Xizmat sizning tilingizda ham mavjud. Tarjima qilish uchun bosingEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Kategoriya
Kanal joylashuvi va tili

barcha postlar شــهــربــی‌یــــار♡خانه‌ی پدری

♥️ خوشا چشمی♡ که خواند حرف دل را...♥️ رمان‌های‌ســــحرمــــرادى  #بن‌بست‌آرامش_در‌_دست‌چاپ   #آینه‌قدی_در_دست‌چاپ   #ژیکال_در_دست‌چاپ   #هاتکاشی_فایل‌کامل‌فروشی‌باغ‌استو ر  #شــهــربــی‌یــــار_آنلاین‌وفایل ‌‌کامل‌فروشی‌باغ‌استور  #صلت_آنلاین‌  
Ko‘proq ko‘rsatish
29 408+98
~9 203
~23
28.48%
Telegram umumiy reytingi
Dunyoda
28 501joy
ning 78 777
Davlatda, Eron 
4 716joy
ning 13 357
da kategoriya
2 218joy
ning 5 475
Postlar arxivi

sticker.webm

46
0
#پارت_244 -پدر شما محکوم به قاچاق مواد مخدر شده خانم. اشاره می‌کند از مقابل در کنار بروم. اما من خشک شده‌ام. -بی‌جهت نمی‌بریمش که راهمون رو سد کردید. برید کنار خانم، راه رو باز کنید. دستان بابا می‌لرزد و لبانش سفید شده است. آب دهانم خشک شده، اما کوتاه نمی‌آیم و به سختی می‌گویم: -اشتباه شده جناب، دسیسه کردن، پدر من مدیر عامل این شرکته، اصلا همچین چیزی امکان نداره. -تو کلانتری مشخص می‌شه. با تردید و پاهای لرزان از مقابل در کنار می‌روم. بابا همانطور که همراه مرد پیش می‌رود رو به من می‌گوید: -زنگ بزن به رضا و معین. جمله‌اش در گوشم زنگ می‌خورد و او را می‌برند. چرخی در اتاق بابا می‌زنم و ناخن به دندان می‌گیرم. بلافاصله شماره رضا را می‌گیرم و صدای خانمی که می‌گوید دستگاه مورد نظر خاموش است خط بطلان می‌کشد روی خوش‌خیالی‌ام. کی توانسته بودیم او را پیدا کنیم که بار دوم باشد؟ بابا گفته بود معین! سری به طرفین تکان می‌دهم. اما اصلا نمی‌خواهم به معین حکمت فکر کنم. حدود یک هفته بود با من سرسنگین شده بود، تنها به این خاطر که با مهندس سروری قرار کوهنوردی گذاشته بودم. اما نمی‌دانست که من سر قرار آن روز نرفته بودم. فکر می‌کردم بی‌توجهی این مدتش نشان از این دارد که مرا می‌خواهد به خاطر آن قرار تنبیه کند اما با رفتارهایش در این مدت انگار خیال خام کرده بودم که او هم مثل من دل داده است. اما حالا چاره‌ای ندارم. پدرم را برده بودند. شماره‌اش را می‌گیرم و با بوق‌هایی که در گوشم می‌نشیند تپش قلب می‌گیرم و چشم می‌بندم. حتی ندیده هم قلب بی‌جنبه‌ام برای او در این شرایط بازی سر می‌دهد. بعد از بعد پنج بوق پاسخ می‌دهد: -بله؟ صدای خنده‌ی زنانه‌ای در پس صدایش تمام توجه‌ام را جلب می‌کند و اصلا یادم می‌رود به چه دلیل زنگ زده‌ام. -تویی خانم مهندس؟ همیشه مرا خانم مهندس صدا می‌زند و من دلم را به همین لحن خانم مهندس گفتنش باخت داده بودم. «معین بیا دیگه، چی‌کار می‌کنی؟» تمام تنم می‌لرزد و می‌خواهد گریه‌ام بگرید ای کاش تماس نمی‌گرفتم. با الو گفتن معین به سختی لب می‌لرزانم: -س... سلام... من... صدایش بلافاصله جدی می‌شود. -زودتر حرفت رو بگو کار دارم. یعنی تمام آن توجه‌هایی که داشت و نفس به نفس همراهم بود، بازی بود؟ این صدای زنانه چه می‌گوید که او را معین خطاب می‌کند؟ -من فقط زنگ زدم بگم... نمی‌توانم تمرکز کنم، از یک طرف شرایط بابا و از طرف دیگر صدای زنانه و سردی او... «معینم، بیا دیگه، من رو این‌جا کاشتی چی‌کار؟» معینم؟ پوزخندی به خوش‌خیالی‌ام می‌زنم. چرا فکر می‌کردم بعد از آن نامزدی ناموفقم با کامیار آشنایی‌ام با معین معجزه بوده و او می‌تواند مرد زندگی‌ام باشد و تن و روح خسته مرا جلا ببخشد؟ اشک‌هایم فرو می‌ریزند و تلاش می‌کنم لحنم نشان ندهد گریه می‌کنم: -هیچی به کارتون برسید. اما تلاشم بی‌فایدس که صدای گریه‌ام را می‌شنود و در میان شهرزاد شهرزاد گفتنش تماس را قطع می‌کنم. دوباره بغضم می‌ترکد. بلند گریه می‌کنم از اینکه هیچ‌کاری از دستم بر نمی‌آید، حتی برای بابا. معین چندبار تماس می‌گیرد و من در میان تماسش گوشی را خاموش می‌کنم‌ و زمزمه می‌کنم: -به خوشی‌هات برس معین حکمت. فکر می‌کردم او را از دست داده‌ام و هرگز گمان نمی‌کردم او بعد از نیم‌ساعت باشنیدن صدای گریه‌ام خودش را به شرکت برساند و در اتاق بابا مرا در میان چهارچوب تنش حبس کرده و گریه‌هایم روانی‌اش کند... ❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنم❌ بی‌نفس‌درگرداب اثری جدید از زهرا سادات رضوی👇
Ko'proq ko'rsatish ...
67
0
- تو کلوز فرندم عکس نود گذاشتم تا امیرعلی ببینه... ترلان سر تکان داد و گفت: - باید خیلی وقت پیش به حرفم گوش می‌کردی.. ولی الانم واسه حرص دادنش دیر نیست! صفحه‌ی گوشی را سمتش چرخاندم و پرسیدم: - نگا کن عکسمو... به نظرت تحریک کنندس؟ ترلان دست دراز کرد تا گوشی را بگیرد که قبل از او اصلان گوشی را چنگ زد. بدون پلک زدن و با غضب به عکس بالا تنه‌ی لختم خیره شده بود‌. پره‌های بینی‌اش تند تند باز و بسته می‌شد و معلوم بود چقدر عصبانی است. - کی بهت اجازه داده همچین عکسی از بدنت رو تو فضای مجازی بذاری؟ نگاهی به ترلان که رنگش پریده بود انداختم و با لکنت گفتم: - م.. م... م..من را...راست..ش... عربده زد که در جایم پریدم. - ساکت شو... ساکت شو! توی احمق واسه کسی که ولت کرده عکس لخت میذاری از خودت؟ داری بهش پاداش کاری که باهات کردو می‌دی؟ گوشی را سمت منی که حتی جرات نگاه کردن بهش را نداشتم گرفت و گفت: - همین الان این لامصب رو پاک می‌کنی! - ولی اصلان... عکس را پاک کرد و رو به ترلان گفت: - تو بهش یاد دادی این چیزا رو؟ به حساب توام بعدا میرسم ترلان... مچ دستم را گرفت و سمت اتاق خودش کشید. کل وجودم از ترس می‌لرزید. در اتاق را بست و سمتم آمد. - خودتو واسه نامزد سابقت لخت می‌کنی؟ دیگه قرار چه غلطا بکنی تا دوباره به چشمش بیای؟ اصلان نزدیک می‌شد و من قدم به عقب برمی‌داشتم و ازش فاصله می‌گرفتم. چشمان کاسه‌ی خون شده بود و رگ پیشانی‌اش نبض می‌زد. - ترلان گفت با این کار حرصش بدم... بخدا اصلان نمی‌خواستم کاری کنم برگرده! من فقط خواستم فشاری بشه... گام بلندی برداشت و از گودی کمرم گرفت و سمت خودش کشید. در آغوشش پرت شدم و هینی از ترس کشیدم. زیر گوشم غرید: - کسی که الان فشاری شده منم... من! جفت دستانم را روی سینه‌اش گذاشتم و گفتم: - چرا تو همچین شدی؟ پهلویم را میان پنجه‌اش فشرد و غرید: - چون وجب به وجب تنت مال منه‌... کسی حق نداره حتی به عکس لختت نگاه کنه! چه اون شخص نامزد سابقت یا هر خر دیگه‌... چشمانم قد گردو درشت شد. - چ...چی داری میگی اصلان؟ ولم کن میخوام برم! دستش پشت گردنم نشست و به لبانم زل زد. - آرومم می‌کنی بعد اجازه میدم بهت بری... باید بفهمی از الان واسه کی باید عکس لختیتو بفرستی و واسه کی نفرستی!
Ko'proq ko'rsatish ...
•● گــــیـــــلا ●•
. . ‌. . نویسنده هیچ رضایتی مبنی بر کپی و انتشار این رمان ندارد ؛انجام این کار خلاف انسانیت است.
70
0
وای رشید مادر تو چرا روزی دو سه بار حموم می‌ری؟ زن هم نداری که بگم... بعد از حرفش خودش ریز ریز خندید. همان موقع صدای نارین از اتاق رشید اومد که با چندش گفت: وای این پتو چرا خیسه؟ رشید مثل جت به سمت اتاق رفت و دهنش رو گرفت. حالا علنا توی بغلش بود. نارین تکونی خورد تا خودشو آزاد کنه، غافل از اینکه با هر تکون حال  خراب رشید خرابتر می‌شه. او با صدایی بم و آهسته کنار گوشش گفت: تکون نخور بلای جونم که نمی‌دونی با هر تکون چه دردی به جونم می‌ریزی. نارین با ناز و کشیده گفت: واااا. خب ولم کن. فقط می‌خواستم بپرسم که اینا ... _ هیس. یواش! حاج خانوم می‌فهمه. _ هیع! جیش کرده بودی آقا رشید. رشید برای پوشاندن خنده‌اش دستی به ریشش کشید. _ نه! یه  کرم توی جونمه که شبا وقتی یادش به تو میفته تبدیل به اژدها میشه و اینا رو تُف می‌کنه تا بخوابه. نارین با درک حرفش، تا بنا گوش سرخ شد _حالا هی ناز و ادا بیا تا دوباره بیدارش کنی. اما با دیدن گونه‌های سرخش اختیار از کف داد و بغلش کرد کنار گوشش با صدایی خش‌دار لب زد. _بیا بریم توی لونه کفترا تا اژدهام رو نشونت بدم و ...😂🔥 رشید کفتر باز که یه محل ازش حساب می‌بره، برای حمایت از یه دختر پولدار که دچار مشکل شده بود، صوری باهاش ازدواج می‌کنه اما این وزه خانوم آروم و قرار رو چنان ازش می‌گیره که توی خواب هم کار دستش می‌ده 🫣😂😂 حالا هم که میخواد اژد‌هاش رو نشونش بده🐉😂 اوف از این پسره هات که نمی‌ذاره این ازدواج صوری بمونه و راه به راه نارین رو توی لونه کفترا خفت می‌کنه و با اژدهاش ...🐉🔞
Ko'proq ko'rsatish ...
29
0
وحشیانه آزارش دادم...تحقیرش کردم...دور از چشمش با دختر شریکم ازدواج کردم حالا بی گناهی اون ثابت شده و... فکر اینکه بفهمه ازدواج کردم فکر اینکه اگر کسی به گوشش برسونه داره منو تبدیل به یه مریض روانی میکنه دنیا رو با آدماش جهنم میکنم اگر یه قدم از من فاصله بگیره سلاخی میکنم ، تیکه تیکه میکنم مردی رو که بهش نزدیک بشه قسم میخورم اون مال منه تا ابــــد! ❌❌❌❌ _متهم،  "وفا فرهنگ" لطفا در جای خود قیام کنید! دخترک با صورتی رنگ پریده و حالی نزار،  از جایش بلند می‌شود. مانند لحظاتی قبل،  چشمانش برای دیدن نشانه ای از "او"، گوشه گوشه ی صحن دادگاه می‌دود. _طبق کیفرخواست صادره از دادسرای جنایی تهران ، شما متهم به قتل عمد ام حارث، مادر نامزدتون اویس نواب هستید.اتهام را قبول دارید؟ اسید تاگلویش بالا می‌آید و چادر رنگ و رو رفته ی زندان، هوس افتادن به سرش زده است: _من... من نکشتم. وقتی رفتم داخل، مرده بود! _دروغ می‌گه...این دختر رفیقمو عاشق خودش کرد تا از اون انتقام خون پدرش رو بگیره صدای فریاد میثاق است. دوست اویس! یشتر از قبل حالش بد می‌شود و دو چشم سیاه شناور در خون، از دور و پنهانی حال وخیم دخترک خائن را می‌بینند. قاضی روی میز می‌کوبد: _سکوت کنید و نظم دادگاه رو به هم نزنید. و سپس رو به دخترک رنگ پریده لب می‌زند: _شاکیان پرونده درخواست اشد مجازات رو دارند. اگر در این زمینه دفاعی از خودتون دارید، قبل از قصاص عنوان کنید! وفا دست‌هایش را روی میز ستون می‌کند و آب خشک شده گلویش را فرو می‌دهد: - من نکشتم اویس کجاست؟! اون می‌دونه... اون خبر داره! چشمهایش با دیدن مرد بلندقد و چهارشانه ای که از در دادگاه داخل می‌آید، به برق می‌نشیند.مرد سیاه‌پوشی که اخم دارد و حتی به صورتش نگاه نمی‌اندازد. نفس می‌زند: اویس؟ اومدی؟ تو می‌دونی من قاتل نیستم. بهم اعتماد داری؟ مگه نه؟ می‌خواهد با آن پابند سنگین فلزی به طرفش بدود که وکیل کنار گوشش پچ می‌زند: -آروم باش! هنوز ثانیه ای نگذشته است که دختر جوانی پشت سر اویس داخل می‌شود. تینا؛ نامزد سابق اویس.اوست که بازوی معراج را گرفته و با نگاه پر از پیروزی اش، در چشمان سبز وفا زل می‌زند -این دخترخانم به خاطر اینکه طرحم رو از شرکتشون گرفتم با برنامه ریزی وارد زندگی من شد. بهش اعتماد کردم. با اینکه می‌دونستم پدرش دشمنمه بهش پر و بال دادم. اما نمک نشناس بود! مردمکهای وفا می لرزند. چه می‌گفت اویس؟ مرد عاشقی که نمی‌گذاشت خار به پای دخترک برود.  _اویس؟  به خدا پشیمون می‌شی. کار من نیست. می‌خوای... می‌خوای بعد از اینکه اعدام شدم حقیقت رو بفهمی؟ چرا نگام نمی‌کنی؟ دست مرد مشت می‌شود و قاضی با صدای بلند هشدار می‌دهد -نظم دادگاه رو به هم نزنید.شماآقای نواب  تقاضای قصاص نامزد عقدی‌تون،  خانم وفافرهنگ رو دارید؟رضایت نمی‌دید؟ وفا با قلبی که دیگر نمی‌تپد،  دست روی شکمش می‌گذارد.هیچ‌کس نمی‌داند او باردار است. زنی که تا هفته ی آینده،با دستان مردی که عاشقش شد، قصاص می شود! _اعتراض دارم جناب. مدارک قتل هنوز کامل نشده! صدای بلند وکیل است و شاهرگ اویس روی گردنش ورم می‌کند. توانایی نگاه کردن در آن دو چشم را ندارد و کسی نمی‌داند ترس از بی‌گناه بودن آن دختر،  درست از چند لحظه ی قبل به جانش افتاده است. -خیر. رضایت نمی‌دم! دادگاه همهمه می‌شود... چشمان دخترک سیاهی می‌روند. اما محکم خودش را نگه می‌دارد. تمام شد. دیگر نمی خواست از خودش دفاع کند. بزرگترین مجازات اویس،  قطعا ثابت شدن بی‌گناهی او بود. -متهم وفا فرهنگ ؟اگر اعتراضی دارید بیان کنید! جمع در سکوت فرو می‌رود و وکیل تا می خواهد کاغذهایش را رو کند،  وفا سرش را بالا می‌گیرد: -اعتراضی ندارم! اویس حالا پس از لحظه های طولانی،  درست وقتی که تینا دستش را با سرخوشی می‌فشارد،  با توی دلی که خالی شده است، نگاهش را به صورت زیبا و معصوم دخترکش می‌دوزد. -طبق قوانین و ضوابط قصاص در مقابل قصاص جمهوری اسلامی، حکم اعدام وفا فرهنگ ، فرزند بهمن فرهنگ،  مورخ ۱۳۹۸/۳/۱۸ تأیید شد. ختم جلسه را اعلام می‌کنم! وفا دستش را از روی شکمش برداشته و مأمور، به هردو دستش دستبند می‌زند. پویان،  همان بچه مزلفی که اویس درحد مرگ رویش حساس بود از صندلی های آخر به طرف اویس خیز برمی‌دارد: _بی‌همه‌چیـــز بی‌نامووووس! مأمورها جلوی پویان را می‌گیرند و سربازها دخترک را با شانه های افتاده و کوچکش به بیرون هدایت می‌کنند. _بترس از روزی که بی‌گناهی وفا رو ثابت کنم. بترس از روزی که خودم از این حکم نجاتش بدم. اون وقت ببین می‌تونی از صدکیلومتریش رد بشی یا نهههه!؟ پاهای اویس بر زمین میخ می‌شوند و دستانش یخ می‌کنند. اگر پویان حتی به جنازه ی وفا نزدیک می‌شد،  اویس او را می‌کشت! ❌❌❌
Ko'proq ko'rsatish ...
27
0

sticker.webm

284
0
#پارت_244 -پدر شما محکوم به قاچاق مواد مخدر شده خانم. اشاره می‌کند از مقابل در کنار بروم. اما من خشک شده‌ام. -بی‌جهت نمی‌بریمش که راهمون رو سد کردید. برید کنار خانم، راه رو باز کنید. دستان بابا می‌لرزد و لبانش سفید شده است. آب دهانم خشک شده، اما کوتاه نمی‌آیم و به سختی می‌گویم: -اشتباه شده جناب، دسیسه کردن، پدر من مدیر عامل این شرکته، اصلا همچین چیزی امکان نداره. -تو کلانتری مشخص می‌شه. با تردید و پاهای لرزان از مقابل در کنار می‌روم. بابا همانطور که همراه مرد پیش می‌رود رو به من می‌گوید: -زنگ بزن به رضا و معین. جمله‌اش در گوشم زنگ می‌خورد و او را می‌برند. چرخی در اتاق بابا می‌زنم و ناخن به دندان می‌گیرم. بلافاصله شماره رضا را می‌گیرم و صدای خانمی که می‌گوید دستگاه مورد نظر خاموش است خط بطلان می‌کشد روی خوش‌خیالی‌ام. کی توانسته بودیم او را پیدا کنیم که بار دوم باشد؟ بابا گفته بود معین! سری به طرفین تکان می‌دهم. اما اصلا نمی‌خواهم به معین حکمت فکر کنم. حدود یک هفته بود با من سرسنگین شده بود، تنها به این خاطر که با مهندس سروری قرار کوهنوردی گذاشته بودم. اما نمی‌دانست که من سر قرار آن روز نرفته بودم. فکر می‌کردم بی‌توجهی این مدتش نشان از این دارد که مرا می‌خواهد به خاطر آن قرار تنبیه کند اما با رفتارهایش در این مدت انگار خیال خام کرده بودم که او هم مثل من دل داده است. اما حالا چاره‌ای ندارم. پدرم را برده بودند. شماره‌اش را می‌گیرم و با بوق‌هایی که در گوشم می‌نشیند تپش قلب می‌گیرم و چشم می‌بندم. حتی ندیده هم قلب بی‌جنبه‌ام برای او در این شرایط بازی سر می‌دهد. بعد از بعد پنج بوق پاسخ می‌دهد: -بله؟ صدای خنده‌ی زنانه‌ای در پس صدایش تمام توجه‌ام را جلب می‌کند و اصلا یادم می‌رود به چه دلیل زنگ زده‌ام. -تویی خانم مهندس؟ همیشه مرا خانم مهندس صدا می‌زند و من دلم را به همین لحن خانم مهندس گفتنش باخت داده بودم. «معین بیا دیگه، چی‌کار می‌کنی؟» تمام تنم می‌لرزد و می‌خواهد گریه‌ام بگرید ای کاش تماس نمی‌گرفتم. با الو گفتن معین به سختی لب می‌لرزانم: -س... سلام... من... صدایش بلافاصله جدی می‌شود. -زودتر حرفت رو بگو کار دارم. یعنی تمام آن توجه‌هایی که داشت و نفس به نفس همراهم بود، بازی بود؟ این صدای زنانه چه می‌گوید که او را معین خطاب می‌کند؟ -من فقط زنگ زدم بگم... نمی‌توانم تمرکز کنم، از یک طرف شرایط بابا و از طرف دیگر صدای زنانه و سردی او... «معینم، بیا دیگه، من رو این‌جا کاشتی چی‌کار؟» معینم؟ پوزخندی به خوش‌خیالی‌ام می‌زنم. چرا فکر می‌کردم بعد از آن نامزدی ناموفقم با کامیار آشنایی‌ام با معین معجزه بوده و او می‌تواند مرد زندگی‌ام باشد و تن و روح خسته مرا جلا ببخشد؟ اشک‌هایم فرو می‌ریزند و تلاش می‌کنم لحنم نشان ندهد گریه می‌کنم: -هیچی به کارتون برسید. اما تلاشم بی‌فایدس که صدای گریه‌ام را می‌شنود و در میان شهرزاد شهرزاد گفتنش تماس را قطع می‌کنم. دوباره بغضم می‌ترکد. بلند گریه می‌کنم از اینکه هیچ‌کاری از دستم بر نمی‌آید، حتی برای بابا. معین چندبار تماس می‌گیرد و من در میان تماسش گوشی را خاموش می‌کنم‌ و زمزمه می‌کنم: -به خوشی‌هات برس معین حکمت. فکر می‌کردم او را از دست داده‌ام و هرگز گمان نمی‌کردم او بعد از نیم‌ساعت باشنیدن صدای گریه‌ام خودش را به شرکت برساند و در اتاق بابا مرا در میان چهارچوب تنش حبس کرده و گریه‌هایم روانی‌اش کند... ❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنم❌ بی‌نفس‌درگرداب اثری جدید از زهرا سادات رضوی👇
Ko'proq ko'rsatish ...
268
0
وحشیانه آزارش دادم...تحقیرش کردم...دور از چشمش با دختر شریکم ازدواج کردم حالا بی گناهی اون ثابت شده و... فکر اینکه بفهمه ازدواج کردم فکر اینکه اگر کسی به گوشش برسونه داره منو تبدیل به یه مریض روانی میکنه دنیا رو با آدماش جهنم میکنم اگر یه قدم از من فاصله بگیره سلاخی میکنم ، تیکه تیکه میکنم مردی رو که بهش نزدیک بشه قسم میخورم اون مال منه تا ابــــد! ❌❌❌❌ _متهم،  "وفا فرهنگ" لطفا در جای خود قیام کنید! دخترک با صورتی رنگ پریده و حالی نزار،  از جایش بلند می‌شود. مانند لحظاتی قبل،  چشمانش برای دیدن نشانه ای از "او"، گوشه گوشه ی صحن دادگاه می‌دود. _طبق کیفرخواست صادره از دادسرای جنایی تهران ، شما متهم به قتل عمد ام حارث، مادر نامزدتون اویس نواب هستید.اتهام را قبول دارید؟ اسید تاگلویش بالا می‌آید و چادر رنگ و رو رفته ی زندان، هوس افتادن به سرش زده است: _من... من نکشتم. وقتی رفتم داخل، مرده بود! _دروغ می‌گه...این دختر رفیقمو عاشق خودش کرد تا از اون انتقام خون پدرش رو بگیره صدای فریاد میثاق است. دوست اویس! یشتر از قبل حالش بد می‌شود و دو چشم سیاه شناور در خون، از دور و پنهانی حال وخیم دخترک خائن را می‌بینند. قاضی روی میز می‌کوبد: _سکوت کنید و نظم دادگاه رو به هم نزنید. و سپس رو به دخترک رنگ پریده لب می‌زند: _شاکیان پرونده درخواست اشد مجازات رو دارند. اگر در این زمینه دفاعی از خودتون دارید، قبل از قصاص عنوان کنید! وفا دست‌هایش را روی میز ستون می‌کند و آب خشک شده گلویش را فرو می‌دهد: - من نکشتم اویس کجاست؟! اون می‌دونه... اون خبر داره! چشمهایش با دیدن مرد بلندقد و چهارشانه ای که از در دادگاه داخل می‌آید، به برق می‌نشیند.مرد سیاه‌پوشی که اخم دارد و حتی به صورتش نگاه نمی‌اندازد. نفس می‌زند: اویس؟ اومدی؟ تو می‌دونی من قاتل نیستم. بهم اعتماد داری؟ مگه نه؟ می‌خواهد با آن پابند سنگین فلزی به طرفش بدود که وکیل کنار گوشش پچ می‌زند: -آروم باش! هنوز ثانیه ای نگذشته است که دختر جوانی پشت سر اویس داخل می‌شود. تینا؛ نامزد سابق اویس.اوست که بازوی معراج را گرفته و با نگاه پر از پیروزی اش، در چشمان سبز وفا زل می‌زند -این دخترخانم به خاطر اینکه طرحم رو از شرکتشون گرفتم با برنامه ریزی وارد زندگی من شد. بهش اعتماد کردم. با اینکه می‌دونستم پدرش دشمنمه بهش پر و بال دادم. اما نمک نشناس بود! مردمکهای وفا می لرزند. چه می‌گفت اویس؟ مرد عاشقی که نمی‌گذاشت خار به پای دخترک برود.  _اویس؟  به خدا پشیمون می‌شی. کار من نیست. می‌خوای... می‌خوای بعد از اینکه اعدام شدم حقیقت رو بفهمی؟ چرا نگام نمی‌کنی؟ دست مرد مشت می‌شود و قاضی با صدای بلند هشدار می‌دهد -نظم دادگاه رو به هم نزنید.شماآقای نواب  تقاضای قصاص نامزد عقدی‌تون،  خانم وفافرهنگ رو دارید؟رضایت نمی‌دید؟ وفا با قلبی که دیگر نمی‌تپد،  دست روی شکمش می‌گذارد.هیچ‌کس نمی‌داند او باردار است. زنی که تا هفته ی آینده،با دستان مردی که عاشقش شد، قصاص می شود! _اعتراض دارم جناب. مدارک قتل هنوز کامل نشده! صدای بلند وکیل است و شاهرگ اویس روی گردنش ورم می‌کند. توانایی نگاه کردن در آن دو چشم را ندارد و کسی نمی‌داند ترس از بی‌گناه بودن آن دختر،  درست از چند لحظه ی قبل به جانش افتاده است. -خیر. رضایت نمی‌دم! دادگاه همهمه می‌شود... چشمان دخترک سیاهی می‌روند. اما محکم خودش را نگه می‌دارد. تمام شد. دیگر نمی خواست از خودش دفاع کند. بزرگترین مجازات اویس،  قطعا ثابت شدن بی‌گناهی او بود. -متهم وفا فرهنگ ؟اگر اعتراضی دارید بیان کنید! جمع در سکوت فرو می‌رود و وکیل تا می خواهد کاغذهایش را رو کند،  وفا سرش را بالا می‌گیرد: -اعتراضی ندارم! اویس حالا پس از لحظه های طولانی،  درست وقتی که تینا دستش را با سرخوشی می‌فشارد،  با توی دلی که خالی شده است، نگاهش را به صورت زیبا و معصوم دخترکش می‌دوزد. -طبق قوانین و ضوابط قصاص در مقابل قصاص جمهوری اسلامی، حکم اعدام وفا فرهنگ ، فرزند بهمن فرهنگ،  مورخ ۱۳۹۸/۳/۱۸ تأیید شد. ختم جلسه را اعلام می‌کنم! وفا دستش را از روی شکمش برداشته و مأمور، به هردو دستش دستبند می‌زند. پویان،  همان بچه مزلفی که اویس درحد مرگ رویش حساس بود از صندلی های آخر به طرف اویس خیز برمی‌دارد: _بی‌همه‌چیـــز بی‌نامووووس! مأمورها جلوی پویان را می‌گیرند و سربازها دخترک را با شانه های افتاده و کوچکش به بیرون هدایت می‌کنند. _بترس از روزی که بی‌گناهی وفا رو ثابت کنم. بترس از روزی که خودم از این حکم نجاتش بدم. اون وقت ببین می‌تونی از صدکیلومتریش رد بشی یا نهههه!؟ پاهای اویس بر زمین میخ می‌شوند و دستانش یخ می‌کنند. اگر پویان حتی به جنازه ی وفا نزدیک می‌شد،  اویس او را می‌کشت! ❌❌❌
Ko'proq ko'rsatish ...
130
0
- هر شب کارم شده زدن بالا! از کمردرد مردم گیلا... لطفا درست لباس بپوش! چشم‌های درشت‌ترش گرد شد و متعجب نگاهی به خودش کرد‌. - مگه چطوری لباس می‌پوشم؟ اصلان کلافه به تاپ و دامن نیم‌وجبی‌ش نگاه انداخت، دار و ندارش را به نمایش گذاشته بود. دست لای موهای خوش فرمش می‌برد. - بهتره بگی چطوری نمی‌پوشم! گیلا چشم غره‌ می‌رود و دستش را روی هوا تکان می‌داد. - برو برای خواهرت ادا اطوار بیا اصلان، خیلی لباسام از خواهرت بهتره! نگا چی پوشیده توروخدا!! به جایی که ترلان نشسته بود، اشاره کرد و پوزخند زد. اصلان نفسش را محکم از قفسه‌ی سینه بیرون می‌فرستد. - ترلان خواهرمه گیلا‌... خودت داری میگی خواهر! گیلا گیج نگاهش می‌کند و چانه بالا می‌دهد‌: - چه فرقی داره اصلان؟ خب منم خواهرت اصلا! اصلان مچ دستش را می‌گیرد و دنبال خود می‌کشد، داخل اتاق هولش می‌دهد و می‌غرد: - حالیت نیس چی دارم می‌گم گیلا؟ می‌گم درد دارم از شب تا صبح... برو گمشو یه چی درست و حسابی بپوش گیلا! گیلا از گوشه‌ی چشم نگاهش می‌کند و لب ورمی‌چیند. عصبانیت اصلان را درک نمی‌کرد. دست به سینه می‌زند و می‌پرسد: - اصلان من نمی‌فهمم تو چه مرگته! من که لخت نیستم! اصلان تیز نگاهش می‌کند و دستی به صورتش می‌کشد. از هفت مرحله پرت بود! - برو لباستو عوض کن تا بهت بگم. من همینجا پشت در منتظرت می‌مونم! سر تکان می‌دهد و در را می‌بندد‌. تاپش را از تن در می‌آورد و با نیم تنه‌ی برهنه، بدون حتی سوتین دور خودش می‌چرخد تا لباس دیگری پیدا کند. وسط گشتنش ناگهان چیزی به ذهنش می‌رسد. خشک شده چند لحظه عمیق به حرف اصلان فکر میکند. - من درد میکشم! بی حواس سمت در میچرخد و یک ضرب در را باز میکند‌ رو به اصلان که منتظر پشت در ایستاده تا گیلا لباسش را تعویض کند جیغ میکشد: - اصلااااان؟ تو چرا باید برا من بزنی بالا؟ اصلا شوکه سمتش میچرخد و با دیدن سینه های گرد و برهنه‌اش، وا رفته مینالد: - این چه ریختیه خدا لعنتت کنه؟
Ko'proq ko'rsatish ...
266
0
رشید مادر برو بالا پشت‌بوم تخمات رو به نارین نشون بده تا بخوره! چای توی گلو رشید پرید و چشماش گشاد شد اما نارین، زن صوریش که شیطنتش حسابی گل کرده بود، با ناز و کشیده گفت: _ حاج خانوم تاثیر داره بخورمشون؟ _معلومه که تاثیر داره! من خودم تجربه‌اشو دارم. حاجی خدا بیامرز هم هر وقت من مریض می‌شدم، تخماشونو می‌داد بخورم. پیشونی رشید بیچاره کاملا سرخ شده بود و با سرفه‌های پی در پی و سری پایین به سمت پشت بوم فرار کرد که حاج خانوم ادامه داد. _ تخم این کفترا چون که غذای خوب می‌خورن، خیلی مقوی هستن. برو مادر تو هم بگیر بخور. نارین شیطون برای اذیت کردنه رشید دنبالش رفت اما تا به خودش اومد که با جیغی خفه روی شونه‌های رشید بود که اونو به طرف لونه کبوترا می‌برد. _تو نمی‌دونی که فقط ناز صدات چه پدری از من در میاره که کرم هم می‌ریزی و می‌گی می‌خـُ.. صدای ریز خنده‌ی نارین تن داغشو بیشتر آتیش زد. وارد لونه کبوترا شد و درش رو بست. _ از روزی که دیدمت آروم قرار و کمر برام نذاشتی. بیا تا بهت نشون بدم رشید چطوری بلده تو رو جَلدِ خودش کنه. تا نارین خواست حرفی بزنه، لباش اسیر لبای داغ اون شد و صدها کبوتر توی دلش بال بال زدن وقتی دست اون روی ....🔥 نارین دختر بالاشهری که زن صوری رشید کفترباز میشه، از هیچ چیزی برای سر به سر اون گذاشتن دریغ نداره و حاج خانوم هم این بهونه رو دستش می‌ده می‌گه تخمات رو بده بخوره🤣🤣🤣 حاجی هم به خودش می‌داده🫣😅😂🤣🤣 ولی حاج خانوم خبر نداره که رشید خودش دنبال فرصته تا نارین رو یه گوشه خفت کنه و از خجالتش در بیاد...😈
Ko'proq ko'rsatish ...
جَـلد تو باشـم🕊
﷽ جلدتوباشم🕊 گر‌ مسیر نیست ما را کام او عشق بازی می‌کنم با نام او
148
0
وحشیانه آزارش دادم...تحقیرش کردم...دور از چشمش با دختر شریکم ازدواج کردم حالا بی گناهی اون ثابت شده و... فکر اینکه بفهمه ازدواج کردم فکر اینکه اگر کسی به گوشش برسونه داره منو تبدیل به یه مریض روانی میکنه دنیا رو با آدماش جهنم میکنم اگر یه قدم از من فاصله بگیره سلاخی میکنم ، تیکه تیکه میکنم مردی رو که بهش نزدیک بشه قسم میخورم اون مال منه تا ابــــد! ❌❌❌❌ _متهم،  "وفا فرهنگ" لطفا در جای خود قیام کنید! دخترک با صورتی رنگ پریده و حالی نزار،  از جایش بلند می‌شود. مانند لحظاتی قبل،  چشمانش برای دیدن نشانه ای از "او"، گوشه گوشه ی صحن دادگاه می‌دود. _طبق کیفرخواست صادره از دادسرای جنایی تهران ، شما متهم به قتل عمد ام حارث، مادر نامزدتون اویس نواب هستید.اتهام را قبول دارید؟ اسید تاگلویش بالا می‌آید و چادر رنگ و رو رفته ی زندان، هوس افتادن به سرش زده است: _من... من نکشتم. وقتی رفتم داخل، مرده بود! _دروغ می‌گه...این دختر رفیقمو عاشق خودش کرد تا از اون انتقام خون پدرش رو بگیره صدای فریاد میثاق است. دوست اویس! یشتر از قبل حالش بد می‌شود و دو چشم سیاه شناور در خون، از دور و پنهانی حال وخیم دخترک خائن را می‌بینند. قاضی روی میز می‌کوبد: _سکوت کنید و نظم دادگاه رو به هم نزنید. و سپس رو به دخترک رنگ پریده لب می‌زند: _شاکیان پرونده درخواست اشد مجازات رو دارند. اگر در این زمینه دفاعی از خودتون دارید، قبل از قصاص عنوان کنید! وفا دست‌هایش را روی میز ستون می‌کند و آب خشک شده گلویش را فرو می‌دهد: - من نکشتم اویس کجاست؟! اون می‌دونه... اون خبر داره! چشمهایش با دیدن مرد بلندقد و چهارشانه ای که از در دادگاه داخل می‌آید، به برق می‌نشیند.مرد سیاه‌پوشی که اخم دارد و حتی به صورتش نگاه نمی‌اندازد. نفس می‌زند: اویس؟ اومدی؟ تو می‌دونی من قاتل نیستم. بهم اعتماد داری؟ مگه نه؟ می‌خواهد با آن پابند سنگین فلزی به طرفش بدود که وکیل کنار گوشش پچ می‌زند: -آروم باش! هنوز ثانیه ای نگذشته است که دختر جوانی پشت سر اویس داخل می‌شود. تینا؛ نامزد سابق اویس.اوست که بازوی معراج را گرفته و با نگاه پر از پیروزی اش، در چشمان سبز وفا زل می‌زند -این دخترخانم به خاطر اینکه طرحم رو از شرکتشون گرفتم با برنامه ریزی وارد زندگی من شد. بهش اعتماد کردم. با اینکه می‌دونستم پدرش دشمنمه بهش پر و بال دادم. اما نمک نشناس بود! مردمکهای وفا می لرزند. چه می‌گفت اویس؟ مرد عاشقی که نمی‌گذاشت خار به پای دخترک برود.  _اویس؟  به خدا پشیمون می‌شی. کار من نیست. می‌خوای... می‌خوای بعد از اینکه اعدام شدم حقیقت رو بفهمی؟ چرا نگام نمی‌کنی؟ دست مرد مشت می‌شود و قاضی با صدای بلند هشدار می‌دهد -نظم دادگاه رو به هم نزنید.شماآقای نواب  تقاضای قصاص نامزد عقدی‌تون،  خانم وفافرهنگ رو دارید؟رضایت نمی‌دید؟ وفا با قلبی که دیگر نمی‌تپد،  دست روی شکمش می‌گذارد.هیچ‌کس نمی‌داند او باردار است. زنی که تا هفته ی آینده،با دستان مردی که عاشقش شد، قصاص می شود! _اعتراض دارم جناب. مدارک قتل هنوز کامل نشده! صدای بلند وکیل است و شاهرگ اویس روی گردنش ورم می‌کند. توانایی نگاه کردن در آن دو چشم را ندارد و کسی نمی‌داند ترس از بی‌گناه بودن آن دختر،  درست از چند لحظه ی قبل به جانش افتاده است. -خیر. رضایت نمی‌دم! دادگاه همهمه می‌شود... چشمان دخترک سیاهی می‌روند. اما محکم خودش را نگه می‌دارد. تمام شد. دیگر نمی خواست از خودش دفاع کند. بزرگترین مجازات اویس،  قطعا ثابت شدن بی‌گناهی او بود. -متهم وفا فرهنگ ؟اگر اعتراضی دارید بیان کنید! جمع در سکوت فرو می‌رود و وکیل تا می خواهد کاغذهایش را رو کند،  وفا سرش را بالا می‌گیرد: -اعتراضی ندارم! اویس حالا پس از لحظه های طولانی،  درست وقتی که تینا دستش را با سرخوشی می‌فشارد،  با توی دلی که خالی شده است، نگاهش را به صورت زیبا و معصوم دخترکش می‌دوزد. -طبق قوانین و ضوابط قصاص در مقابل قصاص جمهوری اسلامی، حکم اعدام وفا فرهنگ ، فرزند بهمن فرهنگ،  مورخ ۱۳۹۸/۳/۱۸ تأیید شد. ختم جلسه را اعلام می‌کنم! وفا دستش را از روی شکمش برداشته و مأمور، به هردو دستش دستبند می‌زند. پویان،  همان بچه مزلفی که اویس درحد مرگ رویش حساس بود از صندلی های آخر به طرف اویس خیز برمی‌دارد: _بی‌همه‌چیـــز بی‌نامووووس! مأمورها جلوی پویان را می‌گیرند و سربازها دخترک را با شانه های افتاده و کوچکش به بیرون هدایت می‌کنند. _بترس از روزی که بی‌گناهی وفا رو ثابت کنم. بترس از روزی که خودم از این حکم نجاتش بدم. اون وقت ببین می‌تونی از صدکیلومتریش رد بشی یا نهههه!؟ پاهای اویس بر زمین میخ می‌شوند و دستانش یخ می‌کنند. اگر پویان حتی به جنازه ی وفا نزدیک می‌شد،  اویس او را می‌کشت! ❌❌❌
Ko'proq ko'rsatish ...
176
0
وای رشید مادر تو چرا روزی دو سه بار حموم می‌ری؟ زن هم نداری که بگم... بعد از حرفش خودش ریز ریز خندید. همان موقع صدای نارین از اتاق رشید اومد که با چندش گفت: وای این پتو چرا خیسه؟ رشید مثل جت به سمت اتاق رفت و دهنش رو گرفت. حالا علنا توی بغلش بود. نارین تکونی خورد تا خودشو آزاد کنه، غافل از اینکه با هر تکون حال  خراب رشید خرابتر می‌شه. او با صدایی بم و آهسته کنار گوشش گفت: تکون نخور بلای جونم که نمی‌دونی با هر تکون چه دردی به جونم می‌ریزی. نارین با ناز و کشیده گفت: واااا. خب ولم کن. فقط می‌خواستم بپرسم که اینا ... _ هیس. یواش! حاج خانوم می‌فهمه. _ هیع! جیش کرده بودی آقا رشید. رشید برای پوشاندن خنده‌اش دستی به ریشش کشید. _ نه! یه  کرم توی جونمه که شبا وقتی یادش به تو میفته تبدیل به اژدها میشه و اینا رو تُف می‌کنه تا بخوابه. نارین با درک حرفش، تا بنا گوش سرخ شد _حالا هی ناز و ادا بیا تا دوباره بیدارش کنی. اما با دیدن گونه‌های سرخش اختیار از کف داد و بغلش کرد کنار گوشش با صدایی خش‌دار لب زد. _بیا بریم توی لونه کفترا تا اژدهام رو نشونت بدم و ...😂🔥 رشید کفتر باز که یه محل ازش حساب می‌بره، برای حمایت از یه دختر پولدار که دچار مشکل شده بود، صوری باهاش ازدواج می‌کنه اما این وزه خانوم آروم و قرار رو چنان ازش می‌گیره که توی خواب هم کار دستش می‌ده 🫣😂😂 حالا هم که میخواد اژد‌هاش رو نشونش بده🐉😂 اوف از این پسره هات که نمی‌ذاره این ازدواج صوری بمونه و راه به راه نارین رو توی لونه کفترا خفت می‌کنه و با اژدهاش ...🐉🔞
Ko'proq ko'rsatish ...
212
1
- تو دیگه بزرگ شدی نمیشه پیش من بخوابی! گیج و منگ نگاهش کرد، ابرو بالا انداخت و لب ورچید: - چرا من نمیتونم پیشت بخوابم اصلان؟ چه فرقی داره؟ چون قدم درازتر شده نمیتونم پیشت بخوابم؟ حتی نسبت به چند سال گذشته ام چاق ترم نشدم که بخوام جاتو تنگ کنم. اصلان کلافه روی تخت نشست و لبهایش را بهم فشرد. آن موقع یک دختر بچه کوچک بود نه حالا که برای خودش خانومی شده بود! چطور توقع داشت کنارش خواب به چشمانش بیاید؟ - گیلا تو بزرگ شدی... نباید تو بغل من یا هر پسر دیگه ای بخوابی فهمیدی؟ لب و لوچه اش آویزان شد و با چشمانی ناراحت به اصلان خیره شد. اصلان هیچ وقت او را از خودش نمی‌راند، حتی خودش بود که همیشه بغلش می‌کرد، نوازشش می‌کرد و برایش می‌خواند تا بخوابد. - تو حتی منو از کنارت خوابیدن محروم می‌کنی پس چرا نذاشتی برم؟ گذاشتی اینجا بمونم تا بهم بفهمونی که عوض شدی اصلان؟ چشم‌های غمگینش، قلب اصلان را آتش کشید. در مقابل او بی‌صلاح ترین بود! - اینجوری نکن قربون چشمات برم... من هر چی میگم به خاطر خودت می‌گم گیلا! تو کنار من خوابت نمی‌بره! نتوانست بگوید که این چند شب اصلا نتوانسته ربع ساعت هم چشم روی هم بگذارد! بد خواب بود و خودش را به او می‌مالید و هی تکان تکان می‌خورد! چقدر دیگر باید تحمل می‌کرد؟ - چرا بهم نمیگی که بد خوابم و نمی‌ذارم راحت بخوابی اصلان؟ برای همین نمی‌ذاری پیشت بخوابم، آره؟ اصلان پوفی کشید و دست لای موهایش برد. اخلاقهای گیلا را خوب می‌دانست، تا به آن چیزی که می‌خواست نمی‌رسید بیخیال نمیشد! - من وقتی یه چیزی میگم دلیل دارم گیلا! گیلا زیر گریه می‌زند و می‌گوید: - تو دیگه دوستم نداری اصلان! داری اینجوری می‌کنی که من خودم برم؟ باشه! راه آمده را برگشت و کاپشنش را چنگ زد و پوشید. در خانه را باز کرد و بیرون زد. اصلان با خشم دستش را کشید و غرید: -‌ کدوم گوری میری نصف شبی؟ گیلا همانطور گریه می‌کرد. با صدایی که می‌لرزید: - مگه نمی‌خواستی برم؟ دارم میرم دیگه، چه مرگته اصلان؟ با غضب و چشم‌های سرخ به چشم‌های اشکی گیلا نگاه کرد و او را دنبال خودش کشید. داخل خانه هولش داد که گیلا روی زمین افتاد. بهت زده سر چرخاند سمتش و گفت: - منو زدی؟ منو هول دادی اصلان؟ دوباره به گریه افتاد. اصلان موهایش را چنگ زد و کلافه به گیلا چشم دوخت. - زبون نفهم وقتی میگم بزرگ شدی یعنی اندامت نمی‌ذاره فکر کنم همون دختر بچه‌ی کوچیکی تو بغلم! گیلا اشکش را پاک کرد و تعجب کرده پرسید: - ها؟ اصلان خم شد و از بازویش گرفت. از لای دندانهای چفت شده‌اش گفت: - وقتی کنار می‌خوابی، از بس چفت تنم می‌خوابی، نمی‌ذاری من بخوابم! تموم حسای مردونه‌امو بیدار می‌کنی! لعنت بهت که مجبورم میکنی همه چی رو واست توضیح بدم گیلا!
Ko'proq ko'rsatish ...
402
0
#پارت_244 -پدر شما محکوم به قاچاق مواد مخدر شده خانم. اشاره می‌کند از مقابل در کنار بروم. اما من خشک شده‌ام. -بی‌جهت نمی‌بریمش که راهمون رو سد کردید. برید کنار خانم، راه رو باز کنید. دستان بابا می‌لرزد و لبانش سفید شده است. آب دهانم خشک شده، اما کوتاه نمی‌آیم و به سختی می‌گویم: -اشتباه شده جناب، دسیسه کردن، پدر من مدیر عامل این شرکته، اصلا همچین چیزی امکان نداره. -تو کلانتری مشخص می‌شه. با تردید و پاهای لرزان از مقابل در کنار می‌روم. بابا همانطور که همراه مرد پیش می‌رود رو به من می‌گوید: -زنگ بزن به رضا و معین. جمله‌اش در گوشم زنگ می‌خورد و او را می‌برند. چرخی در اتاق بابا می‌زنم و ناخن به دندان می‌گیرم. بلافاصله شماره رضا را می‌گیرم و صدای خانمی که می‌گوید دستگاه مورد نظر خاموش است خط بطلان می‌کشد روی خوش‌خیالی‌ام. کی توانسته بودیم او را پیدا کنیم که بار دوم باشد؟ بابا گفته بود معین! سری به طرفین تکان می‌دهم. اما اصلا نمی‌خواهم به معین حکمت فکر کنم. حدود یک هفته بود با من سرسنگین شده بود، تنها به این خاطر که با مهندس سروری قرار کوهنوردی گذاشته بودم. اما نمی‌دانست که من سر قرار آن روز نرفته بودم. فکر می‌کردم بی‌توجهی این مدتش نشان از این دارد که مرا می‌خواهد به خاطر آن قرار تنبیه کند اما با رفتارهایش در این مدت انگار خیال خام کرده بودم که او هم مثل من دل داده است. اما حالا چاره‌ای ندارم. پدرم را برده بودند. شماره‌اش را می‌گیرم و با بوق‌هایی که در گوشم می‌نشیند تپش قلب می‌گیرم و چشم می‌بندم. حتی ندیده هم قلب بی‌جنبه‌ام برای او در این شرایط بازی سر می‌دهد. بعد از بعد پنج بوق پاسخ می‌دهد: -بله؟ صدای خنده‌ی زنانه‌ای در پس صدایش تمام توجه‌ام را جلب می‌کند و اصلا یادم می‌رود به چه دلیل زنگ زده‌ام. -تویی خانم مهندس؟ همیشه مرا خانم مهندس صدا می‌زند و من دلم را به همین لحن خانم مهندس گفتنش باخت داده بودم. «معین بیا دیگه، چی‌کار می‌کنی؟» تمام تنم می‌لرزد و می‌خواهد گریه‌ام بگرید ای کاش تماس نمی‌گرفتم. با الو گفتن معین به سختی لب می‌لرزانم: -س... سلام... من... صدایش بلافاصله جدی می‌شود. -زودتر حرفت رو بگو کار دارم. یعنی تمام آن توجه‌هایی که داشت و نفس به نفس همراهم بود، بازی بود؟ این صدای زنانه چه می‌گوید که او را معین خطاب می‌کند؟ -من فقط زنگ زدم بگم... نمی‌توانم تمرکز کنم، از یک طرف شرایط بابا و از طرف دیگر صدای زنانه و سردی او... «معینم، بیا دیگه، من رو این‌جا کاشتی چی‌کار؟» معینم؟ پوزخندی به خوش‌خیالی‌ام می‌زنم. چرا فکر می‌کردم بعد از آن نامزدی ناموفقم با کامیار آشنایی‌ام با معین معجزه بوده و او می‌تواند مرد زندگی‌ام باشد و تن و روح خسته مرا جلا ببخشد؟ اشک‌هایم فرو می‌ریزند و تلاش می‌کنم لحنم نشان ندهد گریه می‌کنم: -هیچی به کارتون برسید. اما تلاشم بی‌فایدس که صدای گریه‌ام را می‌شنود و در میان شهرزاد شهرزاد گفتنش تماس را قطع می‌کنم. دوباره بغضم می‌ترکد. بلند گریه می‌کنم از اینکه هیچ‌کاری از دستم بر نمی‌آید، حتی برای بابا. معین چندبار تماس می‌گیرد و من در میان تماسش گوشی را خاموش می‌کنم‌ و زمزمه می‌کنم: -به خوشی‌هات برس معین حکمت. فکر می‌کردم او را از دست داده‌ام و هرگز گمان نمی‌کردم او بعد از نیم‌ساعت باشنیدن صدای گریه‌ام خودش را به شرکت برساند و در اتاق بابا مرا در میان چهارچوب تنش حبس کرده و گریه‌هایم روانی‌اش کند... ❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنم❌ بی‌نفس‌درگرداب اثری جدید از زهرا سادات رضوی👇
Ko'proq ko'rsatish ...
394
0

