هذه الخدمة مُتوفّرة أيضًا بلغتك. لتغيير اللغة، اضغطEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
لغة وموقع القناة

audience statistics ♥️|رمان‌تتـو|♥️/جنون‌آغوشت🔥

•|رمان تتو|• 🔱 کنــیــز خــان... 🔱 ⁦ژانر: خونبسی، عاشقانه، معمایی⁦❤️⁩ نویسنده: نگار.ب لینک چنل دوممون آیین دلبر:  https://t.me/joinchat/_0-cv27QRGY4YWI0  جواب و نظرات تتو:  @nazarat_tato  
عرض المزيد
16 9180
~0
~0
0
تقييم تيليجرام العام
عالميًا
42 828المكان
من 78 777
7 690المكان
من 13 357
في الفئة
1 093المكان
من 1 674

جنس المشتركين

تعرف على عدد كل من المُشتركين الذّكور والإناث على القناة.
?%
?%

لغة الجمهور

معرفة توزيع المشتركين في القناة حسب اللغة
الروسية?%الإنجليزية?%العربيّة?%
نمو القناة
رسم توضيحيجدول
ي
أ
ش
س
help

جار تحميل البيانات

فترة تواجد المستخدم على القناة

اعرف كم من الوقت قضى المُشتركون على القناة.
حتى أسبوع?%المؤقتات القديمة?%حتى شهر?%
الزيادة في المُشتركين
رسم توضيحيجدول
ي
أ
ش
س
help

جار تحميل البيانات

Hourly Audience Growth

    جار تحميل البيانات

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine

    sticker.webp

    1
    0
    -دختره فیلمتون‌و داره می خواد پخش کنه شهریار جلوی خبرنگارا وایستاده فقط چرت و پرت می‌گه! شهریار سریع از اتاقش بیرون می زند: -جلوشو بگیر یه کاری کن تا من برسم، فقط دهنش بسته بمونه! تماس را قطع می کند و همینکه از هتل خارج می شود خبرنگارها را می بیند! -یه کاری کن شهریار وگرنه دختره دودمانمون‌و به باد می ده! شهریار سری تکان می دهد و همین که به یارا می رسد دست دور کمرش می اندازد: -عزیزم؟ اگه خسته شدی می‌تونیم بریم داخل هتل! -آقای درویش شما چه نسبتی با خانم یارا دارید؟ شهریار یارا را به خود می‌چسباند و جلوی دوربین‌ها گوشه‌ی پیشانی‌اش را می‌بوسد: -عشقمه... به زودی قراره با هم ازدواج کنیم! صدای چیلیک چیلیک دوربین‌ها بلند می‌شود و.......😱 شهریار دوریش صاحب هتل های بین المللی پریسان مردی مرموز و چکمه پوش که نگاه سرد و یخیش خوف به دل همه می‌ندازه فیلم رابطه ی ممنوعه‌ش توی اتاق ویژه ی هتل به دست یارای تخس می افته! یارایی که رویای خارج رفتن تو ذهنش داره و در ازای پاک کردن اون فیلم درخواستی از شهریار می کنه که زندگی جفتشون رو زیر و رو می کنه و... https://t.me/+S5fUuHYeytTe5a8A
    عرض المزيد ...
    1
    0
    -زنه حامله ای که سرخود میره دوچرخه سواری رو باید کشت! با صدای اروند رنگ از رخم پرید و شوکه و سریع زانوهامو بستم. لعنتی کی بهش گفته بود سوار دوچرخه شدم؟! -ا..اروند جونم. درو پشت سرش بست و با قدم های اروم نزدیکم شد و نرمی دستشو روی شکمم کشید. -جون اروند؟ اروند بمیره برای موش کوچولوش؟ درد داری عمرم؟! بخاطر لحن مهربون همیشگی اش بغض گلومو گرفت و نالان سر تکون دادم. -اره اما بهم دارو دادن، نگران نباش خوب میشم. سر خم کرد و عمیق و طولانی شکممو بوسید. صدای قلبم روی هزار رفته بود و خوب میدونستم این ارامش... ارامشه قبل از طوفانه! -اروند ج..جونم ببین بخدا ا..اتفاقی نبود هیچ ربطی به دوچرخه سواری نداشت من داشتم میرفتم بعد یهو... سر خم کرد و گوشه ی لبم رو محکم بوسید و دستشو دور کمرم پیچید. -هیش نترس عمرم آروم باش. بذار جوابه ازمایشات بیاد خیالم راحت شه، اونوقت چنان پوستی ازت بِکَنم که دیگه حتی نتونی اسم دوخترچه رو هم بیاری... باشه جیگرطلا؟! مضطرب هق زدم و اشکام چکید. -جون؟ دور اشکاش بگردم من؟ همه کس من... خانومه قشنگ من. هر چقدر بیشتر نازم میداد شدت گریه هام بیشتر میشد و تا دکتر تو اومد، سریع صورتمو پاک کرد و شقیقه مو بوسید. -اروم شو ببینم دکترت چی میگه چوب خط هاتو بیشتر از این پر نکن موشم! -خب افرا خانوم خداروشکر مشکلی وجود نداره. تا خواستم نفس راحتی بکشم ادامه داد: -اما همونطوری که قبلا گفتم جنین شما خیلی وضعیت نرمالی نداره. باید بیشتر از اینا مراقبش باشین. راه رفتنه زیاد هم براتون خوب نیست چه برسه به دوچرخه سواری! خدا لعنتش کنه پس این دکتر دهن لق همه چیز را به اروند گفته بود! از ترس نمیتونستم حرف بزنم و بقیه مکالمه رو هیچ نفهمیدم و وقتی اروند خم شد تا کفاشمو بهم بپوشونه، تازه به خودم اومدم. -شما نگران نباشید خانوم دکتر من از این به بعد خودم شخصا رسیدگی میکنم. با استرس نالیدم: -ا..اروند! -بپوش افرا بپوش قربونه این پاهای پف کردت برم زود بپوش بریم هنوز ناهارتم نخوردی. ناراحت از روی تخت پایین اومدم. به سمت ماشین راه افتادیم و قلبم داشت وایمستاد و اخرسر تا نشستیم هق زدم: -توروخدا دوچرخه رو نگیر ازم اروند... قول میدم تا موقع زایمان دیگه سوارش نمیشم بخدا قسم قول میدم بهت. سر چرخوند و عمیق و طولانی نگاهم کرد با همون چشم های خوشرنگ و وحشی که دلمو برده بود و نگاهی که میگفت گور خودمو خیلی وقته کَندم. -دوچرخه هان دوچرخه اون دوچرخه رو من میکنم تو... صدای گریه م که بلند شد حرصی نفس عمیقی کشید و خشمگین گفت: -مردم زناشون بدون شوهرشون نمیتونن ماله ما بدون دوچرخه ش. -اروند جونم... اینبار طاقت نیاورد و سریع به سمتم خم شد. محکم بغلم کرد و لبامو بوسید. -همه کس اروند بمیرم من برای شما و اشکات؟ بدتو که نمیخوام موش کوچولو... انقدر کولی بازی درنیار سگ تر از اینی که هستم بشم هیچ برات خوب نیست میدونی دیگه مگه نه؟! با فهمیدن منظورش سریع اشکامو پاک کردم و سرتکون دادم که افرینی زیرلب گفت و تلفنشو برداشت. -الو اره همونی که گفتم خانومم بارداره دوتا پرستاره ۲۴ ساعته میخوام برای وقت هایی که نیستم... اره نه همیشگی باشن. گریون و ناراحت لب گزیدم. باور کردنی نبود ولی اسارت خونگیم شروع شده بود!
    عرض المزيد ...
    1
    0
    _نجات مادرت یا قبول شرطم...... انتخاب با خودته اشکام همین جور روی صورتم میریخت  _محمد طاها این چه پیشنهادیه به من میدی من دختر عموتم سرشو تکون داد و با خونسردی و بی رحمیه تمام گفت _پس قبول نکردی......وقت منو بیشتر از این نگیر به سلامت هر چی التماس بود تو صدام ریختم و اسمشو صدا زدم چون میدونستم متنفره از درموندگیه من _محمد طاها دیوونه و کلافه شد چندان عربده ای زد که شونه هامو جمع کردم و هق زدم _اسممو اینطوری صدا نکن _آخه......من......من چطور میتونم با تو .....با تو _نمیتونی؟؟چراااا؟؟چون ازم متنفری؟؟چون حالت ازم به هم میخوره؟؟ جوابشو ندادم و سرمو انداختم پایین تا دیروز فکر میکردم مهربونترین پسر عموی دنیاس ولی با این کاراش که میخواست به زور همه چی رو برای خودش کنه ازش متنفر شدم _ برای چی یک ساعته نشستی روبه روم زار میزنی......گمشو بیرون _من ناموستم نامرد......چطور دلت میاد به من بگی یه بچه برات بیارم و خودم برم پی زندگیم قهقه زد و تحقیرم کرد _دختری که از تو خیابونا جمعش کردم و تا دیروز جواب سلاممو نمیداد حالا به من میگه ناموسمه نگاه پر از حرصشو داد بهم _دنیا بدجور گرده ریحانه خانوم _من....من....کِی تحقیرت کردم.....من که ..... دوباره داد و فریاد _همیشه.....همیشه منو نادیده گرفتی و با کارات به همه ثابت کردی بی ارزشم الانم به خاطره نجات مادرت از قصاص که اینجایی نفسشو با حرص بیرون داد _من فقط یه وارث میخوام از خون شمس...... ولی حالا که انقدر از من بدت میاد پس قید مادرتم بزن....... با حرفش لبمو محکم به دندون گرفتم و شدت اشکام بیشتر شد دید تکون نمیخورم بلند شد و بازوم گرفت و کشید سمت در _نمیشنوی نه.....بهت میگم برو...... _اگه قبول کنم مامانم چی میشه؟ متوقف شد و برگشت سمتم چشماش قرمز بود ولی صورتش یه خنده ی محوی داشت _از زندان میارمش بیرون و میفرستم پیش خواهر و برادرت _من....من....چی؟ _تو؟؟؟!!!!با من میای خونه ام
    عرض المزيد ...
    1
    0
    - چه خبره اونجا؟ کی افتاده توو استخر؟ با صدای ترسیده‌ی یکی از دخترها، کیامهر چوب بیلیارد را در دست چرخاند و به سمت پنجره‌های سراسری خانه باغ رفت. - توی این یخ‌بندون آدم مگه احمقه بره سمت استخر آخه؟ این را گفت اما با دیدن مرجان که لبه‌ی استخر ایستاده و بلند بلند به کسی که داخل آب دست و پا می‌زند می‌خندد، تنش لرزید. کیامهر چوب بیلیارد را همان‌جا رها کرد و به بیرون دوید. شک نداشت که تن ظریف هیلا در آب سرد استخر دارد می‌لرزد. از چشمان خشمگینش معلوم بود امشب بلایی سر دلبرکش می‌آورد. -  گمشو بیا این‌طرف تا سر خودت رو نکردم زیر همین آب! چند قدم به استخر مانده، داد و بیدادش را شروع کرد و مخاطب کسی نبود جز مزاحم همیشگی زندگی‌اش مرجان! شانه‌های دختر از صدای دورگه‌ و ترسناکش بالا پرید و هول زده قدمی فاصله گرفت. - من کاری نکردم... اما کیامهر نه چیزی می‌شنید، نه جز هیلا کسی را می‌دید. لبه‌ی استخر خم شد و دست زیر شانه‌ی او انداخت تا از استخر خارجش کند. هیلا ترسیده هق زد و به یقه‌ی لباس کیامهر چنگ انداخت. لب‌هایش از شدت سرما سر شده بود و قدمی تا بیهوشی فاصله نداشت. - کیا...سر...سردمه! کیامهر دست زیر زانوی او انداخت و به بغلش کشیدش. - هیش...تموم شد...الان گرم می‌شی. برایش مهم نبود که لباس‌های خودش هم خیس می‌شود و قطعا با این سوز هوا سرما می‌خورد. تا خانه دوید و هیلا را به اتاقش برد. بچه‌ها نگران پشتشان راه افتادند اما کیامهر عصبی در را بست و اجازه ی ورود نداد. - هیلا...بیدار بمون...هیلا عزیزم... برای اولین بار کیامهر هول شده بود و نمی‌دانست چکار کند. انگار با هر لرزشی که تن ظریف هیلا را می‌لرزاند، تکه‌ای از وجود او هم فرو می‌ریخت‌‌. - باید ببرمت حموم...اینجوری نمی‌شه، گرم نمی‌شی. سریع به حمام رفت و وان را از آب گرم پر کرد. دوباره جسم مچاله‌ شده‌ی هیلا را بلند کرد و به حمام برد. - نمی‌خوام...آب سرده نمی‌خوام! هیلا انگار درکی از اطرافش نداشت و به تن کیامهر چسبیده بود و از ترس جدا نمی‌شد. مرد کلافه لب روی هم فشرد و در حرکتی ناگهانی خودش هم همراه هیلا داخل وان رفت تا ترس هیلا بریزد و بفهمد آب گرم است. - الان گرم میشی عزیزکم... تموم شد... هیلا همچنان در آغوش کیامهر مچاله بود. آرام سر بالا آورد و مظلومانه به او چشم دوخت. - مرجان گفت من لیاقتت رو ندارم... گفتم عاشق کیامهرم...گفت تو بهم نگاه نمی‌کنی! انتظار هر حرفی را داشت جز اعتراف به عشق. ان هم وقتی با لباس هر دو داخل وان نشسته بودند! هیلایش دوستش داشت! - هیس...بعدا در موردش حرف می‌زنیم. هیلا هق زد و به سینه‌ی او کوبید‌. - توام حرف مرجان رو قبول داری نه؟ قبول داری آره...من لیاقتت رو... کیامهر بی طاقت و عصبی از شرایط موجود و لباس‌های نازک هیلا که به تنش چسبیده بودند، سر جلو برد و لب‌هایش را شکار کرد. - کافیه برای قانع شدن یا بازم ببوسمت؟ هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، به‌جای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید! مردی جذاب و باصلابت...و به همان‌اندازه بی‌رحم! چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥 و اگر هیلا برای رد کردن اتهام مجبور به همکاری به کیامهر و شنیدن پیشنهاد عجیب و غریبش بشه چی؟🥲🙂
    عرض المزيد ...
    1
    0

