هذه الخدمة مُتوفّرة أيضًا بلغتك. لتغيير اللغة، اضغطEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
الفئةغير مُحدّد/ة
لغة وموقع القناة

audience statistics تو همانی که باید

نویسنده: شیرین عمرانی توهمانی‌که‌باید 📚درحال تایپ پاییز هزاررنگ📚درحال‌تایپ توهمانی‌که‌باید  https://t.me/tohamanikebayade  پاییزهزاررنگ  https://t.me/+ICN2p8EBO91jN2M0  
عرض المزيد
9 6340
~0
~0
0
تقييم تيليجرام العام
عالميًا
58 156المكان
من 78 777
10 629المكان
من 13 357

جنس المشتركين

تعرف على عدد كل من المُشتركين الذّكور والإناث على القناة.
?%
?%

لغة الجمهور

معرفة توزيع المشتركين في القناة حسب اللغة
الروسية?%الإنجليزية?%العربيّة?%
نمو القناة
رسم توضيحيجدول
ي
أ
ش
س
help

جار تحميل البيانات

فترة تواجد المستخدم على القناة

اعرف كم من الوقت قضى المُشتركون على القناة.
حتى أسبوع?%المؤقتات القديمة?%حتى شهر?%
الزيادة في المُشتركين
رسم توضيحيجدول
ي
أ
ش
س
help

جار تحميل البيانات

Hourly Audience Growth

    جار تحميل البيانات

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
    🌟توهمانی‌که‌باید🌟 176 - اصلا همین الان بهش پیام میدم میگم یادش بره همه چیز و بعدش به مامان و بابا وحید میگم هرچی خودشون صلاح میدونن انجام بدن. - دیوونه شدی دختر؟!... به سمت گوشی دست دراز کردم که به عقب کشیده میشم. - ولم کن خاله بزار هرچی میخواد بشه... نمیتونم ببینم مامان بخاطر من جلوی همه سر شکسته‌ باشه حتی پیش بابا. - باشه، باشه... یه لحظه صبر کن... گوش بده به من ببین چی میگم. قطعا دیوونه شدم که دست هام رو روی گوشهام میزارم و با استیصالی آمیخته به تندخویی جواب میدم. - نه نگو نمیخوام بشنوم میخوای منصرفم کنی... از اولشم اشتباه بود اصلا مگه من چند سالمه که باید به فکر شوهر کردن باشم... میدونم، میدونم چند سال دیگه اصلا یادم نمیاد اسمش چی بوده. من... من فقط یه دختربچه‌م که واسه یه خورده محبت از سر لجبازی خودشو گدل زده و فکر کرده یکی رو دوست داره..‌ لطفاً دیگه هیچی نگو خاله زیبا من هیچکس و دوست ندارم... هیچ کس و. - وارش... برمیگردم با قلبی که تند میزنه و مامان رو میبینم که معلوم نیست از چه وقتی توی چهارچوب در ظاهر شده و مطمئنا شاهد دیوونه بازیم بوده که به سمتم میاد. - تمومش کن. اشک میریزه و دستهای گره کردم رو که از انبوه موهای پریشونم پرشده از هم باز میکنه. - من مادر بدی‌م، باشه... اما دیگه هیچ وقت حق نداری اینجوری خودتو عذاب بدی. خاله افروز همین چند ساعت پیش به حالت قهر از خونه رفته بود و انگار طلسمش رو هم با خودش برده بود. طلسمی که با حضورش باعث میشد مامان کور و کر بشه و بخواهد که با افکار منفی اول روح خودش رو و متعاقبا اهالی این خونه رو مسموم و مریض کنه، یه سم مهلک که نتیجه‌ش حال خراب و سردرگمی چندین و چندسالمون هست. *** - آقا وحید چند ماهه دارم پرس و جو می کنم برادر یکی از آشناهام توی قسمت حسابداری بیمارستانه. توان بالا اوردن سرم رو ندارم. نمیتونم با، بابا چشم در چشم بشم و این سخته، برای منی که بابا همیشه حکم یک دوست رو برام داشته.
    عرض المزيد ...
    41
    0
    پارتای جدید خدمت شما😌 این پایین میتونید نظراتتون رو راجب داستان برام بنویسید و مطمئنا جواب میدم.🌹
    96
    0
    🌟توهمانی‌که‌باید🌟 174 - اگه بود چی؟... اگه بود باید چیکار کنم... جواب وحید و چی بدم... اگه نیاد جلو چی... اگه گردن نگیره... روزگار بچه هام سیاه میشه. نگاه مات برده‌م هنوز به مامان که باز به سر و سینه‌ش میکوبه، مغزم خالی شده از هرچیزی و همچنان پای آیفون خشکم زده اونهم در حالیکه تینا به پام چسبیده و بی تابی میکنه تا بغلش کنم. - نمیدونم خواهر کِ... حالا بد به دلت راه نده خدا بزرگه... - آخه اسم من خاک بر سرم باید گذاشت مادر... وای اگه باشه... وای... با لب هایی که مثل ماهی بیرون افتاده از آبِ تقلا می کنم برای ذره اکسیژن و حدسی که از حرف‌هاشون به مغزم هجوم میاره اونقدر مرگبار هست که باعث میشه قفسه سینه‌م هرلحظه سنگین و سنگین‌تر شده و بازوی که حالا میون انگشت های لرزون مامان فشرده میشن که ناغافل به سمتم پا تند کرده. - راستشو بگو.‌‌.. بهت دست زد؟. صدای فریاد مامان که با هر کلمه ضعیف و ضعیف تر میشه رو به انحلال میره و من از هم پاشیده دیگه جونی برام نمونده که بتونم روی پاهام بایستم که همه چیز پیش چشمم سیاه میشه. *** - مارمولک و ببینا... چه جوری دست پیش گرفته پس نیفته... خودشو زده به موش مردگی. - ببخشید افروز ولی میشه خفه شی... تب کرده دستتو بذار رو پیشونیش، داغ. - تو دیگه از کجا پیدات شد؟... دایه‌ی بهتر از مادر شده برا من... بیخود واسش دل نسوزون که خون‌ هممون و کرده تو شیشه. - افروز... لرزش مردمک‌هام رو از پشت پلکای بسته‌م تشخیص میدم اما توان باز کردن چشمهام رو ندارم... ای کاش بمیرم. - شاخه لوس و افروز..." زهرمار افروز "... شوهرم بفهمه آبروم میره حالا هی باید بکوبه تو سرم... خواهر شوهرام اگه بفهمن زندگی برام نمیذارن... فردا پس فردا باید چپ برن راست برن دهنشون و باز کنن زر مفت که خواهرزاده‌ت اِل خواهرزاده‌ت بِل... - وارش هیچ کاری نکرده خواهشا حالی‌ت شه حالام پاشو... پاشو برو بالا ظهر شده الان شوهر جونت میاد باید یه چیزی کوفت کنه یا نه...
    عرض المزيد ...
    51
    0
    🌟تو همانی که باید🌟 175 - زبون نیست که مار غاشیه‌ست... کوچیکتر بزرگترم که به هیچ جات نیست... خاره دیر" خوبه دیگه". - خا "خب" باشه فهمیدم بزرگتری،خواهر خانم... نگران خواهر شوهراتم نباش خودت یه تنه با این اخلاق گوهی‌ت سه‌تاشون و حریفی. - چنی بوتمه مار وه ذلیل بوییه افسانه بکش گوش ندا... - " چقدر گفتم مادر افسار این ذلیل مرده رو بکش گوش نداد". صدای کوبیده شدن در اتاق که بلند میشه دستهای خاله زیبا فشار سنج چسبی رو از آرنجم باز میکنن. - فشار شو ببین... چهار، من موندم چطوری تو زنده‌ای بچه؟!... خدا بیامرزدت پاشو پاشو یکم از این آب قند بخور حالت جا بیاد. مطیعانه چشم باز می کنم و به محض دیدنش پر از بغض اونچه که مثل خوره به مغزم هجوم آورده رو به زبون میارم. - مامان که باور نکرد، کرد؟. لیوان رو به لبهام نزدیک می کنه که ناچار جرعه‌ای از گلوی خشک شده‌م پایین میفرستم که صدای معده‌ی خالی‌م بلافاصله بلند میشه. - معلومه که نه عزیزم، مگه میشه همچین مزخرفی و قبول کرد، حالا افروز یه چرتی گفته خودشم توش مونده، میشناسیش که، دیوونه‌ست. حالا اونجوری با اون چشمای مظلومت زل نزن به در و دیوار دلم کباب شد پوریا داره با توران حرف میزنه. جا خورده از وجود پوریا اون هم این وقت روز با هین نسبتا بلندی نیم خیز شده لیوان آب رو کنار میزنم. - آقا پوریا مگه اینجاست؟!. - بله که اینجاست. نکن فکر کردی بال دراوردم به همین زودی خودمو رسوندم اینجا؟. به محض اینکه ننه طوبی بهم زنگ زد گفتم پوریا آب دستته بزار زمین که وارش دست یه عده قوم الظالمین اسیر شده. دونه های درشت عرق که روی پیشونیم میشینه انگشت هام تا جلوی لبهای لرزونم بالا میاد. - وای خدا... آبروم پیش همه رفت... حالا چطوری تو چشمای شوهرت نگاه کنم؟... خاله افروز راست میگفت من آبرو واسه هیچ کس نذاشتم... ای کاش بمیرم نبینم همتون چطوری دارید از دستم زجر میکشید. کنترل اشکام دست خودم نیست، اون چیزی که نباید اتفاق افتاده بود و حالا من بدترین شرایط ممکن رو تجربه می‌کردم و نمیتونستم چی درسته چی غلط که دستپاچه از جا بلند میشم.
    عرض المزيد ...
