Xizmat sizning tilingizda ham mavjud. Tarjima qilish uchun bosingEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Kategoriya
Kanal joylashuvi va tili

barcha postlar بوسه بر گیسوی یار 💕

❁﷽❁ رمان طنز و هیجان انگیز با دو شخصیت دیوونه و کله خراب که باهم همسایه میشن و همدیگه رو روانی میکنن😜 نویسنده:شیرین نورنژاد 
25 203-41
~6 650
~33
22.83%
Telegram umumiy reytingi
Dunyoda
30 668joy
ning 78 777
Davlatda, Eron 
5 111joy
ning 13 357
da kategoriya
2 336joy
ning 5 475
Postlar arxivi

sticker.webp

1 186
1
توصیه ویژه .. با جوین توی یه کانال دو رمان هیجانی و جذاب و بخونید.. فرتاش عالم؛اولین نوه خاندان عالم،یکی از پرنفوذترین و قدرتمندترینهای پایتخت🚬🎩 مردی خشن و بی‌رحم که سنگدل بودنش از پدربزرگش به ارث برده بود،بعد از ده سال برگشت تاانتقام خونِ خواهرش،فرحُ بگیره! اونم از کی؟ از دخترِ هووی خواهرش، مرواید‌خاتون! دختر کوچولویی که تازه به سن هفده‌سالگی رسیده بود و هنوز از دنیای رنگی دخترونش بیرون نیومده بود گرفتار چنگال بی‌رحمانه فرتاش میشه! فرتاشی که با دوزکلک ماهنوش کوچولو رو به قلعه خودش میبره و زندانی‌ش میکنه! هر شب جلوی چشم ماهنوش دوس دخترش به اتاقش میبرد و بی‌توجه به دخترک صدای سکسشون کل خونه رو برمی‌داشت، با اینحال برای ماهنوش شرط میذاره فقط در صورتی با مادرش،مرواریدخاتون کاری نداره که هر وقت دستور داد تختش گرم کنه..🔞❌ ماهنوشی که هیچی از روابط‌زناشویی نمی‌دونست مجبور میشه تن به اون اجبار بده و اجازه بده هر شب با تن‌بدنش بازی بشه.. ⛔️ در نهایت فرتاشی که دوبرابر سن ماهنوش داشت تصمیم میگیره با دوس‌دخترش ازدواج کنه و ماهنوش به عنوان دخترخوند‌ه‌ش تو عمارتش نگه داره تا از این راه بازم بتونه هر شب به یه نحوی به روح و جسم دخترک تجاوز کنه و حس انتقامش ارضا کنه! این وضعیت تا جایی ادامه پیدا میکنه که با فرار ماهنوش همه چیز به هم میریزه و طوفانی به پا میشه! ❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌ گم شده ام در تو - پریود شدم میفهمی!!! برام نوار بخر بی انصاف تا کی لباسامو پاره پوره کنم بذارم لای پام؟!!! - به جهنم، واسه من که استفاده ای نداری انقدر خون ازت بره تا جون بدی...... من پول مفت ندارم که خرج توی ندید بدید کنم. با تیر کشیدن زیر دلم آخی گفتم و هق هق گریم بلند شد که اه بلندی گفت و شیشه ادکلنشو برداشت روی گردنش اسپری کرد. - حتی بوی این ادکلن های چند میلیونی هم بوی گند خونریزیتو از اتاق نمیبره حالم بهم خورد بابا کل خونه رو به گند کشیدی یه چند ساعتی بکپ تو اتاق دورهمی داریم بچه ها میخوان بیان خوشم نمیاد تورو کنارم ببینن. - خیلی کثافتی بی شرف.... زنت اینجا داره از خونریزی جون میده اونوقت تو به فکر دختر بازی و کثافت کاری با اون دوستای عیاشتی!!! شیشه رو محکم رو میز کوبید و بهم نزدیک شد که ترسیده خودمو رو تخت عقب کشیدم. - نه بابا این وقتا که میرسه من میشم شوهرت باقی شبا من اخ و پیفم شوهر صوریم. - ولم کن عوضی برو به جهنم. - نه دیگه نشد سوراخ پشتت که سالمه یه شوهری من به تو نشون بدم امشب..... رنگم از ترس پرید که دامنمو بالا زد و قبل از اینکه بخواد کاری کنه سیلی محکمی زیر گوشش زدم و با بغض گفتم: - خوشحالم که قبل از اینکه بفهمی از بین بردمش بچه ای که بابای حروم زاده ای مثل تو داشته باشه رو نمیخوام - چه غلطی کردی!!!!!! Link شایگان ارجمند، قهرمان شنای ایران که مجبورا با دختری که ازش متنفره موقتا صوری عقد میکنه ولی با محروم شدنش از اردوی ملی سر لج میفته و سعی داره انتقامشو از پریزادی بگیره که منتظره طلاقه و به پسر عموی شایگان علاقه منده.......🔥🔥🔥
Ko'proq ko'rsatish ...
411
0
به لباس عروس خونی نگاه می‌کرد و هر روز صبح کارش همین بود که قبل از این که از خانه بیرون بزند نگاهش را به لباس عروسی که رها برای پوشیدنش چقدر ذوق داشت را برنداز کند. عروسی که شب عروسیش رفت به حجله ی خاک و تختش شد قبر سفت و سخت! نگاه از لباس عروس گرفت و از خانه اش دیگر بیرون زد و سوار ماشینش شد اما هنوز راه نیفتاده بود که کسی به شیشه ی ماشینش ضربه زد... با دیدن شیرین با آن موهای بلوند خدا دادیش اخم کرد و کمی شیشه ی ماشینش و داد پایین: - بی عقلی؟ هفت صبح جلو در خونه ی من چیکار می‌کنی؟ بابا نمی‌خوامت مگه زور؟ شیرین بغض کرد و کمی آرام تر ادامه داد: -سه سال تو کما بودی شیرین تازه بهوش اومدی برو به زندگیت برس دختر خوب خانوادت خوش‌حالن تو به زندگی برگشتی چرا افتادی دنبال من در به در آخه خواست شیشه ی ماشینش را بالا بدهد که شیرین لب زد:-گفتم اول صبح بیام بریم کله پزی بابا حیدر خشمش زد، کله پزی بابا حیدر جایی بود تنها با رها رفته بود، هیچ کس نمی‌دانست آن مکان قرار های دوست داشتنی رها و خودش بود چه برسد شیرینی که سه سال در کما بوده! سرش سمت شیرین برگشت و شیرین ادامه داد: - مغز با دارچین که دوست داری اینارو از کجا می‌دانست؟ جاوید مات زده لب زد: -بشین و شیرین کنارش نشست، جاوید نگاهش را به شیرین داد و شیرین ادامه داد: - چرا شیرینو دوست نداری دختر به این خوبی آخه گناه داره واقعا؟! جاوید گیج لب زد: - چرت میگی چرا شیرین خودت از خودت تعریف می‌کنی؟ شیرین نیشخند زد: -تو که اکنون حرف به من نمیدی وگرنه بهت می‌گفتم، این جسم شیرین جاوید... من رهام! عروست من تو جسم شیرینم جاوید مات زده خیره ی صورت شیرین بود و به یک باره تلپی زد زیر خنده، قاه قاه خنده اش بلند شد و گفت: - دیگه این طوریشو ندیده بود. حرفش نصفه ماند چون دخترک کنارش وسط حرفش پرید: -شبا موقع خواب باید یه چراغ تو خونت روشن باشه غذای مورد علاقت عدس‌پلو و عادتت این روش شکر میزنی ولی کسی نمیدونه رنگ مورد علاقت نارنجی اما بازم کسی نمیدونه چون می‌خوای به همه بگی مردی جاوید لال شد، اما اخم هایش درهم رفت: -مامانمو گیر آوردی گرفتی به حرف فکر کردی منم احمقم عرعر؟ شیرین تموم کن من قبل این که بری کما گفتم مثل خواهرمی الآنم... باز وسط حرفش پرید اما با خجالت: - اون شب تو شمال... آخرین سفر یه روزمون! جاوید ساکت ماند، گوش هایش تیز شد و دخترک سر پایین انداخت و با تن صدای پایین ادامه داد: - مال هم شدیم جاوید آب دهنش رو قورت داد، نگاه گرفت: - خب چشم بسته گل گفتی به نظرت قبل عروسی یه دختر پسر میرن شمال چی میشه؟ - ترسیده بودم! در گوشم گفتی... گفتی از منی که هزار بار مرده و زنده شم ترو انتخاب میکنم نترس دور سرت بگردم ببین دوست دارم و بوووم... نگاه جاوید روی صورت شیرین مه درحال گریه بود آمد! آب دهنش را قورت داد و تمام موهای تنش مور مور شدند و لب زد: - رها.. رمانی سراسر هیجان که دلتون ضعف میره از قشنگیش😋 امالینکش مدت داره ازدستش ندید😍😎
Ko'proq ko'rsatish ...
582
1
- جلویِ برادرشوهرت لباس مناسب بپوش عروس! اینی که پوشیدی همه جاتو می‌ندازه بیرون. لب برچیدم و گفتم: - خانم جون منکه شال انداختم رو بازوهام.... اخم کرد و چپ‌چپ‌نگام کرد: - خُبه خُبه، شال می‌شه حجاب؟ تاپ آستین حلقه ای می‌پوشی و شلوار تنگ بالا پایینتو میندازی بیرون پسر مجرد من هوایی می‌شع! واقعیت نداشت. من بی حیا نبودم، بغض داشت به گلویم نیش میزد جایی برای رفتن نداشتم و بعدِ فوت شوهرم باید همین جا می ماندم. - حاج آقا گفت با این وضعیت پیش بری عقد چاوه نمیکنه تو رو! چاوه غیرتیه زن سنگین رنگین میخواد... خشکم زد، مرا برای برادرشوهرم در نظر داشت؟ ماتم برده بود... در حال باز شد و چاوه وارد خانه شد! اخم هایش در هم بود، یک دفعه گفت: - آیسا دیگه محرم منه! حاج خانم ماتش برد و چاوه گفت: - دختر مجرد نبود که نیاز به اجازه‌ی کسی داشته باشه! صیغه خوندیم محرم شد..‌. رنگ حاج خانم پریده بود! من هم هاج و واج مانده بودم. چاوه با اخم های در هم غرید: - حاج خانم راست می‌گه آیسا مواظب پوششت باش من بدجوری غیرتی ام ! داشت میرفت دنبالش راه افتادم و تو حیاط بهش رسیدم: - آقا چاوه چزا داری آبروی منو می بری؟ به خدا گناه داره... برگشت و سرم داد زد: - خواستگار اومده واست، اینا میخوان شوهرت بدن به یه پیر سگ! بذارم بری؟ بذارم یادگار داداشم بره؟ نمی‌ذارم آیسا.‌.. محرم من می‌شی رو چشم خودم همین جا می‌مونی!
Ko'proq ko'rsatish ...
1 264
2
_حاملس نمیتونم بفروشمش ! از پشت در خیره اش شده ام . مرد با لبخند منزجر کننده اش دندان طلایی اش را نشانم میدهد _ اینجایی که! اب دهانم را قورت میدهم و جلو میروم _ این کیه ؟ دستم را از بازویش باز میکند _ برو تو مرد میگوید _تو به من قولشو داده بودی! گفتی میدی بفروشمش واسش مشتری جور کردم قرار نبود بار بزاری توش! با چشمان گشاد شده نگاهش میکنم هیروان دندان قروچه ای میکند و به من نگاه میکند _ چهار ماهشه نمیتونی سقطش کنی بی خیال این یکی شو یکی واست پیدا میکنم این یکی؟ مگر چند نفر دیگر مثل من وجود داشت؟ خدایا این کابوس چه بود؟ نچی میکند _ این یکی یه لعبت دیگش موهای طلایی پوست صورتی اوففف خوب مالیه تو که استفادتو ازش کردی دیگه به چه دردت میخوره این بچه؟ یخ میکنم هیروان مردی بود که سر پرستی ام را قبول کرده بود همیشه چهارچشمی مواظبم بود هوایم را داشت و .‌.. و بعد من دیگر نتوانستم به چشم یک سرپرست نگاهش کنم _ برو تو تا بیام این مرد چه میگفت چه استفاده ای؟ یادم بود که گفته بود به پر و پایش نپیچم که بد سرم می اورد. گفته بود یک روز ترجیح میدهم دخترش میماندم. صدای زمختش در گوشم میپیچد _ لاره برو تو! گفتم که باید صبر کنی گمشو بیرون مرد چشم ریز میکند _ اگه بخوای ادم دارم بچه رو بِکشه بیرون ! یکم درد فقط میدونی عروسک؟ آخه بچه رو قراره تیکه تیکه کنن واسه همون چشمانم را با انزجار روی هم میفشارم و بلاخره از شک بیرون میایم _ از چی داری حرف میزنی ؟ چرا باید بچمو بکشم؟ هیروان ؟ تروخدا یه چیزی بگو ‌‌...این ادم کیه؟ مرد اجازه نمیداد ادامه دهم _ تو نمیدونی نه؟ این ادم دخترای بی کسو جمع میکنه میفروشه به هرکسی که تو بگی ! اولش تعجب کردم میخواد نگهت داره وای مثل اینکه ... هیروان می غرد _ خفه شو صابر دهنتو ببند توام یه کلمه دیگه حرف بزنی دهنت پر خونه لاره! خنده کریه مرد در گوشم میپیچد و به خودم میلرزم . حس میکردم اورا نمیشناسم مردی که انقدر برایم مقدس بود که احساس گناه میکردم از اینکه احساسم به او تغیر کرده بود قاچاقچی انسان بود! صدایم میلرزد _ نمیزاری بچمونو بکشن نه؟ سیگاری اتش میزند _ ببرش ولی واسم فیلم بگیر میخوام مطمئن شم زنده میمونه زهرخند میزنم با ترس به مرد گنده نگاه میکنم. _ به روی چشم به چه گناهی اینگونه تنبیهم میکرد؟ مرد جلو می اید و من پشت او پناه میگیرم _ هیروان ...تروخدا نگام کن منم ماهی هنوز هم باور نمیکردم او یک سایکو سادیسمی باشد که دخترهارا خرید و فروش میکند هنوز فکر میکردم قرار است از خواب بپرم وقتی میبینم کاری نمیکند عقب عقب میروم _ نه تروخدا... مرد با یک حرکت روی کولش می اندازدم . جیغ میزنم _ هیروانننن ... سرد نگاهم میکند و دود سیگارش در صورتم می نشیند. مردک دم گوشم پچ میزند _ جیغ نزن چون حالا حالاها حنجرتو لازم داری! چشمانم تار میشود . به در تکیه داده بود و چشمان ابی اش ارام است او خود شیطان بود خلافکاری که دلش میخواد یکی از دخترایی که میفروشه رو برای خودش نگه داره! ولی از قبل قولشو به کس دیگه ای داده بود حتی اگه حامله باشه!
Ko'proq ko'rsatish ...
1 267
0
- دخترت عروسکشو گذاشته زیر سینه‌ی من میگه به نی‌نی‌ شیر بده! من چه جوابی باید بهش بدم کاوه؟ می‌خندد و از روی تنم بلند می‌شود. خیره به عضلات برهنه‌اش میشوم و او دستش را سمت سینه‌هایم می‌کشاند. نوازش‌هایش تنم را مور مور می‌کند. ناله‌ی خفیفی می‌کشم و او پوست گردنم را به دندان می‌گیرد. نرم لب‌هایم را می‌بوسد و قربان صدقه‌ام می‌رود. - جانِ دلم...هفت هشتا قصه خوندم براش تا خوابش برد. این دفعه دیگه هیچ عذر و بهونه‌ای رو نمی‌پذیرم. مَردم ناسلامتی، از وقتی این وروجک به دنیا اومده شما دیگه حواست به من نیست! دستم به دور گردنش قفل می‌شود و او آرام‌آرام پیشروی می‌کند. حسودی‌اش به دختر کوچولویمان شیرین و دوست‌داشتنی است. حرفش نصفه می‌ماند. در اتاقمان بی‌اجازه باز می‌شود و آوا درحالی که چشم‌های خواب‌آلودش را می‌مالد کودکانه و بی‌حال می‌گوید: - نی‌نی شیل می‌خواد مامانی! وقتی دختر رقیب پدر میشود😍😎
Ko'proq ko'rsatish ...

4_5848166266396739179.mp4

13
0
_واقعا میخوای خواستگار به این خوبی رو رد کنی؟میفهمی بخاطر کسی که حتی یکبارم نتونستی ببنیش داری گند میزنی به زندگیت؟ اشک بی‌اراده روی گونه اش چکید و نگاهش را تا شلوارک پر شده از خرس های کوچکش پایین کشاند: _نمی‌...تونم! مریم محکم پلک به روی هم فشرد و ثانیه ای بعد به او نزدیک تر شده با نگرانی و حرص پچ زد: _احمق حتی بهت اجازه نداده چهره‌شو ببینی.. حق نداری بهش زنگ بزنی حق نداری تا وقتی خودش نخواسته بهش پیام بدی چراا؟چرا باید برای چنین آدمی.. _دوستش دارم.. میان حرفش پرید و چشم های اشکی‌اش،آن صورت معصوم و ظریف و مژه های خیسش،مریم را مات کرد. _وقتی صداش و می‌شنوم..آ..آروم میشم..این...چیز کمیه؟اینکه یکی میتونه حتی برای چند لحظه کاری کنه که حس کنم حالم واقعا خوبه،چیز کمیه؟ من کسی را نداشتم‌.مادرم زیر خاک و پدر داروسازم دوسال بود که مفقود شده بود! _نفس.. حیرت میان صدای مریم موج می‌زد من اما خسته از تمام تنهایی هایم اشک ریختم: _آره من اجازه ندارم صورتش و ببینم..اجازه ندارم هر وقت دلم خواست بهش زنگ بزنم ولی مریم..چند درصد ممکنه تو این دنیا کسی پیدا بشه که انقدر من و بشناسه..چندتا آدم ممکنه تو زندگیم بیاد که مثل اون..من و درک کنه! مریم در حرکتی کوتاه به آغوشم کشیده بغض کرده لب زد: _نفس...اون آدم خطرناکیه..درست مثل اسمش ناشناسه..یه هکره ناشناس‌‌ که..تو فقط قرار بود برای پیدا کردن بابات ازش کمک بخوای ولی حالا.. همان لحظه درب با صدای بلندی باز شد و عزیز خندان داخل آمد: _ماشالله..چقدر این پسر آقاست..به خدا که مهرش از همین حالا به دلم نشست..یه لحظه پاشد رفت بیرون منم..اع نفس مامان..خدا مرگم بده چی شده؟چرا آماده نشدی؟ هیچ نمی توانستم بگویم و چرا در این لحظه اینقدر دلم او را می‌خواست؟همانی که یک هفته از آخرین تماسم با او می‌گذشت؟ _هیچی عزیز جون یاد مامان باباش افتاده یکمی دلش گرفت بیاین من و شما بریم پیش مهمونا تا نفسم آماده شه! غم روی چشم های پیرزن نشست و پس از بوسیدن سر من سری تکان داد همراه مریم شد با زمزمه ای زیر لبی بیرون رفت. نگاهم به سمت راست و پارچه مشکی رنگی که روی تخت رها شده بود چرخید.همان پارچه ای که حین ملاقات اولم با او دور چشمانم بسته بود تا مبادا صورتش را ببینم. بغضم بیشتر شد و در حرکتی غیر ارادی تلفن را برداشته،آخرین شماره ای که از او داشتم را لمس کردم. می‌دانستم که نباید زنگ بزنم اما،همین یک شب را می خواستم دختر خوب و حرف گوش کنی نباشم.یک بوق دو بوق سه بوق دستی به گلوی دردناکم کشیدم و همان وقت صدای بم و مردانه اش در گوشم نشست: _نگفته بودم تا وقتی خودم نگفتم شماره‌ت روی گوشیم نیافته؟ لبخندی غمگین صورتم را پوشاند: _س..سلام..! _بغض برایِ چی؟ کاش مریم بود تا به او بگویم دیدی؟دیدی حتی با یک سلام ساده حالم را می فهمد؟سکوتم باعث شد پس از مکثی کوتاه ادامه دهد: _هوم پس جوجه کوچولو امشب خیلی ناراحته! اگر دهان باز میکردم گریه ام بند نمی‌آمد.پس خیره به پارچه مشکی رنگ دوباره اشک ریختم و او بود که از پشت خط با همان لحن آرامش دهنده و عجیبش لب زد: _خب.‌.کدوم بی‌وجودی دختر من و ناراحت کرده؟عکس بده جنازه تحویل بگیر! لحنش ته مایه ای از خنده داشت.بین من و او هیچ رابطه ای نبود،نه همکار بودیم نه رفیق؛نه یار بودیم نه فامیل...و او مرا دختر خودش خطاب می‌کرد! پشت دستم را روی گونه ام کشیدم و با بغض لب زدم: _اگه اون آدم...خود تو باشی چی؟ حالا او سکوت کرده بود و من امشب یک دختر شجاع اما خسته و غمگین بودم: _اگه اونی که ناراحتم کرده،تو باشی چی؟اگه بگم قلبم درد میکنه از اینکه حتی هیچ عکسی ازش ندارم که جنازشو تحویل بگیرم چی.. یک سکوت دیگر و منی که با چنگ زدن پارچه‌ی مشکی رنگ آهسته هق زدم: _اگه بگم دلم برای اونی که ناراحتم کرده خیلی تنگ شده چی‌‌؟! و هنوز هق بعدی را نزده بودم که صدای خش دار او قرار را از قلب بی‌قرارم گرفته،در صدم ثانیه ماتم کرد: _اگه اونی که ناراحتت کرده بگه وقتی دیدتِت قراره تا خود صبح اون لبای لرز گرفتت رو میون لباش حبس کنه چی؟
Ko'proq ko'rsatish ...
1 769
0
نمی دانم دیشب کی خوابم برد ! اما بعد از مدتها خوابی آرام داشتم ..! در آغوش آرسان ..! آن لحظه که بوسه بر چانه خوش فرشم زدم و وقتی  گفتم: -آرسان..قول بده تو دیگه رهام نکنی! من این بار میمیرم ..! قول بده همیشه باشی .. -دست زیر چانه ام برد  خیره در چشمانم که ذوق در آغوشش بودن را  فریاد میزد .. -قرار کجا برم عروسک تازه مزه ات رفته زیر زبونم بیخ ریشتم  دلبر..! آرام از تخت پایین آمدم نمی دانم ساعت چند است لباسهایم هر تکه اش طرفی افتاده .. اما لبخند شیطانی میزنم .. در کمد آرسان را باز میکنم و یکی از پیراهنهایش را تن میزنم دستم روی دستگیره ی در است که صدای مبهمی میشنوم ، آرام بیرون میروم به طرف آشپزخانه صدا واضح تر است! -آرسان دردت بجونم مامان ..ازت خواهش کردم من حرف زدم با خاله ات ،ابروم نبر .. اون دختر مناسبت  نیست ،من هزارتا آرزو دارم .. -خودت قول دادی مامان خودتم حلش کن .. -نمی تونی با آبرو ی من حاج بابات بازی کنی .. یه مدت با اون زن بودی  خوشگذرونی کردی دیگه تمومش کن.  من نمیزارم با یه مطلقه  بمونی -مامان.. -همین که گفتم .. سر حاج  خانم به آستانه ی آشپزخانه بر میگردد! -هین..بسم الله ..جرا بی صدا میایی؟ لحظه ای نگاهم میکند ..کاش لباس مناسبی  میپوشیدم. ریشخندی میزند .. -اصلا خودم با   گلشید حرف میزنم.. -دخترم بد میگم !؟..من یه مادرم برای بچه ام آرزو دارم .. تو خودت بزار جای من .. اگر یه پسر داشتی حاضری براش یه زن مطلقه بگیری که از قضا  بدون هیچ عقدی شب بمونه خونه یه پسر..؟ -ماماااان راست میگفت من نباید دیشب با آن حال خراب  بعد از تهدیدهای یاسر کمک آرسان را قبول میکردم می آمدم و کار به اینجا میکشید  که غیر مستقیم به من هرزه بگوید ..! -ببین دختر جون  فردا شب ما قرار خواستگاری گذاشتیم بهتر خودت از زندگی آرسان بری چون نه من نه باباش اجازه نمیدیم با همچین زنی بمونه براش آرزوها دارم ..! -بس کن مامان.. -شیرم و حلالت نمیکنم اگه بخوای رو حرفم حرف بزنی -آرسان جان ..حق با حاج خانم .. بغض راه حرف زدن را بسته.. -گلی.. -برو. -تو بمون من شب میام حرف میزنیم.. پس او هم بدش نمی آمد که به خواستگاری برود که فقط منتظر تایید من بود .. -باشه.. البته تا او میرفت منم میرفتم .. من معشوقه ی پنهانی نمی‌شوم.. 🔥توصیه ویژه🔥 برگرفته شده از واقعیت
Ko'proq ko'rsatish ...
🤍🩶🖤 Lucifer🤍🩶🖤
🍂بسم قلم🍂 📌روزانه یک پارت✔️ (به غیر از روز‌های تعطیل) 🪄برگرفته شده از داستانی واقعی 📕چاپی لینک چنل👇 https://t.me/+kvjK6gxIMs1kNjY0
1 113
1
- دخترت عروسکشو گذاشته زیر سینه‌ی من میگه به نی‌نی‌ شیر بده! من چه جوابی باید بهش بدم کاوه؟ می‌خندد و از روی تنم بلند می‌شود. خیره به عضلات برهنه‌اش میشوم و او دستش را سمت سینه‌هایم می‌کشاند. نوازش‌هایش تنم را مور مور می‌کند. ناله‌ی خفیفی می‌کشم و او پوست گردنم را به دندان می‌گیرد. نرم لب‌هایم را می‌بوسد و قربان صدقه‌ام می‌رود. - جانِ دلم...هفت هشتا قصه خوندم براش تا خوابش برد. این دفعه دیگه هیچ عذر و بهونه‌ای رو نمی‌پذیرم. مَردم ناسلامتی، از وقتی این وروجک به دنیا اومده شما دیگه حواست به من نیست! دستم به دور گردنش قفل می‌شود و او آرام‌آرام پیشروی می‌کند. حسودی‌اش به دختر کوچولویمان شیرین و دوست‌داشتنی است. حرفش نصفه می‌ماند. در اتاقمان بی‌اجازه باز می‌شود و آوا درحالی که چشم‌های خواب‌آلودش را می‌مالد کودکانه و بی‌حال می‌گوید: - نی‌نی شیل می‌خواد مامانی! وقتی دختر رقیب پدر میشود😍😎
Ko'proq ko'rsatish ...