    sticker.webp

    1
    0
    - من گوشت تو رو بخورم استخونتو دور نمی اندازم عشقم. چشمانم را به زور باز میکنم. بالای سرم ایستاده. مثل عجل معلق. - تاوان خیانت همینه. باید میکشتمت اما دلم نیومد. بدون آب و غذا ماندن زیادی سخت است. چانه ام می لرزد و با صدای تحلیل رفته پچ میزنم: - من بهت خیانت نکردم. نمی شنود. کنارم روی تخت می نشیند و من توی خودم جمع میشوم از ترس. - آدم چقدر میتونه بی وجود باشه که عشق خودشو دور بزنه؟ هان؟ دوباره تکرار میکنم: - من بهت خیانت نکردم. یکهو چانه ام را میگیرد و مرا جوری روی تخت می خواباند که از ته دل جیغ میکشم. روی تن زارم خیمه میزند و میغرد: - بی شرف. دارم از این میسوزم که عین سگ می خوامت. تو به من نارو میزنی و با دشمنم دست دوستی میدی ولی من هنوز می خوامت. هق میزنم. چانه ام را پرت میکند و با خشم سیگاری آتش می زند. - باید می کشتمت هیلا. باید می کشتمت تا خیانت کردن یادت بره. دوباره دیوانه می شود. بازویم را می گیرد و روی زمین پرتم میکند. به سختی جیغ میکشم: - نامرد بی وجدان. من خیانت نکردم. من فقط تو اون شرکت کوفتی دارم کار میکنم. من بهت نارو نزدم بفهم. توجه نمیکند. عربده میزند خفه شو و چنان لگدی به پهلویم میکوبد که جانم می رود. - خفه شو... خفه شو... خفه شو. با چشمای خودم دیدم، با گوشای خودم شنیدم داشتی باهاش برا من نقشه می کشیدی. درد زیادی دارم.دوباره لگد میزند و من زار میزنم. - نزن... نزن نامرد. پشیمون میشی، بخدا اون موقع دیگه به دست و پامم بیفتی نمی بخشمت. دوباره نعره میکشد: خفه شوووو! مچاله میشوم. درد امانم را بریده. پشت به من میکند و با صدایی بغض آلود میگوید: - گذشت دوره‌ی خر بودنم. عشق به پات ریختم، خیانت کردی. چالت میکنم، هیلا. به خدا قسم. سرازیر شدن مایعی گرم از میان پاهایم ترسناک است. شکمم را می چسبم. طفل دو ماهه ام. نکند بمیرد؟ - هیلا... این... این خون چی میگه؟ رنگش با گچ دیوار مو نمی زند. پشت پلکم میسوزد. هق بی جانی میزنم و او کنارم زانو می زند. - من که محکم نزدم. حرف بزن، بنال هیلا. خون از کجاته؟ خون چرا میاد؟ هق میزنم و مینالم: - منو کشتی. ما رو کشتی. نامرد. وحشت زده است. تا میخواهد چیزی بگوید در انباری بی هوا باز میشود. رفیقش است. نفس نفس زنان میگوید: - کیا دروغ بود. مدرک پیدا کردیم، واگذاری مدارک کار زنت نیست. پوزخند میزنم. کیامهر محکم تر مرا بغل میگیرد، با رنج میگویم: - خوش باش... زن و بچه اتو کشتی نامرد. هیچ وقت نمی بخشمت. چشمانم روی هم می افتد و در لحظه ی آخر صدایش را میشنوم که با بغض و عاجزانه عربده میکشد: - گوه خوردم... هیلا چشاتو نبند. حامله بودی مگه؟ گوه خوردم... غلط کردم... هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، به‌جای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید! مردی جذاب و باصلابت...و به همان‌اندازه بی‌رحم! اونا عاشق هم میشن اما... چی میشه اگه توی یکی از پروازا مدارک مهمی از کیامهر معید به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥 ❌🔥❌🔥❌🔥❌🔥❌🔥❌🔥❌🔥❌
    عرض المزيد ...
    1
    0
    -دختره فیلمتون‌و داره می خواد پخش کنه شهریار جلوی خبرنگارا وایستاده فقط چرت و پرت می‌گه! شهریار سریع از اتاقش بیرون می زند: -جلوشو بگیر یه کاری کن تا من برسم، فقط دهنش بسته بمونه! تماس را قطع می کند و همینکه از هتل خارج می شود خبرنگارها را می بیند! -یه کاری کن شهریار وگرنه دختره دودمانمون‌و به باد می ده! شهریار سری تکان می دهد و همین که به یارا می رسد دست دور کمرش می اندازد: -عزیزم؟ اگه خسته شدی می‌تونیم بریم داخل هتل! -آقای درویش شما چه نسبتی با خانم یارا دارید؟ شهریار یارا را به خود می‌چسباند و جلوی دوربین‌ها گوشه‌ی پیشانی‌اش را می‌بوسد: -عشقمه... به زودی قراره با هم ازدواج کنیم! صدای چیلیک چیلیک دوربین‌ها بلند می‌شود و.......😱 شهریار دوریش صاحب هتل های بین المللی پریسان مردی مرموز و چکمه پوش که نگاه سرد و یخیش خوف به دل همه می‌ندازه فیلم رابطه ی ممنوعه‌ش توی اتاق ویژه ی هتل به دست یارای تخس می افته! یارایی که رویای خارج رفتن تو ذهنش داره و در ازای پاک کردن اون فیلم درخواستی از شهریار می کنه که زندگی جفتشون رو زیر و رو می کنه و... https://t.me/+S5fUuHYeytTe5a8A
    عرض المزيد ...
    1
    0
    چشمام پرشد و گوشی رو گذاشتم _چته باز جواب نداد تو افتادی به گریه زاری _نگرانشم زیبا........الان سه هفته شده درگوشم پچ زد _ از بس خری....چیزی که میخواست و بهش دادی معلومه دیگه پای تو واینمیسه عصبانی شدم و تو صورتش داد زدم _حق نداری اونو با بقیه مقایسه کنی اون فرق _آره خب به خاطره همین بعد از ملاقات شرعی ولت کرد.....چون با بقیه فرق میکنه ،بقیه عروسی میگیرن اتاق درست میکنن ولی تو زندان بند و آب دادی کلافه از نیش زبون همیشگیش کنارش زدم و رفتم سمت بَند _صبر کن بابا تا یه چیزی ام به اون بی غیرت میگیم به تیریج قبای خانم برمیخوره _اون بی غیرت نیست _آخه خر خدا اگه بی غیرت نبود که اینجا برات شب حجله راه نمینداخت و خرش که از پل گذشت گورشو گم کنه _اگه بی غیرت نبود که ۸ ماهه به زمین و زمان چنگ میزد تو رو از این خراب شده بکشه بیرون نه اینکه در گوشت وزوز کنه و دختریتو بگیره ازت _من عاشقش شدم پشیمونم نیستم اونم عاشق منه _آره خب خریت که شاخ و دم نداره .....یارو بیرون اینجا انقدر موس موس میکنه دنبال دختره اخر کارشو میکشه به تخت و ولش میکنه اون وقت تو با کدوم عقلی وقتی اینجا گیری گول حرفای مفتشو خوردی فقط اون بالایی میدونه اگه برگه ی طلاق برات نیاورد تف کن تو صورت من  _مهسا معینی ملاقاتی داری انگار منو برق گرفت .بالاخره میعادم اومد صورت زیبا رو گرفتم و محکم بوسیدمش _تف چرا بوست میکنم زیبا جونم _حالا تو برو ببین شازده چی شده افتخار داده بهت اومده بعد کیفول شو برگه ی طلاق و داشتم ناباور بالا و پایین میکردم و با بهت بهش گفتم _این چیه میعاد؟ _فکر میکردم حداقل خوندن نوشتن بلد باشی _چون زندانم میخوای ولم کنی من که به خاطره تو و فربد اینجام نیشخندی زد و سرشو طرفم خم کرد _من جنسای داداشتو به باد دادم....من همه ی چک های تو رو خریدم.....من......نه اون داداش احمقت _دروغ میگی مگه نه؟ _نه......چرا باید دروغ بگم اومدم دستاشو بگیرم که عقب کشید و دست به سینه شد و من همین طور اشک میریختم _مگه عاشق من نیستی _من فقط انتقام عشقمو ازت گرفتم همین _ع...عشقت.....م....مگه من نبودم اینبار قهقه زد _تو؟؟!!تو فقط قاتل عشقم بودی یهو برزخ شد و اخم غلیظی کرد _اگه الهه ام زنده بود تو باید الان کلفتیشو میکردی نه اینکه جاشو تو قلبم بگیری دختره ی ساده این چی داشت میگفت الهه عشقش بود و من.....کلفتش؟اصلا من چیکار کردم مگه؟ بلند شد و همین طور که داشت میرفت سمت در تیر آخر و زد _الان دیگه آرومم و مطمئنم الهه هم آرومه حالا تو بمون و داداش بی عرضه ات که تا صد سال دیگه نمیتونه تو از اینجا بیرون ببره نمیدونم چطوری خودمو بهش رسوندم و بازوشو کشیدم اونم برگشت باید هر طور شده نگهش میداشتم _من..........من حامله ام نیشخندی به سر تا پام زد .چرا اصلا تعجب نکرد. سرشونزدیک گوشم آورد و آروم و پر از تحقیر زمزمه کرد _میدونم........ دیگه داشتم میلرزیدم .....و اون ادامه داد _ از دیدن ذره ذره ی بیچارگیت کیف میکنم فاصله گرفت و من شوک شده از این همه بیرحمی باورم نمیشد خودمو با عشق در اختیار این هیولا گذاشته بودم دستم شل شد و افتاد و اون با دستش انگار که داشت کثیفی لمس دست منو از روی بازوش پاک میکرد گفتم _من......من کاری نکردم _خیلی...... خیلی دیره برای انکار عزیزم دوباره رفت و یه آن برگشت _راستی...... از من به تو نصیحت وقتی بچت دنیا اومد زیاد بهش وابسته نشو یه چشمک چندش زد و رفت و من داد زدم _ی.....یعنی چی؟ _یعنی میام دنبالش.......میخوام بدمش دست بهزیستی اونا یه مامان خوب براش میکنن بازوشو چنگ زدم _به خدا من کاری نکردم......چرا این کارو با من میکنی با حرص یه نگاه به دستم و بازوش کرد محکم خودشو عقب کشید و چونمو گرفت _تو...... باید تا آخر عمرت تقاص گناهی که کردی رو پس بدی.....حالا مونده.......برنامه ها برات دارم ولم کرد و رفت....منُ با ترس و حیرت از شنیدن حرفایی که هیچی ازشون نفهمیدم تنها گذاشت پارت واقعی رمان♥️
    عرض المزيد ...
    1
    0
    - میدونی چقدر دلم میخواد ببوسمت؟ پشت دستش را خیلی با احساس روی صورتم میکشد. قبض روح میشوم. - یه جوری ببوسمت که رُس لبات کشیده بشه و بی حال بیفتی تو بغلم. چشمانم می سوزد. با حالی پریشان و وحشت زده میپرسم: - چطو... چطوری اومدی؟ خونسرد است. و من از این آرامش وحشت دارم. دوباره صورتم را نوازش میکند. - من میام و میرم. هیچ در بسته ای برای شهراد ماجد وجود نداره دختر فراموش که نکردی؟ زبانم قفل شده است. منتظرم هر آن یکی در اتاقم را باز کند و آبرویم پیش مامان عصما برود. - من و تو بهم زدیم، شهراد. چرا اومدی؟ چه صنمی با هم داریم که نصف شب عین دزدا اومدی تو خونه ام و اتاقم؟ دستش را نوازش گونه تا گردنم میکشد و یکهو دیوانه وار گلویم را اسیر میکند. با وحشت و خفگی دو دستی دستش را میگیرم و مینالم: - جون دنیز ولم کن! با لحن ترسناکی می گوید: -دنیز کوچولوی من؟ چطور میشه یه آهو کوچولو یه دفعه انقدر دل و جرات پیدا کنه که شوهرشو دور بزنه... هووم؟! ملتمسانه پا میکوبم و با بهت میگویم: - شوهر کدومه؟ شهراد تو رو جون عزیزت برو از اینجا. من آبرو دارم... بی توجه به من با خشونت از گردنی که اسیرش است تکانم میدهد. جیغم را خفه میکنم و میگوید: - آدم جرأتو از کجا پیدا میکنه که به شوهرش خیانت میکنه و به مرد غریبه رو میده؟ با حال بدی میگویم: - شوهر چیه؟ شوهر کدومه؟ من یه زمانی فقط پرستار دخترت بودم و بعدشم بعدشم مثله یه احمق ساده لو دل به دادتو عاشقت شدم اما خداروشکر که زود اشتباهمو فهمیدم! گردنم را فشار میدهد. بغضم بالاخره می ترکد و بی فکر لب باز میکنم: - این کارا رو کردی که زنت ولت کرد و رفت... پشت لبم می سوزد. ضرب دستش خشن و محکم است. با نفرت نگاهش میکنم و او میغرد: - زر نزن دنیز، زر نزن که بیش از حدت تحملت کردم. احمق... حقت بود لباتو بهم میدوختم. مشتی به دیوار میکوبد. آرامشش تبدیل شده است به طوفان. - یارو کی بود تا تو حلقت اومده بود هووم؟ دنیز به سرت قسم که اگه بشنوم ناموسمو لکه دار کنی زنده ات نمیذارم. با حال خرابی هق میزنم و میگویم: - ناموس بخوره تو سرت. به تو چه دیوونه؟ چه کاره حسنی؟ نامزدم... دوباره مشت به دیوار میکوید و با جنون توی صورتم براق میشود... - دهنتو گل بگیر... گــل بهت هشدار داده بودم جدی نگرفتی نه؟ مرا ول میکند. میچسبم به دیوار و نفس نفس زنان نگاهش میکنم. راهش را پیش گرفته به سمت در اتاق که با رنج و وحشت میپرسم: - کجا داری میری؟ خود شیطان توی اتاقم است. با آن نگاه سرخ و خون آلود میگوید: - پیش مامان عصاجونت. حقشه بدونه مریم مقصدش قبل از این چه گوههایی خورده و شباشو تو بغل شهراد ماجد صبح کرده. چانه ام می لرزد. هق میزنم و خودم به جهنم، پدرم مرد غریبه توی خانه می دید سکته می کرد. بازویش را چسبیدم: - مرگ دنیز... شهراد. آبروم میره. چرا نمی فهمی من و تو جدا شدیم؟ می خواهد باز برود که ضجه میزنم: - باشه باشه اصلا هر چی تو بگی. نامزدی رو بهم میزنم، به جون دنیز راست میگم. تو فقط بگو بعدش چیکار کنم؟ هان؟ بگو؟ سر می چرخاند و با نگاهی خسته و آشفته پچ میزند: - منو ببوس... ببوس تا یادم بره چی دیدم و چه غلطی کردی. ببوس تا یادم بیاد، چه جایگاهی تو زندگیم داشتی بی لیاقت.  با هق هق روی پنجه ی پا بلند میشوم که در اتاق بی هوا باز میشود و چشمهای مامان عصما...
    عرض المزيد ...
    1
    0

