Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Kategoriya
Kanal joylashuvi va tili

auditoriya statistikasi «گریز از تو» مریم نیک فطرت

«مریم نیک فطرت» نویسنده رمان های: تاریکی مهتاب(چاپ شده نشرعلی) برکه خیال، عصیان فراموشی (نشرعلی) کپی اکیدا ممنوع و حرام و بدون رضایت نویسنده است⛔ 🦋 گریز از تو: آنلاین🦋 پس از اتمام چاپ میشود♥️ کانال محافظ👇  @maryamnikfetrat_novel  
Ko‘proq ko‘rsatish
46 4400
~0
~0
0
Telegram umumiy reytingi
Dunyoda
21 601joy
ning 78 777
Davlatda, Eron 
3 476joy
ning 13 357
da kategoriya
209joy
ning 857

Obunachilarning jinsi

Kanalga qancha ayol va erkak obuna bo'lganligini bilib olishingiz mumkin.
?%
?%

Obunachilar tili

Til bo'yicha kanal obunachilarining taqsimlanishini bilib oling
Ruscha?%Ingliz?%Arabcha?%
Kanal o'sishi
GrafikJadval
K
H
O
Y
help

Ma'lumotlar yuklanmoqda

Kanalda foydalanuvchining qolish muddati

Obunachilar sizning kanalingizda qancha vaqt turishini bilib oling.
Bir haftagacha?%Eskirganlar?%Bir oygacha?%
Obunachilarning ko'payishi
GrafikJadval
K
H
O
Y
help

Ma'lumotlar yuklanmoqda

Hourly Audience Growth

    Ma'lumotlar yuklanmoqda

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    به مناسبت میلاد امام رضا برای چنل vip گریز تخفیف داریم فقط تا روز جمعه❤️ گریز از تو با 1191 پارت در چنل vip به اتمام رسیده! میتونید بیش از 550 پارت آینده رو یکجا بخونید. برای عضویت در چنل vip، می‌تونید به جای 30 مبلغ 23 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇 6393461045433816 "به نام مریم نیک فطرت" واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇 دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏
    Ko'proq ko'rsatish ...
    580
    0

    sticker.webp

    1
    0
    -زنه حامله ای که سرخود میره دوچرخه سواری رو باید کشت! با صدای اروند رنگ از رخم پرید و شوکه و سریع زانوهامو بستم. لعنتی کی بهش گفته بود سوار دوچرخه شدم؟! -ا..اروند جونم. درو پشت سرش بست و با قدم های اروم نزدیکم شد و نرمی دستشو روی شکمم کشید. -جون اروند؟ اروند بمیره برای موش کوچولوش؟ درد داری عمرم؟! بخاطر لحن مهربون همیشگی اش بغض گلومو گرفت و نالان سر تکون دادم. -اره اما بهم دارو دادن، نگران نباش خوب میشم. سر خم کرد و عمیق و طولانی شکممو بوسید. صدای قلبم روی هزار رفته بود و خوب میدونستم این ارامش... ارامشه قبل از طوفانه! -اروند ج..جونم ببین بخدا ا..اتفاقی نبود هیچ ربطی به دوچرخه سواری نداشت من داشتم میرفتم بعد یهو... سر خم کرد و گوشه ی لبم رو محکم بوسید و دستشو دور کمرم پیچید. -هیش نترس عمرم آروم باش. بذار جوابه ازمایشات بیاد خیالم راحت شه، اونوقت چنان پوستی ازت بِکَنم که دیگه حتی نتونی اسم دوخترچه رو هم بیاری... باشه جیگرطلا؟! مضطرب هق زدم و اشکام چکید. -جون؟ دور اشکاش بگردم من؟ همه کس من... خانومه قشنگ من. هر چقدر بیشتر نازم میداد شدت گریه هام بیشتر میشد و تا دکتر تو اومد، سریع صورتمو پاک کرد و شقیقه مو بوسید. -اروم شو ببینم دکترت چی میگه چوب خط هاتو بیشتر از این پر نکن موشم! -خب افرا خانوم خداروشکر مشکلی وجود نداره. تا خواستم نفس راحتی بکشم ادامه داد: -اما همونطوری که قبلا گفتم جنین شما خیلی وضعیت نرمالی نداره. باید بیشتر از اینا مراقبش باشین. راه رفتنه زیاد هم براتون خوب نیست چه برسه به دوچرخه سواری! خدا لعنتش کنه پس این دکتر دهن لق همه چیز را به اروند گفته بود! از ترس نمیتونستم حرف بزنم و بقیه مکالمه رو هیچ نفهمیدم و وقتی اروند خم شد تا کفاشمو بهم بپوشونه، تازه به خودم اومدم. -شما نگران نباشید خانوم دکتر من از این به بعد خودم شخصا رسیدگی میکنم. با استرس نالیدم: -ا..اروند! -بپوش افرا بپوش قربونه این پاهای پف کردت برم زود بپوش بریم هنوز ناهارتم نخوردی. ناراحت از روی تخت پایین اومدم. به سمت ماشین راه افتادیم و قلبم داشت وایمستاد و اخرسر تا نشستیم هق زدم: -توروخدا دوچرخه رو نگیر ازم اروند... قول میدم تا موقع زایمان دیگه سوارش نمیشم بخدا قسم قول میدم بهت. سر چرخوند و عمیق و طولانی نگاهم کرد با همون چشم های خوشرنگ و وحشی که دلمو برده بود و نگاهی که میگفت گور خودمو خیلی وقته کَندم. -دوچرخه هان دوچرخه اون دوچرخه رو من میکنم تو... صدای گریه م که بلند شد حرصی نفس عمیقی کشید و خشمگین گفت: -مردم زناشون بدون شوهرشون نمیتونن ماله ما بدون دوچرخه ش. -اروند جونم... اینبار طاقت نیاورد و سریع به سمتم خم شد. محکم بغلم کرد و لبامو بوسید. -همه کس اروند بمیرم من برای شما و اشکات؟ بدتو که نمیخوام موش کوچولو... انقدر کولی بازی درنیار سگ تر از اینی که هستم بشم هیچ برات خوب نیست میدونی دیگه مگه نه؟! با فهمیدن منظورش سریع اشکامو پاک کردم و سرتکون دادم که افرینی زیرلب گفت و تلفنشو برداشت. -الو اره همونی که گفتم خانومم بارداره دوتا پرستاره ۲۴ ساعته میخوام برای وقت هایی که نیستم... اره نه همیشگی باشن. گریون و ناراحت لب گزیدم. باور کردنی نبود ولی اسارت خونگیم شروع شده بود!
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1
    0
