#خودکشی_با_خردهشیشه
#پارت_سی
همه چیز به عالیترین شکل خودش پیش رفت. خاطرههای مسخرهای که محمد هنگام مستیش تعریف میکرد، نگاههای معنادار و بانمک علی، حتی لبخندهای گاه و بیگاه هومان، همشون به نحوی حس خوبی به آدم منتقل میکرد. شیطنتهای ریحانه و آرزو هم که تمومی نداشت و شاید تنها کسایی که کمی آروم و سرسنگین بودند من و غزاله بودیم!
همه بهجز من و هومان مشروب خورده بودند و هر کسی توی حال خودش بود، یکی بلند بلند میگفت و میخندید، دیگری هم یک جور دیگه انرژی خودش رو تخلیه میکرد.
بچهها کم کم میخواستند بساط مشروب خوری رو کنار بذارند و سفارش شام بدند و هر کسی یک پیشنهاد میداد، ریحانه میگفت جایی برای خوردن شام نداره اما همچنان دستش بین هله و هولهها میچرخید! در آخر تصمیم گرفتیم جوجه کباب سفارش بدیم و وظیفهی سفارش دادن به منی که لحنم عادی و به دور از مستی بود سپرده شد. شمارهی یکی از رستورانهای معروف ماسوله رو گرفتم و قبل از اینکه دکمهی سبز رنگ رو لمس کنم شمارهی مهیار روی صفحهی گوشیم نشست. کمی مکث کردم و با بلند شدن از روی صندلی و رفتن به سمت راهرو جواب تماسش رو دادم.
- جانم؟
- چطوری؟
نفس عمیقم رو بیرون فرستادم.
- تو خوب باشی منم خوبم!
خشک و جدی پرسید:
- دارید چیکار میکنید؟
- هیچی، داشتیم برای شام برنامه میریختیم و الان هم داشتم...
صدای اوج گرفتن قهقههی بچهها اومد و مهیار بدون ذرهای مکث گفت:
- همه مستن نه؟!
با تردید لب باز کردم.
- همه که نه ولی آره، یه سری مستن!
پوزخندی زد.
- تو چی؟
داشت به نقطهی حساس شدنش نزدیک میشد و باید یک جوری آرومش میکردم.
- من که فقط با تو مست میکنم و بس، مگه غیر از اینه؟
درست همین لحظه بود که صدای باز شدن دری اومد و با برگشتن به عقب هومانی رو دیدم که قصد داشت به داخل دستشویی بره. سریع نگاهش رو دزدید و به داخل رفت. خجالت زده از حرفی که احتمالاً شنیده و شاکی از اینکه حضورش رو اعلام نکرده کلافهوار پوفی کشیدم.
- عشقم؟ خوبی؟
حالا لحنش جون بیشتری داشت.
- آره قربونت برم، برو... خوش بگذره!
خیالم که از بابتش راحت شد سریع خداحافظی کردم تا با هومانِ بیملاحظه روبه رو نشم.
***
تازه غذاهامون رسیده بود و همگی درگیر چیدن سفرهای خودمونی بودیم. بوی جوجه کباب با فلفل و باقی مخلفاتش بدجوری توی خونه پیچیده بود و با اینکه زیاد خرت و پرت خورده بودیم اما باز اشتها و اشتیاق زیادی برای خوردنشون داشتیم.
دخترها یک سمت و پسرها هم سمت دیگهی سفره که روی زمین پهنش کرده بودیم نشستیم و بیتعارف مشغول خوردن شدیم. بیاغراق این شام از لذیذترین شامهای زندگیم بود چرا که بعد از مدتهای طولانی کنار دوستها و همکلاسیهام بودم! چقدر خوبه که گاهی همهی روزمرگیها و درگیریها رو یه گوشه بذاری و کنار دوستهات و آدمهایی که حالت رو خوب میکنند وقت بگذرونی، البته که باید یک نفر رو از این دسته جدا کرد چرا که هومان برای من مثل بقیه نبود و حس چندان خوبی بهش نداشتم!
هنوز بیشتر از سه تا دونه جوجه نخورده بودم که گوشیم زنگ خورد و مجبور شدم از سر سفره بلند شم، مهیار بود و بی معطلی جوابش رو دادم.
- جانم عزیزم؟
لحنش دستوری بود و شوکه کننده!
- آماده شو بیا پایین، منتظرتم!
خواستم چیزی بگم که قطع کرد و من درمونده از اینکه چطور ظاهر سازی کنم کمی مکث کردم و الکی «باشه، خداحافظ» ای به زبون آوردم. به محض برگشتن به طرف بچهها نگاه موشکافانهی هومان رو دیدم و این اتفاق بیشتر به همم ریخت!
اصلاً نفهمیدم چطور اشتهام کور شد و چطور برای بچهها بهونهای برای زود رفتن پیدا کردم، تمام ذهنم درگیر این بود که چرا مهیار آنقدر زود به دنبالم اومد؟ قرار بود حدود ساعت ده شب بیاد و حالا ساعت هشت بود!
عرض المزيد ...