Xizmat sizning tilingizda ham mavjud. Tarjima qilish uchun bosingEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Kategoriya
Kanal joylashuvi va tili

barcha postlar رمان هاي زينب عامل " پارازیت"

"بسم الله الرحمن الرحيم" رمان ساقی فقط تو همین کانال پارتگذاری میشه. هر کانال دیگه‌ای به اسم من دزدیه و خوندن پارت تو اون کانالا حرام هفته‌ای ۶_۹ پارت داریم. ساقی فایل نخواهد داشت.چاپ میشه. رمان‌های قبلی من: کاکتوس و کارتینگ( فایل ندارند در دست چاپ ) 
Ko‘proq ko‘rsatish
41 354-37
~8 059
~25
18.12%
Telegram umumiy reytingi
Dunyoda
22 386joy
ning 78 777
Davlatda, Eron 
3 618joy
ning 13 357
da kategoriya
1 843joy
ning 5 475
Postlar arxivi
-عروس خون بس از کی حامله ای وقتی من نکردمت ؟ جلو همه این را داد میزند و من جیک نمی‌زنم از ترس. فقط دست هایم را دور شکم چلیپا می کنم. قدم به قدم نزدیک می شود و من در دل دیوار پناه می گیرم. - بهمن.. خان من ... من را می کوبد بیخ دیوار. - میگم تخم کی رو شکم می کشی ؟ وقتی اسمت تو سه جلد منه هرزه؟ هق میزنم . - ب بخدا ... سلطان خانم که از همان اول از من دل خوشی نداشت می گوید: - اسم خدا رو لکه دار نکن، با کی خوابیدی اکله؟ - ب ..‌ با هیشکی .. با اقا ... بهمن خان بخدا این بچه از خودتونه ... از نگاه بهمن خان خون می جوشد. - نطفه حروم کی رو میخوای ببندی به من ؟ من حتی رغبت نمی کنم دستت بزنم .. - مست بودین .. منو با تمنا خانوم اشتباه گرفتید اون شب.. با سیلی که توی صورتم می‌زند برق از کله ام می پرد. - اسم زن منو به دهن نجست نیار. گناه من چه بود که باید تاوان گناه عزیزترینم را می دادم؟ من که مسبب مرگ برادرش نبودم من تحفه پیشکشی بودم برای ختم خون و خونریزی بین دو خانواده. - از گیس هاش بگیر ببرش خونه اقاش. - سلطان خانوم توروخدا ... -می شنوی بهمن؟ پسش ببر این لکه ننگو. - توروخدا منو بر نگردونید خونه اقام، بچه که دنیا اومد ببرید ازش آزمایش DNA گیرید. بهمن خان دود سیگارشو فوت می کند در سیگارم. - وای به حالت اگه بچه از من نباشه، کاری می کنم که روزی صدبار آرزوی مرگ کنی پتیاره‌. - زور بزن عروس ! حتی نکرده بودند من را به بیمارستان برسانند‌. قابله خبر کرده بودند با آن همه اهن و تلپ و ان مردی که با نفرت نگاهم می کرد و سیگار پشت سیگار می کشید هنوز باورم نداشت. میان درد هق می زنم: - دیگه نمی تونم. مه لقا خانوم. - سرشو دارم می بینم ، یه دوتا زور دیگه بزنی اومده... ماشاءالله بچه درشتیه ..‌ بهمن خان یه کمک برسون.. - من مگه قابله‌م ؟ - یه دست نوازش که می تونی سر زنت بکشی؟ فکر نمی کردم به من نزدیک شود ولی می اید بالای سرم: - ده جون بکن دیگه، عرضه یه زاییدنم نداری اکله خانوو؟ درد در وسط پایم می پیچید جیغی میزنم به همراه جیغ زور هم میزنم که حس میکنم سبک شدم. - فارغ شدی الحمدلله ‌. شیر خودتو بهش بده ،شیر آغوز یه چیز دیگه‌ست. با آنکه رقم نمانده ولی خودم را می کشم بالا تا به این موجود معصوم شیر بدهم که بهمن خان می گوید: - تا وقتی جواب آزمایش DNA نیومده حق نداره به اون بچه شیر بده.
Ko'proq ko'rsatish ...
2 815
1
-یالا...جانم برام برقص...موهاتم باز کن.... _صنم پایینه، داره نگاه‌مون می‌کنه... لبخندی که بیشتر به کش آمدن لب‌هام می‌مونه، روی صورتم نقش می‌بنده؛ این هشدار یعنی باید بازم نقشم رو به‌خوبی بازی کنم تا کسی به دروغین بودن رابطه‌‌مون شک نکنه! از لبه‌ی ایوان بلند می‌شه و به سمتم میاد. فاصله‌مون انقدر کمه که ترس برم‌ میداره نکنه صدای تپش‌های قلبم رو بشنوه. هردو سرجامون متوقف می‌شیم. مرز ندیده‌‌ای که باید همیشه حفظ می‌شد رو رعایت می‌کنه، در دلم به خیالات خام قلبم پوزخند می‌زنم. اصلا قرارمون از اول همین بود مگه نه؟! آنقدر بلاتکلیفم که نمی‌دونم باید دعا کنم صنم زودتر به داخل بره یا نه! اگرچه قلبم مدت‌ها بود راهش رو از من جدا کرده بود و بی‌توجه به حال من دست به دعا برداشته بود، تا موندن صنم به اندازه‌ی تمام طول عمر من به درازا بکشه! با یه قدم کوتاه از مرز همیشگی می‌گذره و نزدیک‌تر می‌شه و برخلاف انتظارم من رو در آغوش می‌گیره. تمام تنم نبض می‌زنه، از یادآوری شبی که در عالم مستی باعطش تنم رو لمس می‌کرد و منو آهو می‌نامید جانم به رعشه می‌افته. در جستجوی کمی هوای تازه سرم رو کج می‌کنم که می‌بینم صنم به داخل می‌ره. حالا دیگه دلیلی برای ادامه دادن به این تیاتر وجود نداشت. بااینکه روزی صدبار به خودم می‌گفتم خدای سلیم فقط یه نفره اما بازم قلب دیوانه‌‌م انگار دنبال مقام نیمه خدایی برای خودش می‌گشت! برخلاف التماس‌های قلبم، سعی می‌کنم فاصله‌مون رو بیشتر کنم اما بی‌آنکه تغییری در وضعیتمون ایجاد بشه، حصار دستش رو محکم‌تر می‌کنه. آروم زمزمه می‌کنم: _ صنم رفت تو... وقتی که برخلاف همیشه به سرعت ازم جدا نمیشه، باتعجب سرم رو بالا میارم، طره‌ی از موهای موج‌دارم که روی صورتم می‌افته رو پشت گوشم میندازه. غمگین در نی‌نی چشماش زل می‌زنم و می‌گم: _ دنبال نشونه‌‌ی دیگه‌ای از آهو توی صورتم می‌گردی؟ از یادآوری روزی که گفته بود" چشمات، خیلی قشنگن و هنوز قند ناشی از تعریفش در دلم آب نشده بود که به یکباره جام زهر رو در گلوم ریخت و گفته بود" درست مثل چشمای آهون!" غمگین می‌خندم و به خط‌های کنار لبم که موقع خندیدن حالت جالبی به فرم لب‌هایم می‌دادن؛ اشاره می‌کنم و می‌گم: _ اینام شبیه آهون مگه نه؟ در جوابم فقط سکوت می‌کنه اما انگشتانش رو آرام روی صورتم حرکت می‌ده، حس می‌کنم سرانگشتش آغشته به سرب داغه که هرجا رو که نوازش می‌کرد انگار صورتم رو می‌سوزاند؛ دردی آمیخته با لذتی غیرقابل وصف! _ عشق آهو دلیل ۷سال دیوانگی‌م بود. منو تبدیل به دیوانه‌ای کرده بود که می‌خواست از نامردی که زن حامله‌اش رو کشته بود به هر قیمتی انتقام بگیره اما...تو کسی بودی که من از اون منجلاب بیرون کشیدی تا دستم به خون آلوده نشه. بغضم می‌ترکد و چند قطره اشک سرکش از کاسه‌ی چشمم سرریز می‌شه. با سر انگشتش رد اشک‌ها رو از صورتم پاک می‌کنه. نگاه از نگاهش می‌گیرم. نمی‌دونم هنوزم حتی این نوازش کوتاه رو خیانت به روح آهو می‌دانست یانه! انگار او هم به همان چیزی فکر می‌کند که به ذهن من خطور کرده بود. فاصله‌‌اش رو بیشتر می‌کنه! اما دستم رو رها نمی‌کنه و می‌گه: _ دیروز دیدم که چطوری پیش صنم و آسو می‌رقصیدی از خجالت‌ گوشه‌ی لبم رو به دندون می گیرم و در دل تمام فحش و بدو بیراهایی که بلدم رو نثار صنم و آسو می‌کنم که منو وادار به رقصیدن کرده بودن. دستش را زیر چانه‌م می‌ذاره نگاهم در نگاه چراغانیش گره می‌خوره و با مهربانی کم سابقه‌ای می‌گه: _ -یالا.... جانم برام برقص...موهاتم باز کن.... لحظه‌ای می‌خوام ازغفلتش سو استفاده کنم و دستمو از دستش بیرون بکشم که دستم رو آنقدر فشار می‌ده که آخم در میاد. با صدایی که سعی داره کنترلش کنه، می‌گه: _ امشب به اندازه‌ی کافی زبون درازی کردی به فکر بعدشم هستی؟ فردا صنم برمی‌گرده، انوقت منو تو می‌مونیم و خدمه چشم و گوش بسته و ترکه انار دوست داشتنیم! با بهت که بهش نگاه می‌کنم. فشار دستش رو کمتر می‌کنه و آروم زیر گوشم می‌گه: _ حالا تصمیم با خودته می‌رقصی یا صبر کنیم صنم بره؟ من سلیمم. برای انتقام از قاتل زنِ حامله‌ام،۷سال خودم رو به دیوانگی زدم. اما وقتی که میخواستم خون اون خان‌زاده‌ی نامرد رو بریزم؛ دختری وارد زندگیم شد که انگار چشمای آهوی من توی صورتش نقش بسته بودند، عشق ممنوعه‌ای که...❌❌🔥
Ko'proq ko'rsatish ...
هنار‌ه‌س | Henaras
به‌ نام او به قلم ویدا "هِنارَس" پارت گذاری : روزهای فرد+جمعه‌ها اگه می‌خوای درمورد هنارس حرف بزنی اما دوست نداری تورو بشناسم👇 https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1568861-uL56C5F @Henaras1997 : نویسنده
2 124
1
نصف سینه‌ت از سوتینت بیرونه دختر! خجالت بکش، برو عوض کن این بی‌صاحاب رو. با خجالت عقب می‌روم و می‌گویم: -بخدا این بزرگشه خواهر جون. ندارم دیگه. خواهر شوهرم اخم می‌کند و توی اتاق می‌آید. -ببینم، در بیار ببینم سایزت چنده، برم برات چندتایی بخرم بیارم. آدم آخه روش هم نمی‌شه با این ریخت مسخره ات با خودش ببردت بازار! من که خجالتم میاد بگم تو عروس داداشمی، لابد اصلا برای همینه که داداشم نمیذاره از خونه بری بیرون دیگه، بلای آسمونی! در بیار این کوفتیو، باید برم کار دارم. به گریه می‌افتم و لباسم را محکم می‌چسبم. من با این سن کم، درد خواسته نشدن توسط پدر و مادرم را به دوش می‌کشم، حالا هم هر روز خواهر شوهرم ازدواج زوری‌ام با برادر همه چیز تمامش را توی سرم می‌کوبد. -خواهر جون، بخدا آقا اجازه نمیده کسی بدنم رو ببینه. بفهمه لباسم رو در اوردم، خون به پا می‌کنه. لطفا... خودم بهش می‌گم بریم بخریم! پوزخند می‌زند و دستم را می‌کشد تا خودش لباسم را در بیاورد. -دخترۀ خاک بر سر! می‌خوای سرگرد آیین رو توی بازار راه بندازی پی سینه بند و لباس‌های خصوصیت؟ در بیار ببینم! به هق هق می‌افتم، التماس می‌کنم اما فایده ندارد! سوتینم را باز می‌کند و همینکه درش می‌آورد، صدای یک نعرۀ بلند تن هر‌دوی ما را می‌لرزاند. -چه غلطی داری می‌کنی تو حریم من! با بیچارگی روی زمین می‌نشینم و سرم را روی زانو‌هایم می‌گذارم. -کی بهت اجازه داد به حریم من دست درازی کنی خواهر؟ اگه واقعا می‌خواستی خواهری کنی، آروم به خودم می‌گفتی یا به زنم یاد می‌دادی بی خجالت هرچی می‌خواد رو بهم بگه! نه که تحقیرش کنی و لباس از تنش در بیاری. برو بیرون تا حرمت نشکستم... زود! آیین حتی به من تا امروز دست هم نزده و حالا با بالاتنۀ برهنه و مو‌های باز، جلویش نشسته‌ام. دستش را دور شانه‌ام می‌اندازد و می‌گوید: - جون... گریه‌ت چیه سیب سرخ شیرینم؟ هوم؟ تن داغش، ضربان قلبم را بالا می‌برد و عطرش، من را تا مرز دیوانگی می‌کشاند. اما با غم نگاه می‌دزدم و می‌گویم: -هیچکس منو دوست نداره آقا. حاج بابام که به خاطر طلبش منو داد به شما، شمام حتی نگام نمی‌کنین! خواهر جون هم هر روز بهم میگه به زور دارین تحملم می‌کنین. من نمی‌خوام اذیتتون کنم آقا! شما خیلی خوبین، خیلی مردین. اگه دوسم ندارین، طلاقم بدین. یکی رو پیدا کنین که باهاش... به هق هق می‌افتم و می‌خواهم بلند شوم که آیین با یک حرکت، از زمین بلندم می‌کند و تنم را به تنش می‌چسباند. -پدر صاحاب دل من رو در اوردی بی‌همه چیز! مثل یه گولّه آتیش کنج بغلم مچاله شدی و دم از طلاق می‌زنی؟ کدوم مادر به خطایی گفته من دوسِت ندارم دخترکم؟ هوم؟ من مراعات سنت رو کردم! من نمی‌دونستم خودت هم راضی هستی... حالا که اینطوری توی بغلمی، خدا هم بیاد زمین ازت نمی‌گذرم! لب روی لبم می‌گذارد، من را روی تخت می‌اندازد و در حال باز کردن دکمه های لباسش می‌گوید: -سایزت رو خودم چک می‌کنم، تُنگ بلورم!
Ko'proq ko'rsatish ...
2 867
1
- ممه هام زخم شدن دارن خوووون مییییاااان! ترسیده و رنگ پریده جیغ کشیدم و پیمان پشت در حمام ظاهر شد! - چی‌شده خورشیدجان؟ کجات خونریزی کرده؟ نوک سینه‌ام می‌سوخت اما لب گزیدم. پیمان شوهر من بود اما نه شوهری که با او همبستر شده باشم ما فقط توی یک خانه زندگی می‌کردیم! چند ضربه به در زد و گفت: - خورشید جان خوبی؟ آرام جواب دادم: - می‌سوزه! بعد با دست رویِ دهانم کوبیدم. خب خاک بر سرم کنند اگر در را باز کنم که من را لخت می‌بیند و ای وااای! عصبی می‌شود انگار ضربه ای به در می زند و می‌گوید: - باز کن خورشید داری نگرانم می‌کنی! گریه‌ام می‌گیرد و با صدای بلند می‌گویم: - خوبم پیمان. سرم داد میزند: - کجاتو بریدی باز کن این در کوفتیو. با گریه لای در را باز می‌کنم و یک دستم را رویِ سینه‌ام فشار می‌دهم که خونش بند بیاید. در را هل می‌دهد و وارد حمام می‌شود، از خجالت دارم می‌میرم، نگاهش به دستِ خونی‌ام می‌افتد و می‌گوید: - خودکشی کردی؟ دستم را برمیدارم دستپاچه می‌گویم: - نه ببین دستم سالمه! نگاهش به سینه‌ی لختم میفتد و تازع میفهمم چه غلطی کردم. انگشتش را آرام رویِ زخمم می‌کشد و می‌گوید: - اینجا رو چطوری بریدی؟ - داشتم موهای ریزشو شیو می‌کردم... یخ کردن دست و پایم را حس می‌کنم، تحریک شدع ام و نوک سینه‌ام سیخ ایستاده مقابلش! سرم را با خجالت پایین انداخته ام و او از طبقه‌س حمام وسایل پزشکی را می‌آورد و روی زخمم سرم شستشو می ریزد، بدنم یخ می‌کند و دستش را محکم می‌گیرم و زیر لب می‌گویم: - آخ! آب دهانش را قورت می‌دهد و روی زخمم چسب زخم می‌زند و می‌گوید: - لباس بپوش بیا... دارد به سمت در حمام می‌رود اما برمی گردد وضعیت معذب کننده بینمان دارد از خجالت من را می‌کشد... - مواظب زخمت باش... تو پارت بعدی چه اتفاقی میفتهههه؟❤️💋
Ko'proq ko'rsatish ...
1 118
1
پارت جدید اپ شد✅
2 103
0

sticker.webp

946
0
آب از سر و روی جفتمان چکه می‌کرد. من را دزدکی آورده بود توی حمام تا دوست دختر بازی کند! انگار که اینجا جایش بود! می‌ترسیدم صدایمان به بیرون درز کند و نگهبانان گرفتارمان کنند. میان بغل خیسش وول خوردم. - نکن جان! اینجا جاش نیست! بی‌تاب و داغ شده بود. من از او همین را می‌خواستم. می‌خواستم در تب من بسوزد و تشنه‌ام شود. اما قرار نبود تشنگی‌اش را با کامجویی از من برطرف کند. تنم را بیشتر به خودش چسباند. - چته تو؟ چرا اینقدر اوقات جفتمون رو تلخ می‌کنی؟ - من می‌خوام از اینجا برم. هرچی سریعتر، بهتر! می‌دانستم که به دامم افتاده‌. هرکار که می‌کرد، هر طرفی را که نگاه می‌انداخت و به هر ریسمانی چنگ میزد، باز به من می‌رسید. ضربه را به عمیق‌ترین جای قلبش زدم. حالا خودم می‌ایستادم کنار و به آب و تاب زدنش خیره می‌شدم. نفس‌هایش را هم برای من می‌کشید. وقتش رسیده بود خودم کنار بکشم و او را جلو بیاندازم. آن موقع فکر می‌کردم تنها جایی که خودم هستم و خودم، حمام است. اما بعدها یکی بود که بابت تک به تک این بوسه‌های خیس از من جواب می‌خواست. باید همهٔ این بوسه‌ها را پس می‌دادم. تا قران آخرش! یه مافیای جذاب و خفن که همه دخترا براش له له میزنن🤤 اما اون دست میذاره رو همون دختری که نمی‌خوادش. براش مهم نیست قراره چی بشه... هرچی که اون بخواد، جزء دارایی‌های اونه‌. حالا اون دخترم مال اون محسوب میشه...
Ko'proq ko'rsatish ...
.آشیان سیمرغ.
•والقلم• آشیانه‌ای ساختم در بلندای بام مأمن حزن‌های بیگانه ساجده یزدانی‌نسب |س.ی|
2 082
0
از گروه چت سه نفره‌مون با عسل و نگار میام بیرون. صفحه چت محمدرضا رو باز می‌کنم و مثل همیشه به بهانه‌ههای مختلف می‌خوام بهش پی‌ام بدم. انگار هم‌نه انگار که همین چند ساعت پیش دیدمش. انگشت‌های هیجان‌زده‌م روی کلید‌واژه‌ها تند تند ضربه میزنن. -شبت پرتقالی دکی جون. این دو کلمه رو همراه با کلی استیکر گل و بلبل میفرستم واسش .. آنلاینِ. اما طبق معمول تا  پیام های چِرت و پِرت من‌و سین کنه، یه ده دقیقه‌ای طول می‌کشه. انقدر به صفحه و عکس سیاه ‌رنگ پروفایلش خیره می‌شم که پیامم تیک آبی می‌خوره. -بچه، تو هنوز نخوابیدی؟ چند دفعه بهت بگم اینقدر شب‌ها دیر نخواب واسه سلامتی‌ت خوب نیست. ناراضی از لفظ ' بچه، همراه با چشم‌غره‌ای که به اسمش می‌رم تایپ می‌کنم: -مَمَد... ! -چیه فسقلی؟ بالشت کوچیک طرح گلم رو بغل می‌کنم و به سرعت با غیظی آشکار تایپ میکنم: -چرا اینقدر به من میگی فسقلی؟ -چون فسقلی هستی. بی اختیار خنده ای گُشاد تمام وجودمو درگیر میکنه و پُر میشم از ذوق و شوقی دخترونه. ولی می‌نویسم اون‌چه که ذهنم رو درگیر کرده: -اما من دیگه بچه نیستم... سین کردن پی‌امم اینبار طولانی‌تر می‌شه و من تو همین چند لحظه چشم از صفحه  چتش برنمیدارم تا بلاخره پیامش میاد رو صفحه: -مانلی جان، اگه کار مهمی داری بگو و برو بگیر بخواب که صبح دوباره ازسرویست جا نمونی. منم سرم خیلی درد میکنه عزیزم.. بالشت تو دستم‌و بین انگشت‌هام میچِلونم  و درست مثل یه بچه سرتق، جملات‌و کنار هم ردیف می‌کنم: -چرا کلمات‌و پس و پیش می‌کنی، یبارَکی بگو مزاحمت نشم دیگه.. فقط میخواستم بپرسم از سوپی که درست کردم خوشت اومد یا نه. ببخشید وقت‌تون رو گرفتم جناب. شبتون بخیر محمدرضا خان. اسکرین گوشی رو با حرص و همراه با یه عالم غیظ میبندم و پرتش میکنم روی تخت. دستِ خودم نیست که از لوس شدن واسه محمد و توجه های همیشگی ش ، به طرزِ غریبی خوشم میاد.
Ko'proq ko'rsatish ...
attach 📎
485
0
زیر شکمم تیر کشید به سختی نشستم: - بخواب دختر خوب... چیکار می‌کنی؟ کنار تخت نشسته بود. از درد خم شدم. موهای بلند و دو رنگم توی صورتش ریخت. خجالت زده گفتم: - ببخشید.. حواسم نبود بازه! نمی‌دونم شالمـ... به روی خودش نیاورد. مثل همیشه دنبال ردی از احساس من مشتاق فقط نگاهم کرد: - من برنداشتم، کار مامانه! سرت دیدن تعجب کردن. منم گفتم تازه از بیرون اومدیم که شک نکنه ازدواج اجباریمون این مردِ متعصب رو خیلی به دردسر انداخته! با وجود اینکه قبلاً بهش جواب رد دادم، ولی وقتی بخاطر قتل برادرش مجبور شدم زنش بشم، مردونه پای خواسته‌ی من موند و هر شب جدا خوابید. با لبخند نگاه گرفته بود، ولی یهو دستش دور کمرم حلقه شد! در حالی که سعی می‌کرد باز نگاه نکنه و روی تخت بخوابوندم پچ زد: - ببخش الهه جان! شرمنده‌ام، مامان اومد با ظاهر شدن توران خانوم صداشو بالاتر برد: - یکم دیگه بخواب عزیزم. هول شدم از تماس دست گرم و بزرگش: - چیکار می‌کنید؟ برید عقب! توران خانم با اخم گفت: - نترس عزیزم! کاریت نداره بذار کمک کنه. هر چی باشه خودش مقصره! باید حواسش بهت باشه؟ ترس؟ بخاطر هیکل درشتش یا فاصله‌ی سنیمون فکر کرد می‌ترسم؟ فکر می‌کنه پسرش اذیتم می‌کنه؟ شاید از اون شبی که برهنگیم دردسر شد خبر داره؟ گیج نگاهش کردیم بی ملاحظه به آتا گفت: - وقتی اولین پریودِ زنت بعد از ازدواج انقدر سخته، یعنی تو سخت گرفتی و مراعات نکردی مرد گنده! یعنی خوب تربیتت نکردم! آتا کلافه دست روی ته ریشش کشید. خجالت زده پلک بستم. نمی‌دونه پسرش با فاصله از من روی زمین می‌خوابه تا راحت باشم و برام اجبار نباشه. - حداقل بغلش کن بیارش بیرون! نذار راه بره - چشم شما برید، میارمش. اونکه حتی برای گرفتنِ دستم از ترسی که ازش داشتم اجازه می‌گرفت، دست‌هاشو زیر زانو و کتفم گذاشت. زمزمه کرد: - ببخشید.. لطفا باز بهم بد نگو که بدتر از این چوب‌کاریم می‌کنه! شرمگین از توپیدنم لباسشو روی سینه‌ مشت کردم. مادرش اما نرفت! چیو اینطوری با اخم نگاه می‌کنه؟ یهو داد زد: - اینطوری بزرگت کردم؟ سی رو رد کردی باز با این هیکل و نتیجه‌ی کارت مثل چوب خشک بغلش می‌کنی؟ نفهمید مادرش مراعات کردنش رو از جدیت همیشگیش اشتباه برداشت کرده! هاج و واج نالید: - چیکار کردم مادر من؟ - بمیرم! چطوری شب اولو با این سن کم با تو سرکرده؟ چرا فکر کردم حواست هست؟ اصلاً تا حالا بوسیدیش؟ نوازشش کردی؟ یا فقط به فکر تن خودت بودی همه‌ی فیضش رو ببره؟ شوکه شدم! فشار دست‌هاش زیر تنم زیاد شد! عضلاتش منقبض شد. لب گزیدم. حق داره عصبی بشه وقتی انقدر مراعات می‌کنه و هنوز می‌ترسم. - دادیار! همسرته نه عروسک که فقط بخوایـ... حرص مادرش تکونش داد. تنمو بالا کشید با چشم‌هایی سرخ گفت: - حق با شماست، ببخش عزیزم که نفهمیدم و اذیتت کردم. کاش از عذاب وجدان می‌مُردم. یهو سرش پایین اومد. زمزمه کرد: - بخدا شرمنده‌ام! می‌دونی نمی‌خواستم نخوای و مجبورت کنم، ولی اگه یکاری نکنم نمیره! نمیره تا مطمئن نشه زنمی. گرمی لب‌هاش گونه‌های سردمو لمس کرد و بعد قفل لب‌های لرزونم شد. پیشرویِ دست‌های داغش تنمو شوکه کرد! حرکت لب‌هاش نرم‌‌تر شد و پچ زد: - نذار اینطوری بمونه. می‌دونی چقدر می‌خوامت! تو رو جون من یکم کوتاه بیا... حلالمی دختر.. تنم بیشتر از این نمی‌کشه.. حریف دلم نمیشم، حسرت لمست بیچاره‌ام کرده.. بهم نشون بده زنمی! این دوتا خیلی خوبن🥺😍 مجبوری با هم ازدواج می‌کنن🙄 دادیار که عاشقه مردونه پای حرفش می‌مونه تا الهه که مجبور شده دلی راضی بشه، ولی هر بار با یه اتفاق مجبوره جلوی همه..🤭 یه مرد جدی و با مرام که بعد از یه شکست عشقی دوباره عاشق میشه‌ می‌خواد زندگیشو با یه دختر ریزه میزه‌ی دلبر بسازه🥰😎 صحنه‌های عاشقانه‌ایی که رقم می‌زنه رو از دست ندید..😍 ناب و خاص.. کنار بغل‌ها و بوسه‌هاش گیر نکنید♥️ خطر اعتیاااد🤩
Ko'proq ko'rsatish ...
651
0
- فقط اون لحظہ ڪہ می‌ڪشے بیرون یڪم با دستات میمالیش بعدش یهو پر از لذت میشم آخ واسه اون لحظه... چشم‌هام از وحشت گشاد شد و تکونی به دست‌هایی که به طناب‌هایی که از سقف آویزون بود دادم. خدایا چرا من باید گیر این قاتل عوضی میوفتادم - هوم هرزه کوچولو خودتو تکون میدی تحریک شدی یا امیدی به فرار کردن داری؟ دهنم بسته بود و فقط تونستم اصوات نامعول از خودم دربیارم که گوشش رو به لبام چسبوند - بگو چیه؟ اطلاعات رو میدی یا بکنمت؟ یا بکنمت بعد اطلاعات و به زور ازت بکشم بیرون انتخاب کن؟ -ای بابا تو جفتش که قراره زیرم جر بخوری میدونی خیلی وقته دختر ایرونی نکردم تو بدجوری تحریکم کردی. آب دهن بد طعمم رو به سختی بلعیدم و اون تفریح کنان ادامه داد - تا حالا از شکجه‌های من چیزی شنیدی؟ مثلا بهت گفتن زنا رو چطور شکنجه می‌کنم؟ فقط نگاهش کردم که فریادش باعث شد شونه‌هام از ترس بالا بپره - آره یا نه هرزه؟ تند تند سر بالا انداختم و اون دقیقا مثل یه بیمار روانی خندید. جلو اومد و زبونش رو دقیقا وسط سینه‌هام گذاشت و مسیر گردنم تا چشمم رو با زبون تر کرد و پچ زد - مثلا وقتی دارم خودم و با خشونت رو تنت بالانس میزنم، میتونم یکی از سینه هاتو بِبُرم نظرته؟ وحشت دیگه معنایی نداشت من عملا مرده بودم، این مرد وحشتناکترین موجودی بود که تا حالا دیده بودم. خندید دست روی چسب گذاشت و با خشونت از روی لب‌هام کشیدش که ناله‌م رو به هوا برد نیمی بیشتر از پوست لبم کنده شد بود و گرمی خون تا چونه‌م راه گرفت. اما با این حال التماس کردم واسه رهایی از دست این قاتل که اسمش رو خیلی شنیده بودم و بارها واسه نزدیکی بهش منع شده بودم اما الان تو دست‌هاش اسیر  بودم - ترو خدا بذار من برم من.... اینبار زبونش رو روی چونه و لبم کشید و من حجم زیادی از خون رو روی زبونش دیدم که با ولع بلعیدش خدایا نکنه این مرد خون آشام بود مگه این قصه ها واسه تو فیلماو کتابا نبود؟ -   تو خیلی خوشمزه ای شیفته... وحشت زده تنم رو تکون دادم، تمام تلاشم واسه این بود که هیکل درشتش رو پس بزنم اما اون بدتر تنش رو به تنم مالید و انگار شهوت تمام وجودش رو گرفته بود که کر شده بود‌ دستش از کمر شلوارم داخل رفت و من با تمام توانم جیغ کشیدم: - نه، تو رو خدا می‌گم هر چی بخوای می‌گم لعنتی من اومدم تا انتقام بگیرم دستتو از رو تنم بردار. چنگش روی تنم سخت تر شد و گوشت نرم بالای سینه‌م رو لای دندون گرفت و فشرد - شل کن دختر دیگه اطلاعاتتم نمی‌تونه نجاتت بده، بذار انگشت‌هام پیشروی کنه، بذار هم تو لذت ببری هم من آخ شیفته چقدر داغی. تکون سختی به تنم دادم و با این کار جای دستش روی تنم فیکس شد و انگشتش..... اریک مردی غول پیکر و جذاب که مافیای کوکایینه... یه قاتل عوضی و هات که عاشق سکس خشنه...! هیچی برای از دست دادن نداره اما یه روز یه دختر چشم رنگی ریزه میزه میشه نقطه ضعفش... اونم وقتی که باید جاساز رو از توی تنش بکشه بیرون با لحت کردنش نگاهش میفته بین پاش و همونجا تحریک میشه...!
Ko'proq ko'rsatish ...
2 090
0
پارت جدید اپ شد✅
1 943
0

