هذه الخدمة مُتوفّرة أيضًا بلغتك. لتغيير اللغة، اضغطEnglish
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
الفئة
لغة وموقع القناة

audience statistics شـالـوده عـشـق (ZK)

﷽ 💙💙 رمان در حال تایپ : شالوده عشق نویسنده : ZK روند پارت گذاری کاملاً منظم می‌باشد💎 ادمین کانال:  @anfsbrykhn  
33 442-24
~6 491
~27
19.15%
تقييم تيليجرام العام
عالميًا
27 437المكان
من 78 777
4 538المكان
من 13 357
في الفئة
172المكان
من 585

جنس المشتركين

تعرف على عدد كل من المُشتركين الذّكور والإناث على القناة.
?%
?%

لغة الجمهور

معرفة توزيع المشتركين في القناة حسب اللغة
الروسية?%الإنجليزية?%العربيّة?%
نمو القناة
رسم توضيحيجدول
ي
أ
ش
س
help

جار تحميل البيانات

فترة تواجد المستخدم على القناة

اعرف كم من الوقت قضى المُشتركون على القناة.
حتى أسبوع?%المؤقتات القديمة?%حتى شهر?%
الزيادة في المُشتركين
رسم توضيحيجدول
ي
أ
ش
س
help

جار تحميل البيانات

Hourly Audience Growth

جار تحميل البيانات

Time
Growth
Total
Events
Reposts
Mentions
Posts
Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
✨پیش فروش فایل کامل رمان شالوده عشق آغاز شد🍻 ✨فایل کامل رمان در تاریخ ۲۲ آذرماه به دوستانی که اشتراک تهیه کنن داده میشه🌻 ✨این نسخه، نسخه اصلی و بدون سانسور و همراه با عکس های جذاب از شخصیت ها می‌باشد🌻 ✨هزینه فایل برای ۵٠ نفر اول ۲۹٠٠٠ تومان و بعد تکمیل ۵٠ نفر ۳۹٠٠٠ تومان خواهد شد🌻 برای تهیه فایل به آیدی زیر پیام دهید👇💌
1 854
1
عاشق مازیار شدم، مازیاری که قبل از اون جون برادرشو نجات داده بودم. شبی که به خواستگاریش جواب بله دادم فکرشم نمی کردم فرداش بخاطر برادرش ولم کنه بره! یه کلمه گفت داداشم عاشقت شده و من بخاطر اون ازت گذشتم که تو مال اون بشی! با رفتنش من تموم شدم اما بخاطر اون زن ماهان شدم. بدون هیچ علاقه ای. اما هرچی گذشت دیدم ماهان اون چیزی نبود که فکر می کردم انقدر منو عاشق خودشو خوبیاش کرد که دیگه یادم نبود مازیاری هم وجود داشته! حالا بعد یکسال مازیار برگشته و میگه دیگه نمی تونه از من بگذره! فکر می کنه منم هنوز عاشقشم و به اجبار با ماهان موندم! چجوری بهش بفهمونم دیگه یه ذره هم نمی خوامش؟ اونم الان که بچه ی ماهان توی شکمم هرروز داره بزرگتر میشه!
عرض المزيد ...
1 046
3
😱کشمکش یک عشق سوزان بین دو برادر😭 مازیار روبرویم ایستاد وگفت:می دونی که عشق منی؟می دونی‌از روزیکه دیدمت همه دنیام شدی؟می دونی که می خوام‌خانمم بشی؟پس جواب خواستگاری امشبمم بگو؟ خندیدم وگفتم: بله‌جوابم‌بله اس! -غنچه کن لباتو ببوسم پس خانمم! همین که به طرف‌صورتم‌خم شد،در اتاقم با مشت ولگد باز شدو صدای‌ماهان مثل پتک به سر جفتمان کوبیده شد:مازیار!دزد ناموس!بی غیرت!اومدی خواستگاری عشق من؟اومدی عشق داداشتو ازم‌بگیری‌بی ناموس؟این جوری داداشتو خونه‌خراب‌ می کنی؟نازنین به من میگی بیام خواستگاری بعدمیام تو رو توبغل داداشم‌میبینم؟ مازیارباناباوری‌گفت:چی‌میگی‌دزدناموس‌چیه ‌داداش‌نازنین‌خودش‌گفت‌عاشق‌منه‌بیام‌ خواستگاریش! ماهان با بیچارگی‌به‌من نگاه کرد و گفت:آره نازی؟تو هم مثل همه‌منو از این دنیا پس زدی بی معرفت؟!
عرض المزيد ...
1 978
2

