Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Kategoriya
Kanal joylashuvi va tili

auditoriya statistikasi داروغـه، عصیانگر، چکاوک

کانال رسمی «سحر نصیری» عصـیانگر...فایل.فروشی 🔥 داروغه... چاپی 💥 یـاکان... آنلاین 💣 ناخدا... آنلاین 🌊 پیج اینستاگرام: saharnasiri.novels لینک همه کانال‌های بنده:  @saharnasiri_novels  
Ko‘proq ko‘rsatish
19 626-8
~1 631
~23
7.41%
Telegram umumiy reytingi
Dunyoda
36 566joy
ning 78 777
Davlatda, Eron 
6 348joy
ning 13 357
da kategoriya
950joy
ning 1 674

Obunachilarning jinsi

Kanalga qancha ayol va erkak obuna bo'lganligini bilib olishingiz mumkin.
?%
?%

Obunachilar tili

Til bo'yicha kanal obunachilarining taqsimlanishini bilib oling
Ruscha?%Ingliz?%Arabcha?%
Kanal o'sishi
GrafikJadval
K
H
O
Y
help

Ma'lumotlar yuklanmoqda

Kanalda foydalanuvchining qolish muddati

Obunachilar sizning kanalingizda qancha vaqt turishini bilib oling.
Bir haftagacha?%Eskirganlar?%Bir oygacha?%
Obunachilarning ko'payishi
GrafikJadval
K
H
O
Y
help

Ma'lumotlar yuklanmoqda

Hourly Audience Growth

    Ma'lumotlar yuklanmoqda

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    - ممه هام زخم شدن دارن خوووون مییییاااان! ترسیده و رنگ پریده جیغ کشیدم و پیمان پشت در حمام ظاهر شد! - چی‌شده خورشیدجان؟ کجات خونریزی کرده؟ نوک سینه‌ام می‌سوخت اما لب گزیدم. پیمان شوهر من بود اما نه شوهری که با او همبستر شده باشم ما فقط توی یک خانه زندگی می‌کردیم! چند ضربه به در زد و گفت: - خورشید جان خوبی؟ آرام جواب دادم: - می‌سوزه! بعد با دست رویِ دهانم کوبیدم. خب خاک بر سرم کنند اگر در را باز کنم که من را لخت می‌بیند و ای وااای! عصبی می‌شود انگار ضربه ای به در می زند و می‌گوید: - باز کن خورشید داری نگرانم می‌کنی! گریه‌ام می‌گیرد و با صدای بلند می‌گویم: - خوبم پیمان. سرم داد میزند: - کجاتو بریدی باز کن این در کوفتیو. با گریه لای در را باز می‌کنم و یک دستم را رویِ سینه‌ام فشار می‌دهم که خونش بند بیاید. در را هل می‌دهد و وارد حمام می‌شود، از خجالت دارم می‌میرم، نگاهش به دستِ خونی‌ام می‌افتد و می‌گوید: - خودکشی کردی؟ دستم را برمیدارم دستپاچه می‌گویم: - نه ببین دستم سالمه! نگاهش به سینه‌ی لختم میفتد و تازع میفهمم چه غلطی کردم. انگشتش را آرام رویِ زخمم می‌کشد و می‌گوید: - اینجا رو چطوری بریدی؟ - داشتم موهای ریزشو شیو می‌کردم... یخ کردن دست و پایم را حس می‌کنم، تحریک شدع ام و نوک سینه‌ام سیخ ایستاده مقابلش! سرم را با خجالت پایین انداخته ام و او از طبقه‌س حمام وسایل پزشکی را می‌آورد و روی زخمم سرم شستشو می ریزد، بدنم یخ می‌کند و دستش را محکم می‌گیرم و زیر لب می‌گویم: - آخ! آب دهانش را قورت می‌دهد و روی زخمم چسب زخم می‌زند و می‌گوید: - لباس بپوش بیا... دارد به سمت در حمام می‌رود اما برمی گردد وضعیت معذب کننده بینمان دارد از خجالت من را می‌کشد... - مواظب زخمت باش... تو پارت بعدی چه اتفاقی میفتهههه؟❤️💋
    Ko'proq ko'rsatish ...
    621
    0
    💦🌸💦🌸 🌸💦🌸 💦🌸 🌸 🔞🔥 _پوزیشن موردعلاقم 69 نظر تو چیه؟ تا حالا تو دهن هر دختری کردم راضی بوده میتونی از بقیه دانش آموزا بپرسی. با غیض سرمو تو کتابم کردم تا خودش بی خیال بشه. چقدر رک میگه همه دخترای مدرسه زیرخوابشن و حالا میخواد منو تست کنه. صدای خنده اشو شنیدم و کفششو روی صندلیم گذاشت و به سمتم خم شد و با تمسخر گفت: _میگن دو هموطن تو کشور غریب باید هوای همو داشته باشن بیا بریم دستشویی وقتی دارم لای پاتو میمکم تو وقتی از شدت شهوت میخوای غش کنی من هواتو دارم. دوستاش پشت سرش با این حرفش قهقهه زدن. اوپس پس حالا من سوژه قلدر و محبوب مدرسه شده بودم؟ نگاه همه روی ما جلب شده بود و اون با مرموزی خودکارشو زیر دامنم فرستاد که با حرص دستشو پس زدم. _پسر عجب رون سفید و توپری داری! الحق که دختر ایرونی گوشتی هستی مثل این دخترای خشک و شکستنی نیستی. ضربه ای به پاش زدم و از جا بلند شدم و سرمو بالا گرفتم تا این پسر محبوب مدرسه  و خوب ببینم که داشت با غرور و تحسین از سد تا پامو رصد میکرد. _ولی دخترا میگفتن زودانزالی داری که منم نمیتونم با پسری که زودی آبش میاد بخوابم. نگاهمو با تمسخر به سینه ورزشکاریش که بخاطر کروات شل و دکمه های باز پیراهنش پیدا بود، انداختم و با چندش گفتم: _ترجیح میدم پسر شاگرد اول مدرسه باهام لاس بزنه تا پسری که سه بار مشروط شده و هنوز تو مقطع دبیرستان گیر گرده. ریحانه تو مدرسه اسپانیا درس میخونه و خیلی خوشگل و محبوبه و دیان پسر قلدر و چندسال مشروطیِ مدرسه که با همه سکس داشته و با دست رد ریحانه به سینه اش یه روز اونو تو دستشویی مدرسه خفت میکنه و...🙊🔞💦
    Ko'proq ko'rsatish ...
    367
    0
    ❌داخل سوتینش پارچه می‌زاره می‌ره سر قرار تا سینه هاش بزرگتر دیده بشن🔞 نگاهش بین صورتم و سینه هام در گردش بود اصلا برای به رخ کشیدن این دوتا تیکه گوشت اومده بودم اینجا بزار انقدر نگاه کنه تا بمیره... متعجب به نظر می‌رسید و مشکوک... به سینه هام اشاره کرد... جاوید:چیکارشون کردی؟ ابروهام بالا رفتن...هی دست هدیه خانوم درد نکنه با این پسر بزرگ کردنش،حاج بابام رو اسم جاوید قسم میخورد و می‌گفت با حجب و حیا تر از جاوید نداریم... پوزخندی زدم...هی حاج بابا کجایی؟ بیا و تحویل بگیر ،جناب سرگردت داره در مورد سایز سینه های دخترت می‌پرسه... تو محل جوری میگشت و رفتار میکرد که همه فکر میکردن از این سر به زیر تر تو دنیا وجود نداره همش با اخم پاچمو می‌گرفت و نمیزاشت با بیتا بیرون بریم... بیتا آخرین بار بهم گفت جاوید ازت خوشش نمیاد دیگه نیا خونمون منم نمیزاره باهات بگردم چون میگه مثل تو زبون دراز و چشم سفید میشم...البته بیتا بدبخت همه اینارو با گریه گفته بود... آبمیوه رو سمت خودم کشیدم و با پر رویی گفتم... آماندا:دو تا دست کاربلد پیدا کردم که خوب میمالتشون و بهشون رسیدگی می‌کنه... بعد شنیدن این حرفم شد مثل شمر... مثل همونی که تو تعزیه نقششو بازی می‌کنه...جاوید شمر... اخماش تو هم رفت و صورتش قرمز شد... از جاش بلند شده و دست داخل جیبش برد که که من تو همون موقعیت هم نگاهم به خشتکش افتاد لامصب دیشب فیلم مثبت هجده دیده بودیم با بیتا البته قایمکی چون جاوید دیشب مأموریت بود ... چندتا اسکناس پنجاهی در آورد و انداخت رو میز و با تشر ازم خواست بلند بشم... بگم مثل سگ پشیمون شده بودم و مثل همون حیوون باوفا ترسیده بودم دروغ نگفتم...این چه حرفی بود که از این دهن بی درو پیکر خارج شد؟ با همون قدبلند و هیکل عضلانیش که جون میداد ازش آویزون بشی و رابطه سرپایی رو تجربه کنی بالا سرم ایستاده بود... با حرفش هوش و حواسم جمع شد،دستپاچه نگاهش کردم یه حسی می‌گفت می‌دونه تو ذهن مریضم چی میگذره جاوید :یالا راه بیفت چشم سفید... جوری فریاد زد که فکرامم نصف و نیمه موند...سوار پرشیای سفیدش شد و منتظر موند منم سوار بشم...بدبخت شدم حالا می‌بره منو تحویل حاج بابا میده البته همراه فایل صوتی که پیشش دارم حاج بابا اگه اون فایل صوتی رو که برای جاوید فرستاده بودمو بشنوه اول منو می‌کشه بعد خودشو... بعد اینکه نشستم ماشینو روشن کرد و با عصبانیت از اون منطقه خارج شد...هرچی بیشتر می‌رفتیم انگار بیشترم از تمدن و زندگی شهری دور میشدیم...تا اینکه بجایی رسیدیم که خبری از آسفالت و انسان و ماشین نبود‌‌‌..‌. ماشینو نگه داشت و یهویی از گلوم گرفت منو سمت خودش کشید... جاوید:به کدوم پدر سگی اجازه دادی که به سینه هات دست بزنه که اینجوری قلمبه شده؟ پس منو آورده بود اینجا خفتم کنه،جووون دیگه چی می‌خوام من؟کور از خدا چی میخواد؟دو چشم بینا...روپاهاش رفتم لبامو رو لباش گذاشتم...مشغول باز کردن مانتو و پیراهنم شدم... آماندا:هیشکی جرات نداره به این دوتا دست بزنه این دوتا مال دستای خودتن ببین چه کوچیکن برام بزرگشون کن... با دیدن پارچه های که از داخل سوتینم افتاد بیرون چشماش گرد شد... آیا کارای من تجاوز محسوب میشد؟ تو این پارت ببین دختره چیکار کرده😐👆 ❌جاوید پسری که همه رو اسمش قسم میخورن و سر به زیری و درستکاریش زبون زد همه‌‌ست عاشق دختر همسایشون میشه دختری که زمین تا آسمون باهاش فرق داره...اونم از بس شیطون و لجبازه همش سر به سر جاوید میزاره عاشقانه این دوتا بدون سانسور و حذفیات🔞
    Ko'proq ko'rsatish ...
    149
    1
