Сервис доступен и на вашем языке. Для перевода нажмитеРусский
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
الفئة
لغة وموقع القناة

audience statistics 🍷یـــاکــYâkâńــان (سحرنصیری)🍷

بسم الله الرحمن الرحیم کانال رسمی «سحر نصیری» یـاکـان (آنلاین) عصیانگر (فایل.فروشی) داروغه (چاپی) ناخدا (آنلاین) پیج اینستاگرام نویسنده: saharnasiri.novels لینک همه کانال‌های بنده:  @saharnasiri_novels  
عرض المزيد
10 472-9
~1 370
~25
8.25%
تقييم تيليجرام العام
عالميًا
43 288المكان
من 78 777
7 784المكان
من 13 357
في الفئة
3 135المكان
من 5 475

جنس المشتركين

تعرف على عدد كل من المُشتركين الذّكور والإناث على القناة.
?%
?%

لغة الجمهور

معرفة توزيع المشتركين في القناة حسب اللغة
الروسية?%الإنجليزية?%العربيّة?%
نمو القناة
رسم توضيحيجدول
ي
أ
ش
س
help

جار تحميل البيانات

فترة تواجد المستخدم على القناة

اعرف كم من الوقت قضى المُشتركون على القناة.
حتى أسبوع?%المؤقتات القديمة?%حتى شهر?%
الزيادة في المُشتركين
رسم توضيحيجدول
ي
أ
ش
س
help

