Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Kategoriya
Kanal joylashuvi va tili

auditoriya statistikasi 📚شـهر رمـان📚

°•● ﷽ ●•° ❣منبع برترین رمان های آنلاین و آفلاین 
4 8260
~1 104
~0
21.94%
Telegram umumiy reytingi
Dunyoda
68 435joy
ning 78 777
Davlatda, Eron 
12 331joy
ning 13 357
da kategoriya
4 606joy
ning 5 475

Obunachilarning jinsi

Kanalga qancha ayol va erkak obuna bo'lganligini bilib olishingiz mumkin.
?%
?%

Obunachilar tili

Til bo'yicha kanal obunachilarining taqsimlanishini bilib oling
Ruscha?%Ingliz?%Arabcha?%
Kanal o'sishi
GrafikJadval
K
H
O
Y
help

Ma'lumotlar yuklanmoqda

Kanalda foydalanuvchining qolish muddati

Obunachilar sizning kanalingizda qancha vaqt turishini bilib oling.
Bir haftagacha?%Eskirganlar?%Bir oygacha?%
Obunachilarning ko'payishi
GrafikJadval
K
H
O
Y
help

Ma'lumotlar yuklanmoqda

Hourly Audience Growth

    Ma'lumotlar yuklanmoqda

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine

    sticker.webp

    207
    0
    سودا دختر بسیار زیبایی که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما ازدواج ناگهانی خواهرش با رادمان دنیا رو سرش خراب میشه و به بهونه ادامه تحصیل چهارسال میره آمریکا… وقتی برمیگرده و فکر میکنه رادمان فراموش کرده با رفتارای شکاک خواهرش مواجه میشه و تصمیم میگیره با اولین خواستگاری که براش میاد ازدواج کنه! و این خواستگار کسی نیست جز محمد پسر خوشتیپ و ورزشکار اما مذهبی که از وقتی با سودا آشنا میشه استغفرلله از دهنش نمیوفته🤣 https://t.me/+9iXpjSI4zYlkYzU0 https://t.me/+9iXpjSI4zYlkYzU0 ظرفیت فقط ۳۰ نفر❌ #پیشنهاد_نویسنده
    Ko'proq ko'rsatish ...