    - چه خبره اونجا؟ کی افتاده توو استخر؟ با صدای ترسیده‌ی یکی از دخترها، کیامهر چوب بیلیارد را در دست چرخاند و به سمت پنجره‌های سراسری خانه باغ رفت. - توی این یخ‌بندون آدم مگه احمقه بره سمت استخر آخه؟ این را گفت اما با دیدن مرجان که لبه‌ی استخر ایستاده و بلند بلند به کسی که داخل آب دست و پا می‌زند می‌خندد، تنش لرزید. کیامهر چوب بیلیارد را همان‌جا رها کرد و به بیرون دوید. شک نداشت که تن ظریف هیلا در آب سرد استخر دارد می‌لرزد. از چشمان خشمگینش معلوم بود امشب بلایی سر دلبرکش می‌آورد. -  گمشو بیا این‌طرف تا سر خودت رو نکردم زیر همین آب! چند قدم به استخر مانده، داد و بیدادش را شروع کرد و مخاطب کسی نبود جز مزاحم همیشگی زندگی‌اش مرجان! شانه‌های دختر از صدای دورگه‌ و ترسناکش بالا پرید و هول زده قدمی فاصله گرفت. - من کاری نکردم... اما کیامهر نه چیزی می‌شنید، نه جز هیلا کسی را می‌دید. لبه‌ی استخر خم شد و دست زیر شانه‌ی او انداخت تا از استخر خارجش کند. هیلا ترسیده هق زد و به یقه‌ی لباس کیامهر چنگ انداخت. لب‌هایش از شدت سرما سر شده بود و قدمی تا بیهوشی فاصله نداشت. - کیا...سر...سردمه! کیامهر دست زیر زانوی او انداخت و به بغلش کشیدش. - هیش...تموم شد...الان گرم می‌شی. برایش مهم نبود که لباس‌های خودش هم خیس می‌شود و قطعا با این سوز هوا سرما می‌خورد. تا خانه دوید و هیلا را به اتاقش برد. بچه‌ها نگران پشتشان راه افتادند اما کیامهر عصبی در را بست و اجازه ی ورود نداد. - هیلا...بیدار بمون...هیلا عزیزم... برای اولین بار کیامهر هول شده بود و نمی‌دانست چکار کند. انگار با هر لرزشی که تن ظریف هیلا را می‌لرزاند، تکه‌ای از وجود او هم فرو می‌ریخت‌‌. - باید ببرمت حموم...اینجوری نمی‌شه، گرم نمی‌شی. سریع به حمام رفت و وان را از آب گرم پر کرد. دوباره جسم مچاله‌ شده‌ی هیلا را بلند کرد و به حمام برد. - نمی‌خوام...آب سرده نمی‌خوام! هیلا انگار درکی از اطرافش نداشت و به تن کیامهر چسبیده بود و از ترس جدا نمی‌شد. مرد کلافه لب روی هم فشرد و در حرکتی ناگهانی خودش هم همراه هیلا داخل وان رفت تا ترس هیلا بریزد و بفهمد آب گرم است. - الان گرم میشی عزیزکم... تموم شد... هیلا همچنان در آغوش کیامهر مچاله بود. آرام سر بالا آورد و مظلومانه به او چشم دوخت. - مرجان گفت من لیاقتت رو ندارم... گفتم عاشق کیامهرم...گفت تو بهم نگاه نمی‌کنی! انتظار هر حرفی را داشت جز اعتراف به عشق. ان هم وقتی با لباس هر دو داخل وان نشسته بودند! هیلایش دوستش داشت! - هیس...بعدا در موردش حرف می‌زنیم. هیلا هق زد و به سینه‌ی او کوبید‌. - توام حرف مرجان رو قبول داری نه؟ قبول داری آره...من لیاقتت رو... کیامهر بی طاقت و عصبی از شرایط موجود و لباس‌های نازک هیلا که به تنش چسبیده بودند، سر جلو برد و لب‌هایش را شکار کرد. - کافیه برای قانع شدن یا بازم ببوسمت؟ هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، به‌جای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید! مردی جذاب و باصلابت...و به همان‌اندازه بی‌رحم! چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥 و اگر هیلا برای رد کردن اتهام مجبور به همکاری به کیامهر و شنیدن پیشنهاد عجیب و غریبش بشه چی؟🥲🙂
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1
    0
    -دختره فیلمتون‌و داره می خواد پخش کنه شهریار جلوی خبرنگارا وایستاده فقط چرت و پرت می‌گه! شهریار سریع از اتاقش بیرون می زند: -جلوشو بگیر یه کاری کن تا من برسم، فقط دهنش بسته بمونه! تماس را قطع می کند و همینکه از هتل خارج می شود خبرنگارها را می بیند! -یه کاری کن شهریار وگرنه دختره دودمانمون‌و به باد می ده! شهریار سری تکان می دهد و همین که به یارا می رسد دست دور کمرش می اندازد: -عزیزم؟ اگه خسته شدی می‌تونیم بریم داخل هتل! -آقای درویش شما چه نسبتی با خانم یارا دارید؟ شهریار یارا را به خود می‌چسباند و جلوی دوربین‌ها گوشه‌ی پیشانی‌اش را می‌بوسد: -عشقمه... به زودی قراره با هم ازدواج کنیم! صدای چیلیک چیلیک دوربین‌ها بلند می‌شود و.......😱 شهریار دوریش صاحب هتل های بین المللی پریسان مردی مرموز و چکمه پوش که نگاه سرد و یخیش خوف به دل همه می‌ندازه فیلم رابطه ی ممنوعه‌ش توی اتاق ویژه ی هتل به دست یارای تخس می افته! یارایی که رویای خارج رفتن تو ذهنش داره و در ازای پاک کردن اون فیلم درخواستی از شهریار می کنه که زندگی جفتشون رو زیر و رو می کنه و... https://t.me/+S5fUuHYeytTe5a8A
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1
    0
    _نجات مادرت یا قبول شرطم...... انتخاب با خودته اشکام همین جور روی صورتم میریخت  _محمد طاها این چه پیشنهادیه به من میدی من دختر عموتم سرشو تکون داد و با خونسردی و بی رحمیه تمام گفت _پس قبول نکردی......وقت منو بیشتر از این نگیر به سلامت هر چی التماس بود تو صدام ریختم و اسمشو صدا زدم چون میدونستم متنفره از درموندگیه من _محمد طاها دیوونه و کلافه شد چندان عربده ای زد که شونه هامو جمع کردم و هق زدم _اسممو اینطوری صدا نکن _آخه......من......من چطور میتونم با تو .....با تو _نمیتونی؟؟چراااا؟؟چون ازم متنفری؟؟چون حالت ازم به هم میخوره؟؟ جوابشو ندادم و سرمو انداختم پایین تا دیروز فکر میکردم مهربونترین پسر عموی دنیاس ولی با این کاراش که میخواست به زور همه چی رو برای خودش کنه ازش متنفر شدم _ برای چی یک ساعته نشستی روبه روم زار میزنی......گمشو بیرون _من ناموستم نامرد......چطور دلت میاد به من بگی یه بچه برات بیارم و خودم برم پی زندگیم قهقه زد و تحقیرم کرد _دختری که از تو خیابونا جمعش کردم و تا دیروز جواب سلاممو نمیداد حالا به من میگه ناموسمه نگاه پر از حرصشو داد بهم _دنیا بدجور گرده ریحانه خانوم _من....من....کِی تحقیرت کردم.....من که ..... دوباره داد و فریاد _همیشه.....همیشه منو نادیده گرفتی و با کارات به همه ثابت کردی بی ارزشم الانم به خاطره نجات مادرت از قصاص که اینجایی نفسشو با حرص بیرون داد _من فقط یه وارث میخوام از خون شمس...... ولی حالا که انقدر از من بدت میاد پس قید مادرتم بزن....... با حرفش لبمو محکم به دندون گرفتم و شدت اشکام بیشتر شد دید تکون نمیخورم بلند شد و بازوم گرفت و کشید سمت در _نمیشنوی نه.....بهت میگم برو...... _اگه قبول کنم مامانم چی میشه؟ متوقف شد و برگشت سمتم چشماش قرمز بود ولی صورتش یه خنده ی محوی داشت _از زندان میارمش بیرون و میفرستم پیش خواهر و برادرت _من....من....چی؟ _تو؟؟؟!!!!با من میای خونه ام
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1
    0
    گریز از تو با 1191 پارت در چنل vip به اتمام رسیده! میتونید بیش از 550 پارت آینده رو یکجا بخونید. برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 30 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇 6393461045433816 "به نام مریم نیک فطرت" واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇 دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏
    1 397
    0

