هذه الخدمة مُتوفّرة أيضًا بلغتك. لتغيير اللغة، اضغطEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
الفئة
لغة وموقع القناة

audience statistics متن طلایی و کلیپ زیبا

 @Matn_Talaii  ------------------- انتقاد پیشنهاد  https://t.me/jskkslslslkwowo  ❤❤❤✴️  #حمایت_از_کودکان_بی  سرپرست ایرانی بیا ارزوهاشون و بخون💫👇👇  https://t.me/joinchat/AAAAAEOe7GBmVUMwjLEcPQ  
عرض المزيد
7 7270
~0
~0
0
تقييم تيليجرام العام
عالميًا
62 835المكان
من 78 777
11 417المكان
من 13 357
في الفئة
784المكان
من 857

جنس المشتركين

تعرف على عدد كل من المُشتركين الذّكور والإناث على القناة.
?%
?%

لغة الجمهور

معرفة توزيع المشتركين في القناة حسب اللغة
الروسية?%الإنجليزية?%العربيّة?%
نمو القناة
رسم توضيحيجدول
ي
أ
ش
س
help

جار تحميل البيانات

فترة تواجد المستخدم على القناة

اعرف كم من الوقت قضى المُشتركون على القناة.
حتى أسبوع?%المؤقتات القديمة?%حتى شهر?%
الزيادة في المُشتركين
رسم توضيحيجدول
ي
أ
ش
س
help

جار تحميل البيانات

Hourly Audience Growth

جار تحميل البيانات

Time
Growth
Total
Events
Reposts
Mentions
Posts
Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
‏جواب ارشد اومد چشم‌هاش قبول شدم .
395
0
تُ ای بال و پَرِ من...

286590667_546331823653324_5645558476941024134_n.mp4

23
0

file

27
1
194
0
«هایده»، هر آن چیزی که من از یک خواننده می‌خوام.

RVvN4sLHuzXfKjuy.mp4

82
1

file

315
1

sticker.webp

303
1

file

290
9
‏«سلم أمرك لربك، تملأ السكينة قلبك.» خودتو به‌ خدا بسپار و می‌بینی که قلبت مملو از آرامش می‌شه. :)
282
4
رﺳﯿﺪﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺣﺘﻤﯽ ﻧﯿﺴﺖ پس ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ پایکوبی کنید تا ﭘﺎﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺩﺭﺩ ﺑﮕﯿﺮﺩ. اﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺑﺨﻨﺪﯾﺪ تا ﭘﻬﻠﻮﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺍﺫﯾﺖ ﺷﻮﺩ ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭستشاﻥ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﮐﻨﯿﺪ، ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﻫﺮﮔﺰ نیاید... ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻧﺘﻘﺎﻣﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ! ✍صبح چهارشنبه بخیر

179130440_428782045137896_5803389486064686543_n.mp4

292
9
شب خوش❤️
563
1
«یسری آهنگا هم هستن که خیلی بی رحمانه یهو رندوم پلی میشن و جوری حرف دلتو میزنن که راه نفستو از بغض میبندن» ɠŋ🖤