    sticker.webp

    268
    0
    #پارت589 امشب عروسی شوهرم بود و من بیقرارترین بودم. -خانم رسیدیم پیاده نمی‌شید؟ بدون توجه به راننده تموم اسکانس‌های توی کیفم رو بهش دادم و پیاده شدم. نگاهم از سر در دفترخونه با بغض و غم کنده شد و به پله‌هاش رسید. پاهام جون نداشتن وقتی صدای عاقد رو شنیدم. -می‌دونید که اجازه‌ی همسر اولتون لازمه؟ دیدمش... داشت به ساعتش نگاه می‌کرد. بهش قول داده بودم که میام... میام و شاهد عقدش میشم... شاهد خوشبختیش. -الاناست ‌که برسه حاج‌آقا‌. چقدر لباس دامادی توی تنش می‌درخشید و از همیشه جذابتر شده بود. عروس هم کنارش نشسته بود. یعنی دیگه منو دوست نداشت؟ نفسم رو حبس کردم و محکم سلام کردم. نگاه همگیشون سمتم برگشت. -من همسر اولشون هستم حاج‌آقا. شهریار ایستاد. انگار باورش نمی‌شد که اونجا باشم. -اومدم رضایت بدم که شوهرم ازدواج کنه... ولی...؟ شنیدم که درمونده صدام زد: -یارا! -شرط دارم حاج‌آقا. -بیا تو دخترم... بیا ببینم چی می‌گی؟ جلو رفتم. بغض داشتم. برای من تاج و تور نخرید و حالا چقدر عشقش کنارش می‌درخشید. -می‌خوای چکار کنی یارا!؟ ترسیده بود. همیشه می‌ترسید که آویزون زندگیش بمونم. -نترس عروسیتو بهم نمیزنم... فقط؟ سرم از کنارش سمت عروسش برگشت. داشت با غضب تماشامون می‌کرد. -یه چیزی بپرسم راستشو میگی بهم؟ دیدم که رگ گردنش باد کرد و به زیر گردنم نگاه کرد. حتماً چشمش به کبودیش افتاده بود. شاهکاری که دیشب به عنوان آخرین شب باهم بودنمون برام خلق کرده بود. -بیشتر از من دوستش داری... اصلاً مگه منو دوست داشتی هیچ وقت؟ دست چپش توی جیب شلوارش بود و صورتش کبود شده بود. -تمومش کن یارا... بسه دیگه... زجر نده خودتو. -باشه اومدم که تمومش کنم... چون خودت خواستی. شناسنامه‌ام رو بیرون آوردم روی میز عاقد گذاشتم. -اول صیغه‌ی طلاق ما رو بخونید حاج آقا. صدای پچ پچ مهمونا بلند شد و شهریار بازوم رو فشرد. -داری چه غلطی می‌کنی! -تو جسارتشو نداری شهریار... میخوام هر دومون رو نجات بدم... هر مردی آرزوی پدر شدن داره. من این حقو بهت میدم. ندیدم که عروسش کی بلند شد و سمتم یورش آورد. -دختره‌ی دهاتی آشغال معرکه راه انداختی؟ کف دستش کوبیده شد به تخت سینه‌ام. محکم و پرقدرت. قلبم درد گرفت. شهریار زورش به نگه داشتنم نرسید و از پشت پرت شدم روی پله‌ها. شمرده بودمشون سی‌وهفت‌تا پله بود و تهش فقط صدای فریادهای شهریار بود و سیاهی مطلق -یاخدا... یارا چت شد؟ -نبض نداره... سرش غرق خونه.
    عرض المزيد ...
    شــهــربــی‌یــــار ســــحرمــــرادى
    ♥️ خوشا چشمی♡ که خواند حرف دل را...♥️ رمان‌های‌ســــحرمــــرادى #بن‌بست‌آرامش_در‌_دست‌چاپ #آینه‌قدی_در_دست‌چاپ #ژیکال_در_دست‌چاپ #هاتکاشی__فایل‌کامل‌فروشی #شــهــربــی‌یــــار__آنلاین #صلت__آنلاین‌🧿
    180
    0
    _وارد خونه‌م شدی که به بقیه ثابت کنی شهراد ماجد یه روانی بالفطره‌س ولی فکر اینجاشو نکرده بودی که من عوضی تر از اون چیزی هستم که تو کله ی پوکت میگذره ؟! سر می دزدد. معلوم بود که حق با مرد خشمگین رو به رویش است پاسخی برای نگاه پرسشی اش ندارد. استرس وار انگشتان دستش را به بازی می‌گیرد شهراد که نزدیکش می‌شود ،قلبش در سینه می کوبد: _نگام کن! همچنان سرش پایین چرخ می خورد که چانه اش اسیر چنگال مرد می‌شود : _وقتی باهات حرف میزنم تو چشمام نگاه کن و جوابمو بده… نگاه که به چشمانش می دوزد، ناخودآگاه استرسش کمتر می‌شود. شهراد به سختی روزهای اولش نیست،این را خوب از نگاهش میخواند،جرات پیدا میکند و با چانه ای لرزان لب می زند: _م…من…شاید اولش … اجازه ی ادامه صحبتش را نمی دهد که با پوزخند می گوید: _چیه؟!اولش میخواستی بعدش پشیمون شدی!!!!!نکنه مثل همه زنایی که چشمشون دنبالمن توام عاشقم شدی؟!!! تمسخر لحنش،قلبش را می فشارد…شهراد را اشتباه به او شناسانده بودند،دوباره با لبی لرزان ادامه می‌دهد: _من اشتباه…کر…دم…ببخش… آرام آرام قدم جلو می گذارد که باعث می‌شود دنیز متقابلا عقب برود و در آخر بدنش با دیوار پشت سر بر خورد کند،شهراد اما نمی ایستد و هم چنان جلو می آید و کف دستانش را دو طرف صورت دنیز به دیوار می چسباند. صورتش را نزدیک میبرد تا جایی که نوک بینی اش تیغه ی بینی دنیز را لمس میکند، نفس هایشان به شماره می افتد که شهراد آرام لب می‌زند: _منم اشتباه کردم تو خونه‌م رات دادم،که الان به جای تنبیه دلم بخواد ببوسمت! بدن دنیز یخ می بندد،ولی گرمای لب های شهراد،دوباره داغش میکند. به چشمانش خیره می شود که از عطش خواستن قرمز شده اند. دلش میخواهد او را براند ولی شهراد ماهرانه با  لبانش روی گردن و ترقوه اش مهروار بوسه می نشاند. لباسهایی که هرکدام به گوشه ای می افتند با نگاهی خواستنی تر به تنش چشم می دوزد. _شهراد _هیش اروم باید بذاری اروم شم جز خودت کسی نمیتونه خرابکاریتو درست کنه بچه! در یک حرکت او را از زمین جدا میکند و لاله ی گوشش را میبوسد. صدای دنیز، بیش از پیش امیال مردانه اش را تحت تاثیر قرار میدهد. دخترک لمس شده روی تخت دراز میکشد و شهرادی که رویش خیمه میزند با دستش،دستان دنیز را بالای سرش قفل میکند و با عطش در گوشش نجوا می کند: _میدونی چقد منتظر امشب بودم لامصب؟ قول میدم که به یادموندنی ترین شب زندگیت بشه! سر در گردنش فرو میبرد و پچ میزند: _دستاتو دور گردنم حلقه کن… خیره در چشمانش ،دست دور گردن شهراد می‌اندازد و با سکوتش به مردی که دلش را شکسته بود بله میگوید. و رابطه ای که برای اولین بار با خشن ترین مردی که در زندگی اش دیده بود،برقرار شد! شهراد کنارش دراز کشید و خیره اش شد. پوزخند گوشه ی لبش ترس بدی در دل دنیز می ‌انداخت که با باز شدن لبانش نفس زد: _این به اون در دنیز خانوم،حالا میتونی گورتو گم کنی، بی حساب شدیم! و شبی که واقعا به یادماندنی ترین شب زندگی اش شد…
    عرض المزيد ...
    آبـشـارطـلایی (ZK)
    رمان در حال تایپ: آبشار طلایی نویسنده: ZK دیگر آثار👇 📙زنجیروزر 📘شالوده‌عشق 📒خون برای نفس پایان خوش...🥀 پارت گذاری روزانه و کاملاً منظم می‌باشد💎
