Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
الفئة
لغة وموقع القناة

audience statistics Adelleh. Hoseini(شاه‌بیت)

کانال رسمی عادله.حسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمان‌بیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیه‌ی هشتادو ششم 👈در دست چاپ: آنتیک لینک کانال  https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk  
عرض المزيد
23 175-15
~6 685
~22
29.81%
تقييم تيليجرام العام
عالميًا
36 140المكان
من 78 777
6 250المكان
من 13 357
في الفئة
429المكان
من 857

جنس المشتركين

تعرف على عدد كل من المُشتركين الذّكور والإناث على القناة.
?%
?%

لغة الجمهور

معرفة توزيع المشتركين في القناة حسب اللغة
الروسية?%الإنجليزية?%العربيّة?%
نمو القناة
رسم توضيحيجدول
ي
أ
ش
س
help

جار تحميل البيانات

فترة تواجد المستخدم على القناة

اعرف كم من الوقت قضى المُشتركون على القناة.
حتى أسبوع?%المؤقتات القديمة?%حتى شهر?%
الزيادة في المُشتركين
رسم توضيحيجدول
ي
أ
ش
س
help

جار تحميل البيانات

Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
دوستان این بنر تبلیغ نیست و نهایت ساعت ۱۰ پاک می‌شه فقط برای اون دوستانی که از دیروز مدام پیوی من برای لینک پیام می‌دن👌
1 057
0
خواستم وارد شوم که صدای دوستش دستم را در نزدیکی دستگیره‌ی در خشک کرد. _زمان با این دختره صنمی داری؟ نگفته بودی‌‌! _کدوم دختره؟‌ _کدوم دختره؟ همین که الان اینجا بود. تا جوابش را بشنوم، قلبم را توی دهانم احساس کردم.‌ _چرا شر و ور میگی؟ چه صنمی؟ امان از صدای خنده‌ی دوستش: _چرا عصبی می‌شی؟ حس کردم باهاش صمیمی رفتار می‌کنی آخه. _رفیق ماجانه. صدای دوستش پر از شطینت بود:‌ _فقط رفیق ماجان؟‌ _کی دیدی من با بچه‌ها بپرم بیشعور؟‌ قلبم با سر زمین خورد و پایین افتاد!‌‌‌ ناباور پلک زدم، به من گفته بود بچه؟! _یعنی می‌خوای بگی نفهمیدی چطوری نگات می‌کنه؟ بابا دختره می‌بیندت رنگش می‌پره چشاش چراغ میده. _نفهم که نیستم. این چیزا تو این سن طبیعیه، اولین پسری که یه کم بهشون توجه می‌کنه سریع پیش خودشون فکر و خیال می‌کنن، بزرگ میشه یادش میره‌! _خب توجه نکن برادر من، کِرم از خودته‌.‌ * * *‌ دست‌هایش را از هم باز کرد. _بیا اینجا‌ ببینم! دلم تاب خورد اما یک لحظه هم تردید نکردم، جلو رفتم و قبل از‌ این‌که برسم به بغلش، دستم را گرفت، به طرف خودش کشیدم و توی آغوشش فرو بُردم. دستش که بین موهایم رفت بی‌طاقت صدایش زدم: _زمان؟ سرش را کمی عقب کشید و مرز بین پیشانی و موهایم را بوسید. _جونم _من خیلی می‌ترسم، همیشه می‌ترسم. _از چی؟ _از این‌که یه اتفاق بدی بیفته، از این‌که یه چیزی بشه که دیگه نداشته باشمت.‌ نگاهم کرد؛ طولانی، عمیق، ویرانگر. بعد با صدای خَش‌دارش دلم را بُرد: _من هستم لیلی، نه خودم جایی می‌رم نه می‌ذارم تو جایی بری.‌.. عاشقانه‌ای یواشکی با قرارهای پنهانی
عرض المزيد ...
image
970
8
#ویژه_توصیه_می‌شود👌
1 289
2
سفر به دوران دهه هشتاد... گوشی‌های دکمه‌ای، عروسی‌های شلوغ، همسایه های فضول، دوران دبیرستان و روزهای نوجوونی، خونه تکونی‌های پر خاطره، تابستون و پشه‌بند و خوابیدن روی پشت بوم، مجله‌های رنگارنگ خانواده سبز و روزهای زندگی، صحبت‌های درگوشی با دخترای فامیل، تعصب های تو مخی برادر بزرگتر. خانواده‌ای که هم جمعیتش زیاد بود و هم صفا و صمیمیتش. اهل قربان صدقه رفتن نبودیم اما به قول مادر جانمان برای هم در میرفت. همه در رمان «یک رؤیای کوتاه» و بهترین و خاص ترینِ اتفاقِ هفده سالگی‌ام. آمدن «زمان» به زندگی‌ام و قرارهای یواشکی‌ام با او، موبایل قایمکی و رابطه پنهانی و پر از شور و هیجانمان. و هر بار قشنگ خانوم گفتن‌هایش که دلم را می‌لرزاند و اتفاقی که همه چیز را دگرگون کرد...