جار تحميل البيانات

Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
https://t.me/dogshouse_bot/join?startapp=jWri7WgfTraWbIZxbve6hA Who let the DOGS out? ❤️دوستان جونم این ربات جدیدا لیست شده و فقط چند روز وقت دارید تا استارت کنید تپ تپ نداره فقط بر اساس سالی که تلگرامتونو وصل کردید خودش بهتون سکه میده و چند روز دیگه میتونید پولشو به دلار دریافت کنید که برای ما ایرانیا خیلی میصرفه از دستش ندین حیفه... با وی‌پی‌ان واردش بشید.
Join DOGS
Get rewarded with the most Telegram-native memecoin
46
0
رمان جدید نویسندمون 😍👇 _من عاشق نباتم! _ولی اون قراره مال یکی دیگه بشه! _مگه من مرده باشم...! یادت نیست؟ خیلی وقته قلب من به اسم اونه از همون لحظه‌ی اولی که پاش روی تو خونه‌ی پدریم گذاشت و با اون چشم‌های نباتیش بهم خیره شد! _ولی اون نمی‌تونه به هیچ مردی نزدیک بشه... _از الان دیگه می‌تونه. _چرا؟ مگه تو چه فرقی با بقیه‌ی مردها داری؟ _من؟ من ازش متنفرم برای همین ازم نمی‌ترسه. _چرا ازش متنفری؟ _خودش اینجوری می‌خواد. می‌بینی؟ حتی دوست داشتنش هم با بقیه فرق می‌کنه، آخه اون عزیزِ هزار زخمِ منه! لینک کانال:
عرض المزيد ...
3 072
18
https://t.me/major/start?startapp=202751176 دوستان این ربات برای پاول موسس تلگرامه و ارزشش از همه‌ی‌ ربات‌ها تا الان بالاتره😐 تبلیغ نیست رباتش تازه راه افتاده و مخاطباش کمن ولی مال خود موسس تلگرامه حتما استارت کنید. حتی نیاز به سکه جمع کردن هم نیست خودش بهتون ارز میده اصلااااا از دستش ندین❤️ فیلتر شکن هم نمیخواد
Major
Hello, future major! Welcome to @Major⭐️ Your task is to become the best of the best in the player rating. Vote for others by stars and collect stars yourself⭐️ The coolest majors will receive a valuable token in the future!
3 232
3
جدیدترین رمان #سحرنصیری😍🔥👇 چکاد راستاد از باهوش‌ترین روانپزشک‌های کشور که روانی بودنش رو پیش صدها استاد به خوبی پنهان کرده بود!❌ مردی که از بچگی عاشق خواهر ناتنیش بود!🔥 مجنون چشم‌هایی بود که می‌دونست بهش حرومه ولی ازش چشم بر نمی‌داشت تا روزی که فهمید دخترک رو به پرورشگاه فرستادن و برای پس گرفتنش برگشت و اونو دور از چشم همه به عمارت خودش برد ولی...❤️‍🩹🔥 لینک کانال:
3 005
20
جدیدترین اثر #سحرنصیری😍🔥👇 بار اولی که دیدمش ازش متنفر بودم! هم از اون و هم از مادرش که خیال می‌کردم خانواده‌مون رو نابود کرده! بار دوم که دیدمش با نگاه مهربونش بهم خیره شده بود ولی تنها چیزی که حس می‌کردم یه کینه‌ی عمیق بود! بار سوم که دیدمش توی مراسم مادرش بود، صورتش از گریه سرخ شده بود و بچه‌ها اذیتش می‌کردن! دفعه‌ی بعد داشتن می‌بردنش پرورشگاه چون اون دیگه تو خونه‌ی ما جایی نداشت... بعد از اون دیگه چیزی ندیدم چون قشنگی‌ِ چشم‌هاش کورم کرده بود! انگار که... انگار که خدا چشم‌هاش رو بوسیده بود! لینک کانال:
عرض المزيد ...
164
2
- حاجی اونجام می‌سوزه! دخترک دامنش را باد می‌دهد و اشک‌هایش صورتش را خیس می‌کند. - اعوذ بالله من الشیطان رجیم! حیا کن دختر جون! به من چه مربوطه؟ میان گریه التماس می‌کند: - آبجی فهیمه می‌گه تار عنکبوت بسته که می‌سوزه! حاج حسین شرمگین سرخ می‌شود: - زشته دختر! این حرفا چیه می‌زنی. برو یه لباس درست حسابی بپوش. اشک‌هایش را پاک می‌کند و بغضش را برو می‌دهد: - به خدا راست می‌گم! میگفتن اگر زنا تخلیه جنسی نشن عفونت می‌گیرن. بعد اگر عفونت بگیرن سرطان میشه. گریه‌اش دوباره شدت می‌گیرد: - حاجی دلت می‌خواد من بمیرم مگه نه؟ حاج حسین تسبیحش را در مشت جمع می‌کند، از جا بلند می‌شود: - بپوش بریم دکتر. - نههههه! می‌ترسم! آخه… آخه باید شورتمو جلوی دکتر دربیارم. - استغفرالله این حرفا چیه به من می‌زنی؟ من مردم دختر! با من لج می‌کنی؟ خودش را به حاج حسین نزدیک می‌کند و سرش را پایین می‌اندازد: - مگه شما شوهر من نیستین؟ سینه‌های بلوری و گردش از یقه‌ی پیراهنش در چشم‌های حاج حسین فرو می‌روند! حاج حسین کمی عقب می‌کشد تا بتواند بر نفسش غلبه کند. خیسی عرق راه گرفته از پشت گردنش قلقلکش می‌دهد. - عقدت نکردم که ازم رابطه بخوای! قرارمون این نبود رازک! - ولی خب من زنتونم… شما خودتون دلتون نمی‌خواد سکس کنین؟ مریض میشین‌ها! نفس‌هایش از این نزدیکی که رازک ایجاد می‌کند تند شده‌ است. - به خدا سعی می‌کنم راضیتون کنم… یاد می‌گیرم! - الله و اکبر! دختر جون من ازت ۱۳ سال بزرگ ترم! جای پدرتم. خجالت بکش. دخترک اشک می‌ریزد و میان گریه می‌گوید: - انقدر زشتم که نگام نمی‌کنین؟ انقدر بد هیکلم؟ آبجی فهیمه راست می‌گفت که حاج حسین رغبت نمی‌کنه بره تو بستر این دختره! نکنه شما هم میگین من نحسم؟ حاج حسین دست‌های لرزانش را دو طرف صورت رازک می‌گیرد. - منو ببین فسقلی! چشمان خیسش را به نگاه سرخ حاج حسین می‌دوزد. لب‌هایش می‌لرزند… - تو حتی وقتی اون چادر مشکی رو سرت می‌کنی برای من سکسی ترین و جذاب ترین زن دنیایی! نگاه رازک برق می‌زند. - لعنت بهت که نمی‌ذاری به عهدم وفادار بمونم دختر! لب‌های داغش را روی لب‌های صورتی و نرم رازک فشار می‌دهد و کمر باریکش را به تن گر گرفته‌اش فشار می‌دهد. - آخ حاجی لبام زخم شد! - هیش! دیگه طاقت ندارم جوجه… حاج میرحسین عمادی، کله گنده‌ی بازار آجیل و خشکبار… یه مرد مذهبی و معتقده که برای حمایت از نامزد خواهرزاده‌اش که تازگی فوت کرده اون رو عقد می‌کنه! دختر روستایی ساده‌ای که اگر خونواده‌اش می‌فهمیدن باکره نیست اون رو می‌کشتن! خونواده‌ی حاج میرحسین دختر بیچاره رو نحس و شوم می‌دونن و هرکاری می‌کنن تا از هم جدا بشن. تا اینکه…
عرض المزيد ...
1
0
برای اطلاع از نسخه جدید و چاپی رمان یاکان پیج اینستاگرام بنده رو فالو کنید عشقا😍👇 برای اطلاع از رمان‌های جدید ( وقتی خدا چشمانش را بوسید و آخرین عاشق تو بودی.) وارد کانالای زیر بشید لینکشون رو اینجا میذارم عزیزان❤️🔥👇 کانال اول: کانال دوم:
4 543
63
سلام عزیزانم سحرنصیری هستم❤️ بنده بابت تاخیر در پست‌های آخر خیلی عذر می‌خوام کانال و پارت‌ها رو بدست ادمین سپردم و خیال کردم همه‌ی پستا گذاشته شده تا این که پیام‌هاتون به‌دستم رسید و فهمیدم گذاشته نشده. ممنون که در این مدت با رمان یاکان همراهیم کردید😍 یاکان رمانی بود که یه‌جاهایی از ته دل برای شخصیتاش گریه کردم و یه قسمتی از قلبم رو برای خودش داره🥺 خیلی دوستون دارم و امیدوارم در آثار بعدی هم همراهیم کنید❤️ برای اطلاع از چاپ رمان یاکان و دنبال کردن دیگر رمان‌های بنده به اطلاعیه زیر توجه کنید❤️👇
عرض المزيد ...
4 246
5
#پست_695 پست آخـــر گودی بین لبم رو چندین بار بوسید، چونه و دوباره و دوباره گردنم رو... _اگه بدونی واسه به مشام کشیدن این بو چه‌جوری له له می‌زدم. دستم رو دور گردنش حلقه کردم و بوسه‌ای روی صورتش که با ریش چند روزه‌ش تیره تر از همیشه به نظر می‌رسید نشوندم. صورتم رو توی سینه‌ش فرو بردم و نفس عمیقی کشیدم. _دلم واسه‌ت تنگ شده بود... خوبه که سالمی علی دق کردم تا بیای پیشم. پیشونیم رو بوسید و با چشم‌هایی پرآرامش نگاهم کرد. _خیال کردی تو و این کوچولو رو این‌جا تنها می‌ذارم؟ کمی مکث کرد و بعد دستش رو روی شکمم گذاشت. _برگه‌ی سونو کجاست؟ می‌خوام ببینمش. اشاره‌ای به میز زدم. سریع به سمتش رفت و کشو رو باز کرد. عکس سونو رو از توی پاکت بیرون کشید و با دقت نگاهش کرد. با خنده به سمتش رفتم و سعی کردم حالت بچه رو بهش نشون بدم. _این وسط رو ببین امیرعلی انگار داره می‌چرخه. چشم‌هاش رو ریز کرد و سرش رو جلوتر برد. _چیزی معلوم نیست که قد یه لوبیاست. خنده‌م بیشتر شد. _از بچه دوماهه چه انتظاری داری آخه؟ دستی به موهاش کشید و دوباره به سمتم برگشت. _مگه چندبار زن حامله دیدم که بدونم؟ دستم رو گرفت و منو روی تخت نشوند. _از الان به بعد من برای شما زندگی می‌کنم شوکا... سرش رو روی شکمم گذاشت و آروم گفت: تو حملش می‌کنی منم به عنوان پدرش باید هرکاری از دستم بر میاد انجام بدم مگه نه؟ دستم رو میون موهاش فرو بردم و سرش رو بوسیدم. _شما همین که ضربه کاشته رو گل کردی ناز شستت بیشتر از این به خودت فشار نیار. صدای خنده‌ش که بلند شد لبخندی روی لبم نشست. سرش رو بالا گرفت و صورتم رو بین دست‌هاش قاب گرفت. _باورم نمیشه شوکا... انگار همه چیز یه خوابه. تو کنارمی بچه‌مون توی وجودت رشد می‌کنه و هیچ مشکلی سر راهمون نیست. با قلبی پر تلاطم دستم رو روی گونه‌ش گذاشتم و نوازشش کردم. _قراره از این‌جا بریم و یه زندگی جدید رو با بچه‌مون شروع کنیم امیرعلی! چشم بست و آروم گفت: به محض این که رسیدیم دنبال یه خونه‌ی درست و حسابی می‌گردم یه چیزی شبیه به خونه‌ی قبلیمون... اتاق بچه رو آماده می‌کنیم و منتظر می‌مونیم تا این انار کوچولو پا به زندگیمون بذاره. حتی فکر کردن به این رویا هم باعث می‌شد از شدت ذوق اشک توی چشم‌هام جمع بشه. _دیدی دوباره برگشتم به وطنم امیر علی؟! چشم باز کرد و مستقيم نگاهم کرد. دستش رو جلو آورد و نوازش وار گوشه‌ی چشمم کشید. _می‌دونی که ذره ذره‌ی تنم تورو طلب می‌کنه. مگه نه؟ دیگه این اشک‌ها رو نمی‌خوام دونه انار... اجازه نمیدم چیزی ناراحتت کنه یا باعث آزارت بشه تا آخرش کنار همیم! سرم رو با بی قراری جلو کشیدم و قبل از بوسيدن لب‌های مردونه‌ش به آرومی لب زدم: تا آخرش کنار همیم یاکانِ من! دردهایم را با محبت چشم‌هایت تیمار می‌کنی... زخم‌هایت را با عشقی پنهان در قلبم وصله می‌زنم... دانه‌های انار دفن شده بر لبانت، رنج‌های بی حساب دفن شده در قلبم، تبانی کرده‌اند تا به هم برسانند این دوقلب نیمه مانده را... تلاقی دو نگاه مرهمی‌ست بر تنهایی دوتن... در فراسوی خاطرات جوانی همان‌جا که شیرین فرهاد را به خاک سپرد یکی تو می‌مانی و یک من! بازگشتت به وطن به این آغوش خمیده دور می‌کند پیله‌های این غم را از کالبدم و تو می‌مانی و نوازش روشنِ روزهایی که بر تنت می‌تابانم! پـایـان رمان یـاکـان نويسنده: سحرنصیری تابستان 1401
عرض المزيد ...
4 088
53
_ هیچوقت عاشقت نمیشم! من ازت بیزارم می‌شنوی؟ نوک سیگاری که کنج لبش بود در تاریکی نیمی از صورتش را روشن کرده بود و هنوز هم می‌ترسیدم .. من از این مرد وحشت داشتم _ دخترکم و ببر اتاقش سبحان _ دست نزن به من جیغ می‌کشم و چشمانش در تاریکی برق می‌زند، مردی که مرا در این عمارت زندانی کرده بود و نمی‌دانستم چه می‌خواهد از جانم _ جیغ نکش مو طلایی! آخرین باری که یکی جلو روم ظرفیت حنجره‌اش و به رخ کشید زبونش و از دست داد تنم یخ می‌زد و او هیکل تنومندش را از روی صندلی مخصوصش بلند می‌کند .. قدم‌هایش همچون ناقوس مرگ در گوشم می پیچید _ تو دخترک بغلی منی! یه جوجه ریزه میزه با پوست سفید و چشای عسلی، مگه نه دختر کوچولو؟ سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم و به دیوار می‌چسبم .. زمزمه‌اش جان از تنم می‌برد _ هیچکس امشب اینجا نمی‌مونه سبحان .. مستخدم .. بادیگارد .. نگهبان .. همه مرخصن _ من .. میخوام برم لبانش روی لاله گوشم می‌نشیند و صدای بم و خوفناکش تنم را به به لرز می‌اندازد _ تو برای منی! صدات .. نفسات .. تنت .. همه وجودت! ببینم یا بشنوم که فرشته کوچولوم قصد فرار داره براش یه زندون می‌سازم با میله‌های آهنی _ اینجا همین الان هم زندانه! _ هیش .. دختر خوبی باش عزیزم، میدونی اگه عصبی بشم چیکار میکنم با عروسکم؟ _ من و بکش! کشتن من بهتره از اینکه شب به شب تا حد مرگ آزارم بدی! از موهایم می‌گیرد و زبانش را روی ترقوه‌ام می‌کشد .. هومی زیر لب می‌گوید و وای از صدای خوفناکش _ قرار نبود نازت بدم! باهات مهربون باشم! وقتی آوردنت برام نمی‌دونستم یه گربه ملوس خوردنی نطفه اون روباه پیره گوش‌هایم درست می‌شنید؟ منظورش چه بود؟ کاملا در آغوشش محبوسم و او لاله‌گوشم را گاز ریزی می‌زند و با همان لحن ادامه می‌دهد _ تو فقط توله‌سگ اون کثافتی! دختر حرومزاده مردی که مادرم و ازم گرفت .. قرار بود جنازه‌ات و برگردونم ولی دلم رفت واسه چشای بدمصبت! خدای من! پدرم چه کرده بود با او؟ با ضربه محکمی روی مبل هلم می‌دهد و لباسش را از تنش بیرون می‌کشد _ تروخدا .. تروخدا امشب نه _ لال نمیشه بچه‌ام؟ _ هنوز از دیشب درد دارم، خواهش میکنم نکن! _ قرار نیست خودم و از تنت محروم میکنم عزیزکم .. تو که نمی‌خوای با دست و پای بسته زیرم باشی؟ می‌گوید و با چنگ زدن دستبند چرمی از زیر مبل روح از تنم می‌رود
عرض المزيد ...
413
3
-چشمات.... خیلی قشنگن؛ انگار خدا واسه کشیدنشون خیلی وقت گذاشته! انگشتشو زیر پلک خیسم کشید که ناخودآگاه همه تنم منقبض شد خم شد روی صورتم و زیرلب با اون صدای بم شده و خش دار جوری زمزمه کرد که روح از تنم رفت : از من میترسی شادی؟ بهت گفته بودم از من نترس.... نگفته بودم؟ اون موقع که دوست دخترم بودی و پنهونی میدیدمت میگفتم نمیخوام ازم بترسی... یادته دردونه؟ فقط سرمو مثل احمقا تکون دادم سنگینی تنش رو ازم برداشت و عقب کشید تکیه داد به پشتی تخت و سیگار و فندکشو از پاتختی برداشت صدای تیک تیک فندک..... حالمو بیشتر به هم میریخت ملحفه رو دور بدن برهنه‌ام پیچیدم و همین که خواستم از تخت بلند بشم، مچ دستم رو محکم گرفت و گفت : کجا؟؟ به لکنت افتاده بودم تا چند دقیقه پیش میخواست منو روی همین تخت سلاخی کنه. قسم خورد منو ذره ذره می‌کُشه -من.... برم.... لباس بپوشم.... دود سیگار... واسه بچه.... جوری دستمو کشید که کمرم محکم به تخت خورد خم شد روی صورتم و دود غلیظ سیگارشو فوت کرد که به سرفه افتادم -جان؟ اذیت شدی دردونه؟ آخی... خودت یا اون تخم حرومت؟ مگه نگفتی یه امشب رو مثل قدیما باشیم؟ قبلا کِی قبل از این که ارضام کنی از تختم بلند میشدی؟ هوم؟ بی نفس نالیدم : امیر.... خواهش میکنم... من... حالم خوب نیست... دست راستش جلو اومد و انگشت اشاره اش رو روی خط مژه‌ام کشید گرمی سیگارشو حس میکردم و جرات نداشتم جیک بزنم -چشمات وقتی اشکی میشه.... وقتی اینجوری با نگاهت التماسم میکنی.... به جونِ شادی حاضرم همه زندگیمو بدم، فقط این چشما رو از صورتت جدا کنم، قاب کنم بذارم جلو چشمم دستمو روی گلوم کشیدم تا راه نفسم باز بشه. معده‌ام بدجور داشت به هم می‌پیچید و تکون خوردنای بچه زیاد شده بود انگشتشو تا روی لبم کشید و گفت : امشب آخرین شب باهم بودنمونه... برنامه ریزی نکردی واسش؟ نمیخوای یه شب تا صبح لخت جلوم برقصی؟ نمیخوای مثل اون روز که مامانتو پیچوندی بریم تو حمام و یه سکس خیس رو دوباره تجربه کنی؟ پلکامو به هم فشار دادم و قطره‌های اشک لا به لای موهام گم شد انگشتشو محکم‌تر روی لبم کشید و با تحکم گفت : وقتی باهات حرف میزنم منو نگاه کن! جواب بده! -چ... چی... بگم... با حس داغی لبام وحشت زده چشمامو باز کردم... باور نمیکردم... توهم زدم... سیگارشو... چسبوند به لبم.... وای خدا سوختممممم جیغ بلندی از درد کشیدم که کف دستشو روی دهنم گذاشت و غرید : ببر صداتو هرزه! چند نفر جز من این لبا رو بوسیدن؟ با حرفات چند نفرو تحریک کردی؟ هان؟ کم مونده بود چشمام از حدقه بیرون بزنه و بی وقفه اشک می‌ریختم درد و سوزش به قدری شدید بود که رو تختی رو چنگ زدم لبشو به گوشم چسبوند و با اون لحن ترسناک لعنتیش زمزمه کرد : هفته ی دیگه همه چیز تمومه... دیگه روی نحستو نمیبینم... نحسِ زیبا!! به محض این که بچه دنیا اومد ازش تست DNA میگیرم. اگه بچه‌ی من بود، نمیذارم دستای کثیفت بهش بخوره.... اگرم نبود، با همون توله پرتت میکنم بیرون که بری پیِ بابای حروم زاده ات بگردی هوا رو به سختی به ریه می‌کشیدم دخترکم دیگه تکون نمی‌خورد من امشب میمردم... قبل از این که به نمایشِ هفته ی دیگه برسم، تموم میشدم با حس خیسی شدید بین پام، تمام ته مونده‌ی انرژیمو جمع کردم و دست امیر رو از روی لبم کنار زدم -بسه.... تمومش کن.... بچه‌ام.... داره.... میمیره.... نذار.... نیش خندی زد و گفت : چی زر زر میکنی؟ نمیتونستم حرف بزنم دستشو گرفتم و وسط پام گذاشتم گرد شدن چشماشو دیدم ترس توی نگاهشو دیدم و بیشتر ترسیدم ملحفه رو کنار زد و نگران پرسید : خون...؟ این خون واسه چیه؟؟ -حنا... برو حنا رو.... بیار... با عجله از تخت بلند شد و پیرهنشو چنگ زد قبل از این که از اتاق بیرون بره لب زدم : لباسمو بده در کمد رو باز کرد و بعد از سریع زیر و رو کردنِ لباسا، پیرهن بلند و آستین داری بیرون کشید و کمک کرد بپوشم همین که از اتاق بیرون رفت، موبایلمو برداشتم و شماره ی شاهین رو گرفتم بعد از اولین بوق تماس وصل شد و بله‌ی نصفه نیمه‌اش رو شنیدم آخرین شانسم بود و نباید وقت رو از دست میدادم -این همه... گند زدی... به زندگیم.... همه چیزمو ازم گرفتین... امیرمو گرفتین.... گفته بودی میخوای جبران کنی... همین الان بیا منو از این خونه ببر.... بیا تا امیر برنگشته.... نمیتونم تکون بخورم.... با باز شدن ناگهانی در.... ❌ 💯 پارت واقعی رمان 🔥