    sticker.webp

    1
    0
    -دختره فیلمتون‌و داره می خواد پخش کنه شهریار جلوی خبرنگارا وایستاده فقط چرت و پرت می‌گه! شهریار سریع از اتاقش بیرون می زند: -جلوشو بگیر یه کاری کن تا من برسم، فقط دهنش بسته بمونه! تماس را قطع می کند و همینکه از هتل خارج می شود خبرنگارها را می بیند! -یه کاری کن شهریار وگرنه دختره دودمانمون‌و به باد می ده! شهریار سری تکان می دهد و همین که به یارا می رسد دست دور کمرش می اندازد: -عزیزم؟ اگه خسته شدی می‌تونیم بریم داخل هتل! -آقای درویش شما چه نسبتی با خانم یارا دارید؟ شهریار یارا را به خود می‌چسباند و جلوی دوربین‌ها گوشه‌ی پیشانی‌اش را می‌بوسد: -عشقمه... به زودی قراره با هم ازدواج کنیم! صدای چیلیک چیلیک دوربین‌ها بلند می‌شود و.......😱 شهریار دوریش صاحب هتل های بین المللی پریسان مردی مرموز و چکمه پوش که نگاه سرد و یخیش خوف به دل همه می‌ندازه فیلم رابطه ی ممنوعه‌ش توی اتاق ویژه ی هتل به دست یارای تخس می افته! یارایی که رویای خارج رفتن تو ذهنش داره و در ازای پاک کردن اون فیلم درخواستی از شهریار می کنه که زندگی جفتشون رو زیر و رو می کنه و... https://t.me/+S5fUuHYeytTe5a8A
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1
    0
    - من گوشت تو رو بخورم استخونتو دور نمی اندازم عشقم. چشمانم را به زور باز میکنم. بالای سرم ایستاده. مثل عجل معلق. - تاوان خیانت همینه. باید میکشتمت اما دلم نیومد. بدون آب و غذا ماندن زیادی سخت است. چانه ام می لرزد و با صدای تحلیل رفته پچ میزنم: - من بهت خیانت نکردم. نمی شنود. کنارم روی تخت می نشیند و من توی خودم جمع میشوم از ترس. - آدم چقدر میتونه بی وجود باشه که عشق خودشو دور بزنه؟ هان؟ دوباره تکرار میکنم: - من بهت خیانت نکردم. یکهو چانه ام را میگیرد و مرا جوری روی تخت می خواباند که از ته دل جیغ میکشم. روی تن زارم خیمه میزند و میغرد: - بی شرف. دارم از این میسوزم که عین سگ می خوامت. تو به من نارو میزنی و با دشمنم دست دوستی میدی ولی من هنوز می خوامت. هق میزنم. چانه ام را پرت میکند و با خشم سیگاری آتش می زند. - باید می کشتمت هیلا. باید می کشتمت تا خیانت کردن یادت بره. دوباره دیوانه می شود. بازویم را می گیرد و روی زمین پرتم میکند. به سختی جیغ میکشم: - نامرد بی وجدان. من خیانت نکردم. من فقط تو اون شرکت کوفتی دارم کار میکنم. من بهت نارو نزدم بفهم. توجه نمیکند. عربده میزند خفه شو و چنان لگدی به پهلویم میکوبد که جانم می رود. - خفه شو... خفه شو... خفه شو. با چشمای خودم دیدم، با گوشای خودم شنیدم داشتی باهاش برا من نقشه می کشیدی. درد زیادی دارم.دوباره لگد میزند و من زار میزنم. - نزن... نزن نامرد. پشیمون میشی، بخدا اون موقع دیگه به دست و پامم بیفتی نمی بخشمت. دوباره نعره میکشد: خفه شوووو! مچاله میشوم. درد امانم را بریده. پشت به من میکند و با صدایی بغض آلود میگوید: - گذشت دوره‌ی خر بودنم. عشق به پات ریختم، خیانت کردی. چالت میکنم، هیلا. به خدا قسم. سرازیر شدن مایعی گرم از میان پاهایم ترسناک است. شکمم را می چسبم. طفل دو ماهه ام. نکند بمیرد؟ - هیلا... این... این خون چی میگه؟ رنگش با گچ دیوار مو نمی زند. پشت پلکم میسوزد. هق بی جانی میزنم و او کنارم زانو می زند. - من که محکم نزدم. حرف بزن، بنال هیلا. خون از کجاته؟ خون چرا میاد؟ هق میزنم و مینالم: - منو کشتی. ما رو کشتی. نامرد. وحشت زده است. تا میخواهد چیزی بگوید در انباری بی هوا باز میشود. رفیقش است. نفس نفس زنان میگوید: - کیا دروغ بود. مدرک پیدا کردیم، واگذاری مدارک کار زنت نیست. پوزخند میزنم. کیامهر محکم تر مرا بغل میگیرد، با رنج میگویم: - خوش باش... زن و بچه اتو کشتی نامرد. هیچ وقت نمی بخشمت. چشمانم روی هم می افتد و در لحظه ی آخر صدایش را میشنوم که با بغض و عاجزانه عربده میکشد: - گوه خوردم... هیلا چشاتو نبند. حامله بودی مگه؟ گوه خوردم... غلط کردم... هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، به‌جای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید! مردی جذاب و باصلابت...و به همان‌اندازه بی‌رحم! اونا عاشق هم میشن اما... چی میشه اگه توی یکی از پروازا مدارک مهمی از کیامهر معید به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥 ❌🔥❌🔥❌🔥❌🔥❌🔥❌🔥❌🔥❌
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1
    0
    چشمام پرشد و گوشی رو گذاشتم _چته باز جواب نداد تو افتادی به گریه زاری _نگرانشم زیبا........الان سه هفته شده درگوشم پچ زد _ از بس خری....چیزی که میخواست و بهش دادی معلومه دیگه پای تو واینمیسه عصبانی شدم و تو صورتش داد زدم _حق نداری اونو با بقیه مقایسه کنی اون فرق _آره خب به خاطره همین بعد از ملاقات شرعی ولت کرد.....چون با بقیه فرق میکنه ،بقیه عروسی میگیرن اتاق درست میکنن ولی تو زندان بند و آب دادی کلافه از نیش زبون همیشگیش کنارش زدم و رفتم سمت بَند _صبر کن بابا تا یه چیزی ام به اون بی غیرت میگیم به تیریج قبای خانم برمیخوره _اون بی غیرت نیست _آخه خر خدا اگه بی غیرت نبود که اینجا برات شب حجله راه نمینداخت و خرش که از پل گذشت گورشو گم کنه _اگه بی غیرت نبود که ۸ ماهه به زمین و زمان چنگ میزد تو رو از این خراب شده بکشه بیرون نه اینکه در گوشت وزوز کنه و دختریتو بگیره ازت _من عاشقش شدم پشیمونم نیستم اونم عاشق منه _آره خب خریت که شاخ و دم نداره .....یارو بیرون اینجا انقدر موس موس میکنه دنبال دختره اخر کارشو میکشه به تخت و ولش میکنه اون وقت تو با کدوم عقلی وقتی اینجا گیری گول حرفای مفتشو خوردی فقط اون بالایی میدونه اگه برگه ی طلاق برات نیاورد تف کن تو صورت من  _مهسا معینی ملاقاتی داری انگار منو برق گرفت .بالاخره میعادم اومد صورت زیبا رو گرفتم و محکم بوسیدمش _تف چرا بوست میکنم زیبا جونم _حالا تو برو ببین شازده چی شده افتخار داده بهت اومده بعد کیفول شو برگه ی طلاق و داشتم ناباور بالا و پایین میکردم و با بهت بهش گفتم _این چیه میعاد؟ _فکر میکردم حداقل خوندن نوشتن بلد باشی _چون زندانم میخوای ولم کنی من که به خاطره تو و فربد اینجام نیشخندی زد و سرشو طرفم خم کرد _من جنسای داداشتو به باد دادم....