با ذوق کل چراغارو خاموش کردم و بلند گفتم: - همه ساکت اومد تو سوپرایزش کنیم و خودم کیک به دست منتظر خیره به در موندم و بعد ثانیه ای صدای چرخش کیلید تو خونه پیچید و همین که در باز شد با جیغ گفتم: - تولدت مبارک و صدای دست و جیغ بلند شد و چراغا روشن شد اما با دیدن کوروش دست تو دست و کنار دختر مو بلوندی وا رفتم... نه من بلکه همه! حتی خودش! لبخندم پر کشید و کیک از دستم افتاد و انگار آب یخ ریختن رو من و اون اول از بهت درومد: - چه خبره اینجا؟! دختر مو بلوند دستشو از دست کوروش بیرون کشید: - این کیه کوروش؟ و کوروش چشم هاش رو بهم فشرد و دست پیش گرفت که پس نیفته: - خیله خب این مسخره بازی دیگه باید تموم‌شه بهم خیره شد و با ناراحتی که در چشم هاش موج می‌زد گفت: - ماهور تو مناسب من نیستی، منو تو زندگیمون نمیشه... و این دختر معشوقه ی من قلبم... قلبم خورد شد صداشو شنیدم! صدای داد و بیداد بابام که آبروم آبروم می‌کرد و من اصلا براش مهم نبودم یا مادرم خودش که میزد تو صورتش و می‌گفت یعنی چی برام مهم نبود فقط عقب عقب رفتم و نگاه اون نامردم روم موند تا وقتی دورش پر هیاهو شد و دستمو روی قفسه ی سینه ای گذاشتم که تیر می‌کشید کسی متوجه ی من نبود که چی جوری همه چیم خورد شد و نفسم بالا نمی‌اومد به زور نفس می‌کشیدم و صداشو شنیدم که در جواب حرفای بابام داد میزد: - نمی‌خوامش زوری که نیست؟ نمی‌خوامش مهریشو پرت میکنم جلوش فقط برید گورتونو از زندگیم گم کنید دخترتون آویزون زندگی من شده نمی‌خواست منو؟ پس اون همه حرف عاشقانه که در گوشم زمزمه می‌کرد چی بود؟ اون همه عشق بازی؟! اشکام روی صورتم ریخت و با خودم زمزمه کردم: - آخ قلبم، قلبم خدا قلبم نفسم بالا نمی‌اومد سینم درد میکرد و یک لحظه نگاهم روی چاقوی تزیین شده ی روی کابینت افتاد که برای رقص چاقو خودم دورشو گل زده بودم سمتش رفتم و نگاهی به اون هیاهو و سر و صداهایی کردم که لحظه ای دیگه برام مهم نبود من داشتم از فشار درد قلبم می‌مردم. قلبی که وحشتناک تیر می‌کشید و باید این درد و قطع می‌کردم! برداشتمش و روی گلمو گذاشتمش و آروم صداش زدم:- کوروش نشنید و بلند تر گفتم: - کوروش بازم نشنید و تند تند داشت ازون دختر کنارش دفاع می کرد و به یک باره با تمام توان جیغ زدم: - کــــوروش… سکوت شد همه سمت من برگشتن و مادر شوهرم زد تو صورت: - یا البفضل عباس نکن ماهور جان نکن چیزی نگفتم و فقط خیره بودم تو چشمای مرد نامرد روبه روم زمزمه کردم: - ببین من آویزون زندگیت به خدا نبود به خدا نمی‌خواستم اذیتت کنم فقط دوست داشتم نفس نفس می‌زدم و قلبم هنوز تیر می‌کشید و بابام خواست جلو بیاد که جیغ زدم: - نیا نیا خودمو میکشم نیا حرف دارم با این آدم من حرف دارم بابا ایستاد و کوروش با ترس خیره من بود که ادامه دادم: - فقط دوست داشتم و تو... تو گفتی دوستم داری اما دروغ گفتی من می‌فهمیدم داری دروغ میگی اما دوست داشتم بازم خودمو به حماقت بزنم اشکام گوله گوله روی صورتم ریخت و تو اوج درد لبخند زدم: - داشتی بابا می‌شدی!!! جا خورد مادرش گریه‌ش گرفت: - ترو خدا کوروش یه کار دست خودش نده حاملست هول کرده کمی سمتم اومد: - کسی نیاد جلو... ماهور بزار بزار حرف می‌زنیم ماهور چاقو رو بده بهم عزیزم نیشخندی زدم عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم: - فکر کردی خودمو میکشم؟ نه من ثمره ی این عشقی که منو کشتو میکشم تا شایدم خودم باهاش بمیرم گیج موند و همون موقع درحالی که گریه میکردم چاقو رو محکم فرو کردم تو رحمم و صدای هوارش تو خونه پیچید و سمتم دوید اما دیگه دیر بود چون خون به یک باره همه جارو گرفت و من از شدت درد چشمام سیاهی رفت و افتادم.
Показати повністю ...
109
0

sticker.webp

100
0
_ پریود شدی سوگلی؟ وحشت زده سرم رو از روی زانوهام بلند کردم آرمین از پشت بوم بغل عبور کرد و روی پشت بوم ما اومد سریع از جا پریدم که باعث شد دلم بیشتر درد بگیره و با درد خم بشم میدونستم تازه از آمریکا برگشته اما نمی‌دونستم چرا با وجود عمارت شاهانه ای که کل محل ازش حرف میزدن و اون همه ثروت و موفقیت هاش چرا باز به این محله‌ی قدیمی برگشته! هول شده به صورتم کوبیدم _ وای کجا میاین آقا آرمین؟ بابام و داداشم خونه‌ن _ بخاطر خونریزیت گریه میکنی؟ تند تند اشک هام رو پاک کردم مهیار هزار بار با کتک و تهدید و سروصدا گفته بود حق ندارم نزدیک آرمین‌راسخ بشم با اینکه دوست صمیمیش بود! خجالت زده سرم رو پایین انداختم و آروم نالیدم _ دلم درد میکنه دست در جیب با استایل خاصش جلوتر اومد ابرویی بالا انداخت _ کجای دلت درد میکنه؟ بی اختیار دستمو زیر دلم گذاشتم با اخم های درهم قدمی جلو اومد _ لباست خونی شده ، پد بهداشتی نذاشتی مگه؟ سریع برگشتم و پشت لباسم رو نگاه کردم و با دیدن لکه ی خون روی شلوارم آه از نهادم بلند شد آبروریزی بیشتر از این جلوی آرمین راسخ، مرد جذابی که از بچگی بهش علاقه داشتم، نمیشد! همیشه سعی می‌کردم خانمانه رفتار کنم تا به چشم این ایده‌آل ترین پسر محله بیام اما هربار با یه سوتی دست‌پاچلفتی جلوه داده می‌شدم! سیگاری از جیبش بیرون آورد و با فندکش روشنش کرد _ هنوز وسط کوچه با دلبری میرقصی؟ با اینکه میدونستم هر لحظه ممکنه بابا و مهیار سر برسن و آرمین خان رو درکنار من با این وضع ببینن ، یا یکی از زن های وراج محله از توی کوچه ما رو روی پشت بوم ببینه و بی‌آبرویی من بشه نقل مجالس سبزی پاک کردن دم درشون اما همیشه در برابر این مرد بی‌اختیار بودم و نمیتونستم بی‌تفاوت از کنارش رد بشم و برم دود سیگارش رو توی صورتم فوت کرد _ هنوز رژ لب قرمز میزنی و بین پسرا بری خاله بازی؟ کل محل میگفتن آرمین راسخ پشت چهره ی جذاب و امپراطوری که با ثروتش راه انداخته خوی وحشی و تندی داره، چندسال قبل بخاطر اینکه رژ لب قرمز مامانم رو زده بودم و رفته بودم توی کوچه بازی کنم آرمین با چه خشونتی لبم رو با آب سرد توی حوض شست و بعد از سیلی که بخاطر رقصیدنم توی کوچه بین پسرا و دخترا بهم زده بود و تحویل مهیار داده بود تا دیگه نذاره از خونه بیرون بیام! دستم رو روی صورتم گذاشتمو بغ کرده زمزمه‌ کردم _ بچه بودم ... ابرویی بالا انداخت و نگاهش قد و هیکل ریزه میزه ام رو از نظر گذروند _ هنوزم کوچولویی! پک عمیقی به سیگارش زد و ته سیگارش رو گوشه ای انداخت _ اما چون پریود میشی دیگه خانوم شدی، خانوم کوچولو! با ته کفش قیمتیش ته سیگار رو زیر پاش له کرد _ به بابات بگو وقت عمل کردن به قولی که چندسال پیش داده‌س سوگلی! دخترش به اندازه‌ای بزرگ شده که سوگلی عمارت آرمین‌راسخ بشه 👇🏻♨️
Показати повністю ...
49
0
- شیدا فیلم سوپر جدیدرو دیدی؟ دستمو توی شورت طرح باربیم فرستادم و در حالی که سعی میکردم با مالیدن ورمشو بخوابونم دکمه ویسو گرفتم: - لعنت بهت بیاد. خیلی خیس شدم. گونه هام قرمزه مامانم ببینه میکشتم. انگشت وسطمو روی شیارم کشیدم و اخ و ا‌وق کردم. خیلی حال نمیداد. فشی دادم و با همون شورت رفتم بیرون. شاید دوش آب سرد ارومم کنه. درحالی که خودمو میمالیدم در دستشویی حموم رو باز کردم که با فریاد مردونه ای جیغ کشون درو بستم. وای! صدای داداش شایان بود. داداش ناتنیم! لعنتی منو با شورت و کراپ دست به خشتک دیده بود و من... عضوشو دیده بودم.بزرگ بود وخوش رنگ...اوفی... محکم سرمو تکون دادم از شر این توهمات خلاص شم که باز شدن در حموم سریع دویدم تو اتاق که دادشو شنیدم: - شیدا، بیا اینجا ببینم. در اتاقمو کوبیدم، حس و حالم پریده بود. وای منو دیده بود الان با خودش میگفت خواهر ۱۵ سالم چه هرزه ایه! با صدای مادرم سکته زدم: - شایان پسرم چی شده؟ - هیچی مادرجان، شیدا یکم حالش بده انگاری. لبمو گاز گرفتم و سرمو فرو کردم زیر پتو که مامانم درو باز کرد و اومد سمتم. - شیدا مامان چت شده؟ با ترس نگاهش کردم که دستشو گذاشت روی پیشمونیم. - تب داری، بذار بگم برادرت یه سرمی بهت بزنه. باز تایم ماهیانته حالت خراب شده. میخواستم بگم نه ولی مامان پاشد رفت بیرون. با خجالت و ترس سرجام موندم که شایان با لبخند شیطونی اومد کنارم. یهویی پتو رو کنار زد و به پاهام زل زد. - تحریک شدی شیدا؟ - دوستم فیلم فرستاد...من دیدم و یهو داغ شدم. ببخشید توروخدا به مامانم نگو. سرشو تکون داد و یهو دستشو فرو کرد توی شلوارم و انگشتاشو لای پام گذاشتم. ناخواسته ناله کردم که سرشو اورد جفت گوشم: - تا وقتی که منو اروم کنی چیزی نمیگم! صدای کمربندش اومد و...
Показати повністю ...
46
0
#part_420 سیلی به باسنم زد بهت زده چرخیدم با اخم غرید -اگه از نخوردن غذا رعایت نکردن وضعیتت میخوای به توجه محبت برسی که باید بگم کور خوندی! -اگه هم قصدت آسیب رسوندن به بچه‌ایِ که راحت نکاشتمش ، بگو تا جور دیگه ای باهات برخورد کنم.... بغض کرده حرفشو بریدم -من ذره‌ای از توجه محبتی که بخاطر بچه اجباری تو دامنم گذاشتی بُکُیشیمم نمیخوام!  برای استدلال دومیت خیلی مشتاقم که نابودش کنم توام منو دور بندازی ولی حیف که لحظه ای نمیزاری تنها باشم حتی تو حموم! تای ابروشو بالا انداخت با چهره ای که وحشت به دلم چنگ مینداخت جلو اومد لباش به شقیقم چسبوند پوزخند کمرنگ ولی ترسناکی زد. -اشتباه حدس زدی خانوم کوچولو! اگه فقط بفهمم کوچیک ترین آسیبی به بچمون زدی نه تنها ولت نمیکنم بلکه جوری اسیرت میکنم که ورد زبونت بشه غلط کردم گوه خوردم! با فشار زیادی که به دستم وارد کرد اخ گویان سمت سینه اش پرت شدم با همون چشمای ترسناکش تو صورتم خم شد غرید -میری اتاقت تا پنج دقیقه دیگه لخت نباشی بیچارت کنم هیستریک وار لرزیدم بیچاره وار نالیدم - میـ.....میخوای....چیکار...کنی؟ - ترس و استرس برای بچمون خوب نیست! فقط میخوام چک کنم ببینم تو اون دو ساعتی که رفتی چکاپ گوهی خوردی یا نه...🔞👇🏻 - چه مرگته باز؟؟ همراه نوزاد دو روزه‌م اشک ریختم غریدم -به پرستاره بگو من بهش شیر نمیدم -اوه! تو اینکارو میکنی عزیزم کوسن رو به سمتش پرت کردم بی توجه به درد شدیدی که تو دل و زیر دلم پیچید جیغ زدم -من به بچه ای که حاصل ازدواج اجباریه شیر نمیدم با پشت دست آروم تو دهنم کوبید! بغض کرده خیره چشمای به خون نشسته‌ش شدم کتشو درآورد و با چهره‌ای که خستگی خشم ازشون می بارید نزدیکم شد. با ملاحظه بلندم کرد تکیه به تاج تخت رو پاش نشوندم پیراهنم رو بالا داد و نوزادی که از شدت گریه صورتش سرخ شده بود رو تو بغلم خوابوندش. با دیدن تقلاهای ریزم نیشگونی از باسنم گرفت با چهره‌ای پر درد آروم گرفتم‌ سینه پرشیرم رو از قاب سوتینم درآورد تو دهنش گذاشت طفل معصومم چنان با ولع به جونش افتاد میک زد که با عذاب وجدان لب گزیدم پرهان لباشو به شقیقم فشرد - پرهان به درک ولی این طفل معصوم کاری نکرده که گناه منو پای اون مینویسی - میخوام برم....ازت بدم میاد... -بچه‌مونو ول میکنی؟ لب ورچیدم خیره به طفل بی گناهم پچ میزنم -ول میکنم ! -پس دنبال یه زن برای خودم مامان برای بچه‌م بگردم؟ بغضم پر صدا میشکنه با نشستن لباش رو لبام و ....😱♨️♨️ این رمان انقدر جذابیت و اعتماد به نفسش خدادادی بالاست که نیاز به توصیه و پیازداغ نداره سر همون پارت اول خمار و اسیرش شدی رفت😏🤩🔞
Показати повністю ...
⸾❀کـاپـریـ∝ـچـو❀⸾
"به نام الله" ❅أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ❅ تمامی بنر ها واقعی هستن ⋆⊰ هر گونه کپی برداری از رمان ممنوع و حرام است ⊱⋆
125
0
مامان‌جون وقتی بفهمه داره بابا میشه به نظرت خوشحال میشه!؟ مادر شوهرم چادرش رو از سرش درآورد و جعبه ی شیرینی هارو روی میز گذاشت: - وا ماهور دختر مگه میشه خوشحال نشه؟ تو روز تولدش می‌خواد بشنوه بابا شده مگه کم چیزیه که تک پسر خانواده ما داره پدر میشه؟ با ناخنام بازی کردم: - آخه فکر نکنم خیلی دوستم داشته باشه ما هنوزم عقدیم عروسی نگرفتیم شاید اون اون.‌.. مادر شوهرم نچی کرد: - اگه دوست نداشت که الان تو عقد مادر بچش نبودی عه سکوت کردم و دیگه نگفتم فقط روی تخت تو خونش زنشم و تو هیچ چیز دیگه باهاش سهیم نیستم! بغض داشتم اما امید داشتم با اومدن این بچه بهم توجه کنه و عروسی بگیریم با این فکر لبخندی روی لبم نشست و دستمو روی شکمم گذاشتم که مادر شوهرم ادامه داد: - برو آماده شو الان مهمونات می‌رسنا و من خوش خیال آماده شدم، رز قرمز به لبام زدم و خونرو تزئین کردم و همه مهمانان اومدن‌.. خانواده ی من، خانواده ی خودش، دوستامون... روحشم خبر نداشت تو این ساعت این همه آدم تو خونش که همیشه ساکت و خاموش بود باشن و با ذوق کل چراغارو خاموش کردم و بلند گفتم: - همه ساکت اومد تو سوپرایزش کنیم و خودم کیک به دست منتظر خیره به در موندم و بعد ثانیه ای صدای چرخش کیلید تو خونه پیچید و همین که در باز شد با جیغ گفتم: - تولدت مبارک و صدای دست و جیغ بلند شد و چراغا روشن شد اما با دیدن کوروش دست تو دست و کنار دختر مو بلوندی وا رفتم... نه من بلکه همه! حتی خودش! لبخندم پر کشید و کیک از دستم افتاد و انگار آب یخ ریختن رو من و اون اول از بهت درومد: - چه خبره اینجا؟! دختر مو بلوند دستشو از دست کوروش بیرون کشید: - این کیه کوروش؟ و کوروش چشم هاش رو بهم فشرد و دست پیش گرفت که پس نیفته: - خیله خب این مسخره بازی دیگه باید تموم‌شه بهم خیره شد و با ناراحتی که در چشم هاش موج می‌زد گفت: - ماهور تو مناسب من نیستی، منو تو زندگیمون نمیشه... و این دختر معشوقه ی من قلبم... قلبم خورد شد صداشو شنیدم! صدای داد و بیداد بابام که آبروم آبروم می‌کرد و من اصلا براش مهم نبودم یا مادرم خودش که میزد تو صورتش و می‌گفت یعنی چی برام مهم نبود فقط عقب عقب رفتم و نگاه اون نامردم روم موند تا وقتی دورش پر هیاهو شد و دستمو روی قفسه ی سینه ای گذاشتم که تیر می‌کشید کسی متوجه ی من نبود که چی جوری همه چیم خورد شد و نفسم بالا نمی‌اومد به زور نفس می‌کشیدم و صداشو شنیدم که در جواب حرفای بابام داد میزد: - نمی‌خوامش زوری که نیست؟ نمی‌خوامش مهریشو پرت میکنم جلوش فقط برید گورتونو از زندگیم گم کنید دخترتون آویزون زندگی من شده نمی‌خواست منو؟ پس اون همه حرف عاشقانه که در گوشم زمزمه می‌کرد چی بود؟ اون همه عشق بازی؟! اشکام روی صورتم ریخت و با خودم زمزمه کردم: - آخ قلبم، قلبم خدا قلبم نفسم بالا نمی‌اومد سینم درد میکرد و یک لحظه نگاهم روی چاقوی تزیین شده ی روی کابینت افتاد که برای رقص چاقو خودم دورشو گل زده بودم سمتش رفتم و نگاهی به اون هیاهو و سر و صداهایی کردم که لحظه ای دیگه برام مهم نبود من داشتم از فشار درد قلبم می‌مردم. قلبی که وحشتناک تیر می‌کشید و باید این درد و قطع می‌کردم! برداشتمش و روی گلمو گذاشتمش و آروم صداش زدم:- کوروش نشنید و بلند تر گفتم: - کوروش بازم نشنید و تند تند داشت ازون دختر کنارش دفاع می کرد و به یک باره با تمام توان جیغ زدم: - کــــوروش… سکوت شد همه سمت من برگشتن و مادر شوهرم زد تو صورت: - یا البفضل عباس نکن ماهور جان نکن چیزی نگفتم و فقط خیره بودم تو چشمای مرد نامرد روبه روم زمزمه کردم: - ببین من آویزون زندگیت به خدا نبود به خدا نمی‌خواستم اذیتت کنم فقط دوست داشتم نفس نفس می‌زدم و قلبم هنوز تیر می‌کشید و بابام خواست جلو بیاد که جیغ زدم: - نیا نیا خودمو میکشم نیا حرف دارم با این آدم من حرف دارم بابا ایستاد و کوروش با ترس خیره من بود که ادامه دادم: - فقط دوست داشتم و تو... تو گفتی دوستم داری اما دروغ گفتی من می‌فهمیدم داری دروغ میگی اما دوست داشتم بازم خودمو به حماقت بزنم اشکام گوله گوله روی صورتم ریخت و تو اوج درد لبخند زدم: - داشتی بابا می‌شدی!!! جا خورد مادرش گریه‌ش گرفت: - ترو خدا کوروش یه کار دست خودش نده حاملست هول کرده کمی سمتم اومد: - کسی نیاد جلو... ماهور بزار بزار حرف می‌زنیم ماهور چاقو رو بده بهم عزیزم نیشخندی زدم عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم: - فکر کردی خودمو میکشم؟ نه من ثمره ی این عشقی که منو کشتو میکشم تا شایدم خودم باهاش بمیرم گیج موند و همون موقع درحالی که گریه میکردم چاقو رو محکم فرو کردم تو رحمم و صدای هوارش تو خونه پیچید و سمتم دوید اما دیگه دیر بود چون خون به یک باره همه جارو گرفت و من از شدت درد چشمام سیاهی رفت و افتادم.
Показати повністю ...
110
0

