هذه الخدمة مُتوفّرة أيضًا بلغتك. لتغيير اللغة، اضغطEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
الفئة
لغة وموقع القناة

audience statistics شــهــربــی‌یــــار♡خانه‌ی پدری

♥️ خوشا چشمی♡ که خواند حرف دل را...♥️ رمان‌های‌ســــحرمــــرادى  #بن‌بست‌آرامش_در‌_دست‌چاپ   #آینه‌قدی_در_دست‌چاپ   #ژیکال_در_دست‌چاپ   #هاتکاشی_فایل‌کامل‌فروشی‌باغ‌استو ر  #شــهــربــی‌یــــار_آنلاین‌وفایل ‌‌کامل‌فروشی‌باغ‌استور  #صلت_آنلاین‌  
عرض المزيد
29 408+98
~9 203
~23
28.48%
تقييم تيليجرام العام
عالميًا
28 501المكان
من 78 777
4 716المكان
من 13 357
في الفئة
2 218المكان
من 5 475

جنس المشتركين

تعرف على عدد كل من المُشتركين الذّكور والإناث على القناة.
?%
?%

لغة الجمهور

معرفة توزيع المشتركين في القناة حسب اللغة
الروسية?%الإنجليزية?%العربيّة?%
نمو القناة
رسم توضيحيجدول
ي
أ
ش
س
help

جار تحميل البيانات

فترة تواجد المستخدم على القناة

اعرف كم من الوقت قضى المُشتركون على القناة.
حتى أسبوع?%المؤقتات القديمة?%حتى شهر?%
الزيادة في المُشتركين
رسم توضيحيجدول
ي
أ
ش
س
help

