هذه الخدمة مُتوفّرة أيضًا بلغتك. لتغيير اللغة، اضغطEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
الفئة
لغة وموقع القناة

audience statistics شبنم سعادتی" دالانِ مهتاب"

*هوالقلم  #کپی‌به‌هرشکلی‌حرام‌است‌وپیگردقان ونی‌دارد  https://t.me/+QFQvODqy75oPtxV4  لینک کانال👆 ارتباط با نویسنده:  https://instagram.com/shabnam.saadati97  ارتباط با ادمین:  @Sevinash  تعرفه‌تبلیغ:  @taragtarefe  
عرض المزيد
15 998-6
~6 023
~22
31.91%
تقييم تيليجرام العام
عالميًا
40 398المكان
من 78 777
7 190المكان
من 13 357
في الفئة
2 953المكان
من 5 475

جنس المشتركين

تعرف على عدد كل من المُشتركين الذّكور والإناث على القناة.
?%
?%

لغة الجمهور

معرفة توزيع المشتركين في القناة حسب اللغة
الروسية?%الإنجليزية?%العربيّة?%
نمو القناة
رسم توضيحيجدول
ي
أ
ش
س
help

جار تحميل البيانات

فترة تواجد المستخدم على القناة

اعرف كم من الوقت قضى المُشتركون على القناة.
حتى أسبوع?%المؤقتات القديمة?%حتى شهر?%
الزيادة في المُشتركين
رسم توضيحيجدول
ي
أ
ش
س
help

جار تحميل البيانات

Hourly Audience Growth

    جار تحميل البيانات

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    شروع رمان عاشقانه‌ی دالان مهتاب🌙
    964
    0
    #پست_۱۲۰ گلویش خشک شده بود. جرعه‌ای از آبی که سپهر برایش آورده بود نوشید و گفت: -همراه فرهود جنوب رفتیم و به دیدن اون مرد. فکر می‌کردم با یه پیرمرد ژولیده با کلی اشیای عجیب تو خونه‌ش روبرو می‌شیم. اما اون یه مرد میانسال، با سواد و امروزی بود با خونه‌ای مدرن که پر از گلدون و کتاب‌های مختلف بود. لیوان خالی از آب را لای بین دست‌هایش به بازی گرفت و گفت: -فرهود برای اینکه راحت باشم منو با اون مرد تنها گذاشت. اون اواخر گوشه‌گیر و منزوی شده بودم، اما با اون مرد خیلی زود ارتباط برقرار کردم. اسمش اهورا بود، حرف زدن باهاش بهم آرامش می‌داد. کلی از علم مدیتیشن و مراقبه برام حرف ‌زد، منم همه چیو از اول براش تعریف کردم. سکوتی گذرا کرد و لب به هم زد: _اون مرد اجازه داد حسابی خودم رو خالی کنم و وقتی مفصل داستان زندگیم رو شنید، بهم گفت: «یه چیزایی هست که علم نه تنها اثباتش نمی‌کنه، بلکه ردش هم می‌کنه. مثل وضعیت تو! نشونه‌هایی که تو داری مربوط به یه آدم بیمار نیست، تو از نظر روحی کاملا سالمی، اما یه وضعیت خاص داری که اگه بتونی درکش کنی از این به بعد زندگی برات راحت می‌شه، اما اگه نتونی این مشکل دیر یا زود تو رو از بین می‌بره!» بهت‌زده پرسیدم: «مشکل من چیه؟» اهورا بعد یه سکوت طولانی گفت:«همون‌طور که خودت حدس زدی تو متعلق به یه زندگی دیگه هستی! اونم نه حالا، شاید مثلا پنجاه سال پیش، تو اولین بارت نیست که داری زندگی می‌کنی روشنا! تو قبل از اینکه به دنیا بیای قبلاً توی جسم دیگه‌ای بودی و توی خانواده‌ی دیگه‌ای زندگی می‌کردی و بعد مرگ وارد جسم فعلیت شدی!»
    عرض المزيد ...