من همه ی چک های تو رو خریدم.....من......نه اون داداش احمقت _دروغ میگی مگه نه؟ _نه......چرا باید دروغ بگم اومدم دستاشو بگیرم که عقب کشید و دست به سینه شد و من همین طور اشک میریختم _مگه عاشق من نیستی _من فقط انتقام عشقمو ازت گرفتم همین _ع...عشقت.....م....مگه من نبودم اینبار قهقه زد _تو؟؟!!تو فقط قاتل عشقم بودی یهو برزخ شد و اخم غلیظی کرد _اگه الهه ام زنده بود تو باید الان کلفتیشو میکردی نه اینکه جاشو تو قلبم بگیری دختره ی ساده این چی داشت میگفت الهه عشقش بود و من.....کلفتش؟اصلا من چیکار کردم مگه؟ بلند شد و همین طور که داشت میرفت سمت در تیر آخر و زد _الان دیگه آرومم و مطمئنم الهه هم آرومه حالا تو بمون و داداش بی عرضه ات که تا صد سال دیگه نمیتونه تو از اینجا بیرون ببره نمیدونم چطوری خودمو بهش رسوندم و بازوشو کشیدم اونم برگشت باید هر طور شده نگهش میداشتم _من..........من حامله ام نیشخندی به سر تا پام زد .چرا اصلا تعجب نکرد. سرشونزدیک گوشم آورد و آروم و پر از تحقیر زمزمه کرد _میدونم........ دیگه داشتم میلرزیدم .....و اون ادامه داد _ از دیدن ذره ذره ی بیچارگیت کیف میکنم فاصله گرفت و من شوک شده از این همه بیرحمی باورم نمیشد خودمو با عشق در اختیار این هیولا گذاشته بودم دستم شل شد و افتاد و اون با دستش انگار که داشت کثیفی لمس دست منو از روی بازوش پاک میکرد گفتم _من......من کاری نکردم _خیلی...... خیلی دیره برای انکار عزیزم دوباره رفت و یه آن برگشت _راستی...... از من به تو نصیحت وقتی بچت دنیا اومد زیاد بهش وابسته نشو یه چشمک چندش زد و رفت و من داد زدم _ی.....یعنی چی؟ _یعنی میام دنبالش.......میخوام بدمش دست بهزیستی اونا یه مامان خوب براش میکنن بازوشو چنگ زدم _به خدا من کاری نکردم......چرا این کارو با من میکنی با حرص یه نگاه به دستم و بازوش کرد محکم خودشو عقب کشید و چونمو گرفت _تو...... باید تا آخر عمرت تقاص گناهی که کردی رو پس بدی.....حالا مونده.......برنامه ها برات دارم ولم کرد و رفت....منُ با ترس و حیرت از شنیدن حرفایی که هیچی ازشون نفهمیدم تنها گذاشت پارت واقعی رمان♥️
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1
    0
    - میدونی چقدر دلم میخواد ببوسمت؟ پشت دستش را خیلی با احساس روی صورتم میکشد. قبض روح میشوم. - یه جوری ببوسمت که رُس لبات کشیده بشه و بی حال بیفتی تو بغلم. چشمانم می سوزد. با حالی پریشان و وحشت زده میپرسم: - چطو... چطوری اومدی؟ خونسرد است. و من از این آرامش وحشت دارم. دوباره صورتم را نوازش میکند. - من میام و میرم. هیچ در بسته ای برای شهراد ماجد وجود نداره دختر فراموش که نکردی؟ زبانم قفل شده است. منتظرم هر آن یکی در اتاقم را باز کند و آبرویم پیش مامان عصما برود. - من و تو بهم زدیم، شهراد. چرا اومدی؟ چه صنمی با هم داریم که نصف شب عین دزدا اومدی تو خونه ام و اتاقم؟ دستش را نوازش گونه تا گردنم میکشد و یکهو دیوانه وار گلویم را اسیر میکند. با وحشت و خفگی دو دستی دستش را میگیرم و مینالم: - جون دنیز ولم کن! با لحن ترسناکی می گوید: -دنیز کوچولوی من؟ چطور میشه یه آهو کوچولو یه دفعه انقدر دل و جرات پیدا کنه که شوهرشو دور بزنه... هووم؟! ملتمسانه پا میکوبم و با بهت میگویم: - شوهر کدومه؟ شهراد تو رو جون عزیزت برو از اینجا. من آبرو دارم... بی توجه به من با خشونت از گردنی که اسیرش است تکانم میدهد. جیغم را خفه میکنم و میگوید: - آدم جرأتو از کجا پیدا میکنه که به شوهرش خیانت میکنه و به مرد غریبه رو میده؟ با حال بدی میگویم: - شوهر چیه؟ شوهر کدومه؟ من یه زمانی فقط پرستار دخترت بودم و بعدشم بعدشم مثله یه احمق ساده لو دل به دادتو عاشقت شدم اما خداروشکر که زود اشتباهمو فهمیدم! گردنم را فشار میدهد. بغضم بالاخره می ترکد و بی فکر لب باز میکنم: - این کارا رو کردی که زنت ولت کرد و رفت... پشت لبم می سوزد. ضرب دستش خشن و محکم است. با نفرت نگاهش میکنم و او میغرد: - زر نزن دنیز، زر نزن که بیش از حدت تحملت کردم. احمق... حقت بود لباتو بهم میدوختم. مشتی به دیوار میکوبد. آرامشش تبدیل شده است به طوفان. - یارو کی بود تا تو حلقت اومده بود هووم؟ دنیز به سرت قسم که اگه بشنوم ناموسمو لکه دار کنی زنده ات نمیذارم. با حال خرابی هق میزنم و میگویم: - ناموس بخوره تو سرت. به تو چه دیوونه؟ چه کاره حسنی؟ نامزدم... دوباره مشت به دیوار میکوید و با جنون توی صورتم براق میشود... - دهنتو گل بگیر... گــل بهت هشدار داده بودم جدی نگرفتی نه؟ مرا ول میکند. میچسبم به دیوار و نفس نفس زنان نگاهش میکنم. راهش را پیش گرفته به سمت در اتاق که با رنج و وحشت میپرسم: - کجا داری میری؟ خود شیطان توی اتاقم است. با آن نگاه سرخ و خون آلود میگوید: - پیش مامان عصاجونت. حقشه بدونه مریم مقصدش قبل از این چه گوههایی خورده و شباشو تو بغل شهراد ماجد صبح کرده. چانه ام می لرزد. هق میزنم و خودم به جهنم، پدرم مرد غریبه توی خانه می دید سکته می کرد. بازویش را چسبیدم: - مرگ دنیز... شهراد. آبروم میره. چرا نمی فهمی من و تو جدا شدیم؟ می خواهد باز برود که ضجه میزنم: - باشه باشه اصلا هر چی تو بگی. نامزدی رو بهم میزنم، به جون دنیز راست میگم. تو فقط بگو بعدش چیکار کنم؟ هان؟ بگو؟ سر می چرخاند و با نگاهی خسته و آشفته پچ میزند: - منو ببوس... ببوس تا یادم بره چی دیدم و چه غلطی کردی. ببوس تا یادم بیاد، چه جایگاهی تو زندگیم داشتی بی لیاقت.  با هق هق روی پنجه ی پا بلند میشوم که در اتاق بی هوا باز میشود و چشمهای مامان عصما...
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1
    0
    گریز از تو با 1191 پارت در چنل vip به اتمام رسیده! میتونید بیش از 550 پارت آینده رو یکجا بخونید. برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 30 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇 6393461045433816 "به نام مریم نیک فطرت" واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇 دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏
    2 237
    0

