Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Kategoriya
Kanal joylashuvi va tili

auditoriya statistikasi خاطره ق 💘دختر خوب 💘

خاطره ق(قلی پور) زندگی بعداز تو چاپ توراصدا میکنم چاپ پاییز انفرادی چاپ می‌شود جان من باشی چاپ زیر چتر عشق قرارداد چاپ دخترخوب انلاین 
6 7810
~0
~0
0
Telegram umumiy reytingi
Dunyoda
64 785joy
ning 78 777
Davlatda, Eron 
11 736joy
ning 13 357
da kategoriya
798joy
ning 857

Obunachilarning jinsi

Kanalga qancha ayol va erkak obuna bo'lganligini bilib olishingiz mumkin.
?%
?%

Obunachilar tili

Til bo'yicha kanal obunachilarining taqsimlanishini bilib oling
Ruscha?%Ingliz?%Arabcha?%
Kanal o'sishi
GrafikJadval
K
H
O
Y
help

Ma'lumotlar yuklanmoqda

Kanalda foydalanuvchining qolish muddati

Obunachilar sizning kanalingizda qancha vaqt turishini bilib oling.
Bir haftagacha?%Eskirganlar?%Bir oygacha?%
Obunachilarning ko'payishi
GrafikJadval
K
H
O
Y
help

Ma'lumotlar yuklanmoqda

Hourly Audience Growth

    Ma'lumotlar yuklanmoqda

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    سلام سلام👏 خبر دارین نمایشگاه شروع شده😍 خبر هم دارین پاییز انفرادی با داریوش و هستی قشنگش🔥 یکی از بهترین های نشر علی هست؟ فقط چند جلد ازش مونده که تو نمایشگاه امسال میتونید با یه تخفیف جانانه سفارش بدید و تو کتابخونتون این عشق جان داشته باشید قیمت پشت جلد 185ت💥 با تخفیف 145ت🌪🌈⚡️ تعداد صفحات 927صفحه نویسنده خاطره ق💖💝 ❌چاپ جدید قیمت بالای 400ت هست❌ برای سفارش به این ایدی مراجعه کنید
    699
    3

    ماراتن.pdf

    193
    6

    ماراتن.apk

    202
    2
    📌 دانلود رمان ماراتن 📝 نویسنده: مریم السادات نیکنام 🎬 ژانر: عاشقانه 📖 تعداد صفحات : 737 ——————— خلاصه : میثم دارستانی وکالت دختری رو به عهده می‌گیره که طی شرایطی سخت به‌ او پشت کرده و به برادرش جواب مثبت داده. حالا باید دید این شرایط سخت چی بوده و آیا میثم( وکیل زبده‌ی دادگستری) از پس چنین موکل سرسخت و پرونده‌‌ای برمیاد 🔴 برای دانلود این رمان با فرمت های دلخواه به لینک زیر مراجعه کنید ⬇️ جلد اول این رمان رو رایگان میتوانید از لینک زیر دانلود کنید 🌐 🌐 🌐 🌐
    Ko'proq ko'rsatish ...
    درگاه پرداخت اینترنتی زرین‌پال
    گذرگاه تراکنش‌های مالی امن
    212
    1
    📌 دانلود رمان ماراتن 📝 نویسنده: مریم السادات نیکنام 🎬 ژانر: عاشقانه 📖 تعداد صفحات : 737 🌐
    201
    0

