Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Kategoriya
Kanal joylashuvi va tili

auditoriya statistikasi سازی که صدایش تویی|هنگامه امیدی

"سازی که صدایش تویی" آنلاین "آخرین انتخاب" حق عضویتی تمامی رمان ها بعد از اتمام به چاپ میرسند،کپی اکیدا ممنوع Instagram.com/hengameh__omidi آیدی ارتباط با نویسنده:  @Hengamehomidi  
Ko‘proq ko‘rsatish
11 8910
~0
~0
0
Telegram umumiy reytingi
Dunyoda
52 221joy
ning 78 777
Davlatda, Eron 
9 554joy
ning 13 357
da kategoriya
651joy
ning 857

Obunachilarning jinsi

Kanalga qancha ayol va erkak obuna bo'lganligini bilib olishingiz mumkin.
?%
?%

Obunachilar tili

Til bo'yicha kanal obunachilarining taqsimlanishini bilib oling
Ruscha?%Ingliz?%Arabcha?%
Kanal o'sishi
GrafikJadval
K
H
O
Y
help

Ma'lumotlar yuklanmoqda

Kanalda foydalanuvchining qolish muddati

Obunachilar sizning kanalingizda qancha vaqt turishini bilib oling.
Bir haftagacha?%Eskirganlar?%Bir oygacha?%
Obunachilarning ko'payishi
GrafikJadval
K
H
O
Y
help

Ma'lumotlar yuklanmoqda

Hourly Audience Growth

    Ma'lumotlar yuklanmoqda

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    رمان در  vip تمام شد❌به زودی عضوگیری بسته میشه❌ 📌مبلغ خرید vip سازی که صدایش تویی = ۳۰ هزار تومان. 📌بیشتر از ۴۰۰ پارت جلوتر هستیم. 🍀شماره کارت : 5894631147181150  (بانک رفاه_هنگامه جمال امیدی) ارسال فیش به آیدی: 🔺همچنین میتونید عضویت vip دو رمان نویسنده رو با ( سازی که صدایش تویی + آخرین انتخاب) به جای پنجاه و پنج هزار تومان تنها با پرداخت ۳۵ هزار تومان بگیرید.😍
    297
    0
    رمان در  vip تمام شد❌به زودی عضوگیری بسته میشه❌ 📌مبلغ خرید vip سازی که صدایش تویی = ۳۰ هزار تومان. 📌بیشتر از ۴۰۰ پارت جلوتر هستیم. 🍀شماره کارت : 5894631147181150  (بانک رفاه_هنگامه جمال امیدی) ارسال فیش به آیدی: 🔺همچنین میتونید عضویت vip دو رمان نویسنده رو با ( سازی که صدایش تویی + آخرین انتخاب) به جای پنجاه و پنج هزار تومان تنها با پرداخت ۳۵ هزار تومان بگیرید.😍
    380
    0
    رمان در  vip تمام شد❌به زودی عضوگیری بسته میشه❌ 📌مبلغ خرید vip سازی که صدایش تویی = ۳۰ هزار تومان. 📌بیشتر از ۴۰۰ پارت جلوتر هستیم. 🍀شماره کارت : 5894631147181150  (بانک رفاه_هنگامه جمال امیدی) ارسال فیش به آیدی: 🔺همچنین میتونید عضویت vip دو رمان نویسنده رو با ( سازی که صدایش تویی + آخرین انتخاب) به جای پنجاه و پنج هزار تومان تنها با پرداخت ۳۵ هزار تومان بگیرید.😍
    797
    0