عرض المزيد ...
1 035
4
#ویژه_توصیه_می‌شود👌
1 000
0
#پارت_۲۸۳ دلواپس بودم نکند گلستان خانم یا هما خانم بیایند و او را توی آشپزخانه ببینند و فکر اشتباهی بکنند.‌ ‌ یک سبد استیل از توی کابینت برداشتم و از هر کیسه چند میوه توی سبد انداختم.‌ سنگینی نگاهش را احساس می‌کردم، از پهلو به لبه‌ی اجاق تکیه داده بود و چشمانش رویم بود.‌ سبد میوه را توی سینک گذاشتم، آب را رویشان باز کردم و او هنوز داشت نگاهم می‌کرد.‌ زورم گرفته بود از این‌که من نمی‌توانستم برای چند ثانیه‌ی متوالی به او زل بزنم اما او بی‌پروا چشمانش را میخ صورت من کرده بود.‌ ‌ همانطور که سیب سبزی را می‌شستم دندان‌هایم را روی هم فشار دادم و توی دلم شروع کردم به شمردن.‌ به عدد ده که رسیدم تحملم را از دست دادم، برگشتم و با نگاه تند و تیز و لحن پرخاشگرانه‌ای گفتم: _می‌شه یه ور دیگه رو نگاه کنی؟‌‌ ‌ با همان خونسردی که اعصابم را خُرد کرده بود، سرش را بالا انداخت: _نه اخم‌هایم را درهم کشیدم و حرصی گفتم: _چرا اونوقت؟ ‌ خیلی دلم می‌خواست بگویم «یعنی اینقد تو کفمی که نمی‌تونی نگاتو از روم برداری؟!»‌ ‌اما بدبختانه یا خوشبختانه من به اندازه‌ی او گستاخ‌ نبودم!با آن نگاه مفرّح و لحن خاصش گفت: _چون دلم می‌خواد نگات کنم‌ ‌‌ قلبم تپید و مات شدم!‌ طول کشید تا توانستم از دامش بگریزم و نگاهم را بچرخانم.‌ انگشت شستم را روی سیب کشیدم و باصدای ضعیفی گفتم: _من دلم نمی‌خواد...‌ ‌ _واقعا؟‌ ‌ نگاهم پایین نیامده دوباره به طرفش برگشت، گُنگ نگاهش کردم.‌ _‌واقعا دلت نمی‌خواد نگات کنم؟‌ ‌‌ این عوضی داشت مرا بازی می‌داد! داشت گیجم می‌کرد! سکوت مرا که دید قدمی جلو آمد و با لحن فریبنده‌ای گفت: _آره لیلی؟ نمی‌خوای؟‌ ‌ لیلی گفتنش قلبم را از نو به تپش انداخت.‌ از این همه جسارت او و ضعف خودم به تنگ آمدم.‌ ‌ صدایم را صاف کردم و سعی کردم لحنم محکم باشد: _فراموشی گرفتی؟ ‌‌ دوباره تای ابرویش را بالا برد. عجیب بود که می‌توانستم معنی هر حرکتش را بفهمم.‌ ‌ آب دهانم را قورت دادم و گفتم: _انگار آخرین حرفامونو یادت رفته‌...‌با همان ابروی بالا رفته یک دور کامل سر تا پایم را برانداز کرد، با طمأنیه و صبر.‌ عصبی از حرکتش دستم را جلو بردم و به صورت افقی، با فاصله جلوی چشم‌هایش گرفتم‌‌.‌‌ نگاهش کمی کدر شد. با لحنی که اندک خشم قاتی‌اش شده بود گفت: _نه! هیچ‌وقت یادم نمیره‌ بچه‌ها اگه به قصه‌های شلوغ و گرم و فضاهای خانوادگی علاقه دارین این رمان خیلی خیلی جذاب با قلم قوی رو از دست ندین‌. ‌فضاسازی‌ها و عاشقانه‌هاش و حسِ خوبِ نوستالژی که توی رمانه، فوق‌العاده زیباست 🫠😍
عرض المزيد ...
1 105
13
#ویژه_توصیه_می‌شود👌
1 244
1
#پارت_۱۱۸ گوشی فاطی دوباره لرزید، این بار فوری جواب داد و عصبانی گفت: _تویی دنبال ما؟‌ صدای بهادر را واضح نشنیدم اما عربده‌اش به گوشم رسید، و بعد صدای پر از خشم و نفرت فاطی بلند شد: _غلط کردی، نمی‌خوام ببینم‌ و باز فریادهای بهادر و این بار صدای جیغ فاطی: _باز زده به سرت؟ نیا دنبال ما دیوونه، گمشو، فقط گمشو برو.‌ فاطی تلفن را قطع کرد‌؛ ‌اما دیوانه بازی‌های بهادر ادامه داشت. سرعتش را زیاد کرده و این بار پهلو به پهلویمان شد و چند لحظه بعد ماشینش را به به ماشین ما کوباند.‌ ماشین روی خیابان خیس و لیز سر خورد و به سمت چپ کشیده شد.