    عه..عه رو تخت آقا چه گوهی میخوری بچه؟! با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _حتما باید اینجارو نجس می‌کردی تخـ*ـم حروم؟! تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که  تنش محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم تو گور خاک میکنه... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم... هررری دخترک از درد ناله‌ای کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی مروارید و رنگ پریده‌اش بی حوصله لگدی به بدنش کوبید نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت _دارم داد میزنم... بازم نمیشنوی؟!... پاشو گمشو بیرون تا خودم همراهیت نکر.... یکدفعه با دیدن روتختی خیس تخت خشکش زد‌ _چکار کردی حرومزاده؟!... تـ..و میدونی چه غلطی کردی؟! دخترک وحشت زده سر بالا اورد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد و خودش را عقب کشید خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی عمر ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم عصبی سمتش هجوم آورد و موهایش را وحشیانه چنگ زد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده.. هم تورو میکشه هم منو.. ببییین مروارید پر بغض لرز تنش بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _داری چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم خانوم از پشتشان آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد _یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه... کر نیست اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چطور ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده... چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته.. بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز مروارید بی‌پناه در خودش جمع شد و گلویش از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود برخلاف رفتارش با بقیه.. با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم... وسواسات و رو این بچه پیاده نکن... ببین داره میلرزه... چند روزه هیچی نتونسته بخوره... آقا خودشـ.....هیع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _باشه بمونه.. اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خانوم خواست لب باز کند که اکرم تشر زد و شلنگ را کنار انداخت سر خدمتکار بود _برو سر کارت مریم مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما مریم سر پایین انداخت _ببخشید دخترک با وحشت خودش را عقب کشید آن مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی  آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین... معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم... میره رو تخت اقا هم میخوابه خانوم سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر ها آن غده در گلویش هم بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز تن هیستریکش، بدنش را وارسی کرد _خوبه... لباساشو بپوشونین... نشان خدمتکارای آقا هم سریع داغ کنید دخترک با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟! یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... با تقلا از زیر دست خدمتکار ها بیرون امد که یکدفعه صورتش سوخت _کدوم گوری میری؟ محکم به زمین کوبیده شد انگار سنگ فرش های باغ در سرش فرو رفت اکرم تشر زد _بگیرینش دیگه.. دوتا زن گنده از پس یه بچه بر نمیان؟ داغی خون را روی پیشانی‌اش حس کرد بازهم به زور بلندش کردند آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی آن آهن سرخ شده ماند هقی از گلویش بیرون آمد و بدنش جنون وار میان دستانشان لرزید نفسش در سینه گره خورد همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 پارت رمان❌
    Ko'proq ko'rsatish ...
    مرواریـღـد
    ﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌ https://t.me/Novels_tag
    454
    0
    #پست_1096 با سریع ترین حالتی که میشد مانتوش رو از تنش خارج کردم و گوشه ای انداختم. سرم رو کمی عقب کشیدم و نگاه حریصم رو به تنش دوختم. _بیا از شر این لباس دردسر ساز راحت بشیم! دستش از روی شونه م گذشت و دور گردنم حلقه شد. _قرار بود حرف بزنیم! اخمی کردم. _چه مسئله لعنتی الان مهم تر از خلاص شدن از شر این لباس وجود داره؟ عصبی شده بودم! لبش رو گاز گرفت و آروم گفت: باشه پس میشه ازت خواهش کنم اگه از یه چیزی ناراحتی یا اذیتت میکنه به من بگی و پنهانش نکنی؟ چند لحظه مکث کردم تا معنی حرفش رو درک کنم. _به شرطی که تو هم جبهه نگیری و قهر نکنی یا به هر دلیلی فکر نکنی که من می خوام تحت کنترلم باشی! نرم و با شیطنت سرش نزدیک آورد بوسه سریعی روی لبم نشوند قبل از این که عکس العملی نشون بدم سریع سرش رو عقب کشید. گردنش رو کج کرد و با لحن پر حرارت و دلبری گفت:چشم ولی قول نمیدم قهر نکنم، قهرهای من نمک زندگیمونه اصلا مگه نمیگن زن نازه و مرد نیاز؟ من قهر میکنم تو هم نازم رو بکش باشه مرد؟ با لبخند و چشم هایی که دو دو میزد نگاهش کردم. _باشه تو ناز باش، دلبری کن، قهر کن، عشوه بریز منم همه ش رو به جون میخرم ولی... تکلیف نیاز من چی میشه! تو بهش میرسی؟! صورتش سرخ شد، لبخندم غلیظ تر شد با اتفاقات این چند شب هنوز خجالت میکشید! بعد از چند لحظه کلنجار رفتن با خودش سرش رو بالا آورد و با لحن جذابی گفت: اگه بخوای من نیازت میشم! هرروز آتیش میشم و میفتم به جسم و جونت هر شب تیمارت میکنم و عطشت رو با عطر تنم خاموش میکنم قبوله؟ نفس هام بریده شد. سرش رو کج کرد و لبش رو به سیبک گلوم چسبوند. _سیراب نمیشم فندق، هرکاری کنی نه این آتیش خاموش میشه و نه من ازت سیر میشم! لب هاش رو با ملایمت و اغوا گری به سمت گوشم کشید و لاله ی گوشم رو بین لب هاش گرفت. دستم روی بدنش به حرکت در اومد. کنار گوشم با لحن و حرارت خاصی لب زد: حس میکنم هنوز یه سری حرف ها بینمون... سریع از جا بلند شدم و انداختمش روی دوشم وسط جیغ زدنش با قدم های بلند از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق خواب شدم. همون طور که دست و پا میزد زبونش هم یه لحظه از کار نمیفتاد. _شوهری من هنوز نفت نریختم که تو چرا یهو آتیشی شدی موتورت کار افتاد، حداقل دو دقیقه امون بده اون لباس خوشگل هام رو واست بپوشم به خدا اگه هر شب بخوای یهویی بری تو کار تخت باهات قهر میکنم این همه لباس خواب نخریدم که تهش... همین که هلش دادم وسط تخت صداش قطع شد!
    Ko'proq ko'rsatish ...
    684
    7
    #پست_1097 خیمه زدم روی بدنش و با لذت بهش خیره شدم. _خب ادامه بده داشتی واسه من بلبل زبونی میکردی! خیره به چشم هام آروم گفت: همین دیگه داشتم غصه لباس خواب هام که قراره نپوشیده از تنم در بیان رو رو می خوردم! خم شدم و روی چشم هاش رو بوسیدم. _فردا میای شرکت؟ لباش رو غنچه کرد. _دیر تر بریم؟ می خوام تو بغلت بخوابم. گوشه ی لبم بالا پرید. _من می تونم دیر تر برم ولی شما به عنوان یه کارمند معمولی که نمی خواد زیر سایه شوهرش باشه باید صبح زود سر کارت باشی! صورتش رو مظلوم کرد و تند تند همه جای صورتم رو بوسید. _عیبی نداره توی این مورد این ننگ رو به جون میخرم اصلا مهم نیست همسری جونم؟ با خنده از خودم جداش کردم. _می تونی هروقت که خواستی دیر بیای سرکار ولی شرط دارم، شرطم هم اینه که حق نداری زیاد از خودت کار بکشی و خودت رو خسته کنی! سرش رو به دو طرف تکون داد و با عشوه گفت: مگه میشه آقامون یه چیزی بگه و من نه بگم؟ چشم هام رو ریز کردم و مشکوک بهش خیره شدم. _جلب نشو! داری به چی فکر میکنی امکان نداره تو بدون کل کل حرفای منو قبول کنی. از روی خودش هلم داد کنار و با یه حرکت سریع روی سینه م نشست. _خب آقا چاوش چی داشتین میگفتین؟ بازوم رو زیر سرم گذاشتم با حظ به صورتش که فاز قدرتمندی گرفته بود خیره شدم. _جونمی! گیج نگاهم کرد. دست آزادم آروم زیر لباسش خزید. _داشتم میگفتم تو جونمی! نفس عمیقی کشید و صورتش رو جلو آورد. _توی دلت میگفتی؟ من که نشنیدمش! لباسش رو از تنش بیرون کشیدم. _تو صدای قلب منو نمیشنوی بچه؟ پس اون تو چیکار میکنی؟ سرش رو جلو آورد! لب هاش رو غنچه کرد و آروم توی صورتم فوت کرد که چشم هام از لذت بسته شد. _دلبری! چشم هام سریع باز شد و با طمع به سر تا پاش خیره شدم. بیشتر خم شد، همون طور که دکمه های پیرهنم رو باز می کرد زیر چونه م رو بوسید و پایین تر خزید. حتی فرصت فکر کردن هم نمیداد با تمام قوا سعی در دیوونه کردنم داشت! سرم داغ شده بود و همه ی بدنم خواستن رو فریاد میزد، خواستم بکشمش زیر تنم و واسه ی خودم داشته باشمش ولی دستش رو روی سینه م گذاشت و همون طور که نفس نفس میزد با چشم هایی خماری گفت: اجازه نمیدم چاوش! امشب تو مال من باش، نه من مال تو! چنگی به تن برهنه ش زدم و محکم به خودم فشردمش، این دختر جنون من بود! دوباره خم شد و لب هاش رو روی لب هام گذاشت، دست هام رو با قدرت دور تنش پیچیدم، نمی خواستم بهش صدمه بزنم ولی خودش دیوونه م کرده بود، خشونتی که توی وجودم زبونه می کشید ثمره ی رفتار خود لامذهبش بود!
    Ko'proq ko'rsatish ...
    710
    7