    980
    12
    #پست_۱۱۹ روشنا زبان روی لبان خشکش کشید و گفت: -نه! تنها بحث اون پسر بچه‌ و مرد نبود! من گاهی تو موقعیت‌هایی قرار می‌‌گرفتم که حتی می‌تونستم چند ثانیه‌ی بعدش رو پیش‌بینی کنم، حتی می‌دونستم طرف مقابلم موقع مکالمه چی می‌خواد بگه. فرهود برای عوض کردن حال و هوام یه روز منو برد لواسان. اونجا کوچه‌باغ‌هایی بود که برای من آشنا بودن...زیادی آشنا...پر از حس‌های عجیب! حتی بوی خورشت سنتی‌ای که تو حیاط پیچیده بود! سپهر؛ من تا اون روز هیچ‌وقت لواسون نرفته بودم. اما اون خونه‌ها توی کوچه‌باغ اون‌قدر برام آشنا بود که چشم‌بسته می‌دونستم که چنتا اتاق داره،‌ دیوارهاش چه رنگی‌ان و پیرزنی که اون خورشت رو بار گذاشته چه شکلیه! نفسش را با آهی بیرون داد: -گاهی فکر می‌کنم خدا جای همه چیزهایی ازم گرفت فرهود رو داد. من داشتم با اون فکر و خیال‌ها از بین می‌رفتم. اون پسر که بچه‌م بود بازم جلوی چشمام می‌اومد، اما اون مرد نه! بیشتر از سه ماه بود که به خیالم نمی‌اومد، اون مردی بود که من عاشقش بودم...عشقی که حس می‌کردم بیشتر از صد سال عمر داره! از فکر اینکه شاید دیگه هیچ‌وقت نیاد آشوب بودم و هیچ چیز آرومم نمی‌کرد، حتی آرام‌بخش‌هایی که دُزشون بالا رفته بود. فرهود به هر دری می‌زد که حالم خوب شه، یه مردی رو تو جنوب پیدا کرد که چند نفر می‌گفتن تنها کسی که می‌تونه منو از اون حال جهنمی بیرون بکشه.
    عرض المزيد ...
    864
    12
    #پست_۱۱۸ میان دست‌های سپهر لرزید و با بغض گفت: -بعد اون تصادف دیگه اون مرد به خیالاتم نمی‌اومد و من تازه فهمیدم پدر اون بچه بود! پدر بچه من! به خاطر اینکه نتونستم مراقب بچه‌اش باشم ازم ناراحت بود و ترکم کرده بود...دیگه تصویرش جلوی چشمام نمی اومد...اما اون مرد دلیل آرامشم شده بود، چطور می‌تونستم دوری‌‌شو تاب بیارم؟ سپهر شانه‌های روشنا را رها کرد و در تاریکی کورمال‌کورمال به دنبال در اتاق گشت. حال پریشان روشنا دستپاچه‌اش کرده بود. با مکافات توانست از آشپزخانه پارچ‌ آب و لیوان گیر بیاورد و به دست روشنا برساند. روشنا قلپی از آب نوشید و خیسی صورتش را با کف دست گرفت. کمی که گذشت سپهر آهسته پرسید: -بهتر شدی؟ روشنا سر جنباند. دیروقت بود و پلک‌های سپهر سنگین بود اما نمی‌توانست روشنا را با این حال بگذارد و برود. به رخ تاریک روشنا نگاه کرد و آرام گفت: -گفتی فرهود واسه‌ت از روانپزشک وقت گرفته بود؟ رفتی پیشش؟ صدای ضعیفش هنوز آثار گریه داشت: -آره. بهم یه مشت قرص افسردگی و استرس داد که همونا هم نصف روز گیج‌ و خواب‌آلودم می‌کرد. می‌گفت به خاطر اینکه تو سن کم با بحران از دست دادن مادر و پدرم روبرو شدم ذهنم با این خیال‌پردازی‌ها داره فکرم رو از اون حادثه دور می‌کنه. یعنی در واقع یه خانواده‌ی خیالی رو تو ذهنم جایگزین خانواده‌ی از دست‌رفته‌ام کرده بودم‌. سپهر با وجود خواب‌آلودگی کنجکاو شده بود. وقتی معمایی در سرش می‌افتاد تا یک جواب درست نمی‌گرفت آرام‌بشو نبود. پرسید: -راست می‌گفت؟  
    عرض المزيد ...
    876
    13
    بهترین رمان‌های آنلاین این هفته به انتخاب مخاطبین رو براتون آماده کردیم. همگی قرارداد چاپ دارن و رو به پایان هستن. توجه شود عضوگیری‌شون فقط برای چند ساعت بازه و به زودی خصوصی می‌شن👇👇 🌛
    عرض المزيد ...
    482
    0
    لیست‌های رمان‌های تخفیف‌دار🥰 به قلم شبنم سعادتی فقط به مدت چند روز کوتاه 👈وی‌آی‌پی رمان عاشقانه‌ی کبوتر لیلی به قلم شبنم سعادتی قیمت ۳۹ تو این چند روز کوتاه فقط با ۳۲ هزار می‌تونین عضویت بگیرین. 👈وی‌آی‌پی رمان عاشقانه‌ی دالان مهتاب به قلم شبنم سعادتی قیمت ۳۹ تو این چند روز کوتاه فقط با ۳۲ هزار می‌تونین عضویت بگیرین. 👈وی‌ای‌پی فایل کامل رمان عاشقانه‌ی رفیق روزهای بد به قلم شبنم سعادتی قیمت ۳۹ تو این چند روز کوتاه فقط با ۳۲ هزار می‌تونین عضویت بگیرین. 👈پکیج هر سه رمان بالا ۱۱۷ با تخفیف فقط ۸۲ برای عضویت در هر کدام از رمان‌های بالا مبلغ را به شماره‌حساب زیر واریز کنین. 5859831061070685 سعادتی و عکس رسید و حتما اسم رمان رو به ادمین بفرستین. این تخفیف‌ها تمدید نمی‌شه.