    81
    0
    🌟توهمانی‌که‌باید🌟 173 - گننه وچه بلای جانِ درو نزننه... "میگن بچه بلای جون دروغ نمیگن" پلک سمت چپم میپره و موهای عرق کردم حالا وز کرده به گردنم چسبیده که کلافه دستی به موهام میکشم و به صورتی بیچاره واری منتظرم تا هرچی که هست بر سرم آوار شه. - میگم تو رو یادِ شیما رو" مادرشوهرت و" بردی بیمارستا بستر؟... این پسرِ چی بود اسمش... اهااا کیانی، اونجا کار میکنه ها..‌. شنیدم رئیس پرستاراست. بادهانی نیمه باز بهش چشم دوختم که پشت چشمی نازک میکنه و بیشتر به سمت مامان خم میشه و صدای پچ زدنش میون گریه های دوباره تینا گم میشه. - آجی علوسک... علوسک‌..‌. بغلش می کنم تا شاید کمی آرامش نصیب‌م بشه. نصیب قلب پاره پاره شدم. بغلش می کنم و چشم میبندم و به این فکر می کنم که تا آخر دنیا پشت و پناهش باشم، خواهرش... - چی؟... قلبم در حال گریستن برای واژه هست که زمانه باعث شد ازش بیزار باشم. یه جور تنفر اما به خودم قول میدم برای موجود پاکی که توی بغل دارم از جون و دل بگذرم، سخته اما عظمت این واژه که به مهر نوشته میشه یه جوری معجزه‌ی خدایی‌ست و با تمام وجود قول میدم. قول میدم و لحظه‌ای بعد با صدای فریاد ناباور مامان از جا می پرم و این صدای گریه های خواهرکم هست که دوباره گوشم رو پر میکنه. - نگو افروز... نگو که از بچه من برنمیاد... بر نمیاد... ای خدا... ای خدا چرا نمیمیرم امروز پس؟... - م...مامان. صداش میزنم هرچند ضعیف اما میشنوه که ناغافل به سینه‌ش میکوبه. - الهی که بی مادر شی وارش... امروز به زور باباتو راضی کردم بره با عموحمیدت حرف بزنه بلکه از خر شیطون بیاد پایین... چیکار کردی، چیکار کردی؟!... گیج شده از حرفای مامان سرجا خشکم زده که این بار با صدای آیفون از جا میپرم و هنوز نگاهم بند صورت سرخ شده‌ی مامان که بدون سوال در و باز می کنم. - چرا اینجوری می کنی توران؟... لال بشم من فقط گفتم شاید...
    عرض المزيد ...
    72
    0
    🌟تو همانی که باید🌟 172 دلم میخواد به سمتش برم و توی بغل بگیرمش اما با گیر کردن پام به اسباب بازی هاش که روی زمین افتاده سکندری بدی میخورم. - نگاه کنا چه جوری داره مظلوم بازی درمیاره هر کی ندونه فکر میکنه دست چپ و راستشم بلد نیست چه برسه به پریدن با پسر مردم... حالا عصمت چه جوری قبول کرده خدا داند... فرار کردن از این خونه تو این لحظات مثل همیشه آرزومه اما هیچ وقت از پسش بر نمیام و این زن بلده چطوری پیاز داغش و زیاد کنه تا داغ حرفاش رو روی دل مامان بزاره. - حالا امشب اصلا میاد؟!... رضایت داره؟!... نکنه نیاد و نزاره مصطفی‌م بیاد... خاک بر سرم اونوقت این بدنومی تا عمر داریم رو پیشونیمون میمونه خواهر... شاید اون لحظه که خدا انسان رو می آفرید توی اون دقایقی که خود معجزه بود هیچ وقت فکرش رو هم نمیکرد که این جسم خاکی بی ارزش که با دمی الهی، بهش جانی بخشیده، روزی بتونه با زبانی که قرار بود به ستایش باز بشه، زخم بزنه. زخم میزنه و من از خواهر بودن متنفر میشم. - ای خدا دیدی چه خاکی به سرم شد... - گریه نکن خواهر درست میشه من فقط از عصمت میترسم بد زنیه اگه بخواد فردا پس فردا این قضیه رو پیرهن تن عثمان کنه و هر روز این بچه رو بچزونتش چی... مامان با دلی که خالی شده با چشم هایی که از فکر و خیال به اشک نشسته باحال زاری روی مبل فرود میاد. انگار که زخم زبون های این به اصطلاح خواهر مستقیم به قلبش چنگ انداخته و منی که تحمل هق هقش رو ندارم جلوی پاهاش زانو میزنم و دستش رو توی دست میگیرم. - ت...تو رو خدا مامان... تو رو خدا گریه نکن. - چیکار کردی وارش... چیکار کردی که امشب باید عروست کنم و از این خونه بری... چطوری خودمو راضی کنم؟... چیکار کردی که حالا باید دلم و از سنگ کنم و بذارم بری... ای خدا - م... ماما... تینا که از صدای گریه هامون ترسیده از پشت لباسم رو چنگ میزنه و سرش رو با جیغ و گریه به بازوم میچسبونه. - گریه نکن خواهر بچه هلاک شد... بالاخره که این دختر باید شوهر کنه با این گندی‌م که بالا اورده هر چی زودتر بهتر... میره خونه‌‌ی شوهر و خیالت راحت میشه.
    عرض المزيد ...
    151
    1
    🌟توهمانی‌که‌باید🌟 171 مردمکهای لرزونم به سمت زنی کشیده میشه که پر کینه دست به کمر میزنه. - اون وقتی که من اومدم بهت گفتم خواهر سروگوش دخترت میجنبه چرا به حرفم گوش ندادی که حالا اینجوری آبروبری کنه؟... الانم عموش به والله داره مردونگی رو تموم میکنه بهمون میاد این دختره رو میگیره برای پسرش. نگاه آزرده‌م روی صورت رنگ پریده‌ی مامان میشینه. مثل همیشه سفره‌ی دلش رو برای خواهرش باز کرده بود، هم خونی که در ظاهر مرهم دل بود و در باطن هر بار نیشدری زهرآلود به قلب مامان میزد. و سهم من از داشتن هم خونی به اسم خاله همیشه تحقیر بوده و تحقیر، این اون حسی بود که همیشه با روبرو شدنش بهم القا میکرد، احساسی که باعث میشد عزت نفسی که همیشه سعی در بدست آوردنش داشتم توی یه لحظه از بین بره و خودم رو موجودی تنها و تهی ببینم. - یه چیز بهت میگم خواهر فقط به خواهریمون قسم از کوره در نری بخوای بلای جون این بچه بشی کم سن و سال یه غلطی کرده حالا... - چی شده افروز بگو نصفه جونم کردی... حالا آب که از سر من گذشته چه یک وجب چه صد وجب... - چی بگم خواهر دختر زاییدی که دلخوشیت باشه بدتر شده ملکه‌ی عذابت... دیروز سوده زنگ زده میگه وارش و با یه مرد جوون دیدم... همین یه جمله کافی بود تا خشم به ظاهر خاموش مونده مامان مثل آتشفشانی بدون دادن هیچ امان و فرصتی روشن بشه و منی رو که روبروش ایستادم و به آتش بکشونه. - چیکار کردی تحفه‌ی وحید؟... چیکار کردی که درو همسایه خبردار شدن... مامان با صورتی سرخ شده از جا بلند میشه که خاله افروز آستین لباسش رو میکشه. - خیالت راحت باشه‌ها من بش گفتم غلط کردی که دیدی... زنیکه‌ی دریده میخواست حرف بندازه دهنم که دختر توران نامزدی چیزی کرده یا... بهش گفتم یا که چی؟!... هر چی دیدی بیخود کردی که دیدی. مامان میخواد سمتم خیز برداره و من اماده‌ی هرچیزی هستم اما خاله افروز بازهم ادامه میده و همچنان بازوی مامان رو میکشه. - چته توران آروم باش... بهش گفتم از این وصله‌ها به ما نمی‌چسبه خلاصه که دعوامون شد که به‌ جهنم فدای سرت کمتر سرش و بکنه تو زندگیه این و اون... خیلی ازش خوشم میاد نهایت کمتر میاد و میره. - ولم کن افروز... بزار یه بلایی سر خودم و این دختر بیارم راحت شم از این زندگی که یه شبه شده سقز دهن مردم... ای خدا من و بکش با اسن بچه بزرگ کردنم. مامان اشک میریزه و من هنوز جلوی پله‌ها ایستادم. - من فکر میکردم دخترم هنوز بچه‌ست... از دنیای ما جداست نگو دور افتاده توی محل با نامحرم که حالا کس و ناکس پشتمون بخوان حرف مفت بزنن. - ب... بخدا مامان... به خدا اشتباه می کنی م...من آبروتون و نبردم هیچ کار خطایی نکردم به خدا دارم راستشو میگم. - هیس وارش... هیس ساکت شو هیچی نگو... دیگه نمیخوام صداتو بشنوم. تحمل قصاوت هر کسی رو دارم الا مامان. اون میدونه که من... عذاب وجدان به قلبم چنگ میزنه... همشون راست میگفتن من همینی هستم که میگن... من همین دختر خطاکاریم که با مخفی کاری به آبروی خانواده‌م چوب حراج زدم. - بروتو. در که روی لنگه میچرخه باسری پایین افتاده وارد سالن میشم مثل یه متهم واقعی. تینا با صورتی غرق اشک وسط سالن ایستاده انگار که به تازگی از سر و صدایی که به راه انداختیم بیدار شده باشه. - آجی جون...
    عرض المزيد ...
    119
    0
    🌟تو همانی که باید🌟 170 با گذر از چند کوچه بالاخره میرسم و حالا که رسیدم ترس مثل یه مخدر قوی وارد خون‌م شده که حس میکنم این پاهای لعنتی من رو کشون کشون دارن به مسلخ گاهم نزدیک میکنن. نفسم تکه تکه از سینه بیرون میاد. کوچه‌ی بن بست و آخرین خونه که وقتی از پنجره طبقه دوم‌ش به روبرو چشم میدوزم به راحتی میشه درختهای پرتقال خونه باغ رو دید یا حتی ننه طوبی رو که گاهی برای چرت بعد از ظهر وقتی که خورشید هنوز وسط آسمون قرار داره ایوون بزرگ و دلباز خونه رو انتخاب میکنه و لنگون لنگون روی تشکچه‌های نرمی که روی فرش کنار هم چیده شن و کمی بعد چای خوش عطرش رو جرعه جرعه از گلو پایین میفرسته در حالی که هنوز مزه کشمش های سبز زیر دندونش هست چشم روی هم میزاره. من به همین روال عادی زندگیش اکتفا میکنم که امید خودش رو درون چشمهام جا میکنه و ترسی که با لرزوندن تن و بدنم خودی نشون میده. من از روبرویی با بابا وحید میترسم میدونم که امروز رو مرخصی و بر عکس همیشه از وجودش توی خونه، احساس میکنم قلبم هر لحظه سنگین و سنگین‌تر میشه. باز هم فکر و فکر... اگه جیغ بزنم ننه طوبی متوجه‌م میشه یا سوگند، کی میرسه تا ببینه چه بلایی سرم اومده. کلید رو توی قفل میچرخونم و با به یاد آوردن گوش های سنگین ننه طوبی به هرچی ترس دامن می زنم اما وقتی مامان رو به تنهایی روی پله ها میبینم انگار که منتظرم باشه نفس راحتی میکشم. - اومدی... جلو میرم. با قدم هایی لرزون و اولین چیزی که نصیبم میشه سیلی نه چندان آرومی هست که زیر گوشم زده میشه. - اینو زدم تا بفهمی من ته بمرده مارمه..." مادر مرده‌تم"( کنایه از اینکه من مادرتم هنوز نمردم که پنهون کردی.) صورتی که روی شونه‌ی چپم متمایل شده رو کمی میچرخونم... اشک نیش میزنه اما مهم نیست، مهم نیست که برای اولین بار روم دست بلند کرده باید باهاش حرف میزدم. - چرا نگفتی؟!... چرا من باید از دهن بقیه بشنوم؟. - م... مامان من... پر از درد به چشمهاش خیره میشم. می خوام بگم هیچ وقت منو ندیدی که بتونم حرف دلم رو بهت بزنم اما کلمات پشت لب های خاموشم به تله افتادن انگار که سربزنگاه گیر کرده باشند، مجالی برای فرار نیست دفاعی برای من که همه به چشم یه خطاکار بهش نگاه میکنن. - خوب کردی خواهر بیا دستتو ببوسم.
