این سرویس به زبان شما نیز موجود است. برای ترجمه ، مطبوعات را فشار دهیدفارسی
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
لغة وموقع القناة

all posts 🦋 مورـ؋ـو | تینا‌سهرابی🦋

✦﷽✦ 🌻کانال تینا سهرابی (دلوین) 🌻 قاصدک آرزو : (فایل ) مورفو : در حال پارت گذاری لیمرنس : در حال تایپ لینک چنل :  https://t.me/+qBDXhfdoj6gyOThk  
عرض المزيد
8 968-31
~643
~65
4.85%
تقييم تيليجرام العام
عالميًا
49 433المكان
من 78 777
9 021المكان
من 13 357
في الفئة
3 485المكان
من 5 475
أرشيف المنشورات
عزیزانی که قاصدک و هنوز تمام نکردید عجله کنید ، دوشنبه پارت ها پاک میشن 💚
63
0
سلام پارت دیروز و امروز ❤️ معلوم شد حمیرا زن داداش ... چرا انقدر از حمیرا می‌ترسه که وقتی فهمید هیراد داداشش چقدر حالش بد شد ، خدا داند و .... من 😁😁😎😎😎
63
0
#مورفو قطره اشکی از گوشه چشم پروانه پایین چکید و روی مانتو حمیرا افتاد . قطره های بعدی به سرعت راهشان را پیدا کرده و صورتش را به سرعت خیس کردند ‌. حمیرا سر او را نوازش کرد و لبخند زد و زیر گوشش زمزمه کرد : _ دلم برات تنگ شده بود ... بی معرفت حداقل یک سر بعد از این همه سال به ما میزدی!.. نمیگی یک زنداداش دارم چشم انتظار؟!.. من باید از بقیه بشنوم برگشتی ؟... پروانه آرام فاصله گرفت و شرمنده سرش را پایین انداخت . زنداداش؟!..‌ کدام داداش؟!... لبخند تلخی روی لبش شکل گرفت و لب زد : _ شرمندتم .... حمیرا از آن حرف مان ماند . انتظار هر حرفی را داشت جز آن!... شرمنده چه بود ؟!... به او که سرش را پایین انداخته و با بغض به پره های شالش دست می‌کشید نگاه کرد . برای فاصله گرفتن پروانه از آن وضعیت لبخندی زد و از در شوخی وارد شد : _ بایدم شرمنده باشی ... انگار نه انگار من بزرگترم ، چهار ساعته جلوی در نگه ام داشتی!... پروانه با گونه های گلگون ، سریع سرش را بلند کرد و همانطور که با پشت دست خیسی گونه هایش را می‌گرفت ، لبش را گزید . در را تا انتها باز کرد و عقب ایستاد . _ ببخشید... حواسم کلا پرت شد . بیا تو!... حمیرا لبخندی به آپ های اناری او زد و قدمی داخل حیاط با صفای خانه حاجی صبوری انداخت!... نفس عمیقی که کشید از چشم پروانه دور نماند . قرار بود در این خانه و حیاط باصفا ، ریسه عروسی ببندند و صدای ساز و دُهُل بلند شود اما صدای گریه و رخت سیاه جایش را بد گرفته بود!...
عرض المزيد ...
65
2
#مورفو چشمم میسوزد !... انگشتش را ردی چشمش می‌کشد تا احتمال هر گونه اشک هم از بین برود . نفس عمیقی کشید . در دل با خود گفت : " چیزی نشده که پروانه ، آروم باش .. نفس بکش ، وقای اومدی اینجا پی همه چی و به تنت مالیدی " آرام به عقب برگشت و چشمانش که به چشمان سیاه او تلافی کرد ، تمام چیزی که در ذهن با خود گفته بود جایش را به یک " هیچ " بزرگ داد . چقدر صورتش عوض شده بود ، چاق تر شده بود و ابرو هایش را تتو زده بود . لبانش با رژ صورتی کمرنگی مزین شده بود که به صورت گرد و سفیدش می آمد ‌. بعد از تمام آن کنکاش ها تنها توانست با حیرت و حسرت نامش را صدا بزند . _ حمیرا!... آنقدر ذهنش آشفته و آنقدر " ای کاش " در ذهنش بود که همان نامش را هم به زور زمزمه کرده بود . حسرت زبانه کشیده قلبش به چشمانش رسید که موج موج آن را حمیرا در نگاه سیاهش دید و چشمان او هم پر شد ، نه از حسرت ، بلکه از اشک!.. از غم و از ... از داغ!... حمیرا آن جسم کوچک بهت زده را دوست داشت ، با تمام خطاهایش با تمام اشتباهاتش ، حتی با تمام حماقت هایش او را دوست داشت!... قدمی نزدیک تر رفت و دستش را سمت او گرفت و ناگهان پروانه لرزان و حیرات زده را در آغوش کشید . پروانه ، مانند زندانی از بند رها شده ، آغوش او را محکم تر کرد و سرش را روی شانه او گذاشت.
عرض المزيد ...
59
1
سلام امشب پارت دیروز و امروز باهم ارسال میشه 🥹❤️
121
0
یک پارت هدیه هم تقدیم نگاه زیباتون😍❤️
253
0
#مورفو _من ؟!.. من گفتم ضعیفه ؟!.. من غلط بکنم .... پروانه سرش را به دیوار تکیه داده بود و آزادانه قهقه میزد. _ پری بزار من حساب این و برسم میام دوباره ... فعلا.. هنوز تماس را خاتمه نداده بود که صدایش بلند شد : _ یک هفته شام و ناهار تعطیل آقا کا... صدای بوق را که شنید سرش را تکان داد و با همان چهره ای که هنوز آثار خنده در صورتش موجود بود ، چرخید و به سمت خانه راه افتاد . معجزه بودند برای یک دیگر ، قطعا اگر کارن نبود ، بهار داغ فرزندش را تاب نمی آورد. هر چند همین حالا هم به زور سرپا بود اما از آن ماه های اول خیلی پیشرفت کرده بود و پروانه از این اتفاق مسرور بود . از دست دادن عزیز ... مانند سیخی داغ ، قلبت را می‌سوزاند ، با هر عکس ، با هر مکان ، با هر عطر ، با هر صدای اشنا ، با هر لباس ، با هر آهنگ و هزار چیز های دیگر آن سیخ در قلبت می‌چرخد و خونریزی می‌کند اما زندگی تو را مجاب به ادامه می‌کند . حداقل در این مورد ، پروانه به خوبی بهار را درک می‌کند . او هم از دست داده بود ، حتی او علاوه بر این ها ، عذاب وجدان هم برگردن داشت. جلوی در ایستاد و با کلیدی که صبح آقاجان به دستش داده بود ، در را باز کرد . هنوز قدمی داخل نگذاشته بود که با صدای او ، خشک شده دستش روی کلید ماند ‌. _ پروانه ؟!.. آن سیخ ، اینبار به جای قلبش ، در چشمش فرا رفته بود!...
عرض المزيد ...
233
3
#مورفو _ بهار .... قاصدک ؟!... پس ناهار چیشد ؟! پروانه با شنیدن صدای کارن ، لبخندش ناخودآگاه عمیق تر شد . عشق میانشان ، احترام و محبتی که کارن برای بهار قائل بود ، قابل مقایسه با روابط در خلل حاضر نیست . آنها خالصانه همدیگر را دوست داشتند و این از هر چیزی مهم تر است . _ برو شوهرت سیر کن تا صداش به گوش همسایه ها نرسیده . آمد قطع کند که صدای هیجان زده بهار مانعش شد : _ پری ... چند روز پیش رفتم آزمایشگاه.... _ فرفری ؟!... کوشی تو ؟!..میبیتی خاتون ، همه زن گرفتن ، منم زن گرفتم . هی هی اقبال تو کدوم دفتر نوشتن کا... هنوز صدای غر زدن هایش می آمد که بهار با خنده صدایش زد و بعد نفس کلافه لش را در گوشی فوت کرد . _ پروانه من برم غذای این شکمو خان و بدم ، بهت زنگ میزنم دوباره.. _ اصلا تو داری با کی حرف میزنی که به شوهرت نمیرسی ؟!... ضعیفه ؟!... بیا ببینم کجایی ؟!!.. بهار ناگهان بدون خداحافظی داد زد : _ با کی بودی ضعیفه ؟!.. حتی صورت کارن را برایش قابل تصور بود که قهقه اش به هوا خواست .
عرض المزيد ...
232
3
بریم پارت ؟؟؟🥹🩵
210
0
از فردا شب ، هر شب مورفو پارتگذاری خواهد شد 😍❤️
296
0
اسم کانال و با پروفایل و عوض میشه گم نکنید 😍🩵
311
0
سلام عزیزانم 🥹🩵 اگر مایل هستید فایل رمان قاصدک ارزو و برای همیشه داشته باشید مبلغ ۴۰ هزارتومان به شماره کارت : 5859 8310 8014 4297 سهرابی ارسال کنید ❤️
351
0
#قاصدک‌آرزو _ ابجی ملودی ، داره میاد دیگه !.. خاتون دستش را روی دهانش گذاشت و اینبار اشک ذوق از چشمانش چکید . چند روز پیش آزماش دادم و مشخص شد که خدا یک بچه به ما داده . یک نعمت که قراره زندگیمون و شاد کنه . هنوز جنسیتش مشخص نیست اما کارن معتقده که دختره .. آبجی ملودی کارن من !.. خاتون کنارمان نشست و با ذوق در آغوشمان کشید و با گریه و خنده زیر لب خدارا شکر میکرد و بوسه ای بر پیشانی جفتمان کاشت . دستم را روی سنگ کنار عکس دو فرزندم گذاشتم و سرم را کج کردم و درست زیر گوش او زمزمه کردم : _ دوست دارم ... بوسه ای روی گونه زبرش هم چاشنی نگاه برق دار و لحن عاشقم بود . او هم به تقلید من ، دستش را آن طرف عکس گذاشت و زیر گوشم زمزه کرد : _ من عاشقتم !... پایان ۱۴۰۲/۱۲/۲۶
عرض المزيد ...
336
5
سلام عزیزای دلم ... امیدوارم حال دلتون خوب باشه 😍 قاصدک هم تموم شد بالاخره قاصدک پر از ماجرا بود برای من ... من روزی استارتش و زدم ، اصلا فکر نمیکردم انقدر ماجرا داشته باشیم باهاش.. انقدر سختی توی نوشتن .. انقدر زجر کشیدن کارکتر ها ... خیلی برای من سخت بود نوشتن این کارکتر ها .. دوریشون و سختی رسیدنشون .. من از همون اول قصدم این بود که راجب خانم هایی که مورد ضرب و شتم قرار گرفته بودند بنویسم .. قرارمون از اول با قاصدک آرزو همین بود . قرار بود سخت باشه نوشتنش ولی انقدر نه !.. تموم شد اما تموم جون من و گرفت تا آخرش.. مردم با هر پارتی که بهار گریه کرد ، مردم و زنده شدم .. ژانر قاصدک غمگین بود چون عشقشون غمگین بود ، چون تقاص گذشته رو پس دادن .. چون تقاص بی گناه بودن ، غمگین موندنه !.. تقاص لحظه ای خوشحالی ، ساعت ها یا شاید هم روز ها غمگین موندنه!.. نمیخواستم آخرش کارن بمیره ... نمیخواستم اون کوچولوی دوست داشتنی که انگار بچه خودم بود .. انگار تیکه ای از وجودم مرد وقتی اون مرد انگار دنیام ایستاد ... ساعت ها ، روز ها راجع به مردنش فکر کردم .. با خودم دعوا کردم .. با دیگران مشورت کردم و حتی لحظه آخر دلم نمی اومد مردنش و رقم بزنم ... نمیتونستم اما !... به نظرتون اون بچه آینده ای درخشان داشت ؟ .. به نظرتون اگر بزرگ میشد میتونست یک زندگی بی دغدغه ، بدون حاشیه ، بدون تنش بسازه ؟ به نظرتون روح خراش خورده ، روح داغون شده کارن ، میتونست از اون یک مرد برای زندگی بسازه ؟ ما انسان ها یاد گرفتیم روح دیگران را بکشیم و بعد به تماشای سوختنش توی دنیا بشینیم .. نمیدونیم حتی یک حرف کوچیک چجوری دنیای یک بچه رو نابود می‌کنه ... شاید هم میدونیم و باز ادامه میدیم !.. چه سِری این آدمیزاد!... این دفتر هم بسته شد اما ... حکایت همچنان باقی است ..🩵 ممنون میشم با مورفو همراهم باشید و حمایتتون و دریغ نکنید از بنده همانطور که میدونید ، شخصیت های قاصدک توی مورفو حضور دارن و ژانر کلا برخلاف قاصدک خیلی آرومه .