4_5848166266396739179.mp4

2 377
0
" داداش انقد پیامکای تبلیغاتیه افزایش سایز الت تناسلی برام میاد که هر روز می‌رم چیزمو سانت می‌کنم میگم نکنه کوچیک شده باشه و من خبر ندارم😂😂😂" امیر غش‌غش خندید. همانطور که رانندگی می‌کرد برایش نوشت: "از دوست دختر جدیدت چخبر؟😜" آرمان سریع جواب داد: " بهش میگم خونه‌مون خالیه میگه خب اجاره بدین فکر اقتصادیش خوب کار میکنه اینو میگیرمش!🤪" امیر با خنده خواست جوابش را دهد که با دیدن کارمند جوانش که کنار خیابان داشت با استرس راه می‌رفت و ماشین مدل بالایی نیز آرام کنارش رفته و مزاحمش می‌شد شوکه شد و به کل خوشمزگی های آرمان را فراموش کرد. آن دختر شهرستانی این موقع شب در خیابان‌های تهران چه می‌کرد؟ ماشین را کنار زد و پیاده شد. خودش بود. دخترک شهرستانی خجالتی که مدتی بود در شرکتش استخدام شده بود. صدای پسر جوانی که مزاحم دخترک شده بود گوشش را پر کرد. - خانم خوشگله راه بیا باهامون... به همه شبی یه میلیون پیشنهاد میدیم اما چشای تو ارزشش رو دارن هیکلتم که بیسته بیا ده میلیون امشب به من و رفیقم سرویس بده. افسون التماس کرد. - آقا توروخدا مزاحم نشین. من اینکاره نیستم. رسما به گریه افتاده بود. پسر کوتاه نیامد. - بیا خوشگله باکره باشی بیشترم میدیم! خون امیر به جوش آمد. با دو خودش را کنار ماشین رساند و یقه‌ی پسری که روی صندلی شاگرد نشسته بود را از پنجره‌ی باز گرفت. - حروم زاده به چه جراتی مزاحم ناموس مردم می‌شی؟ پسر جوان یقه‌اش را از داد. - به تو چه مرتیکه؟ تو چیکارشی؟ امیر عربده زد. - زنمه جرات داری بیا پایین تا تیکه تیکه‌ت کنم. پسر که ترسیده بود سریع به دوستش اشاره کرد. - فرید گاز بده... اوضاع خیته... دوستش ویراژ داد و زور امیر به ماشین نرسید. با خشم به سمت افسون که ناباور نگاهش می کرد رفت. - این وقت شب اینجا چیکار می‌کنی؟ افسون متعجب و خجالت زده زمزمه کرد: - آقای اروند... امیر بی‌حوصله بازوی او را گرفته و داد زد: - کری؟ بهت می‌گم این موقع شب تو خیابون چه غلطی می‌کنی؟ افسون ترسیده به گریه افتاد. چرا باید این موقع شب و در این بدبختی با امیر اروند رییسی که دلش را به او باخته بود رو به رو می‌شد؟ با خجالت سر به زیر انداخت‌. - دارم می‌رم. امیر غرید: - حرف می‌زنی این موقع شب چرا اینجایی یا یه زور دیگه زبونتو باز کنم؟ افسون با خجالت و شرمندگی و درحالیکه احساس حقارت می کرد گفت: - نتونستم اجاره‌مو بدم. شما هم این ماه حقوقو دیر دادین صاحب خونه م عذرمو خواست‌. وسیله هامو ریخته تو پارکینگ خونه... منم آواره شدم.. داشتم می رفتم مهمون خونه تا از فردا دنبال خونه بگردم. هق زد. - میخواستم دنبال یه مهمون خونه قیمت مناسب بگردم. امیر اخم کرد. - مگه کسی رو تو تهران نداری؟ - نه. بازوی افسون را کشید. - کجا آقای اروند؟ امیر او را تا کنار ماشین برد. - حرف نزن سوار شو. - اخه.. - سوار شو مجبورش کرد سوار شود‌‌. افسون نالید: - منو برسونین به یه مهمون خونه‌. امیر سر تکان داد و بعد از نیم ساعت ماشین را جلوی خانه‌اش متوقف کرد‌. افسون حیرت زده گفت: - اینجا که مهمون‌خونه نیست. امیر چپ‌چپ نگاهش کرد. - مهمون خونه های تهران برای یه دختر تنها خوب نیستن. تا خونه پیدا کنی خونه‌ی من میمونی. زنگم میزنم وسیله‌هاتو یکی از بچه‌ها ببره تو یکی از انبارامون... - آخه‌..‌‌. امیر عصبی غرید: - آخه نداریم. افسون مات ماند حالا چگونه باید در خانه‌ی مردی می‌ماند که عاشقش شده بود؟ دختره میره خونه‌ی پسره و بعد پسر متوجه می‌شه که... افسون دختر شهرستانی که بخاطر خواهرش به تهران میاد و بعد از اینکه پاش به شرکتی که خواهرش قبلا اونجا کار می‌کرد باز شد عاشق رییسش میشه و...♨️💯🔞 عاشقانه با رگه‌های طنز
Ko'proq ko'rsatish ...
کلبه‌های‌طوفان‌زده🍃/زینب عامل
زینب عامل نویسنده رمان‌های: کاکتوس(در دست چاپ...) کارتینگ( در دست چاپ...) ساقی( چاپ شده ) پارازیت( در دست چاپ...) الفبای سکوت( در دست چاپ...) غثیان( در دست چاپ...) کلبه‌های طوفان زده( در حال تایپ...) لینک تمام کانال‌های رمان من: @Zeynab_amelnovel
2 404
1

sticker.webp

534
1
همیشه دوست داشتم بعد از مردنم جسدم را بسوزونند بی حوصله نگاهم کرد -من فکر می کردم چون عاشق تاریخ مصری باید مومیایی ات کنم -یه دور از جون از دهنت در نیاداااااا -شتری که پشت در خونه همه می خوابه آهی کشیدم -از موضوع بحث خارج نشیم ،دوست دارم مردی که عاشقمِ خاکسترم رو ببره تموم اون جاهایی که دو نفری با هم خاطره داریم -به یه شرط ضربه ای به بازویش زدم که نفسم از درد برید -چرا مثل سنگ سفتی ؟ دستش را مشت کرد و بازویش را به رخ کشید -حال می کنی هیکل رو ادایش را در آوردم -آدم برای زنی که عاشقشه شرط میزاره -این یکی رو شرمنده ،فکر کن اگر فردا بیفتی و بمیری کلی تو زحمت میافتم که جنازه ات رو بدزدم و آتیش بزنم تازه …، -وقتی اینجوری میگی چه ترسناک به نظر میرسه انگار باهام خصومت داری -شرطم این که …… https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
Ko'proq ko'rsatish ...
749
0
- ما هرکسی رو به دارک روم راه نمیدیم لیدی، اون اسکلی که باهاش اومدی هنوز قوانین بازی رو خوب نمی‌دونه وگرنه ما اینجا عروسک بازی نمی‌کنیم! پوزخندی بهش زدم. آدامسم رو گوشه دهنم نگه داشتم و گفتم: تو کی باشی که قانون بازیو به من بگی؟ خودت هنوز تو کف عروسکات موندی! با اشاره‌ی مردی که گوشه‌ی سالن ایستاده بود، دهنش رو بست. مرد جلو اومد و همون‌طور که دود سیگارش رو بیرون می‌داد آروم گفت: ما اینجا برای ورود به دارک روم دعوت نامه می‌خوایم خانوم کوچولو. اگه یه تیکه کاغذ سفید از میزبانت بدی، ممنونتم هستیم! ابرومو بالا انداختم. - عا قربون آدم چیز فهم. منو شهاب دعوت کرده، تیم گوزن! مرد با اشاره‌ی دست به بادیگارداش، چشمکی به من زد و گفت: از این طرف خانوم زیبا! چیزی از بازی نمی‌دونستم. من برای بردن اومده بودم، برای همون جایزه‌‌ی تپلی که شهاب قولش رو داده بود! پشت سرش وارد راهروی تاریکی شدم که فقط با شب‌تاب‌های کوچیک، روشن شده بود. هر دیواری که می‌دیدم سیاه رنگ بود. تنها چیز روشن توی اتاق، خودم بودم! با کنجکاوی پشت سر مرد حرکت کردم. با باز شدن در چوبی کنده‌کاری شده، فهمیدم بالاخره به مقصد رسیدیم. نگاهم رو به اتاق خالی که فقط یه نیمکت چوبی کنارش بود دادم و گفتم: اینجا بیشتر شبیه مرده شور خونه‌است! صدای نیشخند مرد، تردید رو توی دلم بیشتر می‌کرد! - فکر کردی شهاب تو رو میاورد کاخ نیاوران؟ اینجا باهات خیلی کار داریم خانوم زیبا. فقط امیدوارم مثل صدتای قبلی، تسلیم عزراییل نشی! با صدای بسته شدن در به خودم اومدم. کوله‌ام رو به تنم فشردم. دارک روم، همین بود! ناخودآگاه ترس غیرقابل وصفی توی وجودم شکل گرفته بود. صدای جیغ و خنده و آهنگ یه عده دختر و پسر میومد اما، من نگران بازی بودم که نمی‌دونستم چیه! با باز شدن در، ترسیده سرم رو برگردوندم. دیدن یه عده زن با لباس‌های باز و آرایش‌های فجیع، واقعیت رو کوبوند تو صورتم. زن با نیشخند جلو اومد و آروم گفت: فکر کنم این بچه گربه هنوز با قوانین بازی آشنا نیست. بهتره از ساده‌ترین چیزها شروع کنیم... تا دستش رو آورد سمت لباسم، بلند جیغ زدم: دست بهم بزنی پاره‌ات می‌کنم! صدای قهقهه خنده‌اشون بلند شد. دختر جوون‌تری با رژ قرمز جلو اومد و گفت: فکر کنم باید طناب بیاریم... صدای مردی که از بیسیم بسته به کمر یکیشون بلند شد، من رو تا مرز سکته کردن پیش برد... - آقا دستور دادن دختره رو ببریم عمارت. خش روی دختره نیوفته که امشب مهمون آقاست! با شنیدن صدای مرد، شروع کردم به دست و پا زدن. بین اون همه دختر کاربلد، من فقط چنگ مینداختم. بلند جیغ می‌زدم و به شهاب فحش می‌دادم: شهاب کثافت، کدوم گوری هستی...ولم کن زنیکه...دستت رو از رو موهام بردا... نفهمیدم چی‌شد اما ضربه‌ای که به سرم خورد و همه چی سیاه شد... با سردرد عجیبی چشمام رو باز کردم. روی تخت گرم و نرمی خوابیده بودم. باد ملایم کولر، پوستم رو حسابی جلا می‌داد. خواستم دستم رو به موهای تو صورتم بکشم که با دیدن دستبندی که به دستام بسته شده، متعجب نیم خیز شدم. دستبند فلزی هر دو دستم رو به تاج تخت بسته بود و من با یه لباس کوتاه، وسط یه اتاق تاریک خوابیده بودم. ترسیده خواستم جیغ بزنم که سایه‌ای رو به روم، من رو از جیغ زدن محروم کرد. سایه‌ای که می‌تونستم فیلتر سرخ رنگ سیگارش رو ببینم و بعد، صدای بمی که تو گوشم زنگ خورد: - به خونه خوش اومدی...
Ko'proq ko'rsatish ...
198
0
- حالیت نیست حامله‌ای؟ چرا جلوی تیشرتت خیسه؟ با این شکم ظرف می‌شستی؟ نمیگی‌ سرما می‌خوره بچه؟ احمقی؟ از کلام پر از سرزنشش به گریه می‌افتم: - بچه‌م از صبح #لگد نمی‌زنه آمین... منو ببر بیمارستان! با رنگِ پریده و بی جان هق می‌زنم و او از پشت میز بلند می‌شود... نگاهش اول به شکم برآمده‌ام می‌افتد و بعد، به چشمانم: - باز خودتو زدی به موش‌مردگی؟ دلم آتش می‌گیرد و همزمان تیر بدی از کمرم می‌گذرد: - آمین... هر کاری بگم می‌کنم... لطفا... لطفا بچه‌مو نجات بده! خودکار در دستش را روی ورقه‌ها رها می‌کند: - از صبح این حال رو داشتی و وایسادی به ظرف شستن؟ زانوهایم می‌لرزند: با خشم داد می‌زند: - #دهنتو ببند! از درد و فریادش نفس می‌برم و کم مانده زانو خم کنم که با یک قدم بلند خودش را به من می‌رساند و بازوهایم را می‌گیرد: - برو دعا کن یه مو از سر بچه‌م کم نشده باشه وگرنه #خونت پای خودته! "#بچه‌م"... حتی یک کلمه به من اشاره نمی‌کند! من حتی اگر بمیرم هم مهم نیست... - تیشرتت و دربیار! میان آن همه درد، با ترس نگاهش می‌کنم: - چ... چرا؟ از لکنتی که ناشی از ترس است، خشمگین‌تر می‌شود: - نمی‌خوام بهت تجاوز کنم که! با این تیشرت خیس می‌خوای بری بیمارستان؟ و امان نمی‌دهد... یکی از تیشرت‌های خودش را از کشو بیرون می‌کشد و قبل از اینکه فرصت کاری را داشته باشم، دست پایین تیشرتم می‌گذارد و آن را بالا می‌کشد... چشم می‌بندم و چنان لبم را گاز می‌گیرم که لبم خون می‌افتد. - #لبت و گاز نگیر سوگل... خیلی درد داری؟ توجه‌اش هر چقدر هم کم، داغ قلب عاشقم را تازه می‌کند: - خیلی... نفسش را صدادار بیرون می‌فرستد و حین پوشاندن تیشرتش به تنم که بلندی آن تا بالای زانویم می‌رسد، می‌گوید: - بهت گفتم هیچی مهم‌تر از جون این بچه نیست... نگفتم جوجه؟ دلم برای جوجه گفتن‌هایش یک ذره شده بود! - گفتی... کاش‌... کاش #بمیرم آمین! کاش وقتی این بچه از وجودم جدا شد، بمیرم... رنگ نگاهش عوض می‌شود: - #خفه شو سوگل! راه بیفت باید بریم بیمارستان! حرف‌های تلخ و توهین‌هایش توانم را ذره ذره کم می‌کنند... سرم گیج می‌رود. قدم اول را که برمی‌دارم، کم مانده از درد و ضعف زمین بخورم که در یک حرکت سریع دست زیر زانوها و کمرم می‌برد و روی دست بلندم می‌کند: - سوگل... نبند چشماتو! به من نگاه کن... او با تمام توانش می‌دود و من به سختی از میان پلک‌های نیمه‌بازم نگاهش می‌کنم: - من... من احمقم که... که هنوزم دوسِت دارم! سیب گلویش پایین می‌رود و مستقیم سمت پارکینگ ویلا می‌دود: - فرصت خوبیه... نه؟ خوب می‌دونی که تو این وضعیت کاریت ندارم و می‌خوای تا داغه بچسبونی؟ - اگه #بمیرم... ناراحت میشی؟ از میان دندان‌هایش جواب می‌دهد: - دهنتو ببند... و من در حالی که قندم بدون شک زیر ۷۰ رسیده، میان دردم می‌خندم: - میشه... میشه به بچه‌م نگی با... با مادرش چطور بودی؟ وارد حیاط می‌شود و هنوز به ماشینش نرسیده که گرمی خون را حس می‌کنم و چشم می‌بندم... لب‌هایم نیمه‌جان تکان می‌خورند: - واسه‌... واسه بچه‌م... پدری کن #کاپیتان! و آخرین چیزی که می‌شنوم، فریاد پردردش است: - سوگل! پا به پای برانکارد می‌دود و بی‌توجه به غروری که جان سوگلش را به خطر افتاده، مردانه اشک می‌ریزد: - دکتر... تو رو خدا زن و بچه‌م رو نجات بده! هر کاری بگی انجام میدم... برانکارد وارد اتاق عمل می‌شود و دست آمین از دست سوگلش جدا... دکتر با تاسف نفسش را بیرون می‌فرستد: و وارد اتاق عمل می‌شود و آمین همان جا زانو خم می‌کند: - من چیکار کردم باهات سوگل؟ چیکار کردم جوجه‌ی من؟ ظرفیت جوین محدود‼️👆
Ko'proq ko'rsatish ...
758
0
-اگر بفهمن یواشکی اومدیم کیش و گولشون زدیم چی میشه؟ روی صورت دخترک خم شد و بازدم گرمشو رها کرد که تنش گُر گرفت -میدونی چی میشه عمرم؟ زودتر مال من میشی.... بی دردسر مال من میشی! صورت کیارا از خجالت سرخ شد و لب زدم : اگه فریدون خان بفهمه چی....؟ سوران اگه تو نباشی منو میکُشه! دستش بند کمر کیارا شد دخترک زیادی لوند بود که اینطور افسار دلش را به دست گرفته بود موهای چسبیده به گردن و پیشانی اش را با حوصله کنار زد و گفت : -به پدربزرگم میگم عاشق دختری شدم که از وقتی یادمه مراقبش بودم... میگم از همون موقع که سه سالش بود یواشکی از زیر زمین میومد توی باغ که تاب بازی کنه فهمیدم باید مال من باشه سر روی سینه‌ی ستبر سوران گذاشت و گفت : تو نور چشم فریدون خان و من دختر خدمتکارِ عمارت... زیادی وصله ی ناجورم دور از نگاه کیارا، کلافه مردمک چشمش رو چرخوند -دیره واسه فکر کردن به این چیزا. من تو رو همینجوری خواستمت کیارا فرقی نمیکنه دختر پادشاه باشی یا خدمتکار! بود.... اتفاقا بیشتر شبیه دختر پادشاه بود  که وقتی به دنیا اومد دزدیده بودنش تا از افسون انتقام بگیرند سوران بی خبر از فریدون خان دست به کار شده بود تا از کیارا تاوان زنده زنده سوختن پدر و مادرش را بگیرد افسون... مادر کیارا بخاطر عشق کهنه اش دست به جنایت بزرگی زده بود که فکرش را نمیکرد لو رفته باشد کیارای ۱۷ ساله خام چرب زبانی سوران شد که دست و پایش شل شد در خوابش هم نمیدید که وارث کیهانی ها عاشقش بشود! تنش را به سوران سپرد تا بتازد و دخترانگی‌هایش را به تاراج ببرد از زیرزمین نمور عمارت فرار کرده بود به خیال این که یک هفته بعد به عنوان همسر سوران پا به عمارت میگذارد و کسی جرات ندارد کمتر از گل به او بگوید! دیگر خبری از تنبیه و کتک و گرسنگی نبود سوران تن ظریفش را احاطه کرده بود و کیارا از درد و لذت و هیجان پیچ و تاب میخورد کیارا که از حال رفت، سوران ضربه ی آخر را زد و از تخت بلند شد نگاهی به تن برهنه و خون جاری شده روی تخت انداخت آب دهانش را روی خط بین سینه ی کیارا انداخت و لب زد : مبادا فکر کنی انتقام سوران فقط گرفتن بکارتت بوده! توله سگ اون هرزه باید روزی هزار بار آرزوی مرگ کنه لباس‌هایش را تن کرد و موبایلش را چنگ زد شماره ی شهاب را گرفت و گفت : من کارم تمومه. بیاین ویلا همین! بقیه اش را شهاب خوب میدانست کمتر از ده دقیقه بعد از صدای زنگ پلک‌های کیارا پرید و سوران پوزخند زد تا صبح لذت میبرد از جیغ های دردناک کیارا شهاب و سه مرد دیگه وارد شدند و سوران گفت: -میخوام بهتون حال بدم... هرکار میتونین باهاش بکنین شهاب نگاهی به کیارای برهنه انداخت و جلو رفت رو به سوران پرسید : تا کی میمونی؟ سوران نیم نگاهی به ساعت انداخت و گفت : ساعت سه پرواز دارم. میخوام وقتی رسیدم عکس و فیلم بدن غرق خونش روی گوشیم باشه نگاه وحشت زده ی کیارا روی ۵ مرد حریص چرخید و مات سوران ماند چه خبر بود اینجا؟ سوران از کدام رفتن حرف میزد وقتی قول داده بود تا ابد کنارش بماند؟؟ خواست تنش را با ملحفه بپوشاند که مردی دستش را چنگ زد و گفت : سه تا قرص خوردم که تا صبح پاره ات کنم هرزه! به آنی به تنش هجوم بردند و سوران با لذت تماشا میکرد کیارا جیغ کشید: سوراااااان... تو رو خدا.... کمـــــــــــــــک سوران سیگاری آتش زد و گفت : خوش بگذره بهت کوچولو! جیغ گوش خراش کیارا ویلا را پر کرده بود و سوران فکر میکرد به جیغ های مادرش سوختن دردش بیشتر بود یا تجاوز ۴ نفر؟ پدرش چه حالی داشت وقتی جلوی چشمش زنش را لخت کردند و افسون دستور تجاوز به نیلوفر پاکدامن را داده بود دستش از حرص مشت شد و فریاد زد : شهـــــــــــــــــاب... صداها خاموش شد و همه منتظر حرف سوران بودند کیارا آرزو میکرد سوران منصرف شده باشد و نجاتش بدهد شهاب اما خوب میدانست نقشه ای وحشتناک تر از قبل برای کیارا کشیده سوران سمت در حرکت کرد و پشت به معرکه‌ی روی تخت، گفت : -هر بار که ارضا شد یه انگشت ازش قطع کن... آدرس خونه‌ی افسون رو واست میفرستم.... میخوام هر بار یه تیکه از دخترشو بعد از ۱۷ سال ببینه‌‌.... تا وقتی که بیاد بالا سر جنازه‌اش..... ❌❌کپی‌ممنوع‌❌❌
Ko'proq ko'rsatish ...
ســـ🔥ــــورانـــــــ
به قلم سارال مختاری 🌙 رمان‌های منتشر شده از نویسنده 👇🏻 @saralnovels کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع❌️ تا انتها رایگان 🤍
238
1

sticker.webp

567
0
- ما هرکسی رو به دارک روم راه نمیدیم لیدی، اون اسکلی که باهاش اومدی هنوز قوانین بازی رو خوب نمی‌دونه وگرنه ما اینجا عروسک بازی نمی‌کنیم! پوزخندی بهش زدم. آدامسم رو گوشه دهنم نگه داشتم و گفتم: تو کی باشی که قانون بازیو به من بگی؟ خودت هنوز تو کف عروسکات موندی! با اشاره‌ی مردی که گوشه‌ی سالن ایستاده بود، دهنش رو بست. مرد جلو اومد و همون‌طور که دود سیگارش رو بیرون می‌داد آروم گفت: ما اینجا برای ورود به دارک روم دعوت نامه می‌خوایم خانوم کوچولو. اگه یه تیکه کاغذ سفید از میزبانت بدی، ممنونتم هستیم! ابرومو بالا انداختم. - عا قربون آدم چیز فهم. منو شهاب دعوت کرده، تیم گوزن! مرد با اشاره‌ی دست به بادیگارداش، چشمکی به من زد و گفت: از این طرف خانوم زیبا! چیزی از بازی نمی‌دونستم. من برای بردن اومده بودم، برای همون جایزه‌‌ی تپلی که شهاب قولش رو داده بود! پشت سرش وارد راهروی تاریکی شدم که فقط با شب‌تاب‌های کوچیک، روشن شده بود. هر دیواری که می‌دیدم سیاه رنگ بود. تنها چیز روشن توی اتاق، خودم بودم! با کنجکاوی پشت سر مرد حرکت کردم. با باز شدن در چوبی کنده‌کاری شده، فهمیدم بالاخره به مقصد رسیدیم. نگاهم رو به اتاق خالی که فقط یه نیمکت چوبی کنارش بود دادم و گفتم: اینجا بیشتر شبیه مرده شور خونه‌است! صدای نیشخند مرد، تردید رو توی دلم بیشتر می‌کرد! - فکر کردی شهاب تو رو میاورد کاخ نیاوران؟ اینجا باهات خیلی کار داریم خانوم زیبا. فقط امیدوارم مثل صدتای قبلی، تسلیم عزراییل نشی! با صدای بسته شدن در به خودم اومدم. کوله‌ام رو به تنم فشردم. دارک روم، همین بود! ناخودآگاه ترس غیرقابل وصفی توی وجودم شکل گرفته بود. صدای جیغ و خنده و آهنگ یه عده دختر و پسر میومد اما، من نگران بازی بودم که نمی‌دونستم چیه! با باز شدن در، ترسیده سرم رو برگردوندم. دیدن یه عده زن با لباس‌های باز و آرایش‌های فجیع، واقعیت رو کوبوند تو صورتم. زن با نیشخند جلو اومد و آروم گفت: فکر کنم این بچه گربه هنوز با قوانین بازی آشنا نیست. بهتره از ساده‌ترین چیزها شروع کنیم... تا دستش رو آورد سمت لباسم، بلند جیغ زدم: دست بهم بزنی پاره‌ات می‌کنم! صدای قهقهه خنده‌اشون بلند شد. دختر جوون‌تری با رژ قرمز جلو اومد و گفت: فکر کنم باید طناب بیاریم... صدای مردی که از بیسیم بسته به کمر یکیشون بلند شد، من رو تا مرز سکته کردن پیش برد... - آقا دستور دادن دختره رو ببریم عمارت. خش روی دختره نیوفته که امشب مهمون آقاست! با شنیدن صدای مرد، شروع کردم به دست و پا زدن. بین اون همه دختر کاربلد، من فقط چنگ مینداختم. بلند جیغ می‌زدم و به شهاب فحش می‌دادم: شهاب کثافت، کدوم گوری هستی...ولم کن زنیکه...دستت رو از رو موهام بردا... نفهمیدم چی‌شد اما ضربه‌ای که به سرم خورد و همه چی سیاه شد... با سردرد عجیبی چشمام رو باز کردم. روی تخت گرم و نرمی خوابیده بودم. باد ملایم کولر، پوستم رو حسابی جلا می‌داد. خواستم دستم رو به موهای تو صورتم بکشم که با دیدن دستبندی که به دستام بسته شده، متعجب نیم خیز شدم. دستبند فلزی هر دو دستم رو به تاج تخت بسته بود و من با یه لباس کوتاه، وسط یه اتاق تاریک خوابیده بودم. ترسیده خواستم جیغ بزنم که سایه‌ای رو به روم، من رو از جیغ زدن محروم کرد. سایه‌ای که می‌تونستم فیلتر سرخ رنگ سیگارش رو ببینم و بعد، صدای بمی که تو گوشم زنگ خورد: - به خونه خوش اومدی...
Ko'proq ko'rsatish ...
217
0
همیشه دوست داشتم بعد از مردنم جسدم را بسوزونند بی حوصله نگاهم کرد -من فکر می کردم چون عاشق تاریخ مصری باید مومیایی ات کنم -یه دور از جون از دهنت در نیاداااااا -شتری که پشت در خونه همه می خوابه آهی کشیدم -از موضوع بحث خارج نشیم ،دوست دارم مردی که عاشقمِ خاکسترم رو ببره تموم اون جاهایی که دو نفری با هم خاطره داریم -به یه شرط ضربه ای به بازویش زدم که نفسم از درد برید -چرا مثل سنگ سفتی ؟ دستش را مشت کرد و بازویش را به رخ کشید -حال می کنی هیکل رو ادایش را در آوردم -آدم برای زنی که عاشقشه شرط میزاره -این یکی رو شرمنده ،فکر کن اگر فردا بیفتی و بمیری کلی تو زحمت میافتم که جنازه ات رو بدزدم و آتیش بزنم تازه …، -وقتی اینجوری میگی چه ترسناک به نظر میرسه انگار باهام خصومت داری -شرطم این که …… https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
Ko'proq ko'rsatish ...
836
0
- اون زن منه که افتاده رو تخت بیمارستان! شما غلط می‌کنید که نمیذارید ببینمش... از پشت در فریاد می‌کشد و نفس‌های من از زیر ماسک اکسیژن سخت‌تر می‌شوند... می‌شنوم که پدرم با خشم صدا بلند می‌کند: - زنی که با دست خودت از #پله‌ها پرتش کردی پایین! زنی که #بچه‌ش رو، بچه‌تون رو تو شکمش کشتی نامرد! و خطاب به عمویم می‌گوید: - به حرمت برادریمونه که خون پسرت رو همین جا نمی‌ریزم! بگو گمشه وگرنه خونش پای خودشه... هیراد میان فریادهایش گریه می‌کند: - باید ببینمش...‌ نبینمش می‌میرم... بذارید ببینمش... من نامردِ دو عالم ولی یسنا همه کسِ منه! بفهمید تو رو خدا...‌ بفهمید! صدای دستگاهی که ضربان قلبم را کنترل می‌کند و فریادها شدت می‌گیرند. خواهرم یلدا، با نگرانی بلند می‌شود: - یسنا...‌ یسنا آروم باش فدات شم! به دکتر بگم بیاد؟ سر به طرفین تکان می‌دهم و میان گریه‌های خفه‌ام، به سختی خطاب به مرد پشت در که صدایم را نمی‌شنود لب می‌زنم: - ب... برو... برو هیراد... برو! و خانواده‌ام او را دور می‌کنند... صدای فریادهایش دورتر و دورتر می‌شود... تا جایی که دیگر نمی‌شنوم! دستم روی شکمم مشت می‌شود و جای خالی طفلم مثل تیغ در قلبم فرو می‌رود: - آخ هیراد... آخ... چیکار کردی با... زندگیمون؟ لحظه‌ای که #دیوانه شد، لحظه‌ای که دیگر مرا نشناخت، لحظه‌ای که در اوج خشم بی‌توجه به #جنین در بطنم مرا از پله‌ها پرت کرد، حتی یک ثانیه از پیش چشمم کنار نمی‌رود... نمی‌فهمم چقدر می‌گذرد که با صدای جیغ مادرم از بیرون اتاق، دنیا روی سرم آوار می‌شود! - یا فاطمه‌ی زهرا... میگن هیراد #رگ هر دو دستش و زده! گفته بود که اگر نبینمش، می‌میرد... گفته بود! هیراد اختلال #چندشخصیتی داره! سه تا شخصیت کاملا متفاوت که یکیشون به طرز وحشتناکی #بی‌رحمه! همه چیز از جایی به هم می‌ریزه که اون شخصیت بی‌رحم خودشو نشون میده‌... شخصیتی که جون یسنای #باردار رو به خطر میندازه...💔❌️ پارت صددرصد واقعی رمانشه😭👆 و خیلی زود تو چنل می‌رسیم بهش😭❗️
Ko'proq ko'rsatish ...
854
1
-اگر بفهمن یواشکی اومدیم کیش و گولشون زدیم چی میشه؟ روی صورت دخترک خم شد و بازدم گرمشو رها کرد که تنش گُر گرفت -میدونی چی میشه عمرم؟ زودتر مال من میشی.... بی دردسر مال من میشی! صورت کیارا از خجالت سرخ شد و لب زدم : اگه فریدون خان بفهمه چی....؟ سوران اگه تو نباشی منو میکُشه! دستش بند کمر کیارا شد دخترک زیادی لوند بود که اینطور افسار دلش را به دست گرفته بود موهای چسبیده به گردن و پیشانی اش را با حوصله کنار زد و گفت : -به پدربزرگم میگم عاشق دختری شدم که از وقتی یادمه مراقبش بودم... میگم از همون موقع که سه سالش بود یواشکی از زیر زمین میومد توی باغ که تاب بازی کنه فهمیدم باید مال من باشه سر روی سینه‌ی ستبر سوران گذاشت و گفت : تو نور چشم فریدون خان و من دختر خدمتکارِ عمارت... زیادی وصله ی ناجورم دور از نگاه کیارا، کلافه مردمک چشمش رو چرخوند -دیره واسه فکر کردن به این چیزا. من تو رو همینجوری خواستمت کیارا فرقی نمیکنه دختر پادشاه باشی یا خدمتکار! بود.... اتفاقا بیشتر شبیه دختر پادشاه بود  که وقتی به دنیا اومد دزدیده بودنش تا از افسون انتقام بگیرند سوران بی خبر از فریدون خان دست به کار شده بود تا از کیارا تاوان زنده زنده سوختن پدر و مادرش را بگیرد افسون... مادر کیارا بخاطر عشق کهنه اش دست به جنایت بزرگی زده بود که فکرش را نمیکرد لو رفته باشد کیارای ۱۷ ساله خام چرب زبانی سوران شد که دست و پایش شل شد در خوابش هم نمیدید که وارث کیهانی ها عاشقش بشود! تنش را به سوران سپرد تا بتازد و دخترانگی‌هایش را به تاراج ببرد از زیرزمین نمور عمارت فرار کرده بود به خیال این که یک هفته بعد به عنوان همسر سوران پا به عمارت میگذارد و کسی جرات ندارد کمتر از گل به او بگوید! دیگر خبری از تنبیه و کتک و گرسنگی نبود سوران تن ظریفش را احاطه کرده بود و کیارا از درد و لذت و هیجان پیچ و تاب میخورد کیارا که از حال رفت، سوران ضربه ی آخر را زد و از تخت بلند شد نگاهی به تن برهنه و خون جاری شده روی تخت انداخت آب دهانش را روی خط بین سینه ی کیارا انداخت و لب زد : مبادا فکر کنی انتقام سوران فقط گرفتن بکارتت بوده! توله سگ اون هرزه باید روزی هزار بار آرزوی مرگ کنه لباس‌هایش را تن کرد و موبایلش را چنگ زد شماره ی شهاب را گرفت و گفت : من کارم تمومه. بیاین ویلا همین! بقیه اش را شهاب خوب میدانست کمتر از ده دقیقه بعد از صدای زنگ پلک‌های کیارا پرید و سوران پوزخند زد تا صبح لذت میبرد از جیغ های دردناک کیارا شهاب و سه مرد دیگه وارد شدند و سوران گفت: -میخوام بهتون حال بدم... هرکار میتونین باهاش بکنین شهاب نگاهی به کیارای برهنه انداخت و جلو رفت رو به سوران پرسید : تا کی میمونی؟ سوران نیم نگاهی به ساعت انداخت و گفت : ساعت سه پرواز دارم. میخوام وقتی رسیدم عکس و فیلم بدن غرق خونش روی گوشیم باشه نگاه وحشت زده ی کیارا روی ۵ مرد حریص چرخید و مات سوران ماند چه خبر بود اینجا؟ سوران از کدام رفتن حرف میزد وقتی قول داده بود تا ابد کنارش بماند؟؟ خواست تنش را با ملحفه بپوشاند که مردی دستش را چنگ زد و گفت : سه تا قرص خوردم که تا صبح پاره ات کنم هرزه! به آنی به تنش هجوم بردند و سوران با لذت تماشا میکرد کیارا جیغ کشید: سوراااااان... تو رو خدا.... کمـــــــــــــــک سوران سیگاری آتش زد و گفت : خوش بگذره بهت کوچولو! جیغ گوش خراش کیارا ویلا را پر کرده بود و سوران فکر میکرد به جیغ های مادرش سوختن دردش بیشتر بود یا تجاوز ۴ نفر؟ پدرش چه حالی داشت وقتی جلوی چشمش زنش را لخت کردند و افسون دستور تجاوز به نیلوفر پاکدامن را داده بود دستش از حرص مشت شد و فریاد زد : شهـــــــــــــــــاب... صداها خاموش شد و همه منتظر حرف سوران بودند کیارا آرزو میکرد سوران منصرف شده باشد و نجاتش بدهد شهاب اما خوب میدانست نقشه ای وحشتناک تر از قبل برای کیارا کشیده سوران سمت در حرکت کرد و پشت به معرکه‌ی روی تخت، گفت : -هر بار که ارضا شد یه انگشت ازش قطع کن... آدرس خونه‌ی افسون رو واست میفرستم.... میخوام هر بار یه تیکه از دخترشو بعد از ۱۷ سال ببینه‌‌.... تا وقتی که بیاد بالا سر جنازه‌اش..... ❌❌کپی‌ممنوع‌❌❌
Ko'proq ko'rsatish ...
ســـ🔥ــــورانـــــــ
به قلم سارال مختاری 🌙 رمان‌های منتشر شده از نویسنده 👇🏻 @saralnovels کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع❌️ تا انتها رایگان 🤍
321
0
پارت جدیدو خوندید؟😍
1 369
1