sticker.webm

631
1
.
35
0
هامون نامور...🔥 مردی که با اومدن اسمش رعشه به تن آدما میندازه... اما هامون، با اومدن دختر کوچولویی که پرستار مامانشه، رو تخت، اونم مخفیانه، نامور همیشگی نیست... ❌ دلش واسه فندقای اون دختر کوچولو ضعف می‌ره و عادت داره هر شب کبودشون کنه... هرشب به بهانه های مختلف اون دخترو تو اتاق خودش میکشونه و نیکی رو انگلولک می‌کنه تا این که یه شب اراده ی پایین تنه مردونش از کنترلش خارج میشه و برای پوشوندن گند کاریاش نیکی عزیز تر از جونش رو...😱 -این درد پریودی درد لامصب تا کیه؟ دکمه‌های پیراهنش‌ باز است و سینه برهنه ورزیده‌اش جلوی چشمم دلبری می‌‌کند. -برای هر زنی فرق داره ! -هر زنی‌ و نپرسیدم تو رو پرسیدم ! این بار نگاهش روی لب‌هایم سُر می‌خورد: _اون بدبختا‌ رو هم ول کن !با گونه‌های گُل انداخته می‌گویم: -۶روزه ! به سیگارش پک می‌زند و نگاهش سرتاپایم را وجب می‌کند: -چندمین روزته؟ وقتی لب میزنم "دومین "با حرفش‌ تمام تنم مثل شب‌های ترسناک دیگر یخ می‌زند: -سخت شد که یعنی باید تا چند روز دیگه صبر کنم و بهت دست نزنم..
Ko'proq ko'rsatish ...

IMG_3148.mp4

532
0
#part _دخترتون به شکم مدیر مدرسه‌ش محکم لگد زده آقای سلطانی کیارش شوکه گوش هایش سوت کشید اخم هایش درهم رفت امکان نداشت دخترک مظلومش... _رزا؟! معاون پر حرص ادامه داد _بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این از یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام می‌کردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ.. عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت و بین حرفش غرید _مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟! دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید بی‌حال بود و بی‌حوصله _بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب سلطانی؟ با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود تمام مسیر ساکت گوشه‌ی صندلی کز کرده بود نکند اذیتش کرده باشند؟! با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد _حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد _اگر اون دختر درست تربیت می‌شد تو شکم زن حامله لگد نمی‌کوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد خشکش زد *** خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی غرید _رز برگشته؟ _بالا تو اتاقشونن تقه‌ای به در زد _باز کن درو‌ صدایی نیامد محکم تر مشت کوباند و توپید یادش رفته بود صدای دادش دخترک را می‌ترساند _باز کن این بی‌صاحابو تا نشکستمش صدای باز شدن اهسته‌ی در امد که در را محکم هول داد دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد خیس بود مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید _امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟! رزا با چانه‌ی لرزان خودش را عقب کشید _هیچـ..ی به خدا دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت نیشخند زد _گفته بودم اگر عروسک کیارش غلط اضافه بکنه چی میشه؟! هار شدی؟! چشمان زمردی‌ دخترک مات مانده بود ناباور خنده‌ی بی‌جانی کرد _منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟ کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که رزا با لرز گوشه‌ی دیوار جمع شد _او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گنده‌ت میترسم گفتی اذیتم نمی‌کنی کیارش کنارش زانو زد دستش را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد بازهم دلش به رحم نیامد آرام گونه‌‌ی کوچکش را ناز کرد ترسناک پچ زد _نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم جوجه؟! لگد میزنی به شکم زن حامله؟! با یه پسر گورتو گم می‌کنی؟! بغض دخترک شکست و ملتمس مچش را چنگ زد _به خد..ا من کاری نکر..دم اخم هایش درهم رفت تب داشت؟! همیشه وقتی میترسید تب می‌کرد و بدنش بی‌حس می‌شد رزا مظلوم هق زد که صفحه‌ی موبایلش روشن شد ( رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنینش و از دست داده) دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید _باور میکنی کیـ..ا جونم..مگه نـ... کیارش یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید جیغ خفه‌ای کشید که اینبار تنش آتش گرفت فقط شانزده سال داشت در خودش جمع شد و بغضش شکست کیارش نعره زد و ضربه‌ی دوم را با تمام زورش کوبید خون از جای سگک کمربند بیرون زد _چه گوهی خوردی تو امروز؟! اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟! دخترک‌ خواست بگوید که اصلا کاری نکرده بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد _ادمت میکنم جـ*نده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری کیارش کمربند را محکم ‌تر کوبید و دخترک بی‌جان هق زد _درد..ش از کتکا...ی تو پرورشگاهم بیشتره نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام دخترک که چشمانش بسته شد کیارش عصبی کمربند و گوشه‌ی اتاق انداخت دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده موبایلش زنگ خورد غرید _بعدا زنگ میزنم مارال _عه صبر کن، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکُشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده غش غش خندید و کیارش خشکش زد _الکی گفتم باردارم قیامت شد کیارش، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش مارال مدیرش بود؟ کی مدیر دخترک عوض شده بود؟ یکدفعه با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت... ادامه‌ی پارت👇🖤 پارت رمان🔥 کپی❌
Ko'proq ko'rsatish ...
شیـ♠️ـطانی‌ عاشق‌ فرشته...
❤️‍🔥مروارید ⛓در آغوش یک دیوانه 🍷قاتل یک دلبر(به زودی) 🥃فرشته‌ی مشکی پوش(به زودی) @novels_tag ❌هرگونه کپی برداری و انتشار این رمان حرام و پیگرد قانونی دارد نویسنده و انتشارات با فرد متخلف به صورت جدی برخورد می‌کند❌ . .
1 239
1
⁠ ⁠ _ما رسم داریم دوماد قبل از رفتن به حجله باید باکره باشه... با خجالت لب میگزم ..پدرم به سرفه می افتد.. _بی بی جان.. بی بی اما بدون توجه رو به سام میکند: _مادر جان باکره ای دیگه اگه خدا بخواد..؟ من دختر به پسری که هزارجور دختر دیگه رو دستمالی و لنگاشو هوا کرده باشه نمیدما.. صورت سام سرخ شده و عرق سرد از گوشه ی پیشانی اش روان میشود.. پدرم از خجالت حرف های مادرش شر شر عرق میریخت .. _بی بی خواهش میکنم .. بی بی میان کلامش میپرد.. _همینکه گفتم ..دخالت نکنید.. دامادی که نوه امو میگیره باید باکره باشه وگرنه دخترمو نمیدم.. نمیشه که من بچه ی عین برگ گل پاکم و بدم به پسری که با هزارنفر خوابیده و تموم سوراخ سنبه هاشون و تست کرده باشه.. اصلاً اگه ازشون مریضی پریضی گرفته باشه چی..؟اگه این پسر باهاش بخوابه و خدای نکرده مرضیش و بده به بچه ی کم سن و سال من اونوقت چه گلی به سرم بگیرم .. حتی با فکرش هم صورتش سرخ میشود که لب میگزد و محکم روی پایش میکوبد.. _وای خدا بلا به دور.. مادر سام گره ی روسری اش را محکم کرده و پشت چشم نازک میکند: _وا حاج خانم شمام چه انتظارایی از یه پسر سی ساله دارین..مگه میشه همچین چیزی..نیاز و غریزه ی یه مرد که این حرفا حالیش نیست‌.. بی بی اخم میکند: _چطور شما از یه دختر شونزده ساله انتظار درد شب زفاف و خون بکارت و طاقت آوردن شب حجله رو دارین..من نمیتونم انتظار باکره بودن دامادم رو داشته باشم.. با این حرف دستش را سر زانوهایش تکیه میدهد و یاعلی گویان بلند میشود: _مادر این وصلت سر نمیگیره من راضی نیس... _باکره ام.. صدای خشدار سام میان کلام بی بی بلند میشود و حرفش را نصفه نیمه قطع میکند.. همه بهت زده خیره به او میشوند.. خانه در سکوت مبهمی فرو میرود و کسی جیک هم نمیزند.. سام با چشمانی سرخ درحالی که زیر نگاه هایشان شر شر عرق میریزد چشم میبندد و به سختی لب میزند.. _من باکره ام بی بی خانوم..تا حالا رابطه ای با هیچ دختری نداشتم.. با همین حرف به آنی برقی از رضایت در چشمان بی بی مینشیند و نگاهش پایین تر رفته و بین پاهای کشیده ی سام می افتد.. _همینطوری که نمیشه مادر باید مطمئن بشم.. رنگ از رخم میپرد.. _بی بی چی داری میگی ..؟ _یه صیغه دوساعته میخونیم بینتون و تو این دو ساعت جفتتون میرین تو اتاق ور دل هم مشغول ور رفتن باهمدیگه میشین.. پدرم سرخ و سفید میشود و استغفار گویان سالن را ترک میکند.. مادرم به گونه اش میکوبد: _بی بی این چه کاریه آخه..؟ بی بی اما کوتاه نمی آید و عصایش را به زمین میکوبد.. _ پسری که باکره است با یه بوسه ی کوچیک و ناقابل هم خشتکش باد میکنه و میاد جلو اما پسرای هفت خط و اینکاره اینقدر دختر دیدن و انگولک کردن که حتی اگه یه دختر پیش چشمشون لخت مادرزادم بشه چندان اثری روشون نداره.. با حرف بی بی خجالت زده سر در گریبانم فرو میبرم و سعی میکنم به چهره ی برافروخته ی سام نگاه نکنم.. میدانستم پیش از من تجربه های زیادی داشته این تک پسر دردانه و همه چیز تمام خاندان‌.. دقایقی بعد به اجبار بی بی هر دو در اتاق خواب بودیم ... به محض ورود سام ملتهب کتش را از تن میکند چند دکمه ی بالایی پیراهنش را باز میکند و دستش را به گردنش میکشد.. رگ گردنش متورم بود و نشان میداد چقدر تحت فشار است.. با خجالت وگونه ای رنگ گرفته نگاهش میکنم .. _واقعاً باکره ای یا دروغ گفته بودی..؟ سام نگاه سرخش را پایین می آورد و به صورتم میدوزد.. انگار یادش می آید که برای چه اینجاست که آهسته قدم هایش را به طرفم بر میدارد.. آب دهانم را قورت میدهم و گامی به عقب برمیدارم.. صدای بمش بلند میشود و لعنتی صدایش خش داشت... _خودت چی فکر میکنی‌‌..؟ پشتم به دیوار برخورد میکند _م..من نمیدونم.. سام چسبیده به من می ایستد و پایین تنه اش را به بدنم فشار میدهد که با حس بر جستگی اش چشمانم گرد میشود _ا..این چیه..؟ دستم را میگیرد و بین پاهایش قرار میدهد _خودت حسش کن.. شوکه آب دهانم را قورت میدهد خواستم از زیر دستش فرار کنم که مانع میشود و فوری لب هایم را به دندان میکشد یک دستی مشغول باز کردن کمربندش میشود.. دستم را روی سینه اش چفت میکنم و او حین اینکه دامنم را بالا میزند مشغول پایین کشیدن زیپ شلوارش میشود که همزمان در اتاق چهارطاق باز شده و نگاه بی بی روی زیپ باز و خشتک برآمده سام خشک میشود و کل میکشد _مژده بدید که شازده دومادمون باکره است خدارو صدهزارمرتبه شکر هنوز هیچی نشده ببین بین پاهاش چه ورمی کرده زود باشید عاقد خبر کنید تا دخترم و تو جلسه خواستگاری حامله نکرده کارو یه سره کنیم وقتی بی بی خانوم پاشو میکنه تو یه کفش و الا و بلا دوماد باکره میخواد😂😏 پسره تو جلسه ی خواستگاریش..‌بلههه🙈😱
Ko'proq ko'rsatish ...
714
1

sticker.webp

1 250
0
- من شنا بلد نیستم. آب استخر پر از بچه قورباغه‌س می‌ترسم! حرکت قورباغه های کوچک و تازه به دنیا آمده را کف دست و پاهایش احساس می‌کرد. تمام بدنش از احساس منزجر کننده‌ای که داشت منقبض شده بود. در همین حال، یکی از محافظ های هخامنش صندلی مخصوصش را برایش بالای آب گذاشت و محافظ دیگری، چتر بزرگی را بالای سرش نگه داشته بود تا آفتاب نخورد. هخامنش با خونسردی روی صندلی غول پیکرش نشست و همانطور که پا رو پا می‌انداخت، کامی از سیگارش گرفت. با پوزخند گفت: - انداختمت تو اون آب که بترسی! ننداختمت که شنا کنی بچه... دست و پای دیگری زد که به خاطر تقلا کردنش، کمی از آب کثیف استخر وارد دهانش شد. با حالت انزجار عقی زد و نالید: - آب لجن استخر داره می‌ره توی دهنم! آب استخر پر از لجن بود و در حدی کدر شده بود که کف استخر مشخص نبود. هخامنش با خونسردی به تقلاهایش نگاه کرد و لب زد: - انتخاب با خودته که هر چه سریع‌تر از اون آب بیرون بیای... جواب سوالمو بده، منم دستور می‌دم بیارنت بیرون! از کی دستور گرفتی مزرعه‌ی منو آتیش بزنی؟ دخترک مذبوهانه بار دیگر دست و پا زد. حرکت جانواران درون آب را به وضوح احساس می‌کرد و هر لحظه ممکن بود قلبش از ترس بایستد. با گریه جیغ کشید: - لعنت بهت هزار بار پرسیدی، هزاربار گفتم هیچکس! می‌فهمی؟ هییییچکس! تو رو خدا بذار بیام بیرون... این... این... این قورباغه های کوفتی دارن خودشونو میزنن به کف پاهام چندشم می‌شه! اخم های هخامنش در هم رفت. - هیچ از لحنت خوشم نمیاد دختر جون... انگار بعد از این همه تنبیه هنوز آدم نشدی! هنوز نفهمیدی با هخانش دیوان‌سالار باید چطور حرف بزنی! آیسا با بیچارگی نالید: - بذار بیام بالا... خودت نشستی روی تخت پادشاهیت یکی هم داره بادت می‌زنه... از بیرون گود خوب می‌تونی ارد بدی! بذار بیام بالا باهم حرف بزنیم... هخامنش در سکوت به یکی از آدم هایش اشاره زد. مرد قدمی به استخر نزدیک شد و در حد چند ثانیه سر دخترک را زیر آب فرو برد. با اشاره‌ی سریع هخامنش سرش را از آب بیرون کشید. آیسا وحشت زده جیغ کشید و به گریه افتاد. - خدا... خدا الهی... لعنتتون کنه! بی کس و کار گیرم آوردید... هخامنش اینبار بدون ذره‌ای نرمش، خیره به چشمان رنگی آیسا، غرید: - از کی دستور گرفتی ده هکتار زمین زراعی منو آتیش بزنی؟ آیسا با خشم و گریه داد کشید: - از سگ دستور گرفتم! کری؟ می‌گم هیچکس! اشتباه شد... من نمی‌دونستم اصلا اون خار و خاشاک کوفتی صاحاب داره. نمی‌دونستم شیشصد میلیارد پول اون محصولات کوفتیه که آتیش زدم... وگرنه گوه می‌خوردم اصلا دست به گازوئیل و کبریت می‌زدم! ملتمس به چشمان هخامنش نگاه کرد و لب زد: - بیارم بالا... هخامنش کفری از زبان درازی های دخترک از جا بلند شد. به این سادگی ها به حرف نمی‌آمد. باید طور دیگری تنبیهش می‌کرد. با اشاره‌اش آیسا را از استخر لجن گرفته بیرون کشیدند. آیسا هنوز پایش را روی زمین نگذاشته بود که مثل گرگ زخمی سمت هخامنش حلمه‌ور شد و با یک حرکت درون آب هولش داد. همه چیز در کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد. اشتباه از هخامنش و محافظانش بود که این دخترک عشایر را دست کم گرفته بودند و او را با دوست دخترهای شهری هخامنش یکی می‌دانستند. یکی از محافظ ها سریع پشت سر هخامنش شیرجه زد و محافظ دیگر جفت دست آیسا را از پشت پیچاند‌ آیسا با کینه و نفرت رو به هخامنشی که درون آب لجن گرفته افتاده بود خندید و داد کشید: - من که نمی‌تونستم روی تخت پادشاهیت بشینم خانزاده... اما تو می‌تونی توی گند و کثافت بری و با شرایط برابر یک بار دیگه سوالتو بپرسی! هخامنش دست محافظش را پس زد و با سرعت از استخر بالا آمد. همانطور که سمت آیسا قدم برمی‌داشت، با چشمان به خون نشسته غرید: - با این گوه اضافی که خوردی، خودت حکم سلاخی کردنتو برام امضا کردی توله جن! آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌
Ko'proq ko'rsatish ...
1 172
3
.
269
0

sticker.webp

303
0
آرن مقدم...!! پزشک جذاب و سکسی، جراح خبره‌ی مغز و اعصاب و ستون فقرات، کسی که کل بیمارستای کشور و خارج کشور واسه داشتنش سر و دست میشکنن. بعد سال‌ها دوری از خانواده به کشورش بر می‌گرده و به اصرار یکی از آشناها توی دانشگاه پزشکی قبول به تدریس می‌کنه و دست روزگار یه دختر ریزه میزه‌ی ناز و مهربون رو سر راهش قرار میده، یه دختر از تبار سادگی و لطافت، یه دختر روستایی که شاگرد ممتازشه ولی اتفاقایی میفته که دخترمون وارد عمارت این مرد خشن و مغرور میشه و...😱♨️🙈🤕 آرن مقدم... پسر جذاب و هات 29 ساله‌ای که بخاطر شکستی که توی زندگیش داشته به احدی اعتماد نداره و برخلاف میلش دانشجوی خودش رو برای پرستاری مادرش توی عمارتش استخدام می‌کنه و تازه داستان شروع میشه و...🔞🔥😈 😈 🔞🤤
Ko'proq ko'rsatish ...

