سوگلی شیخ
_
#پاهاتو باز کن...
دخترک تو خودش جمع شده بود و میترسید اما بابا منتظر بود
#دستمال خونی رو بهش تحویل بدم.
دست به
#پاهای سفیدش کشیدم و دامنش رو زدم بالا و بین پاهاش قرار گرفتم.
#شیخ (بابا) پشت سرم با اخم ایستاده بود و منتظر بود
#بکارت تازه عروس جوونش رو بگیرم...
_ بابا من نمیتونم... این دختر فقط 15 سالشه... اصلا خودت انجامش بده...
#شیخ عصبانی عصاش و کوبید به زمین:
_ زیر تو طاقت میاره یا من؟ من اینو خریدم به عنوان
#سوگلی جدیدم اما میخوام
#بکارتش و پیشکش تو کنم که وارثمی... زود باش پسرم
#شلوارتو بکش پایین...
نگار
#زیرم اشک میریخت و من دو دل بودم. از طرفی خیلی دلم میخواست اینکار رو انجام بدم چون این دختر خیلی زیبا بود...
به ناچار
#کمربندمو و باز کردم و جلوی چشمای بابا
#برهنه شدم... بابا با لبخند و چشمای
#هیز نگام میکرد. لباسای نگار رو از تنش در آوردم و روش
#خیمه زدم...
#بوسه ای روی پیشونیش نشوندم و بدنم و بهش چسبوندم که زد زیر گریه...
اشکاش گلوله گلوله میریخت.. دیگه به حضور بابا توی اتاق اهمیت ندادم و شروع کردم بوسیدن
#لب های نگار و دست کشیدم به همه جای
#بدنش...
این دختر از روز اول دیوونم کرده بود حیف که زنِ بابا بود و بابا اجازه نمیده کسی به
#سوگلیش نزدیک شه البته هیچکس جز من...
بعد ضربه محکمی که زدم صدای
#ناله نگار بلند شد... دستمال رو به خونش آغشته کردم و دادم به بابا.
_ آفرین پسرم کارتو خوب انجام دادی حالا بیا کنار نوبت منه...
https://t.me/+CYp6QC_baGwwZWQ0
https://t.me/+CYp6QC_baGwwZWQ0
https://t.me/+CYp6QC_baGwwZWQ0Ko'proq ko'rsatish ...