    132
    1
    - خانم محترم مگه اینجا مهدکودکه که انقدر دیر سر جلسه میاید؟ پاهای هیلا در آستانه‌ی ورود به اتاق کنفرانس خشک شد. باور نمی‌کرد! این کیامهر بود که این‌گونه روبه‌روی کارمندان دیگر سرش فریاد کشید؟ نگاه همگان را که روی خود دید، لب‌های وا رفته‌اش را جمع کرد و به سختی پاسخ داد. - ببخشید رئیس دیگه تکرار نمی‌شه! الان اگر اجازه بدید... دست کیا روی میز نشست و با لحن بدتری باز او را راند. - خیر اجازه نمی‌دم! بیرون تشریف داشته باشید تا بیام برای تسویه حساب صحبت کنیم! پوزخند مرجان که درست چسبیده به کیامهرش نشسته بود، قلبش را می‌سوزاند. کیامهر برای او بود... بعد از آن هم‌آغوشی دیشب...چطور می‌توانست او را اخراج کند. - چشم. بغض مانند غده‌ی بدخیمی به گلویش چسبیده و صدایش را مرتعش کرده بود. در را بست و به سمت آبدارخانه پا تند کرد. چه ذلتی کشید! در صندلی کوچک ابدار خانه نشست و بی‌توجه به موقعیتش گریه کرد. نمی‌دانست چقدر گذشت که با صدای مرجان از جا پرید. - هوی دختره...برو ببین رئیس چیکارت داره! بالاخره ذات واقعی تو رو شناخت انگار! می‌خواد با یه اردنگی پرتت کنه بیرون! زبانش حتی پیش این مار زهردار هم بسته بود دیگر. چه کردی با غرورش کیامهر؟ در اتاقش را کوبید  و با سری پایین وارد شد. - در خدمتم رئیس! باید برم حسابداری؟ کیامهر خشمگین و مضطرب خودکارش را روی میز می‌کوبید و به هیلا نگاه نمی‌کرد. - بیا بشین! هیلا امتناع کرد و جلو نرفت. باید عادت می‌کرد به دوری! همچنان لحنش را رسمی نگه داشت و مخالفت کرد. - وقتتون رو نمی‌گیرم...فقط بگید... با فریاد کیامهر از جا پرید و حرفش نصفه ماند. - می‌گم بیا بشین! چشمه‌ی اشکش دوباره جوشید و بی حرف روی دور ترین مبل نشست‌. - چرا دیر اومدی؟ چشم‌های اشکی هیلا از تعجب گرد شد. مگر وضعیت صبحش را ندید؟ - خودت که دیدی... حال جسمیم خوب نبود.‌.. درد داشتم. پوزخند کیامهر را نمی‌شد نادیده گرفت. - درد داشتی و استراحت کردی یا رفتی با اون نامزد سابقت دور دور؟ قلب هیلا از این شک هزار تکه شد. - چی می‌گی؟ کدوم نامزد کدوم دور دور؟ کیامهر با چهره‌ی برزخی از جا بلند شد و به سمتش رفت. - دروغ نگو... صبح خودم دیدم برات پیامک زده که می‌خواد ببینتت! هیلا دست داخل کیفش کرد و چند برگه در آورد. - می‌خوای بدونی کجا بودم که دیر اومدم؟ بیا...خوب نگاه کن! کسی که تا صبح لالایی عاشقانه برام خوند، کارش رو که تموم کرد ولم کرد و اومد به جلسه ش برسه! کاغذ ها را به سینه ی کیامهر کوبید و جیغ زد. - بیا...ببین! بعد از اولین تجربه با اون درد خودم تنها رفتم دکتر زنان... چون کسی که دوسش دارم فقط کار و شرکتش رو دوست داره! کیامهر بهت زده و پشیمان خواست به هیلا نزدیک شود اما او نگذاشت. پس تمام گفته‌های مرجان غلط بود. دروغ گفت که هیلا را با مرد دیگری دیده! - نزدیکم نیا! دیگه نمی‌خوام ببینمت... کیامهر اما مگر می‌گذاشت او برود، علارغم مخالفت هایش، در آغوشش گرفت. - هیس... آروم باش...آروم باش من غلط کردم! مدام موهای هیلا را بوسید و حصار بازوانش را تنگ تر کرد. - نمی‌ری مگه نه؟ ولم نکنی هیلا...ببخشید، فقط نرو! هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، به‌جای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید! مردی جذاب و باصلابت...و به همان‌اندازه بی‌رحم! چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥 و اگر هیلا برای رد کردن اتهام مجبور به همکاری به کیامهر و شنیدن پیشنهاد عجیب و غریبش بشه چی؟🥲🙂
    عرض المزيد ...
    رأس جـنون🕊
    بوسیدن تو لازمه‌ی زندگی‌ام شد افیون شدی، جای تو در این رگ و خون است... گفتی ته دیوانگی عشق و جنون چیست؟ آن‌جا که رسیدم به لبت، رأس جنون است!🕊 تبلیغات: : @tabligh_rasjonun پارت گذاری: روزانه به جز تعطیلات رسمی🌱💎 به قلم: moon🌙
    107
    0
    _نجات مادرت یا قبول شرطم...... انتخاب با خودته اشکام همین جور روی صورتم میریخت  _محمد طاها این چه پیشنهادیه به من میدی من دختر عموتم سرشو تکون داد و با خونسردی و بی رحمیه تمام گفت _پس قبول نکردی......وقت منو بیشتر از این نگیر به سلامت هر چی التماس بود تو صدام ریختم و اسمشو صدا زدم چون میدونستم متنفره از درموندگیه من _محمد طاها دیوونه و کلافه شد چندان عربده ای زد که شونه هامو جمع کردم و هق زدم _اسممو اینطوری صدا نکن _آخه......من......من چطور میتونم با تو .....با تو _نمیتونی؟؟چراااا؟؟چون ازم متنفری؟؟چون حالت ازم به هم میخوره؟؟ جوابشو ندادم و سرمو انداختم پایین تا دیروز فکر میکردم مهربونترین پسر عموی دنیاس ولی با این کاراش که میخواست به زور همه چی رو برای خودش کنه ازش متنفر شدم _ برای چی یک ساعته نشستی روبه روم زار میزنی......گمشو بیرون _من ناموستم نامرد......چطور دلت میاد به من بگی یه بچه برات بیارم و خودم برم پی زندگیم قهقه زد و تحقیرم کرد _دختری که از تو خیابونا جمعش کردم و تا دیروز جواب سلاممو نمیداد حالا به من میگه ناموسمه نگاه پر از حرصشو داد بهم _دنیا بدجور گرده ریحانه خانوم _من....من....کِی تحقیرت کردم.....من که ..... دوباره داد و فریاد _همیشه.....همیشه منو نادیده گرفتی و با کارات به همه ثابت کردی بی ارزشم الانم به خاطره نجات مادرت از قصاص که اینجایی نفسشو با حرص بیرون داد _من فقط یه وارث میخوام از خون شمس...... ولی حالا که انقدر از من بدت میاد پس قید مادرتم بزن....... با حرفش لبمو محکم به دندون گرفتم و شدت اشکام بیشتر شد دید تکون نمیخورم بلند شد و بازوم گرفت و کشید سمت در _نمیشنوی نه.....بهت میگم برو...... _اگه قبول کنم مامانم چی میشه؟ متوقف شد و برگشت سمتم چشماش قرمز بود ولی صورتش یه خنده ی محوی داشت _از زندان میارمش بیرون و میفرستم پیش خواهر و برادرت _من....من....چی؟ _تو؟؟؟!!!!با من میای خونه ام
    عرض المزيد ...
    جزر و مد
    بِه نامِ نامیِ یزدان ✨ جزرومد( آنلاین)
    111
    1