file

195
0
- مامانت نگفته اول ببین کی پشت در بعد در باز کنی؟ صدای زنگ خونه که اومد حرصی از رو تخت بلند شدم و زیر لب غرغر کردم...! تا آخرین لحظه به مامانم گوشزد کردم کلید را بردارد اما حالا دوباره جا گذاشته بود و زنگ زد..! در خانه را که باز کردم پشت کردم بروم و حرصی لب زدم: - مادر من چند بار گفتم کلید بردار؟ هربار میخوام استراحت کنم نمیزاری! - مامانت بهت نگفته خواستی در باز کنی قبلش نگاه کنی کی پشت در خونس؟ با صدای مردانه ای که در خانه پیچید ترسیده به عقب برگشتم و جیغ زدم در خانه که با هُل محکمی بست تا به سمتم گام برداشت تازه مغزم هشدار خطر را داد که فرار کنم! وارد اتاقم شدم و تا خواستم در اتاق ببندم پاشو بین در گذاشت که ترسیده جیغ خفه ای کشیدم. اما زور من کجا و زور آن غول بیابانی کجا؟ در را با هل کوچیکی باز کرد که به عقب پرت شدم و روی زمین افتادم سرم به گوشه‌ی تخت خورد.. " آخ" از بین لب هایم خارج شد و با سرگیجه نگاه ترسیده ام را به آن غریبه سیاه‌پوش انداختم‌. - چ..چی میخوای؟ ه..هر...چی میخوای...با خودت ببر...فقط کاری بهم نداشته باش. از ترسم لکنت زبان گرفته بودم و همین باعث شد نیشخندی بزند... - کاریت ندارم دخترجون! هنوز کاریت نکردم داری سکته میکنی؟ مثل بچه آدم بشین سرجات بدون سروصدا تا زنده بمونی، وِاِلا گور خودتو دو دستی کندی! حرفش ترسم را چندین برابر می‌کند ....سعی داشتم آرام بلند شوم تا به پشت تکیه دهم اما سرگیجه‌ام اجازه نمی دهد. چشمم که لباس پاره آن مرد می‌خورد گرد می‌شود...لباسش از قسمت پهلو پاره شده بود و پهلویش زخمی شده بود! - زخمی شدی! اخم میکند و من ....نمی‌دانم این جرأت یهویی از کجا پیدا کردم که جایم برخواستم و به سمتش رفتم. - چی تو سرته مغز فندقی؟ شانه ای بالا می اندازم و باز حس احمقانه ام که می‌گفت تو درس نخواندی و پرستار نشدی که یک فرد زخمی را رها کنی به سراغم آمد! - فقط میخوام کمکت کنم، من دانشجوی پرستاری ام... پرستارش شدم و درمانش کردم و نفهمیدم با همین کارم سرنوشتم را با آن غریبه غول پیکر گره زدم..‌‌
Ko'proq ko'rsatish ...
489
0
⁠ - حس می‌کنم خیلی گرممه عرق از لای سینه هام راه گرفته می‌تونم برم بیرون از جلسه؟ سند کردم و خیره به شریک بد اخلاقم منتظر شدم تا پیغام رو بخونه. صدای دینگ رسیدن پیغامم تو اتاق پیچید. با همون اخم پیغام رو باز کرد، سرش پایین بود چشم‌هاش رو بالا کشید و نگاهم کرد و مشغول تایپ شد: - به نظر نمیاد سینه هات اینقدر کوچیک باشه که عرق از لاش راه بگیره با این حجم احتمالا اون تو گم میشه. لبم رو گزیدم لعنت بهش هیچوقت تو هیچی کم نمی‌آورد. - اینکه سینه هام درشته بیشتر باعث گرمام شده حالا می‌شه برم بیرون واقعاً احتیاج دارم برم تو اتاقم و بکشمشون بیرون تا باد کولر خنکشون کنه. پیغام رو خوند و کمی گره کراواتش رو شل کرد - تو مطمئنی با کولر خنک میشی؟ - چی بهتر از کولر واسه خنک شدن؟ - یکی که بتونه عطشت رو بخوابونه. گرمایی که حس می‌کنی از تابستون نیست بچه، تشنگیه تنت واسه زیر من بودنه وگرنه آمار عرق لای سینه‌ت رو به من نمی‌دادی مگه نه؟ نفس عمیق کشیدم و با برگه‌ی توی دستم شروع کردم به باد زدن خودم حتی فکر به رابطه های داغی که با این مرد داشتم تنم رو به آتیش می‌کشوند. - پس عطشم رو بخوابون اینقدر مردش هستی تو همین شرکت این کار رو بکنی؟ شاید روی راحتی مشکی رنگ اتاقت یا.... روی میز کارت وقتی با حرص همه‌ی وسیله های روش رو پخش زمین می‌کنی تا من‌و بذاری روش و خودت و بهم بکوبی، نظرت چیه؟ مکث هام بین نوشته هام واسه تحریک بیش از حدش بود اما جوابش تمام انرژیم رو از بین برد. - من با هر کسی نمی‌خوابم بچه جون مخصوصا توی خنگ که واسم هیچ جذابیتی نداری، تموم کن سکس چتت‌و و بچسب به کارت تا اخراج نشدی. وا رفته گوشی رو، روی میز گذاشتم و دیگه نگاهش نکردم لعنتی من هیچوقت نمی‌تونستم این مرد رو داشته باشم. نمی‌دونم چند دقیقه گذشته که صداش بلند شد و مخاطب قرارم داد. - خانوم مددی فلش مربوط به این پروژه تو اتاقم و روی میز کارمه لطفا بیاریدش. نگاهم رو به اون چشم‌های جذابش دادم و سرم رو تکون دادم و با یه ببخشید از جام پا شدم، سمت اتاقش راه افتادم‌ تو اتاقش مشغول گشتن بودم که صدای بسته شدن در رو شنیدم، مات شده بهش نگاه کردم در رو قفل کرد و با قدم های بلند سمتم اومد اینقدر غیر منتظره که نفس کشیدن یادم رفت بازوهام رو گرفت و تنم رو به دیوار کوبید و توی صورتم غرید: - بهتره از سینه هات شروع کنم زیادی کوچیکه، باید اینقدر درشت و هوس برانگیز بشه. که بتونه تحریکم کنه. آب دهنم رو قورت دادم و بریده لب زدم: - من من فقط..... یه تای ابروش رو بالا انداخت و تو یه حرکت مانتوم رو از یقه جر داد و شالم رو با خشونت از سرم بیرون کشید. - چی شد پس لال شدی فکر کردی نیکسام کمر نداره خودشو بهم بکوبه نه؟ نگاهش روی سینه‌هام که تنها پوشش یه تاپ دانتل مشکی رنگ بود چرخ خورد و گوشه‌ی لبش رو گزید: - مشکی و سفید چه جذابه... - منتظرمونن تو جلسه..... با خشم خودش رو بهم کوبید و من تحریک شدنش رو دقیقا روی رون پای راستم حس کردم. - تا الان داشتی این لامصب و از خواب بیدار می‌کردی، الان که قد علم کرده به فکر جلسه‌ای؟ با گزینه دومت موافقم روی میز کارم... تا بوی تنت و بگیره بوی سکس، و من یادم باشه شریک دست و پا چلفتی شرکتم چطوری تشنه‌ی زیرم بودنه‌. سرش رو پایین کشید و گاز محکمی از گردیه بالای سینه‌م گرفت، من‌و روی میز دراز کرد و خودش فضای بین پاهام رو اشغال کرد به سینه هام چنگ زد و با خشونت گفت: - امروز اون بُعد از شخصیت من‌و می‌بینی که هیچوقت ندیدی، جوری به فاکت میدم که تا یه هفته نتونی راه بری جوجه سکسی ریزه میزه - من بودن با تو رو می‌خوام. - جدی؟ پس با سکس خشن موافقی دست نخورده موندی دیگه قراره حسابی درد بکشی. دستش روی کمر شلوارم نشست و با خشونت پایین کشیدش که تقه ای به در خورد و صدای منشی به گوشمون رسید: - آقای نیازی توی جلسه منتظرتون هستن. فریاد کشید و من از این پایین رگ‌های برآمده تنش رو دیدم. - برن به درک کار واجب تر دارم مزاحم نشین. به محض تموم شدن جمله سرش پایین رفت و من چشم هام رو با لذت بستم...
Ko'proq ko'rsatish ...
260
0
_ تروخدا یکی کمک کنه...بچه ام نفس نمیکشه با گریه وسط بیمارستان مینالد و در کسری از ثانیه دور تخت کودکش از پزشک و پرستار پر میشود خیره به لبان کبود دخترک دو ساله اش هق میزند ماسک اکسیژن بیشتر از نصف صورت طفلش را پر کرده بود و او بازهم به زور نفس میکشد _یه کاری کنید..خواهش میکنم با اشاره پزشک یکی از پرستار ها با عجله به سمتش رفته سعی دارد او را از اتاق بیرون کند _لطفاً بیرون منتظر باشید با گریه سر تکان میدهد: _برای چی؟بزارید بمونم..قول میدم گریه نکنم پرستار متاثر به دخترک زیبا روی مقابلش زل میزند اصلاً به آن هیکل ظریف نمیخورد که با هجده سال سن مادر یک کودک دوساله باشد _لطفاً هرچه سریع تر این دارو رو تهیه کنید نایابه ولی میتونید از داروخانه نزدیک بیمارستان خریداریش کنید عجله کنید قطره اشکی از چشمانش میچکد دیگر هیچ پولی برایش نمانده بود هرچه داشت را تا به حال هزینه کرده بود با این حال امیدوار لب میزند _دخترم خوب میشه مگه نه پرستار با فشردن شانه اش پلک میزند سپس به داخل اتاق برگشته؛در را پشت سرش میبندد ماهک سراسیمه عقب گرد میکند نفهمید چگونه وارد داروخانه شد فقط زمانی به خود آمد که مقابل حسابدار ایستاده بود و نگاهش روی قیمت دارو خشک شده بود برای پیدا کردن پول تمام کیفش را زیر و رو کرده چشمانش به اشک مینشیند هرچه داشت و نداشت در این مدت برای بیماری کودکش خرج کرده بود و حالا _خانوم..صدام و میشنوید؟لطفاً عجله کنید _ببخشید ولی درحال حاضر من این مقدار پول ندارم _شرمنده منم نمیتونم دارو رو بهتون بدم با گریه لب میگزد جان دخترکش به آن‌ دارو بسته بود ناخودآگاه نگاهش روی حلقه ی ظریف وتک نگینش ثابت میشود اولین و آخرین یادگار ازعشق بی سرانجامش دلش نمی آمد آن را بفروشدو برای نجات جان دخترکش مجبور بود حلقه را از انگشتش بیرون میکشدو مقابل زن قرار میدهد _این تنها چیزیه که برام مونده لطفاً به جای پول قبولش کنید زن خیره به حلقه ی ظریف زیبا دل میسوزاند _ولی باید از رئیس بپرسم یه چند لحظه رو به یکی از تکنسین ها میکند _جناب آریا تو اتاقشونن؟ مرد درحالیکه سخت مشغول پیدا کردن دارویی بود نیشخندی میزندو همزمان با گفتن جمله اش قلب دخترک فرو میریزد _سام آریا؟ انگار خوابی دخترامروز نیومده اصلاً رنگ از رخ دخترک میپرد ودرست شنیده بود؟گفته بود سام آریا؟ مردی که عاشقش بود و پدر دخترش؟ _خانوم با صدای زن به خود آمده مبهوت میپرسد _گفتید اسم رئیستون س.‌.سام.. هرچه کردنتوانست نامش را کامل به زبان براند زن لبخند میزند _سام آریا بله ایشون دوسالی میشه که این داروخانه و بیمارستان کنارش رو تاسیس کردن دنیا روی سرش آوار میشود لرزان حلقه اش را چنگ میزندو به قصد خروج هراسان عقب گرد میکند که همان لحظه به شدت به سینه ی ستبر مردانه ای برخورد میکند حلقه از دستش رها شده مقابل پای مرد می افتدو پیش از آنکه بتواند تعادلش را حفظ کند دستی دور کمرش حلقه میشود نفس زنان از عطر آشنایی که در مشامش میپیچد چشم میبنددو سر به زیر فاصله میگرد به دنبال انگشترش روی زمین چشم میچرخاند و زیر لب نجوا میکند _میبخشیدحواسم نبود..من.. سرش را بالا میگیرد و لال میشود قلبش شروع به تپیدن میکند نگاهش روی مرد آشنای پیش رویش که خیره به حلقه ی جلوی پایش زل زده بود ثابت میشود سام روی دو زانو مینشیند حلقه ظریف را از روی زمين برمیداردو با دیدن نگین صورتی رنگش نفسش بند می آید چه کسی بودکه نداند این حلقه را خودش برای دخترک چشم زمردی خریده بود چون دخترکش عاشق رنگ صورتی بود و او عاشق رنگ چشمان او دختری که همه ی دنیایش بود وفرزندش را باردار بودو درست روز عروسیشان ناپدید شده بود روی پا می ایستد و چشمانش محو او میشود _خانوم یه چند لحظه صندوقدار است که نفس زنان کنارشان می ایستد _جناب آریا اینجایید نسخه را بالا میگیرد _نسخه دخترتون و جاگذاشتیدخانوم ماهک لرزان برای گرفتن نسخه دست دراز میکندکه سام پیش دستی کرده نسخه را میگیردو ذهنش پر میشود از جمله ی زن دخترش؟ نگاهش را به برگه میدوزد و با دیدن اسم ثبت شده روی آن نفسش میرود زیرلب نجوامیکند _ماهور آریا خاطرات در ذهنش نقش میبندد 《میخوام اسم دخترمون ماهور باشه عروسک 》 دستش را بند سینه اش میکندو ناباور سر بلند میکند _دخترِ..مـ..منه؟ ماهک به گریه می افتد ترسیده و لرزان گامی به عقب برمیدارد ازخشم مرد وحشت داشت باید از آنجا میرفت برمیگردد‌،به قدم هایش سرعت میدهدو همینکه میخواهد از در خارج شود دستی ساعدش را چنگ زده بلافاصله در آغوش گرمی فرو میرود میان گریه تقلا میکند تا از آغوشش رها شودو سام نفس زنان زیر گوشش میغرد _فکرکردی میتونی یه بار دیگه از دستم فرار کنی و دخترم و ازم بگیری؟ خشم صدایش دخترک رابه لرزه درمی‌آوردو او پوزخند میزند _دیگه وقتش رسیده که تاوان پس بدی
Ko'proq ko'rsatish ...
517
0

sticker.webp

256
0
_ تروخدا یکی کمک کنه...بچه ام نفس نمیکشه با گریه وسط بیمارستان مینالد و در کسری از ثانیه دور تخت کودکش از پزشک و پرستار پر میشود خیره به لبان کبود دخترک دو ساله اش هق میزند ماسک اکسیژن بیشتر از نصف صورت طفلش را پر کرده بود و او بازهم به زور نفس میکشد _یه کاری کنید..خواهش میکنم با اشاره پزشک یکی از پرستار ها با عجله به سمتش رفته سعی دارد او را از اتاق بیرون کند _لطفاً بیرون منتظر باشید با گریه سر تکان میدهد: _برای چی؟بزارید بمونم..قول میدم گریه نکنم پرستار متاثر به دخترک زیبا روی مقابلش زل میزند اصلاً به آن هیکل ظریف نمیخورد که با هجده سال سن مادر یک کودک دوساله باشد _لطفاً هرچه سریع تر این دارو رو تهیه کنید نایابه ولی میتونید از داروخانه نزدیک بیمارستان خریداریش کنید عجله کنید قطره اشکی از چشمانش میچکد دیگر هیچ پولی برایش نمانده بود هرچه داشت را تا به حال هزینه کرده بود با این حال امیدوار لب میزند _دخترم خوب میشه مگه نه پرستار با فشردن شانه اش پلک میزند سپس به داخل اتاق برگشته؛در را پشت سرش میبندد ماهک سراسیمه عقب گرد میکند نفهمید چگونه وارد داروخانه شد فقط زمانی به خود آمد که مقابل حسابدار ایستاده بود و نگاهش روی قیمت دارو خشک شده بود برای پیدا کردن پول تمام کیفش را زیر و رو کرده چشمانش به اشک مینشیند هرچه داشت و نداشت در این مدت برای بیماری کودکش خرج کرده بود و حالا _خانوم..صدام و میشنوید؟لطفاً عجله کنید _ببخشید ولی درحال حاضر من این مقدار پول ندارم _شرمنده منم نمیتونم دارو رو بهتون بدم با گریه لب میگزد جان دخترکش به آن‌ دارو بسته بود ناخودآگاه نگاهش روی حلقه ی ظریف وتک نگینش ثابت میشود اولین و آخرین یادگار ازعشق بی سرانجامش دلش نمی آمد آن را بفروشدو برای نجات جان دخترکش مجبور بود حلقه را از انگشتش بیرون میکشدو مقابل زن قرار میدهد _این تنها چیزیه که برام مونده لطفاً به جای پول قبولش کنید زن خیره به حلقه ی ظریف زیبا دل میسوزاند _ولی باید از رئیس بپرسم یه چند لحظه رو به یکی از تکنسین ها میکند _جناب آریا تو اتاقشونن؟ مرد درحالیکه سخت مشغول پیدا کردن دارویی بود نیشخندی میزندو همزمان با گفتن جمله اش قلب دخترک فرو میریزد _سام آریا؟ انگار خوابی دخترامروز نیومده اصلاً رنگ از رخ دخترک میپرد ودرست شنیده بود؟گفته بود سام آریا؟ مردی که عاشقش بود و پدر دخترش؟ _خانوم با صدای زن به خود آمده مبهوت میپرسد _گفتید اسم رئیستون س.‌.سام.. هرچه کردنتوانست نامش را کامل به زبان براند زن لبخند میزند _سام آریا بله ایشون دوسالی میشه که این داروخانه و بیمارستان کنارش رو تاسیس کردن دنیا روی سرش آوار میشود لرزان حلقه اش را چنگ میزندو به قصد خروج هراسان عقب گرد میکند که همان لحظه به شدت به سینه ی ستبر مردانه ای برخورد میکند حلقه از دستش رها شده مقابل پای مرد می افتدو پیش از آنکه بتواند تعادلش را حفظ کند دستی دور کمرش حلقه میشود نفس زنان از عطر آشنایی که در مشامش میپیچد چشم میبنددو سر به زیر فاصله میگرد به دنبال انگشترش روی زمین چشم میچرخاند و زیر لب نجوا میکند _میبخشیدحواسم نبود..من.. سرش را بالا میگیرد و لال میشود قلبش شروع به تپیدن میکند نگاهش روی مرد آشنای پیش رویش که خیره به حلقه ی جلوی پایش زل زده بود ثابت میشود سام روی دو زانو مینشیند حلقه ظریف را از روی زمين برمیداردو با دیدن نگین صورتی رنگش نفسش بند می آید چه کسی بودکه نداند این حلقه را خودش برای دخترک چشم زمردی خریده بود چون دخترکش عاشق رنگ صورتی بود و او عاشق رنگ چشمان او دختری که همه ی دنیایش بود وفرزندش را باردار بودو درست روز عروسیشان ناپدید شده بود روی پا می ایستد و چشمانش محو او میشود _خانوم یه چند لحظه صندوقدار است که نفس زنان کنارشان می ایستد _جناب آریا اینجایید نسخه را بالا میگیرد _نسخه دخترتون و جاگذاشتیدخانوم ماهک لرزان برای گرفتن نسخه دست دراز میکندکه سام پیش دستی کرده نسخه را میگیردو ذهنش پر میشود از جمله ی زن دخترش؟ نگاهش را به برگه میدوزد و با دیدن اسم ثبت شده روی آن نفسش میرود زیرلب نجوامیکند _ماهور آریا خاطرات در ذهنش نقش میبندد 《میخوام اسم دخترمون ماهور باشه عروسک 》 دستش را بند سینه اش میکندو ناباور سر بلند میکند _دخترِ..مـ..منه؟ ماهک به گریه می افتد ترسیده و لرزان گامی به عقب برمیدارد ازخشم مرد وحشت داشت باید از آنجا میرفت برمیگردد‌،به قدم هایش سرعت میدهدو همینکه میخواهد از در خارج شود دستی ساعدش را چنگ زده بلافاصله در آغوش گرمی فرو میرود میان گریه تقلا میکند تا از آغوشش رها شودو سام نفس زنان زیر گوشش میغرد _فکرکردی میتونی یه بار دیگه از دستم فرار کنی و دخترم و ازم بگیری؟ خشم صدایش دخترک رابه لرزه درمی‌آوردو او پوزخند میزند _دیگه وقتش رسیده که تاوان پس بدی
Ko'proq ko'rsatish ...
291
0
- راست میگن زنِ سرگرد مسلمی رو دزدیدن؟! گفت غافل از اینکه خودِ سرگرد به اداره آمده بود، پشتِ سرشان بود، علیسان بود که شنید و ایستاد، در موردِ او حرف می‌زدند. - آره دیشب دیوونه شده سرِ سرهنگ داد می‌کشید و کلِ اداره رو ریخته بود بهم. چه راحت نقلِ دهان این و آن شده بود، علیسانی که حرفش حرف بود حالا حرف از زنش حرفِ همه بود. - تازه میگن فیلمشم فرستادن... شنید و نفسش رفت... - سرهنگ گفت همین که رسید خودش بهش میگه ما فعلا چیزی رو لو ندیم... آشفته‌تر شد. - آخه بهش دست‌درازی کردن... قلبش نزد، ایستاده مرد. - چی میگی؟! نمی‌شنیدند و نمی‌دیدند مردی پشتِ سرشان چطور می‌شنود، می‌بیند و می‌میرد. - بخدا دروغ نمیگم، تازه جوری که تو فیلم دختره رو زدن بعید می‌دونم تا الآن زنده مونده باشه... سر به چپ و راست تکان داد، چشم‌هایش از حدقه بیرون و دستش قلبش را چنگ زد. - سر و صورتش رو خون پوشونده بود، طرف مرده... صدای سرهنگ برید پچ‌پچ‌های ریزشان را. - خفه شید... سر رسیده علیسانِ پشتِ سرشان خشک شده را دیده بود که باعجله به طرفش آمد. - اینطوری که میگن نیست پسرم، از کجا معلوم مرده باشه، هنوز چیزی مشخص نیست، شاید هنوز زنده باشه. دیگر نشنید، فکر به اینکه چشم‌های دختری که دیوانه‌وار زیباییشان را می‌پرستید برای همیشه بسته شده دیوانه‌اش کرد. کمرش را شکست. با زانو زمین خورد. اشکش ریخت و رو به سقف، رو به آسمانِ خدایی که عزیزش را، ناموسش را از او خواسته بود مقابلِ همکار‌هایش در دایره‌ی جنایی کشور فریاد کشید. - هناسممممم... - پنج سال گذشت، فراموشش کن، دوباره ازدواج کن، نذار چشم انتظارِ دیدنِ نوه‌‌هام بمیرم... مادرش بود با همان نگرانی‌های همیشگی. حق هم داشت. پسرش بود. پسری که الآن سال‌ها بود رختِ سیاهِ عشقش را به تن داشت. - علیسان تورو جونِ من دیگه ول کن، فراموشش کن، اون خدابیامرزم دوست نداشت این‌طور خودتو از بین ببری... نفسش عمیق بود. هق‌های مادرش اعصابِ ضعیفش را خط می‌انداخت. روح و روانِ خودش بیشتر بهم می‌ریخت اما دوست نداشت بیشتر از این دلش را بشکند. نمی‌خواست دروغ تحویلش دهد. بعد از هناس علیسان دیگر تنها یک جسم بود با روحی مرده. صدای پیامک نگاهش را به تلفنش داد. بی‌حوصله آن را برداشت اما همین که پیامک را خواند احساس کرد جان از تنش رفت. - زنت زنده‌اس سرگرد، اگه می‌خوای اونو با بچه‌ی هیچ وقت ندیده‌ات ببینی باید هر چیزی رو که می‌خوام مو به مو انجام بدی... فول عاشقانه‌ای که با هر پارتش دلتون ضعف میره...🫠🫠🫠 داستانی #عاشقانه_پلیسی_مافیایی بینِ دختری از جنوبِ شهر با سرگردِ مملکت🥹😍 🔥 🥀❤️‍🔥
Ko'proq ko'rsatish ...
112
0
⁠ - حس می‌کنم خیلی گرممه عرق از لای سینه هام راه گرفته می‌تونم برم بیرون از جلسه؟ سند کردم و خیره به شریک بد اخلاقم منتظر شدم تا پیغام رو بخونه. صدای دینگ رسیدن پیغامم تو اتاق پیچید. با همون اخم پیغام رو باز کرد، سرش پایین بود چشم‌هاش رو بالا کشید و نگاهم کرد و مشغول تایپ شد: - به نظر نمیاد سینه هات اینقدر کوچیک باشه که عرق از لاش راه بگیره با این حجم احتمالا اون تو گم میشه. لبم رو گزیدم لعنت بهش هیچوقت تو هیچی کم نمی‌آورد. - اینکه سینه هام درشته بیشتر باعث گرمام شده حالا می‌شه برم بیرون واقعاً احتیاج دارم برم تو اتاقم و بکشمشون بیرون تا باد کولر خنکشون کنه. پیغام رو خوند و کمی گره کراواتش رو شل کرد - تو مطمئنی با کولر خنک میشی؟ - چی بهتر از کولر واسه خنک شدن؟ - یکی که بتونه عطشت رو بخوابونه. گرمایی که حس می‌کنی از تابستون نیست بچه، تشنگیه تنت واسه زیر من بودنه وگرنه آمار عرق لای سینه‌ت رو به من نمی‌دادی مگه نه؟ نفس عمیق کشیدم و با برگه‌ی توی دستم شروع کردم به باد زدن خودم حتی فکر به رابطه های داغی که با این مرد داشتم تنم رو به آتیش می‌کشوند. - پس عطشم رو بخوابون اینقدر مردش هستی تو همین شرکت این کار رو بکنی؟ شاید روی راحتی مشکی رنگ اتاقت یا.... روی میز کارت وقتی با حرص همه‌ی وسیله های روش رو پخش زمین می‌کنی تا من‌و بذاری روش و خودت و بهم بکوبی، نظرت چیه؟ مکث هام بین نوشته هام واسه تحریک بیش از حدش بود اما جوابش تمام انرژیم رو از بین برد. - من با هر کسی نمی‌خوابم بچه جون مخصوصا توی خنگ که واسم هیچ جذابیتی نداری، تموم کن سکس چتت‌و و بچسب به کارت تا اخراج نشدی. وا رفته گوشی رو، روی میز گذاشتم و دیگه نگاهش نکردم لعنتی من هیچوقت نمی‌تونستم این مرد رو داشته باشم. نمی‌دونم چند دقیقه گذشته که صداش بلند شد و مخاطب قرارم داد. - خانوم مددی فلش مربوط به این پروژه تو اتاقم و روی میز کارمه لطفا بیاریدش. نگاهم رو به اون چشم‌های جذابش دادم و سرم رو تکون دادم و با یه ببخشید از جام پا شدم، سمت اتاقش راه افتادم‌ تو اتاقش مشغول گشتن بودم که صدای بسته شدن در رو شنیدم، مات شده بهش نگاه کردم در رو قفل کرد و با قدم های بلند سمتم اومد اینقدر غیر منتظره که نفس کشیدن یادم رفت بازوهام رو گرفت و تنم رو به دیوار کوبید و توی صورتم غرید: - بهتره از سینه هات شروع کنم زیادی کوچیکه، باید اینقدر درشت و هوس برانگیز بشه. که بتونه تحریکم کنه. آب دهنم رو قورت دادم و بریده لب زدم: - من من فقط..... یه تای ابروش رو بالا انداخت و تو یه حرکت مانتوم رو از یقه جر داد و شالم رو با خشونت از سرم بیرون کشید. - چی شد پس لال شدی فکر کردی نیکسام کمر نداره خودشو بهم بکوبه نه؟ نگاهش روی سینه‌هام که تنها پوشش یه تاپ دانتل مشکی رنگ بود چرخ خورد و گوشه‌ی لبش رو گزید: - مشکی و سفید چه جذابه... - منتظرمونن تو جلسه..... با خشم خودش رو بهم کوبید و من تحریک شدنش رو دقیقا روی رون پای راستم حس کردم. - تا الان داشتی این لامصب و از خواب بیدار می‌کردی، الان که قد علم کرده به فکر جلسه‌ای؟ با گزینه دومت موافقم روی میز کارم... تا بوی تنت و بگیره بوی سکس، و من یادم باشه شریک دست و پا چلفتی شرکتم چطوری تشنه‌ی زیرم بودنه‌. سرش رو پایین کشید و گاز محکمی از گردیه بالای سینه‌م گرفت، من‌و روی میز دراز کرد و خودش فضای بین پاهام رو اشغال کرد به سینه هام چنگ زد و با خشونت گفت: - امروز اون بُعد از شخصیت من‌و می‌بینی که هیچوقت ندیدی، جوری به فاکت میدم که تا یه هفته نتونی راه بری جوجه سکسی ریزه میزه - من بودن با تو رو می‌خوام. - جدی؟ پس با سکس خشن موافقی دست نخورده موندی دیگه قراره حسابی درد بکشی. دستش روی کمر شلوارم نشست و با خشونت پایین کشیدش که تقه ای به در خورد و صدای منشی به گوشمون رسید: - آقای نیازی توی جلسه منتظرتون هستن. فریاد کشید و من از این پایین رگ‌های برآمده تنش رو دیدم. - برن به درک کار واجب تر دارم مزاحم نشین. به محض تموم شدن جمله سرش پایین رفت و من چشم هام رو با لذت بستم...
Ko'proq ko'rsatish ...
122
0
تو حموم زیر دوش بودم و یک لحظه صدای مثل افتادن چیزی از تو اتاقم اومد و ترسیده شیر دوش و بستم! در حموم و نیمه باز کردم با دیدن در بالکن اتاقم که باز شده بود و صدای ماشین پلیس متعجب شدم و ترسیده در حموم و بستم و تند تند خودمو آبکشی کردم و حوله تن زدم تا ببینم بیرون چه خبره! اما از در حموم که بیرون زدم و با حوله سمت بالکن رفتم به یک از پشت تو آغوش بزگی فرو رفتم و تا از ترس خواستم جیغ بزنم دست مردونه ای روی دهنم نشست و در گوشم پچ زد: - هییششش... جوجه کوچولو مهمون ناخونته داری ساکت قلبم مثل جوجه به سینم می‌زد و ترسیده تقلا کردم اما تنم و به خودش قفل کرد بود و به خاطر تقلاهام حولم داشت می‌افتاد اما با دستم محکم گرفتمش وضعیت بدی بود! هولم داد سمت تختم و در گوشم پچ زد: - جیکت در بیاد یه گلوله تو سرت خالی میکنم چون اگه پلیسا بریزن این جا هیچی دیگه برای از دست دادن ندارم و تازه من نگاهم به اسلحه ی تو دستش افتاد و هولم داد سمت تختم و افتادم روی تخت اسلحشو سمتم گرفت و من جرعت جیک زدن نداشتم و تازه نگاهم به مرد چشم ابرو مشکی قد بلندی افتاد که اصلا ظاهرش شبیه دزدا نبود! کفش چرم و ساعت رولکس و لباسهای مارکش فریاد می‌زدند من یه آدم پولدارم و من ترسیده خودم و جمع کردم و نگاه اونم روی تن و بدن صورت من می‌چرخید که غریدم: چشماتو ببند نیشخندی زد: آخه زیادی سفیدی نمیشه دید نزد خانم مامانی... تو خونتون دیگه کیا هستن! جوابی ندادم که اسلحشو بالا آورد و ترسیده و تند گفتم: بابام... فقط بابام -بی هوا ممکن بیاد تو اتاقت؟ سری به چپ و راست تکون دادم که ادامه داد: -دعا کن که نیاد وگرنه باید به عزاش بشینی -صدای گلوله تو اتاقم بپیچه پلیسا هر نیستن میریزن اینجا -آفرین به نکته ی خوبی اشاره کردی و با پایان جملش از جیب کت چرمش صدا خفه کنی بیرون آورد و اسلحرو دوباره سمتم گرفت و ادامه داد: -می‌گفتی؟! آب دهنمو قورت دادم: -خیلی خب باشه باشه آروم باش! بزار در اتاقمو قفل کنم بابام اکه یهو بیاد میگم لباس تنم نیست بره باشه ببین آدم بدی به نظر نمی‌رسی اصلا برای منم مهم نیست کی هر وقت کوچه خلوت شد برو من هیچی نمیگم تا بری با پایان جملم اسلحشو آورد پایین: -پاشو درو قفل کن سریع از جام پریدم و درو قفل کردم که ادامه داد: -در بالکنم ببند در بالکنم بستم و سمتش برگشتم و حولم کوتاه بود و تنمو هی از نگاهش می‌خواستم بدزدم که ادامه داد: بیا روی تختت حالا اینبار ممانعت کردم که اسلحرو همراه با صدا خفه کن سمتم گرفت: -دختر خوبی باش با تردید روی تختم نشستم که شونمو گرفت و هولم داد به عقب جوری که روی تخت دراز شدم و اون به خودش اجازه داد حولمو کنار بزنه که دستشو چنگ زدم و نالیدم: -نه! تروخدا نکن من دارم بهت کمک می‌کنم اگه بهم دست بزنی جیغ میزنم اصلا برام مهم نیست بمیرم دیگه خیره تو چشمام موند مردونه لب زد: -نمی‌خوام بهت دست بزنم مجبورم برای اینکه بعد این که ازین جا رفتم حرفی به کسی نزنی ازت یه آتو داشته باشم تنها آتویی که میتونم روش حساب کنم عکس از بدن لختت قول میدمم بعد یک ماه اگه کسی نفهمه من امشب تو اتاقت بودم عکس و پاک کنم یخ زدم دستشو پس زدم: -نه نه ترو خدا نه این بار اخم کرد: جیکت در بیاد یه تیر تو مخت فرو رفته و فکر نکنم با یه جیغ پلیسا بریزن اینجا یا بشنوم فقط تو و بابات مردی و من صبح خروس نخونده ازینجا رفتم و آدما جنازه های شمارو گم و گور می‌کنن اما نمی‌خوام این طوری شه پس توام نخواه آفرین دختر خوب خواست حولمو کنار بزنه که اشکام سرازیر صورتم شد: -به خدا به کسی چیزی نمیگم کلافه چشماشو بست: نمی‌تونم اعتماد کنم -پس چرا من باید اعتماد کنم؟ آروم غرید: چون مجبوری و حولمو با حرص کنار زد و اسلحرو درست روی صورتم گرفت و پچ زد: -جیکت در نمیاد دستم بود که روی ممنوعه هام نشست و با دستش دستامو پس زد و با گوشی گرون قیمتش بود که ازم عکس گرفت. دیگه هق هقم دست خودم نبود و باز آروم غرید: - هیشش بابات الان می‌شنوه ساکت شو گفتم پاک میکنم من بعد یک ماه این عکسو پاک میکنم اگه عوضی بودم الان انگولکت می‌کردم ببین کاریت ندارم حولرو دور خودم پیچیدم و هق هقم دست خودم نبود که صدای بابام اومد: -دخترم؟ داری گریه می‌کنی بابا دستگیره ی در پایین رفت ولی در قفل بود و سریع اسلحه ی مرد سمت در حرکت کرد و سریع جواب دادم: -چیزی نیست بابا تو حموم سر خوردم افتادم کمرم درد گرفته لباس تنم نیست میام الان بیرون خوبم چیزیم نی یکم نازک نارنجیم می‌دونی که -ترسیدم بابا... این پلیسام معلوم نیست چی شده نمی‌رم ازینجا هیچی نگفتم و اونم رفت و نگاهم و به نگاه مشکیش دادم و پچ زدم: -خیلی عوضی هیچی نگفت کنار تختم نشست: -پاشو برو لباس تنت کن تو حموم چون دارم میزنم بالا یالا... پلیسا برن منم میرم و رفت اما اون آخرین دیدار ما نبود!
Ko'proq ko'rsatish ...
272
1

sticker.webp

544
0
من آرن مقدمم... بزرگ‌ترین وارث خاندان مقدم... جراح خبره‌ی مغزواعصاب... کسی که تو آمریکا فارغ‌التحصیل شده و کل بیمارستانای کشور و خارج کشور واسه داشتنش سر و دست می‌شکونن... ولی من به خواست خودم تو آمریکا درس نخوندم... مجبور شدم برم... فرار کردم... وقتی نامزدم رو لخت و عور تو بغل رفیق از برادر عزیزترم دیدم از این ننگ فرار کردم... فرار کردم تا بخاطر مادرم قاتل نشم ولی با این فرار قاتل خودم و خانواده‌ی بعد از رفتن من از بین رفته شدم... حالا که سرد شدم، حالا که از دست خودم با عالم‌ و آدم عصبی‌ام برگشتم... بعد از سال‌ها برگشتم تو خونه‌ای که دیگه نمیشه اسمش رو خونه گذاشت... خونه‌ای که توش یه دختره ریزه میزه‌ هست... دختری که میگن پرستار مادرم و کسیه که اونا رو تو نبود من به زندگی امیدوار کرده... نمی‌دونم چطور اما یه باره دیگه دلم سُر می‌خوره و اسیر اون کوچولوی لعنتی میشه... دختری که مثل اسمش یه رویاست... رویایی که من نمی‌دونم با اون نامرد ناموس دزد... یک #عاشقانه_انتقامی فوقِ زیبا از عشقی قدیمی تا عشقی جدید و سوزان با قلمی کاربلد و کم‌نظیر
Ko'proq ko'rsatish ...

