Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Kategoriya
Kanal joylashuvi va tili

auditoriya statistikasi ستاره.ب `سیزده` `جوکر`

رمان عاشقانه نویسنده: ستاره. ب مجموعه کازینو `جوکر` (سورنا-شیده)  #اتمام‌درvip  `سیزده` (سیاوش-دلارام) در حال تایپ: جوکر🃏 سیزده 3️⃣1️⃣ پارتگذاری: اينجا همه روزه به جز جمعه ها پارت داریم.😍 
Ko‘proq ko‘rsatish
12 3980
~0
~0
0
Telegram umumiy reytingi
Dunyoda
51 187joy
ning 78 777
Davlatda, Eron 
9 356joy
ning 13 357
da kategoriya
3 586joy
ning 5 475

Obunachilarning jinsi

Kanalga qancha ayol va erkak obuna bo'lganligini bilib olishingiz mumkin.
?%
?%

Obunachilar tili

Til bo'yicha kanal obunachilarining taqsimlanishini bilib oling
Ruscha?%Ingliz?%Arabcha?%
Kanal o'sishi
GrafikJadval
K
H
O
Y
help

Ma'lumotlar yuklanmoqda

Kanalda foydalanuvchining qolish muddati

Obunachilar sizning kanalingizda qancha vaqt turishini bilib oling.
Bir haftagacha?%Eskirganlar?%Bir oygacha?%
Obunachilarning ko'payishi
GrafikJadval
K
H
O
Y
help