    sticker.webp

    628
    1
    اولدوز دختریه پر از زندگی، پر از شور، پر از هیجان... دختری که کسی تو رقص و موسیقی نمی‌تونه رو دستش بلند شه! دختری توانمند که دوست داره ملکه‌ی سرزمینش باشه و مردها از نظرش ابزاری هستن برای بالا رفتن و همه مردها رو نوک انگشتش می‌چرخونه و نیم نظری هم به ازدواج و عشق نداره. اما امروز روز انتخابه... یاشار که کل اهالی زادگاهش ازش متنفرن و از ایل و تبار بیرونش کردن، امروز همون کسیه که می‌تونه فرشته‌ی نجات همه بشه، ولی یاشار برای کمک یه شرط داره... ازدواج با زیباترین دختر اونجا... اولدوز😎😎😎 چشم در چشم دخترک با پیشانی مرطوب و در حال نفس‌نفس زدن و با گونه‌هایی سرخ گفت: - خانم خوشگله وقتی داری یکی رو دعوت به رقص می‌کنی اول از توانایی خودت مطمئن شو. نفس رفته‌اش را فوت کرد. - جر زدی آقاهه، رقص آذری با اون تن سریع در حد یکی دو دقیقه قابل اجراست. فشار انگشتانش را روی کمر اولدوز بیشتر کرد. - اعتراف کن کم آوردی. https://t.me/+IOcDuJvXGZY3MmY8 https://t.me/+IOcDuJvXGZY3MmY8 عاشقانه‌ای ناب و پر کشش توصیه ویژه نویسنده❤️❤️
    Ko'proq ko'rsatish ...
    340
    0
    #پارت_759 - داداشم نمیخواد که تو باهامون بیای! با شنیدن صدای صنم ، دوست صمیمی اش که چندین سال میشد با هم در یک محله زندگی میکردند دست از زیر و رو کردن وسایلش در چمدانی که بسته بود میکشد و با تعجب رو به او میپرسد - یعنی چی؟ صنم است که با کلافگی توضیح‌ میدهد - نمیدونم چی بگم پناه...من از خیلی وقت پیش به داداش مهراب گفته بودم که قراره دوستمم باهامون بیاد مسافرت ، اونم تا همین امروز موافق بود...هیچی نمیگفت نفسی میگیرد و خیره در چشمان مات مانده پناه ادامه میدهد - ولی امروز که تو رو دید گفت نه نمیشه ، انگار فکر میکرده من منظورم از دوستی که میگم ترانه  هم دانشگاهیمه... - ترانه؟ گیج میپرسد و صنم با ذوق جواب میدهد - اره، اینجور که فهمیدم داداشم بدجور عاشقشه... دستان یخ زده اش را درهم می پیچد ، مردمک های لرزانش را از چشمان صنم میگیرد و به چمدانی که با خوش خیالی جمع کرده بود میدهد چقدر احمق بود که فکر میکرد مهراب هم به او حسی دارد... مهراب دوست بچگی‌اش بود... حامی اش بود انتظار نداشت... انتظار آنکه بشنود به شخص دیگری علاقه دارد را نداشت ... میخواست آن دختر ، ترانه را با خودشان ببرد؟ - ببخشید که اینجوری شد .. با حرف صنم .. لبخند تلخی میزند...خود را جمع و جور میکند و در حالی که سعی میکرد بغض صدایش مشخص نباشد میگوید - اشکالی نداره ...تو خودتو ناراحت نکن ... زیپ چمدانش را می بندد ، از جا برمیخیزد که صنم با تعجب نگاهش میکند - کجا پناه؟ ناهار رو بمون ...ما که الان نمیخوایم بریم..! - نه دیگه من برم خونمون صنم ...کلی کار دارم .. می گوید و بی آنکه مهلت مخالفتی به صنم دهد از اتاق خارج میشود.! به محض بیرون آمدنش از اتاق با مهراب که در حال بردن چمدان ها به داخل ماشین بود روبرو میشود سلام زیرلبی میکند و مهراب اما با لحن تندی رو به او می توپد - شما خونه زندگی ندارین که همیشه اینجا پلاسی دختر؟ به چمدان در دستش اشاره میکند و طعنه میزند - بار سفرتم که زودتر از ما بستی ... تنش یخ بود و مهراب قصد تمام کردنش را نداشت - حالا آبجی من روش نمیشه ردت کنه بری ، تو خودت خجالت نمیکشی هر روز اینجایی؟ لال شده بود .. نفسی در سینه نداشت و از زهر کلام مرد تمام وجودش گر گرفته بود باورش نمیشد مرد پیش رویش تا این حد بی رحم شده باشد - داداش صنم وامانده مهراب را صدا میزند و اما این پناه است که خیره در چشمان سرد و بی روح مرد با بغض لب میزند - ببخشید ...ببخشید که این مدت مزاحمتون شدم ، خداحافظ می گوید و اما این نگاه مهراب است که لحظه ای به آن دو تیله سیاه و پر شده از اشک می افتد و چیزی در وجودش تکان میخورد... دخترک می رود و او نمی داند روزی میرسد که عاشق و دلباخته همین دخترکی شود که امروز این چنین بی رحمانه قلبش را شکسته است ...
    Ko'proq ko'rsatish ...
    263
    3
    🔥🔥یه دایی غیرتی و شر که فقط دو سه سال از خواهر‌زاده‌ش بزرگتره و هر روز به خاطر لیلا، این خواهر زاده‌ی شیطون و لوند یه شری تو محل به پا می‌کنه. غافل از اینکه لیلا خانم قصه با رفیق فابریک این دایی عصبی سَر و سِر داره و از بچگی همه‌ی کادوهای گرون و قشنگش رو همین رفیق جینگ دایی می‌داده😁🔥 _ میگم برو تو. برای چی میای تو کوچه اینجوری؟ دعواست دیگه. چیز جدیدیه؟ اومدی وسط این همه مرد؟ 🔥🔥🔥 لیلا به صورت عصبی پیمان چشم دوخت که پا برهنه جلوی در خانه ایستاده و به جمعیت سر کوچه نگاه می کرد: _ چی شده؟ _ برو‌ تو. _ دعوا شده باز؟ پیمان نگاهی به لباس لیلا انداخت: _با این ریخت... _ وا. لختم‌مگه؟ پیمان غرید: _هیس. صدات رو بیار پایین. _چی میگی ؟ دعوا سر چیه؟ صورت پیمان جدی شد. سرش را آرام پایین برد زیر گوش لیلا: _میگم برو توی خونه. این پدرسگا دارن نگات می کنن. لیلا که شانه اش را بالا داده بود تا قلقلکش نشود با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد: _وسط دعوا کی به من نگاه می کنه؟ _ من ! چرا مانتو نپوشیدی؟ _برای دعوا باید مانتو بپوشم؟ _نه دکلره بپوش بیا ! لیلا با صدای بلند خندید و بعد سریع جلوی دهانش را گرفت: _دکلته نه دکلره ! پیمان آستینش را گرفت و‌ کشید: _ بیا برو تو خونه. با بلوز شلوار اومده دم در ! ببند اون گاراژ رو. لیلا دستش را کشید: _وا ولم کن. یه چیز بهت میگما. پیمان دست به موهایش کشید: _ می زنم شل و پرت می کنما. _دعوا سر چیه؟ _ناموسیه. _سر کی؟ _سر عمه ی من. سر شما دخترا که نمی تمرگید تو خونه.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    295
    1
