@Sohrab_Sepehrei
اين وجودي كه در نور ادراك؛
مثل يك خواب رعنا نشسته
روي پلك تماشا !
واوه هايي تر و تازه مي پاشد؛
چشم هايش
نفي تقويم سبز حيات است !
صورتش مثل يك تكه تعطيل
عهد دبستان سپيد است. !
سال ها اين سجود طراوت
مثل خوشبختي ثابت !
روي زانوي آدينه ها مي نشست.؟
صبح ها مادر من براي گل زرد
يك سبد آب مي برد،
من براي دهان تماشا
ميوه كال الهام ميبردم !
اين تن بي شب و روز
پشت باغ سراشيب ارقام ؛
مثل اسطوره مي خفت.،
فكر من از شكاف تجرد
به او دست مي زد !
هوش من پشت "چشمان" او آب مي شد !
روي پيشاني مطلق او
وقت از دست مي رفت !
پشت شمشاد ها كاغذ جمعه ها را
انس اندازه ها پاره مي كرد؛
اين حراج صداقت؛
مثل يك شاخه تمرهندي
در ميان من و تلخي
شنبه ها سايه مي ريخت؛
يا شبيه هجومي لطيف
قلعه ترس هاي مرا مي گرفت ؟
دست او مثل يك امتداد فراغت؛
در كنار «تكاليف» من محو مي شد !!
👤سهراب سپهری
@Sohrab_SepehreiKo'proq ko'rsatish ...