sticker.webp

1 176
0
-سماااانه....سماااانه...کجااای زن،زود باش بیا بکشش پایین برام اینو...😂 سمانه با هول وارد اتاق شد و نگاهی قدی نثارم کرد و لب زد: -صداتو بیار پایین امیرعباس،بابا اینا پایین نشستن،چی داری میگی دیوونه شدی؟؟ شروع به خندیدن های نصفه و نیمه کردم و جواب داد: -بابا اینو میگم،اینو.... نگاهی دقیق بهم انداخت و بعداز اینکه دید گلاویز پرده ی اتاق شدم،پقی خندید: -اونجا چیکار میکنی ابله،داری پرده رو میکنی که.... با زور یه گوشه از پرده رو کشیدم و لب زدم: -بیا دیگه،چرا موندی همونجا مثل بز منو نگام میکنی، مرغ مینای نازنینم یک ساعته اون بالا مونده،همشم بخاطر زرق و برق این پرده ی لعنتیه... میکنمش و خودمو خلاص میکنم... هرسی شد و لگد محکمی به کشاله ی رانم تقدیم کرد: -بزخودتی و اون مرغ مینای کلاغ صفتت بیشعور،بار آخرت باشه از این الفاظ واسه من به کار میبریا!!! ول کنه پرده شدم،یکی از بدی های سمانه،پایین بودن بیش از حد سطح جنبش بود،میدونستم که اگه بزارم اینجوری از این اتاق بره بیرون،فاتحم خوندست... سریع جلو رفتم: -بب..‌ببخشید دیگه عه سمانه چرا بچه میشی،خب ازت یه کمک کوچیک خواستم چقدر ننه من غریبم بازی درآوردی.. محکم دستش رو از تو دستم کشید: -ولم کن امیر عباس به من دست نزن... از این به بعدم اینجا توی این اتاقت،وقتتو با مینای قشنگت بگذرون یه وقت منو نخوای که با پشت دست میخوابونم،تو دهنت... "خوشگله...." (کنایه از زیبای بی اندازه ی امیر عباس) داشت میرفت که چسبیدم و از باریکی کمرش گرفتم: دِ آخه مینای من توی لامصب...از کدوم مینا حرف میزنی،اصلا به درک بزار در بره،تو فقط در نرو،نمیتونم بدون تو که من باشه؟؟ با عشوه ی خرکي از همونا که مخصوص تمام دخترا بود زبون به لب کشید: -خیلی خب،به یک شرط میبخشمت!! با شوق و ذوق زن زلیلی جواب دادم: -جووون،جون بخواه... لبخند حیله گرانه اش رو تقدیم نگاهم کرد: کارتتو همراه با رمزش میخوام،باید برم یه عالمه لباس بخرم،زود باش بده بیاد!!! دست به کمر شدم و چرخی داخل اتاق زدم: -نشد که خانوم،این یکی دیگه خرجش زیادی میشه برات،میتونی مقور بیای؟؟ عصبی شد و به سمتم خیز برداشت: -چی میخوای پسره ی ورپریده؟؟تو چی میتونی از من بخوای که خرجش برام زیاده هان؟؟زود باش بگووو... خندیدم از همون خنده های که هر دختر چموشی رو رامم میکرد: -همونی که توی ذهن کثیف خودت داره میگذره... و شروع به قهقه کردم که دستش بالا رفت و...... #طنز_لاو #طنز_لاو #فوق_طنز_فوقِ_لاو بعداز یه عالمه رمان های غمگین و جنایی،یه رمان آوردم محشر،قیامتِ طنزه...😂🤣 اینجا پاره میشی از خنده!! اگه افسرده شدی با این رمان سرحالِ سرحال میشی!!!
Ko'proq ko'rsatish ...
692
1
گلوم بین انگشتای کشیده و بی‌رحمش تا مرز خفگی می‌رفت، ولی حاضر نبودم التماسش کنم. مگه توی خواب شبش می‌دید که به پاش بیوفتم. کمرم رو محکم‌تر به دیوار فشرد و غرشش زیر گوشم بود: - کاری که بهت گفتمو انجام میدی. وگرنه خودت ضامن عواقبش میشی. محال بود زیر سلطه‌ی اون تسلیم بشم. چنگ زدم به انگشتای دور گلوم و به‌ زور گفتم: - فکر می‌کردم باید از اسْنیِگ بترسم. اما گرگ واقعی خودِ تویی! فشازر انگشتاش بیشتر شد و خوفناک‌تر گفت: - هنوز مونده منو بشناسی. نشونت میدم با کی درافتادی. اون لحظه نتونستم حرفشو تحلیل کنم. با چرخوندن تنم به سمت دیوار ‌و چسبیدن خودش از پشت بهم دوهزاریم افتاد و شروع کردم به تقلا کردن. - ولممم کنننن! دستش روی شکمم می‌رقصید. با نیشخند گفت: - تا حالا با یه گرگ خوابیدی؟ بیشتر تقلا کردم. بیشتر دست و پا زدم. اما اون کیفش کوک‌تر می‌شد و منو کشون کشون سمت اتاق خوابش برد... جیغ زدم: - باشههه، باشه انجامش میدم. اون ویروس کوفتی رو میسازمممم. وسط راه مکث کرد و با یک دست کمرمو به خودش فشرد. اون در برابر تن من خودِ فیل و فنجان بود. طاقتم نمیومد. باید زهرمو می‌ریختم: - حاضرم اون ویروس رو بسازم؛ ولی با تو یکی  نباشم. توی صورتم خم شد: - حیف شد! آخه این‌بار اصلا بخاطر ویروس نیست. تصمیم شخصی خودمه. نورا، دختری که هوش برتر میکروبیولوژیه. با واکسنی که میسازه مردم رو از دام مرگبارترین ویروس دنیا نجات میده. اما نمی‌دونه که با اینکار خودش اسیر مردی میشه که هیچ رحمی نداره‌... توی حلقه‌ی اسارت اون مرد باید مُرد. نورا هم روشنی رو توی دلش کشت و نورای جدید، از جنس همون مرد بود. مافیایی رازآلود عاشقانه
Ko'proq ko'rsatish ...
.آشیان سیمرغ.
•والقلم• آشیانه‌ای ساختم در بلندای بام مأمن حزن‌های بیگانه ساجده یزدانی‌نسب |س.ی|
1 970
1
از گروه چت سه نفره‌مون با عسل و نگار میام بیرون. صفحه چت محمدرضا رو باز می‌کنم و مثل همیشه به بهانه‌ههای مختلف می‌خوام بهش پی‌ام بدم. انگار هم‌نه انگار که همین چند ساعت پیش دیدمش. انگشت‌های هیجان‌زده‌م روی کلید‌واژه‌ها تند تند ضربه میزنن. -شبت پرتقالی دکی جون. این دو کلمه رو همراه با کلی استیکر گل و بلبل میفرستم واسش .. آنلاینِ. اما طبق معمول تا  پیام های چِرت و پِرت من‌و سین کنه، یه ده دقیقه‌ای طول می‌کشه. انقدر به صفحه و عکس سیاه ‌رنگ پروفایلش خیره می‌شم که پیامم تیک آبی می‌خوره. -بچه، تو هنوز نخوابیدی؟ چند دفعه بهت بگم اینقدر شب‌ها دیر نخواب واسه سلامتی‌ت خوب نیست. ناراضی از لفظ ' بچه، همراه با چشم‌غره‌ای که به اسمش می‌رم تایپ می‌کنم: -مَمَد... ! -چیه فسقلی؟ بالشت کوچیک طرح گلم رو بغل می‌کنم و به سرعت با غیظی آشکار تایپ میکنم: -چرا اینقدر به من میگی فسقلی؟ -چون فسقلی هستی. بی اختیار خنده ای گُشاد تمام وجودمو درگیر میکنه و پُر میشم از ذوق و شوقی دخترونه. ولی می‌نویسم اون‌چه که ذهنم رو درگیر کرده: -اما من دیگه بچه نیستم... سین کردن پی‌امم اینبار طولانی‌تر می‌شه و من تو همین چند لحظه چشم از صفحه  چتش برنمیدارم تا بلاخره پیامش میاد رو صفحه: -مانلی جان، اگه کار مهمی داری بگو و برو بگیر بخواب که صبح دوباره ازسرویست جا نمونی. منم سرم خیلی درد میکنه عزیزم.. بالشت تو دستم‌و بین انگشت‌هام میچِلونم  و درست مثل یه بچه سرتق، جملات‌و کنار هم ردیف می‌کنم: -چرا کلمات‌و پس و پیش می‌کنی، یبارَکی بگو مزاحمت نشم دیگه.. فقط میخواستم بپرسم از سوپی که درست کردم خوشت اومد یا نه. ببخشید وقت‌تون رو گرفتم جناب. شبتون بخیر محمدرضا خان. اسکرین گوشی رو با حرص و همراه با یه عالم غیظ میبندم و پرتش میکنم روی تخت. دستِ خودم نیست که از لوس شدن واسه محمد و توجه های همیشگی ش ، به طرزِ غریبی خوشم میاد.
Ko'proq ko'rsatish ...
attach 📎
488
1
-خودت‌و عین یه هرزه بکنم یا این زن‌و بکشم؟! اسلحه رو روی سر اون زن فاحشه گرفت و جیغ بلندش کل انباری تاریک رو پر کرد. صدای فریاد بلندش کل محوطه‌ی اطراف رو پر کرد و حتی مردها هم وحشت‌زده عقب رفتند. -بکنمت یا کشتن این زن؟! انتخاب کن جاسوس کوچولو... از ترس قالب تهی کردم و با بدنی نیمه‌برهنه و لرزون یه قدم سمتش برداشتم. -نزن... نکش اریک... پوزخند آتشینش، وحشتم‌و هزار برابر کرد. این مرد قاتل بود، یه جانی آدمکش که تو خونسردترین حالت ممکن گلوله‌هاش‌و تو سر هرکی خلاف میلش عمل می‌کرد، خالی می‌کرد. -نکشمش یعنی تو و اون ست سبز توری که نیپلات‌و به رخ کشیده، قراره با میل خودت رو تن و بدنم سواری کنی؟! از همه‌ی کلماتش حرص و شهوت و خشم می‌بارید و من چطور می‌تونستم بین دوتا قتل فجیع، یکی رو انتخاب کنم؟! خوابیدن با این مرد وحشی، کم از مرگ نداشت. -فقط سی ثانیه فرصت داری... تو می‌خواستی من‌و... اریک کِی رو لو بدی؟! اولین شلیک گلوله به سقف انبار، صدای مهیبی تولید کرد و زن از وحشت خودش‌و رو زمین پرت کرد. جیغ میزد و عین ماهی زخمی بالا و پایین می‌پرید. -عوضی... داری قبض روحش می‌کنی، ولش کن اون گناهی نداره. نگاه وحشتناکش ته دلم‌و خالی می‌کرد. به چه جراتی با همدستی پلیس‌ها پا تو چنین راهی گذاشته بودم؟! خیال می‌کردم یه آهو، توان شکار گرگی مثل اریک رو داشت؟! -بذار بمونه... لطفا ولش کن. -پس انتخابت‌و کردی؟! پوزخند زد و یه قدم جلو اومد. از ترس زانوهام لرزید و دندونام به هم برخورد کرد. فریاد بلندش شیشه‌های شکسته و تشکسته‌ی انبار رو لرزوند. -ببریدش... مهمون شب شما لاشخورا... حالا من می‌مونم و دختری که تصمیم گرفته خودش از من کام بگیره. موهام تو مشتش فشرده شد و کشون کشون من‌و سمت ماشین انتهای انبار برد. ماشین گرون‌قیمتی که عین وصله‌ی ناجور بود. تو کابینش پرتم کرد و با اسلحه سمتم اومد. -ار... اریک... ل لطفا نکن. -تازه قراره بکنم، تازه قراره تو بکنی... مثلا... لوله‌ی سیاه و سرد اسلحه که شدیدا بوی باروت می‌داد، رو خط وسط سینه‌م کشید که نفسم بند رفت. -قراره خیلی کارا با این پوست صافت کنم. زود باش شروع کن. سرم‌و سمت خودش کشید و پنجه‌هاش گوشت رونم‌و چنگ زد. -همینجا... با من بخواب و خودت و اون دختره‌ی فاحشه... باهم از اینجا برید. وقتی بیهوش بودی، تونستم بوی باکرگیت‌و حس کنم. وحشتم‌و که دید، بلند خندید و من از وحشتش خودم‌و منقبض کردم. -پس درست حدس زدم، حداقل ناکام نمی‌میری. تو خون خودت غلت می‌زنی... تا یاد بگیری اریک کسی نیست که با یه دختر بچه فریب بخوره سوتینم‌و باز کرد و دستش با حرص بین رونم فشرده شد و... "اریک" اون یه حرومزاده‌ی ایرانی تباره که همه بهش میگن key چون اون کلید هر راه‌حلیه... یه بانکدار لعنتی که اسمش تو همه‌ی باندهای مافیایی به نام ماشین قتل شناخته شده. اون رحم نداره... نه پدر داره نه مادر و تاحالا حتی عاشق نشده. هیچی نیست که بتونه اریک رو شکست بده جز یه دختر! یه دختر چشم آبی با موهای بلند و سیاه که یه شب سر راه اریک قرار می‌گیره. اریک‌ی که تو یه چمدون بزرگ دنبال بارِ کوکایین‌ش می‌گرده ولی اون دختر برهنه رو تو چمدون پیدا می‌کنه درحالی که...
Ko'proq ko'rsatish ...
2 036
2
پارت جدید اپ شد✅
3 570
0

sticker.webp

3 572
0
-تاحالا هیچ دختری رو با انگشت ارضا نکردم. تو می‌خوای وقتی خودم تمام قد دراختیارتم، فقط به یه انگشت اکتفا کنم؟! رو به تن ظریف و زیادی ریزجثه‌ش روی تخت و بین پاهام، فقط پوزخند زدم و اون با چشم‌های دریده و آرایش شده بهم زل زد. - اما شک نکن یه انگشتم نمیتونه این حجم از شهوتی که داره جونمو میگیره رو تخلیه کنه سر بالا داد و تونستم سیب گلوش و ترقوه‌ی برجسته‌ش رو ببینم که من‌و برای مکیدن و گاز گرفتنش، حریص و وحشی می‌کرد. -قطعا هیچ کدوم از زن‌های اطرافت باکره نبودن. تو نمی‌تونی بامنم مثل بقیه باخشونت بخوابی! لوله‌ی اسلحه‌م رو از لای تورهای مشکی و جذب تنش که عضلاتش‌و تکه تکه می‌کرد، عبور دادم و از ناف تا خط بین سینه‌هاش بالا آوردم. -هوم... تو این کاستوم حسابی می‌تونی تحریکم کنی. تابی به گردنش داد و پاهاش تکون ریزی زیر تنم خورد که اسلحه‌م رو تا زیر نافش پایین بردم. -چرا فکر کردی اون پرده‌ی کوفتیت برای من ذره‌ای اهمیت داره که بخاطرش از فانتزی‌م بزنم. جز با سکس خشن هیچ جوره ارضا نمیشم زیون رو لبش کشید و سرخی لب‌هاش برق زد. لعنتی... این دختر فریبنده خوب باد بود من‌و به اوج برسونه و داشت ناز می‌کرد. -لگن من توانشو نداره... عوضی... تو قصد داری منو با سکس بکشی؟! لوله‌ی اسلحه‌م با خشونت تا بین پاش پیش رفت که ناله‌ی دردمندش به گوشم رسید. - آخ... اریک؟! لازم نیست حیوون بودنت و بهم ثابت کنی اگه میخوای باهات بخوابم من ملکه‌ی این تخت میشم نه توی عوضی لاله‌ی گوشش‌و لای دندون گرفتم و حرکت ظریف تنش زیر بدن سختم، جنون‌زده‌م کرد تا تنش‌و بی‌ملایمت بدرم ولی داشت از این بازی خوشم میومد. -من جون میدم واسه وقتی میدونم قراره زیر تنم از حال بری و شاید هم بمیری ولی... میتونم بهت قول بدم دم مرگ از لذت جون بدی انگشت‌های ظریفش تا کنار گوشم بالا اومد و شستش رو لبم نشست. نعره‌ی خفیفی از لبم خارج شد. -داری وسوسه‌م می‌کنی کوچولوی سکسی... بدن ریزجثه‌ت که تو یه چمدون جا شد و به‌جای کوکایین‌هام تو تختمی... ثابت می‌کنه بیشتر از ده دیقه زیرم زنده نمی‌مونی میتونست شعله‌های خشم رو از نگاهم بخونه اومده بود من رو اغوا کنه تا به چیزی که میخواست برسه اما بدجوری گیر کرده بود. من، اریک کی بودم یه قاتل بین‌اللملی و حالا اون تو تختم لخت و عور بود تا راضیم کنه -بذار من امتحان کنم، بذار من اولین زنی باشم که سکان رابطه باهات رو تو دستش داره فقط سعی داشتم نشون بدم خام حرفاش شدم. خام دلبری‌های ظریفش... هرچند شده بودم. ولی خبر نداشت براش چه خوابی دیده بودم. -زنی که میخواست با انگشت ارضاش کنم تا درد نکشه، حالا قراره عین یه کابوی رو تنم سواری کنه؟! رو بدنش خیمه زدم و ناله‌ش از سنگینی تنم بلند شد. - هیچوقت سکان یه رابطه‌ رو به یه زن نمیدم من یه هیج کس اعتماد ندارم حتی تو سکس لیسی به لاله‌ش گوشم زد که از خود بیخودم کرد. -من میتونم بهت لذتی رو بدم که هیچکس نداده، به یه زن اعتماد کن. به من... نمیخوای طعم تنمو بچشی؟! این تنها راهه نفس داغش پوستمو سوزوند. دخترک سکسی و لوند... - من راضیت میکنم اریک کاری می‌کنم جز من نتونی به هیج زنی فکر کنی تنم‌و روی تخت انداختم و ظرافتشو رو خودم نشوندم. -داری وسوسه‌م می‌کنی دختری لعنتی شروع میخوام ببیم چی تو چنته داری با تموم عشوه ای که بلد بود لبش رو رو چونه‌م چسبوند سر عقب کشیدم و با لذت چشم‌هام رو بستم. با لبهاش تا شکمم پیش رفت و از لذت که آه کشیدم، تو یه حرکت اسلحه رو از کمرم بیرون کشید و به پیشونیم چسبوند. صدای ناله‌وارش‌و شنیدم. - حالا این تویی که جونت به یه انگشت من وصله برای اغوا کردن خطرناک‌ترین قاتل بین‌المللی وارد زندگی مافیاها شدم. نمی‌دونستم چطوری اما یه‌شب من‌و به عنوان بار کوکایین اریک کی وارد خونه‌ش کرد تا ازش انتقام بگیرم. تا زمینش بزنم. اونقدر ماهرانه وارد تختش شدم که به‌راحتی اسلحه رو سمتش نشونه رفتم ولی خبر نداشتم اون مرد... به این راحتی گیر نمیفتاد. من‌و گروگان گرفت و اینبار بهم رحم نکرد. من شدم یه جاسوس که باید تاوان پس می‌داد و تاوان من مرگ یکباره نبود... اپن من‌و هرشب تو تخت شاهانه‌ش... لطفا افراد زیر 18 سال روی لینک انگشت نزنید.❌🔞
Ko'proq ko'rsatish ...
3 677
1
از گروه چت سه نفره‌مون با عسل و نگار میام بیرون. صفحه چت محمدرضا رو باز می‌کنم و مثل همیشه به بهانه‌ههای مختلف می‌خوام بهش پی‌ام بدم. انگار هم‌نه انگار که همین چند ساعت پیش دیدمش. انگشت‌های هیجان‌زده‌م روی کلید‌واژه‌ها تند تند ضربه میزنن. -شبت پرتقالی دکی جون. این دو کلمه رو همراه با کلی استیکر گل و بلبل میفرستم واسش .. آنلاینِ. اما طبق معمول تا  پیام های چِرت و پِرت من‌و سین کنه، یه ده دقیقه‌ای طول می‌کشه. انقدر به صفحه و عکس سیاه ‌رنگ پروفایلش خیره می‌شم که پیامم تیک آبی می‌خوره. -بچه، تو هنوز نخوابیدی؟ چند دفعه بهت بگم اینقدر شب‌ها دیر نخواب واسه سلامتی‌ت خوب نیست. ناراضی از لفظ ' بچه، همراه با چشم‌غره‌ای که به اسمش می‌رم تایپ می‌کنم: -مَمَد... ! -چیه فسقلی؟ بالشت کوچیک طرح گلم رو بغل می‌کنم و به سرعت با غیظی آشکار تایپ میکنم: -چرا اینقدر به من میگی فسقلی؟ -چون فسقلی هستی. بی اختیار خنده ای گُشاد تمام وجودمو درگیر میکنه و پُر میشم از ذوق و شوقی دخترونه. ولی می‌نویسم اون‌چه که ذهنم رو درگیر کرده: -اما من دیگه بچه نیستم... سین کردن پی‌امم اینبار طولانی‌تر می‌شه و من تو همین چند لحظه چشم از صفحه  چتش برنمیدارم تا بلاخره پیامش میاد رو صفحه: -مانلی جان، اگه کار مهمی داری بگو و برو بگیر بخواب که صبح دوباره ازسرویست جا نمونی. منم سرم خیلی درد میکنه عزیزم.. بالشت تو دستم‌و بین انگشت‌هام میچِلونم  و درست مثل یه بچه سرتق، جملات‌و کنار هم ردیف می‌کنم: -چرا کلمات‌و پس و پیش می‌کنی، یبارَکی بگو مزاحمت نشم دیگه.. فقط میخواستم بپرسم از سوپی که درست کردم خوشت اومد یا نه. ببخشید وقت‌تون رو گرفتم جناب. شبتون بخیر محمدرضا خان. اسکرین گوشی رو با حرص و همراه با یه عالم غیظ میبندم و پرتش میکنم روی تخت. دستِ خودم نیست که از لوس شدن واسه محمد و توجه های همیشگی ش ، به طرزِ غریبی خوشم میاد.
Ko'proq ko'rsatish ...
attach 📎
768
1
همه چیز از یه واکسن شروع شد. فکر کردم با ساخت واکسن خطرناک‌ترین ویروس دنیا بیشتر مورد توجه قرار می‌گیرم. فکر می‌کردم قراره به چشم یه قهرمان دیده بشم. ولی روی خودم مهر زدم تا اون پیدام کنه. کسی که در به در دنبال یه نخبه مثل من بود. از بدترین شکنجه‌ها جون سالم بدر بردم. ولی یه چیزی توی وجودم مُرده بود. دیگه اون دختر ناز‌نازی و لوس قبل نبودم. همون آدم بهم یاد داد محکم باشم. ولی حالا، همین سختیِ دلم قرار بود جفتمون رو به نابودی بکشونه. آن لحظه دخترک درونم می‌گفت: «تو کار بدی نمیکنی. جفتتون از اینجا فرار می‌کنین و بیرون از این دیوارها، عشق اون یک‌طرفه نمی‌مونه. اول آزادی، بعد علاقه!» تعللم را دید و دوش را باز کرد. قطرات سرد آب تنم را لرزاند و این سرما، به کلمات او هم اثر کرد. بی‌صدا گفت: - نمی‌خوای توضیح بدی؟ نمی‌دانستم که چطور توضیح دهم! از اینکه فرار خودم را به احساسات او ترجیح داده‌ام و برای این خودرهایی همه چیز را قربانی می‌کردم. مژگان تر و صورت خیسش منتظر جواب بود و من با تنی یخ‌زده، خودم را به او چسباندم. سر جلو بردم و روی ریشهای زبرش را بوسیدم. حتی لبهایم، پوستش را لمس نکرد! ولی اخم‌های او باز شد و چشمانش خندید. تنم را بیشتر زیر دوش کشید و موهای خیسم را نوازش کرد. آب کم‌کم گرم می‌شد و او با حرارتی بالاتر از آتش، گوشم را سوزاند. - دیگه هیچوقت دلمو نشکون. از کثیفی ذات خودم گریه‌ام گرفت. در گودی گردنش، چهره‌ی کریحم را پنهان کردم و او این رفتار را پای شرم دخترانه‌ام گذاشت. خوب بود که خیسی اشک را نمی‌توانست در زیر دوش تشخیص دهد! تن من هنوز یخ‌زده و صدایم پر لرز بود: - من فقط می‌خوام از اینجا برم.  بغض رسوایم کرد. دو طرف صورتم را گرفت و به چشمان خیسم نگاه انداخت.  او هرچه بیشتر دل به دلم میداد، خودخواهی وجود من بیشتر از پیشش میشد. - خودم... خودم از اینجا میبرمت. اگر قرار بود بهای از اینجا رفتن تنم باشد، با کمال میل تقدیمش می‌کردم. خوراک اونایی که پر رمزوراز دوست دارن
Ko'proq ko'rsatish ...
.آشیان سیمرغ.
•والقلم• آشیانه‌ای ساختم در بلندای بام مأمن حزن‌های بیگانه ساجده یزدانی‌نسب |س.ی|
3 551
0
وقتی داشتی قاتل پسرم میشدی فکر این روزاتم میکردی خوشگله... شال روی سرم رو مرتب کردم و جواب دادم: -دلیل اومدنم توی این خونه رو نمیفهمم حاج خانم!!! چرا باید وقتی رضایت می‌دادید که ازم خواستید خونه ی شما بمونم تا روزی که شما امر کنید،واسه ی چی؟؟؟ من... من اینجا احساس راحتی ندارم،همش زیر نگاه های سنگینِ آقا آتا رفت و آمد میکنم،توروخدا بزارید من برم خونمون،اصلا میرم زندان بازم،اما این شرایط رو تمومش کنید!!! با شنیدن صدای بم و مردونه ی آتا،یه نمه هوا پریدم و نگاهم به سمتش چرخیده شد: ش....شما اینجا چیکار میکنید؟؟ سوالی بهش چشم دوخته بودم،نوک انگشت شصتش رو به گوشه ی لبش کشید به چشمام دقیق شد : -من اینجا چیکار میکنم؟؟ سوال مسخره ای پرسیدی دخترجون،فکر نمی‌کنم برای اومدن به آشپزخونه ی بابام،باید از قاتل برادر مرحومم عزن و اجازه بگیرم،نه؟؟ مثل اینکه خیلی دوست داره برگرده هولفدونی راهیش کنیم مادر من؟؟؟ حاج خانم سکوت کرده بود... حالم بد میشد از اینکه همش توی این خونه قاتل خطاب میشدم... نفس سنگینی گرفتم و جواب دادم: -چند بار باید بهتون بگم،اون قتل عمدی نبود بخدا... پسر شما....یعنی اون مرحوم به من چشم بد داشت... من برای محافظت از ناموسم،اون کار...... با تو دهنی محکمی که از طرف آتا به صورتم خوب،حرف تو دهنم ماسید.. -خفه شو دختری پتیاره،چطور جرئت میکنی اینطوری وقیحانه راجب اون خدابیامرز حرف بزنی هان؟؟؟ حقت بود بالای چوبه ی دار جون کندن هات رو میدیدم،ولی زیر سایه ی مادرم داری نفس های کثیفت رو ادامه میدی، مادر بنده نمیدونم برای چی تصمیم گرفت اعدام نشی،و هنوز نمیدونم چرا همچنان یه جانی توی خونه ی حاجی داره جولان میده... دستم رو روی صورتم گزاشته بودم،گزگز شدن پوست صورتم رو خوب احساس میکردم و همچنین طعم گس خونِ گوشه ی لبم.. مادرش با گزاشتن دستگیره ی دستش روی کابینت لب باز کرد: -به وقتش میفهمی آتا جان،این دختر بی دلیل به اینجا نیومده،به من اعتماد کن... آتا خنده ی عصبی به روی مادرش و من زد و با کشیدن دستی به ته ريشش زمزمه کرد: -مسخرست...واقعا مسخرست.... با صورتی ماتم زده،رفتنش رو به نظاره نشستم... چقدر فرق بین داوود(کسی که من ناعمد کشتمش،)با آتا بود،اون یه پسره به شدت گوشت تلخ و نچسب بود،که برای ارضای روحش،دست به هرکثافتی میزد، اما آتا....به همون اندازه جنتلمن و خاص بود،یه شازده پسر تحصیل کرده ی متین،خوش بر و رو،خوش قد و قامت و هیکلی، بی شک،آتا آرزوی هر دختر جوونی بود.... آه سردی سر دادم و چشمام رو برای لحظه ی روی هم گزاشتم... ☆عشق بین آتا و الهه،واقعا یه عشق بی سابقه میتونه باشه،پسری که عاشق قاتل برادرش میشه☆ قشنگ نیست؟؟لزومه ی خوندن نداره این داستانِ خفن؟؟ اگه توام مثلِ منه مخاطب فکر میکنی،بدون زره ای شک،این رمان رو بهت معرفی میکنم🔥🔥🔥
Ko'proq ko'rsatish ...
1 306
1
#پارازیت حتی منتظر نماند بهنام مخالفتی کند. سرسری خداحافظی کرد و سرسری مانتو و شالی را از کمد لباس‌هایش بیرون آورد و پوشید. توجهی به جین رنگ و رو رفته‌ای که به تن داشت نکرد و بعد از برداشتن کیفش خیلی سریع از اتاق بیرون زد. اولین کسی که متوجه‌ش شد مادرش بود که با تعجب براندازش کرد و پرسید: _ کجا شال و کلاه کردی مادر؟ سوال منیره باعث شد تا نگاه داوود و دانیال نیز به سمت دلارام بچرخد. دلارام مضطرب لب زیرینش که زخم شده بود را گاز گرفت. درد در وجودش پیچید. با دروغی که کاملا واضح بود گفت: _ دوستم زیبا فهمیده قبول شدم. گفت یه ساعت بریم بیرون. منیره که غرق در خوشی قبولی دخترش بود اصلا توجهی به اضطراب و صورت رنگ پریده‌ی او نکرد و با خوشحالی گفت: _ مادر می‌ذاشتی برا فردا دیگه! دلارام سریع گفت: _ دیگه شد دیگه! منیره رهایش نکرد. _ باشه برو فقط زود برگرد. دلارام خواست برود که صدای مادرش مجدد متوقفش کرده و باعث کلافگی‌اش شد. _ دلارام... دلارام با خلقی تنگ به سمت مادرش چرخید. _ بله؟ _ به آقا بهزاد زنگ زدی؟ دلارام با استرس سرفه‌ی کوتاهی کرد. _ جواب نداد. یه روز دیگه دعوتش می‌کنی! فرصت نداد دیگر منیره چیزی بگوید و با حرکاتی شتاب‌زده خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. مشغول پوشیدن کتانی‌هایش بود که در ورودی خانه باز شد و قامت دانیال را دید. قبل از اینکه چیزی بگوید دانیال پرسید: _ چی شده دلی؟ دلارام خواست قضیه را ماست مالی کند که دانیال با جدیت بازویش را گرفت. _ دروغت زیادی واضح بود. چشمانش را ریز کرد. _ بلایی سر بهزاد اومده؟ دلارام شوکه نگاهش کرد که دانیال پوفی کشید. _ دلارام الان وقت روزه‌ی سکوت نیست! دیگه من می‌دونم بینتون چخبره. دلارام آب دهانش را قورت داد‌. دانیال از رابطه‌ی او و بهزاد کم و بیش باخبر بود و دلیلی نداشت که نگرانی‌اش را از او پنهان کند. _ زنگ زدم جواب نمی‌ده. ابروهای دانیال بالا پریدند. _ واسه همین اینطوری هول کردی؟ شاید جاییه دستش بنده. دلارام ناامید به چهره‌ی دانیال خیره شد. او که خبر نداشت بهزاد چه پیشینه‌ای دارد. بی‌اختیار لب زد: _ دانیال تو خیلی چیزا راجع به بهزاد نمی‌دونی. ابروهای دانیال بالا رفتند. _ چیارو نمی‌دونم؟
Ko'proq ko'rsatish ...
7 388
42
– نذاری دختر پوراندخت آویزونت بشه. صدای صحبت دو مرد پام‌و بالای پلّه سست کرد. به جاش گوشم تیز و قلبم تند شد! – کی؟ دل‌آرا رو می‌گین؟ کیان‌مهر بود و عموش. پشت به من داخل حیاط وایستاده بودند. – مگه اون زنیکه‌ی نمک‌نشناس دختر دیگه‌ای هم داره؟ مادرم‌و زنیکه صدا کرد؟! – نه خان عمو! کجا بود اون کیانی که وقتی کسی به من، تو می‌گفت دهنش رو پر از خون می‌کرد! - بهتر! همون یکی‌ام زیادیه! نسل مفسد هر چقدر کمتر باشه جامعه سالم‌تر می‌مونه. مفسد! کاسه‌ی حلوا نذری‌ توی دستم به لرزه افتاد. مشکل مادرم بود یا من؟ – تا به گوشم رسوندن دوروبر دختره می‌پلکی، دلم آشوب شد، پا شدم اومدم اینجا از خودت بپرسم. - نه خان‌ عمو! اشتباه به عرضتون رسوندن! دوباره کیان‌مهر! ایندفعه بلند خندید. قاه‌قاه… شبیه به صدای خندونش وقتی در گوشم با عشق می‌گفت: «آخ دلی، دلی… دلیِ من… چجوری دل بردی از من… که وقتی نیستی نفس ندارم من». - می‌گن با این پسرعموش فؤاد می‌ره سر کار. می‌گن؟ خودم بهش گفتم، همین دیشب. - همون لات آس‌وپاس به دردِ دامادیِ پوران و دخترش می‌خوره! پیرمرد پوفی کشید. - پا جای پای مادرش پوران گذاشته! آخه زن رو چه به کابینت‌سازی! سرم حسی نداشت پر از وزوز گذشته و حال بود. به دیوار تکیه زدم بلکه سنگینیش کم شه، بدتر شد، صدای ناله‌ی قلب بی‌چاره‌م از لای آجرهای خالی می‌گذشت و توی سرم نبض می‌زد. - اگه دختر پوراندخته، حتماً پشت این قصه‌م یه نقشه‌ای داره. - بی‌عّفتایِ خدانشناس! خیال کردن دوباره می‌تونن اسم و رسم سپهسالارها رو عَلَم دست محل کنن. مگه از روی نعش من رد شن... - دور از جونت خان عمو! صدای روضه از داخل خانه می‌اومد، مدّاح با سوز می‌خوند و زن‌ها سینه می‌زدن امّا روضه‌ی منِ خوش‌خیالِ سیاه‌بخت همینجا جلوی چشمام بود. پس فؤاد راست می‌گفت کیان از سر کینه خامم کرده! باید خودم‌و نشون می‌دادم‌، باید از خودش می‌پرسیدم، باید عذرخواهی می‌کرد، از من نه، از مادرم... - خلاصه که سفارش نکنم مواظب خودت باش. دختره جوونه، خوشگله، خامت نکنه. خان عمو که برای خداحافظی شونه‌ی کیان رو فشار می‌داد، روی پله‌ی آخر بودم. - دست شما درد نکنه خان عمو! دستاش‌و توی جیبش انداخت و صاف‌تر وایستاد. نیم‌رخ ته‌ریش‌دارش‌ حتی توی تاریکی هم جذاب بود! - یعنی من‌ انقدر ذلیل و بدبخت شدم که خامِ دختری شم که مادرش صیغهٔ بابام بود؟ مادرم؟ مادر من؟ صیغهٔ پدر کیان؟ پدر مردی که تمام بچگی‌م بودم، دلیل زندگیم، امیدم، عِش… - دلی! تو اینجایی؟ بیا حاج خانوم دنبالته… در خونه که باز شد، سرم وحشت‌زده عقب‌جلو شد، کاسه از دستم افتاد و هزار تیکه شد، درست مثل قلبم… - دلی! تو… سر دو مرد عقب چرخید، کیان با تعجب نگاهم می‌کرد. - از کی اینجا بودی؟ صداش چرا می‌لرزید! مگه براش مهم بود از کی اینجام؟ - با تواَم! می‌گم از کی اینجا بودی تو؟! داد زد، بلند و با عصبانیت… پای مردونه‌ای که با تردید طرفم برداشته بود رو می‌دیدم، از پشت چشم‌های تارم که مدام پر و خالی می‌شد. - گولم زدی! اون جلو می‌اومد و من عقب می‌رفتم. سرم‌ با ناباوری می‌جنبید. - چی می‌گی! چه دروغی! - تو گولم زدی؟! - این دختر چی میگه، کیان؟! حتی سؤال خان عمو هم پاش‌و عقب نکشید. - نمی‌بخشمت کیان! این‌و گفتم و هق‌زنان دویدم. - وایستا دلی! وایستا لامصّب… می‌گم وایستا… نموندم، تندتر دویدم، چنگی به دستگیره‌ی آهنی در حیاط زدم. تا در باز شد...
Ko'proq ko'rsatish ...
4 817
2
_از شما شکایت شده.....‌ لبه ی چادرو تو دستام گرفتم و ترسیده گفتم _کی آخه.....منکه کاری به کسی ندارم.... _آقای پیشرو..... باورم نمیشد.....چرا دست از سر من برنمیداره _آخه.....به چه جرمی؟ _پسرتونو بدون اجازه ی پدرش آوردین اینجا.....به هر حال باید با ما بیاید یه چیزی پاهامو سفت چسبید که سرمو انداختم پایین.... _مامانی؟؟ _جانم مامان....نترس....این آقا اومده.... _که تو رو بیاره پیش خودم.... با صداش برگشتم طرف کوچه..... با سر بالا و غرور همیشگیش اومده بود عذاب کشیدن من و ببینه _چرا اینجوری میکنی با من؟؟ بدون اینکه جواب منو بده دو زانو شد و دست امیرو گرفت و بوسید _قربونت بره بابایی.....دوست داری بریم خونه؟ _پیش خاله عسل؟ زنش و میگه....زنی که عاشقشه و دوسش داره برعکس من و همون شبی که میگفت چندشش شد دست به تنم کشیده ولی مجبور بود _من نمیذارم پسرمو ببری پیش اون ازش میترسه.... دست کشید رو سرش و اول منو تهدید کرد _فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه.....نمیدونی چه اتاق خوشگلی برات حاضر کرده بابایی.....از اون ماشین بزرگا هم برات خریده ذوق بچگونه و دستایی که به هم کوبید بهم میگفت شانسی جلوی عسل ندارم اشکمو پاک کردم.....قبل از اینکه بغلش کنه دستمو گذاشتم رو ساعدش _بچه مو ازم نگیر..... با ابروی بالا رفته نگام کرد _بهت گفته بودم بهونه دستم نده باید ازش دور بمونی و دیگه حق نداری وقتی ازم دزدیدیش ببینیش یعنی دیگه نمیتونی ببینیش من ندزدیدمش ولی هیچ وقت حرف منو باور نمیکنه.....به صورتش نزدیک شدم و با درموندگی گفتم _تو که زندگیتو داری....زنتو داری.....بذار منم با بچم زندگی کنم خندید تا منو بیشتر بترسونه _دوتایی...‌.بدون منکه خوش نمیگذره مگه نه؟ چی داره میگه؟ _گفته بودی صیغه رو باطل کنم به خاطره اینکه نیمای بی همه چیز اومده بود خواستگاریت بود آره؟ گفته بودم ولی نه به خاطره نیما به خاطره اینکه نمیخواستم دیگه مثل همیشه به بهونه ی صیغه چپ و راست بیاد سراغم و عذابم بده.....درضمن به نیما هم گفتم نه ولی این از کجا میدونه؟؟ _من.....من به خاطره اون نگفتم که..... حرصی بهم گفت _یادت نره تو پشیزی برام مهم نیستی.....ولی پسرمو بدون اجازه ازم دور کردی اینم تاوان داره میدونم هنوز حرفاش تو سرمِ که میگفت ازم تا آخر دنیا متنفره...اینکه امیری که الان جونش بهش بسته س به خاطره همون یه شب بود و من باید مینداختمش اما نکردم اینکارو و حالا چی داره میگه به من؟ امیرو بغل کرد و همین که داشت میرفت به اون مامور گفت _جناب سروان من حرفام باهاش تموم شد.....میتونید ببریدش... گریه ی امیر که صدام میکرد و دستشو گرفته بود طرفم قلبمو از جا کند _خانم زودتر آماده بشید اون شب من و انداخت زندان پسرمم برد ولی نمیدونست کسی که یه روز تاوان میداد خودش بود نه.....من....
Ko'proq ko'rsatish ...
2 309
1
🌠شیب شب🌠 - ریرا، کجایی ؟؟ بالایِ درخت شاه توت نشسته بودم از اینجا و از پشت شاخ و برگ های در هم پیچیده اش مرا نمی دید،  من اما می توانستم دیده بانی کنم رَستان دستهایش را بندِ نرده های فلزی ایوان کرده و تا کمر خم شده بود سمتِ حیاط - ریرا ، ریرا ،  دختره یِ نچسب،  کجایی ؟ - خیره سر ، با من بود؟ صبر کن ، تیشرت سفید رنگش بدجور وسوسه ام می کرد . هدیه دوست دختر سابقش ، بدجنس شدم چه می شد طرحی از قرمزی شاه توت های رسیده به خود بگیرد همه می گفتند بازیگری ماهری هستم نفس عمیقی کشیدم - رَستان... لرزشِ صدایم را بیشتر  کردم با گریه مصلحتی نالیدم - رستان جونم -ریرا ؟؟! سرش به سمت درخت چرخید - اونجایی ؟؟ -گیر کردم ، میای کمکم ؟ رستان پله های ایوان را دو تا یکی پایین آمد و خودش را زیر درخت رساند -اون بالا چیکار می کنی ؟ صد بار نگفتم نرو بالای درخت ؟؟ مگه تو میمونی آخه ؟ -رستان جونم ، بیا جلوتر میخوام بپرم -دیوونه شدی ؟ ! بمون سر جات ، برم نردبون بیارم -نمی خواد ، به خدا خودم می تونم فقط عضله ی پام گرفته. یکم کمک کنی ، میام پایین رستان کلافه سرش را پایین انداخته و غُر زد دختره یِ خُل و‌چِل -شنیدما - گفتم که بشنوی -خیلی خب، ببین می تونی پاهات رو بزاری رو شونه هام ، تنه ی درخت رو بگیر آروم بیا پایین لبخندِ بدجنسی روی لبم نشست شاه توت ها را میانِ مشت فشردم   -باشه - آروم بیا هُول نکن ، خب؟ پاهایم را که روی شانه‌هایش گذاشتم سریع تر از تصورش پایین رسیده بودم قیافه اش دیدنی بود جای جای تیشرت سفیدش با دستهای سرخ رنگم مارک شده بود مَردمک چشمانش از حرص و عصبانیت لرزید -می دونی ؟!  هر چی فکر می کنم میبینم طعم شاه توت رو اینجوری بیشتر دوست دارم و بی هیچ فرصتی لب های قرمز شده از شاه توتم را به دهان کشید
Ko'proq ko'rsatish ...
رمان شیب شب/آزاده ندایی
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
4 767
6
-کاش بی گدار به آب نمیزدی داداش من ... کاش یکم فکر میکردی..آخه من چی بگم به تو؟ توجهی به آوش نمی کند. گلاس ویسکی را ته بالا می رود و می غرد: -وقتی خودشو معرفی نکرده من از کجا بدونم بابای نسناسش کیه!  داشت آتش می گرفت! باز دوباره شماره اش را می گیرد و خاموش است! پیام هزارم را برایش می فرستد: «گوشی لعنتیتو روشن کن... باید حرف بزنیم!» گلس دیگری بالا می رود و آوش با لحن حرص دراری طعنه می زند: -الان مثلا عذاب وجدان داره خفت می کنه؟ عادتته عین تریلی از رو آدما رد شی... حقت بود گذاشتتو رفت! با خشم رو به آوش و ایشاد می غرد: -اگه چیزی می دونی دهنتو باز کن اگه نه جفتتون خفه خون بگیرین اعصاب ندارم من! ایلشاد با آرامش اعصاب خرد کنی تکیه می زند و می گوید: -همین که اینجوری انگار تو خشتکت آتیش روشن کردن بسته! خر چه داند قیمت نقل و نبات؟ به سیم آخر می زند! از جا می جهد و با چشمان خون گرفته اش یقه ی ایلشاد را می گیرد: -وقت سر به سر گذاشتن من نیست! اگه چیزی می دونی بگو لعنتی! من دارم آتیش می گیرم... نذار روی تو تخلیه شم! آوش دستش را می گیرد و از یقه ی ایلشاد دورش می کند... -دیوونه شدی تیرداد ؟ این کارا چیه مرد حسابی؟ تیرداد دیوانه شده است بدهم دیوانه شده... با خشم رو به آوش که کجخندی گوشه ی لبش است نفس میزند: -با من ور نرو... به نسبت خونی مون قسم اگه بفهمم که چیزی می دونی و به من نگفتی چشامو می بندم و نابودت می کنم!  ایلشاد با لبخند می گوید: -از دست رفتی؟ بالاخره یکی اومد دل آقازاده ما ما رو برد؟ -فقط زر بزن چی می دونی! فریادش آوش و ایلشاد را متعجب و حیرت زده می کند آوش با خنده ای مضحک لب میزند: -فقط اعتراف کن که از دست رفتی! بعدش من قولم به اون دخترو می شکونم و بهت می گم که کجاست! نعره ی پر خشمش بار دیگر در فضا می پیچد و مشتش را روی دیوار می کوبد. کم چیزی نبود... مردی که یک عمر همه ی دختر ها برایش سر و دست شکانده بودند حالا؟ گیر یک جفت چشم درشت قهوه و دلبر شده بود که با تصور نبودش با تصور از دست دادنش نفسش بند می آمد. و تنش گر می گرفت. به سمت آوش می رود دوباره یقه اش را می گیرد. -مرتیکه من اون بی شرفو می خوام... اون دختره ی خیره سر مال منه... باید مال من شه... نمی ذارم ازم دور شه...! صدایش رفته رفته رو به التماس می رود... -اگه بفهمم تو می دونستی و چیزی به من نگفتی روزگارتو سیاه می کنم احمق ! دیگه تو روتم نگاه نمی کنم... من باید پیداش کنم... نمی تونم از دستش بدم... نمی تونم... قلبم داره وامیسته لعنتی ! مرد لبخند مضطربی می زند و آب دهانش را قورت می دهد: -دو ساعت دیگه پرواز داره به ترکیه... همین الان اگه راه بیفتیم می تونیم بهش... نمی گذارد حرف آوش تمام شود بی معطلی.. سوییچ را از روی میز چنگ می زند و می دود... قلبش با وحشت به سینه اش می کوبد. -وایسا مرتیکه... وایسا من ببرمت... مستی الان...  گوش هایش نمی شنوند... می دود و آوش و ایلشاد هر دو به دنبالش... *** دو ساعت بعد: آیه اشک هایش را پاک می کند و پاسپورت را به دست زن می دهد و او بعد از چک کردن لبخند می زند: -سفر خوشی داشته باشید خانوم! اشک هایش با سرعت بیشتری سرازیر می شوند...  -بی معرفت... بی معرفت... منه احمق چطوری به تو اعتماد کردم؟ دستش را روی شکمش می کشد و بدون نگاهی به پشت سر از گیت عبور می کند... -آیه ..آیه... هق می زند... انقدر حالش خراب است که داشت توهم می زد... صدای آیه گفتن های تیرداد در سرش بود! انگار داشت اسمش را فریاد می زد... -آیه..! دیگر طاقت نمی آورد و با قدم های بلندی سالن را ترک می کند و... ادامه👇
Ko'proq ko'rsatish ...
"بِئوار"
°| ﷽ |° پارت گذاری هرروز تمامی بنرها پارت رمان هستن کپی‌ ممنوع❌ شروع رمان👇 https://t.me/c/1316300007/20557 ّبئوار به در گویش لری به معنای غریب و بی وطن . . . نویسنده هیچ رضایتی مبنی بر کپی و انتشار این رمان ندارد.
3 695
4
پارت داریم✅
2 818
0

