Сервіс доступний і на вашій мові. Для перекладу натиснітьУкраїнська
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
لغة وموقع القناة

audience statistics [دروغ بزرگ]

به قلم مهتا جم🌻  #معمایی   #اجتماعی   #عاشقانه   #اپیزودیک  هفتگی ۱۰ پارت 
5 0700
~0
~0
0
تقييم تيليجرام العام
عالميًا
68 351المكان
من 78 777
12 315المكان
من 13 357
في الفئة
4 599المكان
من 5 475

جنس المشتركين

تعرف على عدد كل من المُشتركين الذّكور والإناث على القناة.
?%
?%

لغة الجمهور

معرفة توزيع المشتركين في القناة حسب اللغة
الروسية?%الإنجليزية?%العربيّة?%
نمو القناة
رسم توضيحيجدول
ي
أ
ش
س
help

جار تحميل البيانات

فترة تواجد المستخدم على القناة

اعرف كم من الوقت قضى المُشتركون على القناة.
حتى أسبوع?%المؤقتات القديمة?%حتى شهر?%
الزيادة في المُشتركين
رسم توضيحيجدول
ي
أ
ش
س
help

جار تحميل البيانات

Hourly Audience Growth

    جار تحميل البيانات

    Time
    Growth
    Total
    Events
    Reposts
    Mentions
    Posts
    Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
      دختری باکره در دستان پادشاه قبیله ای وحشی قبل از اینکه آن با حرکتی سریع به پایین کشیده شود...من وقتی برای ترس نداشتم چون مطمئنا او قصد داشت همانطور که درخواست کرده بودم به زندگی ام پایان دهد. بجای درد،سرمای هوا را روی پوستم حس کردم. بود و دو طرفش را کنار کشید تا دید بهتری از بدنم داشته باشد. "داری باهاش چیکار میکنی؟" پادشاه جوابش را نداد ،انگار برادرم حتی در دنیایش وجود ندارد. او داشت مرا بررسی میکرد انگار چیزی بودم که ، مثل خرید یک پیراهن یا یک کفش براق . "تو میخوای جون خودتو در عوض جون برادرت به من پیشکش کنی؟" به خودم افتخار میکردم که وقتی حرف زدم صدایم نلرزید. "همینکارو میکنم" بعد پرسید. "اگه تصمیم بگیرم به زندگی تو یا برادرت پایان ندم ..." پادشاه به آرامی زمزمه کرد...چشمانش دوباره روی بدنم رفت و صدایش حتی عمیقتر شد. "تو به من خدمت میکنی زن؟" هیچ اشتباهی پشت معنی حرف هایش یا نحوه ی چرخیدن چشمانش روی برامدگی های بدنم نبود. در حالی که زمزمه میکردم موهای بدنم سیخ شد. "بهتون خدمت می کنم" او میخواست که هرزه اش باشم،میخواست که تختش را گرم کنم،میخواست که از بدنم برای لذت خودش استفاده کند.... در عوضه جان برادرم. هیچ چاره ای نداشتم. *** پادشاه گفت. "زن ،تو ترسیده بنظر میای" صدایش تقریبا...تمسخر آمیز به نظر میرسید. بدنم در وان منقبض شد. در آب وان فرو رفتم و مطمئن شدم که نوک سینه هایم پوشیده شود. وقتی نزدیک شد ،به جلو خم شدم و در تلاش برای پوشاندن برهنگی ام ،زانوهایم را به سینه ام فشار دادم. دستور داد. "پاشو" خشکم زد. "چی؟" "تو حالا تمیز شدی، پاشو زن، وقت خدمته" چالشی نه فقط در صدا بلکه در چشمانش نیز وجود داشت. به آرامی دستانم را از دورم باز کردم و ایستادم. امشب مرا میکرد؟ بخاطر همین خواست تا حمام کنم؟ باید بلافاصله خدمت به او را شروع میکردم؟ چشمان پادشاه بسیار آرام روی بدن برهنه ام،سینه هایم ،برجستگی های کفل هایم و بین ران هایم رفت. صدای خشنی‌ از پشت‌ گلویش بیرون آمد و این باعث شد از جا بپرم. دستور داد. "بیا بیرون" صدایش بطور قابل ملاحظه ای عمیقتر از لحظه ی قبل شده بود. مچم را گرفت و مرا بسمت خود کشید. سپس مرا بررسی کرد. وقتی قرمزی باسنم را دید چیزی را به زبان داکاری غرید. سپس مرا چرخاند و بین ران هایم را بررسی کرد. گونه هایم با تحقیر سوخت. قبلا هرگز با یک مرد برهنه نبودم. عادت نداشتم که آزادانه بدنم را عریان کنم، مخصوصا جلوی چشمان مجذوب، نافذ و زرد رنگ او. وقتی با سرانگشتانش قرمزی و کبودی بدنم را لمس کرد نفس نفس زدم و از جا پریدم و اعتراض کردم. "نکن" سعی کردم خودم را از او دور کنم ولی مرا بیحرکت نگه داشت و به حرکت دستش ادامه داد و..... "میکنم" ولی نمیدونه دخترمونم لجبازتر از خودشه😈😈😈 ژانر: کانالی با رمـــانهـــایی‌ زیــبا و جــــذاب با 😍
    عرض المزيد ...
    image
    275
    0