file

177
1
_ تروخدا یکی کمک کنه...بچه ام نفس نمیکشه با گریه وسط بیمارستان مینالد و در کسری از ثانیه دور تخت کودکش از پزشک و پرستار پر میشود خیره به لبان کبود دخترک دو ساله اش هق میزند ماسک اکسیژن بیشتر از نصف صورت طفلش را پر کرده بود و او بازهم به زور نفس میکشد _یه کاری کنید..خواهش میکنم با اشاره پزشک یکی از پرستار ها با عجله به سمتش رفته سعی دارد او را از اتاق بیرون کند _لطفاً بیرون منتظر باشید با گریه سر تکان میدهد: _برای چی؟بزارید بمونم..قول میدم گریه نکنم پرستار متاثر به دخترک زیبا روی مقابلش زل میزند اصلاً به آن هیکل ظریف نمیخورد که با هجده سال سن مادر یک کودک دوساله باشد _لطفاً هرچه سریع تر این دارو رو تهیه کنید نایابه ولی میتونید از داروخانه نزدیک بیمارستان خریداریش کنید عجله کنید قطره اشکی از چشمانش میچکد دیگر هیچ پولی برایش نمانده بود هرچه داشت را تا به حال هزینه کرده بود با این حال امیدوار لب میزند _دخترم خوب میشه مگه نه پرستار با فشردن شانه اش پلک میزند سپس به داخل اتاق برگشته؛در را پشت سرش میبندد ماهک سراسیمه عقب گرد میکند نفهمید چگونه وارد داروخانه شد فقط زمانی به خود آمد که مقابل حسابدار ایستاده بود و نگاهش روی قیمت دارو خشک شده بود برای پیدا کردن پول تمام کیفش را زیر و رو کرده چشمانش به اشک مینشیند هرچه داشت و نداشت در این مدت برای بیماری کودکش خرج کرده بود و حالا _خانوم..صدام و میشنوید؟لطفاً عجله کنید _ببخشید ولی درحال حاضر من این مقدار پول ندارم _شرمنده منم نمیتونم دارو رو بهتون بدم با گریه لب میگزد جان دخترکش به آن‌ دارو بسته بود ناخودآگاه نگاهش روی حلقه ی ظریف وتک نگینش ثابت میشود اولین و آخرین یادگار ازعشق بی سرانجامش دلش نمی آمد آن را بفروشدو برای نجات جان دخترکش مجبور بود حلقه را از انگشتش بیرون میکشدو مقابل زن قرار میدهد _این تنها چیزیه که برام مونده لطفاً به جای پول قبولش کنید زن خیره به حلقه ی ظریف زیبا دل میسوزاند _ولی باید از رئیس بپرسم یه چند لحظه رو به یکی از تکنسین ها میکند _جناب آریا تو اتاقشونن؟ مرد درحالیکه سخت مشغول پیدا کردن دارویی بود نیشخندی میزندو همزمان با گفتن جمله اش قلب دخترک فرو میریزد _سام آریا؟ انگار خوابی دخترامروز نیومده اصلاً رنگ از رخ دخترک میپرد ودرست شنیده بود؟گفته بود سام آریا؟ مردی که عاشقش بود و پدر دخترش؟ _خانوم با صدای زن به خود آمده مبهوت میپرسد _گفتید اسم رئیستون س.‌.سام.. هرچه کردنتوانست نامش را کامل به زبان براند زن لبخند میزند _سام آریا بله ایشون دوسالی میشه که این داروخانه و بیمارستان کنارش رو تاسیس کردن دنیا روی سرش آوار میشود لرزان حلقه اش را چنگ میزندو به قصد خروج هراسان عقب گرد میکند که همان لحظه به شدت به سینه ی ستبر مردانه ای برخورد میکند حلقه از دستش رها شده مقابل پای مرد می افتدو پیش از آنکه بتواند تعادلش را حفظ کند دستی دور کمرش حلقه میشود نفس زنان از عطر آشنایی که در مشامش میپیچد چشم میبنددو سر به زیر فاصله میگرد به دنبال انگشترش روی زمین چشم میچرخاند و زیر لب نجوا میکند _میبخشیدحواسم نبود..من.. سرش را بالا میگیرد و لال میشود قلبش شروع به تپیدن میکند نگاهش روی مرد آشنای پیش رویش که خیره به حلقه ی جلوی پایش زل زده بود ثابت میشود سام روی دو زانو مینشیند حلقه ظریف را از روی زمين برمیداردو با دیدن نگین صورتی رنگش نفسش بند می آید چه کسی بودکه نداند این حلقه را خودش برای دخترک چشم زمردی خریده بود چون دخترکش عاشق رنگ صورتی بود و او عاشق رنگ چشمان او دختری که همه ی دنیایش بود وفرزندش را باردار بودو درست روز عروسیشان ناپدید شده بود روی پا می ایستد و چشمانش محو او میشود _خانوم یه چند لحظه صندوقدار است که نفس زنان کنارشان می ایستد _جناب آریا اینجایید نسخه را بالا میگیرد _نسخه دخترتون و جاگذاشتیدخانوم ماهک لرزان برای گرفتن نسخه دست دراز میکندکه سام پیش دستی کرده نسخه را میگیردو ذهنش پر میشود از جمله ی زن دخترش؟ نگاهش را به برگه میدوزد و با دیدن اسم ثبت شده روی آن نفسش میرود زیرلب نجوامیکند _ماهور آریا خاطرات در ذهنش نقش میبندد 《میخوام اسم دخترمون ماهور باشه عروسک 》 دستش را بند سینه اش میکندو ناباور سر بلند میکند _دخترِ..مـ..منه؟ ماهک به گریه می افتد ترسیده و لرزان گامی به عقب برمیدارد ازخشم مرد وحشت داشت باید از آنجا میرفت برمیگردد‌،به قدم هایش سرعت میدهدو همینکه میخواهد از در خارج شود دستی ساعدش را چنگ زده بلافاصله در آغوش گرمی فرو میرود میان گریه تقلا میکند تا از آغوشش رها شودو سام نفس زنان زیر گوشش میغرد _فکرکردی میتونی یه بار دیگه از دستم فرار کنی و دخترم و ازم بگیری؟ خشم صدایش دخترک رابه لرزه درمی‌آوردو او پوزخند میزند _دیگه وقتش رسیده که تاوان پس بدی
Ko'proq ko'rsatish ...
375
0
-تنها دختری که روش سیخم، تویی! با چشم‌های درشت شده کمی از میزش فاصله گرفتم و عقب رفتم که ایستاد، میز رو دور زد سمتم اومد که بریده گفتم: -ی.. یعنی چی؟! لطفا برگه هارو امضا کنین من برم. -به نظرت می‌ذارم تنها دختری که قابلیت راست کردنمو داره بره؟! جلو تر اومد که دست روی سینه‌ش گذشتم تا از پیشرویش جلوگیری کنم. - برید کنار لطفا. نگاهش رو روی تنم چرخ داد و با همون نگاه خاص لعنتیش لب زد: -گوشات مشکل داره بچه؟! گفتم تو تنها دختری هستی که می‌تونم روش سیخ کنم. آب دهنم رو قورت دادم و نیم نگاهی به فاصله‌م تا در انداختم، کاش میشد فرار کنم اما دقیقا رو به روم ایستاده بود و پشت به در. -میشه انقدر این جمله ی پر وقاحتو نگی؟ لطفا تمومش کنین من رئیستم. - اینکه حتی با همین حرف‌ها هم می‌تونی تحریکم کنی وقاحت نیست دختر جون. کاملا بهم چسبید و من چفت کنج دیوار اتاقش کرد. - تو که فکر نمی‌کنی من نامزدمو ول می‌کنم تا بیام مشکل کمر تو حل بشه؟ لب‌هاش رو تر کرد و چشم‌های خمارش رو روی  بالا تنه‌م چرخ داد. -چرا که نه... اون نامزد شل کمرت چیکار می‌تونه بکنه، وقتی من با این سایز ایده‌آل روی تو سیخم؟ تکونی به تنم دادم تا خودمو خلاص کنم اما پایین تنش رو به تنم چسبوند و من حس چیزی که به تنم فشرده میشد مردم. -نظرت چیه عملی اجرا کنیم! دیگه واسم مهم نبود که اون کارمند منه و من باید ابهتم رو حفظ کنم صدام رو بالا بردم و جیغ کشیدم. -بیشعور بی شخصیت تو مثلا کارمند منی... من رئیست قرار نبود همه رو دک کنی گوشه اتاقت خفتم کنی. دستش روی پهلوم نشست و فشاری بهش آورد که تمام تنم نبض زد از خشم بود و یا ترس نمی‌دونم این مرد زیادی داغ کرده بود. - تنت به نرمی برگ گله دختر. دستش رو پس زدم و به یاد پدرام نالیدم. -من نامزد دارم! لب‌هاش رو به گوشم چسبوند و عطر خوش بوش تموم ریه‌هام رو پر کرد لعنتی دستش کی از کمر شلوارم داخل شد؟ -وقتی تو سی سال عمر، یه دختر تونسته تحریکم کنه... مهم نیست حتی اگه جای نامزد، شوهر داشتی لب گزیدم و با حال زاری از حرکت دستش روی تنم بود نالیدم. -توروخدا بذار برم، کسی می‌بینه! لاله‌ی گوشم رو لای لب‌هاش گرفت و تنم از نم باقیمونده‌ش لرزید. -کی تخمشو داره بیاد تو اتاق رییس شرکت؟! شل کن -نیکسام بس کن... د داری... -من زندگیتو تامین می‌کنم دختر از چی می‌ترسی؟ کنار لبام پچ زد. -دارم نوازشت میکنم که سایزم اذیتت نکنه پاتو چفت کن واسم. پلک بستم و ضعف کرده لبم رو محکم گاز گرفتم. -من... نباید ... ت تحریک شم. ن نکن... -تحریک نشی دردت می‌گیره... می‌خوام ببینم امشب چطوری میشه فتحت کرد اوف چقدر تنگی دختر... - واکن لنگاتو بی‌پدر کمر نذاشتی برام.. ترسیده خودش رو بیشتر جمع کرد که ضربه‌ی محکمی به رونش کوبیدم و لرزش گوشت تنش حالم رو از قبل بدتر کرد. - نکن نیکسام من دخترم. چشم‌هام برق زد و دندون تیز کردم‌. - چه بهتر جوری می‌کنمت صدای جیغات تا اتاق بابات برسه. با خشم به پایین تنه‌ش چنگ زدم و تنم رو با تمام توان به تنش کوبیدم. صدای جیغش اتاق رو برداشت و غرق لذت خودم رو تو تنش تکون دادم اما با باز شدن در و داخل شدن پدرش....
Ko'proq ko'rsatish ...
188
2
تو حموم زیر دوش بودم و یک لحظه صدای مثل افتادن چیزی از تو اتاقم اومد و ترسیده شیر دوش و بستم! در حموم و نیمه باز کردم با دیدن در بالکن اتاقم که باز شده بود و صدای ماشین پلیس متعجب شدم و ترسیده در حموم و بستم و تند تند خودمو آبکشی کردم و حوله تن زدم تا ببینم بیرون چه خبره! اما از در حموم که بیرون زدم و با حوله سمت بالکن رفتم به یک از پشت تو آغوش بزگی فرو رفتم و تا از ترس خواستم جیغ بزنم دست مردونه ای روی دهنم نشست و در گوشم پچ زد: - هییششش... جوجه کوچولو مهمون ناخونته داری ساکت قلبم مثل جوجه به سینم می‌زد و ترسیده تقلا کردم اما تنم و به خودش قفل کرد بود و به خاطر تقلاهام حولم داشت می‌افتاد اما با دستم محکم گرفتمش وضعیت بدی بود! هولم داد سمت تختم و در گوشم پچ زد: - جیکت در بیاد یه گلوله تو سرت خالی میکنم چون اگه پلیسا بریزن این جا هیچی دیگه برای از دست دادن ندارم و تازه من نگاهم به اسلحه ی تو دستش افتاد و هولم داد سمت تختم و افتادم روی تخت اسلحشو سمتم گرفت و من جرعت جیک زدن نداشتم و تازه نگاهم به مرد چشم ابرو مشکی قد بلندی افتاد که اصلا ظاهرش شبیه دزدا نبود! کفش چرم و ساعت رولکس و لباسهای مارکش فریاد می‌زدند من یه آدم پولدارم و من ترسیده خودم و جمع کردم و نگاه اونم روی تن و بدن صورت من می‌چرخید که غریدم: چشماتو ببند نیشخندی زد: آخه زیادی سفیدی نمیشه دید نزد خانم مامانی... تو خونتون دیگه کیا هستن! جوابی ندادم که اسلحشو بالا آورد و ترسیده و تند گفتم: بابام... فقط بابام -بی هوا ممکن بیاد تو اتاقت؟ سری به چپ و راست تکون دادم که ادامه داد: -دعا کن که نیاد وگرنه باید به عزاش بشینی -صدای گلوله تو اتاقم بپیچه پلیسا هر نیستن میریزن اینجا -آفرین به نکته ی خوبی اشاره کردی و با پایان جملش از جیب کت چرمش صدا خفه کنی بیرون آورد و اسلحرو دوباره سمتم گرفت و ادامه داد: -می‌گفتی؟! آب دهنمو قورت دادم: -خیلی خب باشه باشه آروم باش! بزار در اتاقمو قفل کنم بابام اکه یهو بیاد میگم لباس تنم نیست بره باشه ببین آدم بدی به نظر نمی‌رسی اصلا برای منم مهم نیست کی هر وقت کوچه خلوت شد برو من هیچی نمیگم تا بری با پایان جملم اسلحشو آورد پایین: -پاشو درو قفل کن سریع از جام پریدم و درو قفل کردم که ادامه داد: -در بالکنم ببند در بالکنم بستم و سمتش برگشتم و حولم کوتاه بود و تنمو هی از نگاهش می‌خواستم بدزدم که ادامه داد: بیا روی تختت حالا اینبار ممانعت کردم که اسلحرو همراه با صدا خفه کن سمتم گرفت: -دختر خوبی باش با تردید روی تختم نشستم که شونمو گرفت و هولم داد به عقب جوری که روی تخت دراز شدم و اون به خودش اجازه داد حولمو کنار بزنه که دستشو چنگ زدم و نالیدم: -نه! تروخدا نکن من دارم بهت کمک می‌کنم اگه بهم دست بزنی جیغ میزنم اصلا برام مهم نیست بمیرم دیگه خیره تو چشمام موند مردونه لب زد: -نمی‌خوام بهت دست بزنم مجبورم برای اینکه بعد این که ازین جا رفتم حرفی به کسی نزنی ازت یه آتو داشته باشم تنها آتویی که میتونم روش حساب کنم عکس از بدن لختت قول میدمم بعد یک ماه اگه کسی نفهمه من امشب تو اتاقت بودم عکس و پاک کنم یخ زدم دستشو پس زدم: -نه نه ترو خدا نه این بار اخم کرد: جیکت در بیاد یه تیر تو مخت فرو رفته و فکر نکنم با یه جیغ پلیسا بریزن اینجا یا بشنوم فقط تو و بابات مردی و من صبح خروس نخونده ازینجا رفتم و آدما جنازه های شمارو گم و گور می‌کنن اما نمی‌خوام این طوری شه پس توام نخواه آفرین دختر خوب خواست حولمو کنار بزنه که اشکام سرازیر صورتم شد: -به خدا به کسی چیزی نمیگم کلافه چشماشو بست: نمی‌تونم اعتماد کنم -پس چرا من باید اعتماد کنم؟ آروم غرید: چون مجبوری و حولمو با حرص کنار زد و اسلحرو درست روی صورتم گرفت و پچ زد: -جیکت در نمیاد دستم بود که روی ممنوعه هام نشست و با دستش دستامو پس زد و با گوشی گرون قیمتش بود که ازم عکس گرفت. دیگه هق هقم دست خودم نبود و باز آروم غرید: - هیشش بابات الان می‌شنوه ساکت شو گفتم پاک میکنم من بعد یک ماه این عکسو پاک میکنم اگه عوضی بودم الان انگولکت می‌کردم ببین کاریت ندارم حولرو دور خودم پیچیدم و هق هقم دست خودم نبود که صدای بابام اومد: -دخترم؟ داری گریه می‌کنی بابا دستگیره ی در پایین رفت ولی در قفل بود و سریع اسلحه ی مرد سمت در حرکت کرد و سریع جواب دادم: -چیزی نیست بابا تو حموم سر خوردم افتادم کمرم درد گرفته لباس تنم نیست میام الان بیرون خوبم چیزیم نی یکم نازک نارنجیم می‌دونی که -ترسیدم بابا... این پلیسام معلوم نیست چی شده نمی‌رم ازینجا هیچی نگفتم و اونم رفت و نگاهم و به نگاه مشکیش دادم و پچ زدم: -خیلی عوضی هیچی نگفت کنار تختم نشست: -پاشو برو لباس تنت کن تو حموم چون دارم میزنم بالا یالا... پلیسا برن منم میرم و رفت اما اون آخرین دیدار ما نبود!
Ko'proq ko'rsatish ...
353
1
.
169
0
❤️❤️
1 347
0
پارت واقعی رمان. وحشت زده گوش‌هایم تیز شد. یک قدم به جلو برداشتم و صدایِ یک ضربه‌ی دیگر با عصا بر زمین به گوشم رسید. قدمی دیگر برداشتم و دوباره همان صدا. حدس می‌زدم ماه‌پری باشد. صداها که نزديک‌تر شد، دیگر یقین پیدا کردم. ماه پری داشت به طرفِ اتاقِ ما می‌آمد. -شِت! پریشان به طرفِ هامون چرخیدم تا بیدارش کنم. اما او را با چشمانی کاملا باز، خیره به سقف یافتم. متوجهِ نگاهم شد که مردمک‌هایش را از سقف گرفت و به من دوخت. -تا من و تو رو، تو هم نبینه آروم نمی‌گیره. قلبم تندتر از هر زمانی می‌کوبید و وقتی خطِ فکریمان را در یک مسیر دیدم، آشفته‌تر شدم. -چکار کنم؟! کلافه روی تخت نشست. -بِکَن! گیج نگاهش کردم و او با انگشت ثبابه به لباس‌هایم اشاره زد. -لخت شو. حوصله داری هر روز بخوای زن و شوهری بهش ثابت کنی؟! چشم‌غره‌ای نثارش کردم و خونسرد دوباره دراز کشید. -خیلی خوشگلی، همه‌شم قایم کردی. دستم مشت شد و محکم به رانم کوبیدم. آنقدر غد و یک‌دنده بود که برای حلِ چنین بحرانی‌ هم باید دل به دلِ راهِ حل‌های مردم آزارش می‌دادم. گریه‌ام گرفته بود، زیرا که صداها در نزدیک‌ترین حالتِ ممکن قرار داشت. یقه‌اسکی‌ام را بیرون آوردم و روی صورتش پرت کردم. در کسری از ثانیه نیم خیز شد. بلوزم را از روی صورتش برداشت و به گوشه‌ای پرتاب کرد. تا به خود بجنبم دستم را کشید و مرا روی تخت انداخت. هینِ آرامم، با خیمه زدنِ او روی تنم یکی شد. پتو را رویمان کشید و صدایِ عصا کامل قطع شد. او رسیده بود. -نکشمون با این مدل جاسوسیش. اما همه‌ی حواسِ من به رویای زودگذرِ ذهنم بود. رویایِ ماندن بینِ بازوهایِ شوهرِ صوری‌ام. آرنج دو دستش را دو طرفِ بازوهایم تکیه زده بود و در اسارتِ او بودم. صورت‌هایمان مقابلِ هم، با فاصله‌ی کمی قرار داشت و مردمک‌هایم از بی‌قراری یک‌جا ثابت نمی‌ماندند. داغی پوستش را به راحتی حس می‌کردم و به تنِ لرزان و آشوبم می‌رسید. نتوانستم... تاب نیاوردم و سرم را به پهلو چرخاندم تا از چشمانش فرار کنم. از تیله‌های سیاه رنگش آتشِ سرخ ساطع می‌شد. -بازم بدهکارم شدی. زبانم از زدنِ هر حرفی عاجز بود و سینه‌هایم از فرطِ هیجان، به شدت بالا و پایین می‌شد. بینِ ما دو نفر خیلی وقت بود، که کِششی عجیب و غریب جرقه می‌زد. جرقه‌ای که امشب آتش شد و وای به ادامه‌ی روزهایمان. جرقه‌ای به نامِ هوس که شعله کشید و می‌دانستم کار دستمان می‌دهد. -چرا نمی‌ره؟! ناچار و عاجز به دنبالِ راهِ حل بودم، که فقط این لحظات تمام شود. -ناله کن! تا نشنوه نمی‌ره.... با غیض پچ زدم: -چی؟! دندان‌هایش زیر گلویم نشست: -جیغ نزن، فقط ناله... تا به خود بجنبم دستش بین پایم خزید و... مادربزرگه به هر دری می‌زنه تا ثابت کنه، ازدواجشون واقعی نیست. از یه جا به بعد میاد خونه‌شون زندگی می‌کنه و انقدر پیگیر می‌شه که آخر...🔞 🫢🫣😁 🔞
Ko'proq ko'rsatish ...
image
630
0
- من برای ازدواج با شما شرط دارم! فرسام با نیشخند نگاهم می کنه. - با شنیدن وضعیت چندش بیشتر صورتم رو پوشوندم. هیچکس از اطرافیانم، حتی پدر و مادرم، نمی دونستن فرسام دقیقا کیه و چیکار کرده. همه فکر می کردن تو یه حادثه ی رانندگی این بلا سر صورتم اومده. یکی با ماشین بهم زده و فرار کرده. بعد هم با فرسام به صورت اتفاقی آشنا شدم و اون شده عاشق و شیدام! درصورتیکه فرسام مسبب زخم و آسیب صورتم بود! برای انتقام از منی که بی گناه بودم از عمد صورتم رو به این روز انداخته بود و - اگه شرط من به صورت رسمی ثبت نشه، جواب بله نمیدم! فرسام با تمسخر سر تا پام رو نگاه کرد. - مجبوری جواب بله بدی! چاره ی دیگه ای نداری! پدر و مادرت اون بیرون نشستن تا زودتر دختر ناقصشون رو ببندن به پاچه ی من! تموم وجودم داشت می لرزید. - من... حرفم رو قطع کرد و با لحن بدی گفت: بنال ببینم شرطت چیه! بغضم رو قورت دادم. - شما میگید من گناهکارم، درسته؟! - معلومه که هستی! و من خوب می دونستم که هیچ نقشی تو مرگ برادرش نداشتم. - اگه ثابت کنم، چی؟! فرسام کمی نگاهم کرد و دستی به چونه ش کشید. - طلاقت میدم! و این یعنی هیچ جوره نمی خواست دست از سرم برداره. آدم هاش هم که دور و بر خونه بودن و نمی تونستم شکایت کنم. - چی شد قبوله؟! و با تمسخر و کشیده گفت: عروس خانوم؟! - بلایی که سر صورتم آوردین چی؟! با دستش چادرم رو کنار زد و روی صورتم خم شد که خودم رو عقب کشیدم. با نیشخند کنار رفت. - نگاه دیگه ای به صورتم انداخت. - عمل جراحی می کنی! - نه! دکتر گفت با هیچ عمل جراحی ای خوب نمیشه! به چشم هام خیره شد. - جهنم و ضرر... تو ثابت کن بی گناهی، من اصلا کل داراییم رو می زنم به نامت! دندون هاش رو به هم فشار داد و زیر لب گفت: هرچند که توی کثافت باعث شدی داداشم خودکشی کنه! *** "دو سال بعد" همه جای بدنم بخاطر کتک های فرسام کبود بود و نمی تونستم خوب راه برم. با هر قدمی که برمی‌داشتم دردم بیشتر میشد. به سختی از پله ها پایین رفتم. فرسام از شنیدن صدای پاهام سرش رو بلند کرد. - خوب می دونستم که سارا قراره بیاد، پنجشنبه شب بود و از فرسام خواسته بود من رو طلاق بده و باهاش ازدواج کنه. و فرسام که دید اونجا ایستادم، از روی مبل بلند شد و نگاهی به ساعت انداخت. - الآناست که برسه، تو رو اینجا ببینه ناراحت میشه. زودتر گمشو بالا. دو ساعت طول می کشه پله ها رو بری بالا! صدای آیفون که اومد، وانمود کردم به اتاقم برمیگردم و فرسام با خیال راحت رفت تا در رو باز کنه. می دیدم که سارا چطوری با عشوه از گردن فرسام آویزون شد و بوسیدش. از بغل فرسام که بیرون اومد نگاهش به من افتاد و با جیغ گفت: این اینجا چیکار می کنه؟! فرسام دندون قروچه کرد. - مگه نگفتم گمشو اتاقت؟! با بی تفاوتی گفتم: گفتی. راستی شرط ازدواجمون یادته؟! - آره اما که چی؟! - قرار بود اگه بی گناهیم رو ثابت کردم، طلاقم بدی و کل داراییت رو بزنی به نامم! جیغ سارا به هوا رفت. - چی؟! کل داراییت؟! فرسام چپ چپ نگاهش کرد. - آره، اما اگه بتونه ثابت کنه بی گناهه! پوشه رو از زیر لباسم بیرون آوردم. - و من ثابت کردم! فرسام با بهت نگاهم کرد که ابرو بالا انداختم. - کی بریم محضر؟! هرگونه شباهت و ایده برداری از بنرهای رمان کپی بوده و ممنوع هست ❌
Ko'proq ko'rsatish ...
1 355
1
#پارت۲۸۴ رشید مادر برو بالا پشت‌بوم تخمات رو به نارین نشون بده تا بخوره! چای توی گلو رشید پرید و چشماش گشاد شد اما نارین، زن صوریش که شیطنتش حسابی گل کرده بود، با ناز و کشیده گفت: _ حاج خانوم تاثیر داره بخورمشون؟ _معلومه که تاثیر داره! من خودم تجربه‌اشو دارم. حاجی خدا بیامرز هم هر وقت من مریض می‌شدم، تخماشونو می‌داد بخورم. پیشونی رشید بیچاره کاملا سرخ شده بود و با سرفه‌های پی در پی و سری پایین به سمت پشت بوم فرار کرد که حاج خانوم ادامه داد. _ تخم این کفترا چون که غذای خوب می‌خورن، خیلی مقوی هستن. برو مادر تو هم بگیر بخور. نارین شیطون برای اذیت کردنه رشید دنبالش رفت اما تا به خودش اومد که با جیغی خفه روی شونه‌های رشید بود که اونو به طرف لونه کبوترا می‌برد. _تو نمی‌دونی که فقط ناز صدات چه پدری از من در میاره که کرم هم می‌ریزی و می‌گی می‌خـُ.. صدای ریز خنده‌ی نارین تن داغشو بیشتر آتیش زد. وارد لونه کبوترا شد و درش رو بست. _ از روزی که دیدمت آروم قرار و کمر برام نذاشتی. بیا تا بهت نشون بدم رشید چطوری بلده تو رو جَلدِ خودش کنه. تا نارین خواست حرفی بزنه، لباش اسیر لبای داغ اون شد و دست اون روی ....🔥 نارین دختر بالاشهری که زن صوری رشید کفترباز میشه، از هیچ چیزی برای سر به سر اون گذاشتن دریغ نداره و حاج خانوم هم این بهونه رو دستش می‌ده می‌گه تخمات رو بده بخوره🤣🤣🤣 حاجی هم به خودش می‌داده🫣😅😂🤣🤣 ولی حاج خانوم خبر نداره که رشید خودش دنبال فرصته تا نارین رو یه گوشه خفت کنه و از خجالتش در بیاد...😈
Ko'proq ko'rsatish ...
جَـلد تو باشـم🕊
﷽ جلدتوباشم🕊 گر‌ مسیر نیست ما را کام او عشق بازی می‌کنم با نام او
1 292
1
#پارت_۱ انگشتر خانم بزرگ نیست .... برید اون دختره بی همه چیزِ دزد رو بیارین ! پشت تنه تنومند درخت توت انتهای باغ مخفی شده ام . . صدای پای نگهبان ها می آید پیدا میکردند مرا .... باز هم مرا پیش آن زن میبردند و او در مقابل همگان ، مرا میزد .... تهدیدم میکرد که یزدان می آید . که می آید و مرا از موهای کوتاهم آویزان میکند . × پیدات کردم موش کوچولو سر بالا می اورم چشم های مملو از اشکم را به نگهبانِ بد قیافه عمارت می اندازم _ ل...لطفا من...منو نبر میخندد صدایش را بلند میکند طوری که به گوش دیگران هم برسد × پیداش کردم دزد عمارتو ! دست زیر بازویم می اندازد و با لحن ترسناکی زمزمه میکند × میدونی یزدان خان نمیگذره از این کارِت ، نه ؟ هق میزنم از ناچاری به دست هایش چنگ میزنم _ م..من ندزدیدم .... توروخدا نَبَر منو مرا میکشاند به مقابل درِ بزرگ عمارت که میرسیم ، مرا روی زمین پرت میکند کبری خانم میخندد و با تمسخر میگوید × نندازش این دردونه رو ...... میدونی که یزدان خان چه حساسه .... نباید روی تنش ، خط بیوفته ! کنایه میزد یزدانِ گرشاسب عاشق خط انداختن روی تنِ من بود . با بهانه و بی بهانه ، آن تیزیِ چاقوی کوچک و جیبی اش را نشانم میداد . خانم بزرگ به ایوان می آید عصایِ خاصش را به زمین میکوبد و میگوید × بی چشم و رو ......... جای خواب بهت دادیم ..... سیرِت کردیم ..... چشمت رو نگرفت ؟! باز اومدی دزدی ؟ _ د..دزدی نکردم خانوم بزرگ .... به خدا ... من دست نزدم . به عباس آقا ، سر نگهبانِ عمارت اشاره میزند و بلند میگوید × بندازش انباری پشتِ عمارت ..... تا شب که یزدانم بیاد ، کسی اجازه ورود به اتاقش رو نداره نمیدانم چه قدر طول میکشد یا اینکه اکنون روز است یا شب ... پلک هایم روی هم افتاده اند . اما من خوب میشناسم صدای قدم هایش را . او خاص ، راه میرود قدم هایش از فرسنگ ها دور تر ، یزدان خان بودنش را به عالم و آدم میفهماند پلک میگشایم تار میبینم مشکی پوشیده ..... به مانندِ همیشه . اهل عمارت میگفتند او عزادار برادرش است ... میگفتند سال ها از قتلِ برادرش میگذرد ، او اما سیاه از تن در نیاورده . ابروهای مشکی اش را در هم میکشد و بالاخره ، لب باز میکند + باز چیکار کردی نبات ؟ هق میزنم _ ی...یزدان خان ! م..من ندزدیدم . پورخند میزند میدانم باورش نمیشود + به نظرت شبیه کسی ام که اومده بپرسه دزدیدی یا نه ؟! فریاد میزند + دلت تنگ شده نه ؟! جایِ کمربند قبلی دیگه روی تن و بدنت نیست لعنتی ؟؟؟ هق میزنم _ ن..نکردم م...من + لعنت بهت نبات ...... لعنت بهت که یک روز ، آرامش توی زندگیم نمیذاری ! من آن موقع ، نفهمیدم منظورش از این حرف چیست ... من که نمیدانستم سال ها پیش خود را از روی بام انداخته ام و حافظه ام را از دست دادم من که نمیدانستم ، من ... نبات میرسلیمی ، همسر این مرد زخم خورده ام من فکر میکردم خدمتکارِ حقیرِ این عمارت و این مَردَم .. زنجیر که روی استخوان پایم فرود می آید ، نفس در گلویم میمیرد او میزند از حال میروم فریاد میزنم بی صدا جان میدهم و در ثانیه هایی که بی شک اگر ادامه پیدا میکرد ، روح از تنم میگریخت ، صدای ماه خاتون می آید × نزن مادر ..... نزن دردت به سرم ..... پیدا شد ..... انگشتر خانم بزرگ پیدا شد زنش رو میزنه اونقدر که از حال میره دختره وقتی به هوش میاد تازه حافظه اش رو بدست میاره و .....🥺🥺🥺🥺🥺
Ko'proq ko'rsatish ...
872
3
.
86
0
#عروس‌کوچولو_23 _ اجاقش کور میشه، یعنی چی‌؟ مامان‌جون نگاه عجیب و غریبی حواله‌م کرد. _ یعنی زبونم لال دیگه نمیتونه بچه دار بشه! باز هم "هین" بلندی کشیدم. _ مگه کوروش هم میتونه حامله بشه؟ صدای خنده‌ش توی خونه پیچید و سرش رو تاسف بار تکون داد. _ نه مادر؛ یعنی نمیتونه دیگه تورو حامله کنه! لب هام رو جلو دادم و سرم رو کج کردم. _ با دودول کوچولو تر بلد نیست حامله کنه؟ با صدای متعجب و حرصی کوروش لبمو گزیدم و پشت مادر جون قایم شدم که عصبی سمتم اومد و...
169
3
#عروس‌کوچولو_23 _ اجاقش کور میشه، یعنی چی‌؟ مامان‌جون نگاه عجیب و غریبی حواله‌م کرد. _ یعنی زبونم لال دیگه نمیتونه بچه دار بشه! باز هم "هین" بلندی کشیدم. _ مگه کوروش هم میتونه حامله بشه؟ صدای خنده‌ش توی خونه پیچید و سرش رو تاسف بار تکون داد. _ نه مادر؛ یعنی نمیتونه دیگه تورو حامله کنه! لب هام رو جلو دادم و سرم رو کج کردم. _ با دودول کوچولو تر بلد نیست حامله کنه؟ با صدای متعجب و حرصی کوروش لبمو گزیدم و پشت مادر جون قایم شدم که عصبی سمتم اومد و...
210
2
گندم دختری ۱۷ ساله که عروس یه تاجر جذاب و ثروتمند میشه! پسری که خوشش از جنس زن نمیاد، اما شیرین زبونی های گندم کاری می‌کنه که پسره جذبش بشه و...🙊🔞💦 🔥🤤 شب زفاف دختره رو راهی بیمارستان می‌کنه🫢🥲
129
0