sticker.webp

1 466
0
#قسمت۲۳۳ چند بار نامش را با تردید صدا زدم و دورم چرخیدم که ناگهان حس کردم با او برخورد کردم. گرمای تنش را حس کردم اما ترس از محیط ناشناس مانع از آن شد که خودم را به عقب بکشم و فاصله بگیرم. صاف سر جایم ایستادم. - من می‌ترسم... اینجا خیلی تاریکه... دستانش را باز کرد و دور شانه‌هایم حلقه کرد. - نترس من اینجام... مواظبت هستم... گرم شدم انگار تمام دنیا ایستاد ضربان قلبم این بار ریتم تازه‌ای به خود گرفت. چند لحظه در سکوت گذشت دستش آرام بالا امد و روی سرم را نوازش کرد.‌ - از این کارم که ناراحت نمیشی؟ میان آغوشش بودم و گر گرفته! - هان روژان؟ بهم جواب بده... مدت‌هاست که دلم می‌خواست اینقدر بهت نزدیک بشم... تو چی؟... تو احساس من رو داری؟ ساکت بودم و دست‌هایم رها حرفی نمی‌زدم و عکس العملی نشان نمی‌دادم اما تلاشی هم برای بیرون آمدن از حصار دستانی که امنیت به روح و جانم داده بودند، نمی‌کردم. - من به خاطر خودم نجاتت دادم به خاطر خودم... صدایش آرام بود اما در دیواره‌های بلند قلعه می‌پیچید و من هر لحظه احساس سبکی بیشتری می‌کردم انگار اندازه‌ی پر کاهی بی‌وزن شده بودم. - اینجا تاریکه روژان ... چشم توی چشم نیستیم؛ صادقانه بهم بگو اگه تو دوستم نداری من ازت فاصله می‌گیرم و دیگه هر گز بهت دست نمی‌زنم و قول شرف میدم و تو رو مثل خواهرم به یک جای امن برسونم‌! فقط نفس می‌کشیدم تا بتوانم موقعیتم را که در هاله‌ای از ناباوری جلوه می‌کرد، کنترل کنم اما زبانم در دهانم نمی‌چرخید اصلا نمی‌دانستم در مقابل کسی که این‌گونه جملات را کنار هم می‌چیند و ابراز عشق می‌کند چه جوابی باید بدهم من حتی توان بله و یا نگفتن نداشتم شرم داشتم از خودم و از او خجالت می‌کشیدم هنوز به خودم اجازه نمی‌دادم که پرده از سر دل بر دارم من یک دختر بودم هیچ گاه کسی از من نپرسیده بود چه غذایی دوست دارم هرگز کسی از من اجازه‌ای نگرفته بود هرگز کسی به من احترام نگذاشته بود من هرگز مهم نبودم حالا یک نفر این‌طور بی هوا من را میان آغوش گرفته بود و برای ابراز احساسات‌اش از من اجازه می‌گرفت، من را می‌دید و من و احساسم برایش مهم بود. من مسرور بودم اما باورم هم نمی‌شد و از طرفی هم بلد نبودم باید چه پاسخی دهم دست و پایم را گم کرده بودم - روژان اگه توام دوستم داری دستم را فشار بده. او چطور می‌توانست اینقدر من را از بر باشد‌؟
Ko'proq ko'rsatish ...
1 317
0
❌شاهد خیانت شاهرخ شوهرم بودم‼️ من هم همراه با شوهر سابقم با بچه ای که از شاهرخ داشتم ، از دستش فرار کردم‼️ هیچ وقت نمی ذاشتم دستش به بچمون برسه‼️ کیسه های خرید را میان دستانم جا به جا کردم. کلید در قفل انداختم و پا به خانه ای که دیشب شاهد عشق بازی و حال خوب من و شاهرخ بود ، گذاشتم. می خواستم شام رویایی دست و پا کنم. شاهرخ مرصع پلوهای مرا دوست داشت. صدای خنده زنانه ای از میان سالن ، باعث شد ، در را نیمه باز رها کنم. کیسه های خرید را همان جلوی در گذاشتم. شاید مهلا آمده بود به ما سری بزند. از راهرو گذشتم و تصویر نفرت انگیز برابرم شبیه یک کابوس به چشم هایم کوبیده شد. نگاه شاهرخ به نگاهم نشست و دست هایش از گرد کمر دختری که نیمه برهنه به گردنش آویخته بود ، فرو افتاد. دختر چرخید. چشم هایم لبالب از اشک پر بود. شاهرخ قدم جلو گذاشت. سمت در دویدم. ⁃ راحیل؟ صدای دادش را پشت سر گذاشتم. صدای دختر را هم شنیدم که گفت : شاهرخ ولش کن…بیا پیش من. من حامله بودم. من فرزند شاهرخ را در بطن وجودم داشتم. اشک هایم می ریخت. میان خیابان دویدم. ماشینی برابر پایم ترمز کرد. مجتبی بود. شاهرخ صدایم زد. نامم را فریاد کشید. در ماشین را گشودم. مجتبی بهت زده نامم را به زبان راند. نالیدم که برود. فقط برود. ⛔️🛑اثری متفاوت از نویسنده نودهشتیا ، شازده کوچولو ، خالق بگذار آمین دعایت باشم ، طلاهای این شهر ارزانند و…‼️✌🏻😍
Ko'proq ko'rsatish ...
هانیه‌وطن‌خواه|رمان ۲۸ گرم
رمان #۲۸_گرم پارت گذاری : ۴ پارت در هفته نویسنده : هانیه وطن خواه « شازده کوچولوی نودهشتیا» نویسنده رمان بگذار آمین دعایت باشم،طلاها و… عیارسنج رمان #گلوگاه و #ماز در کانال موجود است • این رمان ها حق عضویت دارند
2 771
0
_ کت من رو پهن کن زیر باسنت صندلی ماشین خونی نشه دخترک بغض کرده پچ زد _ آخه ... آخه میخوای بری مهمونی کتت کثیف میشه حیفه امیر عصبی روی فرمون کوبید و زیرلب غرید _ پس چه غلطی بکنم الان؟ ساعت ۱۰ شد همه منتظرن آناشید با درد به زمین خیره شد روبروی بیمارستان بودن دخترک نیم ساعت پیش مرخص شده بود و ۳۰ دقیقه زمان برده بود تا با وجود خونریزی و درد بتونه برسه یه ماشین دیشب اولین رابطه‌اش با این مرد بود اونم تو مستی! زن عقدیش بود اما هرگز تو هوشیاری دست بهش نمی‌زد... سعی کرد صداش نلرزه _ تو برو ... من حالم خوبه تاکسی میگیرم میرم خونه امیر خیره نگاهش کرد دودل بود لعنت به این ازدواج صوری لعنت به دیشب که مست بود لعتت به دخترک که جلوشو نگرفته بود دندوناشو روی هم فشار داد قرار بود دخترونگیشو نگیره آناشید آروم زمزمه کرد _ برو ... نگران من نباش نگران نبود! فقط کمی عذاب وجدان داشت هم زمان صدای گوشیش بلند شد دایره سبزو فشرد اما یادش رفته بود موبایل به سیستم ماشین وصله صدای علیرضا فضا رو پر کرد _ امیر؟ کجا موندی؟ بابا خیرسرت نامزدیت محسوب میشه همینطوریشم بابای مهسا وقتی فهمید حاجی مجبورت کرده اون دختر آویزونه رو عقد کنی میخواست قرارو بهم بزنه حالا ده شب شد هنوز آقا نرسیده امیر عصبی پوف کشید _ بسه دیگه دارم میام آناشید بغض کرده سرش رو پایین انداخت دختره‌ی آویزون رو با اون بودن؟! محمدحسین خندید _ امشب به دختره بگو قرار نیست بیای زودترم ردش کن بره از زندگیت بندازش بیرون جونِ خودت چون رفیقمی میگم نه چون پسرخاله‌ی مهسام! اون دختره دهاتی حرف زدن بلد نیست آدم روش نمیشه جایی بگه زنِ رفیقم این..... امیر با خشم تماس رو قطع کرد و زیرلب غرید _ هر زری به دهنش میاد رو تف میکنه بیرون احمق سرش رو که بالا گرفت با لب های لرزون دخترک مواجه شد دلش به حال مظلومیتش سوخت ناخواسته غرید _ بشین میذارمت خونه بعد میرم آناشید آروم پچ زد _ نمی‌خوام ، اونجا خیلی بزرگه تنها که می‌مونم شب می‌ترسم دوستت راست میگه منِ دهاتی از حاشیه‌ی تهرون اومدم عادت ندارم به این خونه های مجلل دست ارسلان دور فرمون مشت شد ناخواسته با عذاب وجدان نالید _ آنا... آناشید بینیشو بالا کشید سنی نداشت فقط ۱۸ سالش بود که دل داده بود به این مرد روز عقد تو آسمونا بود و حالا... _ من حالم خوبه سعی کرد لبخند بزنه _ برو به کارت برس‌... هوا روشن شد میخوابم من عادت کردم به بی‌خوابی از وقتی چشم باز کردم از کتکای بابام نمیتونستم بخوابم امیر به ساعت مارک دور مچش نگاه کرد ده و ربع... عاقد تا ده و ربع بیشتر نمی‌موند قرار بود امشب صیغه محرمیت بخونه بین امیر و مهسا _ فقط.. صدای دخترک می‌لرزید با خجالت ادامه داد _ میشه بهم ... یکم پول بدی؟ آخه ... آخه لباس خونه‌ای تنمه ... کارت اتوبوس ندارم ... اگر وقت دیگه ای بود پیاده میرفتم ... ولی ... خونریزی دارم خانواده‌ی مهسا سند زمینای شهرک سیگل چالوس رو خواسته بودن برای مهریه و اون بی چون و چرا قبول کرده بود و حالا زن عقدی و رسمیش پول نداشت! با اعصابی خورد کیف پولش رو بیرون کشید و غرید _ لعنتی پول نقد ندارم فقط کارتام هست بشین واست آژانس میگیرم اینترنتی میزنم دخترک با مظلومیت تو کیف سرک کشید _ همون دوتومنیه بسه با اتوبوس میرم مزاحمت نمی‌شم از دهن امیر در رفت : _ اونو گذاشته بودم صدقه بدم! قطره اشک ناخواسته روی صورت آناشید چکید تلخ لبخند زد _اشکال نداره! صدقه‌ی نامزدی شوهرم با عشقش برای من! خم شد و با درد دوتومنی رو بیرون کشید و پچ زد _ خدافظ امیر با خشم پاشو روی گاز فشرد و دوباره روی فرمون کوبید _ لعنت بهت حاجی لعنت به این روزی که راضی شدم این دختر بیچاره رو عقدم کنی لعنت به دیشب که باهاش خوابیم بیشتر گاز داد عذاب وجدان داشت خفه‌اش میکرد _ لعنت به تو آنا که اینقدر مظلومی و گیر من افتادی خونریزی داشت ضعیف شده بود اگر توی راه مزاحمش میشدن چی؟ اصلا این ساعت اتوبوس بود؟ عروسِ خانواده‌ی کُهبُد قرار بود از بیمارستان با اتوبوس خونه برگرده؟ ناخواسته فرمون رو چرخوند و دور زد دخترک رو میرسوند خونه و بعد میرفت! با چشم دنبالش گشت دختری کم سن با اندام ظریف و بی جون که دیشب به اوج لذت رسونده بودش با دیدن چندنفری که کنار خیابون جمع شده بودن روی ترمز کوبید و بدون قفل کردن در از ماشین بیرون پرید صدای زن چادری متاسف بود _ دخترم تو پدرمادر نداری؟ سرت خورده به جوب پیشونیت خون میاد مرد جوونی اضافه کرد _ آره خانم سرت شکسته نمیشه تنها بری کس و کارت کیه؟ زنگ بزنیم بیاد دنبالت صدای گرفته‌ی آناشید هم زمان شد با جلو دویدنِ امیر _ من هیچکسو ندارم که بهش زنگ بزنم توروخدا کمکم کنید بشینم تو ایستگاه تا اتوبوس برسه بهتر می‌شم پارت اصلی رمان❌
Ko'proq ko'rsatish ...
آنــــــاشــــــید. مریم عباسقلی
#یغما(چاپ شده از انتشارات علی)📚 #سراب‌راگفت📚 #به‌گناه‌آمده‌ام؟📚 #آرتیست📚 #وسوسه‌ام‌کن📚 #لیلیان📚 #قرارمان‌کناررازقی‌ها📚 #کرانه‌های‌آسمان✍️ #آناشید✍️ #رویای‌گمشده✍️
2 565
2
پارت داریم✅
2 040
0

sticker.webp

1 189
0
❌شاهد خیانت شاهرخ شوهرم بودم‼️ من هم همراه با شوهر سابقم با بچه ای که از شاهرخ داشتم ، از دستش فرار کردم‼️ هیچ وقت نمی ذاشتم دستش به بچمون برسه‼️ کیسه های خرید را میان دستانم جا به جا کردم. کلید در قفل انداختم و پا به خانه ای که دیشب شاهد عشق بازی و حال خوب من و شاهرخ بود ، گذاشتم. می خواستم شام رویایی دست و پا کنم. شاهرخ مرصع پلوهای مرا دوست داشت. صدای خنده زنانه ای از میان سالن ، باعث شد ، در را نیمه باز رها کنم. کیسه های خرید را همان جلوی در گذاشتم. شاید مهلا آمده بود به ما سری بزند. از راهرو گذشتم و تصویر نفرت انگیز برابرم شبیه یک کابوس به چشم هایم کوبیده شد. نگاه شاهرخ به نگاهم نشست و دست هایش از گرد کمر دختری که نیمه برهنه به گردنش آویخته بود ، فرو افتاد. دختر چرخید. چشم هایم لبالب از اشک پر بود. شاهرخ قدم جلو گذاشت. سمت در دویدم. ⁃ راحیل؟ صدای دادش را پشت سر گذاشتم. صدای دختر را هم شنیدم که گفت : شاهرخ ولش کن…بیا پیش من. من حامله بودم. من فرزند شاهرخ را در بطن وجودم داشتم. اشک هایم می ریخت. میان خیابان دویدم. ماشینی برابر پایم ترمز کرد. مجتبی بود. شاهرخ صدایم زد. نامم را فریاد کشید. در ماشین را گشودم. مجتبی بهت زده نامم را به زبان راند. نالیدم که برود. فقط برود. ⛔️🛑اثری متفاوت از نویسنده نودهشتیا ، شازده کوچولو ، خالق بگذار آمین دعایت باشم ، طلاهای این شهر ارزانند و…‼️✌🏻😍
Ko'proq ko'rsatish ...
هانیه‌وطن‌خواه|رمان ۲۸ گرم
رمان #۲۸_گرم پارت گذاری : ۴ پارت در هفته نویسنده : هانیه وطن خواه « شازده کوچولوی نودهشتیا» نویسنده رمان بگذار آمین دعایت باشم،طلاها و… عیارسنج رمان #گلوگاه و #ماز در کانال موجود است • این رمان ها حق عضویت دارند
1 842
1
روژان دختری اهل سلیمانیه‌ی عراق که زمانی پا به عرصه جوانی می‌گذاره که صدام حسین کمر به کشتار کردها بسته. روژان که برادرش رو ایرانی‌ها یکبار از مرگ نجات دادن و  خودش هم دلباخته‌ی مازیار، خبرنگار ایرانی و رفیق برادرش شده، خیال میکنه ایران بهشتی پشت کوه‌های سلیمانیه است و آرزو داره به اونجا بره‌. وقتی  خانواده‌اش رو صدام حسین انفال می‌کنه، یکه و تنها میشه و برای اینکه سوگولی شیخ عبدالله پیر نشه، با مازیار فرار میکنه و وارد کردستان ایران میشه در حالی که فکر می‌کنه، وارد بهشت شده اما وقتی مازیار گم میشه، روژان مجبور میشه برای پیدا کردنش... " این یک روایت عاشقانه واقعی است، در دل هولناک‌ترین جنایت بشری، بعد از هولوکاست توسط صدام حسین، یعنی زنده به گور کردن مردم کردستان" انفال"
Ko'proq ko'rsatish ...
894
1
_ کت من رو پهن کن زیر باسنت صندلی ماشین خونی نشه دخترک بغض کرده پچ زد _ آخه ... آخه میخوای بری مهمونی کتت کثیف میشه حیفه امیر عصبی روی فرمون کوبید و زیرلب غرید _ پس چه غلطی بکنم الان؟ ساعت ۱۰ شد همه منتظرن آناشید با درد به زمین خیره شد روبروی بیمارستان بودن دخترک نیم ساعت پیش مرخص شده بود و ۳۰ دقیقه زمان برده بود تا با وجود خونریزی و درد بتونه برسه یه ماشین دیشب اولین رابطه‌اش با این مرد بود اونم تو مستی! زن عقدیش بود اما هرگز تو هوشیاری دست بهش نمی‌زد... سعی کرد صداش نلرزه _ تو برو ... من حالم خوبه تاکسی میگیرم میرم خونه امیر خیره نگاهش کرد دودل بود لعنت به این ازدواج صوری لعنت به دیشب که مست بود لعتت به دخترک که جلوشو نگرفته بود دندوناشو روی هم فشار داد قرار بود دخترونگیشو نگیره آناشید آروم زمزمه کرد _ برو ... نگران من نباش نگران نبود! فقط کمی عذاب وجدان داشت هم زمان صدای گوشیش بلند شد دایره سبزو فشرد اما یادش رفته بود موبایل به سیستم ماشین وصله صدای علیرضا فضا رو پر کرد _ امیر؟ کجا موندی؟ بابا خیرسرت نامزدیت محسوب میشه همینطوریشم بابای مهسا وقتی فهمید حاجی مجبورت کرده اون دختر آویزونه رو عقد کنی میخواست قرارو بهم بزنه حالا ده شب شد هنوز آقا نرسیده امیر عصبی پوف کشید _ بسه دیگه دارم میام آناشید بغض کرده سرش رو پایین انداخت دختره‌ی آویزون رو با اون بودن؟! محمدحسین خندید _ امشب به دختره بگو قرار نیست بیای زودترم ردش کن بره از زندگیت بندازش بیرون جونِ خودت چون رفیقمی میگم نه چون پسرخاله‌ی مهسام! اون دختره دهاتی حرف زدن بلد نیست آدم روش نمیشه جایی بگه زنِ رفیقم این..... امیر با خشم تماس رو قطع کرد و زیرلب غرید _ هر زری به دهنش میاد رو تف میکنه بیرون احمق سرش رو که بالا گرفت با لب های لرزون دخترک مواجه شد دلش به حال مظلومیتش سوخت ناخواسته غرید _ بشین میذارمت خونه بعد میرم آناشید آروم پچ زد _ نمی‌خوام ، اونجا خیلی بزرگه تنها که می‌مونم شب می‌ترسم دوستت راست میگه منِ دهاتی از حاشیه‌ی تهرون اومدم عادت ندارم به این خونه های مجلل دست ارسلان دور فرمون مشت شد ناخواسته با عذاب وجدان نالید _ آنا... آناشید بینیشو بالا کشید سنی نداشت فقط ۱۸ سالش بود که دل داده بود به این مرد روز عقد تو آسمونا بود و حالا... _ من حالم خوبه سعی کرد لبخند بزنه _ برو به کارت برس‌... هوا روشن شد میخوابم من عادت کردم به بی‌خوابی از وقتی چشم باز کردم از کتکای بابام نمیتونستم بخوابم امیر به ساعت مارک دور مچش نگاه کرد ده و ربع... عاقد تا ده و ربع بیشتر نمی‌موند قرار بود امشب صیغه محرمیت بخونه بین امیر و مهسا _ فقط.. صدای دخترک می‌لرزید با خجالت ادامه داد _ میشه بهم ... یکم پول بدی؟ آخه ... آخه لباس خونه‌ای تنمه ... کارت اتوبوس ندارم ... اگر وقت دیگه ای بود پیاده میرفتم ... ولی ... خونریزی دارم خانواده‌ی مهسا سند زمینای شهرک سیگل چالوس رو خواسته بودن برای مهریه و اون بی چون و چرا قبول کرده بود و حالا زن عقدی و رسمیش پول نداشت! با اعصابی خورد کیف پولش رو بیرون کشید و غرید _ لعنتی پول نقد ندارم فقط کارتام هست بشین واست آژانس میگیرم اینترنتی میزنم دخترک با مظلومیت تو کیف سرک کشید _ همون دوتومنیه بسه با اتوبوس میرم مزاحمت نمی‌شم از دهن امیر در رفت : _ اونو گذاشته بودم صدقه بدم! قطره اشک ناخواسته روی صورت آناشید چکید تلخ لبخند زد _اشکال نداره! صدقه‌ی نامزدی شوهرم با عشقش برای من! خم شد و با درد دوتومنی رو بیرون کشید و پچ زد _ خدافظ امیر با خشم پاشو روی گاز فشرد و دوباره روی فرمون کوبید _ لعنت بهت حاجی لعنت به این روزی که راضی شدم این دختر بیچاره رو عقدم کنی لعنت به دیشب که باهاش خوابیم بیشتر گاز داد عذاب وجدان داشت خفه‌اش میکرد _ لعنت به تو آنا که اینقدر مظلومی و گیر من افتادی خونریزی داشت ضعیف شده بود اگر توی راه مزاحمش میشدن چی؟ اصلا این ساعت اتوبوس بود؟ عروسِ خانواده‌ی کُهبُد قرار بود از بیمارستان با اتوبوس خونه برگرده؟ ناخواسته فرمون رو چرخوند و دور زد دخترک رو میرسوند خونه و بعد میرفت! با چشم دنبالش گشت دختری کم سن با اندام ظریف و بی جون که دیشب به اوج لذت رسونده بودش با دیدن چندنفری که کنار خیابون جمع شده بودن روی ترمز کوبید و بدون قفل کردن در از ماشین بیرون پرید صدای زن چادری متاسف بود _ دخترم تو پدرمادر نداری؟ سرت خورده به جوب پیشونیت خون میاد مرد جوونی اضافه کرد _ آره خانم سرت شکسته نمیشه تنها بری کس و کارت کیه؟ زنگ بزنیم بیاد دنبالت صدای گرفته‌ی آناشید هم زمان شد با جلو دویدنِ امیر _ من هیچکسو ندارم که بهش زنگ بزنم توروخدا کمکم کنید بشینم تو ایستگاه تا اتوبوس برسه بهتر می‌شم پارت اصلی رمان❌
Ko'proq ko'rsatish ...
آنــــــاشــــــید. مریم عباسقلی
#یغما(چاپ شده از انتشارات علی)📚 #سراب‌راگفت📚 #به‌گناه‌آمده‌ام؟📚 #آرتیست📚 #وسوسه‌ام‌کن📚 #لیلیان📚 #قرارمان‌کناررازقی‌ها📚 #کرانه‌های‌آسمان✍️ #آناشید✍️ #رویای‌گمشده✍️
1 781
1
پارت داریم✅
2 940
0