    مجموعه‌لامیا #کویینی_و_گرگینه جاشوا غرید. "من استخونی نیسـتم..." حرفش را بریدم و به او چشم غره رفتم. "حالا هر چی" جاشوا دوباره غرید. "همه مثل تو اینهمه چربی ندارن!" منظورش به سینه ها و باسنم بود و به بد چیزی اشاره کرد چون چرخیدم و دوباره به سمت او حمله کردم که ترور دستانش را دور کمرم پیچید ،مرا نگه داشت و بالا کشید. جیغ کشیدم. "فقط جرات کنو یبار دیگه تکرار کن تا بکشمت" حس کردم که باعث شد رعشه ای در بدنم بیافتد. "آروم بگیر بچه!" تازه متوجه شدم همچنان دست و پا میزنم تا به جاشوای لعنتی برسم. "جاشوا نمیدونه در مورد چی حرف میزنه....احتمالا این چربی ها میتونه آرزوی خیلیا باشه" سرم را چرخاندم و به او که با فاصله ی کمی کنار صورتم بود نگاه کردم. صدایم قطع شد وقتی که خودش را بسیار آرام به باسنم فشار داد. "باسنت برای اون چربیه...چون هنوز نمیدونه اونا چقدر بدرد بخورن!" بدرد بخور بود؟ همچنان با گیجی به او نگاه میکردم و میتوانستم صدای خنده های نخودی چند نفر را بشنوم. با گیجی پرسیدم. "باسن من به چه دردی میخوره؟" لبش را گاز گرفت تا نخندد. صدای خنده ها بلند تر شد. حرام زاده! "بدم نمیاد بهت نشون بدم میشه چه استفاده هایی از باسنت کرد" خودم را از بین دستانش بیرون کشیدم. آنها را نادیده گرفتم،فورا از داخل رینگ بیرون رفتم و از کوله ام تاپم را برداشتم. به آنها پشت کردم،تاپ خونی ام را در آوردم و تاپ جدید به همان رنگ و همان طرح را پوشیدم وقتی برگشتم همگی به من خیره شده بودند با بدخلقی غر زدم. " چرا اینجوری نگاهم میکنین؟" لوگان دهانش را باز کرد. "قطعا برای این نیست که همه با هم ....!" چی؟
    عرض المزيد ...
    image
    218
    0
    ♨️♨️🐺🐺🐺🧛🧛‍♂🐺🐺🐺♨️♨️ #مجموعه_لامیا با دیدن او که درون استخر کنار رفت دندان هایم را روی هم فشار دادم. حتی سینه هایشان بود و انگار برایشان هیچ اهمیتی نداشت. با خشم بسمت دیگر حیاط رفتم که ناگهان حس کردم. " ...بیا اینجا..." حس کردم . "ولم کن احمق" "من گرگای کوچولوی وحشی رو بیشتر دوست دارم عزیزم...ادامه بده..." چرا به من گرگ میگفت؟ که باعث شد جیغ بکشم. "ولم کن حروم زاده ی عوضی" دهانش را برداشت و نالید. " تورو قبلا توی گله ندیده بودم...ولی به هر حال ،حالا که دیدمت، میخوام ...من از دخترهای جدید خوشم میاد!" گله؟ "تو ....اوه.." دوباره پوستم را مکید. "تو عاشقش میشی...مطمئنم از هر لحظش لذت میبری." حس کردم که دستش بسمت جلو حرکت کرد و از . با ترس ران هایم را به هم فشار دادم که فشار کمی به رانم داد که باعث شد از هم باز شود. " " "عیسی مسیح...بوی حیرت انگیزی داری ..." حرفش قطع شد و یک ثانیه بعد از من جدا شد. جانسون خودش را رساند و بازوی ترور را گرفت. "بسه مرد..داری میکشیش..." چند نفری سعی کردند او را عقب بکشند که ترور غرید. " ...اون لعنتی..." با وحشت دو قدم عقب رفتم و شنیدم که جانسون بسیار آرام کنار گوش ترور گفت. "داری اون دخترو میترسونی...داره میلرزه مرد...داری چه غلطی میکنی؟" سر ترور بسمت جانسون رفت و در صورتش غرید. "بهش دست زد..اون حروم زاده..." "حتما فکر میکرد یکی از زن های خودمونه..." چشمانش روی گردنم که میدانستم کبود شده ،رفت و دندان هایش را روی هم فشار داد. "حالت خوبه؟...بهت صدمه زد... یا... نمیدونم... کاری کرد که..." صدایش مانندیک حیوان بود. مانند یک گرگ! ... انگار میتوانست جای دست مرد را روی رانم ببیند. دیدم که بینی‌اش را چین داد و اخمش حتی محکمتر شد و فکش پرید. "لمست کرد؟...منظورم اینه که...." "متاسفم عزیزم..." جانسون حرفش را تمام نکرد چون ترور تقریبا به سمت من حمله کرد. از ترس عقب پریدم ولی دستان خیسش محکم مرا نگه داشت، و زبانش را روی گردنم...همانجایی که کبود بود حس کردم و ناگهان متوجه چیز عجیب و حیرت انگیزی شدم....او داشت جای زبان مرد را پاک میکرد و من حس میکردم درد از بین رفته...
    عرض المزيد ...
    image
    104
    0
    ‌‌😱لطفا زیر سن قانونی به هیچ عنوان جوین نشه وگرنه لینک کلا باطل میشه 🔞 ❌ ❌ قدمی به جلو برداشت. مست بود. _ تو کی هستی؟ درحالی‌که منو گرفته بود، چشماش رو تنگ کرد، نگاهش به برآمدگی سینه‌هام افتاد. یه دستش رو بالای سرم گذاشت. آب دهنم رو قورت دادم. _ چطوری اومدی تو اتاقم؟ نباید اینجا باشی. تو مهمونی... _ من برای مهمونی اینجا نیستم. من برای تو اینجام گابریلا! لرزیدم. این مرد از پدرم وحشتناک‌تر بود. _ برگرد. با صدای ضعیفی پرسیدم: «چرا؟» _ برای اینکه بتونم هدیه روز تولدت رو بهت بدم! نزدیک‌تر شد و لبش رو پشت و شونهٔ رو گذاشت. لرزی به تنم افتاد. با زور، سرم رو به‌طرف دیگه خم کرد و لب‌هاش رو روی انحنای گردنم فشار داد... درست روی نبضم! بازوی عضلانیش رو دور و شکمم تنگ‌تر کرد تا منو مقابل خودش نگه ‌داره. خودشو بهم چسبوند. لبش رو جلوی گوشم آورد و نفس عمیقی کشید: _ کسی که قراره امشب بکارتتو بگیره!🔞 ⚠️#اخطار‌جدی‼️ این رمان دارای صحنه های باز و خشن است، لطفا محدودیت سنی را رعایت فرمایید. #فقط‌بزرگســال ❌❌ 🔞 🔞
    عرض المزيد ...
    image
    115