    ماراتن.epub

    195
    2
    #پست95 دریا پیتزاهایی که خریده بود را روی میز تحریر علیرضا گذاشت و پشت سر علیرضا ایستاد. نگاه علی برای لحظه ای از صفحه لپ تاپ کنده شد و به در بسته اتاق نگاه کرد و گفت: _در باز بذار دریا! دریا چشم در حدقه چرخاند. از اینکه علیرضا انقد حساس بود حرصش می گرفت. قدمی عقب گذاشت و به شوخی گفت: _اها یادم رفت نفر سوم شیطانه! در را باز کرد و با همان لحن گفت: _بفرمایید بیرون... بفرمایید بیرون آقای شیطان مگه نمیبینی ما قراره فقط درس بخونیم! علیرضا خندید؛ صفحه لپ تاپ را کمی پایین آورد و به سمت دریا چرخید. _محمد خونه است... نمیخوام یه وقتی خیال بد بکنه! دریا راه رفته را برگشت. _محمد چرا وقتی براش پیتزا میخرم خیال بد نمی کنه؟ _اونو دیگه باید از خودش بپرسی! روی لبه میز دقیقا روبه روی علی نشست و گفت: _نه دیگه نشد علی آقا ... اون خیال بد نمیکنه... این شمایی که میترسی! جعبه پیتزا را روی پایش گذاشت و هین اینکه یک تکه را بر میداشت گفت: _این خودتی که هنوز نمی خوای قبول کنی منو اینجا راه دادی... تکه برش زده پیتزا را اول به سمت قلب علی و سپس جلوی دهانش گرفت و گفت: _قرار نیست کاری بکنی؟ علیرضا گازی به پیتزا زد و باقی برش را از دریا گرفت. _من هنوز شرایط خیلی چیزا رو ندارم.. _شرایط تو دستته... باز کن دستتو نگاش کن... بخدا فقط داری جفتمونو ازار میدی... من راحت به اینجا نرسیدم یه کاری بکن! علیرضا از روی صندلی بلند شد دست هایش را پشت سرش قلاب کرد و دور اتاق چرخید. _همین که اینجایی برای من یه قدم بزرگه! _اون قدم بزرگ من برداشتم... من بودم که برات تا اینجا اومدم... منم که دوستت دارم... تو یک کاری بگو که  خودت انجامش داده باشی! علیرضا نه بی سواد بود و نه گوشه نشین... دریا را می توانست دوست داشته باشد، حتی این چند ماه به این دختر علاقه هم پیدا کرده بود اما از این دوست داشتن می ترسید. او یک پسر بچه ای یتیم بود که خانواده ای لطف کرده و او را به سرپرستی گرفته بودند اما دریا اصیل بود، اصل و نسب داشت. معلوم بود یک خانواده قوی پشتش دارد، ثروت زیادی داشت. _بابام هنوز بی خیال رفتنمون نشده... من هنوز تو فشارم! دوباره برگشت و خیلی جدی به دریا نگاه کرد. _میگی چکار کنم؟ لب های دریا لرزید. _برای بدست آوردنت تلاش کردم علی.. برای بدست آوردنم تلاش کن.. تو یه دانشجوی نخبه ای اونور مثل عقاب جذبت میکنن منتظری چی بشه که طرحت تکمیل شه ... که بورسیه شی؟ که دوباره بخوای برگردی ایران؟ بخدا اونو همین طرح خامتو بُر میزنن! ناخن های علیرضا از فشاری که به میز وارد می کرد سفید شد، نگاه دریا غرق رگ هایی بود که از دست های علی بیرون زده بود، می توانست حس کند علی حرفی برای گفتن دارد اما نمی زند برای همین پیش دستی کرد. _علی نگام کن... چشم های علیرضا دو دو زد. _من برات، برای داشتنت، برای بودنمون کوه جابه جا میکنم.... علیرضا تعلل کرد، دلش لرزید، فقط همین ها نبود. خیلی چیزها برای ماندن داشت. _خیلی چیزها هست که تو ازشون خبر نداری دریا... زندگی به همین سادگی ها نیست... دریا تکه از موهای رها شده علیرضا را کنار زد. علیرضا پلک بست. خیلی وقت بود که کسی نوازشش نکرده بود. _با پدرم حرف میزنم شک ندارم اگه تو رو ببینه... اگه استعداد تو رو ببینه... اگه بفهمه چه گنجی هستی هیچ وقت حرف دخترشو زمین نمیزنه...بی خیال بورسیه شو، دانیال کارای جذب مارو انجام میده و بابام هزینه رفتن مارو میده.. ول کن اینجا رو بیا بریم.. هنوز نگاه علیرضا پر از تردید بود، زود نبود برایش؟ از آشنایش با دریا چند ماه هم نگذشته بود زمان بیشتری نیاز نداشت؟ _میریم اونور درسامونو تموم می کنیم.. یه کار خوب، یه زندگی خوب برای هم میسازیم... اینجا نهایتش قراره به چی برسیم؟ دانیال الان حتی به کمک مالی پدرم هم احتیاج نداره... ما باهم خوشبخت میشیم علی! ما برای همیم! عليرضا زبانش را روی لب های خشک شده اش کشید. پیشنهاد دریا وسوسه انگیز بود. پسر یتیم حاج غلامعلی خارج می رفت، برای خودش کسی میشد. یک زندگی راحت، استعداد شگفته شده.. به صندلی تکیه داد و شانه هایش افتاد. همه چیز ایده آل بود جز رها کردن حاجی و گوهر... اخ گوهر، چشم های درخشان گوهر.. غرور و بالیدن های گوهر.. یکسره جنگیدن های گوهر برای دست بالا گرفتن یکی یکدانه اش... _من نمی تونم پدر و مادرمو ول کنم دریا... تموم امیدشون منم! _اگه بخوای بر میگردیم.... هر چی تو بخوای علی... من فقط بودن با تو رو می خوام! میریم چند سالی هستیم اون‌وقت دیگه به کسی نیاز نداریم.. آقای خودمونیم، سرور خودمونیم دیگه حتی بابام هم نمی تونه بهم امر و نهی کنه!
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1 298
    2