sticker.webp

405
0
#part_420 سیلی به باسنم زد بهت زده چرخیدم با اخم غرید -اگه از نخوردن غذا رعایت نکردن وضعیتت میخوای به توجه محبت برسی که باید بگم کور خوندی! -اگه هم قصدت آسیب رسوندن به بچه‌ایِ که راحت نکاشتمش ، بگو تا جور دیگه ای باهات برخورد کنم.... بغض کرده حرفشو بریدم -من ذره‌ای از توجه محبتی که بخاطر بچه اجباری تو دامنم گذاشتی بُکُیشیمم نمیخوام!  برای استدلال دومیت خیلی مشتاقم که نابودش کنم توام منو دور بندازی ولی حیف که لحظه ای نمیزاری تنها باشم حتی تو حموم! تای ابروشو بالا انداخت با چهره ای که وحشت به دلم چنگ مینداخت جلو اومد لباش به شقیقم چسبوند پوزخند کمرنگ ولی ترسناکی زد. -اشتباه حدس زدی خانوم کوچولو! اگه فقط بفهمم کوچیک ترین آسیبی به بچمون زدی نه تنها ولت نمیکنم بلکه جوری اسیرت میکنم که ورد زبونت بشه غلط کردم گوه خوردم! با فشار زیادی که به دستم وارد کرد اخ گویان سمت سینه اش پرت شدم با همون چشمای ترسناکش تو صورتم خم شد غرید -میری اتاقت تا پنج دقیقه دیگه لخت نباشی بیچارت کنم هیستریک وار لرزیدم بیچاره وار نالیدم - میـ.....میخوای....چیکار...کنی؟ - ترس و استرس برای بچمون خوب نیست! فقط میخوام چک کنم ببینم تو اون دو ساعتی که رفتی چکاپ گوهی خوردی یا نه...🔞👇🏻 - چه مرگته باز؟؟ همراه نوزاد دو روزه‌م اشک ریختم غریدم -به پرستاره بگو من بهش شیر نمیدم -اوه! تو اینکارو میکنی عزیزم کوسن رو به سمتش پرت کردم بی توجه به درد شدیدی که تو دل و زیر دلم پیچید جیغ زدم -من به بچه ای که حاصل ازدواج اجباریه شیر نمیدم با پشت دست آروم تو دهنم کوبید! بغض کرده خیره چشمای به خون نشسته‌ش شدم کتشو درآورد و با چهره‌ای که خستگی خشم ازشون می بارید نزدیکم شد. با ملاحظه بلندم کرد تکیه به تاج تخت رو پاش نشوندم پیراهنم رو بالا داد و نوزادی که از شدت گریه صورتش سرخ شده بود رو تو بغلم خوابوندش. با دیدن تقلاهای ریزم نیشگونی از باسنم گرفت با چهره‌ای پر درد آروم گرفتم‌ سینه پرشیرم رو از قاب سوتینم درآورد تو دهنش گذاشت طفل معصومم چنان با ولع به جونش افتاد میک زد که با عذاب وجدان لب گزیدم پرهان لباشو به شقیقم فشرد - پرهان به درک ولی این طفل معصوم کاری نکرده که گناه منو پای اون مینویسی - میخوام برم....ازت بدم میاد... -بچه‌مونو ول میکنی؟ لب ورچیدم خیره به طفل بی گناهم پچ میزنم -ول میکنم ! -پس دنبال یه زن برای خودم مامان برای بچه‌م بگردم؟ بغضم پر صدا میشکنه با نشستن لباش رو لبام و ....😱♨️♨️ این رمان انقدر جذابیت و اعتماد به نفسش خدادادی بالاست که نیاز به توصیه و پیازداغ نداره سر همون پارت اول خمار و اسیرش شدی رفت😏🤩🔞
Показати повністю ...
⸾❀کـاپـریـ∝ـچـو❀⸾
"به نام الله" ❅أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ❅ تمامی بنر ها واقعی هستن ⋆⊰ هر گونه کپی برداری از رمان ممنوع و حرام است ⊱⋆
295
0
-تا دسته توش بودی بعد میگی نکردمش؟ بابا با حرص اینو میگه و من بیخیال سیگارم رو توی جا سیگاری خاموش میکنم. -منم پسر تو ام بابا! تو تا بیضه توی ننه‌شی من چیزی گفتم؟ اخم کرد و لگد محکمی به پام کوبید. -ببند دهنتو.شیدا خواهرته مردک. چطور میتونی شبا بکشونیش توی تخت؟ پوزخند بیخ لب‌هام جا گرفت: -دخترِ زنته! مامان منو امون ندادی تا یه خواهر واسه‌م به دنیا بیاره! انداختیش دور. حرص زده و پر خشم چنگال رو از کنار خیارها برداشت سمتم پرتاب کرد. -کاش من عقیم میشدم تخم تو رو نمیکاشتم که بشی جلاد من و این مادر و دختر. خندیدم و پاهامو از روی میز پایین آوردم. -حرص و جوش نخور کمرت خشک میشه باباااا، نیت کردم همزمان با ننه‌ش جفتمون حامله شون کنیم. از جا پاشد و انگشت تهدیدش رو طرفم گرفت. -همین فردا میبریش بکارتشو بدوزن شایان. دختره هنوز هجده سالش نشده بعد لای پای تو... بین حرفش پریدم و از جا بلند شدم. -پرده شو زدم که راحت باهاش حال کنم، حالا ببرم بدوزمش؟ کصخلم؟ -دختره جوونه شایان. بسه هرچی مثل مامانت هرز پریدی. همین یه جمله اش خط قرمزم بود. اون با مادر هرزه ی شیدا به مادرم خیانت کرده بود. -هرز پریدن ندیدی پس! شیدا رو از زیرم بیرون بکشی دودمانتو به باد میدم جناب پدر. می‌دونست از من بر میاد!با چشمای ریز شده نگاهم کرد. از خونه بیرون رفتم و شماره گرفتم. -اسپری تاخیری بفرست در خونه‌م. و تماس رو روی پسرک قطع کردم. تا صبح به شیدای عزیز دردونه شون امون نمی‌دادم. باید حامله میشد و بچه ی منو به این دنیا می‌آورد! بهم میگفتن خواهرته! اما من با هر بار دیدن عکساش، همه‌ی تنم پر از هوس میشد. برگشتم ایران تا اونو مال خودم کنم. شبونه به اتاقش رفتم و بکارتش رو گرفتم. حالا خواهر ناتنیم مال من شده بود! زن شایان! از همه پنهون کردیم تا وقتی که منو توی اتاقش دیدن اونم وقتی که همه ی مردونگیم رو واردش کرده بودم! این رمان چند بار به خاطر صحنه های بازش فیلتر شده! لطفا برای عضویت عجله کنید ❌🔞
Показати повністю ...
🔞طعم هوس💋
صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدن‌هامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا ستوده پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل
86
0
_ کی میخوای به آرمین بگی بابای این بچه خودشه؟ با شنیدن صدای داداشم مهیار شوکه سر بلند کردم با اخم ادامه داد _ اون حق داره بدونه مهام پسر خودشه نه من! تا کی میخوای وانمود کنی عمه ی مهامی؟ تو مادرشی و آرمین پدرش! بغض کرده نالیدم _ آرمین بچمو ازم میگیره داداش.. اگه بفهمه بچمون نمرده و مهام پسر خودشه قیامت میکنه همون لحظه سر و صدایی از توی حیاط بلند شد مهام که توی بغلم به خواب رفته بود رو توی رخت خوابش گذاشتم و وحشت زده همراه با مهیار از خونه بیرون زدیم با دیدن قامت آرمین توی حیاط پاهام سست شد هنوز با دیدنش دلم می‌لرزید توی این دوسال اونقدر قیافه ش جا افتاده و مردونه تر شده بود که درست مثل نوجوونی هام محو دیدنش می‌شدم! مهام هم کاملا شبیه خودش بود، عجیب بود تا الآن نفهمیده بود که اون پسر خودشه کام عمیقی از سیگارش گرفت و با نیشخند گفت _ زودتر وسایلتون رو جمع کنید پاشید از تو خونه ی من این خونه رو قبلا آرمین به من هدیه داده بود حالا میخواست بیرونمون کنه مهیار جلو رفت _ چی میگی آرمین؟ تو این زمستون آواره بشیم؟ سیگارش رو گوشه ای انداخت و بدون جواب به مهیار اشاره به آدم هاش کرد تا داخل خونه بشن و وسایل رو بیرون بریزن مهیار درمونده به طرف من چرخید صدای گریه ی مهام که با سر و صداها از خواب پریده بود از توی خونه می‌اومد آب دهنم رو فرو دادم و با قدم های لرزون جلو رفتم آرمین با دیدنم ابرویی بالا انداخت _ بچه داداشت و تر و خشک کردی؟ فکر میکرد مهام پسر مهیاره و چون من دائم مراقبش بودم هربار یه جوری بهم طعنه میزد که بچه ی خودمون رو کشتم و حالا پرستاری بچه مهیار رو میکنم لبم رو با زبونم خیس کردم و به سختی نالیدم _ آدمات رو بفرست برن با تک خنده ای مردونه قدمی جلو اومد _ اون داداش الدنگت خوب نقطه ضعف من و فهمیده که تو رو فرستاد جلو! اما کور خونده، تو همون دوسال پیش که بچمون رو کشتی و غیابی طلاق گرفتی برای من مُردی مدیا با این حرفش اشک از چشمام جاری شد و آرمین با فکی منقبض شده ادامه داد _ میدونستی چقدر حسرت بابا شدن رو داشتم و بچمو کشتی اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری شد اگه می‌فهمید بچه ای که در حسرتشه زنده ست ..... همون لحظه مهام که از حضور آدم های غریبه توی خونه ترسیده بود با چشمای گریون به طرفم دوید مهیار که سعی داشت بغلش کنه رو کنار زد و به سرعت خودش رو به من رسوند آرمین با دیدنش اخم در هم کشید و غرید _ توله سگ انگار خودش مامان نداره که بیست و چهاری آويزون توئه باورم نمیشد، آرمین اصلا عوض نشده بود و هنوز نسبت به من همونقدر حسود و حساس بود! مهیار جلو اومد و همین که دهان باز کرد دنیا روی سرم آوار شد _ این توله سگ که به قول خودت دائم آويزون مدیاست بچه من نیست! بچه ی خودته! نیشخندی زد و بدون اینکه منی که از ترس و وحشت رو به سکته بودم رو ببینه ادامه داد _ مهام پسر توئه! نگاه ناباور و به خون نشسته ی آرمین به طرف من کشیده شد و مهام بود که مهر تأییدی به حرفای مهیار زد و با بی قراری یقه لباسم رو کشید ، سرش رو به سینه م چسبوند و جیغ زد _ مامان می می ... پارت بعدیش تو کانال آپ شد🥲👆🏻💔
Показати повністю ...
84
0
‍ پسرک با ترس به هیبت درشت و اخم آلود مرد چشم میدوزد… _بله؟!.. کوروش عصبی دستی به چانه ی ته ریش دارش می کشد… _کی تو خونه‌س؟!برو بگو بزرگ ترت بیاد… بچه به تته پته می افتاد… _فقط مامانم هست… آرام با کف دست ضربه ای به در خانه میزند: _بگو همون بیاد… پسرک سمت حیاط میدود که کوروش در را به عقب هل میدهد و قدمی به داخل خانه برمیدارد: _هی…جز مامانت باید یکی دیگه م اینجا زندگی کنه…دروغ که نمیگی؟!… می ایستد و کمی فکر میکند… او…جز مادرش هیچکس را نداشت…تنها کسی که در این خانه رفت و آمد می کرد جز آسیه خانوم همسایه ی دیوار به دیوارشان… هیچکس دیگری نبود… _نه…منو مامانم فقط تو این خونه ایم… آرام سر تکان میدهد و قدم رفته را دوباره برمیگردد… به آدرس در گوشی و پلاکی که سر در خانه آویخته اند چشم می دوزد… درست آمده بود…پسرک چرت می گفت که کسی جز مادرش درون آن خانه نیست!!! ماهور او هم با آنها زندگی میکرد… ماهوری که شش سال تمام است در به در به دنبالش این خانه و آن شهر را می گردد و این آدرس مطمئن ترین آدرسی بود که قدیر از او پیدا کرده بود… صدای قدم هایی که روی زمین کشیده میشود را میشنود و ناباور به زنی که چند سال است او را از کار و زندگی انداخته است چشم میدوزد… زن حواسش هنوز پی پسرک است که سمت در پاتند میکند… هنوز چهره ی غضبناک و خشمگین مرد را ندیده که زبان باز میکند…. _بَــلـِ… دیر بود…دیر رسیده بود به در خانه ای که حالا پاهای کوروش میانشان قرار گرفته بود!!! _به به ماهور خانوم…استخون ترکوندی!!! دخترکی که او را ترک کرده بود دختربچه ای ۱۷ ساله بود…اما کسی که حالا در برابرش قرار داشت زن زیبای بیست و چند ساله بود… دخترک هنوز هم از او می ترسید!!! پسربچه از پشت به ماهور می چسبد: _مامان…کیه این آقا… دستش را روی گونه ی پسرک می گذارد.. _مزاحمه مامان میره نترس… عصبی تر در را هل میدهد و بهم میکوبد… _من مزاحمم… دست ماهور را چنگ میزند و با خود سمت در میکشد: _میریم خونه…اونجا بهت نشون میدم کی مزاحمه… پسربچه باصدای بلندتری گریه میکند: _ول کن مامانمو…ولش کن… باخشونت سمت پسرک خم میشود: _برو گمشو اونور…مامان …مامان…ننه‌ت یه جا دیگه‌س… پسرک به زمین میخورد… ماهور با خشونت دستش را از چنگ کوروش بیرون میکشد… _ول کن با بچه چیکار داری… چنگ کوروش میان موهایش می نشیند: _پاشو گمشو…باید بیای باهام…اینم توله ی هر کی که هست میاد میبرش… دوباره با حرص دخترک را بلند میکند… ماهور اما بدقلق دوباره سمت پسرک خم میشود… _ول کن ببینم چه بلایی سر بچه آوردی… صدای گریه های پسرک روی مخش است…باید او را قبل ماهور ساکت میکرد… با یک حرکت دست دور گردنش می اندازد و از زمین بلندش میکند: _خفه میشی یا نه تخم سگ؟!.. پسرک به تقلا می افتاد…مگر چقدر نفس داشت تا تحمل میکرد عصبانیت کوروش بخوابد.. ماهور دست به بازوهای عضلانی اش می اندازد: _ولش کن کوروش…ولش کن…الان میکشیش… پسربچه به خر خر می افتد و شیون های ماهور هم حتی به دادش نمیرسد… _این تخم حروم کیه که بهت میگه مامان؟!…کیه که به خاطرش نمیخوای با من بیای؟!… فریاد کوروش …تنش را سست میکند که بی حال در جایش پخش زمین میشود: _ولش کن بچمو…ولش کن کشتی بچه رو…عوضی اون پسرته… با جمله ی ماهور دستانش شل میشود و پسرک بی جان نقش زمین میشود… ادامه😭😱👇
Показати повністю ...
image
294
0
_شما غلط کردین سرخود هرکاری دلتون میخواد میکنین،گفتم بهتون هیچکس بهش حرفی نمیزنه...خوشتون میاد عذاب بکشه؟ _امیر یک لحظه گوش.. نه که صدایش شبیه به فریاد باشد نه،اما همان مقدار بلند بودن هم تحکم حرف هایش را بیشتر از قبل کرده بود: _چی و گوش کنم؟گند رو گند بالا آوردناتون؟فقط بفهمم کدومتون اینو به گوشش رسونده علی.. علی که میتوانست ذره ذره استرس نشسته در جان مرد را حس کند بیخیال دلیل آوردن شده و در صدد آرام کردنش برآمد: _باشه داداش حالا آروم باش بذار.. بی آنکه منتظر شنیدن ادامه ی مزخرفات فرد پشت خط بماند آیکون قرمز را لمس کرده و پاهایش را بیشتر روی گاز فشرد. ساعاتی بعد به امید این که شاید دخترک سر آخر به خانه ی خودش پناه آورده باشد به سمت خانه رانده و حال همانطور که دستانش در جیب شلوارش جا خوش کرده بودند سر به دیوار اسانسور تکیه داد: _کجا رفتی تو آخه... درب آسانسور که با صدا باز شد تکیه از دیوار برداشته و چشمانش در تیله های مشکی شناور در خون دخترکی که نشسته کنار درب خانه اش خود را در آغوش گرفته بود قفل شد: _نفس؟این چه وضعیه رو زمین نشستی چرا؟ دخترک انگار که با دیدن او قوت به بدنش برگشته باشد فِرز از جا بلند شده و بی اهمیت به اشک هایی که یکی پس از دیگری گونه اش را نوازش میکردند خودش را در آغوش مرد انداخت. این بار برعکس دفعات قبل هیچ خجالتی نداشت،میخواست مطمئن شود او هست،همینجا کنارش است و قرار نیست تنهایش بگذارد.با هق هق ریزی که از گلویش بیرون می آمد زمزمه کرد: _اونا...اونا گفت...گفتن تو میخوای بری..من.. من میدونستم الکی میگن مگه نه؟تو...تو نمیخوای بری...پی..پیشم میمونی؟آره؟ امیر دستانش را دور کمر دخترک پیچیده و لعنت..چگونه به او میفهماند رفتنش آنگونه که او فکر میکند نیست؟دخترک تازه آرام گرفته بود _من...تو..ناراحت شدی ازم؟چو...چون گفتم...نمی..نمیتونم..باهات باشم؟ دخترک نمیفهمید مرد با هر هق زدنش و این نفس کم آوردنش هنگام حرف زدن دلش درد میگرفت؟ دستش را جایی میان شانه و گردن دخترک گذاشته و خط فکش را نرم بوسید.بوسه های عمیقش را تا بناگوش دخترک ادامه داد و نفس با صدایی لرزان زمزمه کرد: _ازم..نارا...ناراحت نباش...باشه؟ جمله ی آخرش را با چشمانی که قفل مردمک های مرد شده و دستانی که سفت دور کمرش پیچیده بود تا مبادا از دستش دهد گفت. _اینجوری نوک دماغت سرخ میشه میپری تو بغل من نمیگی همینجا خِفتِت میکنم؟هوم؟ صدای مرد از این حجم خواستنش،از این حجم ظرافتش بَم شده بود.نفس اما اشک هایش بیشتر شد..چرا امیر نمی گفت دروغ گفته اند؟چرا انکار نمیکرد رفتنش را؟ _وا..واقعا..میخوای بری نه؟چرا...چرا نمیگی نمیری؟ امیر در حالی که سعی میکرد آن را به داخل خانه هدایت کند آرام گفت: _بریم تو حرف می زنیم باهم اما همان لحظه قبل از اینکه کلید در قفل بیاندازد درب از داخل باز شد و نفس دختری را دید که گویی انتظار حضور او را نداشت: _اع نفس جان چطوری؟ نگاه گنگش به سمت امیری برگشت که کلافه پلک بر هم فشرده بود.مهناز با همان سارافون قرمز رنگی که به خوبی در تنش نشسته بود کنار رفت و همزمان با دعوت کردن او به داخل رو به امیر گفت: _من چمدون هامون رو آماده کردما یه دوش بگیر که دیر نرسیم عزیزم! نفسِ دخترک برای لحظه ای قطع شد و چشمان آبدارش به سمت مرد برگشت: _حرف می زنیم _هم...همتون..آخرش...تنهام میذارین و با گفتن این جمله حتی اجازه ی کلامی حرف زدن به مرد نداد.به سمت پله ها خیز برداشت.باید فرار میکرد...قلبش دیگر تحمل این همه درد را نداشت.اما به محض رسیدن به پله ها پایش سر خورد و صدای ناله بلندش به گوش رسید. غلطید و غلطید و با رد کردن بیش از پانزده پله آخرین چیزی که شنید فریاد بلند مردی بود که با عجز نامش را صدا می زد...
Показати повністю ...
464
1
- شما که پِیِ خوش‌گذرونی بودید چرا حامله شدید خب؟! امیرحسین گلویش را صاف کرد. - حامله که نشدیم خانوم دکتر، خانومم حامله‌ست نمیدونم البته منم الان آبستنم ولی خب به هرحال، مسئله همینه، ما داشتیم خوش می‌گذروندیم یهو‌ این بچه سر و کلش پیدا شد! - آقای محترم من سقط انجام نمی‌دم. آسمان زیر گریه زد. - خانوم دکتر این شوهر من خودش بچه‌ست! دکتر متعجب نگاهش کرد و آسمان با گریه گفت: - خانوم دکتر به‌خدا ما می‌خواستیم طلاق بگیریم، مهمونی گرفتیم دوستامونو دعوت کردیم که خداحافظی کنیم. داشتیم دوستانه جدا می‌شدیم. این آقا ویزای کانادا گرفته من ویزای آلمان. تعجب دکتر هرلحظه بیش‌تر می‌شد. امیرحسین ادامه داد: - خانوم دکتر، اون شب یه عمه خرابی تو غذاها قرص افزایش میل جنسی ریخته بود. آسمان مشتی به شکم امیرحسین کوبید. - کار خودِ بیشرفشه! - حالا هرکی، خانوم دکتر ما گفتیم یه گودبای سکس آخرشم بریم که قراره بریم توافقی جدا شیم بعدا دلمون نخواد! هیچی دیگه، دادگاه گفت باید قبل طلاق آزمایش بده حالا فهمیدیم خانومم حامله‌ست! - آقای محترم عرض کردم من سقط انجام نمی‌دم بفرمایید بیرون از مطبم! امیرحسین نچی کرد. - خب ما نمی‌خوایمش ازدواجمون از اولم صوری بود! الان هرکدوممون داریم میریم یه طرف دنیا! آسمان مطمئن گفت: - اصلاً من فکر نکنم که قلبش تشکیل شده باشه. دکتر ایستاد. - پاشو بیا اتاق بغلی سونو انجام بدیم دخترم ببینم جنین چند هفتشه. امیرحسین دنبالشان راه افتاد و گفت: - هرچی باشه کار ده شب پیشه خانوم دکتر! این ته تهش یه ماهه حساب میشه! دکتر و آسمان هردو چپ چپ نگاهش کردند. آسمان روی تخت دراز کشید و دکتر مشغول شد. کمی بعد نگاهی متأسف به هردوشان انداخت و گفت: - بفرمایید! اینا که نه هفتشونه و قلبشونم تشکیل شده! امیرحسین و آسمان سکته ای به هم نگاه کردند. امیرحسین دست روی قلبش گذاشت. - خانوم دکتر من قلبم ضعیفه، شما چرا تخم سگ مارو جمع می‌بندید؟! به‌خدا اون نیاز به احترام گذاشتن نداره. دکتر کلافه دستش را روی مانیتور گذاشت و گفت: - تخم سگ نه و تخم سگای شما... نچی کرد و گفت: - ای وای عذر میخوام! حواسمو پرت کردید این دیگه چه حرفی بود من زدم؟! آسمان نیم‌خیز شده گفت: - عیب نداره خانوم دکتر، خروجی امیرحسین همینیه که شما می‌گید! چی شده؟! الان ما نمی‌تونیم سقط کنیم؟! دکتر لبخند گشادی زد و گفت: - عزیزانم تبریک می‌گم، شما دارید صاحب چهارقلو می‌شید! نُه هفتشونه! هر چهارتاشون سالمن و قلبشون تشکیل شده. آسمان هین کشید و چشم‌های امیرحسین سیاهی رفت. - سیرم تو این داوری آسمون! پس طلاق چی؟! مهاجرت چی؟! ماتحتمون پاره نشد ویزا بگیریم که حالا اینجوری بشه! آسمان زیر گریه زد. - اژدرتو از بیخ می‌کنم می‌ندازم جلو سگای بیابون بخورنش! امیرحسین هم کنار تخت خم‌ شد و گفت: - باشه من خودمم باهاش تو زاویه‌ام ولی دیگه کار از کار گذشته! تخم سگای بابا ایز لودینگ! پسره‌ی کثافت ب دم و دستگاش میگه اژدر😂 خیلی نمکن این کاپل😍😂 اگه میخواید غم و غصه‌هاتون شسته شه حتی برای لحظاتی کوتاه وارد این کانال بشید و رمانشو بخونید از پارت اول پورهههه شدم با کارای پسره😂
Показати повністю ...
کرانه‌های آسمان. مریم عباسقلی
﷽ #یغما چاپ شده📚 (انتشارات علی) #سراب‌راگفت📚 #به‌گناه‌آمده‌ام؟📚 #آرتیست📚 #وسوسه‌ام‌کن📚 #لیلیان📚 #قرارمان‌کناررازقی‌ها✍️ #کرانه‌های‌آسمان✍️ #آناشید✍️
709
1
_آقا اون میوه پلاسیده ها رو میفروشین؟ با بیچارگی به میوه های توی جوب نگاه کرد. _اونا خرابن خانم انداختیم دور. ابرا بغض کرده جلو رفت. _آقا بچم مریضه، میشه اون میوه های توی جوب رو من بردارم؟ صدای دخترک چهارساله‌اش بلند شد. _مامانی لیمو شیلینم داله؟ بغض به گلوی ابرا چسبید و مغازه دار گفت: _هرکدوم رو میخوای ببر ولی تازه گربه داشت بهشون زبون میزد! کثیف نباشن؟ دخترک جلو رفت و با دیدن لیموشیرین که در جوب افتاده بود خم شد. آن را برداشت و با ولع بویید. _ بخولمش؟ خم شد و میوه را از دست بچه گرفت. _مامانی بذار سر ماه برات میخرم. _همیشه دولوخ میگی. به دخترک چه می گفت؟ می گفت از دست پدرت فرار کرده ام؟ بچه را گرفت و قدم زنان راه رفت. چطور باید به کودکش توضیح میداد که روزی رحم‌اش را فروخت! در ازای پونصد میلیون به سازمان بانک اسپرم مراجعه کرد و اسپرم یکی از پولدار ترین مردان ایران را در رحم خودش جا داد! محب ایزدی... مردی که برای تخت سلطنتش به یک وارث نیاز داشت. محب با او قرارداد بست که بچه حتما پسر باشد! و اگر جنین دختر شد آن را سقط کند! آن زمان که ابرا به پول نیاز داشت قرارداد را بی فکر امضا کرده بود. اما روزی که دکتر به آن ها گفت بچه دختر است و محب گفت که باید او را سقط کنی، فهمید که نمیتواند! آنقدر به بچه ی عزیزش دل بسته بود که حتی اگر پسر بود هم هرگز او را به محب نمی داد! بنابراین یک روز بدون آن که یک ریال پول بردارد با کودکش فرار کرد. _مامانی خسده شدم، توجا میریم؟ هر طور شده دخترکش را بزرگ کرده بود. اما امروز فرق داشت! همین امروز دکتر به او گفت که خودش و دخترش آنقدر کم خون هستند که ممکن است بمیرند. جلوی شرکت محب ایستاد ابرا نه معشوق محب بود و نه حتی ربطی به او داشت. اما میتوانست فرزندش را نجات دهد! محب حتما او را قبول می کرد. دخترک باشیطنت دست او را رها کرد و به سمت یکی از ماشین های مدل بالا رفت. _مامانی این ماشینه چیقد خوشگله. ابرا جلو رفت تا دست دخترک را بگیرد و از آنجا دور کند اما با شنیدن صدای محب مبهوت شد! _همه ی جلسه های امروز من رو کنسل کنین. محب جلوی ماشین ایستاد، با دیدن دختر بچه ی زیبا اما کثیف که با لباس های پاره جلوی ماشینش ایستاده بود دلش به رحم آمد. از جیب کتش چند تا صد تومانی در اورد و به دخترک داد. به بچه ای که دختر خودش بود! دخترک با خوشحالی پول را گرفت و با فریاد به سمت ابرا دوید. _مامانی اون اقاهه بهم پول داد دیگه نیمیخواد میوه های توی جوب رو بخولیم. محب با نگاهش رد دختر بچه را گرفت و به ابرا رسید! با دیدن سرجایش مات ماند. _مامانی غذا بخلیم؟ خیلی وقته چیزی نخولدم. مرد نمی توانست چیزی که میبیند را باور کند، چشم هایش را ریز کرد و قدمی به جلو برداشت تا مطمئن شود. لباس های کهنه و پاره و صورتی که لاغر شده بود. ابرا اما با دیدن محب انگار که جان به پاهایش رسید قدمی به سمت او برداشت. حالا میتوانست راحت بمیرد! حالا مطمئن بود که دخترش در آغوش پدرش بزرگ می شود. _ابرا! تویی؟ بازوی دختر را گرفت و او را جلوتر کشید. _تو کجا بودی! میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ کجا رفتی. دختر بچه با ترس جلو امد. _مامانی این عمو کیه! محب که انگار تازه متوجه ی مامان گفتن کودک شد، نگاهش را بین او و ابرا چرخاند. _این دختر منه؟ اشک از چشم های ابرا پایین چکید و با بغض گفت: _وقتی گفتی بچه رو سقط کنم نتونستم، انقدر دل سپرده بودم بهش که نخواستم سقطش کنم، با بچم فرار کردم تا نجاتش بدم، تو انقدر ظالم بودی که ازت ترسیدم! بی حال قدمی به سمت محب برداشت. _هیچوقت نمیخواستم برگردم اما، امروز دکتر بهم گفت منو بچم داریم از سوء تغذیه میمیریم! بچتو بزرگ کن، من برای تو هیچکس نیستم، ولی اون دختر بچه ی توئه! این را گفت و پاهایش سست شد، چشم هایش سیاهی رفت و محب او را میان زمین و هوا گرفت. با چشم های قرمز شده نامش را فریاد کشید. _دختره ی احمق! اجازه نمیدم بری! باید پاشی جواب منو بدی، چرا منو این همه سال از بچم دور کردی، بلند شو دختر! ** دکتر فشار ابرا را گرفت و رو به محب کرد _متاسفانه به خاطر اینکه تو سرمای شدید تو خیابون بودن یه کلیه‌شون رو از دست دادن. قدمی به سمت محب برداشت. _شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ این دختر با این لباس های کهنه مشخصه مدت زیادی رو تو خیابون گذرونده، بدنش خیلی ضعیف شده. محب قدمی به جلو برداشت. _باید چیکار کنم تا حالش خوب بشه خانم دکتر؟ _باید تحت مراقبت شدید قرار بگیره، مواد مغذی و مقوی بخوره، پیشنهاد میکنم حتی اگر باهاشون نسبتی ندارید این دختر رو به خونتون ببرید و بهش رسیدگی کنید، شاید زنده بمونه!
Показати повністю ...
202
1
- وسط آشپزخونه جای این که منو بمالی؟ نمیگی یهو مهسا بیاد و ببینه؟ به دیوار آشپزخانه می‌چسباندش و لب‌هایش زیر گوشش می‌نشیند. از عطش و عجله در کارهای مردش به خنده می‌افتد. - تا مهسا بیدار نشده بذار یکم از وجودت بچشم. حسرت یه سکس درست و حسابی باهات به دلم مونده! همیشه درست وسط خلوتشان کسی سر می‌رسید و این مرد بیش از حد گرسنه‌ی وجود او بود. سعی می‌کند به عقب هلش بدهد و می‌گوید: دستش وارد لباس گیلا شد و سینه‌ی درشتش را محکم فشرد. لب‌هایش را کنار لب‌ سرخ شده‌ی او گذاشت: - تو از قصد این لباس‌ها رو می‌پوشی که تحریکم کنی؟ نمی‌بینی همین جور تو آتیشم؟ پس چرا دیوونه‌تر از اینم می‌کنی؟ دستانش را پشت گردن مردش می‌‌برد و با خنده به چشم‌های بی‌طاقت او خیره می‌شود. - برای همین که جلوی روت راحت بگردم، صیغه‌ت شدم! حالا ازم می‌خوای که خودم رو بپوشونم؟ خودش را به گیلا می‌فشارد و لب‌هایش را روی گردن ظریف او می‌کشد: - صیغه‌م شدی ولی چه فرقی به حالم شده؟ فقط از دور دارمت مثل قبل! انگشتش را روی لب‌ قلوه‌‌ی گیلا می‌کشد و به جان لبش می‌افتد. دستش را سمت پای دخترک می‌برد و می‌خواهد از روی شلوار لمسش کند که با شنیدن صدای مهسا خشکشان می‌زند. - عمو دالی خاله لو مثل اون فیلمه بوس می‌تُنی؟ سریع اصلان را به عقب هل می‌دهد و دستش را روی لب‌هایش می‌کشد. اصلان پیشانی‌ش را به دیوار تکیه داد و نفسش را کلافه بیرون فرستاد. به دخترک نگاه می‌کند و دستی در موهایش می‌کشد تا موهایش مرتب شود. - خاله رو بوس نمی‌کردم، دندونش درد می‌کنه داشتم دهنش رو نگاه می‌کردم! مهسا با تعجب می‌گوید: - ولی عمو تو که دُکتُل نیشتی! گیلا سریع دست مهسا را می‌‌گیرد و روی صندلی می‌نشاند‌. - بشین تا نهار بخوریم! مهسا آخ جونی گفت و چیزی که دیده بود را از یاد برد. سر میز نشستند. اصلان دستش را روی رون پای لختش گذاشت و کم کم بین پایش رساند. با حرکت دست اصلان روی بدنش، ناخودآگاه ناله کرد که مهسا سریع پرسید: - خاله چی شدی؟ اصلان بی‌طاقت بلند شد و گفت: - تو بشین غذات رو بخور تا من ببینم کجای خاله درد می‌کنه، باشه عسلکم؟ مهسا سر بالا می‌اندازد: - خاله بوست تُنم خوب می‌شی؟ نمی‌خوام تنها گَذا بخولم! انگار نمی‌توانست به خواسته‌ش برسد، دوباره نشست. ولی از خیر دخترکش نمی‌توانست بگذرد. - همینجا به خواسته‌م می‌رسم، بهتره توام زیادی آه و ناله نکنی! دستش را باز داخل پای گیلا برد و... -بزرگسال🔞
Показати повністю ...
548
1

sticker.webp

124
0
_ طلا رو آوردم سقط کنه ولی الان از صداسیما زنگ زدن میگن مصاحبه افتاده جلو میتونی بیای پیشش؟ صدای اروند گرفته بود جاوید بهت زده جواب داد _ شوخی میکنی مگه نه اروند؟ تو اینقدرم بی غیرت نشدی اروند پوزخند زد _ آدرسو واست فرستادم کسیو نداره وگرنه به تو رو نمینداختم _ دِ پفیوز اگر بی کس شده بخاطر کیه؟ بخاطر تو که مثل دستمال کاغذی ازش استفاده کردی و حالا که سیر شدی و شکمش اومده بالا میخوای بکشیش اروند تماس رو قطع کرد صدای گریه های طلا از توی اتاقک محقر می اومد وارد که شد صدای زن رو شنید _ باز نگه دار پاهاتو دخترجون ، تا میخوام سر میله رو وارد کنم خودتو عقب می‌کشی مگه من مسخرتم؟ ای بابا اروند با اخم وارد شد و تشر زد _ بیرون باش زن نچی کرد و ایستاد _ ببین پسرجون ، بخوای معطل کنی ماهم یاد داریم! فک کردی نفهمیدم آدم حسابی و معروفی؟! صبح تا شب عکست تو روزنامه‌ها و تلویزیونه اذیت کنی اذیت میکنم اروند عصبی غرید _ گمشو بیرون تا خبرت کنم همین مونده توئه دوزاری تهدید کنی زن زیرلب ناسزایی گفت و از اتاق خارج شد طلا با پاهای برهنه از ترس میلرزید و اشک می‌ریخت اروند روی صندلی چوبی کهنه نشست و کلافه پچ زد _ پنج سال پیش اومدی چی گفتی دخترعمو؟ طلا در سکوت هق زد میدونست منظورش چیه _ گفتی عاشقمی! بهت چی گفتم؟ گفتم تازه اول راهم ، که تازه اولین قرارداد خارجیمو امضا کردم گفتم تا دو سه سال دیگه عکسم میره رو بیلبوردا گفتم زن و زندگی فقط مانعمه تو چی گفتی؟ طلا بغض کرده پچ زد _ من که اعتراضی نکردم _ گفتی باکره نیستی ، گفتی فقط یه شب ولی بعدش چی؟ باکره بودی... باکره بودی و من با شرط نگهت داشتم طلا سرشو روی زانوهاش گذاشت و زار زد خسته شده بود اروند نمی‌فهمید چرا صدای گریه های دخترک تا این اندازه براش زجرآوره سعی کرد بی تفاوت باشه _ من دوساعت دیگه باید تهران باشم طلا وقت مصاحبه دارم بخواب تمومش کنه طلا التماس کرد _ بذار برم... بخدا بچمو برمیدارم میرم تو یه روستای دور افتاده هیچ وقت دیگه مزاحمت نمی‌شم _ داری اون روی سگمو بالا میاری _ پنج ماهشه ، حس داره دردو میفهمه قلب اروند تیر کشید اما کوتاه نیومد _ بخاطر حماقت و خفه خون گرفتنِ جنابعالی پنج ماهش شده وگرنه تو همون ماه اول با قرص کلکش کنده بود طلا بی صدا زار زد و اروند سعی کرد محکم باشه ایستاد و سمت بدن نحیف دخترک اومد شونه هاشو فشرد دخترک روی تخت کهنه دراز شد _ فقط چنددقیقه ریلکس باش و به سقف نگاه کن خب؟ درد نداره زود تموم می‌شه... هردو میدونستن دروغ می‌گه اروند زن رو صدا زد و خودش از اتاق بیرون اومد پاهاش می‌لرزید نمیدونست این حسِ لعنتی از کجا اومده پیامِ مدیر برنامه هاش رسید "کجایی اروند؟ باید گریم بشی بالاخره قراره مونتیگوئه معروف بره شبکه سه دیر نکن" هم زمان صدای جیغِ دخترک دیوارها رو لرزوند موبایل از دستش افتاد و دندوناشو روی هم فشرد اشتباه کرده بود؟ طلا با هق هق جیغ کشید _ آی خدایا مردم از درد اروند موهاشو چنگ زد به خودش تشر زد (احمق نشو ...کل عمرت برای امروز زحمت کشیدی طلا میبخشه ... دوباره بچه دار میشید) طلا با هق هق جیغ کشید _ آی بسه ... اروند توروخدا بیا از در بیرون زد هم زمان ماشین جاوید رو دید که وارد کوچه شد به خودش دلداری داد (تا الان باید دردش تموم شده باشه ... از دلش در میاری) خواست سوار اتومبیل بشه که جاوید سمتش دوید _ بی غیرت! داری تنهاش میذاری؟ گرفته زمزمه کرد _مراقبش باش جاوید با خشم روی شونش کوبید _من چیکارشم بی ناموس؟ تو شوهرشی نه من از شانس گند عاشق توئه نه من بهت زده با خشم به جاوید خیره شد جاوید عصبی خندید _ چیه؟ چرا نمیزنی تو دهنم؟ میترسی دک و پزت بهم بخوره و تو تلویزیون خوب ظاهر نشی؟ ستاره‌ی فوتبال ایران ، مونتیگو! _خفه شو میدونم اینقدر بی ناموس نیستی جاوید عصبی عقب عقب رفت _راست میگی بی‌ناموس نیستم که به ناموسِ داداشم چشم داشته باشم مثل خواهرمه ولی به همون حکم برادریم قسم از دست تو نجاتش میدم اروند پوزخند زد _طلا بدون من نمیتونه نفس بکشه _ حتی از بی نفسی خفه بشه نمیذارم برگرده دیگه رنگشو نمی‌بینی خودتو جرم بدی پیداش نمی‌کنی مونتیگو میشی ولی بدون طلا! اروند عصبی سوار شد و پاشو روی گاز فشرد از خشم می‌لرزید با حرص روی فرمون کوبید و زیرلب پچ زد _فقط گوه خوردی تا منو عصبی کنی جاوید چراغ قرمزو رد کرد چشماش از خشم سرخ شده بود _ طلا واسه من جون میده هرکاری هم باهاش بکنم باز شب تو بغل خودم میخوابه! پوزخند زد اما نمیدونست غم وقتی به استخون برسه چطور آدم رو آتیش می‌زنه خبر نداشت غمِ دخترک به استخون رسیده بود که قراره بسوزه و از خاکسترش ققنوس وار زنده شه و برگرده اما اینبار نه به عنوان طلای مونتیگو بلکه به عنوانِ سهامدار اصلی باشگاهِ تیم!
Показати повністю ...
مونتیگو ⚽️
°• ○●°• ○● ﷽ ●○•° ●○•° سباسالار #اکالیپتوس #جگوار #مونتیگو #گرگاس #آرتِمیس #پارادایس ✨پایان‌خوش✨ کپی پیگرد قانونی دارد
153
0
خانم دکتر ترو خدا ننویس من دختر نیستم! با عجز نگاهش کردم و ادامه دادم: - به خدا نامزدم کُرد و غیرتیه. منو می‌کشه اگه بفهمه کاری کردم اشکام گوله گوله رو صورتم می‌ریخت و دکتر کلافه عینکش رو درآورد: - دختر جان تو که این قدر از نامزدت می‌ترسی این چه کاری بود کردی؟ با بدنی لرزون سمتش رفتم: - من من اعتماد کرده بودم بهش. عاشقش شده بودم ولی رفت منو ول کرد. هق‌هقم شکست که دکتر دستی تو صورتش کشید. و همون موقع در باز شد و قامت کیاشا نمایان شد، پر اخم بهم خیره شد و روبه دکتر گفت: - خب؟! بدنم نامحسوس لرز گرفت و دکتر نیم نگاهی بهم کرد و با التماس بهش خیره شدم که گفت: - تفاوت قد و سنتون با خانمتون چقدر نمایان آقای هخامنش. انگار داشت وقت می‌خرید تا پاسخ مناسبی به کیاشا بده و کیاشا هم متعجب از این حرف دکتر با نیشخندی گفت: - من نیومدم در مورد تفاوت ظاهری ما نظر بدید خانم دکتر، من زنمو آوردم ببینم دامنش پاکه یا نه. عصبی بود و دکتر انگار فهمید که حرفام درمورد غیرتش راست که سری به چپ و راست تکون داد: - خانمتون اجازه ندادن من معاینشون کنم هر چقدرم باهاشون حرف زدم راضی بشن جواب نداد منم نمیتونم به زور کسی رو معاینه کنم که.. میتونم؟ کیاشا کلافه دستی لای موهاش کشید و به من خیره شد، دستمو محکم گرفت و زمزمه کرد: - برو بخواب رو تخت نادیا بزار کارشو کنه یه لحظه‌ست نرو روی مخم. محکم دستمو از دستش بیرون کشیدم: - نمی‌خوام ولم کن، تا عروسیمون سه ماه مونده یا صبر کن یا که اگه می‌خوای میتونی نامزدیو بهم بزنی من نمی‌خوام این کارو کنم. از نه سالگی شیرینی خوردش بودم و همه می‌دونستن کیاشا منو از همون وقت که بیست سالش بود و من نه سالم دوست داشت! و به خاطر همین حرفم دستش بالا رفت تا توی صورتم فرود بیاد که صدای دکتر بلند شد: - آقای محترم؟! دستش خشک شد اما با حرص نگاهم می‌کرد و دستش پایین اومد که دکتر تشر زد: - یعنی شما الان پاک پاک و باکره‌ای که این طوری با این دختر بیچاره رفتار می‌کنی؟ کیاشا دستی به صورتش کشید و با نیشخندی سمت دکتر برگشت: - برای معاینه بکارت که اینجا دراز نکشد ولی فردا برای معاینه بعد از اولین رابطه میارمش کلامش واضح بود. دکتر مات موند ولی کیاشا با پایان جملش دوباره دستمو محکم گرفت که جیغ زدم: - ولم کن نمی‌خوام باهات بیام تورو خدااا. اما اون بی‌توجه دستمو گرفت و کشوندم سمت خروجی... -هیش دور سرت بگردم اذیت نمیشی یه دقیقه نگام کن نترس. با چشمای اشکیم نگاهش کردم که با دست بزرگ و مردونش دستی زیر چشمام کشید و اشکامو پاک کرد. - می‌دونی آخرشم مال منی دیگه پس آروم باش بزار منم آروم باشم. به خدا این طوری تقلا می‌کنی نق میزنی باعث میشی من وحشی‌تر شم واسه خواستنت. باورم نمی‌شد مردی که تا ساعت پیش دوست داشت سر به تنم نباشه این طوری مهربون شده باشه. خواستم خودمو از زیر بدن برهنش بیرون بکشم که بیشتر خودشو روم لش کرد و این بار با حرص توپید: - هیششش، نادیا نرو رو مخم. هق هقی کردم و نالیدم: - چیه تو تخت اومدی مهربون شدی؟! اخماش پیچید توهم: -چیه وحشی دوست داری؟ اگه وحشی دوست داری بگو خجالت‌ نکش. - فقط تنمو می‌خوای. نگاه ازش گرفتم و دیگه مهم نبود بفهمه دختر نیستم، دیگه مهم نبود بفهمه چه بلایی به سر خودم با حماقت آوردم. سکوت بینمون شد که با دستش صورتمو سمت خودش کشوند. چشماش این‌بار ناراحت بود و لب زد: - تو چقدر نامردی! از وقتی نه سالت بود خوردی به نامم همه چیت با من بود! خودم بیست سالم بود ولی کار می‌کردم پول می‌دادم مامان بزرگت که شیرینی خوردم درس بخونه کلاس بره لباس خوب بپوشه! نزاشتم به زور چادر بکنن سرت آوردمت تهران پیشرفت کنی حالا من که تا هجده سالگیت صبر کردم بزرگ شی فقط دنبال تنتم؟ با این حرفاش بیشتر حس ترس گرفتم. اگه می‌فهمید من خودمو به باد دادم؟! حتی روم نمی‌شد تو چشماش نگاه کنم و باز نگاه از چشمای رنگ شبش گرفتم. و اونم دیگه ناز نخرید خودش رو روی تنم بالا کشید و من ترس تو دلم باز ریشه کرد چون میدونستم قرار چی بشه و حسش میکردم. رابطه قبلیم جلو چشمام نقش می‌بست و بدنم شروع به لرزش کرد. اما باز اهمیتی نداد و خودش رو که بهم فشرد صدای جیغ دخترونم تو اتاق از ترس پیچید که این بار نگاهش رو بهم داد و پیشونیم و بوسید: - هیچی نیست نترس. اما درد کم کم زیر شکمم پیچید و از خجالت رسوا شدنم سرمو تو سینش پنهون کردم و هق زدم. اون هم مثل یه مرد منو فقط تو آغوشش کشید: - الان تمومش میکنم آروم. و بعد ثانیه ای با ملاحظه از روم کنار رفت و من فقط بدنم می‌لرزید و چشمامو‌ محکم بستم که صداش تو گوشم پیچید: - نادیا تو... تو دختر... دختر‌... بقیش👇🏻
Показати повністю ...
44
0
. -حداقل شب حجله زن اولت و بفرست بره خونه‌ی باباش. گناه داره دختره کوروش. اسکاچ را با حرص به ظرف های توی سینک می‌کشید تا اشکش از چشم پایین نیفتد. امشب شب حجله ی شوهرش بود و باید می‌ماند و تماشا میکرد. -ننه بابا داره مگه؟ یادت رفته بی کس و کاره ؟ ساغر هول هولکی جواب می‌داد. برای رفتن به آرایشگاه عجله داشت. هرچه که بود عروسی شاخ شمشادش بود و باید برای تنها پسرش سنگ تمام می‌گذاشت. -من چه میدونم. خونه ای دوستی رفیقی چیزی ! تو خونه نباشه بهتره . اصلا شاید ترگل راضی نباشه زنه اول شوهرش شب اول عروسیش تو خونه بپلکه! -ترگل راضیه . حرف تو دهن این دختره هم نذار . خودش مشکلی نداره ! مشکلی نداشت؟ شب عروسی شوهرش باید به مهمان ها لبخند می‌زد و تظاهر می‌کرد که چیزی نیست . عروس تازه قرار بود وارث اسفندیاری ها را به دنیا بیاورد . با سوزش بی مقدمه ی دستش از وسط افکار درهم و برهمش بیرون کشیده شد. لیوان توی دستش شکسته بود. -آخ ! -چیکار کردی باز دست و پا چلفتی ؟ صدای کوروش بود‌ . آخ که این صدا هنوز تا اعماق قلب و مغزش همزمان رسوخ می‌کرد. در دلش زمزمه کرد‌ -نفس عمیق بکش دختر چیزی نیست. امشب قراره از این خونه برای همیشه بری . تنها هم نیستی. یادگار کوروش تو دلته یغما... -کر شدی یغما؟ با تو دارم حرف میزنم. با بغض به طرف کوروش چرخید. همان قد بلند چهار شانه ای بود که هنوز و تا همیشه دلش برایش ضعف می‌رفت. اصلا همه ی اینها به کنار کوروش پدر جنین ۵ هفته ای درون رحمش بود . هرچند خودش خبر نداشت و قرار هم نبود تا آخر دنیا خبر دار شود -دستم میسوزه! کوروش نفس کلافه ای کشید و جلو آمد. کت شلوار دامادی اش را نصفه و نیمه پوشیده بود. -دست و پا چلفتی هستی دیگه . بهتم برمیخوره حرف حساب میشنوی. نزدیکش که شد سرش گیج رفت. عطرش که زیر بینی اش زد دلش می‌خواست خودش را در آغوشش رها کند. ویار که این چیزها را نمیفهمید. -برو خودم میتونم. کوروش دستش را چسبید و زیر شیر آب برد. خبر نداشت جنین ۵ هفته ایش مادر بیچاره اش را این چنین معتاد تن خود نامردش کرده است. -بده من ببینم. صدات چرا اینجوریه؟ گریه کردی یغما؟ اگر یک کلمه دیگر حرف می‌زد بغض درگلو مانده منفجر می‌شد و از شدت نیاز به آغوشش حتما برگه ی آزمایش مثبت شده را نشانش می‌داد. -نه! تو فکرش و نکن. امشب دومادیته. یک قدم نزدیک ترش ایستاد. دیگر قدرت حبس کردن نفسش را نداشت. سعی کرد سرش را نامحسوس به گردن خوشبوی شوهرش نزدیک کند و هوس جنینش را بخواباند. -یغما چیزی شده؟ آخ از عطر خمیر دندان نعنایی لعنتی اش... بی اختیار خودش را در آغوشش رها کرد و دست های کفی و خونی اش را دور پیراهن سفید دامادی شوهرش پیچید. -یکم بوت کنم بعد برو... کوروش بی حرکت مانده بود و تنها نفس های عمیق می‌کشید. باورش نمیشد که زنی که از او گریزان شده بود حالا در آغوشش این طور نفس های عمیق می‌کشید. - واسه چی من و بو میکنی لعنتی؟ یغما من و نگاه کن... 👆
Показати повністю ...
157
1
:آتییییش،فرار کنید ساختمون آتیش گرفتهه.‌ با داد و قال عجیبی که به راه افتاده بود و هر لحظه بیشتر میشد،نگاه بی تفاوتش را به افراد وحشت زده ای که از این سو به آن سو بدون مقصد میدویند دوخت،چه جور آتش سوزی بود که در آن واحد چنین حرج و مرجی برپا ساخته بود؟ یکی از افراد صحنه نزدیکش شد و اخبار را اعلام کرد:جناب نامدار انگار منبع آتیش سوزی ساختمون اصلیه،بهتره شما تشریف ببرین خیلی خطرناکه،آتیش اونقدر زیاده که بعید میدونم تا آتشنشانی برسه،چیزی از ساختمون باقی بمونه!.. زمان ایستاد،ساختمان اصلی همانجایی بود که اتاق مخصوص او در آن قرار داشت و دخترک زبان بسته اش در آن به دستور خودش منتظر بود تا پارسوآ برود دنبالش دیگر مگر نه؟.. دخترکی که زبان زیادی پرکارش به لطف خودش از کار افتاده بود و مدت ها بود با آوای کلمات بیگانه...دخترکی که او با وحشتی که نسبیش کرده بود در عمارت تاریکش از او دختری لال و ترسو ساخته بود که اکنون در میان آتشی که زبانه میکشید گیر افتاده بود و آوایی نداشت تا کمکی طلب کند!...دخترکی که خود او از روستایی زیبایش دزدیده و اکنون تقدیم آتش کرده بود! نفهمید چگونه و با چه سرعتی خود را به ساختمان رساند،تداعی صحنه ی گریه های مظلوم و بی صدای دخترک در میان شعله های آتش برای به جنون کشاندنش کافی بود که هیولای خفته در وجودش نعره زند و بی توجه به افرادی که مصرانه قصد جلوگیری از ورودش را داشتند وارو ساختمان شود،آتش از هرسو زبانه میکشید و چشمان به خون نشسته ی پارسوا تنها مقصد را میدید،اتاقش که در آتش میسوخت!... دیوانه وار سمت اتاق دویید و پشت در ایستاد و فریاد زد:دختر...هییی...جوجه جواب بده!..خودت که میدونی سرپیچی از فرمان چه عاقبتی داره؟ دخترک جواب نمی داد و این یعنی عمق فاجعه بی توجه به دربی که در شعله های بی رحمانه ی آتش میسوخت با لگدی به آن وارد شد و چشمان جمع شده اش اتاق داغ را کاویید و پیدایش کرد،جسم کوچکش را که در گوشه ای جمع سده بود و نفس نمی کشید!... دیوانگی همین بود دیگر! که حمله کند با آتش مشت بکبد به درو دیوار داغ شده،اینکه نفس آن دختر از او عقب بماند!...بدون چشمان آن دختر این دنیا چه فرقی با اتاقی که آتش از هر طرفش زبانه می کشید داشت؟..جسم بی جانش را عصبی تکان داد و از زیر دندان های قفل شده اش غرید:چشمات و باز کن لامصب!...چرا نفس نمی کشی جوجه؟...میدونی که چشماتو باز نکنی چی میشه دیگه؟... جسم بی جانش را مجدداً تکان داد و عربده زد:بازی بسته!..می دونی چند وقته اون صدای لعنتیت و نشنیدم؟... دخترک جواب نمی داد،حتی از ترس لحن خشمگینش!.. دستش را زیر زانوی دخترک برد و جسم سبکش را بی توجه به سوزش عجیب شانه اش بالا کشید و زیر گوشش غرید داشت دخرک را خر میکرد!:میریم پیش دوستات،حالا باز کن اون چشمای کوفتیتو!حواست هست بد بازی رو شروع کردی؟..د من پدر اون قلب کوچولوت رو خودم درمیارم اگه قبل من نکوبه!..بسه خب؟...الان رفتیم بیرون توی لعنتی خوب میشی! اما دخترک هیچ عکس العملی نشان نداد..‌هیچ! Reall part ❤️‍🔥❤️‍🔥❌
Показати повністю ...
42
0