    عرض المزيد ...
    145
    1
    🌟توهمانی‌که‌باید🌟 167 "- اصلا خوب و بدِ حرف نییه هان وچه ام از مه خونِ... مه حرف اینه که شه خده به کری و کوری نزنی مگر با زور و اجبار بشنه کیجا شی هادن به والله که گِناهه دل که نخوایینه صد سالم که بگذِره هان زندگی زندگی نوونه... شسه عذاب نخرین پسر... هن حرفاره نشمبه حمیدِ بووم مراعات وه حال خراب کمبه مه وچه نفس نارنه ترسمه دَ روز به روز بیشتر او وونه و وه نفس در نیینه... خدا لعنت هاکنه باعث بانی جنگه." - اصلا حرف خوب و بد نیست اون بچه‌ام از خون‌مه حرفم این که خودتو به کوری و کری نزنی با زور و اجبار که نمیشه دختر شوهر داد به والله که گناهه... دل که نخواد صد سالم بگذره اون زندگی زندگی نمیشه... واسه خودت عذاب نخر وحید... این حرفا رو که دیگه نمیتونم به حمید بگم مراعات حال خرابش و می کنم نفس نداره بچم میترسم... روز به روز بیشتر داره آب میشه و دم نمیزنه... خدا لعنت کنه باعث و بانی جنگ و. *** - جدی جدی دارن میدنت به مصطفی؟. پتو از سرم کشیده میشه. - با توئم وارش، فقط چند روز نبودم چی شده؟!. دیگه اشکی برای ریختن ندارم که سوگند با دیدن چشمهام هین بلندی میکشه. - بمیرم برات جوجه... چشمات و که داغون کردی گریه چرا آخه... جای گریه کردن جلوشون وایمیستادی، چرا حرف نزدی باهاشون... بگو نمیخوام... الانم دیر نشده اصلا بگو نمیخوام شوهر کنم... بگو پشت دستمو داغ کنم اگه بخوام زن کسی بشم... چرا وقت نمی خری برای خودت؟. - کار از کار گذشته سوگند... تموم شدم. پر از غم لب میزنم که خم میشه و کمک میکنه تا بتونم بنشینم. - یعنی چی تموم شدم؟!... درست حرف بزن ببینم چی شد یه روزه تصمیم گرفتن عروست کنن. گفتم که اشکی نمونده... نه اشکی نه بغضی و یا حتی آه و ناله ای هرچی که هست فقط و فقط دلم هست. دل کوچیک و بی تقصیرم که داره سزای آدم هایی رو پس میده که تا بحال حتی ندیدتشون. دل بی کس و کارم که از نادیده گرفتن خسته‌ست که حالا خودش رو به دست سرنوشت سپرده.
    عرض المزيد ...
    118
    0
    🌟توهمانی‌که‌باید🌟 169 - نخیر می خوان بدنم به تو یه بارم شده تو زندگیت جفت شیش بیاری. سوگند که هیچ وقت مراعات سیاوش رو نکرده چشم چپ می‌کنه و در مقابل این لبهای نازک سیاوش هست که از زیر سیبیل های کم پشتش کش میاد. - با من شوخی نکن سوگند یهو دیدی دست ننه‌مو گرفتم اومدم در خونتونا. از روان آسیب دیده‌م بعیده اما لبخند به لبم میاد و سوگند مشت آرومی به بازوش میزنه. - رو دل نکنی یهو... منم که منتظر. از جام بلند میشم در حالیکه لبخندم هر لحظه کمرنگ‌تر میشد سوگند راست میگفت باید براي خودم وقت میخریدم باید از حیثیتم دفاع میکردم و خوب بود که فهمیده بودم کافیه عزاداری برای احساسی که شاید قرار نبود تبدیل به واقعیت بشه. باید به خونه برمی گشتم و میدونستم با وجود بابا وحید قرار نیست که امروزم به همین آسونی به شب برسه، به اومدن عمو حمید زنعمو عصمت و مصطفی. - کجا میری؟. - خونه. سوگندِ که هول کرده دنبالم راه افتاده. - میخوای باهات بیام؟. درحالیکه از کناره تخت چوبی که گوشه‌ای از سالن همیشه مرتب خونه باغ قرار داره رد میشم سر بالا میندازم. - نه... تو فقط مراقب ننه باش، بیدار شد فشارش و حتما بگیر اول صبحی حالش خوب نبود. میگم و بدون کوچکترین سر و صدایی از در ورودی بیرون میرم، قبل از اینکه عمه از داخل آشپزخونه متوجه‌م بشه و بخواد که با سوالهاش افکار درهمم رو با گره کوری بهم متصل کنه. قدم زنون از باغ بیرون میرم و تازه متوجه مانتوشلوار یکرنگی میشم که به تن دارم. بیش از حد تصورم چروک شدن و مقنعه‌ای که دور گردنم افتاد رو بی حوصله بالا میکشم و سعی می کنم کوله‌م رو روی شونم بندازم. - چی خور "خبر" از طوبی خانم خنه "خونه" پر رفت و آمد بویه " شده" عقدی عروسی کربلایی مکه‌ای چیزی در پیشه؟!... اگه هسه " هست" بگید درو همسایه خوشحال ووننه "میشن". با قدمهای لرزونی که حالا بهشون سرعت بخشیدم از کنار سوده خانم که با باز کردن در باهاش سینه به سینه شدم رد میشم، در آهنی رو نیمه باز رها میکنم و نگاه پر از حرفم گذری روی صورتش میشینه و چند قدم دیگه‌ای رو که پرشتاب برمیدارم چشمهام به سمت ساختمون دو طبقه‌ش کشیده میشه، پنجره‌ای که حالا با نرده های افقی حفاظ داده شده. - وارش کجه شونی دَ ته جا گپ زما... چه آنی بی ادبه وه وووش. "- وارش کجا میری دارم باهات حرف میزنما... چقدر بی ادبه این دختر ایششش. لبهام حتی به پوزخندی از هم باز نمیشه، من از روبرویی با این قبیل آدمها واهمه دارم چون میدونم قلبشون اونقدر سیاه هست که جای هیچ روشنایی درش وجود نداره.
    عرض المزيد ...
    172
    0
    🎁🎁🎁 🌟توهمانی‌که‌باید🌟 168 - همه فهمیدن سوگند... همه فهمیدن... دیشب نبودی ببینی عمو حمید چه حرفایی زد، گفت وارش رفیق پیدا کرده، باورت میشه؟!... جلوی بابا همچین حرفی زد، بابام هیچی نگفت. فکر می‌کنن آبروشون و بردم... دلم بدجوری شکسته، حالم اصلا خوب نیست، مامان هر کاری کرد نشد به هر دری زد نشد بابا قبول نکرد... قبول نمیکنه نمیتونه حرف بزنه رو حرف عمو حمید. - یعنی چی؟!... یعنی چی که نمیتونه، خاله طوبی چی چیزی نگفت؟!. دستام که تو دستای گرمش به همدردی فشرده میشن باز هم از تقدیری میگم که گریبانگیرم شده به تعبیر ننه طوبی میگم، از پیشونی نوشتی که مثل یه داغ روی پیشونیم مُهر شده. - گفت سوگند، گفت... هر چیزی که باید و نباید رو گفت اما مرغ عمو حمید یه پا داره میگه وارش باید عروس خودم بشه. چشمهام دوباره بعد از ساعت‌ها به جوشش میفتن که بغض از پس جملات سرک میکشه، به گلوم چنگ میندازه طاقتم رو در هم میشکنه. - یعنی چی که میگه عروسش حرف‌ش چیه آخه... چه پدر کشتگی با احسان کیانی داره مگه اصلا میشناسدشون؟. -چ... چیزی که... که بینشون شده کم از پدر کشتگی نیست سوگند، عمو حمید از این ک... کینه نمیگذره تا بدبختم نکنه... ن...نمیگذره ای خدا نمیگذره... - ناراحتی میخوای زن مصطفی بشی وارش؟!. با دیدن سیاوش از پس پرده اشک ندیده هم میتونم تصور کنم که با این لحن چینی به دماغ قوز دارش داده. - کی اومدین؟. اشکهام رو با پشت دست پاک میکنم. - همین الان، جوابمو ندادی نپیچون منو... ناراحتی؟. سوگند چشم غره میره اما باعث نمیشه که سیاوش جلوتر نیاد و با صمیمیت کنارم نشینه. - دیشب دایی زنگ زد به مامان گفتش بله برون مصطفی و وارش، مام اومدیم لباس پلوخوریامونم آوردیم... تو چطوری سوگند تو دیگه چرا دماغت آویزونه نکنه تو رم میخوان بدنت به سلمان سیا...
    عرض المزيد ...
    124
    0
    🌟تو همانی که باید🌟 165 - اما داداش حق بچه من این نیست که اینطوری... - که چطوری زن داشت؟... این که می خوام عروس خانواده خودمون باشه که بد نیست از اون طرفم خیالمون راحته پای تیر و طایفه کیانیا به زندگیمون باز نمیشه. - بد تعبیر نکنید... منظورم این که وارش هنوز بچه‌ست. فرق بین خوب و بد و نمیدونه که انتظار داشته باشم چیزی از زندگی بفهمه که بخوام به همین زودی لباس سفید عروسی تنش کنم. جملات پر از عجز مامان بیشتر به التماس شباهت داره. پر از بغضِ و منی که تا به حال این طور ندیده بودمش این که بخواد و بتونه که پشت و پناهم باشه. - لااله‌الاالله... دهن منو باز نکن اگه بچه بود که استغفرالله ببخش وحید... رفیق پیدا نمی‌کرد اصلا مگه خودت چند سالگیت بود عروس مون ش... شدی؟... عمو وحید که به سرفه میفته مامان دستپاچه دنباله‌ی حرف و میگیره. - یه لحظه اجازه بدید داداش... آره من سنی نداشتم ولی مگه همه آدما مثل هم هستن... یه دختر تو شونزده سالگی اونقدر پخته و با تجربه هست که میتونه یه زندگی مشترک و شروع کنه یعنی روزگار اونقدر سر ناسازگاری باهاش میذاره که مجبوری یه شبه بزرگ بشه اما یکی‌ هم مثل دختر من هنوز توی بچگی‌ش مونده اگه هیچکس ندونه شما خوب میدونی سر قضیه افروز این بچه چقدر اذیت شد یعنی من کوتاهی کردم در حقش حالام حلال نیست، یعنی خدا خوشش نمیاد دستی دستی تو این سن کم بخوام بدبختش کنم. هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم که یک روزی توی اوج ناامیدی با قلبی که در حال از کار افتادن شاهد مهری باشم که سالهاست ازم دریغ شده. - دست شما درد نکنه... یعنی وارش عروس من بشه بدبخت میشه؟... نشنیده میگیرم ازت... حرفمم همینه که گفتم.