sticker.webp

1 431
0
نمی دونم سردی هوا بود یا دیدن مردی که به دردام اهمیت می داد دستم دوباره شروع به تیر کشیدن کرد آرام پشت میز نشستم و شروع به مالیدن مچم کردم -اینجا خودشون نون داغ میپزن با کباب خیلی حال میده چی شده ؟دستت دوباره درد میکنه -فکر کنم به خاطر سردی هواست -جلسات فیزیوتراپی ات رو شرکت نمی کنی ؟این چند وقت سرم شلوغ بود نشد خبرت بگیرم ؟ -فهمیدم؟ دست زیر چانه گذاشت و آن کش دخترانه اعصاب خرد کن دوباره خودنمایی کرد و پرسید : -چی رو ؟ -که سرت شلوغه دیگه پیرمرد دستی به سبیل بناگوش در رفته اش کشید به من اشاره کرد -سفارشی زدم برای خانم دکتر، نوش جانتون -دمت گرم صورتم را کج و موج کردم و پچ زدم -این چه وضعیه چرا انقدر خون داره سیخی جگر را بین نانی داغ کشید و لقمه پیچش کرد - ادا و اطوار بذار کنار باید تقویت شی بگو آااااا طبیعی نبود که دلم آن طور از خوشی هوری پایین بریزد -آیین آخه این چه طرز لقمه گرفتن ،خیلی بزرگه نگاهی به نان بزرگ لوله شده در دستش و بعد من انداخت -راست میگی اااااا،تو خیلی کوچولویی الان برات ردیفش می کنم آرام آرام با تکه های کوچک نان برایم لقمه گرفت و در بشقابم گذاشت -یک سوال بپرسم؟ لقمه ای به دستم داد و اشاره کرد زودتر شروع کنم -چرا به پیرمردِ نگفتی من خانم دکتر نیستم -هستی -وااا چرا حرف در میاری از خودت من کی دکتر شدم کوچکترین لقمه ای که با دستان بزرگش گرفته بود را به زور در دهانم جا دادم -از وقتی مال من شدی زن من خانم دکتر ِدیگه….. طبیعی نبود که با لپ هایی باد کرده و قلبی بر باد رفته در آستانه خفه شدن بودم 🫶🏻❤️🫶🏻❤️🫶🏻 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
Ko'proq ko'rsatish ...
سنجاقک آبی /الهام ندایی
الهام ندایی سنجاقک آبی 💙 در حال تایپ https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 پیج اینستاگرام nstagram.com/narrator_roman
1 432
0
- حالیت نیست حامله‌ای؟ چرا جلوی تیشرتت خیسه؟ با این شکم ظرف می‌شستی؟ نمیگی‌ سرما می‌خوره بچه؟ احمقی؟ از کلام پر از سرزنشش به گریه می‌افتم: - بچه‌م از صبح #لگد نمی‌زنه آمین... منو ببر بیمارستان! با رنگِ پریده و بی جان هق می‌زنم و او از پشت میز بلند می‌شود... نگاهش اول به شکم برآمده‌ام می‌افتد و بعد، به چشمانم: - باز خودتو زدی به موش‌مردگی؟ دلم آتش می‌گیرد و همزمان تیر بدی از کمرم می‌گذرد: - آمین... هر کاری بگم می‌کنم... لطفا... لطفا بچه‌مو نجات بده! خودکار در دستش را روی ورقه‌ها رها می‌کند: - از صبح این حال رو داشتی و وایسادی به ظرف شستن؟ زانوهایم می‌لرزند: با خشم داد می‌زند: - #دهنتو ببند! از درد و فریادش نفس می‌برم و کم مانده زانو خم کنم که با یک قدم بلند خودش را به من می‌رساند و بازوهایم را می‌گیرد: - برو دعا کن یه مو از سر بچه‌م کم نشده باشه وگرنه #خونت پای خودته! "#بچه‌م"... حتی یک کلمه به من اشاره نمی‌کند! من حتی اگر بمیرم هم مهم نیست... - تیشرتت و دربیار! میان آن همه درد، با ترس نگاهش می‌کنم: - چ... چرا؟ از لکنتی که ناشی از ترس است، خشمگین‌تر می‌شود: - نمی‌خوام بهت تجاوز کنم که! با این تیشرت خیس می‌خوای بری بیمارستان؟ و امان نمی‌دهد... یکی از تیشرت‌های خودش را از کشو بیرون می‌کشد و قبل از اینکه فرصت کاری را داشته باشم، دست پایین تیشرتم می‌گذارد و آن را بالا می‌کشد... چشم می‌بندم و چنان لبم را گاز می‌گیرم که لبم خون می‌افتد. - #لبت و گاز نگیر سوگل... خیلی درد داری؟ توجه‌اش هر چقدر هم کم، داغ قلب عاشقم را تازه می‌کند: - خیلی... نفسش را صدادار بیرون می‌فرستد و حین پوشاندن تیشرتش به تنم که بلندی آن تا بالای زانویم می‌رسد، می‌گوید: - بهت گفتم هیچی مهم‌تر از جون این بچه نیست... نگفتم جوجه؟ دلم برای جوجه گفتن‌هایش یک ذره شده بود! - گفتی... کاش‌... کاش #بمیرم آمین! کاش وقتی این بچه از وجودم جدا شد، بمیرم... رنگ نگاهش عوض می‌شود: - #خفه شو سوگل! راه بیفت باید بریم بیمارستان! حرف‌های تلخ و توهین‌هایش توانم را ذره ذره کم می‌کنند... سرم گیج می‌رود. قدم اول را که برمی‌دارم، کم مانده از درد و ضعف زمین بخورم که در یک حرکت سریع دست زیر زانوها و کمرم می‌برد و روی دست بلندم می‌کند: - سوگل... نبند چشماتو! به من نگاه کن... او با تمام توانش می‌دود و من به سختی از میان پلک‌های نیمه‌بازم نگاهش می‌کنم: - من... من احمقم که... که هنوزم دوسِت دارم! سیب گلویش پایین می‌رود و مستقیم سمت پارکینگ ویلا می‌دود: - فرصت خوبیه... نه؟ خوب می‌دونی که تو این وضعیت کاریت ندارم و می‌خوای تا داغه بچسبونی؟ - اگه #بمیرم... ناراحت میشی؟ از میان دندان‌هایش جواب می‌دهد: - دهنتو ببند... و من در حالی که قندم بدون شک زیر ۷۰ رسیده، میان دردم می‌خندم: - میشه... میشه به بچه‌م نگی با... با مادرش چطور بودی؟ وارد حیاط می‌شود و هنوز به ماشینش نرسیده که گرمی خون را حس می‌کنم و چشم می‌بندم... لب‌هایم نیمه‌جان تکان می‌خورند: - واسه‌... واسه بچه‌م... پدری کن #کاپیتان! و آخرین چیزی که می‌شنوم، فریاد پردردش است: - سوگل! پا به پای برانکارد می‌دود و بی‌توجه به غروری که جان سوگلش را به خطر افتاده، مردانه اشک می‌ریزد: - دکتر... تو رو خدا زن و بچه‌م رو نجات بده! هر کاری بگی انجام میدم... برانکارد وارد اتاق عمل می‌شود و دست آمین از دست سوگلش جدا... دکتر با تاسف نفسش را بیرون می‌فرستد: و وارد اتاق عمل می‌شود و آمین همان جا زانو خم می‌کند: - من چیکار کردم باهات سوگل؟ چیکار کردم جوجه‌ی من؟ ظرفیت جوین محدود‼️👆
Ko'proq ko'rsatish ...
1 437
1
‍ -چرا بهش گفتی من دوست دخترتم؟ میدونی چه گندی زدی؟ اصلا میدونی اون کی بود؟ خونسرد نگاهم کرد و گفت : میدونم! -نه نمیدونی.... معلومه که نمیدونی... اون... اون امیرحسینه... شوهر سابقم... پدرِ بچه‌ای که همه فکر میکنن مُرده! اگه بفهمه من اینجا بودم.... وای خدا... منو می‌کشه... رستا رو ازم میگیره مطمئنم.... کیفمو از روی مبل اتاقِ کارش چنگ زدم و قبل از این که از کنارش رد بشم بازومو گرفت -وایسا شادی! دلیلی نداره بترسی... من سر حرفم هستم... منو قبول کن و توی افتتاحیه به عنوان پارتنرم باهام بیا. من جون خودت و بودنِ دخترتو تضمین میکنم. نمیذارم امیرحسین نزدیکت بشه -تو اصلا نمیفهمی من چی میگم... کافیه امیر من و تو رو باهم ببینه... اون موقع مطمئن میشه وقتی زنش بودم بهش خیانت کردم دستشو روی بازوم آروم بالا و پایین کرد و گفت : خب بفهمه! مگه به همین جرم مجازاتت نکرد؟ مگه نگفتی یه جوری زد، که همه خیال کردن خودت و بچه باهم مُردین! هنوز نگرانشی؟ فرار کردی و رفتی؟ خیال میکنی تا کِی میشه فرار کرد؟ پیش من، جات امنه با تلخندی گفتم : من حتی پیش خونوادم جام امن نبود! من خیانت نمیکنم دستش هنوز بند بازوم بود تا دوباره نقش زمین نشم قدمی جلو اومد با دلهره، یه قدم عقب رفتم گردن کج کرد و پرسید: هنوز متعهدی به شریک من؟یا نکنه طلاق نگرفتین؟ هوم؟ صدام به زور از گلوم در اومد: نه... -پس اسمشو خیانت نذار. به من بگو شهراد؛ نگو دکتر! قبل از این که جوابی بهش بدم دستش دور کمرم حلقه شد و از ترس و شوک به خودم لرزیدم -امیرحسین لیاقت نداشت.... به تو خیانت کرد... تویی که حتی با این رنگ پریده و صورت لاغر، انقد قشنگی که آدم نفسش بند میاد... به من اعتماد کن.... انتقام تهمتی که بهت زدن رو بگیر. اون موقع هیچکس ازت حمایت نکرد، بذار من بشم حامیت.... اسمت که بیاد کنار اسم شهراد سرلک کسی جرات نمیکنه بهت چپ نگاه کنه... بدون این که پلک بزنم نگاهش میکردم که جلو تر اومد و نفسشو روی صورتم حس کردم دستی که روی بازوم بود بالا اومد و روی گونه‌ام نشست -حق تو و دخترت این نیست که توی یه اتاق جنوب شهر زندگی کنین... هرکی ندونه، من خوب میدونم که نورچشمیِ دوتا خونواده بودی دخترحاجی! نباید الان از صبح تا شب به عنوان یه کارگر خدماتی کار کنی و تهش هیچی به هیچی! نمی‌ذارم شادی فرصت فکر کردن بهم نداد، فرصت جواب دادن رو هم! فاصله رو به صفر رسوند و لب گذاشت روی پیشونی سردم هر دو دستش کمرم رو محکم گرفت و حسی به من القا کرد که تا حالا تجربه نکرده بودم... حمایت...پناه...محبت! قطره های اشک روی صورتم راه افتادن که بلاخره ازم جدا شد نوک انگشتشو روی رد اشکام کشید و لب زد : هق هقم بلند شد که سرمو به سینه‌اش چسبوند و دستش نوازشوار روی کمرم بالا پایین شد بریده گفتم: من... میترسم... امیر اگه بفهمه.... -ششش... من نمیذارم! به خودت بیا دختر. بشو همون دخترِ قوی و محکم... قبل از نامردیِ امیرحسین. انتقام بگیر از تک تک آدمایی که از پشت بهت خنجر زدن و تو رو از زندگیِ خودت بیرون کردن لبشو اینبار روی شال به هم ریخته‌ام گذاشت و زمزمه کرد : من کمکت میکنم... تو فقط با من باش درست همون لحظه در باز شد و صدای امیر به گوشم رسید : شهراد؟ نمیای پایین؟باید کار اوستا رو تایید کنی شهراد دستمو گرفت و خیره به چشمام گفت: با من میای عزیزم؟ مُرد اون شادیِ ضعیف و آروم قسم خوردم تلافی کنم... همه باید تاوان میدادن... حق با شهراد بود... شادی رو، غرور و شخصیتش و ابروش رو، زیر پا له کرده بودن... نمیشد من تنهایی تاوان بدم! لبخندی بهش زدم و گفتم : میام سر چرخوندم سمت امیر که ابروهاش به هم نزدیک و دستاش مشت شده بود هم قدم با شهراد جلو رفتم و همین که کنار امیر رسیدیم، انگشتشو روی سینه‌ی پهن امیر زد و محکم گفت : 🔥
Ko'proq ko'rsatish ...
512
0
- ما هرکسی رو به دارک روم راه نمیدیم لیدی، اون اسکلی که باهاش اومدی هنوز قوانین بازی رو خوب نمی‌دونه وگرنه ما اینجا عروسک بازی نمی‌کنیم! پوزخندی بهش زدم. آدامسم رو گوشه دهنم نگه داشتم و گفتم: تو کی باشی که قانون بازیو به من بگی؟ خودت هنوز تو کف عروسکات موندی! با اشاره‌ی مردی که گوشه‌ی سالن ایستاده بود، دهنش رو بست. مرد جلو اومد و همون‌طور که دود سیگارش رو بیرون می‌داد آروم گفت: ما اینجا برای ورود به دارک روم دعوت نامه می‌خوایم خانوم کوچولو. اگه یه تیکه کاغذ سفید از میزبانت بدی، ممنونتم هستیم! ابرومو بالا انداختم. - عا قربون آدم چیز فهم. منو شهاب دعوت کرده، تیم گوزن! مرد با اشاره‌ی دست به بادیگارداش، چشمکی به من زد و گفت: از این طرف خانوم زیبا! چیزی از بازی نمی‌دونستم. من برای بردن اومده بودم، برای همون جایزه‌‌ی تپلی که شهاب قولش رو داده بود! پشت سرش وارد راهروی تاریکی شدم که فقط با شب‌تاب‌های کوچیک، روشن شده بود. هر دیواری که می‌دیدم سیاه رنگ بود. تنها چیز روشن توی اتاق، خودم بودم! با کنجکاوی پشت سر مرد حرکت کردم. با باز شدن در چوبی کنده‌کاری شده، فهمیدم بالاخره به مقصد رسیدیم. نگاهم رو به اتاق خالی که فقط یه نیمکت چوبی کنارش بود دادم و گفتم: اینجا بیشتر شبیه مرده شور خونه‌است! صدای نیشخند مرد، تردید رو توی دلم بیشتر می‌کرد! - فکر کردی شهاب تو رو میاورد کاخ نیاوران؟ اینجا باهات خیلی کار داریم خانوم زیبا. فقط امیدوارم مثل صدتای قبلی، تسلیم عزراییل نشی! با صدای بسته شدن در به خودم اومدم. کوله‌ام رو به تنم فشردم. دارک روم، همین بود! ناخودآگاه ترس غیرقابل وصفی توی وجودم شکل گرفته بود. صدای جیغ و خنده و آهنگ یه عده دختر و پسر میومد اما، من نگران بازی بودم که نمی‌دونستم چیه! با باز شدن در، ترسیده سرم رو برگردوندم. دیدن یه عده زن با لباس‌های باز و آرایش‌های فجیع، واقعیت رو کوبوند تو صورتم. زن با نیشخند جلو اومد و آروم گفت: فکر کنم این بچه گربه هنوز با قوانین بازی آشنا نیست. بهتره از ساده‌ترین چیزها شروع کنیم... تا دستش رو آورد سمت لباسم، بلند جیغ زدم: دست بهم بزنی پاره‌ات می‌کنم! صدای قهقهه خنده‌اشون بلند شد. دختر جوون‌تری با رژ قرمز جلو اومد و گفت: فکر کنم باید طناب بیاریم... صدای مردی که از بیسیم بسته به کمر یکیشون بلند شد، من رو تا مرز سکته کردن پیش برد... - آقا دستور دادن دختره رو ببریم عمارت. خش روی دختره نیوفته که امشب مهمون آقاست! با شنیدن صدای مرد، شروع کردم به دست و پا زدن. بین اون همه دختر کاربلد، من فقط چنگ مینداختم. بلند جیغ می‌زدم و به شهاب فحش می‌دادم: شهاب کثافت، کدوم گوری هستی...ولم کن زنیکه...دستت رو از رو موهام بردا... نفهمیدم چی‌شد اما ضربه‌ای که به سرم خورد و همه چی سیاه شد... با سردرد عجیبی چشمام رو باز کردم. روی تخت گرم و نرمی خوابیده بودم. باد ملایم کولر، پوستم رو حسابی جلا می‌داد. خواستم دستم رو به موهای تو صورتم بکشم که با دیدن دستبندی که به دستام بسته شده، متعجب نیم خیز شدم. دستبند فلزی هر دو دستم رو به تاج تخت بسته بود و من با یه لباس کوتاه، وسط یه اتاق تاریک خوابیده بودم. ترسیده خواستم جیغ بزنم که سایه‌ای رو به روم، من رو از جیغ زدن محروم کرد. سایه‌ای که می‌تونستم فیلتر سرخ رنگ سیگارش رو ببینم و بعد، صدای بمی که تو گوشم زنگ خورد: - به خونه خوش اومدی...
Ko'proq ko'rsatish ...
358
1
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐 🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم ❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️‍🔥 💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان 🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍 🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜 👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇 🆔 📞9057936026 همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها s²⁸h لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
Ko'proq ko'rsatish ...

file

18
0
پارت جدید بالاس😍
1 498
0
whitepaper
1
0
پارت جدید بالاس😍
1 404
0
پارت جدید بالاس😍
420
1
نرم به سمتش کشیده شده و در آغوشش جای گرفته بودم. بی هیچ عجله لطافت لب هایش را مهمان گونه ام کرده و دم عمیقی از کنار گوشم برداشته بود. موهای تنم سیخ شده ، هُرم نفس های تندش ماراتنی داغ بر سر شانه های برهنه ام راه انداخته و از پچ پچ آرامش دلم فرو ریخته بود؛ - ریرا......، فکر می کنی بازم قراره از حقم کوتاه بیام.....؟؟هووووم....؟؟. سرم کج شده ، بی تاب زمزمه کرده بودم؛ - الان..... الان یکی میاد...!! تو رو خدا.... دهانش از گردنم جدا شده لبخند شیطنت آمیزی که از چشمهایش پا گرفته بود به لب هایش رسیده ، همان فاصله ی ناچیز میان صورتهایمان را هم برداشته بود - خوبه .... اتفاقاً منم همین رو می خوام ❤️❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 پارت واقعی رمان😍
Ko'proq ko'rsatish ...
3 463
2
پارت .
5 838
31
بچه تون سقط شده.تسلیت میگم. با ناباوری به پرستار نگاه کرد. انقدر محکم نزده بود.بود؟ با صدای گریه خواهرش به سمت او چرخید: _داداش چیکارش کردی؟اهش میگیره بخدا. اون کاری نکرده. عصبی بود.زمانی که فهمید دخترک با برادرش دررابطه است.دگر نفهمید چه کرد.زمانی که بادیگارد گفت برادرش در عمارت است. و دخترک اظهار بی اطلاعی کرد. غرید: _حقشه.زنیکه هرزه گوه میخوره منو رسوا عالم کنه.شما هم برین خونه.این بی پدر مادر صد تا جون داره. نیشخند زد: _نمیمیره که راحت شم. به یاد آورد.ان گونه که دخترک با لباس دکلته بلند به سمتش رفته و او به جای در اغوش گرفتنش فقط بر او کوبیده...بر بدن بلورینش.لگد زد.سیلی خواباند. مشت کوباند. انقدر کوبید و کوبید که خودش خسته شد.و بعد دیگر دخترک خوابیده بود.لاقل او اینگونه فکر میکرد. با شنیدن صدای گوشی آن را برداشته و با دیدن نام برادرش فک بر هم سابید. چه میخواست بگوید؟بگوید که به فرزندم کار نداشته باش؟هه...باید میدید او چه میگوید...تا او را هم له کند. اما با برقراری تماس...مرد: _داداش رویا برات تولد گرفت؟زنگم زده بود برم کمکش آخر سر رفتم خودتون دوتایی با اون کوچولو جشن بگیرین.حال کردی؟ اما شده گوشی از دستش سرخورد. خواست به سمت اتاق عزیزش برود که شنید: _فرار کرده...مریض اتاق ۲۱۹فرار کرده... و او رفته بود...رفته بود تا داغ خودش را به دل بگذارد. اما برمی گشت...برای انتقام.و آن روز دیر نبود...
Ko'proq ko'rsatish ...
﮼عطرِ تنت🩵﮼
به نام خداوندی که خیلی بیشتر از بشدت کافی است🍁زهرا موسوی♡و چه عشق ها که با یک نگاه شروع شدند🦋 ارتباط با ادمین: @imblack_16 ````````````````````````````````````````````````````````````` کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است. https://t.me/+xQB4EkKDL91mMWU0
3 473
7
پسره داره کارای خاکبرسری می کنه و خبر نداره دختری که باهاش لجه با دوستش تو خونه اش قایم شده😂😭 -یا موسی ابن جعفر،پریسا این دیگه داره از روی شلواری چیزی می کنه. -بی شرف چطوری همچین چیزی میگی وقتی فقط صدا هست و تصویر نیست؟ دهنم را برایش کج کردم و وقتی صدایِ ناله و خاکبرسریشان اوج گرفت،محکم مشتی به پریسا کوبیدم و با حیرت گفتم: -هییییییییییییییین،یا زینب کبرئ،معلوم نیست از کجا داره میره تو. خاکبرسرش پریسا،این داره مثل سگ دختره رو پاره می کنه که داره صدایِ خر در می... -خفه شو آمین،خدایا خفه شو. با دستانش دهانم را گرفت و ترسیده گفت: -خدایا اگه بفهمه ما اینجاییم بیچارمون می کنه. -چقدر بدبختیم ما،در عمر ستم کش سینگلیمون خدا بهمون لطف کرده داره برای ماهایی که دسته خر رو از دسته تبر تشخیص نمیدیم به فیلم فول اچ دی با مضمونِ "چگونه بزنیم پارتنرمان صدای خر در بیاورد؟" رو مستقیم جلومون گذاشته بعد ماها اینجا قایم شدیم داریم مثلِ سگ می لرزیم؟تا کی قراره بدبخت بمونیم خدایا؟ محکم به سرم کوبید و مرا سمتِ در کشید: -خفه شو،خفه شو. همانطور که سمتِ در کشیده می شدم گفتم: -پریسا خدایی احتمالش هست منم از این صدا در بیارم؟من دست بهم می زنن انقدر صدایِ با ناز در میارم آخه؟بیشتر انگار خر داره زجه می زنه و... پریسا به قدری عجله داشت که منی که مثلِ جنازه روی زمین می کشید را به دیوار کوبید و پایم به قرنیزِ گوشه دیوار گیر کرد و بعد... با صدایی مانندِ بمب رویِ زمین لیز خوردم همانطور که داد می زدم "یا پیغمبرررررررررررررر"  با ماتحت رویِ زمین خوردم. زمینِ خوردن من،با جیغِ پریسا و قطع شدن صدایِ خاکبرسری همزمان شد. همان لحظه،او با چهره ای کاملا عصبی و گیج و سینه ای که بخاطر نفس نفس زدن ها به شدت بالا پایین می شد،واردِ سالن شد. شلوار راحتی و بلوزِ گشاد سفیدی تنش بود و مشخص بود اولین چیزی که دم دستش بوده را تن زده. نگاهش،کمر به قتلم بسته بود. حتئ پریسا را نگاه نمی کرد و گویی همه چیز را از منِ بدبخت می دید. چهرهِ سرخ و عصبی اش باعث شد دردِ ماتحت را فراموش کرده و آب دهانم را به سختی قورت دهم و تته پته کنان بگویم: -سلام خداقوت. خسته نباشید برادر. قدر لحظه ای،چشم های این یبس برق زد و لب هایش کش آمد اما به سرعت همه چیز محو شد و با صدایِ گرفته و خشنی گفت: -فقط پنج دقیقه وقت داری توضیح بدی اینجا چی کار می کنی! خیلی دلم می خواست بگویم "مثلا پنج دقیقه بشه،شیش دقیقه چی میشه؟" اما خب جانم را که از سر راه نیاورده بودم. نفسی گرفتم و به سختی گفتم: -ما داشتیم از پشت درهای بسته،علمِ زارتان زورتانِ عملی رو یاد می گرفتیم. پریسا قطره اشکی از چشمش چکید و محکم با دستش دهانم را گرفت و با لحنی شرمسار گفت: -بخدا باور کنید قصدِ مزاحمت نداشتیم. باور کنید سوتفاهم شده. و مرا بلند کرد. ماتحتم شکسته بود. به سختی برخاستم و رویِ پاهایم قرار گرفتم.  مردک همچنان عصبی مارا نگاه می کرد و شاید دلش به حال اشک های پریسا سوخت که گفت: -اشکالی نداره. می تونید برید. -حتما،حتما. لحظه آخر قبل از اینکه در بسته شود،به سمت آن خوشگل پسر که با کلافگی دستی بینِ موهایش می کشید برگشتم و گفتم: -اجرکم عند الله،شما خیلی زیبا می نوازی ها. 😂اگه قصد دارید پاره بشید،این رمانو از دست ندید که یه دختر سلیطططططه داره که به پسره بعد این پارت میگه خوشنواز😂😭
Ko'proq ko'rsatish ...
مـیـرا 🦋
الهی به باورِ تو 🤍 آمینِ رویاهایِ تو؛منم 🌱🦋
1 891
3
_دِ آخه مرتیکه با چه زبونی بهت که بگم گورت و از اینجا گم کنی؟آقا اصلا ما اینجا ماشین مدل بالا تعمیر نمیکنیم گرفتی یا جور دیگه حالیت کنم؟ دستی به کلاه مارک افتابی‌اش می‌کشد و لعنت به آن لبخند یک وری‌اش.قصد کرده بود حرص مرا در بیاورد؟ _متاسفانه ترجیح میدم جور دیگه حالیم کنی..کلا جور دیگه خیلی دوست دارم! مردک بی‌‌شرم.یک هفته پیله کرده است به من و چرا حس میکنم چیزی می‌داند؟حس میکنم قصدی دارد بوی دردسر میدهد. با ساعد دستم عرق روی شقیقه ام را پاک میکنم و آچار از میان دستان روغنی و سیاهم سر می‌خورد: _ببین پسر جون...نذار اون روی من بالا بیاد..یالا برو خونتون مامانت قاشق قاشق غذات و بده دهنت..دیگه این ورا نبینمت.. _میدونم پسر نیستی.. حرف در دهانم ماند و چشمانم گرد شد اما نه آنقدر که خود را ببازم.قدمی جلوتر آمد و حالا لبخند لعنتی اش واضح تر بود وقتی سر روی صورتم خم کرد: _ولی انصافا فکرشم نمی‌کردم با این روحیه لباس خواب صورتی اونم با طرح کیتی بپوشی! _تو.. نفسم بند رفته است.هیچکس نمی‌داند‌.در این محله،در این تعمیرگاه.. کارفرمایم،اوستایم،رفقایم..هیچ‌کدام از جنسیت من خبر ندارند،نباید هم خبر دار شوند و او؟واقعا او کیست؟ یک گام دیگر جلو می‌آید و حالا لب هایش مماس با گوشم قرار گرفته و نفس های گرمش موهای کوتاه و پسرانه ام را تکان می دهند: _یه دختر خوب باید بدونه که وقتی لامپ اتاقو روشن میکنه پرده رو هم بکشه..وگرنه آقا پسرای بد دلشون می‌خواد اون دختر خانم کوچولوی هات رو درسته قورتش بدن..هوم..نظرت؟! فقط یک شب،هفته پیش که به خانه رها رفته بودم،به اصرار او یکی از همان لباس خواب های فانتزی اش را پوشیدم مسخره بازی در آوردم؛رقصیدم و یک شب به خودم اجازه دادم به یاد گذشته ها،همان دختر شاد باشم.و او مرا تعقیب می‌کرد؟تمام این مدت؟ _تو...تو گوه خوردی.. ناگهان آن روی وحشی ام بالا آمد و دستانم بند یقه هودی مشکی رنگش شد: _تو گوه میخوری من و تعقیب میکنی حرومزاده..کی هستی تو...چی میخوای از من ک**ش؟ و این دستان او بود که به نرمی رو دست های روغنی ام نشست،بی آنکه چندشش شود،سر پایین آورد،نگاهش را قفل مردمک هایم کرد و این بار برخلاف آن خنده های حرص درآرش با صدایی خش دار لب زد: _خودت و...تو رو میخوام...سرمم درد میکنه برای دردسر وقتی که قرار باشه به چیزی که میخوام برسم...پس من و دَک نکن ملکه... لعنتی.این عوضی،اسم واقعی من را از کجا می‌دانست؟مات شده بودم،حیران و گیج بودم و او با تمام پر رویی سرش را جلوتر آورده ضربان قلب دخترکی سالهای سال بودم در وجودم کشته بودمش بالاتر برد: _میدونم بعد کاری که قراره بکنم ردِ یه چک مشتی با اون انگشتان خوشگلت روی صورتم میمونه ولی...می‌ارزه...می‌ارزه لعنتی.. و بعد تا بتوانم حرفش را حلاجی کنم این لب هایش بود که چسبید به روی لبانم و با قدرت هر چه تمام کام گرفت از آن لب هایی که تا به امروز هیچکس حتی لمسشان نکرده بود! _چه غلطی دارین میکنین اونجا لجنای بی‌پدر و مادر...احمد زنگ بزن صدو ده بیاد این حرومزاده هارو جمع کنه... تمام عضلات تنم منقبض شد و خدای من دید،اوستا اکبر مارا در این وضعیت دید و خدا به داد من برسد وقتی تمام این محله مرا یک پسر می‌پنداشتند.وقتی اوستا علی خیال می‌کرد کنج تعمیر گاهش دو پسر در حال...می‌کشتم من این پسر را با دستان خودم می‌کشتم..
Ko'proq ko'rsatish ...
2 266
2