    ⁠ ⁠ -شماره ی خونه رو زنت داره؟! کوروش بی خیال به آزاده خیره شد: -چی شده؟... -انگار زنت تو آرایشگاه از حال رفته... از اینکه دخترک حرف او را نمی خواند خونش به جوش آمد. هزاربار به او گفته بود حق کار کردن ندارد. باید ادبش می کرد. انگار کتک هایی که هر شب می زد کارساز نبود. آزاده کنارش نشست: -با اون کاری که باهات کرد حق داری هر رفتاری باهاش داشته باشی حتی بهت حق میدم کتکش بزنی ولی الان حامله اس کوروش... گناه داره... پوزخندی به حرف خواهرش زد. زنش چه وضعیت رقت انگیزی پیدا کرده بود که خواهر سنگ دلش برایش دل می سوزاند. انکار کرد: -کی گفته من میزنمش؟... با خودش فکر کرد اگر دخترک لب باز کرده باشد خونش را در شیشه می کند. -اون روز داشت لباس عوض می‌کرد خودم دیدم تنش کبود بود... پوفی کلافه کشید و لعنتی به خودش فرستاد که برای اذیت کردن دخترک او را به خانه ی پدری اش آورده بود. فکر می کرد اگر شب ها از ترس او و رابطه های وحشیانه اش ساکت می ماند دیگر خانواده اش از چند و چون رابطه ی بینشان باخبر نمی شوند. آزاده گوشی را به سمتش گرفت. بی حوصله گوشی را پس زد و غر زد: -بهش بگو تا هوا تاریک نشده خونه باشه وگرنه من میدونم و اون... -کوروش آخه... می‌دانست دخترک با جیب خالی و اتوبوس بخواهد از آن سر شهر خودش را به این سر شهر برساند چند ساعت طول می کشد اما دست خودش نبود با یادآوری چند ماه گذشته و سیلی که پدرش به ناحق به او زده بود و آبرویی که در فامیل ریخته بود، دلش می خواست تمام بلاهایی که سرش آورده بود را تلافی کند. *** چند ساعت بعد: تن بی رمقش را هل داد و در بالکن را بست. باران به شدت می بارید و او دخترک را با لباسی نازک برای تنبیه به بالکن فرستاده بود. -کوروش توروخدا... سیگاری گیراند و زیر لب فحش رکیکی نثارش کرد. خدا کجا بود وقتی او خودش را به ريشش بست و جلوی تمام فامیل سکه ی یک پولش کرد. ضربه های آرامش به در بالکن را می شنید اما سعی کرد بی تفاوت باشد. می دانست از ترس بیدار شدن پدر و مادرش حتی جرات بلند حرف زدن هم ندارد. -کوروش سردمه... من به درک بچه ات سردشه نامرد... کام عمیقی از سیگارش گرفت و پوزخندی زد. اهرم فشارش همین بچه بود. اگر این لعنتی بند این زندگی نشده بود که الان او این وضعیت را نداشت. -کوروش غلط کردم... دیگه سرکار نمیرم... لامصب تو که قدقن کردی از پایین چیزی بخورم من با جیب خالی چیکار کنم آخه؟... سیگارش را با سیگار دیگری روشن کرد و به زمزمه هایش که کم کم رو به خاموشی می رفت گوش داد: -زن حامله دلش هزارتا چیز میخواد... هیچی تو یخچال نبود... مجبور شدم میفهمی؟... مجبوررر... کف دستش را به در بالکن کوبید. -مجبور شدم لعنتی... دو روز بود هیچی نخورده بودم.... دندان قروچه ای کرد و پشتش را به او کرد. خودش هم می دانست بی رحم شده است اما تصمیم نداشت کوتاه بیاید. صدای رعد و برق بلندی باعث شد شانه هایش بالا بپرند. نیم ساعتی بود که ساکت شده بود. از پشت شیشه بالکن را نگاه کرد. شدت باران بیشتر شده بود و دخترک سر در گریبان گوشه ای بدون حرکت افتاده بود. طوری بی حرکت بود که برای یک لحظه ترسید. چشم هایش را ریز کرد اما حرکتی ندید. در بالکن را به سرعت باز کرد و بیرون دوید. دستش را روی شانه اش گذاشت و تکانش داد. وقتی با تکان دستش روی زمین پخش شد وحشت زده در آغوشش کشید و خدا را از ته دل صدا زد.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    *کانال رسمی بهار اشراق (رسم دلدادگی)*
    خوش آمدید😍 #کپی از رمان پیگرد قانونی دارد. اینستاگرام نویسنده👇: https://instagram.com/bahar.eshraq?utm_medium=copy_link آیدی ادمین: @Pinkyagmur روزهای پارت گذاری: شنبه، دوشنبه، چهارشنبه *تعطیلات رسمی پارت نداریم*
    424
    2
    رمان در  vip تمام شد❌به زودی عضوگیری بسته میشه❌ 📌مبلغ خرید vip سازی که صدایش تویی = ۳۰ هزار تومان. 📌بیشتر از ۴۰۰ پارت جلوتر هستیم. 🍀شماره کارت : 5894631147181150  (بانک رفاه_هنگامه جمال امیدی) ارسال فیش به آیدی: 🔺همچنین میتونید عضویت vip دو رمان نویسنده رو با ( سازی که صدایش تویی + آخرین انتخاب) به جای پنجاه و پنج هزار تومان تنها با پرداخت ۳۵ هزار تومان بگیرید.😍
    441
    0
    باشه عزیزم برو
    1
    0
    رمان در  vip تمام شد❌به زودی عضوگیری بسته میشه❌ 📌مبلغ خرید vip سازی که صدایش تویی = ۳۰ هزار تومان. 📌بیشتر از ۴۰۰ پارت جلوتر هستیم. 🍀شماره کارت : 5894631147181150  (بانک رفاه_هنگامه جمال امیدی) ارسال فیش به آیدی: 🔺همچنین میتونید عضویت vip دو رمان نویسنده رو با ( سازی که صدایش تویی + آخرین انتخاب) به جای پنجاه و پنج هزار تومان تنها با پرداخت ۳۵ هزار تومان بگیرید.😍
    282
    0
    رمان در  vip تمام شد❌به زودی عضوگیری بسته میشه❌ 📌مبلغ خرید vip سازی که صدایش تویی = ۳۰ هزار تومان. 📌بیشتر از ۴۰۰ پارت جلوتر هستیم. 🍀شماره کارت : 5894631147181150  (بانک رفاه_هنگامه جمال امیدی) ارسال فیش به آیدی: 🔺همچنین میتونید عضویت vip دو رمان نویسنده رو با ( سازی که صدایش تویی + آخرین انتخاب) به جای پنجاه و پنج هزار تومان تنها با پرداخت ۳۵ هزار تومان بگیرید.😍
    233
    0
    رمان در  vip تمام شد❌به زودی عضوگیری بسته میشه❌ 📌مبلغ خرید vip سازی که صدایش تویی = ۳۰ هزار تومان. 📌بیشتر از ۴۰۰ پارت جلوتر هستیم. 🍀شماره کارت : 5894631147181150  (بانک رفاه_هنگامه جمال امیدی) ارسال فیش به آیدی: 🔺همچنین میتونید عضویت vip دو رمان نویسنده رو با ( سازی که صدایش تویی + آخرین انتخاب) به جای پنجاه و پنج هزار تومان تنها با پرداخت ۳۵ هزار تومان بگیرید.😍
    233
    0
    رمان در  vip تمام شد❌به زودی عضوگیری بسته میشه❌ 📌مبلغ خرید vip سازی که صدایش تویی = ۳۰ هزار تومان. 📌بیشتر از ۴۰۰ پارت جلوتر هستیم. 🍀شماره کارت : 5894631147181150  (بانک رفاه_هنگامه جمال امیدی) ارسال فیش به آیدی: 🔺همچنین میتونید عضویت vip دو رمان نویسنده رو با ( سازی که صدایش تویی + آخرین انتخاب) به جای پنجاه و پنج هزار تومان تنها با پرداخت ۳۵ هزار تومان بگیرید.😍
    707
    0