    عرض المزيد ...
    123
    0
    🌟توهمانی‌که‌باید🌟 166 - اگه من بعد پدر خدا بیامرزمون بزرگ این خونه‌م بی ادبی "نواشه ننه... شه برارن گدتر مه منظوره" بی ادبی نباشه ننه... بزرگ برادرام منظورمه... اگه هستم نظرم که نه حکم‌م همینه. فردا شبم دست زن و بچه‌مو میگیرم میام همین جا در حضور ننه خواستگاری که فکر نکنید چهارصباح که گذشت یادم میره... بهتره تا دیر نشده این قضیه رو جمع و جورش کنیم تا آتیشش دامن ناموسمون و نگرفته. صدای در ورودی میون گریه های آروم مامان گم میشه و من، به مانند مرتاضی که جسمش چون تکه گوشتی بی حرکتِ، روی زمین افتادم و این روحمه که کنار مامان ایستاده دستاشو محکم توی دست گرفته و سر روی شونه‌ش گذاشته به عزاداری دلی که بدجوری لگدمال شده. "- چه هیچی نونی وحید؟... مگر وارش ته وچه نیه... من نومه مصطفی خار وچه نیه اما ته وچه چی وونه اگر فردا پس فردا شکست بخرده چرا هیچی نگفتی وحید مگه وارش بچه نیست مگر اگر از شه زندگی ناراضی وییه اگر نکنه برگشت هاکنه پای اته طفل معصوم در میون واشه چتی ونه شه خده ببخشی... چتی ونه دندون سر جیگر بلاری؟... " با توجه چه هیچی نونی؟.... - چرا هیچی نگفتی وحید؟... مگه وارش بچه‌ت نیست... من نمیگم مصطفی بچه‌ی بدیه اونم نوه‌مه از خون‌مه... اما بچه‌ی خودت چی میشه اگه فردا پس فردا شکست بخوره اگه از زندگیش ناراضی باشه اگه نتونه برگرده و پای یه طفل معصوم این وسط در میون باشه چه جوری میخوای خودتو ببخشی... چطوری باید دندون سر جیگر بزاری... با توام چرا هیچی نمیگی؟. "- چی بوئم مار مه دس دوسه مه گته براره جای مه پیره درسه وارش مه وچوئه چی هاکنم عسا من شه بمونسمه چی هاکنم دو راهی بمونسمه شه براره رورم نتومه زمین بلارم فکرم که کمه مصطفی م پسر بدی نیه که بخوام جبهه بیرم چیز بدی وجا نییمه اصلا شما اته دلیل بیار که نا من قانع بواشم شه براره رو در امه کمه نا من تره کیجا ندمه." - چی بگم مادر من... دستم بسته است برادرمه بزرگترمه جای پدرمه وارشم بچمه من خودم موندم نمیدونم باید چکار کنم تو دوراهی موندم نمیتونم روی برادرم و زمین بزارم فکرشم که میکنم مصطفی پسر بدی نیست که بخوام جبهه بگیرم چیز بدی ازش ندیدم... اصلا شما یه دلیل بیار که نه، من قانع شم تو روی برادرم وایستم بگم نه... بهت دختر نمیدم.
    عرض المزيد ...
    178
    0
    🌟توهمانی‌که‌باید🌟 164 - باشه چیزی نمیگم اما حرف ننه طوبی به ناحق نیست اونم مثل شما داغدیده زجر کشیده همتون و به دندون گرفته و بزرگ کرده حالا اگه چیزی میگه حرمت گیس سفیدشو نگهدارید. - واشه زنداداش... واشه. حرمت شه ماره دارمی. "- باشه زن داداش... باشه. حرمت مادرمون و نگه میداریم." سرم شتابزده از روی زانو بلند میشه. گردنم درد میگیره اما مهم نیست. نمیدونم درست شنیدم یا نه... باورم نمیشه. قلب یخ زدم ترک خورده به تپش میفته که لبخند ناباوری به لبم میاد... باور کردنی نیست، مامان بالاخره برای یه بار هم که شده برای دلم، برای احساسم سینه سپر کرده باشه اونهم جلوی بابا وحید و عمو حمید که میدونم خون جلوی چشماشونو گرفته اینطور قد علم کرده باشه... برام مادرانه خرج کرده باشه، حس و حالی که به قلبم سرازیر میشه، ذوق و شوق، گرمای دلپذیری که زیر پوستم به جوش و خروش میفته چیزایی نیست که بتونم به زبون بیارمشون. لبهام با ناباوری میلرزن اما با جمله ای که عمو حمید به زبون میاره خون تو رگام یخ میزنه. - میخوای دخترت و عروس کنی زن داداش؟... باشه. وارش میشه عروس خودم. سکوت مرگباری که خونه رو پر کرده اجازه فرود اومدن حتی یه قطره اشک رو بهم نمیده، انگار که به یکباره به جهنمی پرتاب شده باشم اما حالا که چشم باز کردم قدرت نفس کشیدن رو ازم گرفته باشند که بی نفس با دست و پایی سر شده روی زمین فرود میام. - مصطفی من همه چی تمومه زنداداش... رعنا، خوش قد و بالا پسرم مردیه برای خودش درس خونده شغل خوب درآمد خوب لیاقت دامادی برادر مو داره.
    عرض المزيد ...
    106
    0
    🌟تو همانی که باید🌟 162 - من میترسم خیلی زیاد. به قول سوگند دست پیش و گرفتم که پس نیفتم اما واقعا از پس کنترل اشکام برنمیام که گونه های خیسم و نوازش میکنه. " - مه دل خاینه تره بوئم غصه نخر شه درست کمبه اما ریک ریکائه یاد کفمه... ونه عمو وه... صائب و ثریا ره یاد دنیه، ته پِرم هان موقع پنج شیش ساله ویه اما مه حمید... عمو عمو وه دهن نکته... صائب که بورده مه وچه تا یک هفته از داغ وه تب هاکرده دور از جانش بمرده و زینه بوه عسا اگر بفهمه... نامه." - دلم میخواد بهت بگم غمت نباشه جونم... اما یاد پسرا که میفتم. عموشون بود. صائب و ثریا چیزی یادشون نیست. باباتم اون وقتا پنج شش سالش بود اما حمیدم... عمو عمو از دهنش نمی‌افتاد. صائب که رفت بچه ام یک هفته تب کرد از داغ عموش... دور از جونش تا پای مرگ رفت و برگشت. حالام اگه بفهمه... نمیدونم. - خانم ش... شیخی‌ام بهم گفت معلوم نیست چی بشه... گفت خدا بهمون رحم کنه. بازهم لبهای واموندم می جنبند که دستش رو روی شونه‌م میزاره و باعث میشه سر از روی پاهاش بردارم. "- فاطیمه؟!... تو فاطمه ره از نزدیک بینی؟." - فاطمه؟!... تو فاطمه رو از نزدیک دیدی؟. دیگه چیزی برای قایم کردن نمونده که چونم میلرزه. - ب... بله دیدمشون. گفتن به ا.‌‌‌.. احسان... یعنی به پسرشون چیزی نگم. گفتن از گذشته ب.‌‌.. بی خبره. لبام محکم روی هم فشرده میشن که دوباره موهامو نوازش میکنه. "- پس وه اسم احسان" - پس اسمش احسان. این دفعه سرم رو توی یقه فرو می برم. از این همه به قول قدیمی ها بی حیایی. "- اگه خدا بخواد که وونه اَما چیکارمی که بخوایم شمه مینه بورینیم... اگر که نا خدا شه کمک هاکنه توکل هاکن مه مغز بادوم." - اگه خدا بخواد که میشه ما چکاره‌ایم که میونتون و بِبُریم اگرم نخواد که خودش کمک میکنه توکل کن مغز بادومم. **** - نا " نه" همین که بوتمه "گفتم". - حرف منم همینه که داداش بوته "گفت"... اصلا کجه دره هن سبکسره کیجا " کجاست این دختره‌ی سبکسر"؟... عسا دیر "حالا دیگه" مه سه "واسه من" دوست پسر پیدا کنه " میکنه"... اونم کی نوه‌ی اقا فتاح؟. چشمای خواب آلودم رو هول زده باز می کنم و با شنیدن صدای نسبتا بلند بابا و عمو حمید شوکه با بدنی کوفته است سرجام میشینم. هوا تاریک شده و اتاق توی تاریکی مطلق فرو رفته که صدای ننه بلند میشه نیست. -" ایجه دنیه وره راهی هاکردمه سوگند خنه". - اینجا نیست. فرستادمش خونه سوگند. مثل جنین توی بطن مادر توی خودم جمع میشم. دادوفریاد ها فقط یک چیز رو بهم میفهمونه چیزی که لرز به اندامم میندازه. - الان شومه وره " الان میرم" کشون کشون وره اورمه "میارمش" بوینم "ببینم" چه غلطی هاکرده "کرده". "- مه خنه دله شاخ و شونه نکش وحید... توران شه مردی جلو ره بییر." - تو خونه‌ی من شاخ و شونه نکش وحید... توران جلوی شوهرت و بگیر. صدای آروم اما عصبی بابا که گوشم رو پر میکنه به دیوار تکیه میدم و این سیل اشکام هست که پایین میریزن و همزمان صدای لرزون مامان بلند میشه. - تو رو خدا وحید... نرو آبرومون میره. - ولم کن...
    عرض المزيد ...
