Xizmat sizning tilingizda ham mavjud. Tarjima qilish uchun bosingO'zbek
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Категорія
Гео і мова каналу

всі пости ساحل «زهـرچشـم»

پارت‌گذاری به طور منظم روزانه جز ایام تعطیل نویسنده‌ی رمان‌های👇  #دریای‌پوشالی   #آسمان‌پرتلاطم   #سهره‌مست   #زهرچشم   #قتل‌یک‌رویا  ⭕کپی حتی با ذکر منبع حرام می‌باشد⭕  @zahrecheshmm  
Показати весь опис
15 505-17
~2 108
~21
11.38%
Загальний рейтинг Telegram
В світі
40 794місце
із 78 777
У країні, Іран 
7 262місце
із 13 357
У категорії
0місце
із 0
Архів постів

sticker.webp

550
0
- آی دختر! دیشب با داداشم چیکار میکردین شیطون. چشمکی به مادرش زد و با خنده گفت: - همه مردامون اینن. شب عروسی عمو یادته مامان؟ انگار اتاق فرار بود اتاقش. فاطمه بلند خندید و تابی به موهاش داد. - بیچاره دختره. طلاق هم گرفت، اینقذر که کتک میخورد عین تو هر روز چشماش خون بود و گریه. با گریه رو چرخوندم به در میگفتن دیوار بشنوه که طلاق بگیرم بعدش کجا برم بابام گفت با لباس سفید میری با کفن میای آروم گفتم - لیزر کردم پام سوخته - اوه اوه. پس داغونی داداش چیزی نگفت بهت؟ بدون اجازه ش هم که رفتی لیزر. زن باید مطیع باشه. - ولی خودتون منو بردید. فاطمه پرید وسط و با پوزخند گفت: - لابد بعدش رفتی حمام اخه چی میدونی از لیزر. باید بعدش اینقدر لوسیون بمالی و نشوری. مادرش سر تکون داد و دستشو بالا گرفت برام. - حیف پسرم. درسته پسر خونیم نیست ولی دلم میسوزه. بیا بهت کرم بدم بزنی. فاطمه از اون ور باز خندید. - مامان کرم چی. تنش زخمه باید ببریمش دکتر. وگرنه میمونه رو دسمون. میدونی داداش حساسه. دوس دخترای داداشو یادته؟ یا همکارش. با این حرفش لبامو جمع کردم، همیشه از همکاراش میگفت برام به خصوص یکیشون که دختر جوونی بود. - اره دیدمش، چه قدر قشنگه مامان. مجردم هستا. خدیجه خانوم نگاه متاسفی بهم انداخت و سرشو تکون داد. از گرفتن من شرم زده بودن. ولی مگه تقصیر من که‌ نبود. دانا نامزد خودشو نمیخواست منو گول زد و شدم زنش. به خیال رفاه و پول عمل پدرم ولی نذاشت. فاطمه طعنه زد بهم. - زنگ بزن شوهرت بیاد خونه پانسمانت کنه. من که‌ حالم بد میشه دست بزنم. چشمی گفتم و گوشیم رو برداشتم. شماره ی دانا رو گرفتم. تاحالا بهش زنگ نزده بودم، همیشه فاطمه میگفت تورو چه به تلفن؟ ولی اون گوشی گفت برام. شمارمم نداشت. - الو بله؟ شما؟ صدای نازکی پیچید توی گوشم. - ببخشید..‌دانا هستش؟ شما کی هستید خانوم؟ با این حرفم فاطمه قهقهه زد و با دست علامت گردن زدن رو برای خدیجه دراورد. یعنی کارم تمومه. - من دوست دخترش هستم عزیزم. شما خدمتکارشونی؟ دهاتی سیوی اخه تو گوشیم. منو دهاتی سیو کرده؟ بغض کرده قطع کردم. فاطمه که میشنید لب زد - جات بودم برمیگشتم پیش پدرم بیچاره الان روت زن‌میگیره. سرمو تکون دادم، بلند شدم و عبام رو سرم کردم. دیگع توی عمارت آژگان ها جای من نبود...
Показати повністю ...
347
0
#پارت220 مردی که قول داده بود همخانه باشد اما خودش را از سر خشم تحمیل کرد و از سر خشم جامه از او درید. روی زمین کنج تخت خواب کز کرده بود و چهار ستون بدنش می‌لرزید. توانایی حرکت نداشت بیچاره وار لباس آرتا را که تنها چیز دم دستش بود را روی تن رنجورش کشید. هق هق کنان به مرد خشمگین زندگیش نگاه کرد بیشتر در خودش جمع شد. درد زیادی را تحمل کرده بود. درد به کنار وحشت از آن حرکات جانش را به لب رسانده بود. _ تو... تو... قول داده بودی. کاری نکنی اما... دستش را بین پایش گذاشت و اشک ریخت. آرتا در حالی که ملحفه گل‌گون شده را از تخت جدا می‌کرد غرید: _ خدا لعنتت کنه اون برای زمانی بود که تو سر از مهمانی مافیای دختر در نیاورده بودی خواستم بدونی تجاوز چه وحشیانه‌س... آره قول دادم اما تو زنمی. منم بی رگ نیستم. بذارم هر غلطی دلت خواست بکنی. پوزخندی زد رنگ رخسار مهدا خبر از حال بدش می‌داد: _ حالت خوبه لان؟ مهدا مچاله شده هق‌هق می‌کرد. آرتا جواب خودش را داد: نه که خوب نیستی تجاوز خیلی دردناک‌تر از اینه... ببین من شوهرتم حالت اینه وای به حال اون زمانی که... حرفش لا ناتمام گذاشت تصورش هم دیوانه کننده بود. ملحفه را مچاله کرد و به سمتش پرت کرد: _خدا لعنتت کنه مهدا اگه پلیس نرسیده بود الان معلوم نبود داشتی به کدام مرد التماس می کردی. معلوم نبود چند نفر سرت آور شده بودن. جان دخترک به لبش رسیده بود. نالید: حالم بده خیلی درد دادم کمکم کن. آرتا اخمی کرد به سمتش رفت پتو را دورش پیچید و بغلش کرد. سر مهدا بر سینه‌ی برهنه و ستبرش نشست. بی رمق و پر درد نالید: _ آی...غلط کردم دارم میمیرم... چشمانش را بست. آرتا چند بار تکانش داد اما جواب نشنید! زیاده روی کرده بود آنقدر که پتو را نیز رنگی دید. _ مهدا... مهدا... رمانی احساسی... پلیسی... عاشقانه.. ازدواج اجباری... پسر اخمو و خلافکار داریم اما 😐☝️غیرتتی... دختری که درد تجاوز را چیده و از همه پنهان کرده😭 حتی از برادر سرگردش... . ╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─ رمانی پر کاراکتر و پر حادثه‌س با شخصیت واقعی😍😍😍 همین الان لینک و بزن شخصیت واقعی رو ببین😁👇😍 مهدا به اصرار نیما به میهمانی دعوت میشه اونجا بهش تعرض میشه و نیما فرار می کنه. مهدا می مونه و بی آبرویی. مصیبت از اونجایی برای مهدا بیشتر میشه که پای خواستگارها به خانه باز میشه و پدر مجبور به ازدواجش می‌کنه. در این بین برادرش که پلیس است پی به ماجرا می‌برد🙊 و داماد مذهبی به ماجرا مشکوک میشه... قیامتی به پا می شود.‌🥺 🤦‍♀
Показати повністю ...
زخم کاری🔥📚
#زخم‌کاری
409
0
#من‌مردیم‌که‌سیزده‌سالگی‌یه‌بچه‌گذاشتن‌تو‌بغلم😱💥❤️‍🔥 اون مُرد،اون رفت، تا حول #مرگ اون زندگی یک #پدر و #پسر جوان و یک #عشق رقم بخوره. -پسر جون پدر و مادرت کجان؟ پسرک با چشمانی پر شده، پشت دست زیر چشم کشید و بی ربط پرسید: -ستاره و زنده‌ان؟ پرستار به اتاق عمل نگاه انداخت و پرسید: - کیه؟ خواهرته یا مادرت؟ او خود را عقب کشید. کف دستانش را بدون توجه به آلودگی روی زمین فشرد و چانه‌اش لرزید. -زن.... پرستار شوک زده چشم گرد کرد و لب زد: -؟ https://t.me/+591xsmetBw02ZmY0 https://t.me/+591xsmetBw02ZmY0 سپهر یک پدر و یک روانشناس! مردی پر از غیرت و تعصب که توی سیزده سالگی پدر شده و حالا با سی‌و‌یک سال سن یک پسر هفده‌ ساله‌داره‼️ مردی فراری از تمام زن‌ها به خاطر گذشته‌‌‌‌ای تلخ اما با پیدا شدن سر و کله‌ی کارآموزی شیطون، تمام معادلات ذهنی‌ش به هم می‌ریزه و ..‌. از سمتی پسر نوجوونش و سمتی دیگه عشق تازه ریشه زده...❌️💯 https://t.me/+591xsmetBw02ZmY0 https://t.me/+591xsmetBw02ZmY0 لینک هر روز عوض می‌شه و ممکنه این رمان جذاب رو از دست بدید❌️💯❤️‍🔥
Показати повністю ...
114
0
جنین درون شکمم خودش را به در و دیوار رحمم می کوبد. می دانم گرسنه اش است و بی طاقت شده اما چه کنم که کاری از دستم ساخته نیست! دستم را روی شکمم می کشم. _آروم باش جونم آروم باش الهی مامان بمیره برات الاناست که غذامون بیاره.. هرروز هول و حوش همین وقت ها غذایی برایم می آورد. البته غذا که نمی شود اسمش را گذاشت.. صرفا چیزی که از مُردن جلوگیری کند. مثل پنیری.. ماستی.. خیلی شاهانه شود تخم مرغ با چندتکه نان خشک که درست و حسابی سیرمم نمی کند. دلم برای فندقم می سوزد میان این همه مادر باید من پیشانی سیاه نصیبش شوم. نگاهی به تکه موکت پاره شده ی کف زیر زمین می اندارم سه ماه است که همان تکه موکت هم متکایم شده..هم تشکم.. و هم فرش زیر پایم! لحظه ای احساس ضعف شدیدی به من غلبه می کند.! نکند امشب هم از ن شب هایی باشد که از غذا خبری نیست حتی از فکرش هم تنم به لرز می نشیند. این روزها که به ماه های آخرم نزدیکتر می شوم طاقت گرسنگی سخت تر از قبل شده.. نگران ندق هستم از حرکاتش مشخص است چقدر بی طاقت شده.. زیر لب می نالم: _خدایا خودت کمک کن.. بچم گرسنه اش و منه مادر هیچ کاری از دستم ساخته نیست هیچ زجری از این برای یک مادر بدتر نیست.. دلم برای بچه ی بی گناهم می سوزد. او در شبانه روز فقط یک وعده غذا سهمش می شود و انگار امشب از همان یک سهم هم خبری نیست! کم کم دارم از شدت ضعف از حال می روم پلک هایم سنگین شده اند و سرم احساس سنگینی می کند. معده ام تیر می کشد و تکان های فندق کمتر شده انگار او هم دیگر رمقی ندارد. چیزی تا بسته شدن پلک هایم نمانده که صدای باز شدن قفل در به گوشم می رسد. ناخودآگاه لای پلک های نیمه بازم کامل باز می شود. بوی غذا را از همان فاصله استشمام می کنم در باز می شود و پدر بی رحم بچه ام داخل می شود. هر بار بدون ملاقات تنها غذا را دم در می گذاشت اما اینبار داخل می شود. به من نزدیک می شود و من بی آنکه نگاهم از آن سینی خوش رنگ و رو جدا شود خودم را کنج زیرزمین جمع می کنم! سعی دارم با جمع شدنم شکم گرد و برآمده ام را از دیدش پنهان کنم! نمی خواهم با دیدنش بیشتر تحریک شود. و دوباره جنون شکاکی هایش به او حمله کند سینی را مقابلم قرار می دهد. و خودش روی صندلی که قبلا مرا رویش می بست می نشیند. بی توجه به نگاه خیره اش قاشق را داخل محتویات بشقاب چلو کباب خوش رنگ و روی پیش رویم فرو می برم! همچون قحطی زده ها پرولع به جان غذا می افتم بی توجه به نگاه های تحقیرآمیزش! آن هم کی؟! من.. آرامش مهراد دختر نازپروده و مهندس مملکت.. آنقدر گرسنه ام که نوع نگاهش برایم اهمیتی نداشته باشد. بیشتر از بیست و چهار ساعت است که چیزی نخورده ام! همانطور که من با ولع در حال غذا خوردن هستم صدایش در می آید. _می بینم تخم سگتم بزرگ شده.. غذا در گلویم گیر می کند و بیشتر در خودم جمع می شوم. جنینم دوباره لگدی نثار شکمم می کند انگار که هنوز هم گرسنه اش است. دوباره قاشق را درون پلو فرو می برم! _نه مثل اینکه به خودت کشیده.. جون سگ داره.. بغضم را با محتویات دهانم فرو می دهم. امشب بعد از ماه ها یک غذای خوب نصیبم شده نمی خواهم با حرف هایش شانس چشیدن این غذا را از فندقم بگیرم! قاشق آخر را که داخل دهانم می گذارم با نیشخند می پرسد: _خوشمزه بود؟ در جوابش سری تکان می دهم. جرعت ندارم بگویم اگر باشد هنوز هم می خواهم.. هنوز هم سیر نشده ام! نیشخندش پررنگ می شود. _اِسکات امشب سرتق بازی دراورد و غذاشو کامل نخورد خواستم بریزم دور گفتم حیفه نعمت خداس این شد اوردم واسه تو.. ابروهایم متفکرانه بهم نزدیک می شوند. و در ذهنم نامی که گفته بود را مرور می کنم.. اِسکات؟! _سگمو میگم.. نگاهم خیره ی ظرف خالی پیش رویم می شود. _همیشه کامل می خورد ها یه شبایی پنج سیخ کبابم جا داشت نمی دونم چرا امشب پسرم کم اشتها شده.. تهوع بی هوا به گلویم حمله می کند و تمام محتویاتی که خورده ام هنوز از گلویم کامل پایین نرفته بالا می آورم! آنقدر عق می زنم و بالا می آورم که گلویم به سوزش می افتد! سرم را بالا می گیرم و با نگاه بی رمقم نگاهش می کنم. دلم می خواد حس تنفرم را با نگاهم به چشمانش انتقال دهم. اما نگاه او خیره ی محتویات بالا آمده ی معده ی بی نوایم است.. بی چندش یا حس بدی نگاه می کند.. بیشتر در نگاهش لذت است تا حس چندش! مقابلم می ایستد و از بالا نگاهم می کند. پایش را بالا می آورد و نوک کفشش را زیر چانه ام قرار می دهد و مجبورم می کند نگاهش کنم. به غذاهای بالا آورده ام اشاره می زند. _بخورش! بهت زده لب می زنم: _چـی؟ _گفتم این کثافتای روی زمین جمع کن بخور من این همه پول غذا ندادم که تو بالا بیاری! تهوع دوباره به جانم می افتد. کف کفشش را روی گردنم می فشارد و سرم را به زمین نزدیک می کند.
Показати повністю ...
°°آرامــــ🌱ـــــش°°
و خدایی که به شدت کافیست...🌱 «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» به قلم|ترانه بانو✍️ محافظ کانال: @aramesh_novel ازدواج مجدد:کامل شده رز سفیـــد :آنلاین آرامش:آنلاین اینستامون👇 https://instagram.com/taran_novels
122
0

AnimatedSticker.tgs

175
1
– نذاری دختر پوراندخت آویزونت بشه. صدای صحبت دو مرد پام‌و بالای پلّه سست کرد. به جاش گوشم تیز و قلبم تند شد! – کی؟ دل‌آرا رو می‌گین؟ کیان‌مهر بود و عموش. پشت به من داخل حیاط وایستاده بودند. – مگه اون زنیکه‌ی نمک‌نشناس دختر دیگه‌ای هم داره؟ مادرم‌و زنیکه صدا کرد؟! – نه خان عمو! کجا بود اون کیانی که وقتی کسی به من، تو می‌گفت دهنش رو پر از خون می‌کرد! - بهتر! همون یکی‌ام زیادیه! نسل مفسد هر چقدر کمتر باشه جامعه سالم‌تر می‌مونه. مفسد! کاسه‌ی حلوا نذری‌ توی دستم به لرزه افتاد. مشکل مادرم بود یا من؟ – تا به گوشم رسوندن دوروبر دختره می‌پلکی، دلم آشوب شد، پا شدم اومدم اینجا از خودت بپرسم. - نه خان‌ عمو! اشتباه به عرضتون رسوندن! دوباره کیان‌مهر! ایندفعه بلند خندید. قاه‌قاه… شبیه به صدای خندونش وقتی در گوشم با عشق می‌گفت: «آخ دلی، دلی… دلیِ من… چجوری دل بردی از من… که وقتی نیستی نفس ندارم من». - می‌گن با این پسرعموش فؤاد می‌ره سر کار. می‌گن؟ خودم بهش گفتم، همین دیشب. - همون لات آس‌وپاس به دردِ دامادیِ پوران و دخترش می‌خوره! پیرمرد پوفی کشید. - پا جای پای مادرش پوران گذاشته! آخه زن رو چه به کابینت‌سازی! سرم حسی نداشت پر از وزوز گذشته و حال بود. به دیوار تکیه زدم بلکه سنگینیش کم شه، بدتر شد، صدای ناله‌ی قلب بی‌چاره‌م از لای آجرهای خالی می‌گذشت و توی سرم نبض می‌زد. - اگه دختر پوراندخته، حتماً پشت این قصه‌م یه نقشه‌ای داره. - بی‌عّفتایِ خدانشناس! خیال کردن دوباره می‌تونن اسم و رسم سپهسالارها رو عَلَم دست محل کنن. مگه از روی نعش من رد شن... - دور از جونت خان عمو! صدای روضه از داخل خانه می‌اومد، مدّاح با سوز می‌خوند و زن‌ها سینه می‌زدن امّا روضه‌ی منِ خوش‌خیالِ سیاه‌بخت همینجا جلوی چشمام بود. پس فؤاد راست می‌گفت کیان از سر کینه خامم کرده! باید خودم‌و نشون می‌دادم‌، باید از خودش می‌پرسیدم، باید عذرخواهی می‌کرد، از من نه، از مادرم... - خلاصه که سفارش نکنم مواظب خودت باش. دختره جوونه، خوشگله، خامت نکنه. خان عمو که برای خداحافظی شونه‌ی کیان رو فشار می‌داد، روی پله‌ی آخر بودم. - دست شما درد نکنه خان عمو! دستاش‌و توی جیبش انداخت و صاف‌تر وایستاد. نیم‌رخ ته‌ریش‌دارش‌ حتی توی تاریکی هم جذاب بود! - یعنی من‌ انقدر ذلیل و بدبخت شدم که خامِ دختری شم که مادرش صیغهٔ بابام بود؟ مادرم؟ مادر من؟ صیغهٔ پدر کیان؟ پدر مردی که تمام بچگی‌م بودم، دلیل زندگیم، امیدم، عِش… - دلی! تو اینجایی؟ بیا حاج خانوم دنبالته… در خونه که باز شد، سرم وحشت‌زده عقب‌جلو شد، کاسه از دستم افتاد و هزار تیکه شد، درست مثل قلبم… - دلی! تو… سر دو مرد عقب چرخید، کیان با تعجب نگاهم می‌کرد. - از کی اینجا بودی؟ صداش چرا می‌لرزید! مگه براش مهم بود از کی اینجام؟ - با تواَم! می‌گم از کی اینجا بودی تو؟! داد زد، بلند و با عصبانیت… پای مردونه‌ای که با تردید طرفم برداشته بود رو می‌دیدم، از پشت چشم‌های تارم که مدام پر و خالی می‌شد. - گولم زدی! اون جلو می‌اومد و من عقب می‌رفتم. سرم‌ با ناباوری می‌جنبید. - چی می‌گی! چه دروغی! - تو گولم زدی؟! - این دختر چی میگه، کیان؟! حتی سؤال خان عمو هم پاش‌و عقب نکشید. - نمی‌بخشمت کیان! این‌و گفتم و هق‌زنان دویدم. - وایستا دلی! وایستا لامصّب… می‌گم وایستا… نموندم، تندتر دویدم، چنگی به دستگیره‌ی آهنی در حیاط زدم. تا در باز شد...
Показати повністю ...
60
0
زنت ام اس داره، این بیماری به خاطر فکر و خیال زیاد و ضعف سیستم ایمنی ایجاد میشه، چیکار کردی با این دختر؟! شادمهر شوکه سر بلند کرد و به خواهرش نگاه کرد. -چی؟! شادی پوزخندی زد و با حرص نگاه به برادرش کرد. -دس خوش آقای دکتر. تو که خودت بهتر می‌دونی این بیماری قابل درمان نیست. چرا گذاشتی به اینجا بکشه که....باید کنترلش می‌کردی. شادمهر کفری از حرف هایی که اصلاً از آن سر در نمی اورد چنگی به موهایش زد و در صورت شادی براق شد. -چی میگی شادی؟ کی ام اس داره؟ زن من؟ سپیده!؟ -بله! آقای غافل! منم همین امروز فهمیدم. داشت از دوستش می‌پرسید ببینه بهزیستی یا کمیته امداد کمک میکنه واسه امپول؟ شادمهر تو این همه ثروت داری! زنت لنگِ پولِ آمپولشه؟ داشت می گفت دیروز خونه نبودید تشنج کرده.... گوش های شادمهر شروع به سوت کشیدن کرد و دیگر هیچس نشنید. با عجله دوتا یکی پله هارا باز کرد و درِ اتاق را با شدت باز کرد. سپیده ترسیده از جا پرید و قامت رعنای شادمهر را نگاه کرد. -سلام آقا! کی اومدید؟ چی شده!؟ شادمهر نفس زنان مقابل زن ایستاد. -چرا بهم نگفتی!؟ -چیو!؟ عصبی از طفره رفتنش گلدانِ روی میز را روی زمین کوبید و عربده کشید. -چرا بهم نگفتی ام اس داری؟ چرا نگفتی بیماریت انقدر پیشرفت کرده که تشنج می‌کنی؟ چرا نگفتی لنگ داروهاتی ها با وجودِ اینکه منِ بی غیرت شوهرتم میخوای از بهزیستی و کمیته امداد کمک بگیری!؟هااااا!؟ شانه‌های زن از ترس جمع شد، از کجا فهمید...نکند... -آقا...توروخدا آروم باش...کی...کی بهتون گفته. شادمهر عصبی به سمتش رفت و بازوهایش را گرفت و محکم تکان داد. -الان این مهمه؟ اینکه من از کجا فهمیدم؟ جواب منو بده سپیده، چند وقتِ قهمیدی و به منِ بی شرف نگفتی!؟ سپیده دیگر مقاوتی به برای نگه داشتنِِ اشک هایش نکرد. با گریه لب زد: -آقا توروخدا به خودتون فحش ندید. ارزششو نداره. عصبی در صورتش داد زد: -چی ارزش  نداره؟ اینکه زنم ام اس پیشرفته داره؟اینکه جونش در خطره!؟ اشک های دخترک بیشتر شدت گرفت. دست روی سینه‌ی شادمهر گذاشت و سعی کرد ارامش کند. اما این مرد ارام و قرار در کارش نبود. -چرا بهم نگفتی...چرا بهم نگفتی لعنتی...چرا داروهاتو، آمپولاتو به موقع مصرف نکردی که انقدر پیشرفته شه. به خاطر پول؟ انقدر منو کم دیدی سپیده؟ انقدر کم دیدیم که حاضر نشدی بهم بگی؟ -نگو اینجور آقا. شما مگه کم به من لطف کردید؟ بچه‌ی مُردمو خاک کردید، از شوهر معتادم طلاقمو گرفتید. اوردیتم تو این عمارت، بهترین غدا بهترین لباس....یه ادم مگه چقدر میتونه سربار باشه؟ من بمیرم شما هم یه نفس راحت از دستم بک.... و این سیلی محکم شادمهر بود که نطقش را برید و اجازه نداد ادامه دهد. چشم های مرد به اشک نشسته شده بود و در حالی که از خشم داشت منفجر می‌شد عربده زد. -ببند دهنتو....ببند دهنتو. کور بودی اون همه عشق منو ندیدی؟ ندیدی اگه نباشی، اگه از سر کار میام تو استقبالم نیای، با اون دستپختِ خوشمزه‌ت برام غذا درست نکنی من می خوام چیکار کنم؟ هان لعنتی؟ تو رحمت به من نیومد؟ حالا دیگر شادمهر هم بی محابا اشک می‌ریخت و خشمش را روی وسایل خالی می کرد. ترسیده بود، ترسیده بود از نبود این زنِ مظلوم و ارام که منبع ارامشش شده بود. اینه‌ی میز ارایش را که شکست دست خودش هم همزمان برید و سپیده گریان به سمتش دوید. -آقا...توروخدا، مرگ من..نکن اینکارو.... شادمهر همزمان با سپیده روی زمین اوار شد و شانه هایش از هق هق مردانه لرزید. سپیده به خواب هم نمی‌دید  این مرد انقدر گرفتارش شود و همین حالش را بد کرده بود. احساس گیجی داشت، یک حالت آشنا...نه! داشت تشنج می کرد. قبل از این فرصت کاری پیدا کند بندش شروع به لرزیدن کرد و با افتادنش روی زمین شادمهر  وحشت زده دست و پایش را بین پاهایش قفل کرد و همان طور که دستش را لای دندان های سپیده می گذاشت داد زد. -شادییی....زنگ بزن اورژانش...یا ابلفضل....   من شده دنیارو زیر و رو کنم
Показати повністю ...
ܦ߭❟ࡏަߊ‌‌‌ࡅ࣪ߺ🍺
 ••﷽•• وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ  وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِين....☘ به قلم:نساء حسنوند خالق رمان های: آقای فرشته نوشیکا نقطه ویرگول فوگان
201
0
-تو شرکت خوب بلبل‌‌زبونی می‌کردی؟ چی شدی الان؟ زبونتو موش خورده؟ نیم نگاهی به در می‌اندازم تا راهی برای فرار پیدا کنم. -منو ببین، در قفله کلیدشم اینجاست، می‌تونی بیای برداری. به جیب پیراهنش که درست روی سینه‌اش است اشاره می‌کند و من لب می‌گزم. او قدم به قدم نزدیک می‌شود و من ناچار عقب می‌روم و به دنبال رفع و رجوع کردن هستم. -من بلبل زبونی نکردم، فقط گفتم شما به عنوان یک معاون باید حواستون به شرکت باشه که دور از چشمتون انبار رو خالی نکنند و دزدی رو بندازن گردن یه بی‌گناه، بد گفتم؟ لنگه ابرویش را بالا می‌اندازد و دست در جیب شلوارش فرو می‌برد و می‌گوید: -درست می‌گی، ولی به عنوان یه معاون دزد رو پیدا کردم یا نه؟ به دیوار حیاط رسیده‌ام. پشتم را به آن تکیه می‌دهم و لب می‌زنم: -پید... پیدا کردید. -تحویل پلیسش دادم یا نه؟ -دادید. -دارو دسته شو از شرکت اخراج کردم یا نه؟ نگاهی به اطراف می‌اندازم و به دنبال راهی برای در رفتن از زیر دست معین هستم و می‌دانم که پیدا نمی‌کنم. ای کاش پا در این خانه نمی‌گذاشتم. در پاسخ به سوالش لب می‌زنم: -کردید. نزدیکم می‌شود، خیلی نزدیک. سر خم می‌کند و با صدای بم لعنتی‌اش آرام می‌گوید: -می‌دونی که توانایی اینو دارم تو رو هم اخراج کنم که برام دور برنداری. چشم گرد می‌کنم و او با حظ وافری که مشخص است به احوالاتم خیره است. -منو اخراج کنید؟ فراموش کردید پدر من مدیر عامل اون شرکته؟ دستش را کنار سرم، به دیوار تکیه می‌دهد و محکم می‌گوید: -پدرت تا الان مخالف تصمیمات من بوده؟ بیشتر از هر کسی تو اون شرکت به کی اعتماد داره؟ می‌دانم نمی‌توانم حریف این مرد و قدرتش بشوم که از راه دیگری وارد می‌شوم. -شما دلتون میاد منو اخراج کنید؟ کی بهتر از من می‌تونه حساب کتاب اونجا رو به درستی انجام بده و آدم وظیفه شناسی باشه؟ لبخندی که می‌آید روی لبش خودنمایی کند را پنهان می‌کند و سر در صورتم خم می‌کند: -دفعه آخرت باشه پیش کارکنان کار منو زیر سوال می‌بری، شیر فهم شد؟ افکار شیطانی‌ام پیشنهاد می‌دهند که دست در جیب پیراهنش فرو ببرم و کلید را بردارم اما جرئتش را پیدا نمی‌کنم. -می‌ذارید برم؟ مادری منتظرمه، یهو می‌فهمه خونه شمام و برام بد میشه. تکه موی افتاده روی صورتم را آرام کنار می‌راند و پچ می‌زند: -آره می‌تونی، کلید رو از تو جیبم بردار و برو. با دهان نیمه باز نگاهش می‌کنم که شیطنت‌بار می‌گوید: -تنها راه رفتنت همینه. صدای مادری که از حیاط‌‌مان صدایم می‌زند به گوش می‌رسد، او بی خبر است که زیر دست این مرد و در حیاط خانه‌ش حبس شده‌ام. -توروخدا، الان می‌فهمه اینجام. با ابرو به جیب پیراهنش اشاره می‌کند و شانه بالا می‌اندازد. صدای مادری که بالا می‌گیرد، ناچار لب می‌گزم و طوری که دستم برخوردی با سینه‌اش نداشته باشد، دست داخل جیبش می‌برم که سریع‌السیر دستش را روی دستم می‌گذارد. می‌خواهم عقب بکشم که نمی‌گذارد و در حینی که سر خم می‌کند و لبانش را به گوشم می‌کشد می‌گوید: -این بار، قلبی که زیر دستت داره این جوری بی‌تابی می‌کنه اجازه رفتن صادر می‌کنه، ولی آخرین باره بدون مجازات ولت می‌کنه بری، یادت باشه. بوسه محکمش کنار گوشم می‌نشیند و کلید را به دستم می‌دهد، اما من با بوسه‌‌اش وا رفته‌تر از آنم که فرار کنم و او با لبخندی معنادار بازی‌اش می‌گیرد که... بی‌نفس‌درگرداب اثری دیگر از زهرا سادات رضوی👇👇
Показати повністю ...
64
0
وقتی بهوش امدم فهمیدم باردارم... در صورتی که من حتی اسمم رو هم یادم نبود... بغض کردم. من کی بودم و کجا باید می رفتم...؟! بی قرار و سرگردان بودم تا اینکه یک مرد... یک مرد خشن و ترسناک سر راهم قرار گرفت و من به عمارتش برد و اونجا مجبورم کرد کنیزش بشم ولی نگاهش وقتی بهم خیره می شد فرق داشت مخصوصا وقتی روی شکمم بود.... ❤️ - چطور نمی‌دونی بابای بچه ی تو شکمت کیه دخترم؟! چشم های حاج خانم از تعجب گشاد شده بود. حتما با خودش فکر می‌کرد دروغ می‌گم یا دختر خراب و هرزه‌ای هستم. دست و پام می‌لرزید، فکر می‌کردم بتونم اهالی این عمارت بزرگ رو یادم بیاد، اما اصلا حاج خانم باکمالاتی که رو به روم نشسته بود رو نمی شناختم. حتی اون ها هم منو نمی‌شناختن! حسابی گیج شده بودم. - اسمت چیه دخترم؟ آهی کشیدم. حتی اسمم رو هم یادم نبود و پرستار بهم گفت. انگار وقتی تصادف کردم، ساک کوچیکی بسته بودم و داشتم فرار می‌کردم اما چرا؟ کجا می‌خواستم برم؟ از کی فرار می‌کردم؟ - سایه. سایه حمیدی. سر تا پام رو برانداز می‌کرد، لباس درستی تنم نداشتم، شکمم با اینکه بهم گفته بودن سه ماهه حامله‌ام اما تقریبا بزرگ بود. هیچ وقت روزی که با این شکم برجسته بهوش اومدم رو یادم نمی‌رفت، نزدیک بود سکته بزنم. دوباره همه تن و بدنم لرزید و اشک توی چشم‌هام نشست. یعنی من همسر داشتم؟ یا بهم تجاوز شده بود؟ بغضم رو بلعیدم. قضیه بیمارستان و تصادفم و از دست دادن حافظه‌ام رو براش تعریف کردم که گفت: - اینجا عمارت بشیر خان هست. کی بهت آدرس این عمارت رو داده دخترم؟ پلیس چی بهت گفت؟ یک دفعه صدای عصبی‌ مردی بلند شد. - مگه اینجا طویله است مامان؟ که هرکس و ناکس رو توی خونه راه میدی! چطور حرف هاش رو باور میکنی؟ چطور می‌شه ندونه از کدوم گاوی حامله هست! ما تو این عمارت آبرو داریم! معلومه دختره خرابه، آوازه خَیّر بودن و مهربون تو رو شنیده اومده دله دزدی! هی بهت گفتم مادر من به هر غریبه ای کمک نکن! معلوم نیست به چند نفر داده که الان نمی‌دونه پدر بچه‌اش کیه! بغض سنگینی به گلوم چنگ زد. مردی چهار شونه با تی‌شرت سورمه ای رنگ چسبی وارد سالن شد، مثل اینکه حرف های ما رو شنیده بود. حتی این مرد هم برام غریبه بود. اما از حرف‌هاش دلم خون شد. چطور می‌شد من رو هیچکس نشناسه؟ خونه من کجا بود!؟ خانواده‌ام کی بودن؟ پلیس مشغول شناسایی هویت من بود اما تا الان جوابی نگرفته بودم. پس اون آقایی که زنگ زد و گفت بیام این عمارت کی بود؟ رمان بی‌نظیر و بزرگسال ماه و می👇✨ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
Показати повністю ...
111
0