    IMG_2243.MP4

    152
    0
    _دختر افعی! با بادیگاردت بخواب! این دستور منه! محافظاش پرتم کردن روی تخت، پشت سر من بادیگاردمو هم پرت کردن توی اتاق! اون مرتیکه آشغال با لذت نگاهی به من انداخت و گفت: - اون بابای دیوث و سگپدرت فکر این جاشو نکرده بود نه؟ دخترشو لای پر قو بزرگ کرد اما فکرشو نمی کرد دست آخر بادیگاردش بکارت دخترشو بگیره! قهقهه پر لذتی زد و ادامه داد: - بازشون کنید و برید بیرون! سریع! اومدن سمت من، دست و پاهام بسته بود. با خشونت بازم کردن. از گوشه چشم دیدم اون رو هم باز کردن و سریع از اتاق رفتن بیرون! اون حروم زاده، نگاهی به من انداخت و گفت: نگاهی به بادیگاردم انداخت و نیشخند زد. - خوش بگذره! از دوربین نگاهتون میکنم! دستمال خونی هم میخوام! و بعد قهقهه زنان رفت بیرون. حالا من موندم و کسی که بادیگاردم بود! عجیب بود که تاحالا بهش دقت نکرده بودم! شیش ماه بود می دیدمش که همراهمه و همه جا دنبالم میاد اما هیچ وقت متوجه نشده بودم این قدر جذابه! فک زاویه دارش بیشتر از هر چیزی توجهمو جلب می کرد! چشمای خمار عسلی داشت و ته ریش سیاهی هم رنگ موهای تقریبا بلندش روی چونش جذابیتش رو صد چندان کرده بود. دنبال یه راه فرار می گشت. اصلا به من توجهی نداشت. فکر می کردم از خداش باشه با من بخوابه اما حتی بهم محل نمیذاشت و فقط فکر نجاتمون بود. نشستم روی تخت پاهامو انداختم روی پام و گفتم: - راه فراری نیست! هیچ جوابی بهم نداد. داشت روی میله های پنجره کار می کرد. از جا بلند شدم و رفتم کنارش. حتی نگاهمم نمی کرد! اخماشو کشید توی هم و گفت: - باید یه راه فراری باشه. - هی! ببین منو! آقایی که اسمتم نمیدونم! وقتی دیدم نگاه نمی کنه داد زدم: - باتوام! میشنوی چی میگم؟ دست از کار کشید و خیره شد به یقه لباسم، بیچاره دید جای مناسبی نیست نگاهشو گرفت و داد به موهام! هر کاری می کردم به چشمام نگاه نمی کرد! - تا کاری که ازمون میخواد رو انجام ندیم، ولمون نمی کنه! ما این جا گروگانیم! حتی باباهم نمیتونه درمون بیاره. پوزخندی زد و سری به تاسف تکون داد. - مثل این که از خداته! ضربه ای به شونش زدم که دستم تا مغز استخون تیر کشید! آخ گفتم و با حرص غریدم: - مزخرف نگو احمق! صد سال سیاه هم با تو نمیخوابم! تو اصلا حد و اندازه ی من نیستی! منظور من این بود که وانمود کنیم. - این چیزا رو نمیشه وانمود کرد بچه! - چرا نمیشه؟ میریم زیر پتو! گوش کن به من! مو لای درز نقشه ام نمیره! فقط باید لباسامونو دربیاریم و وانمود کنیم! پوزخندی زدم و ادامه دادم: هیچ جوابی نداد! فقط پوزخند تحقیر آمیزی زد و نگاهی به سر تا پام انداخت! هنوز به چشمام نگاه نمی کرد! رفتم جلوتر، دستامو حلقه کردم دور گردنش. - جو نگیرتت! خودتو کنترل کن! و بعد لبامو گذاشتم روی لباش و نرم بوسیدمش. اصلا همکاری نمی کرد! با خشم ولی آروم گفتم: - میخوای مثل چوب خشک وایسی؟ منو ببوس! دوباره لبمو گذاشتم روی لباش! یکم بی حرکت بود .... فکر می کردم قرار نیست همکاری کنه اما یه دفعه وحشی شد! محکم و با تموم وجود شروع به بوسیدنم کرد. جوری که نفسم حبس شد! اوپس! کت سیاه رنگش رو در آوردم، کرواتش رو هم کشیدم و شروع کردم به باز کردن دکمه هاش. دستاشو آروم آورد بالا و چنگی به سینه ام زد.... لعنتی! قرار نبود این قدر واقعی باشه! زیپ پیرهنم رو با اون یکی دستش کشید پایین! وقتی برای مهمونی می پوشیدمش فکر نمی کردم گروگان بگیرنم و بعد بادیگارد جذابم این طوری با نفس نفس از تنم درش بیاره! فکر نمی کردم وقتی از این که دستای گرم و بزرگش این طوری تنم رو لمس می کنه! پرتم کرد روی تخت، خیمه زد روم... چشماش از هر وقتی خمار تر شده بود. قبل از این که لباش گردنمو لمس کنه با نفس نفس پرسیدم: - اسمت... اسمت چیه؟ زل زد توی چشمام... بلاخره... نگاهش محشر بود، خمار، با مژه های بلند و پر از نیاز... جواب داد: - صدام می زنن آرکا.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    130
    0
    - خانوم معلم! لو دادن بقیه به پلیس هم جزو درس‌هاتونه!؟ با صدای مردانه ی خشنی، در جا خشکش زد. نگاهی به کوچه‌ی خلوت انداخت و ته دلش خالی شد. چه کسی میتوانست به دادش برسد؟ - چیشد؟ توقع نداشتی به این زودی بیام سراغت؟ دوست و رفیق های آن ساقی لعنتی ولش نمی‌کردند. باید قبل از لو دادنش فکر اینجا را می‌کرد! آرام به سمتش برگشت و از هیبت مرد روبه‌رویش به خود لرزید. چگونه حریفش می‌شد؟ اولین بار بود که او را می‌دید... - تو... کی هستی؟ مرد قدمی جلوتر آمد و در دو قدمی درناز، به دیوار کاه‌گلی تکیه زد. - من رئیس هر کی ام که توی لیست لو دادنتن خانوم. از اونی که الان تو بازداشتگاهه بگیر، تا اون منوچهری که دیروز اومد سراغت! درناز ترسیده بود و مغزش نمیتوانست تحلیل کند چه کاری درست است. تنها روی برگرداند و خواست از مرد دور شود، که بازویش اسیر شد. - کجا کجا؟ نمی‌خوای بدونی رئیس چرا اومده سراغت؟ بدون آن‌که منتظر جوابش باشد. او را به دیوار چسباند و خودش در چند سانتی درناز ایستاد تا فکر فرار به سرش نزند. درناز ریزه میزه در مقابل هیکل درشت و ورزیده مرد گم بود. - از من... چی می‌خوای؟ مرد ناگهانی بشکنی در هوا زد که شانه‌های درناز از ترس بالا پرید. ترساندنش برای مرد بازی جالبی شده بود. - آ باریکلا! معلومه اهل معامله‌ای خانوم معلم! دستش را به دیوار پشتی درناز تکیه داد و با لذت به مردمک‌های ترسان او خیره شد. - میگن دوست رو نزدیک نگه دار، دشمن رو نزدیک تر! تو الان دشمن ما حساب میشی! از حرف‌هایش بوی خوبی به مشام نمیرسید. با زحمت بزاق دهانش را فرو داد و منتظر ادامه ی حرف شد. - تو توی هر خونه‌ای بری، حتی بری اون سر شهر، بچه ها دست از سرت بر نمیدارن! ولی یه راهی هست. اونا به یه سری چیزها نمیتونن آسیب بزنن. میدونی چیا؟ درناز گیج شده، تنها سری به طرفین تکان داد و نه آرامی لب زد. دست مرد بالا آمد و شستش محکم روی لبان لرزان دختر کشیده شد. - اونا به چیزهایی که مال رئیسشونه آسیب نمی‌زنن. تنها راه زنده موندنت اینه که مال من شی. توی خونه من باشی و رو تخت من! درناز دختری که از همه‌ کسایی که می‌شناسه دل می‌کنه و می‌ره به یه محله‌ی پایین‌شهر تا به بچه‌های بی بضاعت درس بده. اما ورودش با جنجالی توی محله همراه می‌شه! ساقی معروف محل لو رفته و حالا گیر پلیس افتاده... حالا انگشتای اتهام به سمت معلم تازه وارده!🔥
    Ko'proq ko'rsatish ...
    🍃درناز/ غزاله جعفری🍃
    ﷽ الهی به توکل نام اعظمت نویسنده:غزاله جعفری انتشار رمان حتی با اسم نویسنده نیز پیگرد قانونی دارد❌❌ پیام ناشناس: https://t.me/HarfinoBot?start=52ad12b09569713 اینستاگرام: Instagram.com/__ghazaleh_jafari
    84
    0
    ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ _الان یه ماهه پریود نمیشی، همین الان زنگ زدم قیم‌ات بیاد دنبالت تا تکلیفت معلوم شه! خورشید فین فین کنان میگوید: _بخدا خانم مدیر من کاری نکردم، این ماه قول میدم ماهانه شم! مدیر پوزخند می زند و با ابروهای نازکش سر تا پایش را برانداز میکند: _داری کیو خر میکنی دختر؟ شرط مدرسه این بود که کسی نفهمه صیغه شدی! خورشید به زیر گریه میزند. اگر کاوه میفهمید او ماهانه نشده پوستش را می کَند! فقط یک شب قرص نخورده بود و این گند بالا آمد! کاوه که به داخل اتاق میاید خورشید با دیدنش به سکسکه می افتد. مدیر با عصبانیت تشر می زند: _شما قول داده بودین کاری به این بچه نداشته باشید این بچه یکماه ماهانه نمیشه، این بود قولتون؟ کاوه سینه ستبر می کند و نگاهی ترسناک به سمت خورشید روانه که بیچاره در خود جمع میشود: _این بچه که میگید زنمه ، اگه کاری هم کرده وظیفشه شوهرش رو تمکین کنه! خورشید از خجالت هینی میکشد و مدیر چشم گرد میکند: _همین الان پرونده ش رو میدم زیر بغلش، اخراجه! کاوه دست خورشید را میکشد و قبل از اینکه مدیر پرونده را تحویل دهد از مدرسه بیرونن میزننند. خورشید گریه کنان می نالد: _اما من میخواستم درس بخونم، دلم برای دوستام تنگ میشه. قول میدم دیگه قرصایی که میدی و همون شب بخورم. کاوه خشمگین به سمتش برمیگردد: _خفه شو‌خورشید، بخدا اگه بفهمم تو این مدرسه لعنتی کاری کردی که بچه م چیزیش بشه از چشم خودت دیدی! خورشید لب بر می چیند: _من حامله نیستم مطمئنم ، چون اونشب جلوگیری داشتی! کاوه فریاد میزند: _جلوگیری نداشتیم پس برای چی اصرار به قرص داشتم؟ خورشید را محکم در ماشین پرت می کند و دکمه های مانتو سرمه ای مدرسه اش باز می کند: _همین الان دراز میکشی تا معاینه ت کنم، دکتر این مملکتم میفهمم حامله ای یا نه! خورشید به اجبار با خجالت* میشود و با دستانش تنش را می پوشاند که کاوه او را روی صندلی می خواباند: _دراز بکش، یالا خورشید معذب دراز می کشد که کاوه می غرد: _تو حامله ای! خم می شود و ..... کاوه وارث بزرگ ثروت خاندان مجد ارث کلانی بهش میرسه که متوجه میشه اونو با دختر بچه مدرسه ایی به اسم خورشید شریکه، برای اینکه چیزی ب اون نرسه یه روز اونو می دزده و بهش تجاوز میکنه اما نمیدونه که خورشید ازش حامله میشه و
    Ko'proq ko'rsatish ...
    "گــونـِـش☀️Güenş"
    دلخوشی ها کم نیست مثلا این خورشید... 🌅 برای تعرفه تبلیغات به آیدی زیر پیام بدین🌤️👇 @Gonnnesh
    90
    0