Ma'lumotlar yuklanmoqda

Hourly Audience Growth

    Ma'lumotlar yuklanmoqda

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    -حاجیت گشنس! خودم را به آن راه زدم. -الان شام خوردی که... باافسوس سرتکان داد. نگاه ملتهبش، تفاسیر خوبی نداشت. -خیلی شیرین می‌زنی دختر. چپ چپ نگاهش کردم. با تمسخر گفتم: -نمکشو زیاد کن، شیرینیش کم شه. ابرو بالا داد و نزدیک‌تر شد. دستش که به پهلویم چسبید و فشارش داد، رنگم برید. چه غلطی کردم... -که نمکشو زیاد کنم. جون تو فقط امر کن. کی بریم تو کارش؟ -زشته برو کنار! کرد... -چیه همه به به و چه چه‌ان به ما که می‌رسه پیف پیفه؟ اینطور کردنش اصلا دلچسب نبود‌. ای کاش می‌فهمید. رگ روی چیزهایی باد می‌کرد که برایم پشیزی نمی‌ارزید. چشمان‌ شکارگرش رویمان زوم بود. او نمی‌دانست که من در مواجهه‌ی بااین بنی‌بشر هربار باطری خالی می‌کنم. سعی کردم کوتاه بیایم. -خیلی خب! آخروقت میام پیشت. خوبه؟ قانع کردنش دشوار بود. پوزخند زد و آرام دستم را به که از آن بیزار بودم کشاند. -اِ...خیلی زرنگی بچه جون! من الان گشنمه، آخر وقت به درد شیکمت می‌خوره. اول منو #سیراب کن بعد برو به مهمونات برس! #دختری_گیرکرده_وسط_یک_معرکه❌♨️😱 ⚠️🔺⚠️ https://t.me/+Z-yFlswlTpAwMzQ8 https://t.me/+Z-yFlswlTpAwMzQ8
    Ko'proq ko'rsatish ...
    361
    1
    #پارت١ ضربات پی در پی درون رحمش آهش را بلند می‌کند. دست‌هایش را روی میز کار عماد چنگ می‌زند. با برخورد باسنش به زیر شکم مرد صدای بلندی در فضا بلند می‌شود. - آه عماد… - جونم… تو فقط برام ناله کن عشقم. داد بزن… آه بلندی می‌کشد. خیسی از میان پاهایش راه افتاده است. - آخ داره میاد. ضرباتش را تند تر و محکم تر می‌کند. نفس دخترک میان گلویش حبس شده و سینه‌هایش به میز چسبیده است. با تکانی که می‌خورد چند وسیله به زمین می‌افتد و لی هیچ‌کدام توجه نمی‌کنند. - کجا بریزم نفسم؟ - هرجا دوست داری! کمرش را با دو دست محکم نگه می‌دارد. مایع با شدت بالا و گرمای زیاد درون رحمش پمپاژ می‌کند. از همان پشت چنگی به سینه‌ی دخترک می‌زند. صدای ویبره‌‌ی گوشی‌ای که درست کنار صورت دختر قرار دارد نظر هردویشان را جلب می‌کند. برش می‌دارد و به عقب می‌گیرد: - زن جندته.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    390
    1
    #پارت١ ضربات پی در پی درون رحمش آهش را بلند می‌کند. دست‌هایش را روی میز کار عماد چنگ می‌زند. با برخورد باسنش به زیر شکم مرد صدای بلندی در فضا بلند می‌شود. - آه عماد… - جونم… تو فقط برام ناله کن عشقم. داد بزن… آه بلندی می‌کشد. خیسی از میان پاهایش راه افتاده است. - آخ داره میاد. ضرباتش را تند تر و محکم تر می‌کند. نفس دخترک میان گلویش حبس شده و سینه‌هایش به میز چسبیده است. با تکانی که می‌خورد چند وسیله به زمین می‌افتد و لی هیچ‌کدام توجه نمی‌کنند. - کجا بریزم نفسم؟ - هرجا دوست داری! کمرش را با دو دست محکم نگه می‌دارد. مایع با شدت بالا و گرمای زیاد درون رحمش پمپاژ می‌کند. از همان پشت چنگی به سینه‌ی دخترک می‌زند. صدای ویبره‌‌ی گوشی‌ای که درست کنار صورت دختر قرار دارد نظر هردویشان را جلب می‌کند. برش می‌دارد و به عقب می‌گیرد: - زن جندته.
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1 195
    7
    وقتی نامزدم توی یه تصادف مُرد و من عذادارش شدم واسم یه یادگاری گذاشت! سر و کله‌ی یه زن پیدا شد که می‌گفت ازش بچه داره... بچه رو تو آغوش من رها کرد و رفت... من شوهر مرده‌ی عذادار موندم و این بچه‌ی چند روزه که مثلِ خودم کسی رو نداشت... من و برادر شوهر مذهبیم مجبور شدیم با هم ازدواج کنیم، به خاطر این بچه...
    511
    5
    من یه مرد متاهلم که عاشق زن‌برادرم شدم! اون فقط شونزده سالشه… بعد از مرگ برادرم وقتی می‌فهمم که زنش هنوز باکره‌اس… بقیه‌اش رو اینجا نوشتم👇
    228
    0
    - لباس تنگ و کوتاه! سینه های دائما بیرون ریخته و باسن قمبل شده.. این چ وضعیه؟ روی پای اعلی نشست و دستهای سفیدش را روی سینه‌ی ستبر مرد کشید. - داغ می‌کنی نگام می‌کنی حاجی جون؟ مرد چشم بست. - نکن بچه! - اگه بچه بودم که منو واسه شما نمی‌گرفتن. خودش را جلوتر کشید و سینه هایش را جلوی چانه‌ی مرد برد. - وسوسه نمیشی به زن حلالت یه نظر بندازی؟ داغی زبان مرد را روی برجستگی سینه هایش حس کرد و با زیرکی ناله‌ی ریزی کرد. همین موجب شد دستهای داغ مرد.... 🔞🙈 دختر ۱۷ ساله میخواد شوهر جذابش و اغوا کنه و...🥺❌