عرض المزيد ...
405
2
#قاصدک‌آرزو کارن هر چه کرده بود نتوانسته بود ارامم کند !.. حتی به پروانه هم زنگ زده بود اما پروانه به خانه پدری اش ، اصفهان رفته بود . تنها کاری که کارن کرد ، مرا بلند کرد و روی تخت نشاندم و سرش را روی پایم گذاشت و در مقابل تنها حرفی که من در چند ماه میزدم " پسرم مرد .. پسرم مرد " گفت : _ من میشم پسرت . منم مادر ندارم ، مامانم میشی ؟ آن روز ، کارن پسر من شد و من مادر او .. انقدر نوازشش کردم .. بوسش کردم تا ارام شدم . _ باشه پسرم .. کارن روبه رویم ایستاد و بوسه ای روی پیشانی ام زد . _ بیرون منتظرتم عزیزم ... * دستی بر سنگ سردش کشیدم و اشکم را پاک کردم . کارن با بطری آب و گالب سنگ را شست و فاتحه ای خواند . خاتون هم پای من گریه میکرد . دستم را روی سنگ کشیدم و ارام خم شدم روی سنگ و درست کنار عکسش زمزمه کردم : _ مامانم کجایی پسرکم ؟!.. دلم برات تنگ شده کوچولوی مامان .. بغض و گریه اجازه نمیداد حرفم را تمام کنم .. تنها بوسه ای روی عکسش زدم و صدای کارن را شنیدم که با بغض لبخندی زد و گفت : _ دیگر اقدام کردیم کوچولو اما .. عکسی از جیبش در اورد و کنار عکس حک شده روی سنگ گذاشت .
عرض المزيد ...
291
5
#قاصدک‌آرزو یکسال !.. یکسال افسرده بودم و او چقدر صبوری کرد . شکاندم ، دوباره خرید ؛ فریاد زدم ، ارامم کرد ؛ گریه کردم ، نوازشم کرد .. پا به پایم دکتر آمد تا حالم را خوب کند .. پا به پایم پیش روانشناس آمد و بعد از یازده ماه ، من تازه توانستم به لطف " پروانه صبوری " روانشناس عزیزی که مانند دوستمان شده بود ، به زندگی برگردم . به کمک خاتون بسته های غذا را در نایلون گذاشتیم تا همراه خود ببریم .. برای خیرات !.. جلوی آینه ایستادم به صورتم نگاه کردم .. توی این یک ماه لباس هایم از مشکی به رنگ سرمه ای تغییر پیدا کرده بعد و من برابی اولین بار بعد از یکسال ، مانتوی سبز پوشیده بودم . دلم میخواست عید را با لباس جدید و با صورت شاد به دیدار پسرکم بروم .. کارن وارد اتاق شد و با دیدن من ، لحظه ای مات ماند و بعد به سرعت لبخند زد و به سمتم قدم برداشت . نگاهم را از آینه جدا نکردم .. دستش را از پشت دورم حلقه کرد و سر به شانه ان چسباند و کف دستش شکمم را نوازش کرد . درست کنار گوشم با لبخند همیشگی اش ، با آن چال گونه لعنتی اش گفت : _ زیبایی نگاه کن خدا ... چی افریدی برام .. بخنده ام گرفت .. خودخواه ، با کف دستم روی دستش کوبیدم .. _ برای تو ؟!.. لبش گوشم را لمس کرد و بوسه کوتاهی زمزمه کرد : _ برای من ... مامان .. باحرف اخرش هم خنده ام گرفت و به یاد آن روز افتادم .. چند ماه بعد از گذشت آن شب منفور ، یک شب درست شب تولدش ، انقدر گریه کرده بودم که چشمانم مانند خط شده بود..
عرض المزيد ...
299
5
سلام امروز سه پارت پایانی قاصدک باهم ارسال میشه 🩵
308
0
#قاصدک‌آرزو _ خوبم .. دستش را در دست گرفتم و فشردم . **** در را باز کردم و پا در خانه که گذاشتم بوی عطر خوش قرمه سبزی، مشامم را پر کرد . اشک در چشمانم حلقه زد و صدایش در سرم پیچید : _ دستت درد نکنه مامانی .. خیلی خوشمزه بود .. _ اخ جووون قرمه سبزی !.. کارن حالم را فهمید که دستم را بیشتر فشرد و بلند با خنده گفت : _ به به بو رو ... خاتون چه کردی !.. خاتون از آشپزخانه بیرون امد و لبخند زد .. هر چند چشمانش نگرانی را فریاد میزد. با لبخند چشمانم را باز و بسته کردم و سالم کردم . _ سالم مادر .. خوبی ؟. _ خوبم خاتونم ..خوبم .. کارن دوباره مزه ریخت : _ واال خاتون خوب شد اومدی با ما زندگی کنی وگرنه ما سوء تغذیه میگرفتیم با لبخند نگاهش کردم و چیزی نگفتم .. با خاتون حرف میزد و خاتون کم اورده تنها میخندید و به او نگاه میکرد اما من .. شیفته وار نگاهش میکردم .. خاتون چند ماهی بود که طالق گرفته بود و خونه ای با حسام کنار خونه ما گرفته بودند . هر روز به خانه ما می آمد و غذا میپخت و میرفت . دوباره به آنها که با خنده باهم حرف میزدند ، نگاه کردم . نگاهم به لبخند کارن گیر کرد.
عرض المزيد ...
360
7
#قاصدک‌آرزو با بغض به او نگاه کردم و صدایم بلند تر ، پر نفرت تر ، پر کینه تر در اتاق دوازده متری اکو شد : _ بخاطر این ؟!.. نفس عمیق کشیدم و صدایم بلند تر شد .. _ بخاطر اون خونه این همه سال من و بچم و عذاب دادی؟!.. کاغذ را جلویش پرت کردم . _ خب اگر از اول میگفتی ، همین و پرت میکردم جلوت .. تا دست از سرمون برداری .. بالاخره سرش را بلند کرد و ارام گفت : _ من نمیخواست... حرفش را قطع کردم ، نمیخواستم حتی یک ثانیه صدایش را بشنوم . _ گوشم پره از این حرفات .. توی دادگاهم گفتی نمیخواستی .. داد زدم : _ نخواستن تو ، جون من و گرفت حاج علی افشار !.. از جای برخواستم و ر وی میز خم شدم ، درست توی چشمش : _ این دنیا که نشد اما دنیای دیگه ازت نمیگذرم !.. باید تقاص پس بدی .. این و بگیر و دیگه دور و اطراف خودم و خانوادم نبینمت !.. صدایم زد اما به راهم ادامه دادم .. بدون توجه به صدا زدن های او .. دیگر تمام شده بود !... از در که بیرون رفتم .. کارن تیکه زده به ماشین ، منتطر من مانده بود . با دیدن من به سرعت به سمتم آمد . _ حالت خوبه ؟!.. لبخند زدم .. نفس راحتی کشیدم . تمام شده بود و اری ! .. حالم بهتر شده بود .
عرض المزيد ...
319
6
پارت دیروز و امروز 🩵🥹
357
0
اینم سه پارت باقی مونده 🩵 حمیرا کیه دیگه ؟؟ 🤦🏻‍♀😐 هیراد این وسط چیکارست ؟ قضیه چیه؟؟
348
0
#مورفو با وجود اصرار های فراوان لیلی ، با همان حال آشفته از خانه او بیرون آمد. حتی درست خداحافظی اش را به یاد نداشت. فقط میخواست به یک جای برود که تنها باشد . سالها دور مانده بود تا ذهنش دوباره آن خاطرات را به‌یاد نیاورد . سالها فرار کرده بود که حتی ردی از آنها روی تنش نماند اما ... منشا همه چیز در قلب است و قلب او نمی‌توانست خالی از آن خاطرات شود . فقط دود شده بود که به یاد نیاورد چگونه زندگی اش را با دستان خودش نابود کرد . پروانه صبوری ، آن دختر شاد و پر انرژی در درون پیرزنی پا به سن گذاشته دارد که هر دقیقه ممکن است قلبش تکانه های زمانه را تاب نیاورد . با لرزش چند باره کیفش ، گوشی را خارج کرده و فقط برای فراموش کردن آن لحظه ، بدون نگاه کردن به شماره پاسخ داد . _ بله ؟!... _ پری ؟!.. با شنیدن صدای بهار ، ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست . _ به به ... قاصدک خانم .. نمیشود صدای بهار را بشنوی و سرحال نشوی ... آن خانم ناز و پر از آرامش ، پر از بوی ناب ، پر از بوی ... مادر ! _ خوبی پری ؟!!رفتی شهرت خبری ازت نشد!.. لبخندش به تک خنده ای تبدیل شد و با انگشت اشاره زیر چشمش را پاک کرد تا از احتمال سیاه شدن زیر جشنس جلوگیری کرده باشد و همزمان جواب داد : _ خوبم گلی ... اصفهان همیشه حال من و خوب میکنه ... منکر حرفت نمیشم .
عرض المزيد ...
287
3
#مورفو _ گاهی وقت ها هیچکاری از دستت بر نمیاد قاصدک ... هیچکاری !... هر چقدر بهش بها بدی ، اون تو رو طرف خودش میکشه... مثل قیر!.... هر چقدر دست و پا بزنی، فریاد بکشی ، کمک بخوای ، بیشتر فرو میری ... تا جایی که تسلیمش میشی ... دوباره صدای نفس بهار ... نفس و آهی به اندازه یک پسر شش ساله ! ... _ باید چیکار کرد ؟!... _ باید رهاش کرد . فکر نکردن بهش غیرممکن و دور از انتظاره ، درسته!... اما اگر فقط به اون مسئله بپردازی ، زندگی نمیتونی بکنی بهار ... رهاش کن ، بزار مثل یک طوفان و گردباد از زندگیت رد بشه و آخرش، نسیم بهاری باقی بمونه . بهار آن سوی خط ، سر به پشتی تکیه داده و تنها نفس می‌کشید.. بدون فکر !‌... رهایش کرد ، کینه و نفرت را از بدن رست و دور انداخت ، او دیگر نمیخواست در قمار زندگی به کینه و نفرت ببازد . او فقط دیگر رها کرده بود . به دست خدا سپرده بود . _ کی برمیگردی ؟!.. پروانه هم مانند او سر بر دیوار کچی کوچه گذاشته و نفس میکشید . _ فعلا اینجام .. نمیدونم کی برمیگردم . _ مراقب خودت باش ، غذا خوب بخور دوباره مثل اون دفعه گشنه نمونی پری ها ... صبحونه هام بخور خواهشا ناشتا بیرون نرو... لبخند نرم نرمک روی لبان پروانه نشست . بهار مادر بود و پروانه در این روز ها تنها به یک مادر نیاز داشت . _ چشم مادربزرگ!..
عرض المزيد ...
346
3
#مورفو بهار از پشت خط موقر و آرام خندید که ناگهان او چیزی به ذهنش رسید . _ امروز زندان بودی؟! بهار از پشت خط نفس عمیقی کشید و " اهومی" زمزمه کرد. _ حالت خوبه ؟!... بهار اما بدون اینکه پاسخ سوال او را بدهد ، ادامه داد ، گویی تنها زنگ زده بود تا بگوید ، تا خالی شود . _ انگار دیگه هیچی از اون علی افشار نمونده پروانه .. هیچی!.. دوباره آهی کشید ... آهی جگر سوز به اندازه کودکی شش ساله!... _ من حرف میزدم اما اون انگار فقط توی سرش یک حرف بود ، من نمیخواستم!... حتی توی دادگاه هم این و تنها گفته بود . پروانه ، حال روخی خوبی نداشت... خودش همین الان یک دور خاطرات دردناک را گذرانده بود و میدانست اگر الان چیزی هم به بهار بگوید فقط حال او را هم بد می‌کند. _ حرفات و بهش زدی ؟!.. _ زدم .. مسیر خانه را در پیش گرفت و مثل همیشه بی حواس به اطراف تنها جلوی پایش را نگاه کرد و همزمان توی گوشی زمزنه کرد : _ الان چه حسی داری ؟!.. دوباره صدای نفس بهار ...‌ _ احساس کسی و دارم که آخرین کلمه کتاب تلخی و میخونه و بعد از اینکه میفهمه تموم شده ، نگاهش مات اون صفحه میمونه . حس ادمی و دارم که کابوس دیده و با گریه بلند شده اما باز می‌ترسه بخوابه و دوباره کابوس ببینه ... پروانه این ها را نه بخاطر درس هایی که خوانده بود ، بلکه بخاطر تجربه ای که داشت ، میدانست . پس به جای پیاده کردن درس روی بهار ، تنها حرف های دلش را میزد و انگار این روش روی بهار بیشتر عمل می‌کرد تا روش های علمی .