    #پست94 وقتی به خانه رسید سوئیچ و کارت هایش روی میز بود. لبخند ریزی زد. حتما دانیال حرف زده بود که خسرو وسایل را برگردانده بود! چه خوب که هیچ کدامشان جز همان نگاه اخم آلود چیز دیگری نگفته بودند. روی تختش دراز کشید و بالشتش را در آغوش گرفت و غرق اتفاقات امروز شد. از اینکه رازش را به دانیال گفته بود احساس سبکی می کرد. انگار که یک کوه را روی زمین گذاشته، ته قلبش هیچ حس آزار دهنده ای نداشت. به پهلو چرخید و دلش به طور عجیبی پیِ علی رضا رفت. پی شکستش، پی نا امیدی ا‌ش، پی غصه های مردی که بی صدا در خلوتش راه می رفت. کاش می توانست با او  حرف بزند. کاش می توانست با او تماس بگیرد بلاخره که چه، یا رومی رومی یا زنگی زنگی... تا کی باید در خماری و خلوت به او فکر می کرد، دانیال راست می گفت که دل به یک سراب بسته. در یک تصميم آنی تلفنش را برداشت و شماره علیرضا را گرفت. باید این ریسک را می کرد، خسرو بلاخره او را با خود می برد. او بلاخره باید تن به ازدواجی می داد چرا حداقل برای عشقی که او را به این رنج رسانده تلاش نمی کرد. لبش را گزید و به صفحه خیره شد. صدای بوق ممتد که پیچید تلفن را روی تخت انداخت وچشمانش را بست. چند نفس عمیق کشید. هزار فکر متفاوت به ذهنش رسید و او را غرقِ عرق شرم کرد. با خودش فکر کرد از کی آنقدر حساس و خجالتی شده، از کی برای یک تلفن ساده دست و پایش می لرزد. او که خوراکش دانیال و دوست  هایش بودند .کمی به سقف زل زد. معمایش در عین پیچیده بودن جواب ساده ای داشت.اینجا عشق قاطی بود و او را عاجز می کرد. جسارت و بی پروایی را از او می گرفت و  ترس به دلش می انداخت. با خودش زمزمه کرد " دریا شجاع باش تا به خواسته ات برسی" اینبار به جای تماس برای علیرضا پیامک فرستاد و با پریشانی منتظر ماند علیرضا جوابش را بدهد. علیرضا همی به چای نباتش زد و روی تخت دراز کشید، این لیوان چندم چای نباتش بود که میخورد اما تأثیری روی دلدردش نداشت. می دانست این دلدرد عصبی است اما سعی کرده بود خودش را قانع کند که ربطی به اعصاب خرابش ندارد. چایش را داغ داغ نوشید و پشت بندش مُسکنی قورت داد. نگاهی به در اتاق محمد انداخت. رفته بود سری به پدرو مادرش بزند برعکس او که رویی برای رفتن نداشت. میخواست امروز خبر موفقیت آمیز بودن پروژه را که می گیرد به سراغ حاجی و گوهر برود اما با این افتضاح جرات نمیکرد پایش را از سوئیت دانشجوییش بیرون ببرد. تمام رویاهایش پوچ شده بود. همین که روی تخت دراز کشید پیامکی برایش آمد،از طرف دریا بود. به اسم خانم سعادت ذخیره اش کرده بود. چند دقیقه بی هدف به صفحه خیره شد هزار سوال به ذهنش آمد، حتی برای لحظه ای قیافه دریا در ذهنش زنده شد و در نهایت وقتی برایش می نوشت "الان خیلی بهترم!" هیچ وقت فکرش را نمی کرد پای دریا با سرعت خیلی زیادی به زندگیش باز شود طوری که حتی به خاطرش هم نیاید از کجا شروع شد.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1 039
    3
    کلی هیجان در راه عزیزان 💜وی ای پی دختر خوب فایل کامل رمان گذرواژه های عاشقانه💚 برای خرید می تونید مبلغ 20000ت را به شماره کارت 👇👇👇 واریز کرده 6273811133621711 زهرا قلی پور فیش واریز را به آیدی زیر بفرستید 👇👇 ❌به قسمت های عاشقانه که رسیدیم حتما بازم افزایش قیمت خواهیم داشت.❌
    1 907
    1
    #پست93 دریا زیر لب زمزمه کرد. _نمیشه! و دانیال خسته از قفلی که دریا به لب زده بود و صد البته سر درآوردن از ماجرایی که مهربانو به او ماموریت داده بود گفت. _دریا من برادرتم... درسته نزدیکت نیستم اما حتما رفیق خوبی برات ميتونم باشم بهم بگو جریان چیه که ازت ناراضی ان.. دریا پوزخند زد. _من ازشون ناراضی ام. _پس حرف بزن! اصلا بیا یه کاری کنیم... من سوال میپرسم  و تو اگ جوابت اره بود کیبورد گوشیتو فشار بده تا من صدای بوق بشنوم. دریا به حوصله ای که دانیال خرج می کرد غبطه خورد. بازی قشنگی راه انداخته بود باشه ای گفت و گوشی را به خودش نزدیک تر کرد. _هدفت فقط درسه؟ دریا در دلش نه گفت و دانیال بعد از کمی انتظار سوال بعدی را پرسید. _پای کسی در میونه؟ دریا لب گزید و صفحه را فشرد صدای بوق آن سوی خط پیچید و دانیال بی شرفی نثار دریا کرد. _از همکلاسی هاته؟ باز هم صدای بوق و سوال بعدی.. _خوشگله،خوشتیپه؟ دریا علی را تصور کرد و دوبار دکمه را فشرد. صدای دو بوق پی در پی  دانیال را خنداند و گفت : _پس جیگره! دریا قهقهه زد و صدای شادش دانیال را هم به وجد آورد. _برم سوال بعدی یا حرف بزنیم؟ دریا گوشی را به گوشش چسباند. _حرف بزنیم! _چرا با مامان و بابا درست و حسابی حرف نمی زنی دریا.. دریا با انگشت روی فرمان ضرب گرفت. به پدر و مادرش چه میگفت وقتی خود علیرضا در جریان نبود. _نمی تونم بگم دَنی....از چی بگم وقتی خودش در جریان نیست.. طول کشید تا برای دانیال جا بیفتد ولی بالاخره افتاد و سوت بلندی کشید. _دریا میخوای بگی این علاقه یک طرفه است؟ _متاسفانه! _درکت نمی کنم دریا... تو جلوی دوتا خانواده ایستادی فقط برای یه علاقه یک طرفه... _فقط علاقه نیست... عشقِ. _چه عشقی... اصلا میدونی طرف کیه و چیه.. چکارست مجرده متاهله... پدرش کیه... مادرش کیه... یا فقط عاشق صورت طرفت شدی... دریا تو حتی باهاش حرف هم نزدی این چه عشق و علاقه ایه...