عرض المزيد ...
584
1
_ دستشویی رو تمیز بشور تا مثل دفعه ی قبل مجبورت نکردم لیسش بزنی! دخترک لرزان بازویش را چنگ زده و با چهره ای گرفته از درد آرام نالید: _ عا... صف... دستم خیلی درد میکنه... میشه ببریم دکتر؟ مرد پوزخندی زده و به آرامی سمتش میرود. هر وقت اینطور آرام بود بیشتر از او میترسید. _ چه زری زدی؟! از ترس به سکسکه افتاد و عقب عقب رفت. _ هی... هیچی... غلط کردم... محکم تخت سینه اش کوبید و با غیظ توی صورتش غرید: _ باز یادت رفت تو آدم نیستی؟! باید بهت یادآوری کنم هرزه؟! دستش را پیش برد تا مچ دست دخترک را چنگ بزند که بیچاره وار به گریه افتاد. _ توروخدا نکن... غلط کردم... از دیروز که دستمو پیچوندی مچ دستم درد میکنه، توروخدا دیگه نکن... دسشویی رو میشورم، غلط کردم... هق هق هایش هم دل سنگ مرد را نرم نکرد. از او متنفر شده بود... بی توجه به ناله و زاری دخترک مچ دستش را چسبید و نگاهی به آن انداخت. متورم و کبود شده بود، حتما شکسته بود. _ یادته دیروز چه گوهی خوردی که دستت شکست؟! آشوب سر پایین انداخت و هنوز هم عاشق این مرد بود. با تمام بدی هایش... میدانست اگر جواب عاصف را ندهد عصبی اش میکند که سکسکه کنان گفت: _ لباستو... بغل... کرده... بودم... _ گوه زیادی خوردی که به وسایل من دست زدی هرزه کوچولو! الانم داری گوه زیادی میخوری که دکتر میخوای... بلافاصله مچ آسیب دیده ی دستش را پیچاند و درد تا مغز استخوان دخترک رفت‌... _
تو همیشه باید درد بکشی تا یادت نره تو این خونه گوه خوردن برات ممنوعه.
یادت نره از اون سگی که تو حیاط بستم کمتری، فقط خفه میشی و هر کاری بهت میگم رو انجام میدی!
دخترک از شدت درد جیغ بنفشی کشید و فریادش ستون های خانه را لرزاند. _ دستم... دستم... وای... دستم شکست... وای دارم میمیرم... دستم... وحشت زده به دستش نگاهی انداخت و وقتی دستش را آویزان و بی وزن دید، عقی زد. پشت سر هم جیغ میکشید و اشک میریخت که عاصف با پشت دست محکم روی دهانش کوبید. _ خفه شو پتیاره، ببر صداتو حرومی! تو خونه ی من صداتو بالا میبری؟ زبونتو از حلقومت بکشم بیرون؟ آررررره؟! چند بار دیگر محکم روی دهانش کوبید و وقتی تمام دهان دخترک پر از خون شد، نفس زنان کنار کشید. نگاهی به خون روی بند انگشتانش انداخت و صورتش از نفرت جمع شد. _ دستمو به گند کشیدی، بیشرف... پاشو جمع کن خودتو تا همینجا زنده زنده چالت نکردم... گمشو... از گردن اویی که از حال رفته بود چسبید و او را کشان کشان سمت سرویس بهداشتی برد. داخل دستشویی پرتش کرد و نفهمید سر آشوب محکم به کاشی ها برخورد کرد. _ تا یه ساعت دیگه که برگشتم همه جا تمیز شده باشه، با اون خون نجست خونمو به گوه کشیدی کثافت! داشت زیر لب چیزی میگفت و انگار نفس های آخرش را میکشید. بالای سرش ایستاده بود و با نفرت جان دادنش را تماشا میکرد. زیر سرش که پر از خون شد، نگاه عاصف رنگ تعجب گرفت و دستانش مشت شد. لگد آرامی به پای دخترک کوبید و صدایش نگران شد. _ خودتو زدی به موش مردگی که ولت کنم؟! پاشو ببینم... با توام... هوی... تکانی که نخورد، نگران خم شد و کنارش زانو زد. میگفت از او متنفر است و آزارش میداد اما فقط خودش میدانست چقدر عاشقش است... از زمانی که فیلم رابطه ی همسرش را با مردی غریبه دید، از این رو به آن رو شد... ضربه ای به صورتش کوبید تا هوشیارش کند. _ آشوب... آشوب... پاشو ببینم... چه مرگته؟ پاشو میگم، تموم کن این مسخره بازی رو... آشــــوب... یک لحظه چشمانش را نیمه باز کرد و بی نفس لبهایش را تکان داد. _ چی میگی؟ نمیشنوم... روی صورتش خم شد و گوشش را به لبهای لرزان او چسباند. _ ویار... بوی... تنتو... داشتم... که... لباساتو... بغل... میکردم... خودتو... ازم... گرفته... بودی... مجبور... بودم... یکه خورده تکانی خورد و بلند زیر خنده زد. _ ویار؟ یعنی... حامله ای؟ غلط کردی پدرسگ... من عقم میگرفت نگات کنم کی حاملت کردم؟! ناگهان با یادآوری شبی که مست بود و به تن دخترک تاخته بود فریادی زد. دست زیر تن سبکش انداخت و سمت بیرون دوید. _ یا خدا... تو حامله ای... دووم بیار زندگیم... غلط کردم... غلط کردم... آشوب زنده بمون... توروخدا زنده بمون‌... زن حاملشو مجبور میکنه دستشویی رو بشوره ولی بعدش...😭💔 دختره تو دستاش جون میده...
عرض المزيد ...
184
3
آرام و بی‌صدا یکی‌یکی پله‌ها را بالا رفتم. صدای عمه خانم را می‌شنیدم: -کلی آدم سرشناس اینجان، می‌خوای با این لباس آبروی شیبانی‌ها رو ببری؟ جوراب بد‌ن‌نما، ساق پا معلوم، یقه‌ شل و ول، یه‌بارکی موهاتم افشون می‌کردی... عوض کن پیراهنت رو! صدای پچ‌پچ‌گونه و نرم نیل را شنیدم: -کی از‌تون خواسته، فخری؟ می‌ترسه به چشم شهریار بیام و اون رو ولش کنه؟ نگاهی به اطراف انداختم. شنیدن اسم خودم از زبان نیل، راه را بر روی هر تردیدی برای بالا رفتن بست. تا قبل از این فقط می‌خواستم بدانم برنده‌ی جدال عمه و برادرزاده کیست، اما حالا فقط می‌خواستم نیل را با یقه‌های شل و ول و جوراب‌های بدن‌نما ببینم. کسی نبود و با خیال راحت یک پله‌ی دیگر بالا رفتم. نیل در تجارتخانه همیشه جوراب‌‌های ضخیم می‌پوشید و پاهایش را می‌پوشاند. با "عوض کن پیراهنت رو و این‌ کت‌ودامن رو بپوش!" بلندی که عمه‌خانم به نیل گفت سر بلند کردم تا از میان نرده‌ها او را ببینم. یک پایش را روی صندلی گذاشته و داشت جورابش را از پا درمی‌آورد. جوراب را از پایش پایین کشید و آن یکی پایش را روی صندلی گذاشت. جوراب را تا قوزک پایش پایین آورد، اما از پا بیرون نکشید و راست ایستاد. ساق‌های خوش‌فرم، سفید و بلندش حتی بدون آن کفش‌های مشکی پاشنه بلند دیدنی بود. عمه‌خانم را نمی‌دیدم. پله‌ای دیگر بالا رفتم. برایم اصلاً مهم نبود من را ببینند. نیل راست ایستاده و مشغول باز کردن دکمه‌های جلوی پیراهنش بود.  پشت به من ایستاد و پیراهن را تا انتهای کمرش پایین کشید. موهای بلندش نمی‌گذاشت عریانی کمرش را ببینم. می‌خواستم بدانم رنگ پوست روی کمرش به سفیدی پاهایش است و یا نه! باید کمی، فقط کمی دیگر می‌ماندم و... و آن وقت تن بی‌پیراهنش را می‌دیدم و انتقام حرف دیشبش را می‌گرفتم؛ دلم خنک می‌شد. آن "هرزه‌ی‌الواط هوسباز"‌تمام دیشب روی سینه‌ام سنگینی کرده بود. یک الواط هوسباز چرا نباید زنی برهنه را تماشا کند، آن هم تن او که از روی لباس چون ترکه‌ای نورس در بهار دیده می‌شد و همیشه خوشبو بود! همیشه بویی می‌داد شبیه به اینکه تازه از گرمابه بیرون آمده باشد... همیشه دلم می‌خواست وقتی نزدیکم است بیشتر بو بکشم. نگاه خیره‌اش را به در نیمه‌باز دوختم. نیل چرخی زد. شانه‌های عریانش از لابه‌لای موهایش معلوم بود. هیچ‌کس... هیچ قدرتی... دیگر قادر نبود لذت این نگاه کردن را از من بگیرد. من و نور خواهرم ؛ غیر از همدیگه کسی رو نداشتیم. خانواده‌ی پدری هر دوی ما را از رفتن به مزار مادرم منع کرده بودند؛ چون اون رو مقصر مرگ پدرمون می‌دونستند. وقتی بچه بودیم من رو دادن به خانواده‌ی مادری، بهم می‌گفتن جنون دارم، چون نترس بودم. ازشون نمی‌ترسیدم. در تنهایی و دور از خواهرم مخفیانه زندگی کردم و اونا از من خبری نداشتند! بزرگ شدم و من حالا برگشتم به خونه‌ی پدری! چون که نور رو می‌خوان بدن به یه تاجر الواط‌ هوسباز؛ شهریار زرگران! من می‌خوام مانعشون بشم. نذارم چنین اتفاقی بیفته. اما درست سر بزنگاه، وقتی که می‌خوام نور رو از اون خونه فراری بدم، گیر شهریار زرگران می‌افتم. ازش می‌خوام دست از سر خواهرم برداره؛ اما بعدش ازم درخواست عجیبی داره. نمی‌تونم درخواستش رو نپذیرم. چون که اون می‌گه: " من می‌دونم تموم این سال‌ها کجا بودی و چه کار کردی،  از همه‌ی کارهات خبر دارم نیل، من به خاطر اینکه تو رو بکشونم اینجا، از خواهرت خواستگاری کردم!"
عرض المزيد ...
مائده فلاح "نیل و قلبش"
ادمین تبادل :👇 @Yaprak1125 ارتباط با نویسنده: @Mehrr_2 رمان چاپ شده: #با_سنگ‌ها_آواز_می‌خوانم #سهم_من_از_عاشقانه_هایت #خیال_ماندنت_را_دوست_دارم #کنار_نرگس_ها_جا_ماندی #همان_تلخ_همیشگی #برای_مریم رمان در حال چاپ: #نخ_به_نخ_دود_می‌کنم_شب_را
484
2