جار تحميل البيانات

Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine

sticker.webm

547
1
- تو دیگه بزرگ شدی نمیشه پیش من بخوابی! گیج و منگ نگاهش کرد، ابرو بالا انداخت و لب ورچید: - چرا من نمیتونم پیشت بخوابم اصلان؟ چه فرقی داره؟ چون قدم درازتر شده نمیتونم پیشت بخوابم؟ حتی نسبت به چند سال گذشته ام چاق ترم نشدم که بخوام جاتو تنگ کنم. اصلان کلافه روی تخت نشست و لبهایش را بهم فشرد. آن موقع یک دختر بچه کوچک بود نه حالا که برای خودش خانومی شده بود! چطور توقع داشت کنارش خواب به چشمانش بیاید؟ - گیلا تو بزرگ شدی... نباید تو بغل من یا هر پسر دیگه ای بخوابی فهمیدی؟ لب و لوچه اش آویزان شد و با چشمانی ناراحت به اصلان خیره شد. اصلان هیچ وقت او را از خودش نمی‌راند، حتی خودش بود که همیشه بغلش می‌کرد، نوازشش می‌کرد و برایش می‌خواند تا بخوابد. - تو حتی منو از کنارت خوابیدن محروم می‌کنی پس چرا نذاشتی برم؟ گذاشتی اینجا بمونم تا بهم بفهمونی که عوض شدی اصلان؟ چشم‌های غمگینش، قلب اصلان را آتش کشید. در مقابل او بی‌صلاح ترین بود! - اینجوری نکن قربون چشمات برم... من هر چی میگم به خاطر خودت می‌گم گیلا! تو کنار من خوابت نمی‌بره! نتوانست بگوید که این چند شب اصلا نتوانسته ربع ساعت هم چشم روی هم بگذارد! بد خواب بود و خودش را به او می‌مالید و هی تکان تکان می‌خورد! چقدر دیگر باید تحمل می‌کرد؟ - چرا بهم نمیگی که بد خوابم و نمی‌ذارم راحت بخوابی اصلان؟ برای همین نمی‌ذاری پیشت بخوابم، آره؟ اصلان پوفی کشید و دست لای موهایش برد. اخلاقهای گیلا را خوب می‌دانست، تا به آن چیزی که می‌خواست نمی‌رسید بیخیال نمیشد! - من وقتی یه چیزی میگم دلیل دارم گیلا! گیلا زیر گریه می‌زند و می‌گوید: - تو دیگه دوستم نداری اصلان! داری اینجوری می‌کنی که من خودم برم؟ باشه! راه آمده را برگشت و کاپشنش را چنگ زد و پوشید. در خانه را باز کرد و بیرون زد. اصلان با خشم دستش را کشید و غرید: -‌ کدوم گوری میری نصف شبی؟ گیلا همانطور گریه می‌کرد. با صدایی که می‌لرزید: - مگه نمی‌خواستی برم؟ دارم میرم دیگه، چه مرگته اصلان؟ با غضب و چشم‌های سرخ به چشم‌های اشکی گیلا نگاه کرد و او را دنبال خودش کشید. داخل خانه هولش داد که گیلا روی زمین افتاد. بهت زده سر چرخاند سمتش و گفت: - منو زدی؟ منو هول دادی اصلان؟ دوباره به گریه افتاد. اصلان موهایش را چنگ زد و کلافه به گیلا چشم دوخت. - زبون نفهم وقتی میگم بزرگ شدی یعنی اندامت نمی‌ذاره فکر کنم همون دختر بچه‌ی کوچیکی تو بغلم! گیلا اشکش را پاک کرد و تعجب کرده پرسید: - ها؟ اصلان خم شد و از بازویش گرفت. از لای دندانهای چفت شده‌اش گفت: - وقتی کنار می‌خوابی، از بس چفت تنم می‌خوابی، نمی‌ذاری من بخوابم! تموم حسای مردونه‌امو بیدار می‌کنی! لعنت بهت که مجبورم میکنی همه چی رو واست توضیح بدم گیلا!
عرض المزيد ...
347
0
وحشیانه آزارش دادم...تحقیرش کردم...دور از چشمش با دختر شریکم ازدواج کردم حالا بی گناهی اون ثابت شده و... فکر اینکه بفهمه ازدواج کردم فکر اینکه اگر کسی به گوشش برسونه داره منو تبدیل به یه مریض روانی میکنه دنیا رو با آدماش جهنم میکنم اگر یه قدم از من فاصله بگیره سلاخی میکنم ، تیکه تیکه میکنم مردی رو که بهش نزدیک بشه قسم میخورم اون مال منه تا ابــــد! ❌❌❌❌ _متهم،  "وفا فرهنگ" لطفا در جای خود قیام کنید! دخترک با صورتی رنگ پریده و حالی نزار،  از جایش بلند می‌شود. مانند لحظاتی قبل،  چشمانش برای دیدن نشانه ای از "او"، گوشه گوشه ی صحن دادگاه می‌دود. _طبق کیفرخواست صادره از دادسرای جنایی تهران ، شما متهم به قتل عمد ام حارث، مادر نامزدتون اویس نواب هستید.اتهام را قبول دارید؟ اسید تاگلویش بالا می‌آید و چادر رنگ و رو رفته ی زندان، هوس افتادن به سرش زده است: _من... من نکشتم. وقتی رفتم داخل، مرده بود! _دروغ می‌گه...این دختر رفیقمو عاشق خودش کرد تا از اون انتقام خون پدرش رو بگیره صدای فریاد میثاق است. دوست اویس! یشتر از قبل حالش بد می‌شود و دو چشم سیاه شناور در خون، از دور و پنهانی حال وخیم دخترک خائن را می‌بینند. قاضی روی میز می‌کوبد: _سکوت کنید و نظم دادگاه رو به هم نزنید. و سپس رو به دخترک رنگ پریده لب می‌زند: _شاکیان پرونده درخواست اشد مجازات رو دارند. اگر در این زمینه دفاعی از خودتون دارید، قبل از قصاص عنوان کنید! وفا دست‌هایش را روی میز ستون می‌کند و آب خشک شده گلویش را فرو می‌دهد: - من نکشتم اویس کجاست؟! اون می‌دونه... اون خبر داره! چشمهایش با دیدن مرد بلندقد و چهارشانه ای که از در دادگاه داخل می‌آید، به برق می‌نشیند.مرد سیاه‌پوشی که اخم دارد و حتی به صورتش نگاه نمی‌اندازد. نفس می‌زند: اویس؟ اومدی؟ تو می‌دونی من قاتل نیستم. بهم اعتماد داری؟ مگه نه؟ می‌خواهد با آن پابند سنگین فلزی به طرفش بدود که وکیل کنار گوشش پچ می‌زند: -آروم باش! هنوز ثانیه ای نگذشته است که دختر جوانی پشت سر اویس داخل می‌شود. تینا؛ نامزد سابق اویس.اوست که بازوی معراج را گرفته و با نگاه پر از پیروزی اش، در چشمان سبز وفا زل می‌زند -این دخترخانم به خاطر اینکه طرحم رو از شرکتشون گرفتم با برنامه ریزی وارد زندگی من شد. بهش اعتماد کردم. با اینکه می‌دونستم پدرش دشمنمه بهش پر و بال دادم. اما نمک نشناس بود! مردمکهای وفا می لرزند. چه می‌گفت اویس؟ مرد عاشقی که نمی‌گذاشت خار به پای دخترک برود.  _اویس؟  به خدا پشیمون می‌شی. کار من نیست. می‌خوای... می‌خوای بعد از اینکه اعدام شدم حقیقت رو بفهمی؟ چرا نگام نمی‌کنی؟ دست مرد مشت می‌شود و قاضی با صدای بلند هشدار می‌دهد -نظم دادگاه رو به هم نزنید.شماآقای نواب  تقاضای قصاص نامزد عقدی‌تون،  خانم وفافرهنگ رو دارید؟رضایت نمی‌دید؟ وفا با قلبی که دیگر نمی‌تپد،  دست روی شکمش می‌گذارد.هیچ‌کس نمی‌داند او باردار است. زنی که تا هفته ی آینده،با دستان مردی که عاشقش شد، قصاص می شود! _اعتراض دارم جناب. مدارک قتل هنوز کامل نشده! صدای بلند وکیل است و شاهرگ اویس روی گردنش ورم می‌کند. توانایی نگاه کردن در آن دو چشم را ندارد و کسی نمی‌داند ترس از بی‌گناه بودن آن دختر،  درست از چند لحظه ی قبل به جانش افتاده است. -خیر. رضایت نمی‌دم! دادگاه همهمه می‌شود... چشمان دخترک سیاهی می‌روند. اما محکم خودش را نگه می‌دارد. تمام شد. دیگر نمی خواست از خودش دفاع کند. بزرگترین مجازات اویس،  قطعا ثابت شدن بی‌گناهی او بود. -متهم وفا فرهنگ ؟اگر اعتراضی دارید بیان کنید! جمع در سکوت فرو می‌رود و وکیل تا می خواهد کاغذهایش را رو کند،  وفا سرش را بالا می‌گیرد: -اعتراضی ندارم! اویس حالا پس از لحظه های طولانی،  درست وقتی که تینا دستش را با سرخوشی می‌فشارد،  با توی دلی که خالی شده است، نگاهش را به صورت زیبا و معصوم دخترکش می‌دوزد. -طبق قوانین و ضوابط قصاص در مقابل قصاص جمهوری اسلامی، حکم اعدام وفا فرهنگ ، فرزند بهمن فرهنگ،  مورخ ۱۳۹۸/۳/۱۸ تأیید شد. ختم جلسه را اعلام می‌کنم! وفا دستش را از روی شکمش برداشته و مأمور، به هردو دستش دستبند می‌زند. پویان،  همان بچه مزلفی که اویس درحد مرگ رویش حساس بود از صندلی های آخر به طرف اویس خیز برمی‌دارد: _بی‌همه‌چیـــز بی‌نامووووس! مأمورها جلوی پویان را می‌گیرند و سربازها دخترک را با شانه های افتاده و کوچکش به بیرون هدایت می‌کنند. _بترس از روزی که بی‌گناهی وفا رو ثابت کنم. بترس از روزی که خودم از این حکم نجاتش بدم. اون وقت ببین می‌تونی از صدکیلومتریش رد بشی یا نهههه!؟ پاهای اویس بر زمین میخ می‌شوند و دستانش یخ می‌کنند. اگر پویان حتی به جنازه ی وفا نزدیک می‌شد،  اویس او را می‌کشت! ❌❌❌
عرض المزيد ...
152
0
#پارت_244 -پدر شما محکوم به قاچاق مواد مخدر شده خانم. اشاره می‌کند از مقابل در کنار بروم. اما من خشک شده‌ام. -بی‌جهت نمی‌بریمش که راهمون رو سد کردید. برید کنار خانم، راه رو باز کنید. دستان بابا می‌لرزد و لبانش سفید شده است. آب دهانم خشک شده، اما کوتاه نمی‌آیم و به سختی می‌گویم: -اشتباه شده جناب، دسیسه کردن، پدر من مدیر عامل این شرکته، اصلا همچین چیزی امکان نداره. -تو کلانتری مشخص می‌شه. با تردید و پاهای لرزان از مقابل در کنار می‌روم. بابا همانطور که همراه مرد پیش می‌رود رو به من می‌گوید: -زنگ بزن به رضا و معین. جمله‌اش در گوشم زنگ می‌خورد و او را می‌برند. چرخی در اتاق بابا می‌زنم و ناخن به دندان می‌گیرم. بلافاصله شماره رضا را می‌گیرم و صدای خانمی که می‌گوید دستگاه مورد نظر خاموش است خط بطلان می‌کشد روی خوش‌خیالی‌ام. کی توانسته بودیم او را پیدا کنیم که بار دوم باشد؟ بابا گفته بود معین! سری به طرفین تکان می‌دهم. اما اصلا نمی‌خواهم به معین حکمت فکر کنم. حدود یک هفته بود با من سرسنگین شده بود، تنها به این خاطر که با مهندس سروری قرار کوهنوردی گذاشته بودم. اما نمی‌دانست که من سر قرار آن روز نرفته بودم. فکر می‌کردم بی‌توجهی این مدتش نشان از این دارد که مرا می‌خواهد به خاطر آن قرار تنبیه کند اما با رفتارهایش در این مدت انگار خیال خام کرده بودم که او هم مثل من دل داده است. اما حالا چاره‌ای ندارم. پدرم را برده بودند. شماره‌اش را می‌گیرم و با بوق‌هایی که در گوشم می‌نشیند تپش قلب می‌گیرم و چشم می‌بندم. حتی ندیده هم قلب بی‌جنبه‌ام برای او در این شرایط بازی سر می‌دهد. بعد از بعد پنج بوق پاسخ می‌دهد: -بله؟ صدای خنده‌ی زنانه‌ای در پس صدایش تمام توجه‌ام را جلب می‌کند و اصلا یادم می‌رود به چه دلیل زنگ زده‌ام. -تویی خانم مهندس؟ همیشه مرا خانم مهندس صدا می‌زند و من دلم را به همین لحن خانم مهندس گفتنش باخت داده بودم. «معین بیا دیگه، چی‌کار می‌کنی؟» تمام تنم می‌لرزد و می‌خواهد گریه‌ام بگرید ای کاش تماس نمی‌گرفتم. با الو گفتن معین به سختی لب می‌لرزانم: -س... سلام... من... صدایش بلافاصله جدی می‌شود. -زودتر حرفت رو بگو کار دارم. یعنی تمام آن توجه‌هایی که داشت و نفس به نفس همراهم بود، بازی بود؟ این صدای زنانه چه می‌گوید که او را معین خطاب می‌کند؟ -من فقط زنگ زدم بگم... نمی‌توانم تمرکز کنم، از یک طرف شرایط بابا و از طرف دیگر صدای زنانه و سردی او... «معینم، بیا دیگه، من رو این‌جا کاشتی چی‌کار؟» معینم؟ پوزخندی به خوش‌خیالی‌ام می‌زنم. چرا فکر می‌کردم بعد از آن نامزدی ناموفقم با کامیار آشنایی‌ام با معین معجزه بوده و او می‌تواند مرد زندگی‌ام باشد و تن و روح خسته مرا جلا ببخشد؟ اشک‌هایم فرو می‌ریزند و تلاش می‌کنم لحنم نشان ندهد گریه می‌کنم: -هیچی به کارتون برسید. اما تلاشم بی‌فایدس که صدای گریه‌ام را می‌شنود و در میان شهرزاد شهرزاد گفتنش تماس را قطع می‌کنم. دوباره بغضم می‌ترکد. بلند گریه می‌کنم از اینکه هیچ‌کاری از دستم بر نمی‌آید، حتی برای بابا. معین چندبار تماس می‌گیرد و من در میان تماسش گوشی را خاموش می‌کنم‌ و زمزمه می‌کنم: -به خوشی‌هات برس معین حکمت. فکر می‌کردم او را از دست داده‌ام و هرگز گمان نمی‌کردم او بعد از نیم‌ساعت باشنیدن صدای گریه‌ام خودش را به شرکت برساند و در اتاق بابا مرا در میان چهارچوب تنش حبس کرده و گریه‌هایم روانی‌اش کند... ❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنم❌ بی‌نفس‌درگرداب اثری جدید از زهرا سادات رضوی👇
عرض المزيد ...
334
0
وای رشید مادر تو چرا روزی دو سه بار حموم می‌ری؟ زن هم نداری که بگم... بعد از حرفش خودش ریز ریز خندید. همان موقع صدای نارین از اتاق رشید اومد که با چندش گفت: وای این پتو چرا خیسه؟ رشید مثل جت به سمت اتاق رفت و دهنش رو گرفت. حالا علنا توی بغلش بود. نارین تکونی خورد تا خودشو آزاد کنه، غافل از اینکه با هر تکون حال  خراب رشید خرابتر می‌شه. او با صدایی بم و آهسته کنار گوشش گفت: تکون نخور بلای جونم که نمی‌دونی با هر تکون چه دردی به جونم می‌ریزی. نارین با ناز و کشیده گفت: واااا. خب ولم کن. فقط می‌خواستم بپرسم که اینا ... _ هیس. یواش! حاج خانوم می‌فهمه. _ هیع! جیش کرده بودی آقا رشید. رشید برای پوشاندن خنده‌اش دستی به ریشش کشید. _ نه! یه  کرم توی جونمه که شبا وقتی یادش به تو میفته تبدیل به اژدها میشه و اینا رو تُف می‌کنه تا بخوابه. نارین با درک حرفش، تا بنا گوش سرخ شد _حالا هی ناز و ادا بیا تا دوباره بیدارش کنی. اما با دیدن گونه‌های سرخش اختیار از کف داد و بغلش کرد کنار گوشش با صدایی خش‌دار لب زد. _بیا بریم توی لونه کفترا تا اژدهام رو نشونت بدم و ...😂🔥 رشید کفتر باز که یه محل ازش حساب می‌بره، برای حمایت از یه دختر پولدار که دچار مشکل شده بود، صوری باهاش ازدواج می‌کنه اما این وزه خانوم آروم و قرار رو چنان ازش می‌گیره که توی خواب هم کار دستش می‌ده 🫣😂😂 حالا هم که میخواد اژد‌هاش رو نشونش بده🐉😂 اوف از این پسره هات که نمی‌ذاره این ازدواج صوری بمونه و راه به راه نارین رو توی لونه کفترا خفت می‌کنه و با اژدهاش ...🐉🔞
عرض المزيد ...
179
1
.
35
0
⁠ ⁠ _ما رسم داریم دوماد قبل از رفتن به حجله باید باکره باشه... با خجالت لب میگزم ..پدرم به سرفه می افتد.. _بی بی جان.. بی بی اما بدون توجه رو به سام میکند: _مادر جان باکره ای دیگه اگه خدا بخواد..؟ من دختر به پسری که هزارجور دختر دیگه رو دستمالی و لنگاشو هوا کرده باشه نمیدما.. صورت سام سرخ شده و عرق سرد از گوشه ی پیشانی اش روان میشود.. پدرم از خجالت حرف های مادرش شر شر عرق میریخت .. _بی بی خواهش میکنم .. بی بی میان کلامش میپرد.. _همینکه گفتم ..دخالت نکنید.. دامادی که نوه امو میگیره باید باکره باشه وگرنه دخترمو نمیدم.. نمیشه که من بچه ی عین برگ گل پاکم و بدم به پسری که با هزارنفر خوابیده و تموم سوراخ سنبه هاشون و تست کرده باشه.. اصلاً اگه ازشون مریضی پریضی گرفته باشه چی..؟اگه این پسر باهاش بخوابه و خدای نکرده مرضیش و بده به بچه ی کم سن و سال من اونوقت چه گلی به سرم بگیرم .. حتی با فکرش هم صورتش سرخ میشود که لب میگزد و محکم روی پایش میکوبد.. _وای خدا بلا به دور.. مادر سام گره ی روسری اش را محکم کرده و پشت چشم نازک میکند: _وا حاج خانم شمام چه انتظارایی از یه پسر سی ساله دارین..مگه میشه همچین چیزی..نیاز و غریزه ی یه مرد که این حرفا حالیش نیست‌.. بی بی اخم میکند: _چطور شما از یه دختر شونزده ساله انتظار درد شب زفاف و خون بکارت و طاقت آوردن شب حجله رو دارین..من نمیتونم انتظار باکره بودن دامادم رو داشته باشم.. با این حرف دستش را سر زانوهایش تکیه میدهد و یاعلی گویان بلند میشود: _مادر این وصلت سر نمیگیره من راضی نیس... _باکره ام.. صدای خشدار سام میان کلام بی بی بلند میشود و حرفش را نصفه نیمه قطع میکند.. همه بهت زده خیره به او میشوند.. خانه در سکوت مبهمی فرو میرود و کسی جیک هم نمیزند.. سام با چشمانی سرخ درحالی که زیر نگاه هایشان شر شر عرق میریزد چشم میبندد و به سختی لب میزند.. _من باکره ام بی بی خانوم..تا حالا رابطه ای با هیچ دختری نداشتم.. با همین حرف به آنی برقی از رضایت در چشمان بی بی مینشیند و نگاهش پایین تر رفته و بین پاهای کشیده ی سام می افتد.. _همینطوری که نمیشه مادر باید مطمئن بشم.. رنگ از رخم میپرد.. _بی بی چی داری میگی ..؟ _یه صیغه دوساعته میخونیم بینتون و تو این دو ساعت جفتتون میرین تو اتاق ور دل هم مشغول ور رفتن باهمدیگه میشین.. پدرم سرخ و سفید میشود و استغفار گویان سالن را ترک میکند.. مادرم به گونه اش میکوبد: _بی بی این چه کاریه آخه..؟ بی بی اما کوتاه نمی آید و عصایش را به زمین میکوبد.. _ پسری که باکره است با یه بوسه ی کوچیک و ناقابل هم خشتکش باد میکنه و میاد جلو اما پسرای هفت خط و اینکاره اینقدر دختر دیدن و انگولک کردن که حتی اگه یه دختر پیش چشمشون لخت مادرزادم بشه چندان اثری روشون نداره.. با حرف بی بی خجالت زده سر در گریبانم فرو میبرم و سعی میکنم به چهره ی برافروخته ی سام نگاه نکنم.. میدانستم پیش از من تجربه های زیادی داشته این تک پسر دردانه و همه چیز تمام خاندان‌.. دقایقی بعد به اجبار بی بی هر دو در اتاق خواب بودیم ... به محض ورود سام ملتهب کتش را از تن میکند چند دکمه ی بالایی پیراهنش را باز میکند و دستش را به گردنش میکشد.. رگ گردنش متورم بود و نشان میداد چقدر تحت فشار است.. با خجالت وگونه ای رنگ گرفته نگاهش میکنم .. _واقعاً باکره ای یا دروغ گفته بودی..؟ سام نگاه سرخش را پایین می آورد و به صورتم میدوزد.. انگار یادش می آید که برای چه اینجاست که آهسته قدم هایش را به طرفم بر میدارد.. آب دهانم را قورت میدهم و گامی به عقب برمیدارم.. صدای بمش بلند میشود و لعنتی صدایش خش داشت... _خودت چی فکر میکنی‌‌..؟ پشتم به دیوار برخورد میکند _م..من نمیدونم.. سام چسبیده به من می ایستد و پایین تنه اش را به بدنم فشار میدهد که با حس بر جستگی اش چشمانم گرد میشود _ا..این چیه..؟ دستم را میگیرد و بین پاهایش قرار میدهد _خودت حسش کن.. شوکه آب دهانم را قورت میدهد خواستم از زیر دستش فرار کنم که مانع میشود و فوری لب هایم را به دندان میکشد یک دستی مشغول باز کردن کمربندش میشود.. دستم را روی سینه اش چفت میکنم و او حین اینکه دامنم را بالا میزند مشغول پایین کشیدن زیپ شلوارش میشود که همزمان در اتاق چهارطاق باز شده و نگاه بی بی روی زیپ باز و خشتک برآمده سام خشک میشود و کل میکشد _مژده بدید که شازده دومادمون باکره است خدارو صدهزارمرتبه شکر هنوز هیچی نشده ببین بین پاهاش چه ورمی کرده زود باشید عاقد خبر کنید تا دخترم و تو جلسه خواستگاری حامله نکرده کارو یه سره کنیم وقتی بی بی خانوم پاشو میکنه تو یه کفش و الا و بلا دوماد باکره میخواد😂😏 پسره تو جلسه ی خواستگاریش..‌بلههه🙈😱
عرض المزيد ...
714
1
هامون نامور...🔥 مردی که با اومدن اسمش رعشه به تن آدما میندازه... اما هامون، با اومدن دختر کوچولویی که پرستار مامانشه، رو تخت، اونم مخفیانه، نامور همیشگی نیست... ❌ دلش واسه فندقای اون دختر کوچولو ضعف می‌ره و عادت داره هر شب کبودشون کنه... هرشب به بهانه های مختلف اون دخترو تو اتاق خودش میکشونه و نیکی رو انگلولک می‌کنه تا این که یه شب اراده ی پایین تنه مردونش از کنترلش خارج میشه و برای پوشوندن گند کاریاش نیکی عزیز تر از جونش رو...😱 -این درد پریودی درد لامصب تا کیه؟ دکمه‌های پیراهنش‌ باز است و سینه برهنه ورزیده‌اش جلوی چشمم دلبری می‌‌کند. -برای هر زنی فرق داره ! -هر زنی‌ و نپرسیدم تو رو پرسیدم ! این بار نگاهش روی لب‌هایم سُر می‌خورد: _اون بدبختا‌ رو هم ول کن !با گونه‌های گُل انداخته می‌گویم: -۶روزه ! به سیگارش پک می‌زند و نگاهش سرتاپایم را وجب می‌کند: -چندمین روزته؟ وقتی لب میزنم "دومین "با حرفش‌ تمام تنم مثل شب‌های ترسناک دیگر یخ می‌زند: -سخت شد که یعنی باید تا چند روز دیگه صبر کنم و بهت دست نزنم..
عرض المزيد ...