    Ko'proq ko'rsatish ...
    216
    1
    ۱۵دقیقه دیگه پاک میشه ها لینک نخواید دیگه چون به کسی داده نمیشه بخاطر ممنوعیت هاش 😇🤭
    222
    0
    -وقتی عذر شرعی داری نمی تونی نماز بخونی دختر جان، چطور همچین چیزی رو نمی دونی؟! ترنه گیج نگاهش می کند و مانند خنگ ها می پرسد: -مگه اون سکس نبود؟ به جای او حاج وهاب است که صورتش سرخ و کبود می شود... رسم زمانه عوض شده بود که مردها سرخ و سفید می شدند و دختر ها بی حیا! -این چیزا رو از کجات در میاری ترنه جان، زشته جلوی یه مرد انقدر بی پرده صحبت کردن! ترنه مانند بچه های شر نیشش را تا بناگوش باز می کند و سرش را نزدیک صورت او می برد: -جووووون حاجی انگار علاقه ی زیادی به پرده مرده ها داریا...! وهاب اخمی می کند و با سر انگشتانش پیشانی او را به عقب هل می دهد: -بشین سر جات دختر... تو از اول باید تربیت بشی! ترنه بدون اینکه از رو برود پتو مسافرتی نازکی که کنار مبل افتاده بود را برداشته و مانند چادر روی سرش می اندازد... چشمانش را لوچ می کند و لب می زند: -حاج آقا چطوری تربیت می کنی شما؟ نکنه می خوای با تسبیح بزنیم مومن خدا؟! حاج وهاب از روی شیطان و آن قیافه ی بامزه ی ترنه خنده اش می گیرد: -انقدر آتیش نسوزون دختر... نذاشتی نمازم‌و درست حسابی بخونم! ترنه چهار دست و پا به سمتش می رود و بدون خجالت پاهایش را در طورف بدن او انداخته و دست دور گردنش حلقه می کند! -اول من‌و تربیت کن بعد نمازت‌و بخون! حاج وهاب لا اله الا الهی می گوید... این دختر دیگرداشت با دلبری هایش از پا درش می آورد. -ترنه جان پاشو برو بخواب بابا جان... نصفه شبی چه انرژیِ که تو داری؟! ترنه با چشمان خمار می خندد... انگار که نمی شنود او چه می گوید و دستی به لب های مرد می کشد: -حاجی تا حالا کسی رو بوسیدی؟! وهاب یکه ای می خورد و حس می کند و جانش در آتش می سوزد! ترنه همچنان به لمس لب هایش مشغول است: -اگر بگی آره حسودیم می شه... آخه لبات خیلی داغن و حس می کنم بلدن ستایش کردنو! س جلو می برد و لب به لب او می چسباند... بوسه ی کوتاهی می گیرد و همین که می خواهد از روی پاهایش بلند شود دست مرد به دور گردنش چنگ انداخته و سفت و سخت می بوسدش! -اگر هر دفعه بخوای اینجوری تربیتم کنی همیشه بی حیا می شم برات حاج وهاب! حاج وهاب واعظی معتمد راسته‌ی پارچه فروشا! از اون بازاری خفنا… از اون خوش تیپ خوش هیکلای جذاااب سکسی! از اونا که با دیدنش لب و لوچه‌ی دخترا آب میوفته🤤 درست وقتی که خودش نامزد داره عاشق یه دختر فسقلی تو دل برو میشه! دختری که بخاطر نجاتش از دست داداش قمار بازش اون رو به عقد خودش درمیاره و…
    Ko'proq ko'rsatish ...
    231
    1
    من یه مرد متاهلم که عاشق زن‌برادرم شدم! اون فقط شونزده سالشه… بعد از مرگ برادرم وقتی می‌فهمم که زنش هنوز باکره‌اس… بقیه‌اش رو اینجا نوشتم👇
    223
    0
    - باسنت به ۱۷ ساله ها نمیخوره. صبور قهقهه زد. - زنت ۲۴ ساعت زیرت بود، نصف من باسن داشت خدایی حاجی؟ اعلی سری چپ و راست کرد. - چقد تو بی‌حیایی! خندید و باسنش را قمبل کرد. - وایسا شیک برم برات... کیف کنی. وقتی شروع کرد به رقص باسن، دست داغ اعلی را روی کمرش حس کرد و بدن مرد... دختره ۱۷ سالشه می‌خواد شوهرش و به طرف خودش جذب کنه😂🔞
    220
    1
    سلام بچه‌ها ادمین هستم😍 این رمان واقعا عالیه. حتما بهتون توصیه می‌کنم بخونینش. انقدر خوب و جذابه که با وجود صحنه‌دار بودنش، پیشنهاد چاپ داشته😳😳😳 از دستش ندین🙈🙈🙈
    196
    0
    شیدا دختری هفده ساله که عاشق برادر ناتنیش میشه و سعی می‌کنه شایان رو اغوا کنه اما خبر نداره شایان به دنبال انتقام گرفتنه و می‌خواد آبروشون رو ببره. شایان به خاطر انتقام مرگ مادرش، جواب عشق شیدا رو میده، بکارتش رو می‌گیره و بعد هم اون رو از خودش می‌رونه غافل از این که...♨️♨️♨️🔥🔥🔥🔞🔞🔞😈😈😈😈 رمان هات و ممنوعه تلگرام که باعث شد خیلی‌ها مثلش بنویسن😧😧