عرض المزيد ...
293
3
فعلا این دو تا باشه تا سه تای بعدی در حال نوشتن هستم 🥹🩵
278
0
#مورفو پروانه موهایش را پشت گوشش زد و لبخند نرم نرمک روی لبش نشست . _ انقدر دلم برای فاطی تنگ شده که نگو ... _ اتفاقا اونم چند وقت پیش یادت کرد.. می‌گفت رفتی یک سراغی نگرفتی !...واقعا چرا دیگه برنگشتی ؟!... پروانه آهی کشید و نفس عمیقش را بیرون فرستاد . _ راجبش صحبت نکنیم بهتره لیلی جان ... لیلی لبخند زد و چیزی نگفت .. _ از بلو چخبر ؟!... صورت پروانه با شنیدن اسم بلو ، درهم رفت و با صدای آرامی گفت : _ بردمش تعمیرگاه ... آقا هیراد بود فکر کنم .. اون گفت فردا برم تحویلش بگیرم . لیلی با شنیدن اسم هیراد ، رنگ از رخش پرید و با با حیرت داد زد : _ کیی؟!!... با تعجب به او نگاه کرد و نگران مانند او زمزمه کرد : _ هیراد گفت اسمش و ... لیلی ..‌ خوبی ؟!... _ مم..میدونی هیراد کیه ؟!.. پروانه هر لحظه گیج تر میشد . هر چه به مغزش فشار اورد ، هیرادی به یاد نیاورد . نگاهش که به چشمان منتظر و نگران او گره خورد سرش را به چپ و راست تکان داد . لیلی هوفی کشید و دستش را بند پیشانی کرد . از سکوتش پروانه بیشتر نگران و شوک شد . _ کیه مگه این هیراد لیلی؟!!..
عرض المزيد ...
308
3
#مورفو لیلی سرش را بلند کرد و ناراحت لبش را گزید . _ فامیلیش و نمیدونی ؟!.. پروانه کلافه نگاهش کرد و سرش را دوباره تکان داد . _ هیراد ... هیراد راد ... نفس پروانه گرفت ؛ با دهان باز و چشمان گرد شده ، به لیلی که صدایش میزد نگاه کرد . هیراد راد ؟!... او واقعا همان بود ؟!... شاید فامیلی اش یکی باشد !... درسته کلی راد در ایران زندگی می‌کنند همه که از خانواده او نیستند. پروانه برای اطمینان از فرضیه های ذهنش به او نگاه کرد . نگاه لیلی دلش را خالی کرد . نگاهش تار شد و قطره اشکی از گونه اش پایین افتاد . _ نه .. لیلی دستش را به دهانش گرفت و بعد از چند لحظه دستان سرد او را فشرد و گفت : _ هیراد داداش حمیراست پری ... همون حمیرا ... _ ح... حمیرا ؟!...
عرض المزيد ...
284
3
پارت جدید: پروانه موهایش را پشت گوشش زد و لبخند نرم نرمک روی لبش نشست . _ انقدر دلم برای فاطی تنگ شده که نگو ... _ اتفاقا اونم چند وقت پیش یادت کرد.. می‌گفت رفتی یک سراغی نگرفتی !...واقعا چرا دیگه برنگشتی ؟!... پروانه آهی کشید و نفس عمیقش را بیرون فرستاد . _ راجبش صحبت نکنیم بهتره لیلی جان ... لیلی لبخند زد و چیزی نگفت .. _ از بلو چخبر ؟!... صورت پروانه با شنیدن اسم بلو ، درهم رفت و با صدای آرامی گفت : _ بردمش تعمیرگاه ... آقا هیراد بود فکر کنم .. اون گفت فردا برم تحویلش بگیرم . لیلی با شنیدن اسم هیراد ، رنگ از رخش پرید و با با حیرت داد زد : _ کیی؟!!... با تعجب به او نگاه کرد و نگران مانند او زمزمه کرد : _ هیراد گفت اسمش و ... لیلی ..‌ خوبی ؟!... _ مم..میدونی هیراد کیه ؟!.. پروانه هر لحظه گیج تر میشد . هر چه به مغزش فشار اورد ، هیرادی به یاد نیاورد . نگاهش که به چشمان منتظر و نگران او گره خورد سرش را به چپ و راست تکان داد . لیلی هوفی کشید و دستش را بند پیشانی کرد . از سکوتش پروانه بیشتر نگران و شوک شد . _ کیه مگه این هیراد لیلی؟!!.. لیلی سرش را بلند کرد و ناراحت لبش را گزید . _ فامیلیش و نمیدونی ؟!.. پروانه کلافه نگاهش کرد و سرش را دوباره تکان داد . _ هیراد ... هیراد راد ... نفس پروانه گرفت ؛ با دهان باز و چشمان گرد شده ، به لیلی که صدایش میزد نگاه کرد . هیراد راد ؟!... او واقعا همان بود ؟!... شاید فامیلی اش یکی باشد !... درسته کلی راد در ایران زندگی می‌کنند همه که از خانواده او نیستند. پروانه برای اطمینان از فرضیه های ذهنش به او نگاه کرد . نگاه لیلی دلش را خالی کرد . نگاهش تار شد و قطره اشکی از گونه اش پایین افتاد . _ نه .. لیلی دستش را به دهانش گرفت و بعد از چند لحظه دستان سرد او را فشرد و گفت : _ هیراد داداش حمیراست پری ... همون حمیرا ... _ ح... حمیرا ؟!...
عرض المزيد ...
1
0
سلام سلام 🩵🥹
309
0
پارت های مورفو : امشب ✅ پارت های قاصدک فردا شب ✅
339
0
ی اسپویل کوچیکمون نشه ؟!.. توی مورفو سرنوشت اخر عموی کارن معلوم میشه .. هرچند زندان براش درس عبرت بزرگی میشه اما سرنوشت نهایی توی مورفو کاملا مشخص میشه .
400
0
پارت امروز 🩵🥹
402
0
#قاصدک‌آرزو فصل اخر : از سخن لبریز و .. از گفتار .. خاموشیم ما .. * یکسال بعد بهار : صدای قاضی در گوشم میپیچید .. نگاهم به دستان لرزانم افتاد . _ از آنجایی که قاتل ولی دم بوده و قتل به صورت عمد صورت گرفته؛ بدین وسیله اقای علی افشار را به چهار سال حبس محکوم میکنم . چهار سال ، یک سال کمتر از سن کودکم .. یک سال کمتر از پژمرده شدن کودکم. یک سال بود که زندگی برایمان حرام شده بود .. یک سال بود که افسرده ، گوشه ای نشسته بودم . همه جا او را میدیدم .. گفتم ، چند بار گفتم او را دیدم ... گفتم لبخند میزد . گفتم او زنده است !. گفتم قبر نکنید ، پسرکم کوچک است برای این همه خاک !.. گوش ندادند .. خاک ریختند و ... آنجا جایش تنگ نبود ؟!. اذیت نمیشد ؟!.. روی صندلی پلاستیکی نشستم و منتظر امدنش ماندم . نگاهم را دور چرخاندم ، در یک اتاق دوازده متری کوچک نششسته بودم . وکیلم را نخواسته بودم بیاید .. به او اطمینان دادم اتفاقی نمی افتد !.. قرار بود دیگر تمام شود کابوس !.. دیگر نمیخواهم ردی از او را در زندگی ام داشته باشم .. در باز شد .. _ ملاقات فقط یک ربع !.. صدای سرباز هم باعث نشد سرم را به طرفش برگردانم .. صدای صندلی را شنیدم.. او هم نشسته بود !.. بدون اینکه نگاهی به صورتش بی اندازم خیره به خاک روی زمین شروع کردم : _ میدونی ... توی اون یک ماه ، با بچه های مدرسشون خیلی خوب شده بود .. وقتی برمیگشت خونه با ذوق تعریف میکرد چیکار کرده !.. با ذوق !. نگاهم را با نفرت درون چشمانش دوختم .. لحظه ای مات ماندم !.. این کسی که روبه رویم بود ، هیچ شباهتی به علی افشار ، عموی نفرت انگیزم نداشت .. هیچ شباهتی با پدرشوهرم نداشت !.. آن چشمان دیگر فروغی نداشت ، جسمش انقدری نحیف شده بود که گویی هر لحظه ممکن بود بشکند .. تنها لحظه ای و بعد نگاهم دوباره سرشار از نفرت شد . ادامه دادم : _ وقتی کارن پسرم صداش میزد ، برق توی چشماش ، جون میشد برام .. سرش را بلند نمیکرد اما از شانه های لرزانش مشخص بود گریه میکند. برایم ذره ای مهم نبود !.. پر نفرت تر ، روی میز خم شدم و گفتم: _ تو جونم و ازم گرفتی !.. چشمانش با درد بسته شد و دیدم شانه هایش خم تر شد .. برگه ای از توی کیفم دراوردم و بالا گرفتم...
عرض المزيد ...
406
4
پارت هدیه دیروز ❤️
289
0
#قاصدک‌آرزو بهار ناباور ، سر کارن را محکم در آغوش کشید و فریاد زد : _ نهههههه ... خدا .... بچم .. نههه ... نه ... خداااااا ... مامور اورژانس نزدیک شد و سعی کرد کارن را از آغوش او جدا کند اما بهار انقدر جسم بی جان پسرک را محکم در آغوش گرفته بود که نمیتوانستند از اغوشش جدایش کنند. در نهایت دو نفری با کمک دوستش توانستند پسرک را بگیرند و به سمت ماشین ببرند .. کیسه سیاه را که از ماشین دراوردند ، بهار با جیغی دلخراش ، خاک زمین رابا پنجه هایش کند .. انگشتانش زخم برداشته بودند . کارن هم کنار او زانو زده بود و مات به رد خون پسرش نگاه میکرد .. درست است کارن پسر او هم بود .. دست بهار را گرفت و بهار خودش را در اغوش او انداخت .. دستانش سرد بودند و دنیا را سرد میدید .. انقدر جیغ زده بود که ماموران به او هم ارام بخش تزریق کردند و به کارن تسلیت گفتند . بهار همانطور خیره به رد خون پسرک ، اسمش را صدا میزد . ناگهان از پله ها او را دید . پلیس ها که دستبند زده او را اوردند ، بهار به سمتش حمله کرد و مشت های بی جانش را به سینه او کوبید : _ میکشمتتتتتتت .. عوضییی... عوضی... در اثر آرامبخش بدنش سست شده بود . مشت هایش جان داشتند اما اگر ان دارو نبود؛ قطعا او را با دستانش خفه میکرد . لحظه ای ایستاد و گریان خم شد. _ من .... م.. من نمیخوا..... بهار با شنیدن صدای او ، جنون زده ، به سمتش حمله کرد واگر کارن دستان قوی اش را به رود او حلقه نکرده بود ، قطعا او را میکشت .. پلیس ها سریع در مقابل فحش هایی که مردم میدادند او را سوار ماشین کردند. با دور شدنش ، بهاربه سمت پسرک برگشت .. در دستان کارن بی حس افتاده بود ، درست در لحظه اخر با چشمان نیمه باز ، پسرک را لبخند به لب ، کنار پله ها دید . دستش را بلند کرد و با همان چشمان نیمه باز و تار ، لب زد : _ کارن ..
عرض المزيد ...
316
4
عزیزان ممنونم از این همه لطفی که داشتید 🙏❤️ طبق قولی که دادم ، پارت هدیه با پارت امشب خدمتتون ارسال‌ میشه 🥹🩵
339
0
کارنم 💔