sticker.webp

4 004
0
#پارت_570 -نزن بابایی ...مامانمو کتک نزن... صدای جیغ و گریه دخترکش را که میشنود ...موهای بلند همسرش که به میان مشتش اسیر شده بود را رها میکند و به سمت کیانا می چرخد -نزدم جون بابا ...نزدمش... گفته بود نزده اما زده بود... زنش را ...پاره تنش را به زیر مشت و لگدهایش له کرده بود و اگر دخترکش نمی آمد معلوم نبود تا به الان چه بلایی به سرش آورده باشد. کیانای پنج ساله اش هق هق میکند ...خود را به سمتش می اندازد و مشت به سینه ستبر پدرش میکوبد - دروغ نگو ...خودم دیدم موهاشو کشیدی ...ببین صورتش خونیه ... مامانم گناه داره ...بدجنس ...نزنش ... گریه میکند و مردی که از حضور او شوکه شده بود مات چهره خیس از اشک دخترکش میماند - چرا دوسش نداری ...چرا همش مامانمو میزنی ؟ نفس در سینه مرد حبس میشود و کیانا بی آنکه اجازه دهد او بغلش کند به سمت  مانلی ، مادرش که روی زمین افتاده و از درد حتی توان ناله کردن هم نداشت می رود ... کنارش می نشیند...دستان کوچکش را زیر چشمان خیس و بسته مادرش میکشد و با بغض می گوید - مامان جونم ... نگاه مرد به سمت مانلی کشیده میشود و از دیدن اویی که پلک بسته و رد خون گوشه لبهایش در ذوق میزد جان از تنش می رود.. او چنین بلایی به سر نفسش آورده بود؟ چطور توانسته بود؟ چطور به چنین روزی انداخته بودش؟ فقط به خاطر حرف گوش ندادنش؟ تنها به خاطر آنکه به او نگفته بود دیروز را به کجا رفته است؟ سیبک گلویش بالا و پایین میشود و کیانا هق هق کنان رو به او می گوید - دیگه دوست ندارم بابایی ...تو هیولایی...ادم بدی هستی ... دستانش میلرزند و دخترکش دست از گریه برنمیدارد - من و مامانی از پیشت میریم ... - نفس بابا ...من ... اجازه صحبت به پدرش را نمیدهد و دستانش را روی شکم برهنه مادرش که رد کمربند روی آن افتاده بود میگذارد - نی نی رو هم میبریم ...دیگه پیشت برنمیگردیم... از آنچه از زبان کیانا میشنود خون در رگهایش یخ میزند و نگاه ناباورش به روی شکم پناه کشیده میشود او باردار بود؟ پاره تنش باردار بود و او اینگونه وحشیانه به جانش افتاده بود؟ مات و ناباور میخکوب شکم مانلی مانده بود که ماهور جیغ میزند -چرا مامانم چشماشو باز نمیکنه بابایی..
عرض المزيد ...
3 132
8
- سکس جزو وظایف اولیه یک زنه! جمله اش را که میشنوم، سرم به ضرب بالا می آید. ناباور سر کج میکنم و او با اقتدار می گوید: - ازدواجمون هرچند صوری، اما بالاخره شروع یک زندگی زناشوییه. و تو وظیفه داری که از من تمکین کنی. اب دهانم را قورت میدهم و دستان عرق کرده ام را مشت میکنم: - قرار ما فقط یه اسم تو شناسنامه بود. نه اینجور برنامه ها... من... من بهتون گفته بودم که جسم و روحم متعلق به یکی دیگه ست. چشمانش در دم سرخ میشوند. رگ باد کرده‌ی گردنش نفسم را بند می اورد. - این حرفتو نشنیده میگیرم. لرزان میگویم: - چرا؟ وقتی من معشوقه های رنگ و وارنگ شما رو پذیرفتم، شما هم باید عشق من رو بپذیرید. دیوانگی اش را نگفته بودند. نشنیده بودم که موقع عصبانیت دیو دو سر میشود. چنان به سمتم هجوم آورد که قلبم ایستاد. جفت بازوهایم را گرفت و توی صورتم غرید: - من سیب زمینی نیستم دختر. به نفعته جلوی من از هیچ نر خره دیگه ای حرف نزنی که اگه بزنی... وای به حالت میشه. با بیچارگی لب زدم: - اما ما حرف زدیم. انقدر نزدیکم بود که نفس هایش مستقیم به لب هایم میخورد. - مشکلت معشوقه هامه؟ همه شون برن به درک، فقط تو باش. خودت بهم برس. کمی تقلا کردم و نالیدم: - من نمی تونم، آقا شهراد دردم گرفت. فشار از بازوهایم کم شد اما رهایم نکرد. با رنج گفتم: - ما قرارداد بستیم. ازدواجمون واقعی نیست. شما به من پول دادین تا یه مدت نقش زنتون رو بازی کنم. متوجه اید؟ نگاهش به لب هایم می گفت که نه. دلم میخواست گریه کنم: - میخوام برم آقای شهراد. بذارید برم. - مبلغ قرارداد رو پنج برابر میکنم اگه بذاری خودم پرده اتو بزنم. با من بخواب، سرتا پاتو طلا میگیرم. دیگر ماندن را جایز نمیبینم، تا میخواهم جیغ بکشم، دستش را روی دهانم میگذارد و دست دیگرش را هدایت میکند لای پایم. - اوف... چه کلوچه ای داری لعنتی! لمسم کرد. - زنمی، چه صوری چه واقعی... محاله از این بهشت تنگ و داغت که مطمئنم صورتی هم هست بگذرم. هق زدم، دکمه شلوارم را باز کرد و با انگشت...
عرض المزيد ...
🖤نــــبـــرد🥀
🧿لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم🧿 به قلم هینا مُحَرر✍️ پارت گذاری همه روزه به جز جمعه‌ها🖤 راز نیلی » فایل رایگان🙃 سایه‌ی پرستو » آنلاین @sayeh_parastoo 😍 نارون» آنلاین @narrvaann 🤗 پیج اینستاگرام👇 https://instagram.com/hina_roman?igshi
2 014
2
بعد از اینکه منو برد محضر گفت برای دیدن حنا باید دوباره محرم بشیم اولین بار بود می اومد اینجا برای همین با دقت داشت دوربر و نگاه میکرد تمام حواس منم پیش عروسک دوسالم بود میخواستم بغلش کنم و اونقدر ببوسمش تا سیر بشم ولی چون منو نمیشناخت بغل باباش کِس کرده بود اومدم دستمو دراز کنم و آروم گونه اش و نوازش کنم که با دیدن لرزش دستام پشیمون شدن و عقب کشیدم _از کی اینجا زندگی میکنی؟؟   _دو.......دوماهه _اون شیشه کی شکسته اونوقت؟؟ غیرتش.....چیزی بود که همیشه عاشقش بودم و......نه دیگه نباید باشم _از اول..... با دیدن اخمش که هی بیشتر میشد حرفمو خوردم..... _نبود تازه شده......بچه ها با توپ زدن _کِی یعنی؟؟ _ولش کن مهم نیست...... لحنشو تند کرد و صداش رفت بالا _یعنی چی؟؟ نمیگی یه بی همه چیز راحت میتونه دوباره بیاد سراغت و..... _بابایی دُشنَمه از خدا خواسته زودتر از محسن من جواب دادم _گرسنته عروسک خانم.....ماکارونی.....دوست داری؟؟ سرشو تکون داد....منم هول شدم رفتم آشپزخونه بی حواس در قابلمه رو که داغ بود برداشتم که دستم سوخت و از دستم افتاد رو گاز وصدای بلندش دراومد منتظر همین جرقه بودم که بی هوا همونجا آوار شدم و دستامو گرفتم جلوی دهنم و آروم هق هقم رو تو خودم خفه کردم چند دقیقه گذشت که سایه شو دیدم سرمو بلند کردم که داشت با دلسوزی نگام میکرد خدایا چرا زندگی من به اینجا رسیده؟ رفت سمت غذا یه ذره ماکارونی ریخت توی بشقاب و رو زانو جلوم نشست _حنا ماکارونی رو با سس دوست داره ببر بده بهش اشکام و با پشت دستم پاک کردم و سرمو تکون دادم _ندارم تو خونه......الان........الان میرم براش میخرم  _نمیخواد خودم میرم تو برو پیشش بلند شد بره که صداش زدم _م...محسن......ممنون که بچم و آوردی پیشم با همون لحن جدی و صورت اخم کرده اش گفت _به خاطره تو نیست امروز میگفت من چرا مامان ندارم بقیه دارن......نمیخوام بچم حسرت بکشه راست میگه به خاطره من نیست اون ازم متنفره ولی مهم نیست مهم اینه که بچم الان پیش منه بعد از شام یه ذره یخش آب شده بود اولین بار بود که تو بغلم خوابش برده بود و من با حسرت نگاش میکردم _بدش من..... میخواد ببرتش؟؟ ملتمس گفتم _میشه بزاری امشب اینجا بمونه؟؟ زل زده بود بهم بعد از مدت ها چقدر دلم برای اینکه برم تو بغل مردونش تنگ شده..... دستشو آروم از زیر بدن حنا رد کرد و ازم گرفتش الان میره.....نا امید شدم _برو براش رختخواب بنداز فکر کردم اشتباه شنیدم و گیج نگاهش کردم _میگم جا براش بنداز الان بدخواب میشه.... خندیدنم دست خودم نبود _الان......الان میارم سمت کمد رفتم و تشک و پتویی که صاحب خونه چون دیده بود چیزی ندارم روش بخوابم بهم داده بود و پهن کردم اونم، حنا رو خوابوند و پتو رو کشید روش به صورت نازش خیره بودم.....بعد از اینکه بره تا صبح بغلش میکنم _همینه؟! فهمیدم چی رو میگه _ آره کنار هم جا میشیم _شما دوتا که کوچیکید.....من کجا بخوابم؟ چشمام گرد شد _مگه......مگه توام قراره بمونی؟ _واقعا فکر کردی دخترمو میذارم اینجا اونم با این وضع؟؟ با سر به شیشه ی شکسته اشاره کرد حق داره _خب پس شما بخوابید من باید فردا لباس تحویل بدم هنوز مونده...... رفتم سمت آشپزخونه و پشت کابینت نشستم و اروم اروم شروع کردم به گریه.... چه مرگم شده بود؟؟ الان آروم تر شده بودم خواستم دوباره برم به حنا سر بزنم که دیدم محسن جمع شده تو خودش پتو کوچیک بود اونم عادت داره حتما حتی یه ملافه رو خودش بکشه تنها چیزی که داشتم چادرم بود آروم رفتم سمتش و کشیدم روش خواستم از کنارش بلند شم که دستمو گرفت و چشماشو باز کرد _بیا بخواب...... _من.....من کار دارم _کارت گریه اس؟؟ مگه شنیده.....منکه که آروم بودم.....نکنه دیدتم _نخوابیده بودی جوابمو نداد _بخواب صبح یه فکری به حال خونه میکنم یعنی چی؟ _با تو نیستم مگه چرا نگاه میکنی؟ _آخه دستمو ول کن تو تاریکی اتاق که فقط با نور حیاط معلوم بود زل زده بود به چشمام _همینجا بخواب...... کنار خودش؟؟نمیشه.... _میرم.....اون طرف حنا.....میخوابم _همینجا.....گفتم صداش عصبانی بود و نباید باهاش بحث کنم یه نگاه به حنا انداختم که با دهن نیمه باز نصفه بالش و گرفته بود نیم وجبی ولی رو زمین میخوابم پشت کردم بهش و قبل از اینکه سرمو بذارم رو زمین نرمی یه چیزی..... دست اون بود نفسام تند شد _چیزه..... دست دیگه ش رفت رو کمرم _بخواب.... قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون نمیدونم چقدر گذشت ولی گرمی نفساش رو گوشم حس کردم چرا انقدر نزدیک شده _چرا بهم دروغ گفتی  _چی.......چی رو؟؟ _اینکه دوماهه اومدی اینجا ولی صاحب خونت گفت دوساله اینجایی دستمو مشت کردم و لبمو محکم گاز گرفتم الان چی دارم بهش بگم؟ _من.....