    animation.gif.mp4

    1
    0
    سلام بچه‌ها ادمین هستم😍 این رمان واقعا عالیه. حتما بهتون توصیه می‌کنم بخونینش. انقدر خوب و جذابه که با وجود صحنه‌دار بودنش، پیشنهاد چاپ داشته😳😳😳 از دستش ندین🙈🙈🙈
    174
    0
    شیدا دختری هفده ساله که عاشق برادر ناتنیش میشه و سعی می‌کنه شایان رو اغوا کنه اما خبر نداره شایان به دنبال انتقام گرفتنه و می‌خواد آبروشون رو ببره. شایان به خاطر انتقام مرگ مادرش، جواب عشق شیدا رو میده، بکارتش رو می‌گیره و بعد هم اون رو از خودش می‌رونه غافل از این که...♨️♨️♨️🔥🔥🔥🔞🔞🔞😈😈😈😈 رمان هات و ممنوعه تلگرام که باعث شد خیلی‌ها مثلش بنویسن😧😧

    animation.gif.mp4

    77
    2
    سلام بچه‌ها ادمین هستم😍 این رمان واقعا عالیه. حتما بهتون توصیه می‌کنم بخونینش. انقدر خوب و جذابه که با وجود صحنه‌دار بودنش، پیشنهاد چاپ داشته😳😳😳 از دستش ندین🙈🙈🙈
    229
    0
    شیدا دختری هفده ساله که عاشق برادر ناتنیش میشه و سعی می‌کنه شایان رو اغوا کنه اما خبر نداره شایان به دنبال انتقام گرفتنه و می‌خواد آبروشون رو ببره. شایان به خاطر انتقام مرگ مادرش، جواب عشق شیدا رو میده، بکارتش رو می‌گیره و بعد هم اون رو از خودش می‌رونه غافل از این که...♨️♨️♨️🔥🔥🔥🔞🔞🔞😈😈😈😈 رمان هات و ممنوعه تلگرام که باعث شد خیلی‌ها مثلش بنویسن😧😧