IMG_3148.mp4

532
0

sticker.webp

1 250
0
#part _دخترتون به شکم مدیر مدرسه‌ش محکم لگد زده آقای سلطانی کیارش شوکه گوش هایش سوت کشید اخم هایش درهم رفت امکان نداشت دخترک مظلومش... _رزا؟! معاون پر حرص ادامه داد _بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این از یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام می‌کردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ.. عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت و بین حرفش غرید _مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟! دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید بی‌حال بود و بی‌حوصله _بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب سلطانی؟ با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود تمام مسیر ساکت گوشه‌ی صندلی کز کرده بود نکند اذیتش کرده باشند؟! با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد _حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد _اگر اون دختر درست تربیت می‌شد تو شکم زن حامله لگد نمی‌کوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد خشکش زد *** خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی غرید _رز برگشته؟ _بالا تو اتاقشونن تقه‌ای به در زد _باز کن درو‌ صدایی نیامد محکم تر مشت کوباند و توپید یادش رفته بود صدای دادش دخترک را می‌ترساند _باز کن این بی‌صاحابو تا نشکستمش صدای باز شدن اهسته‌ی در امد که در را محکم هول داد دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد خیس بود مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید _امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟! رزا با چانه‌ی لرزان خودش را عقب کشید _هیچـ..ی به خدا دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت نیشخند زد _گفته بودم اگر عروسک کیارش غلط اضافه بکنه چی میشه؟! هار شدی؟! چشمان زمردی‌ دخترک مات مانده بود ناباور خنده‌ی بی‌جانی کرد _منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟ کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که رزا با لرز گوشه‌ی دیوار جمع شد _او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گنده‌ت میترسم گفتی اذیتم نمی‌کنی کیارش کنارش زانو زد دستش را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد بازهم دلش به رحم نیامد آرام گونه‌‌ی کوچکش را ناز کرد ترسناک پچ زد _نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم جوجه؟! لگد میزنی به شکم زن حامله؟! با یه پسر گورتو گم می‌کنی؟! بغض دخترک شکست و ملتمس مچش را چنگ زد _به خد..ا من کاری نکر..دم اخم هایش درهم رفت تب داشت؟! همیشه وقتی میترسید تب می‌کرد و بدنش بی‌حس می‌شد رزا مظلوم هق زد که صفحه‌ی موبایلش روشن شد ( رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنینش و از دست داده) دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید _باور میکنی کیـ..ا جونم..مگه نـ... کیارش یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید جیغ خفه‌ای کشید که اینبار تنش آتش گرفت فقط شانزده سال داشت در خودش جمع شد و بغضش شکست کیارش نعره زد و ضربه‌ی دوم را با تمام زورش کوبید خون از جای سگک کمربند بیرون زد _چه گوهی خوردی تو امروز؟! اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟! دخترک‌ خواست بگوید که اصلا کاری نکرده بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد _ادمت میکنم جـ*نده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری کیارش کمربند را محکم ‌تر کوبید و دخترک بی‌جان هق زد _درد..ش از کتکا...ی تو پرورشگاهم بیشتره نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام دخترک که چشمانش بسته شد کیارش عصبی کمربند و گوشه‌ی اتاق انداخت دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده موبایلش زنگ خورد غرید _بعدا زنگ میزنم مارال _عه صبر کن، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکُشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده غش غش خندید و کیارش خشکش زد _الکی گفتم باردارم قیامت شد کیارش، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش مارال مدیرش بود؟ کی مدیر دخترک عوض شده بود؟ یکدفعه با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت... ادامه‌ی پارت👇🖤 پارت رمان🔥 کپی❌
عرض المزيد ...
شیـ♠️ـطانی‌ عاشق‌ فرشته...
❤️‍🔥مروارید ⛓در آغوش یک دیوانه 🍷قاتل یک دلبر(به زودی) 🥃فرشته‌ی مشکی پوش(به زودی) @novels_tag ❌هرگونه کپی برداری و انتشار این رمان حرام و پیگرد قانونی دارد نویسنده و انتشارات با فرد متخلف به صورت جدی برخورد می‌کند❌ . .
1 239
1
- من شنا بلد نیستم. آب استخر پر از بچه قورباغه‌س می‌ترسم! حرکت قورباغه های کوچک و تازه به دنیا آمده را کف دست و پاهایش احساس می‌کرد. تمام بدنش از احساس منزجر کننده‌ای که داشت منقبض شده بود. در همین حال، یکی از محافظ های هخامنش صندلی مخصوصش را برایش بالای آب گذاشت و محافظ دیگری، چتر بزرگی را بالای سرش نگه داشته بود تا آفتاب نخورد. هخامنش با خونسردی روی صندلی غول پیکرش نشست و همانطور که پا رو پا می‌انداخت، کامی از سیگارش گرفت. با پوزخند گفت: - انداختمت تو اون آب که بترسی! ننداختمت که شنا کنی بچه... دست و پای دیگری زد که به خاطر تقلا کردنش، کمی از آب کثیف استخر وارد دهانش شد. با حالت انزجار عقی زد و نالید: - آب لجن استخر داره می‌ره توی دهنم! آب استخر پر از لجن بود و در حدی کدر شده بود که کف استخر مشخص نبود. هخامنش با خونسردی به تقلاهایش نگاه کرد و لب زد: - انتخاب با خودته که هر چه سریع‌تر از اون آب بیرون بیای... جواب سوالمو بده، منم دستور می‌دم بیارنت بیرون! از کی دستور گرفتی مزرعه‌ی منو آتیش بزنی؟ دخترک مذبوهانه بار دیگر دست و پا زد. حرکت جانواران درون آب را به وضوح احساس می‌کرد و هر لحظه ممکن بود قلبش از ترس بایستد. با گریه جیغ کشید: - لعنت بهت هزار بار پرسیدی، هزاربار گفتم هیچکس! می‌فهمی؟ هییییچکس! تو رو خدا بذار بیام بیرون... این... این... این قورباغه های کوفتی دارن خودشونو میزنن به کف پاهام چندشم می‌شه! اخم های هخامنش در هم رفت. - هیچ از لحنت خوشم نمیاد دختر جون... انگار بعد از این همه تنبیه هنوز آدم نشدی! هنوز نفهمیدی با هخانش دیوان‌سالار باید چطور حرف بزنی! آیسا با بیچارگی نالید: - بذار بیام بالا... خودت نشستی روی تخت پادشاهیت یکی هم داره بادت می‌زنه... از بیرون گود خوب می‌تونی ارد بدی! بذار بیام بالا باهم حرف بزنیم... هخامنش در سکوت به یکی از آدم هایش اشاره زد. مرد قدمی به استخر نزدیک شد و در حد چند ثانیه سر دخترک را زیر آب فرو برد. با اشاره‌ی سریع هخامنش سرش را از آب بیرون کشید. آیسا وحشت زده جیغ کشید و به گریه افتاد. - خدا... خدا الهی... لعنتتون کنه! بی کس و کار گیرم آوردید... هخامنش اینبار بدون ذره‌ای نرمش، خیره به چشمان رنگی آیسا، غرید: - از کی دستور گرفتی ده هکتار زمین زراعی منو آتیش بزنی؟ آیسا با خشم و گریه داد کشید: - از سگ دستور گرفتم! کری؟ می‌گم هیچکس! اشتباه شد... من نمی‌دونستم اصلا اون خار و خاشاک کوفتی صاحاب داره. نمی‌دونستم شیشصد میلیارد پول اون محصولات کوفتیه که آتیش زدم... وگرنه گوه می‌خوردم اصلا دست به گازوئیل و کبریت می‌زدم! ملتمس به چشمان هخامنش نگاه کرد و لب زد: - بیارم بالا... هخامنش کفری از زبان درازی های دخترک از جا بلند شد. به این سادگی ها به حرف نمی‌آمد. باید طور دیگری تنبیهش می‌کرد. با اشاره‌اش آیسا را از استخر لجن گرفته بیرون کشیدند. آیسا هنوز پایش را روی زمین نگذاشته بود که مثل گرگ زخمی سمت هخامنش حلمه‌ور شد و با یک حرکت درون آب هولش داد. همه چیز در کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد. اشتباه از هخامنش و محافظانش بود که این دخترک عشایر را دست کم گرفته بودند و او را با دوست دخترهای شهری هخامنش یکی می‌دانستند. یکی از محافظ ها سریع پشت سر هخامنش شیرجه زد و محافظ دیگر جفت دست آیسا را از پشت پیچاند‌ آیسا با کینه و نفرت رو به هخامنشی که درون آب لجن گرفته افتاده بود خندید و داد کشید: - من که نمی‌تونستم روی تخت پادشاهیت بشینم خانزاده... اما تو می‌تونی توی گند و کثافت بری و با شرایط برابر یک بار دیگه سوالتو بپرسی! هخامنش دست محافظش را پس زد و با سرعت از استخر بالا آمد. همانطور که سمت آیسا قدم برمی‌داشت، با چشمان به خون نشسته غرید: - با این گوه اضافی که خوردی، خودت حکم سلاخی کردنتو برام امضا کردی توله جن! آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌
عرض المزيد ...
1 172
3
.
269
0