    sticker.webp

    313
    1
    #پارت589 امشب عروسی شوهرم بود و من بیقرارترین بودم. -خانم رسیدیم پیاده نمی‌شید؟ بدون توجه به راننده تموم اسکانس‌های توی کیفم رو بهش دادم و پیاده شدم. نگاهم از سر در دفترخونه با بغض و غم کنده شد و به پله‌هاش رسید. پاهام جون نداشتن وقتی صدای عاقد رو شنیدم. -می‌دونید که اجازه‌ی همسر اولتون لازمه؟ دیدمش... داشت به ساعتش نگاه می‌کرد. بهش قول داده بودم که میام... میام و شاهد عقدش میشم... شاهد خوشبختیش. -الاناست ‌که برسه حاج‌آقا‌. چقدر لباس دامادی توی تنش می‌درخشید و از همیشه جذابتر شده بود. عروس هم کنارش نشسته بود. یعنی دیگه منو دوست نداشت؟ نفسم رو حبس کردم و محکم سلام کردم. نگاه همگیشون سمتم برگشت. -من همسر اولشون هستم حاج‌آقا. شهریار ایستاد. انگار باورش نمی‌شد که اونجا باشم. -اومدم رضایت بدم که شوهرم ازدواج کنه... ولی...؟ شنیدم که درمونده صدام زد: -یارا! -شرط دارم حاج‌آقا. -بیا تو دخترم... بیا ببینم چی می‌گی؟ جلو رفتم. بغض داشتم. برای من تاج و تور نخرید و حالا چقدر عشقش کنارش می‌درخشید. -می‌خوای چکار کنی یارا!؟ ترسیده بود. همیشه می‌ترسید که آویزون زندگیش بمونم. -نترس عروسیتو بهم نمیزنم... فقط؟ سرم از کنارش سمت عروسش برگشت. داشت با غضب تماشامون می‌کرد. -یه چیزی بپرسم راستشو میگی بهم؟ دیدم که رگ گردنش باد کرد و به زیر گردنم نگاه کرد. حتماً چشمش به کبودیش افتاده بود. شاهکاری که دیشب به عنوان آخرین شب باهم بودنمون برام خلق کرده بود. -بیشتر از من دوستش داری... اصلاً مگه منو دوست داشتی هیچ وقت؟ دست چپش توی جیب شلوارش بود و صورتش کبود شده بود. -تمومش کن یارا... بسه دیگه... زجر نده خودتو. -باشه اومدم که تمومش کنم... چون خودت خواستی. شناسنامه‌ام رو بیرون آوردم روی میز عاقد گذاشتم. -اول صیغه‌ی طلاق ما رو بخونید حاج آقا. صدای پچ پچ مهمونا بلند شد و شهریار بازوم رو فشرد. -داری چه غلطی می‌کنی! -تو جسارتشو نداری شهریار... میخوام هر دومون رو نجات بدم... هر مردی آرزوی پدر شدن داره. من این حقو بهت میدم. ندیدم که عروسش کی بلند شد و سمتم یورش آورد. -دختره‌ی دهاتی آشغال معرکه راه انداختی؟ کف دستش کوبیده شد به تخت سینه‌ام. محکم و پرقدرت. قلبم درد گرفت. شهریار زورش به نگه داشتنم نرسید و از پشت پرت شدم روی پله‌ها. شمرده بودمشون سی‌وهفت‌تا پله بود و تهش فقط صدای فریادهای شهریار بود و سیاهی مطلق -یاخدا... یارا چت شد؟ -نبض نداره... سرش غرق خونه.
    عرض المزيد ...
    شــهــربــی‌یــــار ســــحرمــــرادى
    ♥️ خوشا چشمی♡ که خواند حرف دل را...♥️ رمان‌های‌ســــحرمــــرادى #بن‌بست‌آرامش_در‌_دست‌چاپ #آینه‌قدی_در_دست‌چاپ #ژیکال_در_دست‌چاپ #هاتکاشی__فایل‌کامل‌فروشی #شــهــربــی‌یــــار__آنلاین #صلت__آنلاین‌🧿
    247
    0
    با پیچیدن صدای گریه ی نوزاد، نفس راحتی کشید... قابله نوزاد را لای پتوی مخملی و نرمی پیچید و روی دستش بلند کرد تا سوگولی ارباب ببیندش... _چشم ایلیاخان روشن خانوم جان... شاه پسره.... خنده ی بی جانی کرد و به مریم که در نزدیکی اش و درحال پاک کردن صورت عرق کرده اش با دستمال بود، اشاره ای کرد... با نفس نفس و صدای بی حالش،بی طاقت لب زد... _مریم خانوم... خوبم...بچه رو.... میارید...برام؟... مریم خانوم با ذوق بوسه ای بر پیشانی بی رنگش زد و همان طور که به سمت حلیمه می رفت با محبتی مادرانه گفت... _چشم...زیاد به خودتون فشار نیارید خانوم جان... حلیمه خودت برو ارباب و خبر کن که وارث خاندان بزرگمهر به سلامت دنیا اومده تا یه مشتلق خوب از ایلیا خان بگیری... بچه را که در آغوشش گذاشتند، بی اختیار از خوشحالی هق زد... اشکانش را که نمی گذاشتند صورت کوچک پسرکش را ببیند، با حرص کنار زد... خود را تکان داد و بی توجه به دردی که در بدنش پیچید با لبخند پر بغضی، انگشت اشاره اش را آرام بر روی لپ تپلی و کوچکش کشید.... پسرک در خواب نقی زد و صدایی بامزه از خودش در آورد... لبخندی زد... _جونم مامانی... جونم عسلم...خوش اومدی زندگیم... نوزاد که چشمانش را باز کرد، دلش ضعف رفت... چشمانش مانند چشمان جذاب ایلیا سیاه بودند و به چشمان زمردی خودش شبیه نبود... دستش را دور تن کوچکش محکم تر حلقه کرد و که ناگهان دستی نوزاد را از آغوشش بیرون کشید... شوکه به بالا نگاه کرد که با دیدن قامت بلند و چهار شانه ی ایلیا نفسش را لرزان بیرون داد و اشک های روی گونه اش را با بی حالی پاک کرد... با ذوق گفت... _ترسیدم ایلیا... ببین چه نازه... چشماش شبیه توعه... لبانش را جمع کرد و با دلخوری ادامه داد: _چقدر دیر اومدی... دوست داشتم با هم دیگه برای اولین بار پسرمون و ببینیم... کاش پیشم بودی... خیلی درد داشتم... ایلیا سعی کرد لحن مظلوم و دلبری خدادادی مروارید تحریکش نکند تا به چشمان زمردی اش نگاه کند...   اربابی که همه از شنیدن اسمش لرز بر بدنشان می افتاد پیش چشمان یک دخترک ریزه میزه کم میاورد... همانطور که خیره به صورت کودک بود و آرام موهای کم پشت روی سرش را نوازش می کرد پوزخندی زد... _پسرمون؟!... چشمانش مانند همان موقع ها سرد و بی روح شده بود... صدایش بلند تر شد... _اکرم... این هرزه رو از عمارتم بنداز بیرون... مروارید به گوش هایش شک کرد... با او بود؟...به صورت بی انعطاف همسرش نگاه کرد و با خوش خیالی فکر کرد شوخی می کند... خنده ی بی حالی کرد... _اذیتم نکن ایلیا... به خدا نمیتونم از بی حالی نفس بکشم... دوباره بچه رو میزاری پیشم؟... ایلیا همانطور که بچه در آغوشش بود و از اتاق بیرون میرفت، قاطع و محکم لب زد... _تا پنچ دقیقه دیگه تن لش اون حرومزاده توی این عمارت نباشه... بدون انکه به چشمان ناباور مروارید و بدن لرزانش نگاه کند، بیرون رفت و در را بهم کوبید... تکیه به دیوار زد و با لبخند کوچکی که گوشه ی لبش را زینت داده بود به صورت کوچک پسرکش نگاه کرد... پوستش مانند بانوی زیباروی عمارتش به سفیدی برف و لبانش به سرخی گل رز طعنه میزد... غم قلبش به آن لبخند کوچک هم رحم نکرد و علاوه بر ذوق پدر شدنش آن را هم نابود کرد... قرار بود انتقام بگیرد تا آرام شود... قرار بود آزارش بدهد تا آتش غم برادرش سرد شود... قرار بود با محبتش، گلبرگش را تا عرش بالا ببرد و از آن بالا رهایش کند... پس چرا اکنون به جای شادی در حال آتش گرفتن است؟!...