    111
    0
    🌟توهمانی‌که‌باید🌟 163 "- شه چشه هنجار مه سر برزخی نکن حمید تو گدتری ونه شه براره تش خاموش هاکنی... تو مردانگی هاکن." - چشماتو برای من اینطوری برزخی نکن حمید تو بزرگتری باید آتیش خشم برادرت و خاموش کنی... تو مردونگی کن. صدای تپش های بیرحمانه قلبم رو به گوش میشنوم اما اوقدر بلند نیست که صدای عمو حمید درش گم بشه صدایی که وسط حرف ننه میپره و من چشمهای دردناکم رو روی هم میزارم، صدایی دارکوب وار توی مغزم میکوبه که مسبب این اوضاع من هستم. - ته احترام واجب مادر اما مه جا نخواه " از من نخواه" که چشم دونم" که چشم ببندم. همون که اول بوتمه... نا " اول گفتم... نه. صد سال سیاه نلارمه مه برار وچه کیانی شونه عروس باشه. " نمیزارم برادر زاده‌م عروس کیانیا بشه. - تند نشو "نرو"حاج کیانی و وه زن و وچه چه گناهی هاکردنه ر" زن و بچه‌ش چه گناهی کردن" که ونه به آتیش هان نامرد بسوجن؟..." که باید به آتیش اون نامرد بسوزن؟... از گریه‌ی زیاد به سکسکه افتادم که ترسیده دستام روی لبهام فشرده میشن نکنه صدام به گوششون بسته و رسوا بشم. - یاد هاکردنی" یادتون رفته" هان کیجا وچه جا چی هاکردنه؟... "با اون دختر بچه چیکار کردن؟..." عمو صائب چه گناهی هاکرده ویه که وسه هانجور آواره کوه و بیابون بواشه؟ " عمو صائب چکار کرده بود که باید اینطوری آواره کوه و بیابون میشد؟..." مه چند سال ویه... نا مار حتی وحید شل هاده من نلارمه. " مگه چند سالش بود؟... نه مادر نه..‌. حتی اگه وحیدم بزاره من نمیذارم." من هان نامرد بیمه پیرشالی بوه شده. " من اون نامرد و دیدم پیرشغالی شده برای خودش" همون آدم آشغالی که ویه هسه " بود هست". - وه براره تقصیر چیه منه بو چه ونه وشون تقاص پس هادن؟... تقصیر برادرش چیه چرا اونا باید تقاص پس بدن. ننه میگه و آتیش به خشم و نفرت عمو حمید میپاشه و ندیده میدونم صورتش چطور از زور حرص سرخ شده و بدنش به لرزه افتاده اونهم فقط برای اینکه صداش به عربده بلند نشه و حرمت ننه طوبی و خونه باغ رو نشکنه. - آخه شما که نیی "ندیدی" چتی راه شونه "چطوری راه میره" انگار زمین وه آدمن "آدماش" غلام زرخرید هن "این" پس فطرت واشن " باشن" از بالا همه ره اشنه "به همه نگاه میکنه" جای اینکه اما " ما" طلبکار واشیم "باشیم" اون هست مردک رذل همون کثافتی که ویه هسه "بوده هست" وه آماره دارمه "آمارشو دارم" فکر کرده سر ظهر شونه "میره" نماز دلا و راست وونه "میشه" آدم بوه "شده" آخر نانی "نمیدونی" شما مادر من نانی "نمیدونی" چتی "چطوری" به اسم شه پر و برار شسه "پدر و برادرش برای خودش آبرو اعتبار جمع هاکرده "کرده" کسی نانه "ندونه" فکر کنه "میکنه" آدم خیر و دسته بگیریه.
    عرض المزيد ...
    157
    0
    🌟توهمانی‌که‌باید🌟 159 زیر چشمی نگاهم بینشون میچرخه و قدم جلو اومدم رو به عقب برمیگردم و ای کاش بتونم همین الان توی اتاقم باشم. - نه... - چیکار داری امامزاده که میخوای اونجا بری پسر؟. بیش از اندازه داره صبر و حوصله به خرج میده این رو از ابروهای بهم گره کرده‌ش و لبهایی میفهمم که به پوزخندی از هم باز میشه. - بقیه امامزاده چیکار دارن؟... یا نذرشون و ادا میکنن یا برای زیارت میرن... منم مثل بقیه. سود خانم از اون دسته آدم هاست که تا هفت پشت یه نفر رو در نیار ول کنش نیست که با کنجکاوی نگاهش رو روی صورت مردی میچرخه که هر لحظه اعصابش ضعیف و ضعیف تر میشه. - آخر نگفتی... قیافه‌ت خیلی آشناست‌ها... شبیه حاج حقی هستی خیلی وقته از اینجا رفتنا... جا خورده تکونی میخورم که لبخند کج‌ش هر لحظه پررنگ تر میشه. - شمام برام خیلی آشنایی... شبیه یکی از همسایه‌های قدیمی‌مون. البته دور از جون شما مرده عمرش و داده به شما... من و یاد اون میندازید آخه یه روز که از پنجره پایین و نگاه میکرد افتاد و بعدش... خونش طبقه دوم بود. لبام روی هم فشرده میشن. رنگ صورت سود خانم میپره. - خونه‌ی شما طبقه چندمه؟.. سرش رو بالا میبره و با تفریح به ساختمون دو طبقه نگاهی میندازه. - خلاصه که مراقب باشید. خدا بیامرز خیلی حواسش پی زندگی مردم بود آخرش چی شد همون مردم براش فاتحه فرستادن و تمام... رفت به دیار باقی و یه محل از دستش راحت شدن. صورتم مطمئناً از خنده فروخوردم به سرخی میزنه بر عکس سوده خانم که هر لحظه کبود و کبودتر میشه. - نگفتید حالا چطوری برم امامزاده؟. دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم. صدای ریز خندم بلند میشه و تنها میتونم با دست محکم جلوی لبهام رو فشار بدم که زن به جلزولز افتاده‌ی روبروم با چشم غره‌ی بلندبالایی دستپاچه تشر میزنه. - زهرمار... جای خنه هاکردن بور شه خنه( جای خندیدن پاشو برو خونت.) اون پیرزن بیچاره دلم خش واشه کمک دارنه( دلش خوشه کمک داره.) تویم بور (برو) پسر امامزاده بلد نیستم من... خدا روزیت و حواله کنه جای دیگه. سوده خانم که در رو با هول و ولا میبنده صدای در آهنی توی گوشم میپیچه. دستم رو بیشتر جلوی دهنم فشار میدم که فرشته‌ی نجاتم چشمک میزنه و قبل اینکه توی این محل رسوا بشم فقط میتونم به سمت خونه باغ فرار کنم و پشت سر جا بزارمش.
    عرض المزيد ...
    117
    0
    🌟توهمانی‌که‌باید🌟 161 - وه که بمرده ( بعد مرگش) آقاصابر بشگسه (شکست) سخت ویه (بود) خدا هیچ بنده‌ی سر نیاره مه جان (خدا برای هیچ بنده‌ای نیاره جان من) خشه روزگار نویه (روزگار خوشی نبود) هر چی وه (بود) سیو سال وه هتی تاریک گور( سیاهی مطلق بود مثل گور تاریک). نگاه پر از بغضم دوباره روی عکس میشینه. دست آزادش مالکانه روی شونه‌ی سمت راست دخترک گذاشته بود و امان از چشم هاشون که پر از زندگی بود. - حتما زمرد و خیلی دوست داشت. با حواس پرتی زمزمه می کنم و همزمان چشمهای درشت شدم بالا میاد و گوشهای سنگین ننه امید نشنیدن بهم... آب از آب تکون نخوردن... اما حالت صورتش که عوض میشه متوجه میشم اونقدر نزدیک بهم نشستیم که برای هر عکس العملی دیره. - زمرد؟!... صدای متعجبش که توی گوشم میپیچه دستپاچه به مِن مِن میفتم. - م... مامان م...میگفت ی... یعنی یه بارم ع...عمه گفته بود. سکوتش و نگاه معنی دارش باعث میشه تنم به لرزه بیفته که چشم میدزدم. - پس درست بفهمسمه (حدسم درست بود) هان ( اون) آقای دکتری که بیمارستان دله مه بالاسر دویه (توی بیمارستان میومد بالای سرم) آقا فتاح نوه ویه( بود). وسه (باید) زودتر ته رو اوردمه ( زودتر از اینا به روت میاوردم) هان (همون) اولین باری که وره بیمه بشناسیمه (دیدمش شناختمش) دشت شه گت بباعه شبیه (خیلی شبیه پدر بزرگشه) همون قد و بالا همون چشم و ابرو همون اواز (صدا) انگار بوردمه ( برگشتم) به چهل سال پیش. مسه بو( برام بگو) از آقا فتاح نوه بو (بگو) لبام رو محکم به دندون می برم. طوری که اشک به چشمام نیش میزنه. اون چیزی که نباید، شده بود. اتفاق افتاده بود. همه چیز را خراب کرده بودم به همین راحتی. - م... من... م... من نمیدونم از چی حرف می‌زنید. دستام به سردی میرن و گونه هام همزمان آتش جهنم رو حس می کنن که دست روی موهای بافته شدم میکشه. - منه هارش (به من نگاه کن) مغز بادوم... چه ته رنگ بپرسه (چرا رنگت پرید) دلدادگی که بد نیه(نیست). اشک های روان شدم اجازه هیچ کلامی بهم نمیدن که نفس بلندش رو همراه با آه از سینه بیرون میده. - جان خدایه قروون (قربون خدا برم) فلک چجوری چرخ هادا ( فلک چرخید و چرخید) شما دِتا ره بشته سرراه هم ( شما دو تا رو گذاشت سر راه هم.) خجالت زده‌ام. همیشه مهربون بوده و در خونش به روم باز اما این قصه اونقدر تلخ هست که نمیدونم واکنشش میتونه چطور باشه که با دلهره سرم رو روی پاهاش میزارم. - یعنی چی میشه ننه... بابا اگه بفهمه... من میترسم.
    عرض المزيد ...