sticker.webp

303
0
⁠ - حس می‌کنم خیلی گرممه عرق از لای سینه هام راه گرفته می‌تونم برم بیرون از جلسه؟ سند کردم و خیره به شریک بد اخلاقم منتظر شدم تا پیغام رو بخونه. صدای دینگ رسیدن پیغامم تو اتاق پیچید. با همون اخم پیغام رو باز کرد، سرش پایین بود چشم‌هاش رو بالا کشید و نگاهم کرد و مشغول تایپ شد: - به نظر نمیاد سینه هات اینقدر کوچیک باشه که عرق از لاش راه بگیره با این حجم احتمالا اون تو گم میشه. لبم رو گزیدم لعنت بهش هیچوقت تو هیچی کم نمی‌آورد. - اینکه سینه هام درشته بیشتر باعث گرمام شده حالا می‌شه برم بیرون واقعاً احتیاج دارم برم تو اتاقم و بکشمشون بیرون تا باد کولر خنکشون کنه. پیغام رو خوند و کمی گره کراواتش رو شل کرد - تو مطمئنی با کولر خنک میشی؟ - چی بهتر از کولر واسه خنک شدن؟ - یکی که بتونه عطشت رو بخوابونه. گرمایی که حس می‌کنی از تابستون نیست بچه، تشنگیه تنت واسه زیر من بودنه وگرنه آمار عرق لای سینه‌ت رو به من نمی‌دادی مگه نه؟ نفس عمیق کشیدم و با برگه‌ی توی دستم شروع کردم به باد زدن خودم حتی فکر به رابطه های داغی که با این مرد داشتم تنم رو به آتیش می‌کشوند. - پس عطشم رو بخوابون اینقدر مردش هستی تو همین شرکت این کار رو بکنی؟ شاید روی راحتی مشکی رنگ اتاقت یا.... روی میز کارت وقتی با حرص همه‌ی وسیله های روش رو پخش زمین می‌کنی تا من‌و بذاری روش و خودت و بهم بکوبی، نظرت چیه؟ مکث هام بین نوشته هام واسه تحریک بیش از حدش بود اما جوابش تمام انرژیم رو از بین برد. - من با هر کسی نمی‌خوابم بچه جون مخصوصا توی خنگ که واسم هیچ جذابیتی نداری، تموم کن سکس چتت‌و و بچسب به کارت تا اخراج نشدی. وا رفته گوشی رو، روی میز گذاشتم و دیگه نگاهش نکردم لعنتی من هیچوقت نمی‌تونستم این مرد رو داشته باشم. نمی‌دونم چند دقیقه گذشته که صداش بلند شد و مخاطب قرارم داد. - خانوم مددی فلش مربوط به این پروژه تو اتاقم و روی میز کارمه لطفا بیاریدش. نگاهم رو به اون چشم‌های جذابش دادم و سرم رو تکون دادم و با یه ببخشید از جام پا شدم، سمت اتاقش راه افتادم‌ تو اتاقش مشغول گشتن بودم که صدای بسته شدن در رو شنیدم، مات شده بهش نگاه کردم در رو قفل کرد و با قدم های بلند سمتم اومد اینقدر غیر منتظره که نفس کشیدن یادم رفت بازوهام رو گرفت و تنم رو به دیوار کوبید و توی صورتم غرید: - بهتره از سینه هات شروع کنم زیادی کوچیکه، باید اینقدر درشت و هوس برانگیز بشه. که بتونه تحریکم کنه. آب دهنم رو قورت دادم و بریده لب زدم: - من من فقط..... یه تای ابروش رو بالا انداخت و تو یه حرکت مانتوم رو از یقه جر داد و شالم رو با خشونت از سرم بیرون کشید. - چی شد پس لال شدی فکر کردی نیکسام کمر نداره خودشو بهم بکوبه نه؟ نگاهش روی سینه‌هام که تنها پوشش یه تاپ دانتل مشکی رنگ بود چرخ خورد و گوشه‌ی لبش رو گزید: - مشکی و سفید چه جذابه... - منتظرمونن تو جلسه..... با خشم خودش رو بهم کوبید و من تحریک شدنش رو دقیقا روی رون پای راستم حس کردم. - تا الان داشتی این لامصب و از خواب بیدار می‌کردی، الان که قد علم کرده به فکر جلسه‌ای؟ با گزینه دومت موافقم روی میز کارم... تا بوی تنت و بگیره بوی سکس، و من یادم باشه شریک دست و پا چلفتی شرکتم چطوری تشنه‌ی زیرم بودنه‌. سرش رو پایین کشید و گاز محکمی از گردیه بالای سینه‌م گرفت، من‌و روی میز دراز کرد و خودش فضای بین پاهام رو اشغال کرد به سینه هام چنگ زد و با خشونت گفت: - امروز اون بُعد از شخصیت من‌و می‌بینی که هیچوقت ندیدی، جوری به فاکت میدم که تا یه هفته نتونی راه بری جوجه سکسی ریزه میزه - من بودن با تو رو می‌خوام. - جدی؟ پس با سکس خشن موافقی دست نخورده موندی دیگه قراره حسابی درد بکشی. دستش روی کمر شلوارم نشست و با خشونت پایین کشیدش که تقه ای به در خورد و صدای منشی به گوشمون رسید: - آقای نیازی توی جلسه منتظرتون هستن. فریاد کشید و من از این پایین رگ‌های برآمده تنش رو دیدم. - برن به درک کار واجب تر دارم مزاحم نشین. به محض تموم شدن جمله سرش پایین رفت و من چشم هام رو با لذت بستم...
عرض المزيد ...
260
0
آرن مقدم...!! پزشک جذاب و سکسی، جراح خبره‌ی مغز و اعصاب و ستون فقرات، کسی که کل بیمارستای کشور و خارج کشور واسه داشتنش سر و دست میشکنن. بعد سال‌ها دوری از خانواده به کشورش بر می‌گرده و به اصرار یکی از آشناها توی دانشگاه پزشکی قبول به تدریس می‌کنه و دست روزگار یه دختر ریزه میزه‌ی ناز و مهربون رو سر راهش قرار میده، یه دختر از تبار سادگی و لطافت، یه دختر روستایی که شاگرد ممتازشه ولی اتفاقایی میفته که دخترمون وارد عمارت این مرد خشن و مغرور میشه و...😱♨️🙈🤕 آرن مقدم... پسر جذاب و هات 29 ساله‌ای که بخاطر شکستی که توی زندگیش داشته به احدی اعتماد نداره و برخلاف میلش دانشجوی خودش رو برای پرستاری مادرش توی عمارتش استخدام می‌کنه و تازه داستان شروع میشه و...🔞🔥😈 😈 🔞🤤
عرض المزيد ...

file

195
0
_ تروخدا یکی کمک کنه...بچه ام نفس نمیکشه با گریه وسط بیمارستان مینالد و در کسری از ثانیه دور تخت کودکش از پزشک و پرستار پر میشود خیره به لبان کبود دخترک دو ساله اش هق میزند ماسک اکسیژن بیشتر از نصف صورت طفلش را پر کرده بود و او بازهم به زور نفس میکشد _یه کاری کنید..خواهش میکنم با اشاره پزشک یکی از پرستار ها با عجله به سمتش رفته سعی دارد او را از اتاق بیرون کند _لطفاً بیرون منتظر باشید با گریه سر تکان میدهد: _برای چی؟بزارید بمونم..قول میدم گریه نکنم پرستار متاثر به دخترک زیبا روی مقابلش زل میزند اصلاً به آن هیکل ظریف نمیخورد که با هجده سال سن مادر یک کودک دوساله باشد _لطفاً هرچه سریع تر این دارو رو تهیه کنید نایابه ولی میتونید از داروخانه نزدیک بیمارستان خریداریش کنید عجله کنید قطره اشکی از چشمانش میچکد دیگر هیچ پولی برایش نمانده بود هرچه داشت را تا به حال هزینه کرده بود با این حال امیدوار لب میزند _دخترم خوب میشه مگه نه پرستار با فشردن شانه اش پلک میزند سپس به داخل اتاق برگشته؛در را پشت سرش میبندد ماهک سراسیمه عقب گرد میکند نفهمید چگونه وارد داروخانه شد فقط زمانی به خود آمد که مقابل حسابدار ایستاده بود و نگاهش روی قیمت دارو خشک شده بود برای پیدا کردن پول تمام کیفش را زیر و رو کرده چشمانش به اشک مینشیند هرچه داشت و نداشت در این مدت برای بیماری کودکش خرج کرده بود و حالا _خانوم..صدام و میشنوید؟لطفاً عجله کنید _ببخشید ولی درحال حاضر من این مقدار پول ندارم _شرمنده منم نمیتونم دارو رو بهتون بدم با گریه لب میگزد جان دخترکش به آن‌ دارو بسته بود ناخودآگاه نگاهش روی حلقه ی ظریف وتک نگینش ثابت میشود اولین و آخرین یادگار ازعشق بی سرانجامش دلش نمی آمد آن را بفروشدو برای نجات جان دخترکش مجبور بود حلقه را از انگشتش بیرون میکشدو مقابل زن قرار میدهد _این تنها چیزیه که برام مونده لطفاً به جای پول قبولش کنید زن خیره به حلقه ی ظریف زیبا دل میسوزاند _ولی باید از رئیس بپرسم یه چند لحظه رو به یکی از تکنسین ها میکند _جناب آریا تو اتاقشونن؟ مرد درحالیکه سخت مشغول پیدا کردن دارویی بود نیشخندی میزندو همزمان با گفتن جمله اش قلب دخترک فرو میریزد _سام آریا؟ انگار خوابی دخترامروز نیومده اصلاً رنگ از رخ دخترک میپرد ودرست شنیده بود؟گفته بود سام آریا؟ مردی که عاشقش بود و پدر دخترش؟ _خانوم با صدای زن به خود آمده مبهوت میپرسد _گفتید اسم رئیستون س.‌.سام.. هرچه کردنتوانست نامش را کامل به زبان براند زن لبخند میزند _سام آریا بله ایشون دوسالی میشه که این داروخانه و بیمارستان کنارش رو تاسیس کردن دنیا روی سرش آوار میشود لرزان حلقه اش را چنگ میزندو به قصد خروج هراسان عقب گرد میکند که همان لحظه به شدت به سینه ی ستبر مردانه ای برخورد میکند حلقه از دستش رها شده مقابل پای مرد می افتدو پیش از آنکه بتواند تعادلش را حفظ کند دستی دور کمرش حلقه میشود نفس زنان از عطر آشنایی که در مشامش میپیچد چشم میبنددو سر به زیر فاصله میگرد به دنبال انگشترش روی زمین چشم میچرخاند و زیر لب نجوا میکند _میبخشیدحواسم نبود..من.. سرش را بالا میگیرد و لال میشود قلبش شروع به تپیدن میکند نگاهش روی مرد آشنای پیش رویش که خیره به حلقه ی جلوی پایش زل زده بود ثابت میشود سام روی دو زانو مینشیند حلقه ظریف را از روی زمين برمیداردو با دیدن نگین صورتی رنگش نفسش بند می آید چه کسی بودکه نداند این حلقه را خودش برای دخترک چشم زمردی خریده بود چون دخترکش عاشق رنگ صورتی بود و او عاشق رنگ چشمان او دختری که همه ی دنیایش بود وفرزندش را باردار بودو درست روز عروسیشان ناپدید شده بود روی پا می ایستد و چشمانش محو او میشود _خانوم یه چند لحظه صندوقدار است که نفس زنان کنارشان می ایستد _جناب آریا اینجایید نسخه را بالا میگیرد _نسخه دخترتون و جاگذاشتیدخانوم ماهک لرزان برای گرفتن نسخه دست دراز میکندکه سام پیش دستی کرده نسخه را میگیردو ذهنش پر میشود از جمله ی زن دخترش؟ نگاهش را به برگه میدوزد و با دیدن اسم ثبت شده روی آن نفسش میرود زیرلب نجوامیکند _ماهور آریا خاطرات در ذهنش نقش میبندد 《میخوام اسم دخترمون ماهور باشه عروسک 》 دستش را بند سینه اش میکندو ناباور سر بلند میکند _دخترِ..مـ..منه؟ ماهک به گریه می افتد ترسیده و لرزان گامی به عقب برمیدارد ازخشم مرد وحشت داشت باید از آنجا میرفت برمیگردد‌،به قدم هایش سرعت میدهدو همینکه میخواهد از در خارج شود دستی ساعدش را چنگ زده بلافاصله در آغوش گرمی فرو میرود میان گریه تقلا میکند تا از آغوشش رها شودو سام نفس زنان زیر گوشش میغرد _فکرکردی میتونی یه بار دیگه از دستم فرار کنی و دخترم و ازم بگیری؟ خشم صدایش دخترک رابه لرزه درمی‌آوردو او پوزخند میزند _دیگه وقتش رسیده که تاوان پس بدی
عرض المزيد ...
517
0
- مامانت نگفته اول ببین کی پشت در بعد در باز کنی؟ صدای زنگ خونه که اومد حرصی از رو تخت بلند شدم و زیر لب غرغر کردم...! تا آخرین لحظه به مامانم گوشزد کردم کلید را بردارد اما حالا دوباره جا گذاشته بود و زنگ زد..! در خانه را که باز کردم پشت کردم بروم و حرصی لب زدم: - مادر من چند بار گفتم کلید بردار؟ هربار میخوام استراحت کنم نمیزاری! - مامانت بهت نگفته خواستی در باز کنی قبلش نگاه کنی کی پشت در خونس؟ با صدای مردانه ای که در خانه پیچید ترسیده به عقب برگشتم و جیغ زدم در خانه که با هُل محکمی بست تا به سمتم گام برداشت تازه مغزم هشدار خطر را داد که فرار کنم! وارد اتاقم شدم و تا خواستم در اتاق ببندم پاشو بین در گذاشت که ترسیده جیغ خفه ای کشیدم. اما زور من کجا و زور آن غول بیابانی کجا؟ در را با هل کوچیکی باز کرد که به عقب پرت شدم و روی زمین افتادم سرم به گوشه‌ی تخت خورد.. " آخ" از بین لب هایم خارج شد و با سرگیجه نگاه ترسیده ام را به آن غریبه سیاه‌پوش انداختم‌. - چ..چی میخوای؟ ه..هر...چی میخوای...با خودت ببر...فقط کاری بهم نداشته باش. از ترسم لکنت زبان گرفته بودم و همین باعث شد نیشخندی بزند... - کاریت ندارم دخترجون! هنوز کاریت نکردم داری سکته میکنی؟ مثل بچه آدم بشین سرجات بدون سروصدا تا زنده بمونی، وِاِلا گور خودتو دو دستی کندی! حرفش ترسم را چندین برابر می‌کند ....سعی داشتم آرام بلند شوم تا به پشت تکیه دهم اما سرگیجه‌ام اجازه نمی دهد. چشمم که لباس پاره آن مرد می‌خورد گرد می‌شود...لباسش از قسمت پهلو پاره شده بود و پهلویش زخمی شده بود! - زخمی شدی! اخم میکند و من ....نمی‌دانم این جرأت یهویی از کجا پیدا کردم که جایم برخواستم و به سمتش رفتم. - چی تو سرته مغز فندقی؟ شانه ای بالا می اندازم و باز حس احمقانه ام که می‌گفت تو درس نخواندی و پرستار نشدی که یک فرد زخمی را رها کنی به سراغم آمد! - فقط میخوام کمکت کنم، من دانشجوی پرستاری ام... پرستارش شدم و درمانش کردم و نفهمیدم با همین کارم سرنوشتم را با آن غریبه غول پیکر گره زدم..‌‌
عرض المزيد ...
489
0