‌ من و فاطی بی اختیار جیغ کشیدیم و او فرمان را محکم گرفت و عصبانی و بی‌مهابا بهادر را فحش داد: _پدر سگ‌ بی‌شرف دوباره خودش را به کنارمان کشاند و باز با کوبیدن به پهلوی ماشین از مسیر منحرف‌‌مان کرد. صدای گریه‌ی فاطی بلند شده و قلب من آمده بود توی دهانم. این چه شری بود که دامن گیرمان شده بود.‌ فاطی گوشی به دست شماره‌اش را گرفت‌.‌ متوجه شدم که سرعت ماشین‌ دارد کم می‌شود، خودم را جلو کشیدم و ترسیده گفتم: _داری چیکار می‌کنی؟‌ صدایش بالا رفت: _وایسم ببینم این الاغ چه مرگشه‌ فاطی گریه کنان گفت: _ جواب نمیده، براش توضیح بدم... نه تو رو خدا واینسا، یه بلایی سرت میاره، داشت تو گوشی تهدید می‌کرد.‌ ماشین را به حاشیه خیابان کشاند و خونسرد گفت: _ هیچ گهی نمی‌تونه بخوره.‌ حس کردم فشارم به شکل شدیدی افت کرده و دست‌ و پایم یخ بسته‌. توی سرم هزار بلا چرخ می‌خورد که اگر کمترین‌شان هم به واقعیت می‌پیوست نابود می‌شدیم. فکر کردم  اگر سر و صدا می‌شد و کار به پلیس و خانواده‌ها می‌کشید چه؟ یا بدتر از آن، اگر بهادر نفهم روانی آسیبی به او می‌رساند چه؟ وای خدایا! از تصورش تمام وجودم لرزید!‌ فاطی جیغ کشید: _تو رو خدا ولش کن، این روانیه، عصبانی میشه کنترلش دست خودش نیست، تو رو خدا برو، خواهش می‌کنم برو.‌ برگشت و با چهره‌ای که تا به حال از او ندیده بودم رو به فاطی غرید: _برم که یه هل دیگه بده تا ته خیابون سُر بخوریم کله پا شیم؟‌ سرعت ماشین بهادر زیاد بود و چندین متر جلوتر از ما ترمز کرد.‌ در راننده باز شد و بهادر بی‌مغز با قفل فرمانی در دستش بیرون آمد.‌ فاطی دوباره جیغ کشید و من قالب تهی کردم‌‌.‌ فاطی در ماشین را باز کرد تا پیاده شود که صدای قاطع‌اش توی ماشین پیچید: _پیاده نشو تو... نترس سگی که واق میکنه گازه نمی‌گیره‌.‌ آنقدر مسلط و آرام گفته بود که انگار بهادر را مثل کف دست می‌شناخت.‌ قفل کمربندش را باز کرد و دستگیره‌ی در را کشید که... ‌‌
عرض المزيد ...
1 513
5
#توصیه‌ی_ویژه
878
0
من کادوی گرون نمی خوام 😎 کادو میخواما 😁 از اینا می خوام 🤓👇 https://t.me/+SeTGV5NCNBAzYjQ0 https://t.me/+SeTGV5NCNBAzYjQ0 صفحه اولش هم برام بنویس : برای لبخندت موقع بو کردن برگه هاش 😍 حالا که فهمیدی من چقدر قانعم بیا توی این کانال و برام بخرشون 😎🥹 https://t.me/+SeTGV5NCNBAzYjQ0 https://t.me/+SeTGV5NCNBAzYjQ0
947
0
#توصیه‌ی_ویژه
871
0
کسی هست کتابای آزیتا خیری رو نخونده باشه ؟ 🥹 رمانخون باشی و ما ماه و ماهی بودیم رو نخونده باشی ؟ 😍 وای نگو که بانوی قصه رو نخوندی 🫠 بوی درختان کاج چی ؟ 🥰 آخرین رمان هما پور اصفهانی هم نخوندی لابد 🥺 بیا تا کتابای نخونده ات زیادتر نشدن ، بخونشون 🤓 از کجا؟ از اینجا ؟ 👇 https://t.me/+SeTGV5NCNBAzYjQ0 https://t.me/+SeTGV5NCNBAzYjQ0 فهیمه رحیمی رو یادته ؟ دخترش اومده و کتاباشو دوباره چاپ کرده 😍 از اینجا بگیرشون 🥹🥰
888
3
#توصیه‌ی_ویژه
1 144
1
#توصیه‌ی_ویژه
713
0
تاکسی سواری رو سروش صحت نوشته 😍 هنر شفاف اندیشیدن و هنر خوب زندگی کردن رو عادل فردوسی پور ترجمه کرده 🥹 تاریخ عشق رو ترانه علیدوستی ترجمه کرده 🥰 شیلا خداداد کلی کتاب کودک ترجمه کرده 🥹 کأن لم یکن رو امیر علی نبویان 😍 نوشته 💫 همه این کتاب ها و کلی کتاب دیگه رو از اینجا بگیر 😎😍 https://t.me/+SeTGV5NCNBAzYjQ0 https://t.me/+SeTGV5NCNBAzYjQ0 رمان های آزیتا خیری،لیلانوروزی،زهرا ارجمند نیا و کلی نویسنده دیگه که توی کانالاشون عضوی هم از اینجا بگیر 😍🤓 https://t.me/+SeTGV5NCNBAzYjQ0 https://t.me/+SeTGV5NCNBAzYjQ0
عرض المزيد ...
1 545
11