    sticker.webp

    232
    0
    -از قدیم گفتن زنازاده، بیخ ریش مادرشه! بردار گورتو از خونه‌ی من گم کن. خون از بین پاش راه گرفت و لب گزید و به مردی نگاه کرد که باورش نداشت که قسم خورده بود خودش و بچه رو به کشتن بده ولی دلش نیومده بود -یکسال تموم هرشب تختتو گرم کردم، رنگ آفتاب و مهتاب ندیدم. الان بچه‌ت شده زنازاده؟! مشت محکمی روی فرمان کوبید که بچه روی صندلی عقب ماشین نق زد و گلاره ترسیده سونه‌هاش بالا پرید: -زنم بودی توله سگ؟! محرمت کردم؟! هرشب بی کلام خدا رو تخت من تشنه‌تر از خودم بودی یکسال تمام بنده و برده‌ی این مرد خشمگین بود که همه‌ی محل به مردی و‌مردانگی می‌شناختند ولی عزراییل و‌جلاد گلاره بود. -گفتم تا وقتی هستی که آبروتو لکه‌ی حیض کنم تو محل... الانم به خواسته‌م رسیدم. خودت و اون توله رو نمیخوام گلاره هقی زد و سینه‌ش از هجوم درد، سنگین شد. فقط چهارساعت از مرخص شدنش می‌گذشت. وسایلش را در یک ساک جا داده بود تا بعد از غیب شدن ناگهانی‌اش، او را به پدر و برادرهایش پس بفرستد. -بی‌انصاف بچه‌ی توئه! اصلا... نگاش کردی؟! شبیه... شبیه توئه، مثل عکس بچگی خودت... عربده‌ی بلند و خشدار مرد، کل وجود گلاره را لرزاند. یخ کرده بود از تصور برگشتش به خانه با وجود یک بچه... بچه‌ای که پدرش محراب خان ملکان بود با آن یال و‌کوپال... داشت پسش می فرستاد، بدون اسم شوهر در شناسنامه! -تو گه خوردی رفتی سر وسایل شخصی من. الان دیدی اون بابای بی شرفت چه گهی تو زندگی همون بچه زد؟! به گریه افتاد و سعی کرد تا دست محراب را بگیرد شاید نرم شود ولی محال بود. کینه‌ی محراب تمام شدنی نبود. -نکن بی‌انصاف، من دوست داشتم که گذاشتم بهم دست بزنی. این بچه نتیجه عشقمونه! با پوزخند، ترمز دستی را مشید و گلاره‌ی پر از درد زایمان را بیرون کشید. -عشق؟! خواب دیدی خیره... الان حس واقعیمو بهت نشون میدم تن دردمند گلاره را با حرص و خشم به جلو پرت کرد. انگار نه انگار ساعت از یازده شب می‌گذشت که کوچه انقدر شلوغ بود. -نکن محراب، منو می‌کشن. رحم نمی‌کنن. هم خودمو... هم بچه رو... ولی محراب بی‌توجه عربده زد شاید سوزش قلبش آرام بگیرد. -آی مردم، همسایه ها... بیاید گمشده‌ی خانواده.... پیدا شد دختر معصومشون، بی شوهر یه توله پس انداخته گلاره با وحشت نگاه از همه‌ی اهل محل گرفت. محله‌ای که حالا گلاره را یک هرزه‌ی فراری می‌دانست. بازوی محراب را گرفت. -آخ نکن... آبروی بابامو نبر من میمیرم. این بچه‌ی خودته، نگفتی انقدر میخوامت که بدون دوخط عربی هم زنمی؟! وحشیانه هلش داد و روی زمین پخش شد. -زر زدم تا همینکاری رو بکنم که الان کردم. در کوچه همهمه بالا گرفت و با بیرون زدن پدر و براررهای گلاره نیشخندی از درد دلش زد. یکی از برادرها، جست زد تا یقه‌ی محراب را بگیرد ولی داد بلندش کل شهر را خبر کرد. -فرما کلاهتونو بندازید بالاتر استفاده هامو کردم، این دخترتون... شما رو به خیر ما رو به سلامت! عقب گرد کرد و بی توجه به لگدمال سدن گلاره کف کوچه، نفس‌زنان پشت فرمان نشست ولی با گریه‌ی خفیف بچه سمتش چرخید و با دیدن چهره‌ی معصومش ته دلش خالی شد. این اولین بار بود که چهره‌ی پسرکش را می‌دید. نگاهش به همهمه‌ی پشت شیشه افتاد و دخترکی که لای دست و پای پدر و برادرش هنوز چشم امید به محراب داشت.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    128
    1
    نگاهی به اطراف انداختم و پوزخند بدی به خودم زدم. عروسی رویایی که قرار بود کل شهر رو خبردار کنه که امیرحسین یزدانی و شادی افتخاری به هم رسیدن، شده بود یه محضر با ۹ نفر مهمون و یه حکم از دادگاه! لباس سفید نپوشیدم. اصلا خرید نرفتیم. ارایشگاهی هم در کار نبود. با شونه های افتاده، پشت سر مامان و بابا وارد ساختمون شدم. سیاوش و شیما و خونواده ی یزدانی زودتر رسیده بودن و انگار همه میدونستیم شاهین قرار نیست بیاد. نگاهای منتظر الهه که دنبال شاهین میگشت روانمو به هم می‌ریخت. اگه این دوتا اون کار احمقانه رو نمیکردن، هرگز کار ما به اینجا نمیرسید منشی صدامون زد و رفتیم داخل اتاق عقد. کنار امیرحسین نشستم و تازه صورتشو از اینه دیدم. اخم پررنگش انگار این یکماه از صورتش کنار نرفته بود. لاغر تر از قبل شده بود، درست مثل من نفس عمیقی کشیدم تا بغض و حسرتمو قورت بدم اما نتونستم. دستمو آروم به انگشتای محکم امیر رسوندم و قبل از اینکه بین دستم بگیرمشون، دستشو عقب کشید و روی پاش گذاشت. قلبم انگار از بالای یه ساختمون بیست طبقه پرت شد پایین و له شد. به نیم‌رخش نگاه کردم و آروم لب زدم : امیر... مثه من آروم ولی محکم گفت : هیچی نگو. جون دادم تا تونستم اون چندتا کلمه رو بگم. عین خنجری بود که فرو میکردم توی قلبم، بیرون می‌کشیدم و باز فرو میکردم. طوری که فقط خودمون بشنویم زمزمه کردم : اگه دوستم نداری یا اگه فکر می‌کنی نباید عقد کنیم پاشو برو. سکوت کرد که ادامه دادم : اگه نگران ابروتی بگو تا من برم. من دیگه اب از سرم گذشته. امیر بخدا بگی دوستم نداری میرم جوری که دیگه.... با خشمی که سعی میکرد کنترلش کنه گفت : خفه شو تا بخونه تموم بشه بریم دنبال کار و زندگیمون. تموم شه این نمایش مسخره نمایش مسخره؟ چطور اون روزی که خودش این کلمه ها رو خوند و به هم محرم شدیم زمزمه های عشق پاکش بود حالا شد نمایش مسخره؟ اشکامو با پشت دست پاک کردم و ازش رو گرفتم. سرمو پایین انداختم و منتظر موندم تا شروع کنه و زودتر تموم بشه! عاقد بعد از صحبتی که با بابا و حاج احمد داشت، خواست شروع کنه. بعد از آرزوی خوشبختی گفت : کاغذ مهریه رو بدین تا شروع کنم و پیوند بخورن این دوتا جوون به هم. همه ساکت شدن و کسی حرفی نزد. مهریه ای در کار نبود. انگار عاقد فهمید که دوباره گفت : خب اشکال نداره که پیش میاد. مهریه ی عروس خانوم رو بگین تا من بنویسم. شهین با بداخلاقی گفت : مهریه نداره حاج آقا. هرچی واسه عروسِ قبلی نوشتین واسه اینم بنویسین زودتر تموم شه بریم عاقد : اینجوری که نمیشه خواهر من. ماشاالله عروس به این دسته گلی، داماد به این رشیدی شما باید.... بین حرفش گفتم : یه قرآن و یه کاسه آب. عاقد آروم خندید و گفت : انقد قانع که نمیشه دخترم. درسته گفتن آسون بگیرید ولی دیگه نه تا این حد. حاج احمد گفت : من در نظر داشتم یه زمین بذارم پشت قباله ی عروسم. سندشم آوردم تا.... شهین : انگار حواست نیست چی میگی حاجی. از سرش زیاده دوباره گفتم : فقط یه قرآن و یه کاسه آب حاج آقا. عاقد نگاهشو بین بقیه چرخوند و گفت : با من بیا دخترم چند کلمه ای باهات حرف بزنم بلند شد و منم از صندلیم بلند شدم. شهین زیر لب غر میزد از اون اتاق بیرون رفتیم و توی راهرو ایستادیم. عاقد گفت : چرا میخوای باهاش ازدواج کنی با این وضعیت؟ هیشکی راضی نیست. -شما نامه ی دادگاه رو نخوندین؟ -خوندم. قاضی نوشته فقط در صورت رضایت کامل شادی افتخاری. صدام از بغض لرزید و گفتم : من راضیم حاج آقا. -پس روی زمین محکم پا بذار. معلومه داماد و خونوادش وضع مالی خوبی دارن چرا میخوای کوتاه بیای با این مسائلی که پیش اومده -مگه مهریه زندگی منو تضمین میکنه؟ -همه اولش همینو میگن. قاضی توی نامه ای که به من نوشته تاکید کرده که شرایط عقد محکم و مطمئن باشه. یعنی چی؟ یعنی وضع تو رو دیده... وضع خونوادتو دیده که نگاهت نمیکنن، مادرِ داماد رو دیده که چقد ناراضیه -من فقط همونی که گفتم می‌خوام. یه قران که بهش قسم بخورم خطا نکردم و آب که از هرچیزی زلال تره، مثه عشقی که بینمون بود و خرابش کردن. قسمتی از پارت واقعی رمان عشق یا انتقام؟ عشقی که بازیچه‌ی انتقام میشه و معصومیتش از بین میره امیرحسین و شادی دل به هم میبندن، اونقدر توی عاشقی جلو میرن و تا پرهیزی میکنم که یه روز مامانِ امیر مچشون رو میگیره وقتی روی تخت.... قسم میخوره نذاره آب خوش از گلوشون پایین بره و پلیس رو خبر می‌کنه. از پسرش و شادی شکایت میکنه و تمام قد جلوی خوشبختی رو میگیره تا حوالی امیر و شادی پیداش نشه. درست وقتی شادی با همه وجودش داشت زندگیشو درست میکرد و حامله بود شهین با فتنه‌ی جدیدش...
    Ko'proq ko'rsatish ...
    85
    1
    #پارت1 - باسنت گُنده شده، دیگه مانتوی جدید باید بخری ها! زهره نگاهش کرد و از دور برایش بوس کوچکی فرستاد. - چش... - خونه خالیه بیام بالا دختر؟ دخترک که دلِ بی‌قرارش برای لمس دوباره بدن بی‌نقص لیام ضربان گرفته بود، پچ پچ گونه جواب داد. - مادرم خونه است. فردا وقتی رفت سر کار میای؟ - الان میخوامت توله سگ! همین الان که نفسات بالا نمیاد... با شرمساری پرده را انداخت و از پنجره فاصله گرفت. - الان که نمیشه بیای، هنوز سر شبه. پسرک که قلق دلش را می‌دانست، در گوشی نفسش را خالی کرد. - سر شب بهتره، چند راند بیشتر میفتیم. زهره جلوی آیینه رفت و درحالی که لبهای کوچکش را جمع کرده بود، با صدای لرزان زمزمه کرد. - من دختر میمونم؟ - چرا نمونی فنچ من؟ - آخه تو دوس داری رابطه کامل... لیام بی صبرانه میان حرفش پرید. - پنجره بالکن و باز کن اومدم بالا صحبت میکنیم. تا به خودش بیایید و مخالفت کند، بوق در گوشش نشست و با تعجب به گوشی خیره شد. - قطع کرد! همان لحظه صدای چند ضربه انگشت که به پنجره بالکن خورد را شنید و با عجله به آن طرف رفت. با چشمهای درشت و حیرت زده در را گشود. - لیام! پسرک چشمهای مشکی و جذابش را تنگ کرد. - اوف نگفته بودی با لباس های مامان دوز هم س*ک*سی و هوس انگیزی فنچ! لیــام هخامنـــش یـــه مـــرد بـــدنســـاز خــشــن و متعــصــبــ کــه دلـــداده‌ یــه دختـــر ۱۷ سالـــه میــشـــه و ...❌
    Ko'proq ko'rsatish ...
    لــــیــــ🔞ـــامـــ
    لیــام: ریشه ایرلندی معنی محافظ، حامی، با اراده قوی... لیــام هخامنـــش یـــه مـــرد بـــدنســـاز خــشــن و متعــصــبــ کــه دلـــداده یــه دختـــر ۱۷ سالـــه‌ی دبیـرستـانـی میــشـــه و ...❌🌱 #کپـی‌حــرام #ممنوعــه #پارتـــ‌مــنــظــم 🥃
    93
    1
    پسر بودی میگفتم داری کمرت و خالی می‌کنی!‌ دِ دو ساعت داری تو اون حموم چه غلطی میکنی!؟ دستمو محکم میگیرم جلوی دهنم که صدای گریم بلند نشه آقای کیانفر نگرانم شده بود...! دست روی شکمم میزارم هه زهی خیال باطل اون فقط نگران بچه ای ناخواستشه وقتی صدایی ازم نمیشنوه عصبی میشه و محکم میکوبه به در حموم _نزار سگ بشم آوین بیا این درو وا کن ببینم چیکار میکنی تو اون حموم که حتی صدای آبم نمیاد برا بچه ضرر داره تمام سعیم رو میکنم تا صدام نلرزه و و با زهر خندی که تلخیش رو فقط خودم احساس میکنم لب میزنم _ دارم ؛ دارم میکنم ‌بلخره امشب تولد شوهرمه و شب خیلی‌ مهمیم هست براش ! تو برو منم میام الان نگاهی به نامه ای که از قبل نوشته و کنار وان گذاشته بودم میکنم و دستمو محکم تر روی دهنم فشار میدم تا صدام بیرون نره نامه ای که متنش ثابت می‌کرد من خودم خودکشی میکنم و مهراد کیانفر بازیگر معروف و همسر اجباری من هیچ نقشی در اینکار نداره دختری که عزیز دردونه یه خونه بود ولی سر یه اشتباه که حتی تقصیری درش نداشت از خونه و خونواده خیلی راحت طرد شد اون عکسایی که از سر دشمنی با مهراد ازمون گرفتن ، شد بلای جون منه از همه جا بی‌خبر و این ازدواج اجباری رو رقم زد اجباری که قرار نبود عشق و احساسی توش باشه ولی ...لعنت به دلم همش رو تحمل میکردم ولی دیگه این آخری خارج از تحملم بود اینکه بخوام وایسم و ببینم امشب مهراد به عشقش به دختر مورد علاقش اعتراف کنه هزار بار بدتر از مرگ بود تیغ توی دستم رو محکم فشار میدم روی رگم و تماممم خون با سرعت زیادی فواره میکنه در به صدا درمیاد و مهراد بازم سر و کلش پیدا میشه تلخ خندی میاد رو لبم !! هه مهراد کیانفر این دم آخری چه مهربون شده بود _ آووووین دوساعت شد ! تو چه غلطی میکی اون تو ؟ من هزارتا کار دارم بیا بیرون دلم میگه داری راحت میشی زبونم ولی _می م میام _ آووووین خوبی تو ! صدات چرا میلرزه _ سرررده این در کوفتی رو باز میکنی یا بشکنم دیگه چشمام داشت بسته می‌شد که به آرامی لب زدم _ مهراد که همون لحظه فریاد بلنننندش رو بالا سرم حس میکنم _ یاخداااا آووووین همه جا حرفشه این رمان بلخره لینکشو یافتم براتون زود جوین شید که جای دیگه لینکش گیر نمیاد🔥 با بیش از 400پارت آماده ✅ این لینڪ رو می بینید؟👇🏼این رمانیه که من توی تلگرام دنبال میکنم میتونم تو یک کلام بگم: !!!! یعنی انقدر محو جذابیتش میشم رمان خودم یادم میره 😄 https://t.me/+w35lmj_UmptlZjRk https://t.me/+w35lmj_UmptlZjRk ازدواج اجباری و #همخونه شدن مهراد کیانفر بازیگر معروف و آوین دختر18ساله و لوند محشرررره خودم به شخصه چند ماه دنبال لینکش بودم تا پیدا کردم براتون بدو جوین شو که نویسندش فقط یک ساعت فرصت داده و بعدش لینک باطل میشه 😍🤤 #به_شدت_توصیه_میشه 🙈 #مخصوص_بزرگسالان🔥 توصیه ویژه نویسنده
    Ko'proq ko'rsatish ...
    149
    0