Sasy-Begoo-Chera-320.mp3

533
9

file

552
8
‏بعضی از آدما فکر میکنن  زرنگ هستن ‏ما حال و حوصله ی پیگیری نداریم :))
533
4
رمان سراب_خوشبختی قسمت چهل و چهارم جوش آورد و با جیغ جیغ، داد زد: - چی چیو هیچی نیست! دستات رو ببین! از نگرانی اش غرق لذت شدم و با نیش باز، چایم را داغ داغ سر کشیدم. - بشین پایین تا زخمات رو ببندم. عِه... عِه... ببین چه بلایی سر خودش آورده! خودم را از مبل پایین کشاندم و سبد کمکهای اولیه را کنار دستش گذاشتم. صورتش درهم رفت و غر زد: - چرا مواظب خودت نیستی آخه؟! هی می گم یه باغبون بگیر، خیال خودت رو راحت کن! توی بچه رو چه به آتیش بازی آخه! روی زخم ها پماد می کشید و صورتم از سوزش درهم می رفت. جوابی به غرغرهایش ندادم تا حسابی سبک شود و حرصش بخوابد و از حرص خوردنش نیشم تا بناگوش باز بود. - خیر سرت بزرگ شدی! مردی شدی واسه خودت! فردا، پس فردا دومادی. با این جمله اش، ذهنم پر کشید سمت غزاله که چقدر بی حس و غریبانه برخورد کرد! یک جورایی بهم برخورد ولی باز هم از جسور بودنش، خوشم امد! از اینکه حس می کردم مثل نسیم است! - این دختره چرا اینقدر نچسبه؟ با سوالم چپ چپ نگاهم کرد و روی باندپیچی چسب زد و با همان غرغرش گفت: - می خوای همین دیدار اول بپره بغلت؟! انگار چیزی یادش امد که با چشمهای گرد پرسید: - نگو که با همین سر و وضع رفتی دیدیش! نگاه بی تفاوتم را که دید، حق به جانب گفت: - مهیارم با این وضع می اومد سراغ من، دو تا لنگه کفش نثارش می کردم! نچسب بودن چیه دیگه؟! با تمام شدن کارش، کنار کشیدم و جدی تر پرسیدم: - شوخی نمی کنم نسیم! کلی ازش تعریف کردی ولی دختره رفتارش یه جوریه! برای شستن دستهایش سمت سرویس رفت و همانطور توضیح داد: - دختر مهربونیه، خیلی هم با اخلاقه! فقط از زمان فوت باباش کمی تو خودشه و چیزی رو بروز نمی ده، ولی من تا حالا رفتار بدی ازش ندیدم وگرنه مریض که نیستم داداشم رو تو هچل بندازم. با اینکه نمی دید برای حرفهایش سری تکان دادم و چایی که برای خودش آورده بود را داخل فنجان خودم خالی کردم و حین سر کشیدن، بی خیال گفتم: - حالا برنامه چیه؟ چیکار می خوای بکنی؟ از سرویس هن هن کنان بیرون امد و خسته، دست به کمر زد و گفت: - من کاری قرار نیست بکنم، شما عقدش می کنی! هفته ی دیگه هم ولادت یکی از ائمه است، یه جشن می گیری دهن فامیل بسته بشه و میاریش خونه ات! نباید زیاد عقد بذاری تا زیر دست اون دایی نکبتش زجر بکشه! بی تفاوت گفتم: - پولم کجا بود برای جشن؟ - با پولات چیکار کردی ناصر؟ - همچین می گه پولات انگار گنج قارون داشتم! نسیم جان کلی خرج دانشگاهم کردم، ماشین گرفتم، هر جا هم کم آوردم از پس اندازم برداشتم! چیزی نمونده دیگه! چپ چپ نگاهم می کرد. شانه ای بالا انداختم و با انگشتهایم عدد سه و چهار را نشان دادم و شرمنده نالیدم: - فقط خرید عقد! دیگه ندارم! تازه فکر خرج زندگی هم باش، بعدش نون خشک هم نمی تونم بدم بخوره. با حرص غر زد: - خیر سرت می ری سر کار! سری تکان دادم و با پررویی گفتم: - اقساط ماشین و خورد و خوراکم هست! پول محصول امسال باغ رو هم هنوز از سردخونه نگرفتم! نمی خواست بشنود. سری تکان داد و برای تمام کردن بحث، گفت: - من این حرفها حالیم نیست! آخر همین ماه زنت رو میاری خونه ات! هر چی هم کم آوردی خودم بهت قرض می دم. از حرص خوردنش خوشم می امد! این کار را از مهیار یاد گرفتم! دوباره بهانه آوردم ونالیدم: -من خودم به زور با این یاسر می سازم! دو روز دیگه به زنم گیر بده، باهاش دست به یقه می شما! لبانش را به هم فشرد و داغ کرد: - یاسر تا نوروز خونه اش آماده می شه و می ره از اینجا! بهونه ی بنی اسرائیلی نیار واسه من! ادامه دارد...