sticker.webp

2 166
0
#هدیه حالم نزار بود. امیرعلی دقیقا هفت روز و پنج ساعت بود که تمام زنگ‌ها و پیام‌هایم را نادیده می‌گرفت... در خانه را با کلید باز کردم. مامان گفته بود خانه نیلوفر بمانم چون خودشان تا دیروقت بیرون هستند اما حوصله نیلوفر را نداشتم. آمدم خانه تا کمی خلوت کنم. انتظار چراغ خاموش را داشتم اما خانه روشن بود. انتظار سکوت داشتم اما صدای درهم برهم جمع می‌آمد. همان جا کنار در میخکوب شدم وقتی صدای امیرعلی را تشخیص دادم... عمو گفت: - به‌به... چه چایی خوشرنگ و عطری... حقا که چایی عروس خانم خوردن داره... مگه نه امیرعلی؟ ناقوس مرگ در مغزم صدا داد وقتی صدای خنده شرمگین ترانه و ممنون گفتنش با صدای خفه و سرسنگین امیرعلی همراه شد که در جواب پدرش گفت: - بله. مثل آواره‌ی بعد از بیرون آمدن از خرابه‌های یک زلزله نه ریشتری، قدم روی زمین کشیدم و تنم را جلو بردم تا به چشم خود ببینم. امیرعلی که تا هفت روز قبل جانش به جانم وصل بود، با گل و شیرینی آمده به خواستگاری خواهرم... و خواهرم... و خواهری که در این هفت روز من را در آغوش می‌کشید و شانه‌هایش را در اختیارم می‌گذاشت تا اشک بریزم، با لبخند شیرین و لپ‌های گل انداخته روبروی امیرعلی ایستاده و چایی خواستگاری‌اش را تعارف می‌کرد... مامان گفته بود به خانه نیایم... مامان هم با آن‌ها همدست بود... مامان هم خنجر زده بود... اما چرا؟... فرق من و ترانه چه بود؟ مگر نمی‌گفت من هم مانند دختر خودش هستم؟ من هنوز آنجا ایستاده بودم و هیچ‌کس نمی‌دید که با هر حرف عمو و هر تعریفش از ترانه و هر نگاه زیر چشمی امیرعلی به ترانه و دلبری‌های ترانه برای امیرعلی، من ذره ذره فرومی‌ریختم... دختر و پسر برای حرف بلند شدن. مسیرشان سمت اتاق مشترکم با ترانه بود. همان جایی که امیرعلی می‌گفت دوست دارد یک روز ببیند اتاقم چه شکلیست... داشت می‌رفت که روی تخت من روبروی ترانه بنشیند و حرف‌هایی که به من زده بود از آینده، از خوشبخت کردنم، از خانه‌مان، از بچه‌هایمان، به ترانه بگوید... در مسیر اتاق بودند که نگاه امیرعلی به من خراب شده افتاد. سرعتش رفته رفته کم شد تا به ایست کامل رسید... تکیه دادم به دیوار برای تحمل وزنم. اشک از چشم چپم ریخت... به دنبال ذره‌ای پشیمانی در چشمانش بودم، فقط یک ذره تا روح به تنم برگردد اما دو گوی مشکی چشمانش خالی بود... سرم را آرام تکان دادم و زیر لب با لب‌های خیس از اشک زمزمه کردم: - چرا...؟... واقعا چرا؟... چرا با من بازی کرده بود؟ ترانه نگاهش به من بود اما نگاه پر ستیز و نفرتش: - آقا امیر... چرا وایسادید؟ باز لبخند شیرین اما کریه‌اش را زد: - خواهش می‌کنم بفرمایید... امیرعلی نگاه بی‌تفاوتش را از من گرفت و به دنبال ترانه راه افتاد... و این پایان یک عشق بود... 👈 سرآغاز رمان دیگری از نویسنده فصل‌های نخوانده عشق 👈 موضوعی متفاوت و پر از کشمکش 👈 پارت‌گذاری همه روزه و به‌طور منظم 👈 تمام بنرهای تبلیغاتی واقعی و بخشی از پارت‌های رمان هستند
عرض المزيد ...
✨ کانال عم‍ــومی س‍ـــ‌آغْآزْ‍ـــر ✨
پارت‌گذاری هر شب یک پارت برای رفتن به پست اول رمان روی لینک کلیک کنید https://t.me/c/1767855958/286 لینک کانال https://t.me/+n4qXw-6ChxdlNjA0
986
5
- از من نمی‌ترسی؟ - چرا باید بترسم؟ - نشنیدی میگن من به یه دختره تجاوز کردم؟ به دختر عمم! آترا قدمی به عقب برداشت و تای ابرو بالا انداخت. - باید باور کنم؟ سپهر قدمی به جلو برداشت. - دختر خوبی باشی نه تنها باور می‌کنی بلکه مثل همه فرار می‌کنی ازم. آترا دست‌هایش را دو طرف صورت او گذاشت. - نیستم! پای تو که می‌رسه دختر خوبی نیستم. https://t.me/+A4TLqeNA_Mc1NzI0 https://t.me/+A4TLqeNA_Mc1NzI0 -گفت دیگه هیچ کس باورم نداره. باهاش برم، برم پیش اون. گفت برم پیشش. بازهم نفس عمیق و رساندن صدایش به گوش آترا. -گفت کسی نمی خوادت. همه طردت کردن...گفت بیا، جبران می کنم. سپهر پنجه میان موهایش فرو برد. -گفت برگرد، رویاهاتو بهت بر می‌گردونم. بغض کرده لب گزید: -گفت خاطره هامونو بر می گردونم. عمیق نفس گرفت: -گفت برگرد، زن سابقتو بهت بر می گردونم. https://t.me/+A4TLqeNA_Mc1NzI0 ❌آترا بینا، دانشجوی روانشناسی غرق تو رویای مهاجرت، با عشق و علاقه‌ی بسیار پاش به یکی از معروف ترین بیمارستان های اعصاب و روان باز می‌شه و وجود سپهر سروش، روانشناس حاذق اما مرموز بیمارستان، تمام معادلات ذهنی آترا رو به هم می‌ریزه...
عرض المزيد ...
1 060
0