شاید طرف جانی باشه! _علیرضا اینطوری نیست دانیال! _خوبه حداقل اسمشو میدونی.. تا حالا فکر میکردم بابا داره سخت گیری میکنه اما حالا میبینیم تو هم مقصری دریا... اخه این چه خریتیه! _منو سرزنش نکن! _این سرزنش نیست دریا... راهی که انتخاب کردی غلطه... عشق یکطرفه هیچ معنایی نداره... یا انقد جسارتشو داشته باش و راهتو مشخص کن... یا این عشق ببوس بزار کنار.. من جلوت گلستان نمیبینم دریا تو فقط برای خودت یه چاله کندی! صدایش از آن تندی در آمد و ملایم تر شد. _نمی دونم مقصر ماییم که تو وضعت اینه یا... _یا کار دلِ، دست خودمم نبود! دانیال حرف دریا را نشنیده گرفت. _دیشب بابا هم بهم زنگ زد، میخواد کاراشو سریع تر انجام بده و بیاد... من اینجام دستمم بهت نمیرسه که برات کاری کنم اما میخوام که عاقل باشی دریا.. راهی که انتخاب کردی اصلا قشنگ نیست.. یا جراتشو داشته باش و عشقتو بساز یا اینکه خودتو از این شرایط در بیار! _مثل مردای متعصب حرف میزنی! _متعصب نه بگو عاقل... یه مردی که بهترین ها رو برای عزیزش میخواد. من به عشقت احترام میذارم اما اولویت من راهنمایی کردنته! چشمه اشک دریا چکید، به گمانش دانیال راست می گفت. داشت اشک می ریخت اما علیرضا کجا بود؟ می دید؟ میفهمید؟ دستی به چشم هایش کشید و اشکش را پاک کرد. _دانیال میشه با بابا حرف بزنی... بگو منو تو فشار نذاره.. لطفا! دانیال سکوت کرد و دریا گفت : _خواهش می کنم دانیال حمایتم کن... بزارید حداقل با خودم کنار بیام.. کمکم کن داداش آدم با زور به هیچ جایی نمیرسه من سامیار نمی خوام حتی اگه تنها مرد روی زمین باشه! _حتی اگه سامیار تنها مرد روی زمین  باشه دیگه تو زندگیت جا نداره.. دریا با ذوق خندید. _عاشقتم.. داداشی خودمی! دانیال خمیازه ای کشید. _پاشو بیا پیش خودم دلم برات تنگ شده وروره! دمی بعد دریا تماس را با کلی انرژی و صد البته سوال هایی که حتی خود او را به فکر فرو برده بود قطع کرد. حرف های دانیال درست بود اما دل او هم درست بود استارت زد و راه افتاد. همین که از شر سامیار خلاص شده بود کلی بود. فعلا یک خان را رد کرده بود. برای بقیه اش هم فکری می کرد.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1 770
    7
    دوستانی که میپرسن vip فعاله؟ فعال نبود اما الان فعال شده اگ خواستید اینجا شرایطشو قبلا نوشتم
    1 499
    0
    دوستانی که میپرسن vip فعاله؟ فعال نبود اما الان فعال شده اگ خواستید اینجا شرایطشو قبلا نوشتم
    1 372
    0
    یه پست جمعه ای نوش جونتون😍😍 ازتون میخوام برای سلامتی من دعا کنید ممنونم❤️
    1 311
    0
    #پست92 علیرضا پیش بود و دریا پشت سرش و مسیر رفتنش را نگاه می کرد. دلش می خواست جلو برود و شانه به شانه مرد جوان قدم بردارد اما سکوتی که علیرضا در پیش گرفته بود مانع از حرکت او می شد. علیرضا روی صندلی فلزی گوشه حیاط، زیر درختی نشست و کف دست هایش را روی صورتش کشید. از این که پروژه ی مهمش با آن همه تلاش بی وقفه شبانه روزی که کرده بود در ثانیه ای پوچ شده بود؛ غرق ناراحتی بود. اولین چیزی که در ذهنش چرخ میخورد پدر و مادرش بودند. حیف شد که نتوانسته بود به آنها یک خبر سوپرایزی فوق العاده دهد و افتخار فامیل شود. از آن هایی که گوهر را کوه غرور می کرد و پیش همه با سر برافراشته می گفت بچه باید صالح باشه، بقیش دیگه مهم نیست. دریا هم چند دقیقه ای نگاهش کرد و در نهایت تصمیم گرفت خلوت علیرضا را بهم نزند، هر چند نمی توانست هم نزدیک شود. علیرضا یک جذبه خاص داشت که دریا دلش نمی خواست به هر طریقی پیش او کوچک شود. به هر حال خون خسرو در رگ هایش بود و هنوز عشق بیش از حد نتوانسته بود عزت و غرور را از او بدزدد. در حالی که دلش نمی خواست از علی دور شود رفت  و استارت زد. هنوز راه نیفتاده بود که  اسم دانیال روی صفحه گوشی اش پیدا شد. تماس را وصل کرد و صدای دانیال در فضا پیچید. _وروره... تو فکر میکنی من کجام که هی زنگ میزنی قطع می کنی؟ خنده ریزی روی لب های دریا ظاهر شد. این چند روز بیشتر از چند بار به دانیال زنگ زده بود و تماس را وصل نشده قطع کرده بود. _من حال جواب دادن ندارم دانیال بهم نگو وروره! خنده را در صدای دانیال حس می کرد. _تو خونه که بد جوری کولاک کردی، حال ندارمت برای چیه... دریا به جاده شلوغ روبه رویش زل زد و دانیال گفت: _دریا با مامان حرف زدم بهم بگو چه خبره! دریا دلش گرفت، دانیال خیلی زود رفته بود و او را از حامی به اسم برادر محروم کرده بود. بغض گلویش را چنگ زد و زمزمه کرد. _دَنی دلم میخواست باشی و گردن سامیار میشکوندی! _اون یه طلب گنده از من داره! اشک دریا قل خورد و روی گونه اش جاری شد. _چقدر دلم میخواست باشی و کمی از من دفاع کنی دنی... من نمیخوام بیام.. من اینجا کلی کار دارم... سامیار بهم بد کرد.. بابا به خاطر شراکتش با عمو زمان میخواست منو معامله کنه... کمی مکث کرد تا بغضش را پس بزند. همزمان علیرضا هم قدم زنان از جلوی چشمش به آن طرف خیابان رفت و داغ دل دریا تازه شد. _من برای خودم ارزو ها دارم نمیخوام کسی خرابش کنه! علیرضا حالا کاملا از جلوی چشمانش ناپدید شده بود چشم دریا روی جای خالیش مات ماند. _چرا بهمون نمیگی ارزوهات چیه دریا.. شاید بتونیم کمکت کنیم.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1 395
    7
    عزیزانی که واریز میزنید برای چنل وی ای پی حداقل بیاید پی وی لینک بهتون بدم
    1 414
    0
    دخترای خوبی باشید انرژی بدید
    1 519
    0