عرض المزيد ...
513
1
رمان سراب_خوشبختی قسمت چهل و سوم خدا به خیر کندی گفتم و سمت در برگشتم و بعد از باز کردن، با چشمهای از حدقه درامده ی نسیم مواجه شدم. قبل از این که بخاطر وضعم، سنگکوب کند، دستی به هیکلم کشیدم و سریع گفتم: - خوبم نسیم. ببین هیچی نیست. فقط لباسهام کثیفه. همانطور وحشت زده نگاهم می کرد. قبل از اینکه کار دست خودش بدهد، دستش را گرفتم و داخل کشیدم. - کی بهت گفته بیای اینجا؟ بازویش را از دستم کشید و کنار ایستاد و مبهوت، پرسید: - چه بلایی سرت اومده ناصر؟ لباسها و موهای داغونم را دست کشیدم و نالیدم: - خوبم نسیم. به خدا خوبم. ببین! نگاهش روی سوختگی لباسهایم و دستهای باندپیچی شده ام، می چرخید. قبل از اینکه از فشار استرس بلایی سرش بیاید، دستش را گرفتم و سمت ساختمان کشاندم و غر زدم: - اون مهیار بدبخت رو چطوری پیچوندی باز از خونه بیرون زدی؟ با نگرانی براندازم کرد و همراهم سمت ساختمان راه افتاد و گفت: - عارف به کیمیا گفته بود تو باغ برات اتفاقی افتاده و جواب تلفنت رو نمی دی! نگران شدم، اومدم. دوباره ایستاد و کنجکاو پرسید: - چه بلایی سرت اومده؟ این چه وضعیه؟ با استیصال و تاکید وار گفتم: - طوری نیست خواهرم. بادمجون بم آفت نداره. حالا که اومدی، چطوری می خوای از پله ها بالا بیای با این وضعت؟ این بار، او بازوی من را گرفت و سمت ساختمان کشاند و غر زد: - بیا بریم ببینم. قیافه ی خودت رو دیدی؟ چطور می گی چیزی نیست؟ از کارش لبهایم به خنده کش امد و همراهش سمت ساختمان رفتم. - حالا جدی مهیار رو چطوری پیچوندی؟ وارد سالن شدیم. خوشبختانه ارتفاع پله ها کم بود و زیاد اذیت نمی شد. دستش را گرفتم تا کمکش کنم بالا بیاید که غر زد: - رفت دوش بگیره، منم زدم بیرون. ببینم با این وضع می خواستی با غزاله حرف بزنی؟! نکنه از ذوق جواب مثبت این بلا رو سر خودت آوردی؟! نه... نه... نه، باهات که حرف می زدم مشخص بود حالت خوب نیست. نمی خوای بگی چی شده؟ کلید واحد را از جیبم درآوردم و حین باز کردن در با خنده گفتم: - یه لحظه امون بده! در را باز کردم و داخل رفت. کفش های پر از گِلم را جلوی در گذاشتم و داخل رفتم. سوئیچ و موبایلم را روی اپن گذاشتم. نسیم نفس نفس زنان خودش را روی مبل ولو کرد و غر زد: - برو یه دوش بگیر بیا ببینم چه گندی زدی. سمت اتاق راه افتادم، از کنار مبلی که نشسته بود، رد می شدم، خم شدم و گونه اش را بوسیدم و با خنده گفتم: - قربون نگرانی و اخم و غرغرات آباجی. - برو خرم نکن. هر چی هم زبون بریزی کوتاه نمیام. " شک ندارم نسیم تنها کسی در دنیاست که بی بهانه لبخند به لبم می اورد!" از اتاق لباس برداشتم و برگشتم تو هال و وارد حمام که بین دو تا اتاق خانه ام بود، شدم. مجبور شدم