    sticker.webp

    252
    1
    _الان همه جا خبرا پخشه دختر محجبه ی حاج علی بخاطر دوتا نمره با استادش ریخته رو هم و الان هم شکمش بالا اومده اس.. شدی نقل میون مردم دختره ی خراب ابرو برای منو پدرت نذاشتی.. از شدت شرم خودم رو جمع میکنم و جرات نگاه کردن به مامان را ندارم صدای فریاد و عربده ی خان داداش که می آید بیشتر در خودم جمع میشوم. « دِ من لعنتی گفتم مامان خانم ‌...گفتم این دختره ی خیر سر را رو جا دانشگاه فرستادن بفرست بره خونه شوهر.. بفرما تحویل بگیر خانم خانمات رو رفته خودش رو پهن کرده زیر استادش و الان هم حامله اس..» کمی بی رحمانه صحبت نمی کردن!! من من کاری نکرده بودم اصلا نمی دانستم این بچه از کجا آمده اس!! اشک چشم هایم را پس می زنم «مامان به والله من نمی دونم این بچه از کجا اومده من فقط رفتم پیش دکتر زنان بعد اومدم این شد الاخون والاخون » داداش از حرف هایم جری تر میشود و سمتم حمله ور.. پاهایش را بلند می کند و محکم می کوبد وسط پایم.. « نمی دونی این تخم سگ رو از کجا اومده...از اینجا!! ازاین سگ صفت که نباید صاف می بود تا خودش رو برای هرکی پهن کنه » داشت تقریبا مرا می کشت که مامان واسطه گری کرد و مرا نجات داد.. دستی به قفسه ی سینه اش گذاشت و اورا به عقب هل داد « برو عقب رضا ادم با یه حیوون اینجوری برخورد نمی کنه که تو داری اینجوری باهاش برخورد می کنی این خواهرته » دلشکسته سرم را پایین می اندازم و هق هق ام بلند می شود.. صدای داد داداشم دوباره می اید « این خواهر من نیست مامان.. یه دختر خرابه خیرسره اصلا ازش بپرس برای چی رفته پیش دکتر زنان!! رفته بعد داد خودش روبدوزه که فهمیده چه گندی زده.. اون دکتر هم دوست تو باشه ابروی ما بره ..بابا اگه روی تخت بیمارستانه بخاطر این عوضیه » هنوز به گریه ادامه می دهم.. چه تهمت ناروایی چه سنگ دلی به ناحقی.. اما باید از خودم دفاع می کردم یا نه.. « من کاری نکردم داداش....خودت دختر داری این حرف ها رو نزن زمین گرده » داداش با لگد به ساق پایم می زند «گوه نخور دختره ی اشغال دختر من غلط میکنه مثل تو بشه کلشو میکنم به پونزده سال نرسیده عروسش کردم نمی ذارم عین تو یاغی بار بیاد » مامان برگشتم سمتم.. _برای چی رفتی توی مطب دوست من پناه! چشم های اشکی ام را بالا می اورم.. «مامان بچه ها گفتن که بریم چکاپ کنیم ببینیم پردمون از چه نوعیه من رفتم داشت چکاپ می کرد بعد نمی دونم چرا یه چیزی بهم تزریق کرد » مامان با حالتی ناباور گفت : نکنه اس*پرم بهت تزریق کرده! «نمی دونم مامان بخدا من کاری نکردم » مامان گفت :پاشو ببینم باید بریم ببینیم چی شده. امیر علی استاد مغروری که عاشق دانشجوی خود میشه و با یه نقشه به طور غیر مستقیم باعث حامله شدن اون از خودش میشه تا.... 🔞❌ 🔴 🔞💦
    Ko'proq ko'rsatish ...
    37
    2
    . ⁠ - غیاث ک**اندوم دیشبیه سوراخ بوده! با تعجب به سمت او بر می گردد - دیشب سوراخ بوده الان گفتی؟ با شیطنت به سمتش بر میگردم: - خب فکر کردم خودتون سوراخ کردین! چشم بالا می دهد و با غر غر می گوید: - اگر از من بچه میخواین خوب بگین تکلیفم و بدونم! همینطوری صیغه صیغه که نمیشه! با عصبانیت به سمتش بر میگردد و می غرد: -کی گفته من از تو بچه میخوام؟ تو هنوز نصف سن من نشدی بچه‌! بچه می‌خوام چیکار ؟ اونوقت جا یدونه دوتا بچه بزرگ کنم! تویکی بسی برام! موهای فرش را خرگوشی بالای سرش بسته بود و لباسی عروسکی به تن داشت.... لامصب بد جور دلبری می کرد! - دوست نداری از من بچه داشته باشی؟ چشمانش را مثل قورباغه چپ کرد....از خدایش بود بچه ای مثل اون دلبر و جذاب داشته باشد ..... - از تو بچه داشته باشم عین خودت باشه باهاش کنار نمیام! نمیتونم تحمل کنم یکی شبیه تو دوروز دیگه بره یا یکی دیگه ازدواج کنه! حس میکنم تویی! به غیرتم بر میخوره..... سریع می دود و خودش را در بغلش جای می دهد: - غیاث اگر پسر بود چی؟ من بچه می‌خوام خب! یه پسر ملوس خوردنی! شبیه تو باشه .... دست به موهایش می کشد به چشمانش ، به لبانش .... - چشماش شکل تو باشه. لباش مثل لبای تو بشه! اخماش مثل تو باشه! قربونش برم من.... - نه دیگه نداشتیم ! نیومده جای منو گرفت! لابد دوروز دیگه اومد دنیا شب تو تخت هم راهم نمی‌ده! اون سک و سینت هم که دو ماه در خدمت اون توله سگه! نچی می کند و ابرو بالا می دهد: - نه نمی‌خوام آقا! بچه مچه نمی‌خوام زنمو ازم‌میگیرن! دخترک ملوس سر به زیر گلوی غیاث می برد و آرام پچ می زند: -اگر بگم حاملم چی؟ باشوک به سمتش بر میگردد: -چی؟ -حاملم! -تو که میگی دیشب کاندوم پاره بوده! دست دور گردنش حلقه‌ می کند و بوسه ای روی گونه ی تیغ تیغش می زند: -خب اگه بگم من تموم کاندوم هارو سوراخ کردم چی؟ -توله سگ واقعا حامله ای؟ لب بر می چیند و آرام سر تکان می دهد! -دورت بگردم چرا نگفتی؟! با تعجب نگاهش می کند! همین چند لحظه پیش مخالف بچه دار شدن بود و حالا قربان صدقه می رفت؟ -چی شد الان؟ توکه مخالف بودی؟! آرام روی کاناپه درازش می کند و بوسه ی روی شکم تخت لختش می زند.... -اون مال قبل نداشتنش بود! الان که اومده رو تخم چشمای باباشه! رویش خیمه می زند و لاله گوشش را می بوسد! -یکم عشق بازی کنیم به دختر بابا که بر نمیخوره نه؟ سرش را پایین برد و..... من غیاثم! غیاثِ ساعی! بوکسور زیر زمینی ۳۰ ساله‌ای که یه شب از سر مستی با یه دختر کوچولوی ۱۹ ساله همخواب میشم! منی که از جنس مونث فراریم واسه آزار دادن اون دختر بچه دست به هر کاری میزنم ولی حواسم نیست که دل و ایمونم بند اون دوتا چشم مشکی رنگش شده! اینو زمانی میفهمم که دختر کوچولویی که با دستای خودم بزرگش کردم، با بچه ای که از من تو شکمش داره ترکم میکنه و...
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1
    0
    سرش را از موبایلش بالا آورد و نگاهی به شیدا انداخت؛ دخترک بی‌پروا یک ست نیم‌تنه و شورتک به تن داشت. اخم‌هایش در هم رفت و توپید: - این چه وضعشه؟ برو لباس درست بپوش. شیدا ابرویی بالا انداخت و نخودی خندید. با قدم‌های پر از ناز و عشوه به طرفش رفت و گفت: - برای ماساژ لخت میشن. نمیان چادر چاقچور کنن که. شایان بلند شد و با لحنی محکم گفت: - مگه تایلنده که ماساژ می‌خوای؟ این مسخره بازیا رو جمع کن. خواست برود که بازویش بند دست‌ شیدا شد؛ شیدا قدمی جلوتر برداشت و خیره به لب‌های پرِ او گفت: - من دلم ماساژ می‌خواد، با دستای یه مرد. مردی که تو باشی. نگاه شایان شعله کشید؛ محکم بازوهایش را فشرد و با خشمی سوزان گفت: - خفه شو شیدا. حیا نمی‌کنی؟ شیدا پوزخندی زد و گفت: - کدوم حیا؟ چون مامان من با بابای تو ازدواج کرده، دلیل نمیشه الان خبری باشه و حیا کنم. شایان رهایش کرد و چند قدم فاصله گرفت. می‌خواست زودتر از آن جا بیرون برود که صدای شیدا مانعش شد. - صبر کن شایان. یه لحظه برگرد. شایان چرخید و ماتش برد. باورش نمی‌شد؛ شیدا کاملا لخت و برهنه بود. روی مبل نشسته و پاهایش را تا ته باز کرده و درحالی که دستش را روی فضای آب انداخته میانش قرار داده بود، با لحنی خمار و پرنیاز گفت: - می‌بینی؟ از فکر دست‌های تو روی تنم خیس شده. نمی‌خوای که این فرصت رو از هردومون بگیری؟ مرد بیچاره آب دهانش را قورت داد؛ با همان حال خرابش آخرین تلاش‌هایش را به کار بست: - تو نامزد داری شیدا، همه ما رو مثل خواهر برادر می‌دونن. این کارو نکن. دخترک غرق در هوس خنده‌ای سر داد و گفت: - کسی نمی‌فهمه. ما نسبت خونی هم نداریم. بلند شد و با همان تن لخت به طرفش رفت؛ کنارش که رسید، روبرویش ایستاد و دستش را به دکمه‌های پیرهنش رساند و آرام گفت: - نه نامزدم می‌فهمه، نه پدر تو و مامان من. این طرز فکر مسخره رو کنار بذار. دست مرد خشک شده را گرفت و بین پاهایش هدایت کرد و ما التماس گفت: - ماساژت هم از همینجا شروع کن. محکم و خشن. همه ما رو خواهر برادر می‌دونستن؛ اما من این نسبت مسخره رو قبول نداشتم. عاشقش شدم اما نمی‌تونستم ابراز کنم. با پسرخاله‌ام نامزد کردم تا کسی شک نکنه اما همه‌اش نگاهم دنبال اون بود. تا این که یه روز وقتی کسی خونه نبود، شیطون مونث شدم و زیر جلدش رفتم تا باهام سکس کنه و... https://t.me/joinchat/SxAUyEWZwdI1YzU8 - بیا؛ از اوم‌های ناباور به جواب آزمایش در دست‌ شایان خیره ماند. حامله بود؟ از شایان؟ با استیصال نالید: - حالا چه کار کنیم؟ شایان پوزخندی روی لب نشاند؛ روی نزدیک‌ترین مبل نشست و با کلافگی چنگی در موهایش زد. شیدا بلند شد و به طرفش رقت و گفت: - شایان چه کار کنم؟ جواب نامزدم رو چی بدم؟ بگم هنوز عروسی نکرده با تو خوابیدم و ازت حامله شدم؟ شایان از شنیدن حرف‌هایش آتش گرفت؛ بلند شد و گردنش رو میان دستش گرفت و فریاد زد: - حالا یادت اومد؟ حالا که خرت از پل گذشته و گند زدی به زندگی جفتمون؟ حالا که از من حامله شدی؟ شیدا اشکی روی گونه‌اش چکید که همین لحظه صدایی زنانه‌ و ناباور به گوششان رسید: - شیدا حامله شدی؟ از شایان؟ نگاه هردویشان به طرف منبع صدا چرخید؛ ملیحه، مادر شیدا با بهت نگاهشان می‌کرد. همه چیز در یک لحظه بر سرشان آوار شد.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    image
    1
    0
    - عشوه گری وسیله ای برای تحریک میل جنسیه تا میتونی نازو عشوه کن! - لامصب بعضی وقتا فکر میکنم از سنگ ساخته شده ! کلی به خودم میرسم سگم باشه ببینه بالا میزنه برام ولی این عین خیالشم نیس! با شنیدن صدای در لب میگزم و بدون خداحافظی گوشی رو قطع میکنم. سریع بلند میشم و تو آینه به خودم نگاه میکنم. یقه ی تابم رو پایین تر میکشم تا سینه های سفیدم بیشتر خودشون و تو چشمش بکنن. - یه بار جستی ملخک دوبار جستی ملخک آخرش که میخزی تو بغلم آقا ملخک. - ساواش جان ؟ برگشتی؟ سرش توی گوشی بود و با گفتن آره ای سکوت کرد. نزدیکش میشم و صدام رو مظلوم میکنم‌. - میشه یه نگاهی به کمرم بندازی؟ خیلی میخاره! سرش رو بالا میاره و با دیدنم چشماش گرد میشه. دامنم به زور تا زیر باسنم اومده بود و تابمم که بود و نبودش فرقی نداشت! - اینا چیه پوشیدی؟ لب میگزم و موهام و دور انگشتم میپیچم. - خوب آدم باید تو خونه ی خودش راحت باشه! بلند شو یه نگاهی به کمرم بنداز دیگه! بزاق دهنشو قورت میده و بلند میشه. میچرخم و تابم رو بالا میزنم .برخورد سر انگشت های یخش روی پوست داغم باعث شد مور مورم بشه. - این چیه؟ سرم رو میچرخونم و مستقیم خیره میشیم به چشم های همدیگه. هنوزم دستش اونجا بود. - قشنگ شده؟ داداش مهسا خالکوبی میکنه کارش حرف نداره منم رفتم پیشش. ولی یکم میخاره الان. چشماش قرمز میشن و به لب هام خیره. - کی بهت اجازه داد بری خالکوبی کنی اونم پیش یه مرد؟ کامل به سمتش میچرخم و میخوام فاصله بگیرم که کمرم رو محکم چنگ میزنه و حالا کامل بهش چسبیده بودم. - با توام یامور! فرار نکن! - بدن خودمه ساواش...مگه من بچه ام بیام اجازه بگیرم. پیشونیش رو به پیشونیم میچسبونه. - من هنوز لمست نکردم بعد دو ماه ازدواج...اون وقت تو رفتی برا یکی دیه لخت شدی؟ چشمامو میبندم. - شاید تو اصلا قصد نداری منو لمسم کنی من که نمیتونم تا ابد عذب تو بمونم! انگار نقشه ام داشت خوب پیش میرفت که با کاری که کرد توی بغلش شل شدم...
    Ko'proq ko'rsatish ...
    - بـرایـش‌عــشــق‌شــدمـ
    ﷽✨ ‌ - کانال رسمی صبا عابدی، نویسنده رمان‌های آندرومدا(فایل) و آنتیموان(حق عضویتی)🖤 ‌ - پارت گزاری آنلاین: رمان برایش عشق شدم به قلم فاطمه محمدی اصل🖤 ‌ عضو انجمن رمان های عاشقانه🖤🪴 @romanhayeasheghane
    73
    2