    sticker.webp

    192
    1
    به محض باز کردن درِ خانه ی مجردی شوهرش صدای آه و ناله ی ضعیفی به گوشش میرسد. حس بد تمام وجود کژال را در بر گرفته است. میراث چند ماه بود درست و حسابی خانه نمی آمد و فکر کژال به هر جایی میرفت الا خیانت. با کمترین سر و صدا در را می‌بندد که صداها نزدیکتر می‌شوند: _اون دختره رو بندازش بیرون..وگرنه این آخرین ملاقاتمون میشه میراث... به آنی اشک در چشمانش حلقه می‌زند. صدای یک زن از خانه ی مجردی شوهرش می آمد. شکمش منقبض می‌شود. دستش را به دیوار می‌گیرد و جلوتر می‌رود: _یه نازا رو میخوای چیکار؟! اون حتی نمیتونه واست بچه بیاره...اما من میتونم... به شوهر او پیشنهاد بچه دار شدن میدادند. چون آنها ماهها برای بچه دار شدن تلاش کرده بودند و هر بار به در بسته خورده بودند و حال... حال او حامله شاهد خیانت شوهرش بود. صدای میراث نازکش است. او هر گز ناز کژال را نکشید و حال... _نسیم صد بار با هم راجبش حرف زدیم عشقم... گواهی نازا بودنشو بگیرم فوراً دادخواست طلاق میدم... دلش هزار و یک تکه شد. حامله بود. بچه دختر بود...هزاران نذر و نیاز کرده بود و به خدا التماس کرده بود فرزندشان دختر شود زیرا میراث عاشق دختر بچه ها بود. چهار ماهش شده بود که تازه متوجه حاملگی اش شده بود. زیرا هر بار نشانه‌های حاملگی اش پیدا میشد مادر شوهرش طعنه ی نازا بودن به او میزد و کژال از مطمعن شدن منصرف میشد. شاید اگر چهار ماه قبل متوجه باردار بودنش میشد حال شاهد خیانت میراث نیز نبود. تیر های شکمش هشدار دهنده و پر درد بود اما مصرانه جلو رفت: _حداقل صیغه کنیم من نمیتونم اینجوری ادامه بدم... پشت در می‌ایستد. جنون آمیز گریه می‌کند و ثابت می‌ماند. می‌خواهد با چشمان خودش ببیند خیانت شوهرش را... مرگ عشقش را... خیانت پدرِ بچه اش را... خیانت مردی که تنها پناه و کس و کارش در این دنیا بود.. صدای کلافه ی میراث بلند می‌شود: _نسیم گفتم باید اول از شر کژال راحت شم... شوهر او می‌خواهد از شرش راحت شود. میراث با معشوقه اش او را شر خوانده و خودش را به زمین و آسمان میزند تا از او طلاق بگیرد. میرفت. میرفت و فرزندش را خودش به تنهایی بزرگ میکرد. هرگز اجازه نمیداد میراث از وجود این بچه خبردار شود. قبل از اینکه صدای هق هق هایش به گوش میراث خائن و خیانت کار برسد در را با یک حرکت باز کرد و... غرورش ، شخصیتش ، احساسش ، علاقه اش ، همه ی وجودش خورد شد از دیدن دختری با لباس خواب بی بند و بار و نیم بند... برگه ای از دست میراثِ مبهوت و کپ کرده زمین افتاد و برای بار دوم در یک روز شکسته شد... آن برگه را خیلی خوب میشناخت. همانی بود که با آن متوجه حاملگی اش شده بود و حال... نفس هایش تند شده و انقباصات شکمش شدیدتر شد. طوری که از درد جیغ کشیده و خم میشود. انگار چیزی از شکمش بیرون کشیده میشود. _ک...کژال...کژال چیشدی؟! ای...این چیه؟! چشمان کژال با دیدن خون جاری شده از بدنش گرد شده و بغض آلود و با گریه ناله می‌کند: _بچه‌ام... زمزمه ی بهت زده ی میراث به گوشش می‌رسد: _حا...حامله ای؟! مگه...مگه تو نازا... جمله اش با جیغ کژال ناتمام می‌ماند. درد شکمش عین صاعقه در تن کژال پیچیده بود و نسیم با خوشحالی و رضایت سقط شدن بچه ی زن میراث را تماشا می‌کرد. می‌خواست فقط خودش از میراث بچه داشته باشد و خودش با مادر میراث نقشه چیده بودند که کژال را به این خانه بفرستد...
    Ko'proq ko'rsatish ...
    کـــژال | "سودا ولی‌نسب"
    °| ﷽ |° نویسنده: سودا ولی نسب | ✨️𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀 کـــــــژال ●آنلاین ● ~کژال‌ومیراث~ ژیــــــان ●به زودی... ● طــــوق ●حق عضویتی ●
    242
    0
    - بیشتر جیغ بزن، صدای جیغ هات حالم رو بهتر می کنه.😈🔥💧 بعد از تموم شدن حرفش ضربه ی محکمی به ته رحمم زد که از شدت درد جیغ زدم و ناخن هام رو توی کمرش فرو کردم. سرش رو توی گردنم فرو کرد و بی پروا گردنم رو گاز گرفت، از بس جیغ زده بودم صدام در نمی اومد. چنگی به سینه ام زد و با شهوت به چشم هام خیره شد، با ضربه ی بعدیش جیغ بلندتری کشیدم و گریون لب زدم: -توروخدا بسه... آی... سیروان... توروخدا بسه... درد دارم... خیلی درد دارم... سیروان بی اعتنا سرعت ضربه هاش رو بیشتر کرد و خیره به چشم هام لب هام رو محکم بوسید. - خودت خواستی پا توی جهنم من بذاری آرامش... باید تحمل کنی... این چیزی بود که خودت خواستی... زیر دلم تیر می کشید و حالت تهوء امونم رو بریده بود. بغض کرده نالیدم: -توروخدا آرومت... آیییییی... با کنار رفتنش نفس راحتی کشیدم،بالاخره تموم شد. خواستم از جا بلند شم که با یه حرکت پام رو کشید و با نیشخند گفت: -عجله برای چیه آرامش؟هنوز کلی کار داریم. گیج بهش نگاه کردم که من رو با یه حرکت روی تخت خوابوند و صورتم رو به بالشت فشار داد، چنگی به پشتم زد که رنگم پرید. - هنوز اینجا آکه!وقتش نیست ازش استفاده کنیم؟ آب دهنم رو قورت دادم و با استرس لب زدم: -سیروان وایسا... من... من دیگه نمی تونم، توروخدا از پشت نه... من... من نمی تونم دیگه. بی خیال انگشتش رو یهویی واردم کرد که از شدت درد تمام کمرم تیر کشید. - قبلا هم بهت گفته بودم! وقتی دختر خوبی باشی کار برای جفتمون راحت میشه ولی اگه بخوای بی خودی مقاومت کنی تنها نفری که درد می‌کشه تویی! انگشتش رو داخلم تکون داد که درد ناک کمرم رو قوس دادم و با هق هق نالیدم: -نمی خوام دیگه... ولم کن... - داری عصبیم می کنی! انگشت دومش رو هم اضافه کرد که سریع گفتم: -غلط کردم، سروان توروخدا غلط کردم دیگه چیزی نمیگم... خیلی درد داره...وایسا نمی تونم دیگه. - می خوای چربش کنم؟ اگه باز بگی نه مجبور میشم همین جوری خشک خشک ادامه بدم. چشم هام رو محکم بستم و با اکراه لب زدم: -چ... چربش...کن...لطفا... راحت می تونستم نیشخند مسخره اش رو روی لب هاش تصور کنم، از اینکه همه چیز طبق میل و اراده ی خودش پیش می رفت لذت می برد و حالا... خودش رو بهم چسبوند که یهو از جا پریدم، با جفت دستش من رو نگه داشت و با لذت گفت: -یادم رفت بگم، چرب خوشم نمیاد، این بار هم تحمل کن. تا خواستم چیزی بگم یهو خودش رو درونم کوبید که....🍆💦🔥 #بدون‌سانسور‌💦🔥👅#بنرا‌پارت‌های‌واقعی‌رمانن‌‌‌🔞😈💦 #محدودیت‌سنی🔞باپارتاش‌شورتتم‌خیس‌میکنی‌🤤💧👅
    Ko'proq ko'rsatish ...
    115
    0
    شونزده ساله بودم که عاشقش شدم. اون دوست برادرم بود و یه آدم موفق توی شغل و رشته ی تحصیلیش... من و فقط خواهر کوچولوی رفیقش می دید و هیچ وقت به چشمش نمی اومدم. به خاطر اون، توی همون رشته ای درس خوندم که اونم می خوند، ولی وقتی از ایران رفت... اولین شکست زندگیم و تجربه کردم. حالا اون برگشته، بعد هفت سال... اون حالا استاد منه، مردی که حتی من و یادش نیست ولی من، هنوز عاشقانه دوسش دارم.‌‌... پارت یک قصه👇 ــ درد داری؟ لب‌هایم را محکم به هم چسباندم تا چیزی نگویم، اما رعد بعدی باعث شد "لعنتی" زمزمه و همزمان با برخاستن از جایش نجوا کند: ــ تقصیر بی‌احتیاطی خودت بود و سعی نکن با اون نگاهت بهم عذاب‌وجدان بدی! این بار نگاهش کردم، با همان چشمان سرخ که هنوز خیس بودند و لرزی که تمامی نداشت. نگاهی که چهره‌اش را سخت‌تر کرد و چشمانش را کلافه بست و باز کرد. ــ تو واقعاً یه دردسری دختر، یه دردسر بزرگ! بلند شدن صدای زوزه‌ی حیوانی، نگاهم را از رویش برداشت. خودش هم کمی جلو رفت، از پناهگاه سنگی نزدیک کوهپایه خارج شد و با نگاهی عمیق و کاونده در اطراف، نفس عمیقی کشید. ــ صدای گرازه، نترس طرف کوه نمی‌آن! سمت جنگل‌های بلوطه. بعد دوباره آن نگاه عجیب و پرحرفش را دوخت به منی که داشتم از این سرما و خشم و غصه‌ی توامان می‌لرزیدم ــ یکم دیگه تحمل کن، بارون که بند بیاد می‌ریم. توی خودم جمع شدم. عاصی شده بود از سکوتم و این را دستی که مرتب پشت گردنش را می‌فشرد، نشان می‌داد. لحظاتی بعد آرام برگشت. با همان چند لحظه ایستادن زیر باران خیس شده بود و کاپشنش روی شانه‌های من سنگینی می‌کرد. وقتی نشست روی زمین سرد و نزدیک به من، چشمانم را بستم و چانه‌ام را چسباندم به سینه‌ام، بعد هم با حرکت دست و تکان دادن شانه‌ام، کاپشن او سقوط کرد روی زمین و نگاهش  روی آن چرخید. منتظر ماندم حرفی بزند اما به‌جای هر کلامی کاپشن را برداشت، به تن کشید و خیره به منظره‌ی خیس مقابلش زمزمه کرد: ــ تو داری با خودت لج می‌کنی، نه من! لرز بیشتری حالا به تن زخمی‌ام نشسته بود. صدای باران و غرش آسمان ترسناک بودند توی این لحظه‌ای که در آن گرفتار بودم. ــ قهر کردی خواهر کوچولوی فرهاد؟ نمی‌دانستم چرا، اما قفل زبانم آنجایی شکست که مرا شبیه آن روزها، خواهر کوچولوی فرهاد صدا کرده بود. ــ دلم می‌خواد باز برگردم به اون روزا که فقط خواهر کوچولوی فرهاد بودم و تو هم... خیره‌اش ماندم و او در سکوت و اخم منتظر ماند تا جمله‌ام را تمام کنم. جمله‌ای که حین ادا کردنش یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمانم سر خورد و خراش روی پوستم را سوزاند. ــ این‌قدر بی‌رحم نبودی! تیرگی نگاه و غلظت اخم‌هایش که بیشتر شد، چشم‌هایم بیشتر سوخت و تنم بیشتر لرزید. وسط باران، توی جنگل‌های بلوط زاگرس، کنار کسی اسیر شده بودم که دوستش داشتم ولی او دوست داشتن را بلد نبود. ــ البته باید ببخشید که جسارت کردم استاد، من فقط شاگرد پردردسر شمام و حق ندارم این‌طوری با شما حرف بزنم؛ حتی اگر مثل الان آسیب دیده باشم، حتی اگر ترسیده باشم و حتی اگر خیلی حالم بد باشه هم نباید به شما توهین کنم چون شما... شبیه ماهی بیرون‌زده از تنگ آبی لرزیدم و جان دادم وقتی فاصله‌ی بین‌مان را پر کرد و با کشیدن تن مجروح من سمت خودش، سرم را محکم چسباند به سینه‌اش.صورتم از خیسی اشک‌ها در امان نبود وقتی با التماس خواستم رهایم کند، چون من با خاطره‌ی این آغوش می‌مردم. ــ ولم کن، ولم کن.... دستش محکم‌تر سرم را فشرد به تنش و صدایش گرفته‌تر از وقتی بود که تمام سراشیبی را با سرعت پایین آمده بود تا من سقوط‌کرده را ببیند و ایمان بیاورد به سالم بودنم. ــ هیش، هیچی نگو، این‌قدر لجوج نباش، بذار آرومت کنم! مشت کم‌جانم....
    Ko'proq ko'rsatish ...
    image
    105
    0
    وسط جلسه با دیدن حسام الدینی قد بلند و جهارشانه که کت و شلوار رسمی فیت تنش پوشیده.... و یقه پیراهنش تا روی سینه عضلانی و برنزش بازه و گردن کشیدش حالی به حالی میشه و بین پاش نبض می گیره... نگاش تا دستاش و پاهای بلندش میاد که بین پایش هم دست کمی از خودش ندارد که تا معرض جر خوردگی می رفت.... دوباره برمی گرده روی دستایی که قبلا چند بار باهاش ارضا شده... -ختم جلسه.... سوالی هست بفرمایید...! همهمه ای ایجاد میشه و چشمان حسام پی گل گیسی میره که بدجور سرخ شده و عرق کرده... اخم کرد... کسی سوالی نداشت... زن و مرد بیرون رفتند و گلی هم پشت سرشان که حسام سمتش قدم تند کرد و توی راهرو ایستاد و جلوی چشم منشی صدایش زد اما دخترک انگار نشنید که حسام قدم هایش را بلند و تند برداشت. بهش رسید و بازویش را کشید... -با توام گلی...! دخترک متعحب برگشت... -وای آقا حسام الدین...؟! حسام ابرو بالا انداخت. -آقا حسام الدین دیگه چه کوفتیه... من حسامم در ضمن حالت خوب نیست احساس می کنم پریشونی...؟! گلی اب دهان بلعید و درجا سرخ شد. اگر حسام می فهمید ابرویش می رفت. -پریشون نه...! اشتباه می کنین من خیلیم خوبم...! حسام نگاه دقیق تری بهش کرد. -اینطور نمی بینم من... گونه هاتم سرخ شده...! گرمته...؟! گرم...؟! داغ کرده بود و خودش نمی دانست دقیقا چه مرگش شده و فقط دوست داشت التهاب وجودش را کم کند... -درسته هوا گرمه گونه هام سرخ شده...!!! حسام چشم باریک کرد. -چه گرمایی دختر وسط زمستونیم و تو هم سرمایی... این سرخی گونه هات نکنه تب داری...؟! دستش را بلند کرد و خواست روی پیشانی اش بگذارد که دخترک یک قدم عقب رفت. -حا... لم خوبه... تبم ندارم...! دست حسام روی هوا ماند و زیر نظرش گرفت. حالت چشمانش هم خمار شده بودند. -آخه وقت پریودیت هم نیست که بگم خونریزی داری...! گلی لب گزید و سر پایین انداخت. -وای آقا حسام من... من برم... کار دارم...! گلی زیر نگاه سنگین حسام تن داغ شده اش را عقب کشید اما دوباره نگاهش به گردن برنزه وکلفت مرد افتاد و اب دهان فرو داد... نگاهش باز پایین آمد و روی یقه باز و سینه ستبرش افتاد، لامصب بد چیزی بود مخصوصا وقتی هنگام تقلا هایش برای ارضا شدن خیس عرق می شد و هوش از سر دخترک می برد.، یک بار تجربه خوابیدن و دادن بکارتش به او شده بود فانتزی های سکسی و بین پایی که حسابی خیس شده و باید فرار میکرد وگرنه ابرویش می رفت... تا امد قدم از قدم بردارد دستش اسیر دست حسام شد. مضطرب نگاهش کرد. مرد کج خندی روی لبش داشت. -چته گلی...؟! چشات خماره و گونه هات سرخ... اینا اگه نشونه تب و گرما نیست پس چیه...؟! لب زیر دندان مشید. -من... باید... پوشه ها رو... حسام بی توجه به حرفش دستش را کشید و سمت اتاق خودش کشاند و در را هم جلوی چشمان متعجب منشی بست... دخترک را به دیوار کوببد و با حرص کفت... -مثل آدم بگو چته و چرا دائم نگات رو گردن و سینه منه... گلی از این نزدیکی حالش بدتر شد و دیگر داشت به گریه می افتاد. با نمی که توی چشمانش جمع شده بود، بغض کرد. -هی... چی...؟! حسام نیشخند زد و بدون هیچ حرفی دست روی سینه دخترک گذاشت که چشمانش در ان واحد گشاد شده و سپس با فشردنش ناله ای از دهانش خارج شد... حسام شرورانه بازم فشار داد که دخترک نالید و توی آغوشش وا رفت... -حالت خرابه دختر...! سپس مانتویش را کنار زد که گلی خواست اعتراض کند که بی توجه دست داخل شورتش برد و با خیسی وحشتناک بین پایش چشمانش درشت شد... -توله سگ چیکار کردی که اینقدر خیسی...؟! گلی شل شده و ملتمس پیراهن مرد را چنگ زد... -حسام تو رو خدا ارضام کن...!!! حسام تا انگشت خواست فرو ببرد گلی باز اعتراض کرد. -با انگشت نه خودت رو می خوام حس کنم...!!!! حسام با یک حرکت بلندش کرد و در حالیکه دخترک را روی میزش می گذاشت لختش کرد که با دیدن صحنه خیس مقابلش.....
    Ko'proq ko'rsatish ...
    232
    0