چرا چشمان بهت زده ی مروارید تیر زهرآگین شده و در قلبش فرو رفته است؟!... هرزه خطابش کرده بود؟... خدا لعنتش کند... پاک تر از فرشته اش ندیده بود... مشتش را با حرص و کلافگی محکم بر دیوار کوبید که با شنیدن صدای جیغ مریم خانوم، قلبش ایستاد... _مروااارید... نفس نمی کشههه حلیمه... یا زهرا... مروااارید... بی توجه به دست خونی اش در را باز کرد که با دیدن صحنه ی روبه رویش... ❌ ❤️‍🔥 ❤️‍🔥 ❤️‍🔥
    عرض المزيد ...
    167
    0
    - شلوار زاپ دار مخصوص دورهمیای کردانه  نشد واسه دور دور توی خیابون، نشد واسه خرید کردن از سر کوچه، شما که این همه کمالات دارید، بیشتری عمرتون توی محیط آکادمیک گذاشته نمی دونستید ادم با شلوار زارپ دار و هودی نمیاد مدرسه دخترونه درس بده؟ مرد اخم کرد و به دخترک چموشی که‌ میگفت مدیر مدرسه است زل زد. - الان درد شما شده شلوار زاپ دار من؟ دختر حرصی شد. مرد مقابلش جذاب ولی زبان باز بود. - درد من دخترای نوجوونی ان که نگاشون سیخ شده روی بازوهای گنده ی امپولیتون! پسر خنده‌ی جذابی کرد و پاسخ داد: - امپولی؟ خانم این همش عضلس! و مقابل چشم دخترک هودی دستی به بازویش کشید و با نیشخند گفت: - نگید امپول، این بازوها خرج زیادی داشتن. - متاسفم براتون، مثلا قراره دبیر مدرسه‌ی دخترونه بشید. - به نکته ی مثبتش فکر کنید. من با این جذابیت نفسشونو میبرم و اونا مجبورن به درس گوش بدن. دخترک عصبی ایستا. موهای فر سفیدش را درون مقنعه فرو کرد و با اخم گفت: - خجالت بکشید اقا. - شلوار زاپ دار و بازوهای من خجالت دارن. دوردور شما با کراپ و لباس دکلته تو پارتی های بالاشهر نداره؟ دخترک مات و مبهوت وا رفت. پسرک سرش را نزدیک کرد. - خانوم من با این موهاتون خاطره زیاد دارما‌ خواهر رفیق شفیقم! دنیز جان. دنیز عصبی ناخن به دندان گرفت که امیر پارسا بلند شد. - علم من به درد مدرسه ی شما نمیخوره ها؟ ولی بازو و گردنم خوب به درد رقصتون میخورد... مست هم بودید تازه رو همین هودیم بالا اوردید... دنیز وایی گفت و دست روی سرش زد. - بدبخت شدم. - اره. هم یه دوست پسر خوبو از دست دادید و هم دبیر خوب! بای بای مادام. امیرپارسا رفت و دنیزبا حیرت... https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk https://t.me/+X0-NUpYy3HxhMWJk پارت اول❌️🔥❤️‍🔥 من امیرپارسا توکلیم. یه معلم زبان دورگه که برای فرار از گذشته‌ی عذاب‌آورم به اردبیل پناه آوردم اما نمی‌دونستم فرارم قراره من رو مقابل دنیز قرار بده؛ یه دختر ریزه میزه با موها و رنگ چشم‌های عجیب. وحشتی که در عین جذابیت هر چیزی بهش می‌خوره جز اینکه مدیر مدرسه باشه. مدیر مدرسه‌ای که من قراره توش مشغول به کار بشم.... ژانر: روانشناسی، اجتماعی، خانوادگی، عاشقانه #معمار_گلوگاه_کو_حفره‌_می‌خواهم
    عرض المزيد ...
    269
    1
    - چون من مامان ندالم دوستام همه‌ش مسخله‌م می‌کنن... سر از سجاده بلند می‌کند و برای اولین بار نمازش را می‌شکند - کی گفته تو مامان نداری پرنسسم؟! دخترک چهار ساله‌اش بغ کرده می‌گوید - ندالم که... هر چی تو تولدم آلزو کلدم بیاد نیومد... کسی انگار قلبش را مچاله می‌کند... سجاده‌اش را جمع کرده و دخترکش را توی آغوشش بلند کرده و گونه‌ی نرم و تپلش را می‌بوسد... چه باید به این بچه‌ی چهار ساله می‌گفت؟! - مامانت مسافرته پرنسسم... چشمان آشوب به آنی تر می‌شود... چانه‌اش می‌لرزد و تخس می‌پرسد - چلا از مسافرت نمیاد؟! دوستام می‌گن مامانت بابا و من و ول کلده چون بابا بهش خیانت کلده... چلا به مامانم خیانت کلدی؟! دخترکش را به سینه می‌چسباند و پر درد پلک می‌بندد - گریه نکن نفس بابا... - خیانت چیه؟! چیز بدیه؟! قفسه‌ی سینه‌اش آتش می‌گیرد و یاد همسرش فک مردانه‌اش را قفل می‌کند... یاد گریه‌های هیستریکش می‌افتد.... یاد زانوهای سست شده‌اش وقتی او را همراه دوستش دیده بود... - بابا تو لو خدا به مامانم بگو بلگلده.... چگونه به آن زن پاکدامن زنگ می‌زد؟! با چه رویی؟! - باشه بابایی زنگ می‌زنم... تو فقط گریه نکن. دخترک بیشتر گریه می‌کند و گلوله گلوله اشک می‌ریزد و مجبورش می‌کند با آن شماره‌ی رند که هیچ گاه از توی ذهنش پاک نشده تماس بگیرد - بله؟! و صدای زن، جانش را درون شیشه می‌کند... لب باز می‌کند چیزی بگوید که آشوب گوشی را از دستش می‌گیرد - تو خیلی مامان بدی هستی که دختلت رو ول کلدی لفتی... من باهات قهلم... - آشوب! دخترک اما می‌گریزد و می‌خواهد گلایه کند... می‌خواهد مادرش را بیاورد و پله‌ها را نمی‌بیند... - باهات قهلم... من خیلی گلیه کلدم وقتی لفتی... با درونی متلاطم سمت آشوب پر می‌کشد - آشوب بیا اینور... دخترک اما توجهی نمی‌کند... قدمی دیگر برمی‌دارد... مادرش را می‌خواهد و چهار سال سن، بیشتر ندارد... زیر پایش خالی می‌شود و فریادش، میان فریاد وحشت زده‌ی پدرش، گم می‌شود.... فقط یه سال از ازدواجم با عشقم می‌گذشت که توی خونه‌م، اون و دوست نزدیکم رو حین عشق بازی دیدم... دنیا رو سرم خراب شد و دختر هفت ماهه‌ام به خاطر شوکی که بهم وارد شد، توی شکمم خفه شد... حالا چهار سال از اون روز شوم گذشته و یه دختر بچه‌ی چهار ساله مقابلمه که دختر منه... همون دختری که از وجودم بیرونش کشیدن و توی آغوشم نذاشتنش... حالا که برگشتم تا از پدر عوضیش انتقام بگیرم و اما....🔥❌
    عرض المزيد ...
    197
    0