AnimatedSticker.tgs

208
0
-تو شرکت خوب بلبل‌‌زبونی می‌کردی؟ چی شدی الان؟ زبونتو موش خورده؟ نیم نگاهی به در می‌اندازم تا راهی برای فرار پیدا کنم. -منو ببین، در قفله کلیدشم اینجاست، می‌تونی بیای برداری. به جیب پیراهنش که درست روی سینه‌اش است اشاره می‌کند و من لب می‌گزم. او قدم به قدم نزدیک می‌شود و من ناچار عقب می‌روم و به دنبال رفع و رجوع کردن هستم. -من بلبل زبونی نکردم، فقط گفتم شما به عنوان یک معاون باید حواستون به شرکت باشه که دور از چشمتون انبار رو خالی نکنند و دزدی رو بندازن گردن یه بی‌گناه، بد گفتم؟ لنگه ابرویش را بالا می‌اندازد و دست در جیب شلوارش فرو می‌برد و می‌گوید: -درست می‌گی، ولی به عنوان یه معاون دزد رو پیدا کردم یا نه؟ به دیوار حیاط رسیده‌ام. پشتم را به آن تکیه می‌دهم و لب می‌زنم: -پید... پیدا کردید. -تحویل پلیسش دادم یا نه؟ -دادید. -دارو دسته شو از شرکت اخراج کردم یا نه؟ نگاهی به اطراف می‌اندازم و به دنبال راهی برای در رفتن از زیر دست معین هستم و می‌دانم که پیدا نمی‌کنم. ای کاش پا در این خانه نمی‌گذاشتم. در پاسخ به سوالش لب می‌زنم: -کردید. نزدیکم می‌شود، خیلی نزدیک. سر خم می‌کند و با صدای بم لعنتی‌اش آرام می‌گوید: -می‌دونی که توانایی اینو دارم تو رو هم اخراج کنم که برام دور برنداری. چشم گرد می‌کنم و او با حظ وافری که مشخص است به احوالاتم خیره است. -منو اخراج کنید؟ فراموش کردید پدر من مدیر عامل اون شرکته؟ دستش را کنار سرم، به دیوار تکیه می‌دهد و محکم می‌گوید: -پدرت تا الان مخالف تصمیمات من بوده؟ بیشتر از هر کسی تو اون شرکت به کی اعتماد داره؟ می‌دانم نمی‌توانم حریف این مرد و قدرتش بشوم که از راه دیگری وارد می‌شوم. -شما دلتون میاد منو اخراج کنید؟ کی بهتر از من می‌تونه حساب کتاب اونجا رو به درستی انجام بده و آدم وظیفه شناسی باشه؟ لبخندی که می‌آید روی لبش خودنمایی کند را پنهان می‌کند و سر در صورتم خم می‌کند: -دفعه آخرت باشه پیش کارکنان کار منو زیر سوال می‌بری، شیر فهم شد؟ افکار شیطانی‌ام پیشنهاد می‌دهند که دست در جیب پیراهنش فرو ببرم و کلید را بردارم اما جرئتش را پیدا نمی‌کنم. -می‌ذارید برم؟ مادری منتظرمه، یهو می‌فهمه خونه شمام و برام بد میشه. تکه موی افتاده روی صورتم را آرام کنار می‌راند و پچ می‌زند: -آره می‌تونی، کلید رو از تو جیبم بردار و برو. با دهان نیمه باز نگاهش می‌کنم که شیطنت‌بار می‌گوید: -تنها راه رفتنت همینه. صدای مادری که از حیاط‌‌مان صدایم می‌زند به گوش می‌رسد، او بی خبر است که زیر دست این مرد و در حیاط خانه‌ش حبس شده‌ام. -توروخدا، الان می‌فهمه اینجام. با ابرو به جیب پیراهنش اشاره می‌کند و شانه بالا می‌اندازد. صدای مادری که بالا می‌گیرد، ناچار لب می‌گزم و طوری که دستم برخوردی با سینه‌اش نداشته باشد، دست داخل جیبش می‌برم که سریع‌السیر دستش را روی دستم می‌گذارد. می‌خواهم عقب بکشم که نمی‌گذارد و در حینی که سر خم می‌کند و لبانش را به گوشم می‌کشد می‌گوید: -این بار، قلبی که زیر دستت داره این جوری بی‌تابی می‌کنه اجازه رفتن صادر می‌کنه، ولی آخرین باره بدون مجازات ولت می‌کنه بری، یادت باشه. بوسه محکمش کنار گوشم می‌نشیند و کلید را به دستم می‌دهد، اما من با بوسه‌‌اش وا رفته‌تر از آنم که فرار کنم و او با لبخندی معنادار بازی‌اش می‌گیرد که... بی‌نفس‌درگرداب اثری دیگر از زهرا سادات رضوی👇👇
Показати повністю ...
64
0
-مهتاب بپرس ببین بهزیستی یا کمیته امداد کمکی نمیکنه واسه پول آمپولام!؟ حالم خوب نیست. دیشبم تشنج کردم، شانس اوردم بلایی سرم نیومد.. صدای پوف کلافه‌س مهتاب از پشت گوشی آمد. -بابا تو شوهرت پولش از پارو بالا میزنه. واسه ۲ میلیون پول امپولت لنگ کمک بقیه ایه!؟ دخترک از شنیدنش بغض کرد. شوهر صوریش پی دختر و دختر بازی بود، البته که تا همینجا هم مردانگی را در حقش تمام کرده بود. -تو که وضع مارو بهتر میدونی مهتاب...می‌ترسم بهش بگم ام اس دارم طلاقم بده آواره شم. آخه کی حاضره یه زن پر خرج و دردسر رو نگه داره کم دردسر بودم براش؟! -بابا تو دیگه خیلی شلوغش کردی...به خدا شادمهر اینجوری ها هم نیست. تو بهش بگه اونوقت.... با صدای افتادن چیزی در نزدیکیش هول زده گوشی از دستش افتاد و پرگشت. با دیدن شادمهر که مات و مبهوت پشت سرش بود و خشکش زده بود حس کرد دنیا روی سرش خراب شد. -آ...آقا....چی شده؟! -چرا بهم نگفتی!؟ خودش را به آن راه زد. -چیو!؟ عصبی از طفره رفتنش گلدانِ روی میز را روی زمین کوبید و عربده کشید. -چرا بهم نگفتی ام اس داری؟ چرا نگفتی بیماریت انقدر پیشرفت کرده که تشنج می‌کنی؟ چرا نگفتی لنگ داروهاتی ها با وجودِ اینکه منِ بی غیرت شوهرتم میخوای از بهزیستی و کمیته امداد کمک بگیری!؟هااااا!؟ شانه‌های زن از ترس جمع شد، از کجا فهمید...نکند... -آقا...توروخدا آروم باش...من...من شادمهر عصبی به سمتش رفت و بازوهایش را گرفت و محکم تکان داد. -تو چی هان؟ فکر کردی انقدر اشغالم که به خاطر همچین چیزی ولت کنم. جواب منو بده سپیده، چند وقتِ قهمیدی و به منِ بی شرف نگفتی!؟ سپیده دیگر مقاوتی به برای نگه داشتنِِ اشک هایش نکرد. با گریه لب زد: -آقا توروخدا به خودتون فحش ندید. ارزششو نداره. عصبی در صورتش داد زد: -چی ارزش  نداره؟ اینکه زنم ام اس پیشرفته داره؟اینکه جونش در خطره!؟ اشک های دخترک بیشتر شدت گرفت. دست روی سینه‌ی شادمهر گذاشت و سعی کرد ارامش کند. اما این مرد ارام و قرار در کارش نبود. -چرا بهم نگفتی...چرا بهم نگفتی لعنتی...چرا داروهاتو، آمپولاتو به موقع مصرف نکردی که انقدر پیشرفته شه. به خاطر پول؟ انقدر منو کم دیدی سپیده؟ انقدر کم دیدیم که حاضر نشدی بهم بگی؟ -نگو اینجور آقا. شما مگه کم به من لطف کردید؟ بچه‌ی مُردمو خاک کردید، از شوهر معتادم طلاقمو گرفتید. اوردیتم تو این عمارت، بهترین غدا بهترین لباس....یه ادم مگه چقدر میتونه سربار باشه؟ من بمیرم شما هم یه نفس راحت از دستم بک.... و این سیلی محکم شادمهر بود که نطقش را برید و اجازه نداد ادامه دهد. چشم های مرد به اشک نشسته شده بود و در حالی که از خشم داشت منفجر می‌شد عربده زد. -ببند دهنتو....ببند دهنتو. کور بودی اون همه عشق منو ندیدی؟ ندیدی اگه نباشی، اگه از سر کار میام تو استقبالم نیای، با اون دستپختِ خوشمزه‌ت برام غذا درست نکنی من می خوام چیکار کنم؟ هان لعنتی؟ تو رحمت به من نیومد؟ منِ بی شرف کی رفتم دنبال دختر بازی که بار دومم باشه؟! حالا دیگر شادمهر هم بی محابا اشک می‌ریخت و خشمش را روی وسایل خالی می کرد. ترسیده بود، ترسیده بود از نبود این زنِ مظلوم و ارام که منبع ارامشش شده بود. اینه‌ی میز ارایش را که شکست دست خودش هم همزمان برید و سپیده گریان به سمتش دوید. -آقا...توروخدا، مرگ من..نکن اینکارو.... شادمهر همزمان با سپیده روی زمین اوار شد و شانه هایش از هق هق مردانه لرزید. سپیده به خواب هم نمی‌دید  این مرد انقدر گرفتارش شود و همین حالش را بد کرده بود. احساس گیجی داشت، یک حالت آشنا...نه! داشت تشنج می کرد. قبل از این فرصت کاری پیدا کند بندش شروع به لرزیدن کرد و با افتادنش روی زمین شادمهر  وحشت زده دست و پایش را بین پاهایش قفل کرد و همان طور که دستش را لای دندان های سپیده می گذاشت داد زد. -شادییی....زنگ بزن اورژانش...یا ابلفضل....
Показати повністю ...
نقطه ویرگول ؛
‌ ‌ شبیه نقطه ویرگولم؛ خواستار پایان، محکوم به ادامه...﷽ به قلم:نساء حسنوند خالق رمان های: آقای فرشته نوشیکا نقطه ویرگول فوگان ارتباط با نویسنده: http://Instagram.com/nessa_novel1
114
0
_ بازی جدیدته، فؤاد؟ دستی میان موهای شلوغش کشید. البته که صاف نمی‌شدند. _ بهت می‌گم بدو آق‌ماشالا داره محبوبه خانم رو ماچ می‌کنه. پا شو! از پشت میز بلند شدم. روزی که به مهد پیرپاتال‌ها آمدم فکرش را نمی‌کردم اینهمه دردسر داشته باشیم. _ کجا دیدیشون، فؤاد؟ الکی سر کارم نذاری. از پسرعموی بدجنسم بعید نبود. دریل داخل دستش می‌گفت هنوز تعمیر کابینت را تمام نکرده. _ به جون دل‌آرا راس می‌گم. بدو تا پیرزن حامله نشده، جونِ دلی بدبخت می‌شیم. جواب بچه‌هاشون رو کی می‌خواد بده. همانطور که تند قدم برمی‌داشتم‌ تا گند بالا آماده را جمع کنم غر زدم. _ صد بار بهت گفتم جونِ من‌و قسم نخور. فقط نیشش تا بناگوش باز شد. کاش یک نفر برایش از سن یائسگی حرف زده بود. _ خیلی بی‌حیایی، فواد! با ماچ کسی حامله نمی‌شه. کلافه‌اش کرده بودم. دکمهٔ بالای بلوزش را باز کرد. عضلات سنگی‌اش... چشم درویش کردم. _ دلی، روز اول گفتم مهد کودک پیرپاتالا فکر خوبی نیست. _ واقعا نمی‌شنوی چی میگم؟ _ اون چیزی که من دیدم، آق ماشالله همچین حرفه‌ای می‌بوسید... جای چانه زدن با پسرعموی شر و لات و منحرفم باید سراغ آقا ماشاالله می‌رفتم. از دفتر بیرون رفتم. پشت‌سرم راه افتاد. با دریل و هیکل درشتش‌... یک ثانیه ساکت شد و بعد انگار فکر بکری به سرش زده باشد گفت: _ شاید دَمش رو دیدم برام کلاس آموزشی بذاره. مردک بیشعور بی‌حیا؟ با خودکار داخل دستم بازویش را هدف گرفتم. _ این همه گفتم بیا کلاس یوگای من، حالا می‌خوای بری کلاس خاک‌برسری آ‌ق‌ماشالله؟ _ همه‌ش تقصیر این تمرین‌های یوگای توئه، آق‌ماشالا رو کار انداختی. اینکه تا دیروز با بقیه آبجی بود. از خجالت از چانه تا نوک گوش‌هایم آتش گرفت. _ خفه شو فؤاد! فقط خفه شو! با دور زدن ساختمان و دیدن منظرهٔ روبه‌رویم سرم گیج رفت.... صدای سوت آهنگین و «دمت گرم» گفتن فؤاد زیر گوشم....
Показати повністю ...
67
0
وقتی بهوش امدم فهمیدم باردارم... در صورتی که من حتی اسمم رو هم یادم نبود... بغض کردم. من کی بودم و کجا باید می رفتم...؟! بی قرار و سرگردان بودم تا اینکه یک مرد... یک مرد خشن و ترسناک سر راهم قرار گرفت و من به عمارتش برد و اونجا مجبورم کرد کنیزش بشم ولی نگاهش وقتی بهم خیره می شد فرق داشت مخصوصا وقتی روی شکمم بود.... ❤️ - چطور نمی‌دونی بابای بچه ی تو شکمت کیه دخترم؟! چشم های حاج خانم از تعجب گشاد شده بود. حتما با خودش فکر می‌کرد دروغ می‌گم یا دختر خراب و هرزه‌ای هستم. دست و پام می‌لرزید، فکر می‌کردم بتونم اهالی این عمارت بزرگ رو یادم بیاد، اما اصلا حاج خانم باکمالاتی که رو به روم نشسته بود رو نمی شناختم. حتی اون ها هم منو نمی‌شناختن! حسابی گیج شده بودم. - اسمت چیه دخترم؟ آهی کشیدم. حتی اسمم رو هم یادم نبود و پرستار بهم گفت. انگار وقتی تصادف کردم، ساک کوچیکی بسته بودم و داشتم فرار می‌کردم اما چرا؟ کجا می‌خواستم برم؟ از کی فرار می‌کردم؟ - سایه. سایه حمیدی. سر تا پام رو برانداز می‌کرد، لباس درستی تنم نداشتم، شکمم با اینکه بهم گفته بودن سه ماهه حامله‌ام اما تقریبا بزرگ بود. هیچ وقت روزی که با این شکم برجسته بهوش اومدم رو یادم نمی‌رفت، نزدیک بود سکته بزنم. دوباره همه تن و بدنم لرزید و اشک توی چشم‌هام نشست. یعنی من همسر داشتم؟ یا بهم تجاوز شده بود؟ بغضم رو بلعیدم. قضیه بیمارستان و تصادفم و از دست دادن حافظه‌ام رو براش تعریف کردم که گفت: - اینجا عمارت بشیر خان هست. کی بهت آدرس این عمارت رو داده دخترم؟ پلیس چی بهت گفت؟ یک دفعه صدای عصبی‌ مردی بلند شد. - مگه اینجا طویله است مامان؟ که هرکس و ناکس رو توی خونه راه میدی! چطور حرف هاش رو باور میکنی؟ چطور می‌شه ندونه از کدوم گاوی حامله هست! ما تو این عمارت آبرو داریم! معلومه دختره خرابه، آوازه خَیّر بودن و مهربون تو رو شنیده اومده دله دزدی! هی بهت گفتم مادر من به هر غریبه ای کمک نکن! معلوم نیست به چند نفر داده که الان نمی‌دونه پدر بچه‌اش کیه! بغض سنگینی به گلوم چنگ زد. مردی چهار شونه با تی‌شرت سورمه ای رنگ چسبی وارد سالن شد، مثل اینکه حرف های ما رو شنیده بود. حتی این مرد هم برام غریبه بود. اما از حرف‌هاش دلم خون شد. چطور می‌شد من رو هیچکس نشناسه؟ خونه من کجا بود!؟ خانواده‌ام کی بودن؟ پلیس مشغول شناسایی هویت من بود اما تا الان جوابی نگرفته بودم. پس اون آقایی که زنگ زد و گفت بیام این عمارت کی بود؟ رمان بی‌نظیر و بزرگسال ماه و می👇✨ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
Показати повністю ...
177
0
وقتی بهوش امدم فهمیدم باردارم... در صورتی که من حتی اسمم رو هم یادم نبود... بغض کردم. من کی بودم و کجا باید می رفتم...؟! بی قرار و سرگردان بودم تا اینکه یک مرد... یک مرد خشن و ترسناک سر راهم قرار گرفت و من به عمارتش برد و اونجا مجبورم کرد کنیزش بشم ولی نگاهش وقتی بهم خیره می شد فرق داشت مخصوصا وقتی روی شکمم بود.... ❤️ - چطور نمی‌دونی بابای بچه ی تو شکمت کیه دخترم؟! چشم های حاج خانم از تعجب گشاد شده بود. حتما با خودش فکر می‌کرد دروغ می‌گم یا دختر خراب و هرزه‌ای هستم. دست و پام می‌لرزید، فکر می‌کردم بتونم اهالی این عمارت بزرگ رو یادم بیاد، اما اصلا حاج خانم باکمالاتی که رو به روم نشسته بود رو نمی شناختم. حتی اون ها هم منو نمی‌شناختن! حسابی گیج شده بودم. - اسمت چیه دخترم؟ آهی کشیدم. حتی اسمم رو هم یادم نبود و پرستار بهم گفت. انگار وقتی تصادف کردم، ساک کوچیکی بسته بودم و داشتم فرار می‌کردم اما چرا؟ کجا می‌خواستم برم؟ از کی فرار می‌کردم؟ - سایه. سایه حمیدی. سر تا پام رو برانداز می‌کرد، لباس درستی تنم نداشتم، شکمم با اینکه بهم گفته بودن سه ماهه حامله‌ام اما تقریبا بزرگ بود. هیچ وقت روزی که با این شکم برجسته بهوش اومدم رو یادم نمی‌رفت، نزدیک بود سکته بزنم. دوباره همه تن و بدنم لرزید و اشک توی چشم‌هام نشست. یعنی من همسر داشتم؟ یا بهم تجاوز شده بود؟ بغضم رو بلعیدم. قضیه بیمارستان و تصادفم و از دست دادن حافظه‌ام رو براش تعریف کردم که گفت: - اینجا عمارت بشیر خان هست. کی بهت آدرس این عمارت رو داده دخترم؟ پلیس چی بهت گفت؟ یک دفعه صدای عصبی‌ مردی بلند شد. - مگه اینجا طویله است مامان؟ که هرکس و ناکس رو توی خونه راه میدی! چطور حرف هاش رو باور میکنی؟ چطور می‌شه ندونه از کدوم گاوی حامله هست! ما تو این عمارت آبرو داریم! معلومه دختره خرابه، آوازه خَیّر بودن و مهربون تو رو شنیده اومده دله دزدی! هی بهت گفتم مادر من به هر غریبه ای کمک نکن! معلوم نیست به چند نفر داده که الان نمی‌دونه پدر بچه‌اش کیه! بغض سنگینی به گلوم چنگ زد. مردی چهار شونه با تی‌شرت سورمه ای رنگ چسبی وارد سالن شد، مثل اینکه حرف های ما رو شنیده بود. حتی این مرد هم برام غریبه بود. اما از حرف‌هاش دلم خون شد. چطور می‌شد من رو هیچکس نشناسه؟ خونه من کجا بود!؟ خانواده‌ام کی بودن؟ پلیس مشغول شناسایی هویت من بود اما تا الان جوابی نگرفته بودم. پس اون آقایی که زنگ زد و گفت بیام این عمارت کی بود؟ رمان بی‌نظیر و بزرگسال ماه و می👇✨ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
Показати повністю ...
1
0
-مهتاب بپرس ببین بهزیستی یا کمیته امداد کمکی نمیکنه واسه پول آمپولام!؟ حالم خوب نیست. دیشبم تشنج کردم، شانس اوردم بلایی سرم نیومد.. صدای پوف کلافه‌س مهتاب از پشت گوشی آمد. -بابا تو شوهرت پولش از پارو بالا میزنه. واسه ۲ میلیون پول امپولت لنگ کمک بقیه ایه!؟ دخترک از شنیدنش بغض کرد. شوهر صوریش پی دختر و دختر بازی بود، البته که تا همینجا هم مردانگی را در حقش تمام کرده بود. -تو که وضع مارو بهتر میدونی مهتاب...می‌ترسم بهش بگم ام اس دارم طلاقم بده آواره شم. آخه کی حاضره یه زن پر خرج و دردسر رو نگه داره کم دردسر بودم براش؟! -بابا تو دیگه خیلی شلوغش کردی...به خدا شادمهر اینجوری ها هم نیست. تو بهش بگه اونوقت.... با صدای افتادن چیزی در نزدیکیش هول زده گوشی از دستش افتاد و پرگشت. با دیدن شادمهر که مات و مبهوت پشت سرش بود و خشکش زده بود حس کرد دنیا روی سرش خراب شد. -آ...آقا....چی شده؟! -چرا بهم نگفتی!؟ خودش را به آن راه زد. -چیو!؟ عصبی از طفره رفتنش گلدانِ روی میز را روی زمین کوبید و عربده کشید. -چرا بهم نگفتی ام اس داری؟ چرا نگفتی بیماریت انقدر پیشرفت کرده که تشنج می‌کنی؟ چرا نگفتی لنگ داروهاتی ها با وجودِ اینکه منِ بی غیرت شوهرتم میخوای از بهزیستی و کمیته امداد کمک بگیری!؟هااااا!؟ شانه‌های زن از ترس جمع شد، از کجا فهمید...نکند... -آقا...توروخدا آروم باش...من...من شادمهر عصبی به سمتش رفت و بازوهایش را گرفت و محکم تکان داد. -تو چی هان؟ فکر کردی انقدر اشغالم که به خاطر همچین چیزی ولت کنم. جواب منو بده سپیده، چند وقتِ قهمیدی و به منِ بی شرف نگفتی!؟ سپیده دیگر مقاوتی به برای نگه داشتنِِ اشک هایش نکرد. با گریه لب زد: -آقا توروخدا به خودتون فحش ندید. ارزششو نداره. عصبی در صورتش داد زد: -چی ارزش  نداره؟ اینکه زنم ام اس پیشرفته داره؟اینکه جونش در خطره!؟ اشک های دخترک بیشتر شدت گرفت. دست روی سینه‌ی شادمهر گذاشت و سعی کرد ارامش کند. اما این مرد ارام و قرار در کارش نبود. -چرا بهم نگفتی...چرا بهم نگفتی لعنتی...چرا داروهاتو، آمپولاتو به موقع مصرف نکردی که انقدر پیشرفته شه. به خاطر پول؟ انقدر منو کم دیدی سپیده؟ انقدر کم دیدیم که حاضر نشدی بهم بگی؟ -نگو اینجور آقا. شما مگه کم به من لطف کردید؟ بچه‌ی مُردمو خاک کردید، از شوهر معتادم طلاقمو گرفتید. اوردیتم تو این عمارت، بهترین غدا بهترین لباس....یه ادم مگه چقدر میتونه سربار باشه؟ من بمیرم شما هم یه نفس راحت از دستم بک.... و این سیلی محکم شادمهر بود که نطقش را برید و اجازه نداد ادامه دهد. چشم های مرد به اشک نشسته شده بود و در حالی که از خشم داشت منفجر می‌شد عربده زد. -ببند دهنتو....ببند دهنتو. کور بودی اون همه عشق منو ندیدی؟ ندیدی اگه نباشی، اگه از سر کار میام تو استقبالم نیای، با اون دستپختِ خوشمزه‌ت برام غذا درست نکنی من می خوام چیکار کنم؟ هان لعنتی؟ تو رحمت به من نیومد؟ منِ بی شرف کی رفتم دنبال دختر بازی که بار دومم باشه؟! حالا دیگر شادمهر هم بی محابا اشک می‌ریخت و خشمش را روی وسایل خالی می کرد. ترسیده بود، ترسیده بود از نبود این زنِ مظلوم و ارام که منبع ارامشش شده بود. اینه‌ی میز ارایش را که شکست دست خودش هم همزمان برید و سپیده گریان به سمتش دوید. -آقا...توروخدا، مرگ من..نکن اینکارو.... شادمهر همزمان با سپیده روی زمین اوار شد و شانه هایش از هق هق مردانه لرزید. سپیده به خواب هم نمی‌دید  این مرد انقدر گرفتارش شود و همین حالش را بد کرده بود. احساس گیجی داشت، یک حالت آشنا...نه! داشت تشنج می کرد. قبل از این فرصت کاری پیدا کند بندش شروع به لرزیدن کرد و با افتادنش روی زمین شادمهر  وحشت زده دست و پایش را بین پاهایش قفل کرد و همان طور که دستش را لای دندان های سپیده می گذاشت داد زد. -شادییی....زنگ بزن اورژانش...یا ابلفضل....
Показати повністю ...
نقطه ویرگول ؛
‌ ‌ شبیه نقطه ویرگولم؛ خواستار پایان، محکوم به ادامه...﷽ به قلم:نساء حسنوند خالق رمان های: آقای فرشته نوشیکا نقطه ویرگول فوگان ارتباط با نویسنده: http://Instagram.com/nessa_novel1
1
0
_ بازی جدیدته، فؤاد؟ دستی میان موهای شلوغش کشید. البته که صاف نمی‌شدند. _ بهت می‌گم بدو آق‌ماشالا داره محبوبه خانم رو ماچ می‌کنه. پا شو! از پشت میز بلند شدم. روزی که به مهد پیرپاتال‌ها آمدم فکرش را نمی‌کردم اینهمه دردسر داشته باشیم. _ کجا دیدیشون، فؤاد؟ الکی سر کارم نذاری. از پسرعموی بدجنسم بعید نبود. دریل داخل دستش می‌گفت هنوز تعمیر کابینت را تمام نکرده. _ به جون دل‌آرا راس می‌گم. بدو تا پیرزن حامله نشده، جونِ دلی بدبخت می‌شیم. جواب بچه‌هاشون رو کی می‌خواد بده. همانطور که تند قدم برمی‌داشتم‌ تا گند بالا آماده را جمع کنم غر زدم. _ صد بار بهت گفتم جونِ من‌و قسم نخور. فقط نیشش تا بناگوش باز شد. کاش یک نفر برایش از سن یائسگی حرف زده بود. _ خیلی بی‌حیایی، فواد! با ماچ کسی حامله نمی‌شه. کلافه‌اش کرده بودم. دکمهٔ بالای بلوزش را باز کرد. عضلات سنگی‌اش... چشم درویش کردم. _ دلی، روز اول گفتم مهد کودک پیرپاتالا فکر خوبی نیست. _ واقعا نمی‌شنوی چی میگم؟ _ اون چیزی که من دیدم، آق ماشالله همچین حرفه‌ای می‌بوسید... جای چانه زدن با پسرعموی شر و لات و منحرفم باید سراغ آقا ماشاالله می‌رفتم. از دفتر بیرون رفتم. پشت‌سرم راه افتاد. با دریل و هیکل درشتش‌... یک ثانیه ساکت شد و بعد انگار فکر بکری به سرش زده باشد گفت: _ شاید دَمش رو دیدم برام کلاس آموزشی بذاره. مردک بیشعور بی‌حیا؟ با خودکار داخل دستم بازویش را هدف گرفتم. _ این همه گفتم بیا کلاس یوگای من، حالا می‌خوای بری کلاس خاک‌برسری آ‌ق‌ماشالله؟ _ همه‌ش تقصیر این تمرین‌های یوگای توئه، آق‌ماشالا رو کار انداختی. اینکه تا دیروز با بقیه آبجی بود. از خجالت از چانه تا نوک گوش‌هایم آتش گرفت. _ خفه شو فؤاد! فقط خفه شو! با دور زدن ساختمان و دیدن منظرهٔ روبه‌رویم سرم گیج رفت.... صدای سوت آهنگین و «دمت گرم» گفتن فؤاد زیر گوشم....
Показати повністю ...
1
0
-تو شرکت خوب بلبل‌‌زبونی می‌کردی؟ چی شدی الان؟ زبونتو موش خورده؟ نیم نگاهی به در می‌اندازم تا راهی برای فرار پیدا کنم. -منو ببین، در قفله کلیدشم اینجاست، می‌تونی بیای برداری. به جیب پیراهنش که درست روی سینه‌اش است اشاره می‌کند و من لب می‌گزم. او قدم به قدم نزدیک می‌شود و من ناچار عقب می‌روم و به دنبال رفع و رجوع کردن هستم. -من بلبل زبونی نکردم، فقط گفتم شما به عنوان یک معاون باید حواستون به شرکت باشه که دور از چشمتون انبار رو خالی نکنند و دزدی رو بندازن گردن یه بی‌گناه، بد گفتم؟ لنگه ابرویش را بالا می‌اندازد و دست در جیب شلوارش فرو می‌برد و می‌گوید: -درست می‌گی، ولی به عنوان یه معاون دزد رو پیدا کردم یا نه؟ به دیوار حیاط رسیده‌ام. پشتم را به آن تکیه می‌دهم و لب می‌زنم: -پید... پیدا کردید. -تحویل پلیسش دادم یا نه؟ -دادید. -دارو دسته شو از شرکت اخراج کردم یا نه؟ نگاهی به اطراف می‌اندازم و به دنبال راهی برای در رفتن از زیر دست معین هستم و می‌دانم که پیدا نمی‌کنم. ای کاش پا در این خانه نمی‌گذاشتم. در پاسخ به سوالش لب می‌زنم: -کردید. نزدیکم می‌شود، خیلی نزدیک. سر خم می‌کند و با صدای بم لعنتی‌اش آرام می‌گوید: -می‌دونی که توانایی اینو دارم تو رو هم اخراج کنم که برام دور برنداری. چشم گرد می‌کنم و او با حظ وافری که مشخص است به احوالاتم خیره است. -منو اخراج کنید؟ فراموش کردید پدر من مدیر عامل اون شرکته؟ دستش را کنار سرم، به دیوار تکیه می‌دهد و محکم می‌گوید: -پدرت تا الان مخالف تصمیمات من بوده؟ بیشتر از هر کسی تو اون شرکت به کی اعتماد داره؟ می‌دانم نمی‌توانم حریف این مرد و قدرتش بشوم که از راه دیگری وارد می‌شوم. -شما دلتون میاد منو اخراج کنید؟ کی بهتر از من می‌تونه حساب کتاب اونجا رو به درستی انجام بده و آدم وظیفه شناسی باشه؟ لبخندی که می‌آید روی لبش خودنمایی کند را پنهان می‌کند و سر در صورتم خم می‌کند: -دفعه آخرت باشه پیش کارکنان کار منو زیر سوال می‌بری، شیر فهم شد؟ افکار شیطانی‌ام پیشنهاد می‌دهند که دست در جیب پیراهنش فرو ببرم و کلید را بردارم اما جرئتش را پیدا نمی‌کنم. -می‌ذارید برم؟ مادری منتظرمه، یهو می‌فهمه خونه شمام و برام بد میشه. تکه موی افتاده روی صورتم را آرام کنار می‌راند و پچ می‌زند: -آره می‌تونی، کلید رو از تو جیبم بردار و برو. با دهان نیمه باز نگاهش می‌کنم که شیطنت‌بار می‌گوید: -تنها راه رفتنت همینه. صدای مادری که از حیاط‌‌مان صدایم می‌زند به گوش می‌رسد، او بی خبر است که زیر دست این مرد و در حیاط خانه‌ش حبس شده‌ام. -توروخدا، الان می‌فهمه اینجام. با ابرو به جیب پیراهنش اشاره می‌کند و شانه بالا می‌اندازد. صدای مادری که بالا می‌گیرد، ناچار لب می‌گزم و طوری که دستم برخوردی با سینه‌اش نداشته باشد، دست داخل جیبش می‌برم که سریع‌السیر دستش را روی دستم می‌گذارد. می‌خواهم عقب بکشم که نمی‌گذارد و در حینی که سر خم می‌کند و لبانش را به گوشم می‌کشد می‌گوید: -این بار، قلبی که زیر دستت داره این جوری بی‌تابی می‌کنه اجازه رفتن صادر می‌کنه، ولی آخرین باره بدون مجازات ولت می‌کنه بری، یادت باشه. بوسه محکمش کنار گوشم می‌نشیند و کلید را به دستم می‌دهد، اما من با بوسه‌‌اش وا رفته‌تر از آنم که فرار کنم و او با لبخندی معنادار بازی‌اش می‌گیرد که... بی‌نفس‌درگرداب اثری دیگر از زهرا سادات رضوی👇👇
Показати повністю ...
1
0

AnimatedSticker.tgs

454
1
وقتی بهوش امدم فهمیدم باردارم... در صورتی که من حتی اسمم رو هم یادم نبود... بغض کردم. من کی بودم و کجا باید می رفتم...؟! بی قرار و سرگردان بودم تا اینکه یک مرد... یک مرد خشن و ترسناک سر راهم قرار گرفت و من به عمارتش برد و اونجا مجبورم کرد کنیزش بشم ولی نگاهش وقتی بهم خیره می شد فرق داشت مخصوصا وقتی روی شکمم بود.... ❤️ - چطور نمی‌دونی بابای بچه ی تو شکمت کیه دخترم؟! چشم های حاج خانم از تعجب گشاد شده بود. حتما با خودش فکر می‌کرد دروغ می‌گم یا دختر خراب و هرزه‌ای هستم. دست و پام می‌لرزید، فکر می‌کردم بتونم اهالی این عمارت بزرگ رو یادم بیاد، اما اصلا حاج خانم باکمالاتی که رو به روم نشسته بود رو نمی شناختم. حتی اون ها هم منو نمی‌شناختن! حسابی گیج شده بودم. - اسمت چیه دخترم؟ آهی کشیدم. حتی اسمم رو هم یادم نبود و پرستار بهم گفت. انگار وقتی تصادف کردم، ساک کوچیکی بسته بودم و داشتم فرار می‌کردم اما چرا؟ کجا می‌خواستم برم؟ از کی فرار می‌کردم؟ - سایه. سایه حمیدی. سر تا پام رو برانداز می‌کرد، لباس درستی تنم نداشتم، شکمم با اینکه بهم گفته بودن سه ماهه حامله‌ام اما تقریبا بزرگ بود. هیچ وقت روزی که با این شکم برجسته بهوش اومدم رو یادم نمی‌رفت، نزدیک بود سکته بزنم. دوباره همه تن و بدنم لرزید و اشک توی چشم‌هام نشست. یعنی من همسر داشتم؟ یا بهم تجاوز شده بود؟ بغضم رو بلعیدم. قضیه بیمارستان و تصادفم و از دست دادن حافظه‌ام رو براش تعریف کردم که گفت: - اینجا عمارت بشیر خان هست. کی بهت آدرس این عمارت رو داده دخترم؟ پلیس چی بهت گفت؟ یک دفعه صدای عصبی‌ مردی بلند شد. - مگه اینجا طویله است مامان؟ که هرکس و ناکس رو توی خونه راه میدی! چطور حرف هاش رو باور میکنی؟ چطور می‌شه ندونه از کدوم گاوی حامله هست! ما تو این عمارت آبرو داریم! معلومه دختره خرابه، آوازه خَیّر بودن و مهربون تو رو شنیده اومده دله دزدی! هی بهت گفتم مادر من به هر غریبه ای کمک نکن! معلوم نیست به چند نفر داده که الان نمی‌دونه پدر بچه‌اش کیه! بغض سنگینی به گلوم چنگ زد. مردی چهار شونه با تی‌شرت سورمه ای رنگ چسبی وارد سالن شد، مثل اینکه حرف های ما رو شنیده بود. حتی این مرد هم برام غریبه بود. اما از حرف‌هاش دلم خون شد. چطور می‌شد من رو هیچکس نشناسه؟ خونه من کجا بود!؟ خانواده‌ام کی بودن؟ پلیس مشغول شناسایی هویت من بود اما تا الان جوابی نگرفته بودم. پس اون آقایی که زنگ زد و گفت بیام این عمارت کی بود؟ رمان بی‌نظیر و بزرگسال ماه و می👇✨ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
Показати повністю ...
251
0
-مهتاب بپرس ببین بهزیستی یا کمیته امداد کمکی نمیکنه واسه پول آمپولام!؟ حالم خوب نیست. دیشبم تشنج کردم، شانس اوردم بلایی سرم نیومد.. صدای پوف کلافه‌س مهتاب از پشت گوشی آمد. -بابا تو شوهرت پولش از پارو بالا میزنه. واسه ۲ میلیون پول امپولت لنگ کمک بقیه ایه!؟ دخترک از شنیدنش بغض کرد. شوهر صوریش پی دختر و دختر بازی بود، البته که تا همینجا هم مردانگی را در حقش تمام کرده بود. -تو که وضع مارو بهتر میدونی مهتاب...می‌ترسم بهش بگم ام اس دارم طلاقم بده آواره شم. آخه کی حاضره یه زن پر خرج و دردسر رو نگه داره کم دردسر بودم براش؟! -بابا تو دیگه خیلی شلوغش کردی...به خدا شادمهر اینجوری ها هم نیست. تو بهش بگه اونوقت.... با صدای افتادن چیزی در نزدیکیش هول زده گوشی از دستش افتاد و پرگشت. با دیدن شادمهر که مات و مبهوت پشت سرش بود و خشکش زده بود حس کرد دنیا روی سرش خراب شد. -آ...آقا....چی شده؟! -چرا بهم نگفتی!؟ خودش را به آن راه زد. -چیو!؟ عصبی از طفره رفتنش گلدانِ روی میز را روی زمین کوبید و عربده کشید. -چرا بهم نگفتی ام اس داری؟ چرا نگفتی بیماریت انقدر پیشرفت کرده که تشنج می‌کنی؟ چرا نگفتی لنگ داروهاتی ها با وجودِ اینکه منِ بی غیرت شوهرتم میخوای از بهزیستی و کمیته امداد کمک بگیری!؟هااااا!؟ شانه‌های زن از ترس جمع شد، از کجا فهمید...نکند... -آقا...توروخدا آروم باش...من...من شادمهر عصبی به سمتش رفت و بازوهایش را گرفت و محکم تکان داد. -تو چی هان؟ فکر کردی انقدر اشغالم که به خاطر همچین چیزی ولت کنم. جواب منو بده سپیده، چند وقتِ قهمیدی و به منِ بی شرف نگفتی!؟ سپیده دیگر مقاوتی به برای نگه داشتنِِ اشک هایش نکرد. با گریه لب زد: -آقا توروخدا به خودتون فحش ندید. ارزششو نداره. عصبی در صورتش داد زد: -چی ارزش  نداره؟ اینکه زنم ام اس پیشرفته داره؟اینکه جونش در خطره!؟ اشک های دخترک بیشتر شدت گرفت. دست روی سینه‌ی شادمهر گذاشت و سعی کرد ارامش کند. اما این مرد ارام و قرار در کارش نبود. -چرا بهم نگفتی...چرا بهم نگفتی لعنتی...چرا داروهاتو، آمپولاتو به موقع مصرف نکردی که انقدر پیشرفته شه. به خاطر پول؟ انقدر منو کم دیدی سپیده؟ انقدر کم دیدیم که حاضر نشدی بهم بگی؟ -نگو اینجور آقا. شما مگه کم به من لطف کردید؟ بچه‌ی مُردمو خاک کردید، از شوهر معتادم طلاقمو گرفتید. اوردیتم تو این عمارت، بهترین غدا بهترین لباس....یه ادم مگه چقدر میتونه سربار باشه؟ من بمیرم شما هم یه نفس راحت از دستم بک.... و این سیلی محکم شادمهر بود که نطقش را برید و اجازه نداد ادامه دهد. چشم های مرد به اشک نشسته شده بود و در حالی که از خشم داشت منفجر می‌شد عربده زد. -ببند دهنتو....ببند دهنتو. کور بودی اون همه عشق منو ندیدی؟ ندیدی اگه نباشی، اگه از سر کار میام تو استقبالم نیای، با اون دستپختِ خوشمزه‌ت برام غذا درست نکنی من می خوام چیکار کنم؟ هان لعنتی؟ تو رحمت به من نیومد؟ منِ بی شرف کی رفتم دنبال دختر بازی که بار دومم باشه؟! حالا دیگر شادمهر هم بی محابا اشک می‌ریخت و خشمش را روی وسایل خالی می کرد. ترسیده بود، ترسیده بود از نبود این زنِ مظلوم و ارام که منبع ارامشش شده بود. اینه‌ی میز ارایش را که شکست دست خودش هم همزمان برید و سپیده گریان به سمتش دوید. -آقا...توروخدا، مرگ من..نکن اینکارو.... شادمهر همزمان با سپیده روی زمین اوار شد و شانه هایش از هق هق مردانه لرزید. سپیده به خواب هم نمی‌دید  این مرد انقدر گرفتارش شود و همین حالش را بد کرده بود. احساس گیجی داشت، یک حالت آشنا...نه! داشت تشنج می کرد. قبل از این فرصت کاری پیدا کند بندش شروع به لرزیدن کرد و با افتادنش روی زمین شادمهر  وحشت زده دست و پایش را بین پاهایش قفل کرد و همان طور که دستش را لای دندان های سپیده می گذاشت داد زد. -شادییی....زنگ بزن اورژانش...یا ابلفضل....
Показати повністю ...
نقطه ویرگول ؛
‌ ‌ شبیه نقطه ویرگولم؛ خواستار پایان، محکوم به ادامه...﷽ به قلم:نساء حسنوند خالق رمان های: آقای فرشته نوشیکا نقطه ویرگول فوگان ارتباط با نویسنده: http://Instagram.com/nessa_novel1
273
0
نگاهی به دیس شیرینی نارگیلی می‌اندازم و کلافه زنگ در را می‌فشارم. اگر اصرار مادری نمی‌بود، به هیچ‌وجه نزدیک این خانه، مخصوصا صاحبش نمی‌شدم. صدای قدم‌های مردانه باعث می‌شود که پشیمان شده و به خانه‌مان برگردم... اما قبل از اینکه حرکتی بکنم در باز می‌شود و معین در چهارچوب در قرار می‌گیرد. دست به سینه می‌شود و با لبخندی که سعی دارد بروز ندهد می‌گوید: -اگه فکر می‌کردم دعوای امروز باعث میشه با دیس شیرینی نارگیلی، اونم از اون شیرینی‌هایی که منو معتاد بهشون کردی بیای به دیدنم، زودتر این دعوا رو راه می‌نداختم. اخم‌هایم به شدت در هم فرو فرو می‌روند و بدون اینکه نگاهش کنم از همان فاصله دیس را به سویش می‌گیرم و می‌گویم: - من این شیرینی‌ها رو درست نکردم، اگه اصرار مادری و پا دردش نمی‌بود به هیچ وجه خودم نمی‌اومدم و زنگ در این خونه رو نمی‌زدم، این شیرینی‌ها مخصوص گوهر خانمه، مثل اینکه دیروز سفارسشو به مادری داده بودند. بدون اینکه دیس را بگیرد با همان لبخند لعنتی‌اش از خانه بیرون می‌آید و نزدیکم می‌ایستد و سر به سویم خم می‌کند: -حالا چرا نگام نمی‌کنی؟ ناراحتی ازم؟ نگاهم به کفش‌هایش است و لباس ست ورزشی که به تن کرده است. -میشه لطفاً اینو بگیرید؟ من باید برم. -نچ نمیشه. نگفتی ناراحتی ازم؟ مستأصل پا به پا می‌شوم که یک دانه شیرینی بر می‌دارد و در حین خوردنش می‌گوید: -ناراحتی که نگام نمی‌کنی، هر چند بهت حق نمیدم... حرصم می‌گیرد و خیره در چشمان شیطنت بارش می‌گویم: -معلومه حق نمی‌دید، جز خودتون کس دیگه‌ای رو هم می‌بینید؟ هر طور دلتون می‌خواد پیش بقیه با من حرف می‌زنید و سنگ رو یخم می‌کنید، تنها هم که می‌شیم طلبکار و حق به جانبید و حتی یه معذرت خواهی هم نمی‌کنید. همان لبخند لعنتی‌اش وسعت یافته و خیره نگاهم می‌کند که باعث می‌شود دیس را به سینه‌اش بزنم و رو برگردانم. همزمان که دیس را می‌گیرد، بازویم را هم سریع می‌گیرد و مقابلم می‌ایستد. -برای چیزی که حق گفتم معذرت خواهی نمی‌کنم خانم. بازویم را به شدت از دستش بیرون می‌کشم: -آره خب، من اصلا در سطح شما نیستم که ازم معذرت خواهی کنید. به قول خودتون من یه دختر امُل بی دست پام که با بند بازی و‌‌ پارتی بازی پدرم، حسابدار اون شرکت شدم. نفس به نفسم می‌ایستد و با لحن دیوانه کننده‌ مردانه‌اش پچ می‌زند: -قربون گِله کردنات بشم خب؟ نفس کم می‌آورم و عصبانیتم به آنی فروکش می‌کند. نرم شدنم را می‌بیند که ادامه می‌دهد: -آدم معذرت خواهی کردن نیستم ولی بلدم از دلت در بیارم... می‌خواهم فاصله بگیرم که اجازه نمی‌دهد: -صبر کن ببینم کجا؟ -من... من باید برم. ممکنه کسی ما رو ببینه وجه خوبی نداره... شبتون بخیر. باز شدن در همسایه باعث می‌شود معین در یک حرکت مرا به داخل حیاط‌شان بکشاند و در حینی که به دیوار تکیه‌ام می‌دهد در را ببندد. نفس حبس شده‌ام را آزاد می‌کنم و او در تاریکی روشنی حیاط سر به سویم خم می‌کند. -اگه کشیدمت تو حیاط فقط به خاطر ترس تو بود وگرنه من ابایی ندارم از اینکه تو رو تو بغل من ببینند. رنگم پریده و نفسم با گفتن بغل در سینه حبس می‌شود اما به سختی پاسخش را می‌دهم: -نه نباید ببینند، آخه من در سطح شما نیستم و شما موقعیت‌های خوبتون رو از دست می‌دید. با اجازه. دست روی در می‌گذارد و در واقع در حجم تنش گم می‌شوم و او در حینی که سر خم می‌کند و بوسه‌ای آرام روی شانه‌ام می‌نشاند، پچ می‌زند: -تازه پیدات کردم خانم مهندس، کجا بذارم بری وقتی اول و آخرش جات تو بغل خودمه؟ بی‌نفس در گرداب اثری جدید از زهرا سادات رضوی👇👇👇
Показати повністю ...
103
0
– نذاری دختر پوراندخت آویزونت بشه. صدای صحبت دو مرد پام‌و بالای پلّه سست کرد. به جاش گوشم تیز و قلبم تند شد! – کی؟ دل‌آرا رو می‌گین؟ کیان‌مهر بود و عموش. پشت به من داخل حیاط وایستاده بودند. – مگه اون زنیکه‌ی نمک‌نشناس دختر دیگه‌ای هم داره؟ مادرم‌و زنیکه صدا کرد؟! – نه خان عمو! کجا بود اون کیانی که وقتی کسی به من، تو می‌گفت دهنش رو پر از خون می‌کرد! - بهتر! همون یکی‌ام زیادیه! نسل مفسد هر چقدر کمتر باشه جامعه سالم‌تر می‌مونه. مفسد! کاسه‌ی حلوا نذری‌ توی دستم به لرزه افتاد. مشکل مادرم بود یا من؟ – تا به گوشم رسوندن دوروبر دختره می‌پلکی، دلم آشوب شد، پا شدم اومدم اینجا از خودت بپرسم. - نه خان‌ عمو! اشتباه به عرضتون رسوندن! دوباره کیان‌مهر! ایندفعه بلند خندید. قاه‌قاه… شبیه به صدای خندونش وقتی در گوشم با عشق می‌گفت: «آخ دلی، دلی… دلیِ من… چجوری دل بردی از من… که وقتی نیستی نفس ندارم من». - می‌گن با این پسرعموش فؤاد می‌ره سر کار. می‌گن؟ خودم بهش گفتم، همین دیشب. - همون لات آس‌وپاس به دردِ دامادیِ پوران و دخترش می‌خوره! پیرمرد پوفی کشید. - پا جای پای مادرش پوران گذاشته! آخه زن رو چه به کابینت‌سازی! سرم حسی نداشت پر از وزوز گذشته و حال بود. به دیوار تکیه زدم بلکه سنگینیش کم شه، بدتر شد، صدای ناله‌ی قلب بی‌چاره‌م از لای آجرهای خالی می‌گذشت و توی سرم نبض می‌زد. - اگه دختر پوراندخته، حتماً پشت این قصه‌م یه نقشه‌ای داره. - بی‌عّفتایِ خدانشناس! خیال کردن دوباره می‌تونن اسم و رسم سپهسالارها رو عَلَم دست محل کنن. مگه از روی نعش من رد شن... - دور از جونت خان عمو! صدای روضه از داخل خانه می‌اومد، مدّاح با سوز می‌خوند و زن‌ها سینه می‌زدن امّا روضه‌ی منِ خوش‌خیالِ سیاه‌بخت همینجا جلوی چشمام بود. پس فؤاد راست می‌گفت کیان از سر کینه خامم کرده! باید خودم‌و نشون می‌دادم‌، باید از خودش می‌پرسیدم، باید عذرخواهی می‌کرد، از من نه، از مادرم... - خلاصه که سفارش نکنم مواظب خودت باش. دختره جوونه، خوشگله، خامت نکنه. خان عمو که برای خداحافظی شونه‌ی کیان رو فشار می‌داد، روی پله‌ی آخر بودم. - دست شما درد نکنه خان عمو! دستاش‌و توی جیبش انداخت و صاف‌تر وایستاد. نیم‌رخ ته‌ریش‌دارش‌ حتی توی تاریکی هم جذاب بود! - یعنی من‌ انقدر ذلیل و بدبخت شدم که خامِ دختری شم که مادرش صیغهٔ بابام بود؟ مادرم؟ مادر من؟ صیغهٔ پدر کیان؟ پدر مردی که تمام بچگی‌م بودم، دلیل زندگیم، امیدم، عِش… - دلی! تو اینجایی؟ بیا حاج خانوم دنبالته… در خونه که باز شد، سرم وحشت‌زده عقب‌جلو شد، کاسه از دستم افتاد و هزار تیکه شد، درست مثل قلبم… - دلی! تو… سر دو مرد عقب چرخید، کیان با تعجب نگاهم می‌کرد. - از کی اینجا بودی؟ صداش چرا می‌لرزید! مگه براش مهم بود از کی اینجام؟ - با تواَم! می‌گم از کی اینجا بودی تو؟! داد زد، بلند و با عصبانیت… پای مردونه‌ای که با تردید طرفم برداشته بود رو می‌دیدم، از پشت چشم‌های تارم که مدام پر و خالی می‌شد. - گولم زدی! اون جلو می‌اومد و من عقب می‌رفتم. سرم‌ با ناباوری می‌جنبید. - چی می‌گی! چه دروغی! - تو گولم زدی؟! - این دختر چی میگه، کیان؟! حتی سؤال خان عمو هم پاش‌و عقب نکشید. - نمی‌بخشمت کیان! این‌و گفتم و هق‌زنان دویدم. - وایستا دلی! وایستا لامصّب… می‌گم وایستا… نموندم، تندتر دویدم، چنگی به دستگیره‌ی آهنی در حیاط زدم. تا در باز شد...
Показати повністю ...
91
0