sticker.webp

596
0
یه نفر و استخدام کردم هرشب واژنتو ماساژ بده برات... شبی یک ساعت کافیه به نظرم. آره؟ با خجالت چادر گل دارش را جلوتر کشید و لب گزید. _ بله بسه! سید معراج از جلوی پنجره کنار آمد و پرسید: _ با انگشت کافیه؟ نیاز نیست روغن خاصی تهیه کنم؟ روغن خراطینی! نمیدونم کنجدی زیتونی بادومی... نورا تمام کمرش از حس شرم خیس عرق شده بود. کاش تمامش می‌کرد این بحث را... سرش را پایین تر انداخت و خجالت زده گفت: _ نم... نمیدونم! _ چطور نمیدونی؟ با انگشت خیس راحت تره یا انگشت خشک یا انگشت ؟ با کدوم حرکت های دورانی راحت تر انجام میشه؟ آب دهانش را به سختی بلعید. چه سوالاتی می‌پرسید! باید از کجا می‌دانست؟ وقتی دست مردی تا به حال به اندام های خصوصی‌اش نخورده؟! _ من... من نمیدونم آقای صارمی! معراج با حیرت نگاهش کرد اما سریع چشم برداشت. مادر بچه‌هایش که نه... اما رحم‌اش خانه بچه‌هایش بود. خودش که محرمش نبود! اخمی کرد و گفت: _ شما مگه نامزد نداشتید نورا خانم؟ میگه نگفتید بکارت ندارید؟ اصلا همین نداشتن بکارت دلیل شده که رحمتو به ما اجاره بدی! چطوری نمیدونی واژن و باید چه شکلی ماساژ داد تا زایمان سریع‌تر و راحت تر بشه؟ چطوری باید میگفت نامزدش چیزی از پیش‌نوازی بلد نبوده؟ که نهایتا اندام‌ خصوصی‌ خودش را با آب دهان خیس می‌کرد و... لب گزید و سرش را پایین تر انداخت. _ نامزد من از این کارها انجام نمی‌داد... معراج کلافه دستی به صورتش کشید. _ باشه... زنگ میزنم از دکتر میپرسم.. فقط یه نکته نورا خانم. سرش را بالا گرفت. _ بله؟ سید معراج اخمی کرد و معذب جواب داد: _ دکتر گفت برای تسریع زمان زایمان و باز شدن دهانه رحم بهتره هنگام ماساژ واژن تحریک و بعد ارضا بشین! این نکته رو یادتون باشه. نفس نفس زنان لب گزید و با آن شکم گردش به سختی برخاست. _ آقای صارمی کسی که استخدام کردید خانومه؟ اخمی کرد: _ معلومه که خانومه! نکنه توقع داشتین مرد بیارم خونتون که هرشب واژن شما رو یه ساعت ماساژ بده؟! معذب و خجالتی جواب داد: _ نه... ولی... آقای صارمی من از این که با دست یه خانم تحریک بشم چندشم میشه! این کار... همون... همون لز و همجنس بازیه دیگه! مستقیم نگاهش کرد. _ پیشنهاد بهتری داری نورا خانم؟ گفتم خودت ماساژ بده، گفتی میشه و گناهه... یه نفر و استخدام کردم، میگی چون خانومه و ارضام میکنه چندشم میشه. چهل هفته بارداری خانوم! وقتی نمونده تا زایمان! نورا ترسیده نگاهش کرد. _ شما... شما واژن منو ماساژ بدین سید! پدر بچه ها شمایید... به خاطر بچه هاتون! منو... منو شما تحریک کنید تا راحت بچه هاتون دنیا بیان! به سید مملکت میگه با انگشت تحریکم کن تا راحت واژنم باز بشه😐🍃
Ko'proq ko'rsatish ...
928
0
من علیسانم... یکی از بهترین و نامدارترین سرگردهای تهران! مردی که جذابیت و ابهتش ترس همه رو بیدار می‌کنه و همه ازش حساب می‌برن...🔥 اما درست زمانی که منتظر عروسی بهترین رفیقم بودم جسدش و برام فرستادن! از بچگی باهم بودیم، حتی تو کارم همراه هم بودیم! بعد مرگش، دیوونه شدم! چون من مقصر بودم... من خواسته بودم به این ماموریت بیاد! حالا هم دنبال اون قاتل کثافت هستم! می‌دونستم کیه، یکی از کله گنده‌های اسلحه و مواد مخدر! انقدر دنبالش گشتم که نقطه ضعفش رو پیدا کردم، دختری که همیشه کنارش بود!🔥 هناس... دختر لوندی که طعمه من شد و....😱❌
Ko'proq ko'rsatish ...

file

345
0
امروز بله برونم بود اما خبری از بزمی شاد نبود. خبری از موسیقی، آواز، طبل و دُهُل نبود. چادر سفیدی که از قبل دوخته بودند روی سرم انداختند و همان چند زنِ میان‌سال و مسن، کل کشیده و هلهله سر دادند... سرم‌ پایین افتاده و اشک‌های درشتی از چشم‌هایم می‌چکید. بخت و اقبالم اما ابدا شبیه به رنگِ چادر روی سرم نبود وقتی زنِ دومِ مردی شدم که نه تنها من را ندیده و نپسندیده بود بلکه فقط این وصلت را قبول کرده بود برای داشتنِ وارثی! من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث! او مردی بود که شب خواستگاری هم نیامده بود! چند بزرگی از خانواده‌اش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی! وارث برای خاندانِ کاتوشیان! در حالی عروس‌ِ این خاندان می‌شدم که زبانی برای اعتراض نداشتم. من لال بودم و همین اَلکَن بودنم باعث شده بود خانواده‌ام من را معیوب دانسته و با آمدنِ اولین خواستگارِ جدی به خانه‌ی بخت بفرستند... 💔💔💔💔💔😞😞 این یه پیشنهاد فوق‌العاده‌س برای شما👌 رمانی که بدون شک خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه
Ko'proq ko'rsatish ...

51311362_957468534643068_6237967569063150730_n.mp4

314
0
-تاحالا داگ استایل سکس داشتی؟! خشکم زد. این مرد، همون بوران مهدوی بود که پنج سال قبل جلوش ایستاده بودم و بهش ابراز علاقه کردم و ولم کرد. حالا بعد از پنج‌سال برگشته بود، بعد از پنج‌سالی که من خودم‌و با دیدن عکساش آروم می‌کردم. یه نخ سیگار روشن کرد و پک زد. عوض شده بود، حالا حتی سیگار هم می‌کشید. -شنیدم یه‌بار زانوت تو تمرین شکسته میتونی دوساعت داگی بخوابی؟! من فقط تو این پوزیشن آروم میشم. انگشتام‌و تو هم قلاب کردم و با وحشت سرم‌و پایین انداختم. از من بیشتر از خودم اطلاعات داشت. خود لعنتی‌ش وقتی پنج‌سالم بود، من‌و از بابام امانت گرفته بود. بابایی که دیگه نفس نمی‌کشید و من بودم و بی‌کسی‌هام. -اون... ب بوران‌ی که م من... م می‌شناختم، هیچوقت ا اینجوری ح حرف نمیزد. -این بوران... اون مردی که می‌شناختی نیست پاستیل خرسی. یادته؟! پاستیل خرسی من بودی سوفیا. یادم بود، هیچوقت فراموش نکرده بودم. سرم‌و که بالا آوردم، تو نزدیک‌ترین حالت ممکن از من بود. از من‌ی که داشتم با وحشت می‌لرزیدم و نفس کشیدن هم برام سخت بود. -بوران؟! -از این لحظه... من واست بوران نیستم. باید بگی آقا بوران. بگو سوفیا... بگو تا به این روی بوران عادت کنی. -از من... ر رابطه... -رابطه چیه؟! هزارجور رابطه هست ولی من از تو سکس می‌کنم. سکس می‌دونی چیه؟! یعنی باید عین هر زن بالغ دیگه‌ای... لنگت‌و باز کنی و بذاری من... -آقا بوران؟! پوزخند زد و درست مقابلم ایستاد. باتفریح همه‌ی وجودم‌و از نظر گذروند. -آفرین خوشم اومد. دیگه اون بچه‌ی لوس گذشته نیستی... ببینم می‌تونی چهل دقیقه تلنبه زدن رو تحمل کنی؟! ماتم برده بود. بوران‌ی که برام بستنی و شکلات می‌خرید، بوران‌ی که من‌و حموم می‌کرد و خودش برام پد بهداشتی رو روی لباس زیرم جاساز می‌کرد و حتی یه‌بار هم نگاهش هرز نرفته بود... الان کجا بود؟! -من از کاندوم استفاده نمی‌کنم. از الان بدونی بهتره... گوشت به گوشت، بیشتر بهم مزه میده. می‌خوام ببینم تو کانال تنگت چی درانتظارمه. کف دستام عرق کرده بود و همه‌ی بدنم خیس عرق بود. چطور اینقدر بی‌حیا بود؟! -ی یعنی فقط برای اینکه من‌و... از.. از دست علی نجات بدی، ازم... س سکس می‌خوای؟! -هیچی مفت به‌دست نمیاد. پونزده سال مفت بزرگت کردم. -ف فکر می‌کردم من... من‌و... د دخترت... -فکر کردی چون بزرگت کردم دخترم محسوب میشی؟! من حتی زن هم ندارم چه برسه بچه. گوشت با منه؟! چرا انقدر سرخ شدی؟! سرخ شده بودم؟! حتما از خجالت بود، از ترس، از لرز... -می‌تونم جای سکس... ب برم پیش عمه‌خانم. اون من‌و... بلند خندید و من با وحشت به این روی جدید از بوران مهدوی زل زدم. نمی‌شناختمش و فکر نمی‌کردم بعد از اولین دیدار تو لین پنج‌سال چنین چیزی ازم بخواد. -مادرت، زد برادرزاده‌ی مادرم‌و دق‌مرگ کرد. خیال می‌کنی زرین‌بانو می‌تونه تو رو توی خونه‌ش نگه داره...؟! سوفیای احمق... اگه اونجا جا داشتی که بابات، پونزده سال قبل تو رو به من نمی‌سپرد. با افت فشار، زانوم لرزید. راست می‌گفت. عمه‌خانم از من متنفر بود و قطعا به‌خاطر خراب کردن زندگی پسرش هم چشم دیدنم‌و نداشت. من هم دیگه تحمل کتک خوردن‌های علی رو نداشتم. -بیا پاستیل خرسی. بشین تا پس نیفتادی‌ خوبه الان فقط پیشنهاد سکس رو دادم و خودش‌و عملی نکردم. من‌و رو مبل چرم وسط اتاق کارش نشوند. اتاق مدیریت... از وقتی برگشته بود، یه شغل جدید داشت و یه زندگی مرفه... بااون همه زن و دختر تو اطرافش به من نیازی نداشت اما... -زود تصمیمت‌و بگیر... من هرشب سکس می‌خوام. نیشخند زد و دوباره نگاهی به اندامم انداخت و رو لبام مکث کرد. -البته... کتک خوردن از علی به مراتب آسون‌تر از سکس با من و امیال منه. از همین‌جا... بدون فکر، بدون اینکه متوجه عواقب حرفم باشم، سرم‌و بالا گرفتم. خیال می‌کردم بوران انقدر هم بد نبود اما... -قبوله... قبول می‌کنم.
Ko'proq ko'rsatish ...
960
0
بچه‌های کرجی به این آگهی توجه کنید به تعدادی چرخکار ماهر و نیمه ماهر جهت دوخت لباس زنانه نیازمندیم محیط زنانه تسویه ماهانه و به موقع اگر اعضای گروه خودشون یا کسی از اطرافیانشون نیاز به کار داشتن و مایل به همکاری بودن با این شماره تماس بگیرن. 09384705808 (شیرین نورنژاد: آگهی برای خواهر خودمه. قابل اعتماده❤️)
993
3

sticker.webp

689
0
دوتا زور بزنه بچه دنیا میاد. میخوای ببریش بیمارستان که چی؟ همه عالم و آدم بفهمن نوه حاج کریم آمپولیه؟ سید معراج عصبی تسبیح توی دستش را میان مشت فشرد و رو به مادرش گفت: _ دختر طفل معصوم داره از دست میره مادر من! آمپولی یا غیر آمپولی... بچه من تو شکمشه! نورا با التماس فریاد زد: _ کمک کنین توروخدا... آقا سید... حاج خانوم... به دادم برسین بچه داره دنیا میاد. مادرش بدون آن که ذره‌ای به التماس‌های نورا اعتنا کند، با صلابت تاکید کرد: _ همین که گفتم. حاج بابات تو این شهر اعتبار داره پسر! میخوای حیثیتمون تو کل شهر بره؟ سپس با حرص ادامه داد: _ گیرم بردیش بیمارستان... میخوای بگی چه صنمی باهات داره؟ زنته؟ نیست! مادر بچه هاته؟ نه! د پسر من... خودت شرم نمیکنی بگی نطفه‌هامو با آمپول فرستادن تو شکم یه بدکاره‌ی بی ننه بابا؟ شقیقه‌هایش تیر کشیدند. نورا یک بند فریاد می‌زد و التماس می‌کرد... پلک بست و زیر لب صلوات فرستاد تا مبادا حرمت مادرش را زیر سوال ببرد. سپس سعی کرد با آرامش قانعش کند تا از جلوی اتاق کنار برود. _ تهمت نزنین حاج خانوم... تهمت نزنین مادر من... کلید اتاق و بده من برم پیش دختر بیچاره، بیمارستان نمیبرمش، حداقل برم کنارش! انگار بنزین روی آتش خشم مادرش ریخت. _ وا مصیبتا! استغفرالله... دیگه چی پسر؟ شیر ناپاک بهت دادم که راه ناپاک میری؟ قابله‌ای یا محرمش؟ دختره داره میزاد سید معراج میفهمی!؟ لنگ و پاچشو انداخته بیرون... میخوای بری تو اتاق که چی؟ زاییدن زن نامحرم تماشایی شده برات؟ نورا بلندتر و سوزناک تر فریاد زد: _ سید معراج.... وای خداااااا... سرش و دارم لای پام حس میکنم... تو رو قران رحم کنین بهم... دارم میمیرم. اینبار عصبی‌تر از پیش، فریاد زد: _ برو کنار مادر من... برو تا حرمتت شکسته نشده... برو بذار به داد بچم برسم لااقل. گفت و مادرش را به کناری هول داد و با خشم قفل در را شکست. نورا بدون شورت و شلوار... در حالی که زیر پاهایش غرق خون بود، مظلومانه روی تخت دراز کشیده و ناله می‌کرد. _ پاهاتو ببند لکاته‌ی بی‌آبرو! تا سوراخ واژنتو هم پسر من دید! به خدا که این خونه رو نجاست گناه گرفته... دیگه نماز نداره این خونه... قبل آن که نورا پاهایش را ببندد فریاد زد: _ نبند پاهاتو نورا! سر بچه داره دیده میشه... خفه میشه بچم... سپس به سمت مادرش چرخید و با طعنه فریاد زد: _ برو بیرون حاج خانوم... برو بیرون تا مبادا لکه این گناه دامانتو بگیره. _ سید به ولای علی... به روح بابات دستت به این دختره نامحرم بخوره شیرمو حلالت نمیکنم. دندان روی هم سایید و پاسخ داد: _ شیرتو حرومم کنی بهتره تا خون این دختر بی‌گناه بیوفته گردنم! ولی خیالت راحت... نگاهی به نورای ضعیف و بی جان انداخت و ادامه داد: _ یه زوجتک میخونم که حلال شه نگاهم... حلال شه کمکم... حلال شه نجات دادن جونش! سپس در را به روی مادرش بست و قفل کرد. به سمت نورا رفت. بدون ان که به نامحرم بودن‌شان فکر کند، سر نورا را در آغوش گرفت و با آرامش زمزمه کرد: _ حلال کن نورا... گناهِ نگاه نامحرمم گردن من. تو فکر کن واقعا پدر بچتم... من تو این شرایط محرمت نمیکنم...چون رضایت قلبی نداری! چون میدونم دلت جای دیگه‌اس... سپس بوسه‌ای روی موهایش نشاند و ادامه داد: _ پس بسم الله... زور بزن نورا... زور بزن که سر بچمو دارم میبینم... پارت واقعی رمانشه ها... دختر طفل معصوم از سر بی پولی قبول میکنه اسپرم پسرِ حاج کریم، یعنی سید معراج و بهش تزریق کنن تا نسل خانواده ادامه پیدا کنه... 💔 موقع زایمان بکارتش پاره میشه و....
Ko'proq ko'rsatish ...
1 027
1
امروز بله برونم بود اما خبری از بزمی شاد نبود. خبری از موسیقی، آواز، طبل و دُهُل نبود. چادر سفیدی که از قبل دوخته بودند روی سرم انداختند و همان چند زنِ میان‌سال و مسن، کل کشیده و هلهله سر دادند... سرم‌ پایین افتاده و اشک‌های درشتی از چشم‌هایم می‌چکید. بخت و اقبالم اما ابدا شبیه به رنگِ چادر روی سرم نبود وقتی زنِ دومِ مردی شدم که نه تنها من را ندیده و نپسندیده بود بلکه فقط این وصلت را قبول کرده بود برای داشتنِ وارثی! من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث! او مردی بود که شب خواستگاری هم نیامده بود! چند بزرگی از خانواده‌اش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی! وارث برای خاندانِ کاتوشیان! در حالی عروس‌ِ این خاندان می‌شدم که زبانی برای اعتراض نداشتم. من لال بودم و همین اَلکَن بودنم باعث شده بود خانواده‌ام من را معیوب دانسته و با آمدنِ اولین خواستگارِ جدی به خانه‌ی بخت بفرستند... 💔💔💔💔💔😞😞 این یه پیشنهاد فوق‌العاده‌س برای شما👌 رمانی که بدون شک خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه
Ko'proq ko'rsatish ...

51311362_957468534643068_6237967569063150730_n.mp4

349
1
من آرن مقدمم... بزرگ‌ترین وارث خاندان مقدم... جراح خبره‌ی مغزواعصاب... کسی که تو آمریکا فارغ‌التحصیل شده و کل بیمارستانای کشور و خارج کشور واسه داشتنش سر و دست می‌شکونن... ولی من به خواست خودم تو آمریکا درس نخوندم... مجبور شدم برم... فرار کردم... وقتی نامزدم رو لخت و عور تو بغل رفیق از برادر عزیزترم دیدم از این ننگ فرار کردم... فرار کردم تا بخاطر مادرم قاتل نشم ولی با این فرار قاتل خودم و خانواده‌ی بعد از رفتن من از بین رفته شدم... حالا که سرد شدم، حالا که از دست خودم با عالم‌ و آدم عصبی‌ام برگشتم... بعد از سال‌ها برگشتم تو خونه‌ای که دیگه نمیشه اسمش رو خونه گذاشت... خونه‌ای که توش یه دختره ریزه میزه‌ هست... دختری که میگن پرستار مادرم و کسیه که اونا رو تو نبود من به زندگی امیدوار کرده... نمی‌دونم چطور اما یه باره دیگه دلم سُر می‌خوره و اسیر اون کوچولوی لعنتی میشه... دختری که مثل اسمش یه رویاست... رویایی که من نمی‌دونم با اون نامرد ناموس دزد... یک #عاشقانه_انتقامی فوقِ زیبا از عشقی قدیمی تا عشقی جدید و سوزان با قلمی کاربلد و کم‌نظیر
Ko'proq ko'rsatish ...

file

339
1
-دخترخونده‌ت به نامزدت پیام داده که ازت حامله‌ست! مرد با حیرت و دهانی باز به مادرش زل زد. -کی؟! چیکار کرده؟! سوفیا این‌و گفته؟! پیرزن ناله و نفرین کنان روی پای خود کوبید و با صورتی سرخ نالید: -خجالت نکشیدی؟! اینهمه زن... اینهمه دختر... با وجود اینکه یه نامزد مثل پنجه‌ی آفتاب داری... رفتی دخترخونده‌ت رو حامله کردی؟! تا مرد خواست برای دفاع از خود دهان باز کند، مادرش جنون وار روی صورت و سینه ی خود کوبید و صدایش بالا رفت. -شیرم‌و حلالت نمی‌کنم بوران... ای خدا من‌و بکش از دست این پسر ناخلف خلاص شم. بوران کلافه دستی به صورتش کشیده و به دنبال دخترک وزه چشم چرخاند. چه بلوایی به پا کرده بود ورپریده، حسابش را میرسید. -چی داری میگی مادر من؟! این دختره‌ی بی‌حیا کدوم‌گوریه که این خزعبلات‌و توکوش شما خونده؟! پیرزن سینه جلو داده و با دندان قروچه ای حرصی فریاد زد: -یعنی می‌خوای بگی دروغ گفته که نواربهداشتی‌ش هم تو می.خری؟! می.خوای بگی دروغه که درد پریودش‌و تو با روغن زیتون آروم می.کنی؟! پوف! دخترک مانند دختر خودش بود. جز او کسی را نداشت که وقتی از درد به خود میپیچید آرامش کند. انتظار داشتند او را به حال خود رها کند؟ امانت بود دستش... -دختر خسروئه... یادت رفته وقتی سپردنش دست من فقط پنج سالش بود؟! مگه کس و کاری هم داره جز من؟! اما مادرش حرف حساب در کتش نمیرفت. باز هم شروع به شیون و زاری کرد. -خدا من‌و از رو زمین برداره که نبینم این آبروریزی رو... جواب مردمو چی بدم؟! بوران زیر لب غرولند میکرد که پیرزن با یادآوری چیزی دست روی دهانش کوبید. -به پروانه گفته تو حامله‌ش کردی، عقدو به هم زدن وسیله‌هاتو پس فرستادن چشمان بوران از حدقه بیرون زد. آنقدر همه چیز جدی شده بود؟ دخترک را میکشت! -به گور هفت جدش خندیده... د بگو کجاست این ورپریده تا حسابش‌و بذارم کف دستش؟! -خبه خبه... برای من فیلم بازی نکن... دوروز دیگه شکمش بالا بیاد... کلافه از اینکه مادرش حرفش را نمی‌فهمید مشتی به دیوار کوبیده و غرید: -کدوم شکم مادر من؟! یه خریتی کرده شما چرا باور میکنی؟! حتی فریادش هم نتوانست زبان تند و تیز پیرزن را غلاف کند. یک بند سرزنشش میکرد. -مگه حاملگی به دروغ هم میشه؟! کجا این خبط‌و کردی؟! با دختر خسرو؟! پونزده سال ازت کوچیکتره... نفس نفس میزد و بی توجه به مادرش به دنبال سوفیا کل خانه را زیر و رو کرد. -من میگم کاری نکردم شما دنبال سه‌جلد بچه‌ای؟؛ کدوم گوری رفتی سوفیا؟! پیدات کنم آتیشت میزنم ورپریده‌ی دریده او را کنج آشپزخانه در حالی که سعی داشت خودش را پشت یخچال پنهان کند پیدا کرد. از گردنش چسبیده و با نگاهی سرخ و غرق خون روی صورتش خم شد. -این چه غلطیه کردی؟! آبروی من اسباب بازی دست توئه؟! سوفیا رنگ پریده و وحشت زده فقط نگاهش کرد. همان موقع هم میدانست اگر این کار را کند حسابش با کرام الکاتبین است اما عشق کورش کرده بود. -لال شدی الان؟! از فریاد گوش خراش مرد هقی زد و اشک ریزان گفت: -راهی نداشتم که عقدت‌و به هم بزنم. مجبورم کردی... بوران گردنش را محکم تکان داده و دست روی شکم صافش گذاشت. -عه؟! الان کجاست اون توله‌سگی که به نافم بستی؟! جوابی جز اشک های داغ دخترک نگرفت که بیشتر روی صورتش خم شد. دستش را از لباس او رد کرده و زیر شکمش را لمس کرد. نفس سوفیا که رفت خیره در چشمانش با حرص پچ زد: -حرف بزن دیگه... چطور تخم من‌و کردی تو خودت که یه توله کاشتی تو رحمت؟! اونم از من؟! گرمای دست بوران که داشت به پایین تنه اش میرسید وحشتش را بیشتر کرده بود. ترسیده و لرزان به تته پته افتاد. -د دروغ... دروغ گفتم بوران... ف فقط خ خواستم با پروانه ازدواج.... بوران انگشتش را به نرمی بین پایش کشید و پوزخندی زد. -د نه د... گردن بگیر سلیطه... بذار حداقل آش نخورده و دهن سوخته نشم. که حامله‌ت کردم آره؟! یه بلایی سرت بیارم صدای جیغت تا آسمون هفتم بره... دخترک با حرکت نرم انگشتش وا رفته بود که با فرو رفتن یکباره ی انگشتان مرد درونش، جیغ پر دردی کشید... بوران مهدوی... پدرخونده‌ی جوون و سکسی‌ای که بدجور دل باخته به یه دختر شر و شیطون... دختری که می‌دونه بوران دربرابرش ضعف داره و هربار به هر طریقی قصد تحریک کردنش‌و داره اما بوران کنار می‌کشه... اون‌شب لعنتی... وقتی دخترک با حماقت خودش‌و تو بغل یه مرد دیگه می‌ندازه و با حاملگیش... بوران حسابی عصبی میشه و بی‌اراده....😱🤤
Ko'proq ko'rsatish ...
766
1
بچه‌های کرجی به این آگهی توجه کنید به تعدادی چرخکار ماهر و نیمه ماهر جهت دوخت لباس زنانه نیازمندیم محیط زنانه تسویه ماهانه و به موقع اگر اعضای گروه خودشون یا کسی از اطرافیانشون نیاز به کار داشتن و مایل به همکاری بودن با این شماره تماس بگیرن. 09384705808 (شیرین نورنژاد: آگهی برای خواهر خودمه. قابل اعتماده❤️)
1
0