    sticker.webp

    907
    0
    ‍ بخشی از رمان بندبازی🦋🐙 _هنوز نمی‌خوای تشکر کنی؟ پروا سرجایش ایستاد و پیمان با «هوم»ی، سرش‌ را کج‌ کرد تا بتواند صورتش را ببیند. دست‌های پیمان هنوز بغلش بود و با لبخندی یک‌وری نگاهش می‌کرد. پروا نفسی گرفت و شال را کمی دور خودش جمع کرد و گفت: _من که گفتم مِنو بازه! هر‌جوری خواستی، بگو تشکر‌ کنم! خودت میز رو حساب کردی. _یعنی هنوز هم می‌خوای کار دیروز رو تسویه کنی؟ _آره! پیمان‌ شستش‌ را همان طور که نشسته بود، گوشه‌ی لبش کشید. _اگه یه‌کمی برات گرون تموم‌ شه چی؟ کف پای پروا، روی سرامیک خنک تیر کشید. احمق و ساده نبود. منظورش را می‌فهمید ولی گفت: _پای حرفی که زدم، وایسادم! پیمان در همان حالتی که بود چندثانیه نگاهش کرد و بعد بلند شد؛ همزمان قلب پروا سقوط کرد. قلبش داشت می‌لرزید اما...‌ میلی درونش بود که خودش خیلی نمی‌فهمیدش. حالی که دیروز صبح، توی آن روستا بهش گرفتار شد. پیمان دست کرد توی جیب شلوارش و بدون عجله فاصله‌ی بین‌شان را کم کرد. درست روبه‌رویش ایستاد. بدون آنکه‌چشم‌ از چشمش بردارد، گفت: _خوبه که پای کارت وامی‌ایستی و زیر حرفت نمی‌زنی ولی...
    Ko'proq ko'rsatish ...
    474
    2
    نسیم موهای فرفری‌اش را به بازی گرفته بود. او غرق تماشای دریاچه بود... من غرق تماشای او. بازو‌های ظریفش را بغل گرفت و کمی در خود جمع شد؛ حتماً سردش شده. کتم را در آوردم و روی دوشش انداختم. با عسلی‌های بکرش چشمم را هدف گرفت؛ لبخندی شیرین مهمان لب‌هایش کرد. باران آرام، آرام شروع به باریدن کرد. چشم‌هایش را بست و صورتش را رو به آسمان خاکستری گرفت. _نویان، چقدر خوبه... ذوقش قلبم را زیر رو می‌کرد. الان وقتش بود. همین لحظه که آسمان لبریز از احساس می‌بارید. بازوهایش را گرفتم و به سمت خود گردانند؛ نگاهش رنگ تعجب گرفت. _باید باهات صحبت کنم. کمی جابجا شد؛ طره نم گرفته‌ای که از حریم شالش خارج شده بود به داخل راند. و منتظر به لب‌هایم چشم دوخت. کمی این پا و آن پا کردم، اما در آخر دل به دریا سپردم. _آرام، خیلی وقته می‌خواستم بهت اعتراف کنم. صدای خنده‌اش بلند شد: اگه الان بگی می‌تونم برای مجازاتت تخفیف بگیرم. کف دستم را بر روی گونه‌اش گذاشتم. _من تخفیف نمی‌خوام. حالت جدی به خود گرفت و دستم را پس زد: _چی شده؟ داری منو می‌ترسونی؟ امروز کلا یه مدلی هستی! عین همیشه‌ات نیستی چرا؟ فاصله را کمتر کردم.نگاهم را در جز به جز صورتش چرخاندم _از وقتی که موهاتو دیدم... از وقتی که عسل ناب چشات به چشمام دوخت شد؛ یه روز خوش ندیدم. شب با فکر تو سر روی بالشت می‌ذاشتم... صبح به امید دیدن تو بیدار می‌شدم... می‌خوام مست چشات شم. می‌خوام تو قلب حبس شم. آرام بیا و آروم جونم شو! تموم کن این نا آرومی رو. تمومش کن. می‌خوام این دریاچه، این بارون رو شاهد بگیرم... شاهد بگیرم که عشقی جز عشق تو توی قلبم نیست. بدون هیچ عکس‌العملی با نگاهی عجیب فقط نگاه می‌کرد... دلم وصال می‌خواستم تمام جسارتم را جمع کردم، به قصد لب‌هایش سرم را پایین آوردم. چشم‌هایش را که بست، شیرین ترین بوسه دنیا را تجربه کردم. با خوندن این پارت قلبم اکلیلی شد🥹🥰 یه پلیس چقدر می‌تونه دلبر باشه آخه 😅🤭
    Ko'proq ko'rsatish ...
    کانال فرناز عزیززاده✍🏻
    ﷽ نویسنده: فرناز عزیززاده🍒 "رگ احساس": در حال پارت گذاری "درد سپید": اثر مشترک با سارا رحیمی پور در باغ استور💚 آی دی من: @F_RedRuby اینستاگرام من: @farnaz_azizzadehh لینک کانال: https://t.me/+U8OVmHYdb-s0ODBk
    331
    2