sticker.webp

869
0
- خانم محترم صفه ها؟! برگشتم به پسری که تو صف اول قهوه ایستاده بود خیره شدم و کلافه از سرمای زیاد زمستون با صدای گرفتم توپیدم: - عه نه بابا فکر کردم کفه! بابا من می‌خوام این صد تومنیو خورد کنم قهوه نمی‌خوام بخرم اخمی کرد و بی توجه بهش داد زدم: - آقا آقا این صدیو خورد می‌کنی مرد فروشنده که مشغول قهوه فروختن بود اخمی کردو پولو ازم گرفت و با بی میلی خوردش کرد و همزمان دو لیوان قهوه به مرد کنارم داد و گفت: - خوشومدید گفتم براتون از فردا قهوه هاتونو بزارن کنار دیگه این جوری تو صف واینستید مرده سری تکون داد و هیکل گندش اجازه نمی‌داد از در مغازه به اون کوچیکی برم بیرون و خواستم از کنارش رد شم که یک باره به خاطر خیس بودن کفشم به لطف بارون روی سرامیکا سر خوردم و قبل این که کله پا شم ناخواسته دست مرد کنارمو گرفتمو... بــــــوم! لیوان شیر قهوه ی داغش روی بافت یقه اسکی سفیدش ریخته شد و صدای دادش کل مغازرو لرزوند و اون وسط منم جیغ کشیدمو و بد بخت سووووخت! هول شدم و سری لباسشو گرفتمو به عقب کشیدم تا به تنش نچسبو وضعیت افتضاحی بود و خودشم که بالا پایین می‌پرید! یکم که آروم شد نفس نفس زنان سرم غرید: - دختره مگه کوری؟؟؟ - نه من کور نیستم تو خیلی گنده ای کل در ورودی و گرفتی کل مغازه خیره ما بودن در اخم و خیرون از مغازه بیرون زد و منم دنبالش رفتم و تند تند گفتم: - خوبی حالت خوبه آقا؟! با حرص سمتم برگشت و غرید: - آخه صد تومن پول چیه که بخوای خوردشم کنی... به خاطر خورد کردن صد تومن گند زدی به کل روزم و لباس سه تومنیم الان میگی خوبی؟؟؟ فقط نگاهش کردم و الان خوردم کرد؟! پشتشو بهم کرد که مظلوم لب زدم: - ببخشید... ایستادو ادامه دادم: - بابت لباستون و‌ روزتون که خراب شد من اشتباه کرده بودمو عذر خواهیم کردم پس دیگه نیستادمو بدو سمت ایستگاه اتوبوس دویدم تا دیر نرسم به شرکتی که قرار بود توش استخدام شم... -خوبی؟ بگم بیان برای مصاحبه پر اخم سرمو آوردم بالا: - نه... - بابا بیخیال یه لباس دیگه ربطی به لباسی که توسط اون دختر چشم آبی به گوه کشیده شد نداشت حالم، اشتباه کرده بودم به خاطر پولش تحقیرش کردم در صورتی که اون معذرت خواهی کرده بود دستی روی صورتم کشیدم: - ولش... بگو بیان داخل برای مصاحبه باشه ای گفت و رفت نگاهم به اسم مصاحبه گرمون نشست هوم یاس آرمان چه جالب پس این همون... یکدفعه در اتاق باز و باعث شد سرمو از روی پرونده بالا بیارم و اما با دیدن دختری که در پشت سرش بست و سلام ارومی داد بهت زده شدم. حالش گرفته بود و ناراحت روی صندلی نشست و همین که سرشو آورد بالا چشماش گرد شد و صداش بالا رفت: - تــــــــــــووو؟! نیشخندی روی لبم نشست این دختر کوچولو اگه می فهمید من کی هستم چه واکنشی نشون می داد ؟
Показати повністю ...
644
0
-من تو رو نمیخوام. یکی دیگه رو دوست دارم. **** خریدهای شب نامزدی را با شوق در دستانم جابه‌جا می‌کنم و از تاکسی پیاده می‌شوم. با دیدن در باز خانه ابرویم بالا می‌پرد. این وقت روز در چرا باز بود؟ آنقدر ذوق زده‌ام که سرسری می‌گذرم و به محض ورود به حیاط صدای بلند آرمان سر جا نگه‌م می‌دارد. -اون در حد و اندازه‌ی من نیست. خجالت می‌کشم بخوام باهاش تو خیابون راه برم. من امروز خودم همه چی رو تموم می‌کنم. چرا نمیخواین بفهمین؟ با شنیدن صدایش قلب عاشق دلتنگم بنای تپیدن می‌گذارد. کی برگشته بود؟ -این راهش نیست آرمان، اون دختر از دست میره. توروخدا رعایت حالش رو بکن. تو که می‌دونی اون جونش برای تو در میره! نمیدانم چرا اضطراب به قلبم هجوم می‌آورد و دلم گواهی بد می‌دهد. از چه حرف می‌زدند. کدام دختر؟ - از چه حرف می‌زدند؟ چرا دستانم می‌لرزید؟ صدای گریه‌ی نسیم بالا می‌رود. -این دختر مگه کم سختی کشیده؟ از بچگی بی پدر و مادر بزرگ شده الان همه امیدش تویی. تو رو به خاک بابا قسم شر به پا نکن آرمان جان. قلبم...وای از قلبم که با این جمله‌ها از عرش به فرش سقوط می‌کند. اما کلمه‌های بعدی آرمان خنجری می‌شود که صاف نفسم را نشانه می‌رود. -من یکی دیگه رو دوست دارم. الانم زنگ زدم بهش بیاد اینجا. چه شما بخوای چه نخوای من چشمان رو دوست ندارم، ازش خوشم نمیاد. خودتون این نامزدی رو به پا کردین حالا من و الناز با هم بهش می‌گیم و به همش می‌زنیم. چقدر گفتم نه؟ مگه گوش کردین‌؟ از اینجا به بعدش به من هیچ ربطی نداره.  نفسم قطع می‌شود. مرا دوست نداشت؟ چرا؟ مگر چه کم داشتم؟ مگر نمی‌دید جانم برای او در می‌رود؟ الناز از کجا سبز شده بود وسط زندگیمان... وسط مراسم نامزدیمان‌... اشک به چشمم می‌دود و همین لحظه صدای زنگ خانه بلند می‌شود. -فکر کنم النازه رسید. نسیم هراسان زیر گریه می‌زند. - صدای باز شدن در نگاهم را از ساختمان جدا میکند. گیج و منگ به عقب می‌چرخم و با دیدن دختری زیبا و قد بلند که پا درون حیاط می‌گذارد قلبم از حرکت می‌ایستد. او الناز است؟ آرمان حق دارد. من کجا و او کجا؟ چقدر زیبا است.... صدای طنازش پر تحقیر در خانه می‌پیچد: -شما باید دختر ناصر باشی درسته؟ دیگر نمی‌توانم بایستم و زانوانم خم می‌شود. -چشمان؟ از کی اینجایی؟ سرم به طرف آرمان می‌چرخد. پس بالاخره من بینوا را دیده بودند. سعی می‌کنم محکم باشم. او مرا پس زده بود اما من نمی‌گذاشتم بیشتر از این خردم کند. می‌خواهم لب باز کنم که صدایی قبل از من می‌گوید. -چشمان با من اومده. اومده وسیله‌هاش رو جمع کنه تا از این خونه بریم. سرم به طرف او برمی‌گردد. مردی که باز هم ناجی‌ شده بود. مثل تمام این روزها... می‌بینم که آرمان اخم می‌کند اما او، با همان قد بلند و جذابیت بی‌اندازه‌ش جلو می‌آید و .... چشمان بهمنش دختری که پدرش را از دست داده و حالا تنها و بی‌کس به آرمان دل می‌بندد. غافل از اینکه آرمان او را دوست ندارد و برای تحقیرش دست به هر کاری می‌زند.... کاری بی‌نظیر از مینا شوکتی🧡
Показати повністю ...
217
0
_ کوری مگه آشغال نفهم... تو که موتور سواری بلد نیستی برو خرسواری... یابو. اینا رو با جیغی از درد و عصبانیت به موتورسواری که بهم زده بود و چند قدم اون‌طرف‌تر از من، روی ترک موتورش نشسته بود، گفتم. _ آخ دســتم.... آییی.... خدا.... بدادم برسید.... _ خوبی خانم؟؟ زنگ بزنیم اورژانس؟ طرف رو بگیرید فرار نکنه. یکی از مردهای اطرافم پشت یقه مرد رو گرفت و از روی موتور پایین کشید. _ مرتیکه مثل بز وایستاده به منه لت‌وپار شده نگاه می‌کنه! -زدی دختر مردم رو ناکار کردی مرد حسابی... یه نفر زنگ بزنه اورژانس... بلاخره از موتور پایین اومد و کلاه ایمنی رو از سرش برداشت. موهای حالت دارش روی پیشونیش ریخت.اومد و بالای سرم ایستاد، پشت به نور بود، صورتش رو واضح نمی‌دیدم و اما قد بلندش منو وادار کرد سرمو بالاتر بگیرم با پوزخندی گفت: _این حالش از منم بهتره. عصبی از حرفش با حرص گفتم: _ خرو چه به خرسواری...اصول که رعایت نشه نتیجه اش میشه داغون کردن مردم...یکی زنگ بزنه پلیس...زنگ بزنید اورژانس...اخ خدا دارم می‌میرم از درد... البته که درحال مردن نبودم اما پرو بازی این مردک دراز باعث شد کولی بازی کنم. خانمی کنارم نشست وگفت: یه جوون مرد پیدا نمیشه این طفلکو ببره بیمارستان ؟ آقایی از پشت سرش رو به مردک دراز گفت: _ من ماشین دارم اما چون زدی باید همراهم بیایی...من تا جلوی بیمارستان می برمت. _ این هیچیش نیست ...چرا باید ببریمش بیمارستان؟ _ من پدرت رو درمیارم... اخ مردم. _ الان بدنش داغه شاید خونریزی داخلی کرده باشه. باحرف زن واقعا وحشت کردم اگه می مردم برای کی مهم بود؟ معلومه هیچ کس حتی همه هم راحت میشدن و من اصلا همچین آدم بخشنده ای نبودم که اینو براشون بخوام.   _وای وای منو برسونید بیمارستان  مردک دراز بد قواره مقابلم نشست وبا پوزخند گفت: _ حالا از ترس سکته نکنه خونش بیوفته گردن من! _بلایی سرم بیاد پدرتو درمیارم... میام سراغت. -اگه زنده بمونی...که فکر نکنم وضعت خرابه... _بمیرم هم روحم میاد سراغت. نگاهی به سر تا پام کرد و چشمکی زد و با صدای آرومی گفت: _خوب چیزی هستی، حتما خودت تنها بیا. _ خفه شو... خنده‌ای که کرد نفسم بند اومد. دراز جذاب چه خنده نفس گیری داشت آب دهنم رو قورت دادم می خواستم بگم من خفه میشم تو بخند... به لباش خیره بودم. اخماش رو کشید توهم و بعد هم مثل گونی برنج منو زد زیر بغلش، دستم کشیده شد و از دردش جیغم در اومد. -چیکار میکنی آقا آروم تر...بچه مردم رو کشتی! صورتش رو نمی دیدم اما جواب اون خانمی که اینو گفت رو اینطوری داد: _ بچه مردم حالش از همه ی ما بهتره، اگه درد داشت زبونش صد اسب بخار کار نمی‌کرد. رو به خودم زمزمه کرد : _با نگاهش بچه مردمو نمی خورد +رو دستم افتادم نه زبونم ...آخ... اخی که تنگ جمله ام چسبوندم برای خالی نبودن عریضه بود. تا به خودم بیام منو انداخت توی ماشینی و ماشین حرکت کرد. ❌❌ پسره با راننده ماشین دست به یکی می کنند و دختره رو تهدید می کنند که اگه صدات رو نبری توی یه کوچه خلوت .... 😱
Показати повністю ...
573
0
عه..عه رو تخت آقا چه گوهی میخوری بچه؟! با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _حتما باید اینجارو نجس می‌کردی تخـ*ـم حروم؟! تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که  تنش محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم تو گور خاک میکنه... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم... هررری دخترک از درد ناله‌ای کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی مروارید و رنگ پریده‌اش بی حوصله لگدی به بدنش کوبید نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت _دارم داد میزنم... بازم نمیشنوی؟!... پاشو گمشو بیرون تا خودم همراهیت نکر.... یکدفعه با دیدن روتختی خیس تخت خشکش زد‌ _چکار کردی حرومزاده؟!... تـ..و میدونی چه غلطی کردی؟! دخترک وحشت زده سر بالا اورد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد و خودش را عقب کشید خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی عمر ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم عصبی سمتش هجوم آورد و موهایش را وحشیانه چنگ زد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده.. هم تورو میکشه هم منو.. ببییین مروارید پر بغض لرز تنش بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _داری چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم خانوم از پشتشان آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد _یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه... کر نیست اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چطور ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده... چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته.. بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز مروارید بی‌پناه در خودش جمع شد و گلویش از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود برخلاف رفتارش با بقیه.. با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم... وسواسات و رو این بچه پیاده نکن... ببین داره میلرزه... چند روزه هیچی نتونسته بخوره... آقا خودشـ.....هیع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _باشه بمونه.. اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خانوم خواست لب باز کند که اکرم تشر زد و شلنگ را کنار انداخت سر خدمتکار بود _برو سر کارت مریم مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما مریم سر پایین انداخت _ببخشید دخترک با وحشت خودش را عقب کشید آن مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی  آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین... معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم... میره رو تخت اقا هم میخوابه خانوم سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر ها آن غده در گلویش هم بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز تن هیستریکش، بدنش را وارسی کرد _خوبه... لباساشو بپوشونین... نشان خدمتکارای آقا هم سریع داغ کنید دخترک با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟! یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... با تقلا از زیر دست خدمتکار ها بیرون امد که یکدفعه صورتش سوخت _کدوم گوری میری؟ محکم به زمین کوبیده شد انگار سنگ فرش های باغ در سرش فرو رفت اکرم تشر زد _بگیرینش دیگه.. دوتا زن گنده از پس یه بچه بر نمیان؟ داغی خون را روی پیشانی‌اش حس کرد بازهم به زور بلندش کردند آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی آن آهن سرخ شده ماند هقی از گلویش بیرون آمد و بدنش جنون وار میان دستانشان لرزید نفسش در سینه گره خورد همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 پارت رمان❌
Показати повністю ...
مرواریـღـد
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌ https://t.me/Novels_tag
199
0

sticker.webp

157
0
_ نمی‌بینی مانتوت خونیه که باز پوشیدیش؟ سام با بالاتنه برهنه بالای سرش ایستاده بود گلبرگ خجالت زده سرش رو پایین انداخت تا به حال به چشم های مرد نامحرم مستقیم نگاه نکرده بود و بخاطر هزینه کنکور راضی به هم‌خوابگی با این مرد شده بود _ دیشب با همین لباس ها اومدم چیز دیگه ای با خودم‌ نیاوردم که بپوشم _ تو کمد من لباس هست این کثافتو بنداز ماشین بشوره لب گزید _ میخوام برم مدرسه امروز امتحان دارم اخم کرد و غرید _ هیچ کس تا حالا صبح بعد از رابطه با من از این خونه بیرون نرفته با التماس سر بلند کرد _ من مدرسه دارم سامیار خان اگه امتحانم رو پاس نکنم دیگه راهم نمیدن سام با بی‌تفاوتی گفت _روزی که تصمیم گرفتی پا تو تخت من بذاری باید به این چیزا فکر میکردی دخترجون از جا بلند شد _ من ، من هفده سالمه مدرسه دارم شما روز اول این رو میدونستید خودتون من رو با این شرایط قبول کردید _ مدرسه ای بودن یا نبودنت ربطی به شرط و شروط من نداره دخترجون ! اگه پولتو میخوای باید تا ساعت ۱۲ بمونی و به ادامه ی وظایفت برسی وگرنه راهت بازه همین الان برو مدرسه ت دیگه هم این دور و اطراف پیدات نشه گلبرگ حیرت زده اشک ریخت با وجود تمام محدودیت هایش بخاطر آنکه بتواند هزینه ی کلاس هایش را پرداخت کند تا اخراج نشود خودش را تمام و کمال در اختیار این مرد گذاشته بود _ ولی، ولی این بی‌انصافیه سامیار خان من ، من به اون پول احتیاج دارم سام با تشر توپید _ ده دوازده ساله میری مدرسه هنوز اونقدر سواد نداری دو خط اون قرارداد رو بخونی میخوای یه سال بیشتر بخونی کجا رو بگیری؟ روز اول امضا کردی که ۱۲ ظهر از این خونه بیرون میزنی و پولتو تحویل میگیری گلبرگ میان اشک هایش پلک زد قرارداد را خوانده بود، اما فکرش راهم نمیکرد که این مرد آنقدر بی‌رحم باشد که بخاطر چند ساعت پولش را پرداخت نکند مظلومانه نالید _ ولی من هیچ چیز براتون کم نذاشتم _ یه دختر بچه ی ضعیف و صفر کیلومتر اونقدر ارزش نداره که بخاطرش از شرط و شروطام بگذرم بی‌انصافی بود رابطه اش با این دختر چیزی دلچسب تر از تصورش بود اما اهمیت نداشت ساعت هشت امتحان داشت و عقربه های ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه را رد کرده بود گلبرگ به هق هق و التماس افتاد تمام رویایش درس و مدرسه اش بود و با این غیبت و نرساندن پول همه چیزش را از دست میداد _ بذارید امروز برم قول میدم ، با اینکه توبه کرده بودم اولین و آخرین گناه کبیره ام دیشب باشه ولی قسم میخورم به روح داداشم قسم میخورم هر شب دیگه ای بگید میام سام دسته ای تراول را در هوا تکان داد _ اینا رو میخوای؟ گلبرگ با حقارت پلک بست ‌.‌‌.. _ تا سه میشمرم ، جواب ندادی میرم! قدمی نزدیک تر شد _ یک ... دخترک بینی اش را بالا کشید سام پوزخند زد _ دو ... _ بله! سام ابرو بالا انداخت و تراول ها را توی جیب شلوارش برگرداند _ پس تا ۱۲ بمون! گلبرگ که تازه امید گرفته بود با این‌حرفش بی‌نفس و حیران پلک زد سام با نگاهی خیره به چهره ی مات دخترک از اتاق بیرون زد دخترک مجبور بود بماند و از امتحانش جا می‌ماند ... حتی اگر میرفت هم چون پول کلاس های چند جلسه اش را پرداخت نکرده بود اخراج میشد! هدف او هم همین بود ... نابود کردن زندگی و تمام رویاهای دختر هفده ساله ی داریوش کامیاب! دقایقی بعد درحالی که منتظر بود گلبرگ بیاید و دوباره التماس کند یا بگوید بخاطر پولی که حقش بود می‌ماند اما صدای باز و بسته شدن در ورودی خانه را شنید از اتاقش بیرون زد اطرافش چشم چرخاند دخترک رفته بود! پوزخند زد به مدیر مدرسه سپرده بود به هیچ وجه گلبرگ کامیاب را بدون پول راه ندهد! و محال بود کسی از دستورات سام پژمان سرپیچی کند! ساعتی بعد موبایلش به صدا در آمد _ بگو ساحل با هیجان جواب داد _ داداش نبودی ببینی گلبرگ چطور جلوی همه سکه ی یه پول شد! هم پول نیاورده بود هم دیر کرده بود سر جلسه راهش ندادن همونطور هم که خواستی مدیر از مدرسه انداختش بیرون حتی شهریور هم این امتحان رو ازش نمیگیرن ساحل از رسیدن به هدف چندماهه برادرش و نابودی دختر داریوش میگفت و ذهن او جایی کنار چهره ی معصوم دخترک گیر کرده بود همه چیز دقیقا همانطور که میخواست شده بود ولی خبری از ارضای آن حس انتقام جویی و پیروزی اش نبود _ اگه میدیدی با چه حالی از مدرسه بیرونش کردن حتی جون نداشت سر پا بایسته دختری که نمره اول کل مدرسه بود جلو چشم همه پرت کردن بیرون راستی داداش دوستم میگفت اگه فیلم رابطه ی دیشبتون رو پخش کنی دیگه هیچ جا راهش نمیدن خون به مغزش نرسید و عربده زد _ خفه شو ساحل خفه شــو تلفن را قطع کرد و از خانه بیرون زد دخترک دیشب خونریزی زیاد داشت جایی هم نداشت که برود با آن حالش کجا رفته بود؟
Показати повністю ...
212
1
از ذوق جواب آزمایش پله ها رو بالا رفته و حتی منتظر آسانسور نماند... قرار بود فردا جواب آزمایش و بدن! ، پدرش از او خواسته بود  که  به پیشنهاد مجدد یاسر فکر کند! او می‌گفت: -دخترم همه یه اشتباهی میکنن ،یاسر همه چی تمومه ،و الانم پشیمون، برگرد زندگیت و بساز..! گول این بچه فوکولی رو نخور ،مرد خوشتیپ و صاحابش نیستی !مدام باید بپایش! و او که از عشق آرسان خبر داشت قاطع گفته بود -نه! کلید آپارتمان آرسان را داشت این ساعت خانه نبود ،جعبه ی شیرینی و پاک آزمایش. رویش در دست چپ و با دست دیگر در را باز میکند ! پدرش راست میگفت … فکر میکنی  اگر الان گلی برسه چی میشه!؟ببینه رفیقش تو بغل دوست پسرش.. -سر الناز با قهقهه ای که میزنه عقب پرت میشه..! -قرار چی بشه ؟زودتر میره اون دنیا تو هم از شرش خلاص میشی ..!اون همه خرج و مخارج.. تمام این مدت به عشق آرسان پی دوا و درمان رفته بود و وقتی امروز  از آزمایشگاه زنگ زدن و نتیجه را گرفته بود خود را به آپارتمان آرسان رسانده بود ..! جای که  صحنه ی روبه رو برایش کم از جهنم نداشت ..! او از مرگ نجات یافت اما حالا .. کاش مرده بود..! با دیدن زنی آشنا ،زنی نیمه برهنه در آغوش آرسان،عشقش، کسی که او بخاطرش با مرگ جنگید ،حالا او خود دخترک را ،راهی  برزخ کرده است ..! -خدایا این چه عذابیه..!؟ بعد از جدا شدن لبهایشان از پس شانه ی الناز قامت زنی شکسته اما آشنا را میبیند ..! -گلی …عـ…عزیزم.. آرسان از روی آن مبل پر خاطره بلند میشود -تو که نمیخواستی چرا..چرا نزاشتی بمیرم؟! و صدای الناز تیر آخر را زد .. -دلش برات سوخته بود.. ** گلی دختری آرام و با محبت با یک  شکست در زندگی قبل که حاصل خیانت همسرش بود ،ویران شده، در شرف مرگ ،نوری زنگی تاریکش را روشن میکند ..!البته گمان میکرد ..!چون آن نور سرابی فریبنده بود که داغی عظیمتر از قبل بر قلبش نشاند ! پناه میبرد به او ،به این امید تازه ، اما او باز از نزدیکترینش خنجر میخورد ..باز هم خیانت .. بر گرفته از واقعیت..
Показати повністю ...
55
0
شاهو مَلِک معمار معروف بین الملل... خانزاده ی کوردی که به محض رسیدن پایش به ایران با خبر ازدواج عمویش پس از ده سال رهسپار دیاری شد که روزگاری قسم خورده بود جز برای مراسم عزای دایه اش پا در آن نگذارد... اما خبر ازدواج هیراد* جذاب تر از آن بود که بتواند از خیرش بگذرد...دیدن عروس هیراد مطمئنن ارزش آن که بخواهد قسمش را بشکند را داشت !! میگویند دنیا چرخ گردون است...حکایت او و هیراد بود...! و شاهو تا زمانی که با چشم خود آن عروسک موطلایی و از قضا نو عروس هیراد را که یکباره از نا کجا آباد سر از صندلی عقب ماشینش در آورده بود را ندید به این جمله ایمان نیاورد... در نهایت طولی نکشید که زمزمه ای کل اورامان تخت را در بر گرفت : -شنیدید؟شاهو نو عروس هیراد و دزدیده...
Показати повністю ...
168
0
_شبا بغل کی میخوابی که اینقدر دیر میای مدرسه؟ خجالت زده و ناباور لب زدم _ این حرفها چیه میزنی شیوا؟ منظورتو نمیفهمم! برو کنار دیرم شده امتحان دارم ... دم در مدرسه بودیم و شیوا که هیکلش دو برابر من بود نمیذاشت داخل برم _ ما نمی‌خوایم یه دختر خراب مثل تو توی مدرسمون باشه! دیروز والدین جلسه داشتن ، همه پدر مادرا از حضور تو توی این مدرسه شاکی ان حیرت زده نگاهش کردم میدونستم شیوا از من خوشش نمیاد اما نه در این حد فکر میکردم طبق معمول فقط داره اذیتم میکنه که گفتم _ ا ... الان وقت خوبی نیست شیوا ... دیرم شده بعدا هرچی دوست داشتی بگو شیوا نیشخند زد _ دیرت شده؟ جای تو دیگه تو این مدرسه نیست! خانم مدیر همون دیروز پرونده ت رو جدا کرد تا امروز بزنه زیر بغلت حالا تو نگران امتحانتی؟ _ چه خبره اینجا؟ چرا سروصدا راه انداختی اسدی؟ کی دم دره؟ با شنیدن صدای معاون روحیه گرفتم اون با من خوب بود ، حتما کمکم میکرد قبل از اینکه شیوا دوباره حرفی بزنه خودم رو جلو کشیدم _ نمیذاره بیام داخل خانم بسطامی، هرچی میگم امتحان دارم کنار نمیره ... معاون با شنیدن صدام جلو اومد برخلاف همیشه ، سر تا پام رو با انزجار نگاه کرد و گفت _ اینجا چی میخوای کامیاب؟ ناباور جواب دادم _ مدرسمه ... یکم دیر کردم ولی... نذاشت حرفم رو ادامه بدم و توپید _ دختره ی چشم سفید روت شد یبار دیگه بیای اینجا؟ یا نمیدونستی دستت رو شده که چه کثافتی هستی؟ مبهوت از اونچه میشنیدم جواب دادم _ نمیفهمم منظورتون رو ... _ حنات دیگه رنگی نداره کامیاب! مدتها بود بچه ها میگفتن با یه مرد در ارتباطی ، ما باور نمی‌کردیم! گول ظاهر مظلوم نماتو خورده بودیم اما هممون دیدیم چند شبه داری از خونه ی مرد غريبه میری و میای! با پوزخندی ادامه داد _ البته باید زودتر از اینها می‌فهمیدیم! تو که نه کس و کاری داری و نه خانواده ای محاله بتونی از پس شهریه های اینجا بیای پس پولتو با همخوابه شدن جمع میکردی! رو به شیوا که با لبخندی پیروزمندانه نگاهم میکرد گفت _ برو پرونده ش رو از خانم نخعی بگیر بیار! مات و مبهوت سر جا خشک شده بودم حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم قبل از اینکه به خودم بیام صدای مردونه ای رو از پشت سرم شنیدم _ گلبرگ؟ کتابتو توی ماشین جا گذاشتی مو به تنم سیخ شد! صبح که میخواستم بیام مدرسه سام هم میخواست بره شرکتش و به اصرار مادرش من رو هم تا مدرسه رسونده بود معاون در رو کامل باز کرد و با دیدن سام پژمان ، کسی که چندماه بود به عنوان پرستار مادرش تو خونشون کار میکردم، بل گرفته رو به من گفت _ شاهد از غیب رسید! هنوز میخوای خودتو بزنی به نفهمی؟ از شدت خجالت داشتم آب میشدم دعا میکردم جلوی سام پژمان ادامه نده دلم نمیخواست چنین تهمت زشتی که بهم زده بودن رو بشنوه اما شانس باهام یار نبود و معاون به طرف سام چرخید پرونده ام رو جلوی پام انداخت _ شما دوست پسر جدید گلبرگی؟ دست دوست دخترت رو بگیر و از اینجا ببرش! مدرسه ما جای دخترای بی‌آبرویی مثل گلبرگ نیست اشک از چشمام جاری شده بود روم نمیشد سرم رو بلند کنم از تصور فکرهایی که سام ممکن بود درباره م بکنه اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری میشد دلم نمی‌خواست به چشم بدی بهم نکنه ... با اینکه عاشق سام بودم اما هیچوقت حتی روم نشده بود مستقیم بهش نگاه کنم ، حالا زور بود شنیدن تهمت ناروایی که بهم میزدن و حتی نمیتونستم جواب بودم منتظر بودم سام واکنش بدی نشون بده یا حتی بگه دیگه نمیتونم خونشون کار کنم اما لحن تندش خطاب به بسطامی بود که میخکوبم کرد _ حرف دهنتو بفهم زنیکه! وقتی اسم گلبرگ رو میاری اول دهنتو آب بکش دندون روی هم سابید و گوشه کیفم رو گرفت و عقب کشید پرونده م رو برداشت و رو به معاون که ماتش برده بود توپید _ جای گلبرگ توی بهترین مدارس شهره نه این خراب شده به طرف ماشینش راه افتاد با دیدن من که همونجا سر جا خشک شده بودم گفت _ چرا وایسادی؟ راه بیفت گلبرگ ... همین امروز بهترین مدرسه ی شهر ثبت نامت میکنم
Показати повністю ...
25
0