    عرض المزيد ...
    1 052
    1
    رمان دوم نویسنده که تا انتها رایگانه(عضوگیری محدود) عاشقانه_اجتماعی_هم‌خونه‌ای🥰
    898
    1
    شروع رمان عاشقانه‌ی دالان مهتاب🌙
    1 277
    0
    #پست_۱۱۷ صدای نفس‌های منقطع روشنا بلند شد: -اون زن و بچه رفتن اما من کنار خیابون ماتم برد. صحنه‌ای تو سرم جون گرفت، صحنه‌ای که انگار قبلا اتفاق افتاده بود‌...اون پسر بچه‌ی سه ساله دوباره اومد جلوی چشمام. بهم لبخند زد و توی یه لحظه سرش رو سمت خیابون چرخوند. اون سمت خیابون مرد بادکنک‌فروشی دید و بدون اینکه متوجه ماشینی بشه که با آخرین سرعت سمتش میاد مثل قرقی دوید سمت خیابون. با صدای جیغ لاستیک ماشین بچه وحشت کرد و برای ثانیه‌ای ایستاد. برگشت سمتم و 《مامان》صدام کرد... روشنا بدون توجه به حضور سپهر، هق بلندی زد: -اون پسربچه‌ی توی خیالاتم، پسرم بود سپهر! سپهر بهت‌زده به او نزدیک‌ شد. روشنا در میان ناله‌هایش گفت: -صدام زده بود که نجاتش بدم، اما دیر شده بود...خیلی دیر. ماشین با آخرین سرعت بهش کوبید، پسربچه رفت بالا و با سر اومد پایین و تو عرض چند ثانیه تموم کرد. بچه‌ام مرد سپهر... سپهر شانه‌های روشنا را گرفت. اما موفق نمی‌شد آرامش کند. روشنا ضجه زد: -افتادم کف خیابون...نفسم رفته بود...هی داد می‌زدم بچه‌مو نجات بدین نذارین بمیره... نگاه مردم به احوال من بود و خیابونی که هیچ اثری از تصادف توش نبود...پسربچه جلوی چشمام تو خون خودش غرق بود اما مردم نمی‌دیدنش و  فکر می‌کردن دچار جنون یا حمله‌ی عصبی شدم. بردنم بیمارستان...فقط آمپول آرامبخش تونست از اون حال برزخی نجاتم بده...فرهود تا چند روز پیشم موند تا بهتر بشم و از روانپزشک برام وقت گرفته بود...
    عرض المزيد ...
    1 291
    16
    #پست_۱۱۶ چشم‌هایش از اشک پر و خالی شد و گفت: -دیگه داشتم با اون تصاویر خو می‌گرفتم. چاره چی بود؟ این دردی بود که از بچگی همراهم بود. سپهر انگار من متعلق به این زندگی نبودم و زندگی واقعیم وسط آدمای اون تصاویر مبهم بود. هنوزم مثل بچگیم آدمای این دنیا برام غریبه بودن و نمی‌تونستم بهشون وابسته بشم. حتی... نگاهش را به زیر کشید: -حتی فرهود! فرهودی که نزدیک‌ترین آدم به من تو زندگیم بود. فرهودی که تو همون روزا بهم ابراز عشق کرد و خواست که با هم ازدواج کنیم. من مردی بهتر از فرهود سراغ نداشتم، به چه بهونه‌ای ردش می‌کردم؟ چطور می‌تونستم بهش توضیح بدم من اون مرد تو خیالاتم رو دوست دارم! همونی که هر روز و هر شب با یه چهره‌ای که زیاد واضح نبود جلوی چشمام می‌اومد. این‌بار مطمئن بودم مثل همیشه درکم نمی‌کرد و دیوونه خطابم می‌کرد. دلم نیومد جواب رد بهش بدم، تنها بهش گفتم آمادگی ازدواج ندارم. تو همون بحبوحه یه صحنه لعنتی دیگه رسما منو از پا در آورد. یه روز داشتم از خیابون رد می‌شدم و کنارم یه زن و بچه بودن. بچه‌هه تازه به تاتی کردن افتاده بود. برای یه لحظه از دست مادرش رها شد و با شتاب سمت خیابون چند قدم برداشت. همون لحظه با صدای بوق بلندی مادرش سریع واکنش نشون داد و مثل ببرماده‌ای با گام بلندی به بچه چنگ زد و نذاشت بره زیر ماشین.
    عرض المزيد ...