عرض المزيد ...
1 521
2
_سینه‌هاتو درار، روزی پنج بار بچه شیر می خواد! بلاتکلیف وسط اتاق ایستاده بود، به این شغل نیاز داشت! بعد از اینکه شوهرش او را از خانه بیرون انداخت بی جا و مکان شده بود! _حاج امین میخواد بچه حسابی چاق و تپل بشه... تو این خونه بهت رسیدگی میشه تا شیری که میدی به بچه قوت داشته باشه. خدمتکار همه چیز را برایش توضیح میداد. _ضمنا، زمانی که به بچه شیر میدی نباید به بچه ی خودت شیر بدی فهمیدی؟ نمیخوام شیرت کم بیاد. کدام بچه؟ همان نوزادی که وقتی بعد از زایمان به هوش امد او را کنار خودش ندید؟ همانی که شوهر عوضی‌اش او را از دل‌آرا گرفته بود؟ _به زبون عامیانه تا یک سالگی بچه واسه‌اش دایه میشی! بالا سرت هستیم کم و کاستی بذاری از این خونه میندازنت بیرون. نوزاد را به دستش داد، با احساسات مادرانه‌ای که داشت نوزاد را در آغوش کشید و بویید. یعنی کودک خودش هم همین بو را میداد؟ هرگز اجازه ندادند او را لمس کند. _لخت شو بهش شیر بده، من میرم پایین کاری داشتی بگو، قرارداد رو امضا کردی؟ با محبت بچه را روی تخت گذاشت و مانتویش را در آورد. سینه ی چپش را از تاب بیرون آورد و پسرک را در آغوش کشید. _تو چقدر خوشگلی، یعنی بچه ی منم همینطور نازه؟ کودک آرام دهانش را باز کرد و لب هایش را دور نیپل دل‌آرا گذاشت. حس مادرانه‌اش فوران کرده بود، شوهر عوضی‌اش بچه را به او نشان نداد و وقتی که هنوز بخیه های حاملگی‌اش خوب نشده بود او را از خانه بیرون کرد و غیابی طلاق داد! پسرک انگشت اشاره ی دل‌آرا را گرفت و با آرامش شیر مکید. چند دقیقه گذشت که با صدای به هم خوردن در را شنید. _سمانه خانم اومدی؟ بیا ببین بچه چقدر نازه. گردنش را چرخاند و با دیدن حاج امین که داخل اتاق شده بود از جا پرید و با حیرت به او نگاه کرد. سینه های دخترک لخت بود و فقط توانست بچه را به خودش بچسباند تا کمی از سینه‌هایش پوشیده شود. _من...من داشتم به بچه شیر میدادم، میشه برید بیرون؟ قلبش از ترس در سینه می تپید. همانطور که گفته بودند حاج امین رستگار مرد با هیبتی بود! اولین بار بود او را می دید و از ترس به خودش می لرزید. امین برخلاف خواسته ی دل‌آرا جلو رفت و خسته روی تخت نشست. _مگه قرارداد رو نخوندی! _نخوندم اقا، یعنی بچه داشت گریه میکرد، سریع امضا کردم تا بغلش کنم. _بد غلطی کردی! صدایش بلند نبود اما آنقدر محکم بود که دخترک به خودش لرزید. _توی قرارداد به وضوح ذکر شده دایه‌ای میخوام که وقتی به بچه شیر میده بالای سرش باشم! _ولی...