‍ 💫💫شیب_شب - چرا دست از سرم بر نمی داری؟؟؟ از روی کاپوت ماشین پایین پرید و گوشه ی ابرویش را خاراند نگاه بی تفاوتش را در چشمانم ریخت - برو وسیله هات رو جمع کن منتظرم......؟؟!!!!! - نمی فهمی؟ یا خودت رو زدی به نفهمی؟؟؟ هجوم ناگهانی اش را به چشم ندیدم تنها در  صدم ثانیه گریبانم را گرفت و به سمت ماشین کشید - لیاقت احترام نداری....‌ شوکه از فضای غیر قابل پیشنی میانمان جیغم به هوا رفت - ولم کن نامرد عوضی....!!!! سرش را تکان داد - اوکی .....نگران نباش، اونم به موقعش... !!!! منظورش چه بود؟؟؟ نگاهش را در صورت بهت زده ام چرخاند - قرار نیست آش نخورده دهن سوخت بشم که .....هوم؟؟ دستانش بی قرار چرخی روی لباسم زد و انگشتانش دکمه های کت پاییزی ام را با اشاره ای باز کرد - می دونی ریرا؟؟؟؟ وسط هیاهوی گیتی جون و نارشین  برای اینکه بندازنت به من، تنها چیزی آرومم  می کرد سرش را پایین آورد و کنار گوشم پچ زد - فکر کردن به پستی بلند ی های هیکلت بود پایم را محکم به ساق پایش کوبیدم در ماشین را باز کرد و پرتم کرد داخل ...... - وحشی بازی دوست داری عشقم.... اوکی، منم بدجور پایه ام که اون لب های لامصبت و از جا بکنم...!!! هنوز نفس گرمش به صورتم نرسیده بود که با التماس لب زدم : - حسام ...... نگاهش روی چشمهایم ماند آب دهانش را قورت داد - جان دل حسام .....عمر حسام -اذیتم نکن باشه -  دِ آخه من خاکبرسر کی اذیت کردم؟!! من که جونمو برات می دم..... تویی که آویزون اون بی غیرت شدی و..... جمله اش تمام نشده بود که یقیه اش از پشت کشیده شد بی کی می گی بی غیرت مرتیکه ی بی ناموس.......؟؟!!!! 💘💘💘💘💘💘
عرض المزيد ...
رمان شیب شب/آزاده ندایی
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy اینستاگرام نویسنده: @anedaee31 https://www.instagram.com/p/C64TkmtKqxm/?igsh=bnpzZ3NlMzV2ZGc2
584
1
درد تمام چیزی بود که احساس می‌کردم. تنم خسته‌تر از هر وقتی بود و با تمام وجود دلم خواب می‌خواست. با ضربه‌ای که به صورتم خورد کمی اطراف را واضح‌تر نگاه کردم. تنها نیرویی که نگهم داشته بود چشم‌های روبه رویم بود. چشمهای تیره‌ی مردی که می‌دانستم اگر در دنیایش نباشم هیچ‌کس نمی‌تواند از خشمش در امان بماند. بلند رو به کسی فریاد زد: _پس دکترِ لعنتی کدوم گوری موند؟ اطرافم پر از صدا بود، پر از هیاهو و همهمه اما از بین همه‌ی آن‌ها چشم‌هایم فقط او را می‌دید و خاطراتمان را... گوش‌هایم فقط او را می‌شنید و صدای آرام ویالونی که در پس زمینه‌ی خاطراتم پخش می‌شد. پیشانی‌اش را روی پیشانی‌ام گذاشت و با دستش بیشتر روی زخم بزرگ شکمم را فشار داد: _با من بمون آواز...مبادا ترکم کنی! بی‌حال فقط نگاهش کردم. روی صورتم را نوازش کرد. دستش خونی بود و با نوازشش، من هم گرمای خون را روی پوست صورتم احساس کردم. این عشق چه بود که از هر جایش می‌گرفتم باز هم بوی خون می‌داد؟ _حق نداری ترکم کنی آواز...حق نداری بری! صدایش می‌لرزید... مردی که تا به حال ضعفش را ندیده بودم حالا صدایش به وضوح می‌لرزید: _می‌دونی اگه خیال ترک کردنمو داشته باشی چی میشه؟ تک تک این آدمایی که اینجان و نتونستن ازت مراقبت کنن رو سلاخی می‌کنم...تک تکشون رو با لبخند می‌کشم و انتقامت رو از خودم و دنیا می‌گیرم. تو هیچوقت مرگ کسی رو نمی‌خواستی یکی یه دونه‌ی من...پس اینبارم بی‌رحم نباش...برای نمردن بقیه، خودت برای من زنده بمون. به سختی دست بی‌حسم را بالا آوردم و روی گونه‌اش گذاشتم. سر خم کرد و کف دستم را چندبار پشت سر هم بوسید. تلاش کردم حرفی بزنم اما فقط هوا در سینه‌ام در حال گردش بود. متوجه تقلایم شد و گوشش را نزدیک‌تر آورد: _جانم عزیزدلم؟ جانم؟ به سختی زمزمه کردم: _منو ببخش...خواهش...می‌کنم...نمی‌خوام...در حالی برم که ازم دلخوری! سر روی سینه‌ام گذاشت و می‌فهمیدم که چه تلاشی برای اسارت اشک‌هایش می‌کرد. درمانده زمزمه کرد: _لعنتی! این کارو با من نکن...نمی‌تونی انقدر راحت همه چیزو ول کنی و بری! نمی‌تونی... صدای قدم های سریع کسی را از دور می‌شنیدم. دستم هنوز روی گونه‌اش بود اما تمام سرم اینبار پر شده بود از صدای ویالون... پر شده بود از خاطرات دور و آوازی که دیگر نمی‌شناختمش... کنعان مردی بشدت قدرتمند و‌ جذاب ... اون یکی از بزرگترین مافیای ايتالياست پسر دو رگه ای ایرانی ایتالیایی اما انقدر توکارش خشن و دقیقه که هیچ کس جرعت نزدیک شدن بهش رو نداره تا اینکه یه دختر بی پناه ایرانی رو پیدا میکنه و اون دختر میشه خط قرمز کنعان نصیری .... طوری اگه کسی چپ نگاهش کنه ...
عرض المزيد ...
آواز رویا و خاکستر🕯دیانا حسنجانی
به نام خالق نور🕯 کانال رمان‌های دیانا حسنجانی روزهای زوج: سه پارت 🌬❄ آواز رویا و خاکستر[ آنلاین] دریای خون و بوسه[ بزودی] ناجی هور[ تمام شده] اینستاگرام نویسنده:@dianaa_book
649
1