    133
    0
    🌟تو همانی که باید🌟 160 آلبوم قدیمی رو ورق میزنم. به عکسی میرسم که تصویر ناواضحی ازش رو پس ذهنم داشتم. دخترک سیزده چهارده‌ ساله‌ای بود با موهایی بلند که آزادانه روی شونه‌هاش رها شده بود. با لبخندی زیبا دست زیر چونه برده پای درختی نشسته بود. عکس سیاه و سفیدی که اگه مال این زمانه بود و کمی رنگی، به راحتی میشد چشمهای سبز دخترک رو درش دید. به چشمهاش خیره میشم انگار که جوون داشت دو گوی درشت و زیباش. بارها این عکس رو دیده بودم اما سرسری، بدون هیچ دقتی اما حالا... زمرد بود. نگاه جستجوگرم بیشتر میچرخه. دنبال نشونی از یه آدم دیگه، از صائب. روی عکس بعدی مکث میکنم. بازهم همون چشمها و لبخندی که دندونهای ردیفش رو به نمایش گذاشته بود. کنار رودخونه به سنگ بزرگی تکیه زده دامن پرچین و احتمالا رنگارنگش رو کمی بالا داده پاهای ظریفش رو درون آب فرو برده بود. پیداش میکنم. بالای سرش پسر جوونی ایستاده بود... صائب. انگار پشت لبش تازه سبز شده باشه یک دستش رو فاتحانه به کمر زده بود و چشمهای براقش پر از غرور بود. نفسم آه مانند از سینه بیرون میاد. حالا که با دقت بیشتری به چهره‌اش دقیق میشم شباهتی که عمو صائب بهش داره مثال زدنی نیست. دهن باز میکنم. - چقدر شبیه عمو صائب... حتی بابا و عمو حمید. دست جلوی دهنم میزارم. با اینکه با خودم بعد از کلی جدل قرار گذاشته بودم که حرفام رو به ننه طوبی بزنم اما به محض دیدن احسان اونهم سر کوچه‌ی خونه باغ... ترس از دست دادنش وجودم رو جوری زیر و رو کرد که پشیمون شده پا به اینجا گذاشتم. - آقا صابر خدابیامرزه کچیک براره(برادر کوچیک) وچه‌ی عمو ( عموی بچه‌ها) زیر بهمن بمرده( مرد) امون از اون سیاه سالی که بگذشته( گذشت). ریک ریکا همه وه شبیهنه (پسراهمه شبیه‌شن ) مخصوصا صائب... وه عموی اسمه وه رو بشتمی (اسم عموش و روش گذاشتیم) آقا صابر خدا بیامرز و صائب از مادر جدا وونه (بودن) خیلی شبیه وونه( بودن) آنی همه دوست داشتنه هتی دته رفق جور همیشه با هم وونه (انقدر همدیگر رو دوست داشتن مثل دوتا رفیق صمیمی همیشه با هم بودن.
    عرض المزيد ...
    113
    0
    🌟توهمانی‌که‌باید🌟 157 سرم به دوران میفته. همین چند ماه پیش بود که با یک کلاغ چهل کلاغی که به‌ راه انداخت باعث شد همسایه‌ی روبروییش خونش رو زیر قیمت بفروشه و از این محل بره. اون هم فقط به خاطر این که خانم آقای جلالی آرایشگر بود و به واسطه شغلش بی اندازه به خودش می رسید و همین موضوع احتمالا به مذاق سوده خانم خوش نیومده بود که پشت سر زن بیچاره اونقدر حرف زد و به پچ پچ‌هاش با زنهای وراج‌تر از خودش ادامه داد که کار زن و شوهر حتی به طلاق کشید. اما خداروشکر آقای جلالی قبل از اینکه زندگیش از هم بپاشه بالاخره متوجه بدگویی‌های این زن شد که خودش و خانوادش رو با رفتن از این محله نجات داد اما هممون به چشم دیدیم که آقای جلالی وقت رفتن چطور با حسرت به خونه‌ی پدرش چشم دوخته بود. تن و بدنم میلرزه. کارنامه‌ی سود خانم بیش از اندازه سیاهه که وقتی سرش رو میچرخونه و باهام چشم در چشم میشه قلبم از کار می‌ایسته. باز هم زبون واموندم میچرخه و حال بَدی که حتی اجازه به مشام کشیدن عطری رو نمیده که روزها دلتنگش بودم. در مقابل، مرد روبروم که خط و نشون می کشه و منی که تنها میتونم طبق گفته‌ش از کنارش بگذرم، همین. اونهم با قدم هایی که سست و بی‌رمق‌اند. پاهام به طرز فاحشی نافرمانی میکنن انگار که برای‌ اولین بار به حرکت ایستاده باشن درست مثل دخترک بازیگوشی که برای‌ اولین بار رقص بالرین رو تمرین میکنه. همونقدر کج و کوله و بدون تمرکز راه میرم، زیر لب آیت الکرسی میخونم و سعی می کنم با کوچکترین تماس چشمی از کنار زنی که هر لحظه منتظر واکنشی از طرفش هستم ردشم و به سلام کوتاهی بسنده می کنم اما با شنیدن صداش گردنم با تقه‌ی بدی به سمتش میچرخه و پاهام میخکوب زمین میشه. - طوبی خانمِ چشم دل روشن... عِسا*(حالا) دیگه روشنِ روز ریکاعه*(پسره) جا شماره میگیری؟!.. دهنم مثل ماهی باز و بسته میشه که با چشم غره‌ای دست به کمر میزنه. - الکی نه نگو من خودم با این چشِ خودم دیدم... عه... عه... ریکا*(پسره) شه جیف*(از جیبش) کاغذ درآورد بهت داد. - ب... به خدا بد متوجه شدین بنده خدا فقط آدرس میخواست ازم.
    عرض المزيد ...
    108
    0
    🌟توهمانی‌که‌باید🌟 158 جون می کنم تا جمله رو بدون لکنت سرهم کنم که چشمای ریزش رو باریک می کنه و با سوءظن میگه. - آره جان خودت... گفتی من باور کردم... اصلا صب کن من الان خاله افروزِ شماره رو بگیرم بیاد دست تو رو بگیره ورداره ببره... تا دیر*(دیگه) کوچه پس کوچه ولگردی نکنی دختر... پوست لبم رو با استرس میجوم ‌ه از لابلای چادر گلداری که به کمر بسته گوشی کوچیک نقره رنگی بیرون میکشه که به التماس میفتم. - تو رو خدا... من که کاری نکردم... واسه چی میخواید زنگ بزنید آخه؟... گفتم که فقط یه آدرس بود... سوده خانم توروخدا. - خدارو قسم نده الکی... من فکر میکردم تو خانومی یواش اِنی(میای) یواش شونی(میری) پیش خِد گتمه( پیش خودم میگفتم) طوبی خانم نوه نتاج اته چی دیرنه ( یه چیز دیگه‌ن) الانم با چشمم اگه نمی دیدم باورم نمیشد که... ای بابا هن (این) گوشیم که شارژ نارنج(نداره)... صدبار باقر و گفتم دوزار پول تو این بی صاحاب بریز من خبر فوری دارم برسونم. ته سیو ره دکنم مرد که هر وقت به من رسنی نارنی عسا شه مار و خواخر سر اوووووه... کهکشون فلک هتی وونه حاتم طائی. ( سیاهت و بپوشم مرد که هر وقت به من میرسی نداری حالا واسه مادر و خواهرش، اوووه.... کهکشون فلک میشه حاتم طائی.) از استرس آبریزش بینی گرفتم که دماغم و بالا میکشم. - ببخشید خانم... فاصله‌ای تا سکته ندارم که با شنیدن صداش از پشت سرم از جا می پرم. - آدرسی که دادید و یادم رفته... گفتید کدوم خیابون و برم؟. با بدنی که دیگه جونی درش نمونده ناخوداگاه قدمی به سمتش برمیدارم و اون به برگه ای که توی دستش داره اشاره میکنه و لبخند موقر و آرامش بخشی تحویلم میده. - یکم ذهنم درگیره خوب متوجه آدرسی که دادین نشدم اینکه اومدم دوباره ازتون بپرسم. سوده خانم رو که باموذی گری لحظه‌ای پیش قصد آبروریزی داشت رو کاملا نادیده میگیره اما قبل از اینکه بتونم هر عکس العملی نشون بدم با دریدگی مختص به خودش دست به کمر جلو میاد و برگه رو از لابلای انگشت های احسان بیرون می کشه و اینه که حالا چشم ازم میگیره سر میچرخونه‌و با لبهای چین خورده بهش خیره میشه. - مال این طرفا نیستی نه؟!...
    عرض المزيد ...
    140
    0
    🌟توهمانی‌که‌باید🌟 156 سرم رو پایین میندازم و وقتی به حد کافی از مغازش دور میشم به قدم ها سرعت می بخشم... باید برم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشه. نمیدونم چی میشه و صدای غم زده‌ی خانم شیخی بارها توی سرم میپیچه، اینکه احسان نباید چیزی بفهمه. دستی به پیشونیم میکشم. خسته‌م و دلم میخواد حتی به سنگ ریزه‌های زیر پام که سرعتم رو کند کرده بدو بیراه بگم که به محض پیچیدن توی کوچه غافلگیر کننده ترین اتفاق ممکن برام میفته. - از این ورا... دست روی قلبم میزارم. اون اینجاست. یک هفته ازش فرار کردم. جواب تلفن هاش رو ندادم. پیام هاش رو بی پاسخ رها کردم و حالا اون اینجاست. اونهم توی این کوچه. نزدیک خونه باغ، جایی که همه‌ی همسایه ها من رو میشناسن. آخه توی همین کوچه بزرگ شدم، قد کشیدم و وای از لحظه‌ای که پرده‌ای کنار بره کسی پشت شیشه چشم بگردونه یا که دری باز بشه اون وقتِ که ولوله‌ی زن های بیکار محله شروع میشه. همونا که دم در روی زمین پارچه پهن می کنن به سبزی پاک کردن، زندگی و آبروی مردم رو روی کفه‌ی ترازو میسنجن و غافل از اینکه بار نیشه‌کنایه‌هاشون، فتنه‌هاشون که خونه‌خراب کنه سنگین‌تر از هر سنگیه. و حالا اگه یکی‌شون من رو اینجا در مقابل این مرد ببینه... قلبم محکم به سینه میکوبه. دستای یخ زده‌م‌ توی هوا حرکت میکنه و این لبهای پر از گلایه‌م هست که از هم فاصله می‌گیرن. - شما اینجا چیکار میکنید؟!... به خدا که سکته‌م دادید. هنوز چشمهام در حال کاویدن اطرافه که انگشت اشاره‌م میون دستهای بزرگ و گرمش گم میشن و من دیگه متوجه مکالمه‌ای که بینمون اتفاق میفته نمیشم که لبهام بدون هیچ فرمانی از مغزم حرکت می کنن و وای از چشم های درشت شده‌م که بیچاره وار طول و عرض کوچه رو بالا پایین میکنه خونه به خونه میچرخه و وقتی به در طوسی رنگ سود خانم میرسه و نیمه باز میبینتش با بدبختی روی هم فشرده میشه و لحظه‌ای بعد این صدای برخورد آب با سنگ ریزه های کف کوچه است و کشیده شدن جارویی که انگار روی اعصابم خط میکشه... و لحظه‌ای بعد زنی آشنا.
    عرض المزيد ...