sticker.webp

163
0
. _اون زنیکه بیوه که پسرمو از راه به در کرده تویی دختر! رعنا مات مانده لباس در دستش خشک شد. مادر معین اینجا چه می کرد! - چه خبره خانوم اینجا مغازه ست آروم تر... این خانوم و میشناسی رعنا؟ نفس در سینه اش حبس شده بود‌. می ترسید کارش را از دست بدهد که هول میز را دور زد. - ب...بله سهیلا خانوم ببخشید. گفته و با ایستادن مقابل آن زن چادری آرام پچ زد: - ح...حاج خانوم تو رو خدا اینجا محل کار منه، چیشده؟ پسرتون کیه؟ خاتون رو ترش کنان صدایش را روی سرش انداخت - پسرم؟ همونی که کُرستت رو تختش جا مونده... پسر منه... نفسش از دیدن لباس زیر در سینه اش مانده بود. مشتری ها پچ پچ می کردند که سهیلا خانوم دوباره صدایش زد. - رعنا برو بیرون از مغازه! ملتمس رو به خاتون چرخید. اگر کارش را از دست می داد صاحب خانه اسبابش را بیرون می ریخت. - حاج خانوم لطفاً، منو از نون خوردن نندازید بریم بیرون حرف بزنیم‌... بخدا من اصلا نمیدونم از چی حرف می زنین خاتون غیظ کرده دستش را گرفت و با خودش بیرون کشید - که نمیدونی هان؟ تو مردی که رفتی پیچیدی به زندگیش رو نمیشناسی؟ بیا ببین! مات شده به مرد مقابلش نگاه کرد. معین بود! خاتون به شانه اش کوبید - ببین زنیکه نمی دونم چجوری خودتو پیچیدی به پای پسر من... من امثال تو رو خوب میشناسم دنبال پول و پله ای... ولی از پسر من آبی برات گرم نمی شه اون زن داره بی آبرو! پسر من زن داره... یخ کرده داشت به مرد مقابلش نگاه می کرد. مردی که دست در جیب و اخم آلود ایستاده و جلوی مادرش را نمی گرفت. - م... معین! با عجز صدایش زده و معین حتی نگاهش هم نکرد... سرش به دوران افتاده و صدای مشتری هایی که داخل مغازه بودند بیرون آمده بودند در مغزش می پیچید - زن بیوه کارش خونه خراب کردنه - خجالت نمیکشه پا کرده تو زندگی مرد متاهل! - سهیلا این شاگردتو اخراج کن وگرنه شوهر تو رو هم ازت میگیرها... ناباور جلو رفت. - ت...تو زن داشتی؟ م...من پیچیدم به زندگی تو؟ بغض نشسته در کلماتش اخم های معین را غلیظ تر کرده بود. دخترک جانش بود اما مجبور بود رهایش کند... بخاطر ارث باید روی این دختر خط می زد - باتوام معین؟ من از راه به درت... - همه چی تموم شد رعنا! باقی مونده موعد صیغه رو بخشیدم اینم مهریه ت... دیگه دور و بر من پیدات نشه... شکستن را در زمردی های دخترک دیده بود که رو به خاتون کرد. - بریم حاج خانوم تموم شد... معین تمامش کرده بود آن هم وقتی که صدای صاحب کار دخترک را شنید که اخراجش می کرد...
Показати повністю ...
173
1
_ از شدت خونریزی لباش کبود شده باید ببرمش بیمارستان نیلوفر با خجالت هق زد سقط کرده بود و تمام مدت مدیربرنامه‌های شوهرش کنارش بود! یک نامحرم زنِ ماما با اخم در جوابِ جاوید غرید _ نخیر! اروند خان خودش دستور داد گفت هرچی شد خودم حل کنم نیلوفر با درد چشم بست و زن پارچه های تمیز رو به پاهاش کشید تا خونارو پاک کنه زیرلب غر زد _ الکی که نیس! یارو سوگولی فوتبال ایرانه برداری دوست دختر صیغه‌ایشو ببری بیمارستان بگی توله سقط کرده؟ بعدم خبرنگارا بریزن رو سرتون و... با دیدن چشمان نیمه‌باز نیلوفر سکوت کرد _ هی دختر؟ نخوابی که میمیری جاوید نالید _ چش شد؟ لباس تنشه برگردم؟ نیلوفر از خجالت بغض کرد و زن پاهای خونیشو با ملافه پوشوند _ پوشوندمش ، برگرد ببین چیکار میخوای بکنی من مسئولیت قبول نمی‌کنم جاوید نگران کنار تخت زانو زد _نیل؟ ببین ... بهش زنگ زدم جواب نداد ولی هرجا باشه خودشو میرسونه طاقت بیار نیلوفر بی حال لبخند زد و هذیون گفت _ میدونی من چندسالگی عاشقش شدم جاوید؟ جاوید غرید _ حرف نزن ، انرژیتو نگه دار _ پنج سالگی عاشقِ پسرعمویی شدم که عشقِ فوتبال داشت نمیدونستم قراره همون عشقش به فوتبال روزگارمو سیاه کنه جاوید بی توجه به اون زیرلب غرید _ کجا موند اون شوهر بی غیرتت؟ نیلوفر بی حال لب زد _ بهش اینطوری نگو... آخ _ چی شد؟! زن ترسیده گفت _ فشارش اومده پایین ، داره ازش لخته خون میاد نیلوفر با خجالت هق زد و جاوید دلسوزانه توضیح داد _ من هیچی نمی‌بینم خب؟ مثل خواهرمی تو خجالت نکش کوچولو نیلوفر طاقت نیاورد با درد هق زد و دستشو روی شکمش گذاشت _ من بچمو می‌خوام جاوید با ترحم غرید _ خدا لعنت کنه اروندو _ اینطوری نگو صدای خُرخُر نفس های دخترک بلند شد جاوید نالید _ چه بلایی سرش اوردی؟ زن وحشت زده سرتکون داد _ من به اون آقایی که آوردش گفتم بچه پنج ماهه سقط کردن نداره بچه تو شکمش زندست ، باید ببری بیمارستان کورتاژ کنن جاوید با عجله سمتش خم شد تا بغلش کنه که خودش رو کنار کشید _ نه _ یعنی چی نه؟ _ خبرنگارا میفهمن ... واسش بد میشه صبر کن خودش بیاد جاوید فریاد کشید _ داری میمیری احمق! باز به فکرِ اون آشغالی؟ نیلوفر بی جون هق زد و جاوید گوشیشو برداشت با خشم شماره اروند رو گرفت اینبار تماس بی جواب نموند صدای موزیک از اونور خط به گوش میرسید جاوید با خشم داد کشید _ کدوم جهنمی؟ اروند مردانه خندید _ یک شبم که من خوش اخلاقم ، تو از دنده چپ بلند شدی داداش؟ _ کجایی میگم؟ صدای اروند جدی شد _ بازی تموم شد! رفیقت دوتا گل زد و احتمال پیشنهاد قرارداد از سمت عمان بالا رفت کجا باید باشم؟ داریم با بچه های تیم جشن میگیریم تو کجایی که کنارم نیستی؟ جاوید پوزخند زد _ پیشِ زنت! اروند عصبی غرید _ چی زر میزنی جاوید؟ مستی؟ _ مست تویی که یادت رفته امشب قرار بود زنتو بیاری ثمره عشقتو سقط کنه تا به پیشرفت کاری باباش آسیب نرسه! اروند بهت زده سکوت کرد شوک شده بود جاوید دوباره طعنه زد _ مست تویی که عشقتو انداختی زیر دست اینا نیلوفر نمیدونه و سنگتو به سینه میزنه ولی من خوب میدونم که به مرادی گفتی با زنت مشکل داری و میخوای طلاقش بدی چرا؟ چون دخترش عاشقِ مونتیگو که تو باشیه! میخوای به وسیله اونا معروف تر بشی حالا اگر زنِ طفلیت حامله باشه کسی جداییتونو باور نمیکنه نه؟ اروند نگران پچ زد _ کجایی تو؟ به اون زنیکه مامائه بگو غلطی نکنه تا من خودمو برسونم جاوید پوزخند زد _ یادت رفته بود؟ اروند عربده زد _ببند دهنتو رو مخ من نرو! این مزخرفاتتم به گوش نیلو نرسه وگرنه جرت میدم جاوید _ این دختر همونی نبود که بخاطر تو از باباش کتک خورد؟ همونی که التماسِ من کرد تا مدیربرنامه‌ات بشم؟ همون که گفت اروند ستاره میشه! همون که از اروند ، مونتیگو ساخت حالا حاملش میکنی و دستور سقط میدی؟ در حد تو نیست نه؟ اروند ارم ، مونتیگوعه بزرگ کجا و دخترِبچه‌ی ساده و معمولی کجا؟ به پای مدل های روسی که واست سر و دست میکشنن نمی‌رسه اروند با تمام توان عربده زد _خفه شو جاوید تا بیام صدای ناله های نیلوفر بلند شد جاوید از قصد سکوت کرد تا صدای درد کشیدنش رو اروند بشنوه و بعد پچ زد _ می‌شنوی؟ صدا ناله های زنته تو هذیوناش تورو صدا می‌زنه اروند نالید _ توروجونِ مادرت جاوید ... برو کنارش تنهاش نذار تا منِ خاک برسر برسم قرار نبود ... به قرآن قرار نبود مجبورش کنم سقط کنه فکر میکردم فرداشبه میخواستم امشب بگم پشیمون شدم صداش گرفته و لرزون بود پشیمون ادامه داد _ مست بودم که کتکش زدم بازی قبلیو باخته بودم میز چیده بود تا خبر بده وقتی گفت نفهمیدم چی شد که افتادم به جونش دارم میام نیلوفر دوباره ناله کرد و جاوید پوزخند زد _امیدوارم قبل ازینکه از درد خونریزی بمیره برسی تا حداقل بتونی حلالیت بگیری!
Показати повністю ...
مونتیگو ⚽️
°• ○●°• ○● ﷽ ●○•° ●○•° سباسالار #اکالیپتوس #جگوار #مونتیگو #گرگاس #آرتِمیس #پارادایس ✨پایان‌خوش✨ کپی پیگرد قانونی دارد
163
0
-با من می‌خوابی یا سربازام؟! تنِ دخترک از حرفش لرزید‌ و نگاهش درهم شکست. اوهام با پشتِ دست روی گردن و پوست لطیفش را نوازش کرد. -التماس، بیشتر تحریکم می‌کنه. مذاکره نداریم. فقط انتخاب. ستیا نگاهِ پر دردش را بالا کشید. خیلی خوب منظورِ حرفش را فهمیده بود امشب جسمش به یغما می‌رفت. - فقط من و بکش. مرد نیشخندی زد و چشمانِ تیزش روی لب‌های او مکث کرد. -پس انتخابت شد سربازام. عقب گرد کرد تا از اتاق خارج شود، اما دست سِتیا چنگ یقه‌اش شد. -خودت. اما فرصتِ انتخاب دخترک برای انتخاب سوخت شده بود. دستش را با غیض پس زد. -دیگه تحریکم نمی‌کنی. همون سربازام از خجالتت در میان. قلبش یکی در میان می‌زد و چشمانش خیس از اشک بودند. بین بد و بدتر، بدترین را انتخاب کرده و برای رسیدن به آن، تن به هر کاری می‌داد. -تحریکت می‌کنم... اما او بی‌توجه قدم دیگری به عقب برداشت و دخترک هراسان جلو کشید. -این یه تجاوز نیست. من... ستیا بغضش را فرو خورد و با دستی لرزان، بند‌های آزادِ لباس خوابش را روی شانه انداخت و دستش روی یقه‌اش نهاد، تا لباس پایین نیفتد. -تو زیادی جذابی. ترجیه می‌دم با تو بخوابم. اوهام چشم ریز کرد. ناله‌های زنش، در فیلمی که برایش فرستاده بودند، دائم در گوشش تکرار می‌شد. -قرار نیست بهت خوش بگذره. اشک‌هایش را با پشتِ دست پاک کرد. خوابیدن با این مرد، برایش دردناک‌ترین انتخاب زندگی‌اش می‌شد. اما تجاوز به توسط صدها سرباز؟! حتی فکرش هم او را می‌کشت. -بازم انتخابم تویی. دست از روی سینه‌اش برداشت و پیراهنِ سفید رنگش روی زمین افتاد. -من آماده‌ام. اندامش همانند تندیسی زیبا و تراش خورده بود و ظرافتی که داشت، چشم اوهام را خیره کرد. شرمگین و با سری به زیر افتاده قدمِ لرزانش را جلو کشید. -من تمام و کمال برای تو. اوهام هیچ تردیدی در دل نداشت. تصورِ زنش زیرِ دستانِ دارا و خیانتش، آن‌قدر درگیرش کرده بود که در برزخ دست و پا می‌زد. ستیا، در تاریک و روشنِ اتاق، فاصله را به صفر رساند و مقابلش رسید. -من و دست سربازات نسپر. سرش را بالا گرفت و با آن چشمانِ خمار و درشتش، مظلومانه نگاهش کرد. -فقط... اوهام اجازه نداد حرفش را تکمیل کند. تخت سینه‌اش کوبید و... این‌جا یه دختر داریم که زبونش واسه همه دنیا سه متره، اما به پسرمون که می‌رسه دست و پاش و گم می‌کنه و همیشه تو کَل‌کَلا بازنده‌ی بازیه. تا وقتی که...😱🔥🔞 برای خوندن همین بنر رمان و سرچ کنید. 🔞
Показати повністю ...
49
0
Reall part❤️‍🔥 پارت واقعی، نبود لفت بده!🧨 که از دست من فرار میکنی..هووم؟..کدوم گوری بودی؟ :ق..قبرستون! :لئو رو باز کنین...بره تو قفس کنار بقیه! :ب..بخدا..ار.. نمی فهمید...نمیشنید!..کور و کر شده بود! دخترک هیستریک وار میلرزید واز ترس زبانش بند رفته بود و با همان زبان نیم بند شروع کرد به التماس کردن... آن چشمان خونین و بی حالت مال اربابش نبودند!...دخترک در آن قفس جان می داد مطمئن بود!...آن سگ ها برای شکار تربیت شده بودند و جسم نحیفی چون او در برابرشان هیچ شانسی نداشت... :ا..اربا..ب.ببخ..ببخشید...بخدا..تکرار..نمیشه! جنونی که بر پارسوا غالب شده بود..مانند هر زمان دیگری اجازه ی تفکر را به او نمی داد... نمی فهمید دخترکش با دیدن آن سگ دوبرمن..به کل لال شده است!.. دخترک..اورا دور زده بود!...افسار پاره کرده بود و میخواست خودش که تنها داراییش بود از پارسوا صلب کند!... بادیگارد ها هرکدام جرئت نزدیک شدن و اصرار برای نجات جان دخترک همیشه مهربان عمارت نداشتند! با اشاره ی سر اربابشان دو نفر نزدیک دخترک شدند..دخترک مظلومانه تقلا کرد..درست مانند کسی که به مسلخگاه میرود و می داند جان سالم به در نمی برد!... :ت..توروخدا..اونا..میخورن..زن..زنده زنده!..م.میت..رسم کشان کشان اورا سمت قفس می بردند و یکی از بادیگارد ها لب زد:بد کردی دختر... در قفس باز شد و دخترک را وارد آن کردند... میمرد!..مطمئن بود!..باخود زمزمه کرد:ا..ارباب..نامرد...ب..بابایی دارم میام پیشت.. سگ ها با دیدن او پارس کردند و بی تاب برای قلوه کن کردنش!... ساشا سراسیمه وارد شد و سمت اربابش رفت..دیر کرده بود؟..دخترک کجا بود؟نفس نفس زنان اخبار را به ارباب پارسوایش ابلاغ کرد:ا..ارباب..خانوم..رفته بودند..قبرستون..سر قبر پدرشون.. صدای جیغ دخترک...تا مغز و استخوان پارسوا رسید..او با دخترکش..چه کرده بود؟ Reall part ❤️‍🔥❌ رمانی جنجالی و نفسگیر بین اربابی بی رحم و زاده ی تاریکی و دخترکی از جنس نور و روشنایی! شدت_پیشنهادی❤️‍🔥
Показати повністю ...
48
0

sticker.webp

350
1
: رئیس شایعه شده شما با دختری که نصف سنتون رو داره مخفیانه وارد رابطه شدین بیش از صدتا خبرنگار و افراد مختلف بیرون استدیو تجمع کردن! بچه ها آمار دادن خبر بولد روزنامه ها ازدواج مخفیانه ی شما با دختریه که تو خونه اتون پنهان کردین و این طبق اعترافای خودشه! ح...حتی یه چیزای راجب بیماریتونم...میدونن! پارسوآ، درکمال خونسردی که پارادوکس عجیبی با چشمان غرق در خونش داشت در سکوت به حرف بادیگاردش گوش سپرد و تنها سوالی که مطرح کرد از بین آن همه اخبار یک جمله بود! : اعترافای خودش؟!... بادیگارد وحشت زده پاسخ داد :ایشون امروز با اجازه ی خودتون و همراهی بچه ها رفتن بیرون، نمی دونم چجوری تونستن با کسی راجب این قضیه صحبت کنن!... : نمیدونی!... در ذهن صحنه ی صبح را یادآور شد، دخترک بی زبانی که بعد از جنونی که به پارسوآ وارد شد و ناغافل ترکش هایش به او نیز اصابت کرده و زمانی که میخواست به او کمک کند تا آسیبی به خود نرساند سبب شکسته شدن دستش شده بود، امروز با ناتوانی درخواستی از او داشت و آن حداقل یک ساعت فرصت برای رفتن بر سر مزار پدرش بود، پدری که خود پارسوآ شاهد مرگش بود! پدری که یکی از زیردستان خودش بود! پارسوآیی که میدانست آن دخترک مو طلایی و مظلوم در این دنیا، در بی کسی همتا ندارد و همین شده بود نقطه ضعفی برای آوردنش به عمارتش! پس دخترک فکر دیگری در سر داشت! با کاری که امروز کرده بود نمی توانست جرئتش را تحسین نکند! در افتادن با پارسوآ نامدار، کم چیزی نبود! آن هم اینگونه مستقیم و صریح! دخترک این را هم میدانست که باید پای کاری که کرده بود بایستد مگر نه؟ ناغافل مشتی محکم در صورتش کوبید و بی توجه به جسم رو زمین افتاده اش پاسخ داد : یادت میدم! ضربان بالا رفته ی قلبش و نبض شقیقه اش نشان از حملات عصبیش میداد اما بی توجه به همه شان از در مخفی خارج شد و با نشستن پشت اتومبیلش تا خود مقصد بی مهابا تاخت دخترک از او سوءاستفاده کرده بود؟ دخترکی که هربار بعد حملاتش برایش اشک میریخت و کنار پارسوآ با وجود تمام وحشتناک بودنش و دانستن درون هیولا مانندش مانده بود و کم کم داشت به حضورش در آن عمارت سوت و کور عادت میکرد؟ :چه سوپرایزی بشه امشب! فقط خدا کنه اون بادیگاردا به گوشش نرسونن، واای چته وارثانا؟ آروم بگیر دیگه... در تاریکی اتاق به آرامی نزدیک جسم کوچکش شد و در حالی که ناغافل پهلویش را وحشیانه در مشت میگرفت کنار گوشش بی توجه به جیغ وحشت زده اش غرید :هوووم..سوپرایز شدم! آفرین...حالا جایزت چی باشه خوبه؟ دستانش لغزید تا زیر گردن دخترک و درحالی که حلقه ی دستانش هر لحظه محکم تر میشد ادامه داد : د بنال دیگه!...وقتی داری له له میزنی زیرم باشی د ادا تنگه درآوردنت واسه چیته؟... بی توجه به دست شکسته اش روی تخت هولش داد و مشغول کندن لباس های خود شد و در همان حال زل زد به چشمان از حدقه درآمده ی دخترک و ادامه داد : پس همچینم خنگ نیستی!خوب دورم زدی، ولی میدونی که دور زدن من باعث سرگیجه ی خودت میشه! تن تنومندش را بی ملاحظه روی دخترک انداخت و درحالی که بی رحمانه لباس هایش را میدرید و در همان حال بی توجه به التماس ها و ضجه های وارثانا جای جای تنش را کبود میساخت ادامه داد : از علایق منم که خبرداری پس حسابی جیغ بکش و کولی بازی در بیار! بزار جفتمون از نقشه ات لذت ببریم، پس زنمی و منم یه مریضم! : ارباب توروخدا‌جون هرکی دوست دارین نکنین...چه غلطی کردم من؟ چتون شده؟...به روح بابام نمیدونم چی میگین...آخخخخ...خداااا میدانست آن جسم ریز نقش در حالت عادی هم نمی تواند کسی چون او را در رابطه تحمل کند چه رسد اینگونه بر جسمش بتازد! نفهمید چقدر روی تنش تاخت، تنها چیزی که متوجه شده بود جسم بی جان دخترک بود و اویی که تازه فقط کمی از کله ی داغ شده و حالت جنونش فاصله گرفته بود، هنوز با دخترک کار داشت، نباید به این راحتی از دستش فرار میکرد! تلفنش به صدا در آمد و بی توجه به جسم بی جان روی تخت پاسخ داد :بگو : رئیس مشخص شد جریان چی بوده..پدرتون برای تنبیه و دور کردنتون از خانوم این کارو کردن..بچه ها گفتن امروز باخانوم رفتن و به اصرار ایشون کیک تولد و شمع گرفتن، چون خواهش کردن میخوان غافلگیر شین چیزی نگفته بودن ولی الان همه چی مش او چه کرده بود؟ نگاه یخ زده اش را به تخت دوخت، زیر نور کمی که از پنجره وارد میشد قرمزی خون روی ملافه و صورت دخترک که رنگ زندگی از آن رخت بر بسته بود به خوبی نمایان بود.. کیک خریده بود؟ برای تولدش؟ او تا کنکن همچین تولدی داشت؟ چه کرده بود؟ بی نفس لب زد : د..دختر بی هوا سمتش هجوم برد و درحالی که جنون وار اورا در آغوش میکشید صدایش زد : طلایی؟وارثانا چشمای لعنتیتو باز کنم این خون چیه؟لعنت به منننن وارثانا الان دوباره دیوونه میشما..غلط کردم دختر.چشمای لعنتیت و بازکن، به من رحم کن اماهیچ!
Показати повністю ...
•●ارباب مردگان زنده میشود●•
به نام خالق عشق♡ • نویسنده:معصومه دلاور • ادمین: @delavar_P • پارت گذاری منظم • 🚫انتشار رمان حتی با ذکر نام نویسنده پیگرد قانونی دارد • پایان خوش🌟
60
1
‌. -کون مامانت پاره شده یوسف زود خودتو برسون صدای پرشور دخترک در اتاق پژواک شده بود که یوسف با اخم های درهم روی صندلی تکان خورد. گوشی اش به دستگاه وصل بود و نمی توانست جدایش کند. - چی میگی گلی؟ تو جلسم... میداست دخترک آنقدر خنگ است که نفهمد منظورش چیست. همان هم شد و گلی با هیجان ادامه داد: - میگم حاجی زده کون..ام نه چیزه....آها کاندوم مادرجون پاره شده خودتو برسون! نگاه خیره ی شُرک ها رویش بود اما نمیتوانست کاری کند. دندان چفت کرد و غرید: - کسی تو اون خراب شده بجز تو نیست که بتونه درست حرف بزنه! دخترک لب هایش آویزان شد و به صندلی تکیه زد - نخیرم تنها بودن خونه وقتی من رسیدم حاجی گذاشت رفت خانوم جون رو تخت ناله می کرد با بدبختی کمک پیدا کردم ببریمش بیمارستان. پاهاش موندن رو هوا... صدای خنده ی مرد ها در اتاق پیچیده بود که عاطفه از آن سوی خط به حرف آمد - داداش تو رو خدا خودتو برسون مامان داره سکته می کنه... از پشت میز بلند شد. دود از سرش بلند می شد. - زنگ بزنید آمبولاس من میام بیمارستان! گلی باز هم خودنمایی کرد - نهه نمی خواد با ماشین آقا ممد داریم میبریمش نترس خوبه. عا بذار... صدای حاج خانوم پر عجز بود. - یوسف... یوسف خودتو برسون این ذلیل شده آبرمونو برده یه محل و یه حرف من وای خدا مردم این چه آفتی بود انداختی به جون ما... طلاقش میدی یوسف همین امروز این دختره ی سلیطه رو پس میفرستی خونه باباش! در حالت عادی اش باید به گلی بر میخورد اما او دخترک قرتی و شیرین زبانی بود که با تمام قوانین سخت فریبا ها عروس عمارت شان شده بود - نترسین کاندومتون رو می دوزن خوب میشین. الو یوسف مامانت خوبه من تو کوچه رفتم کمک جمع کنم یکم ناراحت شد تو بیا بیمارستان عشخم دیگر کسی سعی نمی کرد محافظه کاری کند و آبرویی هم برای یوسف نمانده بود با جدا کردن گوشی از دستگاه پر غیظ غرید - خراب میکنم اون مدرسه ای رو که به توعه بی شرف توش درس یاد دادن گلی!
Показати повністю ...
218
2
ازدواجشون صوریه و مادربزرگه شک کرده می‌خواد مچشون و بگیره😂😂👇 یک قدم به جلو برداشتم و صدایِ یک ضربه‌ی دیگر با عصا بر زمین به گوشم رسید. قدمی دیگر برداشتم و دوباره همان صدا. حدس می‌زدم ماه‌پری باشد. صداها که نزديک‌تر شد، دیگر یقین پیدا کردم. ماه پری داشت به طرفِ اتاقِ ما می‌آمد. -شِت! پریشان به طرفِ هامون چرخیدم تا بیدارش کنم. اما او را با چشمانی کاملا باز، خیره به سقف یافتم. متوجهِ نگاهم شد که مردمک‌هایش را از سقف گرفت و به من دوخت. -تا من و تو رو، تو هم نبینه آروم نمی‌گیره. قلبم تندتر از هر زمانی می‌کوبید و وقتی خطِ فکریمان را در یک مسیر دیدم، آشفته‌تر شدم. -چکار کنم؟! کلافه روی تخت نشست. -بِکَن! گیج نگاهش کردم و او با انگشت ثبابه به لباس‌هایم اشاره زد. -لخت شو. حوصله داری هر روز بخوای زن و شوهری بهش ثابت کنی؟! چشم‌غره‌ای نثارش کردم و خونسرد دوباره دراز کشید. -خیلی خوشگلی، همه‌شم قایم کردی. دستم مشت شد و محکم به رانم کوبیدم. آنقدر غد و یک‌دنده بود که برای حلِ چنین بحرانی‌ هم باید دل به دلِ راهِ حل‌های مردم آزارش می‌دادم. گریه‌ام گرفته بود، زیرا که صداها در نزدیک‌ترین حالتِ ممکن قرار داشت. یقه‌اسکی‌ام را بیرون آوردم و روی صورتش پرت کردم. در کسری از ثانیه نیم خیز شد. بلوزم را از روی صورتش برداشت و به گوشه‌ای پرتاب کرد. تا به خود بجنبم دستم را کشید و مرا روی تخت انداخت. هینِ آرامم، با خیمه زدنِ او روی تنم یکی شد. پتو را رویمان کشید و صدایِ عصا کامل قطع شد. او رسیده بود. -نکشمون با این مدل جاسوسیش. اما همه‌ی حواسِ من به رویای زودگذرِ ذهنم بود. رویایِ ماندن بینِ بازوهایش. آرنج دو دستش را دو طرفِ بازوهایم تکیه زده بود و در اسارتِ او بودم. صورت‌هایمان مقابلِ هم، با فاصله‌ی کمی قرار داشت و مردمک‌هایم از بی‌قراری یک‌جا ثابت نمی‌ماندند. داغی پوستش را به راحتی حس می‌کردم و به تنِ لرزان و آشوبم می‌رسید. نتوانستم... تاب نیاوردم و سرم را به پهلو چرخاندم تا از چشمانش فرار کنم. از تیله‌های سیاه رنگش آتشِ سرخ ساطع می‌شد. -بازم بدهکارم شدی. زبانم از زدنِ هر حرفی عاجز بود و سینه‌هایم از فرطِ هیجان، به شدت بالا و پایین می‌شد. بینِ ما دو نفر خیلی وقت بود، که کِششی عجیب و غریب جرقه می‌زد. جرقه‌ای که امشب آتش شد و وای به ادامه‌ی روزهایمان. جرقه‌ای به نامِ هوس که شعله کشید و می‌دانستم کار دستمان می‌دهد. -چرا نمی‌ره؟! ناچار و عاجز به دنبالِ راهِ حل بودم، که فقط این لحظات تمام شود. -ناله کن! تا نشنوه نمی‌ره.... با غیض پچ زدم: -چی؟! دستش به پایین خزید و دندان‌هایش زیر گلویم نشست: -جیغ نزن، فقط ناله... تا به خود بجنبم دستش بین پایم خزید و... 🔞
Показати повністю ...
64
2
_ طلا رو آوردم سقط کنه ولی الان از صداسیما زنگ زدن میگن مصاحبه افتاده جلو میتونی بیای پیشش؟ صدای اروند گرفته بود جاوید بهت زده جواب داد _ شوخی میکنی مگه نه اروند؟ تو اینقدرم بی غیرت نشدی اروند پوزخند زد _ آدرسو واست فرستادم کسیو نداره وگرنه به تو رو نمینداختم _ دِ پفیوز اگر بی کس شده بخاطر کیه؟ بخاطر تو که مثل دستمال کاغذی ازش استفاده کردی و حالا که سیر شدی و شکمش اومده بالا میخوای بکشیش اروند تماس رو قطع کرد صدای گریه های طلا از توی اتاقک محقر می اومد وارد که شد صدای زن رو شنید _ باز نگه دار پاهاتو دخترجون ، تا میخوام سر میله رو وارد کنم خودتو عقب می‌کشی مگه من مسخرتم؟ ای بابا اروند با اخم وارد شد و تشر زد _ بیرون باش زن نچی کرد و ایستاد _ ببین پسرجون ، بخوای معطل کنی ماهم یاد داریم! فک کردی نفهمیدم آدم حسابی و معروفی؟! صبح تا شب عکست تو روزنامه‌ها و تلویزیونه اذیت کنی اذیت میکنم اروند عصبی غرید _ گمشو بیرون تا خبرت کنم همین مونده توئه دوزاری تهدید کنی زن زیرلب ناسزایی گفت و از اتاق خارج شد طلا با پاهای برهنه از ترس میلرزید و اشک می‌ریخت اروند روی صندلی چوبی کهنه نشست و کلافه پچ زد _ پنج سال پیش اومدی چی گفتی دخترعمو؟ طلا در سکوت هق زد میدونست منظورش چیه _ گفتی عاشقمی! بهت چی گفتم؟ گفتم تازه اول راهم ، که تازه اولین قرارداد خارجیمو امضا کردم گفتم تا دو سه سال دیگه عکسم میره رو بیلبوردا گفتم زن و زندگی فقط مانعمه تو چی گفتی؟ طلا بغض کرده پچ زد _ من که اعتراضی نکردم _ گفتی باکره نیستی ، گفتی فقط یه شب ولی بعدش چی؟ باکره بودی... باکره بودی و من با شرط نگهت داشتم طلا سرشو روی زانوهاش گذاشت و زار زد خسته شده بود اروند نمی‌فهمید چرا صدای گریه های دخترک تا این اندازه براش زجرآوره سعی کرد بی تفاوت باشه _ من دوساعت دیگه باید تهران باشم طلا وقت مصاحبه دارم بخواب تمومش کنه طلا التماس کرد _ بذار برم... بخدا بچمو برمیدارم میرم تو یه روستای دور افتاده هیچ وقت دیگه مزاحمت نمی‌شم _ داری اون روی سگمو بالا میاری _ پنج ماهشه ، حس داره دردو میفهمه قلب اروند تیر کشید اما کوتاه نیومد _ بخاطر حماقت و خفه خون گرفتنِ جنابعالی پنج ماهش شده وگرنه تو همون ماه اول با قرص کلکش کنده بود طلا بی صدا زار زد و اروند سعی کرد محکم باشه ایستاد و سمت بدن نحیف دخترک اومد شونه هاشو فشرد دخترک روی تخت کهنه دراز شد _ فقط چنددقیقه ریلکس باش و به سقف نگاه کن خب؟ درد نداره زود تموم می‌شه... هردو میدونستن دروغ می‌گه اروند زن رو صدا زد و خودش از اتاق بیرون اومد پاهاش می‌لرزید نمیدونست این حسِ لعنتی از کجا اومده پیامِ مدیر برنامه هاش رسید "کجایی اروند؟ باید گریم بشی بالاخره قراره مونتیگوئه معروف بره شبکه سه دیر نکن" هم زمان صدای جیغِ دخترک دیوارها رو لرزوند موبایل از دستش افتاد و دندوناشو روی هم فشرد اشتباه کرده بود؟ طلا با هق هق جیغ کشید _ آی خدایا مردم از درد اروند موهاشو چنگ زد به خودش تشر زد (احمق نشو ...کل عمرت برای امروز زحمت کشیدی طلا میبخشه ... دوباره بچه دار میشید) طلا با هق هق جیغ کشید _ آی بسه ... اروند توروخدا بیا از در بیرون زد هم زمان ماشین جاوید رو دید که وارد کوچه شد به خودش دلداری داد (تا الان باید دردش تموم شده باشه ... از دلش در میاری) خواست سوار اتومبیل بشه که جاوید سمتش دوید _ بی غیرت! داری تنهاش میذاری؟ گرفته زمزمه کرد _مراقبش باش جاوید با خشم روی شونش کوبید _من چیکارشم بی ناموس؟ تو شوهرشی نه من از شانس گند عاشق توئه نه من بهت زده با خشم به جاوید خیره شد جاوید عصبی خندید _ چیه؟ چرا نمیزنی تو دهنم؟ میترسی دک و پزت بهم بخوره و تو تلویزیون خوب ظاهر نشی؟ ستاره‌ی فوتبال ایران ، مونتیگو! _خفه شو میدونم اینقدر بی ناموس نیستی جاوید عصبی عقب عقب رفت _راست میگی بی‌ناموس نیستم که به ناموسِ داداشم چشم داشته باشم مثل خواهرمه ولی به همون حکم برادریم قسم از دست تو نجاتش میدم اروند پوزخند زد _طلا بدون من نمیتونه نفس بکشه _ حتی از بی نفسی خفه بشه نمیذارم برگرده دیگه رنگشو نمی‌بینی خودتو جرم بدی پیداش نمی‌کنی مونتیگو میشی ولی بدون طلا! اروند عصبی سوار شد و پاشو روی گاز فشرد از خشم می‌لرزید با حرص روی فرمون کوبید و زیرلب پچ زد _فقط گوه خوردی تا منو عصبی کنی جاوید چراغ قرمزو رد کرد چشماش از خشم سرخ شده بود _ طلا واسه من جون میده هرکاری هم باهاش بکنم باز شب تو بغل خودم میخوابه! پوزخند زد اما نمیدونست غم وقتی به استخون برسه چطور آدم رو آتیش می‌زنه خبر نداشت غمِ دخترک به استخون رسیده بود که قراره بسوزه و از خاکسترش ققنوس وار زنده شه و برگرده اما اینبار نه به عنوان طلای مونتیگو بلکه به عنوانِ سهامدار اصلی باشگاهِ تیم!
Показати повністю ...
مونتیگو ⚽️
°• ○●°• ○● ﷽ ●○•° ●○•° سباسالار #اکالیپتوس #جگوار #مونتیگو #گرگاس #آرتِمیس #پارادایس ✨پایان‌خوش✨ کپی پیگرد قانونی دارد
212
2
#پارت_642 _دختره تو زندان رگش و زده بی‌توجه به گفته‌ی وکیل سیگارش را اتش می‌زند و از پنجره‌ی شرکت بیرون را تماشا می‌کند.. _ساعت پنج صبح انتقالش دادن به بیمارستان کامی از سیگارش می‌گیرد و دست خالی‌اش را درون جیب شلوارش فرو می‌کند.. _میگن.. مرد مکثی می‌کند و با ندیدن هیچ گونه عکس‌العملی از جانب میعاد ادامه‌ی حرفش را با حرص میغرد: _میگن جوری وضعیتش حاده که امیدی به زنده بودنشم نیست بلاخره نگاه از پنجره می‌گیرد.. با همان ژست و خونسردی اعصاب خوردکنش به طرف رفیق چندین ساله‌اش می‌چرخد و با ارام ترین لحن ممکن لب می‌زند: _خب چی کنم؟! از این بیخیالی‌اش.. از این ارام بودن و به چپ گرفتنش روان نیما بهم می‌ریزد و چند قدم نزدیکش می‌شود: _میخوای وانمود کنی برات مهم نیست؟ رو به روی میعاد می‌ایستد و با چشمان سرخش خیره‌اش می‌شود.. این مرد کی انقدر بی‌رحم شده بود؟!. پکی به سیگارش می‌زند و پوزخندی به چهره‌ی سرخ نیما می‌اندازد.. _وانمود نمیکنم واقعا برام مهم نیست.. _حتی اگه بفهمی حامله بود.. خنده رفته رفته از روی لبان میعاد محو می‌شود و ایندفعه نوبت نیما بود که پوزخند بزند: _زنت حامله بوده باغیرت جورییی رگش و زده که بچه که هیچی حتی امیدی به زنده موندن خودشم نیست _دلم نمیسوزه اون قاتل الهه‌ی منه نیما قدمی از او فاصله می‌گیرد و بی‌توجه به صدای ضعیف و ناله‌وار او با صدایی محکم و گیرا لب می‌زند: _اینم واسه اینکه بیشتر بسوزی بهت میگم پشت به چهره‌ی مات و رنگ و رو رفته‌ی میعاد می‌کند و به طرف کیفش می‌رود.. مدارک و پرونده‌ی مهسا را از کیف بیرون می‌آورد و به طرف میعاد حرکت می‌کند.. پرونده را در آغوش میعاد پرتاب می‌کند و با صدای خشمگینی می‌غرد: _بی‌گناهه چشمان میعاد به خون می‌نشیند و بغض گلویش را خراش می‌دهد.. _این همه مدت اون دختر مظلوم و انداختی زندان به هوای اینکه قاتل الهه است هر بلایی که خواستی سرش اوردی .. میعاااد تو این همه مدت یه ادم معصوم و اذیت کردی.. کیفش را از روی میز برمی‌دارد و بی‌توجه به اوی خشک شده اخرین حرفش را می‌زند و او را ترک می‌کند: _حالا تو بمون و عذاب وجدانت و زن و بچه‌ای که بی‌گناه پر پرشون کردی.. دختره ‌رو بیگناه متهم به قتل زنش می‌کنه و انقدر شکنجش میده تا دختره خودش و بچه‌ی توی شکمشو توی زندان می‌کشه…🥺💔
Показати повністю ...
29
0
- خجالت زده سرم را در یقه فرو کردم. قدمی عقب رفتم و گفتم: - ن...نه ندیدم. - مگه مادرم نشونت نداد؟ برای چی نگاه نکردی. منو علاف کردی. مقنعه ام را جلوتر کشیدم. حس بدی تمام تنم را گرفته بود و رهایم نمیکرد. آمدنم درست بود؟ صاف نشست و پاهایش را باز کرد. آرام گفتم: - قبل ازدواج دلیلی نبود ببینم. - باید میدیدی. به نظرت من املم که از داهات زن بگیرم؟ این لامصب من بزرگه. هرکی اومده زیرم راهی بیمارستان شده. بهت زده از وقاحتش سر بالا بردم. از سایزش میگفت؟ مثلا هنرپیشه بود، هنر پیشه ای که از پشت تلویزیون عاشقش بودم. بغض کردم. - مجبورم نشونت بدم خودم. واقعا حوصله ندارم زیرم بمیری. توام باید نشون بدی، خنگی یهو الکی میگی باشه. - نه...می خوام برم. رو چرخاندم که با گرفته شدن بازوام خشک شدم. - من کلی پول به خونوادت ندادم که بری. بزرگ بود واست میبرمت دکتر گشاد کنی. نگاش کن یالا تا همین جا نکردمت. از پروییش گریه ام گرفت. مرا چرخاند و شلوارش را پایین کشید که چشم بستم. - من تاحالا عضو جنسی کسی رو ندیدم که نظر بدم نمیدونم باید چقدر باشه. - املی امل! سوراخت رو که دیدی. ببین جاش میشه. بالاخره انگشت کردی خودتو میزان تنگیت دستته. حرف هایش را نمیفهمیدم. بیشتر گریه ام گرفت. چه میگفت، دیوانه بود. تکانی خوردم و گفتم: - نه انگشت نکردم خودمو ولم کن. - لعنت بر شیطون. چشمات توی کونتن که ندیدی؟ خودتو نمیشوری توی دست شویی احمق؟ جوابی ندادم که دستش روی باسنم نشست. جیغی کشیدم و برگشتم عقب که عصبی هلم داد روی مبل. چشم هایم باز شد و... عضو جنسی اش مقابل صورتم بود...بزرگ بود! چشم هایم گرد شد. - ول کن سوراخ اونجاتو، توی دهنت جا شه اوکیه. هنوز به خودم نیامده بودم که سرم را به خودش فشار داد، در ثانیه ی اول عق زدم که محکم تر هلم داد. - چندش ادا تنگا. خشک خشک درت میذارم تا عق نزنی روی من!!! من دختر روستایی هیچی ندیده ای بودم که عاشق هنرپیشه ی معروف شدم. هر روز برنامه هاشو نگاه می کردم تا این که فهمیدم تو روستامون دنبال زن میگرده. نذر و نیازم جواب داد و من شدم زن دامون! سلبریتی محبوب و پولدار... ولی وقتی رفتم به دیدنش فهمیدم که زن های شهری از زیرش زنده بیرون نمیان به خاطر همین روستایی گرفته تا...
Показати повністю ...
حَــوّاٰ(حق‌عضویتی)
❁﷽❁ ن والقلم و ما یسطرون... حوّا قصه‌ی دختری از تبار آدم...
849
0
-نمی‌خوامش مادر من! ** جعبه‌ی حلقه‌ها را با ذوق در دستم جابه‌جا می‌کنم و مقابل آینه می‌ایستم. چشمانم از خوشی برق می‌زنند و لباس سفید در تنم می‌درخشد. امروز قرار بود عشق کودکی‌ام به ثمر برسد. قرار بود من خانم خانه‌ی آرمان شوم و فقط خدا می‌دانست چه ذوقی در دلم برپا بود. نسیم از بیرون صدایم می‌زند. -چشمان جان؟ بیا مامان، همه منتظر توان. "اومدم"ی می‌گویم و با قلبی که امروز سر از پا نمی‌شناسد به سمت در پرواز می‌کنم. تمام فامیل در سالن خانه دور هم جمع بودند.. چشم می‌چرخانم و با ندیدن آرمان نمی‌دانم چرا دلم شور می‌افتد. -نسیم؟ آرمان کجاست؟ -از محضر بهش زنگ زدن گفتن اون زودتر بره ما دنبالش بریم. استرس به جانم می‌افتد، مگر می‌شد از محضر داماد را زودتر فرا بخوانند؟ رفته بود؟ بدون عروسش؟ نگاه همه را با جمله‌ی نسیم روی خودم حس می‌کردم. لبخند می‌زنم: -پس بریم تا دیر نشده. سنگینی نگاه‌ها آنقدر زیاد است که برای فرار، زودتر از همه بیرون می‌زنم و به محض پا گذاشتن در کوچه، با دیدن ماشین آرمان از ذوق بال درمی‌آورم. به سمتش پرواز می‌کنم. آمده بود؟ مرد مهربانم آمده بود؟ اما در ماشین زودتر باز می‌شود و به جای آرمان، دختری قد بلند و جذاب پیاده می‌شود. سرجایم خشک می‌شوم. او دیگر که بود؟ به سمتم می‌آید و صدای طنازش پر تحقیر در کوچه می‌پیچد و به گوشم می‌رسد: -شما باید دختر عمه‌ی آرمان جان باشی درسته؟ آرمان جان؟ چطور جرئت می‌کرد جان به ناف کسی که قرار بود تا ساعتی دیگر همسر من شود ببندد؟ -حتما با این سر و وضع منتظری که آرمان بیاد و برین عقد کنین نه؟ بلند می‌خندد و کلامش جانم را می‌گیرد: -به نظرم با این سر و وضع دلقک مانند زیاد تو کوچه واینستا. چون آرمان تا صد سال دیگه هم نمیاد. ناباور نگاهش می‌کنم و دستانم یخ می‌کنند. چه می‌گفت؟ صدای جیغ عمه از داخل خانه نگاهم را به آن سمت می‌کشد و دختر زیبای مقابلم نچ نچی می‌کند. -اوه. فکر کنم خبر به اهل خونه هم رسید. سوئیچ را داخل دستانش می‌چرخاند و پوزخند برنده‌ای به رویم می‌زند: -شوی داخل خونه رو از دست نده. وقتی آویزون پسری که نمی‌خوادت می‌شدی باید فکر اینجاشم می‌کردی. عقب عقب می‌رود. - نفس کشیدن را از یاد می‌برم.. مرا دوست نداشت؟ چرا؟ مگر چه کم داشتم؟ این دختر از کجا سبز شده بود وسط زندگی‌مان... وسط مراسم نامزدیمان‌. همانند مرده‌ها داخل خانه می‌شوم و همان دم ورود نسیم را می‌بینم که با گریه رو به کسی که پشت خط است فریاد می‌زند: -وای آرمان. این بچه می‌میره. اینقدر بی‌رحم نباش. نمیخوایش خیلی خب حداقل اینطوری سنگ رو یخش نکن. اینطوری تحقیرش نکن، دلشو نشکن. به خدا آهش زندگیتو به باد میده... بترس از آه یتیم... بترس.... نگاه همه را روی قامت خمیده‌ام می‌بینم. و صدای آرمان که روی بلندگو بود در خانه می‌پیچد: - و من می‌میرم. چشمان عاشق درونم می‌میرد اما نمی‌دانم خدا چه توانی به پاهایم می‌دهد که می‌ایستم و سعی می‌کنم محکم باشم. او مرا پس زده بود اما من نمی‌گذاشتم بیشتر از این خردم کند. اشک‌هایم را به بند می‌کشم و قفل و زنجیرشان می‌کنم تا مبادا بیرون بریزند و می‌خواهم لب باز کنم که صدای مردانه و پر ابهتی قبل از من در خانه می‌پیچد: -چشمان هم نمی‌خواست با این پسر ازدواج کنه. من وقت محضر گرفتم. با ناباوری، سرم به طرف او برمی‌گردد. مردی که با شانه‌هایی برافراشته، محکم و پراخم به همه که خیره‌اش هستند زل زده... مردی که باز هم ناجی‌ من و غرورم شده بود. مثل تمام این روزها... کاری بی نظیر از
Показати повністю ...
35
0
🔴توجه🔴 این رمان بر اساس سرگذشت واقعی نوشته شده و محدودیت سنی دارد!‼️ دوربین گوشی رو طوری روی میز کار گذاشت که چهره‌ی هیچکدوممون توی کادر نیفته و بعد کاملا برهنه به سمتم اومد. جز یه ‌شورت توری مشکی و سوتین ستش چیزی تنم نبود اما احساس می‌کردم معذبم! اولین باری نبود که من و امیر داشتیم سکس میکردیم اما این بار فرق می‌کرد. این اولین باری بود که کاملا برهنه جلوی دوربین بودیم و قرار بود دوربین کل سکس ما رو ضبط کنه! امیر روی تنم خیمه زده و توی چشمام نگاه کرد. اضطرابم رو می‌فهمید. زیر گوشم پچ زد: - نترس عشق من، هیچی نمیشه! چهره‌امون که توی فیلم مشخص نیست. دردسر نمیشه برامون. ما به پولش نیاز داریم! با بوسه های ریز روی سر و گردنم، تونست افکارم رو پراکنده کنه و احساس امنیت بهم بده. تن داغش که به تن سردم برخورد کرد، آروم شدم. لباش رو به لبام نزدیک کرده و آروم شروع کرد بوسیدنم اما من همونطور که به بوسه هاش جواب میدادم، زیر چشمی نگاهم به دوربین بود! تصمیم گرفتم افکار منفی رو کنار بذارم و به پولی که قرار بود بابت این ویدئو دریافت کنیم فکر کنم. چشمام رو بسته و به بوسه های امیر جواب میدادم و دست امیر با خشونت روی سینه هام به حرکت در اومد. دو سال از ازدواجمون می‌گذشت و امیر هنوزم توی سکس باهام، همون شور و اشتیاق روزهای اول رو داشت. طوری با ولع به بدن برهنه‌ام نگاه می‌کرد که انگار اولین باره! سوتینم رو از تنم در آورد و زیر گوشم پچ زد: - فکر کن دوربین اونجا وجود نداره و ما خیلی عادی داریم سکس میکنیم. خب؟! تنم داغ شده بود و پر از خواستن! احساس می‌کردم شورت توریم حالا کمی خیسه. تند سر تکون دادم که امیر دستش رو پایین برده و لای پام رو لمس کرد. با حس خیسی نیشخند زد. وحشیانه شورتم رو از تنم بیرون کشید و خودش رو لای پام تنظیم کرد. صدای خیس بوسه‌هامون، سکوت اتاق رو میشکست. بی مقدمه، یکجا واردم کرد که جیغی از هیجان کشیده و نالیدم: - آروم... دردم اومد. خندید و شروع کرد ضربه زدن بهم. انگار حضور دوربین هورنی ترش کرده بود چون با هیجانی غیر نرمال، کارش رو انجام می‌داد. شاید حدودا ده دقیقه هر دو بی وقفه ناله میکردیم و یادمون رفته بود دوربین داره تموم این صحنه هارو ضبط میکنه. یادمون رفته بود دوربین اونجاست و شده بودیم همون پروانه و امیری که سوای از همه‌ی مشکلاتشون، توی تخت خواب بهمدیگه رحم نمیکردن! بدنم رو غرق بوسه کرد و گفت: - تموم شد خانومم... تموم شد. با احتیاط از روم بلند شده و فیلم رو قطع کرد. نشست کنارم. فیلم سکسمون رو با هم تماشا کردیم و از چیزی که فکر می‌کردیم هم هات تر شده بود. امیر- دیدی؟ هیچ جاش قیافه‌مون نیفتاده. مضطرب پتو رو دور تن برهنه ام کشیده و گفتم: - آره. خب الان باید چیکار کنیم؟ نفس عمیقی کشید و سایت پ*ورن رو باز کرد. داخل سایت، حساب کاربری با یه اسم مستعار ساخت و بعد، مردد بهم نگاه کرد. امیر- به پولش نیاز داریم. بغضم رو فرو داده، با لبخند سر تکون دادم و امیر فیلم سکسمون رو توی سایت پ*ورن، آپلود کرد! اسم من پروانه ست و اسم شوهرم امیر من و شوهرم، تفریحمون این بود گاهی وقتا واسه اینکه خیلی بیشتر تحریک بشیم باهم پ*ورن می‌دیدیم. یه روز که طبق معمول، یه پ*ورن ایرانی نگاه میکردیم، چشممون به تبلیغ سایت خورد. نوشته بود از سکس خودتون برامون ویدئو ارسال کنید و مبلغ 120 دلار تقدیم شما میشه. مبلغ وسوسه انگیزی بود! تصمیم گرفتیم ما هم از سکس خودمون فیلم بگیریم. جوری که قیافه هامون مشخص نباشه... ما فیلم رو برای سایت ارسال کردیم و اس ام اس واریز 120 دلار برامون اومد. ما یک شغل جدید پیدا کرده بودیم! با یه درآمد دلاری فوق العاده! ما هر روز باهم سکس میکردیم و از س*کسمون برای سایت پ*ورن ویدئو میفرستادیم تا اینکه یه ایمیل عجیب و غریب برای شوهرم اومد...🔞🔞🔞 ‼️ سرگذشت واقعی زن و شوهر ایرانی که قربانی سایت های پ.ورن میشن ‼️ ❌بر اساس واقعیت
Показати повністю ...
پَـرتـگاهِ لـِذتـــ
🔴این رمان بر اساس واقعیت می‌باشد!🔴 🔴توجه: رمان شامل صحنه هایی‌ست که ممکن است مناسب هر سنینی نباشد! 🔴ژانر: درام، اروتیک🔞، معمایی 🔴به قلم: شاین✨ بقیه رمان های من👇🏼 @shinenovels تبلیغات👇🏼 @shinetabliq
13
0