    شانزده سالم بود که یک‌باره روی برف‌ها سر خوردم و‌ چنان افتادم روی زمین که نیش اشک چشمم را سوزاند. افتادنم با باز شدن در و بیرون آمدن او یکی شده بود. انگار برف را یادش رفته بود که بی‌احتیاط قدم تند کرد سمتم و کمک کرد بلند شوم. بعد نچ‌نچ کرد و دستم را که خونی شده بود گرفت میان دستش. حین نوازش دستم پرسید: _درد می‌کنه؟ داره خون می‌آد. تا شب حالم معلق بود، بین خوشی و لذت و یک حس عجیب. نمی‌دانم عذاب‌وجدان بود یا احساس گناه. اولین‌بار بود که توسط یک مرد لمس می‌شدم. لمس که نه، یک نوازش نرم و ملایم. آن‌قدر نزدیکم شده بود که حواسم به بوی عطرش نبود و تا مدت‌ها فکر می‌کردم، برف آن روز آن‌قدر خوش‌بو بود. بعدها وقتی دانشگاه قبول شده بودم باز جلوم سبز شد. صبح روز تولدم بود. میان برف و سرما زده بودم بیرون و وقتی به سمت جایگاه تاکسی‌ها می‌رفتم با بوقی که بیخ گوشم بلند شد از جا پریدم و با اخم برگشتم. با دیدن او و ماشینش مبهوت خم شدم. او هم خم شد و در جلو را باز کرد و گفت: _سوار شو من حیرت زده پرسیدم: _واسه چی؟ او گفت: _سرده سوار شو. بی اختیار صاف ایستادم و به دو طرفم نگاه کردم. هیچ‌کس نبود. حتی پرنده‌ای که پر بزند یا کلاغی که بخواهد یک کلاغ، چهل کلاغ کند. تا نشستم توی ماشین بوی عطرش زد زیر دماغم و مرا برد به همان روزی که او دستم را گرفت و نچ‌نچ کرد. راه که افتاد گفتم: _چیزی شده؟ الهه... نمی‌دانم چرا اسم الهه را بردم. شاید چون تنها ربط من و او صمیمیت من و الهه بود. او میان حرفم رفت و گفت: _دیشب الهه گفت امروز تولدته. با حیرت به نیم‌رخش نگاه کردم. او هم سر چرخاند سمتم و جدی گفت: _تولدت مبارک. لب زدم: _ممنون. قلبم تازه یادش آمد که باید بتپد. تند و بی قرار. مرا سوار ماشینش کرده بود تا تولدم را تبریک بگوید. عجیب‌ترین اتفاق دنیا بود. کلاسورم را چسباندم به سینه‌ام و زل زدم به روبه‌رو و برفی که روی شیشۀ جلو می‌نشست و با حرکت تند شیشه پاک کن محو می‌شد. زیرچشمی به دستش که روی فرمان بود نگاه کردم. آستینش را دو بار تا زده بود و دستش فرمان را محکم می‌فشرد. حتی نمی‌دانستم باید چه چیزی بگویم یا چه کاری انجام بدهم. با دیدن تاکسی‌ها یکباره گفتم: _نگه دار... سر چرخاند سمتم و پرسید: _برای چی؟ -کلاس دارم. باید با... -خودم می‌رسونمت. دهانم باز ماند و لب زدم: _واسه چی؟ سرعتش را کم و کمتر کرد و ماشین را کشید حاشیۀ خیابان. کمربندش را باز کرد و کامل چرخید طرفم. نگاهش را انداخت روی چشمانم. آنقدر عادی و ساده که من دستپاچه شدم و زل زدم به دستانم. آهسته گفت: _گلناز! نگاهم را با بهت بالا کشیدم و او گفت: _بگم دوسِت دارم چه فکری می‌کنی در موردم؟ پلک زدم و با دهان باز نگاهش کردم. حرفش را جور دیگری تکرار کرد: _من دوسِت دارم گلناز! داستان پرماجرا و پر #التهاب گلناز و روزبه را اینجا بخوانید. 👇👇👇 ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️ https://t.me/+lmzc6CaRCkcwZWI0 https://t.me/+lmzc6CaRCkcwZWI0 https://t.me/+lmzc6CaRCkcwZWI0 ☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️
    Ko'proq ko'rsatish ...
    382
    0
    - خانم موحد، حالتون خوبه؟! چرا چیزی نمی‌نویسید؟ دستپاچه گفتم: - بله خوبم، الآن می‌نویسم استاد! به ساعت مارک دستش نگاهی انداخت، کمی خم شد کنار گوشم آهسته‌تر و با ملاطفت و مهربان گفت: - نیم ساعت بیشتر وقت نیست، برگه‌تون هنوز سفیده. به و با زبان بی‌زبانی می‌کرد، چیزی بنویسم. بی اراده کمی خودم را عقب کشیدم ،بوی خُنک و شیرین اُدکلنش حال و هوای بهم داد: - می‌دونم استاد، حواسم به زمان هست.سریع می‌نویسم... فاصله گرفت و دوباره به سمت انتهای سالن رفت، امّا رَدی از بوی خوشش را در مشامم و حس خوب توجهش را در وجودم باقی گذاشت. رضا احمدی با چند فاصله صندلی از اول جلسه، تمام حواسش به من بود. برای چندمین بار برگشت، با ایما و اشاره پرسید: "سؤال چند رو می‌خوای؟" صدای استاد با و از انتهای سالن بلند شد و به تندی گفت: - آقای احمدی! سرت به کار خودت باشه. #لیا موحد بدجوری دل استادش #سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق نداره سمت لیا چپ نگاه کنه.😉🥰👇 ✅ همین پارت اولش👆 رو بخونی میکنه. 💥بیش از ۷۰۰ پارت آماده در کانال💥 #سامین یک #آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن #لیا #برنامه‌نویس توانا و موفقه بیش از ۷۰۰ پادت آماده در کانال، پارت گذاری #منظم و روزانه+ پارت هدیه🎁همراه با یک نویسنده‌ی متعهد و منظم از نظر مخاطبان☺️ برای عضویت 👇