پانسمانی که غزاله بسته بود را باز کنم و حسابی جای زخم ها را بشویم. " گندت بزنند یاسر که هر چه بدبختی می کشم از توست! من نخواهم تو برام برادری کنی چه کسی را باید ببینم؟" خوشبختانه به جز دستهایم که حفاظ بدنم کرده بودم و مستقیم روی ذغالها فشار آورده بودم، باقی بدنم سوختگی جدی نداشت. لباس پوشیدم و از حمام بیرون زدم. سینی چای و لوازم پانسمان در سبد را روی عسلی گذاشته بود و خودش هم روی مبل سه نفره دراز کشیده بود. - عافیت باشه... حوله ی کوچک روی دوشم را روی موهام انداختم و سمت مبل کناری اش رفتم و خودم را، روی مبل ولو کردم و به عطر خوش چایی که در خانه پیچیده بود، واکنش نشان دادم. - به به، عجب عطر و بویی! راحت نشست و فنجانی را سمتم هل داد و گفت: - بخور گرم شی، بگو چه بلایی سر خودت آوردی! کش و قوسی به بدنم دادم و فنجان را برداشتم. - چیزی نیست بابا، عارف بیخود شلوغش می کنه. جدی بود که می رفتم دکتر! ادامه دارد...
عرض المزيد ...
457
1
رمان سراب_خوشبختی قسمت چهل و دوم پوزخندی نقش صورتم شد و چرخیدم و پاهایم را بیرون ماشین گذاشتم. دست بردم تا نایلون را بگیرم ولی خودش را کنار کشید و لبه ی جدول نشست و سِرُم را باز کرد. بی حرفی آستینم را بالا زدم و دستهایم را جلو گرفتم. سر سرم را سوراخ کرد و با حالت انزجار روی دستهایم ریخت. تاولی که ترکیده بود و سوختگی ساق دستم حسابی می سوخت. - نمی گید چه اتفاقی براتون افتاده؟ چرا دکتر نرفتید؟ صورتم از سوزش دستهایم، جمع شده بود و چشمایم را بسته بودم. از فشار درد نالیدم: - کافیه! - باید تمیز شه وگرنه عفونت می کنه. نمی خواید بگید چی شده؟ کمی سوزش و درد برایم عادی شد و با حرف زدنش کمتر به درد فکر می کردم. نمی شد منتظر موقعیت باشم، باید از جایی شروع می کردم و همانطور که سِرُم را خالی می کرد روی سوختگی را با پنبه تمیز می کرد و همه ی حواسش به کارش بود، پرسیدم: - مثلا نگم چه بلایی سرم اومده، جوابتون منفی می شه؟ تغییری در حالتش نداد و بی تفاوت گفت: - شما ازم خواستید جدی به درخواستتون فکر کنم، منم همین کارو کردم. این موضوع ربطی به جواب من نداره! اگه شما پشیمون شدید من حرفی ندارم. " خوب از پس من برمی اید. زبانش را عمرا بتوانم کوتاه کنم! تنها سلاحش است و کنار نمی گذارد! برای هر حرفی جوابی در آستین دارد که طرفش را ضربه فنی کند!" سِرُم را کنار گذاشت و سراغ پماد رفت و بازهم با پنبه شروع به مالیدن پماد کرد. - چرا جواب مثبت دادی؟ مگه نگفتی جوابت منفیه؟ سکوت کرده بود و چون سرش پایین بود متوجه حالتش نمی شدم. روی زخم ها گاز گذاشت و آرام باند را پیچید و با نوار چسب، چسباند. لوازم را جمع کرد و ایستاد. محکم و عصبی گفت: - پشیمون شدید، من روی حرفم هستم. عاشق سینه چاکتون نیستم که از رد شدن جواب مثبتم، بیفتم به زاری و التماس! خوب بلد بود از زبانش استفاده کند! نه ناراحت شدم و نه به جوابم رسیدم. مغرور بود دیگر! بی خیال شرایطی که در حال حاضر دارد؛ انگار هنوز رفتارش؛ رفتار همان دختر اعیانی فاتحی است! تا به خودم امدم روی صندلی کنارم نشسته بود و با همان لحن عصبی گفت: - منو برسونید خونه لطفا. پاهایم را داخل ماشین کشاندم و با بستن در، استارت