    sticker.webp

    1
    0
    سودا دختر بسیار زیبایی که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما ازدواج ناگهانی خواهرش با رادمان دنیا رو سرش خراب میشه و به بهونه ادامه تحصیل چهارسال میره آمریکا… وقتی برمیگرده و فکر میکنه رادمان فراموش کرده با رفتارای شکاک خواهرش مواجه میشه و تصمیم میگیره با اولین خواستگاری که براش میاد ازدواج کنه! و این خواستگار کسی نیست جز محمد پسر خوشتیپ و ورزشکار اما مذهبی که از وقتی با سودا آشنا میشه استغفرلله از دهنش نمیوفته🤣 https://t.me/+9iXpjSI4zYlkYzU0 https://t.me/+9iXpjSI4zYlkYzU0 ظرفیت فقط ۳۰ نفر❌ #پیشنهاد_نویسنده
    Ko'proq ko'rsatish ...

    IMG_2243.MP4

    1
    0
    ــ سیاوش، داداش از تو بعید بود بااینهمه دبدبه و کبکبه بری یه دختر لال و عقد کنی پسر لب تر کنی دخترا واست صف میکشن اینجا بااون ثروتی که شماها دارین دست رو هر دختری میزاشتی نه نمیاورد چیشد این و عقدش کردی؟؟ سیاوش عصبی نگاهش را به آواز که ساکت و مظلوم گوشه ای نشسته بود و به همسن و سالهایش که زبان بازی میکردند و میگفتند و میخندیدند نگاه میکرد، دوخت دختری از جمعی که در ان نشسته بود گفت ــ سیاوش جان شما خودت کم جذاب و خوشتیپی که رفتی یه دختر بی زبون و لال عقد کردی؟ جریان چی بوده؟ ... میگن واسه ارث و این حرفا حاضر شدی بگیریش اره ؟! سعید خندید ــ نه بابا، کله شق تر و یاغی تر از این سیاوش تو دنیا وجود نداره به خاطر پول بره یه دختر لال و عقد کنه؟ هه عمرااا ... سیاوش زیربار اینهمه تحقیر درحال خفه شدن بود نمیفهمید چرا پدرش مجبورش کرده با این دخترک لال و ندید پدید ازدواج کند سیاوش در اتاق را باز کرد و دخترک را خشن به داخل هل داد و در را بهم کوبید صدایی ترسیده و ناواضح از گلوی اواز خارج شد که سیاوش پوزخند زد عقده ها و دق و دلی های حرفهای این و ان را سر این دخترک معصوم در می اورد اواز از ترس کپ کرده بود و نمیدانست چه کند لباس زیر دخترک را در تنش پاره کرد و به بدن بلوری و سفیدش خیره شد نیشخند ترسناکی زد ــ خوبه خوبه .. هرچی زبون نداری یه بدن سفید و خوشگل داری که بدجوری واسه کبودن شدن اصرار داره!! نگاهش را به چشمان ترسیده دخترک دوخت ــ فقط حیف که نمیتونی ناله کنی و عیشم و تکمیل کنی ... نگران چند ضربه کوتاه به صورتش کوباند چشم هایش را باز نمیکرد چشم درشت کرد و از رویش بلند شد ــ اوازز ؟؟ اواز جان؟؟ عزیزم؟؟ خانوم کوچولو؟ خوبی؟؟ چشمات و باز کن اوااااز .... 💢❌❌❌❌🔞🔞🔞 اواز، دختری معصوم که به خاطر اتفاقاتی در کودکی اش افتاده نمیتواند صحبت کند در این بین سیاوش ملک، پسر کوچک خاندان ملک که یاغی و بداخلاق است طی اتفاقاتی به اواز اتهام زده و .... ♨️🚫❌❌
    Ko'proq ko'rsatish ...
    → ژﺂڪــــﺄۅ ←
    واللَّهُ‌أحَق‌أن‌تَخْشَاه “خداوندسزاوارترومستحق‌تر‌است‌که‌از‌اوبترسی” →ژﺂڪــﺄۅ← (شروع‌فعالیت:26شهریورماه‌سال‌1401) تمامی‌بنر‌ها‌واقعی‌هستن✅ کپی‌از‌کارکرد‌چنل‌‌ورمان‌حرام❌ نویسنده‌رمان:مریم‌کورسی رمان‌آتور:تمام✅ (نحوه‌پارت‌گذاری:سه‌الاپنج‌پارت‌درهفته)
    1
    0
    ⁠ ⁠ - رَحِمت اجاره‌ایه؟ یا فقط تخمک می‌فروشی؟ – من... فقط... تخمک... ابروهای پرپشتش، ناراضی گره خورد. شنیده بودم خودش حرامزاده‌ است. وسط عمارت بزرگ و دورافتاده با یک ارباب حرامزاده که چشم‌های تیزش مرا مثل یک جنس فروشی وارسی می‌کرد گیر افتاده بودم. _ من رفته بودم مرکز ناباروری که تخمک بدم، قرار نبود من‌و بیاره اینجا... باور نکرد. پوزخند زد. – چرا خودت رو نفروختی؟ باکره‌ها رو خوب می‌خرن. با قلبی که به‌زحمت می‌کوبید و نفسی که به‌زور بالا می‌آمد زمزمه کردم. – من فاحشه نیستم آقا، فروشی هم نیستم. پول می‌خواستم. از سفرهٔ عقدم فرار کردم. جایی رو ندارم بمونم... نگاهش به سراپایم رفت، لباس‌های مارک کهنه‌ام... کاش باور می‌کرد راست می‌گویم. – پسرم رو به‌دنیا بیار. خونه، پول... هرچقدر بگی بهت می‌دم. قرارداد می‌نویسیم. – آینده‌م چی؟ دخترونگیم... بی‌تفاوت شانه بالا انداخت. – صیغه، بچه، تمام. چاره‌ای نبود، یا قبول می‌کردم یا آوارهٔ شهر‌ می‌شدم. چشم‌دریده خیره شد و پوزخند صداداری زد. _ داری بز رقصونی می‌کنی عقدت کنم؟ انگشت به پیشانی‌ام ‌‌کوبید و پلک‌هایم محکم روی هم چفت شد. _ درسته چشمم تو رو گرفته، ولی نه اونقدر که گوشام دراز شه و زن بگیرم. جامش را سر کشید. با صدای به‌هم خوردن تکه‌های یخ داخلش لرز کردم. باتردید زمزمه کردم: – اگه عقد نکنیم... بچه‌مون حلال نمی‌شه! ناگهان چشم‌هایش به خون نشست و ترسناک شد. دست به موهای بلندم انداخت، آنها را گرفت و محکم کشید. به گریه افتادم. _ نه آقا... نه... هیچی نمی‌دونم.. فقط صیغه رو قبول ندارم. ولم کنید. حرفم همینه، وگرنه می‌رم. چشم‌های وحشی‌اش از کوتاه نیامدنم برق زد. موهایم را رها کرد. – یه پسر نترس و قوی برام میار‌ی. صیغهٔ عقد می‌خونیم، بدون هیچ دفتر دستکی. هرچقدر بخوای بهت می‌دم. به من‌من افتادم اما از ناچاری دهانم بسته ماند. – لخت شو! باید جنسی که قراره بخرم رو ببینم. – ولی آقا.... – با اشکی که بی‌اراده از گوشهٔ چشمم چکید دکمه‌های مانتوام را باز کردم. – بلوز شلوار رو هم. تا صبح وقت ندارم که داری استریپ‌تیز می‌کنی. چند دقیقه بعد جلوی رویش بودم، برهنه، با یک ست لباس زیر مشکی. خونسرد تماشایم می‌کرد. راضی بود از جنسی که خریده؟ سرنوشتم راه خودش را می‌رفت. تسلیم شده بودم. – تا کی اینجا نگهم می‌داری؟ – ایاز ملک، یه ملاک و بزرگ‌... یه مشتری خیلی خاص، که کسی رو می‌خواست برای رابطه و ! دنبال کسی بود که براش بیاره، و براش مادری کنه، در عوض تمام مخارجش رو می‌داد‌ فقط نباید توی کارهاش دخالت می‌کردم و نباید بهش وابسته می‌شدم، تنها شرطش همین بود... شرطی که من نتونستم بهش عمل کنم. من عاشقش شدم و اون...
    Ko'proq ko'rsatish ...
    -
    78
    0