sticker.webp

108
0
‌‌‌‌_ دختر چرا هر وقت منو می‌‌بینی رنگ زرد می‌کنی؟ خودمو بیشتر به گوشه‌ی دیوار فشار میدم. _ وقتی باهات برخوردی نداشتم چرااینقدر ازم می‌ترسی محنا خانوم؟ قلبم یه ضربانو جا می‌ندازه. چی ازم می‌خواد این شازده‌ی افروزها؟ خودمو بیشتر به گوشه‌ی دیوار می‌چسبونم و سعی میکنم حضورمو کمتر کنم. _ چرا مثل این مادر مرده ها خودتو بغل کردی؟ شاکی وناراحت نگاش میکنم. _ آقا هامین... _ اوه پس اسمم بلدی خانوم کوچولو. یه دستشو روی دیوار و کنار سرم یمذازه وب ا دست دیگه‌اش دکمه های بالایی پیراهنشو باز میکنه. خجالت زده سرمو میچرخونم. بدنش پر از تتوئه حتی روی سینه‌ش! هیکل گولاخی و سه برابر من، تتو، ابروی تیغ انداخته... بعد میپرسه ازش میترسم یانه! دست خودم نیست که باز نگام سمت تتو‌هاش کشیده میشه. _ نمی‌دونم بدنم چشمتو گرفته یا تتوهام! اگه بخوای میتونم بذارم لمسشون کنی! چشم‌های گشاد شدمو ازش دور می‌کنم. یعنی لمسشون چطوریه؟ خاک بر سرت محنا به چه چیزا که فکر نمی‌کنی چشم اسماء خاتون روشن! متوجه میشم که باز دو دکمه‌ی دیگه از پیراهنشو باز میکنه. _ نگفتی چرا ازم می‌ترسی؟ دروغ بخوای بگی کلاهمون بد جور میره توی هم ها گفته باشم! _ راستشو بگم...؟! دستشو روی چونه و بعد زیر لبم چشمم می‌کشه. _ آخه پاستوریزه تو دروغم بلدی مگه...؟ بنال ببینم. دل دل می‌کنم که بگم یا نه. _ راسته پسر عموتونو با چاقو زدید؟ _اینو که راست میگن دیگه چی؟ _ سر یه دختر؟ صدای خنده‌ی آرومش نفسمو بند میاره. _ کی این اخبار نصفه و نیمه رو بهت گفته؟! لب‌ پایینمو گاز می‌زنم... _ تو خانواده همه میگن حتی میلاد و امیر... _ شاید راست باشه شایدم دروغ. در کل خوشم نمیاد منو می‌بینی زرد می‌کنی... بیشتر شاکی می‌شم. گوشه‌ی مانتومو توی مشتم میگیرم. شاکی نگام میکنه. _ این همه برات زر زدن یکی نگفت چرا چاقو زدم به اون جاکش؟ _ چ..چرا؟ _ چون چشمش دنبال ناموس من بود. دنبال زنی که به اسم من زدنش. _ مهسا؟ با پشت دست توی پیشونیم کوبید. _ دختره‌ی احمق. این روزا همش حرف ازدواج کیارو میزنن؟ ها؟ کی قراره ناموس من شه؟ یاد حرف خاتون افتادم. واقعیت داشت؟ واقعا میخواست من زنش بشم؟ پس... با دستش روی سینه‌م از فکر بیرون پریدم. _ چرا همیشه سوتین اسفنجی می‌زنی؟ اگه سینه‌هات کوچیکه نباید ازش خجالت بکشی. دستمو روی لب‌هام می‌کوبم. چطوری از روی لباس فهمیده؟ مگه مشخصه؟ _ می‌دونی زن‌هایی که بیشتر از ۱۲ ساعت سوتین می‌پوشن بیشترین احتمال سرطان سینه‌رو دارن؟! چشم‌هام از صورت زاویه‌دار و لب‌هاش کنار نمی‌ره. _ بکن اون تیکه پارچه‌رو. رها کن اون کوچولوهارو.‌.. پلک چشم‌هام تا آخرین حد گشاد میشه ولی سرمو با اطراف تکون می‌دم. _ شاید تو دوسشون نداشته باشی اماشاید یکی باشه که له له میزنه واسه لمس کردنشون! مردم از خجالت. مردک بی حیا... _ تورو خدا این حرف‌هارو نزنید زشته. _ هنوز متوجه نشدی؟! تو شیش دونگت واسه منه خانوم کوچولو. چه این لیمو‌های خوشمزه... دستشو روی سینه هام و به سمت پایین کشید. _ چه ناز اون پایینت. هر دو تا دستشو اطراف صورتم می‌ذاره و بعد.... هامین، مردی مذهبی و سخت‌گیره که به زور محنا رو عقد کنه. محنایی که قرار بوده نامزد پسر عموش بشه اما هامین...
Показати повністю ...
هامیـــــــن
❁﷽❁ •°•ن ۚ وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ•°• 🍃هامین
1
0
رابطه آن مرد را حتی با وجود گرایش عجیبش توی سکس، می خواهم. -قرارداد اس امی یا قرارداد سکس یا هر کوفتی که می خوای اسمش رو بذاری. با نیشخند به چهره ی بهت زده ام نگاه می کند‌. -وقتی امضاش کنی، تو، مال من می شی. خودت، تنت، روحت‌. همه ی زندگیت. می فهمی؟ کاغذی را جلویم می گذارد. -وقتی مال من بشی، هرکاری می تونم باهات بکنم. می تونم هرجایی، از خودت و از تنت استفاده کنم. می تونم مجبورت کنم هر طوری که من می خوام لباس بپوشی‌‌. جلوی سلطه پذیر (ساب، برده)، اسم خودم را می بینم و جلوی سلطه گیرنده (دام، ارباب) اسم او نوشته شده است. کمی پایین تر، بند های قرارداد را می خوانم‌. 1شروع رابطه ی جنسی و پایان آن، باید با رضایت هر دو طرف قرارداد باشد. 2 ساب (برده) تحت هر شرایطی وظیفه دارد از دستورات جنسی و غیر جنسی دام (ارباب) پیروی کند. 3درصورت پیروی نکردن ساب از دستورات دام، ساب تنبیه می شود. 4داشتن سکس پارتنر دیگر، برای هر دو طرف قرار داد، ممنوع است. شما به هیچ عنوان حق سکس با نفر دیگری جز پارتنر خود را ندارید. 5ساب به هیچ عنوان اجازه ندارد درباره دام (مستر یا ارباب) خود و رابطه ای که با او دارد با هیچ نفر سومی حرف بزند‌. آب دهانم را قورت می دهم و او با آرامش می گوید: -تصمیمت چیه؟ پلک می بندم. این آخرین فرصت برای فرار از این مرد عجیب است اما من نمی خواهم فرار کنم‌‌... -امضاش می کنم‌. ولی، منظورت از تنبیه چیه؟ نیشخند می زند. درحالی که خودکار را بین انگشت هایم جا می دهد، توی گوشم پچ پچ می کند:به دنیای من خوش اومدی فلفل کوچولو. دست دیگرش را جایی نزدیک شکمم نگه می دارد. -نگران تنبیه ها نباش، اولش زیاد بهت سخت نمی گیرم. فعلا، درمورد BDSM چیزی می دونین؟ روابط عجیب و جالب بین مستر و اسلیو. چیزایی که تو کتاب و رمان های عادی دیده نمی شن. روابط جنسی که با وجود ترسناک بودن، خیلی لذت بخشن. رمانی که لینکشو براتون می ذارم، موضوعش خیلی جدید و عجیبه‌‌. بعد از خوندن پارت اول، خوتون متوجه منظورم می شین. ❌ لطفا تنبیه و بازی های جنسی که تو رمان می خونین رو با پارتنرتون انجام ندین ❌ 👇👇 -نگهبان شرکت از کجا می دونه روی رونات کبودی داری که یه هفته ست خوب نشده؟ -من هیچی بهش نگفتم آقا. شاید وقتی داشتم با شما حرف می زدم شنیده. دستشو تو دهنم کوبید‌. - دکمه ی شلوارمو باز کرد و داد کشید: -رضا، همه رو جمع کن تو پارکینگ. سکس شو داریم امشب!
Показати повністю ...
1
0
_خوب با داداشام حال میکنی نه؟ این یکی نشد اون یکی... چه فرقی برات داره...! حالا کوچیکه بیشتر راضیت کرده یا بزرگه؟ منتظر جواب نیست و تک خنده تمسخر آمیزی حواله ام میکند.. _البته که صدای آه و ناله هات با بزرگه بیشتر از کوچیکه کل خونه رو برمیداره.؟ چنان کینه و عداوتی در چهره و لحن نفیسه موج میزد که تنم را به لرز می اندازد.. مگر من دلم میخواست بعد از سجاد پسر کوچکتر به عقد عماد در بیایم!؟ خودشان بریدند و دوختن و شناسنامه ای که باطل نشده دوباره مُهر شد. بغض کرده لباس های داخل تشت را چنگ میزنم و نگاه قطره ای میکنم که از صورتم داخل آب و کف کثیفش میچکد. _هوی... دختره ی پتیاره مگه با تو حرف نمیزنم.. روزا لال میشی؟ فقط شبا صدات خونه رو می لرزونه! لگدش به تشت باعث میشود آب چرکش تمام تن و لباسم را خیس کند. _از تمام وجودت کثافت میباره.. داداش عزیزم و سینه قبرستون کردی کم بود حالا باید تو بغل داداش دیگم تحملت کنم. چرا گورت و گم نمیکنی از این خونه؟ با صدای جیغش ترسیده دور حیاط را نگاه میکنم و طبق معمول همسایه های فضول دارن از پنجره ها سرک میکشن. _نفیسه جون.. ترو خدا بس کن.. آقا عماد بفهمه سرو صدا شده دوباره... حرف در دهانم میماسد وقتی دست به موهای بافته شده از روی روسری ام می اندازد و اینبار خفه خون میگیرم تا صدای جیغ دردناکم بلند نشود. _خفه شو... خفه شو.. پتیاره عوضی... نفیسه جون و مرگ... نفیسه جون و درد... تا جون همه ی مارو نگیری ول کن نیستی؟ از زور درد و بغض صورتم کبود شده و صدای در حیاط و مردی که یالله گویان وارد میشود و نفیسه بلاخره سرم را به ضرب رها می‌کند و گوشه‌ی حیاط به گریه و سرو سینه زنان می‌نشیند.. کاش من هم کمی از بازیگری این خواهر شوهر ناجنس را بلد بودم. نگاهش همان که مو به تنم راست میکند را با آن ابهت مردانه به ما می‌دوزد.. لب میگزم و قطره اشکی روی گونه ام سر می‌خورد. _چه خبره اینجا!؟ _بیا داداش.. بیا که الهی زبونم لال میشد و خبرای این دختره ی پتیاره خیابونی رو بهت نمی‌دادم. طبق معمول اومده تو حیاط اونم بدون حجاب.. الکی سرو هیکلش و خیس میکنه و سک و سینه اش رو میندازه بیرون... دستی به سر بی روسری ام میکشم و آه از نهادم برمی آید..موهایم بی صاحب پریشان دورم ریخته بود و .. نفیسه هنوز مویه میکند و بر سر میزند.. _خدا منو مرگ بده داداش با این پسره محسن مچشون و گرفتم داشتن لاس میزدن. _بسسسسسه... دهنت و ببند گمشو تو خونه... نفیسه که با چشمکی خودش را در پستوی خانه گم و گور می‌کند فاتحه خود را می‌خوانم. _به خدا نکردم... _میگی خواهرم دروغ میگه! مگه نگفتم بدون اجازم پات و تو حیاط نمیزاری؟ چشمه اشکم دیگر بند نمی‌آید.. _لباس میشستم به خدا... دیگه چیزی نداشتم تنم کنم. قدم هایش را شمرده برمی‌دارد و از سر راهش ترکه ای از شاخه زردآلوی داخل حیاط که اجازه خوردنش را نداشتم میکند و... تنم.. رد تمام کبودی های قبلی که هر شب به حساب نفیسه به نوازش اما به کتک روی تنم می‌نشیند گز گز میکند. _ببخشید... دیگه بمیرم هم تو حیاط نمیام... بخدا که لرزش مردمکش را می‌بینم و گلویی که بغضش را نمی‌تواند قورت دهد.. _نمیبخشمت... نمیبخشمت وقتی چشمم دنبالت بود رفتی تو تخت برادرم.. هرچقدر باهات بد تا میکنم کتکت میزنم تحقیرت میکنم بازم کینه ات از دلم پاک نمیشه بهار. اولین ضربه که روی پوست کمرم می‌نشیند صدای پاره شدن لباسم را می‌شنوم و تنم به لرز می افتد و وقتی چشمانم سیاهی می‌رود که ضربه های بعدی را حس نمیکنم.. 📿
Показати повністю ...
1
0
-دکتر نگفت عفونت واژنت واسه چیه؟ با خجالت سرم رو پایین ميندازم -چرا... چیزه... یعنی.... ابرو در هم میکشه و پوزخندی میزنه -نمیدونستم عفونت واژن باعث بسته شدن زبون هم میشه... آخه قبلا درسته من رو قورت میدادی... یادم باشه برات تخم کفتر بخرم زبون باز کنی دوباره زبون بسته! لجم گرفت و با غیض میگم -گفتش به خاطر  رابطه بدون کاندومیه که داشتیم... بعدشم گفت تا یه مدت حق نزدیکی نداریم... حقته ناباور بهم نگاه میکنه. کم کم رگه های تمسخر تو نگاهش از بین میره و عصبانیت جاش رو میگیره -تو رفتی گفتی شوهرم بدون کاندوم من رو میکنه؟!... لابد لنگ و پاچه هات رو هم براش باز کردی اره؟!..احمق بی‌شعور مگه بهت نگفتم دوست ندارم کسی جز خودم بدنت رو ببینه؟! با ترس به صورت سرخ شده از عصبانیتش نگاه میکنم. یا بسم الله. این چرا اینطوری شد یهویی؟! و با استفاده از اینکه میدونم دلش نمیاد کاریم بکنه از موضعم پایین نمیام و همونطور سلیطه وار میگم -اولا که دکتر محرمه...دوم اگه نمیذاشتم معاینه کنه چطوری میخواست تشخیص بده؟! با غیض بهم نگاه میکنه -سلیطه بازی در نیار؛ بیشتر از این دیونم نکن بیوفتم به جونت و سیاه و کبود میکنما تابان... بهت گفتم بیا خودم معاینت کنم گفتی نه ازت خجالت میکشم....واسه من ادا تنگا رو در آوردی!... انگار نه انگار خودم پردت رو زدم و هر شب میکنمت.... جاهایی از بدنت رو از حفظم که حتی خودتم ندیدیشون به طرفم میاد و پلاستیک دارو رو از کنارم بر میداره و پماد رو از توش در میاره -بده ببینم چه کوفتی برات نوشته... همینم مونده یکی دیگه بیاد به من بگه زنم رو بکنم یا نه... به من میگه از پشت نه درد دارم... همین که میکنم توش هی اخ اوخ میکنه.. دائم الپریود هم که هست... حالا میره واسه ملت لنگاش رو میده بالا وقتی مبینه خندم گرفته و دارم ریز ریز میخندم با چشمای عصبی بهم نگاه میکنه -به قران تابان بخندی تک تک استخونات رو خورد میکنم توله سگ... گوه میزنه تو اعصاب من خودش حال میکنه شلوارم رو بدون آمادگی میکشه پایین که بهت زده هینی میکشم -دراز بکش پاهات رو باز کن از ترسم سریع در حالی که میخوام بهش زبون درازی کنم به حرفش گوش میدم. پایین پام میشه و دستمال مرطوبی از جاش در میاره سعی میکنم تکون بخورم ولی با نیشکونی که از پام میگیره هینی میکشم -من ناشتا ناشتا گوه بخورم اگه یه بار دیگه به توعه توله سگ دست بزنم!... عقل تو کله پوکت هست اصلا؟!... لعنتی میدونی خونریزی داری با لباس روشن بلند شدی تو شهر سگ چرخ زدی؟ بغض کرده لب بر میچینم و سعی میکنم چیزی نگم که عصبانیتش رو بیشتر کنه -خب مگه چی شده؟! دستمال رو به طرف بین پام میبره و سعی میکنه پایین تنم رو تمیز کنه که بعدش پماد بزنه -چی شده؟!... هیچی نشده عزیزم... فقط مادرم باید بهم زنگ بزنه بگه پسر مگه تو پول نداری؟....چرا نوار بهداشتی نمیخری واس زنت که بزاره بین اون پاهاش وقتی میدونه پریوده "هولی شتی" بدون اختیار از بین لبام خارج میشه -منه خرم از همه جا بی‌خبر بگم مگه چی شده... اونم واسم فیلمی بفرسته که خانم با مانتوی خونی داره تو خیابون راه میره یهو حرف تو دهنش خشک میشه و من در حالی که برای خودم فاتحه میخونم چشمام رو میبندم. با صدای لرزونی میگه - تا...تابان این خو....خون چیه؟!.... مگه تو تازه پریود نشده بودی؟! سرش رو به شدت بالا میاره و میگه -به من دروغ گفتی نه؟!... تو که تازه پریودت تمام شده بود پس این دریاچه خون از کجا داره میاد؟! -ش...شاهکار ر...راستش دکتر گفت به خاطر رابطه خشنی که داشتیم واژنم پاره شده! با رگی برجسته و عصبانی چند ثانیه بهم زل میزنه و بالاخره از جاش بلند میشه -میرم بی حسی و نخ و سوزن بیارم بدوزمت!! شوهر وحشی خودش میخواد واژن زنش رو که جر داده با نخ و سوزش و بی‌حسی تو خونه بسوزونه!!!😂😂😂😂😂🥲🙂🪡🪡
Показати повністю ...
1
0