زدم. کشش جنگ اعصاب نداشتم! به علاوه با حرفهایم آزارش می دادم. ترجیح دادم در موقعیت بهتری حرف بزنم. فی الحال دیگر مخالفت من دلیلی ندارد و خودم هم بدم نمی آمد وارد زندگی جدیدی شوم! تا جلوی کوچه شان حرفی نزدم و درست جلوی کوچه ای که انتهایش خانه شان بود، نگه داشتم. نمی خواستم سر خیابان پیاده اش کنم و دوباره کسی مزاحمش شود! قبل از پیاده شدن، گفت: - خودتون یه دلیلی برای رد کردنم بگید. نمی خوام انگشت اتهام سمت من باشه. پووفی کشیدم و حرفش را نشنیده گرفتم و گفتم: - نسیم زنگ می زنه با مادرت هماهنگ می کنه. کارت کلینیک روان پزشکی الهه که از مدتها قبل جلوی کیلومترشمار ماشین افتاده بود را برداشتم و شماره موبایلم را، رویش نوشتم و سمتش گرفتم. مبهوت نگاهم می کرد. با چشم و ابرو به کارت اشاره کردم و گفتم: - شماره ام! موقعیت شد باهام تماس بگیر، قبل از اینکه اقدامات جدی بشه، با هم حرف بزنیم. اومده بودم کلی حرف بزنم ولی با این شرایط نمی شه. با تردید کارت را از دستم گرفت و با خداحافظی زمزمه واری پیاده شد و دررا محکم کوبید؛ شیشه را پایین کشیدم و صدایش زدم: - غزاله؟ همانطور که پشتش به ماشین بود، ایستاد و با مکث چرخید. لبخندی نقش صورتم کردم و برای تشکر گفتم: - ممنون بابت پانسمان. تو باغ یه حادثه پیش اومد و من به این روز افتادم. ببخش بد حرف زدم. لبخند پوزخند گونه و کجی تحویلم داد و دوباره خداحافظی را تکرار کرد و رفت. شیشه را بالا کشیدم و منتظر ماندم داخل حیاط رفت. سمت خانه راندم. عجیب خسته بودم و با این اوضاع حالم از خودم به هم می خورد. برای اینکه زیاد جلب توجه نکنم، ماشین را بیرون پارک کردم و سمت حیاط رفتم. خوشبختانه محله خلوت بود و پرنده پر نمی زد. کلید انداختم و داخل حیاط رفتم. ماشین یاسر نبود، شکر خدا از فضولی هایش در امان بودم. هنوز چند قدم سمت ساختمان نرفته بودم که در حیاط کوبیده شد؛ محکم و پیاپی. ادامه دارد...
عرض المزيد ...
406
1
رمان سراب_خوشبختی قسمت چهل و یکم انگار تازه شناخته بود که متعجب نگاهم می کرد، حوصله درگیری با ارازل کوچه را نداشتم، با دو گام بلند سمتش رفتم و دستش را گرفتم و دنبالم سمت ماشین کشیدم. این قدر مهبوت بود که حرفی نزد، در را باز کردم و هلش دادم داخل و خودم هم نشستم. اراذل به پسر رسیده بودند و از چند و چون درگیری سوال می پرسیدند، استارت زدم و غر زدم: - تو همچین محله ای با همچین تیپی میان بیرون؟ که هر بی سر و پایی جرات کنه بهت چرت و پرت بگه؟ نگاهی گذرا به غزاله انداختم و حرکت کردم، همچنان متعجب نگاهم می کرد. وضعم واقعا هم حیرت داشت! کمی از محله شان که فاصله گرفتم سوز سوختگی امانم را برید و پرسیدم: -این اطراف داروخونه کجاست؟ - توی خیابون پشتی یکی هست... کمی مکث کرد و باتردید پرسید: -چه اتفاقی براتون افتاده؟ به خیابان پشتی ای که اشاره کرده بود پیچیدم و به این فکر کردم چقدر صدای دل نشینی دارد! و دل نشین تر این که ازمن پرسید چه اتفاقی برایم افتاده! اینقدر ذوق کردم که جوابی به سوالش ندادم و جلوی داروخانه پارک کردم. خم شدم از داشبورد برای برداشتن کارت بانکم کیفم را برداشتم. کمی خودش را عقب کشیده بود که احیانا به هم برخورد نکنیم، کارتم را از بین مدارکم پیدا کردم و میخواستم پیاده شوم که گفت: -با این وضع درست نیست شما برید؛ بگید چی لازم داره من میخرم... چپ چپ نگاهش کردم و کارت را سمتش گرفتم: -رمزش - - - - ، تا حالا سوختگی نداشتم بدونم چی لازمه، برو هرچی دکتر داد بگیر و بیار... کارت را از دستم کشید و می خواست پیاده شود، با اخم و جدیتی که از اتفاق صبح نقاب صورتم شده بود به سرش اشاره کردم ومحکم گفتم: -بزن داخل شال اون موهاتو... با چشمای گرد نگام کرد و حین پیاده شدن موهایش را هم داخل فرستاد و در ماشین را محکم کوبید و رفت. دلم نمی خواست باز کسی چیزی بارش کند وجنجال به پا کنم! هنوز حسی برایش نداشتم ولی هر چه باشد مَردم و دلم نمیخواهد گلابی فرض شوم و به زنی که همراهم است بی احترامی شود! - بریم یه جایی که بشه راحت شست و شو و پانسمان انجام داد. روی صندلی نشست و نایلونی پر از باند و گاز و پماد و... روی پایش گذاشت و با بستن در، دوباره گفت: - چرا ایستادید؟ بریم دیگه! نمی دانم چرا در چهره اش دنبال چیزی که جذبم کند، می گشتم. زیبا بود ولی تعلق خاطری نداشتم. استارت زدم و حرکت کردم. ترجیح دادم با عصبانیت حرفی نزنم و آرام از خیابان به فرعی پیچیدم. - سمت میدون یه فضای سبز هست. چپ چپ نگاهش کردم و با طعنه گفتم: - خوب بلدی همه جا رو! خودم هم فهمیدم بد گفتم. دست به بغل زد و از شیشه ی کنارش به بیرون خیره شد و محکم گفت: - از دو سال بعد فوت بابا اینجا زندگی می کنیم. انتظار ندارین که بعد پنج سال محله مون رو نشناسم! جوابش قانع کننده بود. علی رغم تلخی پنهان پشت حرفش که به نبود پدرش اشاره می کرد، کوتاه امدم و سمت فضای سبز راندم. خوشبختانه جای خلوتی بود. دور زدم و خلاف جهت برای پارک نگه داشتم و نایلون را از روی پایش برداشتم. - مگه رو به موتم که سِرُم گرفتی؟! چهار تا چسب زخم کافی بود. با اخم نایلون را از دستم کشید و پیاده شد. " یعنی الان با این وضعم بلند شوم، بروم دنبالش، منت کشی؟! وسایل را کجا برد آخر؟" ماشین را دور زد و در سمت من را باز کرد. بی تفاوت نگاهش کردم. سعی داشت حفظ ظاهر کند، با همان حالت قهر و جدیت گفت: - بیرون سرده. بپیچید این طرف. سِرُم برای شست و شوی زخمهاتونه. با این مدل رفتارش، یاد نسیم افتادم؛ دلسوز ولی مغرور! ادامه دارد...
عرض المزيد ...
397
1
رمان سراب_خوشبختی قسمت چهلم لب هام به خنده کش نمی امد ولی در دلم به شانس خودم پوزخند زدم و گفتم: -ممنون، می خواستم خواهش کنم با غزاله حرف بزنم... اگه بشه همین امروز... - باشه پسرم... بیا خونه است امروز... نمی توانستم صبر کنم ، می رسیدم خانه، با این آشفتگی حتما می خوابیدم... بی توجه به این که سرو وضعم را باید روبراه کنم، گفتم: -خونه نه! میام دنبالش، بیرون راحت ترم، راستش نمی خوام با ارسطو خان روبه رو بشم. دروغ هم نگفتم، از ان مرد بیزارم. با تایید آمنه خانم تماس را قطع کردم، حرکت کردم، در مسیر چند تا داروخانه سراغ داشتم، باید فکری به حال این سوختگی ها کنم، بدجوری میسوزد و اذیتم میکند! شانس اوردم لباس هایم خیس بود و شعله نگرفت، آتش تقریبا ذغال شده بود، وگرنه خدا می دانست، الان چه اوضاعی داشتم! عارف چند بار تماس گرفت ولی حوصله اش را نداشتم، من