sticker.webp

1 441
0
دوتا زور بزنه بچه دنیا میاد. میخوای ببریش بیمارستان که چی؟ همه عالم و آدم بفهمن نوه حاج کریم آمپولیه؟ سید معراج عصبی تسبیح توی دستش را میان مشت فشرد و رو به مادرش گفت: _ دختر طفل معصوم داره از دست میره مادر من! آمپولی یا غیر آمپولی... بچه من تو شکمشه! نورا با التماس فریاد زد: _ کمک کنین توروخدا... آقا سید... حاج خانوم... به دادم برسین بچه داره دنیا میاد. مادرش بدون آن که ذره‌ای به التماس‌های نورا اعتنا کند، با صلابت تاکید کرد: _ همین که گفتم. حاج بابات تو این شهر اعتبار داره پسر! میخوای حیثیتمون تو کل شهر بره؟ سپس با حرص ادامه داد: _ گیرم بردیش بیمارستان... میخوای بگی چه صنمی باهات داره؟ زنته؟ نیست! مادر بچه هاته؟ نه! د پسر من... خودت شرم نمیکنی بگی نطفه‌هامو با آمپول فرستادن تو شکم یه بدکاره‌ی بی ننه بابا؟ شقیقه‌هایش تیر کشیدند. نورا یک بند فریاد می‌زد و التماس می‌کرد... پلک بست و زیر لب صلوات فرستاد تا مبادا حرمت مادرش را زیر سوال ببرد. سپس سعی کرد با آرامش قانعش کند تا از جلوی اتاق کنار برود. _ تهمت نزنین حاج خانوم... تهمت نزنین مادر من... کلید اتاق و بده من برم پیش دختر بیچاره، بیمارستان نمیبرمش، حداقل برم کنارش! انگار بنزین روی آتش خشم مادرش ریخت. _ وا مصیبتا! استغفرالله... دیگه چی پسر؟ شیر ناپاک بهت دادم که راه ناپاک میری؟ قابله‌ای یا محرمش؟ دختره داره میزاد سید معراج میفهمی!؟ لنگ و پاچشو انداخته بیرون... میخوای بری تو اتاق که چی؟ زاییدن زن نامحرم تماشایی شده برات؟ نورا بلندتر و سوزناک تر فریاد زد: _ سید معراج.... وای خداااااا... سرش و دارم لای پام حس میکنم... تو رو قران رحم کنین بهم... دارم میمیرم. اینبار عصبی‌تر از پیش، فریاد زد: _ برو کنار مادر من... برو تا حرمتت شکسته نشده... برو بذار به داد بچم برسم لااقل. گفت و مادرش را به کناری هول داد و با خشم قفل در را شکست. نورا بدون شورت و شلوار... در حالی که زیر پاهایش غرق خون بود، مظلومانه روی تخت دراز کشیده و ناله می‌کرد. _ پاهاتو ببند لکاته‌ی بی‌آبرو! تا سوراخ واژنتو هم پسر من دید! به خدا که این خونه رو نجاست گناه گرفته... دیگه نماز نداره این خونه... قبل آن که نورا پاهایش را ببندد فریاد زد: _ نبند پاهاتو نورا! سر بچه داره دیده میشه... خفه میشه بچم... سپس به سمت مادرش چرخید و با طعنه فریاد زد: _ برو بیرون حاج خانوم... برو بیرون تا مبادا لکه این گناه دامانتو بگیره. _ سید به ولای علی... به روح بابات دستت به این دختره نامحرم بخوره شیرمو حلالت نمیکنم. دندان روی هم سایید و پاسخ داد: _ شیرتو حرومم کنی بهتره تا خون این دختر بی‌گناه بیوفته گردنم! ولی خیالت راحت... نگاهی به نورای ضعیف و بی جان انداخت و ادامه داد: _ یه زوجتک میخونم که حلال شه نگاهم... حلال شه کمکم... حلال شه نجات دادن جونش! سپس در را به روی مادرش بست و قفل کرد. به سمت نورا رفت. بدون ان که به نامحرم بودن‌شان فکر کند، سر نورا را در آغوش گرفت و با آرامش زمزمه کرد: _ حلال کن نورا... گناهِ نگاه نامحرمم گردن من. تو فکر کن واقعا پدر بچتم... من تو این شرایط محرمت نمیکنم...چون رضایت قلبی نداری! چون میدونم دلت جای دیگه‌اس... سپس بوسه‌ای روی موهایش نشاند و ادامه داد: _ پس بسم الله... زور بزن نورا... زور بزن که سر بچمو دارم میبینم... پارت واقعی رمانشه ها... دختر طفل معصوم از سر بی پولی قبول میکنه اسپرم پسرِ حاج کریم، یعنی سید معراج و بهش تزریق کنن تا نسل خانواده ادامه پیدا کنه... 💔 موقع زایمان بکارتش پاره میشه و....
Ko'proq ko'rsatish ...
1 252
1
هِناس یه اسم کردیه میدونی معنیش چیه؟ بیشتر تنشو لمس می‌کنم و تبدار پچ می‌زنم: "یعنی نفس یه مرد شدن" و دکمه‌های شومیزشو بی‌طاقت باز می‌کنم... من علیسانم؛ سرگرد ممکلت... پسر حاج مسلم، عزیز کرده‌‌ی یه خاندان... برادرم رو یه هفته مونده به عروسیش به خاطر کینه‌ی منِ لعنتی می‌کُشن و من قسم می‌خورم باعث و بانیشو پیدا کنم و تاوان دِل‌خُون مادرم و اشک‌های نُوعروسشو بگیرم... عالم و آدم به من به چشم "قاتل برادرم" نگاه می‌کنن. حاجی محکم میگه "من باید سایه‌ سر زن برادرم بشم، مَردش‌و گرفتم" توان مخالف ندارم ولی فقط بعد از پیدا کردن قاتلش سرسفره عقد می‌شینم. رد اون لعنتیو می‌زنم؛ اون یه نقطه ضعف بزرگ داشت... هِناس... افسونگری با دو چشم سیاه و صورت زیبایی که با نقاب می‌پوشوند... مخفیانه اون دخترو دزدیدم، شکنجه‌اش کردم و عاشقش کردم... برای چزوندنش سر سفره عقد زن برادرم نشستم... ولی اون افسونگر تاب نیاورد و شبونه از خونه‌م فرار کرد و حالا من تموم این شهر لعنتی رو بُو می‌کشم برای پیدا کردنش و دیوونه میشم وقتی شکم بَرجسته‌اشو می‌بینم...
Ko'proq ko'rsatish ...

file

502
2
-آخ پروانه رُسمو کشیدی، امشب چه تنگ و حشری شدی دختر! از جمله‌ای که همزمان با کوبیدن تن عضلانیش رو بدن دردناکم کوبید، جیغ خفه‌ای زدم. -هرچقدر رو تنت بالا پایین میشم، ارضا نمیشم. امشب چقدر سکسی شدی... آخ بوی بهشت میدی. ناله‌ی دردمندم‌و لای لب‌های درشتش مخفی کرد و مثل تمام این دوساعت وحشیانه، بهم اجازه‌ی حرف زدن نداد. -دوست داری؟! ها؟! میخوای هنوزم بکنمت؟! این مرد که داشت وحشیانه می‌بوسید و تن سنگینش نفسم‌و می‌برید، پدرخونده‌م بود. اینقدر اشک ریخته بودم که چشم‌هام ورم کرده بود اما نخ اینقدر که تن درشت این متجاوز رو واضع نبینم. با مشت به بازوش کوبیدم اما درد اجازه نداد جیغ بزنم.. - کثافت بدبختم کردی به خودت بیا، من سوفیام دخترت نه پروانه. -اخ، لعنتی، چقدر تنگی چقدر خوبی تو آخ انگار نمیشنید من چی میگم، غول شهوتت گوش‌هاش ررو کرده بود نفهمید، متوجه حرفم نشد چون انقدر مست بود که نفهمه من نامزدش نیستم و دختری‌ام که خودش رو پاهاش بهم شیشه شیر داده -بوران خیلی... درد دارم، توروخدا بسه. -تا همین دیشب میگفتی محکم تر بکنمت، الان چیشده؟! درد داری؟! انقدر که تو تنگی عقلش ذایل شده بود، داشت به منی اینطور وحشیانه تجاوز می‌کرد که حتی اجازه نمیداد هیچ پسری از کنارم رد بشه،  اون از ترس دست زدن کسی به من به زندان محکومم کرده بود و حالا خودش با نعره به تن بکرم می‌کوبید - بوران باز کن چشماتو... آخ... درد دارم. - دورت بگردم، قربونت برم آخ عشقم دارم میام.... آخ... بالاخره با نعره‌ی بلندی توی رحمم ارضا شد و تن سنگینش رو روی تنم انداخت. انقذر درد داشتم که نفسم بالا نمیومد. باورم نمیشد این مرد که همیشه حکم پدرخونده‌م رو داشت و نذاشته بود خم به ابرو بیارم، اینجوری به تنم تاخته بود. داشت قربون صدقه‌م می‌رفت و حتی حالا که ارضا شده بود هم دست از نوازشم برنمی‌داشت ولی آخ از دل من... بوران خیال می‌کرد من پروانه‌م... نامزدش! -خیلی درد... دارم. -قربون دردات برم، دردت به جون من. خودم خوبت می‌کنم جوجه‌ی من. دیگه جون تو تنم نبود و از حس لزجی بین پاهام داشت عقم می‌گرفت. -ولم کن... بوران. چندبار... گفتم من پروانه... آخ نیستم. لبام‌و به کام گرفت و بعد از یه بوسه‌ی عمیق و خیس لبخند زد. -عوضی... نمیخوام قربون صدقه‌م بری‌.. تو.. با دختر خودت خوابیدی. چشاشو قفل چشام کرد. سرمو بالا گرفت و اهمیتی به دردی که تو تنم پیچید نداد. -میدونم سوفیا... میدونستم، از همون اولش خبر داشتم تو دخترخونده‌می... آخ لعنتی... نمی‌تونم ازت بگذرم. با این حرفش شوکه چشام گشاد شد ولی اون نیشخند زد و تنش‌و رو بدنم انداخت و.... سوفیا دختر کوچولوی معصوم و مظلومیه که نه پدر داره نه مادر... بوران مهدوی، پسر کوچیکه‌ی خاندان مهدوی‌ها... از بچگی سرپرستی‌ش رو قبول می‌کنه و تو تمام این سال‌ها احازه نمیده هیچ پسری سمت سوفیا بیاد و یه شب بعد از نوشیدن کلی الکل، دیگه نمی‌تونه جلوی خودش‌و بگیره... نقش بازی می‌کنه و با تجاوز بهش...
Ko'proq ko'rsatish ...
1 296
1
امروز بله برونم بود اما خبری از بزمی شاد نبود. خبری از موسیقی، آواز، طبل و دُهُل نبود. چادر سفیدی که از قبل دوخته بودند روی سرم انداختند و همان چند زنِ میان‌سال و مسن، کل کشیده و هلهله سر دادند... سرم‌ پایین افتاده و اشک‌های درشتی از چشم‌هایم می‌چکید. بخت و اقبالم اما ابدا شبیه به رنگِ چادر روی سرم نبود وقتی زنِ دومِ مردی شدم که نه تنها من را ندیده و نپسندیده بود بلکه فقط این وصلت را قبول کرده بود برای داشتنِ وارثی! من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث! او مردی بود که شب خواستگاری هم نیامده بود! چند بزرگی از خانواده‌اش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی! وارث برای خاندانِ کاتوشیان! در حالی عروس‌ِ این خاندان می‌شدم که زبانی برای اعتراض نداشتم. من لال بودم و همین اَلکَن بودنم باعث شده بود خانواده‌ام من را معیوب دانسته و با آمدنِ اولین خواستگارِ جدی به خانه‌ی بخت بفرستند... 💔💔💔💔💔😞😞 این یه پیشنهاد فوق‌العاده‌س برای شما👌 رمانی که بدون شک خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه
Ko'proq ko'rsatish ...

51311362_957468534643068_6237967569063150730_n.mp4

438
0
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐 🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم ❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️‍🔥 💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان 🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍 🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜 👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇 🆔 📞09057936026 همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها s²⁸h لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
Ko'proq ko'rsatish ...

file

5 539
1

sticker.webp

1 652
1
_ شنیدی میگن آقای اصلانی ورشکسته شده و یه مرد پولدار پیدا شده کل سهام مدرسه رو ازش خریده؟ با استرس دستام رو درهم گره زدم و نیکی با دیدن حال آشفته م ادامه داد _ نگران نباش گلبرگ میگن این یارو خیلی خرپول و کله گنده ست قطعا نمیذاره دانش آموزی مثل تو بخاطر پول شهریه از مدرسه ش بره _ ولی اون آقای اصلانی بود که با این شرایط من رو قبول کرد معلوم نیست اینم همچین فکری داشته باشه _ میگفتن طرف خیلی جوونه زور بزنه سی و یکی دو سالش باشه! مطمئنا از اصلانی هم بهتره ناامید سر تکون دادم که ادامه داد _ اصلا چرا راضی به ازدواج با پسر صاحب خونتون نمیشی؟ مگه نگفتی طرف تحصیل کرده ست و چندساله خارج از کشوره؟ وضعشون هم که توپه دیگه چی میخوای؟ با یادآوری این موضوع اخمام درهم شد _ چی داری میگی نیکی من اصلا اونو دیدم که بخوام به ازدواج باهاش فکرکنم؟ بعدش هم مسئله فقط من نیستم! اون پسر هم به ازدواجمون راضی نیست و فقط بی‌بی و مادر اون هستن که میخوان ما هر طور شده باهم ازدواج کنیم نیکی آهی کشید و دیگه چیزی نگفت باهم به طرف دفتر رفتیم تقریبا همه ی دخترای مدرسه جمع شده بودن تا سهامدار جدید و خوش آوازه رو ببینن! پچ پچ هاشون به گوش می‌رسید : _ وای من تازه که با اون ماشین خارجیش اومد تو مدرسه دیدمش فکر کردم نامزد یکی از دخترای مدرسه ست حسودیم شده بود! _ کاش هر روز بیاد تو مدرسه هرچی دعا میکردیم اصلانی نیاد باید دعا کنیم این بیاد شاید بتونیم مخش رو بزنیم _ خوش خیالی؟ آخه این یارو میاد به ما نگاه کنه اصلا؟ خدا میدونه چندتا دوست دختر داره! به زور با نیکی از بین جمعیت راه باز کردیم باید هر طور شده خودم رو به اون مرد میرسوندم و باهاش حرف میزدم فصل امتحان ها رسیده بود و درست توی حساس ترین روزای سال باید شهریه میدادم تا بتونم توی امتحان ها شرکت کنم به طرف ناظم که بابداخلاقی به دخترا میتوپید برن توی کلاس و جلوی دفتر رو شلوغ نکنن رفتم _ خانوم سلیمی من باید با سهامدار جدید صحبت کنم میشه برم داخل دفتر؟ ناظم بدعنق توپید _ نه دخترخانم! برو سر کلاست ببینم الکی هم اینجا رو شلوغ نکن همون لحظه در دفتر باز شد همهمه بچه ها بالا رفت و مرد خوش پوش و جذابی از دفتر بیرون اومد اولین بار بود این مرد رو میدیدم و قطعا سهامدار جدید مدرسه هم همین مرد بود. با تشر ناظم هر یک از دخترا به طرف کلاسی پراکنده شدن و تنها من بودم که همچنان مصر سر جام ایستاده بودم ناظم کفری گفت _ تو چرا وایسادی؟ برو سرکلاست توجه مرد که مشغول صحبت با مدیر بود به طرفمون جلب شد _ باید با ایشون صحبت کنم کار مهمی دارم اینبار نگاه نافذ مرد مستقيم بهم خیره شد ولی قبل از من مدیر با لحن تحقیر آمیزی گفت _ باز تو اومدی برای شهریه ات التماس کنی؟ چه اصراری داری وقتی پول نداری تو مدرسه خصوصی درس بخونی؟ انگار سطل آب یخی روی سرم خالی شد جلوی اون مرد و بقیه کسایی که هنوز توی سالن بودن بدجور تحقیر شده بودم بغض گلوم رو گرفت و حتی زبونم برای ادای کلمه ای نچرخید سهامدارجدید اینبار بااخم ریزی نگاهم میکرد و من اما فقط تونستم تمام توانم روی توی پاهام بریزم و از اون مدرسه بیرون بزنم *** _ پاشو مادر یه آبی به دست و صورتت بزن الآن منیرخانم میاد زشته با این چشمای بادکرده بشینی جلوش بدون مخالفت از جا بلند شدم دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم و ازدواج اجباری با مردی که بارها به منیرخانم گفته بود من رو نمیخواد و تن به این ازدواج نمیده رو به یکبار دیگه پا گذاشتن توی اون مدرسه خصوصا دیدن نگاه اخم آلود اون مرد ترجیح میدادم آبی به صورتم زدم که زنگ در به صدا دراومد بی‌بی هراسون گفت _ گلبرگ مادر برو در رو باز کن دستم بنده به خیال اینکه منیرخانم دم دره با لباس توی خونه به طرف در رفتم و بازش ‌‌کردم اما به محض اینکه سرم رو بالا گرفتم انگار برق از تنم عبور کرد منیرخانم در ‌کنار مردی که امروز توی مدرسه دیده بودمش! همونی که برخلاف نگاه آخرش که پراخم بود حالا با حیرت نگاهم میکرد منیرخانم نگاه ناراحت و شرمنده اش رو به من دوخت _ گلبرگ جان مادربزرگت خونست؟ قبل از اینکه من جواب بدم بی‌بی به سرعت خودش رو بهمون رسوند و با خوشحالی احوالپرسی کرد منیرخانم نگاه شرمنده اش رو به بی بی داد _ توران خانم روم سیاهه این پسر از خر شیطون پایین نمیاد و راضی به این ازدواج نمیشه اومدم بگم مهمونای امشب رو... _ صبرکن مامنیر انگار که دنیا دور سرم چرخید امروز دوبار به بدترین نحو ممکن جلوی این مرد تحقیر شده بودم مردی که حالا تازه فهمیده بودم همونیه که بی‌بی یکساله اصرار داشت باید باهاش ازدواج کنم بی‌بی ناراحت نگاهشون کرد که مرد با نگاهی عجیب به سرتا پای منی ‌که با تاپ و شلوارک توی خونه جلوش ایستاده بودم گفت _ قرار ازدواج سرجاشه امشب برای بله برون میایم خونتون!
Ko'proq ko'rsatish ...
1 560
1
- بذار کمکت کنم کنارم روی زمین زانو زد و مشغول جادادن کاغذ ها در سبد شد. - خودم میتونم انجامشون بدم. شما برید لطفا. - میخوام باهات حرف بزنم سرم را به ضرب بالا گرفتم: - یکم زوده به نظرم تیکه ی کلامم را به خود نگرفت که با آرامش ادامه داد: - الان رو کیفتو بردار بعدم تو پارکینگ منتظرم باش. آخرین کاغذ را سرجایش گذاشتم و به سمت در حرکت کردم: - ساعت کاریم تموم نشده. - مرخصی رد کردم برات. دستم را که روی دستگیره قرار گرفته بود، نگه داشتم و تنها سرم را به سمتش چرخاندم: - با مسئولم که آقای بهرامی هستن هماهنگ نکردم بازویم را از پشت سر کشید. دستم از دستگیره رها شد و محکم به سینه اش کوبیده شدم. برای مانع شدن دستم را روی قفسه سینه اش گذاشته بودم. تپش های قلبش زیر دستم بود،کف دستم با تپش هایش نوازش میشد و کمرم با نوازش های دستش. -لج نکن عمرم. برو وسایلتو جمع کن. برو عشقم. چگونه شنیدن دو جمله از او، دل زیر و رو میکرد؟ حال عاشق اینگونه بود؟ نگاه های پر تمنا و تپیدن پر صدای قلب ها؟ - من که میدونم الان به زور جلوی لبخندتو گرفتی عشق من. لبم را از داخل گاز گرفتم و دستم را از روی سینه اش برداشتم: - قراره همیشه همینطوری باشه؟ او که انگار در چشمانم غرق بود سر تکان داد: - چی؟ - اینکه هر وقت تو صلاح بدونی حرف بزنیم. خودخواهی نیست به نظر... لبهایش که مهر سکوت بر لبانم شدند، صدایم در نطفه خفه شد. میبوسید، یک دستش در موهایم به گردش در آمده بود و دست دیگرش روی کمرم. پر آرامش میبوسید بدون هیچ حریص بودنی... انگار آرامش را به عمق جانت تزریق میکرد. لب پایینم را مک ریزی زد و همانطور که میان لبهاش بود، بوسه را متوقف کرده بود. نفس کشیدنم هوای او شده بود انگار. هوا پر شده بود از عطر نفس هایش. قلبم گنجشک وار در سینه میکوبید اما آرام بودم در آغوشش. باید همان روزها میفهمیدم که عشق او را اول از عطر تنش فهمیدم. بوی عطرش در جانم رخنه کرد و بعدها شدم محتاج یک نفس عطر تنش. - لبم را آرام از میان لبهایش آزاد کرد. پیشانی روی پیشانی ام گذاشت و دمی عمیق گرفت: - خودخواهم ولی خودخواه عاشق. حالا خانومی میکنی یه مرخصی بگیری باهام بیای؟ چشمان و پر خالی شده ام پر بودند از حرف، از خوشی. آرام سر تکان دادم تا پیشانی مان محکم بهم نخورند. اشکی بر گونه ام سرازیر شد. - گریه چرا نفسم؟ سرم را عقب کشیدم و آرام از آغوشش بیرون آمدم. - میرم مرخصی بگیرم. - برو عمرم.
Ko'proq ko'rsatish ...
🤍 یک نفس 🤍
به قلم فرزانه پوراسماعیل 🥰
1 487
1
- پاشو گلناز باید بریم دانشگاه... یالا دیر شده باید ازتون امتحان بگیرم فکر کردی هنوز تو روستایی؟ پاشو برو حموم یه دوش حتما باید بگیری به خاطر دیشب به زور چشمام و باز کردم و نگاهم به هیکل مردونش افتاد که در حال پیراهن پوشیدن بود و معلوم بود از حموم بیرون اومده. سرحال بود و دیشب هر فانتزی که داشت بی توجه به اذیت شدنای من انجام داد و حال من افتضاح بود افتضاح! احساس ضعف شدید داشتم و کمر و زیر شکمم تیر می‌کشید و از طرفی از نظر روحی احساس بی‌ارزش بودن داشتم و اون وقتی حرکتی نمی‌کنم غرید: - د پاشو یالا مگه کوه کندی دیشب؟ پتورو از روم کشید کنار که تو خودم جمع شدم و آروم روی تخت نشستم و نالیدم: - حالم خوب نی ادکلنی جلو آینه به خودش زد: با پایان جملش سمتم برگشت چشمش روی تنم نشست که خودمو جمع کردم و لب زد: - خونریزی داری! نگاهم به تخت کشیده شده بود که کمی خونی شده بود و این بار عصبی لب زد: - به خاطر کارای تو... میگم حالم خوب نیست سمتم اومد از روی تخت به راحتی بلندم کرد و سمت حموم بردم: -هر کاری سختی خودش و داره زندگی تو تهران و درس خواندن تو همچین دانشگاهی برات خرج داره مگه نه؟ خرجشو از کجا میاری ازجیب من! فکر کن کارت اینه و با پایان جملش در و روم بست و من دستامو روی دهنم گذاشتم و هق هقم شکست اما صدایی از در نیومد و پشت در حموم نشستم که ادامه داد: - پنج دقیقه دیگه آماده نباشی خودم تنها میرم دانشگاه امتحان تورم صفر رد میکنم این ترم بیفتی فهمیدی؟ پس یالا و اره درست سه ماه پیش بود که به سرم زد از روستا بیام تهران درس بخونم کار کنم زندگی کنم و از پسر عموم که استاد دانشگاه بود کمک بگیرم اما اون تو صورتم گفت رابطه در مقابل پیشرفت زندگیمو من قبول کردم اما حالا.... سرمای نیمکت اذیتم می‌کرد، زیر دلم بدتر تیر می‌کشید و به خاطر لج کردنم با حسین حتی لیوان چایی هم نخورده بودم و اونم اهمیتی نداد و حالا چشمام همه چیزو دوتا میدید و عرق کرده بودم و بدنم لرز گرفته بود! و پسر کنارم که درحال امتحان دادن بود لب زد: - خانم؟ خوبید؟ هیچی نگفتم و صدای حسین از ته کلاس بلند شد: - صدای پچ پچ‌ نشنوم تقلب ببینم بدون هیچ تذکری برگرو میگیرم و افتادی! سرمو روی نیمکت گذاشتم و زیر دلم جوری تیر کشید و به یک باره گرم شد که مطمعن شدم خونریزی داشتم اما های حرفی نداشتم و پسر کنارم ادامه داد: - استاد حالشون مساعد نیست مثل اینکه سمتم اومد و بی توجه به دانشجو ها کتفمو تکون داد: - گلناز؟ چی شده؟ ببینمت! حالا کل کلاس خیره ی ما دوتا بودن و یکی نمک ریخت: - استاد مثل این که با ایشون زیادی صمیمید صدای خنده بلند شد و توپید: - خانم محترم سرت تو برگت باشه شما و من نگاهم و بالا آوردم قیافه ی رنگ و رو رفته ی منو که دید صورتش اینار نگران شد: - پاشو برو بیرون نمی‌خواد امتحان بدی نمی‌دازمت اشکام روی صورتم ریخت و قیافش درمونده شد و همه به ما خیره بودند و اون کتش رو از تنش درآورد دورم انداخت و به یک باره بلندم کرد و تو آغوشش رفتم و صدای همهمه اینبار بلند شد و بی توجه غرید: - کلاس تعطیل امتحان جلسه ی بعد حال زنم خوب نیست...
Ko'proq ko'rsatish ...
حضورتو(رمان های فاطمه.ب)
@Fatimaa_bbارتباط با نویسنده
2 061
2
_ مامان جدیدتون رو دیدین بچه ها؟ از امشب پیش اون می‌خوابید! دوقلوها با لب های آویزان به پدرشان نگاه کردند دلسا بغض کرده نگاهی به پروا که مشغول شستن رخت چرک ها بود انداخت _ ولی من میخوام پیش مامانیِ خودم بخوابم بابا دنیل هم با قدم های کوچکش به طرف پدرش رفت _ آبجی راست میگه، منم نمیخوام پیش اون خانم بخوابم شایان ابرو درهم کشید _ اون دیگه مامان شما نیست پسرم! فقط تو این خونه برامون کار میکنه دنیل قلدرانه به پدرش نگاه کرد _ من نمیخوام مامانم کار کنه دستاش درد میگیره! به اون خانم بگو کار کنه شایان دست دخترکش را گرفت _ مامان فرانکتون براتون اسباب بازی جدید گرفته امروز هم قراره باهم بریم شهربازی دلسا عروسکش را به گوشه ای پرت کرد و به زیر گریه زد _ چرا دیگه مامانیمون نیست؟ من اون خانم رو دوست ندارم از عروسک هاش هم خوشم نمیاد میخوام مامانی خودم برام عروسک بگیره ، با مامانی بریم شهربازی پروا پر بغض از جدال دوقلوهایش با پدرشان پلک فشرد و جلو آمد _ توروخدا بچه هام رو ازم دور نکن شایان، تا آخر عمر توی عمارتت نوکری میکنم اما بذار خودم بچه هام رو بزرگ کنم شایان نیشخند زد _ بچه هات؟ یادت رفته قرار بود دنیا که اومدن گورت رو گم کنی؟ این چندسال هم چون بهت عادت کرده بودن اینجا موندگار شدی دنیل لگد به زیر ماشین اسباب بازی که اهدایی فرانک بود کوبید _ ما مامان خودمون رو دوست داریم اون زن مامان ما نیست اسباب بازی هاش هم مثل خودش خیلی زشته! شایان کفری از بهانه گیری دوقلوها دست دنیل که به طرف پروا رفته و سعی داشت مجبورش کند رخت چرک ها را نشوید گرفت و به سمت خود کشید _ برو تو اتاقت پسر تو کارایی که بهت مربوط نیست دخالت کن دنیل مشت های کوچکش را به پای پدرش کوبید _ مامانم خدمتکار نیست نمیخوام کار کنه، دست و کمرش درد میگیره شبا خوابش نمیبره گریه میکنه دنیل کاملا به پدرش رفته بود! او هم روری همین اندازه و حتی بیشتر روی دخترک حساس بود، اویی که اجازه نمیداد آفتاب به صورت پروا اشعه بزند حالا خود مجبورش کرده بود تا ساعت ها در گرما رخت چرک های تمام افراد عمارت را بشوید! دلسا اما دل و جرات برادرش را نداشت از اخم پدرش بیشتر حساب می‌برد تنها با لبهایی برچیده گفت _ یعنی دیگه مامانِ ما رو دوست نداری بابایی؟ تو که میگفتی از همه ی دنیا بیشتر دوستش داری حالا چرا میخوای مامان جدید برامون بیاری؟ شایان دنیل را ‌کنار زد و رو به دوقلوها توپید _ برید توی اتاقتون وگرنه امشب از بازی خبری نیست به سمت پروا برگشت شانه اش را گرفت و به دیوار چسباندش _ چی تو گوش بچه هام خوندی که اینقدر بهونه گیر شدن؟ پروا هق زد _ تا کی میخوای تاوان کثافت کاری های بابام رو از من بگیری؟ من که گفتم از چیزی خبر ندارم من فقط عاشقت... شایان دندان روی هم سابید نباید حرفهایش را باور میکرد یکبار دیگر گول معصومیت این چشمها را نمی‌خورد عصبی تشر زد _ ببند دهنتو! همان لحظه فرانک از راه رسید اسباب بازی های جدیدی که گرفته بود را به طرف دوقلوها گرفت _ بیاید ببینید چی براتون گرفتم بچه ها دوقلوها با قهر و اخم رو برگرداندند شایان کفری بازوی پروا را میان انگشتانش فشرد آخ دردمند دخترک در آمد و شایان کنار گوشش غرید _ همین الآن میری و بهشون میگی از این به بعد مامانشون فرانکه و باید تو رو فراموش کنن وگرنه میفرستمت یه شهر دیگه که حتی از دور هم نتونی ببینیشون ، شیرفهم شدی؟ پروا ناچار میان گریه هایش سر تکان داد شایان دستش را رها کرد و او به طرف دوقلوها قدم برداشت دلسا اشک میریخت و دنیل با تمام مقاومتش بغضش ‌گرفته بود _ گریه نکن مامانی خودم از اینجا میبرمت نمیذارم کار ‌کنی پروا مقابل پایشان زانو زد هر دو مثل جوجه گربه لوس خود را در آغوش مادرشان چپاندند شایان کفری پلک بست نباید دلش میسوخت این زن لیاقت نداشت فرانک به طرفش آمد و بازویش را گرفت _ حالت خوبه عشقم؟ شایان تنها سر تکان داد دوروز دیگر جشن عروسی اش بود و او همچنان بلاتکلیف بود نفهمید پروا چه به دوقلوها گفت که هر دو با صدای بلند به گریه افتادند و به طرف اتاقشان دویدند پروا اشک هایش را پاک کرد نگاه سردش را به دست فرانک که دور بازوی شایان حلقه شده بود دوخت و گفت _ دیگه هیچوقت سراغ من رو نمیگیرن فرانک با رضایت لبخند زد و شایان به رخت چرک ها اشاره کرد _ حالا برو به بقیه وظایفت برس! هنوز ظرفها رو هم نشستی پروا تلخ خندید و قدمی عقب برداشت _ من دیگه اینجا جایی ندارم شایان‌خان! شایان با اخم و گیجی پلک زد و پروا ادامه داد _ بچه هام بمونن پیش خودت، اگه اینجا باشم نمیتونن عادت کنن و باز بهونه میگیرن منتظر حرف دیگری از جانب شایان نماند و قبل از شکستن بغضش مقابل چشمهای درخشان فرانک به سرعت از عمارت بیرون زد
Ko'proq ko'rsatish ...
2 917
2
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐 🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم ❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️‍🔥 💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان 🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍 🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜 👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇 🆔 📞09057936026 همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها ◇28ر لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
Ko'proq ko'rsatish ...