sticker.webp

144
0
رابطه آن مرد را حتی با وجود گرایش عجیبش توی سکس، می خواهم. -قرارداد اس امی یا قرارداد سکس یا هر کوفتی که می خوای اسمش رو بذاری. با نیشخند به چهره ی بهت زده ام نگاه می کند‌. -وقتی امضاش کنی، تو، مال من می شی. خودت، تنت، روحت‌. همه ی زندگیت. می فهمی؟ کاغذی را جلویم می گذارد. -وقتی مال من بشی، هرکاری می تونم باهات بکنم. می تونم هرجایی، از خودت و از تنت استفاده کنم. می تونم مجبورت کنم هر طوری که من می خوام لباس بپوشی‌‌. جلوی سلطه پذیر (ساب، برده)، اسم خودم را می بینم و جلوی سلطه گیرنده (دام، ارباب) اسم او نوشته شده است. کمی پایین تر، بند های قرارداد را می خوانم‌. 1شروع رابطه ی جنسی و پایان آن، باید با رضایت هر دو طرف قرارداد باشد. 2 ساب (برده) تحت هر شرایطی وظیفه دارد از دستورات جنسی و غیر جنسی دام (ارباب) پیروی کند. 3درصورت پیروی نکردن ساب از دستورات دام، ساب تنبیه می شود. 4داشتن سکس پارتنر دیگر، برای هر دو طرف قرار داد، ممنوع است. شما به هیچ عنوان حق سکس با نفر دیگری جز پارتنر خود را ندارید. 5ساب به هیچ عنوان اجازه ندارد درباره دام (مستر یا ارباب) خود و رابطه ای که با او دارد با هیچ نفر سومی حرف بزند‌. آب دهانم را قورت می دهم و او با آرامش می گوید: -تصمیمت چیه؟ پلک می بندم. این آخرین فرصت برای فرار از این مرد عجیب است اما من نمی خواهم فرار کنم‌‌... -امضاش می کنم‌. ولی، منظورت از تنبیه چیه؟ نیشخند می زند. درحالی که خودکار را بین انگشت هایم جا می دهد، توی گوشم پچ پچ می کند:به دنیای من خوش اومدی فلفل کوچولو. دست دیگرش را جایی نزدیک شکمم نگه می دارد. -نگران تنبیه ها نباش، اولش زیاد بهت سخت نمی گیرم. فعلا، درمورد BDSM چیزی می دونین؟ روابط عجیب و جالب بین مستر و اسلیو. چیزایی که تو کتاب و رمان های عادی دیده نمی شن. روابط جنسی که در کنار ترسناک بودن، خیلی لذت بخشن. این رمان، درمورد اون روابط بهتون می گه‌. رمانی که لینکشو براتون می ذارم، موضوعش خیلی جدید و عجیبه‌‌. بعد از خوندن پارت اول، خوتون متوجه منظورم می شین. ❌ لطفا تنبیه و بازی های جنسی که تو رمان می خونین رو با پارتنرتون انجام ندین ❌
Показати повністю ...
18
0
‌- می‌خواستی سینه‌هات گنده شن به خودم می‌گفتی اسفنجی چرا زدی رفتی مدرسه؟ اینو با فریاد گفت و دستاشو کوبید روی میز جلوش، ترسیده خودمو چسبونده بودم به در اتاق کارش و مظلومانه نگاهش می‌کردم. - آخه دوستام همشون می‌گفتن تو شوهر کردی سینه‌ نداری... - دوستات غلط کردن با... لا‌اله‌الا‌الله! برو درش بیار تا بیشتر از این کفری نشدم! بعد همون دستی که تسبیحشو گرفته بودو به ریشش کشید و با حرص گفت: - زنیکه به من می‌گه خواهرت یه روز کاندوم میاره یه روز اسپری تاخیری! دوباره عصبانی شد و داد کشید: - نمی‌دونه این یه الف بچه رو بستن به ریش من زنم شده! کیفمو تو بغلم فشار دادم و به هیکل گنده‌ش نگاه کردم، شوهرم این هیکلو داشت اونوقت دوستام مسخرم می‌کردن... چیز عجیبی نبود از هامین مذهبی که خودشو جای بابام می‌دید بر میومد که یه سال به من دست نزده باشه. - هامین جونم، ببخشید خب... آخه من دوس داشتم به همه بگم تو با من خیلی سکس می‌کنی... نگاهشو به سقف دوخت و زیرلب ذکری گفت که نفهمیدمش. - برو... برو محنا تا یه بلایی سرت نیاوردم! دخترم دخترای قدیم! - خب دخترای قدیم شوهرشون به این جذابی نبود که! دوستام می‌گن تو که شوهر داری چرا سینه‌هات قد لیمو مونده! کیفمو کنار در گذاشتم و مقنعه‌مو درآوردم. - نگاه کن... با سایه گردنمو کبود کردم که بگم کار توه! دندوناشو روی هم سایید، کتشو درآورد و روی صندلی پشت سرش پرت کرد. - دهنتو ببند خجالت بکش محنا! این فرصت دیگه به دستم نمی‌اومد. هامین از تنها شدن با من فراری بود می‌ترسید. دکمه‌های مانتوی مدرسمو باز کردم و بیرونش کشیدم. - مگه نمی‌گی سوتین اسفنجیمو درارم... حالا که اذیتت می‌کنه خودت بیا درش بیار! با عصبانیت جلو اومد و از یقه‌ی تاپم گرفت. - مانتو تو بپوش برو بیرون محنا! برو تا روی سگم بالا نیومده! اتفاقا می‌خواستم روی سگش بالا بیاد. - من نیاز جنسی دارم. می‌خوام سینه‌هام بزرگ شن! یقه‌مو فشار داد و از روی زمین بلندم کرد. - بس می‌کنی یا نه؟ - خودت گفتی! دستامو به صورتش رسوندم و لب‌های خواستنی‌شو لمس کردم. می‌دونستم مرد داغیه و خودشو کنترل می‌کنه... - من سکس می‌خوام هامین! با این حرفم دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و... هامین، مردی مذهبی و سخت‌گیره که مجبور می‌شه به زور محنا رو عقد کنه. محنای بچه‌سال و دبیرستانی که به شدت هامینو تحریک می‌کنه اما...😂😂😂
Показати повністю ...
هامیـــــــن
❁﷽❁ •°•ن ۚ وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ•°• 🍃هامین
38
0
-دکتر نگفت عفونت واژنت واسه چیه؟ با خجالت سرم رو پایین ميندازم -چرا... چیزه... یعنی.... ابرو در هم میکشه و پوزخندی میزنه -نمیدونستم عفونت واژن باعث بسته شدن زبون هم میشه... آخه قبلا درسته من رو قورت میدادی... یادم باشه برات تخم کفتر بخرم زبون باز کنی دوباره زبون بسته! لجم گرفت و با غیض میگم -گفتش به خاطر  رابطه بدون کاندومیه که داشتیم... بعدشم گفت تا یه مدت حق نزدیکی نداریم... حقته ناباور بهم نگاه میکنه. کم کم رگه های تمسخر تو نگاهش از بین میره و عصبانیت جاش رو میگیره -تو رفتی گفتی شوهرم بدون کاندوم من رو میکنه؟!... لابد لنگ و پاچه هات رو هم براش باز کردی اره؟!..احمق بی‌شعور مگه بهت نگفتم دوست ندارم کسی جز خودم بدنت رو ببینه؟! با ترس به صورت سرخ شده از عصبانیتش نگاه میکنم. یا بسم الله. این چرا اینطوری شد یهویی؟! و با استفاده از اینکه میدونم دلش نمیاد کاریم بکنه از موضعم پایین نمیام و همونطور سلیطه وار میگم -اولا که دکتر محرمه...دوم اگه نمیذاشتم معاینه کنه چطوری میخواست تشخیص بده؟! با غیض بهم نگاه میکنه -سلیطه بازی در نیار؛ بیشتر از این دیونم نکن بیوفتم به جونت و سیاه و کبود میکنما تابان... بهت گفتم بیا خودم معاینت کنم گفتی نه ازت خجالت میکشم....واسه من ادا تنگا رو در آوردی!... انگار نه انگار خودم پردت رو زدم و هر شب میکنمت.... جاهایی از بدنت رو از حفظم که حتی خودتم ندیدیشون به طرفم میاد و پلاستیک دارو رو از کنارم بر میداره و پماد رو از توش در میاره -بده ببینم چه کوفتی برات نوشته... همینم مونده یکی دیگه بیاد به من بگه زنم رو بکنم یا نه... به من میگه از پشت نه درد دارم... همین که میکنم توش هی اخ اوخ میکنه.. دائم الپریود هم که هست... حالا میره واسه ملت لنگاش رو میده بالا وقتی مبینه خندم گرفته و دارم ریز ریز میخندم با چشمای عصبی بهم نگاه میکنه -به قران تابان بخندی تک تک استخونات رو خورد میکنم توله سگ... گوه میزنه تو اعصاب من خودش حال میکنه شلوارم رو بدون آمادگی میکشه پایین که بهت زده هینی میکشم -دراز بکش پاهات رو باز کن از ترسم سریع در حالی که میخوام بهش زبون درازی کنم به حرفش گوش میدم. پایین پام میشه و دستمال مرطوبی از جاش در میاره سعی میکنم تکون بخورم ولی با نیشکونی که از پام میگیره هینی میکشم -من ناشتا ناشتا گوه بخورم اگه یه بار دیگه به توعه توله سگ دست بزنم!... عقل تو کله پوکت هست اصلا؟!... لعنتی میدونی خونریزی داری با لباس روشن بلند شدی تو شهر سگ چرخ زدی؟ بغض کرده لب بر میچینم و سعی میکنم چیزی نگم که عصبانیتش رو بیشتر کنه -خب مگه چی شده؟! دستمال رو به طرف بین پام میبره و سعی میکنه پایین تنم رو تمیز کنه که بعدش پماد بزنه -چی شده؟!... هیچی نشده عزیزم... فقط مادرم باید بهم زنگ بزنه بگه پسر مگه تو پول نداری؟....چرا نوار بهداشتی نمیخری واس زنت که بزاره بین اون پاهاش وقتی میدونه پریوده "هولی شتی" بدون اختیار از بین لبام خارج میشه -منه خرم از همه جا بی‌خبر بگم مگه چی شده... اونم واسم فیلمی بفرسته که خانم با مانتوی خونی داره تو خیابون راه میره یهو حرف تو دهنش خشک میشه و من در حالی که برای خودم فاتحه میخونم چشمام رو میبندم. با صدای لرزونی میگه - تا...تابان این خو....خون چیه؟!.... مگه تو تازه پریود نشده بودی؟! سرش رو به شدت بالا میاره و میگه -به من دروغ گفتی نه؟!... تو که تازه پریودت تمام شده بود پس این دریاچه خون از کجا داره میاد؟! -ش...شاهکار ر...راستش دکتر گفت به خاطر رابطه خشنی که داشتیم واژنم پاره شده! با رگی برجسته و عصبانی چند ثانیه بهم زل میزنه و بالاخره از جاش بلند میشه -میرم بی حسی و نخ و سوزن بیارم بدوزمت!! شوهر وحشی خودش میخواد واژن زنش رو که جر داده با نخ و سوزش و بی‌حسی تو خونه بسوزونه!!!😂😂😂😂😂🥲🙂🪡🪡
Показати повністю ...
35
1
_ جوووون.. چه تنگی بیشرف ... چه حالی می ده...آآآه با نفسی بند آمده خیره به صفحه ی گوشی بود و هنوز باورش نمی شد با چشمانش چه میدید... !!! .....  دو مرد؟!  باهم...!؟ در حال.....؟.؟؟.؟ ـ داری دیوونه م می کنی لامصب... یکم تندتر بزن دیوس... صدای آه و ناله های مردانه و خشن در فضای اتاق پیچیده بود... اتاقی که هم اکنون روی تختش نشسته بود تخت خودش و یکی از دو مردی که به عنوان شوهر داخل فیلم صدای آه و ناله های سراسر لذتش فضای اتاق را پر کرده بود. دستان سجاد پهلوی مرد را چنگ می زد و ضربه هایش شدت می گرفت. شوهری که تا به حال منه نوعروسش را لمس نکرده بود و فکر میکردم همه زنانگی ام پوچ و بی معناست که رغبت به همخوابگی با من را ندارد. لب هایی که پوست گردن مرد تیره و درشت اندام را با لذت زیر دندان می کشید و مرد با وقاحت تمام ناله می کرد. و اما من.... در حسرت یک بوسه از آن لب ها هر شب و روز جان میدادم. یکی فاعل بود و دیگری مفعول... خیس عرق و پر لذت، دو اندام مردانه در هم پیچیده و فارغ از اطراف خود بودند.. حتی در این فیلم مستهجن هم سجاد نفر غالب بود و با تمام توان و نیرو خود را به پشت مرد میکوبید و نمیدانم چند ساعت یا دقیقه طول کشید تا فریاد رهایی اش در گوش و چشمم نشست. پسر کوچک و خلف حاج حسین تهرانی .. نام و اسم و رسمش را تریلی یدک نمی‌کشید.. صف اول نماز جماعت می‌نشست و همه التماس دعا داشتند به اویی که پسرش اینگونه با مرد دیگری درهم می آمیخت..!؟ نمیدانم چه شد که تصویر گوشی سیاه شده پیش رویم را دستی از بین انگشتان فلج شده ام چنگ زد.. سینه پهن و فراخ مرد روبه رویم در لباس مشکی با ته ریشی چند روزه روی صورت، او را جذابتر از قبل نشان میداد.. شباهت کمی به سجاد داشت.. چه از نظر چهره چه از نظر اخلاق و منش.. فرزند واقعی و خلف حاجی به حق این مرد بود. _تو میدونستی؟؟... میدونستی برادرت چه لجنی؟؟ میدونستی چرا بهم دست نمیزنه؟؟ میدونستی از جنس لطیف و زنانه خوشش نمیاد؟؟ لعنت بهتون... لعنت به مننننننن.... فریاد آخر گلویم را خراش داد و لعنت به سجادی که مرگ برایش کم بود روزی هزار بار باید او را از گور بیرون میکشیدم و میکشتم و دوباره چالش میکردم. چشمانش را به تایید روی هم میگذارد.. دیوانه میشوم... عقده های این چندماه را با جیغ بلندی سر وسایل روی دراور خالی میکنم. تمام شیشه های رنگی با بوی متعفن عطر او .. رژهای رنگ وارنگ بی خاصیت و هزار کوفت دیگر را به زمین میریزم.. آینه را با کوبیدن برس مویی که هر شب به امید نوازش شوهرم به مو میکشیدم تکه تکه میکنم. حالا هزاران بهار احمق با موهای آشفته و صورتی بی رنگ در آن به نمایش در می‌آید.. وقتی دست های مردانه دورم حلقه میشود و من آوار شده در آغوشش زار میزنم.. دیگر محرم و نامحرم معنا نداشت.. مرد و زن اهمیت نداشت.. _بهارم... پوزخندی میزنم.. _بهارم!؟ من پاییزم نیستم..دخترک احمقی با هزاران امید و آرزو.. لب هاش روی موهای پریشانم مینشیند و من تکان سختی میخورم و گره دست هایش محکم میشود. لب ها و دست هایی که دلم را می‌لرزاند و باید متعلق به برادرش باشد.. _به خدای احد و واحد میخوامت.. اونقدری که خاک برادرم خشک نشده برای داشتنت دارم جون میکنم. بی لیاقتی اونو سر من در نیار.. تو ناز باش و من نیاز.. بوی تن مردونه اش رو نفس میکشم و لب های تشنه از خیانت سجاد و به لب های گرم عماد گره میزنم... 📿
Показати повністю ...
attach 📎
15
0

