رمان سراب_خوشبختی
قسمت چهل و چهارم
جوش آورد و با جیغ جیغ، داد زد:
- چی چیو هیچی نیست! دستات رو ببین!
از نگرانی اش غرق لذت شدم و با نیش باز، چایم را داغ داغ سر کشیدم.
- بشین پایین تا زخمات رو ببندم. عِه... عِه... ببین چه بلایی سر خودش آورده!
خودم را از مبل پایین کشاندم و سبد کمکهای اولیه را کنار دستش گذاشتم. صورتش درهم رفت و غر زد:
- چرا مواظب خودت نیستی آخه؟! هی می گم یه باغبون بگیر، خیال خودت رو راحت کن! توی بچه رو چه به آتیش بازی آخه!
روی زخم ها پماد می کشید و صورتم از سوزش درهم می رفت. جوابی به غرغرهایش ندادم تا حسابی سبک شود و حرصش بخوابد و از حرص خوردنش نیشم تا بناگوش باز بود.
- خیر سرت بزرگ شدی! مردی شدی واسه خودت! فردا، پس فردا دومادی.
با این جمله اش، ذهنم پر کشید سمت غزاله که چقدر بی حس و غریبانه برخورد کرد! یک جورایی بهم برخورد ولی باز هم از جسور بودنش، خوشم امد! از اینکه حس می کردم مثل نسیم است!
- این دختره چرا اینقدر نچسبه؟
با سوالم چپ چپ نگاهم کرد و روی باندپیچی چسب زد و با همان غرغرش گفت:
- می خوای همین دیدار اول بپره بغلت؟!
انگار چیزی یادش امد که با چشمهای گرد پرسید:
- نگو که با همین سر و وضع رفتی دیدیش!
نگاه بی تفاوتم را که دید، حق به جانب گفت:
- مهیارم با این وضع می اومد سراغ من، دو تا لنگه کفش نثارش می کردم! نچسب بودن چیه دیگه؟!
با تمام شدن کارش، کنار کشیدم و جدی تر پرسیدم:
- شوخی نمی کنم نسیم! کلی ازش تعریف کردی ولی دختره رفتارش یه جوریه!
برای شستن دستهایش سمت سرویس رفت و همانطور توضیح داد:
- دختر مهربونیه، خیلی هم با اخلاقه! فقط از زمان فوت باباش کمی تو خودشه و چیزی رو بروز نمی ده، ولی من تا حالا رفتار بدی ازش ندیدم وگرنه مریض که نیستم داداشم رو تو هچل بندازم.
با اینکه نمی دید برای حرفهایش سری تکان دادم و چایی که برای خودش آورده بود را داخل فنجان خودم خالی کردم و حین سر کشیدن، بی خیال گفتم:
- حالا برنامه چیه؟ چیکار می خوای بکنی؟
از سرویس هن هن کنان بیرون امد و خسته، دست به کمر زد و گفت:
- من کاری قرار نیست بکنم، شما عقدش می کنی! هفته ی دیگه هم ولادت یکی از ائمه است، یه جشن می گیری دهن فامیل بسته بشه و میاریش خونه ات! نباید زیاد عقد بذاری تا زیر دست اون دایی نکبتش زجر بکشه!
بی تفاوت گفتم:
- پولم کجا بود برای جشن؟
- با پولات چیکار کردی ناصر؟
- همچین می گه پولات انگار گنج قارون داشتم! نسیم جان کلی خرج دانشگاهم کردم، ماشین گرفتم، هر جا هم کم آوردم از پس اندازم برداشتم! چیزی نمونده دیگه!
چپ چپ نگاهم می کرد. شانه ای بالا انداختم و با انگشتهایم عدد سه و چهار را نشان دادم و شرمنده نالیدم:
- فقط خرید عقد! دیگه ندارم! تازه فکر خرج زندگی هم باش، بعدش نون خشک هم نمی تونم بدم بخوره.
با حرص غر زد:
- خیر سرت می ری سر کار!
سری تکان دادم و با پررویی گفتم:
- اقساط ماشین و خورد و خوراکم هست! پول محصول امسال باغ رو هم هنوز از سردخونه نگرفتم!
نمی خواست بشنود. سری تکان داد و برای تمام کردن بحث، گفت:
- من این حرفها حالیم نیست! آخر همین ماه زنت رو میاری خونه ات! هر چی هم کم آوردی خودم بهت قرض می دم.
از حرص خوردنش خوشم می امد! این کار را از مهیار یاد گرفتم! دوباره بهانه آوردم ونالیدم:
-من خودم به زور با این یاسر می سازم! دو روز دیگه به زنم گیر بده، باهاش دست به یقه می شما!
لبانش را به هم فشرد و داغ کرد:
- یاسر تا نوروز خونه اش آماده می شه و می ره از اینجا! بهونه ی بنی اسرائیلی نیار واسه من!
ادامه دارد...
عرض المزيد ...