    #پست91 ورودش به پژوهشکده همراه می شود با سرهایی که به سمتش می چرخد. با چند تا از دانشجویان ممتاز و اساتیدی که حضور داشتند احوال پرسی می کند. امروز روز مهمی برای همه بود. طرحی که علیرضا ارائه کرده بود؛ قرار بود در مرحله تست اولیه قرار بگیرد و اگر طرحش به مرحله اجرا می رسید کمترین چیز برای علیرضا بورسیه و پذیرش دانشگاه های خارجی بود چیزی که در این مدت کوتاه بدجوری ذهن دریا را درگیر کرده بود. اگر علیرضا بورسیه می شد دیگر معطل نمی کرد و شرط پدرش را برای مقصدی جدید قبول می کرد آن هم با علیرضا! استاد حسینی همراه علیرضا پای سیستم ایستاده بود و با اشاره دست به او می گفت کارهایی انجام دهد و علیرضا با تکان سر کارهایی که استاد می گفت را انجام می داد. سلام کوتاهی به آنها گفت، استاد جوابش را کامل داد و علیرضا به لبخندی بسنده کرد. این روزها با حضور دریا بهتر کنار آمده بود دیگر آن دانشجوی تخسِ بد اخلاق نبود که حتی نمی خواست به دریا کمک بکند. استاد دستش را روی شانه علیرضا گذاشت و کمی فشرد و همزمان گفت : _اینجا رو باید طوری بنویسی که ریز ترین فرمان ها رو بگیره! به رباتت این دستور بده.. کمی مکث کردن و هر دو به صفحه خیره شدن و دمی بعد هین اینکه استاد تمرکزش را بیشتر می کرد لب میزند. _خنثی سازی بمب خیلی حساسه و کوچکترین اشتباه یعنی بُم... به سمت دریا برگشت و لب زد. _یعنی نابودی همه چی... شانه علیرضا را فشرد و صندلی اش را عقب کشید. _بسم الله علی... فوق العاده س... روباتی که طراحی کردی برای خنثی سازی وخلع سلاح عالیه... یه چیزی فراتر از عالی... آیندتو تو اوج قله ها میبینم... دریا لبخندی برای استعداد فوق العاده علیرضا زد. _شروع کن... تا همه ساکت شدند و علیرضا دست به کار شد. صدای بوق های ممتد و ارور دستگاها مثل سمی کشنده همه را از پای دراورد. خطا درست در لحظه ای رخ داده بود که همه منتظر یک معجزه علمی بودند و همه امید ها به آنی پوچ شد. علیرضا دستی به صورتش کشید. چشم هایش خسته بود و حالا یاس و نا امیدی وحشیانه روی او پا گذاشته بود و داشت تمام جانش را می گرفت. منتظر چیزی های فوق العاده، آینده ای روشن، بورسیه شدن، دانشگاه های خارجی، افتخار فامیل شدن بود اما همه در یک قدمی اش پر پر شده بودند. همهمه کوچکی سالن را گرفت و هر کسی نظری می داد و در نهایت دمی بعد همه خسته از یک روز پر استرس سالن را ترک کردند. با خروج اخرین نفر دریا فاصله اش را با دیوار کم کرد و کمی به علیرضا و استاد حسینی نزدیک تر شد. شانه های افتاده علیرضا دلش را ریش ریش می کرد. استاد مشغول دلداری دادن به بهترین دانشجویش بود. خسته نباشیدی گفت و توجه آنها را جلب کرد. _متاسفم که همه چی اونطوری که انتظارشو داشتیم پیش نرفت... علیرضا در سکوت به نوک کفشش خیره شد و استاد جواب داد. _خانم تحقق همینه... انقد باید تو صحنه موند تا بلاخره جواب گرفت.. علیرضا با نا امیدی لب زد. _چه فایده ای داره وقتی که. استاد حسینی نگذاشت علیرضا باقی حرف هایش را بزند. _پسر جان این طرح به مقصد نرسیده طلاست قبل ناامیدی قدر گنج بدون... صحبت های دو نفره اشان باعث شد دریا نتواند انطور که دلش می خواهد با آنها ارتباط برقرار کند در نتیجه خسته از دو شکست تصمیم گرفت از آنها جدا شود. قدمی عقب رفت و لب زد. _با اجازه استاد... اگ کمکی خواستین هر چی در توانم باشه دریغ نمی کنم... استاد دست دور شانه علیرضا حلقه کرد گویی داشت از او میخواست دیگر اینجا نایستد، همزمان گفت : _فعلا ایشون باید چند روز از این فضا دور باشن، یه بادی بخوره به کلشون و وقتی برگشتن از حداکثر قوا برای پیشبرد این مساله استفاده می کنیم.. لبخندی برای دریا زد و در نهایت بعد از قفل کردن در به دریا گفت : _گروهان با تمام قوا آماده باش! (خواننده های عزیز، تمام صحنه های این پارت خیالی می باشد، سپاس از همراهی شما) نمی تونم براتون از چیزی حرف بزنم یا توضیحی در اختيارتون بزارم، دوست دارم سوال های ذهنتون با خوندن هر پارت برطرف بشه دوستتون دارم عزیزان
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1 558
    8
    پارت جدید
    1 357
    0
    سلام عزیزان خوبین چند ماه نبودم مشکل داشتم مریض بودم کامنت هارو هم نتونستم بخونم وی ای پی هم پارت نداشتم. یکی از دوستان قول همکاری بهم داده ان شاء الله بتونم بنویسم و تمومش کنم. اگ نظر راجع به رمان دارید برام بنویسد میخواید گله کنید با عرض پوزش گوش شنوا ندارم هنوز سلامتیمو به طور کامل دست نیاوردم و تحمل ندارم از فضای مجازی ضربه بخورم باز برگردم سر پله اول.. اگ رمان دوست دارید بمونید و بخونید اگ دوست ندارید اختیار با خودتونه منتی هم سر کسی نیست لااقل من مدیون مخاطبم نیستم. چون بعد از سه کتاب چاپی جز چند نفر حمایتی ندیدم از کسی. کانال هم برای من هیچ درامدی نداره اینم گفتم که فکر نکنید اینجا خبری هست تبادلات هم کار ادمین بود با اینکه گفتع بودم فعالیت ندارم و چیزی نذار خوب نخواستن کانال از دست بره شما دعا کنید برای سلامتیم منم زود شروع کنم به نوشتن
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1 349
    1