    0
    _ریون! اون بسته ها رو به سینه ات بچسبون! به سمت مرد چرخیدم، اون سر کارگر ما بود! بسته رو به سینه ام چسبوندم و زمزمه کردم. _نگران نباشید! نمیندازمش. جلو اومد رو به روم ایستاد و زمزمه کرد. اینجا یک اردوگاه کارگری بود، اردوگاهی که وارد شدنش با خودته و خارج شدنت با اونا! و اونا هیچوقت اجازه نمیدن از اونجا خارج بشی یا فرار کنی... تنها راه بیرون اومدنش ازش، مرگه! بازوم رو گرفت و منو به سمت خودش کشید. _اگه زیاد به ما ضرر بزنی، مجبوری جور دیگه ای جبرانش کنی! و نگاه کثیفی به سر تا پای من انداخت، با بغض بهش خیره شدم تا اینکه صدای مگنوس اومد و مثل همیشه نجاتم داد. _چه غلطی میکنی تو؟ مرد ترسیده به سمتش چرخید، ازم فاصله گرفت و رو به مگنوس که از همه شون برتری داشت گفت: . مگنوس جلو اومد، با باتوم به رون مرد ضربه ی محکمی زد و جدی گفت: ! مرد از راهرو خارج شد، و من و مگنوس اونجا تنها موندیم. بسته رو از دستم گرفت و زمزمه کرد. _سنگینه؟ بهش خیره شدم، نگاه مهربونش تنها چیزی بود که باعث میشد دلم نخواد از اینجا فرار کنم! اما این تنها راه بود، من باید خودم رو نجات میدادم. _هنوزم قصد داری از اینجا بری؟ دستام که از گرفتن بسته خسته شده بودن رو پایین انداختم و مچ دستم رو ماساژ دادم. _نمیتونم اینجا بمونم. _نمیتونی فرار کنی! _اگه جلوم رو نگیری میتونم... _جلوت رو نمیگیرم دختر، حق داری نخوای که برده باشی! نزدیک شد، لبش رو مماس لبام نگه داشت و زمزمه کرد. _اما تلاشم رو میکنم که نگهت دارم... لبم رو بوسید و ...
    عرض المزيد ...
    دنیای‌ترجمه××قلعه-عشق‌اسپانیایی
    کانالی با دو ترجمه هم‌زمان: 🏅عشق‌اسپانیایی 🏅مجموعه‌قلعه اینستاگرم ما با ترجمه در حال پارت‌گذاری: https://www.instagram.com/novel_2tarjome/ http://uniquegirls.blogfa.com/ وبلاگ ما کانال کتاب‌های فروشی ما: 🎈https://t.me/world_of_translate
    207
    0
    #پارت_واقعی کولتون دستاشو از روی باسنم بر می داره، لبه لباسمو می گیره، میاره بالا و رو فقط برای این قطع می کنه که اونو از توی سرم رد کنه. اونو روی زمین پرت می کنه و دوباره دهانشو به می دوزه. گرسنه. بوسه اش این توصیفو داره. جوری که دستاش روی . چیزی که من درونم حس می کنم. _"یا مسیح، رایلی..." عقب می کشه، سینه هامون در مقابل هم به شدت بالا و پایین می شه و دیوانه وار می کوبه. با دستهاش صورتم و قاب می گیره، نگاه چشمهای تیره شده اش بهم می گه که اون درک می کنه. اون هم رو حس می کنه. _"تو منو از خود بیخود کردی رایلی. تمام شب منو کردی. من. دیگه. هیچ. کنترلی. ندارم. " چشمهاشو روی هم فشار می ده و برامدگیش رو حس می کنم که در مقابل نبض می زنه. _"فکر نکنم بتونم ملایم باشم رایلی." _"پس نباش." براش می کنم و کاملا ... ❌ادامه دارد.... تذکر: این رمان حاوی صحنه هایی است که خواندن آن به همه پیشنهاد نمیشه ❌🔞 ⛔️🔞🔞🔞 ‼️
    عرض المزيد ...
    224
    0
    خارج از بحث تبلیغات مختلف،هرکدوم از رمانای لیست بالا رو دنبال کنید بعیده خواننده ی ثابت شون نشید چون از همه نظر عالی هستن و برای هر سلیقه ما رمان با این لیست معرفی کردیم👌🏻😉
    240
    0
    شبی چند؟ شبی ۵۰۰ _نوچ گرونه اونقدرم قیافه نداری این ۷ ماشینی بود که با شنیدن قیمتم گازشو میگرفت میرفت نا امید خواستم برم به همون تویله که ازش اومدم که یک BMW نقره‌ی رنگ کنار پام ترمز زد _چند؟ _شبی ۵۰۰ من اینکاره نبودم در اصل این قیمت و میگفتم که به خودم بقبولونم تلاشمو کردم کسی نخواست _اوکی سوار شو متعجب تگاهش کردم _مطمئنید؟ _آره مگه همین قیمتت نبود میخوایی دبه کنی؟ _نه یعنی چیزه... از روی ناچاری سوار شدم _چند سالته صدای بم و خشکش جداره های گوشمو پاره می‌کرد _۲۱سالمه _اووم چند وقته تو این کاری؟ _مفتشی یا فضول تو می‌خوایی بکنی منم میخوام بدم حرفیه؟ _نه حرفی نیست.... اخم کرده نگاهمو از پنحره دادم بیرون کا دستش روی رون پام نشست بی اختیار تنم منقبض شد _حرفی ندارم چند وقتا لنگاتک باز می‌کنی اما میخوام بفهمم سالمی؟ _سالمم _تنگ یا گشاد؟ دستش و بین پام فرستاد _ت....ن...گم _از کجا میدونی تنگی _ب.....ا....کره.....ام _چی؟؟؟؟ چنان زد روی ترمز که اگر کمربند نبسته بودم مغزم تو شیشه پخش می‌شد. نفسم بالا نیومده بود که با صدای بوق مکرر دوباره ماشین و راه انداخت و..... ❌⛔️⚠️ گفتی باکره‌ی پس این شکم چیه ترمیمی؟ دور تن لختم چرخید _خب باس از یه جا خرج خورد و خوراکمون در بیاد..... _اوممبخواب رو تخت پاهات و باز کن خودت و بچه ات از من _از تو یعنی چی؟؟؟؟ لحن خشنش زیر گوشم نشست _چرا فکر کردی خرم؟ من هنوزم آه و ناله هاتو یادمه ریحان درسته بیهوش بودی اما زیر تنم اخ و ناله می‌کردی چنان فریاد کشید که ترسید عقب رفتم _تو تو همکنی هستی... _من همونیم که با لذت برام خیس شدی اونم تو بی هوشی حالا می‌خوان بفهمم تو بیداری چیکارا می‌کنی و..... ❌⛔️⚠️