    1 177
    15
    #پست_۱۱۵ سرش را بالا آورد و پوزخندی محو زد: -پام به خونه‌‌م که رسید فرضیات دکتر غلط از آب دراومد. گفته بود بزرگ که بشم اون خیالات هم از بین می‌ره. اما چه می‌دونست که هر چقدر قد بکشم اون فکر و خیالات هم رشد می‌کنن. تنهایی و تاریکی شب‌ها تو اون خونه اوضاعم رو وخیم‌تر کرد. دیگه مثل بچگی‌هام همه‌ش مادر واقعیم رو تصور نمی‌کردم. توهماتم بزرگ شده بود و مدام تصاویر مبهم یه مرد و یه بچه جلوی چشمام می‌اومد. کاش اون تصاویر رو تو خواب می‌دیدم، حداقل می‌گفتم کابوسن! اما متاسفانه همه رو تو بیداری و واقعیت می‌دیدم. حتی تو دلِ یه روز شلوغ، تصویر پسربچه‌ی سه ساله می‌اومد جلوی چشمام. مثل کسی که یهو یه صحنه‌ بیاد جلوی چشمش و حس کنه این صحنه خیلی آشناست و قبلا تجربه کرده. اون تصاویر دیگه داشت جونمو می‌گرفت. هر شب با گریه به خواب می‌رفتم، پسربچه‌ توی ذهنم زیادی غمگین و واقعی بود، اونقدر واقعی که مطمئن بودم که تنها خیال نیست و یه روزی وجود واقعی داشت. دلم براش خون بود، اما چی‌کار می‌تونستم براش انجام بدم؟ حتی دیگه تصویر یه مرد جوون هم جلوی چشمام می‌اومد. مردی که بدون اینکه بشناسمش زیادی برام آشنا بود. خیال اون مرد اذیتم نمی‌کرد، بهم آرامش می‌داد. انگار گمشده‌ای رو که از بچگی دنبالش بودم پیدا کردم.
    عرض المزيد ...
    1 181
    15
    لیست‌های رمان‌های تخفیف‌دار🥰 به قلم شبنم سعادتی فقط به مدت چند روز کوتاه 👈وی‌آی‌پی رمان عاشقانه‌ی کبوتر لیلی به قلم شبنم سعادتی قیمت ۳۹ تو این چند روز کوتاه فقط با ۳۲ هزار می‌تونین عضویت بگیرین. 👈وی‌آی‌پی رمان عاشقانه‌ی دالان مهتاب به قلم شبنم سعادتی قیمت ۳۹ تو این چند روز کوتاه فقط با ۳۲ هزار می‌تونین عضویت بگیرین. 👈وی‌ای‌پی فایل کامل رمان عاشقانه‌ی رفیق روزهای بد به قلم شبنم سعادتی قیمت ۳۹ تو این چند روز کوتاه فقط با ۳۲ هزار می‌تونین عضویت بگیرین. 👈پکیج هر سه رمان بالا ۱۱۷ با تخفیف فقط ۸۲ برای عضویت در هر کدام از رمان‌های بالا مبلغ را به شماره‌حساب زیر واریز کنین. 5859831061070685 سعادتی و عکس رسید و حتما اسم رمان رو به ادمین بفرستین. این تخفیف‌ها تمدید نمی‌شه.
    عرض المزيد ...
    1
    0
    لیست‌های رمان‌های تخفیف‌دار🥰 به قلم شبنم سعادتی فقط به مدت چند روز کوتاه 👈وی‌آی‌پی رمان عاشقانه‌ی کبوتر لیلی به قلم شبنم سعادتی قیمت ۳۹ تو این چند روز کوتاه فقط با ۳۲ هزار می‌تونین عضویت بگیرین. 👈وی‌آی‌پی رمان عاشقانه‌ی دالان مهتاب به قلم شبنم سعادتی قیمت ۳۹ تو این چند روز کوتاه فقط با ۳۲ هزار می‌تونین عضویت بگیرین. 👈وی‌ای‌پی فایل کامل رمان عاشقانه‌ی رفیق روزهای بد به قلم شبنم سعادتی قیمت ۳۹ تو این چند روز کوتاه فقط با ۳۲ هزار می‌تونین عضویت بگیرین. 👈پکیج هر سه رمان بالا ۱۱۷ با تخفیف فقط ۸۲ برای عضویت در هر کدام از رمان‌های بالا مبلغ را به شماره‌حساب زیر واریز کنین. 5859831061070685 سعادتی و عکس رسید و حتما اسم رمان رو به ادمین بفرستین. این تخفیف‌ها تمدید نمی‌شه.
    عرض المزيد ...
    711
    0
    تخفیف اول ماه😍🥰 به درخواست شما یه تخفیف فقط چند روزه داریم و تمدید هم نخواهد شد. از الان به جای ۳۹ تنها با ۳۲ هزار می‌تونین عضویت وی‌آی‌پی بگیرین. به شماره حساب زیر واریز کنین: 5859831061070685 سعادتی و عکس رسید و اسم رمان رو به ادمین بفرستین‌.