    Ko'proq ko'rsatish ...
    📚کانال سَدَم 📚
    ﷽ ✍ #کیوان‌عزیزی‌ عضوانجمن‌ اهل‌قلم و خانه‌ی‌کتاب ایران WWW.ahleghalam.ir ۵ اثر چاپی ارشدمهندسی کامپیوتر،مدرس‌دانشگاه 💢پارت گذاری شنبه تا چهارشنبه، یک پارت غیر از تعطیلات #پدرمادرم‌رادعاکنید🙏
    522
    2
    رمان در  vip تمام شد❌به زودی عضوگیری بسته میشه❌ 📌مبلغ خرید vip سازی که صدایش تویی = ۳۰ هزار تومان. 📌بیشتر از ۴۰۰ پارت جلوتر هستیم. 🍀شماره کارت : 5894631147181150  (بانک رفاه_هنگامه جمال امیدی) ارسال فیش به آیدی: 🔺همچنین میتونید عضویت vip دو رمان نویسنده رو با ( سازی که صدایش تویی + آخرین انتخاب) به جای پنجاه و پنج هزار تومان تنها با پرداخت ۳۵ هزار تومان بگیرید.😍
    658
    0
    رمان در  vip تمام شد❌به زودی عضوگیری بسته میشه❌ 📌مبلغ خرید vip سازی که صدایش تویی = ۳۰ هزار تومان. 📌بیشتر از ۴۰۰ پارت جلوتر هستیم. 🍀شماره کارت : 5894631147181150  (بانک رفاه_هنگامه جمال امیدی) ارسال فیش به آیدی: 🔺همچنین میتونید عضویت vip دو رمان نویسنده رو با ( سازی که صدایش تویی + آخرین انتخاب) به جای پنجاه و پنج هزار تومان تنها با پرداخت ۳۵ هزار تومان بگیرید.😍
    176
    0
    رمان در  vip تمام شد❌به زودی عضوگیری بسته میشه❌ 📌مبلغ خرید vip سازی که صدایش تویی = ۳۰ هزار تومان. 📌بیشتر از ۴۰۰ پارت جلوتر هستیم. 🍀شماره کارت : 5894631147181150  (بانک رفاه_هنگامه جمال امیدی) ارسال فیش به آیدی: 🔺همچنین میتونید عضویت vip دو رمان نویسنده رو با ( سازی که صدایش تویی + آخرین انتخاب) به جای پنجاه و پنج هزار تومان تنها با پرداخت ۳۵ هزار تومان بگیرید.😍
    243
    0
    رمان در  vip تمام شد❌به زودی عضوگیری بسته میشه❌ 📌مبلغ خرید vip سازی که صدایش تویی = ۳۰ هزار تومان. 📌بیشتر از ۴۰۰ پارت جلوتر هستیم. 🍀شماره کارت : 5894631147181150  (بانک رفاه_هنگامه جمال امیدی) ارسال فیش به آیدی: 🔺همچنین میتونید عضویت vip دو رمان نویسنده رو با ( سازی که صدایش تویی + آخرین انتخاب) به جای پنجاه و پنج هزار تومان تنها با پرداخت ۳۵ هزار تومان بگیرید.😍
    371
    0
    بالاخره تونستم لینک بینظیرترین رمانهای که آدم از خوندشون به وجد میاد رو پیدا کنم و براتون معرفی کنم. شک ندارم که شما هم از خوندنشون لذت می‌برید. : رمانی که تو کانالش تموم شده و نویسنده فقط ده روز برای خوندنش فرصت داده، این کتاب چاپ شده و الان قیمت چاپ دومش 450 هزار تومنه. این آخرین فرصت برای خوندن رایگان اونه. : وقتی یه دختر آتیشپاره که رقص و سنتورنوازیش بیسته دل از یه مرد بوکسوری میبره که از زادگاهش رونده شده و همه بهش می‌گن شیاد، داستانی خلق میشه با روح و روانتون بازی کنه😍 : یه رمان جدید😍😍 یه قولی بهتون می‌دم با خوندن ریسک تپش قلب‌تون رکورد بزنه. رمانی که هر خلاصه‌ای براش داده بشه رمان رو لو می‌ده، رمانی درگیرکننده و جذاب.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    250
    2
    بالاخره تونستم لینک بینظیرترین رمانهای که آدم از خوندشون به وجد میاد رو پیدا کنم و براتون معرفی کنم. شک ندارم که شما هم از خوندنشون لذت می‌برید. : رمانی که تو کانالش تموم شده و نویسنده فقط ده روز برای خوندنش فرصت داده، این کتاب چاپ شده و الان قیمت چاپ دومش 450 هزار تومنه. این آخرین فرصت برای خوندن رایگان اونه. : وقتی یه دختر آتیشپاره که رقص و سنتورنوازیش بیسته دل از یه مرد بوکسوری میبره که از زادگاهش رونده شده و همه بهش می‌گن شیاد، داستانی خلق میشه با روح و روانتون بازی کنه😍 : یه رمان جدید😍😍 یه قولی بهتون می‌دم با خوندن ریسک تپش قلب‌تون رکورد بزنه. رمانی که هر خلاصه‌ای براش داده بشه رمان رو لو می‌ده، رمانی درگیرکننده و جذاب.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    کانال‌رسمی‌اکرم‌حسین‌زاده/رمان بازنده