    عرض المزيد ...
    🌿عــــطـــر خـوش ریـحــان 🌿(فاطمه مادحی )
    اینجا دنیای خیالی منه... هرچی که قلم بخوره از ته قلب منه... پس به دنیای من خوش اومدین... نویسنده فاطمه مادحی (شیطونک) پارت گذاری پنج پارت در هفته جمعه و چهارشنبه پارت نداریم
    215
    0
    شب تون بخیر عزیزای دلم چند تا رمانی که بین معرفی هامون خیلی درخواست دادین رو دوباره براتون می ذارم.فقط سریع تر عضو بشید که لینکا زود یه زود باطل می شن😍 ☆☆☆ ☆☆☆
    عرض المزيد ...
    271
    3
    ⁠ - برای من خودت رو خوشگل کردی؟ اینقدر هات و سکسی؟ لب گزیدم و همزمان که صورت گلگونم رو ازش مخفی می کردم اوهوم آرومی گفتم‌ که گرمای دستش رو حس کردم: - بیا اینجا ببینم نیم وجبی! تا بخوام متوجه بشم من رو بین آغوش بزرگش جا داد و گفت: در حالی که به نفس نفس افتاده بودم و عضله های پیچ در پیچ بدنش من رو مجذوب خودش کرده بود، با صورتی سرخ شده سعی کردم خجالت رو کنار بذارم برای همین خفه زمزمه کردم: - م...مگه بده آدم بخواد از شوهرش استقبال کنه؟ ابروهاش بالا پرید: - شوهرت؟ میدونی چقدر اختلاف سنی داریم؟ تفاوت سایز هامون رو نمی بینی دختر؟ حالیته وارش که من جای ۱۵سال ازت بزرگترم؟... بغض کردم و دست هام از استرس مشت شد: - پس...پس چرا وقتی تمام این ها رو میدونستی اومدی خواستگاریم و باهام ازدواج کردی؟ موهای مواجم رو با نهایت جدیت پشت گوش فرستاد و گفت: - چون نمی خواستم توی اون دانشگاه کوفتی بقیه برات دندون تیز کنند و تو رو طعمه‌ب هوسشون کنن...توی هجده ساله زیادی پاک و معصوم بودی جدا از این...دوست داشتم و به خودم قول دادم تا زمانی که کنار خودم بزرگ و عاقل نشی...لمست نکنم. ناخودآگاه بغضم بزرگ تر شد اما توی یک حرکت کاملا غیر ارادی زیر چونه‌اش رو بوسیدم، با آروم ترین لحن ممکن پچ زدم: - اگر همین الان بهت ثابت کنم چقدر عاقل و بزرگ شدم چی؟ با چشم هایی که سعی میکرد خماریش و نیازش رو مخفی کنه نگاهم کرد. شصتش رو جلو آورد و همزمان که خیره به لب هام بود لب زد: - اون وقت اینقدر زیباییت رو غرق بوسه میکنم تا از حال بری خاله ریزه...التماسمم کنی دیگه تا خود صبح ولت نمیکنم. لبخند خجلی زدم که همون لحظه جدی ادامه داد: - اما اگر از امتحان رد شدی...خیلی سخت تنبیه‌ات میکنم سوگند🔞❌💦 باشه‌ی آرومی گفتم و تا اون لحظه خواست چیز دیگه‌ای بگه، لبام رو پر قدرت روی لباش گذاشتم که دستش پشت گردنم چنگ شد و...🔞🔥 ❌ شل کل دختر حاجی.. این اداها رو واسه منی نیا که وجب به وجب تنت و از برم. نفسم و حبس میکنم و خودمو میزنم به خواب که حرکت لبهاش رو روی انحنای گردنم حس میکنم و این یعنی قافیه رو باختم.... به من میگن روزبه قائمی... مردی که با دسیسه زنش و ازش دور میکنن و من برای پیدا کردن نه تنها مسببینش بلکه شهر و به آتیش میکشم. 🔥
    عرض المزيد ...
    کانال‌رسمی‌شیرین‌عمرانی🍁پاییزهزاررنگ🍁
    ﴾﷽﴿ 📚 (توهمانی‌که‌باید)درحال تایپ 📚(لحظه‌هاباتو)درحال تایپ 📚(جادوگرمحل)آفلاین پارت گذاری سه روز درهفته
    361
    0
    〰〰〰〰 -عقدو بهم زدم چون دوست دخترش حامله بود! نفس های بریده و عصبی معین لحظه ای بند آمد و دستش در هوا خشک شد. پوزخندی به چهره ی مات شده اش زدم. -چیه ماتتت برده؟ حالا فکر کن من اینو تو پرو لباس عروس فهمیدم. نگاه معین روی لب های لرزانم نشست و حتی اشک هایم هم نتوانست جلوی فریادم را بگیرد : - حالا وایسادی جلوی من و از بی معرفتی من حرف میزنی که رفیقتو وسط راه ول کردم؟! انگشتان مردانه ی معین روی لب هایم نشست. - عماد هیچ‌وقت این موضوع رو به من نگفت ! دستش را پس زده و پوزخندی زدم . - آره خوب، بیاد بگه با چه گندی همه چی رو خراب کرد و حالا که دیده هیچکس از من احمق تر نیست که باهاش باشه بازم فیلش یاد هندستون کرده! نکنه این بار قراره سر سفره ی عقد بچه هاش رو نشونم بده و بگه همه چی تمومه! چهره ی کبود معین درهم ترشد و مشتش درست کنار سرم فرود آمد. - چشم هایم به وضوح گرد شد. اویی که آمده بود وساطت برگشتم به عماد را بکند حال چه می گفت!؟ نزدیکم شد و خیره در چشمانم گفت : - خیلی وقته می خوامت، با ذره ذره ی وجودم... اما چون حس می کردم مال رفیقمی حسمو سرکوب می کردم...