file

439
0
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐 🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم ❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️‍🔥 💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان 🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍 🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜 👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇 🆔 📞09057936026 همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها ◇28ر لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
Ko'proq ko'rsatish ...

file

316
0

AnimatedSticker.tgs

402
0
#پارت130 جیغ و ناله‌های نازدارِ پناه، نه فقط اتاق، بلکه کل عمارت را پُر کرده بود. _ آییی… آییی درد داره… _ تحمل کن دردت به جونم! این لباسِ لعنتیت تنگه! الان دستتو می‌بندم. دیگه تموم می‌شه. پیرزن و خدمتکار ناباورانه پشتِ در ایستادند! این آقا امیرپارسا بود که تا این حد مهربان و عاشقْ حرف می‌زد و دخترکوچولو را دلداری‌اش می‌داد که درد نکشد؟! ناریه خطاب به بی‌بی گفت: _ دیدید گفتم این‌جا خبراییه بی‌بی؟ نگفتم این دختر، دمِ عروسیِ شازده، با دلبری و بی‌حیایی، آقا رو از راه به در می‌کنه!! زخمِ دستشو بهانه کرده و امیرخانو کشونده اتاق خودش! بی‌بی رنگ به رو نداشت. چه خبر شده بود؟ یعنی واقعا امیرپارسا، نوه‌ی خلفِ علی‌شاه که از قضا فردا شب قرار بود با دختر حاجی ازدواج کند، حالا داشت با دخترعمه‌ی وزه و پرشورش وقت می‌گذراند؟ همان دخترِ کوچک و موطلایی که در این خانه بزرگ شده بود وهیچ‌کس به حسابش نمی‌آورد؟؟ به گونه‌ی خود کوبید: _ پسرِ عزب دمِ نامزدیش، داره با دختری که… لعنت بر شیطون! از امیرپارساخان بعید بود! این همه سال به هیچ ‌زنی نگاه چپ نکرد. الان فریبِ یه الف بچه رو‌ می‌خوره…؟؟ _ دل که این چیزا حالیش نمیشه بی‌بی! همه مون فهمیدیم آقا امیرپارسا دلش پیش پناه بود… ‌مرد سی ساله یه خواسته‌هایی‌ام داره. من که می‌گم امیرخان تا عمر داره جز پناه با هیشکی نمی‌مونه. حتی زنش! اگر یزدان‌خان می‌فهمید پوست پناه را می‌کَند. اگر هلن بانو میفهمید سکته می‌کرد! امیر این‌بار جدی شده بود. که غرید: _ باید زخمتو بشورم! ساکت بشین سر جان و اون روی سگ منو بالا نیار پناه! وگرنه بیش‌تر خون می‌آد. _ آیییی درد داره… آیییی نمی‌خوام…. اصلا به تو چه؟؟؟ تو‌برو بیرون! پیرزن به گونه‌ی خود کوبید! عجب جرأتی داشت پناه! فقط او بود که می‌توانست با امیرپارسا این‌طور صحبت کند! _ نعوذوبالله! این خلوت ممکنه به گناه و خبطی برسه. دوتا جَوونن و نفرِ سوم شیطونه که میاد سراغشون! صدای ملوس پناه را شنید که نفس‌زنان می‌گفت: _ من دیگه نمی‌تونم! دیگه نمی‌خوام امیر! آیییی دستم آی! درد داره! همان لحظه صدای قدم‌های محکم یزدان و پشت سرش هلن‌بانو آمد. بی‌بی سعی کرد جلویشان را بگیرد. نتوانست.نازلی کنارشان بود و مثل اسفند روی آتش جلزولز می‌کرد: _ شوهر من این‌جا داره چی‌کار می‌کنه؟؟ یزدان یک‌دفعه کفری در را هل داد و وارد شد. با صحنه‌ی مقابل، همه خشکشان زد. امیرپارسا برگشت سمت در و پناه دردکشان، دست زخمی‌اش را از بین دستان گرم امیر بیرون کشید. خون روی زمین ریخته بود. _ شماها… شما… امیرپارسا کت‌شلوار تن داشت. عصبانی بود و دلش تابِ دیدن دردکشیدن پناه را نداشت… پناهی که تمام وجود مردانه‌اش را با یک اخم کوچکِ خود می‌لرزاند. پناهی که برای او حکم زندگی داشت… ولی مجبور بود فردا شب کنار دخترِ دیگری خطبه‌ی عقدش خوانده شود! اخم‌آلود پرسید: _ چه خبر شده همه ریختید این‌جا؟ عصبانی بود و یزدان فهمید به خاطر درد دست پناه است… یزدان می‌دانست دلِ پسرش از مدت‌ها پیش گیر این دختر است. ولی پناه لایق شازده‌ی او‌ نبود! یتیم بود. کسی را نداشت! دردانه پسر او، وارث او، امیرپارسا جواهریان کجا و پناهِ بی‌کس کجا…. عقد پناه و نازلی باید فردا شب انجام میشد! بی‌بی به آتلِ صورتی و کوچکی که دست امیر بود و دقایقی پیش تلاش می‌کرد دست باندپیچی شده‌ی پناه را توی آن بندازد نگاه کرد. پناه حالا بغض داشت. امیر دوباره سعی کرد دست زخمی اش را بگیرد. ولی پناه ضربه‌ی محکمی زیر آن زد و با چشمی پر از بین همه گذشت و رفت… نگاه امیرپارسا و قلبش پشت سر او‌ ماند… بوی تن دخترک زیر شامه‌اش بود… پناه موبایلش را درآورد. با صورتی خیس از اشک خطاب مردی غریبه و مرموزی گفت: _ تصمیممو گرفتم… می‌خوام صبح از خونه فرار کنم… نمیتونم عروسی کردن اونا رو ببینم… اگه ببینم می‌میرم… کمکم میکنی؟ _ کجا؟؟ صدای امیر باعث شد از جا بپرد… تو‌ گرگ‌ومیشِ هوا، با یه ساکِ کوچیک فرار کردم. نمی‌خواستم داماد شدنِ عشقمو ببینم... نمی‌خواستم تا اخر عمر، جلوی زنش خم و راست می‌شدم! رفتم که از دردِ عروسش نَمیرم… سه سال بعد، وقتی برگشتم ایران همه‌چی عوض شده بود... اون تبدیل شده بود به یه مردِ زخم‌خورده‌ی بداخلاق و منْ زنِ تنها و زیبایی که هیچ شباهتی به گذشته نداشت. قوی و پولدار شده بودم. دیگه اون دخترِ یتیمی که تو عمارت، حتی دایی و خاله‌ی خودشم بهش رحم نمی‌کردن نبودم! ولی قلبم هنوز شکسته بود. نمی‌تونستم فراموشش کنم. می‌گفتن زنش‌و ترک کرده. می‌گفتن شبا به یادمه و خیلی دنبالم گشته. ولی من می‌خواستم انتقام بگیرم! می‌خواستم اون عمارت و آدماش‌و به خاطر گذشته مجازات کنم، اما اتفاقی افتاد که…😳🔥❌❌
Ko'proq ko'rsatish ...
363
0
می‌تونی برای یه مدت نقش نامزد منو بازی کنی؟ نیلی، دختری شیطون و بلا که توی یتیم خونه بزرگ شده، تصمیم می‌گیره مستقل بشه. برای کار به یه شرکت بزرگ می‌ره اما با پیشنهادی عجیب از سوی صاحب شرکت روبرو میشه. امیر رادش وارث خاندان بزرگ رادش، برای فرار از ازدواجی که خانواده براش تعیین کردن میخواد که نیلی رو به عنوان نامزدش معرفی کنه ولی در طی این مدت دلش اسیر شیطنت‌ها و زبون‌درازیای این دختر بانمک میشه اما با ورود خانواده بزرگمهر به خونه‌اش همه معادلاتش بهم می‌خوره و اتفاقی میفته که رازهای عجیبی درباره زندگی نیلی فاش میشه که...🔥❌
Ko'proq ko'rsatish ...
280
0
سه سال پیش.. -شایگان گناه داره طفلی.. این چیزا رو بلد نیست .. بزار راحت باشه کاری به کارت نداره که..! عرفان راست میگفت کاری به کارش نداشت و همین آتشش زده بود ! حتی وقتی که با زنی به خانه می آمد ..! گویی از او بریده بود حتی نگاهش نمیکرد ! او را از معشوقه اش بزور گرفته بود تا عقدش کند و عقده هایش را خالی کند اما هر بار چشمان کهربایی معصومش را میدید دست و دلش میلرزید و از خود متنفر میشد ..! - اومده که حمالی کنه عرفان ..خودش خواست..! سامی هم میگوید: -شایگان از این بچه بگذر ..گناه داره آهش میگیرتت.. اما سر بلند میکند نرمین دست به سینه نگاهش میکند منتظر است..! -چیه ؟..نمی تونی نه؟!..عاشقش شدی؟! -خفه شو نرمین ..چه عشقی من ازش متنفرم .. نمیدانست .. اما دلش هم نمیخواست نرمین را از دست دهد نباید دلش برای آن دختر میلرزید.. -هی..بدرد نخور بیا این جا.. سر به زیر نزدیک میشود لباس مناسب جمع تنش نیست اما با آن سادگی هم زیباست.. -سریع کف اینجا رو تمیز کن ..خونه خاله ات نیست بخوری بخوابی؟! رفقایش تا توانسته بودند نوشیده بودن چنتایی کف سالن بالا آورده بودند ..نمی توانست خود او هم نمی توانست.. -من..من..چیز اقا من.. -زهر مار ..تو چی کم شو زودتر تمیز کن حالا خودت بهتر اون کثافت کف سالنی!؟ دلش هزار تکه میشود در جمع خوردش میکند .. -ولش کن شایگان رنگش پریده از وقتی هم اومدیم بیچاره داره کار میکنه.. -وظیفه آشه ..اومدی حمالی نیومده بادش بزنم.. -باشه اقا.. بر میگردد سطل و طی را بر میدارد جلوی آن همه مجبورش میکند کثافت کف سالن را بشورد .. او همسرش بود .. اما آن قدر امشب در جمع تحقیر شده بود که قسم خورد بعد از امشب برای همیشه اینجا را ترک کند حتی اگر شب ها را در پارک و خیابان بماند.. نزدیک میشود .. اما همان که نگاهش کف سالن می‌رسد دل و روده اش پیچ میخورد ..! هق میزند.. -کثافت تو که خودت بدتر گند زدی.. -بب..ببخشی.. اجازه ی حرف نمیدهد و سیلی در گوشش میزند انقدر که پرت میشود و کمرش به میز میخورد.. صدای شکستن میز و آخش در هم میپیچد.. سامی و عرفان و مینا به طرف دخترک میروند اما او مات خونی است که از پشت دخترک جاریست.. -یا خدا این چیه ؟! صدای عرفان است.. -لوس بازیشه نه.. صدای نرمین است.. اما او فقط چشمان. بسته ی دخترک را میبیند .. همه را کنار میزند .. دست زیر کمر وپاهایش میزند ..نگاهی به صورتش میکند جای پنجه هایش .. -پریزاد..پریزاد.. -شای..شایگان..بچه ام.. مات میشود .. حامله است ؟ چه کرده او با زن و فرزندش.. نه..نه.. تو..تو حامله ای؟ چشمان دخترک بسته میشود و او مثل دیوانه ها فریاد میزند .. فرزندش را کشته بود ؟..با دستان خودش..! **** حالا سه سال گذشته .. در به در دنبال اوست .. همان شب در بیمارستان جنینشان سقط شد و فردای آن روز . دخترک هم نبود .. رفته بود .. سه سال است در پی اوست اما هیچ اثری نیست ..نبود تا اینکه دیشب او را در مهمانی دید .. دست در دست یکی از رقبایش.. و حالا چون دیوانه ها چیزی را در عمارت سالم نگذاشته… -برت میگردونم پری زاده ام ..!!
Ko'proq ko'rsatish ...
🍁🦋گم _شده ام _در _تو🦋🍁
@gom_shode گم شده ام در تو🍁 به قلم :اسکندری نویسنده ی رمان‌های : #چیدا #بوسه ای بر چشمانت
375
1
- شما که پِیِ خوش‌گذرونی بودید چرا حامله شدید خب؟! امیرحسین گلویش را صاف کرد. - حامله که نشدیم خانوم دکتر، خانومم حامله‌ست نمیدونم البته منم الان آبستنم ولی خب به هرحال، مسئله همینه، ما داشتیم خوش می‌گذروندیم یهو‌ این بچه سر و کلش پیدا شد! - آقای محترم من سقط انجام نمی‌دم. آسمان زیر گریه زد. - خانوم دکتر این شوهر من خودش بچه‌ست! دکتر متعجب نگاهش کرد و آسمان با گریه گفت: - خانوم دکتر به‌خدا ما می‌خواستیم طلاق بگیریم، مهمونی گرفتیم دوستامونو دعوت کردیم که خداحافظی کنیم. داشتیم دوستانه جدا می‌شدیم. این آقا ویزای کانادا گرفته من ویزای آلمان. تعجب دکتر هرلحظه بیش‌تر می‌شد. امیرحسین ادامه داد: - خانوم دکتر، اون شب یه عمه خرابی تو غذاها قرص افزایش میل جنسی ریخته بود. آسمان مشتی به شکم امیرحسین کوبید. - کار خودِ بیشرفشه! - حالا هرکی، خانوم دکتر ما گفتیم یه گودبای سکس آخرشم بریم که قراره بریم توافقی جدا شیم بعدا دلمون نخواد! هیچی دیگه، دادگاه گفت باید قبل طلاق آزمایش بده حالا فهمیدیم خانومم حامله‌ست! - آقای محترم عرض کردم من سقط انجام نمی‌دم بفرمایید بیرون از مطبم! امیرحسین نچی کرد. - خب ما نمی‌خوایمش ازدواجمون از اولم صوری بود! الان هرکدوممون داریم میریم یه طرف دنیا! آسمان مطمئن گفت: - اصلاً من فکر نکنم که قلبش تشکیل شده باشه. دکتر ایستاد. - پاشو بیا اتاق بغلی سونو انجام بدیم دخترم ببینم جنین چند هفتشه. امیرحسین دنبالشان راه افتاد و گفت: - هرچی باشه کار ده شب پیشه خانوم دکتر! این ته تهش یه ماهه حساب میشه! دکتر و آسمان هردو چپ چپ نگاهش کردند. آسمان روی تخت دراز کشید و دکتر مشغول شد. کمی بعد نگاهی متأسف به هردوشان انداخت و گفت: - بفرمایید! اینا که نه هفتشونه و قلبشونم تشکیل شده! امیرحسین و آسمان سکته ای به هم نگاه کردند. امیرحسین دست روی قلبش گذاشت. - خانوم دکتر من قلبم ضعیفه، شما چرا تخم سگ مارو جمع می‌بندید؟! به‌خدا اون نیاز به احترام گذاشتن نداره. دکتر کلافه دستش را روی مانیتور گذاشت و گفت: - تخم سگ نه و تخم سگای شما... نچی کرد و گفت: - ای وای عذر میخوام! حواسمو پرت کردید این دیگه چه حرفی بود من زدم؟! آسمان نیم‌خیز شده گفت: - عیب نداره خانوم دکتر، خروجی امیرحسین همینیه که شما می‌گید! چی شده؟! الان ما نمی‌تونیم سقط کنیم؟! دکتر لبخند گشادی زد و گفت: - عزیزانم تبریک می‌گم، شما دارید صاحب چهارقلو می‌شید! نُه هفتشونه! هر چهارتاشون سالمن و قلبشون تشکیل شده. آسمان هین کشید و چشم‌های امیرحسین سیاهی رفت. - سیرم تو این داوری آسمون! پس طلاق چی؟! مهاجرت چی؟! ماتحتمون پاره نشد ویزا بگیریم که حالا اینجوری بشه! آسمان زیر گریه زد. - اژدرتو از بیخ می‌کنم می‌ندازم جلو سگای بیابون بخورنش! امیرحسین هم کنار تخت خم‌ شد و گفت: - باشه من خودمم باهاش تو زاویه‌ام ولی دیگه کار از کار گذشته! تخم سگای بابا ایز لودینگ! پسره‌ی کثافت ب دم و دستگاش میگه اژدر😂 خیلی نمکن این کاپل😍😂 اگه میخواید غم و غصه‌هاتون شسته شه حتی برای لحظاتی کوتاه وارد این کانال بشید و رمانشو بخونید از پارت اول پورهههه شدم با کارای پسره😂 یه کم قبل تر👇🏻👇🏻😂 - طلعت خانومو ببین، یه‌ نوه داره شکل خودشه، عکس اونو نداشتم، حالا تو اینو ببین اگه می‌پسندی من یه قرار بذارم باهاشون! پیشانی‌ام را در دست می‌گیرم، سر تکان می‌دهم. - مادرو ببین دخترو بگیر هم نه! ننه بزرگو ببین و دخترو بگیر؟! دو دست و سرم را رو به بالا می‌گیرم و می‌گویم: - اوس کریم، مصبتو شکر. دمت گرم با این ننمون خیلی بهمون حال دادی. - لااله‌الاالله‌. پسر مسخره بازی درنیار، دختره اسمش غنچه‌ست ولی هیکلشم مثل مادربزرگشه! زیر خنده می‌زنم اما به خدا‌ که خنده‌ام عصبی‌ست! - حالا من گفتم ممه خوبه مامان ولی خودت یه نگاه به صفحه‌ی گوشیت بنداز! کل ال‌سی‌دی ممه‌ست با اندکی طلعت! اینا خانوادگی ممه بودن بعد دست و پا در آوردن اون غنچه‌ای هم که می‌گی صد در صد یه رز شکفته و چاقه که اگه زنم بشه قطعا با پستان‌هاش خفه‌ام می‌کنه و به هلاکت می‌رسوندم از دستم راحت می‌شی! با آه و ناله و تاسف می‌گوید: - امیرحسین مادر؟ لبخندی مهربان به صورت تپلش می‌پاشم: - جانِ امیرحسین؟ دست روی‌ صورتم می‌گذارد و بار دیگر آه می‌کشد: - پسرم من تو رو نزاییدم! با لودگی می‌گویم: - خاک بر سرم سر راهی‌ام؟! دیر نیست برای افشای حقیقت؟! بعد از بیست و شیش فاکینگ سال؟! - نه مادر، خواستم بگم من تو رو نزاییدم، من تو رو ریدم!!
Ko'proq ko'rsatish ...
1 293
0
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐 🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم ❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️‍🔥 💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان 🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍 🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜 👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇 🆔 📞09057936026 همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها ◇28ر لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
Ko'proq ko'rsatish ...

file

273
1
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐 🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم ❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️‍🔥 💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان 🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍 🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜 👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇 🆔 📞09057936026 همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها ◇28ر لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
Ko'proq ko'rsatish ...

file

485
0

AnimatedSticker.tgs

481
0
#پارت۱۶۹ _ تبریک می‌گم. داری بابا می‌شی داداش! پناه حامله‌ست! رنگ از صورت امیرپارسا پرید، سرش با چنان شتابی چرخید سمت من که گردنش رگ به رگ شد. اخم داشت. مضطرب لبخند زدم: _ چ‌چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟ بیخ گوشم، جوری که فقط خودم بشنوم‌ گفت: _ تف تو غیرت من… لعنت به توی کثافت… تیکه‌تیکه‌ت می‌کنم پناه! فقط به خاطر هلن‌بانو الان نشستم سر جام. دلم شکسته بود. انتظار این عکس‌العمل را از مردی که عاشقش بودم نداشتم. امیرپارسای عاشق و مهربانم تبدیل به کوه سرد و نامهربانی شده بود که انگار از من متنفر بود… چشم‌هایم ناباور و خیس شد: _ چ‌چی… می‌گی؟ بی‌بی با اسفند به من نزدیک شد و دایی که بعداز دعواهای ماه قبل، تازه به صورتم نگاه می‌کرد پرسید: _ اون بچه، آینده‌ی خاندان ماست. مراقبش باش. زن‌دایی قرص قلبش را خورد و گفت: _ اگر بچه‌ی امیرپارسامو ببینم، دیگه هیچی از خدا نمی‌خوام. امیر مچ دست من را گرفت، دور از چشم بقیه محکم فشار داد و پرسید: _ با کدوم حروم‌زاده‌ای تو مهمونی بودی؟ به اون شب برمی‌گرده؟ _ امیر… تو… تویی که ادعای مسلمونی داری و نماز می‌خونی، داری تهمت می‌زنی؟؟ _ خاک بر سرِ منِ احمق و بی غیرت که سی سال عاشقت موندم! بخاطرت با عالم و ادم جنگیدم که بری با یه بی ناموس دیگه…! داشت سکته می‌کرد و از طرفی باید در جمع خود را کنترل می‌کرد. _ به خدا داری اشتباه می‌کنی… حس می‌کردم دستم دارد می‌شکند. غرید: _ تا عملِ قلب هلن‌بانو اسمت تو شناسنامم میمونه!! بعدش گورتو گم می‌کنی از این خونه می‌ری. هلن‌بانو شربت بیدمشکش را هم می‌زد. به ما مشکوک شده بود. پرسید: _ پناه جان، خوبی مادر؟ چرا همچین شدی؟ گرمای دستش را از دستم کشید. برخاست و با قدم‌های بلند به سمت اتاقمان رفت. همین‌که وارد شدم هجوم آورد سمتم. انگشت تهدیدآمیزش را رو به صورتم گرفت: _ اون شب با کی بودی؟؟ _ با هیچ‌کس… به روح پدرم قسم، هیچ‌کس. _ خفه‌شو دروغ نگو! خفه‌شو! خواستم دستش را بگیرم. نگذاشت. طاقت دوری‌اش را نداشتم. توان اثبات بی‌گناهی‌ام را نداشتم. همه‌چیز به فیلم‌های پخش شده و پارتی و ده روز گم شدنم برمی‌گشت. ولی این بچه، بچه‌ی خودش بود… از اتاق رفت و برنگشت. از همان شب دیگر کنارم نخوابید. مهربانی‌اش تمام شد. عشقش تمام شد… دیگر نه بوسید و نه ‌حتی اسمم را صدا زد. چهار روز بعد باران می‌بارید. مقابل بیمارستان اشک‌هایم با قطرات آسمان قاتی شده بود. کنار ماشینش ایستاده بودیم. گفت: _ به سلامت! _ چه‌جوری می‌تونی ان‌قدر نامرد باشی امیر؟ هلن‌بانو از بیمارستان مرخص شه سراغمو نمیگیره؟ تو… تو دلت تنگ نمیشه؟ شوهرم… عربده کشید: _ من هیچی تو نیستمممم!!! هیچی!!! گورتو گم کن دیگه نبینمت. با همون نطفه‌ی خرابی که تو شکمته برو به جهنم پناه! تو رو حواله می‌کنم به خدا که با آبرو و غیرت و غرورم بازی کردی! قربون همون خدا برو که گردنتو نشکستم. ساک کوچکی از صندلی عقب برداشت و انداخت جلوی پایم. _ پشیمون میشی! یه روز میفهمی اشتباه کردی! همه‌ی وجودم درد می‌کرد. از صورتم چشم گرفت. دستش مشت شده بود و حس می‌کردم از بغض و خشم دارد می‌میرد… ما عاشق هم بودیم… ما سالها عاشق هم بودیم و امروز جدایی مان بود… ولی نمی‌دانستم چه اتفاقات عجیبی در انتظار من و اوست… تو یه شب بارونی با بچه‌ای که می‌گفتن آینده‌ی خاندانشونه و تو شکمم بود، از شهر رفتم… بیرونم کرد. با نامردیگفت دیگه دوستم نداره و منِ بی‌حیا رو واگذار می‌کنه به خدا! مردی که می‌پرستیدمش باور کرده بود شایعات حقیقت داره. رفتم و سه سال بعد وقتی برگشتم که بچه‌م دچار بیماری خاص بود و به خون پدرش نیاز داشت. بعد سال‌ها من و امیر با هم روبه‌رو شدیم… رفتم دفترش ولی با دیدن یه دختر غریبه و حلقه‌ی انگشتش
Ko'proq ko'rsatish ...
351
1
سه سال پیش.. -شایگان گناه داره طفلی.. این چیزا رو بلد نیست .. بزار راحت باشه کاری به کارت نداره که..! عرفان راست میگفت کاری به کارش نداشت و همین آتشش زده بود ! حتی وقتی که با زنی به خانه می آمد ..! گویی از او بریده بود حتی نگاهش نمیکرد ! او را از معشوقه اش بزور گرفته بود تا عقدش کند و عقده هایش را خالی کند اما هر بار چشمان کهربایی معصومش را میدید دست و دلش میلرزید و از خود متنفر میشد ..! - اومده که حمالی کنه عرفان ..خودش خواست..! سامی هم میگوید: -شایگان از این بچه بگذر ..گناه داره آهش میگیرتت.. اما سر بلند میکند نرمین دست به سینه نگاهش میکند منتظر است..! -چیه ؟..نمی تونی نه؟!..عاشقش شدی؟! -خفه شو نرمین ..چه عشقی من ازش متنفرم .. نمیدانست .. اما دلش هم نمیخواست نرمین را از دست دهد نباید دلش برای آن دختر میلرزید.. -هی..بدرد نخور بیا این جا.. سر به زیر نزدیک میشود لباس مناسب جمع تنش نیست اما با آن سادگی هم زیباست.. -سریع کف اینجا رو تمیز کن ..خونه خاله ات نیست بخوری بخوابی؟! رفقایش تا توانسته بودند نوشیده بودن چنتایی کف سالن بالا آورده بودند ..نمی توانست خود او هم نمی توانست.. -من..من..چیز اقا من.. -زهر مار ..تو چی کم شو زودتر تمیز کن حالا خودت بهتر اون کثافت کف سالنی!؟ دلش هزار تکه میشود در جمع خوردش میکند .. -ولش کن شایگان رنگش پریده از وقتی هم اومدیم بیچاره داره کار میکنه.. -وظیفه آشه ..اومدی حمالی نیومده بادش بزنم.. -باشه اقا.. بر میگردد سطل و طی را بر میدارد جلوی آن همه مجبورش میکند کثافت کف سالن را بشورد .. او همسرش بود .. اما آن قدر امشب در جمع تحقیر شده بود که قسم خورد بعد از امشب برای همیشه اینجا را ترک کند حتی اگر شب ها را در پارک و خیابان بماند.. نزدیک میشود .. اما همان که نگاهش کف سالن می‌رسد دل و روده اش پیچ میخورد ..! هق میزند.. -کثافت تو که خودت بدتر گند زدی.. -بب..ببخشی.. اجازه ی حرف نمیدهد و سیلی در گوشش میزند انقدر که پرت میشود و کمرش به میز میخورد.. صدای شکستن میز و آخش در هم میپیچد.. سامی و عرفان و مینا به طرف دخترک میروند اما او مات خونی است که از پشت دخترک جاریست.. -یا خدا این چیه ؟! صدای عرفان است.. -لوس بازیشه نه.. صدای نرمین است.. اما او فقط چشمان. بسته ی دخترک را میبیند .. همه را کنار میزند .. دست زیر کمر وپاهایش میزند ..نگاهی به صورتش میکند جای پنجه هایش .. -پریزاد..پریزاد.. -شای..شایگان..بچه ام.. مات میشود .. حامله است ؟ چه کرده او با زن و فرزندش.. نه..نه.. تو..تو حامله ای؟ چشمان دخترک بسته میشود و او مثل دیوانه ها فریاد میزند .. فرزندش را کشته بود ؟..با دستان خودش..! **** حالا سه سال گذشته .. در به در دنبال اوست .. همان شب در بیمارستان جنینشان سقط شد و فردای آن روز . دخترک هم نبود .. رفته بود .. سه سال است در پی اوست اما هیچ اثری نیست ..نبود تا اینکه دیشب او را در مهمانی دید .. دست در دست یکی از رقبایش.. و حالا چون دیوانه ها چیزی را در عمارت سالم نگذاشته… -برت میگردونم پری زاده ام ..!!
Ko'proq ko'rsatish ...
🍁🦋گم _شده ام _در _تو🦋🍁
@gom_shode گم شده ام در تو🍁 به قلم :اسکندری نویسنده ی رمان‌های : #چیدا #بوسه ای بر چشمانت
370
0
می‌تونی برای یه مدت نقش نامزد منو بازی کنی؟ نیلی، دختری شیطون و بلا که توی یتیم خونه بزرگ شده، تصمیم می‌گیره مستقل بشه. برای کار به یه شرکت بزرگ می‌ره اما با پیشنهادی عجیب از سوی صاحب شرکت روبرو میشه. امیر رادش وارث خاندان بزرگ رادش، برای فرار از ازدواجی که خانواده براش تعیین کردن میخواد که نیلی رو به عنوان نامزدش معرفی کنه ولی در طی این مدت دلش اسیر شیطنت‌ها و زبون‌درازیای این دختر بانمک میشه اما با ورود خانواده بزرگمهر به خونه‌اش همه معادلاتش بهم می‌خوره و اتفاقی میفته که رازهای عجیبی درباره زندگی نیلی فاش میشه که...🔥❌
Ko'proq ko'rsatish ...
269
0
- شما که پِیِ خوش‌گذرونی بودید چرا حامله شدید خب؟! امیرحسین گلویش را صاف کرد. - حامله که نشدیم خانوم دکتر، خانومم حامله‌ست نمیدونم البته منم الان آبستنم ولی خب به هرحال، مسئله همینه، ما داشتیم خوش می‌گذروندیم یهو‌ این بچه سر و کلش پیدا شد! - آقای محترم من سقط انجام نمی‌دم. آسمان زیر گریه زد. - خانوم دکتر این شوهر من خودش بچه‌ست! دکتر متعجب نگاهش کرد و آسمان با گریه گفت: - خانوم دکتر به‌خدا ما می‌خواستیم طلاق بگیریم، مهمونی گرفتیم دوستامونو دعوت کردیم که خداحافظی کنیم. داشتیم دوستانه جدا می‌شدیم. این آقا ویزای کانادا گرفته من ویزای آلمان. تعجب دکتر هرلحظه بیش‌تر می‌شد. امیرحسین ادامه داد: - خانوم دکتر، اون شب یه عمه خرابی تو غذاها قرص افزایش میل جنسی ریخته بود. آسمان مشتی به شکم امیرحسین کوبید. - کار خودِ بیشرفشه! - حالا هرکی، خانوم دکتر ما گفتیم یه گودبای سکس آخرشم بریم که قراره بریم توافقی جدا شیم بعدا دلمون نخواد! هیچی دیگه، دادگاه گفت باید قبل طلاق آزمایش بده حالا فهمیدیم خانومم حامله‌ست! - آقای محترم عرض کردم من سقط انجام نمی‌دم بفرمایید بیرون از مطبم! امیرحسین نچی کرد. - خب ما نمی‌خوایمش ازدواجمون از اولم صوری بود! الان هرکدوممون داریم میریم یه طرف دنیا! آسمان مطمئن گفت: - اصلاً من فکر نکنم که قلبش تشکیل شده باشه. دکتر ایستاد. - پاشو بیا اتاق بغلی سونو انجام بدیم دخترم ببینم جنین چند هفتشه. امیرحسین دنبالشان راه افتاد و گفت: - هرچی باشه کار ده شب پیشه خانوم دکتر! این ته تهش یه ماهه حساب میشه! دکتر و آسمان هردو چپ چپ نگاهش کردند. آسمان روی تخت دراز کشید و دکتر مشغول شد. کمی بعد نگاهی متأسف به هردوشان انداخت و گفت: - بفرمایید! اینا که نه هفتشونه و قلبشونم تشکیل شده! امیرحسین و آسمان سکته ای به هم نگاه کردند. امیرحسین دست روی قلبش گذاشت. - خانوم دکتر من قلبم ضعیفه، شما چرا تخم سگ مارو جمع می‌بندید؟! به‌خدا اون نیاز به احترام گذاشتن نداره. دکتر کلافه دستش را روی مانیتور گذاشت و گفت: - تخم سگ نه و تخم سگای شما... نچی کرد و گفت: - ای وای عذر میخوام! حواسمو پرت کردید این دیگه چه حرفی بود من زدم؟! آسمان نیم‌خیز شده گفت: - عیب نداره خانوم دکتر، خروجی امیرحسین همینیه که شما می‌گید! چی شده؟! الان ما نمی‌تونیم سقط کنیم؟! دکتر لبخند گشادی زد و گفت: - عزیزانم تبریک می‌گم، شما دارید صاحب چهارقلو می‌شید! نُه هفتشونه! هر چهارتاشون سالمن و قلبشون تشکیل شده. آسمان هین کشید و چشم‌های امیرحسین سیاهی رفت. - سیرم تو این داوری آسمون! پس طلاق چی؟! مهاجرت چی؟! ماتحتمون پاره نشد ویزا بگیریم که حالا اینجوری بشه! آسمان زیر گریه زد. - اژدرتو از بیخ می‌کنم می‌ندازم جلو سگای بیابون بخورنش! امیرحسین هم کنار تخت خم‌ شد و گفت: - باشه من خودمم باهاش تو زاویه‌ام ولی دیگه کار از کار گذشته! تخم سگای بابا ایز لودینگ! پسره‌ی کثافت ب دم و دستگاش میگه اژدر😂 خیلی نمکن این کاپل😍😂 اگه میخواید غم و غصه‌هاتون شسته شه حتی برای لحظاتی کوتاه وارد این کانال بشید و رمانشو بخونید از پارت اول پورهههه شدم با کارای پسره😂 یه کم قبل تر👇🏻👇🏻😂 - طلعت خانومو ببین، یه‌ نوه داره شکل خودشه، عکس اونو نداشتم، حالا تو اینو ببین اگه می‌پسندی من یه قرار بذارم باهاشون! پیشانی‌ام را در دست می‌گیرم، سر تکان می‌دهم. - مادرو ببین دخترو بگیر هم نه! ننه بزرگو ببین و دخترو بگیر؟! دو دست و سرم را رو به بالا می‌گیرم و می‌گویم: - اوس کریم، مصبتو شکر. دمت گرم با این ننمون خیلی بهمون حال دادی. - لااله‌الاالله‌. پسر مسخره بازی درنیار، دختره اسمش غنچه‌ست ولی هیکلشم مثل مادربزرگشه! زیر خنده می‌زنم اما به خدا‌ که خنده‌ام عصبی‌ست! - حالا من گفتم ممه خوبه مامان ولی خودت یه نگاه به صفحه‌ی گوشیت بنداز! کل ال‌سی‌دی ممه‌ست با اندکی طلعت! اینا خانوادگی ممه بودن بعد دست و پا در آوردن اون غنچه‌ای هم که می‌گی صد در صد یه رز شکفته و چاقه که اگه زنم بشه قطعا با پستان‌هاش خفه‌ام می‌کنه و به هلاکت می‌رسوندم از دستم راحت می‌شی! با آه و ناله و تاسف می‌گوید: - امیرحسین مادر؟ لبخندی مهربان به صورت تپلش می‌پاشم: - جانِ امیرحسین؟ دست روی‌ صورتم می‌گذارد و بار دیگر آه می‌کشد: - پسرم من تو رو نزاییدم! با لودگی می‌گویم: - خاک بر سرم سر راهی‌ام؟! دیر نیست برای افشای حقیقت؟! بعد از بیست و شیش فاکینگ سال؟! - نه مادر، خواستم بگم من تو رو نزاییدم، من تو رو ریدم!!
Ko'proq ko'rsatish ...
1 127
1
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐 🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم ❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️‍🔥 💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان 🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍 🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜 👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇 🆔 📞09057936026 همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها ◇28ر لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
Ko'proq ko'rsatish ...