    sticker.webp

    2 211
    0
    - خانم محترم مگه اینجا مهدکودکه که انقدر دیر سر جلسه میاید؟ پاهای هیلا در آستانه‌ی ورود به اتاق کنفرانس خشک شد. باور نمی‌کرد! این کیامهر بود که این‌گونه روبه‌روی کارمندان دیگر سرش فریاد کشید؟ نگاه همگان را که روی خود دید، لب‌های وا رفته‌اش را جمع کرد و به سختی پاسخ داد. - ببخشید رئیس دیگه تکرار نمی‌شه! الان اگر اجازه بدید... دست کیا روی میز نشست و با لحن بدتری باز او را راند. - خیر اجازه نمی‌دم! بیرون تشریف داشته باشید تا بیام برای تسویه حساب صحبت کنیم! پوزخند مرجان که درست چسبیده به کیامهرش نشسته بود، قلبش را می‌سوزاند. کیامهر برای او بود... بعد از آن هم‌آغوشی دیشب...چطور می‌توانست او را اخراج کند. - چشم. بغض مانند غده‌ی بدخیمی به گلویش چسبیده و صدایش را مرتعش کرده بود. در را بست و به سمت آبدارخانه پا تند کرد. چه ذلتی کشید! در صندلی کوچک ابدار خانه نشست و بی‌توجه به موقعیتش گریه کرد. نمی‌دانست چقدر گذشت که با صدای مرجان از جا پرید. - هوی دختره...برو ببین رئیس چیکارت داره! بالاخره ذات واقعی تو رو شناخت انگار! می‌خواد با یه اردنگی پرتت کنه بیرون! زبانش حتی پیش این مار زهردار هم بسته بود دیگر. چه کردی با غرورش کیامهر؟ در اتاقش را کوبید  و با سری پایین وارد شد. - در خدمتم رئیس! باید برم حسابداری؟ کیامهر خشمگین و مضطرب خودکارش را روی میز می‌کوبید و به هیلا نگاه نمی‌کرد. - بیا بشین! هیلا امتناع کرد و جلو نرفت. باید عادت می‌کرد به دوری! همچنان لحنش را رسمی نگه داشت و مخالفت کرد. - وقتتون رو نمی‌گیرم...فقط بگید... با فریاد کیامهر از جا پرید و حرفش نصفه ماند. - می‌گم بیا بشین! چشمه‌ی اشکش دوباره جوشید و بی حرف روی دور ترین مبل نشست‌. - چرا دیر اومدی؟ چشم‌های اشکی هیلا از تعجب گرد شد. مگر وضعیت صبحش را ندید؟ - خودت که دیدی... حال جسمیم خوب نبود.‌.. درد داشتم. پوزخند کیامهر را نمی‌شد نادیده گرفت. - درد داشتی و استراحت کردی یا رفتی با اون نامزد سابقت دور دور؟ قلب هیلا از این شک هزار تکه شد. - چی می‌گی؟ کدوم نامزد کدوم دور دور؟ کیامهر با چهره‌ی برزخی از جا بلند شد و به سمتش رفت. - دروغ نگو... صبح خودم دیدم برات پیامک زده که می‌خواد ببینتت! هیلا دست داخل کیفش کرد و چند برگه در آورد. - می‌خوای بدونی کجا بودم که دیر اومدم؟ بیا...خوب نگاه کن! کسی که تا صبح لالایی عاشقانه برام خوند، کارش رو که تموم کرد ولم کرد و اومد به جلسه ش برسه! کاغذ ها را به سینه ی کیامهر کوبید و جیغ زد. - بیا...ببین! بعد از اولین تجربه با اون درد خودم تنها رفتم دکتر زنان... چون کسی که دوسش دارم فقط کار و شرکتش رو دوست داره! کیامهر بهت زده و پشیمان خواست به هیلا نزدیک شود اما او نگذاشت. پس تمام گفته‌های مرجان غلط بود. دروغ گفت که هیلا را با مرد دیگری دیده! - نزدیکم نیا! دیگه نمی‌خوام ببینمت... کیامهر اما مگر می‌گذاشت او برود، علارغم مخالفت هایش، در آغوشش گرفت. - هیس... آروم باش...آروم باش من غلط کردم! مدام موهای هیلا را بوسید و حصار بازوانش را تنگ تر کرد. - نمی‌ری مگه نه؟ ولم نکنی هیلا...ببخشید، فقط نرو! هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، به‌جای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید! مردی جذاب و باصلابت...و به همان‌اندازه بی‌رحم! چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥 و اگر هیلا برای رد کردن اتهام مجبور به همکاری به کیامهر و شنیدن پیشنهاد عجیب و غریبش بشه چی؟🥲🙂
    Ko'proq ko'rsatish ...
    رأس جـنون🕊
    بوسیدن تو لازمه‌ی زندگی‌ام شد افیون شدی، جای تو در این رگ و خون است... گفتی ته دیوانگی عشق و جنون چیست؟ آن‌جا که رسیدم به لبت، رأس جنون است!🕊 تبلیغات: : @tabligh_rasjonun پارت گذاری: روزانه به جز تعطیلات رسمی🌱💎 به قلم: moon🌙
    1 085
    2
    #پارت589 امشب عروسی شوهرم بود و من بیقرارترین بودم. -خانم رسیدیم پیاده نمی‌شید؟ بدون توجه به راننده تموم اسکانس‌های توی کیفم رو بهش دادم و پیاده شدم. نگاهم از سر در دفترخونه با بغض و غم کنده شد و به پله‌هاش رسید. پاهام جون نداشتن وقتی صدای عاقد رو شنیدم. -می‌دونید که اجازه‌ی همسر اولتون لازمه؟ دیدمش... داشت به ساعتش نگاه می‌کرد. بهش قول داده بودم که میام... میام و شاهد عقدش میشم... شاهد خوشبختیش. -الاناست ‌که برسه حاج‌آقا‌. چقدر لباس دامادی توی تنش می‌درخشید و از همیشه جذابتر شده بود. عروس هم کنارش نشسته بود. یعنی دیگه منو دوست نداشت؟ نفسم رو حبس کردم و محکم سلام کردم. نگاه همگیشون سمتم برگشت. -من همسر اولشون هستم حاج‌آقا. شهریار ایستاد. انگار باورش نمی‌شد که اونجا باشم. -اومدم رضایت بدم که شوهرم ازدواج کنه... ولی...؟ شنیدم که درمونده صدام زد: -یارا! -شرط دارم حاج‌آقا. -بیا تو دخترم... بیا ببینم چی می‌گی؟ جلو رفتم. بغض داشتم. برای من تاج و تور نخرید و حالا چقدر عشقش کنارش می‌درخشید. -می‌خوای چکار کنی یارا!؟ ترسیده بود. همیشه می‌ترسید که آویزون زندگیش بمونم. -نترس عروسیتو بهم نمیزنم... فقط؟ سرم از کنارش سمت عروسش برگشت. داشت با غضب تماشامون می‌کرد. -یه چیزی بپرسم راستشو میگی بهم؟ دیدم که رگ گردنش باد کرد و به زیر گردنم نگاه کرد. حتماً چشمش به کبودیش افتاده بود. شاهکاری که دیشب به عنوان آخرین شب باهم بودنمون برام خلق کرده بود. -بیشتر از من دوستش داری... اصلاً مگه منو دوست داشتی هیچ وقت؟ دست چپش توی جیب شلوارش بود و صورتش کبود شده بود. -تمومش کن یارا... بسه دیگه... زجر نده خودتو. -باشه اومدم که تمومش کنم... چون خودت خواستی. شناسنامه‌ام رو بیرون آوردم روی میز عاقد گذاشتم. -اول صیغه‌ی طلاق ما رو بخونید حاج آقا. صدای پچ پچ مهمونا بلند شد و شهریار بازوم رو فشرد. -داری چه غلطی می‌کنی! -تو جسارتشو نداری شهریار... میخوام هر دومون رو نجات بدم... هر مردی آرزوی پدر شدن داره. من این حقو بهت میدم. ندیدم که عروسش کی بلند شد و سمتم یورش آورد. -دختره‌ی دهاتی آشغال معرکه راه انداختی؟ کف دستش کوبیده شد به تخت سینه‌ام. محکم و پرقدرت. قلبم درد گرفت. شهریار زورش به نگه داشتنم نرسید و از پشت پرت شدم روی پله‌ها. شمرده بودمشون سی‌وهفت‌تا پله بود و تهش فقط صدای فریادهای شهریار بود و سیاهی مطلق -یاخدا... یارا چت شد؟ -نبض نداره... سرش غرق خونه.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    شــهــربــی‌یــــار ســــحرمــــرادى