sticker.webm

351
1
- شهریه مدرسه زنتو ندادی داداش؟ امروز سر صف کشیدنش بیرون آبرو براش نموند... صدای شاد و شنگول مائده نگاه معید را به عقب چرخاند - از مدرسه بدو بدو اومدی اینو خبر بدی! مائده خندان نزدیک تر رفت - آره... آبروش رفت، مدیر بهش گفت گدا گشنه جلو همه بچه ها... اخم هایش در هم رفت. گدا گشنه؟ به ناز پرورده حاج رسولی گدا گشنگی می آمد! مائده همچنان با کیف تعریف می کرد - سر زنگ ورزش کفشش پاره بود خورد زمین یک ساله فقط همون کفش ها رو پوشیدها، زیر کفشش پاره ست هر روز آب پر میشه... واقعا گدا گشنه ست بچه ها میگفتن نون خشک لقمه های بچها رو دزدکی برمیداشت میخورد نمی دانست چرا به جای لذت بردن انگشتانش مشت شده بود. همین را می خواست تکه و پاره کردن دردانه ی حاج رسولی... اما... صدای دخترک در گوشش پیچید. - م...من خیلی گشنم میشه، میشه صبح ها با خودم لقمه ببرم مدرسه؟ دخترک انگار اصلا از خانواده ی حاجی نبود. زیادی مظلوم بود و همین معید را کفری می کرد که با غیظ به سمت خواهرش چرخید - الان کدوم گوریه؟ مائده شانه بالا انداخت - نمی دونم که کل زنگ و بیرون تو حیاط بود بچه ها گفتن کاپشن نداره مریض میشه ندیدمش... چشمانش از غیظ باریک شد دخترک را با همان لباس مدرسه از خانه ی پدرش آورده بود هیچ چیز برایش نخریده بود که داشته باشد اما... - یعنی چی؟ اون خراب شده صاحب نداره بخاطر پول یکی و تو سرما نگه دارن! عصبی بود. از دست خودش‌‌... از دست قلب زبان نفهمش که تا رسیدن جلوی مدرسه یک در میان کوبیده بود. دخترک احمق در این سرما بخاطر آن که فقط درس بخواند مانده بود در مدرسه؟ یاد حرفش افتاد - ه...هرکاری می خوای باهام بکن فقط تو رو خدا بذار برم مدرسه. میخوام وکیل بشم ب... به همه ثابت کنم بابام قاتل و متجاوز گر نیست... آن روز در دهانش کوبیده بود. آن قدر که انگشتان خودش درد گرفته بود. با جیغ ترمز ماشینش نگاهش به شلوغی جلوی مدرسه و آمبولانس رفت. - میگن یه دختره بدبخت یخ زده تو حیاط! - از بچه ها دزدی می کرده گرفتنش تنبیه شده... - کس و کار نداره بدبخت؟ لااقل یکی می اومد به دادش می رسید خب! به سختی از بین جمعیت رد شده بود که با دیدن جسم بی‌جان دخترک روی برانکارد فکش فشرده شد - آقا! آقا کجا؟ با غیظ دست پرستار را پس زد و غرید - شوهرشم. چیکار دارین می کنین؟ پرستار کنارش زد - شوهر؟ از صبح کجا بودین آقا به داد زنتون برسید؟ برید کنار لطفاً تا دیر نشده... با گیجی نگاهش را سمت دخترک کشید. دیر؟ - یعنی چی دیر نشده!آیه؟ دخترک به هوش بود یعنی از صدای او پلک هایش تکان خورده بود که با دیدنش آرام لب زد: - م...ن گشنم بود ب...بخدا من دزد نیستم اخراجم کردن... صدایش از بغض و غیظ گرفته بود که فشار آرامی به دست نحیف دخترک داد - به جهنم اخراج کنن میبرمت جای دیگه درس بخونی، میشنوی؟ چشمان دخترک بسته شده بود که هراسان به سمت پرستار چرخید - چش شد! پرستار بی مراعات سرنگ را در دست دخترک فرو کرد - مگه نگفتید همسرتونه؟ چطور نمی دونید حامله بوده؟ پارت واقعی رمانه😭👇🏻
Ko'proq ko'rsatish ...
232
2
تابوت ماه سرگرد هامون شریعتی که تجربه ی یک شکست رو تو زندگیش داره،از ایلار دختر عموش خواستگاری میکنه و ایلاری که مجبور میشه این خواستگاری رو قبول کنه ولی ....... ایدا باقری زندگی هم خونه ای و ازدواجی اجباری _از این به بعد موقع خواب رو درنیار. اگه نمیتونی، از این به بعد حق نداری تو اتاق بخوابی. همه ی سعیش را کرده تا با جدیت بگوید و خجالت مانعش نشود، نمی داند چقدر موفق شده اما، هامون که گیج و با چهره ای درهم نگاهش می کند، پوفی می کشد و زیرپوش دستش را به طرفش پرت می کند. هامون شوکه می خندد : _شبا نخواب. از این... از این های بدنت بدم میاد. نمی خوام ببینمشون! با کلافگی و خجالت کمرنگی می گوید و هامون، تازه دوهزاری اش جا میوفتد! ی این دختر، با همان نیم تنه ی از جا بلند می شود و روبروی ایلاری که با اخم و نگاهش می کند، می ایستد: _بدت میاد؟  از باشه؟ به های من میگی نقاشی مهندس؟! پوزخند ایلار لبخندش را عمق می بخشد. بود... خیلی زیاد! _فعلا که از خدام نیست! خیلی مشکل داری و نمیتونی یه تیکه پارچه رو تحمل کنی، بفرما برو پیش بخواب. _اون وقت مامانم نمیگه چیشده تنها ول کردی و اومدی ور دل من؟ ایلار کلافه و عصبی دستش را روی سینه اش می کوبد تا فاصله بگیرد اما، وقتی تنش بین تن او و کمد می شود، آشفته چشم می بندد و... هامون از هر فرصتی برای او استفاده می کند! _اگه پرسید بگم زنم حالش ازم به هم می خوره؟ یا حتی دلش خواد منو ببینه؟ بگم اینارو بهش؟ هامون! ایلار با غیظ صدایش می کند و هامون، سر خم کرده، همانطور که لب های تب دارش را روی های لرزان او با حالتی شبیه نوازش می کشد، با شیفتگی می گوید : _جون هامون! تو هرچی می خوای من اصلا ! زیرپوش که سهله، می خوای با کت و شلوار دامادیم بخوابم؟!
Ko'proq ko'rsatish ...
«تابوت ماه»Aydawriter
بقول افشین یداللهی یک روز می‌آیی که من دیگر دُچارت نیستم میای دلبر، میای. برای تبلیغات پیام بدین : @Baran6850 «وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ» 
203
0
تو سن ۱۴ سالگی عاشق پسر بزرگتر ناپدریم شده بودم! با استرس رژ گونه زدم و دوباره رژمو تمدید کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. از ترس هینی کشیدم و با دیدن اسم مامان جواب دادم: - الو مامان جان؟ رفتی خونه‌ی دوستت سحر؟ آب دهنمو قورت دادم و به اتاقم خیره شدم. من خونه مونده بودم و آرایش کرده و لباس سکسی پوشیده منتظر پسر ناپدریم بودم، اما به دروغ لب زدم: - آره سحر سلام می‌رسونه. شما رسیدین مشهد؟ - آره مادر، کاش با ما میومدی! دلم مثل سیر و سرکه هی قل قل می‌زنه نمدونم چرا! هیچی نگفتم و به آینه خیره شدم. تو دلم دوره کردم: دل منم شور می‌زنه همون موقع صدای چرخش کلید و باز شدن درب خونه‌رو شنیدم. تند گفتم: - چیزی نیست مامان، دو روز میری برمی‌گردی دیگه! من برم سحر صدام می‌کنه. منتظر حرفی نموندم تماس رو قطع کردم و برای بار آخر به خودم تو آینه نگاه کردم. با لبخند پر استرس خواستم از اتاق خارج بشم که صدای دختری رو شنیدم: - آی امیر...! آروم گاز بگیر...! دستم روی دستگیره خشک شد. دختر آورده بود خونه؟! در اتاقو با حرص باز کردم و با اخم لب زدم: - چیکار می‌کنید؟! با صدای من صدای جیغ دختره بلند شد! لباسشو سریع درست کرد. امیر تازه متوجه حضور من شد و پر اخم و بهت زده لب زد: - تو.. توی خونه چیکار می‌کنی؟! مگه نرفتی مشهد؟ دختره که بهت زده به سر و وضع من نگاه می‌کرد، از جاش بلند شد و به من اشاره کرد: - این کیه با این سر و وضع جلوت اومده؟ - من کیم؟! خودت کی؟ پاشدی اومدی خونه خالی؟! - امیر این کیه اومده جلوت این شکلی؟! امیر انگار خودشم هنگ بود از این وضعیت من. با حسادت تمام لب زدم: - نامزدشم! تو کی؟ همین جمله‌ی من کافی بود که دختره صداشو بندازه رو سرش و به امیر بد و بیراه بگه و امیر هم هر چی می‌گفت خواهرم داره دروغ میگه باور نمی‌کرد! - خواهر آدم این طوری میاد جلو؟ روز اول آشنایی هم که گفتی تک فرزندی! حالا خواهر دار شدی کثافت بی ناموس! با همین جمله در خونه کوبیده شد و دختره رفت. هر چند امیرم انگار مایل نبود دیگه بمونه. همین که رفت امیر سمتم برگشت و من تازه استرس گرفتم. با قدمای بلند سمتم میومد که ترسیده رفتم عقب، اما همین که بهم رسید کشیده‌ای تو صورتم خورد و صدای دادش تو گوشم پیچید: - منتظر کدوم پدر سگی بودی که این طوری لباس پوشیدی آرایش کردی؟ هااان؟ خونه‌رو خالی دیدی خواستی پسر بیاری خونه؟ چشمام گرد شد! اصلاً براش دختری که رفته بود انگار مهم نبود... حالا وضعیت من مهم بود و فکر می‌کرد مثل خودش خونه خالی شده می‌خواستم جنس مخالف بیارم؟! رگ گردنش بیرون زده بود و من زمزمه کرد: - م.. من من... کوبید تخت سینم که ترسیده عقب رفتم: - من چی..؟! من احمق فکر کردم دختر پاکی هستی! مثل دخترای الان نیستی! ولی توام یه خرابی مثل دخترای دورم! بغض کردم که ازم رو گرفت: - وایسا مامانت بیاد، آدمت می‌کنم! جمعت می‌کنم! گریم گرفت، لب زدم: - یه جوری حرف می‌زنی انگار چند دقیقه پیش خودت نبودی که دختر آورده بودی خونه! نگاهم نمی‌کرد تصورات غلطش باعث شده بود انگار دیوونه بشه، با دستش سرش و ماساژ می‌داد و لب زد: - من پسرم احمق! هیچی نگفتم که ادامه داد: - برو سر و وضعتو درست کن! زنگم بزن به هر کی قرار بود بیاد بگو نیاد وگرنه خواجه‌ش می‌کنم! با پایان حرفش خواست بره که دستشو گرفتم. ایستاد و من لب زدم: -آره راست میگی! من منتظر یه پسر بودم.. نگاهم نکرد، دستاش مشت شد و ادامه دادم: - اصلا واس همین به خودم رسیدم! همچین لباسی پوشیدم! صدای پوزخندش اومد که ادامه دادم: - ولی اون پسر خود تو بودی... تویی که با دختر اومدی و خود واقعیتو نشون دادی بهم! و این بار سرش سمتم برگشت... مات زده بود ولی من دستشو ول کردم و با گریه رفتم سمت اتاقم، اما در اتاقمو نبسته بودم که پاش بین در قرار گرفت و مانع بسته شدن در اتاقم شد! نگاهمو بالا آوردم و به چشماش دادم که انگار قرمز می‌زد و اون لب زد: - داری دروغ میگی؟ مگه نه؟ سری به چپ و راست تکون دادم که آب دهنش قورت داد: - پس باز کن در اتاقتو و کار نصفه و نیمتو تموم کن! تنم یخ بست، سری به چپ و راست تکون دادم: - پشیمون شدم دیگه نمی‌خوام! هیچی نگفت، تنها نیشخندی زد در و هول داد و حالا اون تو اتاق من بود و این بار خیره بهم لب زد: - ولی من می‌خوام!
Ko'proq ko'rsatish ...
411
1
#پارت91 -این کی بود باهاش اومدی؟ مات و حیران تک خنده‌ام را پس دادم: -نمنه؟ می‌گم اینجا رو از کجا پیدا کردی؟ فکش منقبض شد و در حرکتی ناگهانی به طرفم امد. عقب نرفتم که به سرش نزند من از او می‌ترسم. بچه مزلف پولدار چِت کرده بود روی من بدبخت و ول هم نمی‌کرد: -گفتم این کی بود؟ سرم را عقب بردم و با همان بهت لب زدم -چی می‌گی فکلی؟ میزونی؟ چی زدی؟ حس کردم لحظه‌ای تک‌تک عضلات صورتش از خشم لرزیدند. دیوانه بود یا نقش دیوانه‌ها را بازی می‌کرد؟ وقتی خیرگی من ادامه‌دار شد در چشمانش، ناگهان چهره‌اش از آن حالت سخت و ترسناک خارج شده و آهسته خندید: -بَده می‌خوام وانمود کنم روت غیرتی شدم؟ چی می‌گن؟ دخترا از این مود پسرا خوش‌شون می‌اومد که! خیلی ناگهانی تغییر مود نداد؟ چرا اینقدر ترسناک بود؟ -بزن به چاک تا آبروم‌و تو در و همسایه نبردی! به گچ دستم اشاره کرد، اما نگاهش میخ چشمانم بود: -دستت چی شده؟ -تو رو سننه؟ چرا اینقدر پیگیرمی؟ -پیگیرت باشم بده؟ ازت خوشم اومده... آقای مسلمی از کنارم گذشت و با کلید در ساختمان را باز کرد. متوجه نگاه چپ‌چپش بودم. حتی حسی به من می‌گفت در ذهنش هزاران سناریوی ناجور درموردم بافته است. -آقا من نخوام تو ازم خوشت بیاد باید کی‌و ببینم؟ نیم قدم نزدیک آمد اصلاً برایش مهم نبود کجاست -من‌و... لج نکن باهام...‌یه فرصت کوتاهه دیگه... -حرف حساب‌ یه بار تو کت آدمیزاد می‌ره... چرا تو نمی‌فهمی؟ سرش زاویه گرفت چشمانش درخشید -چون من آدم نیستم... حرف تو کتم نمی‌ره... بهت نمی‌اومد اینقدر ترسو باشی... از جسارتت خوشم اومده بود! نگاهی به هیکل گولاخش انداختم لباس‌های یک دست سیاه و گران قیمتش بدجور خوشتیپش کرده بود. شاید هزار دختر برایش غش و ضعف می‌رفتند: -از کی باید بترسم؟ از تو؟ خنده‌ی بدجنسی کرد جذاب بود -ازت نمی‌خوام دوست‌دخترم باشی که... پلک بستم. بدجور عصبی‌ام کرده بود این پسر -پس از من چی می‌خوای؟ از من لعنتی چی می‌خوای که دکمه‌ی ول‌کُنِت خراب شده رو من؟ نفسی از بین دندان‌هایش گرفت و خندید -از حرف زدنت خیلی خوشم میاد! نزدیک بود فحشش دهم که صدایش را پایین آورد -همونی که قبلاً درموردش حرف زدیم. ‌یه دوره جودو به من آموزش بده، اگر کوچک‌ترین حرکت اشتباهی ازم دیدی همون لحظه کارم‌و تموم کن. اوکیه؟ -آخه چشم نداری مگه؟ با این دست چلاغم می‌خوام به تو آموزش بدم؟ -بالأخره که دستت خوب می‌شه! نمی‌شه؟ -شاید تا دوهفته دیگه دست من تو گچ باشه؛ می‌خوای کل این دوهفته رو دخیل ببندی در خونه؟ -می‌خوام فقط مطمئن باشم قبول می‌کنی. خودتم می‌دونی اون کلاس بهونه‌ست! می‌خوام که من‌و بیشتر بشناسی! -خوب شناختمت. آدم سیریش و خُل وضعی هستی! چشمانش پر از خنده شد و سر روی صورتم خم کرد: -حالا تا خوب شدن دستت‌ یه بهونه‌ی دیگه پیدا می‌کنم ببینمت. فقط این گاردی که گرفتی رو بردار ، همه چی حله! فقط نگاهش کردم. این‌گونه دست از سرم برمی‌داشت؟ -به عنوان دوست که نمی‌تونم قبولت کنم. دوست‌پسر هم که عمرا... با چه عنوانی قراره ببینمت؟ -شناخت قبل از دوره‌ی آموزشی ورزشی! -هرهرهر...خندیدم! دیدم که دست در جیبش فرو برد و شیئی از آن بیرون کشید. با دیدن چاقوی کوچک ضامن‌داری که به طرفم گرفت، فوراً نیم گام عقب رفتم. -نترس... این‌و می‌خوام به خودت بدم. همه می‌دونن این چاقو مال منه. اگر دیدی کوچیک‌ترین اشتباهی ازم سر‌زده، با همین چاقو کارم‌و بساز. رواله؟ با چهره‌ای درهم نگاهش کردم: -مگه قاتلم؟ سرش را بالا برد و با کلافگی نفسش را پس داد: -پس چکار کنم؟ می‌خوام اعتماد کنی بهم... مطمئن باش کاری نمی‌کنم که ازش استفاده کنی! کمی خیره‌اش ماندم و او از ساعدم گرفت و چاقو را کف دستم گذاشت: -بگیر دیگه. آن‌بلاکم کن با هم حرف بزنیم! چاقو را به جیب مانتویم فرستادم -گفته باشم؛ اگر بخوای راه و بی‌راه زنگ بزنی یا پیام بفرستی بازم همون‌ آش و همون کاسه‌ست. این دفعه ازت شکایت می‌کنم! خندید و خنده‌اش پر از حس شوق بود -خیلی چغری! کوله‌ام را از زمین برداشته و در باز مانده‌ی ساختمان را هول دادم -خب دیگه شَرّت رو کم کن. به اندازه کافی تیتر خبرای زنای فضول محله شدم تا الان! خندید و عقب‌عقب رفت. چشمکش دخترکش بود... قرار بود از هفته‌ی آینده مربی شخصی این پسر تخس و شیطان شوم؟ ❌❌❌ اثری ممنوعه از
Ko'proq ko'rsatish ...
504
2
گندم دختری ۱۷ ساله که عروس یه تاجر جذاب و ثروتمند میشه! پسری که خوشش از جنس زن نمیاد، اما شیرین زبونی های گندم کاری می‌کنه که پسره جذبش بشه و...🙊🔞💦 🔥🤤 شب زفاف دختره رو راهی بیمارستان می‌کنه🫢🥲
144
0

sticker.webm

180
1
تو سن ۱۴ سالگی عاشق پسر بزرگتر ناپدریم شده بودم! با استرس رژ گونه زدم و دوباره رژمو تمدید کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. از ترس هینی کشیدم و با دیدن اسم مامان جواب دادم: - الو مامان جان؟ رفتی خونه‌ی دوستت سحر؟ آب دهنمو قورت دادم و به اتاقم خیره شدم. من خونه مونده بودم و آرایش کرده و لباس سکسی پوشیده منتظر پسر ناپدریم بودم، اما به دروغ لب زدم: - آره سحر سلام می‌رسونه. شما رسیدین مشهد؟ - آره مادر، کاش با ما میومدی! دلم مثل سیر و سرکه هی قل قل می‌زنه نمدونم چرا! هیچی نگفتم و به آینه خیره شدم. تو دلم دوره کردم: دل منم شور می‌زنه همون موقع صدای چرخش کلید و باز شدن درب خونه‌رو شنیدم. تند گفتم: - چیزی نیست مامان، دو روز میری برمی‌گردی دیگه! من برم سحر صدام می‌کنه. منتظر حرفی نموندم تماس رو قطع کردم و برای بار آخر به خودم تو آینه نگاه کردم. با لبخند پر استرس خواستم از اتاق خارج بشم که صدای دختری رو شنیدم: - آی امیر...! آروم گاز بگیر...! دستم روی دستگیره خشک شد. دختر آورده بود خونه؟! در اتاقو با حرص باز کردم و با اخم لب زدم: - چیکار می‌کنید؟! با صدای من صدای جیغ دختره بلند شد! لباسشو سریع درست کرد. امیر تازه متوجه حضور من شد و پر اخم و بهت زده لب زد: - تو.. توی خونه چیکار می‌کنی؟! مگه نرفتی مشهد؟ دختره که بهت زده به سر و وضع من نگاه می‌کرد، از جاش بلند شد و به من اشاره کرد: - این کیه با این سر و وضع جلوت اومده؟ - من کیم؟! خودت کی؟ پاشدی اومدی خونه خالی؟! - امیر این کیه اومده جلوت این شکلی؟! امیر انگار خودشم هنگ بود از این وضعیت من. با حسادت تمام لب زدم: - نامزدشم! تو کی؟ همین جمله‌ی من کافی بود که دختره صداشو بندازه رو سرش و به امیر بد و بیراه بگه و امیر هم هر چی می‌گفت خواهرم داره دروغ میگه باور نمی‌کرد! - خواهر آدم این طوری میاد جلو؟ روز اول آشنایی هم که گفتی تک فرزندی! حالا خواهر دار شدی کثافت بی ناموس! با همین جمله در خونه کوبیده شد و دختره رفت. هر چند امیرم انگار مایل نبود دیگه بمونه. همین که رفت امیر سمتم برگشت و من تازه استرس گرفتم. با قدمای بلند سمتم میومد که ترسیده رفتم عقب، اما همین که بهم رسید کشیده‌ای تو صورتم خورد و صدای دادش تو گوشم پیچید: - منتظر کدوم پدر سگی بودی که این طوری لباس پوشیدی آرایش کردی؟ هااان؟ خونه‌رو خالی دیدی خواستی پسر بیاری خونه؟ چشمام گرد شد! اصلاً براش دختری که رفته بود انگار مهم نبود... حالا وضعیت من مهم بود و فکر می‌کرد مثل خودش خونه خالی شده می‌خواستم جنس مخالف بیارم؟! رگ گردنش بیرون زده بود و من زمزمه کرد: - م.. من من... کوبید تخت سینم که ترسیده عقب رفتم: - من چی..؟! من احمق فکر کردم دختر پاکی هستی! مثل دخترای الان نیستی! ولی توام یه خرابی مثل دخترای دورم! بغض کردم که ازم رو گرفت: - وایسا مامانت بیاد، آدمت می‌کنم! جمعت می‌کنم! گریم گرفت، لب زدم: - یه جوری حرف می‌زنی انگار چند دقیقه پیش خودت نبودی که دختر آورده بودی خونه! نگاهم نمی‌کرد تصورات غلطش باعث شده بود انگار دیوونه بشه، با دستش سرش و ماساژ می‌داد و لب زد: - من پسرم احمق! هیچی نگفتم که ادامه داد: - برو سر و وضعتو درست کن! زنگم بزن به هر کی قرار بود بیاد بگو نیاد وگرنه خواجه‌ش می‌کنم! با پایان حرفش خواست بره که دستشو گرفتم. ایستاد و من لب زدم: -آره راست میگی! من منتظر یه پسر بودم.. نگاهم نکرد، دستاش مشت شد و ادامه دادم: - اصلا واس همین به خودم رسیدم! همچین لباسی پوشیدم! صدای پوزخندش اومد که ادامه دادم: - ولی اون پسر خود تو بودی... تویی که با دختر اومدی و خود واقعیتو نشون دادی بهم! و این بار سرش سمتم برگشت... مات زده بود ولی من دستشو ول کردم و با گریه رفتم سمت اتاقم، اما در اتاقمو نبسته بودم که پاش بین در قرار گرفت و مانع بسته شدن در اتاقم شد! نگاهمو بالا آوردم و به چشماش دادم که انگار قرمز می‌زد و اون لب زد: - داری دروغ میگی؟ مگه نه؟ سری به چپ و راست تکون دادم که آب دهنش قورت داد: - پس باز کن در اتاقتو و کار نصفه و نیمتو تموم کن! تنم یخ بست، سری به چپ و راست تکون دادم: - پشیمون شدم دیگه نمی‌خوام! هیچی نگفت، تنها نیشخندی زد در و هول داد و حالا اون تو اتاق من بود و این بار خیره بهم لب زد: - ولی من می‌خوام!
Ko'proq ko'rsatish ...
191
1
پسره جلوی دوستاش و خواهرش زنشو میبوسه _چند بار بگم، جلوی بقیه ، نزدیکم نیا، نکن منو بغلم نکن و او با به چشمان عصبی ایلار نگاه می‌کند و با قدمی که برمی‌دارد، ایلار را بین خودش و دیوار حبس می‌کند و با انگشت اشاره سر ایلار را بالا میگیرد و با مهربانی لب میزند _چرا جوجو...... میکشی ایلار حرصی سرش را عقب میکشد تا انگشتش جدا شود و در حالی که سعی می‌کند صدایش به بیرون از آشپزخانه نرود با حرص میغرد _نه خجالت نمیکشم، فقط دوست ندارم ....اینو هر روز هزار بار برات میگم ولی تو نمی‌فهمی از روزی که ازدواج کرده بودند چیزی جز سردی و ندیده بود، ولی با همه‌ی اینها باز هم عادت نمی‌کرد، لبخندی میزند و با گرفتن تکه‌ای از موهای پیچ خورده‌ی ایلار با همه‌ی عشقش زمزمه میکند _زنمی، عشقمی، نفسمی، جونمی همه چیزمی .... همه چیزم. اگه کنار بقیه هم بغلت نکنم و نبوسم که تو حتی اجازه نمیدی بهت دست بزنم ایلار اینبار با عصبانیتی غیر قابل تحمل داد می‌زند _برو زنت و ببوس ، دست از سرم بردار من نیستم، عشقت نیستم ولم کن و با همه‌ی تواتش او را به عقب هل می‌دهد و سعی می‌کند تا از حصار محکم دستانش جدا شود ولی او اینبار کوتاه نمی‌آید و عقب نمی‌کشد و برای اولین بار در برابر دخترک با جدیت و اخم می‌ایستد و با گرفتن بازوهایش اورا هم وادار به ایستادن می‌کند و با فریادی بلند می‌گوید _مثل اینکه تو حرف حالیت نیست، نمیفهمی چی میگم ولی این آخرین باره که تکرارش میکنم که بهتره حفظش کنی. تو زن منی، زنم ، زن من، میفهمی ایلار زنمی زنم.. زنم ودر برابر چشمان ترسیده و شوکه شده‌ی بقیه که باصدای آنها به آشپزخانه آمده‌اند خم می‌شود و لبهای ایلار را......... من سرگرد هامون شریعتی هستم ،کسی که اسمش هم باعث وحشت تبهکاران بزرگه ، ولی من متأهل دل بستم اونم به دختری که عشقش رو دیدم ولی پسش زدم ،و حالا اونه که حاضر نیست با من باشه و من رو طرد می‌کنه، اما من پس نمی‌کشم اون مال منه به هر قیمتی... قرار شد بعد از ماموریتم با هم ازدواج کنیم ،با دلتنگی رفتم و با عشق و شور برگشتم ،اما اون رو توی یک مهمانی گرفته بودند اون هم به جرم رابطه نامشروع با.....
Ko'proq ko'rsatish ...
«تابوت ماه»Aydawriter
بقول افشین یداللهی یک روز می‌آیی که من دیگر دُچارت نیستم میای دلبر، میای. برای تبلیغات پیام بدین : @Baran6850 «وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ» 
86
1
من زن مریض نمی خوام بی بی! تا امروز خرج دوا دکتر این دختره رو دادم دیگه نمیدم زوره مگه بابا! معید بود که صدایش را روی سرش گرفته و داد می زد که بی بی هراسان از بازویش گرفت - بسه... بسه یتیم مونده میشنوه... دختره می‌شنوه... معید پر حرص نیشخندی زد - همینو می خوام بی بی... میخوام بشنوه گمشه از زندگی من بیرون مگه من یتیم خونه باز کردم؟ خرجش بده... جا بده... حالام مریض شده... من خرج دوا درمون بدم باید؟ بلند داد می زد تا به گوش دخترک برسد و می دانست می رسد که با نیشخند به راهرو چشم دوخته بود عروس اجباری اش در اتاق انتهای راهرو... در اتاق او می خوابید. معید گفته بود کاری می کند با پای خودش برود... دخترک گوش نکرده بود... - زبونت بسوزه پسر... گوش نده مادر خدا کریمه‌..‌ خدای توام کریمه! معید با کج خند سرتکان داد - آره کریمه، روز به روز داره حال به هم زن تر میشه قیافه ش! باتوام دختر... می شنوی؟ آیه خجالت زده روسری را روی سر بی مویش جلو کشیده و سرتکان داد - ب...بله آقا معید... ش...شنیدم. ببخشید... ببخشد؟ کدامش را باید می بخشید؟ گند خوردن به زندگی اش یا حال بد نازی که فهمیده بود زن گرفته و رگ ش را زده بود! - برو تو اتاق آیه برو من با این شمر حرف بزنم. شیرم حرومت معید این بود‌ مردونگیت؟ معید عاصی شده برای اولین بار صدا برای بی بی اش بلند کرد - حرف چی بی بی؟ بابا هزار بار گفتم نمی خوامش نبندش ب ریش من... دیگه چجوری بگم من زن مریض نمی خوام؟ من چجوری قراره با این زندگی کنم وقتی نگاش میکنم بالا میارم؟ صدای سیلی بی بی نطق معید را بریده بود که با اخم های درهم چشم از دخترک گرفت دخترکی که از حرف های معید نه اما از سیلی بی بی هراسان شده بود که دست پیرزن را گرفت - نزنش بی بی حق داره... م...من اشتباه کردم ببخشید.. بی بی اما کوتاه نیامد. - نه مادر تقصیر تو چیه بچه من لیاقتتو نداشت. باشه معید نمی خوای نخواه... صیغه رو ببخش برو... من خودم دختره رو می فرستم می‌ره... معید از خدا خواسته با پوزخند صیغه نامه را در آورده و همراه با چند اسکناس سمت صورت دخترک پرت کرد و از خانه بیرون زد... - اینم مهریه ت هرچند بیشتر از اینا خرج دوا دکترت کردم... ‌.... یک هفته بعد... - بی بی؟ بی بی خانوم؟ نوکرتم کجایی؟ صدای شاد و شنگول معید در حیاط پیچیده بود که با دیدن کفش های جلوی در اخم هایش در هم رفت بعد هفت روز آمده بود از دل بی بی در بیاورد و خبر نداشت مهمان داشته باشد. با جا به جا کردن شیرینی در دستش چند تقه ای به در زده بود که بی بی شاد و شنگول در را باز کرد - عه مادر تویی؟ بیا خوب موقع ای اومدی دورت بگردم یه مرد تو خونه باشه خوبه. معید گیج تر از قبل شیرینی را روی اوپن گذاشته بود که بی بی پچ زد - تو چرا شیرینی گرفتی؟ خونواده دوماد گرفتن آوردن... بیا زشته غریبه نیستن که آشنان..‌ از خیلی وقت پیش پاشنه این در و از جا در آورده بودن... خانواده ی داماد؟ کدام داماد! این خانه مگر دختر دم بخت داشت؟ با یادآوری آیه قدم های معید سمت پذیرایی تند شد اما دیر بود... صدای تبریک و کِل بالا رفته بود - قربون عروس قشنگم بشم. خدا خوشبختتون کنه. مبارکه مبارکه... همه آشنا بودند و معید بی توجه فقط دخترک در قاب چادر سفید را می دید که کنار فرزین نشسته بود. کنار بهترین دوستش... یادش بود فرزین چند باری از دوست داشتن دخترکی مریض گفته بود و آن دختر... آیه بود... زن او!
Ko'proq ko'rsatish ...
89
1
#پارت91 -این کی بود باهاش اومدی؟ مات و حیران تک خنده‌ام را پس دادم: -نمنه؟ می‌گم اینجا رو از کجا پیدا کردی؟ فکش منقبض شد و در حرکتی ناگهانی به طرفم امد. عقب نرفتم که به سرش نزند من از او می‌ترسم. بچه مزلف پولدار چِت کرده بود روی من بدبخت و ول هم نمی‌کرد: -گفتم این کی بود؟ سرم را عقب بردم و با همان بهت لب زدم -چی می‌گی فکلی؟ میزونی؟ چی زدی؟ حس کردم لحظه‌ای تک‌تک عضلات صورتش از خشم لرزیدند. دیوانه بود یا نقش دیوانه‌ها را بازی می‌کرد؟ وقتی خیرگی من ادامه‌دار شد در چشمانش، ناگهان چهره‌اش از آن حالت سخت و ترسناک خارج شده و آهسته خندید: -بَده می‌خوام وانمود کنم روت غیرتی شدم؟ چی می‌گن؟ دخترا از این مود پسرا خوش‌شون می‌اومد که! خیلی ناگهانی تغییر مود نداد؟ چرا اینقدر ترسناک بود؟ -بزن به چاک تا آبروم‌و تو در و همسایه نبردی! به گچ دستم اشاره کرد، اما نگاهش میخ چشمانم بود: -دستت چی شده؟ -تو رو سننه؟ چرا اینقدر پیگیرمی؟ -پیگیرت باشم بده؟ ازت خوشم اومده... آقای مسلمی از کنارم گذشت و با کلید در ساختمان را باز کرد. متوجه نگاه چپ‌چپش بودم. حتی حسی به من می‌گفت در ذهنش هزاران سناریوی ناجور درموردم بافته است. -آقا من نخوام تو ازم خوشت بیاد باید کی‌و ببینم؟ نیم قدم نزدیک آمد اصلاً برایش مهم نبود کجاست -من‌و... لج نکن باهام...‌یه فرصت کوتاهه دیگه... -حرف حساب‌ یه بار تو کت آدمیزاد می‌ره... چرا تو نمی‌فهمی؟ سرش زاویه گرفت چشمانش درخشید -چون من آدم نیستم... حرف تو کتم نمی‌ره... بهت نمی‌اومد اینقدر ترسو باشی... از جسارتت خوشم اومده بود! نگاهی به هیکل گولاخش انداختم لباس‌های یک دست سیاه و گران قیمتش بدجور خوشتیپش کرده بود. شاید هزار دختر برایش غش و ضعف می‌رفتند: -از کی باید بترسم؟ از تو؟ خنده‌ی بدجنسی کرد جذاب بود -ازت نمی‌خوام دوست‌دخترم باشی که... پلک بستم. بدجور عصبی‌ام کرده بود این پسر -پس از من چی می‌خوای؟ از من لعنتی چی می‌خوای که دکمه‌ی ول‌کُنِت خراب شده رو من؟ نفسی از بین دندان‌هایش گرفت و خندید -از حرف زدنت خیلی خوشم میاد! نزدیک بود فحشش دهم که صدایش را پایین آورد -همونی که قبلاً درموردش حرف زدیم. ‌یه دوره جودو به من آموزش بده، اگر کوچک‌ترین حرکت اشتباهی ازم دیدی همون لحظه کارم‌و تموم کن. اوکیه؟ -آخه چشم نداری مگه؟ با این دست چلاغم می‌خوام به تو آموزش بدم؟ -بالأخره که دستت خوب می‌شه! نمی‌شه؟ -شاید تا دوهفته دیگه دست من تو گچ باشه؛ می‌خوای کل این دوهفته رو دخیل ببندی در خونه؟ -می‌خوام فقط مطمئن باشم قبول می‌کنی. خودتم می‌دونی اون کلاس بهونه‌ست! می‌خوام که من‌و بیشتر بشناسی! -خوب شناختمت. آدم سیریش و خُل وضعی هستی! چشمانش پر از خنده شد و سر روی صورتم خم کرد: -حالا تا خوب شدن دستت‌ یه بهونه‌ی دیگه پیدا می‌کنم ببینمت. فقط این گاردی که گرفتی رو بردار ، همه چی حله! فقط نگاهش کردم. این‌گونه دست از سرم برمی‌داشت؟ -به عنوان دوست که نمی‌تونم قبولت کنم. دوست‌پسر هم که عمرا... با چه عنوانی قراره ببینمت؟ -شناخت قبل از دوره‌ی آموزشی ورزشی! -هرهرهر...خندیدم! دیدم که دست در جیبش فرو برد و شیئی از آن بیرون کشید. با دیدن چاقوی کوچک ضامن‌داری که به طرفم گرفت، فوراً نیم گام عقب رفتم. -نترس... این‌و می‌خوام به خودت بدم. همه می‌دونن این چاقو مال منه. اگر دیدی کوچیک‌ترین اشتباهی ازم سر‌زده، با همین چاقو کارم‌و بساز. رواله؟ با چهره‌ای درهم نگاهش کردم: -مگه قاتلم؟ سرش را بالا برد و با کلافگی نفسش را پس داد: -پس چکار کنم؟ می‌خوام اعتماد کنی بهم... مطمئن باش کاری نمی‌کنم که ازش استفاده کنی! کمی خیره‌اش ماندم و او از ساعدم گرفت و چاقو را کف دستم گذاشت: -بگیر دیگه. آن‌بلاکم کن با هم حرف بزنیم! چاقو را به جیب مانتویم فرستادم -گفته باشم؛ اگر بخوای راه و بی‌راه زنگ بزنی یا پیام بفرستی بازم همون‌ آش و همون کاسه‌ست. این دفعه ازت شکایت می‌کنم! خندید و خنده‌اش پر از حس شوق بود -خیلی چغری! کوله‌ام را از زمین برداشته و در باز مانده‌ی ساختمان را هول دادم -خب دیگه شَرّت رو کم کن. به اندازه کافی تیتر خبرای زنای فضول محله شدم تا الان! خندید و عقب‌عقب رفت. چشمکش دخترکش بود... قرار بود از هفته‌ی آینده مربی شخصی این پسر تخس و شیطان شوم؟ ❌❌❌ اثری ممنوعه از
Ko'proq ko'rsatish ...
212
1
گندم دختری ۱۷ ساله که عروس یه تاجر جذاب و ثروتمند میشه! پسری که خوشش از جنس زن نمیاد، اما شیرین زبونی های گندم کاری می‌کنه که پسره جذبش بشه و...🙊🔞💦 🔥🤤 شب زفاف دختره رو راهی بیمارستان می‌کنه🫢🥲
203
0
گندم دختری ۱۷ ساله که عروس یه تاجر جذاب و ثروتمند میشه! پسری که خوشش از جنس زن نمیاد، اما شیرین زبونی های گندم کاری می‌کنه که پسره جذبش بشه و...🙊🔞💦 🔥🤤 شب زفاف دختره رو راهی بیمارستان می‌کنه🫢🥲
224
1
گندم دختری ۱۷ ساله که عروس یه تاجر جذاب و ثروتمند میشه! پسری که خوشش از جنس زن نمیاد، اما شیرین زبونی های گندم کاری می‌کنه که پسره جذبش بشه و...🙊🔞💦 🔥🤤 شب زفاف دختره رو راهی بیمارستان می‌کنه🫢🥲
541
0
گندم دختری ۱۷ ساله که عروس یه تاجر جذاب و ثروتمند میشه! پسری که خوشش از جنس زن نمیاد، اما شیرین زبونی های گندم کاری می‌کنه که پسره جذبش بشه و...🙊🔞💦 🔥🤤 شب زفاف دختره رو راهی بیمارستان می‌کنه🫢🥲
67
1