    ‍ ‍ ‍ _میدونی اگه مدیر بفهمه داری توی دستشویی مدرسه بچه سقط‌ میکنی چه‌ بلایی سرت میاره؟ میدونی جنین پیدا شه میتونن بفهمن با پدر خونده ت سکس داشتی! خورشید هق می زند. درد زیر شکم امانش را بریده بود: _میگی چیکار کنم آخه، قرص رو دیشب خوردم چه میدونستم امروز سقط می شه! خون ریزی همچنان ادامه داشت و نمی توانست شلوارش را بالا بکشد: _مه...مهناز تو رو خدا کمکم کن این نوار بهداشتی رو روی شورتم بچسبونم الان مدیر میاد میفهمه بدبخت میشم! مهناز کمکش می کند و با نگرانی غر می زند: _آخه احمق موقع رابطه کاندومی، قرصی چیزی مگه نمی دونی سنت پایینه زود حامله میشی! خورشید در آغوشش هق هق می کند: _کاوه همیشه از کاندوم استفاده می کرد، یه درصد احتمال نمی دادم آخه! مهناز شلوارش را بالا می کشد و دستش را می کشد: _حالا بیا بریم بگو زنگ بزنن بیان دنبالت حالت بده! خورشید سر تکان می دهد اما می توانست گرمی خون را بین پاهایش حس کند: _بخدا اگه کاوه بفهمه حامله بودم و قرص خوردم زنده م نمی ذاره مهناز، منو میکشه که بچه ش رو کشتم! مهناز تشر می زند: _غلط کرده مرتیکه مگه نمی‌دونست تو پونزده سال ازش کوچیکتری، مگه نمی دونست تو دختر خونده شی گوه خورده بهت دست درازی کرده! خورشید دست به چشمان خیسش می کشد و لب می پیچاند: _میدونی شبی چندبار با من رابطه داره؟ میگه سینه های گردت اندازه دهن*مه، میگه اونجات ساخته شده برای عشق و حال من میدونی‌چقدر تحقیرم میکنه؟ _سرمدی، خورشید سرمدی چته؟ مهناز با دیدن معاون مدرسه آه از نهادش بر می خیزد: _وای خدا لعنتش کنه الان مو‌ رو از ماست بیرون میکشه این! به نزدیکی شان رسیده با دیدن خورشید پرسشی سر تکان می دهد: _چته لنگون راه می ری هان, نکنه زمین خوردی؟ مهناز زود جواب می دهد: _نه خانم پریود شده دلش پیچ میخوره! معاون با اخم اشاره می زند: _پریودیه دیگه، مگه داری بچه سقط‌میکنی اینجوری راه میری؟ رنگ از رخسار خورشید می پرد: _نه نه خانم این چه حرفیه؟ معاون به مهناز اشاره می کند : _دستشو ول کن بذار خودش راه بره... مهناز دلواپس خودش را جلو می کشد: _آخه خانم! خورشید دستش را آزاد می کند و قدم اول را برنداشته چشمانش سیاهی می رود و روی زمین می افتد. قرمزی خون که بین پاهایش روی زمین پخش می شود صدای فریاد کاوه می آید: - معلومه توی این خراب شده چخبره! معاون و مهناز با دیدن کاوه وحشت زده عقب کشیدند : - آقای مجد من نمی دونم یهو چیشد افتاد! کاوه با صورتی سرخ شده قدمی برداشت و جلوی خورشید قرار گرفت: - اگه ببینم بلایی سر زن و بچه م اومده بلایی سرت میارم که آسمونت رو تیره ببینی! سپس مقابل چشمان گشاده شده ی بقیه، خورشید مظلوم را در بغلش گرفت که خورشید به سرعت دست دور گردنش انداخت: - کاوه جونم! من‌....من غلط کردم تو روخدا نجاتمون بده! دلش ریش شد واسه صدای بغض دار عروسکش: - کاوه دورت بگرده...ببخشید دیر اومدم چیزیت شده؟ خورشید سر در گردنش فرو برد و آرام لب زد: - شکمم درد میکنه! کاوه با شنیدن این حرف سیبک گلویش بالا و پایین شد و همانطور که به سمت در مدرسه می رفت فریاد زد: - کل حدم و حشم این مدرسه رو وسط حیاط به فلک می بندم اگر بلایی سر زن و بچم بیاد! کاوه وارث بزرگ ثروت خاندان مجد ارث کلانی بهش میرسه که متوجه میشه اونو با دختر بچه مدرسه ایی به اسم خورشید شریکه، برای اینکه چیزی ب اون نرسه یه روز اونو می دزده و بهش تجاوز میکنه اما نمیدونه که خورشید ازش حامله میشه و ...
    Ko'proq ko'rsatish ...
    "گــونـِـش☀️Güenş"
    دلخوشی ها کم نیست مثلا این خورشید... 🌅 برای تعرفه تبلیغات به آیدی زیر پیام بدین🌤️👇 @Gonnnesh
    113
    0
    #معرفی_رمان_آنلاین رمان: نویسنده: هاله بخت‌یار عاشقانه / روانشناسی و منطق خلاصه: هلما آرامی، دختر جوانی‌ست که به عنوان روانشناس همراه کاروان ایران عازم المپیک می‌شود و در طوفان دادمهر، شناگر جذاب و معروف ایرانی، اختلال روانی وحشتناکی را پیدا می‌کند... سایکوپت! اختلالی که فاش کردنش، همزمان می‌شود با دزدیده شدنش توسط طوفان و شروع جهنمی که...
    1 104
    5
    با عسل میخواد باهاش سکس کنه🙈🔞💦 - اپیلاسیون که فکر نکنم کرده باشی پس چطور اینقدر بدنت بدون مو، سفید و نرمه هوم؟! از اینکه مستقیم رفت سر اصل مطلب خجالت زده سرم رو پایین انداختم که ادامه داد: - ببینم نکنه مثل دخترای دیگه وسایل آرایشی میزنی تا این شکلی در بیاد؟! داغ شدن بدنم و زوزه‌ی که از درونم فریاد میزد قشنگ به رخ این مرد می‌کشید. سعی کردم پاهای برهنه‌م زیاد تو چشم نباشه، آروم لب زدم‌: - من تو عمرم به اپیلاسیون نرفتم و به وسایل آرایشی علاقه‌ی ندارم بدن من از همون اول اینطوری بود. با شنیدن حرفم چشم‌هاش برق زد و قدم هاش رو به طرفم برداشت. نگاهم رو روی عضلات بدن که خالکوبی شیطانی نقش بسته بود دوختم. همین که انگشتش رو روی بازوی لختم کشید با خماری لب ز‌د: - یعنی من الان می‌تونم اینطوری نوازشت کنم و گازشون بگیرم درسته؟ از اینکه اینطور حرف میزد حالم رو داغ می‌کرد با مکثش نگاهم رو به چشم‌های وحشیش دوختم. نباید دلباخته این مرد میشدم که عین یک شیطان واقعی بود! - میشه با من اینطوری حرف نزنی؟ لحن شیرینم انگار چسبیده بود روی تخت هلم داد و همین طور که پاهاش رو دوروبرم قرار می‌داد گفت: -یعنی از فانتزی هام برات نگم کوچولو..؟ از خجالت قرمز شدم که خنده‌ی بلندی کرد و با شیطنت اینبار ادامه داد: - مثلا یکی از فانتزی هام اینه که با کل بدنت و این لبات رو با عسل آغشته بکنم و تمام بدنت رو بلیسم و گازت بگیرم و تو اون قدر تو لذت غرق بشی که دیگه واسه موندن باهام بی طاقت بشی هوم... انگار واقعا می‌خواست دیوونه‌ام کنه، دست‌هام رو دور گردنش حلقه کردم که خودش رو بهم مالید و گفت: - دوست داری آرتینا که باهات این فانتزی هام رو تجربه کنم و تو بشی اولین آخرین معشوقه جذاب من؟! لبخند محوی زدم و سرم رو به حالت آره تکون دادم که سریع بلند شد و ظرف عسل رو برداشت... باورم نمیشه می‌خواد فانتزیش رو عملی بکنه! همین که به طرفم اومد سریع عسل از سرم ول کرد که تا بره پایین تر..و بعد لباش رو درست روی لبای عسلیم قرار داد و.... 🤣🤣🤣🤣🤣🙈❌ فانتزی های این پسره معرکه‌ست😂😂😂😍😍 دختر بی‌چارمون مجبوره باهاش همراه بشه تا خوی وحشیش رو نبینه😏🔞 با کلی جنتلمن بازی های این دوتا خیلی ها از راه بدر شدن🤣😎 کی گفته نمیشه با عسل فانتزی ساخت؟ این رمان با داشتن صحنه‌های عاشقانه اروتیک مخصوص هر سنین نیست🚷☝️
    Ko'proq ko'rsatish ...
    348
    1