sticker.webp

366
0
#پارت340 -بهزاد دست دختره رو گرفته، برده خونه. -کدوم خونه؟ -خونه ی تو. دلم هری میریزه. شوهرم، دست زنی که باهاش به من خیانت کرده رو گرفته و برده خونه ای که ما توش زندگی می کردیم؟ -میشنوی؟ میگم بهزاد دختره رو برداشته برده خونه گفته این زنمه. از جام بلند میشم. نه‌. اون نمیتونه همچین کاری باهام بکنه. نباید بکنه. حقشو نداره‌‌. چطوری میتونه؟هنوز دو روزم نیست که ترکش کردم... بوق دهم، بالاخره جوابمو میده اما صدای خودش نیست‌. صدای همون دختره ست که با ناز جواب میده. صدای بهزاد رو میشنوم که میپرسه: -کیه عزیزم؟ بغض میکنم. بهش میگه عزیزم؟ با من با داد و فحش حرف میزنه و به اون میگه عزیزم؟هنوز تنم از کتکاش کبوده... -گوشیو بده به شوهرم. صدای دختره دوباره بلند میشه: -عوضی گرفتی خانوم. اینجا فقط یه شوهر داریم اونم شوهر منه. قلبم آتیش میگیره‌. هنوز دو روز هم از وقتی از خونه رفتم نمیگذره. من برای بهزاد هیچی نبودم؟همش دروغ بوده؟ بی اختیار جیغ میکشم: -گوشیو بده به بهزاد.گوشیو بده به شوهرم هرزه. صدای بهزاد بلند میشه. -چی میگی صداتو انداختی رو سرت؟باهاش درست حرف بزن.القاب خودتو به زن من نچسبون دختر. نیشخند میزنم.سر من داد میزنه و قربون صدقه ی عشق جدیدش می ره...بهم میگه باهاش درست صحبت کنم؟نامرد... به من میگه هرزه؟چطوری دلش میاد؟ -خیلی نامردی. تو بهم خیانت کردی. زندگیمو سیاه کردی.من بخاطرت تو روی همه وایستادم و تو بهم خیانت کردی.مگه نمیگفتی شبا بدون من خوابت نمیبره؟دروغگوی عوضی.ازت متنفرم.اونجا خونه ی منه.من زنتم. نه او... -دیار، خانوم بهزاد؟ مثل قبل که صدام میزنه،قلبم وایمیسته.دلم خیلی براش تنگ شده.فکر نمیکردم روزی برسه که اون منو ولم کنه و حالا...حالا نه تنها بهم خیانت کرده که حتی دختره رو برده خونمون... -دهنتو ببند و خوب گوش بده.اینجا خونته؟پس چرا تو خونت نیستی؟زن منی؟پس چرا پیش شوهرت نیستی؟ -تو بهم خیانت کردی.من دیدمتون.دیدم که چطوری میبوسیش.از آخرین باری که منو بوسیدی یه سال میگذره بهزاد.نمیتونستم بمونم... -زن واقعی وایمیسته و برای زندگیش میجنگه.زندگیشو از چنگ زن جدید زندگی شوهرش،میکشه بیرون.ولی تو فرار کردی.تو نتونستی.تو لیاقت این خونه و زندگی رو نداشتی.تو فقط میخواستی سقف بالا سرت باشه. میشنوم که دختره صداش میزنه: -بهزاد؟مگه نگفتی اتاق خواب و کامل خالی کردی؟لباسای اون دهاتی هنوز تو کمده. و بهزاد بهش میگه: -همه رو بریز دور عزیزم.یادم رفته بود. قلبم میشکنه.صدای خورد شدن قلبم و غرورم رو میشنوم.دستمو محکم میذارم روی شکمم و میگم: -بهزاد صدر، من از زندگیت که نه، از این شهرم میرم.میخواستم وقتی میای دنبالم بهت بگم که داری بابا میشی اما حالا، آرزوی دیدن پسرتو به دلت میذارم. کل دنیا رو که دنبال من بگردی،پیدام نمیکنی.من و پسرت، گوشیو از گوشم فاصله میدم و قبل قطع کردن میشنوم که فریاد میکشه و تهدیدم میکنه: -دیار،به مرگ خودت قسم،زیر زمینم که باشی پیدات میکنم و بلایی سرت میارم که آرزوی دیدن پسرم که هیچی،آرزوی نفس کشیدنو داشته باشی...
Показати повністю ...
89
1
⁠ . با دیدن که مرد در دست داشت به گریه افتاد و طولی نکشید که صدای بغض کرده‌اش بلند شد : گوشۀ چشمان مرد چین افتاد.... با تفریح گفت : چیزِ خر ؟! بی‌ادب بشی جای این یه دونه دو تا می‌زنم علاوه بر باسنت زبون درازتم از کار بیفته‌‌...حالام بخواب رو تخت ! اشک‌هایش شدت گرفت . دست روی بازوی عضلانی‌ و خالکوبی شدۀ مرد گذاشت و ملتمس نالید : استراحت می‌کنم زودِ زود خوب می‌شم... لبخند کجی زد و در دل قربان صدقۀ آن نیم وجبی رفت . _آخر عاقبت کسی که چشماش رو مثل خرِ شِرِک می‌کنه تا شوهرش رو خر کنه همونیه که گفتم... کودکانه و بغض کرده پچ زد : دردم میاد... دست آزادش را روی کمر دخترک گذاشت و راه فرار را بست . کمی خم شد تا هم قدش شود . ملایمت به خرج داد و بوس صدا داری روی گونۀ تب دار دخترک زد . _آروم می‌زنم که فلفل خانوم دردش نیاد...فقط کافیه مثل یه دختر خوب بری رو تخت بخوابی و رو بکشی پایین... تقلا می‌کند تا خودش را از بغل مرد بیرون بکشد اما بی فایده است . جیغ و گریه‌اش در هم آمیخته شده و با حرص و ناغافل گاز محکمی از بازوی مرد می‌گیرد . شاهکار با تفریح به او و سلیطه بازی هایش می‌نگرد و نه تنها رهایش نمی‌کند بلکه او را بیشتر میان بازوانش می فشارد‌‌‌... _در اسرع وقت واکسن هاری میزنم... دخترک خسته از تقلاهای بی‌نتیجه‌اش پیشانی تب دارش را سینۀ ستبر مرد چسباند : _سگ خودتی ! داری گولم می‌زنی...چون گوشیت رو شکوندم و لباسای مارکدارت رو با اتو سوزوندم می‌خوای تنبیهم کنی... دست زیر تنش انداخت و او را به سمت تخت برد . با بدجنسی خندید و خباثت به خرج داد : _قربون اون مغز فندوقی و کوچولوت بشم...اول خوبِت می‌کنم چاق و چله‌ت می‌کنم با لحنی بغض آلود و مظلوم شده مرد را صدا می‌زند... _شاهکار جونم ؟ روی تخت به شکم خواباندش و شلوارش را به نرمی پایین کشید . _جانِ شاهکار ؟ شُل کن عزیزم...مگه من می ذارم فلفل خانوم دردش بیاد ؟ فعلاً باید خوبِش کنیم که فردا امتحان داره...خیلی بد میشه اگه از امتحانش عقب بمونه...می‌دونه که یه استاد بد اخلاق و عوضی داره ، نه ؟ _فردا بهم نمره بده ؟ من هیچی نخوندم...باشه غیاث جونم ؟ با فرو رفتن سوزن نطقش کور می شود و صدای فریادش بلند می‌شود... _فردا برگه‌ت رو سفید ببینم می‌ندازمت بیرون سلیطه خانوم ! اون خشن و مغرور و دیوانست! با بدنی که پر از تتوهای رنگارنگ و جورواجوره! شاهکار دیوان سالار! یه روانی به تموم معنا که وقتی کمرمو بین بازوهاش اسیر‌ میکنه دلم هری میریزه! اون واسه همه بده ولی بندِ دلش گیر کرده به دلِ من… منی که باعث بهم خوردنِ نامزدیش بودم و اون نمیدونست…🔥 .
Показати повністю ...
248
0
‌‌‌‌_ دختر چرا هر وقت منو می‌‌بینی رنگ زرد می‌کنی؟ خودمو بیشتر به گوشه‌ی دیوار فشار میدم. _ وقتی باهات برخوردی نداشتم چرااینقدر ازم می‌ترسی محنا خانوم؟ قلبم یه ضربانو جا می‌ندازه. چی ازم می‌خواد این شازده‌ی افروزها؟ خودمو بیشتر به گوشه‌ی دیوار می‌چسبونم و سعی میکنم حضورمو کمتر کنم. _ چرا مثل این مادر مرده ها خودتو بغل کردی؟ شاکی وناراحت نگاش میکنم. _ آقا هامین... _ اوه پس اسمم بلدی خانوم کوچولو. یه دستشو روی دیوار و کنار سرم یمذازه وب ا دست دیگه‌اش دکمه های بالایی پیراهنشو باز میکنه. خجالت زده سرمو میچرخونم. بدنش پر از تتوئه حتی روی سینه‌ش! هیکل گولاخی و سه برابر من، تتو، ابروی تیغ انداخته... بعد میپرسه ازش میترسم یانه! دست خودم نیست که باز نگام سمت تتو‌هاش کشیده میشه. _ نمی‌دونم بدنم چشمتو گرفته یا تتوهام! اگه بخوای میتونم بذارم لمسشون کنی! چشم‌های گشاد شدمو ازش دور می‌کنم. یعنی لمسشون چطوریه؟ خاک بر سرت محنا به چه چیزا که فکر نمی‌کنی چشم اسماء خاتون روشن! متوجه میشم که باز دو دکمه‌ی دیگه از پیراهنشو باز میکنه. _ نگفتی چرا ازم می‌ترسی؟ دروغ بخوای بگی کلاهمون بد جور میره توی هم ها گفته باشم! _ راستشو بگم...؟! دستشو روی چونه و بعد زیر لبم چشمم می‌کشه. _ آخه پاستوریزه تو دروغم بلدی مگه...؟ بنال ببینم. دل دل می‌کنم که بگم یا نه. _ راسته پسر عموتونو با چاقو زدید؟ _اینو که راست میگن دیگه چی؟ _ سر یه دختر؟ صدای خنده‌ی آرومش نفسمو بند میاره. _ کی این اخبار نصفه و نیمه رو بهت گفته؟! لب‌ پایینمو گاز می‌زنم... _ تو خانواده همه میگن حتی میلاد و امیر... _ شاید راست باشه شایدم دروغ. در کل خوشم نمیاد منو می‌بینی زرد می‌کنی... بیشتر شاکی می‌شم. گوشه‌ی مانتومو توی مشتم میگیرم. شاکی نگام میکنه. _ این همه برات زر زدن یکی نگفت چرا چاقو زدم به اون جاکش؟ _ چ..چرا؟ _ چون چشمش دنبال ناموس من بود. دنبال زنی که به اسم من زدنش. _ مهسا؟ با پشت دست توی پیشونیم کوبید. _ دختره‌ی احمق. این روزا همش حرف ازدواج کیارو میزنن؟ ها؟ کی قراره ناموس من شه؟ یاد حرف خاتون افتادم. واقعیت داشت؟ واقعا میخواست من زنش بشم؟ پس... با دستش روی سینه‌م از فکر بیرون پریدم. _ چرا همیشه سوتین اسفنجی می‌زنی؟ اگه سینه‌هات کوچیکه نباید ازش خجالت بکشی. دستمو روی لب‌هام می‌کوبم. چطوری از روی لباس فهمیده؟ مگه مشخصه؟ _ می‌دونی زن‌هایی که بیشتر از ۱۲ ساعت سوتین می‌پوشن بیشترین احتمال سرطان سینه‌رو دارن؟! چشم‌هام از صورت زاویه‌دار و لب‌هاش کنار نمی‌ره. _ بکن اون تیکه پارچه‌رو. رها کن اون کوچولوهارو.‌.. پلک چشم‌هام تا آخرین حد گشاد میشه ولی سرمو با اطراف تکون می‌دم. _ شاید تو دوسشون نداشته باشی اماشاید یکی باشه که له له میزنه واسه لمس کردنشون! مردم از خجالت. مردک بی حیا... _ تورو خدا این حرف‌هارو نزنید زشته. _ هنوز متوجه نشدی؟! تو شیش دونگت واسه منه خانوم کوچولو. چه این لیمو‌های خوشمزه... دستشو روی سینه هام و به سمت پایین کشید. _ چه ناز اون پایینت. هر دو تا دستشو اطراف صورتم می‌ذاره و بعد.... هامین، مردی مذهبی و سخت‌گیره که به زور محنا رو عقد کنه. محنایی که قرار بوده نامزد پسر عموش بشه اما هامین...
Показати повністю ...
هامیـــــــن
❁﷽❁ •°•ن ۚ وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ•°• 🍃هامین
246
2
‌سکس پارتی!؟ 🔞♨️ بوی گس شهوت که زیر بینیم پیچید با صداهایی که از اتاق ها می‌اومد حالم و بد کرد. آه و ناله هایی که نشون میداد هنوز رو کارن.. خواستم سریع عقب بکشم و برم طبقه پایین که یک باره از پشت کشیده شدم تو آغوش بزرگ و مردونه ای! جیغی بلندی کشیدم که تو هیاهوی آهنگ گم شده و صدای گرمی بغل گوشم پچ زد _به‌به ببین کی این جاست! جون چه لعبتی گیر آوردم چه حالی بکنم من امشب! تو آسمونا دنبالت میگشتم اینجا و تو عمارت این مرتیکه پیدات کردم.. تو بیمارستان که پا نمیدادی معلوم بود باید آک باشی! بوی الکل مستانه اش زیر بینیم پیچید! و دست و پا زنان خواستم خودمو آزاد کنم که دست هاش دور تنم گره خورد و اینبار جیغم تو گلو خفه شد و پرتم کرد تو اتاقی و... صدای جر خوردن لباسم به گوشم رسید و حجم بین پاهاش و حس کردم، این بار دست از التماس کشیدم و چنگ انداختم به صورتش و هر چی لایق جد و آبادش بود بارش کردم.. دست هام و روی بالشت قفل کرد. با دهنی که بوی نجاست می‌داد کنار لبم چندش وار لب زد.. با گریه جیغی کشیدم که تو یه حرکت تنها لباس زیرمم تو تنم جر داد و من فقط خدارو صدا میزدم! کم کم هوشیاریم و از دست میدادم و اون دست به بدنم می‌کشید و فحشای رکیک کنار گوشم میداد که یک دفعه بدن سنگین و مردونش از روم کشیده شد و صدای هوار مرد آشنایی که طبقه پایین شنیده بودم و صاحب مهمونی عمارت بود توی گوشم پیچید.. . با گریه به تاج تخت تکیه دادم.. از ترس چشمام تار می‌دید ولی دیدم مردی هیکلی، اونی که می‌خواست بهم تجاوز کنه زیر چک و لگد گرفته.. بدنم و میخواستم بپوشونم اما موفق نبودم! در آخر مرد ناشناس از روی تن مردی که صورتش داغون و خونین شده بود پاشد و به سمتم اومد بی‌توجه به بدن لختم کتش و دراورد و پرت کرد تو صورتم و غرید بپوش! بدون حرف خودم و پوشوندم، بدنم میلرزید و هق هق صدام اتاق و گرفته بود که ادامه داد.. فقط اشک ریختم..  وضعیتم خیلی بد بود. کتش کل بدنم نمی‌پوشوند که ادامه داد.. _خونش حلاله اگه دست زده باشه بهت! چشمام گرد شد! چی میگفت!؟ من اصلا این مرد و نمی‌شناختم ولی اون حس مالکیتش بهم به شدت زیاد بود طوریکه انگار حرف از ناموس خودش میزد...❌
Показати повністю ...
attach 📎
88
1
#گناهم‌باش یقه ی تاپم و از تنم فاصله دادم و نق زدم: _آیــی خیلی گرممه ماهــان! تو گلو خندید و کمی از مایع ی زرد رنگ داخل لیوانش ریخت و مزه کرد. _نگفتم نخور؟ تو که جنبه نداری چرا میشینی همراهیم می‌کنی بچه! انگار مستی عقلم و زایل کرده بود! حیا رو قورت دادم و بی هوا دستش و گرفتم و گذاشتم روی سینه ام. _مگه بچه سیــنه به این بزرگی داره؟ به تندی دست پس کشید. _نکن بچه! پاشو پاشو ببرمت زیر دوش آب سرد بلکه این مستی بپره از سرت، کم چرت و پرت بلغور کنی. عزیز جون بیاد تو رو توی این حال ببینه چوب تو ک.ونم می‌کنه. غش غش خندیدم و دستم و پس کشیدم. _نمیام نکن دایــی، بازم بریز برام. نوچی کرد و کلافه دستش و لای موهاش فرو برد. سرخوش خندیدم و کمی دیگه برای خودم از اون زهرماری ریختم و یکجا سرکشیدم. گلوم سوخت و صورتم درهم شد. تنم داغ بود کاش لباسم و میکندم. دستم و بردم زیر تاپم و بالا کشیدمش. _زُلفا!! تاپ و گوشه ای پرت کردم و خندیدم. _گــرمم بود. نگاهش  روی بالا تنه‌ام میخ شد و آب دهانش و پر صدا قورت داد. حرکاتم دست خودم نبود، با ماهان خیلی صمیمی بودم ولی نه دیگه در حدی که مقابلش با سوتین بشینم و دلبری کنم. کاش این زهرماری و نمی‌خورم. بهم گفته بود که نخور ولی من سرتق تر از این حرفا بودم صداش درست کنارم، زیر گوشم پیچید. _سایزت چنده زُلفا؟ هشتاد و پنج میزنی؟ چه بزرگن! چشمکِ ریزی زدم و گفتم: _پسندیدی؟ هشتاد میزنم. انگار کلا هرچی غذا میخورم گوشت میشه اینجا و  اون  پایینی. با سر به پایین تنم اشاره زدم. نگاهِ سرخش نشست روی شلوارکم نگاهِ اونم خمار شده بود و چشماش سرخ بود. تنم داغ بود و بین پام نبض میزد. چرا زیاده روی کرده بودم؟ تا خرخره خورده بودیم. نگاهم رفت پی خشتکِ ماهان، اوپس! یکی اینجا زده بود بالا. تنم و کمی جلو کشیدم و با خنده دستم و گذاشتم روی خشتکش. تکون شدیدی خورد و با ناله اسمم و صدا زد. هیچکدوم از کارام دست خودم نبود و انگار کنترلِ دستام از اراده‌ام خارج بود! کمی فشارش دادم و سرخوش خندیدم. _چه بزرگه ماهان! من که سایزم و گفتم بهت، تو نمیگی؟ هوشیار تر از من بود، کلافه دستم و پس زد _نکن زُلفا، داری تحریکم می‌کنی. شیطنت کردم و دوباره دستم و سر دادم رو خشتکش. _اگــه تحریــک بشـــی چی میــشــه؟ به یکباره بازوم و به چنگ گرفت و من و روی کاناپه خوابوند. روی تنم خیمه زد و غرید: _این میشه لبهاش و روی لبهام گذاشت و با ولع بوسیدتم. ادامه شو بیا تو چنل زیر بخون چطوری دایی ناتنیش مست به جونش میوفته 😱👇 زُلفا دختر شیطون و هاتی که عاشق دایی ناتنیش میشه و وقتی که هردو حسابی مستن باهم سکس میکنن. زلفا از اون شب چیزی یادش نمیاد تا اینکه شب عروسی داییش می‌فهمه حاملست!
Показати повністю ...
گنــاهــم بــاش
به قلم: راحله dm بزرگسال و اروتیک🔥 نویسنده‌ ی رمان های بیوه ی برادرم/ گیوا و...
431
0
. _اون زنیکه بیوه که پسرمو از راه به در کرده تویی دختر! رعنا مات مانده لباس در دستش خشک شد. مادر معین اینجا چه می کرد! - چه خبره خانوم اینجا مغازه ست آروم تر... این خانوم و میشناسی رعنا؟ نفس در سینه اش حبس شده بود‌. می ترسید کارش را از دست بدهد که هول میز را دور زد. - ب...بله سهیلا خانوم ببخشید. گفته و با ایستادن مقابل آن زن چادری آرام پچ زد: - ح...حاج خانوم تو رو خدا اینجا محل کار منه، چیشده؟ پسرتون کیه؟ خاتون رو ترش کنان صدایش را روی سرش انداخت - پسرم؟ همونی که کُرستت رو تختش جا مونده... پسر منه... نفسش از دیدن لباس زیر در سینه اش مانده بود. مشتری ها پچ پچ می کردند که سهیلا خانوم دوباره صدایش زد. - رعنا برو بیرون از مغازه! ملتمس رو به خاتون چرخید. اگر کارش را از دست می داد صاحب خانه اسبابش را بیرون می ریخت. - حاج خانوم لطفاً، منو از نون خوردن نندازید بریم بیرون حرف بزنیم‌... بخدا من اصلا نمیدونم از چی حرف می زنین خاتون غیظ کرده دستش را گرفت و با خودش بیرون کشید - که نمیدونی هان؟ تو مردی که رفتی پیچیدی به زندگیش رو نمیشناسی؟ بیا ببین! مات شده به مرد مقابلش نگاه کرد. معین بود! خاتون به شانه اش کوبید - ببین زنیکه نمی دونم چجوری خودتو پیچیدی به پای پسر من... من امثال تو رو خوب میشناسم دنبال پول و پله ای... ولی از پسر من آبی برات گرم نمی شه اون زن داره بی آبرو! پسر من زن داره... یخ کرده داشت به مرد مقابلش نگاه می کرد. مردی که دست در جیب و اخم آلود ایستاده و جلوی مادرش را نمی گرفت. - م... معین! با عجز صدایش زده و معین حتی نگاهش هم نکرد... سرش به دوران افتاده و صدای مشتری هایی که داخل مغازه بودند بیرون آمده بودند در مغزش می پیچید - زن بیوه کارش خونه خراب کردنه - خجالت نمیکشه پا کرده تو زندگی مرد متاهل! - سهیلا این شاگردتو اخراج کن وگرنه شوهر تو رو هم ازت میگیرها... ناباور جلو رفت. - ت...تو زن داشتی؟ م...من پیچیدم به زندگی تو؟ بغض نشسته در کلماتش اخم های معین را غلیظ تر کرده بود. دخترک جانش بود اما مجبور بود رهایش کند... بخاطر ارث باید روی این دختر خط می زد - باتوام معین؟ من از راه به درت... - همه چی تموم شد رعنا! باقی مونده موعد صیغه رو بخشیدم اینم مهریه ت... دیگه دور و بر من پیدات نشه... شکستن را در زمردی های دخترک دیده بود که رو به خاتون کرد. - بریم حاج خانوم تموم شد... معین تمامش کرده بود آن هم وقتی که صدای صاحب کار دخترک را شنید که اخراجش می کرد...
Показати повністю ...
663
0
- دارام مثل شاهین پسر خودته چرا این جوری می‌کنی؟! بینشون چرا فرق می‌زاری؟ بی‌توجه بهم قهوشو مزه مزه کرد که این بار حرصی صورت به صورتش شدم: - یادت رفته من حاملرو با حقارت کشیدی آزمایش ابوت که ثابت بشه من از تو حاملم؟ تا ثابت شه دارا بچه ی خودت؟ این‌بار اخم کرد، ماگ قهوشو کوبید تو سینک: - اول صبحی دیار مغز منو نخور حوصله ندارم بزار قهومو بخورم گورمو گم کنم - چطور حوصله داری پسر زن اولتو ببوسی نوازش کنی ولی برای منو بچه ی من حوصله نداری؟! دارا هر دفعه می‌بینه به برادرش ابراز علاقه می‌کنی ولی ازون بی‌تفاوت رد میشی می‌فهمه میاد به من میگه داد زد: - به جهنم بفهمه بغض کردم: - من مادر شاهین نیستم ولی همیشه باش جوری رفتار کردم که فکر می‌کنه من مادرشم بهم میگه مامان ولی تو... توی لعنتی پدر دارایی اما کاری کردی بچم حتی از سایتم بترسه رو ازم گرفت: - پس برو! چهار سال پیش بهت گفتم نمی‌خوامت گفتم دوست ندارم گفتم وبال زندگیم نشو گفتم من زن نمی‌خوام ولی نشستی به زور سر سفره ی عقد کیش و مات موندم، دستی لای موهاش کشید و ادامه داد: - برو دیار، تو این زندگی فقط تو نیستی که داری اذیت میشی منم هستم پس این سری گورتو از زندگیم گم کن برو با بچتم برو خودم همه هزینه هاتونو میدم فقط از زندگیم برو با پایان حرفش دیگر نماند و از خانه بیرون زد، ودیار ماند و حوضش و بغضش... اشک هایش روی صورتش ریختند و مثل مجسمه وسط آشپزخانه ایستاده بود! چهار سال سوخت و ساخت تا آخر سر بگوید باز حرف اولش را بزند و بگوید برو؟ چهار سال برایش زنانگی به خرج داد و فکر کرد این مرد هم دارد با او راه میاید اما اخر سر بگوید برو؟ دستی زیر چشم هایش کشید، قلبش شکسته بود چون شوهرش، هنوز زن اول مرده اش را هنوز دوست داشت ولی از او و حتی پسرش تنفر داشت... صدای زنگ گوشیش وسط جلسه بلند شد و با ببخشیدی بلند شد و با دیدن شماره ی خانه پوفی کشید، صبح سرش درد می‌کرد و زیاده روی کرده بود در جواب حرف های دیار... راست می‌گفت دارا هم پسر خودش بود و این سری سعی کرد گندی که زده رو جمع کند و جواب داد: - جانم؟! و صدای گریه ی شاهین در گوشش پیچید: - بابایی؟! دلش لرزید: - شاهین بابا؟ چی شده؟ - بابایی مامان با داداش دارا نیستن! غرید:- یعنی چی؟ - از مهد اومدیم مامان کلی بوسم کرد منو دارا خوابوند الان پاشدم دیدم نیستن من تنهام! من مامانمو داداش دارارو می‌خوام و بوم، چیزی در سرش منفجر شد. دیار رفته بود؟ بدنش یخ بست... باورش نمی‌شد دخترک با یک جر و بحث ساده رفته باشد. همیشه در دعواهایشان می‌گفت برو اما دیار نمی‌رفت و حالا... حالا رفته بود؟ - شاهین بابا گریه نکن دارم میام دارم میام و رفت خانه، پسرکش را در آغوش گرفت و آرامش کرد ولی خودش بود که ناآرام شده بود حالا کجا را باید می‌کشت دنبال همسر و پسرش؟ کجا؟! نوزده سالم بود که دیدمش… صاحب برند جواهرات خسروشاهی بود ..حالا که پنج سال از اولین دیدارمون میگذره، فهمیدم یه چیزایی رو نباید به زور از خدا خواست. من زن ۲۴ساله ای شدم که با یه بچه پنج ساله تو بغلش،چمدونشو دادن دستش … چون بچم یادگاری زن اول پدرشو شکوند… شوهرم ،پدر بچم منو بچمو از خونش پرت کرد بیرون … اون هرگز بچه ای از وجود منو نمیخواست ،منی که همیشه به چشم رقیبی برای زن مُرده ش میدید . با دیدن هق هق های پسرم قسم خوردم جوری ترکش کنم که انگار هرگز نبودم .. مردی که دیر میفهمه خیلی وقته زنش تمام زندگیش شده🥺
Показати повністю ...
به رنگ خاکستر
بنر ها واقعی هستن پارت گذاری منظم هفته ای پنج پارت+هدیه عاشقانه ای پر احساس #عاشقانه #اجتماعی #روانشناسی پایان خوش @nilooftn ❌کپی پیگرد قانونی دارد حتی با ذکر منبع ❌ 🍀نیلوفر فتحی🍀 https://t.me/+3OGlcfA3y5E5Y2E8 https://t.me/+5zJyesLWTAY1Mjhk
533
2
-باز این دختره‌ی چشم سفید بی‌دین رو آوردی تو خونه‌ای که ما توش نماز می‌خونیم؟! مرد با حرص فک روی هم سایید. -آروم‌تر مادر من... می‌خوای دختره بشنوه؟! ناسلامتی همخون خودته... زرین‌بانو عصبی‌تر از قبل صداش‌و بالا بزد. -دختر سپیده‌ی دریده، نمی‌تونه نسبتی با ما داشته باشه. یه عمر دست رو سر این دختره گرفتی تهشم هار شد پاچه‌ت رو گرفت. فک مرد منقبض شد و زرین‌بانو از بازوی شیرمردش آویزان شد تا برای بیرون انداختن دخترک نرمش کند. -بکن و بنداز دور این دندون لق رو... یه‌بار رفتی از پاسگاه جمعش کردی، یه ماه نمی‌تونستیم سرمون‌و تو محل بالا بیاریم. اجازه‌ی صحبت به بوران نداد. -دفعه بعد قراره با شکم بالا اومده بیاد سروقتت و بندازه بیخ ریشت؟! بوران عاصی از دست مادرش، کنار کشید و با نیم‌نگاهی به مسیر احتمالی آمدن دخترک یتیم خسرو، غرید: -همش بیست سالشه مامان. بس می‌کنی یا نه؟! باباش دم مرگ سپردش دست من، منم بذارمش سر خیابون؟! زرین‌بانو چشم درشت کرد و تشر زد. -مگه بچه‌ست که نگرانی از گشنگی بمیره؟! نترس این راه ننه‌ی دربه‌درش‌و میره... جا خوابش هم پیدا می‌کنه نمی‌شد. آن دخترک نازک‌نارنجی و موفرفری برایش مهم بود و نمی‌توانست بیرونش کند. -د بس کن مامان. اگه داری اینارو میگی که من‌و با پروانه جفت و‌جور کنی کور خوندی! زرین‌بانو با آوردن اسم پروانه... انگار سوژه‌ی خوبی پیدا کرد. -چیه؟! نکنه برای تو هم دلبری کرده که پات براش لغزیده و طرفش‌و می‌گیری؟! -من پونزده سال ازش بزرگترم مادر... امانته دستم. دخترک همان گوشه‌کنار کز کرده و صدای مادر و پسر را می‌شنید. لب به دندان گرفت و قلبش به درد آمد. -قسم بخور که دوسش نداری. بگو‌که فقط چون باباش سپردش دستت می‌خوای هواش‌و داشته باشی! قلبش از سوال عمه‌خانم گرفت و با همه‌ی توان گوش شد تا جواب مردی را بشنود که از کودکی عاشقش بود. -مگه بچه بازیه؟! یادگار خسروئه... خودم بزرگش کردم. اصلا مگه می‌تونم عاشق یکی همسن دخترم بشم؟! نفس در سبنه‌ی سوفیا متوقف شد. راست می‌گفت، بوران کجا و اوی بیست ساله کجا؟! نامزد داشت  هربار قلبش جان می‌داد برای همان مردی که تنها حامی‌اش بود... -شاید تو‌کور باشی اما خودم دیدم عکست‌و انداخته صفحه گوشیش... خودم شنیدم ورپریده به دوستش میگفت برات دامن کوتاه پوشیده با ترس از چیزی که عمه‌خانم لو داده بود، زانوهایش لرزید. بوران دوستش نداشت و حالا... وای راز مگویش فاش شده بود! -سوفی گفته؟! اون عکس من‌و...؟! دامن کوتاه برای من؟! قبل از فرار به اتاقش، زانوهای لرزانش کار دستش داد و به گلدان برخورد کرد. شکسننش سر هردو را به همان سمت سوق داد. -مادرت شد دروغگو؟! بیا اینجا ذلیل مرده... بیا اون گوشی رو نشونش بده ببینه کلش شده عکس‌های استخر رفتنش... بگو یواشکی دشت دیوار ازش فیلم گرفتی... نگاهش به چشم‌های سیاه بوران قفل شد و لکنت گرفت. -من... من... عمه‌خانم اش... اشتباه... زرین‌بانو با صدای بلند بین حرفش پرید و بوران نگران سرخی بیش از حد گونه‌های سوفیایی شد که خودش بزرگش کرده بود. -ساکت شو سلیطه... به مادرت رفتی دیگه. پسرم این دختر بی‌حیا رو بفرست خونه باباش. سوفیا خجول و ترسیده سرپایین انداخت. بوران صبر نکرد، دستش را کشید و در اتاقش پرت کرد. صدایش بلند نبود اما ترسناک چرا... بند دل دخترک پاره شد. -جواب بده ببینم... گوشیت پر فیلمای منه؟! وقتی تو استخر بودم ازم عکس گرفتی؟! -ب بوران... من... پیش رفت و چندقدم مانده به تن لرزانش، ایستاد. -راستش‌و بگو کاریت ندارم. فقط می‌خوام بدونم اینکارو کردی یا نه؟! واسه من دامن تنت کردی؟! وحشت‌زده به خون دویده در چشمان بوران نگاه کرد. چه باید می‌گفت؟! که بزرگم کردی و عاشقت شدم؟! که نامزد داشتنت روی قلبم سنگینی می‌کند؟! -من فقط... می‌خواستم دوستام دست از سرت بردارن. فقط خواستم فکر کنن که تو... بوران خیره به وحشت دختری که مثل کف دست می‌شناخت، نیشخند زد. -یادگارِ خسرو... نگرانه من به رفیقاش پا بدم؟! فاصله‌ی بینشان را کمتر کرد و حالا جای صدای بلند و ترسناک دقایق قبل، نفس‌های مردانه‌ی بوران سکوت بینشان را می‌شکست. -زیادی برام کوچیکی... ظریفی... حیفی... بوران سر دخترک را بالا آورد و انگار سوفیا ناخواسته لب باز کرد. -بوران... اگه... یه‌بار دیگه کنار پروانه یا هر زن دیگه‌ای ببینمت، دیگه تحمل نمیارم. من... -هیشششش.... دست مرد پشت گردن دخترک ....
Показати повністю ...
༄ دیاموند ๑ˎˊ˗
Diamond:الماس ما شآءَ اللَّهُ لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ الّا بِاللَّهِ؛ به قول نزار قبانی کاش یکی بود چشمامون‌و می‌فهمید، وقتی ناراحت میشدیم، به سینه‌ش اشاره می‌کرد و می‌گفت اینجا وطن توست...♥️
190
0
صدای گریه ی نوزاد تو عمارت پیچیده بود نوزادی که مادر نداشت و هیچ کسیم نمی‌دونست مادر این بچه کیه! تنها پدر بچه بود که آقای این عمارت بود و اگه خار تو چشم این نوزاد می‌رفت همرو به فلک می‌کشید و حالا من نمی‌دونستم چیکار کنم! در اتاق بچرو باز کردم و صدای جیغ نوزاد تو گوشم پیچیده شد و داد زدم: - دایه؟ دایه کجایی بچه خودشو کشت! دایه؟ نبودش! زنی که دایه این بچه بود نبودش و ناچار وارد اتاق شدم و به نوزاد پسری که گوش فلک و کر کرده بود خیره شدم و بغلش کردم و لب زدم: - جانم؟ چی شده چرا این جوری می‌کنی؟ صدای گریش کمتر شد و با چشمای اشکی مشکیش خیره شد تو چشمام. اکه بچه ی منم سر زایمان ازم جدا نمی‌کردن و بچم نمی‌مرد الان دقیقا چهار ماهش بود. ناخواسته بغض کردم که با دستای کوچیکش به سینم چنگ زد و گشنش بود؟ من که دیگه قطعا شیرم خشک شده بود تقریبا اما با این حال لباسمو بالا زدم و گوشه ی پنجره نشستم و سینمو تو دهن کوچیکش قرار دادم و اون شروع کرد مکیدن. احساس می‌کردم شیر وارد دهن کوچولوش داره میشه حالا با چشمای خیسش به چشمای نیمه اشکی من خیره بود و تند تند میک می‌زد اما به یک باره صدای جدی مردونه ای منو تو جام پروند. - چیکار می‌کنی؟ کی گفته بیای اینجا تو‌ مگه شیر داری؟ ترسیده نگاهش می‌کردم و سینم از دهن پسرش بیرون کشیده شده بود و صدای گریه نوزاد بلند شده بود و من لباسمو سریع پایین کشیدم اما اون نگاهش به دور دهن پسر که شیری بود کشیده شد و متعجب نگاهم کرد: - تو‌ یه زنی؟! ترسیده چسبیدم به پنجره که اخماش بیشتر توهم رفت: - پس مثل ماست واس چی واستادی لباستو بده بالا به بچم شیر بده خودشو کشت ازین مرد می‌ترسیدم با ترس لب زدم: - شما برید من من... غرید: - یالا... شیرش بده به اجبار  لباس گلدارمو دادم بالا عرق سرد و روی کمرم حس کردم و بچه که سینمو به دهن گرفت روم نمیشد به چشمای مرد روبه روم خیره شم که ادامه داد: - کن فکر می‌کردم دختری! بچت شیر خوار کجاست؟ لکنت گرفتم: - سر زا گفتن مرده و بر بردنش روی تخت نشست: - شوهر نداشتی پس بهت نمیاد بد کاره باشی سرم دیگه بیشتر از این خم نمی‌شد: - نیستم آقا نیستم، کسیو ندارم پسر عموم بد تا کرد باهام همین بچمونو فروخت منم فروخت نیم نگاهی به نگاه خیرش کردمو سریع سر انداختم پایین اما نوزادش تو بغل من حالا خواب خواب بود سینمو ول کرد و من سریع لباسمو دادم پایین که از جاش پاشد. بچش رو از آغوشم بیرون کشیدو تو تختی که کنار تخت بزرگ چوبی خودش بود گذاشت و خواستم برم که غرید: - واستا بینم... اول منم سیر کن بخوابون بعد برو وا رفتم و چشمام گرد شد که سمتم اومد، دستمو گرفت کشوندم سمت تخت: - حالا که دختر نیستی نیازی نیست احتیاط کنی توام نیازی داری درسته؟ بدنم یخ بود می‌تونستم با این آدم و این قدرت مخالفت کنم، کافی بود منو از عمارت پرت کنه بیرون تا توی ده دوباره سرگردون شم... ترسیده لب زدم: - خواهش میکنم... - هیششش... فقط می‌خوام منم مثل پسرم تو آغوشت آروم شم نقره... نقره بودی مگه نه؟ حواسمو چند روزی پرت کردی اما دنبال شر نبودم حالا راحت ولی تو یه زنی من یه مرد روی تخت خوابوندم و لباسمو داد بالا که چشمامو‌ بستمو حالا اون بود که سینه ای که تو دهن پسرش بود و به دهنش گرفت و مک زد و ناخواسته آخی گفتم که دستش سمت شلوارش رفت و سرشو بالا کرد و گفت: - تو منو سیر منو با این تورو.... و با پایان حرفش‌‌‌‌..... ادامش👇🏻😈 لینک چنل
Показати повністю ...
734
2
دختره برای اولین بار تو عمرش مست کرده و عاشق مردی شده که ۱۴ سال ازش بزرگتره و تو مستی میبوستش😱😳🔞 پارت_152 بالش فواد بغل کرد و زمزمه کرد _چقدر بده که یکیو دوست داشته باشی و بدونی اون الان تو بغل یکی‌دیگست… بغضش شکست و دوباره به گریه افتاد. همونجور که روی تخت بود خم شد و شیشه دیگه ای از داخل کمد برداشت. این یکی پر بود. روی تخت نشست و درش رو باز کرد. مثل دیوونه ها شیشه رو بالا رفت و داشت میخورد که یهو از دستش کشیده شد. متعجب به روبه روش خیره شد. توهم زده بود یا درست میدید. _داری چه غلطی میکنی؟ دیوونه شدی؟ اصلا اهمیتی به حرف و صدای بلند فواد نداد. دستش رو جلو برد ضربه ای به سینه فواد زد _واقعا اینجایی؟ فواد کلافه در شیشه رو بست دوباره توی کمد گذاشت در کمد کوبید که صدای بدی داد. بهار لبه تخت اومد و باهاش روی زمین گذاشت تا بلند بشه اما تعادش بهم خورد. قبل اینکه بیوفته فواد زود دستشو گرفت نشوند روی تخت. بعد خودش روی زمین جلوی پای بهار زانو زد _چرا به اونا دست زدی؟ نمیتونی حتی رو پاهات وایستی! بهار با بغض به صورت فواد زل زد لبخند کوچیکی زد. _می ترسیدم ، ولی الان تو برگشتی دیگه نمیترسم. فواد نگاهش رو نمیتونست از بهار بگیره. شبیه بچه ها شده بود و حالا هم داشت با حرفاش دیوونش میکرد. بهار دوباره اشکاش سرازیر شد. سرشو کج کرد زمزمه کرد _چرا برگشتی؟ مگه نرفته بودی با دوست دخترت شمال؟ فواد خندش گرفته بود. باز هم بحث راجب دوست دختر نداشته اون بود. بهار دستاشو روی صورت فواد کشید _من خیلی ترسیدم ، رعد و برق میزد همش از همه جا صدا میومد ، فواد میشه دیگه نری؟ فواد سرشو تکون داد و زمزمه کرد _دیگه جایی نمیرم. بهار اشکاشو پاک کرد لبخندی زد. تو حال خودش نبود و دلش میخواست حرف بزنه. اما نمیدونست حرفایی که میخواد بزنه دیوونگیه… _فواد نگاه فواد یه لحظه هم از بهار جدا نمیشد. _چیه؟ بهار دستاشو توی هم پیچید و با بغض لب زد _نمیشه دوسم داشته باشی؟ نمیشه بجای کیمیا منو انتخاب کنی؟ میدونم اون خیلی خوشگتر و خوش هیکل تره اما من میخوام جای اون باشم میخوام تورو داشته باشم…میخوام من دستتو بگیرم من چونتو ببوسم. فواد فقط نگاهش میکرد و انگار از شنیدن این حرفا خیلی جا خورده بود. انتظارش رو نداشت و نمیدونست چیکار کنه… بهار وقتی دید فواد هیچکاری نمیکنه تو یه تصمیم آنی دستاش رو دو طرف صورت فواد گذاشت و سرشو جلو برد لباشو بوسید. بلد نبود ببوسه و فقط لبش رو بی حرکت رو لبای فواد فشار میداد و چشماش بسته بود. فواد شوکه شده بود اما داغی لبای بهار دیوونش کرد. یکی از دستاشو روی کمر لخت و دست دیگش رو پشت گردن بهار گذاشت. مثل تشنه ها لباشو میبوسید و بهار هم همراهی میکرد. دستای بهار که توی موهاش رفت حسای مردونش فوران کرد. همونجوری که لباش روی لبای بهار بود بلند شد رو تخت نشست. دستش روی بدن برهنه و داغ بهار میکشید و احساس میکرد داره الماسی با ارزش لمس میکنه. بهار نفس کم آورد عقب کشید که فواد سرش رو لای گردن بهار برد.. میبوسید و میک میزد. دست خودش نبود انگار کنترل حرکاتش رو نداشت. بهار لبخندی روی لبش بود حال خوبی داشت. احساس میکرد داره پرواز میکنه. فواد اون رو میبوسید و نوازش میکرد و این تنها چیزی بود که اون لحظه میخواست. فواد گازی از گردنش گرفت که بهار ناله ای کرد. همین کافی بود تا فواد دوباره به لباش حمله کنه. لباش رو وحشیانه به بازی گرفته بود. دست بهار سمت تیشرت فواد رفت بالا کشید. فواد خیلی کوتاه ازش فاصله گرفت تیشرتش رو در آورد. دستاش دور پهلوی بهار انداخت بلندش کرد روی تخت خوابوندش و خودشم روش خوابید. بوسه ای کوتاه به لبای بهار زد و بعد مشغول بوسیدن میک زدن گردنش شد. دستاش هم بیکار نبودن و سینه های بهار از روی لباس زیر فشار میداد. بهار نمیتونست تکون بخوره و فقط گردن فواد رو میبوسید و گوشش رو گاز های ریز میگرفت. دست بهار رفت سمت شلوار فواد که انگار فواد تازه موقعیت درک کرد. اما دیر شده بود کیمیا وارد اتاق شد و با دیدن اون دوتا روی هم… جیغی کشید و کل اهل خونه رو توی اتاق ریخت... پارت واقعیه رمانش بود😲😱
Показати повністю ...
471
0
_ دستشویی رو تمیز بشور تا مثل دفعه ی قبل مجبورت نکردم لیسش بزنی! دخترک لرزان بازویش را چنگ زده و با چهره ای گرفته از درد آرام نالید: _ عا... مر... دستم خیلی درد میکنه... میشه ببریم دکتر؟ مرد پوزخندی زده و به آرامی سمتش میرود. هر وقت اینطور آرام بود بیشتر از او میترسید. _ چه زری زدی؟! از ترس به سکسکه افتاد و عقب عقب رفت. _ هی... هیچی... غلط کردم... محکم تخت سینه اش کوبید و با غیظ توی صورتش غرید: _ باز یادت رفت تو آدم نیستی؟! باید بهت یادآوری کنم هرزه؟! دستش را پیش برد تا مچ دست دخترک را چنگ بزند که بیچاره وار به گریه افتاد. _ توروخدا نکن... غلط کردم... از دیروز که دستمو پیچوندی مچ دستم درد میکنه، توروخدا دیگه نکن... دسشویی رو میشورم، غلط کردم... هق هق هایش هم دل سنگ مرد را نرم نکرد. از او متنفر شده بود... بی توجه به ناله و زاری دخترک مچ دستش را چسبید و نگاهی به آن انداخت. متورم و کبود شده بود، حتما شکسته بود. _ یادته دیروز چه گوهی خوردی که دستت شکست؟! باوان سر پایین انداخت و هنوز هم عاشق این مرد بود. با تمام بدی هایش... میدانست اگر جواب عامر را ندهد عصبی اش میکند که سکسکه کنان گفت: _ لباستو... بغل... کرده... بودم... _ گوه زیادی خوردی که به وسایل من دست زدی هرزه کوچولو! الانم داری گوه زیادی میخوری که دکتر میخوای... بلافاصله مچ آسیب دیده ی دستش را پیچاند و درد تا مغز استخوان دخترک رفت‌... _
تو همیشه باید درد بکشی تا یادت نره تو این خونه گوه خوردن برات ممنوعه.
یادت نره از اون سگی که تو حیاط بستم کمتری، فقط خفه میشی و هر کاری بهت میگم رو انجام میدی!
دخترک از شدت درد جیغ بنفشی کشید و فریادش ستون های خانه را لرزاند. _ دستم... دستم... وای... دستم شکست... وای دارم میمیرم... دستم... وحشت زده به دستش نگاهی انداخت و وقتی دستش را آویزان و بی وزن دید، عقی زد. پشت سر هم جیغ میکشید و اشک میریخت که عامر با پشت دست محکم روی دهانش کوبید. _ خفه شو پتیاره، ببر صداتو حرومی! تو خونه ی من صداتو بالا میبری؟ زبونتو از حلقومت بکشم بیرون؟ آررررره؟! چند بار دیگر محکم روی دهانش کوبید و وقتی تمام دهان دخترک پر از خون شد، نفس زنان کنار کشید. نگاهی به خون روی بند انگشتانش انداخت و صورتش از نفرت جمع شد. _ دستمو به گند کشیدی، بیشرف... پاشو جمع کن خودتو تا همینجا زنده زنده چالت نکردم... گمشو... از گردن اویی که از حال رفته بود چسبید و او را کشان کشان سمت سرویس بهداشتی برد. داخل دستشویی پرتش کرد و نفهمید سر باوان محکم به کاشی ها برخورد کرد. _ تا یه ساعت دیگه که برگشتم همه جا تمیز شده باشه، با اون خون نجست خونمو به گوه کشیدی کثافت! داشت زیر لب چیزی میگفت و انگار نفس های آخرش را میکشید. بالای سرش ایستاده بود و با نفرت جان دادنش را تماشا میکرد. زیر سرش که پر از خون شد، نگاه عامر رنگ تعجب گرفت و دستانش مشت شد. لگد آرامی به پای دخترک کوبید و صدایش نگران شد. _ خودتو زدی به موش مردگی که ولت کنم؟! پاشو ببینم... با توام... هوی... تکانی که نخورد، نگران خم شد و کنارش زانو زد. میگفت از او متنفر است و آزارش میداد اما فقط خودش میدانست چقدر عاشقش است... از زمانی که فیلم رابطه ی همسرش را با مردی غریبه دید، از این رو به آن رو شد... ضربه ای به صورتش کوبید تا هوشیارش کند. _ باوان... باوان... پاشو ببینم... چه مرگته؟ پاشو میگم، تموم کن این مسخره بازی رو... بــــاوان... یک لحظه چشمانش را نیمه باز کرد و بی نفس لبهایش را تکان داد. _ چی میگی؟ نمیشنوم... روی صورتش خم شد و گوشش را به لبهای لرزان او چسباند. _ ویار... بوی... تنتو... داشتم... که... لباساتو... بغل... میکردم... خودتو... ازم... گرفته... بودی... مجبور... بودم... یکه خورده تکانی خورد و بلند زیر خنده زد. _ ویار؟ یعنی... حامله ای؟ غلط کردی پدرسگ... من عقم میگرفت نگات کنم کی حاملت کردم؟! ناگهان با یادآوری شبی که مست بود و به تن دخترک تاخته بود فریادی زد. دست زیر تن سبکش انداخت و سمت بیرون دوید. _ یا خدا... تو حامله ای... دووم بیار زندگیم... غلط کردم... غلط کردم... باوان زنده بمون... توروخدا زنده بمون‌... زن حاملشو مجبور میکنه دستشویی رو بشوره ولی بعدش...😭💔 دختره تو دستاش جون میده...
Показати повністю ...
552
0
-همیشه موقع‌  پریودیت این جوری میشی ؟! امروز از آن روزهای بدشانسی بود که باید امیرخسرو را می‌دید.امیرخسرویی که همیشه ماموریت بود ولی امروز نه...! لپ‌هایش گل می‌اندازد و با گونه های سُرخ می پرسد: -چجوری ؟ حواس امیرخسرو پی لب هایش که از درد گزیده شده‌است می‌رود و دستی که روی دلش را ماساژ می دهد.تاب نمی آورد و با بی‌قراری عصبی می‌گوید: -دل درد، کمر درد و یا همین لب‌هایی بینوا رو که سُرخ‌اشون کردی ! کاش زمین دهن باز می کرد او را می بلعید ولی امیرخسرو سرگرد ساواک بالابلند جذاب در مورد مهم‌ترین مسله دخترانه‌اش نمی پرسید. -اینا طبیعیه آقا ! امیرخسرو تنه‌اش را به او نزدیک می‌کند که لب حوض در خودش جمع شده بود. بوی عطر مردانه‌اش در مشام دخترک می پبچد. دستی به ته ریش نسبتاً کوتاهش می‌کشد و با مهربانی می‌گوید: -یه دکتر زنان خوب تو تهران اومده میگن کارش خوبه بیا فردا ببرمت پیشش ! نفسش از این همه نزدیکی بند می‌آید.کاش مادرش زودتر از خانه این مرد بیرون می‌آمد وگرنه معلوم نبود چه پیش می آمد. دستی به موهای بیزون زده از شالش کشید و گفت: -رفتم آقا ! این لب های سُرخ داشت حواسش را پرت می‌کرد... یا آن چشم سیاهی که رنگ سُرمه به خود ندیده بود...! سیبک گلویش سخت بالا و پایین شد: -خب چی گفت ؟! با تته پته گفت: -هیچی  ! نگاه خیره و کنجکاو مرد جوان مجبورش کرد با صداقت بگوید: -خب راستش...دواش ازدواجه آقا میگن دختر که شوهر کنه این دردام کم میشن ! لبخند روی لب های مردانه‌اش پهن می شود. خیلی وقت بود مادرش برایش مدام دست روی دختر های رنگارنگ می‌گذاشت تا بلکه زودتر سروسامان بگیرد ولی حرفی از لیلی نزده بود. -با من ازدواج کن ! لیلی مات می‌ماند.باورش نمی‌شود عشق بچگی‌هایش امیرخسروی همه‌چی تمام از او خواستگاری کند و این آغازی می‌شود برای شعله‌‌ور شدن آتش زیر خاکستر عشقی قدیمی که قرار است او را در آتش انتقام امیرخسرو بسوزاند....
Показати повністю ...
179
0

sticker.webp

131
0
رابطه نمایشی زناشویی عجیب سیزده ساله ای که بدون عشق پابرجا بود رو خواستم تموم کنم اما اون مثلا شوهر ، برخلاف باورم ، مخالفت کرد. ⁃ طلاقت نمیدم! آنقدر حرفش عصبانی ام کرد که ناخودآگاه لیوان چایی که درون دستم بود را به سمتش پرت کردم. جا خالی داد و لیوان در دیوار پشت سرش خرد شد. تمام تنم از شدت خشم می لرزید. سمتم قدم برداشت. او هم عصبانی بود. بازوهایم را در مشیت گرفت. تکانم داد. ⁃ چه مرگته؟…میگم طلاقت نمیدم ، یعنی نمیدم…نمیخوام ولت کنم. ⁃ تو غلط می کنی…این همه ساله به من خیانت کردی…این همه ساله خفه خون گرفتم…این همه ساله بچمونو تنها بزرگ کردم…حالا میگی طلاقم نمیدی؟ تکانم داد. چشم هایش را خون برداشته بود. ⁃ نمیدم…طلاقت نمیدم…میخوامت…الان میخوامت. زیر دست هایش زدم. فاصله گرفتم و او بازویم را باز هم کشید و من میان آغوشش حبس شدم. ⁃ نمیذارم بری…نمیذارم با اون پسره لاشی بری…میخوای کدوم گوری بری؟ ⁃ میخوام بعد از این همه سال عشقو تجربه کنم…سیزده سال رو اون کاناپه تنها خوابیدم…میخوام از این به بعد کنار یه مرد بخوابم. انگار آتشش زدم. به آنی روی کاناپه پرت شدم. تی شرت را از تن بیرون کشید و گوشه ای پرت کرد. ⁃ میخوای تو بغل کسی بخوابی؟…میخوای با یه مرد رابطه داشته باشی؟…خودم هستم…خود بی ناموسم هستم. سعی کردم از زیر دستش بگریزم. این حرکت دیوانه وارش را باور نداشتم. سال ها بود ، نگاهم هم نمی کرد. سال ها بود ، اصلا مرا به زنیت قبول نداشت. نتوانستم. لب هایم را با لب هایش جبس کرد. نفسم رفت. قلبم تپش هایش تمام شد. بعد از این همه سال با چنین دردی می بوسیدم. بعد از این همه حسرت و داغی که به دلم بود. لباس هایم را از تنم کند. هق می زدم. التماس می می کردم. من چنین آغوش زوری نمی خواستم. مشت به جانش می کوفتم. اما او… او رهایم نمی کرد. او که لحظه ای لب هایم را از حصار لب هایش آزاد نمی ساخت ، رهایم نمی کرد.
Показати повністю ...
دامنگیـــــر|هانیه وطن خواه
🌈به نام خداوند رنگین کمان🌈 پارت گذاری : از شنبه تا چهارشنبه، روزانه یک پارت.
58
0
-نتیجه آزمایش قند و دیابت تون خداروشکر نرمال و مشکلی نیست این سرگیجه و حالت تهوع صبحگاهی تون هم.. زن با سیاست مکثی کرده و سپس با صدای بشاشی گفت: - تبریک میگم مامان کوچولو،قراره یه کوچولوی  خوشگل و دوست داشتنی مثل خودت به زودی به دنیا بیاری..!ولی با توجه به دیابتت باید هرچه سریع تر برای اینکه مشکلی واسه جنین و خودت پیش نیاد به متخصص زنان مراجعه کنی اپراتور آزمایشگاه بی توجه به نگاه مات مانده ی دخترک چند بروشور تبلیغاتی را به سمتش گرفته و گفت: -اگر دکتر خوبی سراغ نداری توصیه میکنم از این بروشور ها استفاده کنی،دکتر های خوب و به نامی رو توصیه کرده دخترک که اقدامی برای گرفتن بروشور ها نکرد زن گویی متوجه مشکلی شده باشد متعجب پرسید: -عزیزم حالت خوبه!میخوای یکم استراحت کنید؟ به خود آمده،نگاه گیجی به بروشور ها کرد. بی اختیار دست دراز کرد،کاغذ های روغنی را از دست زن گرفته و از آزمایشگاه خارج شد. همانکه پایش را در پیاده رو گذاشت صدای بوق آشنای ماشین باعث شده تا مردمک های بی قرار و حیرت زده اش روی ماشین کلاسیک بادمجانی رنگ که همچون صاحبش حسابی در چشم بود ،بنشیند. شاهو آنجا چه کار میکرد؟ طولی نکشید که شیشه سمت راننده پایین آمده و چهره ی جذاب مرد را به رخ کشید: -احوال گیسو کمند؟در رکاب باشیم بانو ! بی آنکه دست خودش باشد لبخند به روی لبش آمد...گویی تازه باورش شده باشد!یعنی او واقعا فرزند این مرد را باردار بود؟قرار بود بچه دار شوند؟ تن به لرز درآمده از هیجان و استرسش را به صندلی ماشین رسانده و سعی کرد تا طبیعی رفتار کند. -اینجا چیکار میکنی؟مگه نگفتی که شرکت کار داری ؟ مرد همانطور که دنده ماشین را جا میزد تخس نیشخند زد : -اومدم ببینم چند سال دیگه قراره بیخ ریش من بند باشی که پیشاپیش خودم و آماده کنم همان لحظه سر برگردانده و گویی تازه متوجه ی چهره ی رنگ پریده ی دخترک باشد،نگران اخم ریزی کرده و بیخیال درآوردن ماشین از پارک شد. -چرا انقدر رنگت پریده ؟بده ببینم جواب آزمایشت چی شد؟این همه برگه چیه دستت؟ هول شده از تیز بینی مرد به سرعت در کیفش را باز کرده و برگه ها را درونش چپاند و شروع به بهانه آوردن کرد. -هیچی بابا یکم قندم بالا پایین شده برای همین رنگم پریده،جواب آزمایشم هم خوبه احتمالا به این مارک جدید انسولین بدنم واکنش نشون داده ،وگرنه همه چیز نرمال بود. مکثی کرده و بی اختیار با شیطتنتی از غیب رسیده اضافه کرد: -به جز یه چیز کوچولو که بعدا بهت میگم! مرد مشکوک به دخترکی که از همان ابتدا هم میتوانست به راحتی  از مردمک های فراری اش تشخیص دهد چیزی را پنهان میکند ،نگاه چپی انداخت.با اینحال بازجویی را به زمانی دیگر موکول کرد. -داشبورد و باز کن،از شکلات هایی که دوست داری گرفتم،بخور بلکه رنگ آدمیزاد بگیری.. همان که جمله اش تمام شد با یادآوری چیزی که در داشبورد بود،در دم از گفته اش پشیمان شد. هرچند بلیط های هواپیما درون دست دخترک کنجکاو نشان میداد که دیگر برای هر پشیمانی دیر است ...! مضطرب نام دخترک را صدا زد: - دیلا... نگاه دخترک وامانده به نام هورا ظفری که روی بلیط چاپ شده بود خیره ماند. ناباور سر بلند کرده و به مردی که نامش به عنوان همسر درون شناسنامه اش هک شده بود چشم دوخت.صدایش از ته چاه به گوش می رسید: -با استاد ظفری میخوای بری ایتالیا؟ شاهو که خود را برای این موقعیت از قبل آماده کرده بود دمی گرفته و توضیح داد: - برای امضای قرارداد ادغام شرکت ها و درست کردن کارهاباید یه مدت کوتاه بریم ایتالیا... دخترک بی اختیار پوزخندزد: -اها او را احمق فرض کرده بودند؟ادغام شرکت ها؟چه بهانه ی پوچی...! زنگ تلفن همراهش باعث شد تا عصبی چشم از پوزخند پر حرف دختر بگیرد.با دیدن نام هورا پوفی کشیده و کلافه جواب داد : -بله؟ صدای طناز دخترک از طریق بلوتوث درون فضای ماشین پیچید: - شاهو عزیزم ، زنگ زدم بگم من هتل و رزرو کردم تو بلیط هارو برای ۲۴ ام فیکس کن نگاه پر حرف و غمگینش را به چشمان مرد  دوخت. دهان باز کرد تا بگوید با معشوقت، کسی که هنوز پس از ۱۲ سال عکسش را درون کشوی میز کارت نگه میداری،میخواهی سفر کاری بروی؟یا ماه عسل! که بگوید لعنتی من هنوز زنت هستم چطور میتوانی انقدر راحت از ماه عسلت با دیگری خبر بدهی... که بادرد و انقباض شدید زیر دلش،از شدت درد خم شده وبی طاقت ناله ای کرد. شاهو بادیدن وضعیت دخترک مضطرب شده بازویش را در دست گرفته و گفت: - چاوکال چت شد یه دفعه ؟ با احساس خارج شدن مایع غلیظی از بدنش قطره اشکی روی صورتش افتاد.صدای بغض کرده و پر از دردش باعث شد تامرد سر جایش خشک شود.دخترک قبل ازآنکه از حال برود به سختی نفس زد: -میخواستم..بهت خبر بدم قراره بابا بشی اما مثل همیشه تو من و زود تر سورپرایز کردی برای هدیه عروسیت به وکیلت خبر بده برگه های طلاق توافقی وآماده کنه..
Показати повністю ...
211
1
#پست1 عصبی از دیدن چاک سینه هایم توی آینه، که با این لباس سفیدِ عروس، بیش از حد توی چشم میزند، میغرم: -من این آشغالو نمی‌پوشم! میکاپ آرتیستِ اختصاصی سعی میکند با لبخندِ ملایم مضحکش آرامَم کند: -خیلی بهتون میاد غوغا جون! چرا می‌گید آشغال؟ جوابش را نمی‌دهم و با حرص دستم را دو طرف یقه ی دکلته ی پیراهن میگذارم. سعی میکنم پیراهن را روی سینه‌هایم بالاتر بکشم، اگر بشود! صدای مردانه ‌ی پر تمسخر نجم را می‌شنوم: -بهت خیلی میاد بلوبری! طعنه‌ی توی کلامش آتشم می‌زند با حرص می‌غرم: -نصفه ممه هام بیرون افتاده، چیش بهم میاد؟! چشمهای آرایشگر قد پیاله میشود! بدتر از آن، نگاه بهت زده ی مرد است که به وضوح حسش میکنم! و صدای مردانه ی آرامش: -عفت کلام داشته باش عزیزم! با خنده ی پر حرصی برمیگردم و صاف نگاهش میکنم: -چیه؟ تا حالا اسم م.مه به گوشِت نخورده؟! انگار اصلا انتظار این جواب را نداشت، که حالا ناباور خیره ام است! با تکخندی سر تا پایش را از نظر میگذرانم و البته که... هیچ نقصی پیدا نمیکنم. اما خب... - آقای سر تا پا ادب و کلاس و شخصیت و شعور... تا حالا اسم اجزای بدن به گوشِت نخورده؟! خودت نداری؟ یا نمیدونی چی ان؟ میخوای خودم باهاشون آشنات کنم؟ میخوای یادت بدم آقای رضاییِ چشم و گوش بسته ی صفر کیلومتر؟!! صورتش جوری در هم میشود که کارد بزنی، خونش درنمی آید! زن آرایشگر با خجالت زمزمه میکند: -خاک به سرم! راضی از به هم ریختنِ اویی که حالا لبخند پرتمسخرش جمع شده، قدمی به سمتش برمیدارم. بدون توجه به زیپ بازِ لباس عروس و چاک سینه هایی که زیادی توی چشم میزند، میگویم: -اگه تو دهنم فلفل نمیریزی، باید بگم که این دوتا... دستم را روی سینه هایم میگذارم: -اسمشون ممه ست! فک خوشگلِ مردانه اش جوری فشرده میشود که هرآن ممکن است بشکند! قدم بعدی جلوتر میگذارم و ادامه میدهم: - درست روبه رویش می ایستم و با تکخندی، خیره به چشمهای میشی و خشنش که حالا آماده ی انفجار است، زمزمه میکنم: -یه سری هام که مثل تو کلا صفر کیلومترن، احتمالا بهش میگن بالاتنه! چشمهایش سرخ می‌شود. خجالت کشیده یا عصبانی ست؟ چیزی که در من تعریف نشده، خجالت است! توی چند سانتی صورتش پچ میزنم: -لابد به کلوچه هم میگید پایین تنه! نگاه به خون نشسته‌اش بین چشمان آرایش کرده ام جابه‌جا می‌شود. کجخند پرتمسخری تحویلش می‌دهم و اشاره‌ به پایین تنه‌اش می‌کنم. -به دم و دستگاه خودت چی می‌گی؟ لابد ناناز! ناناز کوچولو... یا نجم کوچولو!! فقط این را می‌فهمم که نفس نمی‌کشد. نگاهش از من می‌گذرد و یک نگاه کوتاه و آتشین به آرایشگر می‌کند. آرایشگر جوان همان دم به خود می‌آید و به ثانیه نمی‌کشد که از اتاق بیرون می‌رود! با بسته شدن در، نگاه او به سمت من می‌چرخد. این نگاه یعنی... دخلت آمده غوغا! قلبم پایین پایم می‌افتد، ولی... سرکش‌تر از آن هستم که پیش این مردِ چشم میشیِ برزخیِ سگ‌اخلاقِ سردِ زیادی های‌کلاس، کم بیاورم! با نگاه طلبکار و مغرورم ادامه می‌دهم: -دلم نمی‌خواد م.مه‌هام رو تو و هیچ احدی ببینن ناناز کوچولو! ناگهان بازویم را محکم می‌گیرد قبل از اینکه به خودم بیایم، با خشونت برم می‌گرداند! بی‌اراده نفسم قطع می‌شود! دم گوشم با کینه و حرارت زمزمه می‌کند: -بی‌ادبی نباش بلوبری... در شأن من نیست که خانومم تا این حد دهن پاره و بی‌تربیت باشه! آتش می‌گیرم از غرور و خودپسندی و ادبش! - شأن‌تو سگ بِگا... قبل از اینکه جمله‌ام تمام شود، دستش را محکم‌تر به پهلویم می‌فشارد: - می‌دونی که تحملت چقدر برام سخته؟ می‌دانم! لعنت بهش... خوب می‌دانم! با زهرخندی می‌گویم: -تو این یه مورد تفاهم داریم گویا! و مثل سگ دروغ می‌گویم! من اصلا قصدم سیریش شدن و چسبیدن به اویی‌ست که تحملم را ندارد!! هرچه بیشتر نتواند تحمل کند، بیشتر سیریش می‌شوم، تا بیشتر اذیت شود! -به هرحال این هدیه‌ی ناقابل پیشکش شما شده جناب رضایی! اگر خوشت نمياد، می‌تونی تا دیر نشده پس بفرستیش! انگشتهای مردانه‌اش کم کم از شانه‌ام سر می‌خورند... تا ترقوه و سپس... نرمی بالای سینه‌ام! مات و بی نفس نگاهش می‌کنم. می‌خواهم دستش را پس بزنم، اما با لحظه‌ای بعد، انگشتانش درست روی نرمیِ سینه‌‌ی چپم کشیده می‌شود. -عادت به پس فرستادن هدیه ندارم، حتی اگه ارزش نداشته باشه... تحمل نمی‌کنم و متنفرتر از او می‌غرم: -پس دست کثافتتو از رو سینه‌م بردار، قبل از اینکه ناناز کوچولوت راست کنه و یادت بره که حالت داشت ازم به هم می‌خورد! گستاخی‌م متحیرش می‌کند! اما کم نمی‌آورد و فشار محکمی به سینه‌ام می‌آوردو... شروعشه😍 و ادامه:
Показати повністю ...
آغوش باران‌زده☔️شیرین‌نورنژاد
طنز و عاشقانه با کلی ماجرای هیجان انگیز🥰 دوتا دیوونه درست ضد هم! دختر تتوآرتیست وحشی که یه لحظه آروم و قرار نداره و آقای خشک و سرد و مغرور، که انضباط و ادب از اصول اولیه‌ی زندگیشه! وای از روزی که این دوتا مجبور بشن همدیگه رو تحمل کنن😱 هفته‌ای 6 پارت😍
202
0
از ذوق جواب آزمایش پله ها رو بالا رفته و حتی منتظر آسانسور نماند... قرار بود فردا جواب آزمایش و بدن! ، پدرش از او خواسته بود  که  به پیشنهاد مجدد یاسر فکر کند! او می‌گفت: -دخترم همه یه اشتباهی میکنن ،یاسر همه چی تمومه ،و الانم پشیمون، برگرد زندگیت و بساز..! گول این بچه فوکولی رو نخور ،مرد خوشتیپ و صاحابش نیستی !مدام باید بپایش! و او که از عشق آرسان خبر داشت قاطع گفته بود -نه! کلید آپارتمان آرسان را داشت این ساعت خانه نبود ،جعبه ی شیرینی و پاک آزمایش. رویش در دست چپ و با دست دیگر در را باز میکند ! پدرش راست میگفت … فکر میکنی  اگر الان گلی برسه چی میشه!؟ببینه رفیقش تو بغل دوست پسرش.. -سر الناز با قهقهه ای که میزنه عقب پرت میشه..! -قرار چی بشه ؟زودتر میره اون دنیا تو هم از شرش خلاص میشی ..!اون همه خرج و مخارج.. تمام این مدت به عشق آرسان پی دوا و درمان رفته بود و وقتی امروز  از آزمایشگاه زنگ زدن و نتیجه را گرفته بود خود را به آپارتمان آرسان رسانده بود ..! جای که  صحنه ی روبه رو برایش کم از جهنم نداشت ..! او از مرگ نجات یافت اما حالا .. کاش مرده بود..! با دیدن زنی آشنا ،زنی نیمه برهنه در آغوش آرسان،عشقش، کسی که او بخاطرش با مرگ جنگید ،حالا او خود دخترک را ،راهی  برزخ کرده است ..! -خدایا این چه عذابیه..!؟ بعد از جدا شدن لبهایشان از پس شانه ی الناز قامت زنی شکسته اما آشنا را میبیند ..! -گلی …عـ…عزیزم.. آرسان از روی آن مبل پر خاطره بلند میشود -تو که نمیخواستی چرا..چرا نزاشتی بمیرم؟! و صدای الناز تیر آخر را زد .. -دلش برات سوخته بود.. گلی دختری آرام و با محبت با یک  شکست در زندگی قبل که حاصل خیانت همسرش بود ،ویران شده، در شرف مرگ ،نوری زنگی تاریکش را روشن میکند ..!البته گمان میکرد ..!چون آن نور سرابی فریبنده بود که داغی عظیمتر از قبل بر قلبش نشاند ! پناه میبرد به او ،به این امید تازه ، اما او باز از نزدیکترینش خنجر میخورد ..باز هم خیانت .. بر گرفته از واقعیت..
Показати повністю ...
🤍🩶🖤 Lucifer🤍🩶🖤
🍂بسم قلم🍂 📌روزانه سه الی چهار پارت✔️ 🪄برگرفته شده از داستانی واقعی 📕چاپی لینک چنل👇 https://t.me/+kvjK6gxIMs1kNjY0
58
0