    sticker.webp

    99
    0
    - از کجا می‌دونی تاریخ عادت ماهانه من کیه؟ - پنج سال الکی الکی باهات همخونه نبودم که از حالتای عصبی بودنت نفهمم! حرصی از این روی همسر سابقم دست به کمر شدم. - خودم دست داشتم می‌رفتم بگیرم. خونسرد زمزمه کرد: - بین اینهمه مرد نشسته تو ویلا حتما با پلاستیک مشکی می‌خواستی بیای داخل؟ قانع شده بودم اما قصد عقب نشینی هم نداشتم. نیم ساعتی بود که غیبش زده بود و لعنتی...او که ادعای فراموش کردن مرا داشت پلاستیک در دستش چه می‌کرد؟ - ممنون اما دلم نمی‌خواد تکرار بشه...چون با هم صنمی نداریم که خیلی عادی برای من وسیله می‌گیری! پوزخندی زد. - نکنه دلتو به چیزای دیگه خوش کرده بود؟ نگران نباش فقط به احترام پنج سال کنار هم بودن رفتم اینکارو واست کردم! از حرص و عصبانیت لب بهم فشرد و تا خواستم به سمتش بروم پای چپم به چیزی گیر کرد و با جیغی از درد رو زمین نشستم که تندی به سمتم آمد. - چت شد؟ دستش جلو آمد و با اخمی درهم مچ پایم را در دست گرفت. - همیشه‌ی خدا باید یکی حواسش بهت باشه کار دست خودت ندی...کی به جون خودت اهمیت می‌دادی که الان دومین بارت باشه؟ بغضی از شنیدن غرهای از سر نگرانی‌اش لب باز کردم: - درد می‌کنه خب! پوفی کرد و نگاهش را به چشمانم دوخت. - خون منو توی نیم وجبی تو شیشه می‌کنی. جلو امد و دست گرد تنم انداخته روی دستانش بلندم کرد که جیغ خفیفی کشیدم. - فراز چیکار میکنی؟ - میبرمت بیمارستان ببینم چه بلایی سر خودت آوردی! - جلوی اینهمه مرد؟ سر پایین آورد و بینی به بینی‌ام چسباند. - الان حالِت از جون خودمم مهمتره چه برسه به آدمای اینجا! دکتر فراز طلوعی...کسی که کل بیمارستان چشمش دنبالشه! با این همه دبدبه و کبکه زنی رو که عاشقش بوده از دست داده و دقیقا اونو پنج سال بعد توی بیمارستان دور افتاده‌ای پیدا می‌کنه و باهاش همکار می‌شه😍 حالا برای به دست آوردن دوباره‌ش دست به هر کاری می‌زنه اما آمین ازش فرار می‌کنه...یه رازو ازش مخفی می‌کنه...این راز چیه؟ ممکنه پای یه بچه‌ی پنج ساله وسط باشه؟🥺💔
    عرض المزيد ...
    115
    0
    - با این لباس همه چیزم ریخته بیرون معلومه! - معلومه که دلیل داره زنعمو!... - زنِ من نمیتونه لباس باز بپوشه!... چرا؟! زنِ واقعیش نبودم!... همه چی یه قرارداد بود!... اما حساسیت‌های واقعیش قلبم رو به تپش مینداخت! - چون قشنگیاش فقط واسه شوهرشه! فقط واسه من! - انقدر من من نکن بچه... نیم منم نیستی! این لباس شب سرمه‌ای رنگ با کت و شلوار تو سِته و جفتش انتخاب خودم بوده!... باید همینارو بپوشید! راه بیوفتید که دیر شد! با رفتنِ زنعموش جلو اومد... ناگهان دستش رو دور کمرم گرفت و منو چسبوند به خودش! نفسم توی سینه حبس شده بود!... تیغه‌ی دماغمون چسبید به‌هم و حتی یک اینچ فاصله هم نداشتیم! - لباس عوض کردنت که میشه میگی چشمامو بگیرم!منی شوهرتم... مَحرمتم... حقِ دیدن تنتو ندارم! حالا با این نیم متر پارچه که پیچیدی دورت، که همه‌جاتم بیرونه... می‌خوای بری جلوی اونهمه نامحرم؟! با لحن عصبی و نفس‌های گرمش تو جای جای صورتم پچ میزد حالم رو دگرگون کرده بود! توانایی زل زدن به چشماش رو نداشتم... به زور کلمات رو از گلوم بیرون کشیدم با صدای ضعیفی گفتم - من...ن..نم..نمیخواستم...! زن..زنعمو... اِص..اصرار کرد! - پس عوض میکنی این خوشگلا رو... جلوی خودم...! منصفانه نبود!... دوباره بازیش گرفته بود! دوست داشت سر به سرم بزاره و از این کار لذت میبرد! با شدت هلش دادم و خودم رو عقب کشیدم... صدام از بغض لرزید وقتی گفتم - چرا هی خوشت میاد باهام بازی کنی!... - این تویی که با من بازی میکنی... اما دیگه طاقتم تمومه!... دیگه نمیتونم نقش بازی کنم!...- عاشقت شدم لیلی...! اجازه نداد تا جمله‌ش رو درک کنم و دوباره با ولع لبام رو به کامش گرفت!....
    عرض المزيد ...
    ___شهرِ غریب___
    به نامِ خداوند رنگین کمان🌈 و سخت تر از داشتنِ باورِ آدم‌ها؛ نگه‌داشتن آن‌ است..‌‼️ از بودنتون مفتخر هستم🥰 خوش آمدید🌷 🔹️اینجا رمان تا آخرین پارت به صورت رایگان قرار می‌گیره ✅️با پارت‌گذاری منظم😘🤗 برای هرگونه سوال به آیدی زیر پیام بدید @sahar_ebad
    168
    0
    #پارت_759 - داداشم نمیخواد که تو باهامون بیای! با شنیدن صدای صنم ، دوست صمیمی اش که چندین سال میشد با هم در یک محله زندگی میکردند دست از زیر و رو کردن وسایلش در چمدانی که بسته بود میکشد و با تعجب رو به او میپرسد - یعنی چی؟ صنم است که با کلافگی توضیح‌ میدهد - نمیدونم چی بگم پناه...من از خیلی وقت پیش به داداش مهراب گفته بودم که قراره دوستمم باهامون بیاد مسافرت ، اونم تا همین امروز موافق بود...هیچی نمیگفت نفسی میگیرد و خیره در چشمان مات مانده پناه ادامه میدهد - ولی امروز که تو رو دید گفت نه نمیشه ، انگار فکر میکرده من منظورم از دوستی که میگم ترانه  هم دانشگاهیمه... - ترانه؟ گیج میپرسد و صنم با ذوق جواب میدهد - اره، اینجور که فهمیدم داداشم بدجور عاشقشه... دستان یخ زده اش را درهم می پیچد ، مردمک های لرزانش را از چشمان صنم میگیرد و به چمدانی که با خوش خیالی جمع کرده بود میدهد چقدر احمق بود که فکر میکرد مهراب هم به او حسی دارد... مهراب دوست بچگی‌اش بود... حامی اش بود انتظار نداشت... انتظار آنکه بشنود به شخص دیگری علاقه دارد را نداشت ... میخواست آن دختر ، ترانه را با خودشان ببرد؟ - ببخشید که اینجوری شد .. با حرف صنم .. لبخند تلخی میزند...خود را جمع و جور میکند و در حالی که سعی میکرد بغض صدایش مشخص نباشد میگوید - اشکالی نداره ...تو خودتو ناراحت نکن ... زیپ چمدانش را می بندد ، از جا برمیخیزد که صنم با تعجب نگاهش میکند - کجا پناه؟ ناهار رو بمون ...ما که الان نمیخوایم بریم..! - نه دیگه من برم خونمون صنم ...کلی کار دارم .. می گوید و بی آنکه مهلت مخالفتی به صنم دهد از اتاق خارج میشود.! به محض بیرون آمدنش از اتاق با مهراب که در حال بردن چمدان ها به داخل ماشین بود روبرو میشود سلام زیرلبی میکند و مهراب اما با لحن تندی رو به او می توپد - شما خونه زندگی ندارین که همیشه اینجا پلاسی دختر؟ به چمدان در دستش اشاره میکند و طعنه میزند - بار سفرتم که زودتر از ما بستی ... تنش یخ بود و مهراب قصد تمام کردنش را نداشت - حالا آبجی من روش نمیشه ردت کنه بری ، تو خودت خجالت نمیکشی هر روز اینجایی؟ لال شده بود .. نفسی در سینه نداشت و از زهر کلام مرد تمام وجودش گر گرفته بود باورش نمیشد مرد پیش رویش تا این حد بی رحم شده باشد - داداش صنم وامانده مهراب را صدا میزند و اما این پناه است که خیره در چشمان سرد و بی روح مرد با بغض لب میزند - ببخشید ...ببخشید که این مدت مزاحمتون شدم ، خداحافظ می گوید و اما این نگاه مهراب است که لحظه ای به آن دو تیله سیاه و پر شده از اشک می افتد و چیزی در وجودش تکان میخورد... دخترک می رود و او نمی داند روزی میرسد که عاشق و دلباخته همین دخترکی شود که امروز این چنین بی رحمانه قلبش را شکسته است ...
    عرض المزيد ...
    128
    1
    برفین نوه ی کوچیک حاج اخگری بزرگه ! 😌🔥 بچه پولدار اما نه از نوع سوسول و ناز نازیش!!!😏 نابغه ای که همه از هوش و ذکاوتش انگشت به دهن موندن یه مشکلی که دخترمون داره !!😂 اینه که و شره !!!😈 طوری که همه از کارهاش عاصی شدن و میخوان ببندنش به ناف نوه بزرگه که شاهرخ خان داستانمونه تا شاید آدم بشه 😁😂 !!! از طرفی بخاطر هوش بالایی که داره ، باعث میشه بره زیر ذره بین رئیس مافیایی که دختر توی گروهش راه نمیده و یه شب اتفاقی بینشون میوفته که ...🫣🔞 حالا رئیس مافیا کیه ؟؟؟ همین شاهرخ خان گل و گلاب 🙊🔥 دیگه ادامه اش بمونه خودتون بخونید بسه اتونه😒😂👇👇 با اعتراض لب زدم شاهرخ با نگاهی که داشت برام خط و نشون میکشید بهم خیره شده بود بدون اینکه خجالت بکشم گفتم : _ چیه ؟؟ نمیخوام زنت بشم مگه زوره ؟؟؟ آقاجون با تشر صدام زد ، پا کوبیدم روی زمین و نالان بهشون خیره شدم _ مگه من چندسالمه اخه ؟؟ نمیخوام شوهر کنم مگه زوره ؟؟؟ خانومجون با لحن بچه خر کنی ! گفت : _ زور کجا بود دخترم ، شاهرخ دوسِت داره پوکر نگاهشون کردم و با دست شاهرخ و نشون دادم _ به کجای این میخوره که منو دوست داشته باشه ؟؟؟ تا جایی که من یادم میاد به خون من تشنه بوده و هست ، نگاهش کنین ، جوری نگاهم میکنه انگار ارث باباشو خوردم عمو پقی زد زیر خنده ، با خجالت نگاهش کردم و لب گزیدم ، خاک تو سرم ... شاهرخ با دندون قروچه گفت : _ از بس سر به هوایی !!! با این روال بری جلو سرتو به باد میدی !!! باید یکی باشه که جلوی گندکاریاتو بگیره یا نه ؟؟ پشت چشمی براش نازک کرد _ حتما اون یه نفر هم تویی ؟؟؟ برام چشم گشاد کرد ، هینی کشیدم و با ترس خیره ی بقیه شدم ، نباید میگفتم !!!! اقاجون با اخم غلیظی با تحکم گفت : _ چشمم روشن !! همین امشب عاقد میارین تا بیشتر از این رسوایی به بار نیاوردین .... بیش از 180 پارت آماده و طولانی و بدون سانسور 🔥🫣🤤❌
    عرض المزيد ...
    image
    159
    0