    ♥️ خوشا چشمی♡ که خواند حرف دل را...♥️ رمان‌های‌ســــحرمــــرادى #بن‌بست‌آرامش_در‌_دست‌چاپ #آینه‌قدی_در_دست‌چاپ #ژیکال_در_دست‌چاپ #هاتکاشی__فایل‌کامل‌فروشی #شــهــربــی‌یــــار__آنلاین #صلت__آنلاین‌🧿
    1 697
    1
    _وارد خونه‌م شدی که به بقیه ثابت کنی شهراد ماجد یه روانی بالفطره‌س ولی فکر اینجاشو نکرده بودی که من عوضی تر از اون چیزی هستم که تو کله ی پوکت میگذره ؟! سر می دزدد. معلوم بود که حق با مرد خشمگین رو به رویش است پاسخی برای نگاه پرسشی اش ندارد. استرس وار انگشتان دستش را به بازی می‌گیرد شهراد که نزدیکش می‌شود ،قلبش در سینه می کوبد: _نگام کن! همچنان سرش پایین چرخ می خورد که چانه اش اسیر چنگال مرد می‌شود : _وقتی باهات حرف میزنم تو چشمام نگاه کن و جوابمو بده… نگاه که به چشمانش می دوزد، ناخودآگاه استرسش کمتر می‌شود. شهراد به سختی روزهای اولش نیست،این را خوب از نگاهش میخواند،جرات پیدا میکند و با چانه ای لرزان لب می زند: _م…من…شاید اولش … اجازه ی ادامه صحبتش را نمی دهد که با پوزخند می گوید: _چیه؟!اولش میخواستی بعدش پشیمون شدی!!!!!نکنه مثل همه زنایی که چشمشون دنبالمن توام عاشقم شدی؟!!! تمسخر لحنش،قلبش را می فشارد…شهراد را اشتباه به او شناسانده بودند،دوباره با لبی لرزان ادامه می‌دهد: _من اشتباه…کر…دم…ببخش… آرام آرام قدم جلو می گذارد که باعث می‌شود دنیز متقابلا عقب برود و در آخر بدنش با دیوار پشت سر بر خورد کند،شهراد اما نمی ایستد و هم چنان جلو می آید و کف دستانش را دو طرف صورت دنیز به دیوار می چسباند. صورتش را نزدیک میبرد تا جایی که نوک بینی اش تیغه ی بینی دنیز را لمس میکند، نفس هایشان به شماره می افتد که شهراد آرام لب می‌زند: _منم اشتباه کردم تو خونه‌م رات دادم،که الان به جای تنبیه دلم بخواد ببوسمت! بدن دنیز یخ می بندد،ولی گرمای لب های شهراد،دوباره داغش میکند. به چشمانش خیره می شود که از عطش خواستن قرمز شده اند. دلش میخواهد او را براند ولی شهراد ماهرانه با  لبانش روی گردن و ترقوه اش مهروار بوسه می نشاند. لباسهایی که هرکدام به گوشه ای می افتند با نگاهی خواستنی تر به تنش چشم می دوزد. _شهراد _هیش اروم باید بذاری اروم شم جز خودت کسی نمیتونه خرابکاریتو درست کنه بچه! در یک حرکت او را از زمین جدا میکند و لاله ی گوشش را میبوسد. صدای دنیز، بیش از پیش امیال مردانه اش را تحت تاثیر قرار میدهد. دخترک لمس شده روی تخت دراز میکشد و شهرادی که رویش خیمه میزند با دستش،دستان دنیز را بالای سرش قفل میکند و با عطش در گوشش نجوا می کند: _میدونی چقد منتظر امشب بودم لامصب؟ قول میدم که به یادموندنی ترین شب زندگیت بشه! سر در گردنش فرو میبرد و پچ میزند: _دستاتو دور گردنم حلقه کن… خیره در چشمانش ،دست دور گردن شهراد می‌اندازد و با سکوتش به مردی که دلش را شکسته بود بله میگوید. و رابطه ای که برای اولین بار با خشن ترین مردی که در زندگی اش دیده بود،برقرار شد! شهراد کنارش دراز کشید و خیره اش شد. پوزخند گوشه ی لبش ترس بدی در دل دنیز می ‌انداخت که با باز شدن لبانش نفس زد: _این به اون در دنیز خانوم،حالا میتونی گورتو گم کنی، بی حساب شدیم! و شبی که واقعا به یادماندنی ترین شب زندگی اش شد…
    Ko'proq ko'rsatish ...
    آبـشـارطـلایی (ZK)
    رمان در حال تایپ: آبشار طلایی نویسنده: ZK دیگر آثار👇 📙زنجیروزر 📘شالوده‌عشق 📒خون برای نفس پایان خوش...🥀 پارت گذاری روزانه و کاملاً منظم می‌باشد💎
    2 210
    10
    _نجات مادرت یا قبول شرطم...... انتخاب با خودته اشکام همین جور روی صورتم میریخت  _محمد طاها این چه پیشنهادیه به من میدی من دختر عموتم سرشو تکون داد و با خونسردی و بی رحمیه تمام گفت _پس قبول نکردی......وقت منو بیشتر از این نگیر به سلامت هر چی التماس بود تو صدام ریختم و اسمشو صدا زدم چون میدونستم متنفره از درموندگیه من _محمد طاها دیوونه و کلافه شد چندان عربده ای زد که شونه هامو جمع کردم و هق زدم _اسممو اینطوری صدا نکن _آخه......من......من چطور میتونم با تو .....با تو _نمیتونی؟؟چراااا؟؟چون ازم متنفری؟؟چون حالت ازم به هم میخوره؟؟ جوابشو ندادم و سرمو انداختم پایین تا دیروز فکر میکردم مهربونترین پسر عموی دنیاس ولی با این کاراش که میخواست به زور همه چی رو برای خودش کنه ازش متنفر شدم _ برای چی یک ساعته نشستی روبه روم زار میزنی......گمشو بیرون _من ناموستم نامرد......چطور دلت میاد به من بگی یه بچه برات بیارم و خودم برم پی زندگیم قهقه زد و تحقیرم کرد _دختری که از تو خیابونا جمعش کردم و تا دیروز جواب سلاممو نمیداد حالا به من میگه ناموسمه نگاه پر از حرصشو داد بهم _دنیا بدجور گرده ریحانه خانوم _من....من....کِی تحقیرت کردم.....من که ..... دوباره داد و فریاد _همیشه.....همیشه منو نادیده گرفتی و با کارات به همه ثابت کردی بی ارزشم الانم به خاطره نجات مادرت از قصاص که اینجایی نفسشو با حرص بیرون داد _من فقط یه وارث میخوام از خون شمس...... ولی حالا که انقدر از من بدت میاد پس قید مادرتم بزن....... با حرفش لبمو محکم به دندون گرفتم و شدت اشکام بیشتر شد دید تکون نمیخورم بلند شد و بازوم گرفت و کشید سمت در _نمیشنوی نه.....بهت میگم برو...... _اگه قبول کنم مامانم چی میشه؟ متوقف شد و برگشت سمتم چشماش قرمز بود ولی صورتش یه خنده ی محوی داشت _از زندان میارمش بیرون و میفرستم پیش خواهر و برادرت _من....من....چی؟ _تو؟؟؟!!!!با من میای خونه ام
    Ko'proq ko'rsatish ...
    جزر و مد
    بِه نامِ نامیِ یزدان ✨ جزرومد( آنلاین)
    1 211
    7
    گریز از تو با 1191 پارت در چنل vip به اتمام رسیده! میتونید بیش از 550 پارت آینده رو یکجا بخونید. برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 30 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇 6393461045433816 "به نام مریم نیک فطرت" واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇 دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏
    3 967
    0