sticker.webp

592
0
😍😍 #گفته بودید یه فروشگاه آنلاین معتبر براتون معرفی کنم #گالری_مهتاب کاملا مورد اطمینانه😍😍 برای دیدن قیمت ها و کارهای جدید عضو کانال شوید و تنوع لباس هامونو ببینید و طبق سلیقه خودتون انتخاب کنید کارهای های ترند امسال که تو اینستا می‌بینید همه رو ما داریم رو بهتون میدیم.   گالری مهتاب یک گالری بی نظیر با چندین سال سابقه انلاین فروشی عرضه کننده مستقیم از تولید به مصرف می‌باشد. وتا فراموش نکردم بگم این گالری #ارسال_رایگان گذاشته به همه جای کشور با بهترین قیمت ها می‌تونید داخل کانال انتخاب کنید و به راحتی سفارش بدید🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 و پاییزه هم در راهه👆😍
عرض المزيد ...
195
0
“بازی” خنديدم: -يه سوال خارج عرف. -شما دو تا خارج عرف بپرس. لبخندي زدم: -شما پسرا تو ديت اول به چي دقت مي‌كنيد؟ يك تاي ابرو بالا داد: -فرقت با دختراي ديگه داره بیش‌تر مي‌شه‌ها. چشمکي ردم: -من كه گفتم. دستم رو گرفت و سمت كاناپه برد. به خيال خودش آروم آروم و نامحسوس بهم نزديك مي‌شد ولي من اين جماعت رو از بر بودم. هم سروشي رو كه دو هفته باهاش سر كرده بودم و هم اين راياني كه الان بي ترس توي خونه‌اش، كنارش روي كاناپه نشسته بودم. دستش رو دور شونه‌ام انداخت و گفت: جفت ابروها بالا رفت: -كم‌كم دارم جدي‌تر ازت خوشم ميادا. وحشي مي‌زني انگار. من هم ابرو بالا دادم: -نه ديگه، ايست كن! من همون فيلم ملي‌اي هستم كه به نفعته تماشاش نكني. -ولي يه سكانسشو مي‌شه ببينم، هوم؟ مدل خودش گفتم: باز بلند خنديد. لبخندي بهش زدم و گفتم: -جواب سوالم موندا. قرار بود راحت باشي. -پسرا تريك دارن. يه فني مي‌زنن از توش در ميارن دختره تا كجا پايه‌اس. -چه تريكي؟ -جالب؟ تابلوعه دختر! -نيست! تو جواب منو كامل بده، منم عوضش اطلاعات مفيد مي‌دم بهت واسه ديت‌هاي بعديت.
عرض المزيد ...
كانال نگار. ق (بازي)
لينك كانال : https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0 اثر هاي ديگر : سي سالگي (موجود در باغ استور) تيغ بي قرار رستاخيز (موجود در باغ استور) تمساح خوني يك آكواريوم را بلعيد ( موجود در باغ استور ) هشتگ ضربه ي شمشير شواليه ام كرد
300
0
_ خوشت میاد با غیرت من بازی می‌کنی نه؟ با تعجب نگاهش کردم: _ چی میگی؟! چی شده مگه؟ با چشمان خشمگینش نگاهم می‌کرد و به زور صدایش را کنترل کرد: _ چی میگم؟ چی شده؟! عروسی خواهرته یا برادرت؟ اخمی کردم: _ چه ربطی داره؟ _ این چه سر و وضعیه؟! حق به جانب گفتم: _ مگه چشه؟ دستی درون موهایش کشید و مستأصل گفت: _ خیلی خوبه! با بهت گفتم: _ چی؟ تند تند و با صورت سرخ از عصبانیت تکرار کرد: _ چون خیلی خوبه... چون خیلی قشنگ شدی... _ ایرادش چیه؟ _ دلم نمی‌خواد بقیه نگات کنن... دوست ندارم کسی سر تا پاتو وجب کنه! با قلبی که تند تر از هر وقتی می‌زد پرسیدم: _ چرا؟ _ چون... چون... خاطره‌تو می‌خوام! _ ها؟ پوفی کشید: _ آخر شب، بیا ته باغ، حرف می‌زنیم... راستی؟ _ دیگه برای کسی جز من رژ زرشکی نزن! بعد میان بهتم شالم را جلو کشید و در گوشم گفت: _ دوست دارم! https://t.me/+2auQuRtNnH42Zjlk https://t.me/+2auQuRtNnH42Zjlk https://t.me/+2auQuRtNnH42Zjlk قصه‌ی عشق یه #پسرحاجی جدی و یه #دخترشیطون ! 😍 پسر مغروری که وارث خاندان بزرگ محققی بود، جوری گرفتار عشق یه دختر شیطون و موفرفری میشه که بخاطرش... #خاطرات_کاغذی
عرض المزيد ...
فاطمه‌ مفتخر| خاطِرات‌ِ کاغَذی📸
به‌نام‌خالق‌مهر 🌻 شما را به دقایقی لبخند، به میزبانی دخترکِ امیدوارم دعوت می‌کنم! #خاطرات‌کاغذی به قلم #فاطمه_مفتخر 📸📚📜🗳📝🌻🌙 همرازروزهای‌تنهایی‌ و نیم‌نگاه |دردست‌چاپ تب‌واگیر و خاطرات‌کاغذی |درحال‌نگارش #کپی_ممنوع
350
0
پسر نابغه‌ی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود. نور چشمی بزرگ‌ترها عاقل، جذاب، دوست‌داشتنی و متین. همه‌ی فامیل روی سرش قسم می‌خوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری می‌کردن. اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونه‌ی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد. عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنت‌هاش ازش دوری می‌کردن. تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد...
عرض المزيد ...
500
1