file

393
2
چقدر شبیه کارن و بهارم بود 💔

335786731_1348830822426723_2741944480483350225_n.mp4

348
3
این پارت ها برای خودم در حد مرگ سخت بود خودتون هم میدونید و چند بار هم تاکید کردم که کارن کوچولو ، برای من فقط یک کارکتر رمان نیست اون بچه از وجود من ، روح من ، قلب من بود و این پارت ها برام بیش از اندازه سخت 💔 کامنت و باز میزارم هر چی دلتون میخواد بنویسید اگر نظر ها زیاد باشه یک پارت دیگه هم هدیه میدم 🤍
312
0
#قاصدک‌آرزو _ به به نیروی کمکی تونم که اومد ... کارن ناگهان در یک حرکت غیرمنتظره ، سرخم کرد و دست بزرگ او را گاز گرفت . او با دادی بلند ، فحشی داد و پسرک را با اعصبانیت هل داد . لحظه ای جلوی چشمان بهار سیاه شد . صدای فریاد پر درد و گریه اش ، در داد و صدا زدن کارن و حسام جا ماند. مردم جیغ میزدند و فرار میکردند و خیلی ها هم فیلم میگرفتند و خیلی ها هم خشک شده صحنه مقابلشان را نگاه میکردند .. پسرک کوچکی که چند ساعت پیش با شیرین زبانی هایش توجه همه را جلب کرده بود ، حال به طور درداوری به پایین پله ها افتاده بود و تکان نمیخورد . بهاربا فریاد و جیغ ، با زانوانی که توان نگه داشتن او را نداشتند ، پله ها را پایین دوید و درست کنار سر خونی پسرک زانوانش خم شدند و جوری با آسفالت برخورد کرد که صدای استخوان هایش ، شنیده شد .. جانش میسوخت و زبانش تنها جیغ میکشید و کاری از دستش برنمی آمد !.. _ کارن ... خداااااا ... موهایش را از جلوی پیشانی پسرکش کنار زد و هق زد ، ضجه زد ، شیون کرد .. لبانش را به پیشانی پر خون پسرک چسباند و جیغ زد : _ ماماااانمممممم ... باز کن چشات و ... خداااا ... نهههههه ... خدااا .. مردم با گریه به صحنه مقابلشان خیره بودند.. بهار چشمان بسته پسرک را دید و بوسید ... هق زد و بوسید !.. جیغ زد و بوسید .. اورژانس آژیر کشان جلو می امد و دو مامورشان به سرعت جلو امدند و کارن را از او گرفتند و نبضش را چک کردند . بهار خیره به دهان او بود . مامور اورژانس دهان باز کرد و زیر لب گفت : _ خدا بهتون صبر بده ...
عرض المزيد ...
347
5
بریم پااارت ؟؟
363
0
بچمممممم💔💔💔
451
0
#قاصدک‌آرزو او اما جنون وار تنها زمزمه میکرد : _ من و از خونه پرت کردن بیرون .. از خونه مامانم .. خونه رو از من گرفتن !.. بهار با گریه گفت : _ کدوم خونه ؟!.. بابام که جز خونه ای که توش زندگی میکرد خونه ای نداشت !.. فریاد زد و با فریادش ، کارن با صدای بلند داد زد : _ مامان ... مامانی !.. هق میزد پسرک و خون میکرد جگر کارن و بهار را !.. _ همون خونه !.. کاری کردن که بابام خونه رو به نام اون بزنه و بعدم بشه برای تو !.. پلک چپ بهار پرید !.. فقط بخاطر آن خانه ؟!.. این همه بلا برای یک خانه ؟!.. بهار دویید به سمت پسرک و در یک قدمی با فریاد او ایستاد . دستانش را به نشانه تسلیم باال برد و با امید گفت : _ خونه .. خونه رو بهت میدم فقط بچم و ول کن ... او مانند ییک پسر بچه که اسباب بازی اش را به او برگرداننده بودند ، ذوق کرد و گفت : _ بده .. بده .. بهار همانطور با دستان بالا، گریان به سمتش رفت و گفت : _ همین فردا صبح میریم محضر میزنم به نامت همه چیز و !.. خواهش میکنم ولش کن .. خواهش میکنم .. کمی نرمش که در چشمانش دید ، نفسش بالا امد و کارن همنچنان " مامان " گویان هق میزد . ناگهان صدایی از پایین فریاد زد: _ بابا ... او با شنیدن صدای حسام به پایین نگاه کرد و گفت :
عرض المزيد ...
466
5
بی گناه ترین فرد قصه 🥲💔
382
0
#قاصدک‌آرزو رنگ بهار دیگر با گچ دیوار تفاوتی نداشت .. نمیدانست چه بگویید ، دهانش مانند ماهی باز و بسته میشد اما کالمی خارج نمیشد . تنها توانست " چی " نامفهومی زمزمه کند !.. او با همان فریاد ، ادامه داد : _ ارههه .. مامانش بعد از مرگ مامان من با بابام ازدواج کرد و به خونه ما اومد.. بلند خندید و همزمان اشک در چشمانش جمع شد .. _ میدونی هر موقع میدیدمش ، حالم ازش بهم میخورد !.. بابام همیشه اون و میزد تو سرم ... نگاه کن داداشت چیکار کرده .. اون وقت تو !.. یکم ازش یاد بگیر .. نگاه کن داداشت نفراول مدرسه شده اون وقت تو ؟!.. ازش یاد بگیر .. نگاه کن داداشت .. دستش را در هوا تکان داد و عصبی تر ، فریاد زد و قطره اشکی از چشمش چکید!. _ داداشت داداشت ... اون داداش من نبود و نیست .. نمیخواستم باشه !.. اونا تنها چیزی که از مادرم به جا موند هم ازم گزفتن .. با یک دستش اشکش را پاک کرد و دست دیگرش که بازوی پسرک را گرفته بود بیشتر فشرد . _ بابات و مامانش ، خونه مامانم و هم ازم گرفتن .. برام تو سن هجده سالگی زن گرفت تا زودتر برم و اون بتونه بمونه و پسرش .. اینبار جوری با غم گفت که همه محزون او را نگاه میکردند اما بهار ، با یاد بلاهایی که به سرش اوره بود پر نفرت و غمزده گفت : _ توام انتقامت و از من گرفتی نه ؟!.. قدمی جلوتر رفت و با گریه و درد دستش را به قفسه سینه اش کوبید : _ من و عذاب دادی اره ؟! .. من چیکار کرده بودم؟! .. من که تنها یک بچه بی گناه بودم !.. چرا من ؟.. نگذاشت او پاسخی بدهد و دست لرزانش را به سمت پسرک لرزان دراز کرد و با نگاهی تار گفت : _ حداقل از من انتقام بگیر .. با کارن چیکار داری ؟ اون که نوه خودته !..
عرض المزيد ...
396
5
بریم پارت ؟!🥹🩵
298
0
#مورفو _ امم ... پیش هر کس بردم نتونست درست کنه ، تا اینکه شما رو معرفی کردن .. گفتن میتونید درستش کنید . ابرویش بالا پرید و از جایش بلند شد . پروانه هم متقابلا ایستاد و مانند جوجه اردک زشت ، پشت سر او راه افتاد . پسرک دستش را بدون هیچ حرفی سمت او دراز کرد . چه بداخلاق بود !.. آرام سوئیچ را در دست او گذاشت و کمی کنار ایستاد تا او راحت ماشین را نگاه کند . هیراد خودش ، کاپوت را بالا زد و نگاهی داخلش انداخت و پروانه باید کور باشد تا پوزخندش به بلوبری های آویزان به آیینه را نبیند . اخم هایش بیشتر در هم شد ، چقدر بد اخلاق و بی ادب!.. یک بار در حیاط به او کمک کرده بود . اگر فکر کرده بود که با این کار می‌تواند او را دست بی اندازد و مسخره کند ، کور خوانده است . او پروانه است ، پروانه صبوری !.. _ مشکل از استارته ، موتور مشکلی نداره . الان درگیر اون ماشینم ... با دست ماشینی که روی گودال بود اشاره کرد ‌و ادامه داد : _ بعد از تموم شدنش ، برای شما رو درست میکنم . پروانه که از بدخلقی او اخم هایش در هم بود ، با شنیدن اینکه او می‌تواند ماشینش را درست کند ، لبخند پررنگی زد . _ ممنونم .. پس سوئيچ دست خودتون بمونه ، فردا میام تحویل میگیرم .. هیراد سرش را زیر انداخت و " باشه " ای زمزمه کرد .
عرض المزيد ...
364
3
دوستان دستم خورد متاسفانه ، پارت ۱۶ حذف شد دوباره میزارم🥲🙏
339
0
پس کینه اش مشخص شد ✅ دلیل انتقام گرفتن و اذیت هاش
408
0
#قاصدک‌آرزو _ ولش کن .. توروخدا .. تمام صحنه های پله های منفور آن خانه را باه یاد می اورد !.. چگونه پسرکش میلرزید و هق میزد .. الان هم مانند همان روز پسرم هق میزد و پشت انگشتان بزرگ او خفه میشد . پسرک دست او را چنگ میزد و او عین خیالش هم نبود و تنها با همان نگاه سرخ ، نگاهی بین ما انداخت و با نفرت گفت : _ عروسی کردی عروس؟!.. عموت و یادت رفت دعوت کنی چرا ؟!.. کارن با احتیاط قدمی دیگر جلو رفت ..مسئول ترن متوجه عادی نبودن اوضاع شده بود که همان اول ، ماموران پلیس را صدا زده بود . خیلی زود دور و اطراف ترن از مردمان عادی خالی شده بود و تنها ، نیرو های پلیس بودند و آنها .. کارن قدمی دیگر جلو رفت و او لبخندش را عمیق تر کرد وفشار دستانش روی دهان کوچک کارن بیشترشد هق های پسرک بلند تر شد . بهار خروشان اشک هایش را پاک کرد و با دستانی لرزان گفت : _ ول بچم و عمو .. دیگه بسههه .. دیگه چی میخوای ؟!.. چی میخوای بگو بهت بدم دیگه ولم کنی .. دیگه سراغم نیای .. دوباره نزدیک شد ودرست کنار کارن ایستاد و فریاد زد : _ این بود جواب خوبیای بابامم بهت ؟! تو چجور داداشی هستی ؟! تو دیگه کی هستی ؟ ! یبایام این همه خوبی به براد.... میان حرفش پرید و پسرک را مانند جنون زدگان ، به سمت میله ها گرفت و فقط ، رها کردن بازوی پسرک کافی بود برای پرت شدنش !.. فریاد زد و چهار ستون بدن او از فاصله کم پسرک با میله ها ، لرزید و زانوانش سست تر شد . _ بابای تو برادر من نبود !.. اون و مامانش اوار شدن روی سر ما ...
عرض المزيد ...
404
5
۵ پارت مورفو 🩵 ری اکشن یادتون نره ، مورفو یک داستان کاملا آروم و بی حاشیه است . چه پروانه خوشش اومد از نانوس گفتن هیرادا🥹😁😎
352
0
#مورفو _ حالا چجوری باهم آشنا شدن ؟!.. فاطی که کفت نمیخواد ازدواج کنه .. بیشعور بدون خبر به من ازدواج کرد و رفت .. _ اسم شوهرش میلاده ... مثل اینکه معماره یارو .. بخاطر معماری اصفهان میاد اینجا .. دستش را در هوا تکان داد و باز چایش را نوشید و همانطور هم ادامه داد : _ میدونی که فاطی لیدر تور بود ، داشته پل خواجو و نشون می‌داده که یارو میبینش ، اونم چون معمار بوده ، برمیداره برای توریست ها معماری و تاریخ و اینا رو توضیح میده .. نفسی گرفت و به صورت هیجان زده پروانه خیره شد . _ هیچی دیگه ... تویست ها خوششون اومده بود ازش ، بعدم پسره شماره فاطی میگیره که اگر رفتن معماری بیشتر دیدن اونم بیاد و اینجوری شد که .. _ فاطی قاطی مرغا شد .. لیلی بشکنی در هوا زد و نقلی در دهان گذاشت . پروانه بهت زده به پشتی تکیه داد . باورش نمیشد فاطی همینطور رفته باشد ، بدون اینکه به او بگوید . _ نمیدونی کجاست حالا ؟!.. لیلی سرش را تکان داد و گفت : _ روزی که میلاد اومد خواستگاری فاطی ، باباش گفت به شهر دور نمیدم دخترم و .. اونم خونه بغلشون و خرید و همونجام نشستن .‌ پروانه با چشمان باز شده ، به ضرب از پشتی جدا شد و چهار زانو نشست . _ من رفتم گفتن که نیستن اینجا اصلا .. لیلی خندید و گفت : _ رفتن مسافرت بابا ... برمیگردن چند روز دیگه!..
عرض المزيد ...
356
4
#مورفو لیلی با موهایی که رنگ دکلره اش زیادی به صورت سفیدش می آمد ، شالش را مرتب کرده و به او اشاره کرد چای اش را بخورد . لیلی از او دو سال کوچک تر بود و در حال حاضر تنها کسی بود که می‌توانست از طریقش از او خبر بگیرد . _ باور نمیکنم ... لیلی ، چشم غره ای بهش رفت و قندی در دهان گذاشت . _ چیو باور نمیکنی؟!.. چای اش را به دهان نزدیک کرد و عطر خوش گل محمدی همان لحظه مشامش را پر کرد . اندکی نوشید و آن را دوباره روی نعلبکی گل سرخی که به قول لیلی از مادربزرگش به زور گرفته و آخر هم بخاطر عروس بودنش به او هدیه داده ، گذاشت . _ واقعا یعنی ازدواج کرده ؟!.. لیلی از صورت و چشمان گرد او خنده اش گرفت و با همان چشمان براق ، چایش را دوباره نوشید و سر تکان داد . _ بابا چرا همه ازدواج کردن ؟!.. من موندم فقط بینتون!.. لیلی بلند خندید و فنجان را پایین آورد و میان خنده اش گفت : _ ترشیدی دختر ... شکر پنیر را برداشت و محکم پرت کرد توی صورتش و با خنده گفت : _ بیشعور!...
عرض المزيد ...
330
3
#مورفو همین که امد از کنار دخترک رد شود ، پروانه خجالت را کنار گذاشته و با گونه های گل انداخته زمزمه کرد : _ ممنونم ... هیراد ایستاد و با چشمان ریز شده و پیشانی که در اثر اخم خط افتاده بود ، نگاهش کرد . منتظر بود دخترک برای تشکر دوباره اش توضیح دهد . _ بابت توی حیاط خون.... قبل از اینکه پروانه حرفش را کامل کند ، هیراد وسط حرفش پرید : _ ناموس حاجی صبوری ، ناموس ماست . کسی حق چپ نگاه کردن به ناموس هیراد و نداره . پروانه از لحن جدی و پر صلابت او لحظه ای مات ماند . _ فردا حدود ساعت ۶ بیاید برای تحویل ماشین . خداحافظ .. رد شد و رفت!... به راحتی.. ناموس !... بیشتر از هرچیزی پروانه از ابن کلمه خوشش اومده بود . از پشت به هیراد نگاه کرد و لبخندش عمق گرفت . پسرک معلوم بود ورزشکار است . با انگشت پوست لبش را کند و زیر لب زمزمه کرد : _ ناموس !...
عرض المزيد ...
264
3
#مورفو روی صندلی کنار میز نشست و به کاغذ های روی میز خیره شد ؛ بعضی هایشان در اثر دستان آلوده به روغن موتور ، سیاه سیاه شده بودند . انگار شخصی اثر انگشت بر پایین برگه ها زده باشد . _بفرمایید؟!.. سرش را برگرداند و چشمانش گرد شد . لب هایش لحظه ای از هم فاصله گرفتند و او ، سریع خود را جمع و جور کرد و ایستاد . لبخندی بر لب نشاند و سعی کرد گونه های آتش بارانش را با نفس عمیق سامان دهد . _ س.. سلام ... پسر اما خونسرد ، بدون هیچ عکس العمل خاصی، مانند کسی که اولین بار است او را می‌بیند ؛ آرام پشت میزش نشست . دستمال سیاه رنگ را برداشت و دستانش را پاک کرد . پروانه بوی روغن دستانش را از پشت میز هم میتوانست استشمام کند . همانطور خیره به دستان پسرک بود که با حرفش ، حس کرد هر چه رسیده بود پنبه شده است . _ میخوای همینطوری به دستام نگاه کنی ؟!.. پروانه از لحن خونسرد او هم متعحب بود و هم خنده اش گرفته بود . راست می‌گوید بنده خدا ، از وقتی آمده بود خیره به دستان او و بوی روغن شده بود . پیشانی اش را با ناخن خاراند و لبخند زد . _ خب راستیتش ، ماشینم ... با دست بلوبری را نشان داد . _ خراب شده . استارتش بد میخوره ، وسطای راه خاموش میشه .
عرض المزيد ...
328
3
#مورفو _ امم ... پیش هر کس بردم نتونستم درست کنه ، تا اینکه شما رو معرفی کردن .. گفتن میتونید درستش کنید . آبرویش بالا پرید و از جایش بلند شد . پروانه هم متقابلا ایستاد و مانند جوجه اردک زشت ، پشت سر او راه افتاد . پسرک دستش را بدون هیج حرفی سمت او دراز کرد . چه بداخلاق بود !.. آرام سوئیچ را در دست او گذاشت و کنی کنار ایستاد تا او راحت ماشین را نگاه کند . هیراد خودش ، کاپوت را بالا زد و نگاهی داخلش انداخت و پروانه باید کور باشد تا پوزخندی که به بلوبری های آویزان به اینه را نبیند . اخم هایش بیشتر در هم شد ، ۰قدر بد اخلاق و بی ادب!.. یک بار در حیاط به او کمک کرده بود . اگر فکر کرده بود که با این کار می‌تواند او را دست بی اندازد و مسخره کند ، کور خوانده است . او پروانه است ، پروانه صبوری !.. _ مشکل از استارته ، موتور مشکلی نداره . الان درگیر اون ماشینم ... با دست ماشینی که روی گودال بود اشاره کرد ‌و ادامه داد : _ بعد از تموم شدنش ، برای شما رو درست میکنم . پروانه که از بدخلقی او اخم هایش در هم بود ، با شنیدن اینکه او می‌تواند ماشینش را درست کند ، لبخند پررنگی زد . _ ممنونم .. پس سوئيچ دست خودتون بمونه ، فردا میام تحویل میگیرم .. هیراد سرش را زیر انداخت و " باشه " ای زمزمه کرد .
عرض المزيد ...
135
2
مورفو 🩵 پارت ها در خال نگارش ، به زودی قرار میگیره . پارت قاصدک همراه با پارت فردا ارسال میشن 😎💚