    animation.gif.mp4

    1
    0
    شب عروسیشون زنشو بعد رابطه از خونه میندازه بیرون🔥🔞 -یالا بپوش... زیر دلم تیر میکشید تو جام به زور نیم خیز شدم...مانتویی که سمتم پرت کرده بود رو بین مشتم گرفتم نگاهم از لباس عروس و تور و تاجی که به وسیله عطا وسط اتاق پخش شده بود، گرفته شد و نشست رو عطایی که با بالا تنه برهنه مقابل کمد ایستاده و داشت دنبال تیشرتش میگشت... -چی میگی عزیزم؟...عطا من... با صدایی خشدار و بشدت سرد پرید وسط حرفم فریاد زد -میگم پاشو جول و پلاستو جمع کن و برو... شوکه نگاهش کردم اصلا متوجه حرفاش نبودم ...ما امشب ازدواج کرده بودیم،رابطه داشتیم،همین امشب زیر گوشم زمزمه کرده بود از این به بعد پشت و پناهم میشه!دیگه نمیزاره برگردم پیش خانوادم... هر جور شده از جام بلند شدم همون‌طور که مشغول پوشیدن لباسم شدم گفتم: -زده به سرت ؟کجا برم؟خونم اینحاست؟یادت رفته همین امشب زنت شدم...عقد... چرخید سمتم و یک قدم بهم نزدیک شد همین کارش باعث شد از ترس صاف بایستم و یهویی سکوت کنم....نگاهش رو گردنم و شونم در گردش بود میدونستم داشت مهر لباشو نگاه میکرد... بغض کردم... -عقد چی؟فکر کردی من دختری رو که پدرش زندگی مادرمو سیاه کرده عقد میکنم؟ همش یه صیغه یه روزه بود... با بهت نگاهش کردم...داشت دروغ میگفت؟ نه باورم نمیشد که بازیم داده باشه ؟این بازی رو من شروع کرده بودم و حالا یعنی،یعنی بازنده بودم؟ ولی من تو این بازی دلمو باخته بودم... به دیوار تکیه داده و سر خوردم... -خانوادت تو راهن... چشمام گرد شد،نه امکان نداشت ...چه بلایی سر اون عطایی که تا همین یک ساعت پیش عاشق پیشه بود اومد؟ همش دروغ بود؟ -عطا ...عطا تورو خدا...عطا قربونت برم اینکارو باجفتمون نکن...عطاااا...عطا می‌دونم تو هم دوستم داری... ولی اونکه انگار خون جلو چشماشو گرفته بود از بازوم محکم کشید و پرتم کرد سمت پدرم...با نفرت با کینه با لحنی که نا آشنا بود برام رو به پدرم غرید -اینم دخترت...زنده و سرحال...ولی دیگه اون دختر معصوم و دست نخورده نیست...چون همین بعدازظهر برای چند ساعت صیغه‌اش کرده بودم... من مردم،نفسم رفت دنیا مقابل چشمام تیره و تار شد از این تحقیر و نامردی ولی اون ادامه میداد...به حرفای پر از نفرتش... ❌عطا فرزانه مردی سرد و خشن صاحب باغ زیتون که یه دشمن داره خسرو واعظیان،عطا میخواد انتقام بگیره...انتقام مادرشو که بخاطر خسرو لقب معشوقه بودن و بی آبرویی رو پیشونیش خورده،پس می‌ره سراغ دلانا دختر خسرو اونم تو نقش یه عاشق دلخسته...دلانا فقط میخواد از خانوادش فرار کنه ولی چی میشه این وسط دلشو می‌بازه اونم به مردی که هیچ رحم و مروتی نداره؟دلانا با قلب سنگی عطا چیکار میکنه؟! 💯برای خواندن این رمان با کلی پارت آماده و با پارتگذاری منظم جوین شین
    Ko'proq ko'rsatish ...
    208
    0
    ۱۵دقیقه دیگه پاک میشه ها لینک نخواید دیگه چون به کسی داده نمیشه بخاطر ممنوعیت هاش 😇🤭
    179
    0
    ⁠ ‌#دختره_رو_خیلی_بد_تحقیر_میکنه_اما...💔🙊😱♨️ روی زمین سرد نشسته بود و سعی در جمع کردن پول خوردهایی که کف زمین از داخل کیفش پخش شده بود را داشت. نوزده سال بیشتر نداشت و هم سن و سال هایش تنها دغدغه‌شان لاک روی ناخون هایشان بود اما او.. اما اویی که برای نجات از دست خانواده متعصب و پدر و عموهایش، تن به این اجبار داده بود مجبور بود دم نزند. در افکارش غرق شده بود که ماشینی جلوی پایش ترمز زد و صدای بلند موزیک و خنده دختر و پسر ها به گوشش خورد. عجب دل خوشی داشتند اینها! یکی از پسر ها اورا مخاطب قرار داد و گفت: _به سلام خوشگله!