    sticker.webp

    143
    0
    _تو رو خدا نزنید ناهید خانم...آخ بچه‌ام...خداااا... دست هایش را به دور شکمش حلقه کرده بود تا ضربه های دست و لگد های مادر میراث به شکمش برخورد نکنند. می‌ترسید از جانِ نصفه و نیمه ی جنینش! با لگدی که به مهره های دردمند کمرش برخورد کرد جیغی ناخودآگاه از درد کشیده و برای بار هزارم با التماس میراث را صدا می‌زند: _میراث...میراث به خدا بچه ی خودته... میراث اما روی مبل نشسته و نظاره گر له شدنش زیر پاهای مادرش بود. مادری که به قصد سقط او را کتک می‌زد. مادرش اینبار پهلویش را نشانه می‌گیرد و یک لگد کاری و سپس صدای پر نفرتش بلند می‌شود: _خفه شو...نمیتونی توله ی حرومیتو به پسر من بچسبونی... کژال هق هق کنان تکرار می‌کند: _به خدا اشتباه شده...من به غیر از میراث با هیچکس نبودم.... از وقتی نمونه ی جنین با میراث نخوانده بود و مطابقت نداشت ، مادرش به جان کژال افتاده و در پی سقط جنینِ بی گناهش بود. صدای میراث کور سوی امیدی برای کژال می‌شود اما حرفهایش در لحظه آن امید را خاموش می‌کنند: _مادر...حتما باید اینکارو بکنی؟! بندازینِش بیرون دست خودتونو آلوده نکنید... ناهید خانم با غیظ نگاهی به کژال می‌اندازد: _کسی بشنوه عروس حاجی تخم حرومی تو شکمش داشته آبرو و حیثیت واسمون نمی‌مونه... نسیم فورا خودش را به میراث رسانده و او را عقب می‌کشد. چشمان دخترک مدام پر و خالی می‌شوند. هنوز از میراث جدا نشده مادرِ میراث دخترِ دوست حاجی را برای میراث نشان کرده است. دست نسیم روی بازوی میراث می‌نشیند و عین خار در چشمِ کژال فرو می‌رود: _عشقم معطل چی هستی؟! امضاش کنن گم شه بره این زنیکه ی زناکار... میراث بالاخره خودکار را برداشته و روی همان برگه ای که با کتک ، مادرش کژال را مجبور کرد برگه های طلاق توافقی را امضا کند را امضا کرد. حواسِ کژال پرتِ میراث بود که دیگر هیچ جوره او را نمی‌دید که با کشیده شدن موهایش غیر ارادی دستهایش شکمش را رها کرده و ریشه ی موهایش را چسبیدند. و این همانی بود که مادر میراث می‌خواست. فورا لگد هایش در شکمش فرود آمدند. جیغ کژال بالا رفت و سعی کرد ممانعت کند اما دیر شده بود. انقباضات شدید پایین شکمش و دردی که در آن می‌پیچید باعث شده بود خم شده و بی توجه به خونی که از بدنش خارج می‌شد جیغ بکشد. مادر میراث بازوی کژال را گرفته و به زور به طرف در می‌کشید: _حالا برو گمشو بیرون... توله ی بی پدرتم دیگه نیس که بخوای آبرومونو ببری... نگاه کژال خیره به میراث بود که تنها نظاره گر بود. مگر نه اینکه او زنش بود و پدر این بچه نیز خودش بود؟! مسئول مرگ بچه‌ی شان میراث بود که جلوی مادرش را نگرفت! میراث قاتل بچه ی خودش بود! کژال در خون جنینِ مظلومش غرق بود و حتی به سختی نفس می‌کشید اما قبل از بسته شدن همیشگیِ چشمانش خیره در چشمان میراث لب زد: _قاتل... قبل از اینکه ناهید خانم کامل کژال را به طرف در بکشاند ، سلیم ، دست راست میراث دوان دوان خودش را رساند: _آقا...روم سیاه...گفتن اشتباهی شده بوده...نتیجه ی آزمایش شما 99.9 درصد مطابقت داشته!
    Ko'proq ko'rsatish ...
    کـــژال | "سودا ولی‌نسب"
    °| ﷽ |° نویسنده: سودا ولی نسب | ✨️𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀 کـــــــژال ●آنلاین ● ~کژال‌ومیراث~ ژیــــــان ●به زودی... ● طــــوق ●حق عضویتی ●
    142
    0
    شونزده ساله بودم که عاشقش شدم. اون دوست برادرم بود و یه آدم موفق توی شغل و رشته ی تحصیلیش... من و فقط خواهر کوچولوی رفیقش می دید و هیچ وقت به چشمش نمی اومدم. به خاطر اون، توی همون رشته ای درس خوندم که اونم می خوند، ولی وقتی از ایران رفت... اولین شکست زندگیم و تجربه کردم. حالا اون برگشته، بعد هفت سال... اون حالا استاد منه، مردی که حتی من و یادش نیست ولی من، هنوز عاشقانه دوسش دارم.‌‌... پارت یک قصه👇 ــ درد داری؟ لب‌هایم را محکم به هم چسباندم تا چیزی نگویم، اما رعد بعدی باعث شد "لعنتی" زمزمه و همزمان با برخاستن از جایش نجوا کند: ــ تقصیر بی‌احتیاطی خودت بود و سعی نکن با اون نگاهت بهم عذاب‌وجدان بدی! این بار نگاهش کردم، با همان چشمان سرخ که هنوز خیس بودند و لرزی که تمامی نداشت. نگاهی که چهره‌اش را سخت‌تر کرد و چشمانش را کلافه بست و باز کرد. ــ تو واقعاً یه دردسری دختر، یه دردسر بزرگ! بلند شدن صدای زوزه‌ی حیوانی، نگاهم را از رویش برداشت. خودش هم کمی جلو رفت، از پناهگاه سنگی نزدیک کوهپایه خارج شد و با نگاهی عمیق و کاونده در اطراف، نفس عمیقی کشید. ــ صدای گرازه، نترس طرف کوه نمی‌آن! سمت جنگل‌های بلوطه. بعد دوباره آن نگاه عجیب و پرحرفش را دوخت به منی که داشتم از این سرما و خشم و غصه‌ی توامان می‌لرزیدم ــ یکم دیگه تحمل کن، بارون که بند بیاد می‌ریم. توی خودم جمع شدم. عاصی شده بود از سکوتم و این را دستی که مرتب پشت گردنش را می‌فشرد، نشان می‌داد. لحظاتی بعد آرام برگشت. با همان چند لحظه ایستادن زیر باران خیس شده بود و کاپشنش روی شانه‌های من سنگینی می‌کرد. وقتی نشست روی زمین سرد و نزدیک به من، چشمانم را بستم و چانه‌ام را چسباندم به سینه‌ام، بعد هم با حرکت دست و تکان دادن شانه‌ام، کاپشن او سقوط کرد روی زمین و نگاهش  روی آن چرخید. منتظر ماندم حرفی بزند اما به‌جای هر کلامی کاپشن را برداشت، به تن کشید و خیره به منظره‌ی خیس مقابلش زمزمه کرد: ــ تو داری با خودت لج می‌کنی، نه من! لرز بیشتری حالا به تن زخمی‌ام نشسته بود. صدای باران و غرش آسمان ترسناک بودند توی این لحظه‌ای که در آن گرفتار بودم. ــ قهر کردی خواهر کوچولوی فرهاد؟ نمی‌دانستم چرا، اما قفل زبانم آنجایی شکست که مرا شبیه آن روزها، خواهر کوچولوی فرهاد صدا کرده بود. ــ دلم می‌خواد باز برگردم به اون روزا که فقط خواهر کوچولوی فرهاد بودم و تو هم... خیره‌اش ماندم و او در سکوت و اخم منتظر ماند تا جمله‌ام را تمام کنم. جمله‌ای که حین ادا کردنش یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمانم سر خورد و خراش روی پوستم را سوزاند. ــ این‌قدر بی‌رحم نبودی! تیرگی نگاه و غلظت اخم‌هایش که بیشتر شد، چشم‌هایم بیشتر سوخت و تنم بیشتر لرزید. وسط باران، توی جنگل‌های بلوط زاگرس، کنار کسی اسیر شده بودم که دوستش داشتم ولی او دوست داشتن را بلد نبود. ــ البته باید ببخشید که جسارت کردم استاد، من فقط شاگرد پردردسر شمام و حق ندارم این‌طوری با شما حرف بزنم؛ حتی اگر مثل الان آسیب دیده باشم، حتی اگر ترسیده باشم و حتی اگر خیلی حالم بد باشه هم نباید به شما توهین کنم چون شما... شبیه ماهی بیرون‌زده از تنگ آبی لرزیدم و جان دادم وقتی فاصله‌ی بین‌مان را پر کرد و با کشیدن تن مجروح من سمت خودش، سرم را محکم چسباند به سینه‌اش.صورتم از خیسی اشک‌ها در امان نبود وقتی با التماس خواستم رهایم کند، چون من با خاطره‌ی این آغوش می‌مردم. ــ ولم کن، ولم کن.... دستش محکم‌تر سرم را فشرد به تنش و صدایش گرفته‌تر از وقتی بود که تمام سراشیبی را با سرعت پایین آمده بود تا من سقوط‌کرده را ببیند و ایمان بیاورد به سالم بودنم. ــ هیش، هیچی نگو، این‌قدر لجوج نباش، بذار آرومت کنم! مشت کم‌جانم....
    Ko'proq ko'rsatish ...
    image
    48
    0
    - بیشتر جیغ بزن، صدای جیغ هات حالم رو بهتر می کنه.😈🔥💧 بعد از تموم شدن حرفش ضربه ی محکمی به ته رحمم زد که از شدت درد جیغ زدم و ناخن هام رو توی کمرش فرو کردم. سرش رو توی گردنم فرو کرد و بی پروا گردنم رو گاز گرفت، از بس جیغ زده بودم صدام در نمی اومد. چنگی به سینه ام زد و با شهوت به چشم هام خیره شد، با ضربه ی بعدیش جیغ بلندتری کشیدم و گریون لب زدم: -توروخدا بسه... آی... سیروان... توروخدا بسه... درد دارم... خیلی درد دارم... سیروان بی اعتنا سرعت ضربه هاش رو بیشتر کرد و خیره به چشم هام لب هام رو محکم بوسید. - خودت خواستی پا توی جهنم من بذاری آرامش... باید تحمل کنی... این چیزی بود که خودت خواستی... زیر دلم تیر می کشید و حالت تهوء امونم رو بریده بود. بغض کرده نالیدم: -توروخدا آرومت... آیییییی... با کنار رفتنش نفس راحتی کشیدم،بالاخره تموم شد. خواستم از جا بلند شم که با یه حرکت پام رو کشید و با نیشخند گفت: -عجله برای چیه آرامش؟هنوز کلی کار داریم. گیج بهش نگاه کردم که من رو با یه حرکت روی تخت خوابوند و صورتم رو به بالشت فشار داد، چنگی به پشتم زد که رنگم پرید. - هنوز اینجا آکه!وقتش نیست ازش استفاده کنیم؟ آب دهنم رو قورت دادم و با استرس لب زدم: -سیروان وایسا... من... من دیگه نمی تونم، توروخدا از پشت نه... من... من نمی تونم دیگه. بی خیال انگشتش رو یهویی واردم کرد که از شدت درد تمام کمرم تیر کشید. - قبلا هم بهت گفته بودم! وقتی دختر خوبی باشی کار برای جفتمون راحت میشه ولی اگه بخوای بی خودی مقاومت کنی تنها نفری که درد می‌کشه تویی! انگشتش رو داخلم تکون داد که درد ناک کمرم رو قوس دادم و با هق هق نالیدم: -نمی خوام دیگه... ولم کن... - داری عصبیم می کنی! انگشت دومش رو هم اضافه کرد که سریع گفتم: -غلط کردم، سروان توروخدا غلط کردم دیگه چیزی نمیگم... خیلی درد داره...وایسا نمی تونم دیگه. - می خوای چربش کنم؟ اگه باز بگی نه مجبور میشم همین جوری خشک خشک ادامه بدم. چشم هام رو محکم بستم و با اکراه لب زدم: -چ... چربش...کن...لطفا... راحت می تونستم نیشخند مسخره اش رو روی لب هاش تصور کنم، از اینکه همه چیز طبق میل و اراده ی خودش پیش می رفت لذت می برد و حالا... خودش رو بهم چسبوند که یهو از جا پریدم، با جفت دستش من رو نگه داشت و با لذت گفت: -یادم رفت بگم، چرب خوشم نمیاد، این بار هم تحمل کن. تا خواستم چیزی بگم یهو خودش رو درونم کوبید که....🍆💦🔥 #بدون‌سانسور‌💦🔥👅#بنرا‌پارت‌های‌واقعی‌رمانن‌‌‌🔞😈💦 #محدودیت‌سنی🔞باپارتاش‌شورتتم‌خیس‌میکنی‌🤤💧👅
    Ko'proq ko'rsatish ...
    57
    0
    -کاندوم بزار.... دخترک لب گزید و با خجالت گفت: -نمیشه آخه شوهرم از این بادکنکا خوشش نمیاد...! خانوم دکتر ابرویی بالا انداخت. -خب خودت قرص ال دی بخور...! دخترک باز هم خجالت کشید. -اخه اینم شوهرم قدغن کرده و بفهمه دور از چشمش قرص مصرف می کنم من و می کشه... هیچ راه دیگه ای نیست...؟! ابروهای خانوم دکتر در هم رفت. دخترک کم مانده بود به پایش بیفتد... -واسه چی اینقدر می ترسی؟!اصلا برای چی زنش شدی؟! دخترک لب گزید و سکوت کرد. خانوم دکتر اما دست بردار نبود... -مجبورت کرده؟! بگو بهم من می تونم کمکت کنم! با زور زنش شدی...؟! چشم افسون را غم گرفت. -مجبور شدم...! خانوم دکتر نگاه عمیقی بهش انداخت. -چرا مجبور شدی...؟! اصلا فکر نکنم حتی هجده سالتم شده باشه...؟! دخترک مظلومانه گفت: برای حفظ جونم مجبور شدم اما قرار بود فقط محرمش باشم نه اینکه.... رویش نشد بگوید میمیرد برای خوابیدن با او... خانوم دکتر چشم باریک کرد. -اذیتت که نمی کنه...؟! افسون مظلومانه سر پابین انداخت... یاد پاشا و وحشی بازی هایش افتاد... حتی به اندازه یک نفس هم امان نمی داد. -راستش خیلی خشنه جوری که بعدش نمی تونم تا دو روز راه برم...! خانوم دکتر کنجکاو پرسید. -در چه حد سکس دارین...؟! افسون دستی به شالش کشید. -حدش والا شروعش دست خودشه و تموم شدنش با خدا...!!! زن متعجب به صندلی اش تکیه داد. -عجب... انگار شوهرت زیادی اتیشش تنده...! با این روندی که میگی حاملگیت صد در صده...! افسون داغ دلش تازه شد. -منم برای همین اومدم اینجا...! خانوم دکتر نفسش را بیرون داد. -خب از شوهرت بخواه طبیعی جلوگیری کنین...! لب گزید... -والا خانوم دکتر یه بارش و نمیریزه اما دفعه دوم و سوم دیگه به بیرون کشیدن، قد نمیده...! دکتر فکری کرد... -اگه اینطوره بیا برات آیودی بزارم.... دخترک خواست حرف بزند که در با صدای بدی باز شد و حرف در دهان دخترک ماند. افسون با دیدن صورت سرخ شده پاشا لب زیر دندان کشید و نکاهش به پایین تنش کشیده شد... یاد تلافی هایش افتاد که ان هم به تخت و سکس ختم می شد و تا سرحد جنون می بردش و ارضایش نمی کرد... پاشا با خشم و صورتی برافروخته از عصبانیت جوری نعره زد که صدایش در اتاق دکتر پیچید... - آوردم پایین_تنش و معاینه کنی یا مغزش و به کار بگیری؟! دکتر با حرص جواب داد: مجبورش کردی که صیغت بشه و داری ازش سواستفاده میکنی...! مرد سر کج کرد. -والا اونی که داره ازش سواستفاده میشه منم نه این نیم وجب ادم...!!!پدر سگ شب و روز برام نذاشته از بس که همش لای پاش خیسه...! زن نگاهی به هیکل تنومند و عضلانی مرد انداخت که عین یک گوریل گنده بود و بعد با حالتی دلسوزانه نگاه دخترک کرد که زیادی ظریف و کوچولو بود... اخم کرد. -دروغ میگی.... ببخشید اقا یه نگاه به خودت و این دختر بنداز... به نظر نمیاد حتی بتونه زیرتون دووم بیاره...!!! مرد نگاهی به افسون انداخت و با حرص رو به خانوم دکتر گفت:شما رو هم با مظلوم نماییش به اشتباه انداخت،اره...؟! نگاه به کوچولو بودنش نکن، کمر برام نذاشته بیشرف تا سه بار ارضا نشه نمیزاره از روش کنار برم...! حانوم دکتر متعجب به دخترک نگاه کرد... -اما اون که گفت نمیتونه تحمل کنه و نمی خواد حامله بشه...! پاشا نوچی کرد. -بیشرف نمی خواد حامله بشه که بتونه دائم زیرم باشه و ارضاشه وگرنه نه کاندوم دوست داره نه قرص...!!! زن نگاهی به افسون کرد و با دهانی باز گفت: پس چرا بهم دروغ گفتی....؟! افسون لب گزید. -خجالت کشیدم اما نمی دونم دست خودم نیست وقتی می بینمش... بین پایش نبض گرفت و بی اراده پایش را بهم چسباند و با چشمانی سرخ و پر نیاز نگاه پاشا کرد.... -پاشا اصلا بریم خونه حالم خوب نیست....! پاشا چشم بست و فحشی زیر لب داد. سمت دخترک رفت و دستش را گرفت. حین رفتن رو به دکتر که با دهانی باز بهشون خیره بود، گفت: خانوم دکتر من زنم رو می شناسم نمیزاره به خونه برسه، اتاق خالی دارین...؟! ♨️مردی خشن و یاغی که عاشق یه دختر ریزه میزه میشه و به اجبار صیغش می کنه اما این دختر زیادی حشری و شروره که بعد از عقد خیس می کنه و دست شوهرش رو نی گیره و فرو می کنه توی شورتش.... 😐😂🔞
    Ko'proq ko'rsatish ...
    143
    0