sticker.webp

137
0
_ دخترت چندسالش شده گلرخ؟ رنگ از رخ مامان پرید و به لکنت افتاد _ چ .. چرا میپرسی؟ توران خانم نیشخند زد _ آرمین خان پیغام فرستاده بهت بگم یادش هست مدیا امشب هجده ساله میشه .. نگو که نمیدونی امروز میاد دنبالش نمیدونستم از چی صحبت میکنن که اینقدر رنگ و روی مامان پریده _ اونهمه دختر توی این تهران و خارج آرزوی یه گوشه چشمی از آرمین خان دارن اما نمیدونم اون چی دیده توی دختر تو که دست گذاشته روش! برای اینکه بفهمم چه خبره رفتم جلو و سلام کردم توران خانم نگاه خریدارانه ای بهم انداخت _ راستی آرمین خان سفارش کرده سرخاب سفیدآب نزنی بهش! این لباس رو هم فرستاده برای امشب بکنی تنش! بهت زده پلک زدم منظورش آرمین راسخ دوست صمیمی برادرم مهیار بود؟ جذاب ترین و پولدار ترین پسر محله که پنج سال قبل به آمریکا رفته بود و تا الآن خبری ازش نداشتم حدسم درست بود! فقط آرمین راسخ بود که اینقدر خودش رو صاحب اختیار من می‌دونست که توی تولد چهارده سالگیم که برای اولین بار رژ لب قرمز زدم سیلی به صورتم کوبید و مجبورم کرد با آب سرد توی حوض صورتم رو بشورم و حالا هم تأکیدکرده بود آرایش نکنم! مامان دستم رو کشید و داخل خونه برد _ توران خانم چی میگه مامان؟ آرمین‌خان ... قبل از اینکه چیزی بگم روی زمین نشوندم و تند تند مشغول شونه کشیدن و گیس کردن موهام شد در همون حال گفت _ آرمین خان میاد دنبالت دخترم .. باید باهاش بری ‌. میشی سوگلی خونه ش ... از بچگیت خاطرت رو میخواست خاطرم رو میخواست که اگه میرفتم توی محله بازی کنم و اگه فقط یک پسر توی جمعمون بود میومد به زور میبردم و اون پسر رو چنان میزد که هیچوقت دیگه طرف من پیداش نمیشد؟ خاطرم رو میخواست که روزی که فقط ده سالم بود و وسط حلقه ای که بچه های محله درست کرده بودن رقصیدم و با کتک بردم خونه جوری که هیچ یک از پسرها از ترس آرمین دیگه هیچوقت توی بازی هاشون راهم ندادن؟ حیرت زده نالیدم _ چی میگی مامان؟ آرمین‌خان؟ درحالی که لباس سفیدی که توران خانم بهش داده بود رو از کاور بیرون می‌کشید تا بپوشم گفت _ باید بری مدیا ... اون کل هزینه های عملت رو داد چندسال پیش که داشتیم از دستت می‌دادیم سروکله ش پیدا شد گفت تمام هزینه های بیمارستان و میده ولی تولد هجده سالگیت بشه میاد با خودش میبرتت فکر میکردم بعد اونهمه سال یادش رفته که چیزی بهت نگفتم ... اما امروز پیغام فرستاده اشک روی صورتم چکید و ناباور لب زدم _ من .. من رو فروختید؟ یعنی .. آرمین راسخ من رو ازتون خریده؟ مامان اخم کرد _ اینجوری نگو! آرمین‌خان امشب شوهرت میشه به زور مامان لباس سفید و پر زرق و برقی که آرمین راسخ فرستاده بود رو پوشیدم وقتی مامان از اتاق بیرون رفت تا همه چیز رو برای رسیدن آرمین خان آماده کنه از سر لج رژ لب قرمز رنگ رو لب هام مالیدم ناگهانی خاطره روزی که سر پسر همسایه رو فقط بخاطر اینکه به من گفته بود رژ لب قرمز بهم میاد شکسته بود یادم اومد با فکری که به سرم زد دزدکی از اتاقم بیرون رفتم نه .. من هرگز نمی‌تونستم با مردی که آوازه ی خشونت هاش همه جا پیچیده بود باشم . فرار میکردم و وقتی آرمین‌خان میرفت برمی‌گشتم در حیاط رو باز کردم اما به محض اینکه قدم اول رو بیرون گذاشتم عطر مردونه تلخی به مشامم خورد ماشین آخرین مدل مشکی رنگی که کنار در پارک شده بود توجهم رو جلب کرد و صدای آرمین خان جایی کنار گوشم بهم فهموند فرار کردن از دست این آدم معنایی نداره _ بچرخ ببینمت سوگلی ... از من که فرار نمیکردی؟ هوم؟ تنم به رعشه افتاد اما آرمین بدون هیچ زحمتی به راحتی پهلوم رو گرفت و به طرف خودش چرخوند سیگارش رو از گوشه لبش برداشت و نگاه عمیقش رو توی صورتم چرخوند از ترس میلرزیدم و نگاهم روی صورت مردی که بینهایت جذاب تر و جا افتاده تر از قبل شده بود خیره موند نگاهش روی لب های قرمز شده م خیره موند و دندون به روی هم سابید _ وای خدا مرگم بده آرمین خان کی اومدین؟ با شنیدن صدای مامان که دوان دوان خودش رو تا کوچه رسونده بود از جا پریدم با دیدن من و رژ لب قرمز روی صورتم گویا فهمید چه هدفی داشتم که روی صورتش کوبید و نالید _ مدیا ... آرمین ته سیگارش رو زمین انداخت دستمالی از جیبش بیرون آورد و به خشونت روی لبهام کشید _ گفتم سوگلی من و آرایش ندی گلرخ! مامان با لکنت لب زد _ روم .. سیاهه .. حواسم نبود آرمین با ته کفشش ته سیگارش رو له کرد یکی از آدم هاش خواست در ماشینش رو باز کنه که آرمین تشر زد _ گمشو اونور! زنگ بزن صفدری بیاد دنبالت مجبورم کرد داخل بشینم و رو به مامان گفت _ الوعده وفا گلرخ! سوگلیم رو میبرم عمارت ... عاقد منتظره
عرض المزيد ...
40
0
- شیدا فیلم سوپر جدیدرو دیدی؟ دستمو توی شورت طرح باربیم فرستادم و در حالی که سعی میکردم با مالیدن ورمشو بخوابونم دکمه ویسو گرفتم: - لعنت بهت بیاد. خیلی خیس شدم. گونه هام قرمزه مامانم ببینه میکشتم. انگشت وسطمو روی شیارم کشیدم و اخ و ا‌وق کردم. خیلی حال نمیداد. فشی دادم و با همون شورت رفتم بیرون. شاید دوش آب سرد ارومم کنه. درحالی که خودمو میمالیدم در دستشویی حموم رو باز کردم که با فریاد مردونه ای جیغ کشون درو بستم. وای! صدای داداش شایان بود. داداش ناتنیم! لعنتی منو با شورت و کراپ دست به خشتک دیده بود و من... عضوشو دیده بودم.بزرگ بود وخوش رنگ...اوفی... محکم سرمو تکون دادم از شر این توهمات خلاص شم که باز شدن در حموم سریع دویدم تو اتاق که دادشو شنیدم: - شیدا، بیا اینجا ببینم. در اتاقمو کوبیدم، حس و حالم پریده بود. وای منو دیده بود الان با خودش میگفت خواهر ۱۵ سالم چه هرزه ایه! با صدای مادرم سکته زدم: - شایان پسرم چی شده؟ - هیچی مادرجان، شیدا یکم حالش بده انگاری. لبمو گاز گرفتم و سرمو فرو کردم زیر پتو که مامانم درو باز کرد و اومد سمتم. - شیدا مامان چت شده؟ با ترس نگاهش کردم که دستشو گذاشت روی پیشمونیم. - تب داری، بذار بگم برادرت یه سرمی بهت بزنه. باز تایم ماهیانته حالت خراب شده. میخواستم بگم نه ولی مامان پاشد رفت بیرون. با خجالت و ترس سرجام موندم که شایان با لبخند شیطونی اومد کنارم. یهویی پتو رو کنار زد و به پاهام زل زد. - تحریک شدی شیدا؟ - دوستم فیلم فرستاد...من دیدم و یهو داغ شدم. ببخشید توروخدا به مامانم نگو. سرشو تکون داد و یهو دستشو فرو کرد توی شلوارم و انگشتاشو لای پام گذاشتم. ناخواسته ناله کردم که سرشو اورد جفت گوشم: - تا وقتی که منو اروم کنی چیزی نمیگم! صدای کمربندش اومد و...
عرض المزيد ...
35
1
#part_420 سیلی به باسنم زد بهت زده چرخیدم با اخم غرید -اگه از نخوردن غذا رعایت نکردن وضعیتت میخوای به توجه محبت برسی که باید بگم کور خوندی! -اگه هم قصدت آسیب رسوندن به بچه‌ایِ که راحت نکاشتمش ، بگو تا جور دیگه ای باهات برخورد کنم.... بغض کرده حرفشو بریدم -من ذره‌ای از توجه محبتی که بخاطر بچه اجباری تو دامنم گذاشتی بُکُیشیمم نمیخوام!  برای استدلال دومیت خیلی مشتاقم که نابودش کنم توام منو دور بندازی ولی حیف که لحظه ای نمیزاری تنها باشم حتی تو حموم! تای ابروشو بالا انداخت با چهره ای که وحشت به دلم چنگ مینداخت جلو اومد لباش به شقیقم چسبوند پوزخند کمرنگ ولی ترسناکی زد. -اشتباه حدس زدی خانوم کوچولو! اگه فقط بفهمم کوچیک ترین آسیبی به بچمون زدی نه تنها ولت نمیکنم بلکه جوری اسیرت میکنم که ورد زبونت بشه غلط کردم گوه خوردم! با فشار زیادی که به دستم وارد کرد اخ گویان سمت سینه اش پرت شدم با همون چشمای ترسناکش تو صورتم خم شد غرید -میری اتاقت تا پنج دقیقه دیگه لخت نباشی بیچارت کنم هیستریک وار لرزیدم بیچاره وار نالیدم - میـ.....میخوای....چیکار...کنی؟ - ترس و استرس برای بچمون خوب نیست! فقط میخوام چک کنم ببینم تو اون دو ساعتی که رفتی چکاپ گوهی خوردی یا نه...🔞👇🏻 - چه مرگته باز؟؟ همراه نوزاد دو روزه‌م اشک ریختم غریدم -به پرستاره بگو من بهش شیر نمیدم -اوه! تو اینکارو میکنی عزیزم کوسن رو به سمتش پرت کردم بی توجه به درد شدیدی که تو دل و زیر دلم پیچید جیغ زدم -من به بچه ای که حاصل ازدواج اجباریه شیر نمیدم با پشت دست آروم تو دهنم کوبید! بغض کرده خیره چشمای به خون نشسته‌ش شدم کتشو درآورد و با چهره‌ای که خستگی خشم ازشون می بارید نزدیکم شد. با ملاحظه بلندم کرد تکیه به تاج تخت رو پاش نشوندم پیراهنم رو بالا داد و نوزادی که از شدت گریه صورتش سرخ شده بود رو تو بغلم خوابوندش. با دیدن تقلاهای ریزم نیشگونی از باسنم گرفت با چهره‌ای پر درد آروم گرفتم‌ سینه پرشیرم رو از قاب سوتینم درآورد تو دهنش گذاشت طفل معصومم چنان با ولع به جونش افتاد میک زد که با عذاب وجدان لب گزیدم پرهان لباشو به شقیقم فشرد - پرهان به درک ولی این طفل معصوم کاری نکرده که گناه منو پای اون مینویسی - میخوام برم....ازت بدم میاد... -بچه‌مونو ول میکنی؟ لب ورچیدم خیره به طفل بی گناهم پچ میزنم -ول میکنم ! -پس دنبال یه زن برای خودم مامان برای بچه‌م بگردم؟ بغضم پر صدا میشکنه با نشستن لباش رو لبام و ....😱♨️♨️ این رمان انقدر جذابیت و اعتماد به نفسش خدادادی بالاست که نیاز به توصیه و پیازداغ نداره سر همون پارت اول خمار و اسیرش شدی رفت😏🤩🔞
عرض المزيد ...
⸾❀کـاپـریـ∝ـچـو❀⸾
"به نام الله" ❅أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ❅ تمامی بنر ها واقعی هستن ⋆⊰ هر گونه کپی برداری از رمان ممنوع و حرام است ⊱⋆
135
0
مامان‌جون وقتی بفهمه داره بابا میشه به نظرت خوشحال میشه!؟ مادر شوهرم چادرش رو از سرش درآورد و جعبه ی شیرینی هارو روی میز گذاشت: - وا ماهور دختر مگه میشه خوشحال نشه؟ تو روز تولدش می‌خواد بشنوه بابا شده مگه کم چیزیه که تک پسر خانواده ما داره پدر میشه؟ با ناخنام بازی کردم: - آخه فکر نکنم خیلی دوستم داشته باشه ما هنوزم عقدیم عروسی نگرفتیم شاید اون اون.‌.. مادر شوهرم نچی کرد: - اگه دوست نداشت که الان تو عقد مادر بچش نبودی عه سکوت کردم و دیگه نگفتم فقط روی تخت تو خونش زنشم و تو هیچ چیز دیگه باهاش سهیم نیستم! بغض داشتم اما امید داشتم با اومدن این بچه بهم توجه کنه و عروسی بگیریم با این فکر لبخندی روی لبم نشست و دستمو روی شکمم گذاشتم که مادر شوهرم ادامه داد: - برو آماده شو الان مهمونات می‌رسنا و من خوش خیال آماده شدم، رز قرمز به لبام زدم و خونرو تزئین کردم و همه مهمانان اومدن‌.. خانواده ی من، خانواده ی خودش، دوستامون... روحشم خبر نداشت تو این ساعت این همه آدم تو خونش که همیشه ساکت و خاموش بود باشن و با ذوق کل چراغارو خاموش کردم و بلند گفتم: - همه ساکت اومد تو سوپرایزش کنیم و خودم کیک به دست منتظر خیره به در موندم و بعد ثانیه ای صدای چرخش کیلید تو خونه پیچید و همین که در باز شد با جیغ گفتم: - تولدت مبارک و صدای دست و جیغ بلند شد و چراغا روشن شد اما با دیدن کوروش دست تو دست و کنار دختر مو بلوندی وا رفتم... نه من بلکه همه! حتی خودش! لبخندم پر کشید و کیک از دستم افتاد و انگار آب یخ ریختن رو من و اون اول از بهت درومد: - چه خبره اینجا؟! دختر مو بلوند دستشو از دست کوروش بیرون کشید: - این کیه کوروش؟ و کوروش چشم هاش رو بهم فشرد و دست پیش گرفت که پس نیفته: - خیله خب این مسخره بازی دیگه باید تموم‌شه بهم خیره شد و با ناراحتی که در چشم هاش موج می‌زد گفت: - ماهور تو مناسب من نیستی، منو تو زندگیمون نمیشه... و این دختر معشوقه ی من قلبم... قلبم خورد شد صداشو شنیدم! صدای داد و بیداد بابام که آبروم آبروم می‌کرد و من اصلا براش مهم نبودم یا مادرم خودش که میزد تو صورتش و می‌گفت یعنی چی برام مهم نبود فقط عقب عقب رفتم و نگاه اون نامردم روم موند تا وقتی دورش پر هیاهو شد و دستمو روی قفسه ی سینه ای گذاشتم که تیر می‌کشید کسی متوجه ی من نبود که چی جوری همه چیم خورد شد و نفسم بالا نمی‌اومد به زور نفس می‌کشیدم و صداشو شنیدم که در جواب حرفای بابام داد میزد: - نمی‌خوامش زوری که نیست؟ نمی‌خوامش مهریشو پرت میکنم جلوش فقط برید گورتونو از زندگیم گم کنید دخترتون آویزون زندگی من شده نمی‌خواست منو؟ پس اون همه حرف عاشقانه که در گوشم زمزمه می‌کرد چی بود؟ اون همه عشق بازی؟! اشکام روی صورتم ریخت و با خودم زمزمه کردم: - آخ قلبم، قلبم خدا قلبم نفسم بالا نمی‌اومد سینم درد میکرد و یک لحظه نگاهم روی چاقوی تزیین شده ی روی کابینت افتاد که برای رقص چاقو خودم دورشو گل زده بودم سمتش رفتم و نگاهی به اون هیاهو و سر و صداهایی کردم که لحظه ای دیگه برام مهم نبود من داشتم از فشار درد قلبم می‌مردم. قلبی که وحشتناک تیر می‌کشید و باید این درد و قطع می‌کردم! برداشتمش و روی گلمو گذاشتمش و آروم صداش زدم:- کوروش نشنید و بلند تر گفتم: - کوروش بازم نشنید و تند تند داشت ازون دختر کنارش دفاع می کرد و به یک باره با تمام توان جیغ زدم: - کــــوروش… سکوت شد همه سمت من برگشتن و مادر شوهرم زد تو صورت: - یا البفضل عباس نکن ماهور جان نکن چیزی نگفتم و فقط خیره بودم تو چشمای مرد نامرد روبه روم زمزمه کردم: - ببین من آویزون زندگیت به خدا نبود به خدا نمی‌خواستم اذیتت کنم فقط دوست داشتم نفس نفس می‌زدم و قلبم هنوز تیر می‌کشید و بابام خواست جلو بیاد که جیغ زدم: - نیا نیا خودمو میکشم نیا حرف دارم با این آدم من حرف دارم بابا ایستاد و کوروش با ترس خیره من بود که ادامه دادم: - فقط دوست داشتم و تو... تو گفتی دوستم داری اما دروغ گفتی من می‌فهمیدم داری دروغ میگی اما دوست داشتم بازم خودمو به حماقت بزنم اشکام گوله گوله روی صورتم ریخت و تو اوج درد لبخند زدم: - داشتی بابا می‌شدی!!! جا خورد مادرش گریه‌ش گرفت: - ترو خدا کوروش یه کار دست خودش نده حاملست هول کرده کمی سمتم اومد: - کسی نیاد جلو... ماهور بزار بزار حرف می‌زنیم ماهور چاقو رو بده بهم عزیزم نیشخندی زدم عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم: - فکر کردی خودمو میکشم؟ نه من ثمره ی این عشقی که منو کشتو میکشم تا شایدم خودم باهاش بمیرم گیج موند و همون موقع درحالی که گریه میکردم چاقو رو محکم فرو کردم تو رحمم و صدای هوارش تو خونه پیچید و سمتم دوید اما دیگه دیر بود چون خون به یک باره همه جارو گرفت و من از شدت درد چشمام سیاهی رفت و افتادم.
عرض المزيد ...
109
0