sticker.webp

2 946
0
❌شاهد خیانت شاهرخ شوهرم بودم‼️ من هم همراه با شوهر سابقم با بچه ای که از شاهرخ داشتم ، از دستش فرار کردم‼️ هیچ وقت نمی ذاشتم دستش به بچمون برسه‼️ کیسه های خرید را میان دستانم جا به جا کردم. کلید در قفل انداختم و پا به خانه ای که دیشب شاهد عشق بازی و حال خوب من و شاهرخ بود ، گذاشتم. می خواستم شام رویایی دست و پا کنم. شاهرخ مرصع پلوهای مرا دوست داشت. صدای خنده زنانه ای از میان سالن ، باعث شد ، در را نیمه باز رها کنم. کیسه های خرید را همان جلوی در گذاشتم. شاید مهلا آمده بود به ما سری بزند. از راهرو گذشتم و تصویر نفرت انگیز برابرم شبیه یک کابوس به چشم هایم کوبیده شد. نگاه شاهرخ به نگاهم نشست و دست هایش از گرد کمر دختری که نیمه برهنه به گردنش آویخته بود ، فرو افتاد. دختر چرخید. چشم هایم لبالب از اشک پر بود. شاهرخ قدم جلو گذاشت. سمت در دویدم. ⁃ راحیل؟ صدای دادش را پشت سر گذاشتم. صدای دختر را هم شنیدم که گفت : شاهرخ ولش کن…بیا پیش من. من حامله بودم. من فرزند شاهرخ را در بطن وجودم داشتم. اشک هایم می ریخت. میان خیابان دویدم. ماشینی برابر پایم ترمز کرد. مجتبی بود. شاهرخ صدایم زد. نامم را فریاد کشید. در ماشین را گشودم. مجتبی بهت زده نامم را به زبان راند. نالیدم که برود. فقط برود. ⛔️🛑اثری متفاوت از نویسنده نودهشتیا ، شازده کوچولو ، خالق بگذار آمین دعایت باشم ، طلاهای این شهر ارزانند و…‼️✌🏻😍
Ko'proq ko'rsatish ...
هانیه‌وطن‌خواه|رمان ۲۸ گرم
رمان #۲۸_گرم پارت گذاری : ۴ پارت در هفته نویسنده : هانیه وطن خواه « شازده کوچولوی نودهشتیا» نویسنده رمان بگذار آمین دعایت باشم،طلاها و… عیارسنج رمان #گلوگاه و #ماز در کانال موجود است • این رمان ها حق عضویت دارند
2 947
2
" داداش انقد پیامکای تبلیغاتیه افزایش سایز الت تناسلی برام میاد که هر روز می‌رم چیزمو سانت می‌کنم میگم نکنه کوچیک شده باشه و من خبر ندارم😂😂😂" امیر غش‌غش خندید. همانطور که رانندگی می‌کرد برایش نوشت: "از دوست دختر جدیدت چخبر؟😜" آرمان سریع جواب داد: " بهش میگم خونه‌مون خالیه میگه خب اجاره بدین فکر اقتصادیش خوب کار میکنه اینو میگیرمش!🤪" امیر با خنده خواست جوابش را دهد که با دیدن کارمند جوانش که کنار خیابان داشت با استرس راه می‌رفت و ماشین مدل بالایی نیز آرام کنارش رفته و مزاحمش می‌شد شوکه شد و به کل خوشمزگی های آرمان را فراموش کرد. آن دختر شهرستانی این موقع شب در خیابان‌های تهران چه می‌کرد؟ ماشین را کنار زد و پیاده شد. خودش بود. دخترک شهرستانی خجالتی که مدتی بود در شرکتش استخدام شده بود. صدای پسر جوانی که مزاحم دخترک شده بود گوشش را پر کرد. - خانم خوشگله راه بیا باهامون... به همه شبی یه میلیون پیشنهاد میدیم اما چشای تو ارزشش رو دارن هیکلتم که بیسته بیا ده میلیون امشب به من و رفیقم سرویس بده. افسون التماس کرد. - آقا توروخدا مزاحم نشین. من اینکاره نیستم. رسما به گریه افتاده بود. پسر کوتاه نیامد. - بیا خوشگله باکره باشی بیشترم میدیم! خون امیر به جوش آمد. با دو خودش را کنار ماشین رساند و یقه‌ی پسری که روی صندلی شاگرد نشسته بود را از پنجره‌ی باز گرفت. - حروم زاده به چه جراتی مزاحم ناموس مردم می‌شی؟ پسر جوان یقه‌اش را از داد. - به تو چه مرتیکه؟ تو چیکارشی؟ امیر عربده زد. - زنمه جرات داری بیا پایین تا تیکه تیکه‌ت کنم. پسر که ترسیده بود سریع به دوستش اشاره کرد. - فرید گاز بده... اوضاع خیته... دوستش ویراژ داد و زور امیر به ماشین نرسید. با خشم به سمت افسون که ناباور نگاهش می کرد رفت. - این وقت شب اینجا چیکار می‌کنی؟ افسون متعجب و خجالت زده زمزمه کرد: - آقای اروند... امیر بی‌حوصله بازوی او را گرفته و داد زد: - کری؟ بهت می‌گم این موقع شب تو خیابون چه غلطی می‌کنی؟ افسون ترسیده به گریه افتاد. چرا باید این موقع شب و در این بدبختی با امیر اروند رییسی که دلش را به او باخته بود رو به رو می‌شد؟ با خجالت سر به زیر انداخت‌. - دارم می‌رم. امیر غرید: - حرف می‌زنی این موقع شب چرا اینجایی یا یه زور دیگه زبونتو باز کنم؟ افسون با خجالت و شرمندگی و درحالیکه احساس حقارت می کرد گفت: - نتونستم اجاره‌مو بدم. شما هم این ماه حقوقو دیر دادین صاحب خونه م عذرمو خواست‌. وسیله هامو ریخته تو پارکینگ خونه... منم آواره شدم.. داشتم می رفتم مهمون خونه تا از فردا دنبال خونه بگردم. هق زد. - میخواستم دنبال یه مهمون خونه قیمت مناسب بگردم. امیر اخم کرد. - مگه کسی رو تو تهران نداری؟ - نه. بازوی افسون را کشید. - کجا آقای اروند؟ امیر او را تا کنار ماشین برد. - حرف نزن سوار شو. - اخه.. - سوار شو مجبورش کرد سوار شود‌‌. افسون نالید: - منو برسونین به یه مهمون خونه‌. امیر سر تکان داد و بعد از نیم ساعت ماشین را جلوی خانه‌اش متوقف کرد‌. افسون حیرت زده گفت: - اینجا که مهمون‌خونه نیست. امیر چپ‌چپ نگاهش کرد. - مهمون خونه های تهران برای یه دختر تنها خوب نیستن. تا خونه پیدا کنی خونه‌ی من میمونی. زنگم میزنم وسیله‌هاتو یکی از بچه‌ها ببره تو یکی از انبارامون... - آخه‌..‌‌. امیر عصبی غرید: - آخه نداریم. افسون مات ماند حالا چگونه باید در خانه‌ی مردی می‌ماند که عاشقش شده بود؟ دختره میره خونه‌ی پسره و بعد پسر متوجه می‌شه که... افسون دختر شهرستانی که بخاطر خواهرش به تهران میاد و بعد از اینکه پاش به شرکتی که خواهرش قبلا اونجا کار می‌کرد باز شد عاشق رییسش میشه و...♨️💯🔞 عاشقانه با رگه‌های طنز
Ko'proq ko'rsatish ...
کلبه‌های‌طوفان‌زده🍃/زینب عامل
زینب عامل نویسنده رمان‌های: کاکتوس(در دست چاپ...) کارتینگ( در دست چاپ...) ساقی( چاپ شده ) پارازیت( در دست چاپ...) الفبای سکوت( در دست چاپ...) غثیان( در دست چاپ...) کلبه‌های طوفان زده( در حال تایپ...) لینک تمام کانال‌های رمان من: @Zeynab_amelnovel
2 985
4
من عاشق رفیق برادرم مازیار شده بودم‌. یه پسر روزنامه‌‌گار ولی امید نداشتم بهش برسم. اون یه پسر با سواد بود و من یه دختر کرد روستایی که سواد نوشتن اسمم رو نداشتم. وقتی کومله‌ها خانواده‌ام رو کشتن مجبور شدم برم خونه‌ی خاله فاطیما اما شوهرش می‌گفت من به پسرش دیاکو نامحرمم! می‌گفت می‌ترسه زیر سقف خونه‌ اش معصیت بشه برای همین به عنوان سر‌پرست‌ام تصمیم گرفت من رو به عنوان سوگولی راهی خونه‌ی شیخ عبدالله کنه تا پبش درگاه خدا شرمنده نباشه! فکر می‌کردم دیاکو نمیزاره من زن شیخ بشم اما اون هیچ کاری نکرد و گفت روی حرف پدرش حرفی نمی‌زنه تا اینکه یک شب قبل عقد دیدم یه جیپ وارد روستا شد و یه آدم آشنا ازش پیاده شد. خودش بود. یعنی من رو می شناخت؟ من رو یادش بود؟ چطوری باید خودم رو بهش می‌رسوندم وقتی خاله فاطیما توی خونه حبس ام کرده بود؟
Ko'proq ko'rsatish ...
835
1
_ کت من رو پهن کن زیر باسنت صندلی ماشین خونی نشه دخترک بغض کرده پچ زد _ آخه ... آخه میخوای بری مهمونی کتت کثیف میشه حیفه امیر عصبی روی فرمون کوبید و زیرلب غرید _ پس چه غلطی بکنم الان؟ ساعت ۱۰ شد همه منتظرن آناشید با درد به زمین خیره شد روبروی بیمارستان بودن دخترک نیم ساعت پیش مرخص شده بود و ۳۰ دقیقه زمان برده بود تا با وجود خونریزی و درد بتونه برسه یه ماشین دیشب اولین رابطه‌اش با این مرد بود اونم تو مستی! زن عقدیش بود اما هرگز تو هوشیاری دست بهش نمی‌زد... سعی کرد صداش نلرزه _ تو برو ... من حالم خوبه تاکسی میگیرم میرم خونه امیر خیره نگاهش کرد دودل بود لعنت به این ازدواج صوری لعنت به دیشب که مست بود لعتت به دخترک که جلوشو نگرفته بود دندوناشو روی هم فشار داد قرار بود دخترونگیشو نگیره آناشید آروم زمزمه کرد _ برو ... نگران من نباش نگران نبود! فقط کمی عذاب وجدان داشت هم زمان صدای گوشیش بلند شد دایره سبزو فشرد اما یادش رفته بود موبایل به سیستم ماشین وصله صدای علیرضا فضا رو پر کرد _ امیر؟ کجا موندی؟ بابا خیرسرت نامزدیت محسوب میشه همینطوریشم بابای مهسا وقتی فهمید حاجی مجبورت کرده اون دختر آویزونه رو عقد کنی میخواست قرارو بهم بزنه حالا ده شب شد هنوز آقا نرسیده امیر عصبی پوف کشید _ بسه دیگه دارم میام آناشید بغض کرده سرش رو پایین انداخت دختره‌ی آویزون رو با اون بودن؟! محمدحسین خندید _ امشب به دختره بگو قرار نیست بیای زودترم ردش کن بره از زندگیت بندازش بیرون جونِ خودت چون رفیقمی میگم نه چون پسرخاله‌ی مهسام! اون دختره دهاتی حرف زدن بلد نیست آدم روش نمیشه جایی بگه زنِ رفیقم این..... امیر با خشم تماس رو قطع کرد و زیرلب غرید _ هر زری به دهنش میاد رو تف میکنه بیرون احمق سرش رو که بالا گرفت با لب های لرزون دخترک مواجه شد دلش به حال مظلومیتش سوخت ناخواسته غرید _ بشین میذارمت خونه بعد میرم آناشید آروم پچ زد _ نمی‌خوام ، اونجا خیلی بزرگه تنها که می‌مونم شب می‌ترسم دوستت راست میگه منِ دهاتی از حاشیه‌ی تهرون اومدم عادت ندارم به این خونه های مجلل دست ارسلان دور فرمون مشت شد ناخواسته با عذاب وجدان نالید _ آنا... آناشید بینیشو بالا کشید سنی نداشت فقط ۱۸ سالش بود که دل داده بود به این مرد روز عقد تو آسمونا بود و حالا... _ من حالم خوبه سعی کرد لبخند بزنه _ برو به کارت برس‌... هوا روشن شد میخوابم من عادت کردم به بی‌خوابی از وقتی چشم باز کردم از کتکای بابام نمیتونستم بخوابم امیر به ساعت مارک دور مچش نگاه کرد ده و ربع... عاقد تا ده و ربع بیشتر نمی‌موند قرار بود امشب صیغه محرمیت بخونه بین امیر و مهسا _ فقط.. صدای دخترک می‌لرزید با خجالت ادامه داد _ میشه بهم ... یکم پول بدی؟ آخه ... آخه لباس خونه‌ای تنمه ... کارت اتوبوس ندارم ... اگر وقت دیگه ای بود پیاده میرفتم ... ولی ... خونریزی دارم خانواده‌ی مهسا سند زمینای شهرک سیگل چالوس رو خواسته بودن برای مهریه و اون بی چون و چرا قبول کرده بود و حالا زن عقدی و رسمیش پول نداشت! با اعصابی خورد کیف پولش رو بیرون کشید و غرید _ لعنتی پول نقد ندارم فقط کارتام هست بشین واست آژانس میگیرم اینترنتی میزنم دخترک با مظلومیت تو کیف سرک کشید _ همون دوتومنیه بسه با اتوبوس میرم مزاحمت نمی‌شم از دهن امیر در رفت : _ اونو گذاشته بودم صدقه بدم! قطره اشک ناخواسته روی صورت آناشید چکید تلخ لبخند زد _اشکال نداره! صدقه‌ی نامزدی شوهرم با عشقش برای من! خم شد و با درد دوتومنی رو بیرون کشید و پچ زد _ خدافظ امیر با خشم پاشو روی گاز فشرد و دوباره روی فرمون کوبید _ لعنت بهت حاجی لعنت به این روزی که راضی شدم این دختر بیچاره رو عقدم کنی لعنت به دیشب که باهاش خوابیم بیشتر گاز داد عذاب وجدان داشت خفه‌اش میکرد _ لعنت به تو آنا که اینقدر مظلومی و گیر من افتادی خونریزی داشت ضعیف شده بود اگر توی راه مزاحمش میشدن چی؟ اصلا این ساعت اتوبوس بود؟ عروسِ خانواده‌ی کُهبُد قرار بود از بیمارستان با اتوبوس خونه برگرده؟ ناخواسته فرمون رو چرخوند و دور زد دخترک رو میرسوند خونه و بعد میرفت! با چشم دنبالش گشت دختری کم سن با اندام ظریف و بی جون که دیشب به اوج لذت رسونده بودش با دیدن چندنفری که کنار خیابون جمع شده بودن روی ترمز کوبید و بدون قفل کردن در از ماشین بیرون پرید صدای زن چادری متاسف بود _ دخترم تو پدرمادر نداری؟ سرت خورده به جوب پیشونیت خون میاد مرد جوونی اضافه کرد _ آره خانم سرت شکسته نمیشه تنها بری کس و کارت کیه؟ زنگ بزنیم بیاد دنبالت صدای گرفته‌ی آناشید هم زمان شد با جلو دویدنِ امیر _ من هیچکسو ندارم که بهش زنگ بزنم توروخدا کمکم کنید بشینم تو ایستگاه تا اتوبوس برسه بهتر می‌شم پارت اصلی رمان❌
Ko'proq ko'rsatish ...
آنــــــاشــــــید. مریم عباسقلی
#یغما(چاپ شده از انتشارات علی)📚 #سراب‌راگفت📚 #به‌گناه‌آمده‌ام؟📚 #آرتیست📚 #وسوسه‌ام‌کن📚 #لیلیان📚 #قرارمان‌کناررازقی‌ها📚 #کرانه‌های‌آسمان✍️ #آناشید✍️ #رویای‌گمشده✍️
1 085
4
عه..عه رو تخت آقا چه گوهی میخوری بچه؟! با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _حتما باید اینجارو نجس می‌کردی تخـ*ـم حروم؟! تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که  تنش محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم تو گور خاک میکنه... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم... هررری دخترک از درد ناله‌ای کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی مروارید و رنگ پریده‌اش بی حوصله لگدی به بدنش کوبید نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت _دارم داد میزنم... بازم نمیشنوی؟!... پاشو گمشو بیرون تا خودم همراهیت نکر.... یکدفعه با دیدن روتختی خیس تخت خشکش زد‌ _چکار کردی حرومزاده؟!... تـ..و میدونی چه غلطی کردی؟! دخترک وحشت زده سر بالا اورد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد و خودش را عقب کشید خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی عمر ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم عصبی سمتش هجوم آورد و موهایش را وحشیانه چنگ زد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده.. هم تورو میکشه هم منو.. ببییین مروارید پر بغض لرز تنش بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _داری چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم خانوم از پشتشان آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد _یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه... کر نیست اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چطور ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده... چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته.. بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز مروارید بی‌پناه در خودش جمع شد و گلویش از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود برخلاف رفتارش با بقیه.. با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم... وسواسات و رو این بچه پیاده نکن... ببین داره میلرزه... چند روزه هیچی نتونسته بخوره... آقا خودشـ.....هیع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _باشه بمونه.. اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خانوم خواست لب باز کند که اکرم تشر زد و شلنگ را کنار انداخت سر خدمتکار بود _برو سر کارت مریم مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما مریم سر پایین انداخت _ببخشید دخترک با وحشت خودش را عقب کشید آن مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی  آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین... معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم... میره رو تخت اقا هم میخوابه خانوم سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر ها آن غده در گلویش هم بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز تن هیستریکش، بدنش را وارسی کرد _خوبه... لباساشو بپوشونین... نشان خدمتکارای آقا هم سریع داغ کنید دخترک با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟! یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... با تقلا از زیر دست خدمتکار ها بیرون امد که یکدفعه صورتش سوخت _کدوم گوری میری؟ محکم به زمین کوبیده شد انگار سنگ فرش های باغ در سرش فرو رفت اکرم تشر زد _بگیرینش دیگه.. دوتا زن گنده از پس یه بچه بر نمیان؟ داغی خون را روی پیشانی‌اش حس کرد بازهم به زور بلندش کردند آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی آن آهن سرخ شده ماند هقی از گلویش بیرون آمد و بدنش جنون وار میان دستانشان لرزید نفسش در سینه گره خورد همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 پارت رمان❌
Ko'proq ko'rsatish ...
مرواریـღـد
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌ https://t.me/Novels_tag
2 991
2
بیست و سه سال از من بزرگتر بود. قاضیِ پرونده بابام بود. توی دادگاه وقتی داشتن جلوی چشمم بابامو کتک می زدن اون با بادیگارداش اومد. وسط اون دعوا؛اون منی که از ترس یه گوشه جمع شده بودم و گریه می کردم رو دید. با اون ابهت جلویِ من زانو زد و خرگوشی هامو ناز کرد. چشماش واسه من مهربون بود و وقتی دستاشو واسم باز کرد،دامن چین دارمو ول کردم و پریدم بغلش. سرمو گذاشتم روی شونش و اون منو از اون معرکه برد. نازم کرد و منو گذاشت روی میزش و واسم یه عروسکم خرید. خیلی خوشگل و گنده بود. با بچگیم ازش پرسیدم "عروس داری؟" اون با خندیده گفت "نه خوشگلم" منم با ذوق گفته بودم "پس من میخوام عروست بشم" اون روز خندیده بود و الان...سیزده سال از اون روز گذشته و من یه دختر هجده سالم که هنوز گرمایِ چشمایِ اون مرد مهربون رو توی خاطرات مخفیش هر شب تکرار می کنه. فکر می کردم دیگه نمی بینمش،تا اینکه وسط روزای شلوغم پیداش شد اما...همون لحظه ای که میخواستم بهش بگم چقدر تو فکرش بودم،زن جذابی دست دور بازوش انداخت و تازه فهمیدم...قهرمان بچگی هام مردی که سالهاست مخفیانه عاشقش بودم زن داره و... عاشقانه ای شیرین و دلکش و عشق بچگی🥹😍😍😍😍😍😭😭😭
Ko'proq ko'rsatish ...
مـیـرا 🦋
الهی به باورِ تو 🤍 آمینِ رویاهایِ تو؛منم 🌱🦋
4 101
2
داشتم سوتینمو می‌بستم و تازه از حموم بیرون اومده بودم. با شنیدن باز و بسته شدن صدای در با فکر این که خالست بلند گفتم: - عه خاله چه زود کارت تموم... حرفم نصفه موند چون شوهر خالم بود که جلو در داشت نگاهم می‌کرد و تنها پوشش من یه سوتین و شورت بود. ترسیده جیغ زدم و برگشتم تو اتاق و تند تند گفتم: - وای آقا ساعی! مگه نگفتید خاله رو می‌رسونید خودتون می‌رید سر کار! صدای قدم هاشو شنیدم که داشت میومد تو اتاق ترسیده سریع رفتم رو تخت زیر پتو تا بدنمو نبینه و اون تو جایگاه در نمایان شد: - می‌خواستم باهات حرف بزنم اما فکر نمی‌کردم با همچین صحنه ی جذابی رو به رو شم نگاه خیره ای به پتوی روی تنم کرد جوری که تو خودم جمع شدم و ترسیده گفتم: - منو شما چه حرفی... پرید وسط حرفم. - گیلی خودتو نزن به اون راه از وقتی اومدی اینجا فهمیدی ازت خوشم میاد. بدنم جمع شد و ادامه داد. - می‌دونی که منو خالت زن و شوهر نیستیم! می‌دونی که خالت از من ۱۲ سال بزرگتر فقط برای این که تو شهر غریب سایه یه مرد بالا سرش باشه بعد داداش خدا بیامرزم صیغش کردم. اومد نزدیک تر که جیغ زدم: - نیا سمتم واستا همون جا ایستاد. - درست نیست تو شوهرشی حالا هر جور که باشه دندون سابید بهم: - چه شوهری؟ من دختر میارم جلو خالت تو خونه منو اون بهم کاری نداریم الآنم از تو خوشم اومده خم شد و پتورو به یک باره از روم کند که جیغ زدم اما بی اهمیت خودشو کنارم جا داد و تا خواستم بلند شم مانع شد و روم خیمه زد. - هیش، می‌خوام نشونت بدم توام از من خوشت اومده و من ترسیده و هیجان زده فقط نگاهش کرد که دستش نشست روی پایین تنم و منی که تا حالا انگشت مردی بهم نخورده بود ناخواسته آهم بلند شد که در گوشم پچ زد: - دیدی خوشت اومده جوجه. - خا‌.. خالم خالم پا... پاشو از روم - هیچ شل کن و لذت ببر خالت حالا حالا ها اینجا نمیاد منم با تو خیلی کار دارم... با پایان حرفش صدای باز شدن کمربندش به گوشم رسید و این بار وحشت زده خواستم بلند شم که باز مانع شد: - هیش اذیتت نمی‌کنم قشنگم اذیتت نمی‌کنم بدنم شل شده بود و لباش که روی گردنم نشست دیگه روی تخت ولو شدم و اون بود که لباس زیرمو با یه حرکت از پام درآورد و... بقیش👇🏻👇🏻👇🏻
Ko'proq ko'rsatish ...
1 626
0
#سنجاقک_آبی 🥀🌖 🥀🌖 اولین بار بود تیشرت کراپ مورد علاقه ام را  می پوشیدم. رنگ دلبرش حسابی به پوست روشنم می آمد بالاخره بعد از ماه ها ورزش و رژیم های سخت می توانستم بدون خجالت لباس دلخواهم را بپوشم آن هم در  حضور دختر عمو، پسر عمو های از دماغ فیل افتاده ام. خصوصا سارا و آیین آیین، آخ آیین چطور با همه آنقدر خوب بود و من هیچ گاه به چشمش نمی آمدم. یاد نگاه های از بالا به پایینش با آن پوزخند گوشه لب، روح و روانم را به هم می ریخت. می خواستم همه مهمانها که آمدند از پله ها پایین بروم. آن وقت مامان پری هیچ کاری از دستش بر نمی آمد همیشه میان جمع احتراممان را نگه می داشت حتی اگر مخالف رأی خانواده سنتی ومذهبی مان عمل می کردیم . موهای طلایی رنگ و مواجم را اتو کشیده لخت و براق روی شانه ریختم. با احتیاط بالای پله ها ایستاده و یواشکی طبقه پایین را دید می زدم . بزرگترها از جوان های جمع جدا نشسته گوشه ای چای می خوردند . دستانم از شدت استرس مدام  عرق می کرد با نفسی عمیق کف دستم را با شلوار پاک کرده و از پله ها سرازیر شدم و با اعتماد به نفس کاذب سلام بلندی دادم . سرها که به سمتم چرخید منتظر پاسخ نماندم خوش آمد گویان خودم را روی اولین مبل سر راهم پرت کردم بعد از چند دقیقه  که حالم جا آمد و سرم را بالا آوردم چشمانم در نگاه عصبانی آیین گره خورد چه خبر بود؟سفیدی چشمانش به قرمزی می زد ترسیده در مبل فرو رفتم که متوجه فرد کنارم شدم با چشمانی مشتاق و هیز نگاهم می کرد اه از نهادم بلند شد خدای من ، اینجا چه می کرد؟پسر خاله بد چشم آیین به حتم دوباره با پدر و مادرش قهر کرده به خانه خاله اش آمده بود . با سرخوشی چشمکی زد : - به به سراب خانم ؟چی ساختی ؟ نمی دونستم یه پری زیبا تو خونه عموی آیین قایم شده وگرنه زودتر از خونه قهر می کردم. به سختی آب دهنم را قورت دادم و هنوز در شیش و بش جواب دادن بودم که پرش ناگهانی آیین را از گوشه چشم دیدم. و با دهانی باز، مات آیینی ماندم که سمت یقه پسر خاله اش یورش برد. صدای فریادش خانه را لرزاند: -بی ناموس، با کی دل و قلوه رد و بدل می کنی مگه بهت نگفتم از در این خونه رفتی تو چشمات درویش می کنی. صدای جیغ دخترها، به خاطر مشتی که در صورت پسر بخت برگشته نشسته بود بلند شد از جا پریدم. دیگر جای ماندن نبود. آماده فرار بودم که مچ دستم در پنجه دستان آیین قفل شد: -دختره ی سرتق حالا دیگه کارت به جایی رسیده با این سر و وضع میای وسط جمع خجالت نمیکشی. گیج و سرگردان همراهش به سمت پله ها کشیده می شدم. از خجالت روی نگاه کردن به بزرگتر ها را نداشتم و چشمهایم مدام از اشک پر و خالی می شد. صدای مادربزرگ میان هیاهوی سالن در گوشم زنگ می زد: -پری این بود دختری که پز تربیت و ادبش رو می دادی؟ بیچاره پری که همیشه پاسوزِ بچه هایش بود. -گمشو برو بالا لباست عوض کن گم شو تا نکشتمت بالای پله ها رسیده بودیم و آیین همچنان دستهایم را محکم گرفته و می کشید مچ دستم داشت می شکست قبل از اینکه زبان به اعتراض باز کنم محکم به در اتاق کوبیده و پرت شدم روی زمین صدای قفل در که بلند شد مبهوت سرم را بالا آوردم با ترس و لرز به دیوار تکیه دادم چرا در رو قفل می کنی ؟؟: -خیلی دوست داری خودت رو نمایش بدی مگه نه؟ خوبه شروع کن مگه همیشه دنبالم موس موس نمی کردی؟؟ صدای پری از بیرون اتاق می امد و به در قفل شده می کوبید آیین اما به سیم آخر زده بود
Ko'proq ko'rsatish ...
سنجاقک آبی /الهام ندایی
الهام ندایی سنجاقک آبی 💙 در حال تایپ https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
3 918
5
قرار بود باهم از این جهنم فرار کنیم. بهم گفته بود پشت این دیوارها، همه چی همونجوری میشه که می‌خوایم. دل به دلم داده بود و منم بخاطر دل اون خطرناک‌ترین ریسک‌ها رو به جون خریدم‌. به زمین و آسمون زدم. ولی نقشه‌مون لو رفت و وقتی چشم باز کردم، نبود. دورم زده بود‌... منم قرار نبود به این آسونی از کارش بگذرم... - چه حسی داره شدی شیشه‌ی عمر کسی که ازش متنفری؟ ‌- همین رو می‌دونم که تا حالا جونم انقدر باارزش نبوده!
Ko'proq ko'rsatish ...
898
0

sticker.webp

814
0
_ خجالت نکش یه نگا بندار به داخل تمبون ما مشتری میشی چشمامو توی حدقه میچرخونم و حقیقتا این چهارتا سیریش مزاحم ولکن نبودن _ خوش میگذره ؟ با صدای باراد، هم من هم مزاحمای گرامی به سمتش چرخیدیم _ چجورم ولی شریک نمیشیم باهات اخمی که روی پیشونیش نشست و به دندون قروچه کشید داشت لبای منو کش میداد که سریع چاک نیشمو دوختم مثلا من از خدام نیست رگش واسه من پاشه زیر لب گفتنشو حتی با این فاصله متوجه میشم : حالا شراکتو حالیت میکنم عن دماغ با قفل فرمون به این سمت میاد نگاهم بهش دوخته شده بود که دست یکی از مزاحما ، موی سوسکی بیرون زده از مقنعه مو دور انگشت تاب داد و باعث شد عین سلیطه ها داد زدم : میزنم نصفت میکنما عنتر ، دستتو بکش _ نصف کردنتم قشنگه نگاهی به باراد که با چه کینه ای داشت از پشت بهشون نزدیک میشد ، انداختم و با لذت گفتم : گورتو گم کن که گورکَنِت داره میاد _ هرجا میری بپر برسونیمت ، تورو تو هوا میزننت موندم چجوری بیصاحاب وایسادی اینجا _ببین چه شانسی داریم به پست همچین بانویی خوردیم با چندش نگاهش کردم : بخدا که تو بانو تر از منی ، چرا النگوهاتو ننداختی خوشگله _آدم دوست داره زیر دستت کتک بخوره گورکن و همون موقع باراد میگه : وقتی باراد هست اول زیر دست اون کتک بخور ، بعد نوبت به اون بانو هم میرسه طرف تا به پشت سر چرخید باراد اونو از موهای پخش و پلا‌ش میگیره و با قفل فرمون به شکم دیگریشون میزنه و من فقط وایسادم کنار و به موهای این خدازده ای که توی دست باراد داشت کنده میشد میخندیدم… وقتی گرد و خاک تموم میشه ، همه موفق میشن فلنگ رو ببندن جز همون خدازده ی گیسو افشون _ غلط کردم ، موهامو ول کن بابا گوه خوردم چمیدونستم باتوئه مشتی ول کن .. نگاه باراد بین من و پسره رد بدل شد : این موهاش فره توهم فری چرا شکل هم نیستن کله هاتون پس ؟ خندون گفتم: تو کدومشو میپسندی ؟ صورتش توی هم میشه:حالا باز صد رحمت به سیم تلفنای تو این سرش عین لونه ی کفتره که شپش توش جای راه رفتن نداره هم میخوام غش غش بخندم هم میخوام یه من اخم کنم بابت اون لفظ سیم تلفنی که به موهای فرفری‌ من بست با رها کردن پسره و در رفتن اون بنده خدا ، به من زل زد وگفت : اولا اون سوسکی هایی که انداختی بیرون رو بریز تو ثانیا چرا مثل شلغم وایساده بودی نگاشون میکردی ، فقط واسه منه که عینهو قرقی وحشی چنگ و دندون میکشی که من : میخواستم با دوتا پوزخند حلش کنم _ مثلا طرف هم با پوزخند موزخندت به خودش شاشید و ولکنت شد هوم ؟ من: نچ زیاد زل نزد تو چشام تا چشای سگی منو ببینه حیف شد بیچاره از این سعادت محروم شد با تمسخر خندید: اوخ اوخ منی که الان زل زدم چه سعادتی گیرم اومده که گیر اون نیومد من : هه مغروری به روی خودت نمیاری که چشام چه پاچه ای ازت گرفته وگرنه منو میبینی موهای تنت سیخ میشه احساس میکنم تمام زورشو میزنه غش غش نخنده…اونم اونی که یه میرغضب کم خنده ی به تمام معناست _ باشه حالا موهای تن منو سیخ نکن زیاد خم و راست بشن ریزش میگیرن ، زن آیندم هم که شوهر بی مو دوست نداره با چندش گفتم : خاک تو سر زن آیندت که شوهر پشمالوی گوریل دوست داره چشمکی حواله کرد : تو نمیری اون میپسنده چیکار کنم نمایشی عوق زدم: توی سلیقه ی زن آیندت ریدن پرویی نثارم کرد جوری که انگار من مفصل یه عده رو کتک زدم نه اون،دستامو از گرد و خاک تکوندم: اینم عملیات خفن بودن ، خسته نباشم کف دستمو به معنای «فازت چیه» میچرخونه: حالا با دوتا پوزخند کن فیکون کردی انگار ، لابد قفل فرمون منم که این وسط نخود بود من:از خود متچکر تفش رو با صدا جمع میکنه و پرت میکنه روی زمین که چشمام گشاد میشن به تف روی زمین اشاره کرد وگفت: جواب حرفاته یه جوری چپ چپ نگاهش میکنم که دلم میخواد خیس شدن شلوارشو ببینن اما ناکام میمونم… با قیافه ای که انگار جنیفر لوپزم و اون و ازم امضا خواسته از بغلش رد میشم و تو دلم میگم: دارم برات مردک نون بربری _ زلفاتو بریز تو قرقی در لحظه فکری عین برق از مغز همیشه آفلاینم رد شد و نیشمو به موازات گوشم پاره کرد…یه دیوار خوب انتخاب کردم و بلافاصله شروع کردم به نوشتن شماره ی باراد روی دیوار وقتی هر عدد رو به اندازه ی کل هیکلم بزرگ و پر رنگ نوشتم ، زیرش بزرگ نوشتم « تخلیه ی چاه » و خودمم از هیجان ریز میخندیدم به عنوان تبلیغ اضافه کردم « چاه فاضلاب خود را به ما بسپارید ، چون زندگی و نون‌ درآورن ما به مقدار گوه شما بستگی دارد » شماره ی پسره رو به عنوان تخلیه چاه فاضلاب می‌نویسه و پسره وقتی می‌فهمه… 😂 فقط بیا تلافیشو ببین🤣 این کاپل گل سر سبد بقیه ی کاپلای این اکیپه 😂 قصه از اونجایی شروع شد که با دوستام دزدکی وارد خونه ای شدیم تا فقط چندتا چک و سفته بدزدیم و همونجا سر و کله شیشتا پسر پیدا شد و…
Ko'proq ko'rsatish ...
534
0
من شیـرزادَم... شیرزاد شیـرمَـرد! از بچگی رو پاهای خودم موندم. عزیز همیشه می‌گفت مَردی و مَردونگیم به آقام کشیده! اما من نامَردی کردم! یه گُلبرگ کوچیک و ضعیف تو دستام افتاد. پناهش من بودم. سرپناهش... رو مروتم حساب باز کرده بود و پشت پا خورد! حالا من موندم و شبایی که یه لحظه تصویر چشماش از ذهنم بیرون نره... من موندم و عطری که به بالشتش چسبیده. من موندم و یه خونه، که در و دیواراش دارن رو سرم خراب می‌شن! آره، من مریض اون دختر شدم! دختری که نیمه شب، از خونه م بیرون کردم و حالا برای پیدا کردن یه نشونه از اون، دنیا رو به هم ریختم... اما وقتی پیداش کردم اون داشت مال یکی دیگه می‌شد. می‌تونستم چشمام‌و ببندم و اجازه بدم بره تو بغل یکی دیگه؟ نه... قطعاً قاتل شدن رو ترجیح می‌دادم... ❌❌❌ جدیدترین اثر آرزونامداری🔥
Ko'proq ko'rsatish ...