    118
    1
    🌟تو همانی که باید🌟 155 سرم رو بالا میگیرم. تصویری مبهم از دختری که صورتش به کبودی میزنه درون ذهنم نقش می‌بنده. نفس پر بغضم آه مانند از گلویی بیرون میدم که به شدت میسوزه و لحظه‌ای به یاد قاب عکس هایی میفتم که سالهاست روی طاقچه خونه باغ ردیف شده. پر از غمم که دل لبریز شده‌م رو به دنبال خودم میکشم. مگه چقدر طاقت دارم؟. مسیر قابل توجهی رو با کوله‌ی سنگینی که روی شونه دارم دویدم و حالا توانی برام نمیمونه که در مقابل چشم های متعجب کوچیک و بزرگی که از کنارم رد میشن از حرکت می‌ایستم و با دستهایی و با دست هایی که به زانو میزنم خم شده و این نفسای تکه‌تکه‌م هست با اضطراب میون هوا معلق میمونن. درست مثل روحم که انگار جایی بین مرز هستی و نیستی وامونده. بلاتکلیفِ و این حس لعنتی هست که سعی دارم نادیده‌ش بگیریم. اما مگه راه فراری هست از سرگذشتی که مثل حیوون درنده‌ای برام دندون تیز کرده. - چی شده دختر... حالت خوب؟. آقا مصطفی‌ست. رفیق عمو حمید. سرم رو بالا میارم. جلوی در مغازه‌ش ایستاده، درست پنج شش متر جلوتر. - س... سلام... خوبم ممنون. به سمتم میاد. مرد مهربونیه. - میخوای برات آب بیارم؟... مطمئنی حالت خوبه؟!. به بطری آب معدنی که گوشه‌ی کوله‌پشتیم جا گرفته اشاره می زنم و سعی می کنم بهتر از چیزی که هستم به نظر بیام. - خودم آب دارم... خوبم آقا مصطفی. فقط دیرم شده باید برم واسه همین یکم عجله دارم با اجازتون. قصد دارم دویدن رو از سر بگیرم اما در مقابل نگاه موشکافانه‌ش دستام رو بند کوله کرده با قدمهای حساب شده‌ای از کنارش رد میشم. آقا مصطفی هم مثل بقیه. هرچند مهربون اما مردم منتظرن تا یه حرف جدید نقل دهن شه که مجلس به مجلس بچرخونن تا وقتشون بگذره.
    عرض المزيد ...
    127
    0
    🌟توهمانی‌که‌باید🌟 154 تو همین چند ثانیه صورتش مثل گچ سفید شده و من تنها میتونم با بالا کشیدن یقه‌ی کتم پچ بزنم. - برو... فقط جواب اون ماس ماسکت و میدی... وگرنه این دفعه دیگه سوده و خاله افروز و اینا حالیم نمیشه مو انگوری مستقیم میام در خونتون. **** "وارش" یک هفته است که از اردو برگشتم. به شدت آشفته‌ام از اینکه نمیدونم باید در مورد زندگی که پیش روم هست چه تصمیمی بگیرم و همونطور ناآرومم، از روبروی با چیزی که نمیدونم که قرار هست چطور بگذره. از عکس العمل بابا وحید، عمو حمید، عمو صائب که حالا میفهمم پدر بزرگ اسم برادر جوون مرگش رو روش گذاشته. عمه و مهمتر از همه ننه طوبی، من از همه‌ی عالم و آدم واهمه دارم. من سقوط کردم. مَثَلِ همون کا از عرش به فرش اومده دقیقا در موردم صدق میکنه. تا هفته‌ی گذشته‌ی یه دختر رویا پرداز بودم که با خیال بافی‌هام زندگی بر وفق مرادم بود. یه دختر بچه‌ی احساساتی که تو دنیای خودش سیرو سلوک میکرد، به اوج رسیده بودم اما حالا... خیالم از هیچ چیز آروم نیست. درست از زمانیکه خانم شیخی روبروم نشست و اون داستان هولناک رو برام تعریف کرد تا به الان من پر از دلهره‌ام. از واکنش آدمهایی که بزرگتریم هستن میترسم. من کوچک‌ترین عضو خانواده‌ی حقی از اینکه ممکنه بخاطر منِ کوچیک، دو طایفه حرفای درشتی بار هم کنن تن و بدنم میلرزه. من، وارش حقی. کسی که هیچ وقت هیچکس صداش رو بلند تر از حد معمول نشیده حتی صدای خنده هاش رو... یک هفته فکر کردم. یک هفته با همه‌ی احساساتی که عواطف رو از قلبم به مغزم میرسوند جنگیدم اما نشد... نتونستم. عقلم میگه یه بازنده‌م‌ و قراره خیلی چیزها رو این بین فدای حسی کنم که توی قلبم جا خوش کرده و گریزی ازش نیست. با استرس بدنم رو میکشم. سرعت قدم هام رو زیاد میکنم. بعد از یک هفته جهنمی بالاخره تصمیمم رو گرفتم، باید با ننه طوبی حرف بزنم. باید بهش همه چیز رو بگم. این قلب وامونده‌م باید آروم بگیره. مسیر بیست دقیقه‌ای که تا خونه باغ دارم بیش از حد ممکن کش میاد. شاید این پاهام هست که از رمق افتاده. چند ثانیه مکث میکنم. دلم میگه با وجود نفس‌های سردی که پی در پی از سینه‌م خارج میشه مسیر باقی مونده رو بدوئم.
    عرض المزيد ...
    125
    0
    🌟توهمانی‌که‌باید🌟 151 - برداشتن یه چراغ قوه و از نظر گذروندن تمام آدم هایی که توی تاریکی روی صندلی هاشون نشستن و در حال تماشای فیلم محبوبشون هستن چه عواقبی میتونه داشته باشه. نفسم رو هر چند سنگین بیرون میدم. ازدحام جمعیت زیاده و بنظر فیلم خوبی میاد. شونه بالا میندازم. اینجا هم نیست. نوچ میکنم و وسط سالن دور خودم میچرخم تا به در ورودی برسم. بیش از لیاقتی که تازگی ها بهم نشون داده که چقدر اُفت کرده براش وقت گذاشتم و بازم مجبورم. وارد پارک میشم. از این فاصله هم میتونم ببینم که نیست و مرور خاطراتی که دیگه خیلی ازم دوره. عطر قهوه که مشامم رو پر میکنه بی اختیار پشت میز میشینم. یکی سفارش میدم و یادم میمونه که دیگه هرگز به اینجا نیام اگرچه برام بیش از اندازه محبوبه. نگاهم روی درو دیوار قهوه‌ای رنگ ساده‌ی چوبی میچرخه و من کلافه‌ام. کلافه از زمانی که سپری شد و تنها یه پیام میتونه خاتمه‌ی امروز باشه با کفشم روی زمین پارکت شده ضرب میزنم... باداباد. انگشتام صفحه‌ی گوشی رو لمس میکنن و یادم هست منیر خانم گفته بود گوشی رو خاموش کرده. "کجایی" اولین جرعه از قهوه‌ای که روبروم قرار میگیره رو از گلوم پایین میدم که در مقابل چشمهای متعجبم جواب میده، تیری که تو تاریکی به هدف خورده. " واسه تو چه فرقی داره کجام " فنجون رو پایین میزارم. چشمهام باریک میشن کفری از جواب پر از نیش و کنایه‌اش آیکون سبز رو لمس میکنم اما بعد چند تا بوق رد تماس میده و من پیام جدیدش رو میخونم. "حوصله حرف زدن ندارم" گوشه چشمهام چین میخورن و لبهام به پوزخندی از هم باز. " یا مثل آدم میگی کجایی یا وقتی پیداا کردم بهت نشون میدم اون روی سگی‌مو که هیچ وقت ندیدی" هرگز تا به این چند وقت حرف سردی از من نشنیده بود که به دقیقه نکشیده جواب میده، هر چند کوتاه. " توی قطارم" بعد از نفس راحتی بدون حتی لحظه‌ای تردید براش تایپ می کنم و ازش بعید بنظر نمی‌رسید که بخواد کمی از اینجا دور باشه. " یکم بیشتر اونجا بمون. کنار کسی که جزئی از خودته فقط یادت نره، دلت‌ و صاف کن چون وقتی برگشتی دیگه میخوام همه چی رو با خودت حل کرده باشی"
    عرض المزيد ...
    144
    0
    🌟توهمانی‌که‌باید🌟 152 بدون اینکه بزارم بد و بیراه های منیر خانم یادم بیاد ادامه میدم اونهم فقط برای اینکه پَست بودن رو از عموم به ارث نبرده باشم. - به منیر خانم خبر بده... نه برای اینکه خالته، نه چون بزرگت کرده. از جا بلند میشم قهوه‌ام رو نیمه خورده رها میکنم. حالا که فکرش رو می کنم در و دیوار یه چاردیواری عرض چند دقیقه میتونه بی ارزش بشه درست به اندازه همون آدمی که ارزش واقعیش رو بهمون نشون داده. *** کنار دیوار وایمیستم. این کارا ازم گذشته. لبام کج میشن. یاد هم دوره‌ای‌هام توی دوران دبیرستان میفتم. حاضر بودن واسه خاطر یکم توجه سر و دست بشکنن. نمونه‌ش رفیق جینگ خودم کیوان هیچ وقت یادم نمیره چطوری موتور کاوه رو پیچوند و بعد چندتا تچرخ حسابی افتاد و پاش شکست. حواسم پرت شده رفتم به ده سال پیش اما چشمام بقول رفیق رفقای اون دوران مثل عقابِ ‌که میبینمش، یعنی از روزی که از اردو برگشت و دیگه جواب تماس هام رو نداد هر روز صبح میبینمش اما امروز دیگه بعد از گذشت یک هفته صبرم تموم شده که به اصطلاح اینجا پشت دیوار کمین کردم و واسش خط و نشون میکشم. با دقت بهش زل زدم. قدمهاش برخلاف چند روز گذشته با عجله است و وقتی میبینم به تنهایی در حال نزدیک شدن سر پیچ کوچه با کشیدن بند کیفش غافلگیرش میکنم. - از این ورا... درسته که باید از این موش و گربه بازی که به راه انداخته عصبی باشم اما نیستم که به صورت رنگ پریده‌ش و چشمای درشت شده‌ش لبخند میزنم که با استرس سر میچرخه و بعد دیدن پشت سرش، گردن کشیدن و از نظر گذروندن ته کوچه لب میزنه - شما اینجا چیکار میکنید؟!.. بخدا که سکته‌م دادید. سرم رو پایین میبرم. نفس نفس میزنه و من سر انگشت یخ زده اش رو توی هوا میگیرم. - لازمه بگم هرجای دنیا که باشی یا تو هر شرایطی باید جوابمو بدی؟. - باشه... باشه جوابتون و میدم... هر وقت شما بخواید... فقط تورو خدا برید... الان یکی میبینه بیچاره میشم.
    عرض المزيد ...