sticker.webm

843
1

sticker.webp

1
0
تو سن ۱۴ سالگی عاشق پسر بزرگتر ناپدریم شده بودم! با استرس رژ گونه زدم و دوباره رژمو تمدید کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. از ترس هینی کشیدم و با دیدن اسم مامان جواب دادم: - الو مامان جان؟ رفتی خونه‌ی دوستت سحر؟ آب دهنمو قورت دادم و به اتاقم خیره شدم. من خونه مونده بودم و آرایش کرده و لباس سکسی پوشیده منتظر پسر ناپدریم بودم، اما به دروغ لب زدم: - آره سحر سلام می‌رسونه. شما رسیدین مشهد؟ - آره مادر، کاش با ما میومدی! دلم مثل سیر و سرکه هی قل قل می‌زنه نمدونم چرا! هیچی نگفتم و به آینه خیره شدم. تو دلم دوره کردم: دل منم شور می‌زنه همون موقع صدای چرخش کلید و باز شدن درب خونه‌رو شنیدم. تند گفتم: - چیزی نیست مامان، دو روز میری برمی‌گردی دیگه! من برم سحر صدام می‌کنه. منتظر حرفی نموندم تماس رو قطع کردم و برای بار آخر به خودم تو آینه نگاه کردم. با لبخند پر استرس خواستم از اتاق خارج بشم که صدای دختری رو شنیدم: - آی امیر...! آروم گاز بگیر...! دستم روی دستگیره خشک شد. دختر آورده بود خونه؟! در اتاقو با حرص باز کردم و با اخم لب زدم: - چیکار می‌کنید؟! با صدای من صدای جیغ دختره بلند شد! لباسشو سریع درست کرد. امیر تازه متوجه حضور من شد و پر اخم و بهت زده لب زد: - تو.. توی خونه چیکار می‌کنی؟! مگه نرفتی مشهد؟ دختره که بهت زده به سر و وضع من نگاه می‌کرد، از جاش بلند شد و به من اشاره کرد: - این کیه با این سر و وضع جلوت اومده؟ - من کیم؟! خودت کی؟ پاشدی اومدی خونه خالی؟! - امیر این کیه اومده جلوت این شکلی؟! امیر انگار خودشم هنگ بود از این وضعیت من. با حسادت تمام لب زدم: - نامزدشم! تو کی؟ همین جمله‌ی من کافی بود که دختره صداشو بندازه رو سرش و به امیر بد و بیراه بگه و امیر هم هر چی می‌گفت خواهرم داره دروغ میگه باور نمی‌کرد! - خواهر آدم این طوری میاد جلو؟ روز اول آشنایی هم که گفتی تک فرزندی! حالا خواهر دار شدی کثافت بی ناموس! با همین جمله در خونه کوبیده شد و دختره رفت. هر چند امیرم انگار مایل نبود دیگه بمونه. همین که رفت امیر سمتم برگشت و من تازه استرس گرفتم. با قدمای بلند سمتم میومد که ترسیده رفتم عقب، اما همین که بهم رسید کشیده‌ای تو صورتم خورد و صدای دادش تو گوشم پیچید: - منتظر کدوم پدر سگی بودی که این طوری لباس پوشیدی آرایش کردی؟ هااان؟ خونه‌رو خالی دیدی خواستی پسر بیاری خونه؟ چشمام گرد شد! اصلاً براش دختری که رفته بود انگار مهم نبود... حالا وضعیت من مهم بود و فکر می‌کرد مثل خودش خونه خالی شده می‌خواستم جنس مخالف بیارم؟! رگ گردنش بیرون زده بود و من زمزمه کرد: - م.. من من... کوبید تخت سینم که ترسیده عقب رفتم: - من چی..؟! من احمق فکر کردم دختر پاکی هستی! مثل دخترای الان نیستی! ولی توام یه خرابی مثل دخترای دورم! بغض کردم که ازم رو گرفت: - وایسا مامانت بیاد، آدمت می‌کنم! جمعت می‌کنم! گریم گرفت، لب زدم: - یه جوری حرف می‌زنی انگار چند دقیقه پیش خودت نبودی که دختر آورده بودی خونه! نگاهم نمی‌کرد تصورات غلطش باعث شده بود انگار دیوونه بشه، با دستش سرش و ماساژ می‌داد و لب زد: - من پسرم احمق! هیچی نگفتم که ادامه داد: - برو سر و وضعتو درست کن! زنگم بزن به هر کی قرار بود بیاد بگو نیاد وگرنه خواجه‌ش می‌کنم! با پایان حرفش خواست بره که دستشو گرفتم. ایستاد و من لب زدم: -آره راست میگی! من منتظر یه پسر بودم.. نگاهم نکرد، دستاش مشت شد و ادامه دادم: - اصلا واس همین به خودم رسیدم! همچین لباسی پوشیدم! صدای پوزخندش اومد که ادامه دادم: - ولی اون پسر خود تو بودی... تویی که با دختر اومدی و خود واقعیتو نشون دادی بهم! و این بار سرش سمتم برگشت... مات زده بود ولی من دستشو ول کردم و با گریه رفتم سمت اتاقم، اما در اتاقمو نبسته بودم که پاش بین در قرار گرفت و مانع بسته شدن در اتاقم شد! نگاهمو بالا آوردم و به چشماش دادم که انگار قرمز می‌زد و اون لب زد: - داری دروغ میگی؟ مگه نه؟ سری به چپ و راست تکون دادم که آب دهنش قورت داد: - پس باز کن در اتاقتو و کار نصفه و نیمتو تموم کن! تنم یخ بست، سری به چپ و راست تکون دادم: - پشیمون شدم دیگه نمی‌خوام! هیچی نگفت، تنها نیشخندی زد در و هول داد و حالا اون تو اتاق من بود و این بار خیره بهم لب زد: - ولی من می‌خوام!
Ko'proq ko'rsatish ...
501
0
#پارت91 -این کی بود باهاش اومدی؟ مات و حیران تک خنده‌ام را پس دادم: -نمنه؟ می‌گم اینجا رو از کجا پیدا کردی؟ فکش منقبض شد و در حرکتی ناگهانی به طرفم امد. عقب نرفتم که به سرش نزند من از او می‌ترسم. بچه مزلف پولدار چِت کرده بود روی من بدبخت و ول هم نمی‌کرد: -گفتم این کی بود؟ سرم را عقب بردم و با همان بهت لب زدم -چی می‌گی فکلی؟ میزونی؟ چی زدی؟ حس کردم لحظه‌ای تک‌تک عضلات صورتش از خشم لرزیدند. دیوانه بود یا نقش دیوانه‌ها را بازی می‌کرد؟ وقتی خیرگی من ادامه‌دار شد در چشمانش، ناگهان چهره‌اش از آن حالت سخت و ترسناک خارج شده و آهسته خندید: -بَده می‌خوام وانمود کنم روت غیرتی شدم؟ چی می‌گن؟ دخترا از این مود پسرا خوش‌شون می‌اومد که! خیلی ناگهانی تغییر مود نداد؟ چرا اینقدر ترسناک بود؟ -بزن به چاک تا آبروم‌و تو در و همسایه نبردی! به گچ دستم اشاره کرد، اما نگاهش میخ چشمانم بود: -دستت چی شده؟ -تو رو سننه؟ چرا اینقدر پیگیرمی؟ -پیگیرت باشم بده؟ ازت خوشم اومده... آقای مسلمی از کنارم گذشت و با کلید در ساختمان را باز کرد. متوجه نگاه چپ‌چپش بودم. حتی حسی به من می‌گفت در ذهنش هزاران سناریوی ناجور درموردم بافته است. -آقا من نخوام تو ازم خوشت بیاد باید کی‌و ببینم؟ نیم قدم نزدیک آمد اصلاً برایش مهم نبود کجاست -من‌و... لج نکن باهام...‌یه فرصت کوتاهه دیگه... -حرف حساب‌ یه بار تو کت آدمیزاد می‌ره... چرا تو نمی‌فهمی؟ سرش زاویه گرفت چشمانش درخشید -چون من آدم نیستم... حرف تو کتم نمی‌ره... بهت نمی‌اومد اینقدر ترسو باشی... از جسارتت خوشم اومده بود! نگاهی به هیکل گولاخش انداختم لباس‌های یک دست سیاه و گران قیمتش بدجور خوشتیپش کرده بود. شاید هزار دختر برایش غش و ضعف می‌رفتند: -از کی باید بترسم؟ از تو؟ خنده‌ی بدجنسی کرد جذاب بود -ازت نمی‌خوام دوست‌دخترم باشی که... پلک بستم. بدجور عصبی‌ام کرده بود این پسر -پس از من چی می‌خوای؟ از من لعنتی چی می‌خوای که دکمه‌ی ول‌کُنِت خراب شده رو من؟ نفسی از بین دندان‌هایش گرفت و خندید -از حرف زدنت خیلی خوشم میاد! نزدیک بود فحشش دهم که صدایش را پایین آورد -همونی که قبلاً درموردش حرف زدیم. ‌یه دوره جودو به من آموزش بده، اگر کوچک‌ترین حرکت اشتباهی ازم دیدی همون لحظه کارم‌و تموم کن. اوکیه؟ -آخه چشم نداری مگه؟ با این دست چلاغم می‌خوام به تو آموزش بدم؟ -بالأخره که دستت خوب می‌شه! نمی‌شه؟ -شاید تا دوهفته دیگه دست من تو گچ باشه؛ می‌خوای کل این دوهفته رو دخیل ببندی در خونه؟ -می‌خوام فقط مطمئن باشم قبول می‌کنی. خودتم می‌دونی اون کلاس بهونه‌ست! می‌خوام که من‌و بیشتر بشناسی! -خوب شناختمت. آدم سیریش و خُل وضعی هستی! چشمانش پر از خنده شد و سر روی صورتم خم کرد: -حالا تا خوب شدن دستت‌ یه بهونه‌ی دیگه پیدا می‌کنم ببینمت. فقط این گاردی که گرفتی رو بردار ، همه چی حله! فقط نگاهش کردم. این‌گونه دست از سرم برمی‌داشت؟ -به عنوان دوست که نمی‌تونم قبولت کنم. دوست‌پسر هم که عمرا... با چه عنوانی قراره ببینمت؟ -شناخت قبل از دوره‌ی آموزشی ورزشی! -هرهرهر...خندیدم! دیدم که دست در جیبش فرو برد و شیئی از آن بیرون کشید. با دیدن چاقوی کوچک ضامن‌داری که به طرفم گرفت، فوراً نیم گام عقب رفتم. -نترس... این‌و می‌خوام به خودت بدم. همه می‌دونن این چاقو مال منه. اگر دیدی کوچیک‌ترین اشتباهی ازم سر‌زده، با همین چاقو کارم‌و بساز. رواله؟ با چهره‌ای درهم نگاهش کردم: -مگه قاتلم؟ سرش را بالا برد و با کلافگی نفسش را پس داد: -پس چکار کنم؟ می‌خوام اعتماد کنی بهم... مطمئن باش کاری نمی‌کنم که ازش استفاده کنی! کمی خیره‌اش ماندم و او از ساعدم گرفت و چاقو را کف دستم گذاشت: -بگیر دیگه. آن‌بلاکم کن با هم حرف بزنیم! چاقو را به جیب مانتویم فرستادم -گفته باشم؛ اگر بخوای راه و بی‌راه زنگ بزنی یا پیام بفرستی بازم همون‌ آش و همون کاسه‌ست. این دفعه ازت شکایت می‌کنم! خندید و خنده‌اش پر از حس شوق بود -خیلی چغری! کوله‌ام را از زمین برداشته و در باز مانده‌ی ساختمان را هول دادم -خب دیگه شَرّت رو کم کن. به اندازه کافی تیتر خبرای زنای فضول محله شدم تا الان! خندید و عقب‌عقب رفت. چشمکش دخترکش بود... قرار بود از هفته‌ی آینده مربی شخصی این پسر تخس و شیطان شوم؟ ❌❌❌ اثری ممنوعه از
Ko'proq ko'rsatish ...
662
2
⁠ قرص جلوگیری بخور خانومم یادت نره! معید نقش بازی می کند و دخترک سادلوحانه خجالت میکشد‌ - اگه با هم بخوابیم‌ دردم میگیره عشقم؟ دندان هایش چفت می شود و چشم می بندد. حالش از حجله اش بهم می خورد حجله اش با دخترک روستایی آن هم فقط برای گرفتن ارثیه اش از حاج رسولی... - نه برگرد لباستو در بیارم. دخترک ریز می خندد. دلبر پدر درآری برای خودش است حتماً بعد او هم دل می برد - آخ...آخ چیکار می کنی معید... حواسش جمع می شود. ساعتش به خرمایی های دخترک چسبیده و مویش را می کشد. - جیغ جیغ نکن‌ برو رو تخت تموم شه برم پی کارم... دخترک ترسیده از داد بلندش لب های کوچکش می لرزد. - چ...چرا داد می زنی... من ع... عروستم معید... قصد کرده تمام دق و دلی اش را بر سر این دیوار کوتاه تر از همه خالی کند اما قلب لعنتی اش نمی گذارد - داد نمی زنم عزیزم دل لامصبم برات رفته بکن این آت و آشغالا رو... دخترک لعنتی شروع به دلبری می کند و او می داند هیچ وقت قرار نیست این شب یادش برود شبی که... - آخ معید... جانم کشداری می گوید و با نامردی تمام از تن بلورین دخترک کام‌ می گیرد. - جانم... جان عزیزدل معید... تموم شد بلند نشو... جیغ پر درد آیه هلهلهه ی زن های پشت در را بلند می کند. عزیز خانوم از پشت در می گوید - دستمال و بیار مادر، واسه عروس قشنگت کاچی درست کردم بخوره خوش میشه... معید برای آخرین بار دخترک را در آغوشش می گیرد و بوسه ای روی لب های کوچکش می گذارد - دوست دارم معید... اگه تو نباشی من می میرم... اخم هایش در هم می رود کاش دخترک وجدانش را بیدار نکند. باید برود... زنگ پیام گوشی اش اخم هایش را باز می کند. نازی پیام داده « زودتر بیا عشقم من تو فرودگاه منتظرتم» 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 پنج سال بعد... - اومدی مادر؟ اومدی دورت بگردم... قدم های سنگین معید با دیدن دخترکی آشنا وسط حیاط خشک می شود. دخترکی بعد حجله رهایش کرده و رفته مقابلش بود اما کنار برادر کوچکش... - معید؟ داداش خوش اومدی... با اخم سر تکان می دهد هنوز چشمانش بند دخترک است که عزیزخانوم صدایش می زند - مهرداد مادر دست زنت و بگیر ببر تو خونه هوا سرده... خدا خدا می کرد منظورش از زن همان دختری نباشد که پنج سال تشنه ی عطر تنش بوده اما با پیچیدن دست میعاد دور کمر آیه...
Ko'proq ko'rsatish ...
حِیــــران
یا مَن لا یُرجَی اِلا هُو ای آنکه جز به او امیدی نیست✨ پارت گذاری منظم🍂 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz
337
0
تابوت ماه سرگرد هامون شریعتی که تجربه ی یک شکست رو تو زندگیش داره،از ایلار دختر عموش خواستگاری میکنه و ایلاری که مجبور میشه این خواستگاری رو قبول کنه ولی ....... ایدا باقری زندگی هم خونه ای و ازدواجی اجباری _از این به بعد موقع خواب رو درنیار. اگه نمیتونی، از این به بعد حق نداری تو اتاق بخوابی. همه ی سعیش را کرده تا با جدیت بگوید و خجالت مانعش نشود، نمی داند چقدر موفق شده اما، هامون که گیج و با چهره ای درهم نگاهش می کند، پوفی می کشد و زیرپوش دستش را به طرفش پرت می کند. هامون شوکه می خندد : _شبا نخواب. از این... از این های بدنت بدم میاد. نمی خوام ببینمشون! با کلافگی و خجالت کمرنگی می گوید و هامون، تازه دوهزاری اش جا میوفتد! ی این دختر، با همان نیم تنه ی از جا بلند می شود و روبروی ایلاری که با اخم و نگاهش می کند، می ایستد: _بدت میاد؟  از باشه؟ به های من میگی نقاشی مهندس؟! پوزخند ایلار لبخندش را عمق می بخشد. بود... خیلی زیاد! _فعلا که از خدام نیست! خیلی مشکل داری و نمیتونی یه تیکه پارچه رو تحمل کنی، بفرما برو پیش بخواب. _اون وقت مامانم نمیگه چیشده تنها ول کردی و اومدی ور دل من؟ ایلار کلافه و عصبی دستش را روی سینه اش می کوبد تا فاصله بگیرد اما، وقتی تنش بین تن او و کمد می شود، آشفته چشم می بندد و... هامون از هر فرصتی برای او استفاده می کند! _اگه پرسید بگم زنم حالش ازم به هم می خوره؟ یا حتی دلش خواد منو ببینه؟ بگم اینارو بهش؟ هامون! ایلار با غیظ صدایش می کند و هامون، سر خم کرده، همانطور که لب های تب دارش را روی های لرزان او با حالتی شبیه نوازش می کشد، با شیفتگی می گوید : _جون هامون! تو هرچی می خوای من اصلا ! زیرپوش که سهله، می خوای با کت و شلوار دامادیم بخوابم؟!
Ko'proq ko'rsatish ...
«تابوت ماه»Aydawriter
بقول افشین یداللهی یک روز می‌آیی که من دیگر دُچارت نیستم میای دلبر، میای. برای تبلیغات پیام بدین : @Baran6850 «وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ» 
309
0
📍خلاصه: نیاز دختری با لکنت زبون که خودش رو فدای خطای برادرش میکنه و خونبس شاهد خان، بزرگ شهر مردی که به بی رحمی و سنگدلی معروفه، میشه و توی شب زفافش مورد تحقیر و تج.اوز قرار میگیره ... 🔞⚠️
624
0
📍خلاصه: نیاز دختری با لکنت زبون که خودش رو فدای خطای برادرش میکنه و خونبس شاهد خان، بزرگ شهر مردی که به بی رحمی و سنگدلی معروفه، میشه و توی شب زفافش مورد تحقیر و تج.اوز قرار میگیره ... 🔞⚠️
446
3

sticker.webp

1 559
1
سینه هام داشت از درد میترکید و پوست شکمم پر از ترک های ریز و درشت شده بود. صدای جیغ هامم ستون های خونه رو میلرزوند. -زور بزن خانومم... زور بزن چیزی نمونده. بلند جیغ کشیدم. چرا این جماعت نمیفهمیدن هیولایی که قرار بود با گوشت انسان تغذیه کنه رو نمیخوام به دنیا بیارم؟! -آفرین نورام... آفرین عزیزدل من داره دنیا میاد چیزی نمونده. هق بلندم و فریاد بلندم با صدای گریه ضمختی که هیچ جوره نمیتونست مال یه نوزاد انسان باشه همزمان شد و پلک هام روی هم افتاد. پس اتفاق افتاد... من نورا یه هیولارو وارد این دنیا کردم! -نوچ سینه هاش خیلی کوچیکه چطور قراره به این بچه شیر بده آخه؟! -خودشم خیلی ضعیفه میگن کنار جاده پیداش کردن! آخ بلندم باعث شد پرستاری که بالا سرم بود زود بگه: -بیدار شدی عزیزم؟ خداروشکر بچه ات بدجوری گرسنشه مامان خانوم دیگه تحمل نداره. با جمله ی زن هوشیار شدم و یکدفعه سیخ سرجام نشستم که درد بدی تو کمر و شکمم پیچید. بی توجه جیغ زدم: -نه... نه خواهش میکنم اون بچه رو پیش من نیارید... التماستون میکنم! یکی از پرستارها سریع رفت دکترو بیاره و اون یکی دستامو گرفت. -آروم باش عزیزم هیچ مشکلی نیست... هم حال تو هم کوچولوت خیلی خوبه. هق زدم: -درکم نمیکنید... هیچکس درکم نمیکنه! از حرفی که میزدم کاملا مطمئن بودم. کی میتونست باور کنه یه شب تو جنگل گم بشم و پلنگ سیاه و بزرگی بهم حمله کنه! پلنگی که اول فکرمیکردم قصد خوردنمو داره اما وحشیانه بهم تجاوز کرد و باعث شد ماه ها تو بیمارستان بستری بشم! و من احمق دیر فهمیدم و مجبورشدم بچه اون لعنتی رو به دنیا بیارم! آخه کی میتونست همچین چیزایی رو باور کنه؟! -چه خبره اینجا؟! با صدای مردونه ای تند سرچرخوندم. -آقای دکتر مریض به هوش اومده اما نمیخواد بچه شو ببینه و بهش شیر بده! -شما بیرون باشید من حلش میکنم. پرستارها سریع رفتن و ناخودآگاه از صدای زیادی بم و مردونه مرد دست و پامو جمع کردم. -پس مامان کوچولو، کوچولوشو نمیخواد آره؟ یک لحظه نگاهم به چشمای مرد افتاد و لعنتی چشماش دقیقا هم رنگ چشم های اون حیوون بود! ناخودآگاه به سکسکه افتادم که سریع با مهربونی یک لیوان آب از کنار تخت بهم داد. -هیش آروم باش دختر خوب آروم. مهربونی زیادش باعث شد سریع از مقایسه ام شرمنده بشم. -خ..خوبم ممنون. آروم با پشت دست گونه مو نوازش کرد که پر از آرامش شدم. -میدونم خوبی فقط فکر نمیکردم اینجا هم از بترسی! گیج شده نگاهش کردم. -منظورتون از اینجا؟ -یعنی فکر میکردم فقط تو جنگل باعث ترست میشم!
Ko'proq ko'rsatish ...
1 571
5
_ مامان جدیدتون رو دیدین بچه ها؟ از امشب پیش اون می‌خوابید! دوقلوها با لب های آویزان به پدرشان نگاه کردند دلسا بغض کرده نگاهی به پروا که مشغول شستن رخت چرک ها بود انداخت _ ولی من میخوام پیش مامانیِ خودم بخوابم بابا دنیل هم با قدم های کوچکش به طرف پدرش رفت _ آبجی راست میگه، منم نمیخوام پیش اون خانم بخوابم شایان ابرو درهم کشید _ اون دیگه مامان شما نیست پسرم! فقط تو این خونه برامون کار میکنه دنیل قلدرانه به پدرش نگاه کرد _ من نمیخوام مامانم کار کنه دستاش درد میگیره! به اون خانم بگو کار کنه شایان دست دخترکش را گرفت _ مامان فرانکتون براتون اسباب بازی جدید گرفته امروز هم قراره باهم بریم شهربازی دلسا عروسکش را به گوشه ای پرت کرد و به زیر گریه زد _ چرا دیگه مامانیمون نیست؟ من اون خانم رو دوست ندارم از عروسک هاش هم خوشم نمیاد میخوام مامانی خودم برام عروسک بگیره ، با مامانی بریم شهربازی پروا پر بغض از جدال دوقلوهایش با پدرشان پلک فشرد و جلو آمد _ توروخدا بچه هام رو ازم دور نکن شایان، تا آخر عمر توی عمارتت نوکری میکنم اما بذار خودم بچه هام رو بزرگ کنم شایان نیشخند زد _ بچه هات؟ یادت رفته قرار بود دنیا که اومدن گورت رو گم کنی؟ این چندسال هم چون بهت عادت کرده بودن اینجا موندگار شدی دنیل لگد به زیر ماشین اسباب بازی که اهدایی فرانک بود کوبید _ ما مامان خودمون رو دوست داریم اون زن مامان ما نیست اسباب بازی هاش هم مثل خودش خیلی زشته! شایان کفری از بهانه گیری دوقلوها دست دنیل که به طرف پروا رفته و سعی داشت مجبورش کند رخت چرک ها را نشوید گرفت و به سمت خود کشید _ برو تو اتاقت پسر تو کارایی که بهت مربوط نیست دخالت کن دنیل مشت های کوچکش را به پای پدرش کوبید _ مامانم خدمتکار نیست نمیخوام کار کنه، دست و کمرش درد میگیره شبا خوابش نمیبره گریه میکنه دنیل کاملا به پدرش رفته بود! او هم روری همین اندازه و حتی بیشتر روی دخترک حساس بود، اویی که اجازه نمیداد آفتاب به صورت پروا اشعه بزند حالا خود مجبورش کرده بود تا ساعت ها در گرما رخت چرک های تمام افراد عمارت را بشوید! دلسا اما دل و جرات برادرش را نداشت از اخم پدرش بیشتر حساب می‌برد تنها با لبهایی برچیده گفت _ یعنی دیگه مامانِ ما رو دوست نداری بابایی؟ تو که میگفتی از همه ی دنیا بیشتر دوستش داری حالا چرا میخوای مامان جدید برامون بیاری؟ شایان دنیل را ‌کنار زد و رو به دوقلوها توپید _ برید توی اتاقتون وگرنه امشب از بازی خبری نیست به سمت پروا برگشت شانه اش را گرفت و به دیوار چسباندش _ چی تو گوش بچه هام خوندی که اینقدر بهونه گیر شدن؟ پروا هق زد _ تا کی میخوای تاوان کثافت کاری های بابام رو از من بگیری؟ من که گفتم از چیزی خبر ندارم من فقط عاشقت... شایان دندان روی هم سابید نباید حرفهایش را باور میکرد یکبار دیگر گول معصومیت این چشمها را نمی‌خورد عصبی تشر زد _ ببند دهنتو! همان لحظه فرانک از راه رسید اسباب بازی های جدیدی که گرفته بود را به طرف دوقلوها گرفت _ بیاید ببینید چی براتون گرفتم بچه ها دوقلوها با قهر و اخم رو برگرداندند شایان کفری بازوی پروا را میان انگشتانش فشرد آخ دردمند دخترک در آمد و شایان کنار گوشش غرید _ همین الآن میری و بهشون میگی از این به بعد مامانشون فرانکه و باید تو رو فراموش کنن وگرنه میفرستمت یه شهر دیگه که حتی از دور هم نتونی ببینیشون ، شیرفهم شدی؟ پروا ناچار میان گریه هایش سر تکان داد شایان دستش را رها کرد و او به طرف دوقلوها قدم برداشت دلسا اشک میریخت و دنیل با تمام مقاومتش بغضش ‌گرفته بود _ گریه نکن مامانی خودم از اینجا میبرمت نمیذارم کار ‌کنی پروا مقابل پایشان زانو زد هر دو مثل جوجه گربه لوس خود را در آغوش مادرشان چپاندند شایان کفری پلک بست نباید دلش میسوخت این زن لیاقت نداشت فرانک به طرفش آمد و بازویش را گرفت _ حالت خوبه عشقم؟ شایان تنها سر تکان داد دوروز دیگر جشن عروسی اش بود و او همچنان بلاتکلیف بود نفهمید پروا چه به دوقلوها گفت که هر دو با صدای بلند به گریه افتادند و به طرف اتاقشان دویدند پروا اشک هایش را پاک کرد نگاه سردش را به دست فرانک که دور بازوی شایان حلقه شده بود دوخت و گفت _ دیگه هیچوقت سراغ من رو نمیگیرن فرانک با رضایت لبخند زد و شایان به رخت چرک ها اشاره کرد _ حالا برو به بقیه وظایفت برس! هنوز ظرفها رو هم نشستی پروا تلخ خندید و قدمی عقب برداشت _ من دیگه اینجا جایی ندارم شایان‌خان! شایان با اخم و گیجی پلک زد و پروا ادامه داد _ بچه هام بمونن پیش خودت، اگه اینجا باشم نمیتونن عادت کنن و باز بهونه میگیرن منتظر حرف دیگری از جانب شایان نماند و قبل از شکستن بغضش مقابل چشمهای درخشان فرانک به سرعت از عمارت بیرون زد
Ko'proq ko'rsatish ...
982
2
بین مهمونا شربت می‌گردوندم و به عنوان خدمه وسط مهمونی عیونی بودم... نگاهم و بالا آوردم و با افسوس به مهمونای جمع دادم و به یک باره نگاهم قفل مردی شد! خودش بود... آتا بود! ذوق کردم چند ماهی می‌شد ندیده بودمش و خواستم سمتش برم که دختر مو بلوند زیبای قد بلندی کنارش ایستاد! و من مات موندم و تو خودم جمع شدم، آخه منو چه به آتامان ایزدی! نگاهم و به دخترای اطراف دادم، لباسای زرق برقی و صورتهای بدون نقص و من‌‌‌‌... شلوارلی آبی ساده و تی شرت سفید و موهای بافته شده بدون حتی یه رژ لب و صورت پر از کک و مک... بغض کرده داشتم نگاهش می‌کردم که همون موقع دختر مو بلوند دستاشو بین دست همین قفل کرد و من نفهمیدم چی شد که تمام خاطراتم با آتا جلو چشمام اومد و سینی شربت از دستم افتاد و صدای خورد شدن جاما به قدری بلند بود که توجه همه بهم جلب شد! سکوت کل فضای خونرو گرفت و تمام نگاه ها روم بود که سریع با هول ولت نشستم و خواستم شیشه هارو جمع کنم که دستم بریده شد و اشکام بی اختیار روی صورتم ریخت! و صدای داد خانم موحد صاحب کارم بلند شد:- بی دست و پا چیکار می‌کنی؟ غرور و شخصیتم... نمی‌دونم چی شد که به یک باره کتفم کشیده شد بالا و نگاهم تو نگاه مشکی آتا چفت شد که لب زد: -دستتو بریدی... اشکام فقط روی صورتم ریخته می‌شد که بدون حرف از وسط اون فضای خفقان شده به بیرون کشیدم و سمت اتاقی رفت و هولم داد داخل و غرید:-اینجا چه غلطی می‌کنی؟ با ترس سمتش برگشتم و دستم که خونی بود گرفتم:-بعد این که از شرکت اخراجم کردی باید می‌رفتم برای کار یه جا استخدام می‌شدم دیگه! مات موند و دستی لای موهاش کشید که ادامه دادم:-خوشگله... دوست دختر جدیدتو میگم از من خوشگل تر خانوم تر و خب با خانواده تر نگاه از صورتک گرفت و داد به دست خونیم: -خودتو اذیت نکن الهه. منو تو وصله تن هم نیستیم. تو تهش مامانم قبول کنه خدمتکار خونه شی -می‌دونم می‌دونم تو یه دختر از سطح خودت می‌خوای، می‌خوای مادر بچه هات کمبود نداشته باشن عقده نداشته باشن میدونم هق هقی کردم و ادامه دادم: -اگه بابای منم سرمای دار بود انتخابت بودم؟! -بشین برم باند بیارم دستتو ببندم خواست بره که جلوش سد شدم:-جوابمو بده نگاهش و داد به چشمام و داد زدم: -جوابمو بده میگم جواب بده بدتر از من داد زد:-آره بودی اره لعنت بهت بودی ناباور نگاهش کردم و نیشخندی زدم، پول... پول تو این دنیا پس همه چیز بود. با نیشخند زمزمه کردم:-با دختر همین که باهاش اومدی باهاش خوابیدی؟ مثل من نابلد یا بلد کار مثل من دختر بود یا نه بار اولش تو نبودی حرصی ازم نگاه گرفت و من داشتم خودم و شکنجه می‌کردم؟! -بس کن الهه! من همین الان مشروب خوردم حالت طبیعی ندارم بس کن لعنت بهت یهو میزنه به سرم... -جـــوابـــمـــو بـــده... جوابمو بده! - آره خوابیدم باهاش کل هفته‌ی پیشو روی تختی که تورو می‌بوسیدم خوابیدم و هم خواب شدم خیالت راحت شد؟ واس آزار خودت کفایت می‌کنه یا توضیح بدم برات که اولین بارش نبود که مثل تو ترسو نبود؟ اشکام دیگه قطع نمی‌شد، عقب گرد کردم و به دیوار پشتم تکیه دادم که نفسی گرفت و سمتم اومد: -ولی دوستش نداشتم من تورو دوست دارم نیشخندی زدم و به دست خونیم خیره شدم که اومد جلوم و دستی لای موهام کشید که دستشو پس زدم: -دوست داشتن برای تو معنی نداره تو دنبال پولی قدرتی بهشم می‌رسی ولی منو از دست میدی منی که همه چیمو بهت دادم لباسامو برداشتم که همون موقع خانم موحد سر وقتم اومد و با رو ترشی ۱۰۰ تومن گذاشتم کف دستم که نالیدم:-این چیه قرار ما دو ملیون بود! -اون لیوانایی که شکوندی دستی سه میلیون بود دختر جان تو صورت نیشخندی زدم و پولو تو صورت پرت کردم و از اون خونه نفرین شده زدم بیرون و تو تاریکی شب تو کوچه خلوت اشک می‌ریختم و راه می‌رفتم و زمزمه می‌کردم: -خدایا نیستی نمی‌بینی منو دیگه نمی‌بینی! قدم برمی‌داشتم و برام مهم نبود این کوچه ویلایی خیلی تاریک و همون موقع به یک باره صدایی شنیدم! با فکر این که توهم بیخیال راه رفتم اما صدای تکرار شد:-ک..کمک کمک کن. ترسیده نگاه چرخوندم و با دیدن سایه آدمی کنار دیوار کاه‌گلی و درختی آروم سمتش رفتم! یه مرد بود که صورتش خون خالی بود و دستش روی پهلوش نشون از خونریزی زیادش می‌داد که با دیدن من زمزمه کرد: -نجاتم بده نجات... -آقا...؟! من..‌ من کمک باید برم بیارم واستا خواستم برم که که ساق پام و گرفت و جیغم تو کوچه پیچید که با سختی لب زد: -به شماره به شماره ای که میدم زنگ بزن... کمکم کن تا عمر دارم کمکت می‌کنم و این آغاز تحول زندگی من بود چون خودمم نمی‌دونستم اما اون مرد یه آدم معمولی نبود. اون ثروتمندترین آدمی بود که تا حالا تو عمرشون می‌دیدن
Ko'proq ko'rsatish ...
756
2
توی افتتاحیه ی هتل بودم و توی کیفم کاندوم پولدارترین تاجر بود. استفاده شده اش!من نزدیک هزارتا بچه از خاوین بزرگ توی کیفم داشتم. - دریا چی داری توی کیفت؟ لبخندی به تینا زدم. - هیچی. یه کرمه فروشیه برا خالم بردم. سرشو واسم تکون داد و رفت، خواستم پشت سرش برم که دستی از پشت محکم بازومو کشید و منو چسبوند به خودش. - اسپرم های شناورم رو دونه ای چند فروختی؟ با شنیدن صدای کلفتی از پشت سرم هینی کشیدم. تنم به جای گرمی فشرده شد. - دزد بچه. گیرت اوردم. - ا..اقا خاوین چی میگید من متوجه نمیشم. با بیچارگی سعی کردم خودمو نجات بدم ولی فایده نداشت. اون منو گیر انداخته بود. تنم می لرزید. - الان نشونت میدم چی میگم دختره ی خیر سر. کاندوم منو گذاشتی تو کیفت که چی؟ فیتیشی چیزی داری؟ پشت دیوار تنمو محکم کوبید و با چشمای وحشیش عمیق بهم زل زد. با ترس بهش زل زدم. خاوین بود! پولدارتربن تاجری که شیخ امارات دیشب واسش خوشکل ترین فاحشه رو فرستاد و من... کاندومش رو برداشتم که به خودم تزریق کنم. می خواستم حامله بشم. - نه می خواستم بندازمش ولی گذاشتم توی کیفم. - به خاطر همین دم به دقیقه بهش زل میزدی؟ خر فرض کردی منو. میخواستی به کی بفروشیش ها! - هیچکس. برای خودم نگهش داشتم. با خشم غرید و سفت خودشو بهم فشار داد. بلند ناله کردم که سیلی ارومی به صورتم زد. - زر بزن خیره سر، زربزن تا تبدیل به اسپرمت نکردم و نفرستادمت ته فاضلاب‌. گریم گرفت و لب باز کردم: - توی خودم گذاشتمش. میخوام حامله بشم ازتون. - از من؟ - شما پولدار و باهوشید‌ یه بچه مثل خودتون میخواستم. سنم بالاست کسی باهام جور نمیشه به خاطر همین. خیلی هم دلم بچه میخواد خیلی اول با بهت نگاهم کرد و بعد سرم فریاد زد - تو دیوانه ای زنیکه. با گریه فقط بهش زل زدم که مچ دستمو محکم کشید و منو سمت اتاقش برد. بی حرف فقط دنبالش رفتم. منو روی تختی که خودم تمیز کرده بودم انداخت و لباساشو کند. وحشت کردم میخواست چیکارم کنه. - تا ذره ی آخر اسپرممو از توت درمیارم و بعد جوری میکوبمت به تخت که رحمت تا ابد نتونه بچه نگه داره. خودشو روم انداخت و... مهماندار هتلی که عاشق بچست و دوست داره بچه ی مرد پولداری رو داشته باشه، کاندوم استفاده شده ی تاجر معروفی رو توی خودش خالی میکنه و... #براساس واhttpsقعیت
Ko'proq ko'rsatish ...
1 541
6
.
165
0