    #پست90 _سامیار تو رو با یه پسری دیده.... دیده باهاش بیرون رفتی... همه اینها رو برای پدرت تعریف کرده... آبروی پدرتو بردی دریا! دهان دریا قد غاری باز ماند و اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود که خودش به سامیار گفته بود یکی را دوست دارد. اما ان لحظه علیرضا فقط در ذهنش بود نه در زندگیش... یعنی او را تعقیب کرده بود؟ یعنی این قضیه را بر سر خسرو چماغ کرده بود تا پدرش را خارو ذلیل بکند؟ حتی همین الان هم علیرضا فقط در ذهنش بود نه در زندگیش... لب زد. _مامان کدوم پسر..چه ابروریزی؟ آقای موحد فقط همکلاسی منه که باهاش یه پروژه مشترک داریم. وقتی جمله اش تمام شد، نی نی چشم هایش می لرزید. _دریا! _مامان لطفا... من بچه نیستم که بابا وسایلمو ازم میگیره... این در شان شما نیست... حتی اگه کسی هم تو زندگی من باشه انتظار رفتار معقول تری دارم. قدمی جلو برداشت و رو به روی مهربانو ایستاد. _ تو همیشه برام الگوی یه خانم فهمیده و متمدن داشتی... یه خانمی که بلده چطوری برای بچه هاش ارزش قائل بشه.. باعث رشد بچه هاش بشه...من ازتون حمایت میخوام نه اینکه دل به دل سامیار بدی! مهربانو هم همین حس را داشت. تا به حال معیار و انتخابش سامیار بود اما اینکه سامیار کار را پیچانده بود از چشمش افتاد. به هر حال فرق بود بین دخترش و پسر رفیقشان! _برای همینه که اینجام! دریا خودش را به مهربانو چسباند. _میدونستم منو ول نمی کنی! همین که لبش را از گونه مهربانو جدا کرد، مهربانو گفت : _بابات خیلی ناراحته دریا... با زمان برنامه ها داشتن همش خراب شد...یه مدت تو فشاری، باید تحمل کنی! _تو همراه من باش... من تحمل میکنم مامان... دیگر نگفت حرف خودش وقتی که میگفت ازدواجش بیشتر معاملاتی است درست بود. مهربانو از جیب لباسش سوئیچ و کارت عابرش را بیرون اورد و در دست دریا گذاشت. _شما دوتا افتخار منین نمیخوام فدای پول و کار بابات بشین..نمیذارم سامیار اذیتت کنه... _اما خارج رفتمون چی... من الان آمادگی رفتن ندارم مامان.. کارام... مهربانو نگذاشت دریا توضیح بیشتری بدهد. _الان برو... وقت برای حرف زدن هست.. از ماشین من استفاده کن و فعلا برو. صورتش دوباره بوس گاه دریا شد، تند تند لباسش را پوشید و راه افتاد. روی پاهایش بند نبود. فکر نرم شدن مهربانو، دیدن علیرضا خود به خود او را شاد می کرد. وقتی بسته شدن درهای کنترلی  حیاط را دید پایش را روی پدال گاز فشرد تا هر چه زودتر به مقصد برسد.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1 595
    8
    #پست89 (یک ماه بعد) دریا نگاهی به ساعت انداخت، برای ساعت سه بعداز با علیرضا قرار داشت  و حالا چیزی به سه نمانده بود. با درماندگی نگاهی به مهربانو انداخت و لب زد. _مامان لطفا... من دیرم شده.. سویچ و کارت های منو بده! مهربانو چشم از صفحه تلویزیون برنداشت. دریا خواهشش را یک بار دیگر تکرار کرد و مهربانو با عصبانیت جوابش را داد. _دریا چرا نمی فهمی.... سویچِ ماشینت رو پدرت برداشته... کارت هاتو پدرت قطع کرده... من هیچ کاره ام... برو از پدرت پس بگیر! دریا همانجا روی سرامیک نشست و با حالت درماندگی لب زد _من نمی فهمم معنی این کارا چیه... مگه من بچه ام که وسایلمو ازم میگیرین؟ _فکر میکنی بچه نیستی؟ دریا با ناراحتی نگاهش کرد و مهربانو ادامه داد. _فقط یه بچه می تونه پدر و مادرشو سکه یه پول کنه دریا! حالا دیگر دریا کاملا ولو شده بود. _چه سکه ای مامان... چرا حرف زور می زنید. مگه سامیار بیشتر از یه خاستگار بود؟ برای دختر شما یه خاستگار اومد که پسندیده نشد همین! _بله اما بی دلیل... _چرا برای شما همه چیز باید دلیل بخواد، من سامیار دوست نداشتم بیشتر از این.. گردنش را کمی کج و لجبازی را چاشنی صورتش کرد و گفت: _مگر اینکه پای چیز های دیگه ای وسط باشه! مهربانو سرش را به تاج تخت تکیه داد و چشم هایش را بست و هم‌زمان لب زد. _دریا من هیچ کاره ام... هر اتفاقی هم افتاده به خواست پدرت بوده اگر میخوای زودتر پول و ماشینتو پس بگیری زودتر کارهای رفتن انجام بده... دریا با عصبانیت از جا برخاست. _خیلی خب.. پس شما نمی خواید کوتاه بیاید... باشه از این به بعد منم همون رفتاریو میکنم که شما انجام‌ش میدین. به سمت اتاق پدر و مادرش رفت تا از اتاق آنها کمی پول و شاید هم کارت هایش را پیدا کند که با در بسته مواجه شد. با عصبانیت چند بار دستگیره را بالا و پایین کرد ودر نهایت با ضربه محکمی به در به اتاقش برگشت. گریه امانش را بریده بود و از طرفی بی قرار دیدن علیرضا بود ولی حبس نامردانه ای که خسرو برایش در نظر گرفته بود جلویش را گرفته بود. اصلا نمی فهمید چرا در عرض دو سه روز پدرش اینقدر سختی به خرج داده، خسرو اصلا اهل این چنین تنبیه ها نبود. عقربه ی ساعت یک ربع به سه را نشان می داد و دریا عاجز از همه چیز خودش را روی تخت انداخت. حالا چطوری باید جواب علیرضا را می داد. دوباره بر میگشت التماس مادر را می کرد؟ یا باز هم می جنگید؟ هر چه بود یقین داشت که علیرضا را از دست نخواهد داد او را خدا به او داده بود. ناگهان فکری به ذهنش رسید شاید بهتر بود دانیال را واسطه می کرد همین که شماره او را گرفت و بوق اول زده شد مهربانو در اتاقش را باز کرد. تماس را قطع کرد و رو به مادرش لب زد. _اومدی ببینی چه زندانی برای دخترت ساختی؟ مهربانو دسته ای از موهای طلایی خوش رنگش را پشت گوش فرستاد. _بهت گفتم بهم بگو دلیل این همه مخالفت چیه... اما تو نخواستی با مادرت راحت باشی دریا... دریا دهن به اعتراض باز کرد که مهربانو لب زد.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    12 775