    1 204
    3
    رمان دوم نویسنده که تا انتها رایگانه(عضوگیری محدود) عاشقانه_اجتماعی_هم‌خونه‌ای🥰
    832
    0
    شروع رمان عاشقانه‌ی دالان مهتاب🌙
    1 130
    1
    #پست_۱۱۴ برخلاف‌ دقایق پیش انگار دیگر نگران ساعت نبود. دلش می‌خواست آنقدر بگوید که این کاسه‌ی لبریزشده بالاخره یک‌جایی تهی شود: -درست بود که دیگه همدیگه‌ رو کمتر می‌دیدیم اما فرهود هر چند وقت یه‌بار به خونه‌ی مادربزرگم می‌اومد و من می‌تونستم یه دل سیر براش درددل کنم. بزرگ‌تر که شدیم فرهود پیشنهاد داد بریم پیش روانشناس. راستش اون فکر و خیالات مبهم به قدری خسته‌ام کرده بود که این‌بار برای دکتر رفتن مقاومت نکردم. دکتر کلی باهام حرف زد و در نهایت گفت که این فکر و خیالات تو بعضی از بچه‌ها طبیعیه و با بالاتر رفتن سنم این افکار هم تو سرم کمرنگ می‌شه. ریش‌های شالش را مابین انگشتانش حبس کرد و گفت: -مادربزرگم فوت شده بود و پدربزرگم رو هم عروس‌هاش نوبتی نگه می‌داشتن. منم درس و دانشگام تازه تموم شده بود و تو اون شهر یا شغل مناسبی نبود و یا حقوق‌ها چنگی به دل نمی‌زد. تصمیم گرفتم برم تهران شاید اونجا می‌تونستم پیشرفت کنم و از شر اون زندگی راکد و کسل خلاص بشم. از طرفی فرهود هم تهران زندگی می‌کرد و این واسه من دلگرمی بزرگی بود. بعد رفتن به تهران روزای اول مجبور شدم تو خونه‌ی فرهود بمونم تا بتونم جایی رو واسه کار پیدا کنم. خیلی طول کشید تا بتونم تو باغ‌رستوران شباهنگ استخدام بشم، منم مثل تو اون اوایل روزای سختی رو تو شباهنگ می‌گذروندم. با کمک فرهود تونستم یه آپارتمان کوچیک اجاره کنم، درست بود که به باغ‌رستوران نزدیک نبود، اما همین‌که مستقل شده بودم حس خوبی بهم می‌داد. خونه‌ی فرهود هر چقدر که راحت بود به هر حال مرد مجرد بود و من اونجا معذب بودم.
    عرض المزيد ...
    2 107
    14
    #پست_۱۱۳ ته کوچه‌ی مدرسه‌مون یه دبیرستان پسرونه بود. فرهود پسرعموم تو اون دبیرستان درس می‌خوند، به سفارش مادربزرگم عصرا دنبالم می‌اومد و منو تا خونه می‌رسوند. لبخند کمرنگی گوشه‌ی لبش نشست. لبخندی که در دل تاریکی گم شد: -فرهود ده سالی ازم بزرگتر و سال آخر دبیرستان بود. اوایل باهاش ارتباط برقرار نمی‌کردم و کنارش معذب می‌شدم. اما اون گاهی تو دستش برام خوراکی می‌خرید و اون‌قدر به حرفم می‌گرفت که من تو عالم بچگی مقاومت رو می‌ذاشتم کنار و باهاش هم‌کلام می‌شدم. فرهود هیکلی و چهارشونه بود و من یه دختر ریزنقش. کنار هم که راه می‌رفتیم من مثل بچه‌اش به نظر می‌اومدم. باهاش که احساس صمیمیت کردم کم‌کم پرحرفی‌هامم شروع شد. کل مسیر رو یه ریز از همه‌ی اتفاق‌های بی‌اهمیت کلاس براش حرف می‌زدم. حتی کار به جایی رسید که از مادر واقعیم هم با جزئیات براش گفتم. از اینکه خانواده‌ی قبلیم رو بیشتر دوست دارم. سکوت کوتاهی کرد و گفت: -فرهود برخلاف هم‌کلاسیام با شنیدن اون چرت‌وپرت‌ها مسخره‌ام نمی‌کرد. حتی میون حرف‌هام هم کلی سوال ازم می‌پرسید. مثل کسی که حرف‌هام رو باور کرده باشه. شانه‌ای بالا انداخت: -کسی چه می‌دونه شاید هم اون موقع‌ها به یه دختربچه‌ی دبستانی که پدر و مادرش رو از دست داده بود داشت ترحم می‌کرد. اما هر چی که بود موفق شده بود منو از لاک افسردگیم بیرون بیاره. فرهود تنها کسی بود که بدون خجالت از گذشته‌ی مبهمم، از مادر واقعیم براش می‌گفتم و عجیب بود که اون هیچ‌وقت از شنیدن حرف‌های بی‌سروته من خسته نمی‌شد...حضور فرهود به زندگی کوچیکم رنگ بخشیده بود، اما اون خوشی زیاد دووم نیاورد و با تموم شدن دبیرستان و شروع  کنکور فرهود باید اون مسیر رو تک و تنها به خونه برمی‌گشتم...
    عرض المزيد ...