    نوای دل (شهررمان).pdf

    نوای دل (شهررمان).apk

    1 059
    19
    🖇 نوای دل رمان: نویسنده: صفحات: 370 📝خلاصه: زخمی روی حاشیه‌ی قلبم زده است،رویش نمک می‌پاشد و می‌خواهد همان وقت که زخمم می‌سوزد بگویم چقدر دوستش دارم!دوست داشتنش را فریاد می‌زنم اما معشوق من خودش هم تندیسی از نمک است. به آغوشم می‌کشد، کوه نمک روی زخمم می‌نشیند، جراجتم چندان هم عمیق نیست اما کاری ست؛ تمام تنم را می‌سوزاند...و من از عشقش تنها درد می‌کشم،درد می‌کشم،درد می‌کشم...! ✨✨✨✨
    1 057
    4

    گرگ بند (شهررمان).apk

    گرگ بند (شهررمان).pdf

    1 092
    16
    🖇 گرگ بند رمان: نویسنده: صفحات: 435 ژانر: 📝خلاصه: می‌گویند توبه‌ی گرگ مرگ است! بهراد افشار همان گرگی بود که می‌بایستی سرانجام‌اش مرگ باشد و بس. مردی که باغ وحش کاملی را در خود داشت، گرگ صفتی که بقایی برای کسی نداشت، مار خوش خط و خالی که هم‌چون خفاش، خون‌خوارِ قهاری بود و این روباه حیله‌گر موشِ موذی و کثیفی‌ست که در تیز بودن‌اش به عقاب شهرت دارد. بهراد قانون‌های زیادی را دور زده است، ولی نقاب‌ها که بیافتند و پرده از حقایق برداشته شود؛ صفحه‌ی جدیدی از باورها به نمایش می‌ایستد! ✨✨✨✨
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1 042
    5
    Oxirgi yangilanish: 11.07.23
    Privacy Policy Telemetrio