پول جمع میکنی؟! میخوای بهت اونقدری بدم که دیگه محتاج این پول خوردهات نباشی؟! بغض گلویش را فشرد اما حوصله و دل جواب دادن رو نداشت. نگاهش را بالا گرفت که پسر ادامه داد: _خب پس باید اینو بخوری.. دختر سرش را بالا آورد و بطری سیاهی در دست های پسر دید.. پسر کنار دستش که پشت فرمان نشسته بود با دیدنش گفت: _جون عطا این عجب چیزیه لامصب نچرال نچراله! پسری که حالا اسمش را فهمیده بود و عطا نام داشت بی توجه به حرف های دوستش درحالی که دوربین گوشی آخرین مدلش را روی او تنظیم کرده بود و احتمالا در حال فیلم گرفتن از او بود رو به دختر گفت: _بیا فسقلی اینو بخور بهت یه میلیون میدم. دخترک با شنیدن مبلغ بی حرف آرام بطری را از دست پسر گرفت. در حالی که سعی داشت چهره‌اش داخل فیلم معلوم نباشد بدون توجه به قهقه های بقیه دختر و پسر ها بطری را یک نفس سر کشید. این جماعت چقدر سنگ دل بودند که با تحقیر کردن آدم های ضعیف تر از خودشان روحشان آرام میشد.! عقده داشتند آن هم خیلی زیاد! سوزش خیلی بدی درونش را به آتش کشید چشم هایش را محکم روی هم فشار داد تا محتویات درون معده‌اش را بالا نیاورد.اشک به چشم هایش هجوم آورد و با بغض نگاهش را به پسر دوخت. پسر پوزخندی زد و پول را توی صورت دخترک پرت کرد. تا کنون آنقدر تحقیر نشده بود.لحظه آخر پسر، رو به قیافه دلشکسته‌اش گفت: _من عطام...عطا فرزانه! بعد هم بدون حرف دیگری گازش را گرفتند و از آنجا دور شدند. پس نامش عطا بود و فامیلی‌اش فرزانه! دستانش مشت شد و با خودش عهد کرد اگر روزی اورا همانند خودش تحقیر نکند و به زانو در نیاورد نامش بفرین نیست... عطافرزانه! "دو سال بعد" حوالی روستای ... ... ..♨️🙈😋👇
    Ko'proq ko'rsatish ...
    167
    0
    یه رمان براتون آوردم که با خوندنش نفستون از هیجان بند میاد.🔞💯 از پسر قصه *عطا* نگم که چقدررر مغرور و خشن و غیررررتیه و تو محل به کسی محل نمیزاررره 🤨❌ دختره نامزد داره ولی عاشق پسره میشه و وقتی پسره مغرور بهش درخواست میده...😱❌ ❌روبرو شدن پسرمون با نامزد دختررره آخر هیجانه😵🤭 بهتون پیشنهاد میکنم برید بخونید که محاله پشیومون بشید از خوندنش👇
    137
    0
    ــ خانومایی که تو رختکن، بدن لخت و بی لباست رو موقع تعویض فرم دیدن، میگن که تن خیلی سفید و خوشگلی داری... به قول یکیشون اگه خدا بهت زبون نداده عوضش یه بدن بلوری و جذاب داده! دلانا سرش را پایین انداخت. از عطا فرزانه، پسر ته تغاری و بداخلاقی که نگاه به کارکنان شرکت نمی اندازد و کله شقی ها و یاغی گری هایش یک خاندان سرشناس را از پا دراورده ، چنین حرفهایی آن هم به یک کارگر ساده شرکت که از قضا مشکل تکلم هم دارد، بعید بود. عطا لبخند محوی زد و روی گونه های سرخ رنگ او چشم چرخاند. ــ خوشگلم هستی دختر خانوم . مثل اینکه زبون نداشتن، خیلی چیزای دیگه بهت داده!! چرا مدام بی زبانی اش را که آن هم نتیجه طرد شدن از خانواده‌اش بود را در سرش می کوبید؟! متوجه ناراحت شدن دخترک که شد ، زبانی روی لبش کشید و دستش را کنار سر دلانا، روی کمد رختکن گذاشت. ــ هی،، منظوری نداشتم گوجه کوچولو ببینمت؟! بلافاصله چانه دخترک را گرفت و صورتش را بالا اورد .. چقدر ساکت و زیبا بود. عطا کمی سرش را کج کرد . ــ خیلی خوشگلیا ... اسمت دلاناس درسته؟ دلانا همانطور که خیره به مچ دست های خالکوبی شده و قدرتمند عطا بود سرش را تکان داد . لبخند عطا کش امد. ــ مطمئنا اگه کسی بیاد تو و ببینه پسر رئیس شرکت با یکی از کارگراش خلوت کرده و داره پستی بلندی های تنش و رصد میکنه ، جلوه خوبی نداره ... پس یه راست میرم سر اصل مطلب!!! نگاه مردد دلانا روی تیله های شبرنگ و جذاب عطا نشست. پسر بداخلاق حاج میرزا که همه از لجبازی هایش عاصی بودند، زیادی جذاب بود . ــ اون طرح گم شده و من اولین شَکم به توعه!! فکر نکن چون محو زیبایی خدادادیت شدم هول و هوس بازم و همه چی رو یادم میره .... من نود و هشت درصد مطمئنم که اون دزدی کار تو بوده گوجه کوچولو!! صدای ناواضحی از گلویش خارج شد و سرش را تند تند به طرفین تکان داد. او دزد نبود !! عطا خیره به حرکات بکرش لبخندی زد . ــ البته یه راهی هست که من تجدید نظر کنم و دوباره بشینم دوربینای امنیتی رو چک کنم شاید اشتباه میکنم!! میخوای بدونی چه راهی؟! عطا منتظر خیره اش شد. نگاه عطا پایین آمد و شیطنت را در چشم هایش ریخت. ــ این تعریفی که همه از تن و بدنت میکنن من و خیلی کنجکاو