    1 735
    14
    #پست_۱۱۲ اما هیچ‌کدوم نمی‌دونستن که من هم ماجرا رو می‌دونم و هم مثل بقیه ناراحت نیستم! مادر و پدرم خیلی مهربون بودن و دوستم داشتن. با اون حادثه دلم براشون می‌سوخت، اما حالا دیگه مادر واقعیم با خیال راحت می‌اومد دنبالم و من از اون عذاب خلاص می‌شدم. درست بود بداخلاق بود، درست بود کتکم می‌زد ولی لااقل مامان واقعیم بود! من خانواده‌ی خودم رو می‌خواستم! لایه‌ای از اشک جلوی چشمانش را گرفت. اما اجازه‌ی باریدن نداد و سریع خودش را جمع‌وجور کرد: -خانواده‌ی پدریم میونه‌ی خوبی با ما نداشتن. بعد مرگ پدر و مادرم منو سپردن دست دایی‌ام، تازه زنش رو طلاق داده بود و تنها زندگی می‌کرد. دایی‌ام منو خیلی دوست داشت، اما دخل و خرج خودشم با زحمت می‌رسوند. بیشتر از چند ماه نتونست از پسم بربیاد و منو سپرد دست مادربزرگم، گفت می‌ره تهران واسه کار و هر وقت پول خوب دستش اومد می‌آد دنبالم. خداحافظی برای هر دومون سخت بود، دایی‌ام تو اون چند ماه مثل یه پدر دلسوز هوامو داشت.  نگاهش سرد شد و گفت: -روزای کسل‌کننده‌ای رو تو خونه‌ی مادربزرگم می‌گذروندم. خبری از تفریح یا هم‌صحبت نبود. تازه تازه داشتم قدر پدر و مادرم رو می‌دونستم. حتی دیگه هوای مادر واقعیم رو هم نمی‌کردم. رفتن به مدرسه کمی منو از اون اوضاع نجات داد. گرچه بین هم‌سن‌ و سال‌هام یه دختر گوشه‌گیر و ساکت به نظر می‌اومدم. غروبای پاییز که از مدرسه برمی‌گشتیم هوا خیلی زود تاریک می‌شد، مادربزرگم خودش پاش نمی‌گرفت بیاد دنبالم.
    عرض المزيد ...
    1 434
    15
    لیست قشنگ‌ترین‌😍رمان‌های فروردین ماه رو براتون آماده کردیم. همگی قرارداد چاپ دارن و رو به پایان هستن. توجه شود عضوگیری‌شون فقط برای چند ساعت بازه و به زودی خصوصی می‌شن👇👇
    عرض المزيد ...
    477
    1
    رمان دوم نویسنده که تا انتها رایگانه(عضوگیری محدود) عاشقانه_اجتماعی_هم‌خونه‌ای🥰
    644
    3
    شروع رمان عاشقانه‌ی دالان مهتاب🌙
    1 371
    0
    #پست_۱۱۱ مادرم به خیال اینکه دختربچه بودم و خیالاتی زیاد حرفامو جدی نمی‌گرفت. اما روز به روز حرف‌های من عجیب‌تر می‌شد و از مادر قبلیم اون‌قدر با جزئیات دقیق براش حرف می‌زدم که حس می‌کردم که دیگه کم‌کم داره ازم می‌ترسه و شب‌ها کمتر سراغم می‌آد. حتی یه مدت هم به جون پدرم افتاد. فکر می‌کرد با یه زن دیگه رابطه داره و دور از چشمش منو به دیدن اون زن می‌بره! آخه یه بچه پنج‌ساله چطور می‌تونست اون‌قدر دقیق یه زن دیگه رو توصیف کنه و حتی دیالوگ‌هاش رو موبه‌مو تعریف کنه. وقتی که بهش ثابت شد پدرم با هیچ زنی حشر و نشر نداره تصمیم گرفت منو ببره پیش دکتر. به شدت از رفتن پیش دکتر وحشت داشتم. می‌ترسیدم دکتر با حرفاش توجیهم کنه که تنها همین یه مادر رو دارم. معمولا آخر هفته‌ها می‌رفتم شب رو تو خونه‌ی مادربزرگم می‌موندم. از اینکه پدر و مادرم رو آخر هفته‌ها نمی‌دیدم خوشحال بودم، اونا واسه من غریبه بودن و با وجود اون همه محبت هیچ‌وقت بهشون وابسته نمی‌شدم! حس می‌کردم اونا منو از خانواده‌ی واقعیم دزدیدن! صدایش کم‌جان و بغضی شد: -یه روز صبح وقتی تو خونه‌ی مادربزرگم بیدار شدم دیدم خونه پر مهمونه. همه جا رو پرچم سیاه کشیدن بودن و از گوشه به گوشه‌ی خونه صدای قرآن و شیون می‌اومد. پشت در اتاق گوش تیز کردم و از میون حرف‌های مهمون‌ها فهمیدم که نیمه‌شب لوله‌ی بخاری در اومده و مادر و پدرم تو خواب با مونواکسیدکربن خفه شدن. تو شهر ما اون‌موقع‌ها این مدل مرگ خیلی رایج بود. خاله‌هام دوره‌ام کردن، هر کدوم سعی داشتن یه جوری قضیه رو بهم بگن که یه دختربچه‌ی شش ساله آسیب روحی نبینه.