sticker.webp

1
0
_شبا بغل کی میخوابی که اینقدر دیر میای مدرسه؟ خجالت زده و ناباور لب زدم _ این حرفها چیه میزنی شیوا؟ منظورتو نمیفهمم! برو کنار دیرم شده امتحان دارم ... دم در مدرسه بودیم و شیوا که هیکلش دو برابر من بود نمیذاشت داخل برم _ ما نمی‌خوایم یه دختر خراب مثل تو توی مدرسمون باشه! دیروز والدین جلسه داشتن ، همه پدر مادرا از حضور تو توی این مدرسه شاکی ان حیرت زده نگاهش کردم میدونستم شیوا از من خوشش نمیاد اما نه در این حد فکر میکردم طبق معمول فقط داره اذیتم میکنه که گفتم _ ا ... الان وقت خوبی نیست شیوا ... دیرم شده بعدا هرچی دوست داشتی بگو شیوا نیشخند زد _ دیرت شده؟ جای تو دیگه تو این مدرسه نیست! خانم مدیر همون دیروز پرونده ت رو جدا کرد تا امروز بزنه زیر بغلت حالا تو نگران امتحانتی؟ _ چه خبره اینجا؟ چرا سروصدا راه انداختی اسدی؟ کی دم دره؟ با شنیدن صدای معاون روحیه گرفتم اون با من خوب بود ، حتما کمکم میکرد قبل از اینکه شیوا دوباره حرفی بزنه خودم رو جلو کشیدم _ نمیذاره بیام داخل خانم بسطامی، هرچی میگم امتحان دارم کنار نمیره ... معاون با شنیدن صدام جلو اومد برخلاف همیشه ، سر تا پام رو با انزجار نگاه کرد و گفت _ اینجا چی میخوای کامیاب؟ ناباور جواب دادم _ مدرسمه ... یکم دیر کردم ولی... نذاشت حرفم رو ادامه بدم و توپید _ دختره ی چشم سفید روت شد یبار دیگه بیای اینجا؟ یا نمیدونستی دستت رو شده که چه کثافتی هستی؟ مبهوت از اونچه میشنیدم جواب دادم _ نمیفهمم منظورتون رو ... _ حنات دیگه رنگی نداره کامیاب! مدتها بود بچه ها میگفتن با یه مرد در ارتباطی ، ما باور نمی‌کردیم! گول ظاهر مظلوم نماتو خورده بودیم اما هممون دیدیم چند شبه داری از خونه ی مرد غريبه میری و میای! با پوزخندی ادامه داد _ البته باید زودتر از اینها می‌فهمیدیم! تو که نه کس و کاری داری و نه خانواده ای محاله بتونی از پس شهریه های اینجا بیای پس پولتو با همخوابه شدن جمع میکردی! رو به شیوا که با لبخندی پیروزمندانه نگاهم میکرد گفت _ برو پرونده ش رو از خانم نخعی بگیر بیار! مات و مبهوت سر جا خشک شده بودم حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم قبل از اینکه به خودم بیام صدای مردونه ای رو از پشت سرم شنیدم _ گلبرگ؟ کتابتو توی ماشین جا گذاشتی مو به تنم سیخ شد! صبح که میخواستم بیام مدرسه سام هم میخواست بره شرکتش و به اصرار مادرش من رو هم تا مدرسه رسونده بود معاون در رو کامل باز کرد و با دیدن سام پژمان ، کسی که چندماه بود به عنوان پرستار مادرش تو خونشون کار میکردم، بل گرفته رو به من گفت _ شاهد از غیب رسید! هنوز میخوای خودتو بزنی به نفهمی؟ از شدت خجالت داشتم آب میشدم دعا میکردم جلوی سام پژمان ادامه نده دلم نمیخواست چنین تهمت زشتی که بهم زده بودن رو بشنوه اما شانس باهام یار نبود و معاون به طرف سام چرخید پرونده ام رو جلوی پام انداخت _ شما دوست پسر جدید گلبرگی؟ دست دوست دخترت رو بگیر و از اینجا ببرش! مدرسه ما جای دخترای بی‌آبرویی مثل گلبرگ نیست اشک از چشمام جاری شده بود روم نمیشد سرم رو بلند کنم از تصور فکرهایی که سام ممکن بود درباره م بکنه اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری میشد دلم نمی‌خواست به چشم بدی بهم نکنه ... با اینکه عاشق سام بودم اما هیچوقت حتی روم نشده بود مستقیم بهش نگاه کنم ، حالا زور بود شنیدن تهمت ناروایی که بهم میزدن و حتی نمیتونستم جواب بودم منتظر بودم سام واکنش بدی نشون بده یا حتی بگه دیگه نمیتونم خونشون کار کنم اما لحن تندش خطاب به بسطامی بود که میخکوبم کرد _ حرف دهنتو بفهم زنیکه! وقتی اسم گلبرگ رو میاری اول دهنتو آب بکش دندون روی هم سابید و گوشه کیفم رو گرفت و عقب کشید پرونده م رو برداشت و رو به معاون که ماتش برده بود توپید _ جای گلبرگ توی بهترین مدارس شهره نه این خراب شده به طرف ماشینش راه افتاد با دیدن من که همونجا سر جا خشک شده بودم گفت _ چرا وایسادی؟ راه بیفت گلبرگ ... همین امروز بهترین مدرسه ی شهر ثبت نامت میکنم
Показати повністю ...
1
0
از ذوق جواب آزمایش پله ها رو بالا رفته و حتی منتظر آسانسور نماند... قرار بود فردا جواب آزمایش و بدن! ، پدرش از او خواسته بود  که  به پیشنهاد مجدد یاسر فکر کند! او می‌گفت: -دخترم همه یه اشتباهی میکنن ،یاسر همه چی تمومه ،و الانم پشیمون، برگرد زندگیت و بساز..! گول این بچه فوکولی رو نخور ،مرد خوشتیپ و صاحابش نیستی !مدام باید بپایش! و او که از عشق آرسان خبر داشت قاطع گفته بود -نه! کلید آپارتمان آرسان را داشت این ساعت خانه نبود ،جعبه ی شیرینی و پاک آزمایش. رویش در دست چپ و با دست دیگر در را باز میکند ! پدرش راست میگفت … فکر میکنی  اگر الان گلی برسه چی میشه!؟ببینه رفیقش تو بغل دوست پسرش.. -سر الناز با قهقهه ای که میزنه عقب پرت میشه..! -قرار چی بشه ؟زودتر میره اون دنیا تو هم از شرش خلاص میشی ..!اون همه خرج و مخارج.. تمام این مدت به عشق آرسان پی دوا و درمان رفته بود و وقتی امروز  از آزمایشگاه زنگ زدن و نتیجه را گرفته بود خود را به آپارتمان آرسان رسانده بود ..! جای که  صحنه ی روبه رو برایش کم از جهنم نداشت ..! او از مرگ نجات یافت اما حالا .. کاش مرده بود..! با دیدن زنی آشنا ،زنی نیمه برهنه در آغوش آرسان،عشقش، کسی که او بخاطرش با مرگ جنگید ،حالا او خود دخترک را ،راهی  برزخ کرده است ..! -خدایا این چه عذابیه..!؟ بعد از جدا شدن لبهایشان از پس شانه ی الناز قامت زنی شکسته اما آشنا را میبیند ..! -گلی …عـ…عزیزم.. آرسان از روی آن مبل پر خاطره بلند میشود -تو که نمیخواستی چرا..چرا نزاشتی بمیرم؟! و صدای الناز تیر آخر را زد .. -دلش برات سوخته بود.. ** گلی دختری آرام و با محبت با یک  شکست در زندگی قبل که حاصل خیانت همسرش بود ،ویران شده، در شرف مرگ ،نوری زنگی تاریکش را روشن میکند ..!البته گمان میکرد ..!چون آن نور سرابی فریبنده بود که داغی عظیمتر از قبل بر قلبش نشاند ! پناه میبرد به او ،به این امید تازه ، اما او باز از نزدیکترینش خنجر میخورد ..باز هم خیانت .. بر گرفته از واقعیت..
Показати повністю ...
1
0
- عمو یزدان جونم از اون رژ لب قرمزا برام میخری ؟ یزدان نگاه از تلویزیون مقابلش گرفت و از گوشه چشم نگاهی به اویی که خودش را روی پاهایش انداخته بود و با کلی خواهش و تمنا از پایین نگاهش می کرد ، نگاه انداخت . - رژ لب قرمز می خوای چی کار بچه ؟ بذار لااقل سنت دو رقمی بشه بعد از این قرتی بازیا دربیار .‌ گندم خودش را بیشتر روی پاهای عضلانی و کشیده او ولو کرد ......... حاضر بود هر غلطی بکند تا یزدان از همان رژ لب هایی که نسرین تازگی ها بر روی لبانش میزد و بیرون می رفت بخرد .‌ - تروخدا بگیر دیگه عمو جون .‌ من رژ لب می خوام . یزدان اینبار مستقیماً نگاهش را به سمت چشمان عسلی براق او پایین کشید و نگاهش روی تن بی پوشش او نشست و ابروانش در هم رفت . - صد دفعه بهت نگفتم وقتی پسرا تو خونه هستن ، مثل سرخپوستا لخت و پتی تو خونه نگرد ؟ لباست کو ؟ گندم بی توجه به بالا تنه بی پوشش ، دستانش را دور کمر او حلقه نمود . الان خرید رژ لب مهمترین خواسته اش بود . - می خواستم برم تو حیاط گلا رو آب بدم لباسم و در آوردم که خیس نشه . یزدان ضربه آرامی به پشت شانه او زد . - پس بلند شو برو سراغ کارت . اینجا اومدی چی کار ؟ گندم بدایش گردن کج کرد : - برام رژ لب میخری عمو ؟ - که چی بشه ؟ یه بچه به سن و سال تو رژ لب میخواد چی کار ؟ - می خوام مثل نسرین خوشگل بشم . از اون رژ لبا که لبا رو گنده می کنن می خوام . برام میخری عمو ؟ تروخداااا . یزدان ابرویی درهم کشید ........... نسرین هم داشت با این هرزگری هایش کار دست این بچه از همه جا بی خبر می داد . - اونا خوب نیستن ‌. تو خودت لبات به این قشنگیه ، رژ لب می خوای چی کار ؟ انقدر لبات قشنگه که دلم می خواد یه لقمه چپشون کنم ‌. گندم ابرو در هم کشید و لب و لوچه اش آویزان شد . - دروغ نگو . اگه از اون رژ لبا به لبام بزنم خوشگل میشه . اما تو می خوای من زشت بمونم . یزدان نگاهی به قیافه بق کرده او انداخت . دل دیدن چشمان ابری شده گندمش را نداشت . جانش را برای این بچه مقابلش می داد . - کی گفته تو زشتی ؟ به نظر من که تو از همه دخترای اینجا قشنگتری . تو پرنسس منی گندم خانم . گندم هنوز هم با همان قیافه بق کرده و لبان آویزان شده نگاهش می کرد : - نخیرم . کاووس امروز لبای نسرین و کلی بوسید . بهش گفت خیلی قشنگ شده . تازشم خودم دیدم . یزدان ابرو درهم کشیده نگاهش را برای پیدا کردن آن کاووس عوضی که در مقابل چشمان این بچه کثافت کاری هایشان را انجام داده بودند ، این طرف و آن طرف سالن چرخاند . - بعداً حساب اون کاووس عوضی رو هم میرسم . - اصلا تو چرا من و بوس نمی کنی عمو ؟ مگا نمیگی من و دوست داری و از همه قشنگ ترم ؟! یزدان که با چشمانش در پی پیدا کردن کاووس ، در خانه بود ، با شنیدن این سوال توبیخ مانند او ، شوکه نگاهش را سمت چشمان شاکی او کشید ........... مانده بود در ذهن این بچه چه می گذرد که هر دقیقه شکایتی تازه دارد . - چی ؟ ببوسمت ؟ - پس دروغ گفتی که من قشنگم . اگه قشنگ بودم من و مثل کاووس بوس می کردی . پس حتماً دیگه دوستمم نداری . و خواست خودش را از روی پاهای او جمع کند و برود که یزدان دست به دور کمر برهنه او انداخت و اویی که در مقابلش همچون جوجه ای در مقابل اژدهایی عظیم می مانست ، بلند کرد و به روی پاهایش نشاند که پاهای گندم دو طرف پاهایش قرار گرفت .‌ - وایسا ببینمت بچه . کجا در میری ؟ گندم بق کرده حتی نگاهش نکرد . - ولم کن . می خوام برم تو حیاط . میخوام برم به کاووس بگم برام رژ لب بخره . یزدان ابرو در هم فرو کرده چانه گندم را گرفت و به سمت خودش چرخاند ......... همین مانده بود که گندم به آن کاووس هرزه چنین پیشنهادی بدهد . - بشنوم به کاووس چنین درخواستی دادی ، مطمئن باش تنبیه بدی می کنمت . - پس خودت برام بخر . از اونا که لبا رو هم گنده می کنه . - باشه . ولی به شرطی که فقط جلوی من بزنی بچه ، نه وقتی پسرا هستن . لبخند گَل و گشادی بر روی صورت گندم نشست و چشمانش از هیجاد گشاد شد . - بوسم چی ؟ بوسمم می کنی ؟ مثل کاووس . یزدان چپ چپ نگاهش کرد ......... باید به این بچه نادان که چیزی از روابط میان دخترها و پسرها نمی دانست چه می گفت ؟؟؟ خم شد و دو سمت پیشانی اش را گرفت و نرم بوسید .‌ - خوب شد ؟ بوستم کردم . - نه . قبول نیست لبام وووووو
Показати повністю ...
1
0
_ نمی‌بینی مانتوت خونیه که باز پوشیدیش؟ سام با بالاتنه برهنه بالای سرش ایستاده بود گلبرگ خجالت زده سرش رو پایین انداخت تا به حال به چشم های مرد نامحرم مستقیم نگاه نکرده بود و بخاطر هزینه کنکور راضی به هم‌خوابگی با این مرد شده بود _ دیشب با همین لباس ها اومدم چیز دیگه ای با خودم‌ نیاوردم که بپوشم _ تو کمد من لباس هست این کثافتو بنداز ماشین بشوره لب گزید _ میخوام برم مدرسه امروز امتحان دارم اخم کرد و غرید _ هیچ کس تا حالا صبح بعد از رابطه با من از این خونه بیرون نرفته با التماس سر بلند کرد _ من مدرسه دارم سامیار خان اگه امتحانم رو پاس نکنم دیگه راهم نمیدن سام با بی‌تفاوتی گفت _روزی که تصمیم گرفتی پا تو تخت من بذاری باید به این چیزا فکر میکردی دخترجون از جا بلند شد _ من ، من هفده سالمه مدرسه دارم شما روز اول این رو میدونستید خودتون من رو با این شرایط قبول کردید _ مدرسه ای بودن یا نبودنت ربطی به شرط و شروط من نداره دخترجون ! اگه پولتو میخوای باید تا ساعت ۱۲ بمونی و به ادامه ی وظایفت برسی وگرنه راهت بازه همین الان برو مدرسه ت دیگه هم این دور و اطراف پیدات نشه گلبرگ حیرت زده اشک ریخت با وجود تمام محدودیت هایش بخاطر آنکه بتواند هزینه ی کلاس هایش را پرداخت کند تا اخراج نشود خودش را تمام و کمال در اختیار این مرد گذاشته بود _ ولی، ولی این بی‌انصافیه سامیار خان من ، من به اون پول احتیاج دارم سام با تشر توپید _ ده دوازده ساله میری مدرسه هنوز اونقدر سواد نداری دو خط اون قرارداد رو بخونی میخوای یه سال بیشتر بخونی کجا رو بگیری؟ روز اول امضا کردی که ۱۲ ظهر از این خونه بیرون میزنی و پولتو تحویل میگیری گلبرگ میان اشک هایش پلک زد قرارداد را خوانده بود، اما فکرش راهم نمیکرد که این مرد آنقدر بی‌رحم باشد که بخاطر چند ساعت پولش را پرداخت نکند مظلومانه نالید _ ولی من هیچ چیز براتون کم نذاشتم _ یه دختر بچه ی ضعیف و صفر کیلومتر اونقدر ارزش نداره که بخاطرش از شرط و شروطام بگذرم بی‌انصافی بود رابطه اش با این دختر چیزی دلچسب تر از تصورش بود اما اهمیت نداشت ساعت هشت امتحان داشت و عقربه های ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه را رد کرده بود گلبرگ به هق هق و التماس افتاد تمام رویایش درس و مدرسه اش بود و با این غیبت و نرساندن پول همه چیزش را از دست میداد _ بذارید امروز برم قول میدم ، با اینکه توبه کرده بودم اولین و آخرین گناه کبیره ام دیشب باشه ولی قسم میخورم به روح داداشم قسم میخورم هر شب دیگه ای بگید میام سام دسته ای تراول را در هوا تکان داد _ اینا رو میخوای؟ گلبرگ با حقارت پلک بست ‌.‌‌.. _ تا سه میشمرم ، جواب ندادی میرم! قدمی نزدیک تر شد _ یک ... دخترک بینی اش را بالا کشید سام پوزخند زد _ دو ... _ بله! سام ابرو بالا انداخت و تراول ها را توی جیب شلوارش برگرداند _ پس تا ۱۲ بمون! گلبرگ که تازه امید گرفته بود با این‌حرفش بی‌نفس و حیران پلک زد سام با نگاهی خیره به چهره ی مات دخترک از اتاق بیرون زد دخترک مجبور بود بماند و از امتحانش جا می‌ماند ... حتی اگر میرفت هم چون پول کلاس های چند جلسه اش را پرداخت نکرده بود اخراج میشد! هدف او هم همین بود ... نابود کردن زندگی و تمام رویاهای دختر هفده ساله ی داریوش کامیاب! دقایقی بعد درحالی که منتظر بود گلبرگ بیاید و دوباره التماس کند یا بگوید بخاطر پولی که حقش بود می‌ماند اما صدای باز و بسته شدن در ورودی خانه را شنید از اتاقش بیرون زد اطرافش چشم چرخاند دخترک رفته بود! پوزخند زد به مدیر مدرسه سپرده بود به هیچ وجه گلبرگ کامیاب را بدون پول راه ندهد! و محال بود کسی از دستورات سام پژمان سرپیچی کند! ساعتی بعد موبایلش به صدا در آمد _ بگو ساحل با هیجان جواب داد _ داداش نبودی ببینی گلبرگ چطور جلوی همه سکه ی یه پول شد! هم پول نیاورده بود هم دیر کرده بود سر جلسه راهش ندادن همونطور هم که خواستی مدیر از مدرسه انداختش بیرون حتی شهریور هم این امتحان رو ازش نمیگیرن ساحل از رسیدن به هدف چندماهه برادرش و نابودی دختر داریوش میگفت و ذهن او جایی کنار چهره ی معصوم دخترک گیر کرده بود همه چیز دقیقا همانطور که میخواست شده بود ولی خبری از ارضای آن حس انتقام جویی و پیروزی اش نبود _ اگه میدیدی با چه حالی از مدرسه بیرونش کردن حتی جون نداشت سر پا بایسته دختری که نمره اول کل مدرسه بود جلو چشم همه پرت کردن بیرون راستی داداش دوستم میگفت اگه فیلم رابطه ی دیشبتون رو پخش کنی دیگه هیچ جا راهش نمیدن خون به مغزش نرسید و عربده زد _ خفه شو ساحل خفه شــو تلفن را قطع کرد و از خانه بیرون زد دخترک دیشب خونریزی زیاد داشت جایی هم نداشت که برود با آن حالش کجا رفته بود؟
Показати повністю ...
1
0

sticker.webp

185
0
_شبا بغل کی میخوابی که اینقدر دیر میای مدرسه؟ خجالت زده و ناباور لب زدم _ این حرفها چیه میزنی شیوا؟ منظورتو نمیفهمم! برو کنار دیرم شده امتحان دارم ... دم در مدرسه بودیم و شیوا که هیکلش دو برابر من بود نمیذاشت داخل برم _ ما نمی‌خوایم یه دختر خراب مثل تو توی مدرسمون باشه! دیروز والدین جلسه داشتن ، همه پدر مادرا از حضور تو توی این مدرسه شاکی ان حیرت زده نگاهش کردم میدونستم شیوا از من خوشش نمیاد اما نه در این حد فکر میکردم طبق معمول فقط داره اذیتم میکنه که گفتم _ ا ... الان وقت خوبی نیست شیوا ... دیرم شده بعدا هرچی دوست داشتی بگو شیوا نیشخند زد _ دیرت شده؟ جای تو دیگه تو این مدرسه نیست! خانم مدیر همون دیروز پرونده ت رو جدا کرد تا امروز بزنه زیر بغلت حالا تو نگران امتحانتی؟ _ چه خبره اینجا؟ چرا سروصدا راه انداختی اسدی؟ کی دم دره؟ با شنیدن صدای معاون روحیه گرفتم اون با من خوب بود ، حتما کمکم میکرد قبل از اینکه شیوا دوباره حرفی بزنه خودم رو جلو کشیدم _ نمیذاره بیام داخل خانم بسطامی، هرچی میگم امتحان دارم کنار نمیره ... معاون با شنیدن صدام جلو اومد برخلاف همیشه ، سر تا پام رو با انزجار نگاه کرد و گفت _ اینجا چی میخوای کامیاب؟ ناباور جواب دادم _ مدرسمه ... یکم دیر کردم ولی... نذاشت حرفم رو ادامه بدم و توپید _ دختره ی چشم سفید روت شد یبار دیگه بیای اینجا؟ یا نمیدونستی دستت رو شده که چه کثافتی هستی؟ مبهوت از اونچه میشنیدم جواب دادم _ نمیفهمم منظورتون رو ... _ حنات دیگه رنگی نداره کامیاب! مدتها بود بچه ها میگفتن با یه مرد در ارتباطی ، ما باور نمی‌کردیم! گول ظاهر مظلوم نماتو خورده بودیم اما هممون دیدیم چند شبه داری از خونه ی مرد غريبه میری و میای! با پوزخندی ادامه داد _ البته باید زودتر از اینها می‌فهمیدیم! تو که نه کس و کاری داری و نه خانواده ای محاله بتونی از پس شهریه های اینجا بیای پس پولتو با همخوابه شدن جمع میکردی! رو به شیوا که با لبخندی پیروزمندانه نگاهم میکرد گفت _ برو پرونده ش رو از خانم نخعی بگیر بیار! مات و مبهوت سر جا خشک شده بودم حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم قبل از اینکه به خودم بیام صدای مردونه ای رو از پشت سرم شنیدم _ گلبرگ؟ کتابتو توی ماشین جا گذاشتی مو به تنم سیخ شد! صبح که میخواستم بیام مدرسه سام هم میخواست بره شرکتش و به اصرار مادرش من رو هم تا مدرسه رسونده بود معاون در رو کامل باز کرد و با دیدن سام پژمان ، کسی که چندماه بود به عنوان پرستار مادرش تو خونشون کار میکردم، بل گرفته رو به من گفت _ شاهد از غیب رسید! هنوز میخوای خودتو بزنی به نفهمی؟ از شدت خجالت داشتم آب میشدم دعا میکردم جلوی سام پژمان ادامه نده دلم نمیخواست چنین تهمت زشتی که بهم زده بودن رو بشنوه اما شانس باهام یار نبود و معاون به طرف سام چرخید پرونده ام رو جلوی پام انداخت _ شما دوست پسر جدید گلبرگی؟ دست دوست دخترت رو بگیر و از اینجا ببرش! مدرسه ما جای دخترای بی‌آبرویی مثل گلبرگ نیست اشک از چشمام جاری شده بود روم نمیشد سرم رو بلند کنم از تصور فکرهایی که سام ممکن بود درباره م بکنه اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری میشد دلم نمی‌خواست به چشم بدی بهم نکنه ... با اینکه عاشق سام بودم اما هیچوقت حتی روم نشده بود مستقیم بهش نگاه کنم ، حالا زور بود شنیدن تهمت ناروایی که بهم میزدن و حتی نمیتونستم جواب بودم منتظر بودم سام واکنش بدی نشون بده یا حتی بگه دیگه نمیتونم خونشون کار کنم اما لحن تندش خطاب به بسطامی بود که میخکوبم کرد _ حرف دهنتو بفهم زنیکه! وقتی اسم گلبرگ رو میاری اول دهنتو آب بکش دندون روی هم سابید و گوشه کیفم رو گرفت و عقب کشید پرونده م رو برداشت و رو به معاون که ماتش برده بود توپید _ جای گلبرگ توی بهترین مدارس شهره نه این خراب شده به طرف ماشینش راه افتاد با دیدن من که همونجا سر جا خشک شده بودم گفت _ چرا وایسادی؟ راه بیفت گلبرگ ... همین امروز بهترین مدرسه ی شهر ثبت نامت میکنم
Показати повністю ...
80
0
- دیلا عزیزم،صدام و میشنوی ؟در و باز کن دورت بگردم ... مش یوسف پس چی شد این کلید ها... صدای فریاد مردانه اش را میشنیدم اما جانی برای بلند شدن نداشتم... نگاه ماتم زده ام روی لخته های خونی که روی سرامیک ها افتاده بود ثابت ماند... با چرخش کلید درون در پلک هایم را بستم... صدای وحشت زده اش باعث شد تا پوزخندی بزنم... -ا...این خون ها چیه روی زمین...؟ و چه جانی دادم برای گفتن آن یک کلمه: -بچه ات ... انگار باورش نشده باشد کنار پایم نشست. بازویم را در میان دستش گرفته و نگاه ناباورش را به چشمان بی فروغم دوخت: -چ...چی گفتی؟ آن آبی های مات مانده و شکست خورده اش را که دیدم گویی تمام تحمل و استقامتم یکباره فروریخته باشد،درمیان نفس های بریده ام به جنون نشسته برای خودم هق زدم: -بچه ات بود لعنتی ...بچه ام بود ..ولی کشتمش..با دستهای خودم کشتمش...دکتر گفت دیر فهمیدم باردارم برای همین بچه هم مثل من دیابت گرفته... من که برای تو از اول چیزی جز پسمونده ی عموت که میخواستی ازش انتقام عشق قدیمی تو بگیری نبودم که بگم دلت میسوزه به حالمون همینجوری هم خودم شدم سربارت... پس همه مون و راحت کردم ... حالا میتونی با خیال راحت با عشق قدیمیت ازدواج کنی ...تازه بچه دار هم بشی من طلاق میخوا... جمله ام تمام نشده دستان مردانه اش زیر زانوان و پشت کمرم نشسته و حینی که از روی زمین بلندم میکرد با صدایی بم و خشمگین که مو به تن هر شنونده ای راست میکرد،کنار گوشم پچ زد: - شاهو ملک مردی با روابط باز کسی که به خاطر کینه ی قدیمی که از عموش داره، دیلا زنعمو شو از سر سفره ی عقد میدزده.... چی میشه دل میده به عروسک مو طلایی که متعلق به عموشه؟!
Показати повністю ...
257
0
- عمو آمپول درد داره ؟ نگاهی به چشمای خمار و قرمز گندم انداختم و از رو زمین بلندش کردم و روی پاهام نشوندمش . - یه کوچولو فندق خانم . صورتش و به سینم چسبوند و دست بزرگم و بین دستاش گرفت و مشغول بازی با انگشتام شد . - مثلاً چقدر ؟ - یه ذره . - تو دستم میزنه ؟ دست دیگم و که آزاد بود و پایین بردم و رو باستنش نشوندم . - اینجا میزنه . صورتش و از سینم جدا کرد و از همون پایین تو چشمام نگاه کرد . - من آمپول دوست ندارم . دستم و بالا بردم و روسری کج و کوله شده رو سرش و صاف کردم و سر خم کردم و نوک بینیش و بوسیدم . من جون می دادم برای این دختری که نه خواهرم بود و نه دخترم ........ اما براش هم برادر بودم و هم پدر . - مگه یه ساعت پیش گریه نمی کردی که دلت درد می کنه ، دکتر آمپول بزنه تندی دل دردت خوب میشه .......... تازه اگه اجازه بدی دکتر برات آمپول بزنه ، یه جایزه بزرگم پیش من داری . گندم لب و لوچه آویزون کرده با همون چشمایی که به راحتی میشد ترس از آمپول را در آن دید ، در چشمانم نگاه کرد . - مثلاً چی ؟ - مثلاً یدونه بچه خرگوش سیاه سفید ..... از همونا که دوست داشتی .‌ - نه دوتا میخوام .‌ - باشه دوتا . - اگه دردم اومد چی ؟ - من پیشتم فندق خانم . تازه تو که می دونی هرجایی که درد بگیره و من بوسش کنم ، زودی خوب میشه .‌ - آقای پناهی ، لطفاَ مریضتون و به بخش تزریق بانوان ببرید .‌......... سرنگ و داروهای تزریقیش و خریدید ؟ گندم و از روی پاهام روی زمین گذاشتم و خودم هم بلند شدم و دست گندم و گرفتم به سمت تزریقات بانوان راه افتادم . - آره گرفتم .‌ با ورود به بخش تزریقات بانوان ، پرستار مقابلم ایستاد و دستش و روی شونه گندم گذاشت .‌ - ورود شما ممنوعه آقا . من داخل میبرم و تزریقش و انجام میدم .‌ گندم ترسیده خودش و به من چسبوند و دو دستی دستم و چسبید ........... ابرو درهم کشیده به زن نگاه کردم . - این بچه برای اولین بارشه که میخواد تزریق انجام بده .‌ می ترسه ، من باید کنارش باشم . - پدرشید ؟ پفی کشیدم . - نه . - برادرش ؟ - نه ، عموشم . - خیلی خب ببردیش اون گوشه رو تخت بخوابونیدش و آمادش کنید تا من بیام . سری تکون دادم و گندم و به سمت تختی که زن گفته بود بردم . با رسیدن به تخت دست زیر بغلش فرستادم و بلندش کردم و لبه تخت نشوندم و کفشاش و در آوردم . گندم ترسیده تر از قبل ، دست یخ زدش و رو دستم گذاشت : - یزدان جون بریم . من خرگوشم نمی خوام . بریم . تروخدا . و خودش و نزدیکم کشید که دستاش و دور گردنم بندازه که ........... خلاصه : یزدان بزرگ کردن دختری رو به عهده می گیره .  اما دختر ۱۳ سالش که میشه گم میشه و چندین سال بعد به عنوان برده جنسی بهش فروخته میشد ........ غافل از اینکه دختری که بهش فروخته شده ، همون دختریه که برای محافظت از اون جونشم می داد .
Показати повністю ...
240
0
از ذوق جواب آزمایش پله ها رو بالا رفته و حتی منتظر آسانسور نماند... قرار بود فردا جواب آزمایش و بدن! ، پدرش از او خواسته بود  که  به پیشنهاد مجدد یاسر فکر کند! او می‌گفت: -دخترم همه یه اشتباهی میکنن ،یاسر همه چی تمومه ،و الانم پشیمون، برگرد زندگیت و بساز..! گول این بچه فوکولی رو نخور ،مرد خوشتیپ و صاحابش نیستی !مدام باید بپایش! و او که از عشق آرسان خبر داشت قاطع گفته بود -نه! کلید آپارتمان آرسان را داشت این ساعت خانه نبود ،جعبه ی شیرینی و پاک آزمایش. رویش در دست چپ و با دست دیگر در را باز میکند ! پدرش راست میگفت … فکر میکنی  اگر الان گلی برسه چی میشه!؟ببینه رفیقش تو بغل دوست پسرش.. -سر الناز با قهقهه ای که میزنه عقب پرت میشه..! -قرار چی بشه ؟زودتر میره اون دنیا تو هم از شرش خلاص میشی ..!اون همه خرج و مخارج.. تمام این مدت به عشق آرسان پی دوا و درمان رفته بود و وقتی امروز  از آزمایشگاه زنگ زدن و نتیجه را گرفته بود خود را به آپارتمان آرسان رسانده بود ..! جای که  صحنه ی روبه رو برایش کم از جهنم نداشت ..! او از مرگ نجات یافت اما حالا .. کاش مرده بود..! با دیدن زنی آشنا ،زنی نیمه برهنه در آغوش آرسان،عشقش، کسی که او بخاطرش با مرگ جنگید ،حالا او خود دخترک را ،راهی  برزخ کرده است ..! -خدایا این چه عذابیه..!؟ بعد از جدا شدن لبهایشان از پس شانه ی الناز قامت زنی شکسته اما آشنا را میبیند ..! -گلی …عـ…عزیزم.. آرسان از روی آن مبل پر خاطره بلند میشود -تو که نمیخواستی چرا..چرا نزاشتی بمیرم؟! و صدای الناز تیر آخر را زد .. -دلش برات سوخته بود.. ** گلی دختری آرام و با محبت با یک  شکست در زندگی قبل که حاصل خیانت همسرش بود ،ویران شده، در شرف مرگ ،نوری زنگی تاریکش را روشن میکند ..!البته گمان میکرد ..!چون آن نور سرابی فریبنده بود که داغی عظیمتر از قبل بر قلبش نشاند ! پناه میبرد به او ،به این امید تازه ، اما او باز از نزدیکترینش خنجر میخورد ..باز هم خیانت .. بر گرفته از واقعیت..
Показати повністю ...
74
0

sticker.webp

522
0
-خانوم تبریک میگم جواب آزمایش تون مثبت شما باردارین...اولی به خاطر دیابت تون باید خیلی سریع قبل اینکه برای جنین مشکلی پیش بیاد به دکتر متخصص مراجعه کنید... گه بخواید روی میز چند تا بروشور از دکتر های معروف زنان زایمان هست میتونید استفاده کنید... صدای زن را میشنید ولی چرا متوجه نمیشد که چه میگوید ...؟دکتر زنان زایمان؟چه کسی حامله بود ؟او...؟ زن که نگاه مات مانده و چهره ی بی رنگ و روی دخترک را دید.نگران از جایش بلند شده و گفت: -عزیزم حالت خوب نیست؟فشارت افتاده؟میخوای یه معاینه بشی؟دکتر هست ... گیج پلکی زده و پس از گرفتن برگه، بدون آنکه چیزی بگوید از آزمایشگاه بیرون آمد. با سیلی سرما به گونه های ملتهبش سوزی روی صورتش نشسته و بهانه ای دست قطره اشک سرگردان درون چشمانش داد... بی اراده سر بلند کرده و به آسمان پر و خاکستری دی ماه چشم دوخته و بغض کرده زمزمه کرد: -چرا...؟ جوری با حب و بغض به آسمان خیره بود انگار واقعا منتظر بود کسی جوابش را بدهد ...! و البته که داد! بلند شدن صدای ویولون سل از درون جیبش باعث شد تا نالان بخندد...! به عکس پروفایل مرد که بزرگ روی صفحه گوشی افتاده بود خیره شده و واقعا چه موقعیت عالی ای برای تماس تصویری گرفتن ..! انگار هیپنوتیزم شده باشد انگشت شستش را روی آیکون سبز کشیده و به ثانیه نکشید ابتدا تصویر چهره ی نسبتا جدی و سپس صدای آرام و بم مرد با آن ته لهجه ی ایتالیایی در گوشش پیچید: - سلام کجایی؟بیرونی؟ بی آنکه جوابی دهد با خود فکر کرد یعنی واقعا بچه ی این مرد را باردار بود؟ یعنی ممکن بود که به خاطر این بچه، مرد بی معرفتنش بیخیال طلاق دادنش بشود؟ ممکن بود که او و بچه شان را انتخاب کند... شاهو که با دیدن چهره ی رنگ پریده و سکوت دخترک نگران شده بود اخمی کرد: -الو دیلا؟چرا صحبت نمیکنی؟حالت خوبه ؟ رویای زندگی با شاهو آنقدر برایش شیرین بود که در تصمیمی هیجان زده دهان باز کرد تا خبر حامله بودنش را بدهد...تاشاید به این وسیله بتواند آن مرد جذاب و دستنیافتنی را برای خود نگه دارد... -شاهو من ...حا -شاهو عزیزم!چیزی شده؟ صدای ظریف و آشنای زن باعث شد تا کلمات در دهانش خشک شود. طولی نکشید که زن در قاب دوربین تلفن ظاهر شده و در حالیکه مالکانه دست روی شانه ی مرد میگذاشت لبخند زیبایی زده و درکمال وقاحت شروع به احوال پرسی کرد: -سلام دیلا جان خوبی گلم؟چه خبرا ؟جات خالیه اینجا واقعا...اتفاقا صبح به شاهو می گفتم دفعه بعدی که اومدیم ونیز حتما باید دیلا رو هم با خودمون بیاریم ..اگر بتونی برای فوق اینجا اپلای کنی عالی میشه ...راستی با امتحان های دانشگاه چیکار کردی؟تموم شدن؟ زن طوری راحت صحبت میکرد که انگار جاهایشان عوض شده است... گویی زن عقدی و رسمی شاهو او است و دخترک تنها طفیلی که شاهو به او سرو پناه داده است ... هرچند زن همچین بیراه هم فکر نمیکرد ... او در واقع هم چیزی جز یک اسم صوری در شناسنامه ی آن مرد نبود...! اما پس بچه ای که در بطنش بود چه...؟هیچی...آن بچه هیچی نبود..همانطور که او برای شاهو هیچ نبود...! از نای افتاده تلخندی زد: -همین که به شما خوش میگذره عالیه...!منم خوبم..دیروز امتحان هام تموم شد،الانم اومدم جواب چک آپ مو بگیرم... شاهو که با شنیدن چک آپ توجه اش جلب شده بود پرسید: -چی شد جواب آزمایشت ؟مشکلی نبود ؟ هرکاری کرد نتوانست جلوی خیس شدن چشمانش را بگیرد....عاقبت انگار که تاریخ انقضا این رابطه به سر آمده بود ...! صدایش هرچند لرزان اما محکم به نظر میرسید: -من خوبم ...دیروز رفتم دادگاه درخواست طلاق توافقی دادم ... شاهو ملک یکی از معروف ترین معماران در سطح بین الملل...مردی با روابط باز که به خاطر موقعیتش هیچ دختری دست رد به سینه اش نمیزد...اما چه کسی میدانست دیلا...دخترک مو طلایی که صرفا برای کینه ی قدیمی از عمویش اورا از سر سفره ی عقد فراری اش داده و تنها برای انتقام عقدش کرده ،میتواند جوری از او دل ببرد که بعد از رفتنش شاهوی مغرور را مرض جنون برساند...
Показати повністю ...
317
0
_شبا بغل کی میخوابی که اینقدر دیر میای مدرسه؟ خجالت زده و ناباور لب زدم _ این حرفها چیه میزنی شیوا؟ منظورتو نمیفهمم! برو کنار دیرم شده امتحان دارم ... دم در مدرسه بودیم و شیوا که هیکلش دو برابر من بود نمیذاشت داخل برم _ ما نمی‌خوایم یه دختر خراب مثل تو توی مدرسمون باشه! دیروز والدین جلسه داشتن ، همه پدر مادرا از حضور تو توی این مدرسه شاکی ان حیرت زده نگاهش کردم میدونستم شیوا از من خوشش نمیاد اما نه در این حد فکر میکردم طبق معمول فقط داره اذیتم میکنه که گفتم _ ا ... الان وقت خوبی نیست شیوا ... دیرم شده بعدا هرچی دوست داشتی بگو شیوا نیشخند زد _ دیرت شده؟ جای تو دیگه تو این مدرسه نیست! خانم مدیر همون دیروز پرونده ت رو جدا کرد تا امروز بزنه زیر بغلت حالا تو نگران امتحانتی؟ _ چه خبره اینجا؟ چرا سروصدا راه انداختی اسدی؟ کی دم دره؟ با شنیدن صدای معاون روحیه گرفتم اون با من خوب بود ، حتما کمکم میکرد قبل از اینکه شیوا دوباره حرفی بزنه خودم رو جلو کشیدم _ نمیذاره بیام داخل خانم بسطامی، هرچی میگم امتحان دارم کنار نمیره ... معاون با شنیدن صدام جلو اومد برخلاف همیشه ، سر تا پام رو با انزجار نگاه کرد و گفت _ اینجا چی میخوای کامیاب؟ ناباور جواب دادم _ مدرسمه ... یکم دیر کردم ولی... نذاشت حرفم رو ادامه بدم و توپید _ دختره ی چشم سفید روت شد یبار دیگه بیای اینجا؟ یا نمیدونستی دستت رو شده که چه کثافتی هستی؟ مبهوت از اونچه میشنیدم جواب دادم _ نمیفهمم منظورتون رو ... _ حنات دیگه رنگی نداره کامیاب! مدتها بود بچه ها میگفتن با یه مرد در ارتباطی ، ما باور نمی‌کردیم! گول ظاهر مظلوم نماتو خورده بودیم اما هممون دیدیم چند شبه داری از خونه ی مرد غريبه میری و میای! با پوزخندی ادامه داد _ البته باید زودتر از اینها می‌فهمیدیم! تو که نه کس و کاری داری و نه خانواده ای محاله بتونی از پس شهریه های اینجا بیای پس پولتو با همخوابه شدن جمع میکردی! رو به شیوا که با لبخندی پیروزمندانه نگاهم میکرد گفت _ برو پرونده ش رو از خانم نخعی بگیر بیار! مات و مبهوت سر جا خشک شده بودم حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم قبل از اینکه به خودم بیام صدای مردونه ای رو از پشت سرم شنیدم _ گلبرگ؟ کتابتو توی ماشین جا گذاشتی مو به تنم سیخ شد! صبح که میخواستم بیام مدرسه سام هم میخواست بره شرکتش و به اصرار مادرش من رو هم تا مدرسه رسونده بود معاون در رو کامل باز کرد و با دیدن سام پژمان ، کسی که چندماه بود به عنوان پرستار مادرش تو خونشون کار میکردم، بل گرفته رو به من گفت _ شاهد از غیب رسید! هنوز میخوای خودتو بزنی به نفهمی؟ از شدت خجالت داشتم آب میشدم دعا میکردم جلوی سام پژمان ادامه نده دلم نمیخواست چنین تهمت زشتی که بهم زده بودن رو بشنوه اما شانس باهام یار نبود و معاون به طرف سام چرخید پرونده ام رو جلوی پام انداخت _ شما دوست پسر جدید گلبرگی؟ دست دوست دخترت رو بگیر و از اینجا ببرش! مدرسه ما جای دخترای بی‌آبرویی مثل گلبرگ نیست اشک از چشمام جاری شده بود روم نمیشد سرم رو بلند کنم از تصور فکرهایی که سام ممکن بود درباره م بکنه اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری میشد دلم نمی‌خواست به چشم بدی بهم نکنه ... با اینکه عاشق سام بودم اما هیچوقت حتی روم نشده بود مستقیم بهش نگاه کنم ، حالا زور بود شنیدن تهمت ناروایی که بهم میزدن و حتی نمیتونستم جواب بودم منتظر بودم سام واکنش بدی نشون بده یا حتی بگه دیگه نمیتونم خونشون کار کنم اما لحن تندش خطاب به بسطامی بود که میخکوبم کرد _ حرف دهنتو بفهم زنیکه! وقتی اسم گلبرگ رو میاری اول دهنتو آب بکش دندون روی هم سابید و گوشه کیفم رو گرفت و عقب کشید پرونده م رو برداشت و رو به معاون که ماتش برده بود توپید _ جای گلبرگ توی بهترین مدارس شهره نه این خراب شده به طرف ماشینش راه افتاد با دیدن من که همونجا سر جا خشک شده بودم گفت _ چرا وایسادی؟ راه بیفت گلبرگ ... همین امروز بهترین مدرسه ی شهر ثبت نامت میکنم
Показати повністю ...
101
0
از ذوق جواب آزمایش پله ها رو بالا رفته و حتی منتظر آسانسور نماند... قرار بود فردا جواب آزمایش و بدن! ، پدرش از او خواسته بود  که  به پیشنهاد مجدد یاسر فکر کند! او می‌گفت: -دخترم همه یه اشتباهی میکنن ،یاسر همه چی تمومه ،و الانم پشیمون، برگرد زندگیت و بساز..! گول این بچه فوکولی رو نخور ،مرد خوشتیپ و صاحابش نیستی !مدام باید بپایش! و او که از عشق آرسان خبر داشت قاطع گفته بود -نه! کلید آپارتمان آرسان را داشت این ساعت خانه نبود ،جعبه ی شیرینی و پاک آزمایش. رویش در دست چپ و با دست دیگر در را باز میکند ! پدرش راست میگفت … فکر میکنی  اگر الان گلی برسه چی میشه!؟ببینه رفیقش تو بغل دوست پسرش.. -سر الناز با قهقهه ای که میزنه عقب پرت میشه..! -قرار چی بشه ؟زودتر میره اون دنیا تو هم از شرش خلاص میشی ..!اون همه خرج و مخارج.. تمام این مدت به عشق آرسان پی دوا و درمان رفته بود و وقتی امروز  از آزمایشگاه زنگ زدن و نتیجه را گرفته بود خود را به آپارتمان آرسان رسانده بود ..! جای که  صحنه ی روبه رو برایش کم از جهنم نداشت ..! او از مرگ نجات یافت اما حالا .. کاش مرده بود..! با دیدن زنی آشنا ،زنی نیمه برهنه در آغوش آرسان،عشقش، کسی که او بخاطرش با مرگ جنگید ،حالا او خود دخترک را ،راهی  برزخ کرده است ..! -خدایا این چه عذابیه..!؟ بعد از جدا شدن لبهایشان از پس شانه ی الناز قامت زنی شکسته اما آشنا را میبیند ..! -گلی …عـ…عزیزم.. آرسان از روی آن مبل پر خاطره بلند میشود -تو که نمیخواستی چرا..چرا نزاشتی بمیرم؟! و صدای الناز تیر آخر را زد .. -دلش برات سوخته بود.. ** گلی دختری آرام و با محبت با یک  شکست در زندگی قبل که حاصل خیانت همسرش بود ،ویران شده، در شرف مرگ ،نوری زنگی تاریکش را روشن میکند ..!البته گمان میکرد ..!چون آن نور سرابی فریبنده بود که داغی عظیمتر از قبل بر قلبش نشاند ! پناه میبرد به او ،به این امید تازه ، اما او باز از نزدیکترینش خنجر میخورد ..باز هم خیانت .. بر گرفته از واقعیت..
Показати повністю ...
90
0
- عمو آمپول درد داره ؟ نگاهی به چشمای خمار و قرمز گندم انداختم و از رو زمین بلندش کردم و روی پاهام نشوندمش . - یه کوچولو فندق خانم . صورتش و به سینم چسبوند و دست بزرگم و بین دستاش گرفت و مشغول بازی با انگشتام شد . - مثلاً چقدر ؟ - یه ذره . - تو دستم میزنه ؟ دست دیگم و که آزاد بود و پایین بردم و رو باستنش نشوندم . - اینجا میزنه . صورتش و از سینم جدا کرد و از همون پایین تو چشمام نگاه کرد . - من آمپول دوست ندارم . دستم و بالا بردم و روسری کج و کوله شده رو سرش و صاف کردم و سر خم کردم و نوک بینیش و بوسیدم . من جون می دادم برای این دختری که نه خواهرم بود و نه دخترم ........ اما براش هم برادر بودم و هم پدر . - مگه یه ساعت پیش گریه نمی کردی که دلت درد می کنه ، دکتر آمپول بزنه تندی دل دردت خوب میشه .......... تازه اگه اجازه بدی دکتر برات آمپول بزنه ، یه جایزه بزرگم پیش من داری . گندم لب و لوچه آویزون کرده با همون چشمایی که به راحتی میشد ترس از آمپول را در آن دید ، در چشمانم نگاه کرد . - مثلاً چی ؟ - مثلاً یدونه بچه خرگوش سیاه سفید ..... از همونا که دوست داشتی .‌ - نه دوتا میخوام .‌ - باشه دوتا . - اگه دردم اومد چی ؟ - من پیشتم فندق خانم . تازه تو که می دونی هرجایی که درد بگیره و من بوسش کنم ، زودی خوب میشه .‌ - آقای پناهی ، لطفاَ مریضتون و به بخش تزریق بانوان ببرید .‌......... سرنگ و داروهای تزریقیش و خریدید ؟ گندم و از روی پاهام روی زمین گذاشتم و خودم هم بلند شدم و دست گندم و گرفتم به سمت تزریقات بانوان راه افتادم . - آره گرفتم .‌ با ورود به بخش تزریقات بانوان ، پرستار مقابلم ایستاد و دستش و روی شونه گندم گذاشت .‌ - ورود شما ممنوعه آقا . من داخل میبرم و تزریقش و انجام میدم .‌ گندم ترسیده خودش و به من چسبوند و دو دستی دستم و چسبید ........... ابرو درهم کشیده به زن نگاه کردم . - این بچه برای اولین بارشه که میخواد تزریق انجام بده .‌ می ترسه ، من باید کنارش باشم . - پدرشید ؟ پفی کشیدم . - نه . - برادرش ؟ - نه ، عموشم . - خیلی خب ببردیش اون گوشه رو تخت بخوابونیدش و آمادش کنید تا من بیام . سری تکون دادم و گندم و به سمت تختی که زن گفته بود بردم . با رسیدن به تخت دست زیر بغلش فرستادم و بلندش کردم و لبه تخت نشوندم و کفشاش و در آوردم . گندم ترسیده تر از قبل ، دست یخ زدش و رو دستم گذاشت : - یزدان جون بریم . من خرگوشم نمی خوام . بریم . تروخدا . و خودش و نزدیکم کشید که دستاش و دور گردنم بندازه که ........... خلاصه : یزدان بزرگ کردن دختری رو به عهده می گیره .  اما دختر ۱۳ سالش که میشه گم میشه و چندین سال بعد به عنوان برده جنسی بهش فروخته میشد ........ غافل از اینکه دختری که بهش فروخته شده ، همون دختریه که برای محافظت از اون جونشم می داد .
Показати повністю ...
288
1