file

318
0
سلام پارت های مورفو فردا شب 🥹🙏
354
0
نظرتون و بنویسید برام با عشق میخونم 👇🩵
408
0
یا حضرررررتتتت عباسسسسسس😱😱
410
0
#قاصدک‌آرزو بهار با لبخند به آن صحنه نگاه کرد . بالا نرفته بود و از پایین میله به آنها نگاه میکرد. هر دو میدانستند به او اجازه سوار شدن نمیدهند .. فقط میخواستند که ذوقش توسز آنها کور نشود و بداند آنها همیشه همراهش هستند .. در تمام مراحل زندگی اش !.. میله ها زیادی بلند بود و بهار باید برای دیدن آنها سرش را تا اخرین حد بلند میکرد. همین که دید آنها به سمت خروجی می ایند ، از کنار میله ها گذشت و به سمت ورودی نگاه کرد تا آنها بیایند . درست در لحظه اخر ، مسئول تِرن پسرک را صدا زد وبا لبخند شکالتی را از جیبش درآورد و به سمت او گرفت . پسرک نگاهش را به کارن انداخت تا از او اجازه بگیرد . با باز و بسته شدن چشمان او ، به سمت مسئول دوید و شکالت را از او گرفت . کارن پله ها را پایین آمد و منتظر ماند پسرک بیاید . رو به بهار لبخند زد و سرش را با رضایت تکان داد . همه چیز اما همیشه آنطور که میخواهی پیش نمیرود !.. همیشه درست در در لحظه ای که حس میکنی همه چیز درست شده است و خوشبختی به تو روی اوردده است ، زندگی با لبخندی جوکر مانند ، همه تصوراتت را خراب میکند . همه پیز در یک لحظه رخ داد !.. جیغ پسرک و دویدن کارن به سمتش و سست شدن پاهای من و دویدن همسو با او !.. دست منحوسش را روی دهان پسرک گذاشت و با لبخند سرش را کج کرد وآنها را نگاه کرد و با چشمانی سرخ وشیطانی همالنطور که به آنها نگاه میکرد ، گفت : _ به بابابزرگ سالم نمیکنی بچه ؟!.. کارن با اعصبانیت قدمی نزدیک شد و بهاربا قدم های لرزان و سست دست لرزان ترش را بلند کرد و با گریه و بغض گفت :
عرض المزيد ...
442
7
پارت جدید 🩵🥹
396
0
#قاصدک‌آرزو کارن ذوق زده ، بلند خندید و دستانش را بهم کوبید . _ خداکنه اجازه بدن .. کارن ماشین را پارک کرد و آنها ، سبد و وسایلشان را در اورده و به سمت چمنی رفتند و روی آن نشستند . چای را با خنده و ذوق پسرک گذشت و با اصرار او به سمت بازی ها رفتند ..چند بازی را امتحان کردند . سوار ماشین ها شدند ... کارن و پسرک یک ماشین و بهار یک ماشین !.. هر لحظه هم به دنبال بهارمیرفتند و با ماشین او تصادف میکردند . پسرک دست او را به سمت ترن بزرگ میکشید و کارن دلش نمیامد به او بگوید اینها محدودیت سنی دارد و ممکن نیست بگذارند او سوار شود . مسئول خم روی دو زانو و با مهربان به آن دو چشم برق افتاده نگاه کرد و گفت : _ عمو جون شما خیلی کوچولویی .. اینا برای بزرگتر هاست .. نگاه کن کوچولو ها نمیان اینجا .. کارن با لبانی اویزان به ترن نگاه کرد و نگاه معصومش را به بابایش دوخت . کارن خم شد و گونه نرم پسرک را بوسید و زیر گوشش گفت : _ بعدا دوباره باهم میایم ، هر سال .. تا وقتی که بزرگ بشی بتونی سوار بشی !.. خوبه بابایی ؟ از عمد گفت بابایی تا پسرک بداند دیگر او پدرش است !... کارن انگشت کوچکش را بالا اورد و دیگر انگشتانش را مشت کرد . _ قول ؟ کارن با همان لبخند گفت : _ قول !..
عرض المزيد ...
422
5
پارت جدید 🩵 فقط پسرم گفتن های کارن 🥹
337
0
#قاصدک‌آرزو _ شاید بعدا دلت بخواد بهش فکر کنی .. مطمئنا من دلم بچه میخواد اما زمانی که توهم بخوای .. این یک تصمیم دو نفره است عزیزم !.. پس من تا زمانی که تو آماده باشی صبر میکنم . بهار از این همه درک او ، لبخندی روی لبانش نقش بست و بدون اراده و تنها به صدای قلبش گوش داد و سرش را جلو برد و بوسه ای عمیق روی گونه مردش کاشت . کارن چشمش را بست و نفس کشید . اخ از بوی عطر او که مشامش را پر کرده بود. سر قاصدک که عقب رفت ، او زیرگوشش شیطنت کرد : _ البته االنم میتونیم به حرف اون بچه فکر کنیم ها !.. بهار با خنده کنترل شده " بیشعوری" زیرلب گفت و مشت در شانه کارن غش کرده از خنده زد . _ خب چیه ؟ بچه منتطر ابجی ملودیشه !.. **** _ عم..بابا !.. کارن مانند همیشه که از شنیدن این لقب تازه ذوق میکرد ، با تمام وجود و چشمان برق افتاده جواب داد : _ جانم ؟!.. _ میشه تِرن هم سوار بشم ؟!.. کارن مهربان ، دستی بر سر او کشید و گفت : _ اگر اجازه دادن ، حتما پسرم ..
عرض المزيد ...
385
5
پارت جدید🥹🩵
355
0
#قاصدک‌آرزو همانطور مات به صو ت نگران کارن نگاه کرد و در جواب سوال مکرر او برای بهتر شدن حالم ، سری تکان دادم و او نفس راحتی کشید و کنارم روی صندلی نشست. پسرک بعد از دیدن اینکه بهار حالش بهتر است ، دوباره نق زد : _ مامان منم ابجی ملودی و زود میخوام . اینبار کارن قهقه اش به هوا رفت . ملودی !.. _ اسمشم انتخاب کرده پدر صلواتی .. اسم قشنگی هم هست !.. ملودی !.. کارن خوخواهانه شانه بالا انداخت و از روی صندلی اش بلند شد و گفت : _ من میخوام ابجیم و .. دستت درد نکنه مامانی خیلی خوشمزه بود .. بهار هنوز مات بود و نمیدانست چه بگوید !.. واقعا تا بخ حال به بچه فکر نکرده بود. توی این یک ماه حتی در مورد بچه حرفی هم نزده بودند . حتی نمیدانست کارن چه نظری دارد ! کارن که او را در فکر دید ، سرش را جلو برد و شانه اش را بوسید و عطر موهای قاصدکش را نفس کشید . با صدای بم و خسته اش پچ زد : _ در موردش فکر نکن .. بچه است ، یکم دیگه یادش میره ... سرش را به سمت او برگرداند و او هیچوقت به کارن دروغ نگفته بود . االن هم نخواهد گفت . _ بحث اون نیست .. من .. من تا حاال به بچه فکر نکردم .. ابروهایش کمی به هم نزدیک شد و لبش را با زبان تر کرد . _ هیچوقت .. _ یعنی بعد از کارن ، نه !.. به بچه فکر نکردم .. کارن سعی کرد با موضوع منطقی برخورد کند !. قطعا او هم بچه میخواست اما با رضایت بهار ؛ زمانی او او هم برای بچه ای جدید آماده باشد . با نفس عمیق ، صندلی او را با یک دست پیش کشید و زیرگوشش با آرامش ذاتی اش لب زد :
عرض المزيد ...
383
7
پارت دیروز و امروز 😘🩵
412
0
#قاصدک‌آرزو هر روز صبح کارن را بهیش دبستانی میرساند و خودش سرکار میرفت و بهار کارن  را از مدرسه به خانه می اورد . مانند یک پدر و مادر مسئولیت پذیر !.. همه آنجا کارن را به عنوان پدر پسرک  میشناختند و پسرک هم ذوق میکرد از اینکه پدری دکتر دارد . اولین باری که پسرک او را جلوی دوستانش ، "بابا" صدا کرده و خودش را در  اغوشش انداخته بود ، گویی دنیا را به کارن داده بودند . از آن پس پسرک در تالش بود او را بابا صدا بزند ؛ البته گاهی فراموش میکرد اما  اکثر اوقات که او را بابا صدا میکرد ، شادابی و نشاط را از چهره اش به خوبی  میتوان خواند . یک ماه اخیر غرق بود که ناگهان پسرک، با جمله ای که گفت حواس هر دو جلب او شد . _ مامان ؟.. _ جانم ؟ کارن همانطور که عاشقی از قرمه سبزی محبوبش را در دهانش میگذاشت ، ادامه داد : _ مامان علی ، داره نی نی میاره .. اسمش فاطمه است . بهار لبخند زد و دستی بر سر پسرکش کشید . منتظر ماند او حرفش را تمام کند چون میدانست اگر وسط حرفش چیزی بگوید او فراموش خواهد کرد در حال گفتن چه چیزی است . قاشقی برنج در دهانش گذاشت و به او نگاه کرد . _ علی همه اش به من میگه ابجیم داره میاد .. خیلی خوشگله .. قراره باهاش بازی کنم . قاشقش را درون ظرف انداخت و به حالت اعتراض امیزی گفت : _ ابجی من کی میاد پس ؟!.. غذا ذر گلوی بهار ماند و بلند بلند سرفه میکرد .. کارن سریع از جایش بلند شد و برایش آب ریخت و بهار الجرعه آن را سر کشید. آبجی ؟!.. او ؟!..بچه ای دیگر آن هم از کارن ؟!
عرض المزيد ...
446
5