حالا که همه چی رو فهمیدم، دیگه نمی تونم پا بزارم رو غرایزم. قلبم به تپش افتاد... خیلی وقت بود منتظر حرفی از طرف او بودم و حال او به رک ترین حالت ممکن و در کمترین فاصله در صورتم چه می گفت ؟! نگاه خشک شده ام را که دید سرش را جلو آورد و درست کنار لاله ی گوشم لب زد. مال من میشی دریا؟! مات شده بودم... چه می گفتم؟! از حرفش گر گرفته بودم و حرارت بدنم بالا رفته بود... ناخودآگاه به عقب هولش دادم و لبم را گاز گرفتم. - برو عقب معین، تو یه مکان عمومی هستیم! خندید و به صندلی اش تکیه زد. - به فاصله ی چندتا صندلی از ما عماد نشسته، قرار بود من با تو حرف بزنم و راضیت کنم که برگردی بهش! اما حالا که همه چی رو می دونم دیگه عذاب وجدانی نیست که عاشق ناموس رفیقم شدم چون تو ناموس اون نیستی! با تعجب به صندلی که عماد نشسته و سعی می کرد در دیدم نباشد نگاه کردم. معین دست هایش را در هم گره زد. - حالا تو مختاری... می تونی انتخاب کنی با کی باشی. من حسم رو بهت گفتم و الان تویی که باید تصمیم بگیری! نگاهی به چشم های سیاهش کردم. معلوم بود انتخابم اما ابرو‌ بالا انداختم. -‌مطمئن باش اگه جای تو الان اینجا مستربین هم نشسته بود انتخابم اون می شد نه عماد!! از شیطنت کلامم نگاهش برق زد و به طرفم خم شد. حال که خواستن را در نگاهم دیده بود او‌ هم احساس رهایی می کرد. - حواست باشه چی می گی، چون من یکم آدم خشنی ام و اون خوشنت رو تو تنهایی هامون نشونت می دم. پس بهتره هر حرفی رو به زبونت نیاری. و کنار گوشم را بوسید. داغ شدم و با حرف بعدی اش قلبم دیوانه وار کوبید... - حالا هم پاشو بریم تا جلوی این جمعیت کار دست خودم و تو و این لب های سرخت ندادم! دستم را که گرفت بلند شدم اما صدای عصبی عماد بود که درست از چند قدمی ام شنیده شد. - مرتیکه داری چه غلطی می کنی؟! . . . توجه توجه ❌ رمانی که با هر پارتش قلبتون دچار ایست کامل میشه 😱🔥
    عرض المزيد ...
    -
    97
    0
    -دیوونگی نکنی دختر! پسر اسماعیل چشمش دنبالته! اسماعیل دل به دل پسرش می ده ... اما تو نباید اینجا بمونی .... بمونی حروم میشی دریا! برو دنبال درس و زندگیت .... برو درستو بخون و برای خودت کسی شو! دریا بغض آلود سری تکان داد و زیر لب " چشم" گفت. خاله پوری کمی این پا و آن پا کرد و عاقبت دست سرد دریا را در دست گرم و گوشت آلود خودش فشرد و بعد با صدایی که بیشتر به پچ پچ شبیه بود به حرف آمد: -یه چیزی رو می خواستم ازت بپرسم ... روم سیاه دریا ! اما نگرانم ! شبا خواب ندرم ... توی دلم رخت می شورن واسه اون حرف نا به جایی که به تو زدم ! خب مادر ! من از کجا می دونستم عماد می خواد این غلطو بکنه ... من فقط می دیدم که انگار دیگه عماد همیشه نیست ... مادر که با سواد و بی سواد نمی شناسه ! سواد مادر میشه لحظه به لحظه ای که زحمت کشیدی و بچه ات قد کشید ... منم پسرم رو می شناختم ... می دیدم که دیگه اون عماد سابق نیست و گفتم به تو که پا بندش کنی ... کاش زبونم لال می شد ... خاله پوری آه عمیق و تکه تکه ای کشید. دریا تازه متوجه منظور خاله پوری شد. صورت سرخ از شرمش را پایین انداخت و آهسته تر از پچ پچ های نگران خاله پوری گفت: -نگران نباش خاله ! ما فقط نامزد بودیم. همان لحظه صدای عماد که با بی رحمی در صورتش زل زده و گفته بود : " بین ما اتفاقی نیفتاده ! " در مغزش پژواک گرفته بود. خاله پوری ناگهان لبخند زد . انگار بار عظیمی از روی دوشش برداشته شده بود . او هم مثل پسرش بیشتر نگران جسم دریا بود نه نگران روحی که در برهوت دنیای زنانه تنها و بی پناه مانده بود . خاله پوری دست دریا را در دست خود فشرد و گفت : -تو به من راست میگی دیگه ؟! -خیالت راحت باشه خاله ! -🔴💎🔴💎🔴 از بچگی دلداه اش بودم! چندسال محرم جسم و روحش بودم درست درآستانه رسمی شدن ازدواجمان، مرا ! رفت رفت و من ماندم بالباس سپید عروسی ! رفت درست وقتی که کار از کار گذشته بود و من ....❌ ⛓🧲⛓🧲 یک عاشقانه ای بی نظیر وهیجانی که مخصوص و توصیه ویژه 😍
    عرض المزيد ...
    1
    0
    عیدیتونو نگرفتین؟ لینک جنجالی ترین رمان تلگرام
    229
    0
    من برای درس خوندن مجبور شدم شوهر و بچه هام رو ترک کنم اما دوستم از پشت بهم خنجر زد و و قلب شوهرم رو کرد... اونها شده بودند اما برای من همه چیز بر عکس بود. من جایی توی خونه‌م نداشتم و شاهد اون ها توی تختمون بودم. بچه هام مادرشون رو نمی‌شناختند اما من باید خونه، همسر و بچه هام رو پس می‌گرفتم حتی به قیمت جدایی‌ اونها... 🔞 ممنوعه‌ای جذاب و خواندنی که آدرنالین خونت رو بالا می‌بره‌ تا دیر نشده دست بجنبون 🥶🤤