    عرض المزيد ...
    2 570
    18
    #پست_۱۱۰ سپهر می‌دید که روشنا برای گفتن حرف‌هایی که روی لبانش سنگینی می‌کرد، چطور عذاب می‌کشد. لبانش برای حمایت از روشنا جنباند: -حرف بزن روشنا. می‌دونی علم می‌گه وجود هیچ چیزی تو این دنیا ثابت‌شده نیست! مثلا همین من و تو که الان روبروی هم نشستیم ممکنه اصلا وجود حقیقی نداشته باشیم و هر دو زاییده خیال یه آدم دیگه باشیم. یا اصلا من و تو، توی یه دنیای موازی دیگه دو تا آدم متفاوت باشیم. یا مثلا همین اتاق، کی می‌تونه ثابت کنه واقعا این اتاق تاریکه؟ شاید این سیاهی هم خطای دید چشمای ما باشه و ما الان تو اتاق غرق نور نشسته باشیم! می‌بینی هر چیزی می‌تونه ممکن باشه و نباشه! پس واسه آدمی مثل من از قابل‌باور بودن یا نبودن چیزی صحبت نکن! روشنا خیره به او ماتش برده بود. هیچ‌وقت تصورش را نمی‌کرد که کارگر ناشی باغ‌رستوران چنین افکار عجیبی داشته باشد. آخر مردی که نمی‌توانست یک سیب‌زمینی ساده را به یک شکل خورد کند را چه به این حرف‌ها. اما حالا داشت به یک چیزهایی شک می‌کرد. زبان روی لبانش کشید. حرف‌های سپهر کارش را راحت‌تر کرد. پس ذهن سپهر هم مثل خودش، تسخیر چیزهای عجیبی شده بود. پلک بست و شد روشنای پنج ساله: -پنج ساله‌م بود. مادرم هر شب قبل خواب می‌اومد تو اتاقم و برام داستان می‌خوند. نوازشم می‌کرد و کلی بهم محبت می‌کرد. گاهی تو عالم بچگی بهش می‌گفتم:« می‌دونی تو بهترین مامان منی؟» اونم که متوجه منظورم نمی‌شد در جوابم می‌گفت: « تو هم بهترین دختر منی.» اما با جمله‌ی بعدی من میخکوب می‌شد:« مامان تو هیچ‌وقت کتکم نمی‌زنی، کبودم نمی‌کنی، منو نمی‌ترسونی. اما من مامان قبلیم رو بیشتر دوست داشتم!»
    عرض المزيد ...
    2 243
    18
    #پست_۱۱۱ مادرم به خیال اینکه دختربچه بودم و خیالاتی زیاد حرفامو جدی نمی‌گرفت. اما روز به روز حرف‌های من عجیب‌تر می‌شد و از مادر قبلیم اون‌قدر با جزئیات دقیق براش حرف می‌زدم که حس می‌کردم که دیگه کم‌کم داره ازم می‌ترسه و شب‌ها کمتر سراغم می‌آد. حتی یه مدت هم به جون پدرم افتاد. فکر می‌کرد با یه زن دیگه رابطه داره و دور از چشمش منو به دیدن اون زن می‌بره! آخه یه بچه پنج‌ساله چطور می‌تونست اون‌قدر دقیق یه زن دیگه رو توصیف کنه و حتی دیالوگ‌هاش رو موبه‌مو تعریف کنه. وقتی که بهش ثابت شد پدرم با هیچ زنی حشر و نشر نداره تصمیم گرفت منو ببره پیش دکتر. به شدت از رفتن پیش دکتر وحشت داشتم. می‌ترسیدم دکتر با حرفاش توجیهم کنه که تنها همین یه مادر رو دارم. معمولا آخر هفته‌ها می‌رفتم شب رو تو خونه‌ی مادربزرگم می‌موندم. از اینکه پدر و مادرم رو آخر هفته‌ها نمی‌دیدم خوشحال بودم، اونا واسه من غریبه بودن و با وجود اون همه محبت هیچ‌وقت بهشون وابسته نمی‌شدم! حس می‌کردم اونا منو از خانواده‌ی واقعیم دزدیدن! صدایش کم‌جان و بغضی شد: -یه روز صبح وقتی تو خونه‌ی مادربزرگم بیدار شدم دیدم خونه پر مهمونه. همه جا رو پرچم سیاه کشیدن بودن و از گوشه به گوشه‌ی خونه صدای قرآن و شیون می‌اومد. پشت در اتاق گوش تیز کردم و از میون حرف‌های مهمون‌ها فهمیدم که نیمه‌شب لوله‌ی بخاری در اومده و مادر و پدرم تو خواب با مونواکسیدکربن خفه شدن. تو شهر ما اون‌موقع‌ها این مدل مرگ خیلی رایج بود. خاله‌هام دوره‌ام کردن، هر کدوم سعی داشتن یه جوری قضیه رو بهم بگن که یه دختربچه‌ی شش ساله آسیب روحی نبینه.