file

1 233
0
#پارت‌یکم - خانوم شدنت مبارک کوچولو. با فشار خودم را واردش می‌کنم و جیغ خفه‌ی دریا را با بوسه‌ای می‌بعلم. چند ثانیه مکث می‌کنم تا به من درون کانال تنگ و داغش عادت کند. نفس‌هایش که آرام می‌شود، یک‌بار خودم را بیرون می‌کشم و دوباره ضربه‌ی دیگری می‌زنم. دست‌هایم پهلوی دختر را چنگ می‌زنند و خودم را عمیق‌تر به او می‌کوبم. نفس نفس می‌زند و صدای برخورد تن‌هایمان اتاق را پر کرده، اما آه نمی‌کشد. با یک ضربه‌ی دیگر تشویقش می‌کنم: - ناله کن برام دریا، صداتو رها کن. ناله‌های ریزش را با بوسه‌هایم می‌بلعم. با هر ضربه‌‌ام، سینه‌های دریا بالا و پایین می‌شوند و تنش از قدرتم، زیرم می‌لرزد. انگشت‌های دریا بازیگوشانه روی شکمم می‌‌نشیند و لحظه‌ای نزدیک است از روی تنش کنار بروم اما فقط پنجه‌اش را می‌گیرم. دو دستش را کنار سرش قفل می‌کنم و با تنبیه ضربه‌ی عمیق‌تری می‌کوبم. - دست نزن به من! نگاهی زیر زیرکی به دوربین گوشه‌ی تخت می‌اندازم و مطمئن می‌شوم روی تن لخت دریا زوم باشد. سینه‌ی لختش را فشار می‌دهم و نوکش را به دهان می‌کشم. چند دقیقه بعد، ضربه‌هایم تندتر می‌شود و دم گوشش می‌غرم: - کجا بریزم؟ دریا فقط آه می‌کشد، چشم‌هایش را بسته و لذت می‌برد. زحمتی به خودم نمی‌دهم که بیرون بکشم، درونش ارضا می‌شوم و تمام اسپرمم را توی رحمش خالی می‌کنم. به سرعت از روی تنش کنار می‌روم، دوربین را برمی‌دارم و قبل از اینکه به خودش بیاید، یک تصویر کامل از او می‌گیرم: - شرطو بردم! از روی لکه‌ی خون بین پاهایش که ملحفه را قرمز کرده فیلم می‌گیرم و پیروز می‌گویم: - بکارت تک دختر سروستانی‌ها شرط بود و گرفتمش! اینم سندش، تر و تازه! تازه از تنور در اومده.
Ko'proq ko'rsatish ...
بوسه‌ی فرانسوی. مهدیه‌افشار
🖤🤍 عشق خاکستریه ترکیب سفیدی روی تو و سیاهی روح من پارت‌گذاری منظم و روزانه کانال عمومی رمان‌های من 👇🏻 @mahdieaf_novel
1 678
1
‍ 🩷🤦‍♀️🩷 امشب مراسم خواستگاری بود و به درخواست بزرگترها به اتاق آمده بودیم تا با هم صحبت کنیم. رستان به عنوان اولین سوال سایزم را می پرسید؟؟!!!!! شکه پلک زدم: -بله؟؟ - نمی شنوی ؟؟ میگم سایزت چنده؟؟ - سایز چی؟؟ - دختر چقدر تو خنگی؟؟!!! بالاتنه رو می گم دیگه!!!؟؟ - واقعا که...‌!!! خجالت نمی کشی؟؟؟ خوبه من در مورد سایز تو بپرسم؟؟! - بپرس!! اصلا دوست داری بیا ببین؟؟؟ به نظر من همه ی صحبتهای قبل از ازدواج بیخودی مهم و اصل مطلب همینه - شما خیلی بیشعور تشریف دارید!!!؛ - اینکه می خوام اندازه ی همسر آینده ام رو بدونم بیشعوری؟؟؟ بابا یه وقت دیدی نپسندیدم ؟!!! از الان تکلیف همه چی روشن بشه بهتره دیگه؟!!!! - فکر می کردم دوستم داری که اومدی خواستگاری!!! با نوک انگشت به عروسک روی میز ضربه زد: -خوب دوست که دارم اما قبول کن اینا شیرینی زندگیه بعد با آهی اغراق آمیز گفت: -بعید می دونم هشتاد و پنج باشه خیلی لاغری -با چشمانی از حدقه بیرون زده گفتم : -که دوستم داری؟ - خب آره البته ارث و میراثی که بهت می رسه هم دوست دارم صورتتم که قشنگه حرف گوش کنم که هستی از الان گفته باشم : -خوش ندارم یک تار موت رو احدی بببینه لباس های قرتی و بدن نما هم نداریم از شدت عصبانیت از جایم پریدم و اولین چیزی که به دستم رسید یعنی گلدان کاکتوس محبوبم را با جیغی بلند به سمتش پرتاب کردم صدای فریاد مامان در مهمانی خواستگاری پیجید: -رستان .ریراااا خدا ورتون داره ذلیل مرده هااااا https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy رستان و ریرا هیج جوره با هم کنار نمیان یکی شرقه اون یکی غرب یکی سفید و اون یکی سیاه چی میشه اگه یک روزی عاشق هم بشن
Ko'proq ko'rsatish ...
image
634
0
قرار بود باهم از این جهنم فرار کنیم. بهم گفته بود پشت این دیوارها، همه چی همونجوری میشه که می‌خوایم. دل به دلم داده بود و منم بخاطر دل اون خطرناک‌ترین ریسک‌ها رو به جون خریدم‌. به زمین و آسمون زدم. ولی نقشه‌مون لو رفت و وقتی چشم باز کردم، نبود. دورم زده بود‌... منم قرار نبود به این آسونی از کارش بگذرم... - چه حسی داره شدی شیشه‌ی عمر کسی که ازش متنفری؟ ‌- همین رو می‌دونم که تا حالا جونم انقدر باارزش نبوده!
Ko'proq ko'rsatish ...
1 147
0

sticker.webp

1 054
0
_لخت نمیشی یکم شمارو ورز بدیم عروسک غافلگیر شده هینی کشیدم چرخیدنم همانا و کوبیده شدن کمرم به دیوار همانا _بالاخره پیشی کوچولو رو یه گوشه تنها گیرش آوردیم ، یه موقع با خودت نگی ماهم شوهری داریما محض رضای خدا یکم خودمونو واسش یه گوشه موشه ی خلوت نگه داریم تا بیاد ازمون فیضی ببره ، دلش پوسید بنده خدا لبخندی میزنم ... کمرم رو محکم تر به دیوار میچسبونه و روی چالِ همون لبخند رو میبوسه لب میزنه : هوم نیم وجبی ؟ با خودت نگفتی این تنه لش هم دل داره ، من جلو چشش هی برم و بیام و کیلو کیلو ناز بریزم یهو بیخیال اونهمه آدم میشه میگیره تقه ی منو میزنه ؟ از حرفش لب گزیدم و گفتم : همین چند لحظه پیش عین کوالا توی بغلت لم داده بودم داشتی دستمالیم میکردی .. وای جلو داداشام آبرو محیثتم رفت _میخواست یهو پیداش نشه که صاف توی سکانس اوج ما بگوزه مرتیکه خندمو خوردم : مثل اینکه خیلی حرصت دادن یک دستش چنگی به باسنم میزنه و فاصله ای تا کنده شدنش نبود که نق میزنم : آخ.. آروم رادمان .. مال مفت که نیست حریص میغره : جون رادمان .. راس میگی.. این چند وجب دمبه کم واسه من خرج برنداشته .. مفت و مسلم براش یه دلِ ک‍..‍صخل گرو گذاشتم دلم غنج میره بی اراده ریز خندیدم و اون بوسه ای به شقیقه‌م نشوند و مسخ زمزمه کرد : جون ، فقط همینجوری ریز ریز بخند ببینیم اول کجاتو کبود کنم .. ابروهام بالا پریدن : کبود ؟ توی گلوش میخنده و همزمان دستش بین پاهام میلغزه : اوهوم ، با لبام ... وجب به وجب تنتو میخوام اول از همه برم سراغ خالِ بغلِ نیپل‌ت ، چطوره ؟ هوش از سرم میپره لبش به بناگوشم میچسبه و حریصانه پچ میزنه : یا نه .. اول از اون جینگیلی که رفتی خودسرانه به نافت آویزون کردی ، کام بگیریم حرکت دستش کوره ی آتیشم کرد اما حرصش از بابت اشاره به پیرسینگ نافم من رو خندوند برای تلافی خنده ی م انگشت هاش کارکشته تر و حرصی تر شدن من : آخ _از کدوم ور قورتت بدیم فسقلی ؟ گاز ریز و بوسه محکمی به گردنم میزنه که بی اراده آه ریزی میکشم _ د وقتی خودتم نزده می‌رقصی چرا دست منو نمیگیری بیاری تو اتاق بهت صفا بدم کوچولو ، هوم ؟ شرمزده لب زدم : بچه ها پایینن .. خ خونه خیلی شلوغه _گور بابای خودشون و جد آبادشون ، یه اشاره کنی اومدم ترتیبتو دادم وا رفته بین بازوهاش لب زدم : آی _آتیش منو تند می‌کنی دوباره میخندم که با یه حرکت تنمو از روی زمین بلند می‌کنه جیغمو توی گلوش خفه میکنم روی تخت که منو رها میکنه میگه : وقتی اینجوری با ناز و ادا میخندی و دل منو میریزی تو شلوارم یعنی رک و راست داری میگی آقا من پاینم خاریده ، بخارونش پس از همون سمت قورت دادنو شروع میکنیم هینی کشیدم و اون روی تنم خیمه زد : زهرمار عروسک میدونی چند وقته خمارم ؟ من : چند وقته؟ _ نه خیر ، شما جدی جدی خاریدی جغجغه بسه هرچی لی‌لی به لالای شما گذاشتیم که یه وقت پرانتزی راه نری حالا دیگه پرانتزی که هیچ ، میزارم با شکم قلمبه راه بری تا میام هینی بکشم و بفهمم کی بین موج بوسه های پشت سر همش غرق شدم و دارم پیچ تاب میخورم ، یهو صدای شلیک گلوله های پی در پی به گوشم میرسه شیشه های سرتاسر بالکن که پایین میریزن جیغ های من هم ممتد میشن رادمان بلافاصله تن لرزونمو بین بازوهاش حل میکنه : هیش .. هیش چیزی نیست عروسک .. تو بغلمی .. آروم نفس رادمان.. آروم در اتاق به ضرب باز میشه و صدای بلند آرش توی گوشم میپیچه : ریختن تو خونه .. سریع از اینجا ببرش رادمان ... بجم هنوز به خودم نیومده بودم که رادمان با قاب کردن صورتم ، بوسه ای به لب های لرزونم مینشونه تا حواسمو به خودش جمع می‌کنه چشم از پسرا که توی اتاق ریخته بودن گرفتم و اون محکم توی صورتم تاکید می‌کنه : از بغل من نمیخوری .. فقط چشاتو میبندیو تا بیست میشماری سپهر هفت تیرم ؟ دختر نابغه ای که توی چنگال چند مافیا میفته ... رادمان ملک ، یه مزدور آدمکش که تا قبل از دیدن اون دختر و باختن دلش به اون عروسکِ شکستنی ، آدم کشتن رو بوسیده و کنار گذاشته بود ، حالا مجبور شد برای حفاظت از جون عروسک محبوبش قسم خودش رو بشکنه ... تبدیل میشه به همون غول کشتاری که یک زمانی همه از اسمش به ترس و لرز می افتادن...به زمانی که کمترین لقبش جلادِ خاموش بود روایتی عاشقانه و تمام عیار از یک حمایت مردانه
Ko'proq ko'rsatish ...
418
1
#شیب_شب ⛈️☔️ زود باش، بارون شدید شده - بارون دوست نداری ریرا؟؟ نگاهش کردم - بارون دوست دارم نه باد و طوفان داره سیل می‌باره خب - ولی من دوست دارم. چترقرمزش را کنار دیوار پیاده رو رها کرده  پا به خیابان گذاشت ماتم برد ایستاده بودم زیرسایبان مغازه ای آن طرف خیابان از وسط خیابان خلوت فریاد کشید بارون خوبه ریرا کثافتِ وجود آدم رو می شوره و می بره دیوانه شده بود از همان جا نامش را فریاد زدم رستان وسط خیابون چرا رفتی؟؟ عقلت رو از دست دادی؟؟ دیوونه،  مریض می شی ریرا من دوستت دارم. باورم می کنی؟؟ رستان بیا اینور،  اخه چرا اینطوری شدی؟؟ اولش انتقام بود دلم می خواست همون جوری که یلدا دل مامانم رو‌خون کرد دلت رو خون کنم. اما بعدش ،دلم واست رفت نور ماشینی خیابان سوت  و کور و بارانی را روشن کرد صدای بوق ماشین پیچید ممتد و بلند جیغ کشیدم رستان بسته الان ماشین میرسه بی هوا چرخید رخ به رخ ماشین راننده روی ترمز زد صدای کشیده شده لاستیک روی اسفالت و توقف ماشین راننده پیاده شد و فریاد کشید مردک دیوانه، زده به سرت می خوای بدبختم کنی پرسیدم: یعنی چه ؟؟ نمی فهمم؟ خندید، میان بغض خندید. مهتا از من حامله ست ریرا،  از من منگ بودم گوش هایم نمی شنید ، چه می گفت ؟؟! مهتا بهترین دوستم از همسرم باردار بود؟؟ نور شدیدی بر چشمانمان تابید  دستهایم بالا آمد صدای بوق ممتد ماشین و صدای وحشتناک برخورد در گوشهایم پیچید تکان شدیدی خوردم هیکل بلندو چهارشانه ی رستان غرق در خون زیر پاهایم افتاده بود. راننده دو زانو روی زمین نشسته و دست به سر گرفته بود مرد دیگری با اورژانس تماس می گرفت چشم های رستان باز بود ،خیره و بی روح نگاهش می کردم خالی از خودم مهتا فرزند مردِ مرا ، مرد مرده ی مرا،  باردار بود.
Ko'proq ko'rsatish ...
رمان شیب شب/آزاده ندایی
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
442
1
#پارت۲۸ _وای ممد صورتشو ببین. اون لب پایینتو بده،  شاید سیر شدم کاری به غذاهات نداشتم! _ولش کن. خیس کرد شلوارشو بچه! زبری سیمان پشتم را خراش داد و ذهنم،  کابوس های شبانه ام را پلی کرد. آن صدا ها... آن لمس ها! چانه ام لرزید: _با من... با من کاری نداشته باشین! _اوووف... پسر بخدا این بدچیزیه! _مسخره بازی درنیار ایمان.نزدیک خیابونیم ولش کن بریم! نرفت. بلکه با آن نگاه زشت و کریهش جلوتر آمد: _ببین چطور با اینکه می‌ترسه کیسه شو سفت گرفته!غذا می‌فروشه حتما دستپختشم خوبه من اینو می‌خوام ممد. زنم می‌شی؟ می گوید و زیر خنده می‌زند. نمی‌خواهم. دیگر آن کیسه ی غذای پخش زمین شده را نمی‌خواهم. پولش را هم نمیخواهم از دیوار فاصله می‌گیرم که بروم،  اما بی پدر مچ دستم را از پشت قفل می‌کند: _وایسا با صحبت حلش کنیم دیگه. من تا سیر نشم از این کوچه دل نمی‌کنم! _ولم کن آشغااال.. ولم کننن... _ممد ولش کن تا دردسر نشده. ممد با تواممم.. با دست دیگرش بازوی چپم را گرفت و من دیگر داشتم از شدت ترس،  جان می‌دادم. شش هایم توانایی دم و بازدم نداشتند. نزدیک شد. خیلی نزدیک _کاریش ندارم که. می‌خوام اون لبشو از نزدیک ببینم. بیا کوچولو. نترس تو کوچه کسی بهت تجاوز نمیکنه! تنم داشت یخ می‌بست دلم گرفت... از تنهایی ام... از بی کسی ام... از ظلم زمانه دلم گرفت. چرا در این کشور غریب تنها گیر افتاده بودم؟ خدا تنهایی ام را می دید؟ کم کم پس می افتادم که صدای غرش یک موتور در کوچه پیچید صدای ترمز... چشمانم هیچ چیز نمی‌دید. فقط متوجه شدم رهایم کرد. عقب عقب به دیوار برخورد کردم و همانجا پایین سر خوردم _چه غلطی می‌کنید بی‌شرفا؟ صدای خرناس مردانه ای، توانست آرام و قرار پر گرفته ام را، کمی بازگرداند گمانم خدا، کسی را برای نجاتم فرستاد _یه بار دیگه این طرفا پیداتون شه خیکتون رو می کشم پایین. فهمیدین؟ صدای دویدن. صدای قدم های آهسته ای که به من نزدیک می‌شد _خانم؟خانم کوچولو؟خوبی؟ لبهای نیمه بازم را به هم چسباندم و پلک هایم را از هم باز کردم. صدای بم و مردانه ای بود که امنیت القا می‌کرد بغض کردم و چشمانم کاملا باز شدند روبه رویم، روی زانوهایش نشسته بود و داشت در یک بطری آب معدنی را باز می‌کرد _بچه هم هستی که! تو این کوچه ی خلوت چکار می‌کنی اول صبح؟ در بطری را که باز کرد،چشم در چشمم دوخت _بیا یه کم آب بخور و برگرد خونه‌تون چشمانم در نگاهش گیر کردند در دید اول،  یک کلمه در ذهنم شکل گرفت ابهت... کلمه ی بعدی؟ جدیت...مردانگی... امنیت! دستم را که به زمین ستون کرده بودم برداشتم و تازه توانستم سوزشش را حس کنم بطری را به دستم داد و من بالاخره توانستم چیزی بگویم _مـ... ممنونم موهایی که روی پیشانی اش افتاده بودند را پس زد و با تاسف سری تکان داد _می‌تونی پاشی؟ نگاه از آن نقطه گرفتم و تند سر تکان دادم _آره... یـ... یعنی بله! _می‌خوای برات یه تاکسی بگیرم؟ صدایش گیرا بود. چهره اش هم... اوف لعنت به ذهنیت مزخرف ما دخترها! نگاهم به موتور گنده ای که وسط کوچه بود افتاد که همان لحظه لب زد _برسونمت خونه؟ خونتون کجاست؟ شماره اش را می‌توانستم بگیرم؟ لب پایینم را گاز گرفتم لعنت به دختری که به ناجی خودش چشم داشته باشد. _نـ... نه ممنونم خیلی...خیلی لطف کردید الان خوبم بطری اش را پس دادم و با هیجانی که به تنم وارد شده بود،از جایم بلند شدم نگاهم به طرف کیسه پخش زمین شده چرخید بی شرف ها با آن پاهای گنده شان، از روی غذاهای نازنینم رد شده بودند خط نگاه من را گرفت _یا زودتر برگرد خونتون، یا وقتی می‌خوای بری بازار حتما سوار یه ماشین امن شو به طرف کیسه رفت و چند ظرف یکبارمصرفی که پخش زمین شده بودند را هم داخلش انداخت بلند شد و آن ها را در سطل آشغال بزرگ کنار دیوار انداخت یک پیراهن مردانه توسی رنگ به تن داشت. روی شلوار کتان مشکی چهارشانه به نظر می‌رسید و این یعنی ممکن بود اهل ورزش باشد چقدر محترم چقدر مؤدب چقدر... توف! ساکت باش دست در کیسه میان انگشتانم کردم و یکی از بسته ها را بیرون کشیدم رویش نوشته بود شامی کباب _لطفا اینو قبول کنید نگاهی به ساعتش انداخت داشتم وقتش را تلف می‌کردم _به عنوان تشکر ممنون میشم قبولش کنید یک نگاه به صورتم انداخت احتمالا سرخ شده بودم از خجالت سر تکان داد و بدون تعارف، بسته را گرفت _مطمئنی نمیخوای برسونمت؟ او سوار موتورش شده بود و منتظر از اینکه من از کوچه خارج شوم دیاری که پوستش داغ شده بود و هرازگاهی به عقب می‌نگریست تا باز هم آن ژست لعنتی اش را روی موتور ببیند همانگونه که یک پایش روی زمین بود و با نگاهی حمایتگر، من را بدرقه می‌کرد او که بدون کلاه کاسکت،گاز زد و از آن جا دور شد کاش حداقل نامش را میپرسیدم ❌❌❌ دو ماه بعد...
Ko'proq ko'rsatish ...
1 170
0
- تو خاندان ما رسمه شب زفاف برای اثبات نجابت عروس، دستمال خونی بکارتش رو بین مهمونا میچرخونیم! مادر شوهرم اینارو می‌گه. از گوشه و کنار صدای زن‌هارو می‌شنوم. - دختر بیچاره، چطوری می‌خواد زیر هیکل بزرگ اون هیولا دووم بیاره؟ - چی بگم خواهر؟ طفلکو از مدرسه فرستادن تو حجله. زن قبلی کاوه همون شب اول، جنازه‌اش به بیمارستان منتقل شد و حالا پدرم در ازای بدهیاش، منو تقدیم هیولای عمارت ملک کرده! مادر شوهرم تشر میزنه: - گوشت با منه دختر؟ عصبانیتش نکن، هرکاری گفت بگو چشم، یه‌گوشه دراز بکش کارشو بکنه، پرده‌اتو که زد حواست باشه! حتما دستمالو بکشه به لای پات، بعد بیار برام! حرف‌های زیادی پشت‌سر هیولا شنیدم. - شنیدم آقا کاوه حاجی رو به خاک سیاه نشوند که دخترشو بگیره! طفلک راه برگشتم نداره، باباشو می‌ندازن زندان! زن اول کاوه، لباس سفید عروسش کفنش شد و حالا هیولا هوس عروس کوچک جدیدی داره، من! - دختر حواست هست؟ تورو به ازای بدهی از بابات گرفتیم، پسرمو راضی نکنی پس می‌فرستمت. کاوه امشب منو می‌دره! از ترس سکسکه‌ام می‌گیره، اون کجا و من کجا! مادر شوهرم بازوم رو چنگ میزنه: - اینجوری بری تو اتاق، کاوه زنده‌‌ات نمی‌ذاره. نلرز خوشش نمی‌آد. چته رنگت پریده؟ مثل میت شدی. اشکام صورت آرایش شده‌امو خیس می‌کنه: - توروخدا از من بگذرید خانم، کنیزیتونو می‌کنم ولی این بلارو سرم نیارید. مادرم نیشگونی از زیر بازوم می‌گیره: - هیس خفشو، می‌خوای آقا بدبختمون کنه؟ مادر توی اتاق هولم میده و چشم‌غره‌ی غلیظی میره: - هرچی آقا گفتن بگو چشم! فهمیدی دریا؟ در که پشت‌سرم بسته میشه و پچ‌پچ‌های زنان به اوج میرسه، توی تاریکی چشم می‌چرخونم. - بیا جلو دختر. اسمت چی بود؟ صدای بم و قدرتمند کاوه مو به تنم سیخ میکنه. آب دهان قورت میدم و تته پته میکنم: - د... دریا ... صدای فندک میشنوم و سیگاری روشن میشه. - هوم، دختر حاجی سروستانی؟ برقو روشن کن، لباس عروستو درآر، دختر حاجی! دست‌هام رو دور بازوهام می‌پیچم و بی‌پناه هق میزنم: - آقا توروخدا. هر کینه‌ای از بابام داشته باشید من چرا باید تاوان پس بدم؟ - می‌خوای حوصلمو سر ببری دریا؟ از ترس قالب تهی میکنم، نمی‌تونم تکون بخورم. کاوه بلند میشه و برق رو روشن میکنه. دکمه‌های پیراهن سفیدش بازه و بدن عضلانی‌ و تتوهاش بیشتر به ترس‌هام دامن میزنه. گوشه‌ی لبش بالا میره و خونسرد دستور میده: - دخترحاجی، لباس عروستو در میاری یا تو تنت پاره اش کنم؟ زیر گریه میزنم و از هیولا، به خودش پناه میبرم: - آقا توروخدا بهم رحم کن، من... من می‌ترسم... در چشم بهم زدنی، کاوه دو قدمی‌‌ام میاد: - از من می‌ترسی؟ من‌که کاریت ندارم، حتی انگشتمم بهت نخورده! از نزدیکی کاوه نفسم بند میاد. لحنش هنوز هیولا ماننده با کلماتی لطیف! این صدای خشن نمی‌تونه محبت کند! ترسیده از صدای خشنش، مثل بلبل به حرف میام: - م من شنیدم زن قبلیتون بعد از حجله‌اش یه‌راست رفته قبرستون! خونسرد جواب میده: - باکره‌ای؟ صورتم داغ میشه و میران بی‌صبر و کمی عصبی تشر میزنه: - با توعم دختر، کری؟ باکره‌ای؟ وحشتزده از خشمش، تند به حرف میام: - ب بله آقا. - خوبه پس دلیلی نداره بترسی! زن قبلیم باکره نبود و ترجیح داد جای بابای حرومزاده‌اش، خودش زندگیشو بگیره! دست دراز میکنه سمت یقه‌ی دکلته‌ی لباس عروس و با پایین کشیدنش، خونسرد میگه: - فردا صبح این تن به نام من خورده و از بوسه‌های من کبود شده! تنم مثل بید می‌لرزه، اما جرات مخالفت ندارم. حرف‌های مردم و مادر شوهرم تو سرمه. دست داغ کاوه که به پوست سردم برخورد می‌کنه، ذوب میشم. - هوم، از عروس خجالتی خوشم می‌آد. لبش که به نبض گردنم میچسبه، از فکر لحظاتی بعد به گریه میفتم. - آقا، از من بگذر، توروخدا... میراث یقه‌ی لباس عروس رو با تمام قدرت می‌کشه و وقتی پاره میشه، دم گوشش پر حرارت می‌غره: - فقط اگه مرده باشی ازت می‌گذرم... کارم ساخته است! غرش کاوه دم گوشم، باعث میشه هرچی انرژی دارم تموم بشه و میون دستاش وا برم. ضربه‌ای به در خورد: - آقا؟ کار تموم نشد؟ مهمونا منتظر دستمالن. با گریه و التماس خیره‌اشم و هر لحظه منتظرم تنم رو بدره، اما بی‌هوا تن برهنه و لمسم رو رها میکنه که کف اتاق پخش میشم: - این‌بارو ازت می‌گذرم دختر کوچولو. مقابل چشمای بهت‌زده‌ام، چاقویی برمی‌داره و با بریدن بازوش، دستمال رو آغشته به خون خودش میکنه. - باید جبران کنی پرنسس... شاید کاوه واقعا هیولایی که ازش حرف می‌زنن نباشه!
Ko'proq ko'rsatish ...
بوسه‌ی فرانسوی. مهدیه‌افشار
🖤🤍 عشق خاکستریه ترکیب سفیدی روی تو و سیاهی روح من پارت‌گذاری منظم و روزانه کانال عمومی رمان‌های من 👇🏻 @mahdieaf_novel
1 586
2
من نورام؛ نخبه‌ای که قرار بود با هوشم کل دنیا رو عوض کنم. اما اون اومد و‌ دنیای منو جهنم کرد. از هوش و ذات من فقط یک‌ نقطهٔ روشنایی وجود داشت، که اونم اسمم بود. حالا اونم قراره توی همین مغز سیاه دفن بشه. درست همونجا... فقط چند قدم، چند گام! بین من و آزادی فقط چند قدم ناقابل بود. فکر می‌کردم می‌تونم آسمون رو ببینم، هوا رو به ریه بکشم و تا آخر دنیا فرار کنم.  اما حالا دارم مردن رو اینجا می‌بینم. گریختن از دام اون حماقت محض بود‌. این رو دیر فهمیدم، اما بالاخره فهمیدم. حالا نوبت من رسیده. این‌بار اونه که باید بشینه و پیروزی منو ببینه...
Ko'proq ko'rsatish ...
2 254
1