sticker.webp

256
0
- راست میگن زنِ سرگرد مسلمی رو دزدیدن؟! گفت غافل از اینکه خودِ سرگرد به اداره آمده بود، پشتِ سرشان بود، علیسان بود که شنید و ایستاد، در موردِ او حرف می‌زدند. - آره دیشب دیوونه شده سرِ سرهنگ داد می‌کشید و کلِ اداره رو ریخته بود بهم. چه راحت نقلِ دهان این و آن شده بود، علیسانی که حرفش حرف بود حالا حرف از زنش حرفِ همه بود. - تازه میگن فیلمشم فرستادن... شنید و نفسش رفت... - سرهنگ گفت همین که رسید خودش بهش میگه ما فعلا چیزی رو لو ندیم... آشفته‌تر شد. - آخه بهش دست‌درازی کردن... قلبش نزد، ایستاده مرد. - چی میگی؟! نمی‌شنیدند و نمی‌دیدند مردی پشتِ سرشان چطور می‌شنود، می‌بیند و می‌میرد. - بخدا دروغ نمیگم، تازه جوری که تو فیلم دختره رو زدن بعید می‌دونم تا الآن زنده مونده باشه... سر به چپ و راست تکان داد، چشم‌هایش از حدقه بیرون و دستش قلبش را چنگ زد. - سر و صورتش رو خون پوشونده بود، طرف مرده... صدای سرهنگ برید پچ‌پچ‌های ریزشان را. - خفه شید... سر رسیده علیسانِ پشتِ سرشان خشک شده را دیده بود که باعجله به طرفش آمد. - اینطوری که میگن نیست پسرم، از کجا معلوم مرده باشه، هنوز چیزی مشخص نیست، شاید هنوز زنده باشه. دیگر نشنید، فکر به اینکه چشم‌های دختری که دیوانه‌وار زیباییشان را می‌پرستید برای همیشه بسته شده دیوانه‌اش کرد. کمرش را شکست. با زانو زمین خورد. اشکش ریخت و رو به سقف، رو به آسمانِ خدایی که عزیزش را، ناموسش را از او خواسته بود مقابلِ همکار‌هایش در دایره‌ی جنایی کشور فریاد کشید. - هناسممممم... - پنج سال گذشت، فراموشش کن، دوباره ازدواج کن، نذار چشم انتظارِ دیدنِ نوه‌‌هام بمیرم... مادرش بود با همان نگرانی‌های همیشگی. حق هم داشت. پسرش بود. پسری که الآن سال‌ها بود رختِ سیاهِ عشقش را به تن داشت. - علیسان تورو جونِ من دیگه ول کن، فراموشش کن، اون خدابیامرزم دوست نداشت این‌طور خودتو از بین ببری... نفسش عمیق بود. هق‌های مادرش اعصابِ ضعیفش را خط می‌انداخت. روح و روانِ خودش بیشتر بهم می‌ریخت اما دوست نداشت بیشتر از این دلش را بشکند. نمی‌خواست دروغ تحویلش دهد. بعد از هناس علیسان دیگر تنها یک جسم بود با روحی مرده. صدای پیامک نگاهش را به تلفنش داد. بی‌حوصله آن را برداشت اما همین که پیامک را خواند احساس کرد جان از تنش رفت. - زنت زنده‌اس سرگرد، اگه می‌خوای اونو با بچه‌ی هیچ وقت ندیده‌ات ببینی باید هر چیزی رو که می‌خوام مو به مو انجام بدی... فول عاشقانه‌ای که با هر پارتش دلتون ضعف میره...🫠🫠🫠 داستانی #عاشقانه_پلیسی_مافیایی بینِ دختری از جنوبِ شهر با سرگردِ مملکت🥹😍 🔥 🥀❤️‍🔥
عرض المزيد ...
112
0
⁠ - حس می‌کنم خیلی گرممه عرق از لای سینه هام راه گرفته می‌تونم برم بیرون از جلسه؟ سند کردم و خیره به شریک بد اخلاقم منتظر شدم تا پیغام رو بخونه. صدای دینگ رسیدن پیغامم تو اتاق پیچید. با همون اخم پیغام رو باز کرد، سرش پایین بود چشم‌هاش رو بالا کشید و نگاهم کرد و مشغول تایپ شد: - به نظر نمیاد سینه هات اینقدر کوچیک باشه که عرق از لاش راه بگیره با این حجم احتمالا اون تو گم میشه. لبم رو گزیدم لعنت بهش هیچوقت تو هیچی کم نمی‌آورد. - اینکه سینه هام درشته بیشتر باعث گرمام شده حالا می‌شه برم بیرون واقعاً احتیاج دارم برم تو اتاقم و بکشمشون بیرون تا باد کولر خنکشون کنه. پیغام رو خوند و کمی گره کراواتش رو شل کرد - تو مطمئنی با کولر خنک میشی؟ - چی بهتر از کولر واسه خنک شدن؟ - یکی که بتونه عطشت رو بخوابونه. گرمایی که حس می‌کنی از تابستون نیست بچه، تشنگیه تنت واسه زیر من بودنه وگرنه آمار عرق لای سینه‌ت رو به من نمی‌دادی مگه نه؟ نفس عمیق کشیدم و با برگه‌ی توی دستم شروع کردم به باد زدن خودم حتی فکر به رابطه های داغی که با این مرد داشتم تنم رو به آتیش می‌کشوند. - پس عطشم رو بخوابون اینقدر مردش هستی تو همین شرکت این کار رو بکنی؟ شاید روی راحتی مشکی رنگ اتاقت یا.... روی میز کارت وقتی با حرص همه‌ی وسیله های روش رو پخش زمین می‌کنی تا من‌و بذاری روش و خودت و بهم بکوبی، نظرت چیه؟ مکث هام بین نوشته هام واسه تحریک بیش از حدش بود اما جوابش تمام انرژیم رو از بین برد. - من با هر کسی نمی‌خوابم بچه جون مخصوصا توی خنگ که واسم هیچ جذابیتی نداری، تموم کن سکس چتت‌و و بچسب به کارت تا اخراج نشدی. وا رفته گوشی رو، روی میز گذاشتم و دیگه نگاهش نکردم لعنتی من هیچوقت نمی‌تونستم این مرد رو داشته باشم. نمی‌دونم چند دقیقه گذشته که صداش بلند شد و مخاطب قرارم داد. - خانوم مددی فلش مربوط به این پروژه تو اتاقم و روی میز کارمه لطفا بیاریدش. نگاهم رو به اون چشم‌های جذابش دادم و سرم رو تکون دادم و با یه ببخشید از جام پا شدم، سمت اتاقش راه افتادم‌ تو اتاقش مشغول گشتن بودم که صدای بسته شدن در رو شنیدم، مات شده بهش نگاه کردم در رو قفل کرد و با قدم های بلند سمتم اومد اینقدر غیر منتظره که نفس کشیدن یادم رفت بازوهام رو گرفت و تنم رو به دیوار کوبید و توی صورتم غرید: - بهتره از سینه هات شروع کنم زیادی کوچیکه، باید اینقدر درشت و هوس برانگیز بشه. که بتونه تحریکم کنه. آب دهنم رو قورت دادم و بریده لب زدم: - من من فقط..... یه تای ابروش رو بالا انداخت و تو یه حرکت مانتوم رو از یقه جر داد و شالم رو با خشونت از سرم بیرون کشید. - چی شد پس لال شدی فکر کردی نیکسام کمر نداره خودشو بهم بکوبه نه؟ نگاهش روی سینه‌هام که تنها پوشش یه تاپ دانتل مشکی رنگ بود چرخ خورد و گوشه‌ی لبش رو گزید: - مشکی و سفید چه جذابه... - منتظرمونن تو جلسه..... با خشم خودش رو بهم کوبید و من تحریک شدنش رو دقیقا روی رون پای راستم حس کردم. - تا الان داشتی این لامصب و از خواب بیدار می‌کردی، الان که قد علم کرده به فکر جلسه‌ای؟ با گزینه دومت موافقم روی میز کارم... تا بوی تنت و بگیره بوی سکس، و من یادم باشه شریک دست و پا چلفتی شرکتم چطوری تشنه‌ی زیرم بودنه‌. سرش رو پایین کشید و گاز محکمی از گردیه بالای سینه‌م گرفت، من‌و روی میز دراز کرد و خودش فضای بین پاهام رو اشغال کرد به سینه هام چنگ زد و با خشونت گفت: - امروز اون بُعد از شخصیت من‌و می‌بینی که هیچوقت ندیدی، جوری به فاکت میدم که تا یه هفته نتونی راه بری جوجه سکسی ریزه میزه - من بودن با تو رو می‌خوام. - جدی؟ پس با سکس خشن موافقی دست نخورده موندی دیگه قراره حسابی درد بکشی. دستش روی کمر شلوارم نشست و با خشونت پایین کشیدش که تقه ای به در خورد و صدای منشی به گوشمون رسید: - آقای نیازی توی جلسه منتظرتون هستن. فریاد کشید و من از این پایین رگ‌های برآمده تنش رو دیدم. - برن به درک کار واجب تر دارم مزاحم نشین. به محض تموم شدن جمله سرش پایین رفت و من چشم هام رو با لذت بستم...
عرض المزيد ...
122
0
_ تروخدا یکی کمک کنه...بچه ام نفس نمیکشه با گریه وسط بیمارستان مینالد و در کسری از ثانیه دور تخت کودکش از پزشک و پرستار پر میشود خیره به لبان کبود دخترک دو ساله اش هق میزند ماسک اکسیژن بیشتر از نصف صورت طفلش را پر کرده بود و او بازهم به زور نفس میکشد _یه کاری کنید..خواهش میکنم با اشاره پزشک یکی از پرستار ها با عجله به سمتش رفته سعی دارد او را از اتاق بیرون کند _لطفاً بیرون منتظر باشید با گریه سر تکان میدهد: _برای چی؟بزارید بمونم..قول میدم گریه نکنم پرستار متاثر به دخترک زیبا روی مقابلش زل میزند اصلاً به آن هیکل ظریف نمیخورد که با هجده سال سن مادر یک کودک دوساله باشد _لطفاً هرچه سریع تر این دارو رو تهیه کنید نایابه ولی میتونید از داروخانه نزدیک بیمارستان خریداریش کنید عجله کنید قطره اشکی از چشمانش میچکد دیگر هیچ پولی برایش نمانده بود هرچه داشت را تا به حال هزینه کرده بود با این حال امیدوار لب میزند _دخترم خوب میشه مگه نه پرستار با فشردن شانه اش پلک میزند سپس به داخل اتاق برگشته؛در را پشت سرش میبندد ماهک سراسیمه عقب گرد میکند نفهمید چگونه وارد داروخانه شد فقط زمانی به خود آمد که مقابل حسابدار ایستاده بود و نگاهش روی قیمت دارو خشک شده بود برای پیدا کردن پول تمام کیفش را زیر و رو کرده چشمانش به اشک مینشیند هرچه داشت و نداشت در این مدت برای بیماری کودکش خرج کرده بود و حالا _خانوم..صدام و میشنوید؟لطفاً عجله کنید _ببخشید ولی درحال حاضر من این مقدار پول ندارم _شرمنده منم نمیتونم دارو رو بهتون بدم با گریه لب میگزد جان دخترکش به آن‌ دارو بسته بود ناخودآگاه نگاهش روی حلقه ی ظریف وتک نگینش ثابت میشود اولین و آخرین یادگار ازعشق بی سرانجامش دلش نمی آمد آن را بفروشدو برای نجات جان دخترکش مجبور بود حلقه را از انگشتش بیرون میکشدو مقابل زن قرار میدهد _این تنها چیزیه که برام مونده لطفاً به جای پول قبولش کنید زن خیره به حلقه ی ظریف زیبا دل میسوزاند _ولی باید از رئیس بپرسم یه چند لحظه رو به یکی از تکنسین ها میکند _جناب آریا تو اتاقشونن؟ مرد درحالیکه سخت مشغول پیدا کردن دارویی بود نیشخندی میزندو همزمان با گفتن جمله اش قلب دخترک فرو میریزد _سام آریا؟ انگار خوابی دخترامروز نیومده اصلاً رنگ از رخ دخترک میپرد ودرست شنیده بود؟گفته بود سام آریا؟ مردی که عاشقش بود و پدر دخترش؟ _خانوم با صدای زن به خود آمده مبهوت میپرسد _گفتید اسم رئیستون س.‌.سام.. هرچه کردنتوانست نامش را کامل به زبان براند زن لبخند میزند _سام آریا بله ایشون دوسالی میشه که این داروخانه و بیمارستان کنارش رو تاسیس کردن دنیا روی سرش آوار میشود لرزان حلقه اش را چنگ میزندو به قصد خروج هراسان عقب گرد میکند که همان لحظه به شدت به سینه ی ستبر مردانه ای برخورد میکند حلقه از دستش رها شده مقابل پای مرد می افتدو پیش از آنکه بتواند تعادلش را حفظ کند دستی دور کمرش حلقه میشود نفس زنان از عطر آشنایی که در مشامش میپیچد چشم میبنددو سر به زیر فاصله میگرد به دنبال انگشترش روی زمین چشم میچرخاند و زیر لب نجوا میکند _میبخشیدحواسم نبود..من.. سرش را بالا میگیرد و لال میشود قلبش شروع به تپیدن میکند نگاهش روی مرد آشنای پیش رویش که خیره به حلقه ی جلوی پایش زل زده بود ثابت میشود سام روی دو زانو مینشیند حلقه ظریف را از روی زمين برمیداردو با دیدن نگین صورتی رنگش نفسش بند می آید چه کسی بودکه نداند این حلقه را خودش برای دخترک چشم زمردی خریده بود چون دخترکش عاشق رنگ صورتی بود و او عاشق رنگ چشمان او دختری که همه ی دنیایش بود وفرزندش را باردار بودو درست روز عروسیشان ناپدید شده بود روی پا می ایستد و چشمانش محو او میشود _خانوم یه چند لحظه صندوقدار است که نفس زنان کنارشان می ایستد _جناب آریا اینجایید نسخه را بالا میگیرد _نسخه دخترتون و جاگذاشتیدخانوم ماهک لرزان برای گرفتن نسخه دست دراز میکندکه سام پیش دستی کرده نسخه را میگیردو ذهنش پر میشود از جمله ی زن دخترش؟ نگاهش را به برگه میدوزد و با دیدن اسم ثبت شده روی آن نفسش میرود زیرلب نجوامیکند _ماهور آریا خاطرات در ذهنش نقش میبندد 《میخوام اسم دخترمون ماهور باشه عروسک 》 دستش را بند سینه اش میکندو ناباور سر بلند میکند _دخترِ..مـ..منه؟ ماهک به گریه می افتد ترسیده و لرزان گامی به عقب برمیدارد ازخشم مرد وحشت داشت باید از آنجا میرفت برمیگردد‌،به قدم هایش سرعت میدهدو همینکه میخواهد از در خارج شود دستی ساعدش را چنگ زده بلافاصله در آغوش گرمی فرو میرود میان گریه تقلا میکند تا از آغوشش رها شودو سام نفس زنان زیر گوشش میغرد _فکرکردی میتونی یه بار دیگه از دستم فرار کنی و دخترم و ازم بگیری؟ خشم صدایش دخترک رابه لرزه درمی‌آوردو او پوزخند میزند _دیگه وقتش رسیده که تاوان پس بدی
عرض المزيد ...
291
0
تو حموم زیر دوش بودم و یک لحظه صدای مثل افتادن چیزی از تو اتاقم اومد و ترسیده شیر دوش و بستم! در حموم و نیمه باز کردم با دیدن در بالکن اتاقم که باز شده بود و صدای ماشین پلیس متعجب شدم و ترسیده در حموم و بستم و تند تند خودمو آبکشی کردم و حوله تن زدم تا ببینم بیرون چه خبره! اما از در حموم که بیرون زدم و با حوله سمت بالکن رفتم به یک از پشت تو آغوش بزگی فرو رفتم و تا از ترس خواستم جیغ بزنم دست مردونه ای روی دهنم نشست و در گوشم پچ زد: - هییششش... جوجه کوچولو مهمون ناخونته داری ساکت قلبم مثل جوجه به سینم می‌زد و ترسیده تقلا کردم اما تنم و به خودش قفل کرد بود و به خاطر تقلاهام حولم داشت می‌افتاد اما با دستم محکم گرفتمش وضعیت بدی بود! هولم داد سمت تختم و در گوشم پچ زد: - جیکت در بیاد یه گلوله تو سرت خالی میکنم چون اگه پلیسا بریزن این جا هیچی دیگه برای از دست دادن ندارم و تازه من نگاهم به اسلحه ی تو دستش افتاد و هولم داد سمت تختم و افتادم روی تخت اسلحشو سمتم گرفت و من جرعت جیک زدن نداشتم و تازه نگاهم به مرد چشم ابرو مشکی قد بلندی افتاد که اصلا ظاهرش شبیه دزدا نبود! کفش چرم و ساعت رولکس و لباسهای مارکش فریاد می‌زدند من یه آدم پولدارم و من ترسیده خودم و جمع کردم و نگاه اونم روی تن و بدن صورت من می‌چرخید که غریدم: چشماتو ببند نیشخندی زد: آخه زیادی سفیدی نمیشه دید نزد خانم مامانی... تو خونتون دیگه کیا هستن! جوابی ندادم که اسلحشو بالا آورد و ترسیده و تند گفتم: بابام... فقط بابام -بی هوا ممکن بیاد تو اتاقت؟ سری به چپ و راست تکون دادم که ادامه داد: -دعا کن که نیاد وگرنه باید به عزاش بشینی -صدای گلوله تو اتاقم بپیچه پلیسا هر نیستن میریزن اینجا -آفرین به نکته ی خوبی اشاره کردی و با پایان جملش از جیب کت چرمش صدا خفه کنی بیرون آورد و اسلحرو دوباره سمتم گرفت و ادامه داد: -می‌گفتی؟! آب دهنمو قورت دادم: -خیلی خب باشه باشه آروم باش! بزار در اتاقمو قفل کنم بابام اکه یهو بیاد میگم لباس تنم نیست بره باشه ببین آدم بدی به نظر نمی‌رسی اصلا برای منم مهم نیست کی هر وقت کوچه خلوت شد برو من هیچی نمیگم تا بری با پایان جملم اسلحشو آورد پایین: -پاشو درو قفل کن سریع از جام پریدم و درو قفل کردم که ادامه داد: -در بالکنم ببند در بالکنم بستم و سمتش برگشتم و حولم کوتاه بود و تنمو هی از نگاهش می‌خواستم بدزدم که ادامه داد: بیا روی تختت حالا اینبار ممانعت کردم که اسلحرو همراه با صدا خفه کن سمتم گرفت: -دختر خوبی باش با تردید روی تختم نشستم که شونمو گرفت و هولم داد به عقب جوری که روی تخت دراز شدم و اون به خودش اجازه داد حولمو کنار بزنه که دستشو چنگ زدم و نالیدم: -نه! تروخدا نکن من دارم بهت کمک می‌کنم اگه بهم دست بزنی جیغ میزنم اصلا برام مهم نیست بمیرم دیگه خیره تو چشمام موند مردونه لب زد: -نمی‌خوام بهت دست بزنم مجبورم برای اینکه بعد این که ازین جا رفتم حرفی به کسی نزنی ازت یه آتو داشته باشم تنها آتویی که میتونم روش حساب کنم عکس از بدن لختت قول میدمم بعد یک ماه اگه کسی نفهمه من امشب تو اتاقت بودم عکس و پاک کنم یخ زدم دستشو پس زدم: -نه نه ترو خدا نه این بار اخم کرد: جیکت در بیاد یه تیر تو مخت فرو رفته و فکر نکنم با یه جیغ پلیسا بریزن اینجا یا بشنوم فقط تو و بابات مردی و من صبح خروس نخونده ازینجا رفتم و آدما جنازه های شمارو گم و گور می‌کنن اما نمی‌خوام این طوری شه پس توام نخواه آفرین دختر خوب خواست حولمو کنار بزنه که اشکام سرازیر صورتم شد: -به خدا به کسی چیزی نمیگم کلافه چشماشو بست: نمی‌تونم اعتماد کنم -پس چرا من باید اعتماد کنم؟ آروم غرید: چون مجبوری و حولمو با حرص کنار زد و اسلحرو درست روی صورتم گرفت و پچ زد: -جیکت در نمیاد دستم بود که روی ممنوعه هام نشست و با دستش دستامو پس زد و با گوشی گرون قیمتش بود که ازم عکس گرفت. دیگه هق هقم دست خودم نبود و باز آروم غرید: - هیشش بابات الان می‌شنوه ساکت شو گفتم پاک میکنم من بعد یک ماه این عکسو پاک میکنم اگه عوضی بودم الان انگولکت می‌کردم ببین کاریت ندارم حولرو دور خودم پیچیدم و هق هقم دست خودم نبود که صدای بابام اومد: -دخترم؟ داری گریه می‌کنی بابا دستگیره ی در پایین رفت ولی در قفل بود و سریع اسلحه ی مرد سمت در حرکت کرد و سریع جواب دادم: -چیزی نیست بابا تو حموم سر خوردم افتادم کمرم درد گرفته لباس تنم نیست میام الان بیرون خوبم چیزیم نی یکم نازک نارنجیم می‌دونی که -ترسیدم بابا... این پلیسام معلوم نیست چی شده نمی‌رم ازینجا هیچی نگفتم و اونم رفت و نگاهم و به نگاه مشکیش دادم و پچ زدم: -خیلی عوضی هیچی نگفت کنار تختم نشست: -پاشو برو لباس تنت کن تو حموم چون دارم میزنم بالا یالا... پلیسا برن منم میرم و رفت اما اون آخرین دیدار ما نبود!
عرض المزيد ...
272
1