sticker.webp

767
0
. -بیوه‌ی جوون مرد میخواد تو رختخوابش مامان جان. یکم کوتاه بیا. مرد پیدا کردی شوهرش بده حاج خانم. من نمیخوامش. زن با نگاهی به اطراف به گونه اش کوبید. -خدا مرگم بده. زنته مادر. روش غیرت نداری؟ زبونم لال فردا به هزار تا راه کشیده بشه خوبه؟ پسرک مرد شده اش گلوله ی آتش بود. با شهره جانش قرار شمال داشت. حرف درمورد بیوه ی حال بهم زنی که دست بر قضا همسرش بود را کجای دلش می‌گذاشت. -گه خورده . خودش انتخاب کرده مثل زیگیل آویزون زندگی من باشه. چشمش کور دنده شم نرم. بفهمم پا کج گذاشته قلم پاش و میشکنم. اینارو بهش بگو بلند تر از حد معمول حرف می‌زد. خوب می‌دانست که زنک آویزان حتما با آن چادر حال به هم زنش جایی ایستاده بود و حرف هایش را میشنید. -نمیشه که مادر . زنه جوونه خوشگله اصلا یه نگاه تو صورتش کردی؟ مثل قرص ماه میمونه والا. -ریختش و میبینم باید کفاره بدم حاج خانم. نگاهش کنم . عشق من شهره ست. اینو همتون هم میدونید. اون زیگیل و به زور بستید بیخ ریش من فکر کردید بعد یه مدت خر میشم عاشقش میشم شهره رو ول میکنم؟ زن محکم به روی گونه کوبید. -صدات و بیار پایین. دیگه چی؟ میخوای آقات و بکشی ؟ میدونی که از اون زن سر لخت بی حیا خوشش نمیاد. حیف این زن نیست؟ اهل نماز روزه. اهل خدا پیغمبر...محرم نامحرم حالیشه مادر...اینا واسه زن نعمته! -نه نعمتش و میخوام نه ذلتش و ! به چه زبونی بگم حالم از ریختش بهم میخوره.. -تو لیاقت این جواهر و نداری پسر جان! با صدای پدرش که عصا زنان نزدیک می‌شد ساکت شد. پیرمرد با صورت برافروخته آمد و در مرکز اتاق ایستاد. -هرچیزی لیاقت میخواد. گفت و سینه سپر کرد و سرش را به سمت اتاق گرفت. -رعنا دخترم؟ بیا بابا جان. اون عقد نومه ت رو هم بردار بیار.. با نیشخندی ابرویش را بالا انداخت. -عقد نومه واسه چی؟ میخوای مثل هربار بگیری پیش چشمم یادم بندازی زنیکه رو چطوری ... با سیلی محکم حاج مرتضی کلامش نیمه کاره ماند. -تو پسر من نیستی! ببند دهنت و ... کمی بعد رعنا چادر به سر در آستانه ی در ایستاده بود. -نزنش آقاجون. آقا معین گناهی نداره. از اول میدونستم خاطر شهره خانم و میخواد...به خدا اگه اصرار های شما نبود... پیرمرد عصا زنان جلو رفت و سر رعنا را جلو کشید و پیشانی اش را بوسید‌ -چادر سیاهت و بکش سرت میریم محضر! امروز صیغه ی طلاق جاری میشه بین تو و این پسر بی عقل من... زن نگاهش را بین پسرک و عروسش چرخاند. خوب می‌دانست که این زن جواهریست که از کف پسرش می‌رود. -خدا مرگم بده حاجی. طلاق چیه؟ توبه کن عرش خدا میلرزه با اسم طلاق... پیرمرد سرش را بالا گرفت. -طلاقش و میگیرم شوهرش میدم! بعد رو به پسر برافروخته اش ادامه داد. -خاستگار دست به نقد دارم واسه زن مثل دسته گلت بی غیرت! ادامه👇
Показати повністю ...
566
1
-باز این دختره‌ی چشم سفید بی‌دین رو آوردی تو خونه‌ای که ما توش نماز می‌خونیم؟! مرد با حرص فک روی هم سایید. -آروم‌تر مادر من... می‌خوای دختره بشنوه؟! ناسلامتی همخون خودته... زرین‌بانو عصبی‌تر از قبل صداش‌و بالا بزد. -دختر سپیده‌ی دریده، نمی‌تونه نسبتی با ما داشته باشه. یه عمر دست رو سر این دختره گرفتی تهشم هار شد پاچه‌ت رو گرفت. فک مرد منقبض شد و زرین‌بانو از بازوی شیرمردش آویزان شد تا برای بیرون انداختن دخترک نرمش کند. -بکن و بنداز دور این دندون لق رو... یه‌بار رفتی از پاسگاه جمعش کردی، یه ماه نمی‌تونستیم سرمون‌و تو محل بالا بیاریم. اجازه‌ی صحبت به بوران نداد. -دفعه بعد قراره با شکم بالا اومده بیاد سروقتت و بندازه بیخ ریشت؟! بوران عاصی از دست مادرش، کنار کشید و با نیم‌نگاهی به مسیر احتمالی آمدن دخترک یتیم خسرو، غرید: -همش بیست سالشه مامان. بس می‌کنی یا نه؟! باباش دم مرگ سپردش دست من، منم بذارمش سر خیابون؟! زرین‌بانو چشم درشت کرد و تشر زد. -مگه بچه‌ست که نگرانی از گشنگی بمیره؟! نترس این راه ننه‌ی دربه‌درش‌و میره... جا خوابش هم پیدا می‌کنه نمی‌شد. آن دخترک نازک‌نارنجی و موفرفری برایش مهم بود و نمی‌توانست بیرونش کند. -د بس کن مامان. اگه داری اینارو میگی که من‌و با پروانه جفت و‌جور کنی کور خوندی! زرین‌بانو با آوردن اسم پروانه... انگار سوژه‌ی خوبی پیدا کرد. -چیه؟! نکنه برای تو هم دلبری کرده که پات براش لغزیده و طرفش‌و می‌گیری؟! -من پونزده سال ازش بزرگترم مادر... امانته دستم. دخترک همان گوشه‌کنار کز کرده و صدای مادر و پسر را می‌شنید. لب به دندان گرفت و قلبش به درد آمد. -قسم بخور که دوسش نداری. بگو‌که فقط چون باباش سپردش دستت می‌خوای هواش‌و داشته باشی! قلبش از سوال عمه‌خانم گرفت و با همه‌ی توان گوش شد تا جواب مردی را بشنود که از کودکی عاشقش بود. -مگه بچه بازیه؟! یادگار خسروئه... خودم بزرگش کردم. اصلا مگه می‌تونم عاشق یکی همسن دخترم بشم؟! نفس در سبنه‌ی سوفیا متوقف شد. راست می‌گفت، بوران کجا و اوی بیست ساله کجا؟! نامزد داشت  هربار قلبش جان می‌داد برای همان مردی که تنها حامی‌اش بود... -شاید تو‌کور باشی اما خودم دیدم عکست‌و انداخته صفحه گوشیش... خودم شنیدم ورپریده به دوستش میگفت برات دامن کوتاه پوشیده با ترس از چیزی که عمه‌خانم لو داده بود، زانوهایش لرزید. بوران دوستش نداشت و حالا... وای راز مگویش فاش شده بود! -سوفی گفته؟! اون عکس من‌و...؟! دامن کوتاه برای من؟! قبل از فرار به اتاقش، زانوهای لرزانش کار دستش داد و به گلدان برخورد کرد. شکسننش سر هردو را به همان سمت سوق داد. -مادرت شد دروغگو؟! بیا اینجا ذلیل مرده... بیا اون گوشی رو نشونش بده ببینه کلش شده عکس‌های استخر رفتنش... بگو یواشکی دشت دیوار ازش فیلم گرفتی... نگاهش به چشم‌های سیاه بوران قفل شد و لکنت گرفت. -من... من... عمه‌خانم اش... اشتباه... زرین‌بانو با صدای بلند بین حرفش پرید و بوران نگران سرخی بیش از حد گونه‌های سوفیایی شد که خودش بزرگش کرده بود. -ساکت شو سلیطه... به مادرت رفتی دیگه. پسرم این دختر بی‌حیا رو بفرست خونه باباش. سوفیا خجول و ترسیده سرپایین انداخت. بوران صبر نکرد، دستش را کشید و در اتاقش پرت کرد. صدایش بلند نبود اما ترسناک چرا... بند دل دخترک پاره شد. -جواب بده ببینم... گوشیت پر فیلمای منه؟! وقتی تو استخر بودم ازم عکس گرفتی؟! -ب بوران... من... پیش رفت و چندقدم مانده به تن لرزانش، ایستاد. -راستش‌و بگو کاریت ندارم. فقط می‌خوام بدونم اینکارو کردی یا نه؟! واسه من دامن تنت کردی؟! وحشت‌زده به خون دویده در چشمان بوران نگاه کرد. چه باید می‌گفت؟! که بزرگم کردی و عاشقت شدم؟! که نامزد داشتنت روی قلبم سنگینی می‌کند؟! -من فقط... می‌خواستم دوستام دست از سرت بردارن. فقط خواستم فکر کنن که تو... بوران خیره به وحشت دختری که مثل کف دست می‌شناخت، نیشخند زد. -یادگارِ خسرو... نگرانه من به رفیقاش پا بدم؟! فاصله‌ی بینشان را کمتر کرد و حالا جای صدای بلند و ترسناک دقایق قبل، نفس‌های مردانه‌ی بوران سکوت بینشان را می‌شکست. -زیادی برام کوچیکی... ظریفی... حیفی... بوران سر دخترک را بالا آورد و انگار سوفیا ناخواسته لب باز کرد. -بوران... اگه... یه‌بار دیگه کنار پروانه یا هر زن دیگه‌ای ببینمت، دیگه تحمل نمیارم. من... -هیشششش.... دست مرد پشت گردن دخترک ....
Показати повністю ...
༄ دیاموند ๑ˎˊ˗
Diamond:الماس ما شآءَ اللَّهُ لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ الّا بِاللَّهِ؛ به قول نزار قبانی کاش یکی بود چشمامون‌و می‌فهمید، وقتی ناراحت میشدیم، به سینه‌ش اشاره می‌کرد و می‌گفت اینجا وطن توست...♥️
171
1
_گفته باشما من این دختر رو نمی خوام، ببرین پسش بدین خونه باباش، نه ریخت داره نه هیکلی آخه من عاشق چیش شم! بی بی به صورتش می کوبد و موعظه کنان لب به شکوه می زند: _این چه حرفیه مادر؟ دختر به این دسته گلی، خانمی، چشماش و دیدی؟ دریا رو توی خودش جا داده بعد می گی ریخت نداره! چهارتا عملی ریختی دورت فکر کردی اونا قشنگن؟ دخترک با شنیدن حرف هایشان وا می رود و اشک هایش شره می کند. باورش نمی شد مردی که فکر می کرد بعد از سالها عشق پنهان به او رسیده باشد این گونه پسش بزند! _بابا خوشگل ترین دختر دنیا،‌نمی‌خوامش! به سینه اش می کوبد: _این دل باید بخواتش که نمی خواد، در ضمن من یکی دیگه رو صیغه خودم کردم، یکی که همه جوره می‌خوامش! بی بی سرزنش گرانه سر تکان می دهد و سر پایین می اندازد: _من‌و پیش این دختر شرمنده نکن مادر، این دختر زنته، کنارش خوابیدی، باهات خو گرفته می خوای بی آبروش کنی خانواده اش طردش کنن؟ توماج پوزخند می زند: _من بهش دستم نزدم خیالت جمع، اصلا رغبت نمیکنم! دخترک چشم گشاد می کند و باورش نمی شود که همه چیز را انکار کرده باشد! فراموش کرده بود آن شب را؟ آن شبی که تا صبح در گوشش عاشقانه خوانده بود و او را از دنیا دخترانه اش جدا کرد! هق می زند که صدایش به گوش توماج و بی بی می رسد بی بی چنگ به صورتش می اندازد  که مهوا از پشت دیوار  بیرون می آید و دستی به صورت خیسش می کشد: _اقا توماج من....من طلاق می خوام....من ازدواجم اجباری بوده حالا هم می خوام تموم شه! پسش می زد قبل از این که پس زده شود، دیگر بس بود عاشق این مرد بودن و کور شدن! توماج جا می خورد و بی بی سعی می کند میانجی گری کند: _مهوا مادر این چه حرفیه؟ شما تازه.... مهوا سرش را بالا می گیرد که توماج با دیدن چشمان مه زده و غمگینش یکه می خورد و احساس می کن. چیزی در دلش تکان خورد! _نه بی بی، من یه ماه دیگه ترمم تمومه بر میگردم روستا، به خانواده مم میگم که دیگه دلم با آقا توماج نبود، پسرعموم از قبل خواستگارم بوده مطمئنم قبول میکنه که دوباره من رو بخواد! رگ پیشانی توماج متورم می شود و با چشمامی خونین می غرد: _پسرعموت چی‌چی؟ اصلا گه می خوری تا وقتی که زنمی توی فکرت یکی دیگه س! به سمتش پا تند می کند، حتی فکر این که کسی دست به تن این دختر بزند دیوانه اش می کرد. کسی جز خودش حق نداشت لمسش کند، نه نباید! مهوا کمی می ترسد که توماج سینه به سینه اش ایستاده از بین دندان های کلید شده اش می غرد: _خودتو آماده کن! مهوا گیج و منگ نگاهش می کند که توماج در چشمانش خیره شده با پوزخند می گوید: _بی بی زنگ بزن به خانواده اش، بگو این هفته خودشون رو برسونن اینجا عروسی داریم! میخوام زنمو ببرم خونه‌ی خودم!
Показати повністю ...
مَـــسـلــــک
نویسنده:parisa hasiry🌼 رمان محجور:فایل فروشی رمان نذار از نفس بیفتم:فایل فروشی رمان حباب خیال:فایل فروشی رمان غنچه بود و پژمرد:چاپ رمان سماح: تایپ در حال فروش رمان سفید به رنگ آبی:فایل فروشی پارت گذاری منظم، روزانه🔥
159
0
_به زن حامله کار نمی دیم، برو خانم. چطور از زیر چادر فهمیده بود؟ بخاطر دیده نشدنش چادر پوشیده بودم. _اقا حامله نیستم، فقط ... مرد صاحب رستوران با اخم و تشر نگاهم کرد، نمی توانستم ول کنم و بروم، جایی نداشتم، چقدر دیگر زیر شمشادهای پارک می خوابیدم؟ _آره! معلومه، با این حال زارت حتما چاقی؟!... برو زن... قبلا پاشو خوردم... نمی شد، چکار می کردم؟ برمی گشتم پیش او که بچه را بگیرد و مثل سگ من را بیرون کند؟ _بخدا دردسر نمی‌شم، چند روزه تو پارک می‌خوابم، آقا...ظرف شویی می کنم، کسیم منو نمی بینه... مرد استغفرالهی گفت. شبیه استغفارهای او، وقتی می آمد کمی با بچه اش حرف بزند. چه می دانستم اولین لگد این بچه می شود طناب وصل من به آن جنین. _نمی بینی دختر؟ اینجا پر مَرده، منم اصلا اینجا نیستم، بری ظرف شویی اون پشت؟ فکر می کنی حامله ای دیگه... لااله الله... بشین اون گوشه بگم یه غذا برات بیارن، داری می میری. می نشینم، بغضم می شکند، کاش همان دست فروشی می کردم، لیف می بافتم، گلسر درست می کردم، حداقل برای یک لقمه نان حرف هر کس و ناکس را نمی شنیدم. _بخور... من کارگر زن نمی خوام، پشت شیشه هم زدم. روبرویم می نشیند، قد و هیکل درشتی دارد، اخمهایش انگار ذاتی ست، چینهای روی پیشانی، ریش و سبیل مرتب، مردانه است... دستهای پهنش بشقاب پر از کباب و برنج را جلویم می گذارد...بوی کباب مدهوش کننده است. _چرا با این شکم فرار کردی؟ راستش و بگو شاید یه فکری کردم. طعم کباب انگار به معده نرفته به جان آن جنین بدبخت چسبید که شروع کرد به تکان خورد، اشکهایم جاری شد. _حلاله یا... غذا را نجویده قورت دادم... _بخدا بچم حلاله، بابا داره... آرنج روی میز تکیه داد و ارام تر حرف زد. _گریه نکن... غذاتو بخور...باباش کجاست؟ چرا باید از دست شوهرت ... انگار گلویم خشک شد، بی اختیار دلم حرف زدن می خواست. _گفتم حلاله، بابا داره... ولی باباش شوهرم که نیست... ابروهایش با تعجب بالا می پرد و من لب می گزم... از کدام درد بگویم که بعدا نخواهد سو استفاده کند؟ _یعنی چی دخترجون؟ ... چه چیزا که ادم نمی شنوه. _بهم کار می دین؟ بخدا تمیزکاری میکنم، مزاحم کسی نمیشم، اصلا میرم شبا این جاها که برای زنایی مثل منه... فقط... ظرف غذا پشت اشکهایم می لرزد. _تعریف کن ببینم چرا فرار کردی، من زن خراب ... تنم می لرزد، از جا می پرم، گور پدر کار و غذا ... _من زن خراب نیستم اقا، رحممو دادم به یکی که پسر میخواست... گناه کردم؟ ... گفت برای پسر پول میده... اول گفتن پسره ولی هفته‌ی پیش گفتن دختره اشتباه شده... می دونم باباش دختر نمی خواست... چکارش کنم؟ بچم کامله، بکشمش؟ ... درد درون تنم می پیچد، کمرم، ضعف دارم و دخترک می پیچد... _بشین دختر...چرا داد می زنی؟ مگه گفتم ... لااله الله... بشین غذات و بخور... بلدی از یه زن پرستاری کنی؟ ... ننم پیره دنبال پرستارم... با ان صدای کلفتش انگار صدای خدا باشد، قلبم روشن می شود... از جا  می پرم، اینبار با ذوق... _به خدا که عین گل نگهشون میدارم، قبلا از مادربزرگم نگهداری می کردم... اخم می کند و من حرف می برم، قیافه اش زیادی جدی و خشن است. _با این بچه چکار می کنی؟ ... باباش دردسر میشه برات. می نشینم، به هر حال که باید بداند... مرد هم می نشیند. _میدونم نمیخوادش آقا، باباش پولداره... پسر می‌خواد... نمیخواد زن بگیره...یه پسر میخواد وارثش بشه...بدونه دختره میگه بنداز، ولی...۶ ماهشه...جون داره...ببینین... غذا خوردم لگد می زنه...گرسنش... حرفم را میخورم، چکار می کنم؟ نگاه مرد روی آن برآمدگی کوچک شکمم زیر لباس قفل شده، چادرم را می بندم... _غذاتو بخور میبرمت پیش ننم، من بیشتر وقتا سر کارم، نمی رسم بمونم پیشش. ذوق می کنم... کاش زشت نبود که دستش را ببوسم. _اقا پشیمون نمی شین...بخدا آقا... _امیرحسین، اسمم اینه... اسم تو چیه؟ من و من می کنم برای گفتن، دست به سینه نگاهم می کند، اخمش به کارگری که نزدیک می شود حتی من را می ترساند. _آلما اقا...یعنی... قبول کردین استخدامم کنین؟... من ضامن ندارم... راستش یه مادربزرگ داشتم که ... از جا بلند می شود، حرفم را قطع می کنم. بنظر بداخلاق نمی امد ولی جدی ست. _غذاتو بخور تا بریم...کلی کار دارم دخترجون، برو با ننم صبح تا شب حرف بزن...غذامذام از همین رستورانام میاد ... پسر... غذا خانمو بیا ببر گرم کن... باورم نمی شود... بالاخره یک کار پیدا کرده بودم با جایی برای ماندن...اما چرا کمکم می کرد؟ این چند روز مردی را ندیدم که در ازای کار چیزی حرام نخواهد... _آقا؟...این چند روز مردی ندیدم که... خب... می دونید دیگه...  ببخشید، ولی چرا کمکم می کنید؟ از من که چیزی ... اخم می کند. _غذاتو خوردی پاشو، گرگ زیاد دیدی بچه مرد ندیدی.
Показати повністю ...
524
2

sticker.webp

64
0
صدام می‌زد «جوجه‌اردک زشت» و نمی‌دونست قلبم براش می‌تپه… من قاتی اون یکی نوه‌های قشنگِ عمارتِ شاه‌بابا، هیچ‌وقت به چشم امیرپارسا نمی‌اومدم. هرچی بزرگ‌تر شدم، بهم بی‌توجه‌تر شد! وقتی برای دوره‌ی «جواهرشناسی» رفت آمریکا، تصمیم گرفتم شبانه‌روز تلاش کنم و قهرمان تکواندو بشم. دلم می‌خواست یه روزی به چشمش بیام و دوستم داشته باشه. چند سال بعد، از آمریکا برگشت، ولی جذاب‌تر و سرسخت‌تر و مغرورتر از قبل! حالا مثل یوزارسیفْ چشم همه‌ی زنا دنبالش بود و اون از جنس مخالف فرار می‌کرد🫠 اسم هر دختری می‌اووردن می‌گفت نه! کم‌کم شایعات زیاد شد. مردم می‌گفتن تو آمریکا با زن دیگه‌ای بوده. شاه‌بابا دستور داد برای بستنِ دهن بقیه‌ام که شده فورا با دخترخاله‌م ازدواج کنه! 💔 شبی که تو اتاقم گریه می‌کردم، امیر اومد سراغم… یه عروسک قوی سفید گذاشت پشت پنجره‌ و پیام داد: «چه‌جوری به این آدما بفهمونم دل من پیش جوجه‌اردکِ زشت دیروز و قوی قشنگِ امروز گیره، پناه‌خانم؟» عاشقانه‌ای هیجانی پر از اتفاقات غیرقابل‌پیشبینی که تا الان بیش از ۷۰ هزار مخاطب داره❌
Показати повністю ...

IMG_2450.MP4

29
0
دختره بکسوره و با اینکه حامله اس ، شریک کاری جدید شوهرشو به باد کتک میگیره و ....😱😂 در با شدت به دیوار کوبیده شد و نگهبان هراسان لب زد _ آقا آب توی دستتونه بذارین زمین که بدبخت شدیم‌ شاهرخ خونسرد ابرویی بالا انداخت و گفت : _ چیشده ؟؟ نگاهی به ساعت انداخت و کلافه لب زد _ این مرتیکه کجا موند ؟؟ نگهبان مِن و مِن کنان گفت : _ بیمارستانه آقا شاهرخ با تعجب ابرویی بالا و گفت : _ بیمارستان چیکار میکنه ؟؟ مهراب پوزخندی زد و از پشت نگهبان گفت : _ دست گل خانومته ، پاشو باید بریم نگهبان هم به تایید حرف مهراب گفت : _ بله آقا ، جلوی در شرکت تا بیایم وارد عمل بشیم ، خانومتون به باد کتک گرفتنش !!! شاهرخ با شنیدن این حرف عاصی شده نفس بلندی کشید و بلند شد و زیر لب زمزمه کرد _ آدمت میکنم دختره ی کله شق ، صبر کن فقط برسم که پوستتو میکنم !!! قبل از اینکه پا از اتاق بیرون بذاره ، صدای طلبکار برفین بلند شد _ لازم نکرده بیاین !! خوب حسابشو گذاشتم کف دستش ، پسره ی لاشی !! مهراب پوزخندی از خنده زد و گفت : _ ری..دی بچه !! میدونی کیو زیر بار کتک گرفتی ؟؟ دخترک دست به سینه شد و گفت : _ هر کی میخواد باشه !! میدونی به من چه پیشنهادی داد ؟؟ شاهرخ با شنیدن این حرف اخمهاش رفت توی هم و خشن لب زد _ کامل زر بزن ببینم باز چیکار کردی ؟؟ زن حامله این کارارو میکنه ؟؟ با ترس نگاهی به شاهرخ انداخت و لب گزید و یه دفعه زد زیر گریه _ دلم خیلی درد میکنه شاهرخ ، نکنه بچه طوریش شده ؟؟ شاهرخ با جدیت نزدیکش شد و تشر زد _ نمیتونی مثل بچه ی آدم بشینی سرِجات نه ؟؟؟ هر کی گفت بالای چشمت ابروئه باید لت و پارش کنی ؟؟ اونم با این اوضاعت ؟؟؟ نگفتی یه بلایی سرت میاره؟؟ با نگرانی دست روی شکم دخترک گذاشت و با همون جدیت لب زد _ خیلی درد میکنه ؟؟ برفین با بغض لب زد _ بغلم کن ، اینقدر به من تشر نزن یادت رفته من زنتم ؟؟ مهراب با خنده گفت : _ انگار قربون صدقه ی خون خانوم اومده پایین که داره پاچه ی این و اونو میگیره ، عرصه رو براتون خالی میکنم گفت و همراه نگهبان از اتاق خارج شدن _ آره ننر من ؟؟ گفت و .... برفین ، دختر ریزه میزه ایه که زن کله گنده ی مافیای مخدر ، شاهرخ اخگریه !!! و از قضا دخترعمو و تک دختر خاندانشون هم هست !! و با اینکه #باردار هم هست ولی با این حال از بس شیطون و زبون نفهمه هر روز یه دسته گل به آب میده !!! پارت واقعی رمان ❌ کپی اکیدا ممنوع ❌
Показати повністю ...
17
0
-زن سید محمد شیشه های خونه  حاجی رو آورده پایین، انگار فهمیده واسه شوهرش میخوان زن دوم بگیرن. صدای جیغ دخترک تا وسط کوچه می امد. -واسه شوهر من میخوایید برید خواستگاری؟ جرتون میدم. بلند جیغ کشید و قندان را به سمت مادرشوهرش پرت کرد که زن جا خالی داد و قندان به دیوار کوبیده شد و هزار تکه شد. زن روی پا زد و شیون کرد. -وای خداااا...یکی بیاد این سلیطه رو جمع کنه. نفس مارو بریده. همین دریدگی هارو کردی که محمدم می‌خواد طلاقت بده. برفین حس کرد کله‌اش داغ کرده. به خدا که کله‌ی محمد را می‌کند. -محمد؟! محمد!؟ من محمدو تیکه تیکه می‌کنم...به وقت خلوت لالایی عاشقونه میخونه دم گوشم حالا هوس زن گرفتن کرده!؟ محمد کدوم گورستونی هستیییی این را بلند تر جیغ کشید که همزمان محمد هول زده پله های را بالا امد و وارد خانه شد. از اهل بازار شنیده بود که زنِ وزه و زبان درازش، محله را روی سرش گذاشته است. -برفین!؟ چی شده عزیزم...مامان، چه خبره. از زن دریده‌ت بپرس. خودشو زده به کلی گری. برفین با خشم به سمت زن حمله کرد  که محمد سریع به خود جنبید و مهارش کرد. -من دریده‌م یا تو که واسه شوهر من زن جدید لقمه گرفتی!؟ فکر کردی مثل زنای بی دست و پا میشینم نگاهتون می‌کنم تا سرم هوو بیارید،  همتونو به آتیش می‌کشیم. محمد مانده بود بخندد یا گریه کند. کشان کشان، نیم وجب دختر را که ان خم زور معلوم نبود از کجا اورده است با خود به اتاق مشترکان بود. -برفین جان...دورت بگردم اروم لاش. زنِ چی کشک چی!؟ من همین تو برا هفت جدم بسی، مگه خرم تقلا کرد که از دستش فرار کند. -ولم کن محمد...من هرچی هیچی نمی‌گم زبون مادرت دراز تر میشه سرم. خجالتم نمیکشه واسه مردی که زن حامله داره میخواد بره خواستگاری. دیگر کم اورد که با بغض این را گفت محمد شوکه همانطور خشکش زد. -چی...چی گفتی برفین!؟ با بغض دستش را پست و داد زد -همون که شنیدی، به خدا محمد بلایی سرت میارم مرغای اسمون به حالت گریه کنن. محمد با شوق خندید و برفین محکم در اغوش فشرد. -محمد دورت چشات بگرده من خودم نوکرتم...جان محمد راست گفتی؟ دارم بابا میشم.... پسرمون همینقدر آروم و سربه زیر و دخترمون همینقدر دریده و سلیطه😁😁😁 امان از روزی که دل پسرمون گرفتار بشه و برفین خانوم پدر صاحبشو داره. اقا محمد کلی بدبختی داره با این زنی که از دیوار راستم بالا میره و دست هرچی پسر بچه شیطونه از پشت بشه😂😁
Показати повністю ...
39
0
باصدای باز و بسته شدن در خونه با اضطرابی که سرتا پامو فرا گرفته بود گردن چرخوندم. طبق روال این مدت دختری همراهش بود. فکم هیستریک وار شروع به لرزیدن کرد که زیر لب تشری به خودم زدم: _آروم باش نازنین! شوهرم دست دور کمر دختره پیچونده بود و با ته ریش جذاب مردونه اش زیر گردن اونو قلقلک می‌داد. صدای خنده های مستانه اشون فضای خونه رو پر کرده بود. قلبم دیوونه وار خودشو به در و دیوار سینه ام کوبید اما بازم خودمو کنترل کردم. و تمام فشاری که تحمل می کردمو سر دستای مشت شده ام خالی کردم. خواستم بچرخم تا بیشتر از اون له شدنمو نبینم که صداش مانعم شد. _هی دختر! با من بود؟! منی که یک عمر جز عشقم و نفسم چیزی از زبونش نشنیده بودم! سرمو بالا اوردم و با چشمایی که هرلحظه منتظر ریزش بود و من سخت داشتم کنترلش می کردم نگاهش کردم. _بله؟ _بیا اینجا! قدم های لرزونم به طرفش حرکت کردند. _بشین روی مبل! سر از کارهاش در نمی اوردم اما کاری که گفت انجام دادم و روی اولین مبل سر راهم نشستم. توان نگاه کردن بهشون نداشتم. نمی تونستم ببینم دستایی که یه روزی جز نوازش کردن من کاری بلد نبودن الان دور کمر باریک یه دختر دیگه قفل شده باشه..! _عشقم؟ می دونستم با اون دختره اس.. از شدت فشار زیادی که تحمل می کردم پلک روی هم گذاشتم و بازم طبق معمول حرفی نزدم. _جونم؟ جونم داشت بالا میومد و خاطرات خوش گذشتمون داشت جلو چشمم زنده میشد و انگار قصد جونمو کرده بودن! _این دختره رو می بینی؟ صدای پوزخند اون دختره به گوشم رسید و مصطفی ادامه داد: _این حتی عرضه ی بچه اوردنم نداره! صدای ترک ترک شدن قلبمو به خوبی می شنیدم و هرلحظه پلک هام بیشتر روی هم فشرده میشد. _دکترا دیگه ازش ناامید شدن دیگه دارویی توی داروخونه ها نیست که نخورده باشه! لباسم زیر دستم مچاله شد و باز هم چیزی نگفتم. فقط می شنیدم و می شکستم.. می شنیدم و جون می دادم.. _اما الان می خوام یه کاری کنم که بی عرضگیشو گردن حکمت خدا نندازه.. می خوام تو رو پیش چشمش حامله کنم تا بفهمه هرکسی لیاقت نطفه ی مصطفی رو نداره! با این حرف به سرعت لای پلک هام باز شد. نه نه.. اون اینکارو بامن نمی کرد.. مطمئنم اینکارو نمی کرد! تقاص خطای من هرچی که بود این نبود.. می دونستم داشت بازم اذیتم می کرد.. من هنوزم توان زخم زبوناشو داشتم اما این یکیو نه.. تمام این مدت خودمو با این خیال که اون با هیچکدوم از دخترایی که خونه می اورد همخواب نمیشد دلداری دادم.. می دونستم تمام کاراش از روی کینه است.. اما حالا.. با نشستن دستاش روی دکمه های لباس اون دختر زیر پلکم هیستیریک نبض زد. سرمو به چپ و راست تکون دادم و اما اون با لبخند ترسناکی به کارش ادامه می داد. نفس توی سینه ام حبس شد. و اون لباس دختره رو از تنش بیرون کشید. حالا تنها با یک لباس زیر مقابلم ایستاده بود و با نگاه خماری به شوهرم زل زده بود. با نشستن دستش روی کمر شلوار دختره تندی از جا بلند شدم. طوری که مبل با صدای بدی روی پارکت های کف خونه کشیده شد. _بتمرگ سرجاااات! بی توجه به تشرش به طرفش قدم برداشتم. سینه ام سخت تکون می خورد و هر لحظه امکان داشت نفسم قطع بشه و اون همون لحظه شلوار دختر و از پاش بیرون کشید. با زانو روی زمین افتادم و دستام چسبید به مچ جفت دستاش.. با نفس های سختی سرمو تکون دادم. _نه مصطفی نه.. تو با من اینکارو نمی کنی نه.. اما جوابم شد تنها نیشخند بی رحمش.. مچ دستاشو با ضرب از توی دستام بیرون کشید و لبهاشو گذاشت روی لبهای اون دختر.. خدایا کمکم کن.. نذار همین یه ذره احساسمم از بین بره.. ما برای عشق بینمون کم بیچارگی نکشیده بودم.. خدایا نذار همین یه ذره هم از بین بره.. به پاهاش چسبیدم و سعی کردم از اون دختر دورش کنم. _غلط کردم مصطفی غلط کردم تو گفتی بچه نمیخای من گوش ندادم.. تو گفتی فقط من برات مهمم اما من خاکبرسر نفهمیدم.. غلط کردم ببخش بگذر از خطاهام بگذر مصطفی.. اما بی توجه به التماس هام همونطور چسبیده به لبهای اون دختر لگدی نثار من کرد که پرت شدم روی مبل پشت سرم.. دستاش هرلحظه پیشروی می کرد و من داشتم جون دادنمو به چشم می دیدم.. ضربه ای نثار گلدون روی میز کردم. گلدون افتاد و به چند تیکه شیشه ی شکسته تبدیل شد. یه تیکه از شیشه رو برداشتم و روی شاهرگم قرار دادم. و اون اونقد غرق عشق و حالش بود که متوجه نشد. شیشه رو آروم آروم روی شاهرگم کشیدم و صحنه هایی پشت پلک های بسته ام زنده شد. صحنه ی اولین دیدارمون توی اکیپ کوهنوردی.. دوستیمون.. رابطه ی مخفیانه مون.. فهمیدن بابا و منع کردنم از دیدن مصطفی.. خواستگاریمون و در نهایت صحنه ی ازدواجمون با جاری شدن خون روی دستم یکی شد.
Показати повністю ...
21
0