    sticker.webp

    128
    0
    - باز که تو اینجایی پرنسس مهربون! آوینا با ناز موهایش را کنار می‌زند و قطعا این سری پس از پوشاندن گند قبلی لو می‌روم. - آفلین...چه مَلد (مرد) خوبی شدی! بهم پلنسس می‌گی! اشک در چشمانم حلقه زد و دختر پنج ساله‌ی بی‌پدر من، چه سریع با یک مرد اُخت می‌گرفت. فراز با تک خنده‌ای روی زانو می‌نشیند و با محبت دستی به سرش می‌کشد. - چون یاد گرفتم به دخترای زیادی خوشگل پرنسس بگم. بغ کرده لبانش را به جلو می‌فرستد و بی‌خبر برای پدر واقعی‌اش دلبری می‌کند. - اما فقد من خیلی خوشجلم! فراز می‌خندد و جسم کوچک و تپلش را در آغوش می‌گیرد. دم عمیقی که از موهایش می‌گیرد جان از تنم بیرون می‌رود. نکند فهمیده باشد؟ - خوشبحال پدرت که همچین دختر خوشگلی داره پس! آوینا ناراحت از بغلش بیرون می‌آید. - ولی من که بابا ندالم. اشکم پایین می‌چکد و ستون را بیشتر چنگ می‌زنم. دخترک نمی‌دانست مرد روبه‌رویش همان پدر گمشده‌ی داستانش بود. لبخند فراز زیادی غمگین بود. - پس خودم بابات می‌شم! چشمان آوینا برق می‌زند و من مبهوت دست روی دهانم گذاشتم. - باشه پس بِلیم با مومونم آشنا بشیم. وحشت زده قدمی از ستون فاصله گرفتم. - همون خانمی که چند روز پیش تو بغلش بودی؟ دست کوچکش که در هوا می‌چرخد خودم را بدبخت می‌بینم. - نه اون که دوست مومونی بود بهش خاله آنا می‌گم...مومونم اسمش آمینه! با دهان باز و ترسی که در صورتم نشسته عقب تر رفتم که محکم به وسایل پشت سرم برخورد می‌کنم و همه‌شان روی زمین میریزند. - مومونی؟ ❌ پنج سال بود که از ترس اینکه دستش به من برسه و دخترمو ازم بگیره به یکی از روستاهای کردستان فرار کردم اما بی‌خبر از اینکه طی اتفاقی همکارم شد و با نامزدش...🔥 برای خوندن ادامه رمان روی لینک زیر کلیک کنید❌❤️
    عرض المزيد ...
    128
    0
    #پارت_570 -نزن...مامانمو نزن ... صدای جیغ و گریه دخترکش را که میشنود ...موهای بلند همسرش که به میان مشتش اسیر شده بود را رها میکند و به سمت ماهور می چرخد -نزدم جون بابا ...نزدمش... گفته بود نزده اما زده بود... زنش را ...پاره تنش را به زیر مشت و لگدهایش له کرده بود و اگر دخترکش نمی آمد معلوم نبود تا به الان چه بلایی به سرش آورده باشد. ماهور پنج ساله اش هق هق میکند ...خود را به سمتش می اندازد و مشت به سینه ستبر پدرش میکوبد - دروغ نگو ...خودم دیدم موهاشو کشیدی ...ببین صورتش خونیه ... مامانم گناه داره ...بدجنس ...نزنش ... گریه میکند و مردی که از حضور او شوکه شده بود مات چهره خیس از اشک دخترکش میماند - چرا ...چرا همش مامانمو میزنی ؟ نفس در سینه مرد حبس میشود و ماهور بی آنکه اجازه دهد او بغلش کند به سمت پناه ، مادرش که روی زمین افتاده و از درد حتی توان ناله کردن هم نداشت می رود ... کنارش می نشیند...دستان کوچکش را زیر چشمان خیس و بسته مادرش میکشد و با بغض می گوید - مامانی ... نگاه مرد به سمت پناه کشیده میشود و از دیدن اویی که پلک بسته و رد خون گوشه لبهایش در ذوق میزد جان از تنش می رود.. او چنین بلایی به سر نفسش آورده بود؟ چطور توانسته بود؟ چطور به چنین روزی انداخته بودش؟ فقط به خاطر حرف گوش ندادنش؟ تنها به خاطر آنکه به او نگفته بود دیروز را به کجا رفته است؟ سیبک گلویش بالا و پایین میشود و ماهور هق هق کنان رو به او می گوید - دیگه دوست ندارم بابایی ...تو هیولایی...ادم بدی هستی ... دستانش میلرزند و دخترکش دست از گریه برنمیدارد - من و مامانی از پیشت میریم ... - نفس بابا ...من ... اجازه صحبت به پدرش را نمیدهد و دستانش را روی شکم برهنه مادرش که رد کمربند روی آن افتاده بود میگذارد - نی نی رو هم میبریم ...دیگه پیشت برنمیگردیم... از آنچه از زبان ماهور میشنود خون در رگهایش یخ میزند و نگاه ناباورش به روی شکم پناه کشیده میشود او باردار بود؟ پاره تنش باردار بود و او اینگونه وحشیانه به جانش افتاده بود ... مات و ناباور میخکوب شکم پناه مانده بود که ماهور جیغ میزند -چرا مامانم چشماشو باز نمیکنه بابایی..
    عرض المزيد ...
    148
    0
    تکیه داده بود به اپن و با اون اخمهای هولناکش خیره شده بود بهم تا با اون #شکم_هشت_ماهه ظرف های مهمونی و بشورم !!! از قصد و برای اینکه آزارم بده ، دستور داده بود حتی یه ظرف یکبارمصرف هم استفاده نشه و حالا من مونده بودم و این همه ظرف کثیف !!! دستمو به کمر دردناکم گرفتم و نگاهم روی ظرفهای کثیف نشست ، هنوز نصف هم نشده بودن !!! _ عشقم ، نمیای بخوابیم ؟؟؟ خسته شدم !!! بغض توی گلوم نشست ، خسته شده ؟؟؟ از چی ؟؟؟ از رقصیدن و خوشگذرونی کردن ؟؟ برگشتم با چشمایی که اشک توشون میرقصید بهشون خیره شدم ، کی باور میکرد اخر اون عشق آتشین بشه این ؟؟؟؟ دختره با دلسوزی رو به من گفت : _ عزیزم برای امشب کافیه دیگه ، برو استراحت کن اخه کی با این شکم میاد کلفتی دختر خوب ؟؟؟ خوب بود که فکر میکرد کلفتشونم !!! نمیخواستم با فهمیدن اینکه من زن همونی ام که الان توی بغلش لم داده غرورم بشکنه !!! شاهرخ با صدای بمی لب زد _ برو میام !! لبخند تلخی روی لبم نشست و چشم ازشون دزدیدم ، صدای قدمهای دختره نشون از رفتنش میداد _ کافیه دیگه !!!! بقیه اش بمونه برای فردا بدون اینکه برگردم سمتش پوزخندی زدم _ لازم نکرده دلت برام بسوزه !!! اگه از نگاه کردن خسته شدی میتونی بری !!! نترس از زیر کار در نمیر ...م با #دردی که توی کمرم پیچید نفس توی سینه ام حبس شد و بشقاب از دستم افتاد و شکست ، اونقدر محکم لبمو گزیدم که طعم گس #خون توی دهنم پیچید دست زیر شکمم گذاشتم و دردناکی از بین لبام بیرون پرید ، زیر زانوهام از شدت درد خالی شدن و چیزی نمونده بود بخورم زمین که از پشت توی آغوشش کشیده شدم با درد هق زدم _ دست .. به ..من ..نزن ..آی صورت ترسیده اش مقابل صورتم قرار گرفت _ چته برفین ؟؟؟ با دندون قروچه نگاهش کردم و خواستم چیزی بگم اما با خیس شدن شلوارم ، ترسیده صداش زدم هول شده گفت : _ نترس .. نترس عزیزم کیسه آبت پاره شده ... _ شاهرخ !!! اینجا چه خبره ؟؟؟ این صدای همون دختره نبود ؟؟؟ معشوقه شوهرم ؟؟؟ با چشمایی که اشک دیدشونو تار کرده بودن و کم کم داشتن سیاهی میرفتن به شاهرخ چشم دوختم _ ازت ..متنفرم ....آخ درد با قدرت بیشتری توی شکمم پیچید و ... بیش از 220 پارت بلند و بدون سانسور🫣
    عرض المزيد ...
    171
    0
    - با این لباس همه چیزم ریخته بیرون معلومه! - معلومه که دلیل داره زنعمو!... - زنِ من نمیتونه لباس باز بپوشه!... چرا؟! زنِ واقعیش نبودم!... همه چی یه قرارداد بود!... اما حساسیت‌های واقعیش قلبم رو به تپش مینداخت! - چون قشنگیاش فقط واسه شوهرشه! فقط واسه من! - انقدر من من نکن بچه... نیم منم نیستی! این لباس شب سرمه‌ای رنگ با کت و شلوار تو سِته و جفتش انتخاب خودم بوده!... باید همینارو بپوشید! راه بیوفتید که دیر شد! با رفتنِ زنعموش جلو اومد... ناگهان دستش رو دور کمرم گرفت و منو چسبوند به خودش! نفسم توی سینه حبس شده بود!... تیغه‌ی دماغمون چسبید به‌هم و حتی یک اینچ فاصله هم نداشتیم! - لباس عوض کردنت که میشه میگی چشمامو بگیرم!منی شوهرتم... مَحرمتم... حقِ دیدن تنتو ندارم! حالا با این نیم متر پارچه که پیچیدی دورت، که همه‌جاتم بیرونه... می‌خوای بری جلوی اونهمه نامحرم؟! با لحن عصبی و نفس‌های گرمش تو جای جای صورتم پچ میزد حالم رو دگرگون کرده بود! توانایی زل زدن به چشماش رو نداشتم... به زور کلمات رو از گلوم بیرون کشیدم با صدای ضعیفی گفتم - من...ن..نم..نمیخواستم...! زن..زنعمو... اِص..اصرار کرد! - پس عوض میکنی این خوشگلا رو... جلوی خودم...! منصفانه نبود!... دوباره بازیش گرفته بود! دوست داشت سر به سرم بزاره و از این کار لذت میبرد! با شدت هلش دادم و خودم رو عقب کشیدم... صدام از بغض لرزید وقتی گفتم - چرا هی خوشت میاد باهام بازی کنی!... - این تویی که با من بازی میکنی... اما دیگه طاقتم تمومه!... دیگه نمیتونم نقش بازی کنم!...- عاشقت شدم لیلی...! اجازه نداد تا جمله‌ش رو درک کنم و دوباره با ولع لبام رو به کامش گرفت!....
    عرض المزيد ...
    ___شهرِ غریب___
    به نامِ خداوند رنگین کمان🌈 و سخت تر از داشتنِ باورِ آدم‌ها؛ نگه‌داشتن آن‌ است..‌‼️ از بودنتون مفتخر هستم🥰 خوش آمدید🌷 🔹️اینجا رمان تا آخرین پارت به صورت رایگان قرار می‌گیره ✅️با پارت‌گذاری منظم😘🤗 برای هرگونه سوال به آیدی زیر پیام بدید @sahar_ebad
    185
    0
    آخر تحديث بتاريخ: ١١.٠٧.٢٣
    سياسة الخصوصية Telemetrio