-لباسات رو بِکن بیا تو بغلم!
چشمام توان گشاد شدن نداشتن وقتی از سرمای زیاد داشتم می لرزیدم و رو به مرگ بودم!
-با تو بودم دختر... الان وقت لج کردن نیست، اگه حرف گوش ندی جفتمون از سرما می میریم!
به سختی لب می زنم
-مهم نیست... حاضرم بمیرم ولی همچین کاری نکنم!
به درکی می گه و پشتش رو به سنگ های غاری که توش بودیم می چسبونه!
مدتی می گذره و دندونام تیریک تیریک صدا می دن...
-همش تقصیر توئه که... ما الان تو این وضع اسیریم!
اخم می کنه و فورا جبهه می گیره
-اره همش تقصیر منه، سرکار خانوم هیچ وقت گناهی ندارن! حتما من بودم که با طناز دعوا کردم و تو یخبندون اومدم وسط این بیغوله!
با وجود اینکه سردمه و هیچ کنترلی روی بدنم و لرزشش ندارم اما نمی تونم در برابر پرروییش سکوت کنم
-اگه تو با اون غیرتای خرکیت تو زندگی من دخالت نکنی منم مجبور نمی شم توی عصبانیت سر بذارم به کوه و کمر! آرامش نمی ذارین هیچ کدوم برای من... اشتباهم این بود که با شما اومدم کوه!
با خشم پشت بهش می کنم و می غرم
-در ضمن کسی نگفت دنبال من راه بیفتی بیای!
صدایی دیگه ازش شنیده نمی شه و و منم دستام رو بغل می گیرم و با تکون دادن خودم سعی می کنم گرم کنم بدنمو!
-نمی تونی اتیش درست کنی؟ من دیگه دارم یخ می زنم!
چشمام نیمه بازن و سرگیجه گرفتم... خوابم گرفته و دیگه مقاومت داره سخت می شه! صدای نگرانش رو می شنوم
-برگرد ببینمت خوبی آلما؟ آخه تو این برف چوب از کجا پیدا کنم؟
-مــ....مَــن نمی...دونم... یه کاری... کن تو رو خدا!
صدای خش خشی از پشتم شنیده می شه و لحظه ی بعد از گوشه ی چشم می بینمش که خودش رو روی زمین به سمت من کشیده.
-دیوونم کردی دختر... چقدر تو دردسری اخه! بعد می گیم هم بهت بر می خوره!
خیره نگاهش می کنم و اونم دل به دلم می ده و به چشمام نگاه می کنه... لباش خشک شدن و رنگشون رفته، مشخصه که اونم داره یخ میزنه اما به رو نمیاره و با تردید میگه
-انقدری ازشون دور شدیم که حالا حالاها پیدامون نکنن... برای اینکه تا اون موقع دووم بیاریم فقط یه راه هست!
من نمی خواستم بمیرم... نمی خواستم یخ بزنم و منجمد شم!
از طرفی هم نمی تونستم لخت برم تو بغل کسی که نامحرم بود بهم!
سر به طرفین تکون می دم
-نمی... تونم به... خدا! این کار... درست نیست!
-کاریت ندارم آلما باور کن... فقط می خوام جفتمون گرم بشیم!
لباسای اضافه رو در بیار بیا بشین تو بغلم!
مجبور بودم... مجبور. راه دیگه ای نبود برای زنده موندن! با دستای سر شده ام لباسام رو در میارم و تمام پوششم میشه تیشرت بلندی که تا زیر باسنم می رسه!
آصلان هم شلوار و پلیورشو در میاره و فقط کاپشنش رو تنش می کنه! نگاه سر تا پایی به من میندازه که با خجالت توی خودم جمع می شم!
به سمتم میاد و دست به پایین تیشرتم می گیره! مانعش می شم
-چی کار داری می کنی؟
-گفتم لباساتو کاملا بِکن... حتی این تیشرت!
اجازه ی حرف زدن بهم نمیده، خودش تیشرتو از سرم در میاره و بدون اینکه به بدنم نگاهی بندازه دستم رو می کشه و منو تو بغلش می نشونه!
-خودتو بچسبون بهم و دستتو حلقه کن دور کمرم!
همون کاری که گفت رو می کنم و در همون حال هم سعی میکنم برجستگی بدنم رو بهش نچسبونم زیاد!
-نترس قرار نیست لا به لای برفا بردارم باهات رابطه برقرار کنم!
با خنده میگه و من مشت بی جونی به سینه ی برهنه اش میزنم!
-بی حیا!
-گرم شدی؟
هومی می گم و اون جدی می گه
-نگام کن ببینم!
نگاه بالا می کشم و همین که چشمامون توی هم قفل می شن لب میزنه
-ولی من گرم نشدم هنوز!
اعتراض می کنم
-دیگه بیشتر از این... نمی تونم بهت بچسبم!
می خوای توی گردنت فوت کنم گرم شی؟
خنده ی مردونه ای می کنه و لب می زنه
-می خوای با دم شیر بازی کنی؟ من خودم می دونم چطوری گرم بشم!
-چطوری؟
به چشمام نگاه می کنه و کف دستش رو روی گونه ام می ذاره و لب می زنه
-اینطوری!
و سرش رو خم می کنه و لبام رو به آتیش می کشه....
https://t.me/+QndUD8EUC1gyYTA0
https://t.me/+QndUD8EUC1gyYTA0
آلما حسابدار زیبا و جسوری که خانواده اش رو توی ۱۳ سالگی از دست داده.
با ورودش به شرکت چرم با تاجر معروف و خشنی رو به رو می شه که حتی به واسطه ی اسمش می تونه همه چیز رو توی چنگش داشته باشه و اون....
تنها حسابدار زبون درازشو می خواد که با خنده هاش دلشو برده غافل از اینکه مقصر مرگ خانواده ی آلما......🥺🔥
https://t.me/+QndUD8EUC1gyYTA0
فرصت عضویت محدود❌🚫
Ko'proq ko'rsatish ...