sticker.webp

556
0
_ یه روز همین جا می‌بوسمت دردانه. هروقت تنها می‌شدیم این را زمزمه می‌کرد، حالا اما فقط صدایش توی گوشم مانده بود و خودش توی راه فرودگاه بود تا برای همیشه از این کشور برود. بسته‌ی قرص را توی آب حل کردم و با گرفتن شماره‌اش روی تخت نشستم. صدای بوق می آمد و لیوان بین دستانم سنگینی می کرد، گذاشت بوق ها بخورند و لحظه ی آخر صدای گرفته اش را شنیدم: _ دردونه؟ تلخی لبخندم عمیق تر شد. هنوز به من می گفت دردونه و حاضر شده بود رهایم کند؟ _ داری می ری عشقم؟ صدای غیرعادی ام، باعث شد زمزمه کند: _کجایی؟ _حتما رسیدید فرودگاه، آره؟ _ برمی گردم، راضیشون می کنم و برمی گردم، کجایی تو بچه‌م؟ پوزخندی زدم، به لیوان قرص چشم دوختم و لب هایم آرام لرزید: _ نباید تنهام می‌ذاشتی. حال خودش هم خوب نبود. _موقتیه، باید محکم باشی تا برگردم. _گفتم اگه بری زنده نمی مونم... ترس، وحشت، هر آنچه می شد توی صدایش نشست: _نترسونم دردانه، برمی گردم عروسک، آتیش بزرگ‌ترا که بخوابه برمی گردم، بعد اون طور که شایسته‌ی عزیز دل منه می برمت خونه ی خودم، نه پنهونی و نه یواشکی... لیوان را چسباندم به لب‌هایم، اشک ها روی گونه هایم ریختند، می دانستم خانواده های پرکینه ی ما رضایت نمی دهند. امید واهی داشت که خودش را از منی که از کودکی دوستش داشتم دور می کرد. لیوان را سر کشیدم... ممتد و بی وقفه و بین صدازدن های پروحشت او، تنها نالیدم: _ دوستت داشتم، رفیق بچگیم.... اسمم را حالا داشت با ترس و نگرانی فریاد می کشید، من اما می خواستم آخرین نگاهم.... پسر نابغه‌ی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود. نور چشمی بزرگ‌ترها عاقل، جذاب، دوست‌داشتنی و متین. همه‌ی فامیل روی سرش قسم می‌خوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری می‌کردن. اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونه‌ی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد. عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنت‌هاش ازش دوری می‌کردن. تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد...
عرض المزيد ...
image
379
0
_ حاجی خبر داره خانم کوچیکش پسرا رو تور می‌کنه؟ پوزخندی زد و ادامه داد: _ چند تا چند تا برمی‌داری دختر حاجی ؟ برای ماهم بزار! چشمان زیبایش حالم را بهم می‌زد! چطور این قدر منفور بود؟! با حرص گفتم: _ دهنتو ببند! موهای لختش را با ناخن های لاک خورده‌‌اش پشت گوش زد و گفت: _ حرف حق درد داره؟ به پشت سرم نگاه کرد و لحنش را تغییر داد و با مظلومیتی ساختگی گفت: _ چرا اینجوری می‌کنی اخه؟ چرا محمد باید قربانیِ تو بشه؟ مگه نگفته بودی عاشقشی؟ چرا الان اینجوری می‌کنی؟ فشارم داشت بالا می‌رفت و کنترلی روی عصابم نداشتم! ناباور گفتم: _ معلومه داری چی میگی؟! _ چی شده؟ صدای مردانه‌‌ای از پشت سرم بلند شد. به سمتش برگشتم که دوباره تکرار کرد: _ اینجا چه خبره؟ قبل از اینکه حرفی بزنم، زن با آن صدای نازک و آغشته به بغضی تصنعی گفت: _ ئه تو اینجایی علی؟ نمی‌فهمم والا چرا اینجوری می‌کنه این دختره؟ یادته به محمد گفته بود عاشقشه؟ الان با اینکه شنیده تو قراره بیای خواستگاری من، چسبیده به تو! نالیدم: _ بس کن! با ترسی ساختگی به طرفِ علی رفت و بازویش را گرفت که دیگر تحمل نکردم و اشکم چکید. علی دستش را از درون دستان دختر بیرون کشید و جلو آمد و مرا در آغوش مردانه‌اش گرفت. دختر با تنفر نگاهم کرد و داد زد: _ خراب! مرد همانطور که جسم لرزان مرا در آغوش ورزیده‌اش داشت به طرفش برگشت و عربده کشید: _ خفه‌خون‌ بگیر! به چه حقی باهاش اینجوری حرف می‌زنی؟! با زار صدایش زدم: _ تو رو خدا... دوباره داد زد: _ دیگه بسته! همتون گوش کنین، این دختر... در گوشش گفتم: _ تو رو قران نگو! لب به گوشم چسباند و گفت: _ هیچی نمیشه! و با صدای بلندتری ادامه داد: _ این دختر زن منه! محمدی که تازه آمده بود، نگاه ناباورش روی ما دوتا که در آغوش هم بودیم خشک شد. وای.