sticker.webp

100
0
- شیدا فیلم سوپر جدیدرو دیدی؟ دستمو توی شورت طرح باربیم فرستادم و در حالی که سعی میکردم با مالیدن ورمشو بخوابونم دکمه ویسو گرفتم: - لعنت بهت بیاد. خیلی خیس شدم. گونه هام قرمزه مامانم ببینه میکشتم. انگشت وسطمو روی شیارم کشیدم و اخ و ا‌وق کردم. خیلی حال نمیداد. فشی دادم و با همون شورت رفتم بیرون. شاید دوش آب سرد ارومم کنه. درحالی که خودمو میمالیدم در دستشویی حموم رو باز کردم که با فریاد مردونه ای جیغ کشون درو بستم. وای! صدای داداش شایان بود. داداش ناتنیم! لعنتی منو با شورت و کراپ دست به خشتک دیده بود و من... عضوشو دیده بودم.بزرگ بود وخوش رنگ...اوفی... محکم سرمو تکون دادم از شر این توهمات خلاص شم که باز شدن در حموم سریع دویدم تو اتاق که دادشو شنیدم: - شیدا، بیا اینجا ببینم. در اتاقمو کوبیدم، حس و حالم پریده بود. وای منو دیده بود الان با خودش میگفت خواهر ۱۵ سالم چه هرزه ایه! با صدای مادرم سکته زدم: - شایان پسرم چی شده؟ - هیچی مادرجان، شیدا یکم حالش بده انگاری. لبمو گاز گرفتم و سرمو فرو کردم زیر پتو که مامانم درو باز کرد و اومد سمتم. - شیدا مامان چت شده؟ با ترس نگاهش کردم که دستشو گذاشت روی پیشمونیم. - تب داری، بذار بگم برادرت یه سرمی بهت بزنه. باز تایم ماهیانته حالت خراب شده. میخواستم بگم نه ولی مامان پاشد رفت بیرون. با خجالت و ترس سرجام موندم که شایان با لبخند شیطونی اومد کنارم. یهویی پتو رو کنار زد و به پاهام زل زد. - تحریک شدی شیدا؟ - دوستم فیلم فرستاد...من دیدم و یهو داغ شدم. ببخشید توروخدا به مامانم نگو. سرشو تکون داد و یهو دستشو فرو کرد توی شلوارم و انگشتاشو لای پام گذاشتم. ناخواسته ناله کردم که سرشو اورد جفت گوشم: - تا وقتی که منو اروم کنی چیزی نمیگم! صدای کمربندش اومد و...
عرض المزيد ...
46
0
#part_420 سیلی به باسنم زد بهت زده چرخیدم با اخم غرید -اگه از نخوردن غذا رعایت نکردن وضعیتت میخوای به توجه محبت برسی که باید بگم کور خوندی! -اگه هم قصدت آسیب رسوندن به بچه‌ایِ که راحت نکاشتمش ، بگو تا جور دیگه ای باهات برخورد کنم.... بغض کرده حرفشو بریدم -من ذره‌ای از توجه محبتی که بخاطر بچه اجباری تو دامنم گذاشتی بُکُیشیمم نمیخوام!  برای استدلال دومیت خیلی مشتاقم که نابودش کنم توام منو دور بندازی ولی حیف که لحظه ای نمیزاری تنها باشم حتی تو حموم! تای ابروشو بالا انداخت با چهره ای که وحشت به دلم چنگ مینداخت جلو اومد لباش به شقیقم چسبوند پوزخند کمرنگ ولی ترسناکی زد. -اشتباه حدس زدی خانوم کوچولو! اگه فقط بفهمم کوچیک ترین آسیبی به بچمون زدی نه تنها ولت نمیکنم بلکه جوری اسیرت میکنم که ورد زبونت بشه غلط کردم گوه خوردم! با فشار زیادی که به دستم وارد کرد اخ گویان سمت سینه اش پرت شدم با همون چشمای ترسناکش تو صورتم خم شد غرید -میری اتاقت تا پنج دقیقه دیگه لخت نباشی بیچارت کنم هیستریک وار لرزیدم بیچاره وار نالیدم - میـ.....میخوای....چیکار...کنی؟ - ترس و استرس برای بچمون خوب نیست! فقط میخوام چک کنم ببینم تو اون دو ساعتی که رفتی چکاپ گوهی خوردی یا نه...🔞👇🏻 - چه مرگته باز؟؟ همراه نوزاد دو روزه‌م اشک ریختم غریدم -به پرستاره بگو من بهش شیر نمیدم -اوه! تو اینکارو میکنی عزیزم کوسن رو به سمتش پرت کردم بی توجه به درد شدیدی که تو دل و زیر دلم پیچید جیغ زدم -من به بچه ای که حاصل ازدواج اجباریه شیر نمیدم با پشت دست آروم تو دهنم کوبید! بغض کرده خیره چشمای به خون نشسته‌ش شدم کتشو درآورد و با چهره‌ای که خستگی خشم ازشون می بارید نزدیکم شد. با ملاحظه بلندم کرد تکیه به تاج تخت رو پاش نشوندم پیراهنم رو بالا داد و نوزادی که از شدت گریه صورتش سرخ شده بود رو تو بغلم خوابوندش. با دیدن تقلاهای ریزم نیشگونی از باسنم گرفت با چهره‌ای پر درد آروم گرفتم‌ سینه پرشیرم رو از قاب سوتینم درآورد تو دهنش گذاشت طفل معصومم چنان با ولع به جونش افتاد میک زد که با عذاب وجدان لب گزیدم پرهان لباشو به شقیقم فشرد - پرهان به درک ولی این طفل معصوم کاری نکرده که گناه منو پای اون مینویسی - میخوام برم....ازت بدم میاد... -بچه‌مونو ول میکنی؟ لب ورچیدم خیره به طفل بی گناهم پچ میزنم -ول میکنم ! -پس دنبال یه زن برای خودم مامان برای بچه‌م بگردم؟ بغضم پر صدا میشکنه با نشستن لباش رو لبام و ....😱♨️♨️ این رمان انقدر جذابیت و اعتماد به نفسش خدادادی بالاست که نیاز به توصیه و پیازداغ نداره سر همون پارت اول خمار و اسیرش شدی رفت😏🤩🔞
عرض المزيد ...
⸾❀کـاپـریـ∝ـچـو❀⸾
"به نام الله" ❅أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ❅ تمامی بنر ها واقعی هستن ⋆⊰ هر گونه کپی برداری از رمان ممنوع و حرام است ⊱⋆
125
0
_ پریود شدی سوگلی؟ وحشت زده سرم رو از روی زانوهام بلند کردم آرمین از پشت بوم بغل عبور کرد و روی پشت بوم ما اومد سریع از جا پریدم که باعث شد دلم بیشتر درد بگیره و با درد خم بشم میدونستم تازه از آمریکا برگشته اما نمی‌دونستم چرا با وجود عمارت شاهانه ای که کل محل ازش حرف میزدن و اون همه ثروت و موفقیت هاش چرا باز به این محله‌ی قدیمی برگشته! هول شده به صورتم کوبیدم _ وای کجا میاین آقا آرمین؟ بابام و داداشم خونه‌ن _ بخاطر خونریزیت گریه میکنی؟ تند تند اشک هام رو پاک کردم مهیار هزار بار با کتک و تهدید و سروصدا گفته بود حق ندارم نزدیک آرمین‌راسخ بشم با اینکه دوست صمیمیش بود! خجالت زده سرم رو پایین انداختم و آروم نالیدم _ دلم درد میکنه دست در جیب با استایل خاصش جلوتر اومد ابرویی بالا انداخت _ کجای دلت درد میکنه؟ بی اختیار دستمو زیر دلم گذاشتم با اخم های درهم قدمی جلو اومد _ لباست خونی شده ، پد بهداشتی نذاشتی مگه؟ سریع برگشتم و پشت لباسم رو نگاه کردم و با دیدن لکه ی خون روی شلوارم آه از نهادم بلند شد آبروریزی بیشتر از این جلوی آرمین راسخ، مرد جذابی که از بچگی بهش علاقه داشتم، نمیشد! همیشه سعی می‌کردم خانمانه رفتار کنم تا به چشم این ایده‌آل ترین پسر محله بیام اما هربار با یه سوتی دست‌پاچلفتی جلوه داده می‌شدم! سیگاری از جیبش بیرون آورد و با فندکش روشنش کرد _ هنوز وسط کوچه با دلبری میرقصی؟ با اینکه میدونستم هر لحظه ممکنه بابا و مهیار سر برسن و آرمین خان رو درکنار من با این وضع ببینن ، یا یکی از زن های وراج محله از توی کوچه ما رو روی پشت بوم ببینه و بی‌آبرویی من بشه نقل مجالس سبزی پاک کردن دم درشون اما همیشه در برابر این مرد بی‌اختیار بودم و نمیتونستم بی‌تفاوت از کنارش رد بشم و برم دود سیگارش رو توی صورتم فوت کرد _ هنوز رژ لب قرمز میزنی و بین پسرا بری خاله بازی؟ کل محل میگفتن آرمین راسخ پشت چهره ی جذاب و امپراطوری که با ثروتش راه انداخته خوی وحشی و تندی داره، چندسال قبل بخاطر اینکه رژ لب قرمز مامانم رو زده بودم و رفته بودم توی کوچه بازی کنم آرمین با چه خشونتی لبم رو با آب سرد توی حوض شست و بعد از سیلی که بخاطر رقصیدنم توی کوچه بین پسرا و دخترا بهم زده بود و تحویل مهیار داده بود تا دیگه نذاره از خونه بیرون بیام! دستم رو روی صورتم گذاشتمو بغ کرده زمزمه‌ کردم _ بچه بودم ... ابرویی بالا انداخت و نگاهش قد و هیکل ریزه میزه ام رو از نظر گذروند _ هنوزم کوچولویی! پک عمیقی به سیگارش زد و ته سیگارش رو گوشه ای انداخت _ اما چون پریود میشی دیگه خانوم شدی، خانوم کوچولو! با ته کفش قیمتیش ته سیگار رو زیر پاش له کرد _ به بابات بگو وقت عمل کردن به قولی که چندسال پیش داده‌س سوگلی! دخترش به اندازه‌ای بزرگ شده که سوگلی عمارت آرمین‌راسخ بشه 👇🏻♨️
عرض المزيد ...
49
0
مامان‌جون وقتی بفهمه داره بابا میشه به نظرت خوشحال میشه!؟ مادر شوهرم چادرش رو از سرش درآورد و جعبه ی شیرینی هارو روی میز گذاشت: - وا ماهور دختر مگه میشه خوشحال نشه؟ تو روز تولدش می‌خواد بشنوه بابا شده مگه کم چیزیه که تک پسر خانواده ما داره پدر میشه؟ با ناخنام بازی کردم: - آخه فکر نکنم خیلی دوستم داشته باشه ما هنوزم عقدیم عروسی نگرفتیم شاید اون اون.‌.. مادر شوهرم نچی کرد: - اگه دوست نداشت که الان تو عقد مادر بچش نبودی عه سکوت کردم و دیگه نگفتم فقط روی تخت تو خونش زنشم و تو هیچ چیز دیگه باهاش سهیم نیستم! بغض داشتم اما امید داشتم با اومدن این بچه بهم توجه کنه و عروسی بگیریم با این فکر لبخندی روی لبم نشست و دستمو روی شکمم گذاشتم که مادر شوهرم ادامه داد: - برو آماده شو الان مهمونات می‌رسنا و من خوش خیال آماده شدم، رز قرمز به لبام زدم و خونرو تزئین کردم و همه مهمانان اومدن‌.. خانواده ی من، خانواده ی خودش، دوستامون... روحشم خبر نداشت تو این ساعت این همه آدم تو خونش که همیشه ساکت و خاموش بود باشن و با ذوق کل چراغارو خاموش کردم و بلند گفتم: - همه ساکت اومد تو سوپرایزش کنیم و خودم کیک به دست منتظر خیره به در موندم و بعد ثانیه ای صدای چرخش کیلید تو خونه پیچید و همین که در باز شد با جیغ گفتم: - تولدت مبارک و صدای دست و جیغ بلند شد و چراغا روشن شد اما با دیدن کوروش دست تو دست و کنار دختر مو بلوندی وا رفتم... نه من بلکه همه! حتی خودش! لبخندم پر کشید و کیک از دستم افتاد و انگار آب یخ ریختن رو من و اون اول از بهت درومد: - چه خبره اینجا؟! دختر مو بلوند دستشو از دست کوروش بیرون کشید: - این کیه کوروش؟ و کوروش چشم هاش رو بهم فشرد و دست پیش گرفت که پس نیفته: - خیله خب این مسخره بازی دیگه باید تموم‌شه بهم خیره شد و با ناراحتی که در چشم هاش موج می‌زد گفت: - ماهور تو مناسب من نیستی، منو تو زندگیمون نمیشه... و این دختر معشوقه ی من قلبم... قلبم خورد شد صداشو شنیدم! صدای داد و بیداد بابام که آبروم آبروم می‌کرد و من اصلا براش مهم نبودم یا مادرم خودش که میزد تو صورتش و می‌گفت یعنی چی برام مهم نبود فقط عقب عقب رفتم و نگاه اون نامردم روم موند تا وقتی دورش پر هیاهو شد و دستمو روی قفسه ی سینه ای گذاشتم که تیر می‌کشید کسی متوجه ی من نبود که چی جوری همه چیم خورد شد و نفسم بالا نمی‌اومد به زور نفس می‌کشیدم و صداشو شنیدم که در جواب حرفای بابام داد میزد: - نمی‌خوامش زوری که نیست؟ نمی‌خوامش مهریشو پرت میکنم جلوش فقط برید گورتونو از زندگیم گم کنید دخترتون آویزون زندگی من شده نمی‌خواست منو؟ پس اون همه حرف عاشقانه که در گوشم زمزمه می‌کرد چی بود؟ اون همه عشق بازی؟! اشکام روی صورتم ریخت و با خودم زمزمه کردم: - آخ قلبم، قلبم خدا قلبم نفسم بالا نمی‌اومد سینم درد میکرد و یک لحظه نگاهم روی چاقوی تزیین شده ی روی کابینت افتاد که برای رقص چاقو خودم دورشو گل زده بودم سمتش رفتم و نگاهی به اون هیاهو و سر و صداهایی کردم که لحظه ای دیگه برام مهم نبود من داشتم از فشار درد قلبم می‌مردم. قلبی که وحشتناک تیر می‌کشید و باید این درد و قطع می‌کردم! برداشتمش و روی گلمو گذاشتمش و آروم صداش زدم:- کوروش نشنید و بلند تر گفتم: - کوروش بازم نشنید و تند تند داشت ازون دختر کنارش دفاع می کرد و به یک باره با تمام توان جیغ زدم: - کــــوروش… سکوت شد همه سمت من برگشتن و مادر شوهرم زد تو صورت: - یا البفضل عباس نکن ماهور جان نکن چیزی نگفتم و فقط خیره بودم تو چشمای مرد نامرد روبه روم زمزمه کردم: - ببین من آویزون زندگیت به خدا نبود به خدا نمی‌خواستم اذیتت کنم فقط دوست داشتم نفس نفس می‌زدم و قلبم هنوز تیر می‌کشید و بابام خواست جلو بیاد که جیغ زدم: - نیا نیا خودمو میکشم نیا حرف دارم با این آدم من حرف دارم بابا ایستاد و کوروش با ترس خیره من بود که ادامه دادم: - فقط دوست داشتم و تو... تو گفتی دوستم داری اما دروغ گفتی من می‌فهمیدم داری دروغ میگی اما دوست داشتم بازم خودمو به حماقت بزنم اشکام گوله گوله روی صورتم ریخت و تو اوج درد لبخند زدم: - داشتی بابا می‌شدی!!! جا خورد مادرش گریه‌ش گرفت: - ترو خدا کوروش یه کار دست خودش نده حاملست هول کرده کمی سمتم اومد: - کسی نیاد جلو... ماهور بزار بزار حرف می‌زنیم ماهور چاقو رو بده بهم عزیزم نیشخندی زدم عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم: - فکر کردی خودمو میکشم؟ نه من ثمره ی این عشقی که منو کشتو میکشم تا شایدم خودم باهاش بمیرم گیج موند و همون موقع درحالی که گریه میکردم چاقو رو محکم فرو کردم تو رحمم و صدای هوارش تو خونه پیچید و سمتم دوید اما دیگه دیر بود چون خون به یک باره همه جارو گرفت و من از شدت درد چشمام سیاهی رفت و افتادم.
عرض المزيد ...
110
0