sticker.webp

189
0
دختره بکسوره و با اینکه حامله اس ، شریک کاری جدید شوهرشو به باد کتک میگیره و ....😱😂 در با شدت به دیوار کوبیده شد و نگهبان هراسان لب زد _ آقا آب توی دستتونه بذارین زمین که بدبخت شدیم‌ شاهرخ خونسرد ابرویی بالا انداخت و گفت : _ چیشده ؟؟ نگاهی به ساعت انداخت و کلافه لب زد _ این مرتیکه کجا موند ؟؟ نگهبان مِن و مِن کنان گفت : _ بیمارستانه آقا شاهرخ با تعجب ابرویی بالا و گفت : _ بیمارستان چیکار میکنه ؟؟ مهراب پوزخندی زد و از پشت نگهبان گفت : _ دست گل خانومته ، پاشو باید بریم نگهبان هم به تایید حرف مهراب گفت : _ بله آقا ، جلوی در شرکت تا بیایم وارد عمل بشیم ، خانومتون به باد کتک گرفتنش !!! شاهرخ با شنیدن این حرف عاصی شده نفس بلندی کشید و بلند شد و زیر لب زمزمه کرد _ آدمت میکنم دختره ی کله شق ، صبر کن فقط برسم که پوستتو میکنم !!! قبل از اینکه پا از اتاق بیرون بذاره ، صدای طلبکار برفین بلند شد _ لازم نکرده بیاین !! خوب حسابشو گذاشتم کف دستش ، پسره ی لاشی !! مهراب پوزخندی از خنده زد و گفت : _ ری..دی بچه !! میدونی کیو زیر بار کتک گرفتی ؟؟ دخترک دست به سینه شد و گفت : _ هر کی میخواد باشه !! میدونی به من چه پیشنهادی داد ؟؟ شاهرخ با شنیدن این حرف اخمهاش رفت توی هم و خشن لب زد _ کامل زر بزن ببینم باز چیکار کردی ؟؟ زن حامله این کارارو میکنه ؟؟ با ترس نگاهی به شاهرخ انداخت و لب گزید و یه دفعه زد زیر گریه _ دلم خیلی درد میکنه شاهرخ ، نکنه بچه طوریش شده ؟؟ شاهرخ با جدیت نزدیکش شد و تشر زد _ نمیتونی مثل بچه ی آدم بشینی سرِجات نه ؟؟؟ هر کی گفت بالای چشمت ابروئه باید لت و پارش کنی ؟؟ اونم با این اوضاعت ؟؟؟ نگفتی یه بلایی سرت میاره؟؟ با نگرانی دست روی شکم دخترک گذاشت و با همون جدیت لب زد _ خیلی درد میکنه ؟؟ برفین با بغض لب زد _ بغلم کن ، اینقدر به من تشر نزن یادت رفته من زنتم ؟؟ مهراب با خنده گفت : _ انگار قربون صدقه ی خون خانوم اومده پایین که داره پاچه ی این و اونو میگیره ، عرصه رو براتون خالی میکنم گفت و همراه نگهبان از اتاق خارج شدن _ آره ننر من ؟؟ گفت و .... برفین ، دختر ریزه میزه ایه که زن کله گنده ی مافیای مخدر ، شاهرخ اخگریه !!! و از قضا دخترعمو و تک دختر خاندانشون هم هست !! و با اینکه #باردار هم هست ولی با این حال از بس شیطون و زبون نفهمه هر روز یه دسته گل به آب میده !!! پارت واقعی رمان ❌ کپی اکیدا ممنوع ❌
Показати повністю ...
53
1
باصدای باز و بسته شدن در خونه با اضطرابی که سرتا پامو فرا گرفته بود گردن چرخوندم. طبق روال این مدت دختری همراهش بود. فکم هیستریک وار شروع به لرزیدن کرد که زیر لب تشری به خودم زدم: _آروم باش نازنین! شوهرم دست دور کمر دختره پیچونده بود و با ته ریش جذاب مردونه اش زیر گردن اونو قلقلک می‌داد. صدای خنده های مستانه اشون فضای خونه رو پر کرده بود. قلبم دیوونه وار خودشو به در و دیوار سینه ام کوبید اما بازم خودمو کنترل کردم. و تمام فشاری که تحمل می کردمو سر دستای مشت شده ام خالی کردم. خواستم بچرخم تا بیشتر از اون له شدنمو نبینم که صداش مانعم شد. _هی دختر! با من بود؟! منی که یک عمر جز عشقم و نفسم چیزی از زبونش نشنیده بودم! سرمو بالا اوردم و با چشمایی که هرلحظه منتظر ریزش بود و من سخت داشتم کنترلش می کردم نگاهش کردم. _بله؟ _بیا اینجا! قدم های لرزونم به طرفش حرکت کردند. _بشین روی مبل! سر از کارهاش در نمی اوردم اما کاری که گفت انجام دادم و روی اولین مبل سر راهم نشستم. توان نگاه کردن بهشون نداشتم. نمی تونستم ببینم دستایی که یه روزی جز نوازش کردن من کاری بلد نبودن الان دور کمر باریک یه دختر دیگه قفل شده باشه..! _عشقم؟ می دونستم با اون دختره اس.. از شدت فشار زیادی که تحمل می کردم پلک روی هم گذاشتم و بازم طبق معمول حرفی نزدم. _جونم؟ جونم داشت بالا میومد و خاطرات خوش گذشتمون داشت جلو چشمم زنده میشد و انگار قصد جونمو کرده بودن! _این دختره رو می بینی؟ صدای پوزخند اون دختره به گوشم رسید و مصطفی ادامه داد: _این حتی عرضه ی بچه اوردنم نداره! صدای ترک ترک شدن قلبمو به خوبی می شنیدم و هرلحظه پلک هام بیشتر روی هم فشرده میشد. _دکترا دیگه ازش ناامید شدن دیگه دارویی توی داروخونه ها نیست که نخورده باشه! لباسم زیر دستم مچاله شد و باز هم چیزی نگفتم. فقط می شنیدم و می شکستم.. می شنیدم و جون می دادم.. _اما الان می خوام یه کاری کنم که بی عرضگیشو گردن حکمت خدا نندازه.. می خوام تو رو پیش چشمش حامله کنم تا بفهمه هرکسی لیاقت نطفه ی مصطفی رو نداره! با این حرف به سرعت لای پلک هام باز شد. نه نه.. اون اینکارو بامن نمی کرد.. مطمئنم اینکارو نمی کرد! تقاص خطای من هرچی که بود این نبود.. می دونستم داشت بازم اذیتم می کرد.. من هنوزم توان زخم زبوناشو داشتم اما این یکیو نه.. تمام این مدت خودمو با این خیال که اون با هیچکدوم از دخترایی که خونه می اورد همخواب نمیشد دلداری دادم.. می دونستم تمام کاراش از روی کینه است.. اما حالا.. با نشستن دستاش روی دکمه های لباس اون دختر زیر پلکم هیستیریک نبض زد. سرمو به چپ و راست تکون دادم و اما اون با لبخند ترسناکی به کارش ادامه می داد. نفس توی سینه ام حبس شد. و اون لباس دختره رو از تنش بیرون کشید. حالا تنها با یک لباس زیر مقابلم ایستاده بود و با نگاه خماری به شوهرم زل زده بود. با نشستن دستش روی کمر شلوار دختره تندی از جا بلند شدم. طوری که مبل با صدای بدی روی پارکت های کف خونه کشیده شد. _بتمرگ سرجاااات! بی توجه به تشرش به طرفش قدم برداشتم. سینه ام سخت تکون می خورد و هر لحظه امکان داشت نفسم قطع بشه و اون همون لحظه شلوار دختر و از پاش بیرون کشید. با زانو روی زمین افتادم و دستام چسبید به مچ جفت دستاش.. با نفس های سختی سرمو تکون دادم. _نه مصطفی نه.. تو با من اینکارو نمی کنی نه.. اما جوابم شد تنها نیشخند بی رحمش.. مچ دستاشو با ضرب از توی دستام بیرون کشید و لبهاشو گذاشت روی لبهای اون دختر.. خدایا کمکم کن.. نذار همین یه ذره احساسمم از بین بره.. ما برای عشق بینمون کم بیچارگی نکشیده بودم.. خدایا نذار همین یه ذره هم از بین بره.. به پاهاش چسبیدم و سعی کردم از اون دختر دورش کنم. _غلط کردم مصطفی غلط کردم تو گفتی بچه نمیخای من گوش ندادم.. تو گفتی فقط من برات مهمم اما من خاکبرسر نفهمیدم.. غلط کردم ببخش بگذر از خطاهام بگذر مصطفی.. اما بی توجه به التماس هام همونطور چسبیده به لبهای اون دختر لگدی نثار من کرد که پرت شدم روی مبل پشت سرم.. دستاش هرلحظه پیشروی می کرد و من داشتم جون دادنمو به چشم می دیدم.. ضربه ای نثار گلدون روی میز کردم. گلدون افتاد و به چند تیکه شیشه ی شکسته تبدیل شد. یه تیکه از شیشه رو برداشتم و روی شاهرگم قرار دادم. و اون اونقد غرق عشق و حالش بود که متوجه نشد. شیشه رو آروم آروم روی شاهرگم کشیدم و صحنه هایی پشت پلک های بسته ام زنده شد. صحنه ی اولین دیدارمون توی اکیپ کوهنوردی.. دوستیمون.. رابطه ی مخفیانه مون.. فهمیدن بابا و منع کردنم از دیدن مصطفی.. خواستگاریمون و در نهایت صحنه ی ازدواجمون با جاری شدن خون روی دستم یکی شد.
Показати повністю ...
53
0
صدام می‌زد «جوجه‌اردک زشت» و نمی‌دونست قلبم براش می‌تپه… من قاتی اون یکی نوه‌های قشنگِ عمارتِ شاه‌بابا، هیچ‌وقت به چشم امیرپارسا نمی‌اومدم. هرچی بزرگ‌تر شدم، بهم بی‌توجه‌تر شد! وقتی برای دوره‌ی «جواهرشناسی» رفت آمریکا، تصمیم گرفتم شبانه‌روز تلاش کنم و قهرمان تکواندو بشم. دلم می‌خواست یه روزی به چشمش بیام و دوستم داشته باشه. چند سال بعد، از آمریکا برگشت، ولی جذاب‌تر و سرسخت‌تر و مغرورتر از قبل! حالا مثل یوزارسیفْ چشم همه‌ی زنا دنبالش بود و اون از جنس مخالف فرار می‌کرد🫠 اسم هر دختری می‌اووردن می‌گفت نه! کم‌کم شایعات زیاد شد. مردم می‌گفتن تو آمریکا با زن دیگه‌ای بوده. شاه‌بابا دستور داد برای بستنِ دهن بقیه‌ام که شده فورا با دخترخاله‌م ازدواج کنه! 💔 شبی که تو اتاقم گریه می‌کردم، امیر اومد سراغم… یه عروسک قوی سفید گذاشت پشت پنجره‌ و پیام داد: «چه‌جوری به این آدما بفهمونم دل من پیش جوجه‌اردکِ زشت دیروز و قوی قشنگِ امروز گیره، پناه‌خانم؟» عاشقانه‌ای هیجانی پر از اتفاقات غیرقابل‌پیشبینی که تا الان بیش از ۷۰ هزار مخاطب داره❌
Показати повністю ...

IMG_2450.MP4

90
0
-زن سید محمد شیشه های خونه  حاجی رو آورده پایین، انگار فهمیده واسه شوهرش میخوان زن دوم بگیرن. صدای جیغ دخترک تا وسط کوچه می امد. -واسه شوهر من میخوایید برید خواستگاری؟ جرتون میدم. بلند جیغ کشید و قندان را به سمت مادرشوهرش پرت کرد که زن جا خالی داد و قندان به دیوار کوبیده شد و هزار تکه شد. زن روی پا زد و شیون کرد. -وای خداااا...یکی بیاد این سلیطه رو جمع کنه. نفس مارو بریده. همین دریدگی هارو کردی که محمدم می‌خواد طلاقت بده. برفین حس کرد کله‌اش داغ کرده. به خدا که کله‌ی محمد را می‌کند. -محمد؟! محمد!؟ من محمدو تیکه تیکه می‌کنم...به وقت خلوت لالایی عاشقونه میخونه دم گوشم حالا هوس زن گرفتن کرده!؟ محمد کدوم گورستونی هستیییی این را بلند تر جیغ کشید که همزمان محمد هول زده پله های را بالا امد و وارد خانه شد. از اهل بازار شنیده بود که زنِ وزه و زبان درازش، محله را روی سرش گذاشته است. -برفین!؟ چی شده عزیزم...مامان، چه خبره. از زن دریده‌ت بپرس. خودشو زده به کلی گری. برفین با خشم به سمت زن حمله کرد  که محمد سریع به خود جنبید و مهارش کرد. -من دریده‌م یا تو که واسه شوهر من زن جدید لقمه گرفتی!؟ فکر کردی مثل زنای بی دست و پا میشینم نگاهتون می‌کنم تا سرم هوو بیارید،  همتونو به آتیش می‌کشیم. محمد مانده بود بخندد یا گریه کند. کشان کشان، نیم وجب دختر را که ان خم زور معلوم نبود از کجا اورده است با خود به اتاق مشترکان بود. -برفین جان...دورت بگردم اروم لاش. زنِ چی کشک چی!؟ من همین تو برا هفت جدم بسی، مگه خرم تقلا کرد که از دستش فرار کند. -ولم کن محمد...من هرچی هیچی نمی‌گم زبون مادرت دراز تر میشه سرم. خجالتم نمیکشه واسه مردی که زن حامله داره میخواد بره خواستگاری. دیگر کم اورد که با بغض این را گفت محمد شوکه همانطور خشکش زد. -چی...چی گفتی برفین!؟ با بغض دستش را پست و داد زد -همون که شنیدی، به خدا محمد بلایی سرت میارم مرغای اسمون به حالت گریه کنن. محمد با شوق خندید و برفین محکم در اغوش فشرد. -محمد دورت چشات بگرده من خودم نوکرتم...جان محمد راست گفتی؟ دارم بابا میشم.... پسرمون همینقدر آروم و سربه زیر و دخترمون همینقدر دریده و سلیطه😁😁😁 امان از روزی که دل پسرمون گرفتار بشه و برفین خانوم پدر صاحبشو داره. اقا محمد کلی بدبختی داره با این زنی که از دیوار راستم بالا میره و دست هرچی پسر بچه شیطونه از پشت بشه😂😁
Показати повністю ...
167
2

sticker.webp

440
0
صدام می‌زد «جوجه‌اردک زشت» و نمی‌دونست قلبم براش می‌تپه… من قاتی اون یکی نوه‌های قشنگِ عمارتِ شاه‌بابا، هیچ‌وقت به چشم امیرپارسا نمی‌اومدم. هرچی بزرگ‌تر شدم، بهم بی‌توجه‌تر شد! وقتی برای دوره‌ی «جواهرشناسی» رفت آمریکا، تصمیم گرفتم شبانه‌روز تلاش کنم و قهرمان تکواندو بشم. دلم می‌خواست یه روزی به چشمش بیام و دوستم داشته باشه. چند سال بعد، از آمریکا برگشت، ولی جذاب‌تر و سرسخت‌تر و مغرورتر از قبل! حالا مثل یوزارسیفْ چشم همه‌ی زنا دنبالش بود و اون از جنس مخالف فرار می‌کرد🫠 اسم هر دختری می‌اووردن می‌گفت نه! کم‌کم شایعات زیاد شد. مردم می‌گفتن تو آمریکا با زن دیگه‌ای بوده. شاه‌بابا دستور داد برای بستنِ دهن بقیه‌ام که شده فورا با دخترخاله‌م ازدواج کنه! 💔 شبی که تو اتاقم گریه می‌کردم، امیر اومد سراغم… یه عروسک قوی سفید گذاشت پشت پنجره‌ و پیام داد: «چه‌جوری به این آدما بفهمونم دل من پیش جوجه‌اردکِ زشت دیروز و قوی قشنگِ امروز گیره، پناه‌خانم؟» عاشقانه‌ای هیجانی پر از اتفاقات غیرقابل‌پیشبینی که تا الان بیش از ۷۰ هزار مخاطب داره❌
Показати повністю ...

IMG_2450.MP4

288
0
#پارت_واقعی_رمان _من عاشقتم توام عاشقمی.. همراه با نیشخندی مقابل نگاه کارمندای شرکتش گفتم: _نیستم.. نفس نفس زد. نگاه همه ی کارمنداش روی ما بود. با رگ پیشونی برآمده و نگاه سرخی چونه ام توی دستش گرفت. احساس می کردم هر آن ممکنه خون از چشماش بیرون بپاشه.. _دارم با صدای بلند میگم.. جلو چشم همه.. دارم داد می زنم میگممم عاشقتممم می فهمی عاشقتممم.. تو هم عاشقمی.. دستشو از چونه ام پس زدم و پایین انداختم. دوباره نیشخند زدم: _نیستم.. دوباره نفس نفس زد. _هستی.. _نیستممم.. دیگه نیستممم.. می فهمی دیگه عاشقت نیستممم..اصلا دیگه برام پشیزی ارزش نداری.. _من.. من اشتباه کردم.. جلوی چشم همه دور خودش چرخید و رو به تک تک کارمندایی که مثل تماشاچی داشتن فیلم مورد علاقه شون تماشا می کردن نگاه کرد و گفت: _ من اشتباه کردم.. من اشتباه کردم.. می فهمین.. من غلط کردم.. گوه زیادی خوردم.. بچه ها من دارم جلوی چشم شماها.. شماهایی که یه عمر جلوم خم و راست شدین و آقای رئیس از دهنتون نیفتاد اعتراف می کنم که گوههه خوردم.. که غلط زیادی کردم.. چرخید و اینبار رو به من ایستاد. _می بینی نانا.. می بینی پیش همه اعتراف کردم.. ببخش التماست می کنم ببخش.. پوزخندی روی لبم نشست. _هه ببخشم؟ مقابل چشم همه دورش چرخیدم. و رو به نگاه خیره ی کارمنداش گفتم: _کدوم کارشو؟ تهمت فاحشگیشو؟ سرکوفت بچه دار نشدنمو؟ یا ازدواج مجددش جلو چشمم؟ نگاه همه گرد شد. و پوزخند من عمیق تر.. _آره این آقایی که الان برای یه بار دیگه داشتن من داره لَه لَه می زنه یه روزی جلوی چشم من توی همون محضری که طلاق منو داد چند دقیقه بعدش یکی دیگه رو عقد کرد و منو مجبور کرد بالای سرشون قند بسابم.. حالا می خواد ببخشمممممم؟؟؟ _غلط کردم نانا گوههه خوردممم.. بخدا من حتی دستتمم به اون زنیکه نخورد.. نگاه ازم گرفت. _فقط.. برا انتقام.. _انتقام از گناه نکرده آره؟ _نانا من.. فریاد کشیدم: _به من نگوووو ناااناااا.. دیگه منو اینطوری صدا نکن فهمیدییییی؟؟؟ با خشم زیپ کیفمو باز کردم طوری که زیپش پاره شد. شناسنامه ام ازش بیرون کشیدم. با حالت پرخاشگری اشک زیر چشممو پاک کردم. نباید اجازه میدادم بریزه.. دیگه هیچوقت نباید اشک می ریختم. لای شناسنامه ام باز کردم. ورق زدم و صفحه ی دومش اوردم. صفحه اش رو مقابل چشمای سرخش گرفتم. نگاهش روی شناسنامه ام ثابت موند. سیبک گلوش تکون خورد. و من مُردم.. منِ خاکبرسر احمق مُردم برای اون حالت زارش.. زیر پلکش نبض نبض شد. دوباره گذشته رو به یاد اوردم.. دوباره له شدنمامو.. حرفاشو.. کارهاشو.. ازدواجشو به یاد اوردم.. و با یادآوری هرکدوم اجازه ندادم احساساتم دامنمو بگیره.. احساساتمو پرت کردم گوشه ترین نقطه ی قلبم و دوباره انتقام نشوندم توی مرکز قلبم.. _خوب نگاه کن.. می بینی جای اسم همسر و می بینیییی؟؟ تیک عصبی زیر پلکش تند تر شد. و درد قلب من بیشتر.. بی رحم مثل خود گذشته اش ادامه دادم: _من ازدواج کردم پاتو از زندگی من و خانواده ام بکش بیرون.. دیگه حالم ازت بهم میخوره چه برسه بخوام به بخشیدنت حتی فکر کنم.. دندوناش با حالت لرزی تکون خورد. _دروغ میگییی دااااریییی دروغغغغ میگییییی.. با زانو جلوی پام افتاد. اما هنوزم دلم خنک نشده بود. هنوزم صدای جیلیز ویلیز قلبمو می شنیدم. صدا زدم: _سام عشقم بیایین داخل.. در شرکت باز شد و سام دست تو دست دوقلوها داخل شد. کنارم ایستادن.. نگاه مصطفی روی هرسه نفرشون دو دو زد. می دیدم داره به سختی نفس می کشه.. گفته بود بعد جداییمون ناراحتی قلبی گرفته! _یادته بهم گفتی تو عرضه ی بچه دارشدن نداری؟ گفتی هرکسی لیاقت پرورش تخم تو رو نداره؟ با دست به جفت فرشته های دوقلوم اشاره زدم. که قشنگی و ترکیبشون کنار هم چشم هرکسی رو برق مینداخت! _می بینی؟حالا کور بشه چشم هرکی که نمی تونه مادر شدنمو ببینه! من مادر شدم آقای جوادی به جای یکی خدا دوتا بچه بهم داد و اونی خدا زدتش من نبودم تو بودی چون تو لیاقت منو و عشق پاکمو نداشتی! پخش شدنش روی زمین دیدم.. کبود شدنشو دیدم.. دستش که روی قلبش مچاله شد و دیدم اما بی توجه به تیرکشیدن های قلب خودم چرخیدم و بهش پشت کردم. صدای همهمه بلند شد. صدای زنگ بزنید اورژانس.. صدای هجوم قدم های کارمندا اما توجهی نکردم و خطاب به سام و بچه ها گفتم: _بریم.. اولین قدم که به سمت درب خروجی برداشتم با صدای پناه دخترم قدم هام کف زمین چسبید. _من نمیام.. نفس توی سینه ام حبس شد. و رنگ از رخم پرید! به طرفش چرخیدم و قبل از هرگونه توبیخی از جانب من بی هوا دست سام رها کرد. _من بابای خودمو می خوام.. یه لحظه خون توی رگهام منجمد شد. بی هوا به طرف جسم پخش شده ی پدرش دوید. _بابایییی..
Показати повністю ...
98
0
#پارت_۱۶۳ دست از لبه‌ی جوب گرفتم و با شدت عق زدم. حالم داشت از رفتار خاوین به هم می خورد دست از تحقیر من بر نمی دات این مرد سرم را کمی خم کردم و از دیدن هیبتش نفسم پس رفت. سگ عظیم الجثه‌ای درست چند متری‌ام ایستاده و داشت با خشم تماشایم می‌کرد. ضربان قلبم از شدت وحشت تند شده بود و انگار می‌خواست که سینه‌ام را بشکافد. ترس قدرت تصمیم‌گیری‌ام را مختل کرده بود و در آن لحظه راهی جز دویدن و فرار به ذهنم نرسید. دستم را روی سینه‌ام گذاشتم و با خوف دویدم. دیدم که سگ هم دوید و ناباور از دیدنش کاسه‌ی چشم‌هایم پر و خالی می‌شد. یک دستم را روی شکمم گذاشتم و با هر کوبش پایم روی زمین دردی زیر شکمم حس می‌کردم و خدا را فریاد می‌زدم، اما زور و قدرت او از من بیشتر بود که تا درد وحشتانکی در پایم حس کردم با صورت به جسم سختی برخوردم و نفسم بند رفت. جسم تیزی از پشت سرم داشت پایم را می‌کشید و پاره‌ می‌کرد! دستی دور تنم پیچید و سفتی دندان‌های سگ پایم را له کرد. نفهمیدم چقدر گذشت. صدای فریادهای  مردانه‌ای در هم پیچیده بودند و من به جایی چنگ زده بودم که نمی‌دانستم کجاست! صدای خرناس سگ قطع شد و درد تا مغز استخوانم رسوخ کرد. -دریا... دریا ببین منو. بازوهایم را گرفته بود و داشت با ترس و نگرانی تماشایم می‌کرد. ضعف پشت پلک‌هایم را سنگین کرد و تنم از جانی که به یغما رفته بود، تهی شد. پلک‌هایم روی هم افتادند و صدای التماس خاوین پشت وَهم وجودم خاموش شد. پارت واقعی رمان نبود لفت بوده😌
Показати повністю ...
خـ͜͡ــؒؔـ͜͝ـاؒؔوۘۘیـ͜͡ــؒؔـ͜͝ـن
 ••﷽•• وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ  وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِين....☘ به قلم:ساقی
262
0
دختره بکسوره و با اینکه حامله اس ، شریک کاری جدید شوهرشو به باد کتک میگیره و ....😱😂 در با شدت به دیوار کوبیده شد و نگهبان هراسان لب زد _ آقا آب توی دستتونه بذارین زمین که بدبخت شدیم‌ شاهرخ خونسرد ابرویی بالا انداخت و گفت : _ چیشده ؟؟ نگاهی به ساعت انداخت و کلافه لب زد _ این مرتیکه کجا موند ؟؟ نگهبان مِن و مِن کنان گفت : _ بیمارستانه آقا شاهرخ با تعجب ابرویی بالا و گفت : _ بیمارستان چیکار میکنه ؟؟ مهراب پوزخندی زد و از پشت نگهبان گفت : _ دست گل خانومته ، پاشو باید بریم نگهبان هم به تایید حرف مهراب گفت : _ بله آقا ، جلوی در شرکت تا بیایم وارد عمل بشیم ، خانومتون به باد کتک گرفتنش !!! شاهرخ با شنیدن این حرف عاصی شده نفس بلندی کشید و بلند شد و زیر لب زمزمه کرد _ آدمت میکنم دختره ی کله شق ، صبر کن فقط برسم که پوستتو میکنم !!! قبل از اینکه پا از اتاق بیرون بذاره ، صدای طلبکار برفین بلند شد _ لازم نکرده بیاین !! خوب حسابشو گذاشتم کف دستش ، پسره ی لاشی !! مهراب پوزخندی از خنده زد و گفت : _ ری..دی بچه !! میدونی کیو زیر بار کتک گرفتی ؟؟ دخترک دست به سینه شد و گفت : _ هر کی میخواد باشه !! میدونی به من چه پیشنهادی داد ؟؟ شاهرخ با شنیدن این حرف اخمهاش رفت توی هم و خشن لب زد _ کامل زر بزن ببینم باز چیکار کردی ؟؟ زن حامله این کارارو میکنه ؟؟ با ترس نگاهی به شاهرخ انداخت و لب گزید و یه دفعه زد زیر گریه _ دلم خیلی درد میکنه شاهرخ ، نکنه بچه طوریش شده ؟؟ شاهرخ با جدیت نزدیکش شد و تشر زد _ نمیتونی مثل بچه ی آدم بشینی سرِجات نه ؟؟؟ هر کی گفت بالای چشمت ابروئه باید لت و پارش کنی ؟؟ اونم با این اوضاعت ؟؟؟ نگفتی یه بلایی سرت میاره؟؟ با نگرانی دست روی شکم دخترک گذاشت و با همون جدیت لب زد _ خیلی درد میکنه ؟؟ برفین با بغض لب زد _ بغلم کن ، اینقدر به من تشر نزن یادت رفته من زنتم ؟؟ مهراب با خنده گفت : _ انگار قربون صدقه ی خون خانوم اومده پایین که داره پاچه ی این و اونو میگیره ، عرصه رو براتون خالی میکنم گفت و همراه نگهبان از اتاق خارج شدن _ آره ننر من ؟؟ گفت و .... برفین ، دختر ریزه میزه ایه که زن کله گنده ی مافیای مخدر ، شاهرخ اخگریه !!! و از قضا دخترعمو و تک دختر خاندانشون هم هست !! و با اینکه #باردار هم هست ولی با این حال از بس شیطون و زبون نفهمه هر روز یه دسته گل به آب میده !!! پارت واقعی رمان ❌ کپی اکیدا ممنوع ❌
Показати повністю ...
103
2

sticker.webp

821
0
-همسرتون زایمان سختی داره آقا پرهان، نباید کارای سنگین انجام بده که زودتر از موعد دردش بگیره، مخصوصا تو این یه ماه آخر! پرهان دندان هایش را روی هم می سابد و سری تکان می دهد: -نترس خانم دکتر، جون سخت تر از این حرفاست! دکتر متوجه ی حرفش نمی شود و فقط سفارشات لازم را می کند! دکتر از اتاق بیرون می رود و پرهان هم با پوزخندی جلوی آیدا می ایستد: -امروز مادرم میاد اینجا، بهش کمک می کنی تا فرشا رو بشوره! الان هم پاشو برام غذا درست کن گرسنمه! سلدا با بغض از جایش بلند می شود... پرهان دیگر او را دوست نداشت! باور نمی کرد که جنین درون شکمش از خودش است نه شخص دیگری! * -پسرم انقدر زن حامله رو اذیت نکن... با اون شکمش زانو زده داره فرش می شوره، بخدا ظلمه! پرهان سرد و بی رحم از پشت شیشه سلدا را نگاه می کند و لب می زند: -وقتی داشت خیانت می کرد باید فکر این جاهاش هم می کرد، تازه دارم بهش کلی لطف می کنم که اجازه می دم بچه ی یکی دیگه رو نگه داره! عقب گرد می کند که برود اما همان لحظه مادرش فریاد می زند: -یا حضرت عباس دختره افتاده رو فرشا داره می پیچه به خودش؛ به داد برس پرهان! پرهان به سمت سلدا می دود و او را روی دست خود بلند می کند... با سرعت وحشتناکی به سمت بیمارستان می راند! -آقای محترم باید این برگه ها رو امضا کنید تا بتونیم زایمان همسرتون رو انجام بدیم! پرهان بدون نگاه امضا می کند و پس از چند ساعت بی خبری بالاخره دکتر بیرون می آید: -آقا پرهان متاسفم که باید بگم همسرتون رو حین زایمان از دست دادیم؛ فقط بچه زنده موند بعد از انتقال می تونید ببینیدش! (۷ سال بعد) -خب بچه ها هر کسی بیاد یه خاطره از مامان یا باباش تعریف کنه! اول تو بیا پارسا... به صورت گرد و تپلش نگاه می کنم و دلم غنج می رود. من از بچه ام دور افتاده بودم و برای همین مربی این مهد کودک شده بودم تا درد دلم کمی آرام شود! -من و بابام تنها با هم زندگی می کنیم، دیروز من و مادرجونم براش کیک پختیم اما بابا همه چیو خراب کرد و بعدشم زد تو صورتم حرفای بدی زد! چشمانم درشت می شوند و با نگاه به مربی دیگر می فهمم او هم به همین وضع دچار است... پدر بود یا جلاد؟ -خانم فراهانی لطفا با بابای پارسا تماس بگیرید! فراهانی پس از جویا شدن تماس می گیرد و ۴۵ دقیقه ی بعد پدرش می آید! -خانم فراهانی، اتفاقی برای پارسا افتاده که خبرم کردید؟ سر بالا می برم و نگاهم قفل می شود در چشمان آشنای پرهان! پارسا... پسر من بود؟ او هم جا می خورد و پلک هایش می پرند: -سلدا... تو زنده ای؟ پارسا با دیدن پدرش به سمتش می دود و لب می زند: -بابا، خاله سلدا همینه ها کلی مهربونه و دوسم داره! پسرم به من می گفت خاله سلدا؟ منی که تازه فهمیده بودم پارسا پسر من است!
Показати повністю ...
593
0
هووش می خواد بکشدش 😳😱😱 مثل چشمام به شوهرم اعتماد داشتم تا اینکه... - من زن اولشم. توی دلم خالی شد. به خودم نهیب زدم که امکان نداره. سعی کردم آروم باشم. - خانم فکر کنم اشتباه گرفتی. توی آسانسور گیرم انداخته بود. بوی عطرش به حدی تند بود که دلم پیچ‌میخورد. - گوش کن دختره پاپتی. تو فقط قرار بود یه بچه به یوسف من بدی. نه اینکه کنگر بخوری و لنگر بندازی. مطمئنم که خبر داشتی. برای همین از هیچ کاری برای دلبری از یوسف کم نذاشتی. من امثال تورو که جانماز آب میکشن خوب میشناسم. حالا دیگه ترسیده بودم. دستمو گذاشتم روی شکمم. کاش بچه بی گناهم این چیزها رو نشنوه. آخه بابا یوسف به من میگفت یکی یک دونه اش و به بچه تو راهیمون میگفت عزیز دردونه! - یوسف عاشق منه. تو رو گرفته فقط واسه بستن دهن باباش. قرار بود یک سال نگهت داره. یه نوه به حاجی بدی و بری گم بشی از زندگیمون. نفسم دیگه بالا نمیومد. دستمو گرفتم به دیوار که نیافتم. - خانم اشتباه گرفتی. خودم هم فهمیده بودم اشتباه نگرفته. فقط ناامیدانه نمیخواستم باور کنم.  بی رحم داشت ادامه میداد. - چطوری جا پات رو محکم کردی که هی یوسف میگه گناه داره رو نمی دونم. فقط میتونم حدس بزنم از بس جلوش از این اداها در آوردی که فکر میکنه ولت کنه مردی. قدمی بهم نزدیک شد و توی صورتم با حرص گفت: - منو نمی تونی گول بزنی شفته. کاری می کنم وقتی بچه رو به دنیا آوردی، خودت دمت رو بذاری روی کولت پشت سرت هم نگاه نکنی؟ زانوهایم لرزید. سر خوردم کنج دیوار آسانسور. زن خوش پوش و خوش بو، پوزخندی به حالم زد. - هه! آب زیر کاه افعی. مگه گل خوشبوی یوسف من نبودم؟ مگه نمیگفت نفس بوی منو گرفته؟ دستاش بوی عطر لوندر میده؟ با دیدن خون زیادی که روی زمین آسانسور راه باز کرده بود جیغ زدم. - وای بچم... نگاهمو ملتمسانه بالا آوردم. - کمکم کن. افتادم به خونریزی. زنگ بزن یوسف...زنگ بزن اورژانس... نگاه عجیبی به من انداخت. بعد خم شد ‌کیفمو برداشت. از آسانسور بیرون رفت و در رو بست. چند ثانیه بعد برق قطع شد و من تازه فهمیدم که توی یه آپارتمان خالی، توی آسانسوری که بخاطر قطع شدن برق درهاش قفل شده و بدون موبایل؛ قراره خودم و بچه توی شکمم زنده به گور بشیم. یوسف دور از چشم خانواده معشوقه اش رو عقد میکنه اما مجبور میشه با لیلی هم ازدواج کنه. همه کمک میکنن تا لیلی چیزی نفهمه. همه گولش میزنن.  یوسف خیلی زود میفهمه که دیگه دلش با معشوقه خوشگذرونش نیست و دنبال راهیه که از شرش خلاص بشه اما دیر شده چون لیلی توی آسانسور....
Показати повністю ...
"مریم چاهی" از شب ماه متولد می‌شود
مریم چاهی(مرینا) 《کپی حرام است》 رمان ها:نخجیر شیطان باد در موهایش می رقصید ایست قلبی عشق در وقت اضافه فرشته بالدار مگس محکوم‌به‌تن‌تو فایل فروشی: لونا،اقدس پلنگ،اینسامنیاک پایان تلخ نمینویسم مدیر فروش: @month_sun4
486
2
تکیه داده به در ،سیگار را پک میزند،عمیق.. دست دیگرش در جیب مشت می شود .. به تکاپوی دخترک نگاه میکند و نمی داند خود چه مرگش است..! مگر خود دیشب دخترک را تشویق نکرده بود که به زندگی اش  ادامه دهد و از آن لذت ببرد!؟ نگفته بود به یاسر فرصت دهد .!؟ پس حالا دردش چیست ؟ از فکر اینکه تا چند ساعت. دیگر گلشید شاید در آغوش آن مردک باش ،رگه‌ای پیشانی اش برجسته شده.. شب تا صبح را نخوابیده بود ..به غلط کردن افتاده اما غرور احازه نمی دهد زبان باز کند..! این روزها تلاش میکرد  گوشی برای شنیدن صدای قلب و احساساتش  نداشته باشد ..! تصور میکرد هم خانه بودنش با دخترک باعث شده وابسته شود و دلبستگی وجود ندارد اما  حالا..!؟ گردن کج میکند و دود را بیرون  می‌دهد.. با صدای گلشید از شر افکار مسموم نجات پیدا میکند .. -آرسان این یا  این یکی؟! شلوار ها را در دو دست گرفته بالا برده.. بی انصاف چقدر هم زیبا شده ..برای یاسر است این همه زیبایی!؟ -حالا چه خبرت از صبح ول وله افتاده به جونت ؟! عجله داری بری بغل اون مرتیکه ی پفیوز ؟! گلی با تعجب نگاهش میکند ..دستانش شل   می شود.. -ها!؟ -میگم چته عجله داری بری بغلش،اون اگه خوب بود که یه بار دورت نمیزد ..! -چته تو آرسان؟ مگه خودت نگفتی بهش فرصت بدم.. سیگار را به چهار چوب در فشار می‌دهد. و با ابروهای گره زده به طرف دخترک می رود .. -من غلط کردم با تو.. جای نمیری شیر فهم شدی.. -میرم.. حالا دخترک است که با او لج میکند ،اصلا بخاطر سوزاندن اوست که از صبح چیتان پیتان کرده ..! مگر او خود دخترک را بغل یاسر هل نداد! پس دردش چیست حالا.. این اواخر هر  کاری کرد به چشمش بیاد اما نشد.. -جای نمیری.. -میرم -گه خوردی تو.. محکم به دیوار میخورد و بین دیوار و  آرسان اسیر می شود.. -تونستی برو،ببینم.. -دردت چیه تو.. -دردم..؟..واقعا دردش چیست!؟ -دردم و نمیدونم اما درمونم تویی..فرصت نمیدهد و لبهای دخترک را به  کام میکشد! ⭕️داستان یک زندگی واقعی⭕️
Показати повністю ...
182
0
- تو دیگه کجا؟! حرف منیژه خانوم، لحن و حالت طلبکارانه اش، ... همه و همه باعث می شود لبخند روی لبم بماسد. هرچقدر فکر می کنم کمتر به نتیجه می رسم. من هیچ کار اشتباهی نکرده ام که مستحق نگاه پر از تحقیر جاری ام، آن هم در شب عروسی جاری دیگرم و پشت در مجلس باشم! زیر نگاهش طاقت نمی آورم و سر به زیر می شوم. - عروسی دیگه! منیژه خانوم با شنیدن این حرف قهقهه می زند. انگار که خنده دارترین جوک در تمام عمرش را شنیده باشد. میان خنده بریده بریده می گوید: از شدت دستانم را در هم قفل می کنم. منیژه خانوم با می گوید: - قلبم می شکند. تمام این رفتارها از شوهر خودم آب می خورد. اگر ژوپین مرا مجبور نمی کرد همیشه مقابل خانواده اش خم و راست شوم، هرگز جاری ام مرا خدمتکار خودشان نمی دانست. - هان چیه؟! نکنه آقا ژوپین زبون صدمتریت رو بریده داده هاپو بردتش؟! صدای آهنگ و پایکوبی از داخل خانه به گوش می رسد. - من هم به این عروسی دعوتم! با جان کندن این را به زبان می آورم و نمی گویم که من هرگز خودم را از این طایفه ندانسته ام! نمی گویم اگر اینجا مانده ام، بخاطر آن است که جای دیگری ندارم! بخاطر آنکه بعد از ازدواج از خانواده ام طرد شده ام! منیژه خانوم با از جلوی در کنار می رود و می گوید: ! دلم می خواهد موهایش را بکنم و کف دستش بگذارم. این حرف ها را باید به بچه های خودش میزد که چند سال پیش گند زد به عروسی ام! اما دندان روی جگر می گذارم و پشت سرش راه میفتم. ؟! منیژه خانوم مرا به گوشه ی سالن می برد. - همینجا بمون! درحالیکه تمام وجودم از حقارت و بغض می لرزد همانجا به تماشای رقص بقیه می ایستم. جاری ام با طنازی می چرخد و برادر شوهرم پیشانی اش را می بوسد. اجازه ی رقصیدن هم نداشتم و خبری از نگاه و بوسه ی ژوپین نبود! نگاهم به کیک چند طبقه می افتد و یاد کیک عروسی خودم می افتم. کاش به عروسی نمی آمدم... آن موقع فقط یک حسرت به دلم می ماند و حالا هزاران! به سمت در خروجی میروم که نگاهم به ژوپین می افتد که در حال رقص با دختری است. خودم خوب می دانستم ژوپین دوست دختر دارد، اما انتظار نداشتم در جمع خانوادگی ای که من هم هستم چنین کاری انجام دهد! ژوپین نگاهش که به من می افتد به سمتم می آید و می غرد: - اما خودت این لباس رو برام خریدی! - بسه بسه! واسه من بلبل زبونی نکن! الان هم میری بیرون سالن! - اما من... با غیظ حرفم را قطع می کند. - اما بی اما! فقط میگی چشم! برو بیرون. ! درد حرف هایش از یک طرف و درد نگاه خیره ی آن دختر که منتظر ژوپین است از یک طرف دیگر... - من دیگه اینجا نمی مونم! به خونه هم برنمیگردم! ژوپین می خندد. - کار خوبی می کنی! اگه جایی پیدا کردی، حتما برو! در همان حین پدر و مادرم را می بینم که وارد سالن می شوند. یعنی امکان دارد مرا بخشیده باشند؟! یعنی می توانم بروم؟! ژوپین با تمسخر می گوید: - من امروز برای همیشه از زندگیت میرم بیرون! - تو که حتی ننه بابات هم نمی... ژوپین درحالیکه این را می گوید، رد نگاهم را دنبال می کند و با دیدن پدر و مادرم حرف در دهانش نصف و نیمه می ماند. خانواده ی دختره بعد از ازدواجش طردش کردن 🥺 پسره مدام تحقیرش می کنه تا اینکه شب عروسی برادرش پدر و مادر دختره میان و دخترشون رو می برن! 🥺
Показати повністю ...
216
0