sticker.webp

1 850
0
#پارت۲۸ _وای ممد صورتشو ببین. اون لب پایینتو بده،  شاید سیر شدم کاری به غذاهات نداشتم! _ولش کن. خیس کرد شلوارشو بچه! زبری سیمان پشتم را خراش داد و ذهنم،  کابوس های شبانه ام را پلی کرد. آن صدا ها... آن لمس ها! چانه ام لرزید: _با من... با من کاری نداشته باشین! _اوووف... پسر بخدا این بدچیزیه! _مسخره بازی درنیار ایمان.نزدیک خیابونیم ولش کن بریم! نرفت. بلکه با آن نگاه زشت و کریهش جلوتر آمد: _ببین چطور با اینکه می‌ترسه کیسه شو سفت گرفته!غذا می‌فروشه حتما دستپختشم خوبه من اینو می‌خوام ممد. زنم می‌شی؟ می گوید و زیر خنده می‌زند. نمی‌خواهم. دیگر آن کیسه ی غذای پخش زمین شده را نمی‌خواهم. پولش را هم نمیخواهم از دیوار فاصله می‌گیرم که بروم،  اما بی پدر مچ دستم را از پشت قفل می‌کند: _وایسا با صحبت حلش کنیم دیگه. من تا سیر نشم از این کوچه دل نمی‌کنم! _ولم کن آشغااال.. ولم کننن... _ممد ولش کن تا دردسر نشده. ممد با تواممم.. با دست دیگرش بازوی چپم را گرفت و من دیگر داشتم از شدت ترس،  جان می‌دادم. شش هایم توانایی دم و بازدم نداشتند. نزدیک شد. خیلی نزدیک _کاریش ندارم که. می‌خوام اون لبشو از نزدیک ببینم. بیا کوچولو. نترس تو کوچه کسی بهت تجاوز نمیکنه! تنم داشت یخ می‌بست دلم گرفت... از تنهایی ام... از بی کسی ام... از ظلم زمانه دلم گرفت. چرا در این کشور غریب تنها گیر افتاده بودم؟ خدا تنهایی ام را می دید؟ کم کم پس می افتادم که صدای غرش یک موتور در کوچه پیچید صدای ترمز... چشمانم هیچ چیز نمی‌دید. فقط متوجه شدم رهایم کرد. عقب عقب به دیوار برخورد کردم و همانجا پایین سر خوردم _چه غلطی می‌کنید بی‌شرفا؟ صدای خرناس مردانه ای، توانست آرام و قرار پر گرفته ام را، کمی بازگرداند گمانم خدا، کسی را برای نجاتم فرستاد _یه بار دیگه این طرفا پیداتون شه خیکتون رو می کشم پایین. فهمیدین؟ صدای دویدن. صدای قدم های آهسته ای که به من نزدیک می‌شد _خانم؟خانم کوچولو؟خوبی؟ لبهای نیمه بازم را به هم چسباندم و پلک هایم را از هم باز کردم. صدای بم و مردانه ای بود که امنیت القا می‌کرد بغض کردم و چشمانم کاملا باز شدند روبه رویم، روی زانوهایش نشسته بود و داشت در یک بطری آب معدنی را باز می‌کرد _بچه هم هستی که! تو این کوچه ی خلوت چکار می‌کنی اول صبح؟ در بطری را که باز کرد،چشم در چشمم دوخت _بیا یه کم آب بخور و برگرد خونه‌تون چشمانم در نگاهش گیر کردند در دید اول،  یک کلمه در ذهنم شکل گرفت ابهت... کلمه ی بعدی؟ جدیت...مردانگی... امنیت! دستم را که به زمین ستون کرده بودم برداشتم و تازه توانستم سوزشش را حس کنم بطری را به دستم داد و من بالاخره توانستم چیزی بگویم _مـ... ممنونم موهایی که روی پیشانی اش افتاده بودند را پس زد و با تاسف سری تکان داد _می‌تونی پاشی؟ نگاه از آن نقطه گرفتم و تند سر تکان دادم _آره... یـ... یعنی بله! _می‌خوای برات یه تاکسی بگیرم؟ صدایش گیرا بود. چهره اش هم... اوف لعنت به ذهنیت مزخرف ما دخترها! نگاهم به موتور گنده ای که وسط کوچه بود افتاد که همان لحظه لب زد _برسونمت خونه؟ خونتون کجاست؟ شماره اش را می‌توانستم بگیرم؟ لب پایینم را گاز گرفتم لعنت به دختری که به ناجی خودش چشم داشته باشد. _نـ... نه ممنونم خیلی...خیلی لطف کردید الان خوبم بطری اش را پس دادم و با هیجانی که به تنم وارد شده بود،از جایم بلند شدم نگاهم به طرف کیسه پخش زمین شده چرخید بی شرف ها با آن پاهای گنده شان، از روی غذاهای نازنینم رد شده بودند خط نگاه من را گرفت _یا زودتر برگرد خونتون، یا وقتی می‌خوای بری بازار حتما سوار یه ماشین امن شو به طرف کیسه رفت و چند ظرف یکبارمصرفی که پخش زمین شده بودند را هم داخلش انداخت بلند شد و آن ها را در سطل آشغال بزرگ کنار دیوار انداخت یک پیراهن مردانه توسی رنگ به تن داشت. روی شلوار کتان مشکی چهارشانه به نظر می‌رسید و این یعنی ممکن بود اهل ورزش باشد چقدر محترم چقدر مؤدب چقدر... توف! ساکت باش دست در کیسه میان انگشتانم کردم و یکی از بسته ها را بیرون کشیدم رویش نوشته بود شامی کباب _لطفا اینو قبول کنید نگاهی به ساعتش انداخت داشتم وقتش را تلف می‌کردم _به عنوان تشکر ممنون میشم قبولش کنید یک نگاه به صورتم انداخت احتمالا سرخ شده بودم از خجالت سر تکان داد و بدون تعارف، بسته را گرفت _مطمئنی نمیخوای برسونمت؟ او سوار موتورش شده بود و منتظر از اینکه من از کوچه خارج شوم دیاری که پوستش داغ شده بود و هرازگاهی به عقب می‌نگریست تا باز هم آن ژست لعنتی اش را روی موتور ببیند همانگونه که یک پایش روی زمین بود و با نگاهی حمایتگر، من را بدرقه می‌کرد او که بدون کلاه کاسکت،گاز زد و از آن جا دور شد کاش حداقل نامش را میپرسیدم ❌❌❌ دو ماه بعد...
Ko'proq ko'rsatish ...
1 517
0
_لخت نمیشی یکم شمارو ورز بدیم عروسک غافلگیر شده هینی کشیدم چرخیدنم همانا و کوبیده شدن کمرم به دیوار همانا _بالاخره پیشی کوچولو رو یه گوشه تنها گیرش آوردیم ، یه موقع با خودت نگی ماهم شوهری داریما محض رضای خدا یکم خودمونو واسش یه گوشه موشه ی خلوت نگه داریم تا بیاد ازمون فیضی ببره ، دلش پوسید بنده خدا لبخندی میزنم ... کمرم رو محکم تر به دیوار میچسبونه و روی چالِ همون لبخند رو میبوسه لب میزنه : هوم نیم وجبی ؟ با خودت نگفتی این تنه لش هم دل داره ، من جلو چشش هی برم و بیام و کیلو کیلو ناز بریزم یهو بیخیال اونهمه آدم میشه میگیره تقه ی منو میزنه ؟ از حرفش لب گزیدم و گفتم : همین چند لحظه پیش عین کوالا توی بغلت لم داده بودم داشتی دستمالیم میکردی .. وای جلو داداشام آبرو محیثتم رفت _میخواست یهو پیداش نشه که صاف توی سکانس اوج ما بگوزه مرتیکه خندمو خوردم : مثل اینکه خیلی حرصت دادن یک دستش چنگی به باسنم میزنه و فاصله ای تا کنده شدنش نبود که نق میزنم : آخ.. آروم رادمان .. مال مفت که نیست حریص میغره : جون رادمان .. راس میگی.. این چند وجب دمبه کم واسه من خرج برنداشته .. مفت و مسلم براش یه دلِ ک‍..‍صخل گرو گذاشتم دلم غنج میره بی اراده ریز خندیدم و اون بوسه ای به شقیقه‌م نشوند و مسخ زمزمه کرد : جون ، فقط همینجوری ریز ریز بخند ببینیم اول کجاتو کبود کنم .. ابروهام بالا پریدن : کبود ؟ توی گلوش میخنده و همزمان دستش بین پاهام میلغزه : اوهوم ، با لبام ... وجب به وجب تنتو میخوام اول از همه برم سراغ خالِ بغلِ نیپل‌ت ، چطوره ؟ هوش از سرم میپره لبش به بناگوشم میچسبه و حریصانه پچ میزنه : یا نه .. اول از اون جینگیلی که رفتی خودسرانه به نافت آویزون کردی ، کام بگیریم حرکت دستش کوره ی آتیشم کرد اما حرصش از بابت اشاره به پیرسینگ نافم من رو خندوند برای تلافی خنده ی م انگشت هاش کارکشته تر و حرصی تر شدن من : آخ _از کدوم ور قورتت بدیم فسقلی ؟ گاز ریز و بوسه محکمی به گردنم میزنه که بی اراده آه ریزی میکشم _ د وقتی خودتم نزده می‌رقصی چرا دست منو نمیگیری بیاری تو اتاق بهت صفا بدم کوچولو ، هوم ؟ شرمزده لب زدم : بچه ها پایینن .. خ خونه خیلی شلوغه _گور بابای خودشون و جد آبادشون ، یه اشاره کنی اومدم ترتیبتو دادم وا رفته بین بازوهاش لب زدم : آی _آتیش منو تند می‌کنی دوباره میخندم که با یه حرکت تنمو از روی زمین بلند می‌کنه جیغمو توی گلوش خفه میکنم روی تخت که منو رها میکنه میگه : وقتی اینجوری با ناز و ادا میخندی و دل منو میریزی تو شلوارم یعنی رک و راست داری میگی آقا من پاینم خاریده ، بخارونش پس از همون سمت قورت دادنو شروع میکنیم هینی کشیدم و اون روی تنم خیمه زد : زهرمار عروسک میدونی چند وقته خمارم ؟ من : چند وقته؟ _ نه خیر ، شما جدی جدی خاریدی جغجغه بسه هرچی لی‌لی به لالای شما گذاشتیم که یه وقت پرانتزی راه نری حالا دیگه پرانتزی که هیچ ، میزارم با شکم قلمبه راه بری تا میام هینی بکشم و بفهمم کی بین موج بوسه های پشت سر همش غرق شدم و دارم پیچ تاب میخورم ، یهو صدای شلیک گلوله های پی در پی به گوشم میرسه شیشه های سرتاسر بالکن که پایین میریزن جیغ های من هم ممتد میشن رادمان بلافاصله تن لرزونمو بین بازوهاش حل میکنه : هیش .. هیش چیزی نیست عروسک .. تو بغلمی .. آروم نفس رادمان.. آروم در اتاق به ضرب باز میشه و صدای بلند آرش توی گوشم میپیچه : ریختن تو خونه .. سریع از اینجا ببرش رادمان ... بجم هنوز به خودم نیومده بودم که رادمان با قاب کردن صورتم ، بوسه ای به لب های لرزونم مینشونه تا حواسمو به خودش جمع می‌کنه چشم از پسرا که توی اتاق ریخته بودن گرفتم و اون محکم توی صورتم تاکید می‌کنه : از بغل من نمیخوری .. فقط چشاتو میبندیو تا بیست میشماری سپهر هفت تیرم ؟ دختر نابغه ای که توی چنگال چند مافیا میفته ... رادمان ملک ، یه مزدور آدمکش که تا قبل از دیدن اون دختر و باختن دلش به اون عروسکِ شکستنی ، آدم کشتن رو بوسیده و کنار گذاشته بود ، حالا مجبور شد برای حفاظت از جون عروسک محبوبش قسم خودش رو بشکنه ... تبدیل میشه به همون غول کشتاری که یک زمانی همه از اسمش به ترس و لرز می افتادن...به زمانی که کمترین لقبش جلادِ خاموش بود روایتی عاشقانه و تمام عیار از یک حمایت مردانه
Ko'proq ko'rsatish ...
594
2
#شیب_شب 🌗💐 🌗💐 رستان موهای بلندم را به دور دستانش پیچیده و می کشید.   نفسم بالا نمی آمد . برای امروز چه نقشه ها که نداشتم ،پیراهن سفیدم را پوشیده و تمام خانه را با رها بادکنک باران کرده بودیم.   می خواستم با تمام عشقم بگویم بالاخره آرزویش برآورده شده . رها سعی می کرد با جیغ و داد متوقفش کند . گیج و ترسیده بودم. عربده‌ کشید : - فکر کردم آدمی آخه آشغال بی پدر و مادر ، کی تو رو آدم حساب می کنه ،دم درآوردی ،یه کاری می کنم صدای سگ ازت دربیاد. باورم نمی شد این حرف ها را از زبان رستان می شنوم. کشان کشان مرا از در بیرون کشید و سمت پله ها هل داد . نمی دانم اول سرم به نرده ها  برخورد کرد یا دستانم، اما دردی کشنده در تمام تنم پیچید. از وحشت زیاد زبانم بند آمده و حتی نمی توانستم جیغ بکشم. این تاوان کدام کارم بود به  تینا دخترخاله بی ادبش گفته بودم که با مامان درست صحبت کند همان لحظه که گریه کنان از خانه بیرون رفت باید می دانستم فاجعه در پیش است . رستان دوباره به سمتم هجوم آورد. گوش هایم تیر می کشید صدای گریه ی بلند رها را می‌شنیدم که پشت تلفن از کسی کمک می خواست. با لگدی که به کمرم کوبید از روی پله ها به پایین پرت شدم نفسم بند آمد دستم بی اختیار شکمم را لمس کرد. به زبانم آمد فریاد بزنم: -بی رحم من حامله ام همانی که برای آمدنش روز و شب التماسم را می کردی. اما پایین پله ها کف حیاط زیر پای تینا و مادرش افتاده بودم و زیر شکمم تیر می کشید. دخترک با پوزخندی یک طرفه ابرویی به نشانه پیروزی بالا فرستاد و به سمتم خم شد : _این میشه درس عبرتی برات ریرا خانم پر ادعا ادای فکر کردن در آورد: -گفته بودی ،رستان از گل نازک تر بهت نمیگه؟!! من اما دل نگران قناری کوچکم به دردم که هر لحظه شدیدتر میشد فکر می کردم . مجال جواب دادن  نیافتم یقه ی لباسم از پشت کشیده شد - گهی که خوردی همین الان تفش کن تا یادبگیری گنده تر از دهنت حرف نزنی بگو گه خوردم از تینا معذرت خواهی کن من اما دیگر رمقی نداشتم شاید اینطور بهتر بود. موجود سربار و بی کسی مثل من هیچ جایی در این خانه نداشت. قرمزی خون پیراهن سفید رنگم و حیاط آقاجان را رنگین کرد. چشم هایم  روی هم افتاد اما گوش هایم فریاد ترسیده رستان را شنید -ریرااااا
Ko'proq ko'rsatish ...
رمان شیب شب/آزاده ندایی
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
745
1
⁠ - kocholo 5 min dige bia tahe bagh, shortetam darar (کوچولو 5 مین دیگه بیا ته باغ، شورتتم درآر.) وحشت‌زده نگاهی به اطراف می‌اندازم. تمام خانواده امروز دور هم جمع شده‌اند و کاوه از من می‌خواهد بدون شورت ته باغ بروم! برایش تایپ میکنم: - نمی‌تونم بیام کاوه، همه هستن شک می‌کنن. کوتاه می‌نویسد: - bia. می‌بینمش که کمی آن طرف‌تر کنار پدرم ایستاده و به حرف‌هایش گوش می‌دهد. بی‌نتیجه دست و پا می‌زنم: - کاوه قول میدم شب بیام خونه‌ات، الآن از خیرش بگذر. یکی بفهمه... جمله‌ام را کامل نمی‌کنم و در پیام بعدی می‌نویسم: - خونم حلاله کاوه. می‌بینمش که سیگاری آتش زده و از آن فاصله‌، چشم‌هایش را به من می‌دوزد. از نگاهش وحشت می‌کنم. پیام جدیدی از او می‌رسد: - akhey, mitarsi baba jonet bafahme zirkhab mani? (آخی، می‌ترسی بابا جونت بفهمه زیر خواب منی؟) بغضم را قورت می‌دهم و مادرم تشر می‌زند: - دریا چرا حواست نیست؟ خاله پرسید رو خواستگارت فکر می‌کنی یا نه؟ صدای مادرم به قدری بلند است که همه می‌شنوند. قلبم توی دهانم می‌کوبد و نگاه خشمگین کاوه را می‌بینم. - نه مامان من هنوز بچه‌ام، چه خواستگاری. 17 سالمه کلا! التماس در نگاهم می‌ریزم کاوه کاری نکند. گوشی در دستم می‌لرزد و هشدار داده: - sabram dare tamom mishe! (صبرم داره تموم میشه!) مامان می‌گوید: - چه بچه‌ای اخه. من همسن تو بودم، داداشتو داشتم. نمی‌فهمم چه می‌گویند و چه می‌شود، با یک عذرخواهی دنبال کاوه ته باغ می‌روم. دستم کشیده میشود و به درختی کوبیده میشوم: - می‌خوای شوهر کنی کوچولو؟ با اجازه‌ی کی؟ دستش از دامنم رد شده و زیر شورتم می‌رود. انگشتانش لای پایم را لمسم می‌کنند. پر از استرس بغضم منفجر می‌شود: - من گه بخورم. هرآن منتظرم یکی سر برسد. - نمی‌خوای که فیلمتو پخش کنم، مگه نه دریا؟ لبش روی گردن و بالای سینه‌ام به حرکت در می‌آید. گریه‌هایم را تمام می‌کنم و آرام پچ می‌زنم: - نه، خواهش میکنم کاوه، الآن یکی سر می‌رسه. شورتم را می‌کشد و صدای جر خوردنش در سکوت ته باغ گوشم را آزار می‌دهد. شماتت‌گر می‌گوید: - دختر بد، مگه نگفتم شورتتو درار؟ کمربندش را باز می‌کند و من را بیشتر به درخت پشت سرم می‌فشارد: - خشک خشک بکنمت؟ هوم؟ دختر بد حرف گوش نکن. دو انگشتنش را بدون آمادگی داخلم فشار می‌دهد، بلند ناله می‌کنم و هق می‌زنم: - کاوه توروخدا، دردم می‌آد. انگشتش را بیرون می‌کشد و خودش را بدون رحم درونم می‌کوبد: - باید تنبیه بشی. می‌خوای شوهر کنی؟ وقتی زیر من زن شدی گه خوردی شوهر کنی. آتیشت می‌زنم. صدای جیغ وحشت‌زده‌ی مادرم را میان درد وحشتناک پیچیده در پایین تنه‌ام می‌شنوم: - اونجا چه خبره؟ شما دوتا دارید چه غلطی می‌کنید؟ چشم‌هایم بسته می‌شود و می‌دانم که روزهای خوش زندگی‌ام، وقتی تمام شد که این مرد پا به حریمم گذاشت! کاوه ملک خلبان هات و دون ژوانی که سر گرفتن بکارت سربه‌زیر ترین دختر فامیل، شرط‌بندی می‌کنه.
Ko'proq ko'rsatish ...
بوسه‌ی فرانسوی. مهدیه‌افشار
🖤🤍 عشق خاکستریه ترکیب سفیدی روی تو و سیاهی روح من پارت‌گذاری منظم و روزانه کانال عمومی رمان‌های من 👇🏻 @mahdieaf_novel
2 068
2
-باز این دختره‌ی چشم سفید بی‌دین رو آوردی تو خونه‌ای که ما توش نماز می‌خونیم؟! مرد با حرص فک روی هم سایید. -آروم‌تر مادر من... می‌خوای دختره بشنوه؟! ناسلامتی همخون خودته... زرین‌بانو عصبی‌تر از قبل صداش‌و بالا بزد. -دختر سپیده‌ی دریده، نمی‌تونه نسبتی با ما داشته باشه. یه عمر دست رو سر این دختره گرفتی تهشم هار شد پاچه‌ت رو گرفت. فک مرد منقبض شد و زرین‌بانو از بازوی شیرمردش آویزان شد تا برای بیرون انداختن دخترک نرمش کند. -بکن و بنداز دور این دندون لق رو... یه‌بار رفتی از پاسگاه جمعش کردی، یه ماه نمی‌تونستیم سرمون‌و تو محل بالا بیاریم. اجازه‌ی صحبت به بوران نداد. -دفعه بعد قراره با شکم بالا اومده بیاد سروقتت و بندازه بیخ ریشت؟! بوران عاصی از دست مادرش، کنار کشید و با نیم‌نگاهی به مسیر احتمالی آمدن دخترک یتیم خسرو، غرید: -همش بیست سالشه مامان. بس می‌کنی یا نه؟! باباش دم مرگ سپردش دست من، منم بذارمش سر خیابون؟! زرین‌بانو چشم درشت کرد و تشر زد. -مگه بچه‌ست که نگرانی از گشنگی بمیره؟! نترس این راه ننه‌ی دربه‌درش‌و میره... جا خوابش هم پیدا می‌کنه نمی‌شد. آن دخترک نازک‌نارنجی و موفرفری برایش مهم بود و نمی‌توانست بیرونش کند. -د بس کن مامان. اگه داری اینارو میگی که من‌و با پروانه جفت و‌جور کنی کور خوندی! زرین‌بانو با آوردن اسم پروانه... انگار سوژه‌ی خوبی پیدا کرد. -چیه؟! نکنه برای تو هم دلبری کرده که پات براش لغزیده و طرفش‌و می‌گیری؟! -من پونزده سال ازش بزرگترم مادر... امانته دستم. دخترک همان گوشه‌کنار کز کرده و صدای مادر و پسر را می‌شنید. لب به دندان گرفت و قلبش به درد آمد. -قسم بخور که دوسش نداری. بگو‌که فقط چون باباش سپردش دستت می‌خوای هواش‌و داشته باشی! قلبش از سوال عمه‌خانم گرفت و با همه‌ی توان گوش شد تا جواب مردی را بشنود که از کودکی عاشقش بود. -مگه بچه بازیه؟! یادگار خسروئه... خودم بزرگش کردم. اصلا مگه می‌تونم عاشق یکی همسن دخترم بشم؟! نفس در سبنه‌ی سوفیا متوقف شد. راست می‌گفت، بوران کجا و اوی بیست ساله کجا؟! نامزد داشت  هربار قلبش جان می‌داد برای همان مردی که تنها حامی‌اش بود... -شاید تو‌کور باشی اما خودم دیدم عکست‌و انداخته صفحه گوشیش... خودم شنیدم ورپریده به دوستش میگفت برات دامن کوتاه پوشیده با ترس از چیزی که عمه‌خانم لو داده بود، زانوهایش لرزید. بوران دوستش نداشت و حالا... وای راز مگویش فاش شده بود! -سوفی گفته؟! اون عکس من‌و...؟! دامن کوتاه برای من؟! قبل از فرار به اتاقش، زانوهای لرزانش کار دستش داد و به گلدان برخورد کرد. شکسننش سر هردو را به همان سمت سوق داد. -مادرت شد دروغگو؟! بیا اینجا ذلیل مرده... بیا اون گوشی رو نشونش بده ببینه کلش شده عکس‌های استخر رفتنش... بگو یواشکی دشت دیوار ازش فیلم گرفتی... نگاهش به چشم‌های سیاه بوران قفل شد و لکنت گرفت. -من... من... عمه‌خانم اش... اشتباه... زرین‌بانو با صدای بلند بین حرفش پرید و بوران نگران سرخی بیش از حد گونه‌های سوفیایی شد که خودش بزرگش کرده بود. -ساکت شو سلیطه... به مادرت رفتی دیگه. پسرم این دختر بی‌حیا رو بفرست خونه باباش. سوفیا خجول و ترسیده سرپایین انداخت. بوران صبر نکرد، دستش را کشید و در اتاقش پرت کرد. صدایش بلند نبود اما ترسناک چرا... بند دل دخترک پاره شد. -جواب بده ببینم... گوشیت پر فیلمای منه؟! وقتی تو استخر بودم ازم عکس گرفتی؟! -ب بوران... من... پیش رفت و چندقدم مانده به تن لرزانش، ایستاد. -راستش‌و بگو کاریت ندارم. فقط می‌خوام بدونم اینکارو کردی یا نه؟! واسه من دامن تنت کردی؟! وحشت‌زده به خون دویده در چشمان بوران نگاه کرد. چه باید می‌گفت؟! که بزرگم کردی و عاشقت شدم؟! که نامزد داشتنت روی قلبم سنگینی می‌کند؟! -من فقط... می‌خواستم دوستام دست از سرت بردارن. فقط خواستم فکر کنن که تو... بوران خیره به وحشت دختری که مثل کف دست می‌شناخت، نیشخند زد. -یادگارِ خسرو... نگرانه من به رفیقاش پا بدم؟! فاصله‌ی بینشان را کمتر کرد و حالا جای صدای بلند و ترسناک دقایق قبل، نفس‌های مردانه‌ی بوران سکوت بینشان را می‌شکست. -زیادی برام کوچیکی... ظریفی... حیفی... بوران سر دخترک را بالا آورد و انگار سوفیا ناخواسته لب باز کرد. -بوران... اگه... یه‌بار دیگه کنار پروانه یا هر زن دیگه‌ای ببینمت، دیگه تحمل نمیارم. من... -هیشششش.... دست مرد پشت گردن دخترک ....
Ko'proq ko'rsatish ...
༄ دیاموند ๑ˎˊ˗
Diamond:الماس ما شآءَ اللَّهُ لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ الّا بِاللَّهِ؛ به قول نزار قبانی کاش یکی بود چشمامون‌و می‌فهمید، وقتی ناراحت میشدیم، به سینه‌ش اشاره می‌کرد و می‌گفت اینجا وطن توست...♥️
4 200
2
- من دخترتون رو خیلی دوست دارم. قسم میخورم. مامان دستش را روی قلبش میگذارد و من نگران حال او میشوم. - پسرم این وصلت درست نیست. اصلا بگو ببینم چرا تنهایی؟ این چه خاستگاری اومدنیه؟ عصبی از جا برمیخیزد و ادامه میدهد: - مادر شما قاتل خواهر من بوده‌. پدرت تمام آرزوهای خواهرمو کشته. بغضش، خنجری بر قلبم میشود وقتی پرحسرت ادامه میدهد: - من سالهاست مادرم رو ندیدم. جوونیمون رو ازمون گرفتید. بابات نامردی کرد، از کجا معلوم تو هم دختر منو ول نکنی؟ تیام اما قصد عقب نشینی ندارد وقتی از جا برمیخیزد و مقابل مامان می ایستد: - رامش تمام آرامش زندگیم شده. من نمیدونم مقصر این ماجرا کیه، اما خواهش میکنم اینکارو با ما نکنید. قول میدم هیچ وقت رامشو تنها نذارم. 🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍 میخواهم تکان بخورم اما سنگینی جسمی را بر روی بدنم حس میکنم. نور خورشید میان پلک هایم فاصله می اندازد و کم کم به موقعیت خود پی میبرم. روی تخت خوابیده ام و اصلا به یاد ندارم چه زمانی به اتاق آمده ام. آخرین لحظاتی که از شب قبل به یاد دارم، گیتار زدن تیام و قرار گرفتن سرم بر روی زانویش بود. دستی که دورم پیچیده شده توجهم را جلب میکند و حالا آرام به پشت سرم میچرخم. در آغوش او شبم را به صبح رسانده ام و صد حیف که شب گذشته را به یاد ندارم. حال میفهمم آن خواب آرام از کجا آب خورده است. صورتم را نزدیک بینی اش میبرم و برخورد بازدم عمیقش به صورتم، لبخند بر لبهایم مینشاند. سرم را که بالا میگیرم با چشمان بازش روبه رو میشوم. یکه خورده، از جا میپرم. خودم را نمیبازم و با طلبکاری میپرسم: - من اینجا چیکار میکنم؟ یا بهتره بگم تو اینجا چیکار میکنی؟ دستم را میکشد و نامتعادل روی سینه اش می افتم. - بخواب پیشم بعدا حرف میزنیم راجع بهش. دستانم را روی سینه اش می گذارم و میخواهم فاصله بگیرم: - ولم کن تیام. خجالت بکش غلتی میزند و با حرکت ناگهانی اش روی تنم خیمه میزند: - زنمی هنوز. یادت که نرفته؟! به محض اتمام جمله اش لب هایم را به کام میگیرد. دلم را به دریا میزنم و میخواهم برای آخرین بار همراهی اش کنم. خوب می‌دانم امروز آخرین روز است. دستم به سمت تی شرتش پیشروی میکند و او تاپم را با حرکت ناگهانی اش، در تنم پاره میکند: - میخوامت رامشم... جای جای بدنم را بوسه باران میکند و من مستانه همراهی اش میکنم... ** صدای فلش دوربین خبرنگارها و همهمه ی جمعیت حاضر، سرش را به دوران انداخته بود. - خانم امیری، دلیل این موفقیت، مهاجرتتون بود؟ شخص دیگری میپرسد: - چی شد که تصمیم گرفتین ساخت این طرح در ایران باشه؟ هیجان و استرس همراه شوقی وصف ناپذیر وجودش را فرا گرفته است... میخواهد جواب بدهد و بگوید" انسان ها به همان جایی که به آن تعلق دارند باز میگردند"  که خبرنگاری دیگر میگوید: - خانم امیری، میگن شما قبلا با شرکت طرح نوین کار میکردید درسته؟ این درسته که بزرگترین رقیبتون، مهندس تیام احتشام، در گذشته نامزد شما بودن؟
Ko'proq ko'rsatish ...
4 100
6
‌-خواستم بِکَنمت، دیدم گل که کندن نداره... گرفتم کَردمت... با دهان باز مانده پیامش را می‌خوانم. شوهر و رئیس خشک و عوضی ام که الان توی دفترش جلسه دارد، چطور چنین پیامی داده؟! جواب میدهم: _وات د فااااز زده بالا بازم ؟! الناز که کنارم ایستاده می‌بیند. -عه غوغا! تا کجاها پیش رفتید؟! از خجالت آب میشوم و گوشی را توی بغلم پنهان میکنم. صدای پیام بعدی اش می‌رسد. جلوی نگاه خیره ی الناز با ترس و لرز می‌خوانم. _گرفتم کردمت بوس! کردم بوست...به صد روش سامورایی گرفتم کردمت بوووووسسسس! حیرت زده از خباثتش زبانم بند می آید. که یکهو الناز می‌زند زیر خنده. _چه شوهر شیطونی! حواست به خودت باشه از دست این بچه پررو فردا شکمت نیاد بالا؟! اخم میکنم و میگویم: _تقصیر من چیه؟! ابرویی بالا می اندازد و آرام می‌گوید : _پدر این بچه سر به زیر رو درآوردی شیطون خانوم! حرصم می‌گیرد و عصبانی داد میزنم: _نجم سربه زیرهههه؟! با عصبانیت میروم توی اتاق خودم و به نجم زنگ میزنم. نمی‌دانند رئیسان چه وحشی و هاتی ست که همین الان هم بخاطر کارهای دیشبش به سختی می‌نشینم! شماره اش را می‌گیرم و زنگ میزنم. سر جلسه و در جمع سرمایه گذاران پروژه هم می‌تواند از این حرف ها بزند؟ _بله خانم طوفانی؟! با ناز میگویم: _میخواستی بگیری چیکار کنی؟ گلویی صاف می‌کند و من از پنجره بین دو اتاق نگاهش میکنم. _من الان جلسه ام.. در اسرع وقت.. میان حرفش میگویم: _بوسم کن! نگاهش به یکباره سمت پنجره مشترک اتاق ها کشیده می‌شود. با شیطنت برایش ادا درمی آورم و لبم را گاز میگیرم: _به من ربطی نداره همین الان بوس بفرست بیاد! دستی به صورتش می‌کشد: -من بعدا خدمت شما میرسم شخصا... _بگو دوستم داریییییی زودباش.. من گل نیستم که بکَّنی، میخوای منو چیکار کنی؟! نفسش تند می‌شود: -غوغا جان! وقتی نگاهم میکند یقه ی مانتو را کنار میزنم و سفیدی سینه ام را نشانش میدهم: _جلسه رو تعطیل کن تا لخت نشدم... هول شده بلند می‌شود و میگوید: _اینجا جاش نیست عزیزم... مانتو را درمی آورم و از زیر فقط یک تاپ بندی دارم. _به من چه من الان میخوامت. خودت گفتی. یا الان میای، یا من بیام! یکی متعجب به سمت پنجره برمی‌گردد. نجم داد میزند: _همتون به این جا نگاه کنید! کسی حق نداره اونور و نگاه کنه... صدای قهقهه ام بالا می‌رود. و همانطور که تنم را قوس میدم، ناله میکنم: _بگو برن نجم من دلم میخواد همین الان زیرت باشم... نمیخوای مثل دیشب روش‌های جدید امتحان کنیم؟ اینبار رو میز کارت! نفسش می‌رود و زمزمه میکند: -نکن پدرسوخته، باد کردم. الان می‌فهمن چه دردی دارم... داغ شد بدنم.. درست وایسا اوف! بیشتر خم میشوم و آخرین تهدیدم را میکنم: _میای یا بیاااامممم؟!! به ثانیه نمی‌کشد که بلند میگوید: _جلسه تموم شد، بقیه صحبتا بمونه واسه فردا! صدای اعتراض ها بلند می‌شود و من با خنده ی پیروزمندانه به آمدنش نگاه میکنم. یکی از همکارانش با خنده میگوید: _شلوارت زیادی تنگه رئیس، به خانومت بگو درستش کنه! نجم تشر میزند: _بیرون!! صدای خنده ها بالا می‌رود و نجم عصبانی وارد اتاقم می‌شود. به منی که فقط با یک ست لباس زیر وسط اتاق ایستاده ام، حریصانه خیره می‌شود. دستم روی بالاتنه ام است و با لوندی میگویم: _آقای رئیس جلسه داریم؟! سریع به سمتم می آید و همانطور که حریصانه لب‌هایم را گاز می‌گیرد، پرده را میکشد بلافاصله من را روی میز کارم می اندازد و توی گلو میغرد: _یه جلسه ای نشونت بدم کارمند کوچولوی هات و شهوتی من! دستم سمت کمربندش می‌رود و بیتاب تر از او میگویم: _من فقط کارمند کوچولوی خودتم، کارمندتو میخوای چیکار کنی؟! برم می‌گرداند و اسپنک محکمی میزند: _میخوام به روش جدید ترتیب بدم! وقتی مدیر عامل یه شرکت بزرگ ساخت و ساز باشی و تو جلسه مهمت کارمند شیطونت تحریکت کنه و آبروتو جلو کارمندات ببره فقط باید رو همون میز ترتیبشو بدی تا صداش کل شرکتو برداره🤤💦💦 خجالتم نمیکشه آقای نهندس کارخونه دار فرنگ رفته😏 دخترمونم که بلااااا با دلبریاش کاری میکنه اخر داستان خودش نمیتونه راه بره😂😅
Ko'proq ko'rsatish ...
آغوش باران‌زده☔️شیرین‌نورنژاد
طنز و عاشقانه با کلی ماجرای هیجان انگیز🥰 دوتا دیونه درست ضد هم! دختر تتوآرتیست وحشی که یه لحظه آروم و قرار نداره و آقای خشک و سرد و مغرور، که انضباط و ادب از اصول اولیه‌ی زندگیشه! وای از روزی که این دوتا مجبور بشن همدیگه رو تحمل کنن😱 هفته‌ای 6 پارت 😍
1 874
4
- اگه یه دختر حس کنه بین پاهاش خیس شده چه حکمی داره حاج آقا؟ دوباره باید بره حموم؟ هوم چرا سکوت کردی ؟ خب بگو حکمش چیه دیگه؟ این را می گوید و پاهای کشیده و سفیدش دور ران پای مرد حلقه میشود - آهای تو مگه محافظ من نیستی؟ خب الان من خیلی کار دارم باهات می فهمی چی میگم؟ دست میبرد سمت ران دختر تا کنارش بزند. اما همین که دستش ران پای پرهنه ی دختر را لمس میکند، آهی از نهاد نویان بیرون می آید. - امیر اصلا حالم خوش نیست. این را میگویدواینباردستانش دورگردن خیس مردحلقه می شود وبالاخره حوله از تنش می افتد.و همان موقع وجود امیر را ساعقه ای پر می کند، - الان یکی میاد تو دختر جون! میخواهد از خود جدایش کند، اما برای اینکار اول باید بالاتنه ی لختش را لمس کند، صدایش هم خش دار شده و حرف هم بزند، دختر متوجه حال خرابش میشود، با لحنی که به زور از گلوی حجیم شده اش بیرون می آید ، میگوید: - خواهش میکنم، تمومش کن، داری با آبروی جفتمون بازی میکنی؟ - چرا صدات می لرزه، تحریک شدی؟ چشمانش را می بندد و اینبار با خشم نفس نفس میزند. -نویان دیونه بازی در نیار.بروکنار، الان همه چیز رو به گند میکشم. صدای آخ گفتن نویان دیوانه ترش میکند، سرش در گودی گردن دختر فرو میرود و با صدایی که لرزشش محسوس است میگوید: - بخواب روی تخت دیونه! نویان باورش نمیشود چه شنیده ، مردهمین که تعلل دختر را می بیند، سمت تخت پرتش میکند، و رویش خیمه میزند نویان پوزخندی می زندو با لحن کشدار و اغوا گری می گوید: - وای حاجی ببخشید، نمیدونستم اینطوری میشه، ولی انگار اونقدری هم که فکر میکردم سفتو سخت نیستی، من شرطو بردم، خوشت اومد مگه نه؟! اینبار نوبت امیر حافظ است که پوزخندی بزند. مرد بد نگاهش میکند، بد! و همین نگاه آزرده و پر حرف کافیست برای نابودی! - خب هدفت از این کارا چی بود دختر جون؟ چی رو میخواستی ثابت کنی؟ میخواستی نشون بدی بلدی حتی منم تحریک کنی؟ باشه موفق شدی، حق با تو بود، اما حالا چی میشه؟ این را میگوید و پائین تنه اش را روی تن ظریف دختر می کشد، کمی درد در تنش می پیچد، اما هنوز شلواری که پای امیر است، مانع شان است. - بگو دیگه، حالا چی میشه، من خودمو به تنت می مالم، همینو میخواستی مگه نه؟ میخواستی ببینی چطوری میتونی یه مردو به زانو در بیاری؟ اما به چه قیمتی؟ به قیمت اینکه من ، یه آدم غریبه، تموم تنت رو دیده باشه، حتی خصوصی ترینش رو؟ ولی بذار آخرش رو من بهت بگم، آخرش می شه این. امیر ضربه ها را تند ترمیکند، خیس از عرق شده و چشمانش خمار. - وقیحانه ست، اما بهت میگم،لکه های نجاست رو تنت می ریزه و تو با خودت فکر میکنی، ته چیزی که میخواستم همین بود؟ به انتهای جمله اش که می رسد، با خشم شلوارش را پائین میکشد و حجم زیاد مایعی داغ، روی تن دختر می ریزد.نویان وحشت زده به تنی که خیسِ خیس است نگاه میکند، مرد اما دست بردار نیست، با نفس نفس می گوید: - ببین من ارضا شدم، صدامو میشنوی ؟ تحلیل رفته ، چشمام هم دیگه باز نمیشه، اما همه ش بدون این بود که ذره ای لذت ببرم، تو هم لذتی نبردی، اینو از چشمای لرزونت می فهمم، میدونی چرا؟ چون هیچ حسی بین مون نبود، من که تکلیفم معلوم، اما تویی که سعی داشتی کار به اینجا بکشه ، به هدفی که میخواستی رسیدی؟ چیزی جز یه تن نجس نصیبت شد؟ - حالا بلند شو خودتو تمیز کن، بعدشم یه دوش بگیر، اگرم دوست نداری تو پونزده سالگی مامان بشی، یه قرص بخور، بعدم خوب بشین به کاری که کردی فکر کن، اگه به نتیجه ای که میخواستی رسیده بودی، بگو تا بار بعد، به یه روش هیجانی تر بیام سراغت. دختر حالا به حجم زیاده مایع احاطه شده روی شکمش خیره میشود، حالا به قول امیر، این همه نجاست را چطور باید از بین ببرد، حال بدی دارد، حسی شبیه تهوعی شرم آور. دکتری که به اجبار برای نجات مادرش محافظ دختری میشود که همه زندگی و اعتقاداتش را زیر سوال می برد⛔️🔞♨️
Ko'proq ko'rsatish ...
2 978
2
بوکسور جذاب و هاتی که برای بچه های کوچیکش مجبور به گرفتن پرستار میشه و با دیدن عشق بچگیش همه چی بهم می‌خوره و تو یه شب با دختره می‌خوابه و حاملش میکنه و ...😱🔞 به بهونه های بچه هاش عشق بچگیشو مدام انگولک میکنه و در آخر....🔞💦❌ این رمان تا 15 اردیبهشت فقط عضو گیری دارد❌بعد از 15 ام به طور خودکار تمامی لینک های این چنل باطل میشه😊✋