    150
    0
    🌟تو همانی که باید🌟 153 چشم میدزده و من به راحتی متوجه معذب بودنش میشم که دستش رو رها می کنم. - هیچ وقت ندیده بودم اینطوری عصبی با دستات حرف بزنی!.. طوری شده؟!. سرش رو بالا میاره و متعجب میپرسه. - با دستام؟!. ایهام رو از جمله کوتاهش میخونم که لبخند میزنم. - چی بهش میگن... زبان بدن. پلک میزنه و انگار اصلا صدام رو نمیشنوه چه برسه به اینکه متوجه منظورم شده باشه. نمیدونم دقیقا چه اتفاقی افتاده یا که قراره بیفته اما هر چیزی که هست انگار تمرکز رو ازش گرفته که نگاهش هر چند ثانیه ازم کنده شده به جایی پشت سرم دوخته میشه و منی که از وضع پیش اومده به شدت کلافه‌م سعی در کنترل خودم دارم که پچ میزنم. - حواست اینجاست مو انگوری؟. - هااا... یعنی، بله. حواسم اینجاست. ولی... وای... وای... چشماش برای لحظه‌ای درشت میشن و رنگ صورتش آنچنان میپره که بی هوا برمیگردم، به پشت سرم نگاه می کنم و به زنی میرسم که چادر گلداری به کمر بسته‌و با جارویی که توی یک دستش هست و شلنگ آبی که توی دست دیگرشه در حال شستن درب آهنی رنگ و رفته‌ای هست. - س... سوده خانمِ... وای...ب...بدبخت شدم دوست خاله افروزِ... الان میره به همه میگه من و با یه مرد جوون دیده... پوستم و میکنن. نگاهم به لبهای لرزونش میفته. هیچ بعید نیست همین الان از حال بره که دست توی جیب شلوارم فرو می‌برم و برگه‌ای بیرون میارم. - ببین منو... آروم باش و فقط وانمود کن دارم ازت آدرس میپرسم. اصلا سخت نیست، با دست به سر کوچه اشاره کن و بعدشم سرتو بنداز پایین و از کنارم رد شو همین. برگ‌ای رو که به سمتش گرفتم با دستایی لرزون ازم میگیره و بعد به سر کوچه اشاره میکنه و با نفسی که انگار یه در میون از سینه‌اش بیرون میاد لب میزنه. - ب... به همین ر... راحتیم که میگید نیست... سوده خانم اگه بو ببره کارم با کرام الکاتبین. خاله افروز که هیچ کل محل و خبردار میکنه...و...وای داره میاد... داره میاد اینطرفی.
    عرض المزيد ...
    227
    0
    🌟توهمانی‌که‌باید🌟 146 دلم میسوزه. بدون اینکه چیزی برای گفتن داشته باشم سرجام ایستادم که وقتی از فرود آوردن دستاش خسته میشه دست روی زانوهاش میزاره، خم میشه و این صدای گریه هاش که حتی یک لحظه قطع نمیشه. - منیر... منیر چی شده؟!. حاج خانم آشفته به سمتمون میاد و زن پر از خشم روبروم در حالی که انگشت اشاره اش رو به حالت عصبی به سمتم گرفته دوباره داد و بیداد و از سر میگیره. - از شازده‌ت بپرس... از پسر ناخلف که خلف وعده کرده و بعد بیست سال میگه نمیخوامت اونم بخاطر کی یه دختر غربتی بچه سال که حتی نمیتونه دماغش و بکشه بالا. لبهام روی هم فشرده میشن و ایکاش نسبتی باهام نداشت. - احترام خودت و نگهدار زنعمو... نگاه پر از نفرتش رو هیچ جوره نمیتونم نادیده بگیرم و ازم گلاره‌ش رو میخواد؟... به درکی زیر لب میگم و این صدای الله اکبر حاجیه که وادارم میکنه سر بچرخونم. منیر خانم سکوت میکنه حاجی از پله ها پایین میاد و من آمنه رو با لبهایی لرزون پایین پله ها میبینم. - چرا ساکت شدی زن داداش... بگو هرچی به دلت بگو... چه وعده وعیدی زن... لعنت به دل سیاه شیطان... چرا هر چند وقت یبار قشقرق راه میندازید آبرومون و بردین سر دار... چخبر شده که باز بند شدی به در این خونه؟. صورت حاجی که از عصبانیت سرخ میشه آمنه به سمتش میدوئه. - حاج بابا حالتون خوبه؟... صورتتون گل انداخته فشارتون میره بالا ها... برای قلب تون خوب نیست. خدا باعث و بانیش و لعنت کنه چرا کنده نمیشین از زندگیمون. آمنه زیر لب پچ میزنه اما صداش به حد کافی بلند هست که به گوش همه از جمله منیر خانم برسه که حاج خانم با اخمای درهم بهش اشاره میزنه. - حرف بزرگتراست مادر... شما زحمت بکش یه لیوان آب برای پدرت بیار.
    عرض المزيد ...
    91
    0
    🌟توهمانی‌که‌باید🌟 148 - شنیدید... شنیدید چی میگه؟ با چشمهایی وق زده سر میچرخونه بین حاجی و حاج خانم و این زن تا امروز اینجا قیامتی برپا نکنه ول کن معامله نیست. - نمیخوامش... انگار نیم متر قَدِشه رفته بقالی که میگه این و نمیخوام اون و میخوام... آخه نامرد اینی که داری میگی آدمِ دخترمه... با ننه من غریبم دوباره روی جدول میشینه و دستش رو محکم به زانوش میکوبه و زیر لب حرفایی با لهجه‌ی سبزواری که هووف بلندی میکشم و زیاد از حد دارم جلوی خودم رو میگیرم تا حرف درشتی بارش نکنم. - خودتون دارین میگین نیم متر... به همون امام رضا که یه عمر تو همسایگیش بزرگ شدین قسم بگید وقتی که برام تصمیم گرفتین مگه چند سالم بود که حالا باید بخاطرش رو سیاه باشم. مواخذه‌ای هم اگه هست خیالتون راحت فکر کردید حاجی میزاره راست راست را برم؟... نه. با این حال تا قبل رو شدن دروغ‌تون حاضر بودم بشینم سر سفره عقدی که باعث و بانیش بودین و تصمیم گیرنده این گردن من، از مو باریکتر بود وگه میخواست گردن کشی کنه اما الان دیگه... بی ادبی نباشه زنعمو دل نمی‌سوزونم اما گلاره دختر تنی‌تون نیست که بخوام به وصیت خانم جان عمل کنم... دیگه‌م این به بعد هر چی شد نگید احسان چون دیگه پای هیچ تعهدی نیستم. میدونم زیاده روی کردم این و از اخمای درهم حاجی میفهمم اما حاج خانم دور از چشم بقیه به تایید سر تکون میده و زنعموم که در مقابل حرفای حقم زبون به دهن گرفته با رنگ و روی پریده به لکنت میفته. - از تنم نیست از جونم که هست. خودم بزرگش کردم. به سینه میکوبه و میدونم روی نقطه ضعفش دست گذاشتم و از این بابت پشیمون میشم. - بهش شیر که دادم. سینه‌م هنوز بعد مردن طفل خودم شیر داشت... شاید اگه دختر خودم الان زنده بود... بیرحمی، بیرحمی پسر که فکر می‌کنی گلاره بچه‌م نیست. بیرحمی که نمیبینی واسه داشتن توئه بی لیاقت داره خودشو به آب و آتیش میزنه. تو اصلا دخترم و میبینی؟... دیدی بعد آزمایش رنگ و روش و... که چطوری آب شده؟. اونم به خاطر کی... یکی مثل توئه بی شرف ک... - زن داداش. صدای بلند و اخطار گونه حاجی که بلند میشه با دندون قروچه خودم رو عقب می کشم. - این رو تو ندیده بودم تا به الان... این چند ساله هرچی فیاض گردن کشی میکرد میگفتم منیر عاقل که یه عمر با همچین مردی ساخته و جمش کرده اما میبینم نه... این چند وقته چطوری شرم و خوردی و حیا رو قی کردی... بی چاک و دهن شدی دوره میفتی تو محل و بد میگی از من و خانوادم. اگه واسه خاطر ارث و میراث حاج فتاح اینطوری چوب زدین با آبرومون به فیاضم گفتم بیاد تا به نام بزنم اما خودش نه. کیارش... فقط کیارش.
    عرض المزيد ...
    168
    0
    🌟تو همانی که باید🌟 145 - یه دست لباس رو تخت احسان تازه شستم مادر برو بپوش تا آمنه امین و نکشته. میون صدای حاج خانم کسی به در آهنی حیاط میکوبه که نگاهمون رو تا پنجره‌ی رو به باغ میکشونه. - مهمون دعوت کردی حاجی؟ دوستاتن یعنی؟!. صدای آیفون بلند میشه. پی در پی و انگار شخص پشت در خیال نداره دستشو از روی زنگ برداره. - نه خانم مهمون چی میدونستم بچه‌ها امروز میان. می خوام از جا بلند شم که حاج خانم دست روی زانوم میزاره. - خودم باز میکنم مادر. کوبش بی امان در و صدای بلند آیفون قدیمی بهم‌ میفهمونه خبر خوبی در راه نیست که پشت بند حاج خانم از جا بلند میشم. - بله... - فاطمه خانم چرا رنگ پریده... کیه؟!. - چیزی شده احسان؟. منیره... میگه گلاره نیومده خونه. گیج شده سر بالا میندازم و سعی میکنم ساعت جابه جایی شیفت دیشبش رو به یاد بیارم که حاجی با لا اله الا الله از جا بلند میشه. - خدا به راهت کنه فیاض که دیگه آبرویی تو این محل نداریم. با قدم های بلندی به سمت در پا تند میکنم و امین رو توی پاگرد میبینم که به آتنا اشاره میزنم. - امین چرا وایسادی بیا تو دایی... تو چرا نشستی آسو الان اینجا جنگ نشه خوبه... آتنا پاشید برید تو اتاق. آتنا که بچه ها رو میبره صدای منیر خانم میگه حد فاصل در ورودی تا پله ها رو اومده. - گلاره‌م نیست... ای خدا بچم رفته. تاحاجی فرصت کنه پله ها رو دوتا یکی پایین میرم و به محض اینکه چشمش بهم میفته داد میزنه. - چی بهش گفتی... چی به بچه‌م گفتی که رفته؟. صورت خیس از اشکش رو با گوشه‌ی چادری پاک میکنه که هر لحظه ممکنه از روی شونه‌هاش سر بخوره و این دست آزادش که مشت شده روی سینه‌م فرود میاد. - وای احسان... وای که اگه بلایی سر خودش بیاره همه رو از چشم تو میبینم... این بچه دستم امانته.
    عرض المزيد ...
    130
    0
    آخر تحديث بتاريخ: ١١.٠٧.٢٣
    سياسة الخصوصية Telemetrio