    sticker.webp

    423
    0
    - بیشتر جیغ بزن، صدای جیغ هات حالم رو بهتر می کنه.😈🔥💧 بعد از تموم شدن حرفش ضربه ی محکمی به ته رحمم زد که از شدت درد جیغ زدم و ناخن هام رو توی کمرش فرو کردم. سرش رو توی گردنم فرو کرد و بی پروا گردنم رو گاز گرفت، از بس جیغ زده بودم صدام در نمی اومد. چنگی به سینه ام زد و با شهوت به چشم هام خیره شد، با ضربه ی بعدیش جیغ بلندتری کشیدم و گریون لب زدم: -توروخدا بسه... آی... سیروان... توروخدا بسه... درد دارم... خیلی درد دارم... سیروان بی اعتنا سرعت ضربه هاش رو بیشتر کرد و خیره به چشم هام لب هام رو محکم بوسید. - خودت خواستی پا توی جهنم من بذاری آرامش... باید تحمل کنی... این چیزی بود که خودت خواستی... زیر دلم تیر می کشید و حالت تهوء امونم رو بریده بود. بغض کرده نالیدم: -توروخدا آرومت... آیییییی... با کنار رفتنش نفس راحتی کشیدم،بالاخره تموم شد. خواستم از جا بلند شم که با یه حرکت پام رو کشید و با نیشخند گفت: -عجله برای چیه آرامش؟هنوز کلی کار داریم. گیج بهش نگاه کردم که من رو با یه حرکت روی تخت خوابوند و صورتم رو به بالشت فشار داد، چنگی به پشتم زد که رنگم پرید. - هنوز اینجا آکه!وقتش نیست ازش استفاده کنیم؟ آب دهنم رو قورت دادم و با استرس لب زدم: -سیروان وایسا... من... من دیگه نمی تونم، توروخدا از پشت نه... من... من نمی تونم دیگه. بی خیال انگشتش رو یهویی واردم کرد که از شدت درد تمام کمرم تیر کشید. - قبلا هم بهت گفته بودم! وقتی دختر خوبی باشی کار برای جفتمون راحت میشه ولی اگه بخوای بی خودی مقاومت کنی تنها نفری که درد می‌کشه تویی! انگشتش رو داخلم تکون داد که درد ناک کمرم رو قوس دادم و با هق هق نالیدم: -نمی خوام دیگه... ولم کن... - داری عصبیم می کنی! انگشت دومش رو هم اضافه کرد که سریع گفتم: -غلط کردم، سروان توروخدا غلط کردم دیگه چیزی نمیگم... خیلی درد داره...وایسا نمی تونم دیگه. - می خوای چربش کنم؟ اگه باز بگی نه مجبور میشم همین جوری خشک خشک ادامه بدم. چشم هام رو محکم بستم و با اکراه لب زدم: -چ... چربش...کن...لطفا... راحت می تونستم نیشخند مسخره اش رو روی لب هاش تصور کنم، از اینکه همه چیز طبق میل و اراده ی خودش پیش می رفت لذت می برد و حالا... خودش رو بهم چسبوند که یهو از جا پریدم، با جفت دستش من رو نگه داشت و با لذت گفت: -یادم رفت بگم، چرب خوشم نمیاد، این بار هم تحمل کن. تا خواستم چیزی بگم یهو خودش رو درونم کوبید که....🍆💦🔥 #بدون‌سانسور‌💦🔥👅#بنرا‌پارت‌های‌واقعی‌رمانن‌‌‌🔞😈💦 #محدودیت‌سنی🔞باپارتاش‌شورتتم‌خیس‌میکنی‌🤤💧👅
    Ko'proq ko'rsatish ...
    139
    0
    پسر نابغه‌ی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود. نور چشمی بزرگ‌ترها عاقل، جذاب، دوست‌داشتنی و متین. همه‌ی فامیل روی سرش قسم می‌خوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری می‌کردن. اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونه‌ی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد. عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنت‌هاش ازش دوری می‌کردن. تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد...
    Ko'proq ko'rsatish ...
    98
    0
    _آقا داماد همسر اول رضایت دادن به عقد؟! میراث بدون مکث سری تکان داده و در جواب عاقد می‌گوید: _بله بله...ایشون راضی ان...شما خطبه رو بخونید حاج آقا... به تازه عرویش لبخند می‌زد. شوهر من بعد از دزدیده شدنم بدون آنکه دنبالم بگردد ، خواهرم را داشت عقد می‌کرد. عاقد شروع به خواندن خطبه کرد: _بسم الله الرحمن الرحیم الحمدُ ِلله الذی أحَلَّ النِکاحَ و حَرَّمَ السّفاحَ و الزِّنا، و اَلَّفَ بینَ القلوب بعدَ الفِراق و الشِقاق، و آنسَهُم بالرأفه و الصَلاحِ... گریه کنان از پشت دیوار تماشایشان می‌کنم. عقد شوهر و خواهرم را... پدر و مادرم را... همان پدر و مادری که مرا از خانه بیرون انداختند. همان مادری را که می دانست حامله هستم و مرا به خانه راه نداد... همان خواهرم را که همدست دسیسه های مادر شوهرم بود و مرا با بچه ی درون شکمم پیش چشم شوهرم بد جلوه می داد تا خودش زنش شود... دو برادری که مرا با کتک از خانه بیرون انداخته بودند حالا کت و شلوار پوشیده و لبخند بر لب شاهد عقد خواهرم و پدر بچه ی من بودم. طفل بی گناهم هم انگار درون شکمم گریه می کرد. مدام دست و پا می زد و بی قراری می کرد _چهار هزار سکه ی تمام بهار آزادی... مهریه ی من هیچ بود و شوهرم برای عقد خواهرم چهار هزار سکه مهر گذاشته بود. _دویست مثقال طلا... با التماس کارهای خانه ی مادر شوهرم را انجام می دادم تا مرا از خانه بیرون نیندازند و با گرسنگی جنینم سقط نشود و شوهرم امروز برای عقد خواهدم مثقال مثقال طلا مهر میگذاشت! _شش دانگ خانه ی مسکونی واقع در نیاوران... من با جنینم شبها را در پارک سر می کردم و خواهرم نیامده صاحب خانه و زندگی ام شده بود... دستم را به شکمم گرفته و نگاهم میخ صورت میراث بود. در تمام طول زندگی با من یکبار هم روی خوشش را نشانم نداد و حال اینطور از ته دل لبخند می زند! _عروس خانم وکیلم؟! صدای کل کشیدن آمد. _عروس رفته گل بچینه... احساس می‌کردم شکمم منقبض شده. بار دوم و سوم نیز دختر خاله و عموهایم رسم و رسومات را به جا می‌آوردند. قند میسابیدند برای شیرینی زندگی شان... هیچکس دستانش را در هم گره نزده بود... با نخ و سوزن پارچه ی بالای سرشان را میدوختند تا شوهر من و خواهرم را محکم به هم اسیر کنند... مراسمی که هیچ کدامشان را برای من به جا نیاوردند! _با اجازه ی پدر و مادرم بله... اشکهایم یکی پس از دیگری راه می‌گرفتند. کل کشیدن بعدی موقع جواب "بله"ی میراث بود. همان موقعی که جان از تنم رفت و زیر پایم خالی شد. پشت دیوار افتاده شاهد شادی شان بودم. صدای کفش های پاشنه بلندی آمد: _ت...تو...تو اینجا چه غلطی میکنی؟! نگاه خیسم بالا آمد. لباس سفیدی که هرگز در تن من نرفت... شاید حق با مادرم بود که همیشه میگفت سیاهی بختش من هستم...من سیاه بخت بودم... دیگر اینجا جای من نبود. به سختی از جا بلند می شوم: _نترس...نیومدم چیزیو خراب کنم... پوزخند و تمسخر نگاه کسی که یک روزی خواهرم بود درد آور است. جلو می آید و بازویم را میگیرد: _هه؟! از تو بترسم؟! فکر کردی کسی باور می‌کنه خودت فرار نکردی و تو رو دزدیدن؟ محکم تکانم میدهد و اشکهایم از کنترلم خارج میشوند: _فک کردی اگه بگی از دست دزدا فرار کردی و اومدی خونه ما بیرونت کردیم میراث باور میکنه؟! فکر کردی بگی توله ات از خودشه باور میکنه؟! صدای فریاد آشنای مردی با هُل دادنم توسط پریسا در هم آمیخته می‌شود. درد در تنم میپیچد. پایین تنه ام خیس میشود. نگران طفل بی کسم هستم اما نای بلند شدن ندارم. گرمای آغوش آشنایی را حس می‌کنم که در برم می‌گیرد: _کژال...عزیزم؟! عزیزدلم...چشماتو نبند میرسونمت بیمارستان...نمیذارم بچمون چیزیش بشه...آروم باش... برای هر گونه تلاش و جبرانی دیر است. وقتی دکتر ماهها قبل گفت به خاطر بیماری قلبی ام باید طفل را سقط کنم و نکردم می دانم زنده ماندنم غیر ممکن است. تار میبینمش اما نمی خواهم نگفته از دنیا بروم: _م...م...من...دو...سِ...ت...دا...شتم...هی...چو...قت...بهت...خی...ا...نت...نک...ر...دم... چشمانم بی توجه به اویی که مدام اسمم را صدا می زند برای همیشه بسته میشنوند و...
    Ko'proq ko'rsatish ...
    کـــژال | "سودا ولی‌نسب"
    °| ﷽ |° نویسنده: سودا ولی نسب | ✨️𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀 کـــــــژال ●آنلاین ● ~کژال‌ومیراث~ ژیــــــان ●به زودی... ● طــــوق ●حق عضویتی ●
    300
    0
    -کاندوم بزار.... دخترک لب گزید و با خجالت گفت: -نمیشه آخه شوهرم از این بادکنکا خوشش نمیاد...! خانوم دکتر ابرویی بالا انداخت. -خب خودت قرص ال دی بخور...! دخترک باز هم خجالت کشید. -اخه اینم شوهرم قدغن کرده و بفهمه دور از چشمش قرص مصرف می کنم من و می کشه... هیچ راه دیگه ای نیست...؟! ابروهای خانوم دکتر در هم رفت. دخترک کم مانده بود به پایش بیفتد... -واسه چی اینقدر می ترسی؟!اصلا برای چی زنش شدی؟! دخترک لب گزید و سکوت کرد. خانوم دکتر اما دست بردار نبود... -مجبورت کرده؟! بگو بهم من می تونم کمکت کنم! با زور زنش شدی...؟! چشم افسون را غم گرفت. -مجبور شدم...! خانوم دکتر نگاه عمیقی بهش انداخت. -چرا مجبور شدی...؟! اصلا فکر نکنم حتی هجده سالتم شده باشه...؟! دخترک مظلومانه گفت: برای حفظ جونم مجبور شدم اما قرار بود فقط محرمش باشم نه اینکه.... رویش نشد بگوید میمیرد برای خوابیدن با او... خانوم دکتر چشم باریک کرد. -اذیتت که نمی کنه...؟! افسون مظلومانه سر پابین انداخت... یاد پاشا و وحشی بازی هایش افتاد... حتی به اندازه یک نفس هم امان نمی داد. -راستش خیلی خشنه جوری که بعدش نمی تونم تا دو روز راه برم...! خانوم دکتر کنجکاو پرسید. -در چه حد سکس دارین...؟! افسون دستی به شالش کشید. -حدش والا شروعش دست خودشه و تموم شدنش با خدا...!!! زن متعجب به صندلی اش تکیه داد. -عجب... انگار شوهرت زیادی اتیشش تنده...! با این روندی که میگی حاملگیت صد در صده...! افسون داغ دلش تازه شد. -منم برای همین اومدم اینجا...! خانوم دکتر نفسش را بیرون داد. -خب از شوهرت بخواه طبیعی جلوگیری کنین...! لب گزید... -والا خانوم دکتر یه بارش و نمیریزه اما دفعه دوم و سوم دیگه به بیرون کشیدن، قد نمیده...! دکتر فکری کرد... -اگه اینطوره بیا برات آیودی بزارم.... دخترک خواست حرف بزند که در با صدای بدی باز شد و حرف در دهان دخترک ماند. افسون با دیدن صورت سرخ شده پاشا لب زیر دندان کشید و نکاهش به پایین تنش کشیده شد... یاد تلافی هایش افتاد که ان هم به تخت و سکس ختم می شد و تا سرحد جنون می بردش و ارضایش نمی کرد... پاشا با خشم و صورتی برافروخته از عصبانیت جوری نعره زد که صدایش در اتاق دکتر پیچید... - آوردم پایین_تنش و معاینه کنی یا مغزش و به کار بگیری؟! دکتر با حرص جواب داد: مجبورش کردی که صیغت بشه و داری ازش سواستفاده میکنی...! مرد سر کج کرد. -والا اونی که داره ازش سواستفاده میشه منم نه این نیم وجب ادم...!!!پدر سگ شب و روز برام نذاشته از بس که همش لای پاش خیسه...! زن نگاهی به هیکل تنومند و عضلانی مرد انداخت که عین یک گوریل گنده بود و بعد با حالتی دلسوزانه نگاه دخترک کرد که زیادی ظریف و کوچولو بود... اخم کرد. -دروغ میگی.... ببخشید اقا یه نگاه به خودت و این دختر بنداز... به نظر نمیاد حتی بتونه زیرتون دووم بیاره...!!! مرد نگاهی به افسون انداخت و با حرص رو به خانوم دکتر گفت:شما رو هم با مظلوم نماییش به اشتباه انداخت،اره...؟! نگاه به کوچولو بودنش نکن، کمر برام نذاشته بیشرف تا سه بار ارضا نشه نمیزاره از روش کنار برم...! حانوم دکتر متعجب به دخترک نگاه کرد... -اما اون که گفت نمیتونه تحمل کنه و نمی خواد حامله بشه...! پاشا نوچی کرد. -بیشرف نمی خواد حامله بشه که بتونه دائم زیرم باشه و ارضاشه وگرنه نه کاندوم دوست داره نه قرص...!!! زن نگاهی به افسون کرد و با دهانی باز گفت: پس چرا بهم دروغ گفتی....؟! افسون لب گزید. -خجالت کشیدم اما نمی دونم دست خودم نیست وقتی می بینمش... بین پایش نبض گرفت و بی اراده پایش را بهم چسباند و با چشمانی سرخ و پر نیاز نگاه پاشا کرد.... -پاشا اصلا بریم خونه حالم خوب نیست....! پاشا چشم بست و فحشی زیر لب داد. سمت دخترک رفت و دستش را گرفت. حین رفتن رو به دکتر که با دهانی باز بهشون خیره بود، گفت: خانوم دکتر من زنم رو می شناسم نمیزاره به خونه برسه، اتاق خالی دارین...؟! ♨️مردی خشن و یاغی که عاشق یه دختر ریزه میزه میشه و به اجبار صیغش می کنه اما این دختر زیادی حشری و شروره که بعد از عقد خیس می کنه و دست شوهرش رو نی گیره و فرو می کنه توی شورتش.... 😐😂🔞