sticker.webm

402
3
_تمامی این لباس ها با نظر مستقیم جناب تابش گلچین شدند تا هرکدوم مورد پسند شما بود انتخاب بشه خانوم! چشم هایم از حدقه در آمده بود.این لباس های باز البته که لباس چه عرض کنم نیمه تنه و دامن های مخصوص رقص،همه را خودش انتخاب کرده بود: _ضمن اینکه تمامی لباس ها کاملا مطابق چیزی که جناب تابش امر کردند مطابق سایز شما گلچین شده...تمامی پارچه های مزون ما وارداتی و درجه یک هستند.. با همان دهان نیمه بازم به طرف زن چرخیدم و او رگال را کمی جلوتر کشیده لبخند به صورتم پاشید: _نگران نباشید جناب تابش از حساسیت پوستی شما به ساتن های تقلبی به ما گفتن..فکر کنم ایشون واقعا روی شما حساس هستند! حساسیت من؟خدایا این زن چه می‌گفت؟امیر تابش از کجا حساسیت های من را می‌دانست؟اصلا از کجا از مهارت من در رقصیدن خبر داشت که برایم لباس رقص فرستاده بود؟! آن هم اینقدر بدن نما! _تیم ما در اختیار شماست..رگال لباس های مجلسی تا سه دقیقه دیگه میرسه سوال دیگه ای داشتید در خدمتم! خودم را جمع و جور کرده و با لبخندی دستپاچه قدمی به جلو برداشته کف دستم را مقابلشان تند تکان دادم: _اوه..نه‌‌..چیزه..من‌‌..من واقعا احتیاجی به این لباس ها ندار.. چهره ی زن درهم رفت اما با لبخند پرسید: _از طراحی لباس ها خوشتون نیومده؟میتونیم عوضشون کنی... _واای نه..اینا خیلی هم خوشگلن فقط من..راستش خب.. همان وقت موبایل درون دستم لرزید و شماره‌ی ناشناس رویش چشم هایم را گرد تر کرد..من عادت نداشتم به کسی شماره دهم..مگر..نکند خودش باشد؟در حرکتی تماس را وصل کردم و همانکه موبایل را کنار گوشم قرار دادم صدای بم و جدی اش در گوشم پیچید: _باید امشب ببینمت..پس هرچه زودتر یکی از اون لباس ها رو انتخاب کن! چشم هایم جای بیشتری برای گرد شدن نداشتند و ضربان قلبم اوج گرفته بود: _آق..آقای تابش..من اصلا..اصلا منظور شمارو نمیفهمم..من حتی هنوز شمارو ندیدم..اون وقت..میشه بگید اینجا دقیقا چه خبره؟! عصبانیت بی اختیار چاشنی کلامم شد و دستم کلافه بند کمرم..چه رویی داشت این مرد..هنوز حتی چهره اش را به من نشان نداده بود: _دختر خوبی باش نفس!امشب باید همراهم باشی.. _حالتون خوبه جناب؟با این..با این لباسای.. به سمت رگال لباس ها برگشتم و فهمیدم چشم های زن از نوع صحبت کردنم با امیر تابش از حدقه در آمده،مگر او که بود؟ _با این لباس که چه عرض کنم...این ساعت از شب بیام پیش شما اصلا شما.. _من منظورم به اون لباس های رقص نبود کوچولو...اما اگه خیلی مشتاق پوشیدن‌شون هستی میتونم همین حالا برنامه امشب رو کنسل کنم و فورا خودم برسونم به هتل تا ببینمت..! خدایا گند زدم..شدیدا گند زدم..منظور او به همان لباس های مجلسی که زن خبر رسیدنشان را داده بود. و حالا صدایش.آن لحن جدی ای که انگار هیچ اثری از شوخی درش دیده نمی‌شد و تحکم میان حرفش دهانم را بست.ضربان قلبم را بالا برده و همین  سکوت نا به جا باعث شد او برنده بازی باشد وقتی که با خرناسی رعب آور پچ زد: _اگه انقدر علاقه مندی که بیام به دیدنت.. یک ثانیه مکث کرد و انگار میخواست به من فرصت دهد.به منی که لال شده بودم،به منی که لحنش مسخم کرده بود و او دیگر به سیم آخر زد وقتی که با خشونتی جذاب لب زد: _خودت خواستی..خودت خواستی فسقلی..وقتی رسیدم میخوام یکی از اون لباس رقصای کوفتی توی تنت باشه نفس..عین همون روزی که داشتی توی باشگاه می‌رقصیدی..عین همون لحظه هایی که حین چرخیدن اون چالِ کمر کوچولوت و تو چشم همه میکنی..باید برام برقصی! نفسم بند رفت و او که بود؟چال کمر من را از کجا دیده بود؟دستم روی قفسه سینه نشست و او شکه و ماتم کرد وقتی گفت: _و یک چیزه دیگه...به هیچ وجه دوست ندارم زخم روی کمرت رو بپوشونی..به هیچ وجه نفس! نه..نمی‌توانست..او نمی‌توانست تا این حد مرا بشناسد..از زخم روی کمرِ من فقط دو نفر خبر داشتند.مادری که زیر خاک بود و پدری که دو سال است مفقود شده.او...او که بود؟ گویی تازه فهمیدم چه بلایی سرم آمده دستم را محکم بالا آورده و سرم را با ضرب به طرفین تکان دادم: _نه‌‌..نه..نه اشت...اشتباه..الو؟الوو اقای تابش با شمامم‌‌‌...آقای تابِ.. _فکر کنم تلفن رو قطع کردن؛نظرتون راجب این سِت قرمز چطوره خانم؟ موبایل را ناباور پایین آوردم و تماس را قطع کرده بود؟چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟یعنی واقعا من باید برای مردی که تمامِ مرا می‌شناخت اما من نه می‌شناختمش و نه حتی تا به حال دیده بودمش لباس رقص می‌پوشیدم؟زخمم را نمی‌پوشاندم وَ خدایاا چه اتفاق لعنتی ای در حال رخ دادن بود؟!
Ko'proq ko'rsatish ...
482
2
- دلم می خواد مثل کروکدیل بپرم روش بگم بیا من و بگیر دیگه نره خر . صدای لادن از پشت خط به گوشم رسید : - آره ، حتماً اونی که هر بار جلوی اون یزدان خان می ایسته و از،ترس به تته پته می افته و تر می زنه تو شلوارش ، منم ‌. یه چیزی بگو که از پسش بر بیای . به آسمون بالا سرمون نگاه کردم و با خنده گفتم : - به نظرت برم بهش تجاوز کنم بی عفت شه ؟ بعد فکر کن یزدان خان بشه قربانی تجاوز . لادن هم ازحرفم به خنده افتاد .......‌ حتی فکر تجاوز به یزدان خان با اون هیبت و شوکت و قد و قامتی که لااقل دو برابر جثه من بود ، زیادی مضحک و خنده دار به نظر می رسید .‌ - بعد فکر کنی بیاد با گریه به بقیه بگه ، گندم بهم تجاوز کرد ........ وای خدا . خاک تو اون مخ منحرفت گندم . بخاطر اون مرتیکه عقلتم داری از دست میدی . خواستم جواب لادن و بدم که در پشت بوم با شدت باز شد و به دیوار خورد . مادرم به رنگ و رویی سرخ شده از عصبانیت وارد پشت بوم شد و بازوم و گرفت و از رو زمین بلندم کرد که موبایل از میون پنجه هام رها شد ‌.‌ - ذلیل بشی گندم که آبرو و حیثیت برامون نذاشتی . متعجب با چشمایی گشاد شده نگاه مادرم کردم که چشمانش از عصبانیت برق عجیبی می زد .‌ - مگه ....... مگه ........ چی شده ؟ چی کار کردم ؟ مادرم بازوم و فشرد و از کولر دورم کرد و بعد با سر به کولر اشاره زد : - کنار کولر نشستی حرف از تجاوز به یزدان خان می زنی ؟ نمی فهمی که صدات از دریچه کولر پایین میاد ؟ نمی دونی یزدان خان تو پذیرایی نشسته ؟ خاک به سر من با این دختر تربیت کردنم ‌. یزدان خان و کاردش می زنی خونش در نمیاد . بیا پایین ببینم . قلبم از وحشت و ترس پایین ریخت ......... یعنی یزدان خان ....... تمام حرفام و شنیده بود ؟ اینکه گفته بودم بیاد و من و بگیره ؟؟؟ .......... قضیه تجاور ‌کردن و چی ؟؟؟ اونم شنید ؟؟؟ در حالی که حس می کردم از خجالت و ترس فرقی با لبو پیدا نکردم ، ملتمسانه دستان مادرم را گرفتم : - صدام ........ صدام کامل پایین اومد ؟ - اگه منظورت اون حرفا درباره تجاوز به یزدان خانه ، بله ......... بیا پایین ذلیل مرده که بد آشی برای خودت پختی . و من و دنبال خودش کشید و از پله های پشت بام پایین برد . با سری به زیر انداخته ، وارد پذیرایی شدم که یک جفت پای مردانه مقابلم ایستاد و راهم و سرد کرد ........... پاهایی که در مقابل پاهای کوچک و ظریف من ، زیادی بزرگ و حجیم به نظر می رسید ........ و باید احمق می بودم که نمی فهمیدم که این پاها متعلق به کیست . - سرت و بیار بالا دختر جون . من همون نره خرم که می گفتی ..‌......... حالا این نره خر خیلی دلش می خواد بدونه توی یه ذره بچه ، قراره چه طوری منی که دو برابرتم تجاوز کنی ؟؟ ببینم نکنه از اون دم و دستگاهای مردونه داری و ما خبر نداشتیم ‌. ها ؟؟؟ یزدان خان مردیه که به فرشته مرگ‌معروفه . فرشته ای که کارش گرفتن جان آدم هاییست که جلویش قد اَلم کنند و حالا دختری مقابلش قرار می گیره که .........
Ko'proq ko'rsatish ...
456
1
_ آخه کی روز عقدش میره مدرسه دختر؟ کتونی هام رو پوشیدم و کوله م رو برداشتم که با حرف بی بی حیرت زده سرجا ایستادم _ مگه نگفتی فقط قراره همو ببینیم حالا شد عقد؟ بی بی نگاهش رو دزدید _ خب مادر اون پسر داره از اون سر دنیا پا میشه میاد اینجا نمیشه که .. کلافه بین حرفش پریدم _میخوای با مردی که اولین بار قراره ببینمش بشینم سر سفره عقد بی‌بی؟ بی‌بی اخم کرد _ وا مادر مگه به دیدنه فقط؟ منیر خانم آشناست، دوساله داره سفارش میکنه تورو واسه پسرش نشون کنه میدونه دست بابات تنگه، بنده خدا هزار تومن اجاره این خونه رو نگرفته پسرش هم آقاست، من و تو نشناسیم کل این شهر میشناسنش و جلوش تا کمر خم و راست میشن دخترای این شهر سر و دست میشکنن براش! پوزخندی زدم _ چنین پسری که دختر براش ریخته چرا باید ندیده و نشناخته بیاد با منی که یکبار هم ندیده ازدواج کنه بی‌بی؟ بی‌بی ‌گل از گلش شکفت _ دیدتت مادر! منیر خانم گفت اول عکساتو نشونش داده بعدم چندماه پیش اومده بود ایران وقتی داشتی میرفتی مدرسه دیده بودت! مغزم از حرف بی بی سوت کشید _ منیرخانم به چه حقی عکسای منو... بی بی با اخم توپید _ خوبه حالا توأم! انگار هزارتا خاطرخواه داری که اینجور ناز میکنی همون لحظه تلفن خونه زنگ خورد بی بی که به طرف خونه رفت کوله م رو برداشتم و از خونه بیرون زدم با رسیدن به مدرسه برای نیکی دست تکون دادم نیکی به سرعت خودش رو بهم رسوند و بلافاصله نفس نفس زنان گفت _ وای گلبرگ میدونستی سهامدار اصلی مدرسه یه پسر جوونه که ایران هم نیست؟ سر تکون دادم _ آره چطور مگه؟ نیکی با هیجان گفت _ امروز برای اعلام برنده مقاله برتر مدرسه و اهدای جوایز اومده! دستم رو کشید با اشاره به پارکینگ گفت _ اون ماشین خارجی رو میبینی؟ ماشین همین یارو سام پژمانه دستاش رو به هم کوبید _ خودش از ماشینش هم جذاب تره ولی! یه لحظه داشت می‌رفت تو دفتر دیدمش نمیدونی چقدر خوش تیپه نیکی از جذابیت های سام پژمان میگفت اما حواس من جای دیگه ای بود! امروز برنده مسابقه اعلام میشد و من شک نداشتم که مقاله م بین بقیه بچه ها بهترینه و من برنده میشم با جایزه ش میتونستم مقداری از خرجی رو از دوش بابا بردارم و شاید دیگه بی‌بی هم پیله نمیکرد که باید با پسر منیر خانم ازدواج کنم مدیر بچه ها رو به سمت سالن دعوت کرد چندتا از معلم ها و دوتا مرد به طرف سن رفتن که همون لحظه آرنج نیکی توی پهلوم نشست _ سام پژمان اینه وای ببینش گلبرگ دیدی گفتم خیلی جذابه؟ نگاهم به قامت بلند مرد خوش تیپی افتاد که مدیر و معاون محاصره ش کرده بودن و تند تند باهاش حرف میزدن حق با نیکی بود! سام پژمان واقعا جذاب بود اما در اون لحظه فکر من جای دیگه بود با صدای مدیر به خودم اومدم _ خب دخترا وقت اعلام برنده مسابقه امساله از هیجان دستام یخ زده بود و هر لحظه منتظر بودم مدیر اسمم رو بخونه _ همه مقاله ها رو آقای پژمان شخصا خوندن و ایشون بین همه یکی رو انتخاب کرده آب دهنم رو فرو دادم پس این مرد جذاب برنده رو انتخاب کرده بود! مدیر ادامه داد _ ملیکا خجسته برنده مسابقه امسال رو تشویق ‌کنید ... نگاه ناباور و گنگم روی چهره خوشحال مدیر و ملیکا که با جیغ به طرف پله ها میرفت خشک شده بود باورم نمیشد مقاله من خیلی بهتر از ملیکا بود! خون توی رگهام از حرکت ایستاد و حتی پلک زدن هم فراموش کرده بودم سنگینی نگاهی رو حس کردم و به سختی مردمک هام رو چرخوندم سام پژمان بود که با نگاهی خیره داشت براندازم میکرد برق چشم‌هاش رو حتی از اون فاصله هم دیدم! مطمئن بودم از عمد من رو انتخاب نکرده اما آخه چرا؟ من که تا حالا با این مرد هیچ برخوردی نداشتم چرا باید عمدا کاری میکرد تا من برنده نشم و دستم به اون پول که میتونست باعث بشه با پسر منیرخانم ازدواج نکنم نرسه؟ با نفرت بهش نگاه کردم و به سرعت از مدرسه بیرون زدم اشکام بی اختیار روی صورتم جاری شده بود سر خیابون منتظر ماشین ایستاده بودم که با صدای بی‌بی شوکه به عقب برگشتم بی‌بی و منیرخانم به طرفم اومدن و منیر خانم با خوشرویی گفت _ خوبی عزیزم؟ پسرم گفت بیایم همینجا دنبالت که بریم برای خرید و کارای عقد که نخوای برگردی خونه یه وقت دیر نشه! کفری دهن باز کردم تا چیزی بگم که همون لحظه ماشین آبی رنگی که نیکی نشونم داده بود از پارکینگ بیرون اومد و کنارمون ایستاد از شدت حرص دستم رو مشت کردم و قدمی جلو رفتم که به اون مرد لعنتی بگم مطمئنم از عمد من رو رد کرده که با حرف منیر خانم سرجا خشک شدم _ بیا جلو سوار شو گلبرگ جان گیج پلک زدم و مرد منفوری که حتی به خودش زحمت نمیداد عینک آفتابی مارکش رو از چشماش دربیاره رو به منیرخانم گفت _ شما با تاکسی برید باید گلبرگ رو برسونم آرایشگاه دیر میشه وقت محضر گرفتم برای امشب!
Ko'proq ko'rsatish ...
207
1
بستنیم رو لیس میزدم... با شوهر خواهرم اومده بودیم بستنی بخوریم صدای نق نق بچش تو بغلم بلند شد و گفتم: - بریم خونه نیواد، الان این بیدار میشه گریه می‌کنه شیشه شیرشم نیاوردم تو ماشین نشسته بودیم و سرم و سمتش برگردوندم که دیدم مات صورت من! بستنی دستگاهی تو دستمو از دهنم فاصله دادم و سری به چپ و راست تکون دادم: - چیه؟! بستنی می‌خوای؟ نگاه ازم گرفت خیره به روبه روش نفس عمیقی کشید و با یه دست به فرمون ماشینش ضربه زد و زمزمه کرد: - لعنت... ساکت ماند، ادامه نداد و سر سمتم برگردوند و خیره به لبام گفت: - فردا چهلم خواهرت می‌دونی که متعجب آره ای گفتم که ماشین و روشن کرد: - بابات گفته بعد چهلم خواهرت باید بری خونه‌ی خودتون دیگه گفت بهم بگردم دنبال پرستار پس خواستم تشکر کنم ازت که این چهل روز اومدی خونم ازمون مراقبت کردی و حواستم بود ناخواسته بغض کردم، این که از فندق جدا میشدم دیگه برام غمگین بود اما نگاهم به نیواد بود: - بابام اینو نگفت! نیم نگاهش و بهم داد و اخم کرد: -باز فال گوش وایسادی؟ سری به تایید تکون دادم و قطره اشکی رو صورتم افتاد که سری به چپ و راست تکون داد: - کی می‌خوای بزرگ شی آیه؟ چی شنیدی؟ - شنیدم بابام گفت می‌خوای دختر کوچیکمو به عقدت در میارم ولی باید مهرشو قبل عقد به من بدی! شنیدم گفت ما از خدامون تو داماد خانواده ما شی دوباره فقط سر کیسه‌ر‌ شل کن این یکی هم کم سن تر هم... بغضم شکست و با گریه من صدای گریه نوزاد تو آغوشمم بلند شد و از خواب پرید! نیواد هیچی نمی گفت و من درحالی که بچه‌رو تکون میدادم تا آروم شه ادامه دادم: -خوش به حال آبجیم، عاشقش شدی ازون زندگی نکبت بیرونش کشیدی طوری که مارم یادش رفته بود نمی‌اومد حتی سر بزن بهمون! دو سال کنارت زندگی کرد ولی فهمید معنی زندگی رو نیواد جلوی در خونه خودش پارک کرد و بستی تو دستمو گرفت و در حالی که اخم داشت لب زد: - هیش گریه نکن بچرو آروم کن دستی زیر چشمام کشیدم و پستونکی تو دهن نهال کوچولو گذاشتم که ساکت شد ولی من هنوز اشک می‌ریختم که غرید: - منم تو دهنت پستونک باید بزارم ساکت شی لیمو گاز گرفتم که گریه نکنم و اون ادامه داد: - نمی‌تونی تو خونه ی من بمونی دیگه من یه مردم تو تمام حرکاتت داره می‌ره همین الانش رو عصاب من مخصوصا که شبیه خواهرتی نگاهم و به چشماش دادم، دیوونه بود؟ - بزار بمونم نیواد تو میدونی خانواده ی من چه شکلیه! پرستاری بچتو میکنم من خاله‌ی این بچم. دلم به حالش می‌سوزه اما غریبه که نمی‌سوزه خیره تو صورتم نیشخندی زد، دستی لای موهاش کشید و بستنیم رو دستم داد و گفت: - اگه قرار باشه خونم بمونی باید عقدت کنم دختر خوب این یعنی زنم میشی می‌دونی زن شدن یعنی چی آخه؟ این بار ساکت موندم که با تردید ادامه داد: - اگه تو، تو مشکلی نداری با این موضوع من همین فردا بعد چهلم می‌برمت محضر خونه واسه عقد اما از من طلب عشق نکن من عشقمو یه بار به خواهرت دادم سر انداختم پایین و نمی‌دونستم باید چی بگم اما می‌دونستم نمی‌خوام برم تو اون خونه و خانواده. پس تنها باشه ی آرومی گفتم، خواستم از ماشین پیاده شم که مچ دستمو گرفت. نگاهم و بهش دادم که ادامه داد: -بستنیتو تموم کن متعجب شدم که با ابرو اشاره ای به بستنیم کرد و من بستنیم رو لیس زدم که کمی خم شد آخی گفت... اما نگاه ازم برنداشت و خیره به لبام گفت: - چهل روز جلوم رژه رفتی بچه! فردا همرو تلافی میکنم... من آیه‌م... خواهر بعد زایمان می‌میره و من میرم برای مراقبت از نوزادش... من و نوزاد خواهرم و شوهر خواهرم... مردی که شاید سالی یک بار می‌دیدمش! خانواده ی خودم وضعیت مالی خوبی ندارن ولی شوهر خواهرم وضعش خوب بود و خانواده ی من بعد چهلم منو دو دستی دادن به همون مرد، مردی که از خودم ۱۶ سال بزرگ تر بود و قبلا شوهر خواهرم بود... شوهری که عشق بهم نمی‌داد و فقط می‌خواست بچشو بزرگ کنم و تختش و گرم! اما...
Ko'proq ko'rsatish ...
157
1

sticker.webm

271
0
_ امروز پریود شدم بی‌بی ، نمیتونم بیام آزمایش بدم بی‌بی ابرو درهم کشید _ وا مادر آزمایش خون ازدواج چه ربطی به عادت ماهیانه داره؟ _ آزمایش ادرار هم میگیرن! بی بی پوفی کشید _ عیب نداره میگیم امروز فقط همون خون رو بگیرن بقیش باشه برای روز دیگه! کفری کوله مدرسه‌م رو گوشه ای انداختم بی‌بی قصد کوتاه اومدن نداشت سرم رو پایین انداختم و گفتم _ اصلا من نمیخوام ازدواج کنم بی‌بی، من از پسر منیر خانم خوشم نمیاد! _ پس دردت اینه و عادت شدنت هم بهونست! تا فردا صبرکن مادر امروز و فرداست که پسره از خارج بیاد ... منیرخانم گفت میان همینجا همو ببینین جلوتر اومد _ بعدشم مادر تو که یکبار هم تا حالا پسر منیر خانم رو ندیدی، چطور میگی ازش خوشت نمیاد؟ _ دقیقا مسئله همینه چون تا حالا ندیدمش نمیخوام باهاش ازدواج کنم! بی‌بی لب گزید _ وا مادر همه ما همینجوری ازدواج کردیم از قدیم همین بوده ، من و آقاجونت هم تو حجله تازه همو دیدیم. حتی سر سفره عقد هم پدر و عموهام وایساده بودن بالای سرمون رو سر منم تور بود یه نظر هم آقاجونت رو ندیدم! _ ولی الآن عهد بوق نیست مادرجون! همه دختر و پسرها قبل ازدواج تا چندسال باهم رفت و آمد دارن بی‌بی هینی گفت و روی صورتش کوبید _ خدامرگ بده من و دختر از دست تو! ما از این سبک سر بازی ها نداریم نبینم یکبار دیگه همچین حرفی بزنی که به گوش بابات برسه سرت رو بیخ تا بیخ میبره! بغض کرده به طرفم اتاقم رفتم بی‌بی کوتاه بیا نبود صداش رو از بیرون شنیدم _ لطف هایی که منیر خانم در حقمون کرده رو یادت رفته گلبرگ که حالا میخوای من رو پیشش روسیاه کنی؟ از روز اول که دیدت گفت این دختر نشون پسر من باشه در عوض تا هروقت میخواین تو این خونه بشینید بدون یه قرون پول! اشک روی صورتم رو پاک کردم حق با بی‌بی بود منیر خانم حتی گفته بود تمام مخارج مدرسه من رو از پسرش گرفته و داده! _ یادت نره اینکه الآن توی بهترین مدرسه ی شهر درس میخونی هم به لطف همین پسر منیر خانمه که میگی نمیخوای زنش بشی گوشیم رو برداشتم و وارد سایت مدرسه شدم همه امیدم به برنده شدنم توی مسابقه ای بود که جایزه ی چند میلیونی داشت اگه تو این مسابقه برنده میشدم میتونستم خرجایی که پسرمنیر خانم این مدت برام کرده بود بود رو بدم و ‌باقیش رو به عنوان سرمایه به بابا میدادم تا کم کم از این خونه هم بلند بشیم با استرس نگاهی به ساعت انداختم پنج دقیقه تا اعلام نتایج مونده بود صفحه رو رفرش کردم و با بالا اومدن لینک اعلام نتایج مسابقه ذوق زده باز کردمش اما نوشته‌ی روی صفحه بود که انگار سطل آب سردی روی سرم ریخت " برنده مسابقه مقاله ماه، خانم رویا خجسته" انگشتای سردم بی اراده روی جزئیات حساب کاربریم کشیده شد " مقاله شما توسط آقای سام پژمان رد شده. از حضورتان در مسابقه متشکریم" تمام رویا و آرزوهام نقش برآب شده بود سام پژمان ر‌و فقط دوبار دیده بودم سهامدار اصلی مدرسه که شنیده بودم چندین ساله آمریکاست و فقط سالی یکی دوبار برای جلسات خیلی ضروری میاد ایران از شدت حرص نفس نفس میزدم اگه سام پژمان رو به روم بود قطعا اون موهای خوش حالتش رو از ریشه میکندم و ناخن هام رو توی صورت جذابش فرو میکردم صدای زنگ خونه بلند شد و همزمان بغض من هم ترکید چاره ای نمونده بود باید با پسر منیر خانم ازدواج میکردم صدای احوالپرسی های بی‌بی با منیرخانم رو شنیدم و بی رمق از جا بلند شدم چادر گل‌دار بی‌بی رو روی سرم انداختم و به طرف حیاط رفتم منیرخانم با دیدنم ذوق زده به طرفم اومد و بغلم کرد بی‌بی چشم و ابرو میومد لبخند بزنم اما بی حس تر از اونی بودم که بتونم لبهام رو کش بدم منیر خانم که در حیاط رو باز کرد چشمم به ماشین خارجی آبی رنگی افتاد که زیادی آشنا بود! حس میکردم قبلا هم این ماشین رو توی پارکینگ مدرسه دیدم قطعا خودش بود آخه چندتا از این مدل ماشین خارجی با این رنگ خاص میتونست توی تهران باشه؟ منیرخانم توی کوچه‌ چشم چرخوند _ کجا رفت این پسر ذهنم هنوز درگیر تحلیل رنگ و مدل ماشین روبه روم بود که با قرار گرفتن قامت بلند و چهارشونه ای روبه روم سر بلند کردم شوکه و مبهوت از اونچه میدیدم پلک زدم فقط دوبار دیده بودمش اما چهره جذابش رو به خوبی یادم بود! _ اومدی پسرم؟ بیا داخل بشین گلبرگ و مادربزرگش منتظرن سرجا خشک شده بودم پسرمنیر خانم، کسی که مجبور بودم باهاش ازدواج کنم همون مردی بود که مقاله م رو رد کرده بود! مردی که تا دقایقی پیش آرزو میکردم مقابلم بود که ناخن هام رو توی صورتش فرو کنم حالا درست رو به روم ایستاده بود نگاه نافذش رو روی صورتم بالا پایین کرد و بی توجه به منی که هر لحظه ممکن بود از شدت شوک پهن زمین بشم با صدای بم و خونسردش رو به منیرخانم گفت _ وقت برای نشستن نیست تو مدرسه جلسه دارم بگو زودتر حاضر شن بریم آزمایشگاه!
Ko'proq ko'rsatish ...
146
0
بستنیم رو لیس میزدم... با شوهر خواهرم اومده بودیم بستنی بخوریم صدای نق نق بچش تو بغلم بلند شد و گفتم: - بریم خونه نیواد، الان این بیدار میشه گریه می‌کنه شیشه شیرشم نیاوردم تو ماشین نشسته بودیم و سرم و سمتش برگردوندم که دیدم مات صورت من! بستنی دستگاهی تو دستمو از دهنم فاصله دادم و سری به چپ و راست تکون دادم: - چیه؟! بستنی می‌خوای؟ نگاه ازم گرفت خیره به روبه روش نفس عمیقی کشید و با یه دست به فرمون ماشینش ضربه زد و زمزمه کرد: - لعنت... ساکت ماند، ادامه نداد و سر سمتم برگردوند و خیره به لبام گفت: - فردا چهلم خواهرت می‌دونی که متعجب آره ای گفتم که ماشین و روشن کرد: - بابات گفته بعد چهلم خواهرت باید بری خونه‌ی خودتون دیگه گفت بهم بگردم دنبال پرستار پس خواستم تشکر کنم ازت که این چهل روز اومدی خونم ازمون مراقبت کردی و حواستم بود ناخواسته بغض کردم، این که از فندق جدا میشدم دیگه برام غمگین بود اما نگاهم به نیواد بود: - بابام اینو نگفت! نیم نگاهش و بهم داد و اخم کرد: -باز فال گوش وایسادی؟ سری به تایید تکون دادم و قطره اشکی رو صورتم افتاد که سری به چپ و راست تکون داد: - کی می‌خوای بزرگ شی آیه؟ چی شنیدی؟ - شنیدم بابام گفت می‌خوای دختر کوچیکمو به عقدت در میارم ولی باید مهرشو قبل عقد به من بدی! شنیدم گفت ما از خدامون تو داماد خانواده ما شی دوباره فقط سر کیسه‌ر‌ شل کن این یکی هم کم سن تر هم... بغضم شکست و با گریه من صدای گریه نوزاد تو آغوشمم بلند شد و از خواب پرید! نیواد هیچی نمی گفت و من درحالی که بچه‌رو تکون میدادم تا آروم شه ادامه دادم: -خوش به حال آبجیم، عاشقش شدی ازون زندگی نکبت بیرونش کشیدی طوری که مارم یادش رفته بود نمی‌اومد حتی سر بزن بهمون! دو سال کنارت زندگی کرد ولی فهمید معنی زندگی رو نیواد جلوی در خونه خودش پارک کرد و بستی تو دستمو گرفت و در حالی که اخم داشت لب زد: - هیش گریه نکن بچرو آروم کن دستی زیر چشمام کشیدم و پستونکی تو دهن نهال کوچولو گذاشتم که ساکت شد ولی من هنوز اشک می‌ریختم که غرید: - منم تو دهنت پستونک باید بزارم ساکت شی لیمو گاز گرفتم که گریه نکنم و اون ادامه داد: - نمی‌تونی تو خونه ی من بمونی دیگه من یه مردم تو تمام حرکاتت داره می‌ره همین الانش رو عصاب من مخصوصا که شبیه خواهرتی نگاهم و به چشماش دادم، دیوونه بود؟ - بزار بمونم نیواد تو میدونی خانواده ی من چه شکلیه! پرستاری بچتو میکنم من خاله‌ی این بچم. دلم به حالش می‌سوزه اما غریبه که نمی‌سوزه خیره تو صورتم نیشخندی زد، دستی لای موهاش کشید و بستنیم رو دستم داد و گفت: - اگه قرار باشه خونم بمونی باید عقدت کنم دختر خوب این یعنی زنم میشی می‌دونی زن شدن یعنی چی آخه؟ این بار ساکت موندم که با تردید ادامه داد: - اگه تو، تو مشکلی نداری با این موضوع من همین فردا بعد چهلم می‌برمت محضر خونه واسه عقد اما از من طلب عشق نکن من عشقمو یه بار به خواهرت دادم سر انداختم پایین و نمی‌دونستم باید چی بگم اما می‌دونستم نمی‌خوام برم تو اون خونه و خانواده. پس تنها باشه ی آرومی گفتم، خواستم از ماشین پیاده شم که مچ دستمو گرفت. نگاهم و بهش دادم که ادامه داد: -بستنیتو تموم کن متعجب شدم که با ابرو اشاره ای به بستنیم کرد و من بستنیم رو لیس زدم که کمی خم شد آخی گفت... اما نگاه ازم برنداشت و خیره به لبام گفت: - چهل روز جلوم رژه رفتی بچه! فردا همرو تلافی میکنم... من آیه‌م... خواهر بعد زایمان می‌میره و من میرم برای مراقبت از نوزادش... من و نوزاد خواهرم و شوهر خواهرم... مردی که شاید سالی یک بار می‌دیدمش! خانواده ی خودم وضعیت مالی خوبی ندارن ولی شوهر خواهرم وضعش خوب بود و خانواده ی من بعد چهلم منو دو دستی دادن به همون مرد، مردی که از خودم ۱۶ سال بزرگ تر بود و قبلا شوهر خواهرم بود... شوهری که عشق بهم نمی‌داد و فقط می‌خواست بچشو بزرگ کنم و تختش و گرم! اما...
Ko'proq ko'rsatish ...
122
0
_واقعا میخوای خواستگار به این خوبی رو رد کنی؟میفهمی بخاطر کسی که حتی یکبارم نتونستی ببنیش داری گند میزنی به زندگیت؟ اشک بی‌اراده روی گونه اش چکید و نگاهش را تا شلوارک پر شده از خرس های کوچکش پایین کشاند: _نمی‌...تونم! مریم محکم پلک به روی هم فشرد و ثانیه ای بعد به او نزدیک تر شده با نگرانی و حرص پچ زد: _احمق حتی بهت اجازه نداده چهره‌شو ببینی.. حق نداری بهش زنگ بزنی حق نداری تا وقتی خودش نخواسته بهش پیام بدی چراا؟چرا باید برای چنین آدمی.. _دوستش دارم.. میان حرفش پرید و چشم های اشکی‌اش،آن صورت معصوم و ظریف و مژه های خیسش،مریم را مات کرد. _وقتی صداش و می‌شنوم..آ..آروم میشم..این...چیز کمیه؟اینکه یکی میتونه حتی برای چند لحظه کاری کنه که حس کنم حالم واقعا خوبه،چیز کمیه؟ من کسی را نداشتم‌.مادرم زیر خاک و پدر داروسازم دوسال بود که مفقود شده بود! _نفس.. حیرت میان صدای مریم موج می‌زد من اما خسته از تمام تنهایی هایم اشک ریختم: _آره من اجازه ندارم صورتش و ببینم..اجازه ندارم هر وقت دلم خواست بهش زنگ بزنم ولی مریم..چند درصد ممکنه تو این دنیا کسی پیدا بشه که انقدر من و بشناسه..چندتا آدم ممکنه تو زندگیم بیاد که مثل اون..من و درک کنه! مریم در حرکتی کوتاه به آغوشم کشیده بغض کرده لب زد: _نفس...اون آدم خطرناکیه..درست مثل اسمش ناشناسه..یه هکره ناشناس‌‌ که..تو فقط قرار بود برای پیدا کردن بابات ازش کمک بخوای ولی حالا.. همان لحظه درب با صدای بلندی باز شد و عزیز خندان داخل آمد: _ماشالله..چقدر این پسر آقاست..به خدا که مهرش از همین حالا به دلم نشست..یه لحظه پاشد رفت بیرون منم..اع نفس مامان..خدا مرگم بده چی شده؟چرا آماده نشدی؟ هیچ نمی توانستم بگویم و چرا در این لحظه اینقدر دلم او را می‌خواست؟همانی که یک هفته از آخرین تماسم با او می‌گذشت؟ _هیچی عزیز جون یاد مامان باباش افتاده یکمی دلش گرفت بیاین من و شما بریم پیش مهمونا تا نفسم آماده شه! غم روی چشم های پیرزن نشست و پس از بوسیدن سر من سری تکان داد همراه مریم شد با زمزمه ای زیر لبی بیرون رفت. نگاهم به سمت راست و پارچه مشکی رنگی که روی تخت رها شده بود چرخید.همان پارچه ای که حین ملاقات اولم با او دور چشمانم بسته بود تا مبادا صورتش را ببینم. بغضم بیشتر شد و در حرکتی غیر ارادی تلفن را برداشته،آخرین شماره ای که از او داشتم را لمس کردم. می‌دانستم که نباید زنگ بزنم اما،همین یک شب را می خواستم دختر خوب و حرف گوش کنی نباشم.یک بوق دو بوق سه بوق دستی به گلوی دردناکم کشیدم و همان وقت صدای بم و مردانه اش در گوشم نشست: _نگفته بودم تا وقتی خودم نگفتم شماره‌ت روی گوشیم نیافته؟ لبخندی غمگین صورتم را پوشاند: _س..سلام..! _بغض برایِ چی؟ کاش مریم بود تا به او بگویم دیدی؟دیدی حتی با یک سلام ساده حالم را می فهمد؟سکوتم باعث شد پس از مکثی کوتاه ادامه دهد: _هوم پس جوجه کوچولو امشب خیلی ناراحته! اگر دهان باز میکردم گریه ام بند نمی‌آمد.پس خیره به پارچه مشکی رنگ دوباره اشک ریختم و او بود که از پشت خط با همان لحن آرامش دهنده و عجیبش لب زد: _خب.‌.کدوم بی‌وجودی دختر من و ناراحت کرده؟عکس بده جنازه تحویل بگیر! لحنش ته مایه ای از خنده داشت.بین من و او هیچ رابطه ای نبود،نه همکار بودیم نه رفیق؛نه یار بودیم نه فامیل...و او مرا دختر خودش خطاب می‌کرد! پشت دستم را روی گونه ام کشیدم و با بغض لب زدم: _اگه اون آدم...خود تو باشی چی؟ حالا او سکوت کرده بود و من امشب یک دختر شجاع اما خسته و غمگین بودم: _اگه اونی که ناراحتم کرده،تو باشی چی؟اگه بگم قلبم درد میکنه از اینکه حتی هیچ عکسی ازش ندارم که جنازشو تحویل بگیرم چی.. یک سکوت دیگر و منی که با چنگ زدن پارچه‌ی مشکی رنگ آهسته هق زدم: _اگه بگم دلم برای اونی که ناراحتم کرده خیلی تنگ شده چی‌‌؟! و هنوز هق بعدی را نزده بودم که صدای خش دار او قرار را از قلب بی‌قرارم گرفته،در صدم ثانیه ماتم کرد: _اگه اونی که ناراحتت کرده بگه وقتی دیدتِت قراره تا خود صبح اون لبای لرز گرفتَت رو میون لباش حبس کنه چی؟
Ko'proq ko'rsatish ...
308
1
- جیش کردم . یزدان ابرویی درهم کشید و نگاهش بی هیچ اختیاری پایین رفت و روی شلوار کوچک و قهوه ای تیره رنگ در پای گندم ، که خیس بودنش را نشان نمی داد نشست . - الان ؟ - نه ......... پیش عمو کاووس که بودم جیش کردم ......... یزدان جوون عمو کاووس دعوام نکنه فرشش و خیس کردم ؟! یزدان نچی کرد .......... در این هوای خنک پاییزی ، همین یک قلم جنس را کم داشت که گندم خودش را از ترس اخم و تخم های کاووس خیس کند . - الان به اکرم میگم شلوارت و عوض کنه . گندم از ترس بشکون های دردناک اکرم و پوست زبر دستانش ، گفت : - نه ، نه .......... خاله اکرم هر کی که شلوارش و خیس کنه رو می زنه ........ بهش نگو یزدان جون ، می یاد منم دعوا می کنه ها . یزدان نگاهش را روی شلوار در پای او چرخی داد : - این مدلی هم که نمی تونی تا صبح بمونی . گندم با پشت دست چشمان خیسش را پاک کرد ........ حاضر بود این وضعیت را تا صبح تحمل کند ، اما فقط اکرم و کاووس چیزی از این دست گل تازه او نفهمند. - می مونم ........ به خدا می مونم یزدان جون .......... خاله اکرم میگه دخترایی که تو خودشون جیش می کنن و هیچ کس دوست نداره . یزدان کلافه ، قبل از رسیدن به اطاق اکرم و دخترها ایستاد و نگاهش را از او گرفت ......... گندم معصوم ترین و کم سن ترین بچه میان تمام این کودکان کاری بود که درون این گاراژ متروکه زندگی می کردند و روزگارشان را می گذراندند ......... شاید همین معصومیت و کم سن و سال بودن گندم باعث شده بود که یزدان بیشتر از ماباقی بچه ها حواسش را به گندم بدهد و مراقب او باشد و حمایتش کند . - پس همینجا بمون تا من برم برات یه لباس زیر و شلوار پیدا کنم بیارم . گندم دماغ پایین آمده اش که با اشک هایش مخلوط شده بود را بالا کشید و با همان چشمان سراسر معصومیتش پرسید : - یزدان جونم ، یعنی چیزی به خاله اکرم نمیگی ؟ - نه . خودم لباسات و عوض می کنم ......... فقط همینجا بمون . نبینم بلند شدی رفتی پیش پسرا . - باشه چشم . - راستی بلدی خودت و بشوری ؟ - آره ، خاله اکرم یادم داده ........ فقط پی پی رو بلد نیستم . - خیله خب شلوار برات آوردم میری تو دستشویی خودت و خوب می شوری ........ خودت و که شستی صدام کن بهت لباس بدم . ❌❌❌ 🔞🔞🔞 گندم دختر بچه چهار پنج ساله ای هست که زیر سایه حمایت ها و مهربونی های یزدان بزرگ میشه و قد میکشه . وقتی گندم هشت نه ساله میشه ، یزدان از پیشش میره ......... اما چندین سال بعد ، گندم رو به عنوان پیشکش و هدیه تقدیمش می کنن تا شب هاش و بااون سپری کنه ........ غافل از اینکه این گندم ، همون دختریه که چندین سال باهاش زندگی کرده و ..........
Ko'proq ko'rsatish ...
301
0