sticker.webp

405
0
#part_420 سیلی به باسنم زد بهت زده چرخیدم با اخم غرید -اگه از نخوردن غذا رعایت نکردن وضعیتت میخوای به توجه محبت برسی که باید بگم کور خوندی! -اگه هم قصدت آسیب رسوندن به بچه‌ایِ که راحت نکاشتمش ، بگو تا جور دیگه ای باهات برخورد کنم.... بغض کرده حرفشو بریدم -من ذره‌ای از توجه محبتی که بخاطر بچه اجباری تو دامنم گذاشتی بُکُیشیمم نمیخوام!  برای استدلال دومیت خیلی مشتاقم که نابودش کنم توام منو دور بندازی ولی حیف که لحظه ای نمیزاری تنها باشم حتی تو حموم! تای ابروشو بالا انداخت با چهره ای که وحشت به دلم چنگ مینداخت جلو اومد لباش به شقیقم چسبوند پوزخند کمرنگ ولی ترسناکی زد. -اشتباه حدس زدی خانوم کوچولو! اگه فقط بفهمم کوچیک ترین آسیبی به بچمون زدی نه تنها ولت نمیکنم بلکه جوری اسیرت میکنم که ورد زبونت بشه غلط کردم گوه خوردم! با فشار زیادی که به دستم وارد کرد اخ گویان سمت سینه اش پرت شدم با همون چشمای ترسناکش تو صورتم خم شد غرید -میری اتاقت تا پنج دقیقه دیگه لخت نباشی بیچارت کنم هیستریک وار لرزیدم بیچاره وار نالیدم - میـ.....میخوای....چیکار...کنی؟ - ترس و استرس برای بچمون خوب نیست! فقط میخوام چک کنم ببینم تو اون دو ساعتی که رفتی چکاپ گوهی خوردی یا نه...🔞👇🏻 - چه مرگته باز؟؟ همراه نوزاد دو روزه‌م اشک ریختم غریدم -به پرستاره بگو من بهش شیر نمیدم -اوه! تو اینکارو میکنی عزیزم کوسن رو به سمتش پرت کردم بی توجه به درد شدیدی که تو دل و زیر دلم پیچید جیغ زدم -من به بچه ای که حاصل ازدواج اجباریه شیر نمیدم با پشت دست آروم تو دهنم کوبید! بغض کرده خیره چشمای به خون نشسته‌ش شدم کتشو درآورد و با چهره‌ای که خستگی خشم ازشون می بارید نزدیکم شد. با ملاحظه بلندم کرد تکیه به تاج تخت رو پاش نشوندم پیراهنم رو بالا داد و نوزادی که از شدت گریه صورتش سرخ شده بود رو تو بغلم خوابوندش. با دیدن تقلاهای ریزم نیشگونی از باسنم گرفت با چهره‌ای پر درد آروم گرفتم‌ سینه پرشیرم رو از قاب سوتینم درآورد تو دهنش گذاشت طفل معصومم چنان با ولع به جونش افتاد میک زد که با عذاب وجدان لب گزیدم پرهان لباشو به شقیقم فشرد - پرهان به درک ولی این طفل معصوم کاری نکرده که گناه منو پای اون مینویسی - میخوام برم....ازت بدم میاد... -بچه‌مونو ول میکنی؟ لب ورچیدم خیره به طفل بی گناهم پچ میزنم -ول میکنم ! -پس دنبال یه زن برای خودم مامان برای بچه‌م بگردم؟ بغضم پر صدا میشکنه با نشستن لباش رو لبام و ....😱♨️♨️ این رمان انقدر جذابیت و اعتماد به نفسش خدادادی بالاست که نیاز به توصیه و پیازداغ نداره سر همون پارت اول خمار و اسیرش شدی رفت😏🤩🔞
عرض المزيد ...
⸾❀کـاپـریـ∝ـچـو❀⸾
"به نام الله" ❅أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ❅ تمامی بنر ها واقعی هستن ⋆⊰ هر گونه کپی برداری از رمان ممنوع و حرام است ⊱⋆
295
0
-تا دسته توش بودی بعد میگی نکردمش؟ بابا با حرص اینو میگه و من بیخیال سیگارم رو توی جا سیگاری خاموش میکنم. -منم پسر تو ام بابا! تو تا بیضه توی ننه‌شی من چیزی گفتم؟ اخم کرد و لگد محکمی به پام کوبید. -ببند دهنتو.شیدا خواهرته مردک. چطور میتونی شبا بکشونیش توی تخت؟ پوزخند بیخ لب‌هام جا گرفت: -دخترِ زنته! مامان منو امون ندادی تا یه خواهر واسه‌م به دنیا بیاره! انداختیش دور. حرص زده و پر خشم چنگال رو از کنار خیارها برداشت سمتم پرتاب کرد. -کاش من عقیم میشدم تخم تو رو نمیکاشتم که بشی جلاد من و این مادر و دختر. خندیدم و پاهامو از روی میز پایین آوردم. -حرص و جوش نخور کمرت خشک میشه باباااا، نیت کردم همزمان با ننه‌ش جفتمون حامله شون کنیم. از جا پاشد و انگشت تهدیدش رو طرفم گرفت. -همین فردا میبریش بکارتشو بدوزن شایان. دختره هنوز هجده سالش نشده بعد لای پای تو... بین حرفش پریدم و از جا بلند شدم. -پرده شو زدم که راحت باهاش حال کنم، حالا ببرم بدوزمش؟ کصخلم؟ -دختره جوونه شایان. بسه هرچی مثل مامانت هرز پریدی. همین یه جمله اش خط قرمزم بود. اون با مادر هرزه ی شیدا به مادرم خیانت کرده بود. -هرز پریدن ندیدی پس! شیدا رو از زیرم بیرون بکشی دودمانتو به باد میدم جناب پدر. می‌دونست از من بر میاد!با چشمای ریز شده نگاهم کرد. از خونه بیرون رفتم و شماره گرفتم. -اسپری تاخیری بفرست در خونه‌م. و تماس رو روی پسرک قطع کردم. تا صبح به شیدای عزیز دردونه شون امون نمی‌دادم. باید حامله میشد و بچه ی منو به این دنیا می‌آورد! بهم میگفتن خواهرته! اما من با هر بار دیدن عکساش، همه‌ی تنم پر از هوس میشد. برگشتم ایران تا اونو مال خودم کنم. شبونه به اتاقش رفتم و بکارتش رو گرفتم. حالا خواهر ناتنیم مال من شده بود! زن شایان! از همه پنهون کردیم تا وقتی که منو توی اتاقش دیدن اونم وقتی که همه ی مردونگیم رو واردش کرده بودم! این رمان چند بار به خاطر صحنه های بازش فیلتر شده! لطفا برای عضویت عجله کنید ❌🔞
عرض المزيد ...
🔞طعم هوس💋
صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدن‌هامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا ستوده پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل
86
0
_ کی میخوای به آرمین بگی بابای این بچه خودشه؟ با شنیدن صدای داداشم مهیار شوکه سر بلند کردم با اخم ادامه داد _ اون حق داره بدونه مهام پسر خودشه نه من! تا کی میخوای وانمود کنی عمه ی مهامی؟ تو مادرشی و آرمین پدرش! بغض کرده نالیدم _ آرمین بچمو ازم میگیره داداش.. اگه بفهمه بچمون نمرده و مهام پسر خودشه قیامت میکنه همون لحظه سر و صدایی از توی حیاط بلند شد مهام که توی بغلم به خواب رفته بود رو توی رخت خوابش گذاشتم و وحشت زده همراه با مهیار از خونه بیرون زدیم با دیدن قامت آرمین توی حیاط پاهام سست شد هنوز با دیدنش دلم می‌لرزید توی این دوسال اونقدر قیافه ش جا افتاده و مردونه تر شده بود که درست مثل نوجوونی هام محو دیدنش می‌شدم! مهام هم کاملا شبیه خودش بود، عجیب بود تا الآن نفهمیده بود که اون پسر خودشه کام عمیقی از سیگارش گرفت و با نیشخند گفت _ زودتر وسایلتون رو جمع کنید پاشید از تو خونه ی من این خونه رو قبلا آرمین به من هدیه داده بود حالا میخواست بیرونمون کنه مهیار جلو رفت _ چی میگی آرمین؟ تو این زمستون آواره بشیم؟ سیگارش رو گوشه ای انداخت و بدون جواب به مهیار اشاره به آدم هاش کرد تا داخل خونه بشن و وسایل رو بیرون بریزن مهیار درمونده به طرف من چرخید صدای گریه ی مهام که با سر و صداها از خواب پریده بود از توی خونه می‌اومد آب دهنم رو فرو دادم و با قدم های لرزون جلو رفتم آرمین با دیدنم ابرویی بالا انداخت _ بچه داداشت و تر و خشک کردی؟ فکر میکرد مهام پسر مهیاره و چون من دائم مراقبش بودم هربار یه جوری بهم طعنه میزد که بچه ی خودمون رو کشتم و حالا پرستاری بچه مهیار رو میکنم لبم رو با زبونم خیس کردم و به سختی نالیدم _ آدمات رو بفرست برن با تک خنده ای مردونه قدمی جلو اومد _ اون داداش الدنگت خوب نقطه ضعف من و فهمیده که تو رو فرستاد جلو! اما کور خونده، تو همون دوسال پیش که بچمون رو کشتی و غیابی طلاق گرفتی برای من مُردی مدیا با این حرفش اشک از چشمام جاری شد و آرمین با فکی منقبض شده ادامه داد _ میدونستی چقدر حسرت بابا شدن رو داشتم و بچمو کشتی اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری شد اگه می‌فهمید بچه ای که در حسرتشه زنده ست ..... همون لحظه مهام که از حضور آدم های غریبه توی خونه ترسیده بود با چشمای گریون به طرفم دوید مهیار که سعی داشت بغلش کنه رو کنار زد و به سرعت خودش رو به من رسوند آرمین با دیدنش اخم در هم کشید و غرید _ توله سگ انگار خودش مامان نداره که بیست و چهاری آويزون توئه باورم نمیشد، آرمین اصلا عوض نشده بود و هنوز نسبت به من همونقدر حسود و حساس بود! مهیار جلو اومد و همین که دهان باز کرد دنیا روی سرم آوار شد _ این توله سگ که به قول خودت دائم آويزون مدیاست بچه من نیست! بچه ی خودته! نیشخندی زد و بدون اینکه منی که از ترس و وحشت رو به سکته بودم رو ببینه ادامه داد _ مهام پسر توئه! نگاه ناباور و به خون نشسته ی آرمین به طرف من کشیده شد و مهام بود که مهر تأییدی به حرفای مهیار زد و با بی قراری یقه لباسم رو کشید ، سرش رو به سینه م چسبوند و جیغ زد _ مامان می می ... پارت بعدیش تو کانال آپ شد🥲👆🏻💔
عرض المزيد ...
84
0
