این شبا تنهایی و حس غربت تو این دنیا بیشتر از هر زمانی بهم نزدیک تره
گاهی وقتا حس میکنم این حجم از حس تنهایی و غربت رو در روم می ایسته و زل میزنه تو چشام
این زندگی منو میترسونه
من اولین بارمه که دارم زندگی میکنم
بلد نیستم، نمیدونم چجوریه
انگار گیر افتادم
نمیدونم چی حالمو خوب میکنه
نمیدونم کجا برم چیکار کنم
این روزا دلم میخواد مدام باهات حرف بزنم
حس بچه ای رو دارم ک خواب ترسناک دیده از خواب پریده پناه برده به آغوش مادرش
دلم میخواد پناه بیارم بهت
الان که تنهام و از این زندگی میترسم واسم پناه نمیشی؟
تو دلت نمیگیره اگه ی روز بفهمی من بهت نیاز داشتم ولی هیچوقت نفهمیدی؟
تو دلت نمیسوزه از اینکه ی روز بفهمی توی دنیای ب این بزرگی حس غربت تنهایی جیگرمو می سوزونده ولی دلم میخواسته بین این همه آدم تو کنارم باشی؟
این وضعیت برای تو دردناک نیست؟
اگه ی روز بفهمی بهت نیاز داشتم و کنارم نبودی از خودت متنفر نمیشی؟
اگه ی روز بفهمی تو اوج نا امیدی امیدم به تو بوده ولی هیچوقت نخواستی که متوجهش بشی همچنان این دنیا برات پاک و آرومه؟
Ko'proq ko'rsatish ...