کرده که بدونم این بدن تو چه مدلیه که حتی خانوما رو هم به تحسین اورده!! چشم های دلانا درشت شد و عطا منظورش را صریح بر زبان اورد. ــ بزار ببینمشون، اونموقع منم دوباره میشینم پای دوربینا و شاید یکی دیگه رو دزد معرفی کردم! و همزمان به بالاتنه سفید و زیبای دخترک اشاره زد که از بالای مانتو چشمک میزد . دلانا از خجالت و ترس نمیدانست چه کند اما عطا لبخند دیگری به خجالتش زد و دست هایش را روی دکمه های مانتو دلانا گذاشت. ــ اذیت نکن یه نگاهه فقط خیلی کنجکاوم!! حرفش تمام نشده بود که در رختکن باز شد و پدرش ، عصبانی  .... ❌❌🔞 دلانا دختری از یک خانواده متعصب، که بدلیل مشکل حنجره وتکلم در بچگی، از خانواده طرد شده و فرار کرده و کسی بجز مادرش خبر نداره که دلانا مشکل تکلمش برطرف شده و میتونه حرف بزنه. حالا به عنوان یکی از کارکنان شرکت « فرزانه» کار میکنه اما با ورود آقازاده بداخلاق و جذاب حاج میرزا؛ «عطا فرزانه» به شرکت اتفاقاتی میفته که خوندنش خالی از لطف نیست 💯🔞♨️♨️
    Ko'proq ko'rsatish ...
    17
    1
    پسر مذهبی و جذابی که دلش برای ممنوعه‌ای شیرین می رود و او را عقد می‌کند اما...🤭❌
    259
    0
    - بهش شیر میدی؟ مریم به سختی سینه‌‌اش را پنهان کرد. سید دست دور کمر حلقه کرد و سرش را دم گوشش برد. - چرا ازم فرار می‌کنی لاکردار؟ آتیش میندازی به جون من با تن و بدن خیس بعد حمومت و بعدش هم میای پیش بچه‌ت؟ مریم چشم بست و کسری از ثانیه گردنش خیس شد. - به بچه شیر بده گریه نکنه. با حرکات لب امیر حسین دستهایش شل شد و امیر سریع بچه را گرفت و بدن مریم را دراز کرد. - ماشاالله سینه هات پر شیر و گنده‌ست که هم منو هم بچه رو سیر می‌کنه. چشمهای مریم خمار شد و مرد سریع روی بدنش خزید. - دختر اینبار فرار نکن، آتیش جونمو بدتر شعله ور نکن. مریم ناله کرد و او بدون درنگ دستش روی کمر شلوارش رفت و... مریم بعد از فوت شوهرش توی خونه یه زن پیر زندگی می‌کنه که پسر با ایمانش دست و دلش می‌لرزه و...🔞🥺❌
    Ko'proq ko'rsatish ...
    148
    0
    پسر مذهبی و جذابی که دلش برای ممنوعه‌ای شیرین می رود و او را عقد می‌کند اما...🤭❌
    169
    0
    - بهش شیر میدی؟ مریم به سختی سینه‌‌اش را پنهان کرد. سید دست دور کمر حلقه کرد و سرش را دم گوشش برد. - چرا ازم فرار می‌کنی لاکردار؟ آتیش میندازی به جون من با تن و بدن خیس بعد حمومت و بعدش هم میای پیش بچه‌ت؟ مریم چشم بست و کسری از ثانیه گردنش خیس شد. - به بچه شیر بده گریه نکنه. با حرکات لب امیر حسین دستهایش شل شد و امیر سریع بچه را گرفت و بدن مریم را دراز کرد. - ماشاالله سینه هات پر شیر و گنده‌ست که هم منو هم بچه رو سیر می‌کنه. چشمهای مریم خمار شد و مرد سریع روی بدنش خزید. - دختر اینبار فرار نکن، آتیش جونمو بدتر شعله ور نکن. مریم ناله کرد و او بدون درنگ دستش روی کمر شلوارش رفت و... مریم بعد از فوت شوهرش توی خونه یه زن پیر زندگی می‌کنه که پسر با ایمانش دست و دلش می‌لرزه و...🔞🥺❌
    Ko'proq ko'rsatish ...
    132
    1
    پسر مذهبی و جذابی که دلش برای ممنوعه‌ای شیرین می رود و او را عقد می‌کند اما...🤭❌
    215
    0
    - مادرم نباید بفهمه ازدواج ما صوریه! دخترک نگران نگاهش کرد و همانند خودش پچ زد. - الان دارن به ما نگاه میکنن؟ امیر حسین سر تکان داد و بیشتر روی صورت مریم خم شد. - نمی بوسمت، فقط عکس العمل نشون نده.. باشه؟ مریم تند تند سر تکان داد که گوشه‌ی لبش داغ شد و با چشم‌های گشاد به امیر حسین نگاه کرد. مرد چشم بست و بدون اینکه فرمانی روی رفتارش داشته باشد، کاملا لبهای مریم را به کام کشید. مریم متعجب شد اما امیر حسین سر دم گوشش برد. - حلال خدایی اما خودت و حروم کردی ازم.. نمی‌تونم در برابرت خودداری باشم دختر! مریم خواست مخالفت کند اما با دین مادر امیر حسین که از گوشه‌ی در نگاه میکرد، چشم بست. داغی گردنش را حس کرد....
    Ko'proq ko'rsatish ...
    82
    0