#قاصدک‌آرزو بهار تکیه زده به دیوار به آنها نگاه میکرد . اخر یک روز این دستگاه " پلی استیشن" را جمع میکرد که آنها هرشب بعد از اینکه کارن از سر کار می اند ، اینگونه غرق در این بازی شوند که حتی صدای او را نشنوند . قدمی جلوتر رفت و پشت مبل ایستاد و دست به سینه آنها را نگاه میکرد . سایه اش درست روی "رونالدو " در حال شادی پس از گل بود ، افتاد . کارن وپسرک همزمان سرشان را به عقب خم کردند و اویی که سعی داشت خودش را جدی نشان دهد را نگاه کردند . کارن با دیدن چهره پر اخم او ، لبخندی برلب نشاند و دسته را روی میز انداخت . بعد بدوم اینکه به روی خود بیاورد ، دسته را از پسرک گرفت و از جا بلند شد و رو به او با اخم گفت : _ مامانت راست میگه دیگه بچه .. هر شب هرشب بازی .. هر شب فوتبال .. نمیشه که اینجوری !.. کارن با دهانی باز به او نگاه کرد وبا انگشت کوچکش به خود اشاره کرد و زیر لب گفت : _ من ؟!.. کارن پشت سر بهار به او چشمک زد و بعد دوباره با همان حالت گفت : _ بله شما .. پسرک ، چشم ریز کرد و گفت : _ ببخشید .. بهار به نمایش آنها نگاه میکرد و سخت جلوی خنده اش را گرفت . سری به نشانه تاسف تکان داد و به آشپزخانه اشاره کرد . _ شام... سریع تر از آنها به سمت اشپزخانه قدم برداشت . شانه هایش از خنده میلرزید و در تالش بود آن را پنهان کند. یک ماهی بود به تهران آمده بودند. با ماشین تا دزفول رفتند وبعد از خواستگاری و عقد، با هواپیما به سمت تهران آمده بودند . کارن اینجا خانه داشت ، از پدر خدابیامرزه اشش به ارث برده بود . خانه ای مبله که برای آنها شده بود دیگر !.. همانجا کار در بیمارستان پیدا کرده و مطبی زده بود .
عرض المزيد ...
364
5
بریم پارت ؟؟🥹❤️
308
0
ماشین پروانه 🥹🥹🩵🩵🩵
386
0
اینم ۵ تا پارت جدید مورفو 🩵🥹 پارت امروز قاصدک با پارت فردا شب گذاشته میشه دوستان 💋 ری اکشن یادتون نره عزیزان 💚😎
444
0
#مورفو _ اما ایکار فقط از هیراد بر میاد . اوستای این کارِس او پسر ... لبخند بزرگی ردی لبان پروانه نقش بست که از چشمان مرد دور نماند . _ شوما ای کوچه رو برو جلو ... بپیچی دست چپ ی کوچه بن بستِس .. اخِرِش دکون هیرادِس .. با دقت گوش داد و بعد از تشکر از مرد ، جرعه لی از چای نوشید و خداحافظی کرد . بلوبری اینبار بدون زحمت روشن شد ، البته اگر صلوات های زیر لبی لش را نادیده می‌گرفت. جایی که مرد گفته بود ایستاد . تعمیرگاه کوچکی درست آخر کوچه بود . بدون هیچ تابلو و نشانی که نشان دهد یک تعمیرگاه است ، فقط از روی گودال داخلش و چند ماشین پارک شده روبه رویش و پسری که تا کمر داخل ماشین فرو رفته بود ، می‌توانستی بفهمی آنجا یک تعمیرگاه است . از ماشین پیاده شد و به سمت پسرک رفت . نگاهی داخل انداخت و وقای کسی را ندید ، مطمئن شد هیراد که می‌گویند ، خود اوست . گلوی برای جلب توجه او صاف کرد . _ سلام ؟!.. آقا هیراد ؟!.. پسرک سرش را از ماشین بیرون آورد و نگاهی کوتاه به او انداخت . سپس بدون گفتن حرفی ، سرش را داخل مغازه برد و داد زد : _ اوستاااا .. اوستاااا ... بیا کارت دارن . صدای نامفهومی از زیر ماشین درون گودال بیرون آمد . او نشنید اما گویی پسرک متوجه منظور او شد که با دست داخل را نشان داد و با بد خلقی گفت : _ برو داخل آبجی.. میاد خودش .. پروانه مات تشکر کرد و قدمی داخل گذاشت .
عرض المزيد ...
425
5
#مورفو _ خودم میبرم آقاجون، شما فقط آدرس و بدید بهم ... قبل از اینکه آقاجان لب باز کند ، سریع اضافه کرد و راه هر گونه اعتراض را بست . _ میخوام یکم هم دور و اطراف بگردم .. دلم تنگ شده برای اصفهان . آقاجان دیکر چیزی نگفت و تنها آدرس را برایش روی کاغذ نوشت و با " یالله " بلندی به سمت جانماز سبز رنگش رفت . **** _ بلوبری ؟!.. عزیزم میخوایم بریم دکتر ... دستی بر سر و روی ماشینش کشید . برای رنگ آبی اش او را بلوبری صدا میزد . با هزار زور و کمک چند پسر ، بلوبری را هول داده و روشنش کرده بود . از روی آدرس به سمت تعمیرگاه راند . جلوی در پارک کرد و نگاهی کوتاه به داخل انداخت . کسی داخل نبود ؛ قدمی دیگر جلو رفت . _ سلام ؟!.. چند لحظه صدایی نیامد و قبل از اینکه دوباره حرفی بزند ، صدایی از پشت شانه هایش را بالا پراند. _ بفرمایید ؟!..
عرض المزيد ...
242
4
#مورفو _ بابا عزیز خفه شدم دیگه ... گره ابروهایش را بیشتر کرد و یک کتلت دیگر درون بشقاب او گذاشت . _ بخور بهت میگم ... شوی موست و استخون ، من نمیدونم رفتی تهران چیکار ؟!... نگاه کن بچه چقدر شده!!!.. آقاجان ، با محبت به دخترک نگاه کرد و با همان آرامش ذاتی اش در حالی که لقمه ای در دهان می‌گذاشت رو به عزیز گفت : _ بزار راحت باشه خانوم ... بچه رو اذیت نکن!.. صدای اعتراض عزیز به هوا رفت . دخترک لبخند زد و به بحث آنها گوش کرد . هر چقدر می‌گذشت باز هم آنها با تن صدای بلند بیگانه بودند و این مهم ترین بخش و آرامش این خانواده است . حتی در مورد پدر و مادر خودش هم به یاد نداشت هیچ یک با تن صدای بلند با یکدیگر صحبت کرده باشند . آقاجان با آرامش برای عزیز توضیح می‌داد و عزیز بعد از گوش دادن کامل به او ، اعتراضش را بیان می‌کرد. جالب تر این بود که اگر کسی با آنها بدون لهجه صحبت میکرد آنها هم متقابلا بدون لهجه با آنها صحبت می‌کردند و این اتفاقی کاملا غیرارادی است ، مانند همین حالا که به خاطر او بدون لهجه با یکدیگر بحث می‌کردند . پروانه برای خاتمه دادن به بحث آنها ، روبه آقاجان کرد و با صدای بلند گفت: _ راستی اقاجون ؟!.. _ جونم بابا ؟!.. لقمه کوچکی در دهان گذاشت و لحظه ای از طعم بی نظیر سنگک و کتلت های عزیز پز ، چشم فرو بست و دوباره باز کرد . _ شما تعمیرکار ماشین میشناسی ؟! .. آشنا باشه سریع تحویل بده .
عرض المزيد ...
313
4
#مورفو به پشت چرخید و به مرد لبخند کوتاهی زد . مرد با لباس دوبند آبی رنگ ، در حال پاک کردن دستان سیاه خود بود . _ سلام .. من صبوری هستم .. نوه حاج... قبا از تکمیل جمله اش ، مرد با خوشرویی سرش را تکان داد . _ بله بله .. خوش اومدِین .. حاجی به گردن ما خیلی حق دارَندا .. بفرمایید بیشینید. با دست به صندلی اشاره کرد . بعد با صدای بلند به سمت چپ چرخید و محمد نامی را صدا زد : _ دو تا چای وردار بیار .. پروانه متواضعانه لبخندی زد و سرش را کمی پایین انداخت . _ ممنون مزاحمتون نمیشم.. فقط بلو... یعنی ماشینم و آوردم که یک نگاهی کنید ببینید درست میشه ؟!... مرد اخمی کرد و به جایی که او با دست بلوبری را نشان می‌داد نگاه کرد . نگاهش که به ماشین خورد ، ابروهایش بالا پرید و لبش را با زبان تر کرد . _ والا ... نِوِ حاجی ، این ماشین بنز ۲۳۰ شش سیلندرِس ... یعنی اونجوری بگم که درست کردنش کار هر کِسی نیست . پروانه عجول وسط حرفش پرید : _ وای یعنی نمیشه درستش کرد ؟!.. واقعا هر جا رفتم نتونستن درستش کنن . اینجا دیگه امید آخرم بود . مرد لحظه ای از سخن پشت هم و تند او لبخندی روی لبش نشست و در دم خوردش . _ درست که میشِد ... نگفتم درست نمیشِد ک .. گفتم کار هر کِسی نیست ، واقعیت همه میتونن درستش کوننا .. اما دو روز بعد دوباره همون اش و همون کاسِس . چون اصولی بلد نیستن . نفسی گرفت و همان لحظه محمد با چایی آمد. پروانه زیر لب تشکر کرد و نگران به دهان مرد چشم دوخت . در درون با خود میگفت " جون بکن دیگه "
عرض المزيد ...
340
4
#مورفو آقاجان چند لحظه به فکر فرو رفت و بعد گویی کسی یادش آمده باشد گفت : _ میشناسم باباجان اما فکر نکنم ماشین تو رو بتونه تعمیر کنه .. چی شده مگه؟!.. پروانه پوفی کشید و به پشتی ، پشت سرش تکیه دا و مغموم با تکه نان کوچک روی میز بازی کرد . _ نمیدونم چی شده ... استارتش که بد میخوره ، یک دفعه هم خاموش میشه .. فکر کنم برای باطریش .. بازم گفتم به یک تعمیرکار نشونش بدم . عزیز دوباره غر زد و توام با نگرانی مشت محکمی به بازویش کوبید : _ صد دفعه گفتم اون ماشین بفروش یکی درست درمون بخر که ایتجور مواقع نمون تو گل ... پروانه اعتراض آمیز سرش بلند کرد و همانطور که دستش را می‌مالید گفت : _ البته دور از جون دیگه .. عزیز ابرو بالا انداخت و بی توجه به او رو به آقاجان که با لبخند به آنها نگاه میکرد گفت : _ بله دور از جون حاجی ... _ دست شما درد نکنه عزیز ... آقاجان به صورت وا رفته پروانه خندید و همانطور که از سر سفره بلند میشد دستانش را بابا گرفت و گفت : _ الهی شکر ... سویچ و بده من ببرم نشون بدم به اوستا ببینم میتونه تعمیر کنه یا نه بابا ...
عرض المزيد ...
271
4
دستانش به فرمون قفل شده بود و داخل دستکش مشکی چرم عرق کرده بود. باران بر شیشه های ماشین میزد. چراغ راهنمایی هنوز قرمز بود. کفش های پاشنه بلندش روی گاز لیز می‌خورد..... کلاویه داستان سیاه و سفید
162
0
سلام عزیزانم پارت های جدید مورفو ، فردا شب گذاشته میشن 🩵🥹
337
0