    mp4.mp4

    221
    1
    کابوس نفس گرمش روی گردنم نشست. - چیزی می‌خوری، ادی؟ خیلی لاغری. یادم نمیاد قبلاً انقدر لاغر بوده باشی. باید از خودت مراقبت کنی. کلمات را خیلی سریع در گوشم زمزمه کرد و من فرصتی برای صحبت نداشتم چون دستانش به زیر پیراهنم حرکت کرد و روی ایستاد، به طوری که سرم عقب رفت و روی شانه‌اش قرار گرفت. - #منحنی‌هاییمنحنی‌هایی که خیلی دوستشون دارم کجان؟ هان، ادی؟ کجا رفتن؟ او پرسید در حالی که دستانش از روی سفر کردند، از بیرون رانم به سمت شکمم حرکت کردند. - برجستگی‌ای که لیوی بهت داده بود کجاست؟ اون یکی که پسرها بهت دادن کجاست؟ در حالی که دست دیگرش به سمت سینه‌ام بالا رفت، را چنگ زد... ⛔️ ⚠️ این رمان حاوی صحنه های باز و اروتیک و هیجانی می‌باشد ⚠️
    عرض المزيد ...
    227
    0
    ‌#رمان مخصوص بزرگسالان می‌باشد.🔞🔞🔞 بازیکن هاکی که از شر وسوسه‌های مالک تیم که زنی بیوه و جوونه جون به سر شده و از شدت تحریک چیزی به دیوانگی نداره. برای از بین بردن این حس دست به هرکار خلافی می‌زنه.❌❌❌ 🔞 ❗️ در حالی که فیث مثل " Smarty Jones"🔞 روی‌اش می‌کرد، انگشتانش را در موهای او فرو می‌برد. و بله، از این بابت عصبانی شده بود. آخرین چیزی که او می‌خواست و در زندگی به آن نیاز داشت، کردن برای صاحب تیم هاکی بود، اما به دلایلی غیر قابل توضیح، بدن او به آنچه می خواست و مورد نیاز بود اهمیتی نمی داد. تای راست ایستاد و دست‌هایش را روی صورتش مالید. آب را از چشمانش از شدت پاک کرد و سرش را تکان داد. خوب، این درست نبود. همه چیز در مورد فیث مثل داغ بود، اما اینطور نبود که او هرگز در اطراف زنان زیبا نبوده باشد. او یک بازیکن هاکی بود. او سهم خود از زنان زیبا را داشت. فیث گفت: می‌تونی منو فیث صدا کنی، انگار که این ایده‌ی خوبی بود و یا درهر صورت اتفاق می‌افتاد. او به یک یادآوری دائم از اینکه فیث چه کسی بوده و چه شخصی برای او بود، نیاز داشت. و به خودش یاداور شد که فیث سرنوشت خود را در دستان‌اش نگه داشته است. حتی اگر فیث مایل بود، باید به خاطر داشته باشد که جنسی با صاحب چینوکس یک ایده وحشتناک بود. هنگامی که سعی می‌کرد سرش را از فکر فیث دافی پاک کند، بدن‌اش دون‌دون شد. قبل از اینکه به خانه برگردد وجود داشت که می‌توانست برود. چند که در آن زنانی بودند که خوشحال می شدند، زمان‌شان را با او شریک شوند. او چند دقیقه دیگر هم در ماند تا اینکه کنترل خود را بدست گرفت و دوباره نفس کشید. او آب را بست و حوله را دور کمرش پیچید. حوله دیگری برداشت و موهایش را خشک کرد. 🔞
    عرض المزيد ...
    224
    0
    ‌#دردسر_در_روز_ولنتاین مخصوص بزرگسالان می‌باشد. اگه می‌خوای ماجرا یعه زن آتیش‌پاره با یه‌مردخوددار بخونی که زنه چطور با ترفنداش اونو از پا درمیاره این کتابو از دست نده! اونم چی نتوی شهر شایع می‌کنه طرف که هیچ زنی طرفش نره😂😍🔞🔞🔞 ❗️ - یه بسته یخ. یه بسته یخ ممکن بود خوب باشه، ممکن بود اون رو از فکر کردن به تموم را‌ه‌هایی که می‌تونست دهن کیت همیلتون رو مشغول کنه دور نگه داره. -چرا تعریف نمی‌کنی شایعه‌ی من از کجا شروع شد؟ این رو پرسید تا فکر اون رو از سرش بیرون کنه. کیت به عقب تکیه داد. -گمونم فقط چند هفته می‌شد که اینجا بودم و تو هنوز به شهر برنگشته بودی...یه روز صبح ادا به ام اند اس اومد و شروع کرد حرف زدن درمورد صاحب فروشگاه ورزشی و گفت که اون به هیچ زنی توی شهر علاقه نشون نمی‌ده پس من یه چیزهایی گفتم؛ مثلا اینکه صاحب فروشگاه رو دوست نداره و زن گریزه. اون‌موقع من واقعا نمیدونستم اون داره درمورد تو صحبت می‌کنه. درسته! کیت شونه بالا انداخت و ادامه داد: -من هرگز فکر نکردم تو هستی، نه حتی بعد از اولین شب ملاقاتمون. همچین چیزی حتی به ذهنم هم خطور نکرد! در حالی که جا به جا می‌شد تا راحت‌تر بشینه با خودش گفت: -خب، این شد یه چیزی! کیت گفت: - ❌ مردانگی؟ بله! ولی ؟ و سرش رو تکون داد: نه؟ راب خشک شد. ❗️
    عرض المزيد ...
    120
    0
    #پارت‌واقعی تلگرام اصلی داری، وارد کانال میشی👇🏻 پارت امروز👇 دلم می‌خواد موهاش‌و به‌هم بریزم ولی شنیدم که می‌پرسم: - چندتا بودن؟ می‌دونی؟ صدای آروم مانندی درآورد و موهاش رو توی چنگش کشید. - تو بگو می‌خوای چیکار کنم؟ می‌خوای چی بگم؟ دست از گریه برنمی‌داری، هیچی کوفت نمی‌کنی، نمی‌ذاری بهت . چرا می‌ذاری واست مهم باشه؟ - چون حتی یادت نمیاد. حتی نمی‌دونی باهاشون چیکار کردی، کی بودن‌. تا ما داریم حرف می‌زنیم یکی‌ می‌تونه لعنتی تو رو باشه! می‌تونن ازت عکس گرفته باشن... ازت سوءاستفاده کنن! نفسش رو با خنده بیرون داد، اون احمق از خودراضی ، با جذب شدگی لطیفی نگاهم کرد، انگار که هیچ‌کس نمی‌تونه بهش برسونه در حالی که می‌تونن! اشکی از رو گرفتم و به راه رفتن ادامه دادم. با زیادی نزدیک کردن بدنش بهم کلافه‌م کرد و از روی عمد پشت دستش رو به پشت دستم کشید. به نرمی درخواست کرد: - فقط دستم‌و بگیر . تلگرام اصلی داری بزن روی لینک مطمئن باش وارد کانال میشی👇🏻
    عرض المزيد ...
    182
    0