    ﷽ اکرم‌حسین‌زاده #چاپ‌شده:طواف‌وعشق/توهم‌عاشقے/فرصتےدیگر/نفس‌آخر/‌اعجاز/‌کات/آهوی‌وحشے/فایتر #فروش‌فایل:طواف‌وعشق #آنلاینVIP:بازنده‌هانمے‌خندند،اوتاے،نفس‌آخر،ریسک 🚫کپی‌حتے‌با‌اسم‌‌‌‌‌نویسنده‌ممنوع‌‌مےباشد❌ تبلیغ: https://t.me/tarefetablighahz
    1
    0
    بالاخره تونستم لینک بینظیرترین رمانهای که آدم از خوندشون به وجد میاد رو پیدا کنم و براتون معرفی کنم. شک ندارم که شما هم از خوندنشون لذت می‌برید. : رمانی که تو کانالش تموم شده و نویسنده فقط ده روز برای خوندنش فرصت داده، این کتاب چاپ شده و الان قیمت چاپ دومش 450 هزار تومنه. این آخرین فرصت برای خوندن رایگان اونه. : وقتی یه دختر آتیشپاره که رقص و سنتورنوازیش بیسته دل از یه مرد بوکسوری میبره که از زادگاهش رونده شده و همه بهش می‌گن شیاد، داستانی خلق میشه با روح و روانتون بازی کنه😍 : یه رمان جدید😍😍 یه قولی بهتون می‌دم با خوندن ریسک تپش قلب‌تون رکورد بزنه. رمانی که هر خلاصه‌ای براش داده بشه رمان رو لو می‌ده، رمانی درگیرکننده و جذاب.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    کانال‌رسمی‌اکرم‌حسین‌زاده/رمان بازنده
    ﷽ اکرم‌حسین‌زاده #چاپ‌شده:طواف‌وعشق/توهم‌عاشقے/فرصتےدیگر/نفس‌آخر/‌اعجاز/‌کات/آهوی‌وحشے/فایتر #فروش‌فایل:طواف‌وعشق #آنلاینVIP:بازنده‌هانمے‌خندند،اوتاے،نفس‌آخر،ریسک 🚫کپی‌حتے‌با‌اسم‌‌‌‌‌نویسنده‌ممنوع‌‌مےباشد❌ تبلیغ: https://t.me/tarefetablighahz
    1
    0
    سلام دوستان خیلیا از من می پرسن اگه کار خوبی سراغ دارم معرفی کنم. امشب خواستم دو رمان بهتون معرفی کنم که قلمش بینظیر و جنجالیه💯 هر دو رمان عاشقانه‌های فراوون و هیجان بالا داره❤️❤️ اگه دنبال کار خوب و قلم قوی هستین این دو رمان رو از دست ندین. اوتای رمانی به دور از کلیشه هست که همتاش رو نخوندین و لحظات پرهیجانش رو تو هیچ رمانی تجربه نکردین. رمان بعدی هم که تو کانال تموم شده و فقط دو هفته برای خوندنش فرصت هست.با پایانی خوش و لحظاتی نفسگیر و پر شوره که لحظه به لحظه‌اش آدرنالین خون‌تون رو بالا می‌بره. رمان جدیدی هم تو همین کانال شروع شده که از همون اول بدجوری همه رو جذب خودش کرده. از این نویسنده نه کتاب به چاپ رسیده، این رمان توصیه ویژه خودمه از دستش ندین که به زودی تموم میشه و کانال از دسترس خارج میشه😎😎
    Ko'proq ko'rsatish ...
    745
    3
    پارت جدید تقدیم نگاهتون شد💜👆 رمان در  vip تمام شد❌به زودی عضوگیری بسته میشه❌ 📌مبلغ خرید vip سازی که صدایش تویی = ۳۰ هزار تومان. 📌بیشتر از ۴۰۰ پارت جلوتر هستیم. 🍀شماره کارت : 5894631147181150  (بانک رفاه_هنگامه جمال امیدی) ارسال فیش به آیدی: 🔺همچنین میتونید عضویت vip دو رمان نویسنده رو با ( سازی که صدایش تویی + آخرین انتخاب) به جای پنجاه و پنج هزار تومان تنها با پرداخت ۳۵ هزار تومان بگیرید.😍
    1 226
    1
    پارت جدید تقدیم نگاهتون شد💜👆 رمان در  vip تمام شد❌به زودی عضوگیری بسته میشه❌ 📌مبلغ خرید vip سازی که صدایش تویی = ۳۰ هزار تومان. 📌بیشتر از ۴۰۰ پارت جلوتر هستیم. 🍀شماره کارت : 5894631147181150  (بانک رفاه_هنگامه جمال امیدی) ارسال فیش به آیدی: 🔺همچنین میتونید عضویت vip دو رمان نویسنده رو با ( سازی که صدایش تویی + آخرین انتخاب) به جای پنجاه و پنج هزار تومان تنها با پرداخت ۳۵ هزار تومان بگیرید.😍
    382
    0
    #پارت_۷۰۱ گوشه ی لب هایش آهسته به خنده ای عصبی کش آمد‌.یک تای ابروهایش را برایم بالا انداخت و با اعتماد به نفس گفت: آرزو:اشتباه نکن.من نسبت به عالم و آدم کینه ندارم‌.فقط از تو و خانواده ت متنفرم. در جوابش تمسخرآمیز خندیدم و سری تکان دادم. _نه اتفاقا تویی که داری اشتباه میکنی.چون شاید متوجهش نباشی ولی تو از همه بیزاری.با همه ی آدمای دورت دشمنی داری با همه سر جنگ داری.تو حتی برادرای خونی خودت رو هم دوست نداری اونقدری که خوشحالیشون پشیزی برات اهمیت نداره...تو واقعا به کمک نیاز داری. تیرم بالاخره به هدف خورد.لبخند از روی لب هایش پاک شد و خون به صورتش دوید.آن ماسک بی تفاوتی اش را کنار گذاشت و همانطور که با عصبانیت از جا بلند میشد پرخاشگرانه غرید: آرزو:تو هیچ حقی برای قضاوت کردن من نداری دختر بهمن خان.