    یه رمان براتون آوردم که با خوندنش نفستون از هیجان بند میاد.🔞💯 از پسر قصه *عطا* نگم که چقدررر مغرور و خشن و غیررررتیه و تو محل به کسی محل نمیزاررره 🤨❌ دختره نامزد داره ولی عاشق پسره میشه و وقتی پسره مغرور بهش درخواست میده...😱❌ ❌روبرو شدن پسرمون با نامزد دختررره آخر هیجانه😵🤭 بهتون پیشنهاد میکنم برید بخونید که محاله پشیومون بشید از خوندنش👇
    1
    0
    ــ خانومایی که تو رختکن، بدن لخت و بی لباست رو موقع تعویض فرم دیدن، میگن که تن خیلی سفید و خوشگلی داری... به قول یکیشون اگه خدا بهت زبون نداده عوضش یه بدن بلوری و جذاب داده! دلانا سرش را پایین انداخت. از عطا فرزانه، پسر ته تغاری و بداخلاقی که نگاه به کارکنان شرکت نمی اندازد و کله شقی ها و یاغی گری هایش یک خاندان سرشناس را از پا دراورده ، چنین حرفهایی آن هم به یک کارگر ساده شرکت که از قضا مشکل تکلم هم دارد، بعید بود. عطا لبخند محوی زد و روی گونه های سرخ رنگ او چشم چرخاند. ــ خوشگلم هستی دختر خانوم . مثل اینکه زبون نداشتن، خیلی چیزای دیگه بهت داده!! چرا مدام بی زبانی اش را که آن هم نتیجه طرد شدن از خانواده‌اش بود را در سرش می کوبید؟! متوجه ناراحت شدن دخترک که شد ، زبانی روی لبش کشید و دستش را کنار سر دلانا، روی کمد رختکن گذاشت. ــ هی،، منظوری نداشتم گوجه کوچولو ببینمت؟! بلافاصله چانه دخترک را گرفت و صورتش را بالا اورد .. چقدر ساکت و زیبا بود. عطا کمی سرش را کج کرد . ــ خیلی خوشگلیا ... اسمت دلاناس درسته؟ دلانا همانطور که خیره به مچ دست های خالکوبی شده و قدرتمند عطا بود سرش را تکان داد . لبخند عطا کش امد. ــ مطمئنا اگه کسی بیاد تو و ببینه پسر رئیس شرکت با یکی از کارگراش خلوت کرده و داره پستی بلندی های تنش و رصد میکنه ، جلوه خوبی نداره ... پس یه راست میرم سر اصل مطلب!!! نگاه مردد دلانا روی تیله های شبرنگ و جذاب عطا نشست. پسر بداخلاق حاج میرزا که همه از لجبازی هایش عاصی بودند، زیادی جذاب بود . ــ اون طرح گم شده و من اولین شَکم به توعه!! فکر نکن چون محو زیبایی خدادادیت شدم هول و هوس بازم و همه چی رو یادم میره .... من نود و هشت درصد مطمئنم که اون دزدی کار تو بوده گوجه کوچولو!! صدای ناواضحی از گلویش خارج شد و سرش را تند تند به طرفین تکان داد. او دزد نبود !! عطا خیره به حرکات بکرش لبخندی زد . ــ البته یه راهی هست که من تجدید نظر کنم و دوباره بشینم دوربینای امنیتی رو چک کنم شاید اشتباه میکنم!! میخوای بدونی چه راهی؟! عطا منتظر خیره اش شد. نگاه عطا پایین آمد و شیطنت را در چشم هایش ریخت. ــ این تعریفی که همه از تن و بدنت میکنن من و خیلی کنجکاو کرده که بدونم این بدن تو چه مدلیه که حتی خانوما رو هم به تحسین اورده!! چشم های دلانا درشت شد و عطا منظورش را صریح بر زبان اورد. ــ بزار ببینمشون، اونموقع منم دوباره میشینم پای دوربینا و شاید یکی دیگه رو دزد معرفی کردم! و همزمان به بالاتنه سفید و زیبای دخترک اشاره زد که از بالای مانتو چشمک میزد . دلانا از خجالت و ترس نمیدانست چه کند اما عطا لبخند دیگری به خجالتش زد و دست هایش را روی دکمه های مانتو دلانا گذاشت. ــ اذیت نکن یه نگاهه فقط خیلی کنجکاوم!! حرفش تمام نشده بود که در رختکن باز شد و پدرش ، عصبانی  .... ❌❌🔞 دلانا دختری از یک خانواده متعصب، که بدلیل مشکل حنجره وتکلم در بچگی، از خانواده طرد شده و فرار کرده و کسی بجز مادرش خبر نداره که دلانا مشکل تکلمش برطرف شده و میتونه حرف بزنه. حالا به عنوان یکی از کارکنان شرکت « فرزانه» کار میکنه اما با ورود آقازاده بداخلاق و جذاب حاج میرزا؛ «عطا فرزانه» به شرکت اتفاقاتی میفته که خوندنش خالی از لطف نیست 💯🔞♨️♨️
    Ko'proq ko'rsatish ...
    1
    0
    خوندن این رمان رو به همه ی دخترهایی که عاشق پسرهای جذاب و با حیا هستند ، توصیه میکنم چون آرتیانش طوری با دخترمون رفتار میکنه که انگار یک عروسک چینیه و ممکنه هر آن بشکنه 🥺👆😍
    149
    0
    Oxirgi yangilanish: 11.07.23
    Privacy Policy Telemetrio