    21
    #پست88 _موحد... وقت زیادی نداری، خانم سعادت هم یکی از بهترین دانشجوهای منه ازش کمک بگیر! برعکس علیرضا که در عصبانیت به سر می برد، دریا در بهت و ناباوری غرق بود. اصلا به ذهنش همچنین پیشنهادی خطور هم نمی کرد. روی صندلی رو به آرزو نشست و گفت : _این چی گفت الان؟ آرزو خندید. _گفت نونت تو روغنه! _وای آرزو واییییی بگو من توهم نزدم... بگو گوشام اشتباه نشنیده.. چطور ممکنه؟ آرزو شانه بالا انداخت و در حالی که بلند میشد گفت : _دعا کن برای منم بشه! دریا گوش تا گوش خندید و اگر جايش بود دست هایش را روی صورت می گذاشت و از ته دل جیغ می کشید. مثل اینکه روی ابرها سیر می کرد روی صندلی چرخید و به علیرضا خیره شد. دیشب چه دعایی کرده بود؟ ممکن بود؟ ممکن شده بود. اصلا باورش نمیشد... نیشگون کوچکی از پشت دستش گرفت و زمزمه کرد. _خره... بیدار شو شانس بهت رو کرده.. خدا صداتو شنیده... دو دستی تقدیمت کرده... برو جلو از شانست استفاده کن! تند تند وسایلش را جمع کرد و در حالی که هیچ اثری از گیجی صبح در وجودش نبود به سمت میز استاد پا تند کرد، لبخندش را مهار کرد و لب زد. _معذرت میخوام استاد... دیگه هیچوقت تکرار نمیشه! استاد حسینی به شانه علیرضا ضربه آرامی زد و رو به دریا گفت: _موحد کمکت میکنه... منتظر پروژه پر افتخار هر دوتون هستم! از کنارشان عبور کرد. از در خارج شد و دریا ماند و علیرضایی که با اخم هایی در هم به او حتی نگاه هم نمی کرد. سرفه آرامی کرد تا توجه پسرک مغرور کلاس را جلب کند. عليرضا با بی میلی نگاهش کرد و دریا گفت : _من صبحانه نخوردم میتونم برای شروع دعوتتون کنم به صرف صبحانه؟ عليرضا لبخندی زورکی زد و در حالی که از کنارش عبور می کرد جوابش را داد. _چند دقیقه وسایلمو جمع کنم! عليرضا رفت و دریا عطر تن او را با جان دل به مشام کشید، اینبار دیگر به سامیار لعنت نفرستاد. بلکه حضور او را به فال نیک گرفت اگر سامیار نمی امد. اگر قلبش نمی شکست. اگر از ته دل خدا را صدا نمیکرد. اگر خواب نمی ماند. امروز هم یک کلاس معمولی پر حسرت بود مثل تمامی کلاس هایی که این چند سال گذرانده بود. با جمع شدن کیف علیرضا دریا هم قدمی گرفت و لب زد. _مرسی خداجون!
    Ko'proq ko'rsatish ...
    9 526
    15
    اقا ردای سَبزِ اِمامَت مُبارک پوشیدَنِ لِباسِ خِلافَت مُبارَک اِی آخَرین ذَخیرهِ زَهراییِ حَسَن آغاز روزِگار اِمامَت مُبارَک... 🔷سالروز آغاز امامت و زعامت حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف مبارک باد💐💐
    504
    1
    #پست87 دریا لای در را اهسته بست و به سمت صندلی که دوستش آرزو نشسته بود راه افتاد. آرزو سر تکان داد و دسته صندلی را برای دریا بالا کشید‌؛ اما قبل از انکه دریا جا گیر شود، استاد صدایش کرد. _خانم سعادتی نصف کلاس از دست دادی! آرزو زیر لب برای دریا یا خدایی و گفت و دریا تکه از موهایش را کنار زد و ننشسته، صاف ایستاد و گفت: _مشکلی نیست استاد خودمو می رسونم! استاد نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و دست هایش را زیر چانه گره زد. دریا یکی از بهترین دانشجو هایش بود و برایش مهم بود تاخیر نداشته باشد. _اونوقت چطوری خانم سعادت؟ ذهن دریا هنوز به آرامش نرسیده بود و چقدر برایش سخت بود در کلاسی که علیرضا هم حضور دارد اینقدر بد جلوه کند. _مطالعه میکنم استاد! استاد حسینی کنار جدیتش طبع شوخی داشت و همیشه سعی می کرد کنار آموزش رابطه خوبی هم با دانشجوها داشته باشد لب زد: _اگر قرار بود با مطالعه متوجه بشید من اینجا برای چی هستم؟ تیر نگاهش سمت دریا بود و دریا شب و روز نحسی که دامنش را گرفته لعنت فرستاد. _ده دقیقه بهتون انتراک میدم... تو این ده دقیقه خانم سعادت نگاهی به کتابا بندازه و بیاد بهمون خلاصه ای از درس ارائه بده! تنبیه بدی برای دریا بود. دریا شتاب زده نگاهش کرد. _استاد ده دقیقه خیلی کمه... من هنوز... _مطالعه کنید خانم یک دقیقه اش از دست رفت.. دریا با کلافگی نشست و جزوه های ارزو را چنگ زد و از او خواست برایش توضیح دهد. چند صندلی جلوتر جایی میان همهمه دانشجوهاو حرف هایشان استاد، علیرضا را صدا کرد. تا پروژه ای که ماه قبل یکی از دانشجوها ارائه داده و به نظر استاد مهم و کاربردی بود را نشان علیرضا دهد. _موحد اینجا رو دقت کن! و با دست قسمتی از صفحه لپ تاپ را نشانش داد. _به نظرم برای اینکه هدایت کارت بهتر باشه باید از این روش استفاده کنی! عليرضا زوم صفحه لپ تاپ شد و بعداز دمی تعلل پرسید. _به نظرتون جواب میده؟ _امتحانش ضرری نداره باید هر راهی رو برای باز کردن گره کارت امتحان کنی.. هر چی زودتر ارائه این پروژه تموم بشه یک قدم به بورسیه نزدیک تر میشی.. فکر بورسیه و خارج رفتن قند در دل علیرضا آب کرد. اصلا فکر اینکه یک بچه بی اصل و نسب تا اینجا برسد ناخودآگاه او را غرق غرور و سرور می کرد و باعث میشد حریص تر برای رسیدن به بورسیه شود. _همین امشب... جمله اش کامل تمام نشده بود که استاد حسینی لب زد. _ده دقیقه تمومه، خانم سعادت تشریف بیارید جلو! نگاه دریا غرق علیرضا بود و استرس تمام وجودش را گرفت، تمام مدت انقدر تلاش کرده بود که پا به پای علیرضا شود. تا فقط اندازه قطره ای بتواند این پسر را جذب کند اما دریغ از اندکی توجه و حالا قرار بود جلوی علیرضا سکه ای پول شود و همین قدر نگاه به عنوان همکلاسی را هم از دست دهد. دریا سالن را سلانه سلانه جلو رفت و قبل از اینکه دهن باز کند استاد گفت : _امیدوارم خواب قشنگ صبحتونو خراب نکرده باشم! کلاس غرق خنده شد و دریا خجالت کشید. استاد دوباره شوخی کرد. _میدونیم که خواب صبح خیلی شیرینه! باز هم همهمه کلاس را گرفت؛ اینبار دریا علاوه بر خجالت رنجید و این از چشم علیرضا دور نماند. زیر گوش استاد نجوا کرد "می تونم بشینم" استاد سری به معنای نه تکان داد. پروژه ای که دریا برداشته بود خواسته یا ناخواسته خیلی نزدیک پروژه علیرضا بود، هر چند دریا با نیت این موضوع را انتخاب کرده بود تا شاید بتواند از این راه به علی نزدیک شود اما هیچ نتیجه ای نداشت این فکر فقط در ذهن خودش روشن بود و البته با سوال های پی در پی که از استاد در مورد طرح خودش و علیرضا که میپرسید این چراغ را در ذهن او هم روشن کرده بود که میشود گاهی گره های پروژه هاشان را با همفکری هم باز کنند. _خانم سعادت ما منتظریم! دریا رنجش را کنار گذاشت و با تمام شجاعتی که سراغ داشت لب زد. _استاد من تموم شب رو روی پروژم کار کردم! _می تونم ببینم؟ دروغ دریا داشت کار دستش می داد. هنوز روی همان قسمتی بود که اخرین بار کنار استاد کار کرده بود. _متاسفانه نیاوردم.. استاد سر تکان داد. _شروع کنید! و دریا دست و پا شکسته شروع به توضیحات کرد و وقتی صحبتش تمام شد استاد گفت : _از دست دادن نیم ساعت از آموزش مساوی میشه با چیزی که خانم سعادت بهتون ارائه‌ داده... در نتیجه قبل از آموزش دقیق بودن و منظم بودن بزارید تو برنامه تون... اولین قدم برای موفقیت همینه! خانم سعادت از شما هم ممنونیم بفرمایید بشینید تمام مطالب آموزشی امروز رو آقای موحد بهتون یاد میده! یک لحظه هم دریا در شوک فرو رفت و هم علیرضا! نگاهشان به هم خیره شد علیرضا با کلافگی رو گرفت و اعتراض کرد. _استاد من واقعا شرایطشو ندارم! _بعضی از مباحث پروژه هاتون مشترکه می تونی یه جاهایی از خانم سعادت کمک بگیری.. یه همکاری دو طرفه اس! _اما من خودم از پس کارم بر میام
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1 408
    6
    #پست86 صدای ممتد تلفن همراه بیخ گوشش مثل کابوسی وحشتناک او را از خوابی عمیق جدا کرد. وحشت زده به اطراف نگاهی کرد. هوا روشن شده بود اما هنوز درکی از زمان و مکان نداشت. خودش را بالا کشید و همین‌طور که سعی می کرد با نفس عمیق تپش شدید قلبش را آرام کند تلفن را به گوشش چسباند. صدای دانیال در گوشی پیچید. _الو دریا! دریا که تا به ان لحظه هنوز گیج بود، جواب داد. _دَنی تویی؟ _هنوز خوابی دریا؟ همین یک کلمه کافی بود تا دریا از خلسه ای که در آن غرق بود پرت واقعیت شود. نگاهی به اطراف انداخت و سپس نگاهی به ساعت و با دیدن عقربه ای که فاصله چندانی با هشت نداشت وای بلندی گفت و ترسیده در جایش پرید. ساعت هشت کلاس مهمی داشت اما خواب مانده بود. صدای قهقهه بلند دانیال از آن سوی خط به گوشش رسید اما دیگر مجال حرف زدن با دانیال را نداشت. تلفن را روی تخت پرت کرد و تند تند لباس پوشید. سویچ و تلفن را به همراه کیف و جزوه هایش چنگ زد و پله ها را دوید. سوسن طبقه پایین چای خانه را آماده کرده بود. با دیدن دریا که میدوید گفت : _خانم چای... جمله اش هنوز تمام نشده دریا دو پله اخر را دو تا یکی کرد و دستی برایش تکان داد. تمام مسیر را با استرس رد کرد و زیر لب به سامیار و خانواده اش لعنت فرستاد. اگر او دیشب حالش را خراب نمی کرد قطعا امروز کلاس به این مهمی را از دست نمیداد. برای چند ماشین بوق زد و کمی تخلف در رانندگی و سبقت به راست انجام داد و در نهایت ده دقیقه به نه وارد سالن دانشکده شد. نفس نفس می زد و می دانست الان چه اوضاع بهم ریخته ای دارد. آدامسی در دهانش انداخت و قبل ورود به کلاس نگاهی به خودش در آینه کرد. صورتش رنگ پریده و چشمانش پف گریه و خواب را با هم داشت. قیافه بهم ریخته اش را دوست نداشت اما چاره ای هم نبود، چه می کرد؟ تق ای به در زد و لای در را باز کرد.کلاس ساکت بود و جز صدای کفش های استاد که از این سر استیج تا آن سر استیج می رفت چیزی شنیده نمیشد. با صدای در سرها به سمت دریا چرخید. استاد حسینی سر آن تایم بود بی نهایت حساس بود و دریا با دیدن ابروهای بالا رفته او فاتحه اش را خواند. _اجازه هست استاد؟ صفحه پرژکتور عوض شد و استاد بدون آنکه چشم از دریا بردارد شروع به توضیح دادن کرد. به قسمتی از درس که رسید گفت : _کی می تونه اینجا رو توضیح بده؟
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1 195
    6
    Oxirgi yangilanish: 11.07.23
    Privacy Policy Telemetrio