file

855
0

sticker.webp

698
0
⁠ - از من خجالت می‌کشی قربونت برم؟ شل کن خودتو عمر کارن، اینطوری دردت می‌آد. سر و صورتش را غرق بوسه می‌کنم و او زیر تنم بیشتر منقبض می‌شود. نق می‌زند: - نمی‌خوام، نکن کارم دردم می‌آد. نوک سینه‌اش را به دهان می‌گیرم و خیس مک می‌زنم. زار زار گریه می‌کند: - نمی‌خوام از اونجام خون بیاد، ولمکن. چیزی تا خل شدنم نمانده، اما صبور می‌پرسم: - کی گفته خون می‌آد؟ زر زدن قشنگم. تو خودتو منقبض نکن. هق می‌زند: - تو مدرسه همیشه می‌گفتن شب حجله از لای پای آدم خون می‌آد! چیزی نمانده اختیارم را از دست بدهم و در یک حرکت کار را تمام کنم، اما نفس عمیقی می‌کشم. - اونا گه خوردن، من‌که نمی‌ذارم خانومم اذیت بشه. با انگشت نقطه‌ی تحریک‌پذیرش را ماساژ می‌دهم. بی‌اختیار آه می‌کشد و می‌خواهد خودش را عقب بکشد و از زیر تنم در برود که پایش را می‌گیرم. برجستگی بین پاهایم را به تنش می‌چسبانم: - ببین، حسش می‌کنی؟ یه‌ماهه اسمت به ناممه ولی تنت نه، یه‌ماهه بی‌قرارم که زودتر همه‌ی فاصله‌های بینمونو جر بدم و تورو مال خودم کنم. از آن لب‌های سرخ کامی می‌گیرم و نفس نفس می‌زنم. هر لحظه کنترل کردن خودم سخت‌تر می‌شود: - شل کن خانومم، من‌که نمی‌ذارم تو درد بکشی فسقلی. به موت قسم مواظبم. کمی آرام می‌شود، برای بیشتر تحریک کردنش سینه‌هایش را مک می‌زنم و او میان ناله‌هایش همچنان مقاومت می‌کند: - کا... کارن... می‌گن مال عربا خیلی بزرگه، آره؟ در آن حال، خنده‌ام می‌گیرد. دخترک نابلدم زیادی دلبر است. دستش را می‌گیرم: - خودت ببینش! صورتش به آنی سرخ می‌شود، شرم‌زده چشم‌می‌دزدد: - خجالت می‌کشم. خجالتش تمام مقاومتم را درهم می‌شکند، لبش را محکم و عمیق می‌بوسم و... برای خوندن ادامه‌ی این پارت 👇🏻👇🏻👇🏻 ناز کردنای دخترمونم که ادامه داره😍😂👇🏻 - کاچی نداریم قربونت برم، بیا برات شیرموز با عسل و گردو درست کردم جون بگیری. زیر پتو قائم شده و قصد بیرون آمدن ندارد. برخلاف او که خجالت‌زده است، من احساس پیروزی دارم. بالاخره زنم را تصاحب کردم و مهر مالکیت روی تنش کوبیدم! - دیگه نباید از من خجالت بکشی رویا، من الآن جایی که تو خودت ندیدی رو دیدم. نق می‌زند: - به روووووم نیاااااار. حمله می‌کنم و از زیر پتو بیرون می‌کشمش: - بیا اینو بخور برای راند دوم جون بگیری، تازه مزه‌ات رفته زیر زبونم دیگه نمی‌تونم ازت بگذرم بچه... جیغ می‌کشد: - آقا کارن من هنوز درد دارم! از قدیم گفتن نازکش داری نازکن، نداری پاتو دراز کن😁 رویا خانم خوب سواستفاده می‌کنه از نازکشش😔😂
Ko'proq ko'rsatish ...
رویای گمشده 🌒
رویا مال قصه‌هاس؟ به قلم مشترک: مریم عباسقلی مهدیه افشار پارت‌گذاری روزانه و منظم 🌒 رمان تا انتها رایگان 🌔
455
0
بند لباس خوابمو پایین تر کشیدم. انگشتمو محض احتیاط روی لب های رژ خورده میکشم و نفس عمیقی میکشن. _ببخشید هیروان مجبورم. در اتاق و باز کردم پاورچین پاورچین به سمتش رفتم بالا مثل همیشه برهنه و پایین تنها پوشش ملافه نازک بود. ساعد دست شو روی چشماش گذاشته بود ...مثل همیشه. اولین باری نبود که یواشکی در خواب نگاهش میکردم . آروم آروم حرکت کردم از تصور هم آغوشی باهاش لبخند ریزی زدم ...چه راهی از این آسون تر؟ با زانو روی تخت میرم‌. با سر انگشتم نوازشی دستی روی شکم تکه تکش میکشم و لب به دهان میگیرم. نمیخواستم قبل از اینکه کاری که بایدو انجام بدم بیدار بشه! آروم خم شدم که کنارش دراز بکشم که سریع چشماشو باز کرد و با دیدن من نیمه برهنه درجا پرید ! چشم گشاد میکنم لعنتی! _این موقع شب اینجا چه غلطی میکنی؟ بی اهمیت به اخم های درهمش سعی میکنم آرومش کنم . خودمو بالا میکشم و گوشه لب شو بوسیدم. من انقدی دوسش داشتم که حاضر شدم این خفت و به جون بخرم. پا به اتاق هیروان شاه منش گذاشتم ...دست خالی نمیرفتم. _بابات میدونه لخت کردی امدی تو اتاق من؟ از یاد آوری بابا چشمامو میبندم. باید اونطوری که من میخواستم پیش میرفت اگه همه چیم به باد میرفت. _چیه؟ دخترحاجی باشه دوست نداری؟ حاضر و آماده ؟ با یه حرکت جاهامون عوض کرد حالا من زیر هیکل مردونش بودم. درحالی که نفس های داغش تو صورتم فوت میکرد. لب زد _ با یه لباس خواب نیم وجبی و لب های بزک دوزک شده پا به قلمرو من گذاشتی؟ نترسیدی از اینکه بدردمت دختر مالِ حاجی؟ بند لباس خواب مو پایین تر میکشد ! دقیقا چیزی که میخواستم! _دختر مدرسه ای حاجی دلش بازی کردن میخواد؟ درحالی که داشت دستش پیش روی میکرد خشن در گوشم میگوید _پس با زبون خوش بگو چی میخوای؟ کی تورو فرستاده؟ وحشت زده نگاهش میکنم که ناگهان مادرش به دادم میرسد _لاره عزیزم کجایی؟ صدای قدم هایش جلوتر می آید که لبخند میزنم. نگاهی به اخم های صورت سرخش می‌اندازم که تهدیدم میکند ساکت باشم ! جیغ بلندی کشیدم _کمکککک ....حاج بابا ...مامان کمکککک دستش را به ضرب در دهانم میکوبد ولی دیرشده بود! مادرش در را با وحشت باز میکند و منی که در حصار تنش مبحوسم را درجا میبیند . _یا جد السادات! ناقوس رسوایی به صدا درامده بود! لاره بی کله ای که برای خواستن چیزی از کسی اجازه نمیگیره ! حتی اگه کله گنده ای مثل هیروان خانزاده باشه😈🔥 #پارت_واقعی_رمان
Ko'proq ko'rsatish ...
1 061
0
-همسرتون زایمان سختی داره آقا پرهان، نباید کارای سنگین انجام بده که زودتر از موعد دردش بگیره، مخصوصا تو این یه ماه آخر! پرهان دندان هایش را روی هم می سابد و سری تکان می دهد: -نترس خانم دکتر، جون سخت تر از این حرفاست! دکتر متوجه ی حرفش نمی شود و فقط سفارشات لازم را می کند! دکتر از اتاق بیرون می رود و پرهان هم با پوزخندی جلوی آیدا می ایستد: -امروز مادرم میاد اینجا، بهش کمک می کنی تا فرشا رو بشوره! الان هم پاشو برام غذا درست کن گرسنمه! سلدا با بغض از جایش بلند می شود... پرهان دیگر او را دوست نداشت! باور نمی کرد که جنین درون شکمش از خودش است نه شخص دیگری! * -پسرم انقدر زن حامله رو اذیت نکن... با اون شکمش زانو زده داره فرش می شوره، بخدا ظلمه! پرهان سرد و بی رحم از پشت شیشه سلدا را نگاه می کند و لب می زند: -وقتی داشت خیانت می کرد باید فکر این جاهاش هم می کرد، تازه دارم بهش کلی لطف می کنم که اجازه می دم بچه ی یکی دیگه رو نگه داره! عقب گرد می کند که برود اما همان لحظه مادرش فریاد می زند: -یا حضرت عباس دختره افتاده رو فرشا داره می پیچه به خودش؛ به داد برس پرهان! پرهان به سمت سلدا می دود و او را روی دست خود بلند می کند... با سرعت وحشتناکی به سمت بیمارستان می راند! -آقای محترم باید این برگه ها رو امضا کنید تا بتونیم زایمان همسرتون رو انجام بدیم! پرهان بدون نگاه امضا می کند و پس از چند ساعت بی خبری بالاخره دکتر بیرون می آید: -آقا پرهان متاسفم که باید بگم همسرتون رو حین زایمان از دست دادیم؛ فقط بچه زنده موند بعد از انتقال می تونید ببینیدش! (۷ سال بعد) -خب بچه ها هر کسی بیاد یه خاطره از مامان یا باباش تعریف کنه! اول تو بیا پارسا... به صورت گرد و تپلش نگاه می کنم و دلم غنج می رود. من از بچه ام دور افتاده بودم و برای همین مربی این مهد کودک شده بودم تا درد دلم کمی آرام شود! -من و بابام تنها با هم زندگی می کنیم، دیروز من و مادرجونم براش کیک پختیم اما بابا همه چیو خراب کرد و بعدشم زد تو صورتم حرفای بدی زد! چشمانم درشت می شوند و با نگاه به مربی دیگر می فهمم او هم به همین وضع دچار است... پدر بود یا جلاد؟ -خانم فراهانی لطفا با بابای پارسا تماس بگیرید! فراهانی پس از جویا شدن تماس می گیرد و ۴۵ دقیقه ی بعد پدرش می آید! -خانم فراهانی، اتفاقی برای پارسا افتاده که خبرم کردید؟ سر بالا می برم و نگاهم قفل می شود در چشمان آشنای پرهان! پارسا... پسر من بود؟ او هم جا می خورد و پلک هایش می پرند: -سلدا... تو زنده ای؟ پارسا با دیدن پدرش به سمتش می دود و لب می زند: -بابا، خاله سلدا همینه ها کلی مهربونه و دوسم داره! پسرم به من می گفت خاله سلدا؟ منی که تازه فهمیده بودم پارسا پسر من است!
Ko'proq ko'rsatish ...
539
1
- حالا تو یه نظر ببینش شاید به دلت نشست مادر! زانوهایم را توی شکمم جمع کردم و اخمو لب زدم: -این همه سال اون ور اب بوده، نه من اونو خوب یادمه و نه اون خوب منو میشناسه... مگه ازدواج کشکه اخه؟! مامان ناراحت دستی به موهایم کشید: -منم دلم خونه مادر، ولی می دونی که هیچکس رو حرف خان حرف نمی زنه. اشک هایم مظلومانه ریخت از این زور و اجباری که پدربزرگم به اسم مصلحت به ریشم بسته بود. -لباساتو بپوش دخترم... با آقا خان هم همجوابی نکن من نمیتونم طاقت بیارم دست روت بلند کنه. صدای در اتاق را که شنیدم سرم را توی پتو فرو کردم و زار زدم! من امشب در این مهمانی حاضر نمی شدم... نشانشان می دادم که نمی توانند به فریا زور بگویند. *** (چندساعت بعد) صدای آقا خان از پذیرایی می امد و من با وحشت در اتاق را قفل کرده بودم تا دور از چشمشان از خانه بیرون بزنم. -فریا کجاست عروس، نیومد دست بوسی! لباس ها و ملافه ها را به هم گره زدم و از پنجره آویزانش کردم! کوله ام را پشتم انداختم و قبل از اینکه گیرشان بیفتم با ترس از ملافه های بهم گره خورده آویزان شدم. پایم که به زمین رسید نفس راحتی کشیدم اما همان لحظه صدای بم و مردانه ای از پشت تنم را لرزاند. -داری فرار می کنی؟ شانه هایم از ترس بالا پریدند و او از فرصت استفاده کرد و نزدیکتر شد. -اینجوری دزدکی از پنجره ی اتاقت اومدی پایین که این وقت شب کجا بری خانم کوچولو؟ نگاهم روی چند تار مویی که روی پیشانی اش افتاده بود ماند... چقدر جذاب بود. -تو باغبون جدید خونه ای نمیشناسمت؟؟! اول تعجب کرد اما بعد گوشه ی چشمش چین خورد و سر تکان داد. -آره باغبونم. با اخم جلو رفتم و انگشتم را به سینه اش کوبیدم: -خب پس آقای باغبون، به نفعته چیزایی که دیدی رو فراموش کنی و دهنت رو بسته نگه داری خب؟ -من به کسی حرفی نمیزنم ولی لااقل بگو چرا داری فرار میکنی از خونت، اونم دور از چشم بقیه؟ نفسم را با بغض بیرون فرستادم و ناخوداگاه برایش توضیح دادم: -منو میخوان بدن به پسرعمه‌ی تازه از فرنگ برگشتم... اصلا نمیشناسمش نمیدونم چه ملعونیه! ندیده حالم ازش بهم میخوره... مرتیکه هنوز منو ندیده سریع قبول کرده زنش شم. امشب که دستش تو پوست گردو موند میفهمه چخبره. با سرگرمی داشت تماشایم می کرد که به خودم امدم... خواستم به سمت در حیاط بروم که بازویم کشیده شد و در آغوش ان پسرک جذاب باغبان قفل شدم. -داری چه غلطی میکنی ولم کن برم!!؟ همان لحظه در خانه باز شد و همه ی خانواده بیرون امدند. اقا خان عصایش را به زمین کوبید و با خوشحالی گفت: -ظاهرا عروس و دامادمون قبل از اینکه ما بگیم با هم اشنا شدن و به نتیجه رسیدن! با تعجب به مردی که با تفریح تماشایم میکرد نگاه کردم: -تو کی هستی؟ چشمکی زد: -همون پسرعمه‌ی ملعونت! یه مرد سکسی و هات ورزشکار با هیکلی گنده در برابر یه دختر ریزه‌ای که از قضا دختردایی و نشون کرده‌ش هم هست!🙈 یه خانِ شیر دل و متعصب...🔥 مردی که کلی خاطرخواه داره! این آقای خوش‌تیپ عاشق دختر جذاب قرتیمون میشه... یه دختر هات و سکسی که هیچ چیزش با تعصب های پسرمون سازگار نیست و دستور میده تا آدماش دختره رو برای زندگی باهاش به عمارتش ببرن ولی...🥹🔥
Ko'proq ko'rsatish ...
1 555
1
بوکسور جذاب و هاتی که برای بچه های کوچیکش مجبور به گرفتن پرستار میشه و با دیدن عشق بچگیش همه چی بهم می‌خوره و تو یه شب با دختره می‌خوابه و حاملش میکنه و ...😱🔞 به بهونه های بچه هاش عشق بچگیشو مدام انگولک میکنه و در آخر....🔞💦❌ این رمان تا 15 اردیبهشت فقط عضو گیری دارد❌بعد از 15 ام به طور خودکار تمامی لینک های این چنل باطل میشه😊✋

file

1 095
2

sticker.webp

869
1
- دیشب تا صبح با چندتا زن بودی؟ نگاه بی‌تفاوتی به من می‌اندازد و‌ پوزخند می‌زند: - نمی‌دونم، حسابش از دستم در رفت. درحال دیوانه شدنم، باورم نمیشود این مرد شوهرم باشد که با وقاحت از شب داغش با زن‌های دیگر حرف می‌زند. تنم از حرص و عصبانیت می‌لرزد: - آمارتو دارم که دیشب تو باغ کردان مهمونی گرفتی. بی‌تفاوت به منی که انگار روی زغال داغ نشسته‌ام می‌گوید: - آره خوش گذشت، جای شما خالی! البته نه، حیف نمی‌تونم بگم‌ جات خالی آخه بدن تو زیادی برام تکراری شده! اشکم می‌چکد. - جای منو حسابی برات پر کرده بودن! هه کشدار و بلند و بالایی می‌گوید. - تو اصلا مگه تو زندگی من جایی داری رویا؟ از این خواب خرگوشی بیا بیرون! اگه با همون یک‌بار سکس ازم حامله نشده بودی که الان اینجا نبودی. هیستریک اشک‌هایم را پاک می‌کنم. باورم نمی‌شود که دیوانه‌وار عاشق این مرد هستم، تنم را در اختیارش قرار دادم و او چه کرد؟ - چندتا دختر زدی زمین آقای سلبریتی؟ تری‌سام؟ فورسام؟ گروپ؟ به سیگارش ‌پک می‌زند و با پوزخند خیره‌ام می‌شود. - لجن کثافت، من زنتم، من مادر بچتم، من حامله‌ام. - زن اجباریمی، کسی که به زور خودشو چپوند تو زندگیم، حالیته؟ - پس تکلیف بچه‌ای که تو شکمم گذاشتی چی؟ - همون چیزی که از اول قرارامون بود. بعد زاییدنت گورتو از زندگیم گم می‌کنی. حرصی مقابلم می‌ایستد و هوار می‌کشد: - فکر کردی چون مست بودم و لنگاتو برام باز کردی دیگه عاشقتم؟ بچه شدی؟ دخترخوب بهتره خوب چشاتو باز کنی‌! سوپر مدل و بازیگر و خواننده برای یک دقیقه زیر من اومدن التماس می‌کنن. با خودت چه فکری کردی؟ با تحقیر نگاهم می‌کنه: - که توی دهاتی هیچی ندار زن منی و با کون افتادی تو ظرف عسل؟ از زور حقارت و حرف‌های همیشگی‌اش به هق هق می‌افتم. نباید هیچوقت پا به این شهر می‌گذاشتم. کارن زند کسی نیست که در اینستاگرام و تلویزیون نشان می‌دهد! نه جنتلمن است و نه مهربان و این روی سگش فقط مختص من است، همسرش، مادر بچه‌اش! پله‌های خانه را بالا می‌رود که با گریه می‌گویم: - من طلاق میخوام، حق نداری وقتی هنوز اسمت رو‌ منه هرز بپری. دندان قروچه می‌کند: - دوماه دیگه تحمل کن دختر دهاتی! مطمئن باش بی‌صبرانه منتظرم طلاقت بدم! به خیالت عاشق چشم و ابروتم؟ حالم از ریختت ب هم میخوره، دختر اکبر تریاکی در حد من نیست. می‌خواهد برود که برمیگردد و با نفرت بیشتری می‌گوید.: - از فردا شبنم میاد اینجا، بهتره حواست باشه چون تو زن من نیستی، خدمتکار خونه‌ای، بشنوم گه خوری کردی جوری بزنمت که جنازتم قابل تشخیص نباشه! شبنم قراره مادر وارث من باشه، حد خودتو بدون و مراقب باش! دوماه تحمل می‌کنم، شب‌ها صدایشان را از اتاقی که باید برای من باشد می‌شنوم و دم نمی‌زنم! اما حالا پنج سال گذشته، پنج سال از به دنیا اومدن بچه‌ام، بچه‌ی من و کارن! پنج سال پیش، قبل از این‌که بچه‌ام را بگیرد من فرار کردم و حالا... حالا دنیا چرخیده و چرخیده و یکبار دیگر من روبه‌روی کارن قرار گرفته‌ام، مردی که بابت مخفی کردن بچه‌اش از من کینه داره و نفرتش حتی بیشتر شده....
Ko'proq ko'rsatish ...
رویای گمشده 🌒
رویا مال قصه‌هاس؟ به قلم مشترک: مریم عباسقلی مهدیه افشار پارت‌گذاری روزانه و منظم 🌒 رمان تا انتها رایگان 🌔
523
2
-همسرتون زایمان سختی داره آقا پرهان، نباید کارای سنگین انجام بده که زودتر از موعد دردش بگیره، مخصوصا تو این یه ماه آخر! پرهان دندان هایش را روی هم می سابد و سری تکان می دهد: -نترس خانم دکتر، جون سخت تر از این حرفاست! دکتر متوجه ی حرفش نمی شود و فقط سفارشات لازم را می کند! دکتر از اتاق بیرون می رود و پرهان هم با پوزخندی جلوی آیدا می ایستد: -امروز مادرم میاد اینجا، بهش کمک می کنی تا فرشا رو بشوره! الان هم پاشو برام غذا درست کن گرسنمه! سلدا با بغض از جایش بلند می شود... پرهان دیگر او را دوست نداشت! باور نمی کرد که جنین درون شکمش از خودش است نه شخص دیگری! * -پسرم انقدر زن حامله رو اذیت نکن... با اون شکمش زانو زده داره فرش می شوره، بخدا ظلمه! پرهان سرد و بی رحم از پشت شیشه سلدا را نگاه می کند و لب می زند: -وقتی داشت خیانت می کرد باید فکر این جاهاش هم می کرد، تازه دارم بهش کلی لطف می کنم که اجازه می دم بچه ی یکی دیگه رو نگه داره! عقب گرد می کند که برود اما همان لحظه مادرش فریاد می زند: -یا حضرت عباس دختره افتاده رو فرشا داره می پیچه به خودش؛ به داد برس پرهان! پرهان به سمت سلدا می دود و او را روی دست خود بلند می کند... با سرعت وحشتناکی به سمت بیمارستان می راند! -آقای محترم باید این برگه ها رو امضا کنید تا بتونیم زایمان همسرتون رو انجام بدیم! پرهان بدون نگاه امضا می کند و پس از چند ساعت بی خبری بالاخره دکتر بیرون می آید: -آقا پرهان متاسفم که باید بگم همسرتون رو حین زایمان از دست دادیم؛ فقط بچه زنده موند بعد از انتقال می تونید ببینیدش! (۷ سال بعد) -خب بچه ها هر کسی بیاد یه خاطره از مامان یا باباش تعریف کنه! اول تو بیا پارسا... به صورت گرد و تپلش نگاه می کنم و دلم غنج می رود. من از بچه ام دور افتاده بودم و برای همین مربی این مهد کودک شده بودم تا درد دلم کمی آرام شود! -من و بابام تنها با هم زندگی می کنیم، دیروز من و مادرجونم براش کیک پختیم اما بابا همه چیو خراب کرد و بعدشم زد تو صورتم حرفای بدی زد! چشمانم درشت می شوند و با نگاه به مربی دیگر می فهمم او هم به همین وضع دچار است... پدر بود یا جلاد؟ -خانم فراهانی لطفا با بابای پارسا تماس بگیرید! فراهانی پس از جویا شدن تماس می گیرد و ۴۵ دقیقه ی بعد پدرش می آید! -خانم فراهانی، اتفاقی برای پارسا افتاده که خبرم کردید؟ سر بالا می برم و نگاهم قفل می شود در چشمان آشنای پرهان! پارسا... پسر من بود؟ او هم جا می خورد و پلک هایش می پرند: -سلدا... تو زنده ای؟ پارسا با دیدن پدرش به سمتش می دود و لب می زند: -بابا، خاله سلدا همینه ها کلی مهربونه و دوسم داره! پسرم به من می گفت خاله سلدا؟ منی که تازه فهمیده بودم پارسا پسر من است!
Ko'proq ko'rsatish ...
661
2
_چطوری وقتی من بهت دست نزدم حامله شدی؟ گرده افشانی؟  خونسردی لحنش حسابی شوکه ام میکند! نباید الان بخاطر رسوایی که برایش در کوچه و محل و آشنا درست کرده ام تا میخورم کتکم بزند؟ در عوض ریلکس پسته میشکند و خیلی جدی تعارفم میکند _جواب نمیدی دختر؟ سر بالا میگیرد _ بشین لب باز میکنم ولی انگار لال شده ام _ من ...من ... نیشخند میزند که گونه اش لای ته ریش مردانه اش چال می افتد _ تو چی؟ نمیدانم چطور شروع کنم. معادله هایم به هم می ریزد ، او حمله نکرده بود که دفاع کنم ! ابرو بالا می اندازد _حالا چرا میلرزی خانم دروغگو؟ بشین تا پس نیافتادی کاریت ندارم در چشمانم نگاه میدوزد که سر پایین می اندازم _ نمیخوای بگی نیمه شب دم خونم چرا شروع کردی داد و بیداد؟ آرامشش طبیعی بود یا من را به حد کافی جدی نمی دید؟  به خودم جرئت میدهم _اومدم بگم ...اگه بخوای ...میتونیم قبل دادگاه حلش کنیم ! جدی نگاهم میکند و با مکث میگوید _ اونشب نقشه کشیده بودی که همه منو با تو ببینن مگه نه؟ نچی میکنم _ زرنگی؟ اینطوری میخوای پسم بزنی؟ بخشش خرج داره ! دستش در کاسه خشک میشود نگاهم میکند. اینبار لبخندش مصنوعی است _ازم میخوای بهت پول بدم که دروغتو پس بگیری؟ چیزی نمیگویم. چهره اش حالا جدی میشود _گفتم که من کاریت ندارم کندی ناخوناتو اینبار با مکث مستقیم میپرسد _ بخاطر پول اینکارو کردی؟ نگاه خیره اش به چشمانم گلویم را چنگ میزند. خودش را جلو میکشد دست هایش را ستون زانوهایش میکند _ حیف تو نبود به این باهوشی؟ هنوز نفهمیدم چطوری راتو به اتاق خوابم باز کردی! میدانستم اختلاف سنی اش حداکثر با من ۱۵ سال میشد . ولی حالا لحنش با من طوری پدرانه است که باعث میشود مو به تنم سیخ شود! از آن چیزها بودم که تا به حال نشنیده ام. شاید فریبش بود! میخواست خامم کند. خشن میگویم _ من از شکایتم پایین نمی آیم سر تکان میدهد و چشم روی هم میگذارد _پس خودتو واسه عقد آماده کن چشم گشاد میکنم _کدوم عقد؟ موهای خوش حالتش را مرتب میکند _ رای دادگاه ...عقب اجباری ؟ مگه واسه همین شکایت نکردی ازم؟ رنگ از رخم میپرد. چه در سر داشت؟ نکند بلایی سرم بیاورد؟ نکند با بدتر از این تلافی کند؟ _ میخوای باهام چیکار کنی؟ با همان چشمان آرامش نگاهم میکند و لبش حالت میگیرد _ میخوام عقدت کنم! میخوام به رسم تصویر نشونت بدم با ابروی من بازی کردن ینی چی !
Ko'proq ko'rsatish ...
1 153
2
_نکن فرهان مامان میفهمه امشب تو اتاقت خوابیدم! گاز محکمی از گردنم که صدای ناله‌ام بلند شد با چشم‌هایی خمار نگاهم کرد. _تا وقتی خودت مثل دست و پا چلفتیا لو ندی کسی نمیفهمه! با بغض نگاهش کردم. _اون همه کبودی که روی تنم میذاری رو چجوری پنهون کنم؟ اخمی کرد و کف دستانش را زیر تاپم فرو برد. _مجبوری جلوشون لخت بشی که عالم و آدم بفهمن نصف شبی مورد عنایت لب و دهن من قرار گرفتی؟ لبم را گاز گرفتم. _میترسم فرهان بیا انجامش ندیم! سرش را میان گردنم فرو برد و با نفس داغی پوستم را مکید. _آرومم میکنی یا برم پیش یکی دیگه؟ اشک در چشمانم حلقه زد. _نه... نرو فرهان ببخشید اشتباه کردم! عصبی چنگی به کمرم زد و تاپم را بیرون کشید. _ببین چجوری میزنی تو حال آدم! بار دیگر گردنم را مکید و دستش را از زیر تاپ بالاتر کشید که نفسم بند آمد. _حداقل... گردنم رو کبود نکن فرهان! نفس عصبی کشید و با حرکتی سریع تاپم را از تنم بیرون کشید. _نرین به اعصاب من گندم اول و آخرش که مال منی...! پاهات رو باز کن ببینم! با بدنی لرزان و پربغض پاهایم را برایش باز کردم که با ضرب خودش را درونم کوبید و... *** بیبی چک را درون مشتم فشردم و با بدنی لرزان وارد خانه شدم با دیدن مامان که درحال پخش کردن شیرینی بود سریع پرسیدم: _مامان آقا فرهان کجاست؟ مامان ذوق زده نگاهم کرد. _اول دهنت رو شیرین کن تا بگم کجاست! سریع شیرینی را برداشتم و سوالی به دهانش خیره شدم. _بگو باهاش یه کار ضروری دارم. لبخندش پررنگ‌تر شد. _ای بابا بهت نگفته؟ حتما دلش نیومد ازت خداحافظی کنه! بیبی چک را محکم میان دستانم فشردم. _چی؟ منظورت چیه مامان؟ مگه کجا رفته که بخواد باهام خداحافظی کنه؟ دستی به سرم کشید و چشمانش برق زد. _کارهای شعبه دوم شرکتش درست شد. امروز صبح پرواز کرد به سمت انگلیس! خون در رگ‌هایم یخ زد و بیبی چک از دستم افتاد. رفته بود؟ به همین راحتی؟ پس قول و قرارهایمان چه؟ _خدا مرگم بده گندم این بیبی چک برای کیه؟ چرا جوابش مثبته؟! اون مرد وحشی بهترین دوست بابام بود! یه مرد جذاب و قدرتمند بود که با وجود دخترای لوند دورش هرشبش رو با من صبح میکرد و تنم رو کبود میکرد!🔥 ازش حامله شدم و وقتی رفتم تا بهش خبر بدم فهمیدم ترکم کرده پس تصمیم گرفتم بچش رو ازش پنهون کنم ولی با برگشتنش...❌🙈♨️
Ko'proq ko'rsatish ...
1 632
2
بوکسور جذاب و هاتی که برای بچه های کوچیکش مجبور به گرفتن پرستار میشه و با دیدن عشق بچگیش همه چی بهم می‌خوره و تو یه شب با دختره می‌خوابه و حاملش میکنه و ...😱🔞 به بهونه های بچه هاش عشق بچگیشو مدام انگولک میکنه و در آخر....🔞💦❌ این رمان تا 15 اردیبهشت فقط عضو گیری دارد❌بعد از 15 ام به طور خودکار تمامی لینک های این چنل باطل میشه😊✋