sticker.webp

98
0
از ذوق جواب آزمایش پله ها رو بالا رفته و حتی منتظر آسانسور نماند... قرار بود فردا جواب آزمایش و بدن! ، پدرش از او خواسته بود  که  به پیشنهاد مجدد یاسر فکر کند! او می‌گفت: -دخترم همه یه اشتباهی میکنن ،یاسر همه چی تمومه ،و الانم پشیمون، برگرد زندگیت و بساز..! گول این بچه فوکولی رو نخور ،مرد خوشتیپ و صاحابش نیستی !مدام باید بپایش! و او که از عشق آرسان خبر داشت قاطع گفته بود -نه! کلید آپارتمان آرسان را داشت این ساعت خانه نبود ،جعبه ی شیرینی و پاک آزمایش. رویش در دست چپ و با دست دیگر در را باز میکند ! پدرش راست میگفت … فکر میکنی  اگر الان گلی برسه چی میشه!؟ببینه رفیقش تو بغل دوست پسرش.. -سر الناز با قهقهه ای که میزنه عقب پرت میشه..! -قرار چی بشه ؟زودتر میره اون دنیا تو هم از شرش خلاص میشی ..!اون همه خرج و مخارج.. تمام این مدت به عشق آرسان پی دوا و درمان رفته بود و وقتی امروز  از آزمایشگاه زنگ زدن و نتیجه را گرفته بود خود را به آپارتمان آرسان رسانده بود ..! جای که  صحنه ی روبه رو برایش کم از جهنم نداشت ..! او از مرگ نجات یافت اما حالا .. کاش مرده بود..! با دیدن زنی آشنا ،زنی نیمه برهنه در آغوش آرسان،عشقش، کسی که او بخاطرش با مرگ جنگید ،حالا او خود دخترک را ،راهی  برزخ کرده است ..! -خدایا این چه عذابیه..!؟ بعد از جدا شدن لبهایشان از پس شانه ی الناز قامت زنی شکسته اما آشنا را میبیند ..! -گلی …عـ…عزیزم.. آرسان از روی آن مبل پر خاطره بلند میشود -تو که نمیخواستی چرا..چرا نزاشتی بمیرم؟! و صدای الناز تیر آخر را زد .. -دلش برات سوخته بود.. گلی دختری آرام و با محبت با یک  شکست در زندگی قبل که حاصل خیانت همسرش بود ،ویران شده، در شرف مرگ ،نوری زنگی تاریکش را روشن میکند ..!البته گمان میکرد ..!چون آن نور سرابی فریبنده بود که داغی عظیمتر از قبل بر قلبش نشاند ! پناه میبرد به او ،به این امید تازه ، اما او باز از نزدیکترینش خنجر میخورد ..باز هم خیانت .. بر گرفته از واقعیت..
Показати повністю ...
🤍🩶🖤 Lucifer🤍🩶🖤
🍂بسم قلم🍂 📌روزانه سه الی چهار پارت✔️ 🪄برگرفته شده از داستانی واقعی 📕چاپی لینک چنل👇 https://t.me/+kvjK6gxIMs1kNjY0
55
0
شاهو مَلِک معمار معروف بین الملل... خانزاده ی کوردی که به محض رسیدن پایش به ایران با خبر ازدواج عمویش پس از ده سال رهسپار دیاری شد که روزگاری قسم خورده بود جز برای مراسم عزای دایه اش پا در آن نگذارد... اما خبر ازدواج هیراد جذاب تر از آن بود که بتواند از خیرش بگذرد...دیدن عروس هیراد مطمئنن ارزش آن که بخواهد قسمش را بشکند را داشت !! میگویند دنیا چرخ گردون است...حکایت او و هیراد بود...! و شاهو تا زمانی که با چشم خود آن عروسک موطلایی و از قضا نو عروس هیراد را که یکباره از نا کجا آباد سر از صندلی عقب ماشینش در آورده بود را ندید به این جمله ایمان نیاورد... در نهایت طولی نکشید که زمزمه ای کل اورامان تخت را در بر گرفت : -شنیدید؟شاهو نو عروس هیراد و دزدیده...
Показати повністю ...
151
0
رابطه نمایشی زناشویی عجیب سیزده ساله ای که بدون عشق پابرجا بود رو خواستم تموم کنم اما اون مثلا شوهر ، برخلاف باورم ، مخالفت کرد. ⁃ طلاقت نمیدم! آنقدر حرفش عصبانی ام کرد که ناخودآگاه لیوان چایی که درون دستم بود را به سمتش پرت کردم. جا خالی داد و لیوان در دیوار پشت سرش خرد شد. تمام تنم از شدت خشم می لرزید. سمتم قدم برداشت. او هم عصبانی بود. بازوهایم را در مشیت گرفت. تکانم داد. ⁃ چه مرگته؟…میگم طلاقت نمیدم ، یعنی نمیدم…نمیخوام ولت کنم. ⁃ تو غلط می کنی…این همه ساله به من خیانت کردی…این همه ساله خفه خون گرفتم…این همه ساله بچمونو تنها بزرگ کردم…حالا میگی طلاقم نمیدی؟ تکانم داد. چشم هایش را خون برداشته بود. ⁃ نمیدم…طلاقت نمیدم…میخوامت…الان میخوامت. زیر دست هایش زدم. فاصله گرفتم و او بازویم را باز هم کشید و من میان آغوشش حبس شدم. ⁃ نمیذارم بری…نمیذارم با اون پسره لاشی بری…میخوای کدوم گوری بری؟ ⁃ میخوام بعد از این همه سال عشقو تجربه کنم…سیزده سال رو اون کاناپه تنها خوابیدم…میخوام از این به بعد کنار یه مرد بخوابم. انگار آتشش زدم. به آنی روی کاناپه پرت شدم. تی شرت را از تن بیرون کشید و گوشه ای پرت کرد. ⁃ میخوای تو بغل کسی بخوابی؟…میخوای با یه مرد رابطه داشته باشی؟…خودم هستم…خود بی ناموسم هستم. سعی کردم از زیر دستش بگریزم. این حرکت دیوانه وارش را باور نداشتم. سال ها بود ، نگاهم هم نمی کرد. سال ها بود ، اصلا مرا به زنیت قبول نداشت. نتوانستم. لب هایم را با لب هایش جبس کرد. نفسم رفت. قلبم تپش هایش تمام شد. بعد از این همه سال با چنین دردی می بوسیدم. بعد از این همه حسرت و داغی که به دلم بود. لباس هایم را از تنم کند. هق می زدم. التماس می می کردم. من چنین آغوش زوری نمی خواستم. مشت به جانش می کوفتم. اما او… او رهایم نمی کرد. او که لحظه ای لب هایم را از حصار لب هایش آزاد نمی ساخت ، رهایم نمی کرد.
Показати повністю ...
دامنگیـــــر|هانیه وطن خواه
🌈به نام خداوند رنگین کمان🌈 پارت گذاری : از شنبه تا چهارشنبه، روزانه یک پارت.
34
0
#پست1 عصبی از دیدن چاک سینه هایم توی آینه، که با این لباس سفیدِ عروس، بیش از حد توی چشم میزند، میغرم: -من این آشغالو نمی‌پوشم! میکاپ آرتیستِ اختصاصی سعی میکند با لبخندِ ملایم مضحکش آرامَم کند: -خیلی بهتون میاد غوغا جون! چرا می‌گید آشغال؟ جوابش را نمی‌دهم و با حرص دستم را دو طرف یقه ی دکلته ی پیراهن میگذارم. سعی میکنم پیراهن را روی سینه‌هایم بالاتر بکشم، اگر بشود! صدای مردانه ‌ی پر تمسخر نجم را می‌شنوم: -بهت خیلی میاد بلوبری! طعنه‌ی توی کلامش آتشم می‌زند با حرص می‌غرم: -نصفه ممه هام بیرون افتاده، چیش بهم میاد؟! چشمهای آرایشگر قد پیاله میشود! بدتر از آن، نگاه بهت زده ی مرد است که به وضوح حسش میکنم! و صدای مردانه ی آرامش: -عفت کلام داشته باش عزیزم! با خنده ی پر حرصی برمیگردم و صاف نگاهش میکنم: -چیه؟ تا حالا اسم م.مه به گوشِت نخورده؟! انگار اصلا انتظار این جواب را نداشت، که حالا ناباور خیره ام است! با تکخندی سر تا پایش را از نظر میگذرانم و البته که... هیچ نقصی پیدا نمیکنم. اما خب... - آقای سر تا پا ادب و کلاس و شخصیت و شعور... تا حالا اسم اجزای بدن به گوشِت نخورده؟! خودت نداری؟ یا نمیدونی چی ان؟ میخوای خودم باهاشون آشنات کنم؟ میخوای یادت بدم آقای رضاییِ چشم و گوش بسته ی صفر کیلومتر؟!! صورتش جوری در هم میشود که کارد بزنی، خونش درنمی آید! زن آرایشگر با خجالت زمزمه میکند: -خاک به سرم! راضی از به هم ریختنِ اویی که حالا لبخند پرتمسخرش جمع شده، قدمی به سمتش برمیدارم. بدون توجه به زیپ بازِ لباس عروس و چاک سینه هایی که زیادی توی چشم میزند، میگویم: -اگه تو دهنم فلفل نمیریزی، باید بگم که این دوتا... دستم را روی سینه هایم میگذارم: -اسمشون ممه ست! فک خوشگلِ مردانه اش جوری فشرده میشود که هرآن ممکن است بشکند! قدم بعدی جلوتر میگذارم و ادامه میدهم: - درست روبه رویش می ایستم و با تکخندی، خیره به چشمهای میشی و خشنش که حالا آماده ی انفجار است، زمزمه میکنم: -یه سری هام که مثل تو کلا صفر کیلومترن، احتمالا بهش میگن بالاتنه! چشمهایش سرخ می‌شود. خجالت کشیده یا عصبانی ست؟ چیزی که در من تعریف نشده، خجالت است! توی چند سانتی صورتش پچ میزنم: -لابد به کلوچه هم میگید پایین تنه! نگاه به خون نشسته‌اش بین چشمان آرایش کرده ام جابه‌جا می‌شود. کجخند پرتمسخری تحویلش می‌دهم و اشاره‌ به پایین تنه‌اش می‌کنم. -به دم و دستگاه خودت چی می‌گی؟ لابد ناناز! ناناز کوچولو... یا نجم کوچولو!! فقط این را می‌فهمم که نفس نمی‌کشد. نگاهش از من می‌گذرد و یک نگاه کوتاه و آتشین به آرایشگر می‌کند. آرایشگر جوان همان دم به خود می‌آید و به ثانیه نمی‌کشد که از اتاق بیرون می‌رود! با بسته شدن در، نگاه او به سمت من می‌چرخد. این نگاه یعنی... دخلت آمده غوغا! قلبم پایین پایم می‌افتد، ولی... سرکش‌تر از آن هستم که پیش این مردِ چشم میشیِ برزخیِ سگ‌اخلاقِ سردِ زیادی های‌کلاس، کم بیاورم! با نگاه طلبکار و مغرورم ادامه می‌دهم: -دلم نمی‌خواد م.مه‌هام رو تو و هیچ احدی ببینن ناناز کوچولو! ناگهان بازویم را محکم می‌گیرد قبل از اینکه به خودم بیایم، با خشونت برم می‌گرداند! بی‌اراده نفسم قطع می‌شود! دم گوشم با کینه و حرارت زمزمه می‌کند: -بی‌ادبی نباش بلوبری... در شأن من نیست که خانومم تا این حد دهن پاره و بی‌تربیت باشه! آتش می‌گیرم از غرور و خودپسندی و ادبش! - شأن‌تو سگ بِگا... قبل از اینکه جمله‌ام تمام شود، دستش را محکم‌تر به پهلویم می‌فشارد: - می‌دونی که تحملت چقدر برام سخته؟ می‌دانم! لعنت بهش... خوب می‌دانم! با زهرخندی می‌گویم: -تو این یه مورد تفاهم داریم گویا! و مثل سگ دروغ می‌گویم! من اصلا قصدم سیریش شدن و چسبیدن به اویی‌ست که تحملم را ندارد!! هرچه بیشتر نتواند تحمل کند، بیشتر سیریش می‌شوم، تا بیشتر اذیت شود! -به هرحال این هدیه‌ی ناقابل پیشکش شما شده جناب رضایی! اگر خوشت نمياد، می‌تونی تا دیر نشده پس بفرستیش! انگشتهای مردانه‌اش کم کم از شانه‌ام سر می‌خورند... تا ترقوه و سپس... نرمی بالای سینه‌ام! مات و بی نفس نگاهش می‌کنم. می‌خواهم دستش را پس بزنم، اما با لحظه‌ای بعد، انگشتانش درست روی نرمیِ سینه‌‌ی چپم کشیده می‌شود. -عادت به پس فرستادن هدیه ندارم، حتی اگه ارزش نداشته باشه... تحمل نمی‌کنم و متنفرتر از او می‌غرم: -پس دست کثافتتو از رو سینه‌م بردار، قبل از اینکه ناناز کوچولوت راست کنه و یادت بره که حالت داشت ازم به هم می‌خورد! گستاخی‌م متحیرش می‌کند! اما کم نمی‌آورد و فشار محکمی به سینه‌ام می‌آوردو... شروعشه😍 و ادامه:
Показати повністю ...
آغوش باران‌زده☔️شیرین‌نورنژاد
طنز و عاشقانه با کلی ماجرای هیجان انگیز🥰 دوتا دیوونه درست ضد هم! دختر تتوآرتیست وحشی که یه لحظه آروم و قرار نداره و آقای خشک و سرد و مغرور، که انضباط و ادب از اصول اولیه‌ی زندگیشه! وای از روزی که این دوتا مجبور بشن همدیگه رو تحمل کنن😱 هفته‌ای 6 پارت😍
137
0