    دکتره آلکسی داره و چون بیمارش به زن اجباریش نگاه کرد به کشتنش داد😰❌ بعد همه ی اینا میرسه به یک نقطه... به یک اینا رو خودت واسه م توضیح دادی یادته؟ ـ چه غلطی کردی دامون؟ این همه من رو عذاب دادی و م کردی بس نبود؟ بگو باز چیکار کردی! خونسرد سر تا پا نگاهم کرد: ـ من این بیماری رو دارم. میدونی که... ـ دامون... ـ اون بیماری که روانشناسش شدی... همون پسره که توی اتاق سیصد و هفت بستری بود... بردنش سردخونه. چشم هام گرد شدند و سرم رو محکم تکون دادم: ـ وای دامون! چیکار کردی؟ داری شوخی میکنی؟ ـ من بلد نیستم شوخی کنم... یکم دوز داروهاش رو بردم بالا تا یاد بگیره زیادی نگاهت نکنه. ـ چطوری انقدر خونسردی؟ احمق! بهم نزدیک شد: ـ مگه بار اولم بود؟ چون بودم مثل موش شدی و توی چنگالم موندی. نزدیکی بیش از اندازه ش داشت می ترسوندم و اون نیشخند زد... اینطور موقع ها از هر وقتی میشد... وقتی چشم هاش حس نداشتند اما روی لب هاش خنده می نشست! ده درصد از مردم کل جهان مبتلا به آلکسی تایمیا هستند و یک نفر از اون ده درصد ی من بود... همسایه ای که کم کم همخونه م شد... این رمان قرارداد چاپ داره و فقط در کانال وی آی پی نویسنده پارتگذاری میشود. لینک وی آی پی رو به سختی گیر آوردم پس لطفا فقط اگر با مشکلی ندارید وارد بشید👆📛
    عرض المزيد ...
    282
    4
    بیمارستان عجیب🤯 رابطه ی دکتر روانی و روانشناس خانم😰❌ -باهاش حرف زدی آسا... نگاهم رو به دستش که کلید رو توی قفل می چرخوند دوختم و لب زدم: -ازم سوال پرسید... نتونستم جواب ندم. -خوبه... منم ازت یه سوال میپرسم و تو اجازه نداری که جوابش رو ندی. بهم که نزدیم شد دسته های صندلیش رو میون انگشت هام فشردم و وحشت زده نگاهش کردم: -دامون... دست هاش رو روی دسته های صندلی گذاشت و دست هام رو اسیر خودش کرد. -دامون... -میدونی که خواهش و تمنا روی من اثر نداره. من زده به سرم آسا. کلا نمیفهمم درد یعنی چی... نمی فهمم که داری زجر می کشی... وقتی میزنه به سرم برام مهم نیست اگر جلوم جون بدی. خودت خوب میشناسیم... من بیمار خودتم. فشار دست هاش روی دستم بیشتر شد و من محکم چشم بستم. -نگران نباش... ... تو فقط انتخاب کن عزیزم. صورتش رو بهم نزدیک کرد و لب هاش رو به گوشم چسبوند: سرش رو عقب کشید و خیره به چهره ی وحشت زده م که نشون از جهنم توی راه می داد نیشخند زد: -وقتت تموم شد خانم دکتر. خودم انتخاب می کنم!⛓🩸💉 وقتی پام رو توی اون بیمارستان نفرین شده گذاشتم نمی دونستم چه جهنمی در انتظارمه... توی تله ی دکتری افتادم که از مدت ها پیش زیر نظرم داشت. ⛔️دکتری که دامونی که چیزی از احساس سرش نمی شد از من خوشش اومده بود و این آغاز جهنمی بود که داشت برام می ساخت.
    عرض المزيد ...
    140
    1
    ارمغان
    1
    0
    عیدیتونو نگرفتین؟ لینک جنجالی ترین رمان تلگرام
    117
    0
    _این چیه پوشیدی دختر؟ جلو شوهرتم اینطور میپوشی؟ به خاتون نگاه کردم و بعد به تیشرت و شلوارم که طرح میکی موس روش بود. _خاتون اصلا نیازی نیست جلوی پیمان چیز خاصی بپوشم! خاتون با حرص پرسید. _یعنی چی؟ مگه بچم خواجه ست که نیاز نباشه چیز خاصی بپوشی؟ به خاتون نگاه کردم و گفتم: _خواجه که چه عرض کنم خاتون، انگار داره با خواهرش زندگی میکنه! همون لحظه صدای کلید انداختن اومد و پیمان داخل شد، به خاتون سلام کرد و خاتون جواب داد. _چه سلامی؟ منم میگم اجاق عروس کوره که من هنوز نتیجه ندارم! نگو نوه ی من عرضه ی مردونگی نداره! پیمان هاج و واج به او خیره شد. _چیه نگاه من میکنی پسر؟ دست عروستو بگیر ببر تو اتاق. من که داشت خندم میگرفت لبم رو به دندون گرفتم، پیمان جلو اومد و گفت _چیشده که شاکی ای خاتون؟ _چیشده؟ اومدم خونه ی پسرم که عروسم بهم وعده ی نوه نتیجه بده، به جاش عروسم میگه پسرتون انگار داره با خواهرش زندگی میکنه! ادامه داد. _تا حالا عروست رو لخت دیدی؟ پیمان سرش رو پایین انداخت و کلافه صداش ژد. _خاتون! _خاتون و مرگ! سه ماهه ازدواج کردید هنوز لخت ندیدیش این دخترو؟ نمیگی اینم نیاز داره؟ همین امشب دستمال خونی میخوام پسرِ حاجی بابا، وگرنه از ارث محرومی! دختر و پسره سنتی ازدواج میکنن، پسره به دختره نگاهم نمیکنه تا اینکه...
    عرض المزيد ...
    کانال‌رسمی‌رقیه‌جوانی/بابا لنگ دراز
    ﷽ هفت شهرعشق را عطارگشت ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم بابا لنگ دراز:آنلاین در حال تایپ جایی‌میان‌بهشت‌وجهنم‌/ساچلی/ریحان:آپ های بعدی کانال به قلم:(رقیه جوانی) شبانه دو پارت از ساعت 21 الی 22
    261
    1
    #سرچ_کن_پارت_213 آمد و رو به رویم نشست و پا روی پا انداخت. به هم‌ اش از پیراهن سفیدش معلوم بود. کاش همان چند سال پیش بود و من بودم و می توانستم ان عضلات را ببینم و انها را کنم. کاش میان ان مرا ذوب می کرد مثل همان چند وقت پیش. اما نبود! او دیگر من نبود! گفتم:از اتاق من برو بیرون! خندید و را تو کشید:تو نباید به من دستور بدی! من رییستم! دستهایم می لرزید.گفتم:الان همه رو صدا میزنم میگم بهم دست درازی کنی! ابروتو می برم! به قهقهه خندید:بزن! بعد از جا بلند شد و امد و دستم را روی میز گرفت و داد و توی چشمهایم خیره شد و گفت:همین الان اون تهمتی رو که بهم زدی، نشونت میدم که رنگ و روی بگیره و دیگه نباشه! توی چشمهایش می زد و...
    عرض المزيد ...
    249
    0