sticker.webp

544
0
_ تروخدا یکی کمک کنه...بچه ام نفس نمیکشه با گریه وسط بیمارستان مینالد و در کسری از ثانیه دور تخت کودکش از پزشک و پرستار پر میشود خیره به لبان کبود دخترک دو ساله اش هق میزند ماسک اکسیژن بیشتر از نصف صورت طفلش را پر کرده بود و او بازهم به زور نفس میکشد _یه کاری کنید..خواهش میکنم با اشاره پزشک یکی از پرستار ها با عجله به سمتش رفته سعی دارد او را از اتاق بیرون کند _لطفاً بیرون منتظر باشید با گریه سر تکان میدهد: _برای چی؟بزارید بمونم..قول میدم گریه نکنم پرستار متاثر به دخترک زیبا روی مقابلش زل میزند اصلاً به آن هیکل ظریف نمیخورد که با هجده سال سن مادر یک کودک دوساله باشد _لطفاً هرچه سریع تر این دارو رو تهیه کنید نایابه ولی میتونید از داروخانه نزدیک بیمارستان خریداریش کنید عجله کنید قطره اشکی از چشمانش میچکد دیگر هیچ پولی برایش نمانده بود هرچه داشت را تا به حال هزینه کرده بود با این حال امیدوار لب میزند _دخترم خوب میشه مگه نه پرستار با فشردن شانه اش پلک میزند سپس به داخل اتاق برگشته؛در را پشت سرش میبندد ماهک سراسیمه عقب گرد میکند نفهمید چگونه وارد داروخانه شد فقط زمانی به خود آمد که مقابل حسابدار ایستاده بود و نگاهش روی قیمت دارو خشک شده بود برای پیدا کردن پول تمام کیفش را زیر و رو کرده چشمانش به اشک مینشیند هرچه داشت و نداشت در این مدت برای بیماری کودکش خرج کرده بود و حالا _خانوم..صدام و میشنوید؟لطفاً عجله کنید _ببخشید ولی درحال حاضر من این مقدار پول ندارم _شرمنده منم نمیتونم دارو رو بهتون بدم با گریه لب میگزد جان دخترکش به آن‌ دارو بسته بود ناخودآگاه نگاهش روی حلقه ی ظریف وتک نگینش ثابت میشود اولین و آخرین یادگار ازعشق بی سرانجامش دلش نمی آمد آن را بفروشدو برای نجات جان دخترکش مجبور بود حلقه را از انگشتش بیرون میکشدو مقابل زن قرار میدهد _این تنها چیزیه که برام مونده لطفاً به جای پول قبولش کنید زن خیره به حلقه ی ظریف زیبا دل میسوزاند _ولی باید از رئیس بپرسم یه چند لحظه رو به یکی از تکنسین ها میکند _جناب آریا تو اتاقشونن؟ مرد درحالیکه سخت مشغول پیدا کردن دارویی بود نیشخندی میزندو همزمان با گفتن جمله اش قلب دخترک فرو میریزد _سام آریا؟ انگار خوابی دخترامروز نیومده اصلاً رنگ از رخ دخترک میپرد ودرست شنیده بود؟گفته بود سام آریا؟ مردی که عاشقش بود و پدر دخترش؟ _خانوم با صدای زن به خود آمده مبهوت میپرسد _گفتید اسم رئیستون س.‌.سام.. هرچه کردنتوانست نامش را کامل به زبان براند زن لبخند میزند _سام آریا بله ایشون دوسالی میشه که این داروخانه و بیمارستان کنارش رو تاسیس کردن دنیا روی سرش آوار میشود لرزان حلقه اش را چنگ میزندو به قصد خروج هراسان عقب گرد میکند که همان لحظه به شدت به سینه ی ستبر مردانه ای برخورد میکند حلقه از دستش رها شده مقابل پای مرد می افتدو پیش از آنکه بتواند تعادلش را حفظ کند دستی دور کمرش حلقه میشود نفس زنان از عطر آشنایی که در مشامش میپیچد چشم میبنددو سر به زیر فاصله میگرد به دنبال انگشترش روی زمین چشم میچرخاند و زیر لب نجوا میکند _میبخشیدحواسم نبود..من.. سرش را بالا میگیرد و لال میشود قلبش شروع به تپیدن میکند نگاهش روی مرد آشنای پیش رویش که خیره به حلقه ی جلوی پایش زل زده بود ثابت میشود سام روی دو زانو مینشیند حلقه ظریف را از روی زمين برمیداردو با دیدن نگین صورتی رنگش نفسش بند می آید چه کسی بودکه نداند این حلقه را خودش برای دخترک چشم زمردی خریده بود چون دخترکش عاشق رنگ صورتی بود و او عاشق رنگ چشمان او دختری که همه ی دنیایش بود وفرزندش را باردار بودو درست روز عروسیشان ناپدید شده بود روی پا می ایستد و چشمانش محو او میشود _خانوم یه چند لحظه صندوقدار است که نفس زنان کنارشان می ایستد _جناب آریا اینجایید نسخه را بالا میگیرد _نسخه دخترتون و جاگذاشتیدخانوم ماهک لرزان برای گرفتن نسخه دست دراز میکندکه سام پیش دستی کرده نسخه را میگیردو ذهنش پر میشود از جمله ی زن دخترش؟ نگاهش را به برگه میدوزد و با دیدن اسم ثبت شده روی آن نفسش میرود زیرلب نجوامیکند _ماهور آریا خاطرات در ذهنش نقش میبندد 《میخوام اسم دخترمون ماهور باشه عروسک 》 دستش را بند سینه اش میکندو ناباور سر بلند میکند _دخترِ..مـ..منه؟ ماهک به گریه می افتد ترسیده و لرزان گامی به عقب برمیدارد ازخشم مرد وحشت داشت باید از آنجا میرفت برمیگردد‌،به قدم هایش سرعت میدهدو همینکه میخواهد از در خارج شود دستی ساعدش را چنگ زده بلافاصله در آغوش گرمی فرو میرود میان گریه تقلا میکند تا از آغوشش رها شودو سام نفس زنان زیر گوشش میغرد _فکرکردی میتونی یه بار دیگه از دستم فرار کنی و دخترم و ازم بگیری؟ خشم صدایش دخترک رابه لرزه درمی‌آوردو او پوزخند میزند _دیگه وقتش رسیده که تاوان پس بدی
عرض المزيد ...
375
0
-تنها دختری که روش سیخم، تویی! با چشم‌های درشت شده کمی از میزش فاصله گرفتم و عقب رفتم که ایستاد، میز رو دور زد سمتم اومد که بریده گفتم: -ی.. یعنی چی؟! لطفا برگه هارو امضا کنین من برم. -به نظرت می‌ذارم تنها دختری که قابلیت راست کردنمو داره بره؟! جلو تر اومد که دست روی سینه‌ش گذشتم تا از پیشرویش جلوگیری کنم. - برید کنار لطفا. نگاهش رو روی تنم چرخ داد و با همون نگاه خاص لعنتیش لب زد: -گوشات مشکل داره بچه؟! گفتم تو تنها دختری هستی که می‌تونم روش سیخ کنم. آب دهنم رو قورت دادم و نیم نگاهی به فاصله‌م تا در انداختم، کاش میشد فرار کنم اما دقیقا رو به روم ایستاده بود و پشت به در. -میشه انقدر این جمله ی پر وقاحتو نگی؟ لطفا تمومش کنین من رئیستم. - اینکه حتی با همین حرف‌ها هم می‌تونی تحریکم کنی وقاحت نیست دختر جون. کاملا بهم چسبید و من چفت کنج دیوار اتاقش کرد. - تو که فکر نمی‌کنی من نامزدمو ول می‌کنم تا بیام مشکل کمر تو حل بشه؟ لب‌هاش رو تر کرد و چشم‌های خمارش رو روی  بالا تنه‌م چرخ داد. -چرا که نه... اون نامزد شل کمرت چیکار می‌تونه بکنه، وقتی من با این سایز ایده‌آل روی تو سیخم؟ تکونی به تنم دادم تا خودمو خلاص کنم اما پایین تنش رو به تنم چسبوند و من حس چیزی که به تنم فشرده میشد مردم. -نظرت چیه عملی اجرا کنیم! دیگه واسم مهم نبود که اون کارمند منه و من باید ابهتم رو حفظ کنم صدام رو بالا بردم و جیغ کشیدم. -بیشعور بی شخصیت تو مثلا کارمند منی... من رئیست قرار نبود همه رو دک کنی گوشه اتاقت خفتم کنی. دستش روی پهلوم نشست و فشاری بهش آورد که تمام تنم نبض زد از خشم بود و یا ترس نمی‌دونم این مرد زیادی داغ کرده بود. - تنت به نرمی برگ گله دختر. دستش رو پس زدم و به یاد پدرام نالیدم. -من نامزد دارم! لب‌هاش رو به گوشم چسبوند و عطر خوش بوش تموم ریه‌هام رو پر کرد لعنتی دستش کی از کمر شلوارم داخل شد؟ -وقتی تو سی سال عمر، یه دختر تونسته تحریکم کنه... مهم نیست حتی اگه جای نامزد، شوهر داشتی لب گزیدم و با حال زاری از حرکت دستش روی تنم بود نالیدم. -توروخدا بذار برم، کسی می‌بینه! لاله‌ی گوشم رو لای لب‌هاش گرفت و تنم از نم باقیمونده‌ش لرزید. -کی تخمشو داره بیاد تو اتاق رییس شرکت؟! شل کن -نیکسام بس کن... د داری... -من زندگیتو تامین می‌کنم دختر از چی می‌ترسی؟ کنار لبام پچ زد. -دارم نوازشت میکنم که سایزم اذیتت نکنه پاتو چفت کن واسم. پلک بستم و ضعف کرده لبم رو محکم گاز گرفتم. -من... نباید ... ت تحریک شم. ن نکن... -تحریک نشی دردت می‌گیره... می‌خوام ببینم امشب چطوری میشه فتحت کرد اوف چقدر تنگی دختر... - واکن لنگاتو بی‌پدر کمر نذاشتی برام.. ترسیده خودش رو بیشتر جمع کرد که ضربه‌ی محکمی به رونش کوبیدم و لرزش گوشت تنش حالم رو از قبل بدتر کرد. - نکن نیکسام من دخترم. چشم‌هام برق زد و دندون تیز کردم‌. - چه بهتر جوری می‌کنمت صدای جیغات تا اتاق بابات برسه. با خشم به پایین تنه‌ش چنگ زدم و تنم رو با تمام توان به تنش کوبیدم. صدای جیغش اتاق رو برداشت و غرق لذت خودم رو تو تنش تکون دادم اما با باز شدن در و داخل شدن پدرش....
عرض المزيد ...
188
2
تو حموم زیر دوش بودم و یک لحظه صدای مثل افتادن چیزی از تو اتاقم اومد و ترسیده شیر دوش و بستم! در حموم و نیمه باز کردم با دیدن در بالکن اتاقم که باز شده بود و صدای ماشین پلیس متعجب شدم و ترسیده در حموم و بستم و تند تند خودمو آبکشی کردم و حوله تن زدم تا ببینم بیرون چه خبره! اما از در حموم که بیرون زدم و با حوله سمت بالکن رفتم به یک از پشت تو آغوش بزگی فرو رفتم و تا از ترس خواستم جیغ بزنم دست مردونه ای روی دهنم نشست و در گوشم پچ زد: - هییششش... جوجه کوچولو مهمون ناخونته داری ساکت قلبم مثل جوجه به سینم می‌زد و ترسیده تقلا کردم اما تنم و به خودش قفل کرد بود و به خاطر تقلاهام حولم داشت می‌افتاد اما با دستم محکم گرفتمش وضعیت بدی بود! هولم داد سمت تختم و در گوشم پچ زد: - جیکت در بیاد یه گلوله تو سرت خالی میکنم چون اگه پلیسا بریزن این جا هیچی دیگه برای از دست دادن ندارم و تازه من نگاهم به اسلحه ی تو دستش افتاد و هولم داد سمت تختم و افتادم روی تخت اسلحشو سمتم گرفت و من جرعت جیک زدن نداشتم و تازه نگاهم به مرد چشم ابرو مشکی قد بلندی افتاد که اصلا ظاهرش شبیه دزدا نبود! کفش چرم و ساعت رولکس و لباسهای مارکش فریاد می‌زدند من یه آدم پولدارم و من ترسیده خودم و جمع کردم و نگاه اونم روی تن و بدن صورت من می‌چرخید که غریدم: چشماتو ببند نیشخندی زد: آخه زیادی سفیدی نمیشه دید نزد خانم مامانی... تو خونتون دیگه کیا هستن! جوابی ندادم که اسلحشو بالا آورد و ترسیده و تند گفتم: بابام... فقط بابام -بی هوا ممکن بیاد تو اتاقت؟ سری به چپ و راست تکون دادم که ادامه داد: -دعا کن که نیاد وگرنه باید به عزاش بشینی -صدای گلوله تو اتاقم بپیچه پلیسا هر نیستن میریزن اینجا -آفرین به نکته ی خوبی اشاره کردی و با پایان جملش از جیب کت چرمش صدا خفه کنی بیرون آورد و اسلحرو دوباره سمتم گرفت و ادامه داد: -می‌گفتی؟! آب دهنمو قورت دادم: -خیلی خب باشه باشه آروم باش! بزار در اتاقمو قفل کنم بابام اکه یهو بیاد میگم لباس تنم نیست بره باشه ببین آدم بدی به نظر نمی‌رسی اصلا برای منم مهم نیست کی هر وقت کوچه خلوت شد برو من هیچی نمیگم تا بری با پایان جملم اسلحشو آورد پایین: -پاشو درو قفل کن سریع از جام پریدم و درو قفل کردم که ادامه داد: -در بالکنم ببند در بالکنم بستم و سمتش برگشتم و حولم کوتاه بود و تنمو هی از نگاهش می‌خواستم بدزدم که ادامه داد: بیا روی تختت حالا اینبار ممانعت کردم که اسلحرو همراه با صدا خفه کن سمتم گرفت: -دختر خوبی باش با تردید روی تختم نشستم که شونمو گرفت و هولم داد به عقب جوری که روی تخت دراز شدم و اون به خودش اجازه داد حولمو کنار بزنه که دستشو چنگ زدم و نالیدم: -نه! تروخدا نکن من دارم بهت کمک می‌کنم اگه بهم دست بزنی جیغ میزنم اصلا برام مهم نیست بمیرم دیگه خیره تو چشمام موند مردونه لب زد: -نمی‌خوام بهت دست بزنم مجبورم برای اینکه بعد این که ازین جا رفتم حرفی به کسی نزنی ازت یه آتو داشته باشم تنها آتویی که میتونم روش حساب کنم عکس از بدن لختت قول میدمم بعد یک ماه اگه کسی نفهمه من امشب تو اتاقت بودم عکس و پاک کنم یخ زدم دستشو پس زدم: -نه نه ترو خدا نه این بار اخم کرد: جیکت در بیاد یه تیر تو مخت فرو رفته و فکر نکنم با یه جیغ پلیسا بریزن اینجا یا بشنوم فقط تو و بابات مردی و من صبح خروس نخونده ازینجا رفتم و آدما جنازه های شمارو گم و گور می‌کنن اما نمی‌خوام این طوری شه پس توام نخواه آفرین دختر خوب خواست حولمو کنار بزنه که اشکام سرازیر صورتم شد: -به خدا به کسی چیزی نمیگم کلافه چشماشو بست: نمی‌تونم اعتماد کنم -پس چرا من باید اعتماد کنم؟ آروم غرید: چون مجبوری و حولمو با حرص کنار زد و اسلحرو درست روی صورتم گرفت و پچ زد: -جیکت در نمیاد دستم بود که روی ممنوعه هام نشست و با دستش دستامو پس زد و با گوشی گرون قیمتش بود که ازم عکس گرفت. دیگه هق هقم دست خودم نبود و باز آروم غرید: - هیشش بابات الان می‌شنوه ساکت شو گفتم پاک میکنم من بعد یک ماه این عکسو پاک میکنم اگه عوضی بودم الان انگولکت می‌کردم ببین کاریت ندارم حولرو دور خودم پیچیدم و هق هقم دست خودم نبود که صدای بابام اومد: -دخترم؟ داری گریه می‌کنی بابا دستگیره ی در پایین رفت ولی در قفل بود و سریع اسلحه ی مرد سمت در حرکت کرد و سریع جواب دادم: -چیزی نیست بابا تو حموم سر خوردم افتادم کمرم درد گرفته لباس تنم نیست میام الان بیرون خوبم چیزیم نی یکم نازک نارنجیم می‌دونی که -ترسیدم بابا... این پلیسام معلوم نیست چی شده نمی‌رم ازینجا هیچی نگفتم و اونم رفت و نگاهم و به نگاه مشکیش دادم و پچ زدم: -خیلی عوضی هیچی نگفت کنار تختم نشست: -پاشو برو لباس تنت کن تو حموم چون دارم میزنم بالا یالا... پلیسا برن منم میرم و رفت اما اون آخرین دیدار ما نبود!
عرض المزيد ...
353
1
من آرن مقدمم... بزرگ‌ترین وارث خاندان مقدم... جراح خبره‌ی مغزواعصاب... کسی که تو آمریکا فارغ‌التحصیل شده و کل بیمارستانای کشور و خارج کشور واسه داشتنش سر و دست می‌شکونن... ولی من به خواست خودم تو آمریکا درس نخوندم... مجبور شدم برم... فرار کردم... وقتی نامزدم رو لخت و عور تو بغل رفیق از برادر عزیزترم دیدم از این ننگ فرار کردم... فرار کردم تا بخاطر مادرم قاتل نشم ولی با این فرار قاتل خودم و خانواده‌ی بعد از رفتن من از بین رفته شدم... حالا که سرد شدم، حالا که از دست خودم با عالم‌ و آدم عصبی‌ام برگشتم... بعد از سال‌ها برگشتم تو خونه‌ای که دیگه نمیشه اسمش رو خونه گذاشت... خونه‌ای که توش یه دختره ریزه میزه‌ هست... دختری که میگن پرستار مادرم و کسیه که اونا رو تو نبود من به زندگی امیدوار کرده... نمی‌دونم چطور اما یه باره دیگه دلم سُر می‌خوره و اسیر اون کوچولوی لعنتی میشه... دختری که مثل اسمش یه رویاست... رویایی که من نمی‌دونم با اون نامرد ناموس دزد... یک #عاشقانه_انتقامی فوقِ زیبا از عشقی قدیمی تا عشقی جدید و سوزان با قلمی کاربلد و کم‌نظیر
عرض المزيد ...