که بخشیدمش؛ دیگر دردش چیست؟! جلوی داروخانه هم جای پارک پیدا نکردم و این قدر به غزاله و دلیل کارش فکر کردم که نفهمیدم کی سر کوچه شان رسیدم. پووووف ، با این سر و وضع شبیه گداهای کارتن خواب شدم، دوباره شماره ی آمنه خانم را گرفتم. -بله... بدون مقدمه و احوالپرسی گفتم: - من سر کوچه ام آمنه خانم، لطف می کنید به غزاله بگید بیاد... - بیا خونه مادر... دستم را روی فرمان فشار دادم و صورتم از درد جمع شد: - نه خیلی ممنون... چند مورد حرف دارم تو ماشین می زنم و برمی گردونم خونه... - باشه مادر الان میاد... سرم را به صندلی چسباندم و به کوچه شان خیره ماندم، پر از الوات و زن کوچه نشین! ان هم در این سرما... بالاخره از کوچه بیرون امد، با همان تریپ مشکی ان روزش بود، با صورتی که درسیاهی شالش سفید تر جلوه می کرد و لب هایی که با رژ نارنجی شده بود وحتی ازین فاصله هم حسابی در چشم بود. به قول مهیار این را باید از نوساخت! زیادی راحت است و من این مدلی دوست ندارم. البته فقط مشکلم با شال و آن چله موی آویزان کنار گونه هایش است و آن رژ لب زیادی پررنگ! حالم خوش نیست ها! هزار تردید دیگر در دلم نشسته و دنبال آن رشته ی گیسو را گرفته ام! ولی با وضع الان چکار می توانم بکنم؟! به هم بزنم این بار آبروی نسیم می رود ومقصر من می شوم! شاید واقعا انطور که نسیم تعریف می کند خوب و خانم باشد؛ چه می دانم، من که هنوز نمی شناسمش! حواسم به خودش بود و پسری که کنارش متلک می انداخت، ندیدم... خودش چرخید و چیزی در جوابش گفت و دوباره حرکت کرد. پسر هم ول کن نبود، دوباره دنبالش راه افتاد و احتمالا پیشنهاد و چرند بارش می کرد! امروز روز من نیست! قطعا نیست! عصبی پیاده شدم و سمتشان رفتم، نگاه غزاله از من گذشت ولی انگار نشناخت که از کنارم رد شد و آخرین متلک پسر را شنیدم. - لبای آتیشت رو عشق است... سیلی محکمی در گوشش خواباندم که کف دست خودم سوخت و بلافاصله مشت کردم که سوزشش اذیتم نکند، پسرک مفنگی به خودش امد و به قیافه ی افتضاحم نگاه کرد، توپیدم: -بار آخرت باشه به ناموس کسی چشم بندازی... - خر کی باشی که من رو بزنی! یقه اش را چفت گرفتم و کمی بالا کشیدم تا مماس صورتم قرار گرفت: - هر خری که باشم چفت می کنم دهن امثال تو رو که تمبونت رو نمی تونی بالا بکشی و چشمت هرز می چرخه! هلش دادم چند قدم عقب پرت شد، از ته کوچه چند تا پسر سمتمان می امدند، قبل از این که برسند، چرخیدم تا بروم، غزاله ان طرف تر ایستاده بود و نگاهمان می کرد، به او هم تشر زدم: -ایستادی چیو تماشا میکنی؟ راهت رو برو... ادامه دارد...
عرض المزيد ...
459
1
‏هرچه تبر زدی مرا زخم نشد، جوانه شد
497
1
هیچوقت یکی را با همه ی وجودت دوست نداشته باش، یک تکه از خودت را نگه دار برای روزهایی که هیچکس را به جز خودت نداری...
494
7

file

493
3
غم عشقت منو داغون میکنه ترانه: آهنگ و تنظیم:

file

547
7

file

560
2
546
0
خیلی دوست داشتم ازین دختر ناز و کیوتا بودم که ساکت و خجالتی ان. ولی مشتی هستم و پرطرفدار.
592
2
598
3
548
1
آهنگ رضا بهرام به نام صدام کن

Reza Bahram - Sedam Kon.mp3

519
18

file

507
0
آخر تحديث بتاريخ: ١١.٠٧.٢٣
سياسة الخصوصية Telemetrio