sticker.webp

370
0
- زنی که زنانگی نداره به لای جرز درم نمیخوره!🖤🥀‌ با چشمانی درشت خیره اش میشوم و با دادی که میزند اشک هایم میچکد: - میشنوی؟ گلی من دیگه نمیخوامت میفهمی؟ من زنی که نازاست نمیخواااام! دستم را بالا می آوردم و بدون اینکه به بعدش فکر کنم میکوبم روی صورتش و با فریاد بلند تر از خودش میگویم: - به درک که نمیخوای به جهنم که نمیخوای من عمرمو پات گذاشتم کثافت بعد اومدی اینجا واسه من؟ منی که انقدر دوست دارم میگی نمیخوامت؟! هولم می دهد و صورتش را از من برمی‌گرداند نمی دانم اما گویی دروغ می‌گوید آرسان من این گونه نبود... - برو منو تنها بزار! نمیخوامت دیگه دوست ندارم اصلا حالمو بهم میزنی! قلبم می‌شکند و از شدت درد روی زمین می‌نشینم و به حالم زار میزنم، که با شنیدن صدای زنی بهت زده سرم را بالا می آورم... - عزیزم این هنوز اینجاست که؟ آرسان در مقابل چشمهای من لبخندی به صورته آن زن میزند و میگوید: - قربونت بشم من تو برو من الان میندازمش بیرون! - ایش چقدر آخه یه زن میتونه حقیر باشه. باشه جونم من میرم برای شب آماده بشم... بوسه ایی بر گونه ی مردِ من میزند و می‌ رود جانم در شعله ی غم میسوخت و فقط توانستم بگویم: - من...من نازا نیستم آرسان! - گلی پاشو سریع از اینجا برو نمیخوام کسی که دوسش دارم ناراحت بشه. از جایم بلند میشوم و به سمته کیفم میروم و برگه ی آزمایشی که امروز گرفته بودم را در می آوردم و به صورتش میکوبم... - حالا اگه عاشقمم باشی زجه بزنی برگردم، بر نمیگردم مگر اینکه بیام سرِ قبرت برات فاتحه بفرستم! شک زده برگه را در دستش گرفت و آرام لب زد: - حامله ایی؟! - هر چی بین من و تو بود تموم شد آرسان خان! بدون نگاه کردن می‌خواهم بروم که صدایش را می‌شنوم: - اون بچه ی منه... - دیگه نیست... ❌هــــــــــــvipــــــــشدار بــــــرای تمــــــامــــــی مــــــمبر هــــــا❌ رمانی سرتاسر هیجان انگیز و پر از اتفاق های ناگوار! کودکی که ناخواسته وارد این دنیا می‌شود! خیانتی که مرد داستان به همسرش می‌کند... 🥹 ‼️
Показати повністю ...
attach 📎
92
0
رابطه نمایشی زناشویی عجیب سیزده ساله ای که بدون عشق پابرجا بود رو خواستم تموم کنم اما اون مثلا شوهر ، برخلاف باورم ، مخالفت کرد. ⁃ طلاقت نمیدم! آنقدر حرفش عصبانی ام کرد که ناخودآگاه لیوان چایی که درون دستم بود را به سمتش پرت کردم. جا خالی داد و لیوان در دیوار پشت سرش خرد شد. تمام تنم از شدت خشم می لرزید. سمتم قدم برداشت. او هم عصبانی بود. بازوهایم را در مشیت گرفت. تکانم داد. ⁃ چه مرگته؟…میگم طلاقت نمیدم ، یعنی نمیدم…نمیخوام ولت کنم. ⁃ تو غلط می کنی…این همه ساله به من خیانت کردی…این همه ساله خفه خون گرفتم…این همه ساله بچمونو تنها بزرگ کردم…حالا میگی طلاقم نمیدی؟ تکانم داد. چشم هایش را خون برداشته بود. ⁃ نمیدم…طلاقت نمیدم…میخوامت…الان میخوامت. زیر دست هایش زدم. فاصله گرفتم و او بازویم را باز هم کشید و من میان آغوشش حبس شدم. ⁃ نمیذارم بری…نمیذارم با اون پسره لاشی بری…میخوای کدوم گوری بری؟ ⁃ میخوام بعد از این همه سال عشقو تجربه کنم…سیزده سال رو اون کاناپه تنها خوابیدم…میخوام از این به بعد کنار یه مرد بخوابم. انگار آتشش زدم. به آنی روی کاناپه پرت شدم. تی شرت را از تن بیرون کشید و گوشه ای پرت کرد. ⁃ میخوای تو بغل کسی بخوابی؟…میخوای با یه مرد رابطه داشته باشی؟…خودم هستم…خود بی ناموسم هستم. سعی کردم از زیر دستش بگریزم. این حرکت دیوانه وارش را باور نداشتم. سال ها بود ، نگاهم هم نمی کرد. سال ها بود ، اصلا مرا به زنیت قبول نداشت. نتوانستم. لب هایم را با لب هایش جبس کرد. نفسم رفت. قلبم تپش هایش تمام شد. بعد از این همه سال با چنین دردی می بوسیدم. بعد از این همه حسرت و داغی که به دلم بود. لباس هایم را از تنم کند. هق می زدم. التماس می می کردم. من چنین آغوش زوری نمی خواستم. مشت به جانش می کوفتم. اما او… او رهایم نمی کرد. او که لحظه ای لب هایم را از حصار لب هایش آزاد نمی ساخت ، رهایم نمی کرد.
Показати повністю ...
دامنگیـــــر|هانیه وطن خواه
🌈به نام خداوند رنگین کمان🌈 پارت گذاری : از شنبه تا چهارشنبه، روزانه یک پارت.
97
1
-خانوم تبریک میگم جواب آزمایش تون مثبت شما باردارین...اولی به خاطر دیابت تون باید خیلی سریع قبل اینکه برای جنین مشکلی پیش بیاد به دکتر متخصص مراجعه کنید... گه بخواید روی میز چند تا بروشور از دکتر های معروف زنان زایمان هست میتونید استفاده کنید... صدای زن را میشنید ولی چرا متوجه نمیشد که چه میگوید ...؟دکتر زنان زایمان؟چه کسی حامله بود ؟او...؟ زن که نگاه مات مانده و چهره ی بی رنگ و روی دخترک را دید.نگران از جایش بلند شده و گفت: -عزیزم حالت خوب نیست؟فشارت افتاده؟میخوای یه معاینه بشی؟دکتر هست ... گیج پلکی زده و پس از گرفتن برگه، بدون آنکه چیزی بگوید از آزمایشگاه بیرون آمد. با سیلی سرما به گونه های ملتهبش سوزی روی صورتش نشسته و بهانه ای دست قطره اشک سرگردان درون چشمانش داد... بی اراده سر بلند کرده و به آسمان پر و خاکستری دی ماه چشم دوخته و بغض کرده زمزمه کرد: -چرا...؟ جوری با حب و بغض به آسمان خیره بود انگار واقعا منتظر بود کسی جوابش را بدهد ...! و البته که داد! بلند شدن صدای ویولون سل از درون جیبش باعث شد تا نالان بخندد...! به عکس پروفایل مرد که بزرگ روی صفحه گوشی افتاده بود خیره شده و واقعا چه موقعیت عالی ای برای تماس تصویری گرفتن ..! انگار هیپنوتیزم شده باشد انگشت شستش را روی آیکون سبز کشیده و به ثانیه نکشید ابتدا تصویر چهره ی نسبتا جدی و سپس صدای آرام و بم مرد با آن ته لهجه ی ایتالیایی در گوشش پیچید: - سلام کجایی؟بیرونی؟ بی آنکه جوابی دهد با خود فکر کرد یعنی واقعا بچه ی این مرد را باردار بود؟ یعنی ممکن بود که به خاطر این بچه، مرد بی معرفتنش بیخیال طلاق دادنش بشود؟ ممکن بود که او و بچه شان را انتخاب کند... شاهو که با دیدن چهره ی رنگ پریده و سکوت دخترک نگران شده بود اخمی کرد: -الو دیلا؟چرا صحبت نمیکنی؟حالت خوبه ؟ رویای زندگی با شاهو آنقدر برایش شیرین بود که در تصمیمی هیجان زده دهان باز کرد تا خبر حامله بودنش را بدهد...تاشاید به این وسیله بتواند آن مرد جذاب و دستنیافتنی را برای خود نگه دارد... -شاهو من ...حا -شاهو عزیزم!چیزی شده؟ صدای ظریف و آشنای زن باعث شد تا کلمات در دهانش خشک شود. طولی نکشید که زن در قاب دوربین تلفن ظاهر شده و در حالیکه مالکانه دست روی شانه ی مرد میگذاشت لبخند زیبایی زده و درکمال وقاحت شروع به احوال پرسی کرد: -سلام دیلا جان خوبی گلم؟چه خبرا ؟جات خالیه اینجا واقعا...اتفاقا صبح به شاهو می گفتم دفعه بعدی که اومدیم ونیز حتما باید دیلا رو هم با خودمون بیاریم ..اگر بتونی برای فوق اینجا اپلای کنی عالی میشه ...راستی با امتحان های دانشگاه چیکار کردی؟تموم شدن؟ زن طوری راحت صحبت میکرد که انگار جاهایشان عوض شده است... گویی زن عقدی و رسمی شاهو او است و دخترک تنها طفیلی که شاهو به او سرو پناه داده است ...! هرچند زن همچین بیراه هم فکر نمیکرد ... او در واقع هم چیزی جز یک اسم صوری در شناسنامه ی آن مرد نبود...! اما پس بچه ای که در بطنش بود چه...؟هیچی...آن بچه هیچی نبود..همانطور که او برای شاهو هیچ نبود...! از نای افتاده تلخندی زد: -همین که به شما خوش میگذره عالیه...!منم خوبم..دیروز امتحان هام تموم شد،الانم اومدم جواب چک آپ مو بگیرم... شاهو که با شنیدن چک آپ توجه اش جلب شده بود پرسید: -چی شد جواب آزمایشت ؟مشکلی نبود ؟ هرکاری کرد نتوانست جلوی خیس شدن چشمانش را بگیرد....عاقبت انگار که تاریخ انقضا این رابطه به سر آمده بود ...! صدایش هرچند لرزان اما محکم به نظر میرسید: -من خوبم ...دیروز رفتم دادگاه درخواست طلاق توافقی دادم ...! شاهو ملک یکی از معروف ترین معماران در سطح بین الملل...مردی با روابط باز که به خاطر موقعیتش هیچ دختری دست رد به سینه اش نمیزد...اما چه کسی میدانست دیلا...دخترک مو طلایی که صرفا برای کینه ی قدیمی از عمویش اورا از سر سفره ی عقد فراری اش داده و تنها برای انتقام عقدش کرده ،میتواند جوری از او دل ببرد که بعد از رفتنش شاهوی مغرور را مرض جنون برساند...
Показати повністю ...
381
1
‌-خواستم بِکَنمت، دیدم گل که کندن نداره... گرفتم کَردمت... با دهان باز مانده پیامش را می‌خوانم. شوهر و رئیس خشک و عوضی ام که الان توی دفترش جلسه دارد، چطور چنین پیامی داده؟! جواب میدهم: _وات د فااااز زده بالا بازم ؟! الناز که کنارم ایستاده می‌بیند. -عه غوغا! تا کجاها پیش رفتید؟! از خجالت آب میشوم و گوشی را توی بغلم پنهان میکنم. صدای پیام بعدی اش می‌رسد. جلوی نگاه خیره ی الناز با ترس و لرز می‌خوانم. _گرفتم کردمت بوس! کردم بوست...به صد روش سامورایی گرفتم کردمت بوووووسسسس! حیرت زده از خباثتش زبانم بند می آید. که یکهو الناز می‌زند زیر خنده. _چه شوهر شیطونی! حواست به خودت باشه از دست این بچه پررو فردا شکمت نیاد بالا؟! اخم میکنم و میگویم: _تقصیر من چیه؟! ابرویی بالا می اندازد و آرام می‌گوید : _پدر این بچه سر به زیر رو درآوردی شیطون خانوم! حرصم می‌گیرد و عصبانی داد میزنم: _نجم سربه زیرهههه؟! با عصبانیت میروم توی اتاق خودم و به نجم زنگ میزنم. نمی‌دانند رئیسان چه وحشی و هاتی ست که همین الان هم بخاطر کارهای دیشبش به سختی می‌نشینم! شماره اش را می‌گیرم و زنگ میزنم. سر جلسه و در جمع سرمایه گذاران پروژه هم می‌تواند از این حرف ها بزند؟ _بله خانم طوفانی؟! با ناز میگویم: _میخواستی بگیری چیکار کنی؟ گلویی صاف می‌کند و من از پنجره بین دو اتاق نگاهش میکنم. _من الان جلسه ام.. در اسرع وقت.. میان حرفش میگویم: _بوسم کن! نگاهش به یکباره سمت پنجره مشترک اتاق ها کشیده می‌شود. با شیطنت برایش ادا درمی آورم و لبم را گاز میگیرم: _به من ربطی نداره همین الان بوس بفرست بیاد! دستی به صورتش می‌کشد: -من بعدا خدمت شما میرسم شخصا... _بگو دوستم داریییییی زودباش.. من گل نیستم که بکَّنی، میخوای منو چیکار کنی؟! نفسش تند می‌شود: -غوغا جان! وقتی نگاهم میکند یقه ی مانتو را کنار میزنم و سفیدی سینه ام را نشانش میدهم: _جلسه رو تعطیل کن تا لخت نشدم... هول شده بلند می‌شود و میگوید: _اینجا جاش نیست عزیزم... مانتو را درمی آورم و از زیر فقط یک تاپ بندی دارم. _به من چه من الان میخوامت. خودت گفتی. یا الان میای، یا من بیام! یکی متعجب به سمت پنجره برمی‌گردد. نجم داد میزند: _همتون به این جا نگاه کنید! کسی حق نداره اونور و نگاه کنه... صدای قهقهه ام بالا می‌رود. و همانطور که تنم را قوس میدم، ناله میکنم: _بگو برن نجم من دلم میخواد همین الان زیرت باشم... نمیخوای مثل دیشب روش‌های جدید امتحان کنیم؟ اینبار رو میز کارت! نفسش می‌رود و زمزمه میکند: -نکن پدرسوخته، باد کردم. الان می‌فهمن چه دردی دارم... داغ شد بدنم.. درست وایسا اوف! بیشتر خم میشوم و آخرین تهدیدم را میکنم: _میای یا بیاااامممم؟!! به ثانیه نمی‌کشد که بلند میگوید: _جلسه تموم شد، بقیه صحبتا بمونه واسه فردا! صدای اعتراض ها بلند می‌شود و من با خنده ی پیروزمندانه به آمدنش نگاه میکنم. یکی از همکارانش با خنده میگوید: _شلوارت زیادی تنگه رئیس، به خانومت بگو درستش کنه! نجم تشر میزند: _بیرون!! صدای خنده ها بالا می‌رود و نجم عصبانی وارد اتاقم می‌شود. به منی که فقط با یک ست لباس زیر وسط اتاق ایستاده ام، حریصانه خیره می‌شود. دستم روی بالاتنه ام است و با لوندی میگویم: _آقای رئیس جلسه داریم؟! سریع به سمتم می آید و همانطور که حریصانه لب‌هایم را گاز می‌گیرد، پرده را میکشد بلافاصله من را روی میز کارم می اندازد و توی گلو میغرد: _یه جلسه ای نشونت بدم کارمند کوچولوی هات و شهوتی من! دستم سمت کمربندش می‌رود و بیتاب تر از او میگویم: _من فقط کارمند کوچولوی خودتم، کارمندتو میخوای چیکار کنی؟! برم می‌گرداند و اسپنک محکمی میزند: _میخوام به روش جدید ترتیب بدم! وقتی مدیر عامل یه شرکت بزرگ ساخت و ساز باشی و تو جلسه مهمت کارمند شیطونت تحریکت کنه و آبروتو جلو کارمندات ببره فقط باید رو همون میز ترتیبشو بدی تا صداش کل شرکتو برداره🤤💦💦 خجالتم نمیکشه آقای مهندس کارخونه دار فرنگ رفته😏 دخترمونم که بلااااا با دلبریاش کاری میکنه اخر داستان خودش نمیتونه راه بره😂😅
Показати повністю ...
379
1
شونزده ساله بودم که عاشقش شدم. اون دوست برادرم بود و یه آدم موفق توی شغل و رشته ی تحصیلیش... من و فقط خواهر کوچولوی رفیقش می دید و هیچ وقت به چشمش نمی اومدم. به خاطر اون، توی همون رشته ای درس خوندم که اونم می خوند، ولی وقتی از ایران رفت... اولین شکست زندگیم و تجربه کردم. حالا اون برگشته، بعد هفت سال... اون حالا استاد منه، مردی که حتی من و یادش نیست ولی من، هنوز عاشقانه دوسش دارم.‌‌... پارت یک قصه👇 ــ درد داری؟ لب‌هایم را محکم به هم چسباندم تا چیزی نگویم، اما رعد بعدی باعث شد "لعنتی" زمزمه و همزمان با برخاستن از جایش نجوا کند: ــ تقصیر بی‌احتیاطی خودت بود و سعی نکن با اون نگاهت بهم عذاب‌وجدان بدی! این بار نگاهش کردم، با همان چشمان سرخ که هنوز خیس بودند و لرزی که تمامی نداشت. نگاهی که چهره‌اش را سخت‌تر کرد و چشمانش را کلافه بست و باز کرد. ــ تو واقعاً یه دردسری دختر، یه دردسر بزرگ! بلند شدن صدای زوزه‌ی حیوانی، نگاهم را از رویش برداشت. خودش هم کمی جلو رفت، از پناهگاه سنگی نزدیک کوهپایه خارج شد و با نگاهی عمیق و کاونده در اطراف، نفس عمیقی کشید. ــ صدای گرازه، نترس طرف کوه نمی‌آن! سمت جنگل‌های بلوطه. بعد دوباره آن نگاه عجیب و پرحرفش را دوخت به منی که داشتم از این سرما و خشم و غصه‌ی توامان می‌لرزیدم ــ یکم دیگه تحمل کن، بارون که بند بیاد می‌ریم. توی خودم جمع شدم. عاصی شده بود از سکوتم و این را دستی که مرتب پشت گردنش را می‌فشرد، نشان می‌داد. لحظاتی بعد آرام برگشت. با همان چند لحظه ایستادن زیر باران خیس شده بود و کاپشنش روی شانه‌های من سنگینی می‌کرد. وقتی نشست روی زمین سرد و نزدیک به من، چشمانم را بستم و چانه‌ام را چسباندم به سینه‌ام، بعد هم با حرکت دست و تکان دادن شانه‌ام، کاپشن او سقوط کرد روی زمین و نگاهش  روی آن چرخید. منتظر ماندم حرفی بزند اما به‌جای هر کلامی کاپشن را برداشت، به تن کشید و خیره به منظره‌ی خیس مقابلش زمزمه کرد: ــ تو داری با خودت لج می‌کنی، نه من! لرز بیشتری حالا به تن زخمی‌ام نشسته بود. صدای باران و غرش آسمان ترسناک بودند توی این لحظه‌ای که در آن گرفتار بودم. ــ قهر کردی خواهر کوچولوی فرهاد؟ نمی‌دانستم چرا، اما قفل زبانم آنجایی شکست که مرا شبیه آن روزها، خواهر کوچولوی فرهاد صدا کرده بود. ــ دلم می‌خواد باز برگردم به اون روزا که فقط خواهر کوچولوی فرهاد بودم و تو هم... خیره‌اش ماندم و او در سکوت و اخم منتظر ماند تا جمله‌ام را تمام کنم. جمله‌ای که حین ادا کردنش یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمانم سر خورد و خراش روی پوستم را سوزاند. ــ این‌قدر بی‌رحم نبودی! تیرگی نگاه و غلظت اخم‌هایش که بیشتر شد، چشم‌هایم بیشتر سوخت و تنم بیشتر لرزید. وسط باران، توی جنگل‌های بلوط زاگرس، کنار کسی اسیر شده بودم که دوستش داشتم ولی او دوست داشتن را بلد نبود. ــ البته باید ببخشید که جسارت کردم استاد، من فقط شاگرد پردردسر شمام و حق ندارم این‌طوری با شما حرف بزنم؛ حتی اگر مثل الان آسیب دیده باشم، حتی اگر ترسیده باشم و حتی اگر خیلی حالم بد باشه هم نباید به شما توهین کنم چون شما... شبیه ماهی بیرون‌زده از تنگ آبی لرزیدم و جان دادم وقتی فاصله‌ی بین‌مان را پر کرد و با کشیدن تن مجروح من سمت خودش، سرم را محکم چسباند به سینه‌اش.صورتم از خیسی اشک‌ها در امان نبود وقتی با التماس خواستم رهایم کند، چون من با خاطره‌ی این آغوش می‌مردم. ــ ولم کن، ولم کن.... دستش محکم‌تر سرم را فشرد به تنش و صدایش گرفته‌تر از وقتی بود که تمام سراشیبی را با سرعت پایین آمده بود تا من سقوط‌کرده را ببیند و ایمان بیاورد به سالم بودنم. ــ هیش، هیچی نگو، این‌قدر لجوج نباش، بذار آرومت کنم! مشت کم‌جانم....
Показати повністю ...
image
447
0
🔞رو پاهاش جابه جا شدم که وضعیت بدتر شد... با حرص ولی آر‌وم کنار گوشم غرید جاوید :کمتر تکون بخور... صدای آه و ناله ای که از بیرون می اومد وضعیت رو بدتر کرده بود اگه الهام و حمید بفهمن تو اتاق لباسشون گیر افتادیم و داریم صدای رابطشونو میشنویم مارو از صحنه روزگار محو میکردن... اصلا همش تقصیر الهام چرا اصرار کرد منو جاوید امشب اینجا بمونیم؟ _نگار کله خراب آخه الهام از کجا بدونه تو و داداشش نامزدیتون سوریه؟ من فوبیای اتاق بسته داشتم و قلبم از ترس تو دهنم میزد...الهام بیشعورم ببین چقدر لباس تو این اتاق کوچیک چپونده بود که جا برای جدا نشستنمونم نبود... دوباره تکونی خوردم و به سینه عضلانی جاوید تکیه دادم... از کمرم گرفت و محکم فشرد که نفسم رفت... کنار گوشم با نفسای گرمش غرید... جاوید:مگه نمیگم تکون نخور؟ منم با حرص بیشتری گفتم... آماندا:چیکار کنم خب پاهام خشک شد... چیزی زیرم تکون خورد و من خشکم زد...آب دهنم قورت دادم...پس بخاطر اینه میگه تکون نخورم؟چقدر گیجم من خدااا... جاوید به نفس نفس افتاده بود...صدای آه و ناله پس زمینه این لحظه هامون شده بود... ترسیده صداش زدم... آماندا:جاوید ... با صدای گرفته و خشدار جواب داد... جاوید:زهرمار... نه این خیلی حالش بد بود انگار... منو بیشتر به خودش فشرد...منم حالی به حالی شده بودم...بشدت گرمم شده بود...وقتی به خودم اومدم که دیدم پیشونیم رو پیشونیه جاوید ... هر دو انگار تو نفس کشیدن کم آورده بودیم،خیسی بین پاهامو احساس میکردم... جاوید بالاخره لباشو رو لبام گذاشت و با ولع شروع کرد به بوسیدنم...خشکم زده بود اولین بار بود بوسیده میشدم...اولین بار بود جاوید روی خوش نشونم میداد...قلبم تو دهنم میزد... دستام بالا رفتن و دور گردنش ‌پیچیدم، عرق کرده بود... ❌ازدوجت سوری باشه و بری شب خونه خواهر شوهرت بخوابی و سر از کمد اتاقشون در بیاری اونم وقتی که وسط رابطه‌ان🔥چی میشه که پنبه و آتیش کنار هم باشن🔞نتیجه‌اش میشه یه رابطه داغ و آتیشین میون دو تا عاشق که عشقشونو کتمان میکنن و نمی‌خوان اعتراف کنن که دلشونو بدجور به همدیگه باختن🤭 تاکید میکنم بدون سانسور رمانتون🫣
Показати повністю ...
663
0
- وسط آشپزخونه جای این که منو بمالی؟ نمیگی یهو مهسا بیاد و ببینه؟ به دیوار آشپزخانه می‌چسباندش و لب‌هایش زیر گوشش می‌نشیند. از عطش و عجله در کارهای مردش به خنده می‌افتد. - تا مهسا بیدار نشده بذار یکم از وجودت بچشم. حسرت یه سکس درست و حسابی باهات به دلم مونده! همیشه درست وسط خلوتشان کسی سر می‌رسید و این مرد بیش از حد گرسنه‌ی وجود او بود. سعی می‌کند به عقب هلش بدهد و می‌گوید: دستش وارد لباس گیلا شد و سینه‌ی درشتش را محکم فشرد. لب‌هایش را کنار لب‌ سرخ شده‌ی او گذاشت: - تو از قصد این لباس‌ها رو می‌پوشی که تحریکم کنی؟ نمی‌بینی همین جور تو آتیشم؟ پس چرا دیوونه‌تر از اینم می‌کنی؟ دستانش را پشت گردن مردش می‌‌برد و با خنده به چشم‌های بی‌طاقت او خیره می‌شود. - برای همین که جلوی روت راحت بگردم، صیغه‌ت شدم! حالا ازم می‌خوای که خودم رو بپوشونم؟ خودش را به گیلا می‌فشارد و لب‌هایش را روی گردن ظریف او می‌کشد: - صیغه‌م شدی ولی چه فرقی به حالم شده؟ فقط از دور دارمت مثل قبل! انگشتش را روی لب‌ قلوه‌‌ی گیلا می‌کشد و به جان لبش می‌افتد. دستش را سمت پای دخترک می‌برد و می‌خواهد از روی شلوار لمسش کند که با شنیدن صدای مهسا خشکشان می‌زند. - عمو دالی خاله لو مثل اون فیلمه بوس می‌تُنی؟ سریع اصلان را به عقب هل می‌دهد و دستش را روی لب‌هایش می‌کشد. اصلان پیشانی‌ش را به دیوار تکیه داد و نفسش را کلافه بیرون فرستاد. به دخترک نگاه می‌کند و دستی در موهایش می‌کشد تا موهایش مرتب شود. - خاله رو بوس نمی‌کردم، دندونش درد می‌کنه داشتم دهنش رو نگاه می‌کردم! مهسا با تعجب می‌گوید: - ولی عمو تو که دُکتُل نیشتی! گیلا سریع دست مهسا را می‌‌گیرد و روی صندلی می‌نشاند‌. - بشین تا نهار بخوریم! مهسا آخ جونی گفت و چیزی که دیده بود را از یاد برد. سر میز نشستند. اصلان دستش را روی رون پای لختش گذاشت و کم کم بین پایش رساند. با حرکت دست اصلان روی بدنش، ناخودآگاه ناله کرد که مهسا سریع پرسید: - خاله چی شدی؟ اصلان بی‌طاقت بلند شد و گفت: - تو بشین غذات رو بخور تا من ببینم کجای خاله درد می‌کنه، باشه عسلکم؟ مهسا سر بالا می‌اندازد: - خاله بوست تُنم خوب می‌شی؟ نمی‌خوام تنها گَذا بخولم! انگار نمی‌توانست به خواسته‌ش برسد، دوباره نشست. ولی از خیر دخترکش نمی‌توانست بگذرد. - همینجا به خواسته‌م می‌رسم، بهتره توام زیادی آه و ناله نکنی! دستش را باز داخل پای گیلا برد و... -بزرگسال🔞
Показати повністю ...
210
0
_من کونتو پاره می کنم رادین، به من خیانت می کنی؟ آنچه باعث شد قهوه در گلویش بپرد نه کلمات و نه جیغهای دختر بود، بلکه آن قد و قواره‌ی ریزه ای که رفت بالای میز و با کیف بر سر پسر مورد بحث کوبید بود... _دربیار اون شومبول کثافت تو شلوارتو، من اونو می‌برم می کنم تو دهنت... کل کافه بهت زده به دعوای انها نگاه می کردند و او به آن دختر. _بخدا من مقصر نبودم پونه... و پسر کم مانده بود گریه کند وقتی لنگه کفش دختر درست وسط صورتش خورد. _اینم تقصیر من نبود، قورومدنگ. و دعوا با سقوط پسر با آن هیکل وسط سالن تمام شده بود اما برای یونس دخترک دست به کمر، فاتح مهم بود که از روی شکم پسر رد شد، کفشش را پوشید و... از در رفته بود. یکهفته بعد! به شماره‌ی سیو شده روی گوشی اش خیره شد. بالاخره تماس را برقرار کرد، خیلی طول نکشید که صدای دختر آمد. _بله؟ حتی با اینکه صدا خواب الود بود هم باز شناختش. _ یک لحظه حرف نزن تا من حرف بزنم. برای این دیالوگ یک هفته تمرین کرده بود، نه اینکه ناشی باشد، فقط بنظرش این دختر مثل بقیه نبود. سکوت پشت خط باعث شد ادامه دهد. _اسم من یونسه، دکتر جراحم، شمارت و از گوشی اون پسری که هفته‌ی پیش وسط کافه حسابشو رسیدی برداشتم. یک لحظه فکر کرد دخترک پشت خط نیست. _الو! هستی پونه؟ صدای خواب الود آمد. _آره، فقط بگو چجوری از گوشیش برداشتی؟ دستی پس سرش کشید، لبخند زد، درست بود کاری که کرد به وجناتش نمی آمد، اما آن دختر بنظرش ارزشش را داشت. _وقتی دراز به دراز افتاده بود، انگشتش و گذاشتم و قفلش باز شد، اسمت پونه بود. به سکوت پشت خط گوش داد. بعید بود آن دعوا به آشتی ختم شده باشد، ولی یک لحظه حس بدی پیدا کرد. _پس درسته که جراحا دستای فرزی دارن و هوش زیادی، خب شمارمو برای چی برداشتی؟ اهل لاس زدن و صغراکبرا چیدن نبود. به ساعتش نگاه کرد، وقتش را هم نداشت. _اهل رابطه‌ی درست درمون هستی؟ درست و درمان را در ذهنش بالا و پایین کرد و قبل از ننیجه گیری صدای پشت خط خمیازه ای کشیده بود. _درست درمون چیه؟ اگر بکن درویی یا دنبال سوراخ مفت میگردی یا برای تخت میخوای که...هری. خنده اش را خورد، زیادی رک بود و حالا بیشتر او را می خواست. _دست رد به سکس با تو نمی زنم، ولی هول و دست و پا شل نیستم، بچاپ نباشی و خیانت نکنی و دریده نباشی برام کافیه. و باز سکوت پشت خط، خدا خدا می‌کرد دختر قبول کند... _دست رد به پولات نمیزنم ولی خودم کار می کنم، خائنم از سگ کمتره، ولی خیانت کنی از اون پسره بدتر سرت میارم. لبخند یونس عریض شد، این یعنی قبول کرده بود؟ _پس همو ببینیم؟ شاید از من خوشت نیومد.
Показати повністю ...
534
3

sticker.webp

124
0
- این چیه پوشیدین خانوم؟ آقا عصبانی می‌شن با لباس عربی برین بیرون! پیشونی بند طلام و گذاشتم و یه رژ برداشتم و مالیدم به لبم - دخالت نکن! خودم جوابش و می‌دم! رفتم سمت در فرخنده هم باهام همراه شد - اینجوری همه مردهای شهر میفتن دنبالتون... حداقل موهاتون و جمع کنین خانوم... از زیر شال کاملاً مشخصه. بی‌توجه به غرغرهاش از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم فرخنده هم فوراً اومد سوار ماشین شد - آقا اجازه نمی‌دن برین بیرون خانوم! آدم‌های طایفه جرجانی منتظر موقعیتن پدرتون و زمین بزنن! ماشین و روشن کردم و حرکت کردم - خسته شدم! می‌خوام آزاد باشم! تا کی به خاطر جنگ بین دو طایفه تو خونه بمونم؟ - شیخ وهاب قسم خورده از پدرتون انتقام‌ بگیره! شما ندیدینش، ولی خیلی آدم گستاخ و خطرناکیه! ندیدین با پدرتون چه جوری حرف می‌زد! از پدرشم بیشتر دل و جرات داره و بی‌پروا عمل‌ می‌کنه! سرعتم و بیشتر کردم - کی گفته ندیدمش؟ بار آخر اومده بود عمارت به بابا هشدار بده دیدمش! فکر نمی‌کردم تنها پسر شیخ سلمان انقدر قدرت و اقتدار داشته باشه! وقتی با اون صلابت و ابهتش به بابا هشدار می‌داد انگار عمارت زیر پاهاش می‌لرزید! نگاهش پر از ترس شد - اونم شما رو دید؟ - آره، ولی نگاهش با نفرت نبود! یه جوری بود، اما توش نفرت نبود! - گول نگاهش و نخورین خانوم! جرجانی‌ها خیلی کینه‌ای هستن! تا انتقام نگیرن آروم نمی‌گیرن! می‌گن شیخ وهاب روی بزرگ‌های طایفه خیلی نفوذ دارن و علناً هر کاری بخواد و بی‌توجه به هیچ  کس انجام می‌ده! با یادآوری تیپ و ظاهرش و رفتارش ته دلم یه جوری شد حتی نحوه‌ی راه رفتنش هم دل هر زنی و می‌لرزونه، چه برسه به اون نگاه گیرا و خاص با اومدن یه ماشین سیاه رنگ درست کنار ماشینم سرعتم و بیشتر کردم باز خودش و رسوند به ماشینم و کنارم حرکت کرد فرخنده ترسیده لب باز کرد - این کیه؟ تند‌تر برین خانوم! من می‌ترسم! سرعتم و تا جای ممکن زیاد کردم، اما با پیچیدن ناگهانی ماشین جلوم نفسم تو سینه حبس شد و پام و محکم فشار دادم روی پدال ترمز جیغ فرخنده بلند شد و ماشین با صدای جیغ بلند لاستکی‌ها از حرکت ایستاد نفس حبس شده‌ام و لرزون فرستادم بیرون، ولی با دیدن شیخ وهاب پشت فرمون نفس کشیدن به کل از یادم رفت و وحشت تو دلم و پر کرد  فرخنده هینی کشید - اومد! اومد! نگفتم میاد؟ کارمون تمومه! با گریه ضجه زد - امروز کارمون تمومه! با این حال و روزش داشت ترس منم بیشتر می‌کرد و انگار تازه داشتم به عمق فاجعه پی می‌بردم اینجا چیکار می‌کنه؟ عجب اشتباهی کردم! حالا چیکار‌ کنم؟ پیاده شد و سمت ماشین قدم برداشت از نحوه راه رفتنش و ابروهای گره‌ کرده‌اش قلبم اومد تو دهنم و اومدم ماشین و روشن کنم و دنده عقب برم با دیدن یه ماشین درست پشت سرم فاتحم و خوندم با صدای باز شدن در ماشین و دیدن شیخ وهاب درست کنارم‌ در حالی که سعی داشتم خودم و آروم نگه دارم اومدم پیاده شم دستش و گذاشت جلوی در و مانعم شد - جایی تشریف می‌برین خانوم ابراهیم؟ از لحن خشن و نگاه خون آلود و شرورش تو دلم خالی شد و با قدرت دستش و کنار زدم و تا اومدم یه جوری خودم و نجات بدم کمرم و گرفت بین دست‌هام و مثل پر کاه بلند کرد و با خشونت کوبیدم روی کابوت ماشین و خیمه زد روم و یه دستش و قفل انگشت‌هام کرد و کنار گوشم شمرده شمرده لب باز کرد - با پای خودت اومدی تو دهن شیر جوجه! با دست دیگه‌اش موهام و گرفت تو چنگش و سرش و کج کرد جلوی صورتم‌ و با نفس نفس و لحن و تعصب خاصی ادامه داد: بالاخره این لعنتی بین دست‌هامه! شیخ طایفه جرجانی‌ها دشمن پدرم بود... یه مرد سرد و با نفوذ و مغرور... مردی که برای انتقام از پدرم من و هدف قرار داد و درست زمانی که انتقامش و گرفت و قرار بود من و با رسوایی تحویل پدرم بده...
Показати повністю ...
44
0
_ دخترت چندسالش شده گلرخ؟ رنگ از رخ مامان پرید و به لکنت افتاد _ چ .. چرا میپرسی؟ توران خانم نیشخند زد _ آرمین خان پیغام فرستاده بهت بگم یادش هست مدیا امشب هجده ساله میشه .. نگو که نمیدونی امروز میاد دنبالش نمیدونستم از چی صحبت میکنن که اینقدر رنگ و روی مامان پریده _ اونهمه دختر توی این تهران و خارج آرزوی یه گوشه چشمی از آرمین خان دارن اما نمیدونم اون چی دیده توی دختر تو که دست گذاشته روش! برای اینکه بفهمم چه خبره رفتم جلو و سلام کردم توران خانم نگاه خریدارانه ای بهم انداخت _ راستی آرمین خان سفارش کرده سرخاب سفیدآب نزنی بهش! این لباس رو هم فرستاده برای امشب بکنی تنش! بهت زده پلک زدم منظورش آرمین راسخ دوست صمیمی برادرم مهیار بود؟ جذاب ترین و پولدار ترین پسر محله که پنج سال قبل به آمریکا رفته بود و تا الآن خبری ازش نداشتم حدسم درست بود! فقط آرمین راسخ بود که اینقدر خودش رو صاحب اختیار من می‌دونست که توی تولد چهارده سالگیم که برای اولین بار رژ لب قرمز زدم سیلی به صورتم کوبید و مجبورم کرد با آب سرد توی حوض صورتم رو بشورم و حالا هم تأکیدکرده بود آرایش نکنم! مامان دستم رو کشید و داخل خونه برد _ توران خانم چی میگه مامان؟ آرمین‌خان ... قبل از اینکه چیزی بگم روی زمین نشوندم و تند تند مشغول شونه کشیدن و گیس کردن موهام شد در همون حال گفت _ آرمین خان میاد دنبالت دخترم .. باید باهاش بری ‌. میشی سوگلی خونه ش ... از بچگیت خاطرت رو میخواست خاطرم رو میخواست که اگه میرفتم توی محله بازی کنم و اگه فقط یک پسر توی جمعمون بود میومد به زور میبردم و اون پسر رو چنان میزد که هیچوقت دیگه طرف من پیداش نمیشد؟ خاطرم رو میخواست که روزی که فقط ده سالم بود و وسط حلقه ای که بچه های محله درست کرده بودن رقصیدم و با کتک بردم خونه جوری که هیچ یک از پسرها از ترس آرمین دیگه هیچوقت توی بازی هاشون راهم ندادن؟ حیرت زده نالیدم _ چی میگی مامان؟ آرمین‌خان؟ درحالی که لباس سفیدی که توران خانم بهش داده بود رو از کاور بیرون می‌کشید تا بپوشم گفت _ باید بری مدیا ... اون کل هزینه های عملت رو داد چندسال پیش که داشتیم از دستت می‌دادیم سروکله ش پیدا شد گفت تمام هزینه های بیمارستان و میده ولی تولد هجده سالگیت بشه میاد با خودش میبرتت فکر میکردم بعد اونهمه سال یادش رفته که چیزی بهت نگفتم ... اما امروز پیغام فرستاده اشک روی صورتم چکید و ناباور لب زدم _ من .. من رو فروختید؟ یعنی .. آرمین راسخ من رو ازتون خریده؟ مامان اخم کرد _ اینجوری نگو! آرمین‌خان امشب شوهرت میشه به زور مامان لباس سفید و پر زرق و برقی که آرمین راسخ فرستاده بود رو پوشیدم وقتی مامان از اتاق بیرون رفت تا همه چیز رو برای رسیدن آرمین خان آماده کنه از سر لج رژ لب قرمز رنگ رو لب هام مالیدم ناگهانی خاطره روزی که سر پسر همسایه رو فقط بخاطر اینکه به من گفته بود رژ لب قرمز بهم میاد شکسته بود یادم اومد با فکری که به سرم زد دزدکی از اتاقم بیرون رفتم نه .. من هرگز نمی‌تونستم با مردی که آوازه ی خشونت هاش همه جا پیچیده بود باشم . فرار میکردم و وقتی آرمین‌خان میرفت برمی‌گشتم در حیاط رو باز کردم اما به محض اینکه قدم اول رو بیرون گذاشتم عطر مردونه تلخی به مشامم خورد ماشین آخرین مدل مشکی رنگی که کنار در پارک شده بود توجهم رو جلب کرد و صدای آرمین خان جایی کنار گوشم بهم فهموند فرار کردن از دست این آدم معنایی نداره _ بچرخ ببینمت سوگلی ... از من که فرار نمیکردی؟ هوم؟ تنم به رعشه افتاد اما آرمین بدون هیچ زحمتی به راحتی پهلوم رو گرفت و به طرف خودش چرخوند سیگارش رو از گوشه لبش برداشت و نگاه عمیقش رو توی صورتم چرخوند از ترس میلرزیدم و نگاهم روی صورت مردی که بینهایت جذاب تر و جا افتاده تر از قبل شده بود خیره موند نگاهش روی لب های قرمز شده م خیره موند و دندون به روی هم سابید _ وای خدا مرگم بده آرمین خان کی اومدین؟ با شنیدن صدای مامان که دوان دوان خودش رو تا کوچه رسونده بود از جا پریدم با دیدن من و رژ لب قرمز روی صورتم گویا فهمید چه هدفی داشتم که روی صورتش کوبید و نالید _ مدیا ... آرمین ته سیگارش رو زمین انداخت دستمالی از جیبش بیرون آورد و به خشونت روی لبهام کشید _ گفتم سوگلی من و آرایش ندی گلرخ! مامان با لکنت لب زد _ روم .. سیاهه .. حواسم نبود آرمین با ته کفشش ته سیگارش رو له کرد یکی از آدم هاش خواست در ماشینش رو باز کنه که آرمین تشر زد _ گمشو اونور! زنگ بزن صفدری بیاد دنبالت مجبورم کرد داخل بشینم و رو به مامان گفت _ الوعده وفا گلرخ! سوگلیم رو میبرم عمارت ... عاقد منتظره
Показати повністю ...
119
0
#سوتین من پیش توئه؟ پیام را پاک کردم و این بار مودبانه تر نوشتم: _سلام‌ آرکاخان، لباس‌زیر من خونه شما جا نمونده؟! این بار پیام را فرستادم و منتظر ماندم. «همون که اسفنجیه؟!» با خجالت نوشتم: _بله. «قرمزه و‌ سایزش 75؟! » عجب آدمی بود! او که می‌دانست. سوال پرسیدنش چه بود. _بله همون! پس من می‌آم الان‌ دنبالش. «شانس آوردی کوچیکه وگرنه بهت پس نمی‌دادم😂» مردک و پررو! پیام بعدیش باعث شد چشمانم بدجوری گرد شوند... «آیا از کوچکی سایز سینه خود رنج‌ میبرید؟ آیا هر روز به پروتز کردن فکر می‌کنید و راه دیگری برای شما نمانده؟ کافیست خود را به dr.arka بسپارید. تغییر سایز، بدون بازگشت و درد و خونریزی فقط در سه ماه! » با عصبانیت تایپ کردم: _خجالت بکش، برو سایز دوست دخترای رنگا وارنگتو عوض کن پسره‌ی پررو. «اونا دیگه تکراری شدن. تو یه چیز دیگه‌ای🤤» _من اصلا دیگه نمی‌خوامش. «پس چیکارش کنم؟ حیفه‌ها...» _بندازش سطل آشغال! «انگار نوئه...» _به درک! «نچ نمی‌ندازم. از بالکن می‌ندازمش تو بالکن خونه‌ی تو. فقط ممکنه باد بهش بزنه و اشتباهی بیوفته تو خونه یکی دیگه از همسایه ها😂» با وحشت شماره‌اش را گرفتم. مطمئنا بلاخره یک روز سکته‌ام میداد. _چیه؟ نندازم؟ جیغ جیغ کنان گفتم: _جایی نندازش، الان میام میبرمش تا حالا فکر کردی چی میشه اگه #منحرف‌ترین و بی‌ادب ترین پسر دنیا بشه همسایه طبقه بالاتون؟ 😂😂 عشق و عاشقی یه دختر #مذهبی و خجالتی با یه پسر بی خیال که فقط به فکر مسائل #خاک‌بر سریه 😬 چی بشه 🤧🚶🏻‍♂ به قلم آقای #سامان_شکیبا 😍😍
Показати повністю ...
قلب تزار
﷽ سامان شکیبا پارتگذاری منظم پایان خوش خالق آثار: ریکاوری( فایل رایگان) بی‌هیچ‌دردان( فایل فروشی) تو را در بازوان خویش خواهم دید (فایل فروشی) هویان (آنلاين) قهقرا (آنلاین) اینستاگرام نویسنده http://www.instagram.com/saman_novels کپی نکنید❌
49
0
⁠ ⁠ ⁠ _ عموجون واسه خانومت گل نمیخری؟ نگاه کلافه اش را از چراغ قرمز می‌گیرد و به دخترک ۴،۵ ساله ای که چند شاخه گل در دست داشت می‌دهد می‌خواهد شیشه ماشین را بالا بکشد اما به محض دیدن چشمهای آشنای دختر بچه مات می‌ماند! چشم های آن دختر او را به ۵ سال پیش برمی‌گرداند روزهایی که دختری با چشم هایی شبیه به چشم های این دختربچه در زندگی اش بود. به او قول ازدواج داده بود و اما با نامردی رهایش کرده بود تا به تحصیلاتش در خارج از کشور بپردازد و در کارش پیشرفت کند. و حالا حتی نمی‌دانست او کجای این شهر زندگی میکند ... صدای دخترک او را به زمان حال برمی‌گرداند _ عموجون توروخدا یه شاخه بخر ... ناخودآگاه می‌پرسد _ اسمت چیه؟ دخترک لبخند می‌زند، باز هم لبخندی آشنا که دلش را می‌لرزاند : _ ماهور... عرق از تیره ی کمرش جاری می‌شود ماهور اسم‌مورد علاقه ی پناه بود! بارها گفته بود بچه دار بشوند اسم دخترشان را ماهور می‌گذارد بی‌اراده می‌گوید _ مامان و بابات کجان دختر که تو اینجا کار میکنی؟ لب های دخترک آویزان می‌شود و دل مرد برایش ضعف می‌رود ! پناهِ او هم دقیقا اینگونه دلبری میکرد _ بابا ندارم عمو ... مامانم نمیذاره کار کنم، من قایمکی همراه دوستم اومدم تا کار کنم برای مامانم پول ببرم آخه پسر همسایمون هربار میاد به مامانم میگه باهاش ازدواج کنه تا دیگه پول خونه نده مامانمم هربار گریه میکنه. میخوام براش مول ببرم تا دیگه گریه نکنه به سختی لب میزند : _ اسم مامانت چیه؟ _ پناه... مات می‌ماند! آب دهانش را فرو می‌دهد کمند؟ اینهمه شباهت اتفاقی بود؟ باید مادر این دختربچه را می‌دید! _ سوار شو همه گل هاتو میخرم و میبرمت خونتون دخترک با تردید می‌گوید _ ولی مامانم گفته سوار ماشین غریبه ها نشم ... با دست های لرزان در ماشین را برایش باز می‌کند باید مطمئن می‌شد که مادر این دختر پناه او نیست! _ غریبه نیستم مامانت میشناسه منو دخترک راضی می‌شود و روی صندلی جلو می‌نشیند آدرس خانه شان را می‌دهد اتومبيل گران قیمتش مقابل خانه ای در محله ای قدیمی متوقف می‌شود دخترک سریع از ماشین پیاده می‌شود و مادرش را صدا می‌زند چند ثانیه بعد در قدیمی حیاط کامل باز می‌شود و زن زیبایی در حالی که دخترک را خطاب قرار می‌دهد می‌گوید _ ماهور مامان کجــــ ... سر بلند می‌کند و مرد جذابی که حیرت زده تکیه از اتومبیلش می‌گیرد را می‌بیند این مرد را می‌شناسد! مهراب بود ... پدر دخترکش پدری که رهایشان کرده بود! _ مامان ببین این عمو همه گل هامو خرید و با ماشینش من و رسوند اینجا زن وحشت زده دست دخترکش را می‌گیرد و به طرف داخل خانه فرار می‌کند  ... قفسه ی سینه ی مرد از شدت شوک بشدت بالا پایین می‌شود و به دنبال زن پا تند می‌کند ...
Показати повністю ...
104
0

sticker.webp

136
0
#پارت_678 - گفتی موهاتو کوتاه کن ، لاک بزن ، آرایش کن ، باشگاه برو... هق میزند و خطاب به مردی که با بی‌تفاوتی تماشایش میکرد ادامه میدهد - من هر کاری که تو خواستی کردم مهراب ، چون فقط خواستم که به چشمت بیام که دوستم داشته باشی ... قلب بیچاره اش داشت از سینه بیرون می آمد حالش خوب نبود نه حالا که این مرد پس از دوسال گفته بود جل و پلاسش را جمع کند ، که دیگر به این خانه نیاید و هر چه میانشان گذشته بوده را فراموش کند... - چجوری میتونی همه چیز رو فراموش کنی و بهم بگی برو؟ اشک از گوشه چشمانش میچکد و با صدایی که از زور بغض می لرزید میپرسد - اصلا هیچ وقت دوستم داشتی؟ منتظر جواب است یک جواب رک و صریح و اما این مهراب است که با آن لحن خشک و جدی می گوید - مهلت صیغه رو می بخشم ...از این به بعد آزادی... دخترک هق میزند و او بی اهمیت ادامه میدهد - نگران دخل و خرجت نباش ، تا وقتی که مجردی هرماه حسابت شارژ میشه...درمورد خونه هم شب با صاحب خونه اتون صحبت میکنم ، میخرم خونه رو ازش میزنم به نام خودت یا مادرت ، هر کدوم که خودت بخوای. نمیخواست نه پول او را ، و نه آن خانه را تنها دنبال یک جواب بود اینکه این مرد هیچ وقت دوستش داشته است؟ که در طی این دوسال هیچ وقت به چشمش نیامده است پشت دستش را به زیر چشمان خیسش میکشد و خیره در چشمان مرد می گوید - من هیچی ازت نمیخوام مهراب ، فقط یه کلمه بهم بگو تو این دوسال هیچ وقت دوستم نداشتی؟ با مکثی کوتاه جواب میدهد - نداشتم ... نفس در سینه دخترک بند می رود .. قلبش درون سینه می ایستد و مرد می گوید - خواستم دوست داشته باشم ولی نشد ، نتونستم پناه ...از همون روز اول بهت گفتم که دلم باهات نیست که دوست ندارم نگفتم؟ لبخندی تلخ به روی لبهای دخترک می نشیند - گفتی گفته بود این مرد بارها گفته بود که دوستش ندارد جوابش را شنیده بود نباید دیگر میماند نباید دیگر التماس میکرد دست پیش میبرد حلقه نمادین در دستش را که آن هم خود برای خودش خریده بود را از دست درمی آورد و روی میز می اندازد از پایین پاهای مردی که روی مبل نشسته بود برمی خیزد به سمت چمدان حاضر کرده اش را می رود دسته آن را میگیرد چند قدمی برمیدارد ... داشت میمیرد نمی توانست بدون هیچ حرفی برود می ایستد و به سمت مردی که همچنان روی آن مبل نشسته برمی گردد - قول میدم دیگه دوست نداشته باشم مهراب...قول میدم روزی برسه که منو با مردی ببینی که دوستم داره ، که عاشقمه ، که بهم اهمیت میده و مثل تو نامرد نیست با احساساتم بازی کنه... می گوید ، مشت شدن دستان آن مرد را ، نگاه خونبارش را ، حسادتش را نمی بینید و از آن خانه بیرون می زند مهراب اما جلویش را نمیگیرد مانع رفتنش نمی شود و نمی داند آن دختر سر حرفش میماند که زمان میگذرد و روزی میرسد که او دخترک را با مردی می بیند که عاشقانه دوستش دارد...
Показати повністю ...
136
0
Останнє оновлення: 11.07.23
Політика конфіденційності Telemetrio