    عرض المزيد ...
    1
    0
    رمان دوم نویسنده که تا انتها رایگانه(عضوگیری محدود) عاشقانه_اجتماعی_هم‌خونه‌ای🥰
    174
    2
    شروع رمان عاشقانه‌ی دالان مهتاب🌙
    1 048
    1
    #پست_۱۰۹ با صدای نه‌‌ چندان قبراق گفت: -به اندازه‌ی شنیدن حرف‌های تو می‌تونم بیدار بمونم! روشنا بدون اینکه میز شام را جمع کند، گفت: -پس بریم تو اتاقم برات تعریف کنم. هنوز هم دختر برایش عجیب بود. با شک پرسید: -چرا تو اتاق؟ روشنا من‌من کرد: -اینجا روشنه. چیزهایی که می‌خوام تعریف کنم تابحال به کسی نگفتم. تاریکی بهم جسارت حرف زدن می‌ده! بلند شد و سمت اتاق کوچکش رفت. سپهر هم با حجمی از خستگی و کنجکاوی پشت سرش روان شد.  طبق چیزی که حدس می‌زد اتاق هم مثل قسمت‌های دیگر خانه زیادی ساده بود و جز یک تخت یک‌نفره، پرده و کمد چیز خاصی به چشم نمی‌خورد.  روشنا چراغی را روشن نکرد و همه‌ی نور اتاق را چراغ مطالعه‌ی گوشه‌ی اتاق تامین می‌کرد. نشست لبه‌ی تخت و سپهر با فاصله مقابلش جا گرفت. چقدر خوب بود که تاریک بود و چشم‌های قهوه‌ای سپهر در پس سیاهی گم شده بود. حالا از کجا تعریف می‌کرد؟ -چرا چیزی نمی‌گی؟  صدای سپهر بود که کمی هم نگرانی در لحنش حس می‌شد. سرش را بالا آورد و در دل تاریکی به صورت سپهر چشم دوخت. دیگر آن روشنایی نبود که در باغ‌رستوران با صلابت قدم برمی‌داشت و ریز و درشت دستور می‌داد. شده بود همان دختر بچه‌ی شش ساله که یک روز زندگی‌اش به گرداب سیاهی پیچید. برای اولین مظلومانه گفت: -می‌ترسم حرفامو باور نکنی...می‌ترسم بگی همچین چیزی امکان نداره.
    عرض المزيد ...
    2 452
    15
    #پست_۱۰۸ روشنا نمی‌دانست چه بگوید. در همین چند روز که سپهر مشغول شده بود، رستوران را برایش جهنم کرده بود. غرورش هم اجازه نمی‌داد معذرت بخواهد. تنها کاری که توانست انجام دهد با لحنی که رنگ دلسوزی را به خود گرفته بود، گفت: -اوضاع همیشه اینجوری نمی‌مونه سپهر. اون شرکت حق تو و خونواده‌ته. بالاخره یه روز پسش می‌گیرین. سپهر نگاهی به ساعت که از دوازده می‌گذشت انداخت و دست به صورتش کشید: -از دست دادن شرکت ناراحتم کرد، اما هیچ‌چیز مثل از دست دادن بورسیه‌م منو زمین نزد، ادامه‌ی تحصیل تو رشته‌ای که عاشقش بودم! اما با جیب خالی و تنها شدن خواهر و مادرم مجبور شدم ازش بگذرم. از چیزی که هر شب رویاش رو تو خواب می‌دیدم.  آرام و پرحسرت لب جنباند: -رفتن به ناسا!  آنقدر آرام گفت که روشنا نشنید و غرق فکر گفت: -رشته‌ت چی بود مگه؟ سپهر از جواب دادن طفره رفت و جای جواب گفت: -نصفه‌شب شد. تو هم چیزی از خودت نگفتی، چیکار کنیم حالا؟ به دنبال این حرف نگاه روشنا روی ساعت ساده‌ و گرد روی دیوار کشیده شد و از سپهر پرسید: -خوابت نمی‌آد؟ از صبح سرپا بود و یک‌کله کار کرده بود. مگر می‌شد خوابش نیاید.
    عرض المزيد ...
    1 954
    16
    لیست قشنگ‌ترین‌ 🥰رمان‌های فروردین رو براتون آماده کردیم. همگی قرارداد چاپ دارن و رو به پایان هستن. توجه شود عضوگیری‌شون فقط برای چند ساعت بازه و به زودی خصوصی می‌شن👇👇
    عرض المزيد ...
    708
    1
    آخر تحديث بتاريخ: ١١.٠٧.٢٣
    سياسة الخصوصية Telemetrio