یه نگاه به خودت بنداز. درست برعکس او خونسردانه شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: _من قضاوتت نمیکنم.فقط چیزی که میبینم رو میگم.تو آدم سالمی نیستی آرزو.دلت میخواد زندگی همه رو بهم بریزی.دلت میخواد خوشحالی همه رو ازشون بگیری فقط چون خودت خوشحال نیستی.آزاد٬آریا٬برسام٬نیلی٬من٬فرقی نداره کدوممون...تو فقط دلت میخواد زندگی آدما رو خراب کنی. انگشت اشاره اش را به سمتم نشانه گرفت و با صدایی که از شدت خشم میلرزید جواب داد: آرزو:اونی که زندگی آدما رو خراب میکنه من نیستم تو و اون خواهر حقیرتین.تو بودی که باعث شدی آریا فلج شه و بهترین روزای عمرش رو ازش گرفتی.ما برگشتیم اینجا چون قرار بود از تو انتقام بگیریم اما تو با اون ذات پلیدت و دوز و کلکات آزاد رو عاشق خودت کردی و همه چیز رو بهم ریختی.همه ی نقشه هامون رو خراب کردی.تو از آزاد و اون نیلی مسخره از برسام دو تا مرد ضعیف ساختین که کاملا با من دشمن شدن و حالا وظیفه ی منه جمع و جورشون کنم میفهمی؟وظیفه ی من. متعجب از مزخرفاتش چشم هایم را برایش گرد کردم و دلسوزانه گفتم: _تو چه آدم حقیری از آب در اومدی آرزو.دلم بدجوری برات میسوزه.زندگی برادرت و مردی که مثلا دوستش داری رو خراب میکنی فقط چون میخوای دوباره توجهشون رو به دست بیاری؟داری ازشون گدایی محبت میکنی؟ جمله ی آخرم کافی بود تا کاسه ی صبرش لبریز شود و جنون و دیوانگی اش را به بالاترین درجه برساند.به یکباره به سمتم حمله ور شد و با دراز کردن دست هایش به طرفم خواست تا گلویم را بفشارد.اما پیش از آنکه انگشتانش حتی بتوانند قسمتی از بدنم را لمس کنند مچ هردو دستش را در هوا گرفتم و با عقب نگه داشتنش به چشمان سرخش خیره ماندم. _مبادا...مبادا کاری انجام بدی که همینجا جونتو بگیرم آرزو.دیوونگی منو اصلا دست کم نگیر.از این آدمی که شماها دیوونه ش کردید هر کاری ساخته ست پس اصلا اشتباه نکن. درحالی که تمام مدت به چشم هایش خیره مانده بودم این حرف ها را شمرده شمرده و با صدایی آرام به زبان آوردم و در نهایت با فشاری که به دست هایش وارد کردم او را به عقب هل دادم و به عبارتی بهتر روی مبل پرتابش کردم. هاج و واج با خشمی که سرکوب شده بود روی مبل نشست و به من خیره ماند.انگشت اشاره ام را به سمتش گرفتم و ادامه دادم: _و در ضمن...تو نه میتونی زندگی کسی رو خراب کنی نه میتونی کسی رو جمع و جور کنی.قدرتش رو نداری.اینکه من و آزاد از همدیگه طلاق گرفتیم تصمیم خودمون بود.اینکه نیلی و برسام هنوز با همدیگه ن هم تصمیم خودشونه.تو قدرت اینکه بخوای زندگی آدما رو کنترل کنی رو نداری.پس اینقدر خودت رو دست بالا نگیر. این را گفتم و سپس بی آنکه منتظر شنیدن جوابی از سمت او بمانم چرخیدم تا به سمت باغ قدم بردارم.اما هنوز بیشتر از یک قدم برنداشته بودم که صدایش دوباره از پشت سر در گوش هایم پیچید. آرزو:اتفاقا برعکس...من خیلی هم خوب بلدم زندگی آدما رو کنترل کنم. چهره در هم کشیدم و بی آنکه به حرفش اعتنا کنم یک قدم دیگر برداشتم اما او اینبار با صدایی بلندتر ادامه داد: آرزو:فکر میکنی کی باعث شد زندگی ایده آل تو و آزاد یک شبه به جهنم تبدیل بشه؟ ایستادم.جمله اش آنقدری برایم سنگین بود که وادارم کند دوباره به سمتش سر بچرخانم.با تردید نگاهش کردم و پرسیدم: _منظورت چیه؟ خوشحال از اینکه توانسته بود توجهم را جلب کند لبخندی شرورانه بر لب آورد و از جا بلند شد.قدم های آرامش را به سمتم سوق داد و در نهایت مقابلم ایستاد.دست هایش را روی قفسه ی سینه قلاب کرد و گفت: آرزو:تو همیشه آزاد رو بخاطر بلاهایی که سرت اومد سرزنش کردی اما... قدمی جلوتر گذاشت.سرش را نزدیک صورتم آورد و با نگه داشتن لب هایش نزدیک گوشم با صدای آرامی که تنها من قادر به شنیدنش باشم نجوا کرد: آرزو:چی میشه اگه بفهمی تمام مدت اونی که داشته نقشه رو پیش میبرده من بودم؟
    Ko'proq ko'rsatish ...
    2 826
    22
    Oxirgi yangilanish: 11.07.23
    Privacy Policy Telemetrio