    -میتونم تصورِ کنم زیر اون چادُر و لباس های گَل گُشادت هیچ سایزی وجود نداره که مردی مثل مَن‌و تَحریک کنه ! صُورتم سُرخ‌سُرخ می‌شود.لعنت به صدایش زیبا‌کُشش ! اب دهانم را فرو می برم و در حالی که حس می‌کنم گُونه‌هایم آتش گرفته آرام با لُکنت می‌گویم: -چرا هم...چین فکری می..‌کنید ! نَفسش را در گوشی بیرون می‌دهد و من فکر می‌کنم بازهم با بالاتنه برهنه روی تخت دراز کشیده.جوری که جان می‌دهد در آغوشش میان بازوهای وَرزیده‌اش حَبس شوم ! بلند می‌خندد.صدایش از خنده لَرزان می‌شود.این بار بدون َلرزش جواب می‌دهد: -دختری که عاشق مردی بزرگتر از خودش میشه خصوصا شوهر خواهرش از بَرجستگی‌هاش مایه می‌ذاره ! با بالا و پایینش دِل می‌بره که تُو نداریش ! از خجالت لب می‌گَزم.هرچقدر من پاستوریزه‌ام او به همان اندازه بی پروا ! بغض در گلویم می‌نشیند.اشک‌هایم بِی صدا می‌بارد.صِدایم از بُغض می‌لرزد. -اما اخه من...... ! بین حرفم می‌َپره و لحن تمسخُرآمیزش دلم را ِریش می‌کند. -تو چی دخترجون هووم !تو مگه بجز اینکه دُوست دخترام‌و بپرونی و تِر بزنی تو حالم یا بذاریم تو خُماری شب جمعه‌ام چی بلدی ؟؟ ! از تعجب وا می‌مانم.می‌خوام بگم "خوب کردم که اون زن‌های خراب‌و ازت دور کردم بدبخت فردا اِیدز می‌گیری " که دوباره تحقیرآمیز قلبم را بی‌رحمانه هَدف می گیرد: -من مردی با تمایلات جِنسی و جَسمی بالام تختم هرشب با یه دلبر سر شده الان شدم مضحکه عام و خاص دنیا که با چادری ترین و بدترکیب ترین دختر دُنیا دارم چَت می‌‌‌کنم ! بُغضم رو قُورت میدم.گوشی را رویش قطع می‌کنم. دستم به سمت گالری می‌رود.عکسم با باز ترین لباس خوابم را که در گالری‌ام مخفی کردم برایش از واتس اپ میفرستم. همان لحظه سین می خورد و گُوشی‌ام بلافاصله زنگ می‌خورد ! صدای خُمارش در گوشم می‌پیچد. -برو حمام آرایش کن تَنتَ تمیز و شیو شده و پُوستت برق زده‌باشه ! مکث می کند و این بار پُرحرارت پچ می‌زند: -این لباس خواب‌و که داری همین‌و برام بپوش دارم میان دنبالت ! ❌🧿این رمان تازه شروع به عضوگیری کرده و بنرم پارت رمانه؛شما از طرف نویسنده امشب مهمانید که عضو بشن😍👏 نوش نگاهتون😉👇
    عرض المزيد ...
    "پنجره‌ای به قلب تو"
    #در‌مدار‌ماه(فایل‌فروشی) #نارشین(در‌دست‌چاپ) #در‌اسارت‌چشمان‌تو(چاپ شده از نشر اشراقی) #پنجره‌ای‌به‌قلب‌تو(در‌حال‌نگارش)
    402
    1
    باتوجه به تعطیلات و کم شدن پارت جدید خیلیاتون دنبال رمان جدید می گردید خارج از بحث تبلیغات مختلف،هرکدوم از رمانای لیست بالارو دنبال کنید بعیده خواننده ی ثابت شون نشید👌🏻😉
    84
    0
    سلام عزیزان روزتون بخیر اگر حوصله تون سر رفته یه نگاهی به لیست پایین بندازید مجموعه ای گلچین شده از چند رمانی که بهترین های آنلاین هستن ویژه ی شما خوانندگان حرفه ای رمان😍 📔🌾📔 📔🌾📔
    عرض المزيد ...
    36
    0
    ‍ ‍ ❌ ⚠️ 🔥🔥 آخرین بار که اینقدر نزدیکش بودم و صمیمانه همپایش شده بودم، هفت سال پیش بود. صبحِ همان شبی بود که از دنیا خواستگاری کرد. صبحی که من را به جای ساحل، خواهرش، برای خرید انگشتر نامزدی برد و من چه احمقانه، بچگانه فکر کردم دارم انگشتر نامزدی خودم را انتخاب میکنم. گفت و کنارم نشست. -زود باش دیگه. -باشه، صبر کن. گفتم و شماره زنش را گرفتم. بوق اول را خورد، گفت: -بذار رو اسپیکر. گوشی از گوشم پایین آوردم و اسپیکرش را فعال کردم و ولوم صدا بالا بردم. او اخمی از دقت به ابرو نشاند و سرش را نزدیکم آورد تا بهتر بشنود. تماس وصل شد و من هول زده کمی گوشی به لبم نزدیک کردم و گفتم: -الو دنیا؟ -چی میگی مرضی؟ چیه یه ساعته زنگ میزنی؟! وقتی جواب نمیدم یعنی دستم بنده. بفهم. زود بگو چیکار داری؟ او عجله داشت و عصبی بود. آنقدر که قبل از پاسخگویی، گوشی را نگاه نکرده بود و مرا با کسی اشتباه گرفته بود. انگار در حال راه رفتن بود. صدایش کم و زیاد میشد و حتی صدای بوقی میان کلامش، شنیده شد. آرمان، آرام اشاره کرد که بپرس کجاست؟ -کجایی؟ -کجام به نظرت؟!... پیش کامران دیگه.... -...ء -لج کرده بود نمیذاشت بیام.اَه... توهم هی تن تن زنگ میزنی.... نام کامران را که گفت، ناخودآگاه سر بالا آوردم و نگاه به آرمان دادم. سمت من چرخیده و ابرو در هم گوش تیز کرده بود برای حرفهای دنیا ولی به جایی روی زمین خیره بود دندان به هم می‌سایید. دنیا حرفهایش را پشت سر هم میگفت و من فرصت نداشتم بگویم ❌♨️، ناخواسته درگیر در زندگی میشود‌. پسری که زمانی پنهانی عاشقش بوده. رازی که طوفانی با خود به همراه دارد و چندین زندگی را به ویرانی میکشد!⚠️ عزیزان میخوام یه رمان خوب بهتون معرفی کنم که کار همکار خوبم خانوم فرزانه است. قلم قوی و موضوعی جذاب داره که از همون ابتدا . عاشقانه‌ای جذابه که با نگاه متفاوتی که داره حتما ازش لذت می‌برین🙂 💯قلمی قوی و روان💯 🔥عاشقانه‌ای پرهیجان🔥 (آدمهای خاکستری ۱) ♨️قلمی داستانی 🥳🤩 ♨️❌فقط پارت اولشو بخونی میشی😍🤤🤤
    عرض المزيد ...
    66
    0
    باتوجه به تعطیلات و کم شدن پارت جدید خیلیاتون دنبال رمان جدید می گردید خارج از بحث تبلیغات مختلف،هرکدوم از رمانای لیست بالارو دنبال کنید بعیده خواننده ی ثابت شون نشید👌🏻😉
    67
    0
    سلام عزیزان روزتون بخیر اگر حوصله تون سر رفته یه نگاهی به لیست پایین بندازید مجموعه ای گلچین شده از چند رمانی که بهترین های آنلاین هستن ویژه ی شما خوانندگان حرفه ای رمان😍 📔🌾📔 📔🌾📔
    عرض المزيد ...
    68
    2
    آخر تحديث بتاريخ: ١١.٠٧.٢٣
    سياسة الخصوصية Telemetrio