sticker.webp

161
0
⁠ ⁠ - آشتی کن...لطفا! با اخم نگاهم را از کاغذ گرفتم و بدون نگاه کردن به دامون ، بقیه بچه‌ها را پاییدم! جای شکرش باقی بود که حواسشان به کار خودشان بود و زمزمه‌های یاشار را نمی‌شنیدند. - با توام مها! بد نبود اگر کمی اذیتش می‌کردم. می‌دانستم همین چند کلمه را هم حامد یادش داده وگرنه این مرد منت کشی بلد نیست. - روی میز خم شد و کنار گوشم لب زد. - می‌گم چه مرگته از دیروز؟ پوزخندی به خیال خام خودم زدم! عمرا اگر حرف قبلی اش را تکرار می‌کرد. همان احساس کوچک هم از این مرد که رفتارش ربات منشانه بود، عجیب به نظر می‌رسید! - من! چیزیم نیست که. صندلی‌ام را کمی فاصله دادم و نفس حبس شده ام را رها کردم. اما دوباره با حرص دسته‌س صندلی چرخ‌دارم را کشید و من را در نزدیک ترین فاصله به خود نگه داشت. - چرا نگاهم نمی‌کنی؟ از دیروز به‌جای دامون دوباره شدم رئیس! بی محلی می‌کنی! تلفن هامو جواب نمی‌دی! بازم بگم؟ تمام این کلمات را با حرص و از پشت دندان های کلید شده‌اش ادا می‌کرد. اخم هایم را در هم کشیدم و نگاهم را دوباره به کاغذ های روی میزم دادم. - نگاهم کن! با فریادش نه تنها من، بلکه بقیه بچه‌های گروه هم از جا پریدند. میلاد که اوضاع را خطری می‌دید، جلو آمد و کنار کوهیار ایستاد. - چی شده رئیس؟ کلافه دستی به موهای خیلی کوتاهش کشید. مثل بچه‌هایی که اسباب بازی‌شان گم شده بود، کلافه و بهانه گیر بنظر می‌رسید. بجای این‌که جواب میلاد را بدهد، انگشت تهدیدش را رو به من بالا آورد. - وای به حالت با من قهر کنی دختر جون! وای به حالت رو بگیری ازم! کوهیار رئیس خشن و مغروری که چکاوک رو مجبور می‌کنه تا کنارش کار کنه اما.....
Показати повністю ...
72
0
همونجور که محتویات داخل کیفم رو خالی می کردم متوجه صدای پچ پچ مانندی از بیرون شدم ... انگار صدای غزل بود که از چیزی ناراحت بود و داشت به مهبد می توپید ... حس می کردم اشتباه شنيدم و برای همین پاورچین پشت در اتاق رفتم _پس چیکار می کنی ؟...دست بجنبون ! داشت اینجوری با مهبد حرف می زد؟! _مطمئنی غزل ؟!...برام شر نشه ؟ _نه بابا چه شری صورت تو که قرار نیست معلوم باشه .... پوف کلافه ی مهبد چشمهام رو از تعجب گرد کرده بود داشتند از چی اینقدر صمیمانه حرف می زدند؟! صدای دورگه ی داریوش که سعی می کرد به آرومی حرف بزنه به نزدیکیشون رسیده بود انگار جواب تمام سوالات منو درجا داد _هنوز تو سرویسه ؟! مهبد گفت : _صدایی که ازش نمیاد _دوتا پکش هم باعث کرختیش میشه حتما تو دسشویی از حال رفته .... چشمهام ناباور از اون چیزی که می شنید گشاد شده بود و سرم عصبی تکون می خورد _یالله مهبد تا من بقیه رو مشغول کردم با زور هم شده می کشونیش تو همین اتاق بغلی و میوفتی روش ...فقط کامل لخت باشید که تو فیلم جایی برای بحث نذاری ... بعد رو به غزل غرید : _با موبایل خودش فیلم بگیر وسریع هم تو پیج اینستاش بذار ...رمزش رو که داری انگار سرش رو به تایید تکون داده بود که داریوش خوبه ای گفت و ادامه داد : _اگه امشب کار انجام نشه اون پیره سگ منو با چکهام از مغازه بیرون میندازه می فهمید چی می گم ....بعدانگار سمت مهبد توپید: تو هم به پولت نمیرسی عین یه کابوس باورنکردنی و وهم انگیز بود انگار مهی غلیظ جلوی چشمم رو پوشونده بود و مغزم قفل شده ناقوس بی آبرویی و رسوایی رو می نواخت ... 🌺🌺🌺 طراح لباس معروفی که دوستهاش براش توطئه چیدند تا بهش تجاوز کنند و فیلم تجاوز رو تو اینترنت پخش کنند .😢😱... یعنی  می تونه از این مخمصه جان سالم به در ببره؟😐💀 🍃🍃🍃 👈رمانی بینظیر دیگراز مریم بوذری 👈پیشنهاد نویسنده که خودشون هم داستانهای خانم بوذری رو دنبال می کنند
Показати повністю ...
رمان دنیای بعداز تو(مریم بوذری)
لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
72
1
باقی مونده صیغه رو بخشیدم من بعد آزادی هرجا میخوای بری👇🏻👇🏻 مهین همانطور که کنارش قدم بر می‌داشت با ذوق ادامه داد: _آقا خانم از وقتی شنید قراره باهم برید خارج حالشون خیلی بهتر شده..از صبح انقدر به خودشون رسیدن..منتظر بودن شما بیاین الانم دارن چمدون جمع.. _خیلی خب.. پله های چوبی را بالا رفت و همین که دستگیره‌ی اتاق را پایین کشید گردن دخترکی که با یک سارافون سفید پر شده از شکوفه های صورتی رنگ در حال تا کردن لباس هایش بود به سمتش برگشت: _امییرر...کی اومدی؟ داشت چمدان می‌بست نگاه او اما محو آن لبخند شیرین و استایل طنازانه‌ی دخترک شده بود.با همان چهره‌ی جدی درب اتاق را بسته دستانش در جیب شلوار سراند.دخترک خود را به مقابلش رسانده و در حالی که گونه هایش از خجالت گل انداخته بود دست بند دامنه‌ی کوتاه سارافونش کرده و آهسته پرسید: _میگم..چیزه..این لباس بهم میاد؟ می‌آمد؟چیزی فرای آمدن بود تندیس ظریف پیش رویش.سکوت و نگاه خیره اش لب های دخترک را کش داد او اما با سیب گلویی که پایین و بالا شد نگاه به سمت چمدان کشانده و لحن سردش دخترک را مات کرد: _کجا به سلامتی؟ و ثانیه ای بعد،نفس بی توجه به کلام تند او روی انگشتان پا بلند شده دستانش را بند صورت مرد کرد: _چیزی شده؟انگاری ناراحتی..چشمات یطورین.. چیزی در قلب مرد تکان خورد.چه خوب او را می‌شناخت.پوزخند زد به خودش اما.ممکن بود این دختر همه‌ی مرد ها را خوب بشناسد؟ نفس که دید قرار نیست حرفی بشنود لبخندش را عمیق تر کرده همزمان با گذاشتن پا به روی زمین و رها کردن نوازشگونه‌ی صورت او ادامه داد: _ماهان گفت قراره امشب بریم آ.. _بریم؟کی گفته قراره بریم؟ یخ زد تن دخترک اما حس کرد چیزی حال مرد را بد کرده است.پس با همان لبخند قدمی عقب گذاشته مهربان پاسخ داد: _خب..ب..ببخشید الان چمدون و جمع می‌کنم.. لعنتی چرا باید اینقدر مهربان و با لبخند مقابل نگاه خشمگین او حرف می‌زد؟کارش همین بود؟ نفس رفت به سمت چمدان اما پیش از نشستن برگشته و با تردید پرسید: _پس یعنی تو هم.. _یعنی چمدونت و خالی میکنی..قرار نیست بیای! دید نگاه ترسیده‌ی دخترکی که میان بغض های پدر درآرش مظلومانه برایش گفته بود که مبادا او را تنها بگذارد،گفت بود چقدر می‌ترسید از تنها شدن و حال نگاهش داشت به آتش می‌کشید قلب اوی مغرور را: _چرا..چرا میگی قرار نیست بیای مگه..مگه خودت میری؟ بغض کرده بود از همین حالا؟قدمی جلو آمد و وقتی فاصله‌اشان به صفر رسید بدون مکث و ترسیده زمزمه کرد: _بدون من میری؟! _از اولم قرار نبود بیای! دروغ می‌گفت.با همان لحن بی انعطاف و چشمان سردش دروغ می‌گفت.نفس دخترک رفت و لعنت به اویی که می‌دانست ترس های دخترک را و از همان نقطه ضربه می‌زد: _امیر..! لحنش،نگاه تارش و آن چانه ای که جمع کرده بود توانایی داشت نظرش را عوض کند اما نگاه گرفت.فاصله میانشان را کم کرد و با پوزخندی که آتش کشید قلب دخترک را لب زد: _چیه؟ناراحت شدی؟اشکال نداره،عوضش یاد میگیری از این بعد برای اتفاقی که هنوز نیافتاده پیش پیش ذوق نکنی! دید قفسه سینه‌ی دخترکی حتی نفهمید چرا با حرص طعنه بارش می‌کند چگونه از میان یقه‌ی باز سارافون پایین و بالا شد و چرا باید اشکی‌که روی گونه اش می‌غلطید جگر او را بسوزاند؟او نیامده بود برای دل سوزاندن. آوردن دخترک به اینجا،آن صیغه‌ی محرمیت،تمامی‌اشان اشتباه بود.دست درون جیب شلوار مشت کرد و همان وقت که دخترک قدمی برای نزدیک تر شدن برداشت رو به درب اتاق چرخیده ضربه آخر را کاری تر از همیشه زد: _باقی مونده صیغه رو بخشیدم..من بعد آزادی هرجا میخوای بری! و خبر نداشت از برگه سونوگرافی که در انتهایی ترین قسمت چمدان جای گرفته بود.خبر نداشت دخترک با چه ذوقی برای دادن این خبر پس از رسیدن به مقصد برنامه ریزی کرده بود.دستش که روی دستگیره‌ی در نشست صدای بغض دار اما آرام و لطیف دخترک در گوشش نشست: _چرا؟ پوزخند روی لبش را عمق بخشید.هنوز نقش بازی می‌کرد دخترک بازیگر.سر از روی شانه به عقب چرخانده با فکی سخت شده گفت: _فک کن دلم و زدی! گفت و نگاه گرفتنش به ثانیه هم نکشید.زیاده روی کرده بود این بار.نفس دخترک را گرفت و دل او را زده بود؟او،تمام آن نوازش ها،بوسه ها،همگی‌اشان دروغ بود؟آن نطفه‌ی جای گرفته در بطنش..شنید صدای نفس های ریتم دار دخترک را وقتی پیش از خروج او با همان لحن آرام اما سرد،آنقدر سرد که پای رفتن اوی مصمم را سست کرد لب زد: _این حرفت رو..هیچ وقت یادم نمیره امیر!
Показати повністю ...
54
0
عه..عه رو تخت آقا چه گوهی میخوری بچه؟! با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _حتما باید اینجارو نجس می‌کردی تخـ*ـم حروم؟! تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که  تنش محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم تو گور خاک میکنه... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم... هررری دخترک از درد ناله‌ای کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی مروارید و رنگ پریده‌اش بی حوصله لگدی به بدنش کوبید نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت _دارم داد میزنم... بازم نمیشنوی؟!... پاشو گمشو بیرون تا خودم همراهیت نکر.... یکدفعه با دیدن روتختی خیس تخت خشکش زد‌ _چکار کردی حرومزاده؟!... تـ..و میدونی چه غلطی کردی؟! دخترک وحشت زده سر بالا اورد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد و خودش را عقب کشید خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی عمر ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم عصبی سمتش هجوم آورد و موهایش را وحشیانه چنگ زد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده... هم تورو میکشه هم منو... ببییین مروارید پر بغض لرز تنش بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _داری چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم خانوم از پشتشان آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد _یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه... کر نیست اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چطور ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده... چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته.. بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز دخترک بی‌پناه در خودش جمع شد و گلویش از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود برخلاف رفتارش با بقیه... با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم... وسواسات و رو این بچه پیاده نکن... ببین داره میلرزه... چند روزه هیچی نتونسته بخوره... آقا خودشـ.....هیع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _باشه بمونه... اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خانوم خواست لب باز کند که اکرم تشر زد و شلنگ را کنار انداخت خوب است که سر خدمتکار بود _برو سر کارت مریم مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما مریم خانوم سر پایین انداخت _ببخشید دخترک با وحشت خودش را عقب کشید آن مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی  آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین... معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم... میره رو تخت اقا هم میخوابه خانوم سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر ها آن غده در گلویش هم بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز تن هیستریکش بدنش را وارسی کرد _خوبه... لباساشو بپوشونین... نشان خدمتکارای آقا هم سریع داغ کنید دخترک با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟! یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... با تقلا از زیر دست خدمتکار ها بیرون امد که یکدفعه صورتش سوخت _کدوم گوری میری؟ محکم به زمین کوبیده شد انگار سنگ فرش های باغ در سرش فرو رفت اکرم تشر زد _بگیرینش دیگه.. دوتا زن گنده از پس یه بچه بر نمیان؟ داغی خون را روی پیشانی‌اش حس کرد بازهم به زور بلندش کردند آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی آن آهن سرخ شده ماند هقی از گلویش بیرون آمد و بدنش جنون وار میان دستانشان لرزید نفسش در سینه گره خورد همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 پارت واقعی
Показати повністю ...
مرواریـღـد
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌ https://t.me/Novels_tag
66
0

sticker.webp

169
0
_نفسس..نگو که عاشقش شدی..بابا طرف زن داره..👇🏻👇🏻 _نفس پس من این دامن سبزه رو بر می‌دار..اعع این چیه دیگه؟ با دقت قلم را روی صفحه آیپد می‌کشم.باید طرح ها را تا فردا تحویل می‌دادم صدای لاله اما تمرکزَم را بهم می‌زند: _چی‌شده؟ پیراهن مردانه و مشکی رنگ که توسط دستان لاله از انتهایی ترین قسمت کمدم بیرون کشیده شد فورا از جا برخاسته و دست پاچه به طرف اویی که با دقت لباس را بررسی می‌کرد رفتم: _این مردونه نیست؟چقدر آشناست این.. نگاه تا ست تاب و شلوار فانتزی ام که خرس های کوچکی به رویشان نقش بسته بود بالا آورد و چشم ریز کرد: _کجاش..کجاش مردونه‌ست..لباسم‌و بده..! گونه هایم با تصور آن شبی که تب و لرزم شدید شده بود و او با همین پیراهن گرمایی عجیب به وجودم تزریق کرد،رنگ گرفت.لاله اما گویی چیزی یادش آمده بود.چیزی که من از آن می‌ترسیدم: _وایستا ببینم..این مال امیر نیست؟داداشِ مریم.. دست متوقف شده و مردمک های لرزان مرا که دید ناباور خندیده و پیراهن را مقابل چشمانش گرفت: _همونه..همون شب که حالت بد شده بود و ترگل هزار بار لحظه به لحظه شو تعریف کرد..نکن..نکنه ازش خوشت اومده ؟ _من.. ناخودآگاه بغض کردم.دوست نداشتم کسی حسم را بداند. _نفسس..نگو که عاشق ماشق شدی..بابا طرف زن داره..! مردمک های گشاد شده‌ی من را که دید گامی جلوتر آمد و مانند همیشه پر حرفی کرد: _نفسس؟گریه می‌کنی؟حالا نه که زن داشته باشه ولی فرناز دختر عموشونه دیگه..همین هفته‌ی پیش داشت از دوست‌دخترِ امیر حرف می‌زد مثل اینکه دختره آمریکاییه..بابا طرف هفت سال تو ناف نیویورک زندگی کرده اگه دوست دختر نداشت باید تعجب می‌کردی! آن شب هیچکس نفهمید دخترکی که تازگی ها بیشتر می‌خندید و تکه های شکسته‌ی قلبش در حال ترمیم شدن بود چگونه تا صبح آهسته و آرام گریست! _بیا تو..! دستگیره را پایین کشیدم و همان که وارد اتاق شدم اویی را دیدم که با دقت به ورقه های زیر دستش نگاه می‌‌کرد. جلو نرفتنم باعث شد سر بالا بیاورد و با دیدنم همان لبخند محوی که گویی اصلا وجود نداشت را به رویم بپاشد: _بیا اینجا ببینم..از چشات معلومه تا صبح پای طرحا بودی..ببینیم چیکار کردی! نتوانستم لبخند بزنم.سر پایین انداختم و پوشه را آهسته به سمتش گرفتم.نگاهش سنگین شده بود: _عالی شدن..به جز یکی‌شون که باید روش کار بشه مابقی و ببر برای رضایی تا بچه ها کار و شروع کنن.. بلاخره نگاهش کردم و او نفهمید قلبم تا ناکجا سوخت وقتی که گفت: _راجب باقی طرح ها هم وقتی از سفر برگشتم حرف می‌زنیم! _می‌رید نیویورک؟ نفهمیدم چرا اخم هایش در هم شد اما اگر حرف های لاله را نشنیده بودم خیال می‌کردم بخاطر لرزش صدای من است: _چطور؟ "دختره آمریکاییه..بابا طرف هفت سال تو ناف آمریکا بوده دوست دختر نداشته باشه باید تعجب کرد!" _با...با اجازه! _نفس نرسیده به در صدایم زد و من چه احمقانه تلاشی برای ایستادن نکردم.دستم که به دستگیره‌ در رسید این‌کف دست او بود که به روی در نشست و دوباره آن را بست.بغضم بیشتر شد.نمی‌خواستم در این فاصله از او بایستم نمی‌خواستم آنقدر نزدیکش باشم که عطر تند و سردش در مشامم بپیچد. _ببینمت..! دستوری حرف می‌زد.و من نمی‌خواستم برگردم.اگر نگاهم به نگاهش گره می‌خورد اشک هایم بند نمی‌آمد.دستش که روی شانه‌ام نشست و به طرف خود چرخاندم نفسم رفت و لب زدم: _می‌خوام برم خونه! سر روی صورتم خم کرد و صدای بَمَ‌ش در آرام ترین حالت ممکن بود هنگامی‌که جدی پرسید: _چی شده؟ _می‌خوام برم خونه! باز گفتم و او با همان اخم قطره اشک راه گرفته به روی گونه ام را دنبال کرد و همه چیز در کثری از ثانیه اتفاق افتاد وقتی دست دور شانه هایم قفل و به آغوشم کشید.صدای نجوا گونه اش اما باز هم جدی بود: _کی ناراحتت کرده؟هوم؟.. اشک های پشت سر همم روی پیراهن مردانه اش رَدی انداختند و چرا آغوشش باید انقدر بوی امنیت میداد؟چرا آرام می‌شدم وقتی دردم خود او بود؟ دست نوازشش که به روی کمرم بالا و پایین شد این هق هق های ریزم بود که سکوت اتاق را شکست و او چه ماهرانه قلبم را تصاحب کرد وقتی بوسه ای ریز به روی سرم کاشته،کنار گوشم پچ زد: _جونم..دخترِ من و کی اذیت کرده؟!
Показати повністю ...
50
0
بابات نمیدونسته هرزه ها رو تو مدرسه راه نمیدیم که مثل گاو سرتو میندازی پایین میای تو؟! رزا با صدای بلند مارال در جلوی کلاس و ماژیک به دست، هول کرده سر پایین انداخت کیارش 21 سال از دخترک بزرگتر بود اما شوهرش بود _ببخشـ..ید خانوم فکر کنم کلاس شیمی و اشتباه اومدم خواست برگردد که مارال نیشخند زد مارال نامزد قبلی کیارش بود و به خون دخترک تشنه مارال آرام نزدیک دخترک شد تخـ*م حروم 16 ساله‌ی حاجی با قلب مریض چه داشت که دل بزرگترین رئیس مافیای کشور را برده بود؟! پرنفرت با صدای ارام غرید _درست اومدی.. کلاسی تقویتی شیمی اینجاست.. اما اینجا کلاس هرزه ها نیست.. پس کلا گورتو از این مدرسه گم کن.. گفته بودم جوری گمشو که چشمم تا اخر به ریختت نیوفته رزا پربغض چانه‌اش لرزید و سر پایین انداخت مارال ارام حرف میزد اما می‌دانست همه‌ی بچه ها حرف هایش را شنیدند _ببخشید...دیگه نمیـ..یام خواست عقب گرد کند که مارال حرصی خندید و بازوی دخترک را جلوی بچه ها نرم گرفت اما فقط رزا فشار زیاد انگشت هایش را حس کرد _کجا؟! دیره برای عذرخواهی صدایش را بلند کرد _کلاس تعطیله...تمرین 8 صفحه 54 فراموش نشه بچه ها وسایلشان را جمع کردند و او از درد نالید _خانوم دستم فشار دست مارال بیشتر شد _لال شو هرزه...لال شو تا قید کارمو نزدم و جلوی همه ادمت نکردم به یکی از دختر ها که از بقیه هیکل درشت تری داشت اشاره کرد _تو بمون سوگل تن دخترک لرزید از هیکل توپر و قد بلند مارال می‌ترسید زیادی ریزه بود پیش انها همینکه در بسته شد مارال تنش را محکم به تخته کوبید و چانه‌اش را چنگ زد _ببین بچه تو معلوم نیست از زیر کدوم بته عمل اومدی که جفت پا پریدی تو زندگی منو کیارش...الان که فرستادمت بری قشنگ وسایلات و از عمارتش جمع می‌کنی و گورتو گم می‌کنی چشمان آبی‌ رزا پر شد این یعنی برگشتن به روستا و خوابیدن در انبار زیر پله با ازار های شبانه سیامک _خانوم من... من کسی و ندارم جز آقـ..ا... اگر برگردم روستامون میکشنم... مارال نیشخند زد _همینجوری با مظلوم نمایی و این لنزا دل و کیارش و بردی؟!  چقدر سرویس دادی تا از خونه کلنگی دهات اوردتت تو کاخ شهر؟! لب هایش پر نفرت جمع شد _میتونی بری توی قبر کنار ننه بابات بخوابی اما گورت و گم کنی از زندگی کیارش، فهمیدی؟! فشار دستش روی فک دخترک بیشتر شد که بغضش ترکید _من نمیـ..رم...آقا خیلی باهام مهربونه... اذیتـ..م می‌کنه اما بعدش میزا..ره شبا تو بغلش بخوابم پر وحشت هق زد و با پشت دست اشک هایش را پاک کیارش تنها کسی بود دوستش داشت _اقا خودش با سگک کمربـ..ند کتکم میزنه اما وقتی نرگس بخاطر قلب دردم دستم و سوزونـ...د اخراجش کرد... دیگه هم توی قفس سگا زندونیم.. نکرد مارال با کینه خندید زیادی بچه بود یا مظلوم نمایی می‌کرد؟! _اگرم باهات خوبه بخاطر قیافته... هیچی نداری جز یه ذره قیافه برای هرزگی...ببینم از ریخت بیوفتی بازم تورو ترجیح میده یا عروسکای روسی شو روبه سوگل لب زد _بیا نگهش دار دخترک نفسش بند‌ آمد اگر میدانست مارال معلم شیمی است انقدر التماس نمی‌کرد تا کیارش اجازه دهد مدرسه برود سوگل متعجب به مارال نگاه کرد که مارال نیشخند زد نزدیک رزا رفت _میخوام لنزای رنگیشو دربیارم رزا وحشت زده به دیوار چسبید و بلند هق زد _خانو..م بخدا لنزا همرنگ چشما.ی خودمــ... پشت دست مارال محکم به دهانش کوبیده شد _لال شو...صدات میره بیرون...فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم خون از لب های دخترک بیرون ریخت _کری سوگل؟! مگه یه نمره کم نداشتی برای قبولی؟! سوگل که نگهش داشت از شدت تحقیر ها زار زد _خـ...انوم بـ..ه خدا لنزا طِبیِ مارال بی‌توجه به تقلا های رزا با دو انگشت چشم هایش را باز کرد و لنز ها را درآورد _باز کن چشماتو رزا پردرد چشمان اشکی‌اش را باز کرد مارال با دیدن اینکه چشمانش همرنگ لنزاست عصبی مقنعه‌ را از سرش کشید _این موها چی؟ اگر اینارو هم کوتاه کنم بازم تو روت تف میندازه؟ لرزش تنش شدت گرفت _بیا صاف نگهش دار قلبش بازهم تیر می‌کشید حالش از خودش بهم میخورد که هرموقع میترسید تنش بی‌حس می‌شد سوگل تن بی‌جانش را از جا بلند کرد و نگهش داشتند هق زد _خـ..انم تروخدا موهای سیاهش تا زانویش بود سیامک چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟! دندان هایش بهم میخورد مارال دسته های قیچی را باز کرد چشمانش سیاهی رفت و نفسش در سینه گره خورد قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد رنگ دخترک روبه کبودی رفت که یکدفعه در کلاس باز شد صدای بلند غریدن کیارش... _کجایی رز؟...من درِ این مدرسه رو گِل میگیرم که وقتی زودتر کلاست تموم میشه زنگ نمیزنن تا یه بچه‌ با قلب مریض الکی خسته نشــ... کیارش شوکه اخم درهم کشید... ادامه‌ی پارت👇🖤🔥 پارت رمان❌
Показати повністю ...
شیطانی‌عاشق‌فرشته...
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥مروارید 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥در آغوش یک دیوانه https://t.me/Novels_tag ❌❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌❌
64
0
⁠ ⁠ - آشتی کن...لطفا! با اخم نگاهم را از کاغذ گرفتم و بدون نگاه کردن به دامون ، بقیه بچه‌ها را پاییدم! جای شکرش باقی بود که حواسشان به کار خودشان بود و زمزمه‌های یاشار را نمی‌شنیدند. - با توام مها! بد نبود اگر کمی اذیتش می‌کردم. می‌دانستم همین چند کلمه را هم حامد یادش داده وگرنه این مرد منت کشی بلد نیست. - روی میز خم شد و کنار گوشم لب زد. - می‌گم چه مرگته از دیروز؟ پوزخندی به خیال خام خودم زدم! عمرا اگر حرف قبلی اش را تکرار می‌کرد. همان احساس کوچک هم از این مرد که رفتارش ربات منشانه بود، عجیب به نظر می‌رسید! - من! چیزیم نیست که. صندلی‌ام را کمی فاصله دادم و نفس حبس شده ام را رها کردم. اما دوباره با حرص دسته‌س صندلی چرخ‌دارم را کشید و من را در نزدیک ترین فاصله به خود نگه داشت. - چرا نگاهم نمی‌کنی؟ از دیروز به‌جای دامون دوباره شدم رئیس! بی محلی می‌کنی! تلفن هامو جواب نمی‌دی! بازم بگم؟ تمام این کلمات را با حرص و از پشت دندان های کلید شده‌اش ادا می‌کرد. اخم هایم را در هم کشیدم و نگاهم را دوباره به کاغذ های روی میزم دادم. - نگاهم کن! با فریادش نه تنها من، بلکه بقیه بچه‌های گروه هم از جا پریدند. میلاد که اوضاع را خطری می‌دید، جلو آمد و کنار کوهیار ایستاد. - چی شده رئیس؟ کلافه دستی به موهای خیلی کوتاهش کشید. مثل بچه‌هایی که اسباب بازی‌شان گم شده بود، کلافه و بهانه گیر بنظر می‌رسید. بجای این‌که جواب میلاد را بدهد، انگشت تهدیدش را رو به من بالا آورد. - وای به حالت با من قهر کنی دختر جون! وای به حالت رو بگیری ازم! کوهیار رئیس خشن و مغروری که چکاوک رو مجبور می‌کنه تا کنارش کار کنه اما.....
Показати повністю ...
95
0
همونجور که محتویات داخل کیفم رو خالی می کردم متوجه صدای پچ پچ مانندی از بیرون شدم ... انگار صدای غزل بود که از چیزی ناراحت بود و داشت به مهبد می توپید ... حس می کردم اشتباه شنيدم و برای همین پاورچین پشت در اتاق رفتم _پس چیکار می کنی ؟...دست بجنبون ! داشت اینجوری با مهبد حرف می زد؟! _مطمئنی غزل ؟!...برام شر نشه ؟ _نه بابا چه شری صورت تو که قرار نیست معلوم باشه .... پوف کلافه ی مهبد چشمهام رو از تعجب گرد کرده بود داشتند از چی اینقدر صمیمانه حرف می زدند؟! صدای دورگه ی داریوش که سعی می کرد به آرومی حرف بزنه به نزدیکیشون رسیده بود انگار جواب تمام سوالات منو درجا داد _هنوز تو سرویسه ؟! مهبد گفت : _صدایی که ازش نمیاد _دوتا پکش هم باعث کرختیش میشه حتما تو دسشویی از حال رفته .... چشمهام ناباور از اون چیزی که می شنید گشاد شده بود و سرم عصبی تکون می خورد _یالله مهبد تا من بقیه رو مشغول کردم با زور هم شده می کشونیش تو همین اتاق بغلی و میوفتی روش ...فقط کامل لخت باشید که تو فیلم جایی برای بحث نذاری ... بعد رو به غزل غرید : _با موبایل خودش فیلم بگیر وسریع هم تو پیج اینستاش بذار ...رمزش رو که داری انگار سرش رو به تایید تکون داده بود که داریوش خوبه ای گفت و ادامه داد : _اگه امشب کار انجام نشه اون پیره سگ منو با چکهام از مغازه بیرون میندازه می فهمید چی می گم ....بعدانگار سمت مهبد توپید: تو هم به پولت نمیرسی عین یه کابوس باورنکردنی و وهم انگیز بود انگار مهی غلیظ جلوی چشمم رو پوشونده بود و مغزم قفل شده ناقوس بی آبرویی و رسوایی رو می نواخت ... 🌺🌺🌺 طراح لباس معروفی که دوستهاش براش توطئه چیدند تا بهش تجاوز کنند و فیلم تجاوز رو تو اینترنت پخش کنند .😢😱... یعنی  می تونه از این مخمصه جان سالم به در ببره؟😐💀 🍃🍃🍃 👈رمانی بینظیر دیگراز مریم بوذری 👈پیشنهاد نویسنده که خودشون هم داستانهای خانم بوذری رو دنبال می کنند
Показати повністю ...
رمان دنیای بعداز تو(مریم بوذری)
لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
85
0

sticker.webp

416
0
⁠ ⁠ - آشتی کن...لطفا! با اخم نگاهم را از کاغذ گرفتم و بدون نگاه کردن به دامون ، بقیه بچه‌ها را پاییدم! جای شکرش باقی بود که حواسشان به کار خودشان بود و زمزمه‌های یاشار را نمی‌شنیدند. - با توام مها! بد نبود اگر کمی اذیتش می‌کردم. می‌دانستم همین چند کلمه را هم حامد یادش داده وگرنه این مرد منت کشی بلد نیست. - روی میز خم شد و کنار گوشم لب زد. - می‌گم چه مرگته از دیروز؟ پوزخندی به خیال خام خودم زدم! عمرا اگر حرف قبلی اش را تکرار می‌کرد. همان احساس کوچک هم از این مرد که رفتارش ربات منشانه بود، عجیب به نظر می‌رسید! - من! چیزیم نیست که. صندلی‌ام را کمی فاصله دادم و نفس حبس شده ام را رها کردم. اما دوباره با حرص دسته‌س صندلی چرخ‌دارم را کشید و من را در نزدیک ترین فاصله به خود نگه داشت. - چرا نگاهم نمی‌کنی؟ از دیروز به‌جای دامون دوباره شدم رئیس! بی محلی می‌کنی! تلفن هامو جواب نمی‌دی! بازم بگم؟ تمام این کلمات را با حرص و از پشت دندان های کلید شده‌اش ادا می‌کرد. اخم هایم را در هم کشیدم و نگاهم را دوباره به کاغذ های روی میزم دادم. - نگاهم کن! با فریادش نه تنها من، بلکه بقیه بچه‌های گروه هم از جا پریدند. میلاد که اوضاع را خطری می‌دید، جلو آمد و کنار کوهیار ایستاد. - چی شده رئیس؟ کلافه دستی به موهای خیلی کوتاهش کشید. مثل بچه‌هایی که اسباب بازی‌شان گم شده بود، کلافه و بهانه گیر بنظر می‌رسید. بجای این‌که جواب میلاد را بدهد، انگشت تهدیدش را رو به من بالا آورد. - وای به حالت با من قهر کنی دختر جون! وای به حالت رو بگیری ازم! کوهیار رئیس خشن و مغروری که چکاوک رو مجبور می‌کنه تا کنارش کار کنه اما.....
Показати повністю ...
279
1
همونجور که محتویات داخل کیفم رو خالی می کردم متوجه صدای پچ پچ مانندی از بیرون شدم ... انگار صدای غزل بود که از چیزی ناراحت بود و داشت به مهبد می توپید ... حس می کردم اشتباه شنيدم و برای همین پاورچین پشت در اتاق رفتم _پس چیکار می کنی ؟...دست بجنبون ! داشت اینجوری با مهبد حرف می زد؟! _مطمئنی غزل ؟!...برام شر نشه ؟ _نه بابا چه شری صورت تو که قرار نیست معلوم باشه .... پوف کلافه ی مهبد چشمهام رو از تعجب گرد کرده بود داشتند از چی اینقدر صمیمانه حرف می زدند؟! صدای دورگه ی داریوش که سعی می کرد به آرومی حرف بزنه به نزدیکیشون رسیده بود انگار جواب تمام سوالات منو درجا داد _هنوز تو سرویسه ؟! مهبد گفت : _صدایی که ازش نمیاد _دوتا پکش هم باعث کرختیش میشه حتما تو دسشویی از حال رفته .... چشمهام ناباور از اون چیزی که می شنید گشاد شده بود و سرم عصبی تکون می خورد _یالله مهبد تا من بقیه رو مشغول کردم با زور هم شده می کشونیش تو همین اتاق بغلی و میوفتی روش ...فقط کامل لخت باشید که تو فیلم جایی برای بحث نذاری ... بعد رو به غزل غرید : _با موبایل خودش فیلم بگیر وسریع هم تو پیج اینستاش بذار ...رمزش رو که داری انگار سرش رو به تایید تکون داده بود که داریوش خوبه ای گفت و ادامه داد : _اگه امشب کار انجام نشه اون پیره سگ منو با چکهام از مغازه بیرون میندازه می فهمید چی می گم ....بعدانگار سمت مهبد توپید: تو هم به پولت نمیرسی عین یه کابوس باورنکردنی و وهم انگیز بود انگار مهی غلیظ جلوی چشمم رو پوشونده بود و مغزم قفل شده ناقوس بی آبرویی و رسوایی رو می نواخت ... 🌺🌺🌺 طراح لباس معروفی که دوستهاش براش توطئه چیدند تا بهش تجاوز کنند و فیلم تجاوز رو تو اینترنت پخش کنند .😢😱... یعنی  می تونه از این مخمصه جان سالم به در ببره؟😐💀 🍃🍃🍃 👈رمانی بینظیر دیگراز مریم بوذری 👈پیشنهاد نویسنده که خودشون هم داستانهای خانم بوذری رو دنبال می کنند
Показати повністю ...
رمان دنیای بعداز تو(مریم بوذری)
لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
259
1
_چه گوهی داری میخوری اونجا حرومزاده؟! فریاد هاشمی تنش را لرزاند که دستش روی تنه‌ی نرم ان موجود کوچک خشک شد. بچه گربه‌ی سفید فرار کرد. بغض کرد... تنها دوستش بود در این پرورشگاه. وقتی قدم های پر خشم هاشمی را دید که به سمتش میاید وحشت زده از روی زانو بلند شد. چانه‌اش لرزید. _هیـ..چی خانوم به خد..ا فقط داشتم نازش می‌کـ... زن که موهای بلندش را از پشت اسیر کرد بغضش ترکید. نالید. _دیگـ..ـه نمیام تو حیاط... زن پر زور به طرف ساختمان کشیدش. دخترک خیلی سبک بود. پر خشم غرید. _الان از بیمارستان اوردیمش بازم گم میشه میره تو حیاط... از اولم نباید رات میدادم... همون بیرون یخ میزدی بهتر از این بود که هرروز هرروز کلی پول بریزم تو حلقوم یه بچه‌ی مریض. دخترک هق زد... بچه های دیگر اذیتش می‌کردند. چطور داخل میماند پیش انها؟! دستش را پر درد بر روی سرش فشرد که زن محکم داخل اتاق هولش داد. دخترک محکم به زمین کوبیده شد... از درد اخ ارامی از بین لب هایش بیرون امد. هاشمی انگشت های دستش را با چندش روی هم کشید. _دستم چرب شده... معلوم نیست چقد جونور دارن رو اون کله زندگی میکنن. دخترک پر بغض در خودش جمع شد. بازهم همان حرف های همیشگی.... اینجا هم از یک دختر 16 ساله‌ی مریض نگهداری نمی‌کردند.... همه‌ی سرمایه‌ی پرورشگاه باید خرج دوا و درمان یک نفر شود. هاشمی تلفن را کنار گوشش گذاشت و با دست دیگرش گیجگاهش را فشرد‌. _الو...سلام خانوم گنجی...خوب هستین؟ هاشمی شاکی به دخترک نگاه کرد. با چشمان بی‌حال و ابی رنگش، از گوشه‌ی دیوار مظلوم نگاهش می‌کرد. _بله در مورد همون دختر تازه‌س... این دختر و از کجا پیدا کردین؟!... از تو جوب؟! دخترک از لحن تحقیر امیز زن بغضش ترکید... همیشه هرکسی که پا در پرورشگاه می‌گذاشت از دخترک خوشش می‌آمد...قبل از شنیدن بیماری‌اش... _بودجه برای نگهداری همچین موردی نداریم... تا دو سال دیگه باید اینجا باشه. دخترک بی‌پناه اشک ریخت... کاش یک روز که قلبش تیر می‌کشید دیگر چشم باز نکند. نفهمید زن پشت تلفن چه گفت که هاشمی عصبی چشم بست. _نه... نه... لازم نیست شما زحمت بکشین... خودم اوضاع رو بهتر میکنم. تلفن را با حرص روی میز انداخت. _خودم باید این دختر و ادم کنم. زمزمه‌ی زیر لبی‌اش را دخترک شنید که وحشت زده گریه‌اش بند امد. هاشمی دوباره تلفن را برداشت. _بیا اتاقم... به رحیمی هم بگو بیاد. دو زن دیگر که وارد شدند چشمانش ترسان گرد شد. _لباساش و دربیارین. ان دو نفر متعجب نگاهش کردند که نیشخند زد نزدیک دخترک رفت. _میخوام ببینم زخمی رو تنش نداشته باشه... معلوم نیست وقتی فرار کرده از پرورشگاه قبلی اون چند روز و کجا سرویس می‌داده و چه درد و مرضی گرفته دخترک وحشت زده خودش را روی زمین عقب کشید _خانو..م بخدا مریض نیستـ... پشت دست زن محکم به دهانش کوبیده شد _لال شو...صدات میره بیرون... فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم دخترک دستش را روی دهان پر خونش گذاشت و هق زد اگر این سلاخی نیست پس چیست؟! _دست و پاشو بگیرین زن ها که دست و پایش را گرفتند از شدت تحقیر ها زار زد... لباس هایش را به زور از تنش دراوردند هاشمی بی‌توجه به تقلاهایش بدنش را بررسی کرد _خوبه...لباساش و بپوشونین تا کسی نیست دخترک پردرد چشمان گریانش را بهم فشرد _یه قیچی برام بیار... این موهای کثیفم اگر بزنیم قابل تحمل تر میشه تن دخترک لرزید جانی برای مقاومت نداشت... سه روز بود که لب به چیزی نزده بود جز ان قرص و شربت های بی‌مزه _بیاید صاف نگهش دارین قلبش بازهم تیر می‌کشید زن ها تن بی‌جانش را از جا بلند کردند و نگهش داشتند مظلومانه هق زد _خـ..انم تروخدا... موهای سیاهش تا زانویش بود... زیور چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟! زن که قیچی را به دست هاشمی داد لرزش بدنش بیشتر شد زار زد _اصلا دیگـ..ـه نمیگم قلبم درد میکنـ...ـه دندان هایش بهم میخورد هاشمی دسته های قیچی را باز کرد....چشمانش سیاهی رفت و میان دستانشان بی‌جان شد قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد کسی مچش را چنگ زد و صدای مردانه‌ای غرید _دستت به موهاش بخوره جنازه‌ت توی همین اتاق چال میشه... ❌❌❌❌ ❌❌بنر واقعی❌❌ ❌سرچ کنید❌
Показати повністю ...
در آغوش یک دیوانه...
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته. 🖤🔥مروارید. 🖤🔥در آغوش یک دیوانه. ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌ https://t.me/Novels_tag
94
0
باقی مونده صیغه رو بخشیدم من بعد آزادی هرجا میخوای بری👇🏻👇🏻 مهین همانطور که کنارش قدم بر می‌داشت با ذوق ادامه داد: _آقا خانم از وقتی شنید قراره باهم برید خارج حالشون خیلی بهتر شده..از صبح انقدر به خودشون رسیدن..منتظر بودن شما بیاین الانم دارن چمدون جمع.. _خیلی خب.. پله های چوبی را بالا رفت و همین که دستگیره‌ی اتاق را پایین کشید گردن دخترکی که با یک سارافون سفید پر شده از شکوفه های صورتی رنگ در حال تا کردن لباس هایش بود به سمتش برگشت: _امییرر...کی اومدی؟ داشت چمدان می‌بست نگاه او اما محو آن لبخند شیرین و استایل طنازانه‌ی دخترک شده بود.با همان چهره‌ی جدی درب اتاق را بسته دستانش در جیب شلوار سراند.دخترک خود را به مقابلش رسانده و در حالی که گونه هایش از خجالت گل انداخته بود دست بند دامنه‌ی کوتاه سارافونش کرده و آهسته پرسید: _میگم..چیزه..این لباس بهم میاد؟ می‌آمد؟چیزی فرای آمدن بود تندیس ظریف پیش رویش.سکوت و نگاه خیره اش لب های دخترک را کش داد او اما با سیب گلویی که پایین و بالا شد نگاه به سمت چمدان کشانده و لحن سردش دخترک را مات کرد: _کجا به سلامتی؟ و ثانیه ای بعد،نفس بی توجه به کلام تند او روی انگشتان پا بلند شده دستانش را بند صورت مرد کرد: _چیزی شده؟انگاری ناراحتی..چشمات یطورین.. چیزی در قلب مرد تکان خورد.چه خوب او را می‌شناخت.پوزخند زد به خوش اما.ممکن بود این دختر همه‌ی مرد را خوب بشناسد؟ نفس که دید قرار نیست حرفی بشنود لبخندش را عمیق تر کرده همزمان با گذاشتن پا به روی زمین و رها کردن نوازشگونه‌ی صورت او ادامه داد: _ماهان گفت قراره امشب بریم آ.. _بریم؟کی گفته قراره بریم؟ یخ زد تن دخترک اما حس کرد چیزی حال مرد را بد کرده است.پس با همان لبخند قدمی عقب گذاشته مهربان پاسخ داد: _خب..ب..ببخشید الان چمدون و جمع می‌کنم.. لعنتی چرا باید اینقدر مهربان و با لبخند مقابل نگاه خشمگین او حرف می‌زد؟کارش همین بود؟ نفس رفت به سمت چمدان اما پیش از نشستن برگشته و با تردید پرسید: _پس یعنی تو هم.. _یعنی چمدونت و خالی میکنی..قرار نیست بیای! دید نگاه ترسیده‌ی دخترکی که میان بغض های پدر درآرش مظلومانه برایش گفته بود که مبادا او را تنها بگذارد،گفت بود چقدر می‌ترسید از تنها شدن و حال نگاهش داشت به آتش می‌کشید قلب اوی مغرور را: _چرا..چرا میگی قرار نیست بیای مگه..مگه خودت میری؟ بغض کرده بود از همین حالا؟قدمی جلو آمد و وقتی فاصله‌اشان به صفر رسید بدون مکث و ترسیده زمزمه کرد: _بدون من میری؟! _از اولم قرار نبود بیای! دروغ می‌گفت.با همان لحن بی انعطاف و چشمان سردش دروغ می‌گفت.نفس دخترک رفت و لعنت به اویی که می‌دانست ترس های دخترک را و از همان نقطه ضربه می‌زد: _امیر..! لحنش،نگاه تارش و آن چانه ای که جمع کرده بود توانایی داشت نظرش را عوض کند اما نگاه گرفت.فاصله میانشان را کم کرد و با پوزخندی که آتش کشید قلب دخترک را لب زد: _چیه؟ناراحت شدی؟اشکال نداره،عوضش یاد میگیری از این بعد برای اتفاقی که هنوز نیافتاده پیش پیش ذوق نکنی! دید قفسه سینه‌ی دخترکی حتی نفهمید چرا با حرص طعنه بارش می‌کند چگونه از میان یقه‌ی باز سارافون پایین و بالا شد و چرا باید اشکی‌که روی گونه اش می‌غلطید جگر او را بسوزاند؟او نیامده بود برای دل سوزاندن. آوردن دخترک به اینجا،آن صیغه‌ی محرمیت،تمامی‌اشان اشتباه بود.دست درون جیب شلوار مشت کرد و همان وقت که دخترک قدمی برای نزدیک تر شدن برداشت رو به درب اتاق چرخیده ضربه آخر را کاری تر از همیشه زد: _باقی مونده صیغه رو بخشیدم..من بعد آزادی هرجا میخوای بری! و خبر نداشت از برگه سونوگرافی که در انتهایی ترین قسمت چمدان جای گرفته بود.خبر نداشت دخترک با چه ذوقی برای دادن این خبر پس از رسیدن به مقصد برنامه ریزی کرده بود.دستش که روی دستگیره‌ی در نشست صدای بغض دار اما آرام و لطیف دخترک در گوشش نشست: _چرا؟ پوزخند روی لبش را عمق بخشید.هنوز نقش بازی می‌کرد دخترک بازیگر.سر از روی شانه به عقب چرخانده با فکی سخت شده گفت: _فک کن دلم و زدی! گفت و نگاه گرفتنش به ثانیه هم نکشید.زیاده روی کرده بود این بار.نفس دخترک را گرفت و دل او را زده بود؟او،تمام آن نوازش ها،بوسه ها،همگی‌اشان دروغ بود؟آن نطفه‌ی جای گرفته در بطنش..شنید صدای نفس های ریتم دار دخترک را وقتی پیش از خروج او با همان لحن آرام اما سرد،آنقدر سرد که پای رفتن اوی مصمم را سست کرد لب زد: _این حرفت رو..هیچ وقت یادم نمیره امیر!
Показати повністю ...
75
0