file

794
0
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐 🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم ❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️‍🔥 💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان 🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍 🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜 👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇 🆔 📞09057936026 همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها ◇28ر لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
Ko'proq ko'rsatish ...

file

701
0

AnimatedSticker.tgs

1 380
0
- شما که پِیِ خوش‌گذرونی بودید چرا حامله شدید خب؟! امیرحسین گلویش را صاف کرد. - حامله که نشدیم خانوم دکتر، خانومم حامله‌ست نمیدونم البته منم الان آبستنم ولی خب به هرحال، مسئله همینه، ما داشتیم خوش می‌گذروندیم یهو‌ این بچه سر و کلش پیدا شد! - آقای محترم من سقط انجام نمی‌دم. آسمان زیر گریه زد. - خانوم دکتر این شوهر من خودش بچه‌ست! دکتر متعجب نگاهش کرد و آسمان با گریه گفت: - خانوم دکتر به‌خدا ما می‌خواستیم طلاق بگیریم، مهمونی گرفتیم دوستامونو دعوت کردیم که خداحافظی کنیم. داشتیم دوستانه جدا می‌شدیم. این آقا ویزای کانادا گرفته من ویزای آلمان. تعجب دکتر هرلحظه بیش‌تر می‌شد. امیرحسین ادامه داد: - خانوم دکتر، اون شب یه عمه خرابی تو غذاها قرص افزایش میل جنسی ریخته بود. آسمان مشتی به شکم امیرحسین کوبید. - کار خودِ بیشرفشه! - حالا هرکی، خانوم دکتر ما گفتیم یه گودبای سکس آخرشم بریم که قراره بریم توافقی جدا شیم بعدا دلمون نخواد! هیچی دیگه، دادگاه گفت باید قبل طلاق آزمایش بده حالا فهمیدیم خانومم حامله‌ست! - آقای محترم عرض کردم من سقط انجام نمی‌دم بفرمایید بیرون از مطبم! امیرحسین نچی کرد. - خب ما نمی‌خوایمش ازدواجمون از اولم صوری بود! الان هرکدوممون داریم میریم یه طرف دنیا! آسمان مطمئن گفت: - اصلاً من فکر نکنم که قلبش تشکیل شده باشه. دکتر ایستاد. - پاشو بیا اتاق بغلی سونو انجام بدیم دخترم ببینم جنین چند هفتشه. امیرحسین دنبالشان راه افتاد و گفت: - هرچی باشه کار ده شب پیشه خانوم دکتر! این ته تهش یه ماهه حساب میشه! دکتر و آسمان هردو چپ چپ نگاهش کردند. آسمان روی تخت دراز کشید و دکتر مشغول شد. کمی بعد نگاهی متأسف به هردوشان انداخت و گفت: - بفرمایید! اینا که نه هفتشونه و قلبشونم تشکیل شده! امیرحسین و آسمان سکته ای به هم نگاه کردند. امیرحسین دست روی قلبش گذاشت. - خانوم دکتر من قلبم ضعیفه، شما چرا تخم سگ مارو جمع می‌بندید؟! به‌خدا اون نیاز به احترام گذاشتن نداره. دکتر کلافه دستش را روی مانیتور گذاشت و گفت: - تخم سگ نه و تخم سگای شما... نچی کرد و گفت: - ای وای عذر میخوام! حواسمو پرت کردید این دیگه چه حرفی بود من زدم؟! آسمان نیم‌خیز شده گفت: - عیب نداره خانوم دکتر، خروجی امیرحسین همینیه که شما می‌گید! چی شده؟! الان ما نمی‌تونیم سقط کنیم؟! دکتر لبخند گشادی زد و گفت: - عزیزانم تبریک می‌گم، شما دارید صاحب چهارقلو می‌شید! نُه هفتشونه! هر چهارتاشون سالمن و قلبشون تشکیل شده. آسمان هین کشید و چشم‌های امیرحسین سیاهی رفت. - سیرم تو این داوری آسمون! پس طلاق چی؟! مهاجرت چی؟! ماتحتمون پاره نشد ویزا بگیریم که حالا اینجوری بشه! آسمان زیر گریه زد. - اژدرتو از بیخ می‌کنم می‌ندازم جلو سگای بیابون بخورنش! امیرحسین هم کنار تخت خم‌ شد و گفت: - باشه من خودمم باهاش تو زاویه‌ام ولی دیگه کار از کار گذشته! تخم سگای بابا ایز لودینگ! پسره‌ی کثافت ب دم و دستگاش میگه اژدر😂 خیلی نمکن این کاپل😍😂 اگه میخواید غم و غصه‌هاتون شسته شه حتی برای لحظاتی کوتاه وارد این کانال بشید و رمانشو بخونید از پارت اول پورهههه شدم با کارای پسره😂 یه کم قبل تر👇🏻👇🏻😂 - طلعت خانومو ببین، یه‌ نوه داره شکل خودشه، عکس اونو نداشتم، حالا تو اینو ببین اگه می‌پسندی من یه قرار بذارم باهاشون! پیشانی‌ام را در دست می‌گیرم، سر تکان می‌دهم. - مادرو ببین دخترو بگیر هم نه! ننه بزرگو ببین و دخترو بگیر؟! دو دست و سرم را رو به بالا می‌گیرم و می‌گویم: - اوس کریم، مصبتو شکر. دمت گرم با این ننمون خیلی بهمون حال دادی. - لااله‌الاالله‌. پسر مسخره بازی درنیار، دختره اسمش غنچه‌ست ولی هیکلشم مثل مادربزرگشه! زیر خنده می‌زنم اما به خدا‌ که خنده‌ام عصبی‌ست! - حالا من گفتم ممه خوبه مامان ولی خودت یه نگاه به صفحه‌ی گوشیت بنداز! کل ال‌سی‌دی ممه‌ست با اندکی طلعت! اینا خانوادگی ممه بودن بعد دست و پا در آوردن اون غنچه‌ای هم که می‌گی صد در صد یه رز شکفته و چاقه که اگه زنم بشه قطعا با پستان‌هاش خفه‌ام می‌کنه و به هلاکت می‌رسوندم از دستم راحت می‌شی! با آه و ناله و تاسف می‌گوید: - امیرحسین مادر؟ لبخندی مهربان به صورت تپلش می‌پاشم: - جانِ امیرحسین؟ دست روی‌ صورتم می‌گذارد و بار دیگر آه می‌کشد: - پسرم من تو رو نزاییدم! با لودگی می‌گویم: - خاک بر سرم سر راهی‌ام؟! دیر نیست برای افشای حقیقت؟! بعد از بیست و شیش فاکینگ سال؟! - نه مادر، خواستم بگم من تو رو نزاییدم، من تو رو ریدم!!
Ko'proq ko'rsatish ...
1 917
5
قراره‌ نامزد قلابی تک پسر خاندان رادش بشم. ملی با دهانی باز به اندازه غار علی صدر، خیره‌ به من موند. _ همون پسر خفنه که رییس شرکتتونه؟؟ سرم را تکان دادم که نیشش از این ور تا اون ورِ کله‌اش باز شد. _ یعنی با سر رفتی تو خمره عسل! _ برو بابا ! من دارم سکته می‌کنم و تو خوشحالی. آخه منه یتیم رو چه به این کارا؟! می‌ترسم که بخواد اینجوری گولم بزنه و منو بکشه توی خونش. ملی با نیش باز گفت: آخه اینم ترس داره. جلو خونواده‌اش که کاریت نداره. _ شبا رو چکار کنم؟؟ همان موقع در باز شد و امیر با چهره جدی و پرجذبه‌‌ای گفت: آماده‌ای! سریع به طرفش رفتم و با ترس آب دهنم رو قورت دادم که با صدایی بم گفت: _ حواست باشه جلو مامانم سوتی ندی چون خیلی تیزه. نقش یه معشوق رو خوب بازی کنی پول خوبی می‌گیری. اون حرف می‌زد و من فکرم فقط دور جای خوابم و حمام رفتنم می‌چرخید که چطور توی اتاق اون ... با هم ...🤭 طنزی عاشقانه که از خوندنش سیر نمیشین😉
Ko'proq ko'rsatish ...
505
0
#پارت۲۵۶ _ رو بدنِ زنتون آثارِ تجاوز وجود داره. چند ساعت خونریزی داشتن. چیزی که مشخصه اینه که ایشون توسط چند مرد به اجبار لمس شدن و … رگ شقیقه‌ی امیرپارسا داشت منفجر می‌شد. قلبش یک‌پارچه آتش بود و نفس نداشت. داشت می‌مرد از این شکنجه‌ی روحی! دکتر مکثی کرد تا به مردِ مقابلش زمان بدهد. متأثر گفت: _ از این‌جا به بعد تصمیم با شماست که بخواید کنارشون بمونید یا … امیرپارسا با اخمی وحشتناک، فوری حرف زن را قطع کرد: _ «یا»یی وجود نداره!! پناه زن منه! جونِ منه! زندگی منه! نمی‌دانست دختری که داخل اتاق روی تخت بیمارستان با تنی بیمار و رنج‌کشیده افتاده، صدایش را می‌شنود. پناه بیش‌تر بغض کرد. صورت کبودش خیس از اشک بود. سِرم به دستش وصل بود و اگر توان داشت دلش می‌خواست همان لحطه برود بیرون و مردِ عاشقش را بغل کند… امیرپارسای بی‌دلش… مجنونش… مجنونی که سال‌ها قربان صدقه‌ی همین موهای طلایی‌اش رفته بود و به خاطر او با دنیا می‌جنگید. امیرپارسا می‌خواست وارد اتاق شود که این‌بار هلن‌بانو جلویش را گرفت. چادرش را جمع کرد و دستش را گذاشت روی چهارچوب اتاق بیمارستان تا مانع رفتن او پیش پناه شود: _ عکسش همه‌جا پخش شده! کل محل دارن از عروسِ بی‌آبروشده‌ی ما حرف می‌زنن! سی و پنج سال با عزت تو این شهر زندگی کردی. نگو که می‌خوای نگهش داری شازده؟ امیرپارسا خط و نشان کشید: _ اگه یه کلمه از این حرفا رو جلوی پناه بزنید… _ نذاشتن لباس تو‌ تنش بمونه!! تو مهمونی بوده!! حیثیت نذاشته برامون! الان… _ مااادر!! بسههه! دست نازلی‌رم بگیر و از این‌جا برو! نذار بهت بی احترامی کنم! من زنمو تنها نمی‌ذارم! پشتشم! عاشقشم! خشم و بغض و دردی کمرشکن در صدایش حس می‌شد. پناه ملافه‌ی سفید را روی سر کشید و بغضش با صدا شکست. نازلی به تخت نزدیک شد. مثلا آمده بود مراقبش باشد! _ می‌بینی باعث بدبختی امیری؟ چرا ولش نمی‌کنی؟؟ چرا از زندگیش نمی‌ری که راحت شه؟؟ آبروش رفته! آبروی دایی رفته! همه رو بدبخت کردی پناه. به خاطر امیر برو! اگه واقعا عاشقشی برو! برنگرد به اون خونه. قلب پناه بیش‌تر شکست. هق می‌زد. لابد برود که او بماند کنار امیرش… نازلی از بچگی عاشق امیرپارسا بود! این را همه می‌دانستند. بعد عقدشان، یک هفته مریض شد. این را هم همه فهمیدن که از عشق امیرپارسا بیمار شده بود… امیرپارسا وارد اتاق شد و به محض دیدن گریه‌ی پناه، قدم تند کرد سمتش. ملافه را کنار زد و صورت پناه را گرفت: _ چی شده عزیزم؟ درد داری؟ خدا می‌دانست ته قلب خودش چه اتشی افتاده بود. _ نه… امیر؟… _ جانِ امیر؟ _ کاش من می‌مردم. لبه‌ی تخت نشست. موهای دخترک را نوازش کرد… سرش را… عمر و جانش بود پناه. عصبانی غرید: _ ششش… می‌خوای منو بکشی با این حرفا؟ و تنِ شکسته‌ی او را بغل کرد. چشم‌هایش تر بود. خدا داشت امتحانش می‌کرد… خدا داشت با عشق این دختر و غیرت و غرورش، امتحانش می‌کرد… پناه تصمیمش را گرفته بود. باید می‌رفت. باید این مرد را با همه‌ی عشقی که بهش داشت تنها می‌گذاشت تا خوشبخت شود. می‌رفت یک جای دور… یک شهر دور… اصلا یک کشور دیگر… ولی نمی‌دانست چه طوفانی در انتظارش است… نمی‌دانست حامله است؛ از خودِ امیرپارسا… سه سال بعد _ یه دختری اومده گالری، می‌خواد آقا رو ببینه. _ امشب عروسی آقاست. سرشون شلوغه. اگر مشتریه بگید بعدا بیاد. _ می‌گن مشتری نیستن! آشنان. بچه کنارشونه. کارشون مهمه… به آقا بگید «گل طلایی». امیرپارسا مقابل آینه داشت کراواتش را می‌بست. در فکر بود. فکر دختری که سه سال پیش گمش کرد و زمین و زمان را هم به هم ریخت، پیدایش نشد. دختری که حتی یک شب بدون عشق او، بدون فکر به خاطراتش نخوابید… _ گل طلایی؟ امیرپارسا تا این را شنید، قلبش ایستاد. چرخید سمت رحمانی و میز تلفن. _ آقا می‌گن یکی اومده گالری دیدنتون. گویا آشناست. کارشن واجبه… گفتن نشون به نشون «گل طلایی»! امیرپارسا نفهمید با چه حالی قدم تند کرد سمت میز تلفن. بعد سوییچ را برداشت و دوید سمت حیاط… ❌پارت واقعی رمان_ کپی ممنوع❌ قسمت بعدی پسره بعد سه سال دختره رو می‌بینه و به خاطر عشق اولش، جشن عروسی رو به هم می‌زنه، ولی….😭😰
Ko'proq ko'rsatish ...
1 034
0
سه سال پیش.. -شایگان گناه داره طفلی.. این چیزا رو بلد نیست .. بزار راحت باشه کاری به کارت نداره که..! عرفان راست میگفت کاری به کارش نداشت و همین آتشش زده بود ! حتی وقتی که با زنی به خانه می آمد ..! گویی از او بریده بود حتی نگاهش نمیکرد ! او را از معشوقه اش بزور گرفته بود تا عقدش کند و عقده هایش را خالی کند اما هر بار چشمان کهربایی معصومش را میدید دست و دلش میلرزید و از خود متنفر میشد ..! - اومده که حمالی کنه عرفان ..خودش خواست..! سامی هم میگوید: -شایگان از این بچه بگذر ..گناه داره آهش میگیرتت.. اما سر بلند میکند نرمین دست به سینه نگاهش میکند منتظر است..! -چیه ؟..نمی تونی نه؟!..عاشقش شدی؟! -خفه شو نرمین ..چه عشقی من ازش متنفرم .. نمیدانست .. اما دلش هم نمیخواست نرمین را از دست دهد نباید دلش برای آن دختر میلرزید.. -هی..بدرد نخور بیا این جا.. سر به زیر نزدیک میشود لباس مناسب جمع تنش نیست اما با آن سادگی هم زیباست.. -سریع کف اینجا رو تمیز کن ..خونه خاله ات نیست بخوری بخوابی؟! رفقایش تا توانسته بودند نوشیده بودن چنتایی کف سالن بالا آورده بودند ..نمی توانست خود او هم نمی توانست.. -من..من..چیز اقا من.. -زهر مار ..تو چی کم شو زودتر تمیز کن حالا خودت بهتر اون کثافت کف سالنی!؟ دلش هزار تکه میشود در جمع خوردش میکند .. -ولش کن شایگان رنگش پریده از وقتی هم اومدیم بیچاره داره کار میکنه.. -وظیفه آشه ..اومدی حمالی نیومده بادش بزنم.. -باشه اقا.. بر میگردد سطل و طی را بر میدارد جلوی آن همه مجبورش میکند کثافت کف سالن را بشورد .. او همسرش بود .. اما آن قدر امشب در جمع تحقیر شده بود که قسم خورد بعد از امشب برای همیشه اینجا را ترک کند حتی اگر شب ها را در پارک و خیابان بماند.. نزدیک میشود .. اما همان که نگاهش کف سالن می‌رسد دل و روده اش پیچ میخورد ..! هق میزند.. -کثافت تو که خودت بدتر گند زدی.. -بب..ببخشی.. اجازه ی حرف نمیدهد و سیلی در گوشش میزند انقدر که پرت میشود و کمرش به میز میخورد.. صدای شکستن میز و آخش در هم میپیچد.. سامی و عرفان و مینا به طرف دخترک میروند اما او مات خونی است که از پشت دخترک جاریست.. -یا خدا این چیه ؟! صدای عرفان است.. -لوس بازیشه نه.. صدای نرمین است.. اما او فقط چشمان. بسته ی دخترک را میبیند .. همه را کنار میزند .. دست زیر کمر وپاهایش میزند ..نگاهی به صورتش میکند جای پنجه هایش .. -پریزاد..پریزاد.. -شای..شایگان..بچه ام.. مات میشود .. حامله است ؟ چه کرده او با زن و فرزندش.. نه..نه.. تو..تو حامله ای؟ چشمان دخترک بسته میشود و او مثل دیوانه ها فریاد میزند .. فرزندش را کشته بود ؟..با دستان خودش..! **** حالا سه سال گذشته .. در به در دنبال اوست .. همان شب در بیمارستان جنینشان سقط شد و فردای آن روز . دخترک هم نبود .. رفته بود .. سه سال است در پی اوست اما هیچ اثری نیست ..نبود تا اینکه دیشب او را در مهمانی دید .. دست در دست یکی از رقبایش.. و حالا چون دیوانه ها چیزی را در عمارت سالم نگذاشته… -برت میگردونم پری زاده ام ..!!
Ko'proq ko'rsatish ...
🍁🦋گم _شده ام _در _تو🦋🍁
@gom_shode گم شده ام در تو🍁 به قلم :اسکندری نویسنده ی رمان‌های : #چیدا #بوسه ای بر چشمانت
674
0

sticker.webp

1 880
1
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐 🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم ❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️‍🔥 💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان 🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍 🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜 👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇 🆔 📞09057936026 همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها s²⁷h لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
Ko'proq ko'rsatish ...