    sticker.webp

    2 712
    0
    اولدوز دختریه پر از زندگی، پر از شور، پر از هیجان... دختری که کسی تو رقص و موسیقی نمی‌تونه رو دستش بلند شه! دختری توانمند که دوست داره ملکه‌ی سرزمینش باشه و مردها از نظرش ابزاری هستن برای بالا رفتن و همه مردها رو نوک انگشتش می‌چرخونه و نیم نظری هم به ازدواج و عشق نداره. اما امروز روز انتخابه... یاشار که کل اهالی زادگاهش ازش متنفرن و از ایل و تبار بیرونش کردن، امروز همون کسیه که می‌تونه فرشته‌ی نجات همه بشه، ولی یاشار برای کمک یه شرط داره... ازدواج با زیباترین دختر اونجا... اولدوز😎😎😎 چشم در چشم دخترک با پیشانی مرطوب و در حال نفس‌نفس زدن و با گونه‌هایی سرخ گفت: - خانم خوشگله وقتی داری یکی رو دعوت به رقص می‌کنی اول از توانایی خودت مطمئن شو. نفس رفته‌اش را فوت کرد. - جر زدی آقاهه، رقص آذری با اون تن سریع در حد یکی دو دقیقه قابل اجراست. فشار انگشتانش را روی کمر اولدوز بیشتر کرد. - اعتراف کن کم آوردی. https://t.me/+IOcDuJvXGZY3MmY8 https://t.me/+IOcDuJvXGZY3MmY8 عاشقانه‌ای ناب و پر کشش توصیه ویژه نویسنده❤️❤️
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1 942
    0
    🔥🔥یه دایی غیرتی و شر که فقط دو سه سال از خواهر‌زاده‌ش بزرگتره و هر روز به خاطر لیلا، این خواهر زاده‌ی شیطون و لوند یه شری تو محل به پا می‌کنه. غافل از اینکه لیلا خانم قصه با رفیق فابریک این دایی عصبی سَر و سِر داره و از بچگی همه‌ی کادوهای گرون و قشنگش رو همین رفیق جینگ دایی می‌داده😁🔥 _ میگم برو تو. برای چی میای تو کوچه اینجوری؟ دعواست دیگه. چیز جدیدیه؟ اومدی وسط این همه مرد؟ 🔥🔥🔥 لیلا به صورت عصبی پیمان چشم دوخت که پا برهنه جلوی در خانه ایستاده و به جمعیت سر کوچه نگاه می کرد: _ چی شده؟ _ برو‌ تو. _ دعوا شده باز؟ پیمان نگاهی به لباس لیلا انداخت: _با این ریخت... _ وا. لختم‌مگه؟ پیمان غرید: _هیس. صدات رو بیار پایین. _چی میگی ؟ دعوا سر چیه؟ صورت پیمان جدی شد. سرش را آرام پایین برد زیر گوش لیلا: _میگم برو توی خونه. این پدرسگا دارن نگات می کنن. لیلا که شانه اش را بالا داده بود تا قلقلکش نشود با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد: _وسط دعوا کی به من نگاه می کنه؟ _ من ! چرا مانتو نپوشیدی؟ _برای دعوا باید مانتو بپوشم؟ _نه دکلره بپوش بیا ! لیلا با صدای بلند خندید و بعد سریع جلوی دهانش را گرفت: _دکلته نه دکلره ! پیمان آستینش را گرفت و‌ کشید: _ بیا برو تو خونه. با بلوز شلوار اومده دم در ! ببند اون گاراژ رو. لیلا دستش را کشید: _وا ولم کن. یه چیز بهت میگما. پیمان دست به موهایش کشید: _ می زنم شل و پرت می کنما. _دعوا سر چیه؟ _ناموسیه. _سر کی؟ _سر عمه ی من. سر شما دخترا که نمی تمرگید تو خونه.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1 548
    7
    ⁠ ⁠ -شماره ی خونه رو زنت داره؟! کوروش بی خیال به آزاده خیره شد: -چی شده؟... -انگار زنت تو آرایشگاه از حال رفته... از اینکه دخترک حرف او را نمی خواند خونش به جوش آمد. هزاربار به او گفته بود حق کار کردن ندارد. باید ادبش می کرد. انگار کتک هایی که هر شب می زد کارساز نبود. آزاده کنارش نشست: -با اون کاری که باهات کرد حق داری هر رفتاری باهاش داشته باشی حتی بهت حق میدم کتکش بزنی ولی الان حامله اس کوروش... گناه داره... پوزخندی به حرف خواهرش زد. زنش چه وضعیت رقت انگیزی پیدا کرده بود که خواهر سنگ دلش برایش دل می سوزاند. انکار کرد: -کی گفته من میزنمش؟... با خودش فکر کرد اگر دخترک لب باز کرده باشد خونش را در شیشه می کند. -اون روز داشت لباس عوض می‌کرد خودم دیدم تنش کبود بود... پوفی کلافه کشید و لعنتی به خودش فرستاد که برای اذیت کردن دخترک او را به خانه ی پدری اش آورده بود. فکر می کرد اگر شب ها از ترس او و رابطه های وحشیانه اش ساکت می ماند دیگر خانواده اش از چند و چون رابطه ی بینشان باخبر نمی شوند. آزاده گوشی را به سمتش گرفت. بی حوصله گوشی را پس زد و غر زد: -بهش بگو تا هوا تاریک نشده خونه باشه وگرنه من میدونم و اون... -کوروش آخه... می‌دانست دخترک با جیب خالی و اتوبوس بخواهد از آن سر شهر خودش را به این سر شهر برساند چند ساعت طول می کشد اما دست خودش نبود با یادآوری چند ماه گذشته و سیلی که پدرش به ناحق به او زده بود و آبرویی که در فامیل ریخته بود، دلش می خواست تمام بلاهایی که سرش آورده بود را تلافی کند. *** چند ساعت بعد: تن بی رمقش را هل داد و در بالکن را بست. باران به شدت می بارید و او دخترک را با لباسی نازک برای تنبیه به بالکن فرستاده بود. -کوروش توروخدا... سیگاری گیراند و زیر لب فحش رکیکی نثارش کرد. خدا کجا بود وقتی او خودش را به ريشش بست و جلوی تمام فامیل سکه ی یک پولش کرد. ضربه های آرامش به در بالکن را می شنید اما سعی کرد بی تفاوت باشد. می دانست از ترس بیدار شدن پدر و مادرش حتی جرات بلند حرف زدن هم ندارد. -کوروش سردمه... من به درک بچه ات سردشه نامرد... کام عمیقی از سیگارش گرفت و پوزخندی زد. اهرم فشارش همین بچه بود. اگر این لعنتی بند این زندگی نشده بود که الان او این وضعیت را نداشت. -کوروش غلط کردم... دیگه سرکار نمیرم... لامصب تو که قدقن کردی از پایین چیزی بخورم من با جیب خالی چیکار کنم آخه؟... سیگارش را با سیگار دیگری روشن کرد و به زمزمه هایش که کم کم رو به خاموشی می رفت گوش داد: -زن حامله دلش هزارتا چیز میخواد... هیچی تو یخچال نبود... مجبور شدم میفهمی؟... مجبوررر... کف دستش را به در بالکن کوبید. -مجبور شدم لعنتی... دو روز بود هیچی نخورده بودم.... دندان قروچه ای کرد و پشتش را به او کرد. خودش هم می دانست بی رحم شده است اما تصمیم نداشت کوتاه بیاید. صدای رعد و برق بلندی باعث شد شانه هایش بالا بپرند. نیم ساعتی بود که ساکت شده بود. از پشت شیشه بالکن را نگاه کرد. شدت باران بیشتر شده بود و دخترک سر در گریبان گوشه ای بدون حرکت افتاده بود. طوری بی حرکت بود که برای یک لحظه ترسید. چشم هایش را ریز کرد اما حرکتی ندید. در بالکن را به سرعت باز کرد و بیرون دوید. دستش را روی شانه اش گذاشت و تکانش داد. وقتی با تکان دستش روی زمین پخش شد وحشت زده در آغوشش کشید و خدا را از ته دل صدا زد.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    *کانال رسمی بهار اشراق (رسم دلدادگی)*
    خوش آمدید😍 #کپی از رمان پیگرد قانونی دارد. اینستاگرام نویسنده👇: https://instagram.com/bahar.eshraq?utm_medium=copy_link آیدی ادمین: @Pinkyagmur روزهای پارت گذاری: شنبه، دوشنبه، چهارشنبه *تعطیلات رسمی پارت نداریم*
    2 366
    6
    #پارت_759 - داداشم نمیخواد که تو باهامون بیای! با شنیدن صدای صنم ، دوست صمیمی اش که چندین سال میشد با هم در یک محله زندگی میکردند دست از زیر و رو کردن وسایلش در چمدانی که بسته بود میکشد و با تعجب رو به او میپرسد - یعنی چی؟ صنم است که با کلافگی توضیح‌ میدهد - نمیدونم چی بگم پناه...من از خیلی وقت پیش به داداش مهراب گفته بودم که قراره دوستمم باهامون بیاد مسافرت ، اونم تا همین امروز موافق بود...هیچی نمیگفت نفسی میگیرد و خیره در چشمان مات مانده پناه ادامه میدهد - ولی امروز که تو رو دید گفت نه نمیشه ، انگار فکر میکرده من منظورم از دوستی که میگم ترانه  هم دانشگاهیمه... - ترانه؟ گیج میپرسد و صنم با ذوق جواب میدهد - اره، اینجور که فهمیدم داداشم بدجور عاشقشه... دستان یخ زده اش را درهم می پیچد ، مردمک های لرزانش را از چشمان صنم میگیرد و به چمدانی که با خوش خیالی جمع کرده بود میدهد چقدر احمق بود که فکر میکرد مهراب هم به او حسی دارد... مهراب دوست بچگی‌اش بود... حامی اش بود انتظار نداشت... انتظار آنکه بشنود به شخص دیگری علاقه دارد را نداشت ... میخواست آن دختر ، ترانه را با خودشان ببرد؟ - ببخشید که اینجوری شد .. با حرف صنم .. لبخند تلخی میزند...خود را جمع و جور میکند و در حالی که سعی میکرد بغض صدایش مشخص نباشد میگوید - اشکالی نداره ...تو خودتو ناراحت نکن ... زیپ چمدانش را می بندد ، از جا برمیخیزد که صنم با تعجب نگاهش میکند - کجا پناه؟ ناهار رو بمون ...ما که الان نمیخوایم بریم..! - نه دیگه من برم خونمون صنم ...کلی کار دارم .. می گوید و بی آنکه مهلت مخالفتی به صنم دهد از اتاق خارج میشود.! به محض بیرون آمدنش از اتاق با مهراب که در حال بردن چمدان ها به داخل ماشین بود روبرو میشود سلام زیرلبی میکند و مهراب اما با لحن تندی رو به او می توپد - شما خونه زندگی ندارین که همیشه اینجا پلاسی دختر؟ به چمدان در دستش اشاره میکند و طعنه میزند - بار سفرتم که زودتر از ما بستی ... تنش یخ بود و مهراب قصد تمام کردنش را نداشت - حالا آبجی من روش نمیشه ردت کنه بری ، تو خودت خجالت نمیکشی هر روز اینجایی؟ لال شده بود .. نفسی در سینه نداشت و از زهر کلام مرد تمام وجودش گر گرفته بود باورش نمیشد مرد پیش رویش تا این حد بی رحم شده باشد - داداش صنم وامانده مهراب را صدا میزند و اما این پناه است که خیره در چشمان سرد و بی روح مرد با بغض لب میزند - ببخشید ...ببخشید که این مدت مزاحمتون شدم ، خداحافظ می گوید و اما این نگاه مهراب است که لحظه ای به آن دو تیله سیاه و پر شده از اشک می افتد و چیزی در وجودش تکان میخورد... دخترک می رود و او نمی داند روزی میرسد که عاشق و دلباخته همین دخترکی شود که امروز این چنین بی رحمانه قلبش را شکسته است ...
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1 289
    3
    گریز از تو با 1191 پارت در چنل vip به اتمام رسیده! میتونید بیش از 550 پارت آینده رو یکجا بخونید. برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 30 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇 6393461045433816 "به نام مریم نیک فطرت" واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇 دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏
    1 608
    0