‍ پسرک با ترس به هیبت درشت و اخم آلود مرد چشم میدوزد… _بله؟!.. کوروش عصبی دستی به چانه ی ته ریش دارش می کشد… _کی تو خونه‌س؟!برو بگو بزرگ ترت بیاد… بچه به تته پته می افتاد… _فقط مامانم هست… آرام با کف دست ضربه ای به در خانه میزند: _بگو همون بیاد… پسرک سمت حیاط میدود که کوروش در را به عقب هل میدهد و قدمی به داخل خانه برمیدارد: _هی…جز مامانت باید یکی دیگه م اینجا زندگی کنه…دروغ که نمیگی؟!… می ایستد و کمی فکر میکند… او…جز مادرش هیچکس را نداشت…تنها کسی که در این خانه رفت و آمد می کرد جز آسیه خانوم همسایه ی دیوار به دیوارشان… هیچکس دیگری نبود… _نه…منو مامانم فقط تو این خونه ایم… آرام سر تکان میدهد و قدم رفته را دوباره برمیگردد… به آدرس در گوشی و پلاکی که سر در خانه آویخته اند چشم می دوزد… درست آمده بود…پسرک چرت می گفت که کسی جز مادرش درون آن خانه نیست!!! ماهور او هم با آنها زندگی میکرد… ماهوری که شش سال تمام است در به در به دنبالش این خانه و آن شهر را می گردد و این آدرس مطمئن ترین آدرسی بود که قدیر از او پیدا کرده بود… صدای قدم هایی که روی زمین کشیده میشود را میشنود و ناباور به زنی که چند سال است او را از کار و زندگی انداخته است چشم میدوزد… زن حواسش هنوز پی پسرک است که سمت در پاتند میکند… هنوز چهره ی غضبناک و خشمگین مرد را ندیده که زبان باز میکند…. _بَــلـِ… دیر بود…دیر رسیده بود به در خانه ای که حالا پاهای کوروش میانشان قرار گرفته بود!!! _به به ماهور خانوم…استخون ترکوندی!!! دخترکی که او را ترک کرده بود دختربچه ای ۱۷ ساله بود…اما کسی که حالا در برابرش قرار داشت زن زیبای بیست و چند ساله بود… دخترک هنوز هم از او می ترسید!!! پسربچه از پشت به ماهور می چسبد: _مامان…کیه این آقا… دستش را روی گونه ی پسرک می گذارد.. _مزاحمه مامان میره نترس… عصبی تر در را هل میدهد و بهم میکوبد… _من مزاحمم… دست ماهور را چنگ میزند و با خود سمت در میکشد: _میریم خونه…اونجا بهت نشون میدم کی مزاحمه… پسربچه باصدای بلندتری گریه میکند: _ول کن مامانمو…ولش کن… باخشونت سمت پسرک خم میشود: _برو گمشو اونور…مامان …مامان…ننه‌ت یه جا دیگه‌س… پسرک به زمین میخورد… ماهور با خشونت دستش را از چنگ کوروش بیرون میکشد… _ول کن با بچه چیکار داری… چنگ کوروش میان موهایش می نشیند: _پاشو گمشو…باید بیای باهام…اینم توله ی هر کی که هست میاد میبرش… دوباره با حرص دخترک را بلند میکند… ماهور اما بدقلق دوباره سمت پسرک خم میشود… _ول کن ببینم چه بلایی سر بچه آوردی… صدای گریه های پسرک روی مخش است…باید او را قبل ماهور ساکت میکرد… با یک حرکت دست دور گردنش می اندازد و از زمین بلندش میکند: _خفه میشی یا نه تخم سگ؟!.. پسرک به تقلا می افتاد…مگر چقدر نفس داشت تا تحمل میکرد عصبانیت کوروش بخوابد.. ماهور دست به بازوهای عضلانی اش می اندازد: _ولش کن کوروش…ولش کن…الان میکشیش… پسربچه به خر خر می افتد و شیون های ماهور هم حتی به دادش نمیرسد… _این تخم حروم کیه که بهت میگه مامان؟!…کیه که به خاطرش نمیخوای با من بیای؟!… فریاد کوروش …تنش را سست میکند که بی حال در جایش پخش زمین میشود: _ولش کن بچمو…ولش کن کشتی بچه رو…عوضی اون پسرته… با جمله ی ماهور دستانش شل میشود و پسرک بی جان نقش زمین میشود… ادامه😭😱👇
عرض المزيد ...
image
294
0
_شما غلط کردین سرخود هرکاری دلتون میخواد میکنین،گفتم بهتون هیچکس بهش حرفی نمیزنه...خوشتون میاد عذاب بکشه؟ _امیر یک لحظه گوش.. نه که صدایش شبیه به فریاد باشد نه،اما همان مقدار بلند بودن هم تحکم حرف هایش را بیشتر از قبل کرده بود: _چی و گوش کنم؟گند رو گند بالا آوردناتون؟فقط بفهمم کدومتون اینو به گوشش رسونده علی.. علی که میتوانست ذره ذره استرس نشسته در جان مرد را حس کند بیخیال دلیل آوردن شده و در صدد آرام کردنش برآمد: _باشه داداش حالا آروم باش بذار.. بی آنکه منتظر شنیدن ادامه ی مزخرفات فرد پشت خط بماند آیکون قرمز را لمس کرده و پاهایش را بیشتر روی گاز فشرد. ساعاتی بعد به امید این که شاید دخترک سر آخر به خانه ی خودش پناه آورده باشد به سمت خانه رانده و حال همانطور که دستانش در جیب شلوارش جا خوش کرده بودند سر به دیوار اسانسور تکیه داد: _کجا رفتی تو آخه... درب آسانسور که با صدا باز شد تکیه از دیوار برداشته و چشمانش در تیله های مشکی شناور در خون دخترکی که نشسته کنار درب خانه اش خود را در آغوش گرفته بود قفل شد: _نفس؟این چه وضعیه رو زمین نشستی چرا؟ دخترک انگار که با دیدن او قوت به بدنش برگشته باشد فِرز از جا بلند شده و بی اهمیت به اشک هایی که یکی پس از دیگری گونه اش را نوازش میکردند خودش را در آغوش مرد انداخت. این بار برعکس دفعات قبل هیچ خجالتی نداشت،میخواست مطمئن شود او هست،همینجا کنارش است و قرار نیست تنهایش بگذارد.با هق هق ریزی که از گلویش بیرون می آمد زمزمه کرد: _اونا...اونا گفت...گفتن تو میخوای بری..من.. من میدونستم الکی میگن مگه نه؟تو...تو نمیخوای بری...پی..پیشم میمونی؟آره؟ امیر دستانش را دور کمر دخترک پیچیده و لعنت..چگونه به او میفهماند رفتنش آنگونه که او فکر میکند نیست؟دخترک تازه آرام گرفته بود _من...تو..ناراحت شدی ازم؟چو...چون گفتم...نمی..نمیتونم..باهات باشم؟ دخترک نمیفهمید مرد با هر هق زدنش و این نفس کم آوردنش هنگام حرف زدن دلش درد میگرفت؟ دستش را جایی میان شانه و گردن دخترک گذاشته و خط فکش را نرم بوسید.بوسه های عمیقش را تا بناگوش دخترک ادامه داد و نفس با صدایی لرزان زمزمه کرد: _ازم..نارا...ناراحت نباش...باشه؟ جمله ی آخرش را با چشمانی که قفل مردمک های مرد شده و دستانی که سفت دور کمرش پیچیده بود تا مبادا از دستش دهد گفت. _اینجوری نوک دماغت سرخ میشه میپری تو بغل من نمیگی همینجا خِفتِت میکنم؟هوم؟ صدای مرد از این حجم خواستنش،از این حجم ظرافتش بَم شده بود.نفس اما اشک هایش بیشتر شد..چرا امیر نمی گفت دروغ گفته اند؟چرا انکار نمیکرد رفتنش را؟ _وا..واقعا..میخوای بری نه؟چرا...چرا نمیگی نمیری؟ امیر در حالی که سعی میکرد آن را به داخل خانه هدایت کند آرام گفت: _بریم تو حرف می زنیم باهم اما همان لحظه قبل از اینکه کلید در قفل بیاندازد درب از داخل باز شد و نفس دختری را دید که گویی انتظار حضور او را نداشت: _اع نفس جان چطوری؟ نگاه گنگش به سمت امیری برگشت که کلافه پلک بر هم فشرده بود.مهناز با همان سارافون قرمز رنگی که به خوبی در تنش نشسته بود کنار رفت و همزمان با دعوت کردن او به داخل رو به امیر گفت: _من چمدون هامون رو آماده کردما یه دوش بگیر که دیر نرسیم عزیزم! نفسِ دخترک برای لحظه ای قطع شد و چشمان آبدارش به سمت مرد برگشت: _حرف می زنیم _هم...همتون..آخرش...تنهام میذارین و با گفتن این جمله حتی اجازه ی کلامی حرف زدن به مرد نداد.به سمت پله ها خیز برداشت.باید فرار میکرد...قلبش دیگر تحمل این همه درد را نداشت.اما به محض رسیدن به پله ها پایش سر خورد و صدای ناله بلندش به گوش رسید. غلطید و غلطید و با رد کردن بیش از پانزده پله آخرین چیزی که شنید فریاد بلند مردی بود که با عجز نامش را صدا می زد...
عرض المزيد ...
464
1
- شما که پِیِ خوش‌گذرونی بودید چرا حامله شدید خب؟! امیرحسین گلویش را صاف کرد. - حامله که نشدیم خانوم دکتر، خانومم حامله‌ست نمیدونم البته منم الان آبستنم ولی خب به هرحال، مسئله همینه، ما داشتیم خوش می‌گذروندیم یهو‌ این بچه سر و کلش پیدا شد! - آقای محترم من سقط انجام نمی‌دم. آسمان زیر گریه زد. - خانوم دکتر این شوهر من خودش بچه‌ست! دکتر متعجب نگاهش کرد و آسمان با گریه گفت: - خانوم دکتر به‌خدا ما می‌خواستیم طلاق بگیریم، مهمونی گرفتیم دوستامونو دعوت کردیم که خداحافظی کنیم. داشتیم دوستانه جدا می‌شدیم. این آقا ویزای کانادا گرفته من ویزای آلمان. تعجب دکتر هرلحظه بیش‌تر می‌شد. امیرحسین ادامه داد: - خانوم دکتر، اون شب یه عمه خرابی تو غذاها قرص افزایش میل جنسی ریخته بود. آسمان مشتی به شکم امیرحسین کوبید. - کار خودِ بیشرفشه! - حالا هرکی، خانوم دکتر ما گفتیم یه گودبای سکس آخرشم بریم که قراره بریم توافقی جدا شیم بعدا دلمون نخواد! هیچی دیگه، دادگاه گفت باید قبل طلاق آزمایش بده حالا فهمیدیم خانومم حامله‌ست! - آقای محترم عرض کردم من سقط انجام نمی‌دم بفرمایید بیرون از مطبم! امیرحسین نچی کرد. - خب ما نمی‌خوایمش ازدواجمون از اولم صوری بود! الان هرکدوممون داریم میریم یه طرف دنیا! آسمان مطمئن گفت: - اصلاً من فکر نکنم که قلبش تشکیل شده باشه. دکتر ایستاد. - پاشو بیا اتاق بغلی سونو انجام بدیم دخترم ببینم جنین چند هفتشه. امیرحسین دنبالشان راه افتاد و گفت: - هرچی باشه کار ده شب پیشه خانوم دکتر! این ته تهش یه ماهه حساب میشه! دکتر و آسمان هردو چپ چپ نگاهش کردند. آسمان روی تخت دراز کشید و دکتر مشغول شد. کمی بعد نگاهی متأسف به هردوشان انداخت و گفت: - بفرمایید! اینا که نه هفتشونه و قلبشونم تشکیل شده! امیرحسین و آسمان سکته ای به هم نگاه کردند. امیرحسین دست روی قلبش گذاشت. - خانوم دکتر من قلبم ضعیفه، شما چرا تخم سگ مارو جمع می‌بندید؟! به‌خدا اون نیاز به احترام گذاشتن نداره. دکتر کلافه دستش را روی مانیتور گذاشت و گفت: - تخم سگ نه و تخم سگای شما... نچی کرد و گفت: - ای وای عذر میخوام! حواسمو پرت کردید این دیگه چه حرفی بود من زدم؟! آسمان نیم‌خیز شده گفت: - عیب نداره خانوم دکتر، خروجی امیرحسین همینیه که شما می‌گید! چی شده؟! الان ما نمی‌تونیم سقط کنیم؟! دکتر لبخند گشادی زد و گفت: - عزیزانم تبریک می‌گم، شما دارید صاحب چهارقلو می‌شید! نُه هفتشونه! هر چهارتاشون سالمن و قلبشون تشکیل شده. آسمان هین کشید و چشم‌های امیرحسین سیاهی رفت. - سیرم تو این داوری آسمون! پس طلاق چی؟! مهاجرت چی؟! ماتحتمون پاره نشد ویزا بگیریم که حالا اینجوری بشه! آسمان زیر گریه زد. - اژدرتو از بیخ می‌کنم می‌ندازم جلو سگای بیابون بخورنش! امیرحسین هم کنار تخت خم‌ شد و گفت: - باشه من خودمم باهاش تو زاویه‌ام ولی دیگه کار از کار گذشته! تخم سگای بابا ایز لودینگ! پسره‌ی کثافت ب دم و دستگاش میگه اژدر😂 خیلی نمکن این کاپل😍😂 اگه میخواید غم و غصه‌هاتون شسته شه حتی برای لحظاتی کوتاه وارد این کانال بشید و رمانشو بخونید از پارت اول پورهههه شدم با کارای پسره😂
عرض المزيد ...
کرانه‌های آسمان. مریم عباسقلی
﷽ #یغما چاپ شده📚 (انتشارات علی) #سراب‌راگفت📚 #به‌گناه‌آمده‌ام؟📚 #آرتیست📚 #وسوسه‌ام‌کن📚 #لیلیان📚 #قرارمان‌کناررازقی‌ها✍️ #کرانه‌های‌آسمان✍️ #آناشید✍️
709
1
آخر تحديث بتاريخ: ١١.٠٧.٢٣
سياسة الخصوصية Telemetrio