sticker.webm

411
0
پارت دیروز و امروز 🩵😍
411
0
#قاصدک‌آرزو در هتل ، بعد از گرفتن کلید هتل ، حامد و رها با اصرار فراوان کارن را با خود برده بودند . حال درون اتاق ، او بود و قاصدکش !.. بهار با استرس ، وسط اتاق ایستاده بود و به او که خونسرد ، بدون اینکه به او نگاه کند ، کتش را از تن میآورد ؛ نگاه کرد . کارن متوجه نگاه او بود اما ، نمیخواست دخترک احساس بدی داشته باشد . با آرامش به طرفش چرخید و نه !... نمیتوانست نگاهش را بدون احساس و خیره نگه دارد . نمیتوانست چشم بردارد . زیبا بود !.. خیلی زیبا و باورش سخت بود که بالالخره بعد از مجادله هاب فراوان ، فرفری اش برای او شده بود . دکمه اول پیراهنش را باز کرد و نزدیک شد . آرام پیش میرفت اما برعکس قدم هایش کوبش شدید قلبش انقدر شدید بود که گویی ساعت ها دویده بود . ضربان قلب باالی بهار هم از بالا پایین شدن قفسه سینه اش مشخص بود . همانطور قدم برداشت و نزدیک شد . درست در نیم قدمی او ...نفس به نفس ، چشم در چشمان جنگلی او دوخته بود . مسخ شده و مست از شراب سبز رنگ نگاه دخترک ، نیم قدم باقی مانده را هم برداشت . حاال انقدر نزدیک بود که اگر صحبت میکرد لبانش ، جام شراب را لمس میکرد و او ننوشیده ، مست نگاه و بوی عطر دخترک بود . خیره و شیفته در همان فاصله نزدیک ، نگاهی به سرتا پای دخترک انداخت و با حرف زدنش ، لبانش را لمس کرد ، میوه ممنوعه گذشته و جام شراب حال را .. _ خیلی قشنگی.. خیلی .. دخترک نمکی خندید ودل برد از پسرک عاشق پیشه که دست دور کمرش حلقه کرد و او را محکم به خود فشرد . از میان دندان های چفت شده اش زمزمه کرد :
عرض المزيد ...
334
6
#قاصدک‌آرزو _ گفته بودم میخندی دنیام رنگی میشه دیگه ؟!... دخترک مکالمه شان را به یادآورد ، گفته بود اما دخترک خبیث شده بود و این زبان ریختن ، مخصوص خودش بود . _ نه .. نگفته بودی !.. کارن سرش را نزدیک کرد و ابروبالا انداخت .. خیره در نگاه او ، بوسه ای روی پیشانی اش کاشت و این شد آغاز بوسه های کوتاهش در جای جای صورت دختر؛ از اعماق وجودش چشمانش ، پیشانی اش ، نوک بینی اش ، گونه هایش ، شقیقه هایش را بوسید . قبل از اینکه بوسه روی لبانش را آغاز کند ، نیم نگاهی به چشمان بسته او انداخت ؛ دخترک جوری چشمانش را فشار میداد که گوشه چشمانش چین افتاده بود . کارن از حرکت او خنده اش گرفته بود و با همان لبخند ، لبش را به لب او فشرد . لحظه ای مکث کرد و بوسه های کوتاهش تبدیل شد به بوسه ای عمیق و طولانی .. او را دوست داشت و بعد از این همه دوری و تلخی ، این رسیدن و شیرینی ، بزرگ ترین آرزوی او بود . پیشانی به پیشانی دخترک لپ اناری چسباند و بلند خندبد ؛ از ته دل .. قهقه زد و فشار دستش را دور کمر دخترک محکم تر کرد . رگ پر تپنده گردن دخترک را بوسید و همانجا لب زد : _ دوست دارم .. *** یک ماه بعد _کارن ها ... بدویید شام . جوابی که از آنها نشنید ، دوباره صدا زد واینبار هم جوابی نشنید ؛ فقط پچ پچ های نا مفهمومی می آمد. میدانست این صداها برای چیست . ارام به سمت سالن قدم برداشت ... بله ! . دقیقا همانطورکه فکر میکرد !.. _ ولی من نمیدونم دستگاه خراب شده ، چخبره که آفسایدت و نگرفت جغله .. کارن هم به تقلید از عمویش ، پچ پچ کرد : _ اِاِ .. عمو ! .. گل زدم دیگه .. چرا قبول نمیکنی ؟ اون دفعه هم گفتی دسته ات خراب بوده گل خوردی !..
عرض المزيد ...
381
7
پارت دیروز و امروز تقدیم🩵🥹
373
0
#قاصدک‌آرزو لباس سفیدی که تن قاصدک بود ، سلیقه او و پسرک بود . دو نفری ده ها لباس را بر تن او کرده بودند و آخر سر یک لباس سفید بلند یقه ۵ انتخاب کرده بودند . لباسی که در همان لحظه اول ، به دل بهار هم نشسته بود . آستین هایش تور بودند و دستانش را کمی پوشانده بودند و ذاتا او هم شنل پوشیده بود. اما سختش بود با این لباس .. اما نمیتوانست منکر برق نگاهش شود . او هم خوشحال بود . تمام شده بود ورق گذشته و ورق جدیدی در زندگی اش باز شده بود . حامد و رها ، امشب را اراک میماندند اما پدر و مادر رها و عزیز باید میرفتند . باهم خداحافظی کردند . دید قاصدک چگونه در آغوش عزیز تامل کرد . دید عزیز چیزی درون دستش گذاشت و حدس اینکه از طرف خاتون باشد ، سخت نیست . اشک درون چشمان دخترک نیش زد و دوباره در آغوش کشید عزیز و چیزی در گوشش زمزمه کرد . حامد ، تاکسی گرفت و با آنها خداحافظی کردند و پدر رها ، در گوشه ای با حامد صحبت کرد و میشد از صورت جدی حامد حدس زد در حال نصحیت و گوش زد به اوست.. آنها هم تازه عقد کرده بودند و نامزد به حساب می آمدند. سوار ماشین شدند و به سمت هتل راه افتادند .
عرض المزيد ...
386
6
#قاصدک‌آرزو پسرک ، کت شلواری تهیه شده توسط او را به تن کرده بود . مانند فرشته ها شده بود کوچولوی دوست داشتنی ... ذوق داشت و بلند بلند میخندید .. عمو کارن ، کسی که او را پسرم صدا میزد و برایش خوراکی میخرید و با محبت دست بر سرش میکشید ، حال قرار بود پدر واقعی اش شود ؟!.. ذوق نکند ؟!.. دو روز پیش در دزفول ، از او خواستگاری کرده بود . بعد از سالها خاطرخواهی و عاشقی ، دیگر باید حق به حق دار میرسید ؛ مگر نه ؟!.. جواب " بله " او دنیا شده بود برایش .. او را میخواست و این برای یکی دو روز نبود ، از زمانی که خودش را میشناخت ، غیر از خواستن او ، هیچ کاری را دوست نداشت . حال ، درست همین لحظه ای که دخترک تار فر روی پیشانی اش را ، زلف سیاهش را ، از چشم غیر پنهان مینمود ؛ درست همین لحظه ای که با خجالت و لپ های گل انداخته جواب عاقد را با حفظ رسومات و بزرگترانی که یکی از آنها عزیز بود ، " بله " داده بود ، نفس راحت از ریه هایش خارج شده بود . همه چیز سریع تری حالت خود را گرفت ، در جمعشان ۶ نفر شاهد وجود داشت . عزیز ، پدرزن و مادرزن حامد ، رها خانم و حامد . آنها که با هماهنگی کارن ، بعد از خواستگاری خودشان را به " اراک " رسانده بودند ... از دزفول به خرم آباد و از خرم آباد به اراک آمده بودند .. یکسره و تنها با استراحت چند ساعته .. تنها با عشق این روز ..
عرض المزيد ...
403
5
سلام عزیزانم 🥹🩵 فایل رمان قاصدک آرزو ، به صورت کامل حاضر شده و برای بچه های vip ارسال شده 💚 اگر مایل هستید فایل رمان و برای همیشه داشته باشید مبلغ ۳۳ هزارتومان به شماره کارت : 5859 8310 8014 4297 سهرابی ارسال کنید ❤️
473
0