    Ko'proq ko'rsatish ...
    290
    1
    -من تو رو نمیخوام. یکی دیگه رو دوست دارم. **** خریدهای شب نامزدی را با شوق در دستانم جابه‌جا می‌کنم و از تاکسی پیاده می‌شوم. با دیدن در باز خانه ابرویم بالا می‌پرد. این وقت روز در چرا باز بود؟ آنقدر ذوق زده‌ام که سرسری می‌گذرم و به محض ورود به حیاط صدای بلند آرمان سر جا نگه‌م می‌دارد. -اون در حد و اندازه‌ی من نیست. خجالت می‌کشم بخوام باهاش تو خیابون راه برم. من امروز خودم همه چی رو تموم می‌کنم. چرا نمیخواین بفهمین؟ با شنیدن صدایش قلب عاشق دلتنگم بنای تپیدن می‌گذارد. کی برگشته بود؟ -این راهش نیست آرمان، اون دختر از دست میره. توروخدا رعایت حالش رو بکن. تو که می‌دونی اون جونش برای تو در میره! نمیدانم چرا اضطراب به قلبم هجوم می‌آورد و دلم گواهی بد می‌دهد. از چه حرف می‌زدند. کدام دختر؟ از چه حرف می‌زدند؟ چرا دستانم می‌لرزید؟ صدای گریه‌ی نسیم بالا می‌رود. -این دختر مگه کم سختی کشیده؟ از بچگی بی پدر و مادر بزرگ شده الان همه امیدش تویی. تو رو به خاک بابا قسم شر به پا نکن آرمان جان. قلبم...وای از قلبم که با این جمله‌ها از عرش به فرش سقوط می‌کند. اما کلمه‌های بعدی آرمان خنجری می‌شود که صاف نفسم را نشانه می‌رود. -من یکی دیگه رو دوست دارم. الانم زنگ زدم بهش بیاد اینجا. چه شما بخوای چه نخوای من چشمان رو دوست ندارم، ازش خوشم نمیاد. خودتون این نامزدی رو به پا کردین حالا من و الناز با هم بهش می‌گیم و به همش می‌زنیم. چقدر گفتم نه؟ مگه گوش کردین‌؟ از اینجا به بعدش به من هیچ ربطی نداره.  نفسم قطع می‌شود. مرا دوست نداشت؟ چرا؟ مگر چه کم داشتم؟ مگر نمی‌دید جانم برای او در می‌رود؟ الناز از کجا سبز شده بود وسط زندگیمان... وسط مراسم نامزدیمان‌... اشک به چشمم می‌دود و همین لحظه صدای زنگ خانه بلند می‌شود. -فکر کنم النازه رسید. نسیم هراسان زیر گریه می‌زند. - صدای باز شدن در نگاهم را از ساختمان جدا میکند. گیج و منگ به عقب می‌چرخم و با دیدن دختری زیبا و قد بلند که پا درون حیاط می‌گذارد قلبم از حرکت می‌ایستد. او الناز است؟ آرمان حق دارد. من کجا و او کجا؟ چقدر زیبا است.... صدای طنازش پر تحقیر در خانه می‌پیچد: -شما باید دختر ناصر باشی درسته؟ دیگر نمی‌توانم بایستم و زانوانم خم می‌شود. -چشمان؟ از کی اینجایی؟ سرم به طرف آرمان می‌چرخد. پس بالاخره من بینوا را دیده بودند. سعی می‌کنم محکم باشم. او مرا پس زده بود اما من نمی‌گذاشتم بیشتر از این خردم کند. می‌خواهم لب باز کنم که صدایی قبل از من می‌گوید. -چشمان با من اومده. اومده وسیله‌هاش رو جمع کنه تا از این خونه بریم. سرم به طرف او برمی‌گردد. مردی که باز هم ناجی‌ شده بود. مثل تمام این روزها... می‌بینم که آرمان اخم می‌کند اما او، با همان قد بلند و جذابیت بی‌اندازه‌ش جلو می‌آید و .... چشمان بهمنش دختری که پدرش را از دست داده و حالا تنها و بی‌کس به آرمان دل می‌بندد. غافل از اینکه آرمان او را دوست ندارد و برای تحقیرش دست به هر کاری می‌زند.... کاری بی‌نظیر از مینا شوکتی🧡
    Ko'proq ko'rsatish ...
    282
    1
    #پارت_486 _بهش تجاوز کنید سه مرد هیکلی با بهت به میعاد نگاه می‌کنند و صدای جیغ های کر کننده‌ی مهسا در گلو خفه می‌شود.. _چیکار کنیم اقاا؟ میعاد سیگاری آتش می‌زند و پک عمیقی می‌گیرد.. نگاهی به چهره‌ی رنگ پریده‌ی دخترک می‌اندازد و با بی‌رحمی تمام لب می‌زند: _هر سه نفرتون بهش تجاوز کنید علی یکی از آن سه مرد هیکلی رو به میعاد می‌کند و با تعجبی که در صدایش آشکار بود لب می‌زند: _آقاا مگه.. مگه خانم زنتون نیستن؟! میعاد نگاه نفرت بارش را به مهسای دست و پا بسته می‌اندازد و پر خشم میغرد: _اره زنمه ولی فقط روی کاغذ این دختر قاتله قاتل زن و بچه‌ی مظلوم و بی‌گناه من هربلایی که سرش بیاااد حقشه سه مرد نگاهی پر تردید بهم می‌اندازند و نگاه مرددشان را به دخترکی که از ترس روح در بدن نداشت می‌دهند.. _می..میعااد؟ صدای وحشت‌زده و ناباور مهسا را می‌شنود و بی‌توجه به حال و روز وخیمش رو به آن سه نفر می‌غرد: _پس چرا وایسادید؟ کاری که بهتون گفتم و بکنید دیگه نترسید شوهرش منم مشکلی برای شماها پیش نمیاد میگوید و پوزخندی به گفته‌ های خودش می‌زند.. میگفت شوهرش بود؟! چه شوهری همچین کار وحشتناکی با زنش انجام می‌داد؟. _میعاااد نههه میعااااد تورووووخداااااا نهههه دستانش توسط آن سه مرد گرفته می‌شود و جسم دردناکش کشان کشان روی زمین کشیده می‌شود.. قلب میعاد از دیدن این صحنه ها به درد می‌آید ولی.. هیچ کاری برای جلوگیری آنهااا نمی‌کند.. هر کاری که می‌کرد.. هربلایی که بر سر این دختر می‌آورد قلب زخم خورده‌اش آرام نمی‌گرفت.. _میعاااااد تورووووو به هرکییی میپرستییییی نکننننن بخدااا من کااری نکردمممم به امام حسین من کااری نکردممممم پشیمون میشی میعاااااد به مرگ من پشیموووون میشییییییییی دخترک زجه می‌زد و صدای جیغ و ناله‌هایش کل انباری متروکه را برداشته بود.. دخترک هوااار می‌کشید و صدایش به گوش های میعاد نمی‌رسید.. مرد با حالی خراب شده از انباری بیرون می‌زند و هنوز چند قدم بیشتر برنداشته است که تلفنش زنگ می‌خورد.. با دیدن نام نیما سریع تماس را وصل می‌کند و این نعره‌ی نیماست که در گوش هایش میپیچد و پاهایش را خشک می‌کند: _میعاااااااااااااااد تورو جون ناموست بگووو بلایی سر اون بچه نیاوردیییی؟ میعاااد بیگناهههههه میعاد به خاک الهه بی‌گناهه از کلانتری زنگ زدن گفتن قاتل اصلی رو پیدا کردن میعاااااد کاری نکنی باهاشاااااا دارم میام پیشتون موبایل از دستش بر زمین می‌افتد و با پاهایی لرزان راه آمده را به داخل انباری می‌دود.. وارد اتاقک کوچک انباری می‌شود و با دیدن صحنه‌ی مقابلش… ادامه‌ی رمان😱👇🏻 به چند نفر سپرد که به زنش تجاوز کنن و..🥺💔
    Ko'proq ko'rsatish ...
    622
    0
    #پارت۳۴۸ - اون پسر منه‌. مالک تمام ثروت خاندانم. - بعد از ده سال یادت اومد که پسر داری؟ می‌دونی من توی در و همسایه چقدر حرف شنيدم؟ می‌دونی به اون پسر انگ حرومزادگی زدن؟ مشت کوبيد روی میز.. - گه خوردن رگ گردنش ورم کرده بود. چشمان زیبای خاکستری رنگش سرخ شده بود. برای من غیرتی شده بود؟ هنوز هم روی من تعصب داشت؟ - برو بچه رو بیار هانيه... ميدوني میتونم به زور از اون لونه موشی که مخفی کردی بیارمش تو عمارتم... ميدوني میتونم هانيه - اون بچه منه... من... کجابودی تو این ده سال وقتی به بدبختي و توی فقر بزرگش کردم؟ کجا بودی لعنتی؟ تو خواب ببینی پسرم رو بهت بدم‌. جای دیگه دنبال وارث باش. من اون پسر رو با يه شناسنامه سفید تو یه خانواده مذهبی به دندون نکشیدم که تو از راه برسی و به دنبال وارث باشی. با خشم و عصبانیت گفت: - اون... پسره... منه به جنون رسیدم‌. - مگه نگفتی عقیمی؟ مگه نگفتی بچه‌ت نمیشه؟ اصلا اون بچه تو نیست، بچه پسرداییم... یک طرف صورتم سوخت. خواستم از اتاقش فرار کنم که از پشت بغلم کرد و محکم به خودش فشرد. سرش رو توی گردنم فرو برد. خاطرات برایم زنده شد. بارها من رو تو همين اتاق و در همین حالت بغل کرده بود. هنوز هم‌عاشقش بودم. - تو هیچ جا نمیری هانيه... اگر اون پسردایی پفیوزت رو یه بار دیگه دور و اطرافت ببینم از پا آویزونش می‌کنم. حق نداری زر زیادی بزنی. من حتی میدونم اون بچه حاصل کدوم شبه - تو... تو حق نداری. ده سال من رو رها کردی و الان اومدی تعیین تکلیف میکنی؟ از قصد کمرم رو به خودش فشرد و پهلوم رو ناز داد. دلم ضعف رفتم و ناخواسته بهش تکيه دادم. لاله گوشم رو بوسيد و با اون صداي خشن و جذابش لب زد: - تو هنوزم زن منی... محرم منی... با لمس من ضعف می‌کنی... پس جات همینجاست. به سختي پلک گشوده و از دستش فرار کردم. باید از ایران می‌رفتم، نباید به این راحتی وا می‌دادم. اون ما رو رها کرد و رفت... باید انتقام بگیرم. - این همه سال پسرش رو از همه مخفی کرده. میگن دختره یه پسره ده ساله داره و واسه ما اداي دختر بودن در می‌آورده - بلا به دور باشه از دخترهای ما... چادر چاقجور میکنه، مسجد میاد، بعد خبر بچه همه جا پیچیده پسر من پاک و حلال بود. کسی نباید راجع بهش اينجور حرف بزنه. - من می‌خواستم خواستگاریش کنم برای پسر برادرم. خدارو هزار مرتبه شکر که زود فهمیدم دختره اصلا دختر نیست. - فیلم رابطه‌ش همه جا پخش شده. زن همسایه به گونه‌ش کوبید. - توبه، استغفرالله... راستی میگی؟ - پسرم خودش دیده فیلم رو دروغ می‌گفت، فیلمی در کار نبود. ايليا نامزدم بود. کسی خبر نداشت. دور از چشم همه محرم شدیم و وقتی دید فقیر و بی‌پولم و نمیتونم جهیزیه بخرم من رو رها کرد و رفت خارج. و حالا برگشته بود... بعد از ۱۰ سال! وقتی فهمیده بود پسری این سر دنیا داره و می‌تونه وارث تمام ثروتش باشه. همه فکر می‌کردند عقیم باشه، خودش هم‌می‌گفت عقیمم... بچه‌م نمیشه... واسه همین جلوگیری نکرد! اون به پاکی من ایمان داشت. مطمئن بود این بچه از خودشه... می‌دونست بعد از ده سال هنوز محرم هستیم. حالا برگشته و پسرش رو می‌خواد. اما من کاری کردم اینبار اون به دنبال ما همه دنیا رو بگرده...