file

2 553
0

sticker.webp

1 985
0
⁠ - از من خجالت می‌کشی قربونت برم؟ شل کن خودتو عمر کارن، اینطوری دردت می‌آد. سر و صورتش را غرق بوسه می‌کنم و او زیر تنم بیشتر منقبض می‌شود. نق می‌زند: - نمی‌خوام، نکن کارم دردم می‌آد. نوک سینه‌اش را به دهان می‌گیرم و خیس مک می‌زنم. زار زار گریه می‌کند: - نمی‌خوام از اونجام خون بیاد، ولمکن. چیزی تا خل شدنم نمانده، اما صبور می‌پرسم: - کی گفته خون می‌آد؟ زر زدن قشنگم. تو خودتو منقبض نکن. هق می‌زند: - تو مدرسه همیشه می‌گفتن شب حجله از لای پای آدم خون می‌آد! چیزی نمانده اختیارم را از دست بدهم و در یک حرکت کار را تمام کنم، اما نفس عمیقی می‌کشم. - اونا گه خوردن، من‌که نمی‌ذارم خانومم اذیت بشه. با انگشت نقطه‌ی تحریک‌پذیرش را ماساژ می‌دهم. بی‌اختیار آه می‌کشد و می‌خواهد خودش را عقب بکشد و از زیر تنم در برود که پایش را می‌گیرم. برجستگی بین پاهایم را به تنش می‌چسبانم: - ببین، حسش می‌کنی؟ یه‌ماهه اسمت به ناممه ولی تنت نه، یه‌ماهه بی‌قرارم که زودتر همه‌ی فاصله‌های بینمونو جر بدم و تورو مال خودم کنم. از آن لب‌های سرخ کامی می‌گیرم و نفس نفس می‌زنم. هر لحظه کنترل کردن خودم سخت‌تر می‌شود: - شل کن خانومم، من‌که نمی‌ذارم تو درد بکشی فسقلی. به موت قسم مواظبم. کمی آرام می‌شود، برای بیشتر تحریک کردنش سینه‌هایش را مک می‌زنم و او میان ناله‌هایش همچنان مقاومت می‌کند: - کا... کارن... می‌گن مال عربا خیلی بزرگه، آره؟ در آن حال، خنده‌ام می‌گیرد. دخترک نابلدم زیادی دلبر است. دستش را می‌گیرم: - خودت ببینش! صورتش به آنی سرخ می‌شود، شرم‌زده چشم‌می‌دزدد: - خجالت می‌کشم. خجالتش تمام مقاومتم را درهم می‌شکند، لبش را محکم و عمیق می‌بوسم و... برای خوندن ادامه‌ی این پارت 👇🏻👇🏻👇🏻 ناز کردنای دخترمونم که ادامه داره😍😂👇🏻 - کاچی نداریم قربونت برم، بیا برات شیرموز با عسل و گردو درست کردم جون بگیری. زیر پتو قائم شده و قصد بیرون آمدن ندارد. برخلاف او که خجالت‌زده است، من احساس پیروزی دارم. بالاخره زنم را تصاحب کردم و مهر مالکیت روی تنش کوبیدم! - دیگه نباید از من خجالت بکشی رویا، من الآن جایی که تو خودت ندیدی رو دیدم. نق می‌زند: - به روووووم نیاااااار. حمله می‌کنم و از زیر پتو بیرون می‌کشمش: - بیا اینو بخور برای راند دوم جون بگیری، تازه مزه‌ات رفته زیر زبونم دیگه نمی‌تونم ازت بگذرم بچه... جیغ می‌کشد: - آقا کارن من هنوز درد دارم! از قدیم گفتن نازکش داری نازکن، نداری پاتو دراز کن😁 رویا خانم خوب سواستفاده می‌کنه از نازکشش😔😂
Ko'proq ko'rsatish ...
رویای گمشده 🌒
رویا مال قصه‌هاس؟ به قلم مشترک: مریم عباسقلی مهدیه افشار پارت‌گذاری روزانه و منظم 🌒 رمان تا انتها رایگان 🌔
722
4
_چطوری وقتی من بهت دست نزدم حامله شدی؟ گرده افشانی؟  خونسردی لحنش حسابی شوکه ام میکند! نباید الان بخاطر رسوایی که برایش در کوچه و محل و آشنا درست کرده ام تا میخورم کتکم بزند؟ در عوض ریلکس پسته میشکند و خیلی جدی تعارفم میکند _جواب نمیدی دختر؟ سر بالا میگیرد _ بشین لب باز میکنم ولی انگار لال شده ام _ من ...من ... نیشخند میزند که گونه اش لای ته ریش مردانه اش چال می افتد _ تو چی؟ نمیدانم چطور شروع کنم. معادله هایم به هم می ریزد ، او حمله نکرده بود که دفاع کنم ! ابرو بالا می اندازد _حالا چرا میلرزی خانم دروغگو؟ بشین تا پس نیافتادی کاریت ندارم در چشمانم نگاه میدوزد که سر پایین می اندازم _ نمیخوای بگی نیمه شب دم خونم چرا شروع کردی داد و بیداد؟ آرامشش طبیعی بود یا من را به حد کافی جدی نمی دید؟  به خودم جرئت میدهم _اومدم بگم ...اگه بخوای ...میتونیم قبل دادگاه حلش کنیم ! جدی نگاهم میکند و با مکث میگوید _ اونشب نقشه کشیده بودی که همه منو با تو ببینن مگه نه؟ نچی میکنم _ زرنگی؟ اینطوری میخوای پسم بزنی؟ بخشش خرج داره ! دستش در کاسه خشک میشود نگاهم میکند. اینبار لبخندش مصنوعی است _ازم میخوای بهت پول بدم که دروغتو پس بگیری؟ چیزی نمیگویم. چهره اش حالا جدی میشود _گفتم که من کاریت ندارم کندی ناخوناتو اینبار با مکث مستقیم میپرسد _ بخاطر پول اینکارو کردی؟ نگاه خیره اش به چشمانم گلویم را چنگ میزند. خودش را جلو میکشد دست هایش را ستون زانوهایش میکند _ حیف تو نبود به این باهوشی؟ هنوز نفهمیدم چطوری راتو به اتاق خوابم باز کردی! میدانستم اختلاف سنی اش حداکثر با من ۱۵ سال میشد . ولی حالا لحنش با من طوری پدرانه است که باعث میشود مو به تنم سیخ شود! از آن چیزها بودم که تا به حال نشنیده ام. شاید فریبش بود! میخواست خامم کند. خشن میگویم _ من از شکایتم پایین نمی آیم سر تکان میدهد و چشم روی هم میگذارد _پس خودتو واسه عقد آماده کن چشم گشاد میکنم _کدوم عقد؟ موهای خوش حالتش را مرتب میکند _ رای دادگاه ...عقب اجباری ؟ مگه واسه همین شکایت نکردی ازم؟ رنگ از رخم میپرد. چه در سر داشت؟ نکند بلایی سرم بیاورد؟ نکند با بدتر از این تلافی کند؟ _ میخوای باهام چیکار کنی؟ با همان چشمان آرامش نگاهم میکند و لبش حالت میگیرد _ میخوام عقدت کنم! میخوام به رسم تصویر نشونت بدم با ابروی من بازی کردن ینی چی !
Ko'proq ko'rsatish ...
1 717
0
_فرهان جونم فکر کنم پریود شدم بیا شورتمو بشور! مرد بهت زده از شنیدن حرف دخترک وارد اتاقش شد. _چی گفتی؟ دخترک برگشت و پشت شلوارش نشانش داد. _نگاه کن شلوارم خونیه این مگه نشونه‌ی بلوغ نیست؟ ترسیده سر تکان داد و سریع جلو رفت. _ولی... تو الان واسه‌ت زوده دختر حالا من چه غلطی بکنم؟ دخترک با خجالتی دخترانه سرش را پایین انداخت. _من خودم بلدم چیکار کنم. فقط میشه واسه‌م نوار بهداشتی بخری و لباسمو بشوری؟ با شنیدن لحن پر نازش نفسش بند آمد. _تو... تو نباید این حرفا رو به دوست بابات بزنی گندم! گندم با ناراحتی نگاهش کرد. _پس به کی بگم؟ مامان بابام که سر کارن! لب‌هایش از بغض لرزید. _من فقط یکمی درد داشتم و کثیف بودم... ببخشید اگه اذیتت کردم! سریع جلو رفت و دوطرف بازوی دخترک را گرفت. _بغض نکن دورت بگردم اذیت نشدم فقط میگم خوب نیست این حرفا رو به مردای دیگه‌ای بزنی باشه؟ من الان میرم واسه‌ت نوار بهداشتی و مسکن میخرم همینجا بمون! دخترک ترسیده و خجالت زده سریع دستش را دور کمرش پیچید و خودش به مرد فشرد. _من... من الان دیگه بزرگ شدم فرهان؟ فرهان نگاهی به جثه‌ی ظریف و کوچک دخترک در آغوشش انداخت و با نگرانی نوازشش کرد. _آره دیگه خانوم شدی دختر خوب... نباید منو اینجوری بغل کنی! دخترک سرش را بالا گرفت و بعد از تر کردن لب‌های کوچک و صورتی‌اش خیره در چشمان فرهان با لحن خاصی گفت: _پس من میتونم باهات ازدواج کنم؟! * * * _فرهان خان از فرنگ اومده دختر زودباش برو لباسات رو عوض کن! گندم نگاه مغرور و خاصش را به خاله‌اش دوخت و گفت: _چرا باید لباسم رو عوض کنم؟ مگه کی داره میاد؟ آرزو چپ‌چپی نگاهش کرد و به‌سوی اتاق هلش داد. _حالا که حسابی خرش تو تجارت برو داره بابات خیلی بهش احتیاج داره باید تاثیر خوبی روش بذاریم زود باش برو یه لباس خوب بپوش! دندان‌هایش را به‌هم فشرد. با ناراحتی وارد اتاق خواب شد و شروع به در آوردن لباس‌هایش کرد. همین که بلوزش را از تنش بیرون کشید در اتاق باز شد و مردی قوی هیکل با صورتی خسته و درهم وارد شد. به‌محض دیدنش جیغی کشید. _وای تو اینجا چیکار میکنی برو بیرون! مرد با دیدن بالا تنه‌ی برهنه‌اش چندلحظه مات و مبهوت ماند. _گندم... خودتی؟ دخترک خجالت زده با دست سینه‌هایش را پوشاند. _ف... فرهان خان خواهش میکنم برید بیرون ممکنه یکی ما رو با هم ببینه! مرد با خونسردی در را پشت سرش بست و وارد شد. _خب ببینه مگه چی میشه! در نگاهش گرما و شیطنتی عجیب موج میزد. _چقدر بزرگ شدی دختر سینه‌هات همیشه انقدر خوش فرم بود؟ دخترک با صورتی سرخ از خجالت گفت: _فکر کردی کی هستی که باهام اینجوری حرف میزنی؟ نگام نکن زودباش از اتاقم برو بیرون! مرد قدمی به جلو برداشت و به‌آرامی دستش را به تن لخت و ظریف دخترک رساند. از چیزی که یادش بود پرتر و زنانه‌تر به‌نظر می‌رسید و همین تنش را داغ کرده بود. _من رییس باباتم گندم کوچولو کسی که وقتی اولین بار پریود شدی بهت کمک کرد پد بهداشتی بذاری و تو هم بهش قول ازدواج دادی... چشمکی زد که باعث لرزیدن تن دخترک دستش را روی بند لباس زیرش گذاشت و با لحن جدی گفت: _حالا لباستو عوض میکنی یا اینم خودم بهت کمک کنم کوچولو؟ فرهان خان مردی سکسی و هات که هیچ زنی رو به تختش راه نمیده و از جنس مخالف فراریه!🔥 اون یه تاجر قدرتمند و خطرناک که فقط یه نقطه ضعف توی زندگیش داره! دختر کوچولوی بهترین رفیقش! دختری که چهارده ازش کوچیکتره و چشاش بدجوری منحنی‌های تن ظریفشو گرفته جوری که یه شب طاقت نمیاره و یه رابطه اجباری و هات رو با دختر کوچولوش شروع میکنه...! میخوای یه رابطه زناشویی سکسی و داغ بین دختر دبیرستانی و رئیس باباش بخونی جوین شو که از همون پارت اول...💦🤤
Ko'proq ko'rsatish ...
2 667
2
-همسرتون زایمان سختی داره آقا پرهان، نباید کارای سنگین انجام بده که زودتر از موعد دردش بگیره، مخصوصا تو این یه ماه آخر! پرهان دندان هایش را روی هم می سابد و سری تکان می دهد: -نترس خانم دکتر، جون سخت تر از این حرفاست! دکتر متوجه ی حرفش نمی شود و فقط سفارشات لازم را می کند! دکتر از اتاق بیرون می رود و پرهان هم با پوزخندی جلوی آیدا می ایستد: -امروز مادرم میاد اینجا، بهش کمک می کنی تا فرشا رو بشوره! الان هم پاشو برام غذا درست کن گرسنمه! سلدا با بغض از جایش بلند می شود... پرهان دیگر او را دوست نداشت! باور نمی کرد که جنین درون شکمش از خودش است نه شخص دیگری! * -پسرم انقدر زن حامله رو اذیت نکن... با اون شکمش زانو زده داره فرش می شوره، بخدا ظلمه! پرهان سرد و بی رحم از پشت شیشه سلدا را نگاه می کند و لب می زند: -وقتی داشت خیانت می کرد باید فکر این جاهاش هم می کرد، تازه دارم بهش کلی لطف می کنم که اجازه می دم بچه ی یکی دیگه رو نگه داره! عقب گرد می کند که برود اما همان لحظه مادرش فریاد می زند: -یا حضرت عباس دختره افتاده رو فرشا داره می پیچه به خودش؛ به داد برس پرهان! پرهان به سمت سلدا می دود و او را روی دست خود بلند می کند... با سرعت وحشتناکی به سمت بیمارستان می راند! -آقای محترم باید این برگه ها رو امضا کنید تا بتونیم زایمان همسرتون رو انجام بدیم! پرهان بدون نگاه امضا می کند و پس از چند ساعت بی خبری بالاخره دکتر بیرون می آید: -آقا پرهان متاسفم که باید بگم همسرتون رو حین زایمان از دست دادیم؛ فقط بچه زنده موند بعد از انتقال می تونید ببینیدش! (۷ سال بعد) -خب بچه ها هر کسی بیاد یه خاطره از مامان یا باباش تعریف کنه! اول تو بیا پارسا... به صورت گرد و تپلش نگاه می کنم و دلم غنج می رود. من از بچه ام دور افتاده بودم و برای همین مربی این مهد کودک شده بودم تا درد دلم کمی آرام شود! -من و بابام تنها با هم زندگی می کنیم، دیروز من و مادرجونم براش کیک پختیم اما بابا همه چیو خراب کرد و بعدشم زد تو صورتم حرفای بدی زد! چشمانم درشت می شوند و با نگاه به مربی دیگر می فهمم او هم به همین وضع دچار است... پدر بود یا جلاد؟ -خانم فراهانی لطفا با بابای پارسا تماس بگیرید! فراهانی پس از جویا شدن تماس می گیرد و ۴۵ دقیقه ی بعد پدرش می آید! -خانم فراهانی، اتفاقی برای پارسا افتاده که خبرم کردید؟ سر بالا می برم و نگاهم قفل می شود در چشمان آشنای پرهان! پارسا... پسر من بود؟ او هم جا می خورد و پلک هایش می پرند: -سلدا... تو زنده ای؟ پارسا با دیدن پدرش به سمتش می دود و لب می زند: -بابا، خاله سلدا همینه ها کلی مهربونه و دوسم داره! پسرم به من می گفت خاله سلدا؟ منی که تازه فهمیده بودم پارسا پسر من است!
Ko'proq ko'rsatish ...
841
1
#شیب_شب 🌒💫 تاکسی سر کوچه ایستاد، سرگرم  بیرون آوردن پول از کیف گفتم:  -لطفا بپیچید داخل کوچه سرم را بالا گرفتم: وحشت کردم. در ماشین را باز کرده پیاده شدم. -آبجی ، کرایه ما چی شد پس ؟؟ هل کرده چند تراول مچاله را به سمتش انداخته و دویدم داخل کوچه دلشوره و اضطرابی که از صبح در جانم ریخته بود بی دلیل نبود . مریم خانم همسایه روبرویی با دیدنم شروع به پچ پچ کرد زنی چادری به سمتم آمد ، گیتی بود چهار پنج ماه پیش جلویم را گرفته و گفته بود رستان را هنگام ورد به خانه ی مهتا و کیارش دیده است. سینه سپر کردم و از آبروی همسر و دوستم دفاع کرده بودم. حالا دیگر قدم هایم یاری نمی کرد میخکوب شده ایستاده و صدای جیغ های گوشخراش زنی را می شنیدم مردی فریاد زد: - خلوت کن آقا، برید کنار پلیس بود که مردم را متفرق می کرد سرش را لحظه ای بالا اورد و من صورت سرخش را دیدم. کیارش بود، دوست صمیمی رستان ، همان که از برادر نزدیک تر بود ،شوهر مهتا نگاهش به من افتاد: -ریرا لب زد؛  شر یه بی ناموس رو از سرت کم  کردم سرباز سرش را خم کرده و داخل ماشین نشاندش پشت سرش مامورخانمی ،دست مهتا را گرفته می کشید، لباسهایش پاره و موهای پریشانش صورتش را پوشانده بود مهتا یک بند جیغ می زد انگار دچار جنون شده باشد مرا که دید ایستاد ناگهان شبیه دیوانگان شروع به خنده کرد بعد دستهایش را به طرفم گرفته و رو به جمعیت گفت: می دونید رستان دوستش نداشت، ازش متنفر بود. من رو دوست داشت قدمی به سمتم برداشت همه هاج و واج نگاهش می کردند مامور زن سعی داشت کنترلش کند جیغ زد می خوام یه چیزی بهش بگم خیره به چشمان مبهوت و ترسیده ام جیغ کشید: نیما پسر رستانِ فروریختم ، انگار از بلندی سقوط کرده و مرده باشم کلمات از ذهنم می گریختند چه می گفت؟؟ دیوانه بود؟!!! کیارش می غرید و ناسزا می گفت
Ko'proq ko'rsatish ...
رمان شیب شب/آزاده ندایی
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
4 269
2
با داد مامان پری از جا پریدم؟ -سراب کجا داری میری خیره سر بی توجه به داد و فریادش از پله ها پایین دویدم . -خوب من آماده ام بریم؟ نیلا کوبید کف دستم: -بزن بریم سرابی هنوز قدم اول را برنداشته بودم که صدای بلند آیین زهره ام را ترکاند -مگه تو مریض نیستی؟ -با صدایی تو دماغی و گونه هایی که از تب گل انداخته بود گفتم: -خوب شدم دیگه با آن هیبت ترسناکش خم شد به سمتم و با نوک انگشت پیشانی داغم را لمس کرد و با پورخند گفت: -داری تو تب میسوزی سارا قدمی به عقب برداشت -داداش تو رو خدا بفرستش داخل میاد مارو هم مریض میکنه شمالی که با آن شور و شوق برایش چمدان بسته بودم در تنهایی و کنج ویلا گذشت هنوز از آیین بابت گشت و گذارش با نور و سارا کینه به دل داشتم که جرات به خرج دادم -ولی من می خوام بیام اصلا با نیلا میرم با قهر از آیین رو برگرداندم -سمت شما نمیام با نگاهی غضب آلود برایم سری تکان داد و پوفی کلافه کشید . دستم را به دست مامان پری داد و رفت داشتم آتش می گرفتم نیم ساعت بعد به بهانه تعویض لباس مامان پری که محو سریال ترکی بود پیچانده و بیرون زدم سوز سرما مثل سوزن در پوستم فرو می رفت دلم می خواست رودخانه ای که نیلا از آن تعریف می کرد را بببینم با لرزی که نمی دانم از ترس دیده شدن توسط آیین به جانم افتاده بود یا از سرمای هوا خودم را به لب رودخانه رساندم دستم را با بازیگوشی در آب خروشان فرو بردم -ووووی چقدر سرد آب بینی ام داشت پایین می آمد در جیبم دستمال کاغذی نداشتم ناچار با دو انگشت آب بینی ام را گرفتم و دستم را در آب رودخانه شستم به خودم گفتم -ای چقدر کثیفی دختر سرم را با شنیدن صدای خنده با هول بالا آوردم دنیای کوچک و عاشقانه ام روی سرم خراب شد -چی داره اون دختر که انقدر حواسش بهت هست آیین که سعی داشت دست نور دخت را از گردنش باز کند توپید: -نکن نوردخت جان در ضمن انقدر با سارا سر به سر اون طفل معصوم نذارید فکر نکن نفهمیدم اون بچه است بزرگ بشه عشق و عاشقی هم از سرش می افته پس می دانست که عاشقش هستم -یعنی می گی وایستم نگاه کنم چطوری هر روز از سر و کولت بالا میره تو به من بگو آیین مگه این دختر مادر نداره چرا وقتی مریضه تو باید بالا سرش بیدار بمونی - حسودی ؟آخه عزیزم کی میتونه جای تو رو تو قلبم بگیره؟ از خجالت شنیدن حرف هایشان نمی دانستم به کجا فرار کنم قدمی به عقب بر داشتم که صدای سنگریزه ها توجه اشان را جلب کرد آیین با نگاهی ترسناک غرید -اینجا چی کار می کنی سراب مگه نگفتم بمون خونه سرم را به نشانه انکار تکان دادم باید از اینجا فرار می کردم بی هوا قدمی به عقب برداشتم که صدای فریاد مواظب باش آیین در آب سردی که گوش و دهانم را پر کرد گم شد قلبم همان روز برای همیشه یخ زد
Ko'proq ko'rsatish ...
سنجاقک آبی /الهام ندایی
الهام ندایی سنجاقک آبی 💙 در حال تایپ https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
2 051
3
- فکر نمی‌کردم با دوتا دوست دارم و برات می‌میرم تو بغلم ولو شی، اونم تویی که خیلی ادعات می‌شد! - چی میگی حامد؟ - میگم فکر نمی‌کردم دختری که غرورش جلوتر از خودش بود به این سادگی بیاد تو تختم! خجالت زده ملحفه رو روی تنم بالاتر کشیدم - من...دوست دارم و خب بالاخره که قراره ما ازدواج کنیم...مگه نه؟ زد زیر خنده و من از این حالتش می‌ترسیدم! - ازدواج کنم؟ با تو؟ با کسی که برادرش مسبب همه‌ی بدبختیای خواهرمه؟ دل خوشی داریا همتا! - چی؟ چی میگی حامد من اصلا متوجه نمی‌شم! دکمه‌ی آخر پیراهنش رو هم بست - میگم که بازی تموم شد دختر کوچولو، دختر بدی بودی که شبو خونه‌ی یکی دیگه تو اتاق خوابش صبح کردی الانم کارم باهات تموم شد سلاممو به هومن برسون! لباسم رو از روی زمین چنگ زد و بعد از برداشتنش به سمتم پرت کرد - می‌پوشی زودتر گورتو گم کنی یا لخت میری؟ بغض کرده نگاهش کردم - حامد تورو خدا شوخی رو بذار کنار، من دارم ناراحت می‌شم - ناراحت شو خوشگلم، حقته بیشتر از اینا ناراحت شی اصلا بذار خودم ناراحت ترت کنم! گفت و دوربینی رو آورد بعد از پلی کردن چیزی مقابلم گرفتش، ازش گرفتم و با دیدن فیلم از دیشبِ خودمون توی دوربین اشکام سرازیر شد و دوربین از دستم پایین تخت افتاد، حامد سریع برش داشت و رو بهم گفت - اینو که می‌فرستم خدمت حاج بابات ولی بابت دیشب پولم می‌گیری یا مفتی بود؟...😱❌
Ko'proq ko'rsatish ...
همتا
جهت رزرو تبلیغات (به مبلغ40هزارتومن)به آیدی @Parva1313 لینک ناشناس👇 https://telegram.me/BChatBot?start=sc-940117 چنل پاسخگویی👇 @bahar67909
3 193
1
- اون زن منه که افتاده رو تخت بیمارستان! شما غلط می‌کنید که نمیذارید ببینمش... از پشت در فریاد می‌کشد و نفس‌های من از زیر ماسک اکسیژن سخت‌تر می‌شوند... می‌شنوم که پدرم با خشم صدا بلند می‌کند: - زنی که با دست خودت از #پله‌ها پرتش کردی پایین! زنی که #بچه‌ش رو، بچه‌تون رو تو شکمش کشتی نامرد! و خطاب به عمویم می‌گوید: - به حرمت برادریمونه که خون پسرت رو همین جا نمی‌ریزم! بگو گمشه وگرنه خونش پای خودشه... هیراد میان فریادهایش گریه می‌کند: - باید ببینمش...‌ نبینمش می‌میرم... بذارید ببینمش... من نامردِ دو عالم ولی یسنا همه کسِ منه! بفهمید تو رو خدا...‌ بفهمید! صدای دستگاهی که ضربان قلبم را کنترل می‌کند و فریادها شدت می‌گیرند. خواهرم یلدا، با نگرانی بلند می‌شود: - یسنا...‌ یسنا آروم باش فدات شم! به دکتر بگم بیاد؟ سر به طرفین تکان می‌دهم و میان گریه‌های خفه‌ام، به سختی خطاب به مرد پشت در که صدایم را نمی‌شنود لب می‌زنم: - ب... برو... برو هیراد... برو! و خانواده‌ام او را دور می‌کنند... صدای فریادهایش دورتر و دورتر می‌شود... تا جایی که دیگر نمی‌شنوم! دستم روی شکمم مشت می‌شود و جای خالی طفلم مثل تیغ در قلبم فرو می‌رود: - آخ هیراد... آخ... چیکار کردی با... زندگیمون؟ لحظه‌ای که #دیوانه شد، لحظه‌ای که دیگر مرا نشناخت، لحظه‌ای که در اوج خشم بی‌توجه به #جنین در بطنم مرا از پله‌ها پرت کرد، حتی یک ثانیه از پیش چشمم کنار نمی‌رود... نمی‌فهمم چقدر می‌گذرد که با صدای جیغ مادرم از بیرون اتاق، دنیا روی سرم آوار می‌شود! - یا فاطمه‌ی زهرا... میگن هیراد #رگ هر دو دستش و زده! گفته بود که اگر نبینمش، می‌میرد... گفته بود! هیراد اختلال #چندشخصیتی داره! سه تا شخصیت کاملا متفاوت که یکیشون به طرز وحشتناکی #بی‌رحمه! همه چیز از جایی به هم می‌ریزه که اون شخصیت بی‌رحم خودشو نشون میده‌... شخصیتی که جون یسنای #باردار رو به خطر میندازه...💔❌️ پارت صددرصد واقعی رمانشه😭👆 و خیلی زود تو چنل می‌رسیم بهش😭❗️
Ko'proq ko'rsatish ...
4 324
5
هانا حولم‌ رو میاری ؟ سمت کمد رفت و حوله را بیرون کشید ،همین که سمتش گرفت ،دستش کشیده شد ،با چشمانی گرد شده ،تماشایش کرد -تو که حوله داری با شیطنت نگاهش کرد و فهمید که گول خورده. سمت در پا تند کرد که دستش زیر زانویش رفت :-کجا؟ با تمنا صدایش زد :-واران؟ -جان؟ چشم از او گرفت و گفت: :-ممکنه یکی ببینه بدون توجه به حرف و بهانه اش او را سمت دوش آب برد و لباس از تنش کرد ،دستش روی برجستگی بالا تنه اش نشست و لب هایش را شکار کرد ؛آه عمیقی کشید :-ای جان نگاه آبی رنگش در نگاه مشکی اش نشست و لب زد :-فقط آروم تخس خندید و کنار گوشش در حرارت لب زد -نمی تونم
Ko'proq ko'rsatish ...
939
1

sticker.webp

808
0
#پارت۱۶۹ _ تبریک می‌گم. داری بابا می‌شی داداش! پناه حامله‌ست! رنگ از صورت امیرپارسا پرید، سرش با چنان شتابی چرخید سمت من که گردنش رگ به رگ شد. اخم داشت. مضطرب لبخند زدم: _ چ‌چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟ بیخ گوشم، جوری که فقط خودم بشنوم‌ گفت: _ تف تو غیرت من… لعنت به توی کثافت… تیکه‌تیکه‌ت می‌کنم پناه! فقط به خاطر هلن‌بانو الان نشستم سر جام. دلم شکسته بود. انتظار این عکس‌العمل را از مردی که عاشقش بودم نداشتم. امیرپارسای عاشق و مهربانم تبدیل به کوه سرد و نامهربانی شده بود که انگار از من متنفر بود… چشم‌هایم ناباور و خیس شد: _ چ‌چی… می‌گی؟ بی‌بی با اسفند به من نزدیک شد و دایی که بعداز دعواهای ماه قبل، تازه به صورتم نگاه می‌کرد پرسید: _ اون بچه، آینده‌ی خاندان ماست. مراقبش باش. زن‌دایی قرص قلبش را خورد و گفت: _ اگر بچه‌ی امیرپارسامو ببینم، دیگه هیچی از خدا نمی‌خوام. امیر مچ دست من را گرفت، دور از چشم بقیه محکم فشار داد و پرسید: _ با کدوم حروم‌زاده‌ای تو مهمونی بودی؟ به اون شب برمی‌گرده؟ _ امیر… تو… تویی که ادعای مسلمونی داری و نماز می‌خونی، داری تهمت می‌زنی؟؟ _ خاک بر سرِ منِ احمق و بی غیرت که سی سال عاشقت موندم! بخاطرت با عالم و ادم جنگیدم که بری با یه بی ناموس دیگه…! داشت سکته می‌کرد و از طرفی باید در جمع خود را کنترل می‌کرد. _ به خدا داری اشتباه می‌کنی… حس می‌کردم دستم دارد می‌شکند. غرید: _ تا عملِ قلب هلن‌بانو اسمت تو شناسنامم میمونه!! بعدش گورتو گم می‌کنی از این خونه می‌ری. هلن‌بانو شربت بیدمشکش را هم می‌زد. به ما مشکوک شده بود. پرسید: _ پناه جان، خوبی مادر؟ چرا همچین شدی؟ گرمای دستش را از دستم کشید. برخاست و با قدم‌های بلند به سمت اتاقمان رفت. همین‌که وارد شدم هجوم آورد سمتم. انگشت تهدیدآمیزش را رو به صورتم گرفت: _ اون شب با کی بودی؟؟ _ با هیچ‌کس… به روح پدرم قسم، هیچ‌کس. _ خفه‌شو دروغ نگو! خفه‌شو! خواستم دستش را بگیرم. نگذاشت. طاقت دوری‌اش را نداشتم. توان اثبات بی‌گناهی‌ام را نداشتم. همه‌چیز به فیلم‌های پخش شده و پارتی و ده روز گم شدنم برمی‌گشت. ولی این بچه، بچه‌ی خودش بود… از اتاق رفت و برنگشت. از همان شب دیگر کنارم نخوابید. مهربانی‌اش تمام شد. عشقش تمام شد… دیگر نه بوسید و نه ‌حتی اسمم را صدا زد. چهار روز بعد باران می‌بارید. مقابل بیمارستان اشک‌هایم با قطرات آسمان قاتی شده بود. کنار ماشینش ایستاده بودیم. گفت: _ به سلامت! _ چه‌جوری می‌تونی ان‌قدر نامرد باشی امیر؟ هلن‌بانو از بیمارستان مرخص شه سراغمو نمیگیره؟ تو… تو دلت تنگ نمیشه؟ شوهرم… عربده کشید: _ من هیچی تو نیستمممم!!! هیچی!!! گورتو گم کن دیگه نبینمت. با همون نطفه‌ی خرابی که تو شکمته برو به جهنم پناه! تو رو حواله می‌کنم به خدا که با آبرو و غیرت و غرورم بازی کردی! قربون همون خدا برو که گردنتو نشکستم. ساک کوچکی از صندلی عقب برداشت و انداخت جلوی پایم. _ پشیمون میشی! یه روز میفهمی اشتباه کردی! همه‌ی وجودم درد می‌کرد. از صورتم چشم گرفت. دستش مشت شده بود و حس می‌کردم از بغض و خشم دارد می‌میرد… ما عاشق هم بودیم… ما سالها عاشق هم بودیم و امروز جدایی مان بود… ولی نمی‌دانستم چه اتفاقات عجیبی در انتظار من و اوست… تو یه شب بارونی با بچه‌ای که می‌گفتن آینده‌ی خاندانشونه و تو شکمم بود، از شهر رفتم… بیرونم کرد. با نامردیگفت دیگه دوستم نداره و منِ بی‌حیا رو واگذار می‌کنه به خدا! مردی که می‌پرستیدمش باور کرده بود شایعات حقیقت داره. رفتم و سه سال بعد وقتی برگشتم که بچه‌م دچار بیماری خاص بود و به خون پدرش نیاز داشت. بعد سال‌ها من و امیر با هم روبه‌رو شدیم… رفتم دفترش ولی با دیدن یه دختر غریبه و حلقه‌ی انگشتش
Ko'proq ko'rsatish ...
583
0
پسر نابغه‌ی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود. نور چشمی بزرگ‌ترها عاقل، جذاب، دوست‌داشتنی و متین. همه‌ی فامیل روی سرش قسم می‌خوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری می‌کردن. اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونه‌ی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد. عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنت‌هاش ازش دوری می‌کردن. تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد...
Ko'proq ko'rsatish ...
1 258
0
#شیب_شب 🍂🌔 🍂🌔 تازه چشمانم گرم افتاده بود که صدای پچ پچ آشنا شنیدم پلک‌هایم با شدت از هم فاصله گرفتند. - آی. رستان. نکن - جانم عروسک - جاش کبود میشه - ای جانم ، خوبه دیگه،  برای همین رنگ پوستت رو دوست دارم - اره خب ، لابد منم که قراره ده روز دیگه با ریرا ازدواج کنم - اونو ولش کن دختره ی سیاه سوخته - چی می گی رستان ؟؟ قراره زنت بشه جلوی همه قربون صدقش می ری بعدش منو اینطوری میچلونی ؟؟؟ - خودت می دونی هیچ وقت دوستش نداشتم. - پس - پدرت پا رو گلوم گذاشت گفت یا باید ریرا رو بگیرم یا میندازتم زندان. از روی تخت به هر جان کندنی بود خودم را به پنجره کذایی رساندم. پرده را که کنار زدم چشمانم در نگاه شرور و سردش نشست می دانست به خدا که می دانست منتظرم بود زیر تیغ نگاه داغم سرش را پایین برد و بوسه ای کوتاه روی لبهای مهتا گذاشت خواهر زیبا و خیانتکار من چه کسی باور می کرد؟؟ - تا کی می خوای نقش بازی کنی رستان؟ -وقتش می رسه عروسک   قراره زلزله بیاد خیره در چشمان خاموشم ادامه داد : قراره زلزله بیاد - رستان ، من.... من حامله ام چند وقت دیگه شکمم بالا میاد کی تمومش می کنی پس این بازی رو؟؟! شوک مثل جریان برقی قوی دست و پایم را خشک کرد ناباور از  تک خند موذی رستان حس از پاهایم رفت و روی زمین  افتادم - خدایا مهتا حامله بود ؟؟ خواهر احمق من از شوهر آینده ام باردار بود چه آبروریزی بزرگی؟!! 🍂🌔
Ko'proq ko'rsatish ...
رمان شیب شب/آزاده ندایی
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
482
0
‍ ‍ ‍_حالم از بوی تنت، بهم میخوره. حق نداری بهم نزدیک بشی کثافت! نگاه دادمهر با لبخند عجیبی روی تنش چرخید: _الان حالت بهم میخوره پس وقتی کنارم بخوابی چطوری میخوای تحملم کنی؟ همتا دست هایش را بالا برد. _کور خوندی. من زنت نمیشم‌، کنارت نمیخوابم.  نمیذارم حتی نوک انگشتت بهم بخوره... دادمهر خندید: بنظرت من اگه بخوام تو زنم بشی، کاری از دستت ساخته ست؟ جرات میکنی با من مخالفت کنی؟ دخترک را چسباند به دیوار و با انگشت ترقوه ی برجسته ی او را لمس کرد که رویش یک پروانه آبی تتو شده بود. _بازم میخوای فرار کنی؟ مگه جایی هست که بری و من پیدات نکنم؟ کاری هست که بکنی و من نفهمم؟ نفس های داغش پوست گردنش را سوزاند و نگاه تب دارش صورتش را وجب کرد. _تو باید مال من باشی همتا. اینو تو گوشت فرو کن... باید شبا تو بغل خودم باشی. باید عطر تنت مدام زیر بینی ام بپیچه. نفس همتا بالا نمی آمد. _توی لعنتی میخواستی بهم تجاوز کنی. دست دادمهر از حرکت ایستا‌د. _ اون روز منو تا سر حد مرگ ترسوندی. من حتی از اینکه منو ببوسی حالم بد میشه. فک دادمهر سفت شد: با اعصاب من بازی نکن دختر... دخترک هق زد: _من خیلی ازت میترسم. تو یه عوض و روانی هستی اونوقت انتظار داری من زنت شم؟ دادمهر با حالی خراب صورتش را میان دست هایش قاب کرد و از بین دندان هایش با خشم غرید: _ترس برات خوبه همتا.‌ بترس و بدون که دادمهر انتخابت کرده. که اگه یه نفس ازش دور شی کل دنیا رو آتیش میزنه. سرش میان موهای بلند دخترک فرو رفت و تن او میان آغوشش سست شد. _از من خیلی بترس دختر کوچولو. اگه مال من نشی بلایی سرت میارم که مرغای اسمون به حالت گریه کنن.  انگشتش با مکث روی لب دخترک کشیده شد: _فقط بدون بوسیدنت که سهله، دادمهر تا تنت و تصاحب نکنه آروم نمیشینه. دخترک اشک ریخت و دادمهر حتی مهلت نداد تا او زبان باز کند، لب هایش را به کام گرفت و... اون دادمهر کیهان بود،یه مرد #عوضی و شیاد! مردی که با سیاست و حیله افسار خاندان و گرفت تو دستش و از بچگی اسم من و پشت اسم خودش گذاشت. من یه دختر کم سن و سال بودم و بخاطر اخلاق های سنتی و متعصبانه پدرم هیچ وقت نتونستم باهاشون مخالفت کنم. هیچکس اون روی دادمهر و ندیده بود جز منی که تو خلوتمون بارها از دستش شکنجه روانی شدم و به گریه افتادم. التماسش کردم تا ازم دست بکشه اما اون هربار با محبت و بوسه های یهویی دهنم و میبست و میگفت #مال‌خودمی! اما من همتا.‌‌.. برای فرار از همه ظلم هایی که در حقم کردن، تصمیم گرفتم روی خواسته شون پا بذارم. بزرگ شدم و قد علم کردم جلوی همین مردی که سالها ازش #وحشت داشتم. یک تنه ایستادم جلوی دادمهر و کل خاندان!!! یه روز تک و تنها رفتم خونش و گفتم نمیخوامش و عاشقش نیستم. گفتم اما اون #بلایی سرم آورد که...! 🔥🔥🔥
Ko'proq ko'rsatish ...
1 623
0
هانا حولم‌ رو میاری ؟ سمت کمد رفت و حوله را بیرون کشید ،همین که سمتش گرفت ،دستش کشیده شد ،با چشمانی گرد شده ،تماشایش کرد -تو که حوله داری با شیطنت نگاهش کرد و فهمید که گول خورده. سمت در پا تند کرد که دستش زیر زانویش رفت :-کجا؟ با تمنا صدایش زد :-واران؟ -جان؟ چشم از او گرفت و گفت: :-ممکنه یکی ببینه بدون توجه به حرف و بهانه اش او را سمت دوش آب برد و لباس از تنش کرد ،دستش روی برجستگی بالا تنه اش نشست و لب هایش را شکار کرد ؛آه عمیقی کشید :-ای جان نگاه آبی رنگش در نگاه مشکی اش نشست و لب زد :-فقط آروم تخس خندید و کنار گوشش در حرارت لب زد -نمی تونم
Ko'proq ko'rsatish ...
1 098
1

sticker.webp

992
0
_ عجب پوزیشنی داشتی تو فیلم! جووون! با همین پَروپاچه‌هات به دو نفر حال می‌دیدی!؟؟! ما لُختتم دیدیم بابا! دیگه این شال و مانتو چیه نانازی؟؟ _ خفه شو تا دهنتو وسط کوچه پایین نیووردم! آن یکی موبایل دستش بود و همان فیلمی که از من در کل محل پخش شده بود را می‌دید. صدای تصاویر در کوچه می‌پیچید و همسایه‌ها به هم نگاه می‌کردند. دلم می‌خواست آب شوم از خجالت. پسر دوم گفت: _ اووو! لنگاشم تا ته باز کرده! ببین چه تکونی می‌دی تو بغل یارو! الان خطرناک نشو واس ما! قلبم تند می‌کوبید و دردِ نگاه همسایه‌ها تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. گریه‌ام‌گرفته بود، ولی نمی‌خواستم گریه کنم. معصومه خانم همسایه‌ی روبه‌رویی با تاسف و اخم برایم سر تکان داد: _ حیف اون شوهرِ نامدار و آقا که توی بی‌عفت و بی‌شرم، زنشی! شنیدن هلن بانو از الان دنبال یه دختر نجیبه واس امیرآقا! تیره‌ی پشتم لرزید و قلبم شکست. آقا مرشد همسایه‌ی بغلی تف کرد روی زمین. پسرها هنوز می‌خندیدند و دست و پای من وسط کوچه می‌لرزید... بعداز ۹ روز برگشته بودم خانه... تنِ دردمندم را جمع کرده و آمده بودم تا با خانواده‌ای روبه‌رو شوم که قطعا با دیدنم قیامت راه می‌انداختند. یکی از پسرها مقابلم ایستاد: _ نمی‌شه یه حالم به ما بدی، جوجه‌ی مو طلاییِ کاربلد؟ همین‌که خواستم چیزی بگویم، یک‌دفعه کسی با پشت دست کوباند توی صورت پسر و عزبده کشید: _ می‌دم پوست از سرت بکنن حرومزاده‌ی بی‌نامووس!!! امیرپارسا بود. قلبم ایستاد. نفسم رفت و با رنگی پریده به سیلی‌ای که توی دهان پسر دوم هم کوباند نگاه کردم و گفت... _ خودت‌و کل طلفته‌تو بیچاره می‌کنم بی‌شرف! اشکم ریخت. خواستم دستش را بگیرم آرامش کنم، نشد. خواستم بگویم من بی‌گناهم، نشد. اول من پا به حیاط عمارت گذاشتم. نازلی داشت نیشخند میزد و خوشحال بود که حتما به امیرپارسا نزدیک خواهد شد... از بچگی او را دوست داشت. خان‌دایی جلوی ایوان عربده کشان جلو آمد: _ آبروی پسرمو کل خاندانم‌و که بردی! الان با چه رویی پا گذاشتی به این خونه، دختره‌ی بی‌حیا؟؟ به خود لرزیدم. زن‌دایی جیغ می‌کشید و خاله راحیل نمی‌توانست آرامش کند: _ از اولم یه وصله‌ی ناجور بودی! من به این پسر گفتم توام عین اون مادرِ هرجاییت، نمی‌تونی بند شوهر بشی! کل دخترای این شهر آرزوشون بود عروسش بشن! همین هفته براش زن می‌گیرم! اونم چه زنی!! اشکی روی گونه‌ام ریخت. نازلی که امید داشت بعداز من امیرپارسا، مرد اول خاندان سهم او شود، ریز خندید و خیزران‌بانو عصا کوبان پله‌ها را پایین آمد: _ تو نوه‌ی بی‌شرم و ناخلف، حیثیتِ خاندان ما رو بردی! گورتو از این خونه گم کن. اصلا نمی‌گذاشتند حرف بزنم. ضربه‌ی اول را دایی به صورتم کوبید. امیرپارسا کاری نکرد. مثل همیشه پشتم نایستاد... دست‌هایش را مشت کرده بود و با اخم و نفرت به صورت سرخم نگاه می‌کرد. افتادم زمین... شالم هم افتاد. دایی موهایم را دور دستش پیجید و فریاد زد: _ این چه گهی بود که خوردی؟؟ جای دخترم گذاشته بودمت! زنِ شازده پسرم شده بودی! گورتو از این خونه گم کن و برنگرد! خون از بینی‌ام پایین می‌ریخت. به امیرپارسا نگاه کردم. عاشقش بودم... _ امیر... نتوانستم حرفم را کامل کنم. دایی پرتم کرد وسط کوچه: _ برای ما مُردی!! برو هر جهنمی می‌مونی بمون! دیگه اسم شازده‌ی منو نیار! دیگه پشت سرتم نگاه نکن! هق زدم و نتوانستم بلند شوم. همه‌ی تنم درد می‌کرد. قلبم می‌سوخت و امید داشتم امیرپارسا، مردی که همه‌ی عمر عاشق من بود، این بار هم فرصت توضیح دهد. پهلویم را گرفتم و سخت بلند شدم. امیرپارسا بیرون نیامد. به کمکم نیامد. او هم از من متنفر بود. نازلی بالای سرم ایستاد و گفت: _ نگران شوهرت نباش! من هستم! نمی‌ذارم بهش بد بگذره... قلبم آتش گرفت. تنها چیزی که آخرش دیدم، نگاه خون‌آلود امیرپارسا بود که در کوچه را محکم کوبید... https://t.me/+6cpyng2MwFk3YTA8 https://t.me/+6cpyng2MwFk3YTA8 اون شب بی‌آبرو شدم! کل محله فکر می‌کردن با پسرخاله‌م به شوهرم خیانت کردم و یه فیلمِ لعنتی ازمون، بین مردای شهرْ دست به دست می‌شد! نامزدم باورم نکرد. داییم کتکم زد، مادرشوهرم فحشم داد و مادربزرگم از خونه انداختم بیرون... دخترخاله‌م، عاشق شوهرم بود و با دمش گردو می‌شکست! می‌خواست امیرو مرد خودش کنه... یتیم بودم و تنها! هیچ‌کس و هیچ پولی نداشتم. حتی شکم گرسنه‌مم نمی‌تونستم سیر کنم. رفتم و سه سال بعد برگشتم!! تبدیل شدم به یه دختر دیگه! به یه آدم قوی که حالا همه چی داشت؛ پول، قدرت، نفوذ! می‌خواستم انتقام بگیرم! خصوصا از مردی که عاشقش بودم، ولی اون تو جمع داد زده بود: «هرزه‌ی بی‌لیاقت»! شبی که بعد سه سال برگشتم، عروسیِ همون مرد و دخترِ یه حاجی بود. نقشه‌های بزرگی داشتم...🔥 و بچه‌ای این وسط بود که امیرپارسا نمی‌دونست...😭 https://t.me/+6cpyng2MwFk3YTA8 https://t.me/+6cpyng2MwFk3YTA8
Ko'proq ko'rsatish ...
545
0
Oxirgi yangilanish: 11.07.23
Privacy Policy Telemetrio