AnimatedSticker.tgs

486
0
#قاصدک‌آرزو سرشان که بالا آمد ، مطمئن شدم درست است .. بدجنس ها !.. _ من گفتم بچه من یک دفعه نمیگه کی عروس میشدید و فلان .. نگو یکی بهش گفته جی بگه!.. کارن لبش را گاز گرفت و بعد یک خنده مضحک ، بر چهره نشاند و گفت : _ اممم ... آره خب هماهن... میام حرفش پریدم و با خنده انگشت اشاره ام را میانشان چرخاندم : _ نگاه کناااا ... خوب دو کارن بهم افتادید من و گول زدید ها .. خنده های از ته دل اینگونه بودند ؟!.. اینکه در اعماق وجودت لرزشی را احساس کنی ، لرزشی از عشق و شادی .. اینکه میخواهی تمام جهان بدانند تو خوشحالی .. مشتاقی دیگران بفهمند تو شادی .. تمامش رویا نبود و من ... میمردم برای این جمع سه نفره خوشحال!... **** کارن : خیره در آینه بود . نگاهش از لباس سفید و چشمان آرایش کرده و موهای فرفری باز گذاشته شده قاصدکش ، فراتر نمیرفت. میخواست زمان بایستد ... تنها او باشد و دو موجود ، دو خانواده جدیدش....
عرض المزيد ...
479
5
پارت های مورفو تا اخر همینجوری بلنده 😍🩵
529
0
#مورفو جالب تر این بود که بزرگتر های جمع ، دست می‌زدند و با خنده کل کل آنها را نگاه میکردند. او چند سال بود که دیگر این کل کل ها را نشنیده و حتی شعر ها را هم به یاد نداشت . حسرت ها می‌خورد از روز ها و سال‌های رفته اما اینبار برگشته بود تا باشد .. کم نیاورد ، اینبار برگشته بود تا بماند . لاله : بلبل و طوطی کردیم جون شوما شوخی کردیم . سحر : بلبل و طوطی نداریم ما با شوما شوخی نداریم. لاله : چرا که نشه میشه میشه ما امتحان کردیم بلبل و طوطی کردیم. سحر بلند خندید و دستش را روی شانه لاله کوبید و قبل از خوندن شعر زیر گوش او چیزی گفت که لاله از خنده رو به زانو خم شد . _ آی گوجه گوجه گوجه یه چیزی بوگو بُگُنجه(گنجایش داشته باشه) . لاله که هنوز خم بود و شانه هایش تکان میخورد ، دستانش را به نشانه تسلیم بالا برد ‌. _ یوخده مهلِت بده ... دیه نِمتونم . لیلی سرش را در گوش او خم کرد . سرش را بالا کشید تا گوشش نزدیک او شود . _ کم آورده ها ... نمیخواد رو کنه... پروانه لبخند زد و سرش را به نشانه تایید تکان داد که او اینبار نگران زمزمه کرد : _ به نظرت بد نشد بلند خندیدم؟!.. لبانش را بهم فشرد تا قهقه نزند . اینبار هم سرش را بالا انداخت . _این اقا دادمادتون نمیاد تو ؟!.. ابروهایش را بالا انداخت و متعجب سر عقب کشید . _ کی ؟! علی ؟! ... آمد دوباره آن خنده معروف را تکرار کند که با گزیدن لبش مانعش شد .
عرض المزيد ...
307
4
#مورفو کف دستش را روی صورتش گذاشت و حتی فراموش کرده بود حمله عصبی لحظه ای قبل را .. شربت را سر کشید و لیوان را در سطل آشغال انداخت . حال چگونه داخل میرفت؟!.. گوشی هم نیاورده بود . کلافه موهایش را از پیشانی کنار زد و گوشه پرده را با دست عقب زد . آنقدر شانسش عالی بود که حیاط ، از لحظه اول هم شلوغ تر شده بود . پوفی کشید و سعی کرد آقاجان را پیدا کند . نبود !... سرش را از کنار پرده داخل برد .. گویی چاره نداشت . زیر کت و دامنش هم تاپ سفید رنگی پوشیده بود و نمیتوانست آن را هم در بیاورد .. کت را همانطور که تنش بود ، بالا کشید روی سرش انداخت . صحنه مضحکی شده بود ، دختری با کت و دامن آبی که در اثر کشیده شدن کت روی سرش سانه هایش بالا رفته بود . چاره ای نداشت .. با همان وضع بیرون آمد و با قدم های بلند بدون اینکه به کسی نگاه کند ، به سمت در تند تند قدم بر می‌داشت . باد را پشت کمرش حس میکرد ، کمی از لباسش بالا رفته بود و قسمت خیلی کوچکی از کمرش را مشخص میکرد . چشمانش را محکم فشرد و زیر لب به خود لعنت فرستاد و قدم هایش را تند تر کرد. اواسط راه ، نگاهش به پسرکی افتاد که با خنده و خیرگی نگاهش میکرد . خجالتش دوچندان شد و فحش هایش هم ... قبل از اینکه نگاه بگیرد ، از پشت کلاهی روی سرش قرار گرفت . سرش را بالا آورد و به چشمان پسرک شربتی خیره ماند . شد دوبار !... دوبار کمک کرده بود و در مرام پروانه چیزی به اسم جبران نکردن وجود نداشت !...
عرض المزيد ...
506
4
#مورفو موهای بازش را با دست جمع کرد و به گردن عرق کرده اش دست کشید . _ ن..نه ... الان وقتش نیست .. نفس های عمیق می‌کشید و دستان لرزانش را روی گردنش می‌کشید . _ آروم.. آروم.. ۱ ۲ ۳ .. نفس هایش را هر دفعه عمیق تر میکرد . لرزش دستانش آروم آروم کمتر شد . چشمانش را بست و سرش را به دیوار تکیه داد و دوباره شمرد . _ ۱ ۲ ۳ خوبه ... اوووف .. با احساس نزدیکی کسی ، چشمانش تا انتها باز شد و همین که امد و با ترس از دیوار فاصله گرفت. اولین چیزی که به چشمش آمد ، یک لیوان شربت پرتقال !... _ بخور ... حالت و خوب میکنه . نگاهش را از لیوان به چشمانش داد . فقط خیره چشمانش بود ؛ آرام و بدون هیچ خیرگی .. گویی فقط منتظر بود لیوان را از دستش بگیرد . دستش را بلند کرد و لیوان را گرفت . _ ممنون .. زمزمه کرد و جرعه ای نوشید . سرش را پایین انداخت و تازه موهایش از کنار شانه اش پایین افتاد و یادش آمد سرش لخت است . ناگهان ، تمام خون بدنش را در گونه هایش حس کرد . خجالت زده سرش را بیشتر خم کرد که پسرک ، بدون گفتن حرفی، سرش را پایین انداخت و با یک " با اجازه " مانند باد از کنارش گذشت و رفت . با گذشتن از کنارش ، همراه با باد ، عطرش هم به صورت پروانه خورد و او با خجالت بیشتر ، سرش را پایین انداخت .
عرض المزيد ...
284
5
#مورفو به پروانه که با تعجب خیره اش بود ، نگاه کرد و با انگشت  اشاره کرد دوباره نزدیک شود . _ علی بین این همه دختر نمیاد . _ اووو ... انقدر مذهبی؟! .. لیلی خجالت زده سرش را زیر انداخت و با لبخند قشنگی گفت : _ مذهبی نیست .. فقط محجوبه!.. پروانه ، به خجالتش لبخند زد و خیره ماند . صدا در سرش پیچید و قلبش را نشانه گرفت : " _ میخوامش ... _ واقعی میخوایش انقدر ؟! .. پسرک ، تا گردن سرخ شد و سرش را زیر انداخت. از خجالت او بلند خندید و با محبت دست در گردنش انداخت . _ چرا ؟!... واقعا کنجکاوم .. چی شده که بالاخره به یک دختر نگاه کردی ؟! .. سرش را پایین انداخت و دستش را پشت گردنش کشید و همانطور خیره به زمین زمزمه کرد : _ محجوبه!.. " _پروانه ؟! .. مات مانده ، نگاهش به نگاه نگران لیلی گیر کرد ، قطره اشکی که می آمد بچکد را با انگشت گرفت و چشمانش را دزدید و به گل های قرمز فرش خیره شد . لبخند زد و آرام لب زد : _ من برم هوا بخورم زود میام .. _ خوبی ؟! .. دستش را برای اطمینان فشرد و لبخند زد . با بغض و دستانی لرزان در را باز کرد و بیرون رفت . در حیاط چشم گرداند و مردان را که در حیاط دید ، با اعصبانیت چشمانش را محکم فشرد . چشمانش را که باز کرد ، نگاهش به گوشه حیاط و پرده مشمبایی گیر کرد . سریع از گوشه خودش را پشت پرده انداخت .
عرض المزيد ...
327
4
#مورفو محکم در آغوشش گرفت و با چشمان اشک آلود ، ذوق زده لب زد : _ دلم تنگ شده بود براتون عزیز .. عزیز ، دستانش را روی سر نوه اش کشید و چشمان او هم پر شده بود ، چند سال بود که دخترکش با اینجا قهر کرده بود ؟!.. _ منم مادر ، منم ... ** کنار لیلی نشسته بود و با لبخند برای دخترانی که میرقصیدند ، دست میزد . شیرینی و شربت خورده و با لیلی و دختران رقصیده بود . خسته راه بود اما نمی‌توانست از این خوشی بگذرد . اواسط رقص دختران ، ناگهان صدای موسیقی قطع شد . لاله ، خواهر بزرگ لیلی وسط جمعیت ایستاد و با خنده رو به مادرشوهر لیلی کرد و گفت : _ خارسو ، خارشورا(خواهرشوهرها)گل و گلداری کونید گلی که میدیم ب دسدِدون ازش نگهداری کونید. همه بلند خندیدند و دست زدند . خواهر کوچک تر داماد ، بلند شد و او هم مانند لاله ، با خنده گفت : _ ماهمه گی باغبونیم قدره گلو خوب میدونیم . _شاعر قرنین شوما همینو بلدید شوما؟ لیلی با این حرف بلند خندید و نگاه ها را که روی خودش دید ، لبش را با خنده گزید و سرش را پایین انداخت . با این حرکت همه بلند خندیدند . سحر ، خواهر کوچک داماد هم کم نیاورد : _ شاعر قرن تازه این شعرا رو می سازه .
عرض المزيد ...
350
4
سلام سلاااامممم من اومدم با پارت های دل آب کن 😍 خودم انقدر خوشم اومده از پارت ها که نگم براتون .. من عاشق استان های ایرانم و لهجه های ایران که کلا جیز دیگه ای ... ری اکشن خوب بزارید که خستگی نوشتن پارتا از تنم در بیاد . دوستون دارم 🩵🥹
324
0

AnimatedSticker.tgs

358
0
#قاصدک‌آرزو _دیدی گفتم میشیم مال همدیگه .. با خنده و اشک ، سرم را تکان دادم و او بار دیگر بوسه ای اینبار روی پیشانی ام زد و کنی فاصله گرفت و از مردم تشکر کرد . روی صندلی ام نشستم و به پسرکم که با ذوق بالا میپرید د دست میزد ، لبخند زدم. دستش را گرفتم بوسه ای رویش کاشتم .. دقایقی بعد جو آرام شده بود و همه غذایشان و میخوردند . ماهم مشغول شده بودیم. هر از گاهی ، آرام با لبخندی عمیق که انگار قرار نبود از روی لبان پاک شود ، انگشتر را لمس میکردم و مانند دیوانگان ، دوباره ذوق میکردم . کیک را که او قاچ کرد و تکه ای جلویم گذاشت پرسیدم سوالی که مغزم را داشت میخورد : _ اینا رو کی هماهنگ کردی ؟ او با چشمانی شیطان چند لحظه ای خیره ام شد و بعد چنگال در کیک فرو کرد و قبل از اینکه در دهانش بگذارد گفت : _ همون موقع که داشتی دیدم میزدی .. کیک را در دهانش گذاشت و من گونه هایم را آتش گرفته حس میکردم . او اما خونسرد ، ادامه داد : _ دیدم تو ِمنو کیک دارن .. پرسیدم کیک قلبی دارید ؟ گفتن آره ... گفتم هر موقع اشاره کردن بیارین .. جرقه ای در ذهنم ایجاد شد .. نگاهم را بین ام دو چرخاندم و با چشمان ریز شده پرسیدم : _ پس همه چیز و برنامه ریزی کرده بودید ها ؟
عرض المزيد ...
418
6

file

395
0
آخر تحديث بتاريخ: ١١.٠٧.٢٣
سياسة الخصوصية Telemetrio