sticker.webp

766
0
- حالا که انقدر مصممی مچ شوهرتو بگیری، بذار کمکت کنم. من از هر چیزی بهترینشو می‌خوام! پس بین کارگر خونه و کارمندای شرکت دنبالش نگرد. برو بالاتر! از خودتم بالاتر! و من چه جانی دارم که مقابل این مرد که نام شوهرم را یدک می‌کشد نشسته‌ام، خنده‌ی لعنتی‌اش را می‌بینم، اعتراف وقیحانه‌اش به خیانت کردن را می‌شنوم و هنوز هم زنده‌ام؟ تا به خودم بیایم، وسایلش را جمع می‌کند و راهی اتاق کارش می‌شود. خشم، جان را به پاهایم برمی‌گرداند. می‌روم، درِ اتاقش را به ضرب باز می‌کنم و اویی که پشت میزش نشسته، سر بلند می‌کند و می‌گوید: - چته باز؟ جلو می‌روم و جایی میانِ اتاق، مقابلش می‌ایستم: - کی تو زندگیته؟ جای منو به کی دادی علیرضا؟ هان؟ کیو آوردی جای من وقتی من دارم جون می‌کَنم همه چیو درست کنم؟! خوشگل‌تر از منه، نه؟ از من بهتره؟ یا تو کور شدی نمی‌بینی طرفت کیه؟ تک‌خنده‌ای عصبی می‌کنم و اشک‌هایم را با حرص پس می‌زنم: - بالاخره مردی که دو سال سمت زنش نیاد مغزش از کار میفته دیگه! کور میشه! به هر هـ*ـرزه‌ای که بیاد دم دستش راضیه! چشمانش گرد می‌شوند، از جا بلند می‌شود و می‌گوید: - هان! پس درد تو اینه! بی‌هوا دستِ باندپیچی شده‌اش را بند گلویم می‌کند و توی صورتم می‌غرد: - مشکلت اینه هان؟ زودتر می‌گفتی خودم مشکلتو حل می‌کردم پروا خانوم! فشار دستش روی گلویم، نفسم را تنگ کرده. به سرفه می‌افتم و سعی می‌کنم دستش را از گردنم جدا کنم اما زورم به زور او نمی‌رسد. - کثیفی پروا، خرابی، کلِ وجودت خرابه! گند زدی به زندگی من بعد دردت اینه سمتت نمیام؟ باشه، این بارم حرف حرفِ تو! چیزی که می‌خواستی رو بهت می‌دم! دستش سمت یقه‌ی لباسم می‌رود: - یه جوری که دیگه هوس نکنی به پر و پام بپیچی! تا به خودم بیایم، پرت می‌شوم روی کاناپه. لباس‌هایم پاره می‌شوند. جیغ زدن‌هایم فایده ندارد. التماس‌هایم، اشک‌هایم... فایده ندارند. دستانش حریصانه پیش می‌روند و من برای تمام کردنِ این بازیِ نفس‌گیر، جان می‌گذارم تا دستانش را پس بزنم. - ولم کن... نـ... نمی‌خوام... ولم کن! مچ دو دستم را با یک دست می‌چسبد و توی چشمان خیسم زل می‌زند: - چه مرگته؟ مگه همینو نمی‌خواستی؟ - تو رو خدا... بسه... تـ... تمومش کن... نیشخندی که روی لب‌هایش می‌آید، سرم را به دوران می‌اندازد. چشمانم سیاهی می‌روند و او صورت به صورتم نزدیک می‌کند و قلبم را نشانه می‌گیرد با تمامِ بی‌رحمی‌اش: - آخرین باری که با هم بودیم و یادته؟ سیر نمی‌شدم ازت! هر چی بیشتر طعمت می‌رفت زیر دندونم بیشتر می‌خواستمت. یادته؟ صورتش را توی گودیِ گردنم فرو می‌برد و تنِ من به لرز می‌نشیند از سردیِ نفسش‌. لبش را به پوست گردنم می‌کشد اما نمی‌بوسد! توی گلو هق می‌زنم و جرئت ندارم چشمانم را باز کنم. لب‌هایش را روی پوستم می‌کشد تا می‌رسد به کنج لبم. قفل می‌کند تنم، نفس نمی‌کشم. نمی‌بوسد. عشق نمی‌دهد. همه چیز فقط عذاب است و شکنجه. کوتاه و توی گلو می‌خندد و کاش خدا همین لحظه مرگم را برساند که این همه تحقیر نشوم... - حالا اومدی التماسمو می‌کنی باهات باشم! لب‌هایش این‌بار لب‌هایم را لمس می‌کنند و نمی‌بوسد! نفسش سنگین می‌شود و نمی‌داند که دارم درد می‌کشم. نمی‌داند که سخت بیمارم و هر آن ممکن است زیر بار این درد جان بدهم! مرد بی‌رحم من، خبر از بیماری‌ام ندارد و من منتظرم خدا مرگم را برساند، شاید او کمی به خودش بیاید! اما افسوس که خدا هم توی تیم علیرضاست امشب... صدای غرش پر خشمش، مهر مرگ می‌زند روی قلبم: - دیگه هیچ حسی بهم نمیدی پروا... هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️
Показати повністю ...
612
1
- نصفه شبی کجا میری زنداداش؟ دخترک از درد به خود می پیچید و سعی داشت راست راست راه برود. - بیرون کار دارم آقا عماد... عماد با هیکلی مردانه و صورتی که همیشه خدا انگار با اخم و ناراحتی نگاهت میکند دوباره تکرار کرد.. _نصفه شب یک زن تنها چه کاری میتونه تو خیابون داشته باشه؟! تیزی درد زیر شکم دخترک نفسش را بند آورد و ناله کوتاهی از بین لب هایش بیرون پرید.. عماد مشکوک از حرکاتش جلوتر آمد و در روشنایی اندکی که در حیاط بود خیره صورت رنگ پریده اش شد. _مریضی؟ جاییت درد میکنه! بهار با خودش فکر کرد چیزی روان روی ران هایش ریخت.. شوکه و ترسیده پاهایش را بهم فشرد و به صورت درهم عماد نگاه کرد و ناله زد. _نهههه... فقط بزار برم بیرون... آخه الان تو حیاط چیکار داری؟ عماد متعجب از لحن بهاری که تا به الان که سه ماهی از مرگ شوهرش می‌گذشت و به زور پایش را از خانه بیرون گذاشته و حالا نصفه شب اصرار به بیرون رفتن داشت مشکوک و عصبی گفت.. _کسی بیرون منتظرته؟ باهاش قرار داری؟ بهار بیخبر از فکر عماد برای خلاص شدن از دست عماد قدمی به طرف در حیاط برداشته گفت... _آره آره با کسی میرم زود میام... همین سر خیابونه... عماد از وقاحت دخترک که زمانی حتی به صورتش نگاه نمی‌کرد چه برسد این طور جواب دادن راهش را سد کرد و با تمسخر گفت... _چرا سر خیابون..! چرا نصفه شب و یواشکی! خب دعوتش می کردی بیاد داخل یه اتاق خالی که پیدا میشد کارتون و بکنین.. بهار از درد دوباره و احساس خونی که بین پاهایش روان شده بود سر گیجه گرفته و ناله ای سر داد و دستش را برای گرفتن تکیه گاه به اطراف انداخت... عماد که برای دیدن طرف قرار بهار به طرف در هجوم برده بود با دیدن ناتوانی دخترک کمرش را گرفت و به خودش فشرد. بهار جیغی کشید و خواست خودش را جدا کند.. _ترو خدا ولم کن الان میخوره بهت.. آبروم رفت... عماد گیج از حرفش به خودشان و فاصله ی صفرشان نگاه کرد و تمنای دلی که چندین ماه در طلب دخترک لرزان در آغوشش بود. کمرش را با ملایمت مالش داد و در گوشش نجوا کرد.. _پریود شدی؟ من قربون خجالتت برم... از سر شب میدونستم بی قراری و حالت خوب نیست.. چرا نگفتی نوار نداری.. مگه من مُردم که خودت نصفه شبی راه بیفتی تو خیابون؟ هنوز نفهمیدی خاطرت چقدر برام عزیزه؟ بهار خجالت زده از آغوش گرم برادر شوهرش و مردانگی که در این مدت برایش خرج کرده و جلوی حرف های پوچ خوانواده اش ایستاده بود لب گزید و خواست به خواستنش اعتراف کند که... _عماد؟!.... پسرم... چه خبره نصفه شبی تو حیاط؟... این دختره بهار و ندیدی؟! بهار با شنیدن صدای مادر عماد تنش خشک شد... _هیشششش... امشب خودم تمومش میکنم.. عده ات هم تموم شده و میزنمت به اسم خودم.. تا هفته دیگه تو خونه خودم میخوابی. 📿
Показати повністю ...
162
0
- موهاتو فروختی؟ توان نگاه کردن به صورتش را نداشتم. چشم‌هایِ استیضاح‌گرش تمامم را فرو پاشیده بود. نزدیک شد و گفت: -قیچی انداختی پاشون به غرور منم فکر کردی؟ چه می‌شد اگر همین حالا زمین دهان باز می‌کرد و مرا می‌بلعید؟ می‌مردم از این خاری ‌و خفت. مقابلم ایستاد و هرم داغ نفسش صورتم را سوزاند: -دیدم هی خودتو قایم میکنی... شالتو میکشی جلو... حواست نبود، ولی داشتی درستش می‌کردی دیدم کوتاهشون کردی. پس رفتم و پشتِ پایم را به دیوار فشار دادم تا شاید درد، اندکی از شرمم کم کند. -یکه خوردم... باورم نشد... ولی گفتم به تو چه... موهای خودشه... اختیارشو داره... رنگشون کنه... فِرشون کنه... اصلاً کچل کنه... مگه من باید نظر بدم! اگر کمی بلندتر شماتتم می‌کرد بهتر نبود؟ خوب می‌دانست چطور جانم را بگیرد و لحظه‌ی آخر نیمهجان رهایم کند. -ولی می‌دونی چرا حالم بد شد؟ چون زنِ برادرم زل زد تو چشمام و گفت:  «زنت موهاشو به آرایشگر محله فروخته... مگه مشکل مالی دارین؟» سرم را بالا گرفتم؛ صورتِ برافروخته‌اش مقابل چشم‌هایم تار بود و لغزان. -زنم... موهاشو... برای پول فروخته! تُن صدایش که بالاتر رفت، تنم لرزید. کلافه دست کشید به صورتش و از روی عذاب خندید. با ناچاری‌ام، آبرویش را برده بودم. خوب می‌دانستم چه بلایی سرش آورده‌ام. صدایش غم عالم را داشت و آهم در گلویم سنگ شد. -تا حالا با حرف سیلی خوردی ساره خانووم؟ کاش ساره می‌مرد که جز دردسر چیزی در زندگی‌اش نبود. -من جواب گوه‌خورایِ زندگیمو چی بدم؟ صدای بلند و چشم‌های به‌ خون‌نشسته‌اش زندگی را از یادم برد و نفسم در سینه‌ام گیر کرد. -موهاتو برای چی فروختی؟ نگاهِ طوفان‌زده‌ام سقوط کرد روی انگشت حلقه‌ام... دستم را جمع کردم، مبادا متوجه‌ی قلابی بودنش بشود. -دِ جواب بده ساره؟ شرمنده‌ بودم، اما می‌مردم هم نمی‌توانستم دلیلش را بگویم. نفهمیدم یک لحظه چه شد؟ دست‌هایش که در هوا بلند شدند، با ترس صورتم را پشت دست‌هایم پنهان کردم و نالیدم: -نزن... خواهش میکنم. - موهاتو فروختی؟ توان نگاه کردن به صورتش را نداشتم. چشم‌هایِ استیضاح‌گرش تمامم را فرو پاشیده بود. نزدیک شد و گفت: -قیچی انداختی پاشون به غرور منم فکر کردی؟ چه می‌شد اگر همین حالا زمین دهان باز می‌کرد و مرا می‌بلعید؟ می‌مردم از این خاری ‌و خفت. مقابلم ایستاد و هرم داغ نفسش صورتم را سوزاند: -دیدم هی خودتو قایم میکنی... شالتو میکشی جلو... حواست نبود، ولی داشتی درستش می‌کردی دیدم کوتاهشون کردی. پس رفتم و پشتِ پایم را به دیوار فشار دادم تا شاید درد، اندکی از شرمم کم کند. -یکه خوردم... باورم نشد... ولی گفتم به تو چه... موهای خودشه... اختیارشو داره... رنگشون کنه... فِرشون کنه... اصلاً کچل کنه... مگه من باید نظر بدم! اگر کمی بلندتر شماتتم می‌کرد بهتر نبود؟ خوب می‌دانست چطور جانم را بگیرد و لحظه‌ی آخر نیمهجان رهایم کند. -ولی می‌دونی چرا حالم بد شد؟ چون زنِ برادرم زل زد تو چشمام و گفت:  «زنت موهاشو به آرایشگر محله فروخته... مگه مشکل مالی دارین؟» سرم را بالا گرفتم؛ صورتِ برافروخته‌اش مقابل چشم‌هایم تار بود و لغزان. -زنم... موهاشو... برای پول فروخته! تُن صدایش که بالاتر رفت، تنم لرزید. کلافه دست کشید به صورتش و از روی عذاب خندید. با ناچاری‌ام، آبرویش را برده بودم. خوب می‌دانستم چه بلایی سرش آورده‌ام. صدایش غم عالم را داشت و آهم در گلویم سنگ شد. -تا حالا با حرف سیلی خوردی ساره خانووم؟ کاش ساره می‌مرد که جز دردسر چیزی در زندگی‌اش نبود. -من جواب گوه‌خورایِ زندگیمو چی بدم؟ صدای بلند و چشم‌های به‌ خون‌نشسته‌اش زندگی را از یادم برد و نفسم در سینه‌ام گیر کرد. -موهاتو برای چی فروختی؟ نگاهِ طوفان‌زده‌ام سقوط کرد روی انگشت حلقه‌ام... دستم را جمع کردم، مبادا متوجه‌ی قلابی بودنش بشود. -دِ جواب بده ساره؟ شرمنده‌ بودم، اما می‌مردم هم نمی‌توانستم دلیلش را بگویم. نفهمیدم یک لحظه چه شد؟ دست‌هایش که در هوا بلند شدند، با ترس صورتم را پشت دست‌هایم پنهان کردم و نالیدم: -نزن... خواهش میکنم. وَ بالاخره هفتیمن رمان 👆 یک شب وسط کوچه‌ی تاریک پیداش کردم... تریاک خورده بود خودش رو بکشه... رسوندمش بیمارستان... وقتی خانواده‌اش رسیدن فهمیدم که باباش به خاطر بدهیش میخواد به یک مرد افغان بفروشدش... شدم ناجیش... دیدم برای پنهون کردن رازم نیاز به یه همراه دارم و چی بهتر از ازدواج تا هر چی حرف و حدیث پشت سرم بود خاتمه پیدا کنه... به باباش گفتم بدهیت رو می‌دم به شرطی که دخترت زن من بشه و...؟
Показати повністю ...
482
1
_ ناز بیا تا بخرم نازتو دلبرخانم، اخم کنی کمربندم و درمیارما! خنده مردانه‌اش بی‌نهایت زیبا بود .. یک زن تا بی‌نهایت هم می‌تواند عاشق باشد؟ _ لطفا نزدیکم نشو .. دوست ندارم نگات کنم، دوست ندارم بغلم بگیری و بوسم کنی سد راهم می‌شد و سر خم می‌کند _ ببینمت رنگی رنگی! نگام نکنی که من چپ و چیل میشم .. اصن مگه جز لبای تو چیزی هم از گلوم پایین میره که میگی نبوس؟ سعی می‌کنم ذوق حرف‌های قشنگش را نشان ندهم، اخم می‌کنم و چشم‌غره‌ای هم حواله‌اش! _ نگو رنگی رنگی _ پَ چی بگم؟ توله‌سگ خوبه؟ یا از اون سگ‌کوچولوها که عمه داشت، چی بود اسمش؟ آها پاپی! جیغم با قهقهه‌ مردانه و زیبایش یکی می‌شود _ ای جون، بدت میاد میگم پاپی؟ _ بسته مرتیکه! باهات قهرم میفهمی؟ این‌بار خنده‌اش به اخم غلیظی تبدیل می‌شود که باعث می‌شود از ترس یک قدم عقب بروم _ حالا من دیشب یه شکری خوردم، چرا راه و بی‌راه غلطم و می‌کوبی رو فرق سرم؟ _ سرم داد زدی .. گفتی نفهم .. گفتی بچه‌ام برات بغض صدایم صورتش را جمع می‌کند، سریع در آغوشم می‌کشد و تند تند صورتم را می‌بوسد _ ببخش دلبرخانم! آتیشیم کردی .. د آخه تو اون تاریکی انبار چه غلطی می‌کردی؟ نگفتی باغ پر از بادیگارده که شبا میان؟ وای اگر می‌فهمید یکی از همان مردها که دهانش بوی تند الکل می‌داد در آغوشم گرفته و اگر خاتون نبود و مرا نجات نداده بود، بی‌شک این مرد همه‌مان را آتش می‌زد _ خاتون نبود خودم رفتم آب انار بیارم، هوس کرده بودم لاله گوشم را می‌مکد و پچ می‌زند _ منم هوس تورو دارم، دلم می‌خواد بخورمت جوجه با هین بلندی روی سینه‌اش می‌کوبم _ چقدر بی‌حیایی آخه _ برا زنم بی‌حیا نباشم واسه دختر همسایه بشم؟ وا بده دیگه توله .. دلم طاقت نمی‌آورد و تنم را در آغوشش جا می‌دهم تک‌خنده‌ای میزند و گوشه لبم را می‌بوسد با صدای خاتون جان از تنم می‌رود و پاهایم سست می‌شود _ دختر تو اتاقی؟ به اسد گفتم یه بهونه جور کنه که آقا اون مرتیکهِ بی‌ناموس و که دیشب کم مونده بود بهت دست درازی کنه بندازه بیرون .. دیگه استرس به دلت راه نده که اگه .. با دیدنش .. رنگ و روی سرخ و رگ‌های بیرون‌زده‌اش .. علاوه بر خاتون من نیز ضربان قلبم از کار می‌افتد _ یه بار دیگه اون زری که زدی و نشخوار کن خاتون، کی به کی دست زده؟ _ تروخدا آروم باش! توضیح میدم باشه؟ اون مرد مست بود .. من تو راه انبار .. _ د خفه شو بی‌شرف! اسد؟ با هلی که به تنم می‌دهد، محکم روی تخت می‌افتم و اسد با هن و هن داخل می‌شود _ جونم آقا؟ _ بگو سگار رو آزاد کنن، اون حرومزاده قرمساقم بیار واسم. برو به اسد نشونش بده خاتون، د یالا! اتاق ‌که خالی می‌شود، من می‌مانم و او که چشم‌هایش حال کم از گرگِ آماده دریدن نبود _ من به گوه خوردن میندازمت بی‌پدر! به ناموسِ من بی‌حرمتی کردن و تو لالمونی گرفتی؟ به پاره تن من دست زده؟ اول دستاشو از جا می‌کنم بعد خوراک سگام می‌کنمش، ولی .. یک زانویش را روی تخت می‌گذارد، محکم یقه‌ لباسم را چنگ میزند و کنار گوشم وحشیانه پچ می‌زند _ ولی بعدش دمار از روزگار تو یکی درمیارم پدرسگ! به ولای علی به گوه خوردن نندازمت واسه لالمونیت پسر آقام نیستم! عشقا بنر واقعیه و در پارت‌های آینده در کانال آپ میشه، کپی نکنید لطفا
Показати повністю ...
212
0

sticker.webp

190
1
- من نفر سوم هیچ رابطه‌ای نمی‌شم. دخترک وسط اتاق ایستاده بود و چشم به او داشت. دلش قلبش ساز مخالف می‌زد و برای آنجا آمدن زیاد جنگیده بود و الان دخترکی تمام مبارزاتش را به سخره می‌گرفت. باز شنید. - من با این شرایط تن به آغاز یه زندگی نمی‌دم... متأسفم! اخم‌های مرد درهم بود و چند ثانیه‌ زمان برد تا بلند شود.کوتاه لب زد: - مزاحم‌تون شدم، با اجازه! و بیرون رفت. مرد بیرون رفت و دختری ماند که پاهایش تا شد و روی زمین زانو زد. دست روی دهانش گذاشت تا صدای گریه‌اش بیرون نرود. به مردی نه گفت که از ته دل عاشقش بود و غیر از او هرگز هیچ مرد دیگری را به خلوتش راه نمی‌داد. مردی که دیگر برنمی‌گشت! ذهنش کشید به نجاتش توسط او، تیر خوردنش، عبور غیر قانونی‌اش از مرز... به یک دنیا فداکاری همکار مغرورش آن هم وقتی که دیر زمانی نمی‌گذشت از روزی که سایه هم را با تیر می‌زدند. هق زد... عاشقش بود... به خدا نمی‌شد عاشقش نشد. اثری جنجالی، نفسگیر و عاشقانه از خالق رمانهای نفس‌آخر و بازنده‌ها نمیخندند و ده اثر چاپی دیگر... اکرم حسین زاده.
Показати повністю ...
89
1
"دوس دختر داشتنم خوبه هاا، داری کارای روزمره‌اتو میکنی یه موجود نرم و خوشبو کنارته هی دست میزنی به پرپاچه‌اش، دست نزنیم ناراحت میشه غر میزنه که بهم توجه کن😂" با صدای جیغ شادی از آشپزخانه بیرون دویدم. خودم را داخل اتاق پرت کردم‌‌. - وای ریدمممممم افسون. بدبختت کردمممم. شوکه نگاهش کردم. - چی شده؟ با استرس گوشی دستش را بالا آورد. گوشی من بود همان لحظه گوشی زنگ خورد. - امیر ارونده؟ این وقت شب چرا زنگ زده به من؟ شادی با ترس نگاهم کرد. - من یه غلطی کردم افسون. نزدیکش شدم و تا خواستم گوشی را بگیرم آن را عقب کشید. - چرا؟ د بنال ببینم چه غلطی کردی؟ لب گزید. - شارژ نداشتم میخواستم با گوشی تو یه پیام بدم به امید اشتباهی فرستادم برا امیر اروند! چشمانم گشاد شدند. - چی فرستادی؟ آب دهانش را قورت داد. تماس رییسم را ریجکت کرد و گوشی را به دستم داد و تا بتوانم جلویش را بگیرم با دو از اتاق بیرون رفت. با ترس وارد باکس پیام‌هایم شدم و با دیدن پیام نامربوطی که برای اروند فرستاده بود مخم سوت کشید‌.  امیر اروند جواب داده بود: " عجب 😜" و پیام بعدی اش... " دیگه چی خوبه خانم پیشوا؟ 😂😂😂😂 مثلا دوست پسر کجاش خوبه؟😅" داد زدم. - شادی بقران این ریدمانت رو جمع نکنی من می رینم به کل هیکلت. برای امیر اروند تایپ کردم. " ببخشید آقای اروند اشتباه شده" شادی مثل خودم داد زد. - گه خوردم افسون! تا یه هفته اشپزی و نظافت با من. - گه خوردی نوش جونت! بیا گندی که زدی رو جمع کن. گوشی در دستم لرزید. با دیدن شماره‌ی اروند قالب تهی کردم اما نمی‌شد جوابش را ندهم. صدایم را صاف کرده و تماسش را جواب دادم. با شیطنتی که در کلامش جاری شده بود گفت: - خوبین خانم پیشوا؟ سرفه ی مصلحتی کردم‌. - ببخشید اون پیام... - اون پیام چی؟ - دستم خورد اشتباهی شد... جدی گفت: - جلوی خونه‌تونم بیا پایین لپ‌تاپت که تو شرکت جا گذاشتی رو بگیر. چشمانم گشاد شدند. - الان؟ میگم دوستم بیاد من دستم بنده. خندید. - بیا خانم نترس... بیا قول می‌دم به توافق برسیم. - راجع به چی؟ - راجع به اینکه اگه دلم بخواد دوست دخترم باشی قول می دم کار به غر زدن تو نرسه بیست و چهار ساعته دربست در خدمتت باشم😂 لحنش خمار شد. - بیا پایین قول می‌دم هر شرط و شروطی رو قبول کنم. قسم می خوردم شادی را بکشم. گوشی را پایین آوردم تا صدایم به او نرسد‌. - شادی خودتو مرده بدون. با مسخره بازی بلند گفت: - انا لله و انا الیه راجعون🤣 همین اتفاق بهانه می‌شه برا نزدیک شدن رییس شرکت یعنی امیر اروند به افسون و... پر از صحنه‌های داغ😍❌💋💋💋💋 پاره🤣🤣🤣🤣🤣🤣 رمان عاشقانه اجتماعیه ولی با رگه‌های طنز که غش می‌کنین🤣😂 افسون برای ساکن شدن تو تهران با دوستش شادی همخونه می شه و بخاطر خواهرش برای کار کردن وارد شرکت هلدینگ فولاد اروند می‌شه و ....
Показати повністю ...
کلبه‌های‌طوفان‌زده🍃/زینب عامل
زینب عامل نویسنده رمان‌های: کاکتوس(در دست چاپ...) کارتینگ( در دست چاپ...) ساقی( چاپ شده ) پارازیت( در دست چاپ...) الفبای سکوت( در دست چاپ...) غثیان( در دست چاپ...) کلبه‌های طوفان زده( در حال تایپ...) لینک تمام کانال‌های رمان من: @Zeynab_amelnovel
56
0
#پارت220 مردی که قول داده بود همخانه باشد اما خودش را از سر خشم تحمیل کرد و از سر خشم جامه از او درید. روی زمین کنج تخت خواب کز کرده بود و چهار ستون بدنش می‌لرزید. توانایی حرکت نداشت بیچاره وار لباس آرتا را که تنها چیز دم دستش بود را روی تن رنجورش کشید. هق هق کنان به مرد خشمگین زندگیش نگاه کرد بیشتر در خودش جمع شد. درد زیادی را تحمل کرده بود. درد به کنار وحشت از آن حرکات جانش را به لب رسانده بود. _ تو... تو... قول داده بودی. کاری نکنی اما... دستش را بین پایش گذاشت و اشک ریخت. آرتا در حالی که ملحفه گل‌گون شده را از تخت جدا می‌کرد غرید: _ خدا لعنتت کنه اون برای زمانی بود که تو سر از مهمانی مافیای دختر در نیاورده بودی خواستم بدونی تجاوز چه وحشیانه‌س... آره قول دادم اما تو زنمی. منم بی رگ نیستم. بذارم هر غلطی دلت خواست بکنی. پوزخندی زد رنگ رخسار مهدا خبر از حال بدش می‌داد: _ حالت خوبه لان؟ مهدا مچاله شده هق‌هق می‌کرد. آرتا جواب خودش را داد: نه که خوب نیستی تجاوز خیلی دردناک‌تر از اینه... ببین من شوهرتم حالت اینه وای به حال اون زمانی که... حرفش لا ناتمام گذاشت تصورش هم دیوانه کننده بود. ملحفه را مچاله کرد و به سمتش پرت کرد: _خدا لعنتت کنه مهدا اگه پلیس نرسیده بود الان معلوم نبود داشتی به کدام مرد التماس می کردی. معلوم نبود چند نفر سرت آور شده بودن. جان دخترک به لبش رسیده بود. نالید: حالم بده خیلی درد دادم کمکم کن. آرتا اخمی کرد به سمتش رفت پتو را دورش پیچید و بغلش کرد. سر مهدا بر سینه‌ی برهنه و ستبرش نشست. بی رمق و پر درد نالید: _ آی...غلط کردم دارم میمیرم... چشمانش را بست. آرتا چند بار تکانش داد اما جواب نشنید! زیاده روی کرده بود آنقدر که پتو را نیز رنگی دید. _ مهدا... مهدا... رمانی احساسی... پلیسی... عاشقانه.. ازدواج اجباری... پسر اخمو و خلافکار داریم اما 😐☝️غیرتتی... دختری که درد تجاوز را چیده و از همه پنهان کرده😭 حتی از برادر سرگردش... . ╰───┅┅┅───═ঊঈঊঈ═─ رمانی پر کاراکتر و پر حادثه‌س با شخصیت واقعی😍😍😍 همین الان لینک و بزن شخصیت واقعی رو ببین😁👇😍 مهدا به اصرار نیما به میهمانی دعوت میشه اونجا بهش تعرض میشه و نیما فرار می کنه. مهدا می مونه و بی آبرویی. مصیبت از اونجایی برای مهدا بیشتر میشه که پای خواستگارها به خانه باز میشه و پدر مجبور به ازدواجش می‌کنه. در این بین برادرش که پلیس است پی به ماجرا می‌برد🙊 و داماد مذهبی به ماجرا مشکوک میشه... قیامتی به پا می شود.‌🥺 🤦‍♀
Показати повністю ...
زخم کاری🔥📚
#زخم‌کاری
45
0
-کفش پاشنه بلند قرمز و دکلته ی کوتاه مشکی! فکر می کنی با اینا می تونی تحریکم کنی که سمتت بیام بیبی؟ از درون آتیش می گیرم اما نمی ذارم بفهمه که عصبیم کرده! -منم مثل شما یه مهمونم که به اینجا دعوت شدم. نکنه توقع داشتین با چادر بیام که فکر نکنید برای جلب توجه شما به خودم رسیدم؟ چند ثانیه خیره نگاهم می کنه و بعد قلپی از محتوای جام شرابش می نوشه. تو همین فاصله نگاه دلتنگمو جای جای صورتش می گردونم. چی شد که به اینجا رسیدیم؟ -اما اعتراف می کنم... دلم برای شنیدن ادامه ی جمله اش گوپ گوپ می کنه. نزدیک تر می شه و دسته ای از موهای فر شده مو دور انگشتش می گردونه... -این موهای وحشی و جذاب... پشت انگشتاشو به گونه ام می کشه و تمام تنم از برخورد داغی انگشتاش به پوستم گزگز می کنه. -این میکاپ حرفه ای و این رژ لب جیگری... نزدیک تر می شه سرشو تو گردنم می بره. نفس عمیقی از گردنم می گیره و من حس خفگی بهم دست می ده... از آخرین باری که لمسم کرده بود سالها می‌گذشت. -این عطر تحریک آمیز و دیوونه کننده... به نفس نفس افتادم و چیزی تا سقوطم نمونده... انقدر بهم نزدیکه و یه دنیا ازم دوره! چطوری تاب بیارم؟ چرا کاری کرد که اینطور ازش دل بکنم؟ -این ظاهر چشم درار و همه چی تموم... به چشمش اومدم؟ باید باور می‌کردم اینبارهم از روی نقشه جذبم نشده؟! تمام توانمو به کار می گیرم تا دل پر تپشم رسوا نکنه! -بالاخره تونست بعد از سالها احساساتی رو تو تن من بیدار کنه! امشب با این ظاهر... تونستی نظرمو جلب کنی... تحریکم کنی! هاج و واج نگاهش می کنم و اون یه وری خنده‌ معروفش روی لباشه وقتی لب می زنه: -با این ظاهرت اگر بخوای می تونی با اختلاف گرونترین زن خراب شهر باشی! نفس تو سینه ام حبس می شه و دستم روی قلبم مشت میشه. گرونترین رن خراب؟ هنوز هم تلخ بود و لعنت به من که فکر کردم عوض شده. -اعتراف می کنم اونقدری جذبت شدم که حاضرم بابتت پول زیادی خرج کنم! تموم شد! شکستم... بت من شکست! مقابل چشمام خورد شد و هزار تیکه شد! از همون اول هم براش بازی بودم... شاید هم... شاید هم خراب. قدمی ازش فاصله می گیرم و نگاه منزجر شده ام رو به چشمای سرخ و خون افتاده اش می دوزم. -ساکتی بیبی؟ مگه همینو نمی خواستی؟ که با زبون خودم ازم اعتراف بگیری؟ -توقع داری بابت این تعریفت... اینکه می تونم گرونترین زن هرزه‌ی شهر باشم ازت تشکر کنم ها؟ عصبانیت چشماش... مشت شدن دستاش... رگ متورم شده گردنش رو پای چی بذارم؟ یادم نبود از حاضر جوابی متنفره... -متاسفم که باید دعوتت رو رد کنم چون امشب تنها اینجا نیومدم! بغض صدام رو که نشنید ها؟ صدای هق هق های قلبم رو چی؟ اومدن یزدان را از پشت سرش می بینم که داره با چشماش دنبالم می گرده و به محض دیدنم به سمتم میاد. -می تونم نسیم رو با تاکسی بفرستم خونه... اون موقع می‌تونی درخواستم رو بپذیری! فکر می کرد منظورم نسیم‌ بود؟ یزدان که کنارم می رسه و دستش روی کمرم می شینه با لحن شکاکی می پرسه: -معرفی نمی کنی عزیزم؟ دستمو مشت می کنم. مبادا که بلرزم... مبادا که وا بدم... من آخرین شانسش رو دادم و اون خودش خرابش کرد. خودش ما رو نابود کرد! مبادا که بگم این مرد روزی خدای من بود. -ایشون آقای اریک هستن، یه آشنای قدیمی و ایشون یزدان، نامزدم هستن! نگاه مات شده اش رو می بینم و ازش رد می شم. صورت کبود شده اشو می بینم و صبر نمی کنم. هیچوقت نمی ذاشتم بفهمه هنوز هم بهش احساس داشتم... رازی که بین‌ ما بود نباید فاش می‌شد
Показати повністю ...
فــــانــــوئــــل
"اگر شیطان تورا می‌دید، چشمانت را می‌بوسید و توبه می‌کرد" محمود درویش
182
0

sticker.webp

218
0
Останнє оновлення: 11.07.23
Політика конфіденційності Telemetrio