    Ko'proq ko'rsatish ...
    870
    0
    ‍ _چالت میکنم به قرآن… بعد از یک هفته … بعد از آن امضای طلاق… این تنها پیام نامجو بود… نمیدانم چرا ولی استرس میگیرم… _به من خیانت کردی…وقتی که زن من بودی…به من خیانت کردی…جلو در خونتونم…بیا پایین… سراسیمه پشت پنجره میدوم… انگار که حرکت بعدی ام را حدس زده بود… به ماشین تکیه زده و نگاهش میخ پنجره ی اتاقم است… با دیدنم سریع دست تکان میدهد که پایین بروم… سری به طرفین تکان میدهم… عمه اجازه نمیدهد… خودش خوب میدانست… بعد از آن فضاحت!!! بعد از آن همه عذاب…بعد از آن همه کتک و ناسزا و خنک شدن دل مادرش… نامجو حق نداشت حتی از کنارم گذر کند… عقب می‌روم که سنگی به پنجره میخورد و گوشی درون دستم می لرزد… پاسخ میدهم… _نیای پایین…با آجر کل شیشه هاتونو میارم پایین …میدونی که میکنم این کارو… شالی روی سرم می اندازم… ترسیده و با عجله از خانه بیرون میزنم… عمه نبود…تا برگشتنش میتوانستم با نامجو ملاقات کنم… تکیه اش هنوز به ماشین است و سرش پایین… با دیدنم دست از چانه ش می کشد و سمت ماشین برمیگردد و خیلی خشک می گوید: _بشین … پاتند میکنم…خدا نکند که عمه سر برسد… دست به دستگیره ی در که می اندازم…صدایی آشنا متوقفم میکند: _مارال خانوم… امیر بود…پسر دوست صمیمی عمه!!! کسی که نامجو از او متنفر بود… _سلام… تنها جوابم است… نامجو سوار شده بود و با اخم و منتظر به من نگاه میکرد… اخم های امیر هم در هم بود: _فرخنده خانوم نگفتن امشب مهمون دارید؟!… تعجب میکنم…عمه که نگفته بود…ولی او از کجا خبر داشت!!!مهمان خانه ی ما چه دخلی به او داشت!!! پنجره ی ماشین از سمت من پایین میرود و نامجو یکبار دیگر تک کلمه ای اش را تکرار میکند: _بشین… عذرخواهی میکنم از امیر که شانه جلو میکشد: _مگه از این آقا جدا نشدید؟!…این وقت شب…تو این کوچه ی خلوت…براتون حرف درمیارن… _به تو چه بی ناموس…مفتش محلی…تو حرف درنیاری کسی جرات نمیکنه زر مفت بزنه…بشین مارال… رگ گردنش باد کرده بود… سرخ بود از عصبانیت… میخواهم بشینم که امیر سمت من می آید… به من نرسیده یقه ش توسط نامجو چنگ میخورد… سکندری خوردنش…جیغم را بلند میکند: _نامجو… _از کی تا حالا دنبال ناموس مردم راه میوفتی آمار میگیری؟!… امیر خیره در چشمانش لب میزند: _ از وقتی که دیگه ناموس تو نیست و قراره ناموس من بشه…قراره برم خواستگاریش امشب… گفته نگفته مشت نامجو روی دهانش می نشیند… باز هم جیغ میزنم:_نامجو ولش کن… خون و ناسزا و مشت و لگد… باز هم امیر نمک می پاشد روی زخم نامجو: _بار آخرت باشه باهاش قرار میذاری…کل محل میدونن زورکی گرفتیش تا اذیتش کنی دل ننت خنک بشه…لیاقتشو نداشتی…هنوزم نداری… نامجو فقط میزند و من فقط اشک میریزم تا فریاد عمه بلند میشود: _چه خبره اینجا؟!…نامجووووو… نامجو کمر صاف میکند: _اومدم زنمو ببرم…به هفته نکشید…داری شوهرش میدی فرخنده خانوم؟!… عمه صریح می گوید: _مارال هیچ جا با شما نمیاد…برو تو مارال… می گوید و نمیبیند چقدر دلم با جمله ی نامجو سخت در سینه ام می تپد… می‌روم و عمه پشت سرم و نامجو هم پشت او… پوزخند میزند عمه فرخنده ای که هیچوقت عادت به این رفتارها ندارد: _برو پسر…برو دنبال زندگیت…دست و پا نزن واسه کسی که هیچوقت نخواستیش… از در عبور میکنم که اشکم می چکد… راست میگفت هیچوقت مرا نخواسته بود اما بغض صدایش متوقفم میکند: _میخوامش فرخنده خانوم…الان میخوامش…به ناموسم که خودشه…به عزیزترین کسم که خودشه قسم… مارالتو میخوام فرخنده خانوم…مارالمو بهم برگردون… ادامه👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿
    Ko'proq ko'rsatish ...
    image
    555
    0
    #پست_1095 جدی نگاهش کردم. _اگه مطمئن بودم فریدون دست از خیانت بهت برداشته و دیگه آزارت نمیده شاید این راز رو برای همیشه پنهون نگه میداشتم ولی خیلی وقته متوجه شدم فریدون هنوز به رابطه ش ادامه میده حتی می خواست به خاطر اون زن و دخترش دست روی تو بلند کنه! نتونستم خودم رو کنترل کنم فقط گفتن به بانو کافی بود تا اون بخواد همه رو خبر کنه و خودش عدالت رو اجرا کنه! نفس عمیقی کشید. _توی خواب زمستونی فرو رفته بودم، ممنون که بیدارم کردی و نجاتم دادی باید زودتر از اینا خودت رو از این کینه خلاص می کردی پسرم! حتی برای شایگان هم بهتر شد چندان آدم جالبی نیست ولی حقش زندگی کردن با زنی مثل اون نبود! سری تکون دادم و سکوت کردم. چند لحظه این پا و اون پا کرد، حس کردم چیزی میخواد بگه ولی نرسیده و مردده. _اتفاقی افتاده مهناز جون؟ مهناز به طرف آفتاب برگشت انگار با دیدن اون کنار خودش جون تازه ای گرفت. _میشه یه درخواستی ازتون بکنم؟ منتظر نگاهش کردیم. _میشه از این به بعد دیگه منو به اسم صدا نکنید؟ مکث کردم، داشت از بودن آفتاب سواستفاده میکرد تا منو مجبور کنه گذشته رو کنار بذارم و به اسم مهناز صداش نکنم! آفتاب لبخندی زد و با مهربونی جواب داد: وای البته که میشه چرا که نه از این به بعد دوتا مامان دارم، چاوش خان از این به بعد شما هم باید به مامان من بگی مامان میدونی هر سری چه قدر حرص میخوره وقتی بهش میگی خونم شاهپسند؟ نگاه مهناز همچنان به دهن من بود، سخت بود اون هیچوقت مادر من نبود ولی دلم هم نمیومد وقتی توی این موقعیت رقت انگیز قرار گرفته، جلوی آفتاب و این نگاه منتظر که دلش به یه حامی گرمه بشکنمش! _میشه! گیج شده سریع گفت: چی... چی میشه؟ دیگه منو مهناز صدا نمیکنی؟ سر تکون دادم. _نه دیگه مهناز صدات نمیکنم! تردید کرد. _پس چی؟ نگاهم رو از چشم های براقش گرفتم. _مگه این نگاهت برای شنیدن کلمه ی مادر نیست؟! کم کم لبخندی روی لبش نشست، بعد از مدت ها اولین بار بود که لبخندش رو می دیدم! بالاخره با خوشحالی که از صورتش پاک نمیشد آفتاب رو بغل کرد سوغاتی ها رو گرفت و با یه خداحافظی طولانی و پر محبت رفت! همین که پاش رو از خونه بیرون گذاشت آفتاب با نگاه غمناکی جلو اومد و توی بغلم نشست. _مامانت خیلی گناه داره چاوش کاش دیگه عذاب نکشه و از این به بعد خوشحال باشه. دستم رو دور بدنش پیچیدم و به خودم فشارش دادم. _امیدوارم! شاد بودن یا نبودنت بستگی به خواسته ی خودت داره! می تونی جدایی رو آغاز یه زندگی جدید و نوین روزهای بهتر بدونی و با روحیه به مسیرت ادامه بدی یا ساز مخالف بزنی و با افسردگی یه گوشه خودت رو آزار بدی، بیرون اومدن از روابط پوچ و زالو وار سخته ولی وقتی انجامش دادی وقتشه واسه آینده ت ارزش قائل شی! چونه ش رو به سینه م تکیه داد و با چشم هایی ریز شده نگاهم کرد. _روانشناسی خوندی؟ خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم! لبخندی بهش زدم و روی ماه گرفتگیش رو بوسیدم. _ول کن این حرف هارو قرار بود راجع به مشکلات خودمون حرف بزنیم. _البته قبلش قرار بود واست غذا درست کنیم! نگاهم از تک تک اجزای صورتش گذشت و روی لب هاش قفل شد. _یا مثلا من می تونم با چیزهای دیگه سیر بشم و بعد به حرف هامون برسیم؟ چشم هاش رو ریز کرد قبل از این که بتونه حرف هام رو تجزیه و تحلیل کنه خم شدم و با دلتنگی که از دیشب توی وجودم بود داغ و محکم بوسیدمش، همین که به خودش اومد بی تاب تر از همیشه، بی خیال همه ی دغدغه ها، با بی قراری شروع به بوسیدنم کرد!
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1 499
    10
    #پست_1094 سرم رو به دو طرف تکون دادم و چیزی نگفتم همیشه یه جوابی تو آستینش داشت. با رسيدن به خونه از ماشین پیاده شدیم، از وقتی زنم شد اولین بار بود پاش رو توی خونمون میذاشت و با هم تنها بودیم! همین که به دم پله ها رسیدیم خم شدم و سریع دستم رو زیر پاها و کمرش انداختم، جیغ خفيف کشید و خودش رو به سینه م چسبوند، با لذت گوشه به گوشه ی صورتش رو بوسیدم. _چی کار میکنی چاوش! همون طور که از پله ها بالا می رفتم گفتم: یه رسمه! تازه عروس رو دست های شوهرش وارد خونه ش میشه! همون طور که پاهاش رو روی هوا تکون میداد و ریز میخندید گردنم رو بوسید. _گفته بودم چه قدر خوش حالم از این که تو همسرمی؟ جدی سر تکون دادم. _آره واسه این که هروقت خسته شدی می تونم روی دست هام حملت کنم! از شدت خنده سرش عقب رفت و گردن سفیدش نمايان شد. _بار که نیستم می خوای حملم کنی مرد! به تلافی کارش خم شدم و محکم گردنش رو که الان در دسترس بود گاز گرفتم. صدای جیغش بلند شد و شروع به دست و پا زدن کرد. همین که سرم رو بالا آوردم و در خونه رو باز کردم با دیدن مهناز که توی خونه بود خشکم زد! اون ها هم مات زده به من و آفتابی که توی بغلم مبهوت مونده بود نگاه میکردن، پس چرا من ماشینی توی حیاط ندیدم! آفتاب به خودش اومد و سریع از بغلم بیرون اومد. _سلام عیدتون مبارک! از هول شدنش خنده م گرفت. _سلام عزیزم عید شما هم مبارک خیلی خوش اومدین شرمنده من کم کم داشتم می رفتم فقط یه سری از لباس های شقایق مونده بود اومده بودم بگیرم! اصلا نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم هیچ وقت فکر نمی کردم توی چنین موقعیتی گیر کنم آخه درست وسط... چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام. _سلام، خبر میدادی میاوردم واستون! آفتاب سریع به سمتش رفت. _ای بابا چه قدر زود دارید میرید تازه همو دیدم، چاوش اون کادوها رو داده بودی کجان؟ حسابی خجالت زده به نظر میرسید، مهناز خواست چیزی بگه که گفتم: کادوها توی اتاقه الان میارمشون. _راستی مهناز جون امروز چرا نبودید سر عقد کلی منتظرتون بودم. مهناز چشمش به من بود، از کنارشون گذشتم و به سمت پله ها رفتم ولی با شنیدن جوابش روی پله ها مکث کردم. _پدر بچه ها اومده بود من هم بانو رو خبر کردم نشستیم با هم حرف بزنیم! با قدم های بلند خودم رو به اتاق رسوندم و هرچی که آفتاب خریده بود رو از کنار در برداشتم. وقتی برگشتم هنوز در حال حرف زدن بودن. نتونستم بیشتر از این دووم بیارم. _فریدون باهات چیکار داشت؟ نفس عمیقی کشید و نگاهم کرد. _گفت می خواد برگرده، انگاری شایگان حسابی داره زیر پاهاش رو می کشه همین امروز فرداست که مجبور بشه خونه ش رو بفروشه. ابروهام بالا پرید، می دونستم شایگان راحتش نمیذاره. _از زنش خبری نشد؟ سرش رو بالا انداخت. _آب شده رفته تو زمین، نمیگم از وضعیتی که گرفتارش شدن خوشحالم ولی تاوان خیانت سنگینه و هرکسی بالاخره باید بپردازتش از این بابت خوشحالم.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1 482
    12