sticker.webm

1
0

sticker.webm

581
0
- جیش کردم . یزدان ابرویی درهم کشید و نگاهش بی هیچ اختیاری پایین رفت و روی شلوار کوچک و قهوه ای تیره رنگ در پای گندم ، که خیس بودنش را نشان نمی داد نشست . - الان ؟ - نه ......... پیش عمو کاووس که بودم جیش کردم ......... یزدان جوون عمو کاووس دعوام نکنه فرشش و خیس کردم ؟! یزدان نچی کرد .......... در این هوای خنک پاییزی ، همین یک قلم جنس را کم داشت که گندم خودش را از ترس اخم و تخم های کاووس خیس کند . - الان به اکرم میگم شلوارت و عوض کنه . گندم از ترس بشکون های دردناک اکرم و پوست زبر دستانش ، گفت : - نه ، نه .......... خاله اکرم هر کی که شلوارش و خیس کنه رو می زنه ........ بهش نگو یزدان جون ، می یاد منم دعوا می کنه ها . یزدان نگاهش را روی شلوار در پای او چرخی داد : - این مدلی هم که نمی تونی تا صبح بمونی . گندم با پشت دست چشمان خیسش را پاک کرد ........ حاضر بود این وضعیت را تا صبح تحمل کند ، اما فقط اکرم و کاووس چیزی از این دست گل تازه او نفهمند. - می مونم ........ به خدا می مونم یزدان جون .......... خاله اکرم میگه دخترایی که تو خودشون جیش می کنن و هیچ کس دوست نداره . یزدان کلافه ، قبل از رسیدن به اطاق اکرم و دخترها ایستاد و نگاهش را از او گرفت ......... گندم معصوم ترین و کم سن ترین بچه میان تمام این کودکان کاری بود که درون این گاراژ متروکه زندگی می کردند و روزگارشان را می گذراندند ......... شاید همین معصومیت و کم سن و سال بودن گندم باعث شده بود که یزدان بیشتر از ماباقی بچه ها حواسش را به گندم بدهد و مراقب او باشد و حمایتش کند . - پس همینجا بمون تا من برم برات یه لباس زیر و شلوار پیدا کنم بیارم . گندم دماغ پایین آمده اش که با اشک هایش مخلوط شده بود را بالا کشید و با همان چشمان سراسر معصومیتش پرسید : - یزدان جونم ، یعنی چیزی به خاله اکرم نمیگی ؟ - نه . خودم لباسات و عوض می کنم ......... فقط همینجا بمون . نبینم بلند شدی رفتی پیش پسرا . - باشه چشم . - راستی بلدی خودت و بشوری ؟ - آره ، خاله اکرم یادم داده ........ فقط پی پی رو بلد نیستم . - خیله خب شلوار برات آوردم میری تو دستشویی خودت و خوب می شوری ........ خودت و که شستی صدام کن بهت لباس بدم . ❌❌❌ 🔞🔞🔞 گندم دختر بچه چهار پنج ساله ای هست که زیر سایه حمایت ها و مهربونی های یزدان بزرگ میشه و قد میکشه . وقتی گندم هشت نه ساله میشه ، یزدان از پیشش میره ......... اما چندین سال بعد ، گندم رو به عنوان پیشکش و هدیه تقدیمش می کنن تا شب هاش و بااون سپری کنه ........ غافل از اینکه این گندم ، همون دختریه که چندین سال باهاش زندگی کرده و ..........
Ko'proq ko'rsatish ...
397
2
_واقعا میخوای خواستگار به این خوبی رو رد کنی؟میفهمی بخاطر کسی که حتی یکبارم نتونستی ببنیش داری گند میزنی به زندگیت؟ اشک بی‌اراده روی گونه اش چکید و نگاهش را تا شلوارک پر شده از خرس های کوچکش پایین کشاند: _نمی‌...تونم! مریم محکم پلک به روی هم فشرد و ثانیه ای بعد به او نزدیک تر شده با نگرانی و حرص پچ زد: _احمق حتی بهت اجازه نداده چهره‌شو ببینی.. حق نداری بهش زنگ بزنی حق نداری تا وقتی خودش نخواسته بهش پیام بدی چراا؟چرا باید برای چنین آدمی.. _دوستش دارم.. میان حرفش پرید و چشم های اشکی‌اش،آن صورت معصوم و ظریف و مژه های خیسش،مریم را مات کرد. _وقتی صداش و می‌شنوم..آ..آروم میشم..این...چیز کمیه؟اینکه یکی میتونه حتی برای چند لحظه کاری کنه که حس کنم حالم واقعا خوبه،چیز کمیه؟ من کسی را نداشتم‌.مادرم زیر خاک و پدر داروسازم دوسال بود که مفقود شده بود! _نفس.. حیرت میان صدای مریم موج می‌زد من اما خسته از تمام تنهایی هایم اشک ریختم: _آره من اجازه ندارم صورتش و ببینم..اجازه ندارم هر وقت دلم خواست بهش زنگ بزنم ولی مریم..چند درصد ممکنه تو این دنیا کسی پیدا بشه که انقدر من و بشناسه..چندتا آدم ممکنه تو زندگیم بیاد که مثل اون..من و درک کنه! مریم در حرکتی کوتاه به آغوشم کشیده بغض کرده لب زد: _نفس...اون آدم خطرناکیه..درست مثل اسمش ناشناسه..یه هکره ناشناس‌‌ که..تو فقط قرار بود برای پیدا کردن بابات ازش کمک بخوای ولی حالا.. همان لحظه درب با صدای بلندی باز شد و عزیز خندان داخل آمد: _ماشالله..چقدر این پسر آقاست..به خدا که مهرش از همین حالا به دلم نشست..یه لحظه پاشد رفت بیرون منم..اع نفس مامان..خدا مرگم بده چی شده؟چرا آماده نشدی؟ هیچ نمی توانستم بگویم و چرا در این لحظه اینقدر دلم او را می‌خواست؟همانی که یک هفته از آخرین تماسم با او می‌گذشت؟ _هیچی عزیز جون یاد مامان باباش افتاده یکمی دلش گرفت بیاین من و شما بریم پیش مهمونا تا نفسم آماده شه! غم روی چشم های پیرزن نشست و پس از بوسیدن سر من سری تکان داد همراه مریم شد با زمزمه ای زیر لبی بیرون رفت. نگاهم به سمت راست و پارچه مشکی رنگی که روی تخت رها شده بود چرخید.همان پارچه ای که حین ملاقات اولم با او دور چشمانم بسته بود تا مبادا صورتش را ببینم. بغضم بیشتر شد و در حرکتی غیر ارادی تلفن را برداشته،آخرین شماره ای که از او داشتم را لمس کردم. می‌دانستم که نباید زنگ بزنم اما،همین یک شب را می خواستم دختر خوب و حرف گوش کنی نباشم.یک بوق دو بوق سه بوق دستی به گلوی دردناکم کشیدم و همان وقت صدای بم و مردانه اش در گوشم نشست: _نگفته بودم تا وقتی خودم نگفتم شماره‌ت روی گوشیم نیافته؟ لبخندی غمگین صورتم را پوشاند: _س..سلام..! _بغض برایِ چی؟ کاش مریم بود تا به او بگویم دیدی؟دیدی حتی با یک سلام ساده حالم را می فهمد؟سکوتم باعث شد پس از مکثی کوتاه ادامه دهد: _هوم پس جوجه کوچولو امشب خیلی ناراحته! اگر دهان باز میکردم گریه ام بند نمی‌آمد.پس خیره به پارچه مشکی رنگ دوباره اشک ریختم و او بود که از پشت خط با همان لحن آرامش دهنده و عجیبش لب زد: _خب.‌.کدوم بی‌وجودی دختر من و ناراحت کرده؟عکس بده جنازه تحویل بگیر! لحنش ته مایه ای از خنده داشت.بین من و او هیچ رابطه ای نبود،نه همکار بودیم نه رفیق؛نه یار بودیم نه فامیل...و او مرا دختر خودش خطاب می‌کرد! پشت دستم را روی گونه ام کشیدم و با بغض لب زدم: _اگه اون آدم...خود تو باشی چی؟ حالا او سکوت کرده بود و من امشب یک دختر شجاع اما خسته و غمگین بودم: _اگه اونی که ناراحتم کرده،تو باشی چی؟اگه بگم قلبم درد میکنه از اینکه حتی هیچ عکسی ازش ندارم که جنازشو تحویل بگیرم چی.. یک سکوت دیگر و منی که با چنگ زدن پارچه‌ی مشکی رنگ آهسته هق زدم: _اگه بگم دلم برای اونی که ناراحتم کرده خیلی تنگ شده چی‌‌؟! و هنوز هق بعدی را نزده بودم که صدای خش دار او قرار را از قلب بی‌قرارم گرفته،در صدم ثانیه ماتم کرد: _اگه اونی که ناراحتت کرده بگه وقتی دیدتِت قراره تا خود صبح اون لبای لرز گرفتَت رو میون لباش حبس کنه چی؟
Ko'proq ko'rsatish ...
398
1
بستنیم رو لیس میزدم... با شوهر خواهرم اومده بودیم بستنی بخوریم صدای نق نق بچش تو بغلم بلند شد و گفتم: - بریم خونه نیواد، الان این بیدار میشه گریه می‌کنه شیشه شیرشم نیاوردم تو ماشین نشسته بودیم و سرم و سمتش برگردوندم که دیدم مات صورت من! بستنی دستگاهی تو دستمو از دهنم فاصله دادم و سری به چپ و راست تکون دادم: - چیه؟! بستنی می‌خوای؟ نگاه ازم گرفت خیره به روبه روش نفس عمیقی کشید و با یه دست به فرمون ماشینش ضربه زد و زمزمه کرد: - لعنت... ساکت ماند، ادامه نداد و سر سمتم برگردوند و خیره به لبام گفت: - فردا چهلم خواهرت می‌دونی که متعجب آره ای گفتم که ماشین و روشن کرد: - بابات گفته بعد چهلم خواهرت باید بری خونه‌ی خودتون دیگه گفت بهم بگردم دنبال پرستار پس خواستم تشکر کنم ازت که این چهل روز اومدی خونم ازمون مراقبت کردی و حواستم بود ناخواسته بغض کردم، این که از فندق جدا میشدم دیگه برام غمگین بود اما نگاهم به نیواد بود: - بابام اینو نگفت! نیم نگاهش و بهم داد و اخم کرد: -باز فال گوش وایسادی؟ سری به تایید تکون دادم و قطره اشکی رو صورتم افتاد که سری به چپ و راست تکون داد: - کی می‌خوای بزرگ شی آیه؟ چی شنیدی؟ - شنیدم بابام گفت می‌خوای دختر کوچیکمو به عقدت در میارم ولی باید مهرشو قبل عقد به من بدی! شنیدم گفت ما از خدامون تو داماد خانواده ما شی دوباره فقط سر کیسه‌ر‌ شل کن این یکی هم کم سن تر هم... بغضم شکست و با گریه من صدای گریه نوزاد تو آغوشمم بلند شد و از خواب پرید! نیواد هیچی نمی گفت و من درحالی که بچه‌رو تکون میدادم تا آروم شه ادامه دادم: -خوش به حال آبجیم، عاشقش شدی ازون زندگی نکبت بیرونش کشیدی طوری که مارم یادش رفته بود نمی‌اومد حتی سر بزن بهمون! دو سال کنارت زندگی کرد ولی فهمید معنی زندگی رو نیواد جلوی در خونه خودش پارک کرد و بستی تو دستمو گرفت و در حالی که اخم داشت لب زد: - هیش گریه نکن بچرو آروم کن دستی زیر چشمام کشیدم و پستونکی تو دهن نهال کوچولو گذاشتم که ساکت شد ولی من هنوز اشک می‌ریختم که غرید: - منم تو دهنت پستونک باید بزارم ساکت شی لیمو گاز گرفتم که گریه نکنم و اون ادامه داد: - نمی‌تونی تو خونه ی من بمونی دیگه من یه مردم تو تمام حرکاتت داره می‌ره همین الانش رو عصاب من مخصوصا که شبیه خواهرتی نگاهم و به چشماش دادم، دیوونه بود؟ - بزار بمونم نیواد تو میدونی خانواده ی من چه شکلیه! پرستاری بچتو میکنم من خاله‌ی این بچم. دلم به حالش می‌سوزه اما غریبه که نمی‌سوزه خیره تو صورتم نیشخندی زد، دستی لای موهاش کشید و بستنیم رو دستم داد و گفت: - اگه قرار باشه خونم بمونی باید عقدت کنم دختر خوب این یعنی زنم میشی می‌دونی زن شدن یعنی چی آخه؟ این بار ساکت موندم که با تردید ادامه داد: - اگه تو، تو مشکلی نداری با این موضوع من همین فردا بعد چهلم می‌برمت محضر خونه واسه عقد اما از من طلب عشق نکن من عشقمو یه بار به خواهرت دادم سر انداختم پایین و نمی‌دونستم باید چی بگم اما می‌دونستم نمی‌خوام برم تو اون خونه و خانواده. پس تنها باشه ی آرومی گفتم، خواستم از ماشین پیاده شم که مچ دستمو گرفت. نگاهم و بهش دادم که ادامه داد: -بستنیتو تموم کن متعجب شدم که با ابرو اشاره ای به بستنیم کرد و من بستنیم رو لیس زدم که کمی خم شد آخی گفت... اما نگاه ازم برنداشت و خیره به لبام گفت: - چهل روز جلوم رژه رفتی بچه! فردا همرو تلافی میکنم... من آیه‌م... خواهر بعد زایمان می‌میره و من میرم برای مراقبت از نوزادش... من و نوزاد خواهرم و شوهر خواهرم... مردی که شاید سالی یک بار می‌دیدمش! خانواده ی خودم وضعیت مالی خوبی ندارن ولی شوهر خواهرم وضعش خوب بود و خانواده ی من بعد چهلم منو دو دستی دادن به همون مرد، مردی که از خودم ۱۶ سال بزرگ تر بود و قبلا شوهر خواهرم بود... شوهری که عشق بهم نمی‌داد و فقط می‌خواست بچشو بزرگ کنم و تختش و گرم! اما...
Ko'proq ko'rsatish ...
161
1
_ شنیدی میگن آقای اصلانی ورشکسته شده و یه مرد پولدار پیدا شده کل سهام مدرسه رو ازش خریده؟ با استرس دستام رو درهم گره زدم و نیکی با دیدن حال آشفته م ادامه داد _ نگران نباش گلبرگ میگن این یارو خیلی خرپول و کله گنده ست قطعا نمیذاره دانش آموزی مثل تو بخاطر پول شهریه از مدرسه ش بره _ ولی اون آقای اصلانی بود که با این شرایط من رو قبول کرد معلوم نیست اینم همچین فکری داشته باشه _ میگفتن طرف خیلی جوونه زور بزنه سی و یکی دو سالش باشه! مطمئنا از اصلانی هم بهتره ناامید سر تکون دادم که ادامه داد _ اصلا چرا راضی به ازدواج با پسر صاحب خونتون نمیشی؟ مگه نگفتی طرف تحصیل کرده ست و چندساله خارج از کشوره؟ وضعشون هم که توپه دیگه چی میخوای؟ با یادآوری این موضوع اخمام درهم شد _ چی داری میگی نیکی من اصلا اونو دیدم که بخوام به ازدواج باهاش فکرکنم؟ بعدش هم مسئله فقط من نیستم! اون پسر هم به ازدواجمون راضی نیست و فقط بی‌بی و مادر اون هستن که میخوان ما هر طور شده باهم ازدواج کنیم نیکی آهی کشید و دیگه چیزی نگفت باهم به طرف دفتر رفتیم تقریبا همه ی دخترای مدرسه جمع شده بودن تا سهامدار جدید و خوش آوازه رو ببینن! پچ پچ هاشون به گوش می‌رسید : _ وای من تازه که با اون ماشین خارجیش اومد تو مدرسه دیدمش فکر کردم نامزد یکی از دخترای مدرسه ست حسودیم شده بود! _ کاش هر روز بیاد تو مدرسه هرچی دعا میکردیم اصلانی نیاد باید دعا کنیم این بیاد شاید بتونیم مخش رو بزنیم _ خوش خیالی؟ آخه این یارو میاد به ما نگاه کنه اصلا؟ خدا میدونه چندتا دوست دختر داره! به زور با نیکی از بین جمعیت راه باز کردیم باید هر طور شده خودم رو به اون مرد میرسوندم و باهاش حرف میزدم فصل امتحان ها رسیده بود و درست توی حساس ترین روزای سال باید شهریه میدادم تا بتونم توی امتحان ها شرکت کنم به طرف ناظم که بابداخلاقی به دخترا میتوپید برن توی کلاس و جلوی دفتر رو شلوغ نکنن رفتم _ خانوم سلیمی من باید با سهامدار جدید صحبت کنم میشه برم داخل دفتر؟ ناظم بدعنق توپید _ نه دخترخانم! برو سر کلاست ببینم الکی هم اینجا رو شلوغ نکن همون لحظه در دفتر باز شد همهمه بچه ها بالا رفت و مرد خوش پوش و جذابی از دفتر بیرون اومد اولین بار بود این مرد رو میدیدم و قطعا سهامدار جدید مدرسه هم همین مرد بود. با تشر ناظم هر یک از دخترا به طرف کلاسی پراکنده شدن و تنها من بودم که همچنان مصر سر جام ایستاده بودم ناظم کفری گفت _ تو چرا وایسادی؟ برو سرکلاست توجه مرد که مشغول صحبت با مدیر بود به طرفمون جلب شد _ باید با ایشون صحبت کنم کار مهمی دارم اینبار نگاه نافذ مرد مستقيم بهم خیره شد ولی قبل از من مدیر با لحن تحقیر آمیزی گفت _ باز تو اومدی برای شهریه ات التماس کنی؟ چه اصراری داری وقتی پول نداری تو مدرسه خصوصی درس بخونی؟ انگار سطل آب یخی روی سرم خالی شد جلوی اون مرد و بقیه کسایی که هنوز توی سالن بودن بدجور تحقیر شده بودم بغض گلوم رو گرفت و حتی زبونم برای ادای کلمه ای نچرخید سهامدارجدید اینبار بااخم ریزی نگاهم میکرد و من اما فقط تونستم تمام توانم روی توی پاهام بریزم و از اون مدرسه بیرون بزنم *** _ پاشو مادر یه آبی به دست و صورتت بزن الآن منیرخانم میاد زشته با این چشمای بادکرده بشینی جلوش بدون مخالفت از جا بلند شدم دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم و ازدواج اجباری با مردی که بارها به منیرخانم گفته بود من رو نمیخواد و تن به این ازدواج نمیده رو به یکبار دیگه پا گذاشتن توی اون مدرسه خصوصا دیدن نگاه اخم آلود اون مرد ترجیح میدادم آبی به صورتم زدم که زنگ در به صدا دراومد بی‌بی هراسون گفت _ گلبرگ مادر برو در رو باز کن دستم بنده به خیال اینکه منیرخانم دم دره با لباس توی خونه به طرف در رفتم و بازش ‌‌کردم اما به محض اینکه سرم رو بالا گرفتم انگار برق از تنم عبور کرد منیرخانم در ‌کنار مردی که امروز توی مدرسه دیده بودمش! همونی که برخلاف نگاه آخرش که پراخم بود حالا با حیرت نگاهم میکرد منیرخانم نگاه ناراحت و شرمنده اش رو به من دوخت _ گلبرگ جان مادربزرگت خونست؟ قبل از اینکه من جواب بدم بی‌بی به سرعت خودش رو بهمون رسوند و با خوشحالی احوالپرسی کرد منیرخانم نگاه شرمنده اش رو به بی بی داد _ توران خانم روم سیاهه این پسر از خر شیطون پایین نمیاد و راضی به این ازدواج نمیشه اومدم بگم مهمونای امشب رو... _ صبرکن مامنیر انگار که دنیا دور سرم چرخید امروز دوبار به بدترین نحو ممکن جلوی این مرد تحقیر شده بودم مردی که حالا تازه فهمیده بودم همونیه که بی‌بی یکساله اصرار داشت باید باهاش ازدواج کنم بی‌بی ناراحت نگاهشون کرد که مرد با نگاهی عجیب به سرتا پای منی ‌که با تاپ و شلوارک توی خونه جلوش ایستاده بودم گفت _ قرار ازدواج سرجاشه امشب برای بله برون میایم خونتون!
Ko'proq ko'rsatish ...
203
1
❤️❤️
636
0
❤️❤️
1 076
0
#پارت4 -فقط یک شب... با‌ یه دوشیزه‌ی باکره! از بوی عود متنفر بود. از آن صدای هوهو مانند که میان ناله‌های آن پیرزن می‌پیچید نیز. شاید مورد تعرض قرار می‌گرفت! -اون یه نشونه‌ی خاص و نادر تو صورتش هست! برای هیچکس رحمی در دل نداشت. فقط کافی بود دست لجن‌شان را از روی "او" کنار بکشند. بالاخره خشن لب زد: -اسم... نشونه... آدرس! صدای لبخندی کریه به گوشش رسید. آن‌ها می‌دانستند با چه کسی روبه‌رو هستند. خیلی خوب خبر داشتند از ذات بی‌رحم و خطرناکش. -تو باید پیداش کنی! قبل از اینکه دوشیزگیش توسط یکی از شکاچی‌ها تصاحب بشه، باید اون کار رو تموم کنی! لب‌هایش با طرحی از نیشخند کشیده شدند. جزئی از نادرترین ری اکشن‌های صورتش! آن دختر باکره با نشانه‌ی خاص، هرکس که بود، قطعاً خطر بزرگی برای آن‌ها محسوب می‌شد که برای آلوده کردنش دست به دامان قدرت کسی مانند این مرد شده بودند. -اون بیرون پره از دخترای باکره با‌ یه نشونه توی صورتشون. باید با همه‌شون بخوابم؟ -برای حفاظت از تنها فرزندت چاره‌ای جز قبول این شرط نداری. قبل از رسیدن برج فلکی جوزا اون نطفه باید شکل بگیره. حالا مردمک‌هایش می‌توانستند برای بار سوم تنگ و گشاد شوند. وقتی این حالت به چشمانش دست می‌داد چهره‌اش ترسناک می‌شد. از او چه می‌خواستند؟ یک تکه‌ی دیگر از وجود خود را به قربانگاه آنان بفرستد؟ -بعدش؟ -حضور اون دوشیزه مثل یک نقطه‌ی پرخطر برای مجموعه ست. قبل از اینکه دیر بشه ، اون‌ رو به خلوت خودت بکش! نیشخند زد و چشمانش به برق نشستند: -ترس، از‌ یه دوشیزه‌ی باکره؟ در جواب دادن به او مکث کرد. مکثش باعث درخشان‌تر شدن آن چشم‌های لیزری می‌شد. خون میان رگانش به حرکت درآمد و لذتی که وجودش را فرا گرفت، باعث شد آن‌ها مهر آخر را بزنند: -قبل از برج فلکی جوزا اون دوشیزه رو پیدا کن... موعود! *** -نازنین!؟ در حالی که آرنجم هنوز روی میز بود نگاه چپم را به مرجان دادم و پچ زدم: -جای صدا زدن من، به این نردبونای سیبیل دراز رو بنداز. ‌یه دختر تنها بره منفی سه طبقه زیر زمین بگه چند منه؟ -بابا لازم نیست بری زیر زمین. از همون در و دیواراش عکس بگیری بفهمیم اون تو چه خبره کافیه. -با عکس در و دیوارای تو حیاطش می‌خوای تز کامل کنی؟ حتماً هم استاد شهریار قبول می‌کنه! -یکی از پسرا هم باهات میاد. هوم؟ مرتضی و احمد فوراً پشت کردند و پوزخند من به قد و قواره‌ی دراز و بی‌مصرف‌شان بود: -اون‌جوری که من بین مکالمه تون شنیدم گفتید قبل برج فلکی جوزا هرسال صدای‌ یه جیغ بلند از اون ساختمون شنیده شده. -خرافاتی نباش ناز. اون ساختمون هیچ چیز ترسناکی نداره! - الان چه ماهی هستیم؟ اردیبهشت. یعنی همون برج قبل از جوزا. نمی‌دونم چه حسابی رو کله‌خراب بودن من بردید، اما کور خوندید. من تو اون ساختمون برو نیستم! -پاک‌سرشت؟ باز هم پلک روی هم گذاشتم. صدای استاد شهریار بود که جدی نامم را می‌خواند من می‌دانستم این بار بدون تنبیه از من نمی‌گذرد: -ببخشید استاد. داشتم سؤال یکی از بچه‌ها رو جواب می‌دادم! وقتی وسایلش را جمع می‌کرد عضلاتش بزرگ‌تر می‌شد و انگار حتی پیراهنش علاقه‌ی وافری به نشان دادن خط آن عضلات داشت. -کار عکس‌برداری از سازه‌ی آدم و حوا به عهده ی توئه. دهانم نیمه‌باز ماند و او با نگاه آبی لیزری‌اش خیره‌ام شد: -منفی سه طبقه زیر زمین و مثبت سه طبقه روی زمین. قبل از خردادماه از تک‌تک طبقات عکس‌برداری و رلوه می‌کنی! ❌❌❌❌ بالاخره کانال عمومی رمان حق‌عضویتی جدید آرزونامداری که همه دنبالش بودید رسید🥹😭 فکر می‌کنید چه اتفاقی در اون ساختمون مرموز به انتظار نازنین نشسته؟ شاید یه شکارچی دختران باکره... ❌❌❌❌ ژانر خاص این رمان مناسب همه‌ی سنین نیست ❌
Ko'proq ko'rsatish ...
831
0
_واقعا میخوای خواستگار به این خوبی رو رد کنی؟میفهمی بخاطر کسی که حتی یکبارم نتونستی ببنیش داری گند میزنی به زندگیت؟ اشک بی‌اراده روی گونه اش چکید و نگاهش را تا شلوارک پر شده از خرس های کوچکش پایین کشاند: _نمی‌...تونم! مریم محکم پلک به روی هم فشرد و ثانیه ای بعد به او نزدیک تر شده با نگرانی و حرص پچ زد: _احمق حتی بهت اجازه نداده چهره‌شو ببینی.. حق نداری بهش زنگ بزنی حق نداری تا وقتی خودش نخواسته بهش پیام بدی چراا؟چرا باید برای چنین آدمی.. _دوستش دارم.. میان حرفش پرید و چشم های اشکی‌اش،آن صورت معصوم و ظریف و مژه های خیسش،مریم را مات کرد. _وقتی صداش و می‌شنوم..آ..آروم میشم..این...چیز کمیه؟اینکه یکی میتونه حتی برای چند لحظه کاری کنه که حس کنم حالم واقعا خوبه،چیز کمیه؟ من کسی را نداشتم‌.مادرم زیر خاک و پدر داروسازم دوسال بود که مفقود شده بود! _نفس.. حیرت میان صدای مریم موج می‌زد من اما خسته از تمام تنهایی هایم اشک ریختم: _آره من اجازه ندارم صورتش و ببینم..اجازه ندارم هر وقت دلم خواست بهش زنگ بزنم ولی مریم..چند درصد ممکنه تو این دنیا کسی پیدا بشه که انقدر من و بشناسه..چندتا آدم ممکنه تو زندگیم بیاد که مثل اون..من و درک کنه! مریم در حرکتی کوتاه به آغوشم کشیده بغض کرده لب زد: _نفس...اون آدم خطرناکیه..درست مثل اسمش ناشناسه..یه هکره ناشناس‌‌ که..تو فقط قرار بود برای پیدا کردن بابات ازش کمک بخوای ولی حالا.. همان لحظه درب با صدای بلندی باز شد و عزیز خندان داخل آمد: _ماشالله..چقدر این پسر آقاست..به خدا که مهرش از همین حالا به دلم نشست..یه لحظه پاشد رفت بیرون منم..اع نفس مامان..خدا مرگم بده چی شده؟چرا آماده نشدی؟ هیچ نمی توانستم بگویم و چرا در این لحظه اینقدر دلم او را می‌خواست؟همانی که یک هفته از آخرین تماسم با او می‌گذشت؟ _هیچی عزیز جون یاد مامان باباش افتاده یکمی دلش گرفت بیاین من و شما بریم پیش مهمونا تا نفسم آماده شه! غم روی چشم های پیرزن نشست و پس از بوسیدن سر من سری تکان داد همراه مریم شد با زمزمه ای زیر لبی بیرون رفت. نگاهم به سمت راست و پارچه مشکی رنگی که روی تخت رها شده بود چرخید.همان پارچه ای که حین ملاقات اولم با او دور چشمانم بسته بود تا مبادا صورتش را ببینم. بغضم بیشتر شد و در حرکتی غیر ارادی تلفن را برداشته،آخرین شماره ای که از او داشتم را لمس کردم. می‌دانستم که نباید زنگ بزنم اما،همین یک شب را می خواستم دختر خوب و حرف گوش کنی نباشم.یک بوق دو بوق سه بوق دستی به گلوی دردناکم کشیدم و همان وقت صدای بم و مردانه اش در گوشم نشست: _نگفته بودم تا وقتی خودم نگفتم شماره‌ت روی گوشیم نیافته؟ لبخندی غمگین صورتم را پوشاند: _س..سلام..! _بغض برایِ چی؟ کاش مریم بود تا به او بگویم دیدی؟دیدی حتی با یک سلام ساده حالم را می فهمد؟سکوتم باعث شد پس از مکثی کوتاه ادامه دهد: _هوم پس جوجه کوچولو امشب خیلی ناراحته! اگر دهان باز میکردم گریه ام بند نمی‌آمد.پس خیره به پارچه مشکی رنگ دوباره اشک ریختم و او بود که از پشت خط با همان لحن آرامش دهنده و عجیبش لب زد: _خب.‌.کدوم بی‌وجودی دختر من و ناراحت کرده؟عکس بده جنازه تحویل بگیر! لحنش ته مایه ای از خنده داشت.بین من و او هیچ رابطه ای نبود،نه همکار بودیم نه رفیق؛نه یار بودیم نه فامیل...و او مرا دختر خودش خطاب می‌کرد! پشت دستم را روی گونه ام کشیدم و با بغض لب زدم: _اگه اون آدم...خود تو باشی چی؟ حالا او سکوت کرده بود و من امشب یک دختر شجاع اما خسته و غمگین بودم: _اگه اونی که ناراحتم کرده،تو باشی چی؟اگه بگم قلبم درد میکنه از اینکه حتی هیچ عکسی ازش ندارم که جنازشو تحویل بگیرم چی.. یک سکوت دیگر و منی که با چنگ زدن پارچه‌ی مشکی رنگ آهسته هق زدم: _اگه بگم دلم برای اونی که ناراحتم کرده خیلی تنگ شده چی‌‌؟! و هنوز هق بعدی را نزده بودم که صدای خش دار او قرار را از قلب بی‌قرارم گرفته،در صدم ثانیه ماتم کرد: _اگه اونی که ناراحتت کرده بگه وقتی دیدتِت قراره تا خود صبح اون لبای لرز گرفتَت رو میون لباش حبس کنه چی؟
Ko'proq ko'rsatish ...
655
0
-زنم میشی و منم برادرت رو می بخشم...! نازان حرصش گرفته بود ولی سعی داشت آرام باشد. -تو از من متنفری، حالا چطور می تونی با این حسی که بهم داری ازم میخوای زنت بشم...! گیو نگاهی به قرص صورت ماهش کرد و صدایی که نازش هر مردی را از خود بیخود می کرد.. دست در جیب با ابرویی بالا رفته نگاهش کرد. -تحملت می کنم...! دخترک ناباور خندید. -درکت نمی کنم گیو ملکشاهی... مگه میشه از آدمی که خوشت نمیاد، تحملش کنی...؟! اخ که دخترک خبر نداشت این صدای نازدار چه بر سر این مرد آورده که شب و روز طنین صدایش توی گوشش است. -تو به حس من کار نداشته باش..! دست نازان مشت شد و گلویش به بغض نشست. -اگه قبول نکنم...؟! گیو خوشش نیامد. خیلی از زن ها حاضر بودند خودشان را هلاک کنند برای گوشه چشمی از او... حال این دخترک داشت ساز مخالفت می زد...! -اونوقت مجبوری برای دیدن برادرت بری زندان...!!! نازان با نگاهی پر شده از اشک و خشم بهش خیره شد... در ان لحظه چشمان عسلی اش چنان برق می زد که زیبایی ان ها را دوچندان کرده بود... صدایش گرفته بود و بغض داشت. مرد رو به رویش زیادی غرور داشت ولی کارش به او گره خورده بود.... مجبور بود و میرزا قلبش ناراحت بود. نه راه پس داشت نه راه پیش... رفته بود گره از کار باز کند ولی.... قدمی عقب رفت... نگاهش در نگاه پر از حرف مرد گره خورد که با مظلومیت سر کج کرد... -زندانش هم بالاخره تموم میشه اما زن تو نمیشم گیو ملک شاهی...!!! خشم و عصیان وجود گیو را در بر گرفت. جواب رد نازان برایش گران تمام شده و غرورش جریحه دار.... نازان عقب گرد کرد و رفت بدون آنکه بداند چگونه مرد را آتش زده... گیو اراده کرده بود تا دخترک را به زانو دربیاورد که تیر خلاص را زد... -پس بعد از زندان یه سر هم به قبرستون بزن...! نازان ایستاد و برگشت. متعجب نگاهش کرد که گیو با پوزخندی ابرو بالا انداخت... -میرزا ناراحت قلبی داشت درسته...؟! فک نازان لرزید. -چی می خوای بگی...؟! گیو قدمی جلو برداشت. -میرزا می تونه با این بی ابرویی کنار بیاد با اون قلب مریضش...؟! قلب نازان نزد. قطعا میرزا با ان قلب مریضش دوام نمی آورد...! اشکش چکید. شانه هایش افتادند و نگاهش کدر شد... -این آخر رذالته گیو ملکشاهی...!!! گیو فاصله را کم کرد. با حظ به دخترک نگاه کرد... زیبا بود و صدای غمگینش هم آهنگ دلنشینی داشت. روی سر دخترک خم شد و بوی عطر تنش هم هوش از سرش می برد. با تمام وجود دختر میرزا را می خواست محال بود بگذارد سهم ان پسرک بدقواره دراز شود... -بی چشم و رو نباش دختر میرزا این لطف گیو ملکشاهیه که نصیب هرکسی نمیشه...!!! نازان حرصش گرفت و با خشم توی سینه مرد ایستاد... چاره ای نداشت... گیو ملکشاهی چاره ای برایش نگذاشته بود... -از لطفی که بهم می کنی پشیمونت می کنم.... نمیزارم به خواستت برسی...!!! خواست قدمی عقب بگذارد که گیو دست دور کمرش پیچید و او را توی اغوشش کشید... دخترک حیرت زده از کارش چشمانش درشت شد که مرد لبش کج شد... -ترمز کن دختر میرزا تو قراره وارثای منو به دنیا بیاری....!!!!
Ko'proq ko'rsatish ...
1 538
0
- میگفتی زنتو دوست داری! بدجور یقه جر میدادی براش ...ورد زبونت فقط پناه بود ، هر چی مامان و بابا میگفتن به دردت نمیخوره تو گوشت نمیرفت... نگاه خونسردش را به خواهرش صنم می دوزد و می گوید - خب؟ که چی صنم ... چه گهی میخوای بخوری؟ من هنوزم زنمو دوست دارم ... - اونکه مشخصه داداش ، فقط قبلا به اینکه زنت از پشت کوه اومده افتخار میکردی ، قایمش نمیکردی ... فک روی هم چفت میکند و صنم با خنده ادامه میدهد . - عصبی شدی؟ چرا؟ دارم دروغ میگم؟ مگه دیروز نفرستادیش دهات ور دل ننه باباش که بتونی بی سر خر نمایشگاهتو راه بندازی!؟ رگ گردنش ور آمده بود حرف های صنم دروغ نبود او زنش را دک کرده بود... به روستا فرستاده بودش چرا که نمیخواست حالا در نمایشگاهش حضور داشته باشد . صنم خیره به صورتش می تازد - از زنت خجالت میکشی داداش؟ دست مشت میکند و عصبی می توپد - حرف مفت نزن صنم ...ببند دهنتو ... - اگه حرف مفته پس چرا الان اینجا نیست؟ چرا همکارات جز شب عروسی دیگه زنتو ندیدن ، چرا همشون خیال میکنن ازش جدا شدی و یه مرد مجردی؟ دستی به گلوی متورمش میکشد ، مدیر اجرایی نمایشگاه در حال سخنرانی بود مهمانان نشسته بودند و تا چند دقیقه دیگر از او برای صحبت دعوت میکردند ... قدمی سوی در اتاق برمیدارد ، میخواهد به سالن همایش برگردد که با حرف صنم سر جا می ایستد - خونه ننه باباش نرفته ...همینجاست ...دم در ورودی نمایشگاهه ...نگهبانی اجازه نداده بیاد بالا ... شوکه سر جا میماند چه میگفت صنم؟ پناه اینجا بود؟ نرفته بود؟ -مگه نمیگی دوسش داری؟ خیله خب برو پایین دست زنتو بگیر بیارش کنار خودت ، به همکارات نشونش بده ، بگو این همون زنمه که خیال می‌کنید طلاقش دادم ، با افتخار جلوشون سینه سپر کن بگو از دهات دستشو گرفتی آوردی اینجا ... نفسی در سینه اش نبود... حیران مانده بود... بودن پناه را در اینجا نمیخواست آن دختر را دوست داشت ، میخواستش ، زنش بود او... اما حضورش اینجا ... در این همایش ... آبرو ریزی بود... - چی شد داداش نمیری؟ بی توجه به صنم از اتاق بیرون میزند. همزمان که با گام های بلند سوی سالن همایش میرفت نگهبانی است که با تلفن همراهش تماس میگیرد گوشی را که جواب میدهد عوض نگهبان صدای پناه است که به گوشش میرسد - مهراب ... از شنیدن صدای او کفری پلک می بندد دهان باز میکند میخواهد چیزی بگوید که دخترک بغض کرده ادامه میدهد -  از من خجالت میکشیدی؟ واسه همین دنبال بهونه بودی که این چند روز بفرستیم شهرستان؟ چنگی به موهایش میزند ، مدیر اجرایی بار دیگر نامش را میخواند و اوست که با عجز در جواب دخترکی که پشت خط به هق هق افتاده بود می گوید - برو خونه پناه ، برو شب میام حرف میزنیم ... می گوید ، تماس را به روی او قطع میکند و سوی سالن همایش می رود. حالا وقت درگیر کردن خودش با این مسئله نبود شب با او حرف میزد قانعش میکرد که امروز جایش در اینجا نبوده است. به محض ورودش به سالن ، حضار به احترامش برمی خیزند ... ساعتی بعد راضی از نمایشگاهی که به بهترین شکل ممکن برگزار شده بود در راه برگشت به خانه بود... میخواست با پناه حرف بزند پناهی که رگش را زده بود که خود را کشته بود که نخواسته بود دیگر موجب خجالت این مرد باشد
Ko'proq ko'rsatish ...
1 554
1
پارت جدید شهربی‌یار
317
0
🍰
371
0
Oxirgi yangilanish: 11.07.23
Privacy Policy Telemetrio