‌.. وای... بدبخت شده بودیم! خون‌مان حلال بود... زدم زیر گریه: _ ما رو می‌کشن! به خدا ما دوتا رو می‌کشن! با دستان بزرگش کمرم را چنگ زد و در حالی که نگاهش به محمد بود، گفت: _ هیچکس جرات نداره دستش به ناموس خاندان محققی بخوره! https://t.me/+Q2wqjpwG1xA1Yjc0 https://t.me/+Q2wqjpwG1xA1Yjc0 https://t.me/+Q2wqjpwG1xA1Yjc0 همه چیز از خونه‌ی حاجی شروع شد! دختر شیطون خانواده بعد از چند سال دوباره برگشته بود به اون عمارت بزرگ! دختری گستاخ و سرکش و نترس که با اومدنش پرده از راز های قدیمی خانواده برمی‌داره و از پسر محبوب خانواده دل می‌بره! در حالی که عشق مابین اون ها به معنای واقعی کلمه ممنوعه هست! https://t.me/+Q2wqjpwG1xA1Yjc0 https://t.me/+Q2wqjpwG1xA1Yjc0 https://t.me/+Q2wqjpwG1xA1Yjc0
عرض المزيد ...
198
0
بازی تكيه به صندلي دادم كه صدايي بغل گوشم گفت: -نگهبانو گول زدي. بقيه رو مي‌خواي چه كني؟ ابروم بالا رفت. لبخندم رو فرو رفتم و با قيافه‌اي گيج سمتش چرخيدم: -جان؟ صداي مليحم خودم رو هم شگفت زده كرد. من كجا و اين صداي مصنوعي كجا؟ تيام لبخند زد: -مطمئني اومدي كنسرت؟ -مكان اين‌طور مي‌گه. -بي توجهيت ولي اين‌طور نمي‌گه. متعجب گفتم: -بي توجهي؟ دهانم رو براي مثلا اعتراض باز كردم كه نگذاشت و گفت: -ايرپادم كه تو گوشت و... نگاهي به اپل واچم انداخت و گفت: -موسيقيم كه داره پلي مي‌شه. اين يكي انگار تيزتر از بقيه بود. توي دل براي خودم كف زدم. موفق بودم. تك به تك كارهايي كه انجام داده بودم توي چشمش رفته بود. واقعا اگه جا داشت تيز بودنش رو براش تحسين مي‌كردم. لب‌هام رو تو جمع كردم و گفتم: -اوپس. لو رفتم كه. بعد خنده‌ي آرومي كردم و گفتم: ابرو بالا داد: -خوبه انكار نمي‌كني. لبخندي زدم كه گفت: -ولي من مي‌خوام گوش بدم. اگه يه كم از سر و صداتون كم شه البته. بعد نگاه از من گرفت و به روبه‌رو دوخت. ابروهام بالا پريد. نفس آرومي كشيدم و من هم نگاهم رو به خواننده‌اي دوختم كه هيچي از آهنگش نشنيده بودم. آهنگ اول تموم شد. همه كف زدن و نيما شروع به صحبت كرد: -آهنگ خوش آمد گويي رو دوست داشتيد؟ مخاطبا جيغ زدن و نيما خنديد. بعد شروع به معرفي نوازنده‌ها و اعضاي تيمش كرد و آخر سر گفت: بعد دستش رو جلوي تيام گرفت. تيام از جا بلند شد. لبخندي به روش زد و دستش رو به نشانه‌ي احترام كمي بالا برد. نيما نفر بعدي رو معرفي كرد: -كامران جان عزيز كه معرف حضور همه هستن و رفيق كودكي من. درسته الان رقيبيم، ولي واسه من هميشه عزيزه. جمعيت باز جيغ زدن. -شنيدم كه خانوم سيلان هم اينجا هستن. يه كف هم به افتخار خانوم ايلاي سيلان بزنيم كه با حضورشون منور كردن. با لبخند از جا بلند شدم. سري براي خودش و بعد جمعيت تكان دادم. دستم رو روي سينه گذاشتم، كمي خم شدم و باز روي صندلي نشستم.
عرض المزيد ...
كانال نگار. ق (بازي)
لينك كانال : https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0 اثر هاي ديگر : سي سالگي (موجود در باغ استور) تيغ بي قرار رستاخيز (موجود در باغ استور) تمساح خوني يك آكواريوم را بلعيد ( موجود در باغ استور ) هشتگ ضربه ي شمشير شواليه ام كرد
195
0
😍😍 #گفته بودید یه فروشگاه آنلاین معتبر براتون معرفی کنم #گالری_مهتاب کاملا مورد اطمینانه😍😍 برای دیدن قیمت ها و کارهای جدید عضو کانال شوید و تنوع لباس هامونو ببینید و طبق سلیقه خودتون انتخاب کنید کارهای های ترند امسال که تو اینستا می‌بینید همه رو ما داریم رو بهتون میدیم.   گالری مهتاب یک گالری بی نظیر با چندین سال سابقه انلاین فروشی عرضه کننده مستقیم از تولید به مصرف می‌باشد. وتا فراموش نکردم بگم این گالری #ارسال_رایگان گذاشته به همه جای کشور با بهترین قیمت ها می‌تونید داخل کانال انتخاب کنید و به راحتی سفارش بدید🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 و پاییزه هم در راهه👆😍
عرض المزيد ...
178
0
آخر تحديث بتاريخ: ١١.٠٧.٢٣
سياسة الخصوصية Telemetrio