    sticker.webp

    853
    1
    -خسته شدی؟ با نوک انگشت خیسی دور لبم را گرفتم و گفتم: -نه خسته نیستم! چشمک ریزی زدم و پچ‌پچ کردم: -خستگی‌مو نگه داشتم واسه آخر شب، در کردنش رو بلدی؟! با خنده‌ای دندان‌نما نگاهی محتاطی به اطرافش انداخت و مشت آرامی به بازویم زد: -ببین هنوز یه ساعت نشده زنت شدم! بی‌ادب شدی و انواع و اقسام پیشنهادی کثافتی بهم می‌دی! اشتباه کردم هول‌هولکی زنت شدم! باید قبلش راجع بهت خوب تحقیق می‌کردم.. بی‌توجه به حساسیتش به حضور دیگران، دستم را روی گودی کمرش بالا و پایین کردم: -چی می‌خوای بدونی درباره‌م؟ بیا شب همه رو خودم به صورت فیزیکی و حضوری در محل، توضیح می‌دم برات. قدمی عقب کشید تا این ژست زیادی نزدیک به‌هم‌مان مقابل دیگران تابلو نباشد و با خنده لب گزید: -هامون! دست توی جیب کتم مشکی‌ام فرو کردم و گفتم: -خونه گرمه، می‌رم پایین یکم هوا بخورم. توهم میای؟ دوباره با چشم‌های پرهیجانش گفت: -معلومه که میام. بعد نگاهی به پیراهنش انداخت و گفت: -برم اتاق اینو عوض کنم، بیام؟ نگاهم را روی پیراهن جذابش بالا و پایین کردم و دوباره نزدیکش شدم. چانه‌ام را به صورتش چسباندم و در گوشش گفتم: -نه عوض نکن! تو ماشینیم، کوچه هم خلوته. بدون اینکه صورتش را از چانه‌ام فاصله بدهد، آهسته زمزمه کرد: -تو ماشینت اونم توی کوچه خلوت خبریه؟ لبخند زدم: -شیشه‌هاش رو دیروز دودی کردم! از بیرون هیچ دیدی به داخل نداره! ریز خندید و به چشمانم زل زد: -پس بحثِ هواخوری نیست! می‌ریم خستگی‌تو در کنیم؟ انگشت‌های ظریفش را میان انگشتانم قفل کردم و پچ زدم: -در واقع اون خستگی که تو ذهن منحرفته طبیعتاً نه سرِ ظهری و وسط روز! چشمانم را با شیطنت ریز کردم: _یه خستگی سطحی و سرپایی! #پارت_واقعی_رمان👆 عاشقانه اجتماعی با تعلیق بالا و سرتاسر هیجان🤩 رمان به فصل آخر رسیده و بیشتر از ۶۰۰ پارت آماده داره. آخرین مهلت عضوگیری قبل چاپ همین امروز.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    image
    662
    0
    ـ ببین دخترِ خوب، توی این شهر، واسه هر صد تومنی که در میاری باید مثل سگ جون بکنی، دقیقاً مثلِ سگ! حالا ممکنه این وسط شانس بهت بزنه و بچه‌ی یه بابای میلیاردر بشی، یا هم توی یه خونواده‌ای به دنیا بیای که نتونن صد تومنشون رو بکنن دویست تومن! در چشمانم زل زد: ـ حالا تو شانست زده و با یه آدمی آشنا شدی که می‌تونه کمکت کنه پیشرفت کنی، این‌جا دو راه داری، یا بمونی، یا بری! اونی که باید ثابت کنه نیتش پاکه من نیستم... با انگشت مرا نشانه گرفت: ـ تویی! شانه‌ام را به در تکیه زدم. خسته شده بودم از این‌که همیشه آن پایین دست و پا می‌زدم و آخرش هم هیچ چیز به هیچ چیز... تغییر می‌خواستم، آن هم از نوع شگفت انگیزش... زمزمه کردم: ـ من باهاتم... دستش را به سمتم دراز کرد، به دستش چشم دوختم و پس از مکثی کوتاه، من هم دستم را به او دادم، نرم مرا سمت خودش کشید و کمرم را در بر گرفت و اندکی فشرد، حالم از این نزدیکیِ یک‌باره دگرگون شده بود. سرش را نزدیک گوشم نگه داشت و خواند: ـ منم پشتتم...! و ـ نگاه می‌کنی! لبخند زدم و مشغول بازی با گوشه‌ی لبم شدم: ـ نگاه کردن گناهه مگه؟ ابروهایش را بالا داد و شل گفت: برخلاف میلم، و فقط برای تسلط روی رفتارم کمی از نوشیدنی را مزه کردم: ـ اون حرفایی که توی ماشین گفتی... جمله‌ام را نیمه کاره رها کردم تا چیزی بگوید، مثلاً بگوید آن حرف‌ها را فراموش کن، یا بگوید عصبی بودم پرت گفتم، اما در سکوت و منتظر نگاه‌ام کرد. ـ اون حرفایی که زدی رو راست گفتی؟ این‌که از فردا دیگه نیام سراغت و کاری باهام نداری؟ پلک‌هایش را روی هم انداخت و بی‌جان سرش را در تأیید پرسشم تکان داد. اضطراب مانند ببری در کمین حمله کرد و قلبم را فشرد: ـ من ـ خواسته‌هات دیگه مهم نیستن. نمی‌خواستم مقابلش نیازمند و ضعیف جلوه کنم. آدم خودشیفته‌ای بود و هر وقتی که در من احساس تمنا را می‌دید آن لبخند نفرت انگیز تحقیر کننده‌اش را می‌زد. مقدار بیش‌تری از نوشیدنی‌ام را خوردم و لیوان را کمی محکم روی میز گذاشتم. دنبال راهی بودم که مجدداً توجه‌اش جلبم شود. فکر به موقعیت شغلیِ والا، استقلال مالی، دور ماندن از آن خانواده روحم را به وجد می‌آورد. نمی‌خواستم هیچ کدامشان را از دست بدهم. ـ یه راهی هست که خودت‌و بهم ثابت کنی! با این حرفش، حرکت مضطرب پاهایم قطع شد و فقط نگاه‌اش کردم. لیوان خالی‌اش را روی میز گذاشت و با نگاهی تیز و چشمانی که خمارتر شده بود گفت:
    Ko'proq ko'rsatish ...
    700
    2
    - آقای کاویان... برای چی به قتل همسرتون اعتراف کردین؟ یا نه بهتره بپرسم چرا حرفای شما زمین تا آسمون با گزارشات پزشکی قانونی تناقض داره؟ آمده بودم برای پی بردن به اصل حقیقت اما با جمله‌ی آخرش چنان آشوبی به جانم می‌اندازد که خواب را از چشمانم می‌رباید. - اون‌قدر برام آشنایین که احساس می‌کنم تو یه جهان موازی باهاتون زندگی کردم و کلی خاطره با هم داریم! داستان درباره‌ی باران شایگان هست.  وکیلی که بنا به اصرار دوستش روی پرونده‌ای تحقیق می‌کند؛ پرونده‌ی مردی که به قتل همسرش اعتراف نموده اما گفته‌هایش با گزارشات پلیس و پزشکی قانونی تناقض دارد.  باران درگیر پرونده‌ای می‌شود که بدون اینکه خودش بداند، به بخش تاریکی از گذشته‌اش ربط دارد که سال‌هاست با غرق کردن خود در کار، روی آن خاک ریخته. او نمی‌داند این پرونده‌ی به ظاهر ساده چنان ابعاد گسترده‌ای دارد که... 📢 برای علاقه‌مندان به ژانر معمایی و عاشقانه. ❤️‍🔥⚖
    Ko'proq ko'rsatish ...
    677
    3
    _ شوهر و‌ که همه بلدن‌‌ بشن، رفیق چی؟ اونو بلدی؟ مرد مقابلم با دستی درون موهای مشکی‌اش کشید و ادامه دادم: _ قبل از اینکه شوهرم باشی، لازمه رفیقم باشی! یه رفیق که کنارش با خیال راحت حرف دلمو بزنم و اون گوش بده. بدون قضاوت، بدون نصیحت... می تونی رفیق باشی؟ از این رفیق الکیا، نه! از اونا که یادشونم دلیل لبخند میشه! اگه می تونی، بسم الله! لب باز کرد و صدای جذابش درون گوشم پیچید: _ من بلد نیستم شبیه بقیه باشم، ولی اگه دلت بندری خواست، می‌تونم لب جدول کنارت بشینم و بندری بخورم، نمی‌دونم لبو دوست داری یا نه؟ من پایه‌ی لبو و باقالی‌ام تو شبای سرد زمستون، اگه دلت داد زدن خواست، می‌برمت یه جایی که بدون ترس و خجالت هر چقدر دوست داری داد بزنی، اگه حرف خواستی بزنی، گوشت میشم، غم داشتی، شونه‌ات می‌شم، کمک لازم داشتی برای کارات، همراهتم، اگر هم رفیق خواستی، من رفیقت میشم! خیره به صورت دوست داشتنی‌اش گفتم: _ فکر نمی‌کنی یه چیو از قلم انداختی؟ _ چی؟! _ بستنی! من یکیو میخوام تو سرمای زمستون وقتی که دارم از سرما، سگ لرز میزنم و نوک دماغم قرمز شده و دندونام تیک تیک صدا میده و دستام یخ زده و گلودرد دارم، وقتی بهش میگم بستنی می‌خوام، نگه حالت بده، دل بده به دیوونه‌گیم! حالا بگو، پایه‌ی بستنی خوردنای بی‌موقعم وسط زمستون میشی؟ _ میشم، تا ته دنیا پایت میشم! عضوگیری این رمان فقط تا ساعت ده امشب باز است❌ و هیچ کس فکرش را نمی‌کرد که سرنوشت دختری آزاد و مردی زخم خورده را باهم رو به رو کند و قصه‌ای بسازد عاشقانه! مردی ویران شده... و دختری از دنیایی متفاوت... روایت یک عشق ممنوعه! عاشقانه‌ای که شما را میخکوب می‌کند! این رمان قراداد چاپ دارد، قبل از چاپ رایگان بخوانید! آخرین فرصت عضویت👇🏻❌
    Ko'proq ko'rsatish ...
    677
    6
    Oxirgi yangilanish: 11.07.23
    Privacy Policy Telemetrio