file

5 726
1
بخاطر استقبال زیادتون تخفیفات تا فردا شب تمدید شد😍😍 از دست ندید که فرصت خیلی خوبیه. چون بعد افزایش قیمت خواهیم داشت🥲❤️
7 386
0
- میشه من پشت بازوهات قایم بشم؟ آخه شونه‌هات خیلی بزرگه، این طوری خانوم بس نمیتونه اذیتم کنه. روی تخت می‌چرخد و رو به سمت زن پانزده ساله‌اش می‌کند. - خانوم بس اذیتت میکنه؟ دخترک لب‌های لرزانش را تکان می‌دهد و می‌گوید. - آره وقتی نیستی، خانوم بس بهم غذا نمیده هر چیم میگم بچم گشنه میمونه میگه زن خونبس که وارث به دنیا نمیاره. فکش از این زورگویی‌های مادربزرگش قفل می‌شود و دستش را دور کمر او می‌اندازد و به خود نزدیک می‌کند. - خانوم بس میگه زَن که سر خون اومده فقط به زیر شکم آقا برسه، نه این که توله پس بندازه و شکمش بالا بیاد. از این هم ظلم و ستم دست‌هایش مشت می‌شود، در این چهار ماهی که پیش نامزدش بود چه بر سر زن زورکی خونبس آمده؟ - همیشه که شما هستید من پشت بازوهاتون قایم میشم خانوم بس کاریم نداره ولی... صدای هق‌هق آرامش بلند می‌شود با بغض اشک‌هایش را پاک می‌کند. - ولی شما که میرید پیش مهنا خانوم، ملک بانو و خانوم بس بهم غذا نمیدن، چندباریم قابله آوردن بچم بندازن، میشه اینا رو به خانوم بس نگید. بفهمه من میکشه! چه غلطی می‌کردن؟ بچه‌ او را می‌خواستند سقط کنند؟ بچه‌ی هاووش را؟ حاج فتاح مالک تمام زمین‌های برنج؟ با شتاب روی تخت می‌نشیند که ساعت رولکسش به موهای بلند و مواج دخترک گیر می‌کند و صدای جیغ درد مندش بلند می‌شود. - آقا ببخشید... ببخشید دیگه نمیگم تور خدا نزنید. سرم درد میکنه آخ! از این همه ترس و دردی که در صورت دختر پانزده ساله هست دلش به درد می‌آید و دستی به موهای او می‌کشد. - هیش غوغا، چیزی نیست دختر، نمیخوام بزنمت فقط موهات به ساعتم گیر کرده. با دست دیگر سر غوغا را از ساعتش جدا می‌کند، عموی این دختر خواهرش را بی‌آبرو کرده بود احمد را کشته بود اما او که گناهی نداشت. - نمیزارم کسی اذیتت کنه. مثل جوجه‌ی رنگی بین دست‌های تنومند حاج فتاح می‌لرزد. - دلـ... دلم هفته پیش آلوچه میخواست. من خودم یکم پول دارم میشه برام بخری؟ از حرف دختری که زنش بود اخم در هم کشید، کل میوه‌ مملکت دستش بود و حالا زنش برای یک آلوچه دلش له‌له می‌زند؟ عصبی او را محکم‌تر در آغوش میگرد. - از این به بعد دلت هر چی میخواد به خودم بگو، دیگه نمیزارمت اینجا! با خودم میبرمت شهر! وحشت زده سرش بالا می‌آید و با بغض و خجالت می‌پرسد. - پیش مهنا خانوم؟ بی حرف موهای دخترک را نوازش می‌کند و سر تکان می‌دهد. - پیش خودم، کسیم حق نداره حرفی بهن بزنه. با پایان جمله‌اش لب‌هایش را محکم رو لب‌های غوغا می‌کوبد، این دختر خونبس شیرین بود. خیلی خیلی شیرین...
Ko'proq ko'rsatish ...
2 316
1
✨ نبض شهوت💦: - تتوی بین پاش رو بزن وقت کمه. دامن پشمیم رو با خشونت بالا دادن. زن ادامه داد: - بفرستینش زیر آقا، نتونست دووم بیاره خوراک سگا میشه. خدمتکار سیلی به بهشت سرخم زد و با اخم غرید. - باز کن پاهاتو دخترک. با ترس رون های تپل و پرگوشتم رو فاصله دادم که خدمتکار با سوزن و جوهر به جون دخترونگیم افتاد ایی گفتم و شونشو چنگ زدم. - خانوم آروم تر دردم میاد. انگشت وسطش رو بین پام کشید که‌ خیس شدم. - دردت میاد؟ مردونگی اقا رو چطوری توت میخوای تحمل کنی بچه جون. سوزن رو روی اونجام کشید و هق هق کردم، سینمو محکم فشار داد تا نوک قهوه ای و تو رفتم بیرون بزنه. چندتا سیلی هم به سینه هام زد. خون روی دستش رو پاک کرد. لای پام میسوخت. - تتوشو زدم ببریدش تو اتاق اقا. دوتا خدمتکار دیگه منو کشیدن تا اتاق. اتاق بزرگ و قرمزی که روی دیواراش داس و نیزه بود. با ترس به همه جا نگاه کردم. شورت تنگ و شلوار و دامن پشمی به بهشتم فشار میوردن و دردم میومد. کرست، تاپ و جلیقه. روش پالتوی پشمی. اقا دوست داشت خودش لباسارو پاره کنه. دوست داشت عین یه گدا پیشش بریم و اون مارو زیر خودش جر بده. بغض کردم. هرکی که زیر اقا میومد می مرد. ارج و مردونگی سلطنتی داشت. منم اومده بودم تا جون خواهرم رو نجات بدم، خواهر کوچولوم که مریضی بدی گرفته بود. نه پول غذا براش داشتم و نه پول طبیب. با احساس بدی دستم رو توی شلوار هل دادم و لا پامو خاریدم. انگشتام خونی شده بود. حتی جای تتو رو نشستن. - نمیبینم زانو زده باشی‌. با اومدن اقا و هیکل لختش از گوشه ی اتاق سریع روی زمین نشستم. برق شلاقش منو ترسوند. هیچی تنش نبود‌‌. تنش بزرگ و بدون مو بود. سرم رو پایین انداختم، مقابلم ایستاد و با صدای وحشت ناکش گفت: - بلند شو دختر. سریع ایستادم، به هیکلم نگاه کرد. همون لحظه بین پام خارید و پیچ و تاب خوردم. - برای حس کردن من توی خودت عجله داری؟ یا با دیدن مردونگیم خیس شدی؟ ❌💦اربابی که هر زنی زیرش میمیره، به جز اون. دختری که برای نجات جون خواهرش اومده بود ولی ایا تموم داستان همینه؟👅
Ko'proq ko'rsatish ...
1 353
1
_ راهمون رو از همین جا باید از هم جدا کنیم! کنار در اتاقش ایستاده‌ام؛ با بهت و ناباوری... وقتی دقایقی قبل مرا به اتاقش احضار کرد گمانم بر این بود که با یک سورپرایز عاشقانه‌ی دیگر منتظرم است؛ اتاق ریاستی که دیوارهایش شاهد لحظه‌های عاشقانه‌ی زیادی هستند... چرا که در تک تک لحظه‌هایی که سوگولی‌اش بودم؛ وقت و بی‌وقت مرا به این اتاق می‌کشاند تا هر بار پشت در بسته‌اش حبسِ آغوشش با استرس زیر گوشش ‌بگویم ممکن است کسی سر برسد و او هم با همان صدای بم و جدی همیشگی‌اش قبل از بوسیدنم با تحکم جواب دهد؛ "به درک بذار همه بفهمن رئیس با مدل تبلیغاتی جدیدش؛ ریخته رو هم!" _ همین امروز وسایلت رو جمع کن. مستقیم هم برو حسابداری؛ سپردم درست و درمون باهات تسویه حساب بشه. امروز اما من هم در ذهن سورپرایز داشتم برایش؛ می‌خواستم آن تکه کاغذ لعنتی را نشانش دهم... همان تکه کاغذی که حالا در مشتم مچاله شده. _ می‌تونی بری. بالاخره صدایم را پیدا می‌کنم؛ اگر چه ضعیف و لرزان... _ همین! می‌تونم برم؟ قدمی پیش می‌ر‌وم و او نشسته پشت میز بزرگ اتاقش؛ خونسرد و بی‌تفاوت و البته جدی فقط نگاهم می‌کند. _ اگر شوخیه که خیلی شوخی مزخرفیه! _ شوخی نیست! دارم ازدواج می‌کنم! تیرهایش یکی پس از دیگری به طرف قلبم نشانه می‌روند! قصدش جان به لبم کردن است! صدایم هزار تکه می‌شود وقتی حین جلو رفتن و نزدیک میزش شدن می‌گویم. _ نمی‌تونی این کار رو انجام بدی! نمی‌تونی اینقدر راحت منو زیر پا له کنی! پوزخند می‌زند! دارم می‌مانم زیر یک آوار وحشتناک... همه چیز خیلی ناگهانی دارد اتفاق می‌افتد! _ خیلی بیشتر از اون چیزی که باید از بغل من بهت رسید! زندگیت بهشت شد. هم من رسیدم به چیزی که می‌خواستم و هم تو رسیدی به چیزی که می‌خواستی. این وسط کمی هم تو جاده خاکی گرد و خاک به راه انداختیم. چند قدم فاصله دارم با میزش وقتی می‌ایستم. شوک دارد کنار می‌رود و خشم دارد بر جانم شبیخون می‌زند. _ این یکی چقدر قراره برات سود داشته باشه؟ این دختر قراره چه جور برگ برنده‌ای برات باشه کیارش شایگان؟ اخم می‌کند. _ تو اون سر کوچولوت خواب و خیال عروسی با منو مرور می‌کردی؟ واقعا فکر می‌کردی قراره باهات ازدواج کنم؟ جانم را دارم بالا می‌آورم و قلبم آتش گرفته است. _ بهت قول ازدواج داده بودم؟ اشکی که در چشمانم موج می‌شود خودِ نفرت است. _ نه! ولی از عشق زیر گوشم گفته بودی! از دوست داشتن! باز هم پوزخند می‌زند! _ قرار نیست هر کس حتما با معشوقه‌اش ازدواج کنه! لرزان و خشمگین قدمی جلو می‌روم. _ درسته! آدم‌های شیادی مثل تو به ازدواج هم به چشم معامله و بُرد جدید نگاه می‌کنن. اخمش پر رنگ‌تر می‌شود و روی صندلی‌ به حالت نیم خیز در می‌آید. _ وقتی یه روز به رابطه با من به چشم معامله و بُرد نگاه کردی پس امروز و این لحظه دهنت رو ببند! به نفس نفس افتاده ام وقتی خودم را به میزش می‌رسانم؛ وقتی خم می‌شوم به طرفش و از فاصله‌ی نزدیکی خیره به چشمان نافذش فریادم را آزاد می‌گذارم. _ پشیمونت می‌کنم! مشتم؛ همان مشتی که تکه کاغذ سونوگرافی را در خود مچاله دارد را ر‌وی میزش می‌کوبم و دوباره فریاد می‌کشم. _ تو رو پشیمون می‌کنم کیارش شایگان! نمی‌داند از او باردار هستم؛ نمی‌داند که با شوقِ این خبر قدم در اتاقش گذاشته بودم و هرگز هم نخواهد فهمید... او را پشت سرم می‌گذارم و می‌روم تا چند سال بعد که با من رو به رو می‌شود حتی به فکرش هم نرسد پدر بچه‌ی خفته در آغوشم است... کیارش شایگان مرد ثروتمند و پرنفوذی‌ست که صاحب یک کمپانی معروف لوازم آرایش به نام "برند" می‌باشد. شایگان برای ایونت پر سر و صدای تازه‌ی خود که قرار است چند محصول آرایشی جدید برای اولین بار در آن ایونت رونمایی شود به دنبال چهره‌ای جدید و البته شرقی از یک دختر ایرانی‌ست تا برای از میدان به در کردن رقبای خود این بار در مسیر تازه‌ای قدم بردارد و ایده‌های جدیدی نیز در ذهن دارد... در نهایت حاصل این فکرها می‌شود نَوال! یک چهره‌ی جدید در حوزه آرایشی و بهداشتی که با سرمایه گذاری‌های شایگان در جهت دیده شدن این چهره؛ نوال در مدت زمان کوتاهی تبدیل به یک اینفلوئنسر معروف می‌شود! عاشقانه‌ای جنجالی که در مدت زمان کوتاهی تبدیل به یکی از پرطرفدارترین رمان‌های تلگرام شده❤️‍🔥🔥
Ko'proq ko'rsatish ...
1 744
2
بین مهمونا شربت می‌گردوندم و به عنوان خدمه وسط مهمونی عیونی بودم... نگاهم و بالا آوردم و با افسوس به مهمونای جمع دادم و به یک باره نگاهم قفل مردی شد! خودش بود... آتا بود! ذوق کردم چند ماهی می‌شد ندیده بودمش و خواستم سمتش برم که دختر مو بلوند زیبای قد بلندی کنارش ایستاد! و من مات موندم و تو خودم جمع شدم، آخه منو چه به آتامان ایزدی! نگاهم و به دخترای اطراف دادم، لباسای زرق برقی و صورتهای بدون نقص و من‌‌‌‌... شلوارلی آبی ساده و تی شرت سفید و موهای بافته شده بدون حتی یه رژ لب و صورت پر از کک و مک... بغض کرده داشتم نگاهش می‌کردم که همون موقع دختر مو بلوند دستاشو بین دست همین قفل کرد و من نفهمیدم چی شد که تمام خاطراتم با آتا جلو چشمام اومد و سینی شربت از دستم افتاد و صدای خورد شدن جاما به قدری بلند بود که توجه همه بهم جلب شد! سکوت کل فضای خونرو گرفت و تمام نگاه ها روم بود که سریع با هول ولت نشستم و خواستم شیشه هارو جمع کنم که دستم بریده شد و اشکام بی اختیار روی صورتم ریخت! و صدای داد خانم موحد صاحب کارم بلند شد:- بی دست و پا چیکار می‌کنی؟ غرور و شخصیتم... نمی‌دونم چی شد که به یک باره کتفم کشیده شد بالا و نگاهم تو نگاه مشکی آتا چفت شد که لب زد: -دستتو بریدی... اشکام فقط روی صورتم ریخته می‌شد که بدون حرف از وسط اون فضای خفقان شده به بیرون کشیدم و سمت اتاقی رفت و هولم داد داخل و غرید:-اینجا چه غلطی می‌کنی؟ با ترس سمتش برگشتم و دستم که خونی بود گرفتم:-بعد این که از شرکت اخراجم کردی باید می‌رفتم برای کار یه جا استخدام می‌شدم دیگه! مات موند و دستی لای موهاش کشید که ادامه دادم:-خوشگله... دوست دختر جدیدتو میگم از من خوشگل تر خانوم تر و خب با خانواده تر نگاه از صورتک گرفت و داد به دست خونیم: -خودتو اذیت نکن الهه. منو تو وصله تن هم نیستیم. تو تهش مامانم قبول کنه خدمتکار خونه شی -می‌دونم می‌دونم تو یه دختر از سطح خودت می‌خوای، می‌خوای مادر بچه هات کمبود نداشته باشن عقده نداشته باشن میدونم هق هقی کردم و ادامه دادم: -اگه بابای منم سرمای دار بود انتخابت بودم؟! -بشین برم باند بیارم دستتو ببندم خواست بره که جلوش سد شدم:-جوابمو بده نگاهش و داد به چشمام و داد زدم: -جوابمو بده میگم جواب بده بدتر از من داد زد:-آره بودی اره لعنت بهت بودی ناباور نگاهش کردم و نیشخندی زدم، پول... پول تو این دنیا پس همه چیز بود. با نیشخند زمزمه کردم:-با دختر همین که باهاش اومدی باهاش خوابیدی؟ مثل من نابلد یا بلد کار مثل من دختر بود یا نه بار اولش تو نبودی حرصی ازم نگاه گرفت و من داشتم خودم و شکنجه می‌کردم؟! -بس کن الهه! من همین الان مشروب خوردم حالت طبیعی ندارم بس کن لعنت بهت یهو میزنه به سرم... -جـــوابـــمـــو بـــده... جوابمو بده! - آره خوابیدم باهاش کل هفته‌ی پیشو روی تختی که تورو می‌بوسیدم خوابیدم و هم خواب شدم خیالت راحت شد؟ واس آزار خودت کفایت می‌کنه یا توضیح بدم برات که اولین بارش نبود که مثل تو ترسو نبود؟ اشکام دیگه قطع نمی‌شد، عقب گرد کردم و به دیوار پشتم تکیه دادم که نفسی گرفت و سمتم اومد: -ولی دوستش نداشتم من تورو دوست دارم نیشخندی زدم و به دست خونیم خیره شدم که اومد جلوم و دستی لای موهام کشید که دستشو پس زدم: -دوست داشتن برای تو معنی نداره تو دنبال پولی قدرتی بهشم می‌رسی ولی منو از دست میدی منی که همه چیمو بهت دادم لباسامو برداشتم که همون موقع خانم موحد سر وقتم اومد و با رو ترشی ۱۰۰ تومن گذاشتم کف دستم که نالیدم:-این چیه قرار ما دو ملیون بود! -اون لیوانایی که شکوندی دستی سه میلیون بود دختر جان تو صورت نیشخندی زدم و پولو تو صورت پرت کردم و از اون خونه نفرین شده زدم بیرون و تو تاریکی شب تو کوچه خلوت اشک می‌ریختم و راه می‌رفتم و زمزمه می‌کردم: -خدایا نیستی نمی‌بینی منو دیگه نمی‌بینی! قدم برمی‌داشتم و برام مهم نبود این کوچه ویلایی خیلی تاریک و همون موقع به یک باره صدایی شنیدم! با فکر این که توهم بیخیال راه رفتم اما صدای تکرار شد:-ک..کمک کمک کن. ترسیده نگاه چرخوندم و با دیدن سایه آدمی کنار دیوار کاه‌گلی و درختی آروم سمتش رفتم! یه مرد بود که صورتش خون خالی بود و دستش روی پهلوش نشون از خونریزی زیادش می‌داد که با دیدن من زمزمه کرد: -نجاتم بده نجات... -آقا...؟! من..‌ من کمک باید برم بیارم واستا خواستم برم که که ساق پام و گرفت و جیغم تو کوچه پیچید که با سختی لب زد: -به شماره به شماره ای که میدم زنگ بزن... کمکم کن تا عمر دارم کمکت می‌کنم و این آغاز تحول زندگی من بود چون خودمم نمی‌دونستم اما اون مرد یه آدم معمولی نبود. اون ثروتمندترین آدمی بود که تا حالا تو عمرشون می‌دیدن
Ko'proq ko'rsatish ...
3 538
16
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐 🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم ❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️‍🔥 💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان 🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍 🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜 👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇 🆔 📞09057936026 همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها ◇27ر لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
Ko'proq ko'rsatish ...

file

460
0
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐 🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم ❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️‍🔥 💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان 🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍 🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜 👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇 🆔 📞09057936026 همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها ◇27ر لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
Ko'proq ko'rsatish ...

file

199
0
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐 🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم ❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️‍🔥 💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان 🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍 🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜 👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇 🆔 📞09057936026 همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها ◇27ر لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
Ko'proq ko'rsatish ...

file

178
0

sticker.webp

569
0
- زنگ زدم خوابگاه. گفتن چند ماهه تسویه کردی رفتی! زل زد توی چشم‌های او و گفت: خب؟ - کجا جانا؟ خونه گرفتی؟ چرا به من چیزی نگفتی؟ من باید از مسئول خوابگاه بشنوم؟ برخلاف مادرش او ملاحظه و تعارف و خجالتی از محیا و پدرش و هیچ احد دیگری نداشت. - مگه نمی‌دونستی؟ مگه فکر می‌کردی خوابگاه مادام‌العمره؟ درسم تموم شد، عذرمو خواستن. قبلشم با هزار خواهش و تمنا و معرفی‌نامه قبولم کرده بودن. می‌گفتن خوابگاه مال بچه‌های شهرستانه. بچه‌ی تهران باید بمونه خونه‌ی پدری! باز کنایه‌ زده بود. - الان کجا می‌مونی؟ انگشت‌هایش دور کوله مشت شد. - چه فرقی برات می‌کنه؟ مادرش برای چندمین بار به آشپرخانه نگاه کرد. معلوم بود محیا آوردن چای را طولانی کرده تا آن‌ها حرف‌هایشان را باهم بزنند. - مگه می‌شه فرق نکنه؟ من نباید بدونم دخترم کجا زندگی می‌کنه؟ چند ساله بهت می‌گم بیا اینجا، نیومدی. گفتم، باشه خوابگاه‌ست، جاش امنه. ولی الان... چند روز پیش یکی از همکارا می‌خواست با پسرش واسه آشنایی بیاد، من حتی نمی‌دونستم تو کجایی! با حرص بلند شد. - برام خواستگار پیدا کردی؟ صدایش آنقدر بلند بود که محیا را هم از آشپزخانه بیرون کشاند. - نه... اونجوری که تو فکر می‌کنی نیست... - واسه همین چند روزه زنگ پیچم کردین که بیام اینجا؟ باز زده بود به سیم آخر. - به همکارت در مورد من گفتی یا فکر می‌کنه دختر خانم غفاری یکیه مثل خودش. - جانا؟ - گفتی دخترت قرتیه؟ گفتی باباش زندانی سیاسیه؟ گفتی مادرش یه سال نشده، طلاق گرفت با یکی دیگه ازدواج کرد؟ اشک در چشم‌های مادرش لغزید. - من حق زندگی داشتم. صدایش را برد بالاتر. - حق داشتی، ولی نه هفت ماه بعد. نه بعدِ گرفتن دوزار دارایی شوهرت و آواره کردن دخترت. نه با مدیر مدرسه‌ای که پونزده سال بابام اونجا درس داده بود.
Ko'proq ko'rsatish ...
image
1 513
2
#پارت_857 _منم مثل اون دخترای هرجایی دیدی که فقط سرتو گرم میکردن؟ چشمهای پرخون ارسلان باز شد. سرش را به معنی چی تکان داد و خودش هم سر جایش جا به جا شد. _منو عروسک خیمه شب بازیتم؟ هر وقت دلت میخواد بشوریم بذاریم کنار و هروقتم نیاز داشتی بغلم کنی؟ دود سیگار انگار از مغز ارسلان بلند میشد. بلند که شد یاسمین‌ سینه به سینه اش ایستاد. ترس را خیلی وقت پیش میان آن کلبه سر بریده بود. ترس برایش معنی نداشت وقتی جانش را کف دستش گذاشته بود. ارسلان دستش را بلند کرد و سمت راهروی اتاق ها اشاره زد. نفس هایش عمیق و کشدار بود؛ _یا همین حالا میری یا... _یا چیکار می‌کنی؟ نرم چیکار می‌کنی؟ میزنیم؟ میکشیم؟ دست هایش را باز کرد: _خب بزن، بکش... مگه من عروسکت نیستم؟ ارسلان مثل روانی ها بازویش را گرفت و خواست محکم عقب هلش دهد که انگار مغزش در لحظه کار افتاد و نهیب خورد که دخترک زخمیست... عمیق تر نفس کشید و بازویش را رها کرد. دکمه های پیراهنش را باز کرد و اینبار با صدای به مراتب آرام تر گفت: _خواهشا برو یاسمین. مثل سگ دارم جون میکنم تا خودمو کنترل کنم. ببین حالمو... ببین... عادیم؟! خوبم؟! برو بذار یکم... _بالاخره یه روزی میذارمت و میرم. انگار صاعقه به تن ارسلان خورد. تمام کلمات را فراموش کرد. همه چیز از ذهنش پر کشید و چشمهایش شد قابی مشکی از دو زمرد سبز... یاسمین جلوی اشک هایش را گرفت و پوزخندی به چهره ی مبهوت او زد. دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. همه چیزش را به این مرد باخته بود! با قدم های تند و بلندی سمت اتاق رفت و خودش را زیر لحاف پنهان کرد. باز هم گریه اش نگرفت... فقط سینه اش سنگین تر شد‌. سرش را روی بالشت فشرد و چهره ی مبهوت ارسلان پشت پلک هایش جان گرفت. _واقعا یه روزی میرم... میرم بالاخره! بلوف میزد. می‌دانست هرکجا جز آغوش او عاقبتش مرگ است. تهش برایش جز هیچ، چیزی نبود! با صدای در به خودش آمد. چشمهایش را محکم روی هم فشرد و پتو توی مشتش جمع شد. صدای قدم های ارسلان درست روی قلبش بود‌. سایه اش که افتاد روی صورتش پتو را بیشتر به چنگ کشید اما.‌‌.. به فاصله ی چند ثانیه پتو از روی تنش کنار رفت و دست او محکم چسبید به کتفش و چنان به تشک فشرده شد که پایین رفتن خوشخواب را حس کرد. ارسلان زانو گذاشت کنار تنش و روی صورتش خم شد. یاسمین با وحشت نگاهش کرد اما خودش را نباخت: _نظرت عوض شد؟ اومدی بزنیم؟ پوزخند ارسلان، لبخند تمسخر آمیز او را خشکاند. پوزخند ارسلان، لبخند تمسخر آمیز او را خشکاند. زانو گذاشت کنار تنش و روی صورتش خم شد. یاسمین با وحشت نگاهش کرد اما خودش را نباخت: _حق نداری به من دست بزنی ارسلان. برو کنار... صدای ارسلان از میان خروارها خط و خش بیرون آمد: _هزاربار گفتم مراقب حرف زدنت باش. گفتم اون جمله ای از دهنت میاد بیرون و مزه مزه کن. کتف یاسمین‌ میان مشتش داشت خرد میشد. _گفتم وقتی سگم، سگ ترم نکن‌. نگفتم؟ نگفتم نذار اون روی من بالا بیاد؟ ها؟ یاسمین سخت آب دهانش را قورت داد؛ _ولم کن ارسلان. سر ارسلان پایین رفت و نفسش مستقیم به گردن او خورد. _چرا؟ مگه عروسک من نیستی؟ مگه عروسک خیمه شب بازیم نیستی؟ تن دخترک با درد جمع شد. زانوی او دقیقا کنار زخم پهلویش بود. درد دوباره توی تنش اوج برداشته بود. _مگه من فقط موقع نیازم نمیام سراغت لامصب؟ مگه خودت اینو نگفتی؟ _ارسـ...لان.. #پارت_واقعی میتونید تو چنل سرچ کنید تا مطمئن بشید! تمام بنرهای این رمان واقعی هستن با 900 پارت آماده در چنل 😁❤️ هیجان از خط به خط پارت های این رمان می‌باره ☺️ میتونید امتحان کنید 😄 #عاشقانه_مافیایی
Ko'proq ko'rsatish ...
620
0
#پارت۲۵۶ (❌این بنر پارت واقعی رمان است.🌹) - Bu doktor neden bu kadar yakışıklıdir? (این دکتره چرا اینقدر خوش‌تیپه!) نیشگونی از بازویش گرفتم و گفتم: - sus!(ساکت باش) بی‌توجه به اولتیماتومی که داده بودم، اینبار با هیجان بیشتری ادامه داد: - Ona nasıl hâlâ aşık olmadın?! (اصلا موندم چطور تا حالا عاشقش نشدی؟!) لبم را گزیده و زیر چشمی به دکتر نگاه کردم. خداخدا می‌کردم که یک کلمه از حرف‌های دوستم را متوجه نشده باشد. او که نمی‌دانست این دکتر به قول خودش خوشتیپ، چقدر خشن و بداخلاق است! - Allah aşkına sus. ( محض رضای خداساکت باش.) بی‌توجه به التماس‌هایم، اینبار با لحن جدی‌تری گفت: - Ne kadar süre yalniz kalmak istiyorsun? Sanirim doktorun dikkatini çekmişsin! gözleri sadece senin üzerinde! (تا کی می‌خوای تنها بمونی؟ بنظرم دکتر هم چشمش تو رو گرفته! فقط به تو نگاه می‌کنه!) با شنیدن صدای مردانه‌ای که به فارسی گفت: - نمی‌خوای رو حرف‌های دوستت فکر کنی! نفس کشیدن را از یاد بردم. او تمام حرف‌هایمان را شنیده و متوجه معنی آن‌ها شده بود! با تته‌پته جواب دادم: - حرف‌های دوستمو جدی نگیرید. همیشه همین‌ قدر شوخه! با خنده‌ای که برای اولین بار در چهره‌ی همیشه جدی و اخمویش می‌دیدم، گفت: - ولی من می‌خوام جدی بگیرمشون ...
Ko'proq ko'rsatish ...
520
0
-بگم واست کاچی درست کنن دورت بگردم؟! دخترک با شرم سرش را پایین میاندازد -اقا... نگید... خجالت میکشم مرد تکخنده‌ب جذابی میکند -خجالت واسه چی دورت بگردم؟!... از کی خجالت میکشی؟!.... من؟!...‌شوهرت؟!... اره خوشگلم دخترک گوشه‌ی لبش را میگزد -ای... دلم درد می‌کنه مرد هول میکند -خاتون.... خاتون.... برای خانم عمارت کاچی درست کن خودش هم به سرعت دستش را روی شکمم دخترکش قرار داده و ماساژ میدهدش -ببخشید نفسم.... دورت بگردم... قربونتبشم... این وحشی رو که نفسش به نفست بنده میبخشی؟! دخترک با ناز مرد را صدا میزند -هاتف مرد بیقرار لب میزند -عمر هاتف.... ناز نکن که من همینطوریش آمادم که....هوف... خدا رحم کنه تقه‌ای به در میخورد -اقا صبحانه امادست مرد سینی را ز زن تحویل گرفته و باز کنار دخترکش مینشیند -بریم تقویتت کنیم که جون داشته باشی واسه راند دوم!!! https://t.me/+jtqFr2cbFtMxNmE0
Ko'proq ko'rsatish ...
655
1
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐 🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم ❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️‍🔥 💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان 🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍 🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜 👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇 🆔 📞09057936026 همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها ◇27ر لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
Ko'proq ko'rsatish ...

file

240
0
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐 🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم ❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️‍🔥 💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان 🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍 🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜 👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇 🆔 📞09057936026 همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها ◇27ر لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
Ko'proq ko'rsatish ...

file

482
0

sticker.webp

412
0
(❌این بنر، پارت واقعی رمان است...🌹) همه چیز با یه دندون درد شروع شد... برای اولین بار تو یه روز سرد زمستونی دیدمش؛ اونم چه دیدنی! وقتی داشتم با منشی آلمانیش، سر گرفتن وقت ویزیت دعوا می‌کردم، با عصبانیت از اتاق اومد بیرون و به هر دومون توپید: - اینجا چه خبره؟! () قبل از اینکه منشی حرفی بزند، خودم سریع به فارسی گفتم: - سلام آقای دکتر. از دیشب تا حالا دارم از درد می‌میرم. ولی این خانم می‌گن تا آخر هفته وقت ندارین. من تا اون موقع من از درد می‌میرم آخه! تروخدا همین امروز دندونم رو معاینه کنید. ماسکش را پایین داد و توانستم کامل چهره‌اش را ببینم. همان اول کار، دل بی‌جنبه‌ام رفت برای آن اخم‌های پرجذبه‌اش! احساس کردم بخاطر یک نفس حرف زدنم، خنده‌اش را قورت می‌دهد. عجب ترکیب پدر دربیاری شده بود، ترکیب اخم و لبخندش! چیزی که در نگاه اول جلب توجه می‌کرد، موها و چشم و ابروی مشکی‌اش بود. اگرچه در ایران، این‌ها جزو ویژگی‌های تیپیک مردان به شمار می‌رفت، اما در اینجا، وقتی به هر طرف سر می‌چرخاندی، فقط موی بلوند و چشم آبی می‌دیدی، چنین ظاهری، مخصوصا در ترکیب با پوست گندمی روشنش کاملا متمایز بنظر می‌رسید. - سلام، مشکلی نیست، ویزیتتون می‌کنم. فقط الان بیمار دارم. باید صبر کنید تا کار ایشون تموم بشه. چقدر خوب بود که توانسته بودم یک دندانپزشک ایرانی، وسط فرانکفورت پیدا کنم! - یک دنیا ازتون ممنونم. بازم شرمنده. به رویم لبخند زد و سپس رو به سمت منشی کرد و با لهجه‌ی غلیظ آلمانی گفت: - خانم وِبِر لطفا ایشون رو بعد از بیمارم به داخل راهنمایی کنید. منشی دماغ سوخته، در جوابش یک چشم زیرلبی زمزمه کرد و دکتر به اتاقش بازگشت. من هم به سمت مبل‌های انتظار کنار پنجره حرکت کرده و چشم به آسمان ابری دوختم و دوباره‌ چهره‌اش با آن ته ریش جذاب و صدای خش‌دار جلوی چشمانم جان گرفت. برایم غیرممکن‌ترین احتمال دنیا بود که روزی بیاید و او بخواهد به‌خاطر من چاقو بخورد و تا پای مرگ پیش برود...
Ko'proq ko'rsatish ...
243
0
دادمهر عوضی ترین پسر خاندان بود!!! یه مرد با سیاست که کل خانواده رو نوک انگشتش میچرخید و همیشه با یه کلام دهن همه رو می‌بست. وقتی کم سن بودم جلوی همه گفت عاشقمه و زبون من از ترس پدرم بسته شد. حق اعتراض و مخالفت نداشتم چون اون تک پسر بزرگ خاندان بود و هیچکس نمیتونست جلوش وایسته. اما من همتا.‌‌.. برای فرار از همه ظلم هایی که در حقم کردن، تصمیم گرفتم روی خواسته شون پا بذارم. بزرگ شدم و قد علم کردم جلوی مردی که سالها ازش وحشت داشتم. یک تنه ایستادم جلوی دادمهر کیهان!!! یه روز تک و تنها رفتم خونش و گفتم نمیخوامش و عاشقش نیستم. گفتم اما اون بلایی سرم آورد که...! حالا دوسال گذشته و من و دادمهر تبدیل شدیم به دوتا دشمن خونی. گذشته ای که فقط بین خودمون پنهان مونده و هیچکس ازش خبر نداره. من، دختری که کل خاندان و بهم ریختم و دادمهر عزیزکرده ی فامیل که تمام توانش و گذاشت تا به من ضربه بزنه و ازم انتقام بگیره.
Ko'proq ko'rsatish ...
249
0
Oxirgi yangilanish: 11.07.23
Privacy Policy Telemetrio