    sticker.webp

    150
    0
    _ کت من رو پهن کن زیر باسنت صندلی ماشین خونی نشه دخترک بغض کرده پچ زد _ آخه ... آخه میخوای بری مهمونی کتت کثیف میشه حیفه امیر عصبی روی فرمون کوبید و زیرلب غرید _ پس چه غلطی بکنم الان؟ ساعت ۱۰ شد همه منتظرن آناشید با درد به زمین خیره شد روبروی بیمارستان بودن دخترک نیم ساعت پیش مرخص شده بود و ۳۰ دقیقه زمان برده بود تا با وجود خونریزی و درد بتونه برسه یه ماشین دیشب اولین رابطه‌اش با این مرد بود اونم تو مستی! زن عقدیش بود اما هرگز تو هوشیاری دست بهش نمی‌زد... سعی کرد صداش نلرزه _ تو برو ... من حالم خوبه تاکسی میگیرم میرم خونه امیر خیره نگاهش کرد دودل بود لعنت به این ازدواج صوری لعنت به دیشب که مست بود لعتت به دخترک که جلوشو نگرفته بود دندوناشو روی هم فشار داد قرار بود دخترونگیشو نگیره آناشید آروم زمزمه کرد _ برو ... نگران من نباش نگران نبود! فقط کمی عذاب وجدان داشت هم زمان صدای گوشیش بلند شد دایره سبزو فشرد اما یادش رفته بود موبایل به سیستم ماشین وصله صدای علیرضا فضا رو پر کرد _ امیر؟ کجا موندی؟ بابا خیرسرت نامزدیت محسوب میشه همینطوریشم بابای مهسا وقتی فهمید حاجی مجبورت کرده اون دختر آویزونه رو عقد کنی میخواست قرارو بهم بزنه حالا ده شب شد هنوز آقا نرسیده امیر عصبی پوف کشید _ بسه دیگه دارم میام آناشید بغض کرده سرش رو پایین انداخت دختره‌ی آویزون رو با اون بودن؟! محمدحسین خندید _ امشب به دختره بگو قرار نیست بیای زودترم ردش کن بره از زندگیت بندازش بیرون جونِ خودت چون رفیقمی میگم نه چون پسرخاله‌ی مهسام! اون دختره دهاتی حرف زدن بلد نیست آدم روش نمیشه جایی بگه زنِ رفیقم این..... امیر با خشم تماس رو قطع کرد و زیرلب غرید _ هر زری به دهنش میاد رو تف میکنه بیرون احمق سرش رو که بالا گرفت با لب های لرزون دخترک مواجه شد دلش به حال مظلومیتش سوخت ناخواسته غرید _ بشین میذارمت خونه بعد میرم آناشید آروم پچ زد _ نمی‌خوام ، اونجا خیلی بزرگه تنها که می‌مونم شب می‌ترسم دوستت راست میگه منِ دهاتی از حاشیه‌ی تهرون اومدم عادت ندارم به این خونه های مجلل دست ارسلان دور فرمون مشت شد ناخواسته با عذاب وجدان نالید _ آنا... آناشید بینیشو بالا کشید سنی نداشت فقط ۱۸ سالش بود که دل داده بود به این مرد روز عقد تو آسمونا بود و حالا... _ من حالم خوبه سعی کرد لبخند بزنه _ برو به کارت برس‌... هوا روشن شد میخوابم من عادت کردم به بی‌خوابی از وقتی چشم باز کردم از کتکای بابام نمیتونستم بخوابم امیر به ساعت مارک دور مچش نگاه کرد ده و ربع... عاقد تا ده و ربع بیشتر نمی‌موند قرار بود امشب صیغه محرمیت بخونه بین امیر و مهسا _ فقط.. صدای دخترک می‌لرزید با خجالت ادامه داد _ میشه بهم ... یکم پول بدی؟ آخه ... آخه لباس خونه‌ای تنمه ... کارت اتوبوس ندارم ... اگر وقت دیگه ای بود پیاده میرفتم ... ولی ... خونریزی دارم خانواده‌ی مهسا سند زمینای شهرک سیگل چالوس رو خواسته بودن برای مهریه و اون بی چون و چرا قبول کرده بود و حالا زن عقدی و رسمیش پول نداشت! با اعصابی خورد کیف پولش رو بیرون کشید و غرید _ لعنتی پول نقد ندارم فقط کارتام هست بشین واست آژانس میگیرم اینترنتی میزنم دخترک با مظلومیت تو کیف سرک کشید _ همون دوتومنیه بسه با اتوبوس میرم مزاحمت نمی‌شم از دهن امیر در رفت : _ اونو گذاشته بودم صدقه بدم! قطره اشک ناخواسته روی صورت آناشید چکید تلخ لبخند زد _اشکال نداره! صدقه‌ی نامزدی شوهرم با عشقش برای من! خم شد و با درد دوتومنی رو بیرون کشید و پچ زد _ خدافظ امیر با خشم پاشو روی گاز فشرد و دوباره روی فرمون کوبید _ لعنت بهت حاجی لعنت به این روزی که راضی شدم این دختر بیچاره رو عقدم کنی لعنت به دیشب که باهاش خوابیم بیشتر گاز داد عذاب وجدان داشت خفه‌اش میکرد _ لعنت به تو آنا که اینقدر مظلومی و گیر من افتادی خونریزی داشت ضعیف شده بود اگر توی راه مزاحمش میشدن چی؟ اصلا این ساعت اتوبوس بود؟ عروسِ خانواده‌ی کُهبُد قرار بود از بیمارستان با اتوبوس خونه برگرده؟ ناخواسته فرمون رو چرخوند و دور زد دخترک رو میرسوند خونه و بعد میرفت! با چشم دنبالش گشت دختری کم سن با اندام ظریف و بی جون که دیشب به اوج لذت رسونده بودش با دیدن چندنفری که کنار خیابون جمع شده بودن روی ترمز کوبید و بدون قفل کردن در از ماشین بیرون پرید صدای زن چادری متاسف بود _ دخترم تو پدرمادر نداری؟ سرت خورده به جوب پیشونیت خون میاد مرد جوونی اضافه کرد _ آره خانم سرت شکسته نمیشه تنها بری کس و کارت کیه؟ زنگ بزنیم بیاد دنبالت صدای گرفته‌ی آناشید هم زمان شد با جلو دویدنِ امیر _ من هیچکسو ندارم که بهش زنگ بزنم توروخدا کمکم کنید بشینم تو ایستگاه تا اتوبوس برسه بهتر می‌شم پارت اصلی رمان❌
    Ko'proq ko'rsatish ...
    آنــــــاشــــــید. مریم عباسقلی
    #یغما(چاپ شده از انتشارات علی)📚 #سراب‌راگفت📚 #به‌گناه‌آمده‌ام؟📚 #آرتیست📚 #وسوسه‌ام‌کن📚 #لیلیان📚 #قرارمان‌کناررازقی‌ها📚 #کرانه‌های‌آسمان✍️ #آناشید✍️ #رویای‌گمشده✍️
    77
    0
    ❌شاهد خیانت شاهرخ شوهرم بودم‼️ من هم همراه با شوهر سابقم با بچه ای که از شاهرخ داشتم ، از دستش فرار کردم‼️ هیچ وقت نمی ذاشتم دستش به بچمون برسه‼️ کیسه های خرید را میان دستانم جا به جا کردم. کلید در قفل انداختم و پا به خانه ای که دیشب شاهد عشق بازی و حال خوب من و شاهرخ بود ، گذاشتم. می خواستم شام رویایی دست و پا کنم. شاهرخ مرصع پلوهای مرا دوست داشت. صدای خنده زنانه ای از میان سالن ، باعث شد ، در را نیمه باز رها کنم. کیسه های خرید را همان جلوی در گذاشتم. شاید مهلا آمده بود به ما سری بزند. از راهرو گذشتم و تصویر نفرت انگیز برابرم شبیه یک کابوس به چشم هایم کوبیده شد. نگاه شاهرخ به نگاهم نشست و دست هایش از گرد کمر دختری که نیمه برهنه به گردنش آویخته بود ، فرو افتاد. دختر چرخید. چشم هایم لبالب از اشک پر بود. شاهرخ قدم جلو گذاشت. سمت در دویدم. ⁃ راحیل؟ صدای دادش را پشت سر گذاشتم. صدای دختر را هم شنیدم که گفت : شاهرخ ولش کن…بیا پیش من. من حامله بودم. من فرزند شاهرخ را در بطن وجودم داشتم. اشک هایم می ریخت. میان خیابان دویدم. ماشینی برابر پایم ترمز کرد. مجتبی بود. شاهرخ صدایم زد. نامم را فریاد کشید. در ماشین را گشودم. مجتبی بهت زده نامم را به زبان راند. نالیدم که برود. فقط برود. ⛔️🛑اثری متفاوت از نویسنده نودهشتیا ، شازده کوچولو ، خالق بگذار آمین دعایت باشم ، طلاهای این شهر ارزانند و…‼️✌🏻😍
    Ko'proq ko'rsatish ...
    هانیه‌وطن‌خواه|رمان ۲۸ گرم
    رمان #۲۸_گرم پارت گذاری : ۴ پارت در هفته نویسنده : هانیه وطن خواه « شازده کوچولوی نودهشتیا» نویسنده رمان بگذار آمین دعایت باشم،طلاها و… عیارسنج رمان #گلوگاه و #ماز در کانال موجود است • این رمان ها حق عضویت دارند
    238
    0
    Oxirgi yangilanish: 11.07.23
    Privacy Policy Telemetrio