file

177
1
.
169
0
❤️❤️
1 347
0
پارت واقعی رمان. وحشت زده گوش‌هایم تیز شد. یک قدم به جلو برداشتم و صدایِ یک ضربه‌ی دیگر با عصا بر زمین به گوشم رسید. قدمی دیگر برداشتم و دوباره همان صدا. حدس می‌زدم ماه‌پری باشد. صداها که نزديک‌تر شد، دیگر یقین پیدا کردم. ماه پری داشت به طرفِ اتاقِ ما می‌آمد. -شِت! پریشان به طرفِ هامون چرخیدم تا بیدارش کنم. اما او را با چشمانی کاملا باز، خیره به سقف یافتم. متوجهِ نگاهم شد که مردمک‌هایش را از سقف گرفت و به من دوخت. -تا من و تو رو، تو هم نبینه آروم نمی‌گیره. قلبم تندتر از هر زمانی می‌کوبید و وقتی خطِ فکریمان را در یک مسیر دیدم، آشفته‌تر شدم. -چکار کنم؟! کلافه روی تخت نشست. -بِکَن! گیج نگاهش کردم و او با انگشت ثبابه به لباس‌هایم اشاره زد. -لخت شو. حوصله داری هر روز بخوای زن و شوهری بهش ثابت کنی؟! چشم‌غره‌ای نثارش کردم و خونسرد دوباره دراز کشید. -خیلی خوشگلی، همه‌شم قایم کردی. دستم مشت شد و محکم به رانم کوبیدم. آنقدر غد و یک‌دنده بود که برای حلِ چنین بحرانی‌ هم باید دل به دلِ راهِ حل‌های مردم آزارش می‌دادم. گریه‌ام گرفته بود، زیرا که صداها در نزدیک‌ترین حالتِ ممکن قرار داشت. یقه‌اسکی‌ام را بیرون آوردم و روی صورتش پرت کردم. در کسری از ثانیه نیم خیز شد. بلوزم را از روی صورتش برداشت و به گوشه‌ای پرتاب کرد. تا به خود بجنبم دستم را کشید و مرا روی تخت انداخت. هینِ آرامم، با خیمه زدنِ او روی تنم یکی شد. پتو را رویمان کشید و صدایِ عصا کامل قطع شد. او رسیده بود. -نکشمون با این مدل جاسوسیش. اما همه‌ی حواسِ من به رویای زودگذرِ ذهنم بود. رویایِ ماندن بینِ بازوهایِ شوهرِ صوری‌ام. آرنج دو دستش را دو طرفِ بازوهایم تکیه زده بود و در اسارتِ او بودم. صورت‌هایمان مقابلِ هم، با فاصله‌ی کمی قرار داشت و مردمک‌هایم از بی‌قراری یک‌جا ثابت نمی‌ماندند. داغی پوستش را به راحتی حس می‌کردم و به تنِ لرزان و آشوبم می‌رسید. نتوانستم... تاب نیاوردم و سرم را به پهلو چرخاندم تا از چشمانش فرار کنم. از تیله‌های سیاه رنگش آتشِ سرخ ساطع می‌شد. -بازم بدهکارم شدی. زبانم از زدنِ هر حرفی عاجز بود و سینه‌هایم از فرطِ هیجان، به شدت بالا و پایین می‌شد. بینِ ما دو نفر خیلی وقت بود، که کِششی عجیب و غریب جرقه می‌زد. جرقه‌ای که امشب آتش شد و وای به ادامه‌ی روزهایمان. جرقه‌ای به نامِ هوس که شعله کشید و می‌دانستم کار دستمان می‌دهد. -چرا نمی‌ره؟! ناچار و عاجز به دنبالِ راهِ حل بودم، که فقط این لحظات تمام شود. -ناله کن! تا نشنوه نمی‌ره.... با غیض پچ زدم: -چی؟! دندان‌هایش زیر گلویم نشست: -جیغ نزن، فقط ناله... تا به خود بجنبم دستش بین پایم خزید و... مادربزرگه به هر دری می‌زنه تا ثابت کنه، ازدواجشون واقعی نیست. از یه جا به بعد میاد خونه‌شون زندگی می‌کنه و انقدر پیگیر می‌شه که آخر...🔞 🫢🫣😁 🔞
عرض المزيد ...
image
630
0
آخر تحديث بتاريخ: ١١.٠٧.٢٣
سياسة الخصوصية Telemetrio