ولی. امین با گریه کردن نوزاد به او تشر زد. _بشین به بچه شیر بده! هلاک شد. بغض به گلوی دل‌آرا چسبید و روی تخت نشست، زیر چشمی به امین چشم دوخت. مرد تمام حواسش به بچه بود و انگار که نه انگار زنی رو به روی او لخت نشسته است! _بهتون تسلیت میگم خواهرتون فوت شد، پسر ایشون بود نه؟ شما سرپرستیش رو گرفتین؟ امین خودش را جلو کشید و دستش را آرام روی گونه ی پسرک گذاشت! نفس در سینه‌ ی دل‌ارا حبس شد! گرمای دست حاج امین را با سینه‌اش احساس می کرد. تمام تنش منقبض شد! _از این به بعد اینجا تو اتاق بچه زندگی میکنی، به مدت یک سال دایه ی بچه میشی، غذا و جای خواب به کنار، حقوقی هم که برات در نظر گرفتم کم نیست. گونه ی کودک را بوسید و ریش هایش سینه ی سفید دخترک را لمس کرد! مرد از جا بلند شد و مستقیم به چشم های دختر خیره شد. _بعد از یک سال شما رو به خیر و مارو به سلامت! نمیخوام بچه بهت وابسته بشه. دخترک سرش را تکان داد، حاج امین قدم برداشت که برود اما دخترک از جا بلند شد و او را صدا زد. _آقا؟ مرد ایستاد و به سمتش چرخید، در سکوت به او خیره شد و دخترک لب زد. _من...من نمیدونستم که قرارداد همچین گزینه‌ای داره... من همیشه نمیتونم جلوی شما لخت باشم! امین دست به جیب شد و زمزمه کرد. _من خواهرمو از دست دادم! وظیفه دارم بچه‌اش رو بزرگ کنم... الان انقدر وظایف سنگینی رو دوشمه که تنها چیزی که برام مهم نیست سینه‌های لخت توعه! از رک بودن و بی پروایی‌اش جا خورد، لبش را به یکدیگر فشرد و زمزمه کرد. _بازم من نمیتونم... با این وضعیت واقعا نمیتونم کار کنم. امین پوفی از سر کلافگی کشید، دستش را به موهایش کشید و گفت: _تا الان ده تا دایه اومدن که بچه باهاشون آروم نگرفته! ولی بغل تو ارومه... مشخصه بهت خو گرفته... نمیتونی بری، قرارداد بستیم. دخترک قدمی به جلو برداشت و لب زد. _من نمیتونم جلوی شما لخت بشم. _منم نمیتونم تورو با امانت خواهرم تنها بذارم! آرام بچه را روی تخت گذاشت و مانتویش را پوشید، دکمه هایش را بست و به سمت امین چرخید. _پس فکر میکنم من باید برم... قدم برداشت تا به سمت در برود اما بازویش اسیر دست امین شد! _بمون! صیغه‌ات میکنم! دیگه نگاه کردن ما هم حلال میشه نه؟
عرض المزيد ...
3 971
9
✨پیش فروش فایل کامل رمان شالوده عشق آغاز شد🍻 ✨فایل کامل رمان در تاریخ ۲۲ آذرماه به دوستانی که اشتراک تهیه کنن داده میشه🌻 ✨این نسخه، نسخه اصلی و بدون سانسور و همراه با عکس های جذاب از شخصیت ها می‌باشد🌻 ✨هزینه فایل برای ۵٠ نفر اول ۲۹٠٠٠ تومان و بعد تکمیل ۵٠ نفر ۳۹٠٠٠ تومان خواهد شد🌻 برای تهیه فایل به آیدی زیر پیام دهید👇💌
1 495
1

برای کنکور چیزی خوندی؟

تو این گرونی مگه منبعی برای خوندن هست؟ /:
لای کتابمم باز نکردم
ای بگی نگی
0
التصويت المخفي
687
1
به عنوان کسی که هیچی نخونده بود و 3 رقمی شد پیشنهاد میکنم هفته های آخر فقط آزمون شرکت کنید با سوالات آشنا شید؛ اگر هم هزینش براتون بالاست اینجا همشون براتون رایگان گزاشته♥️ :
853
2

sticker.webp

1 041
0
دختر نابینایی که اسیر دست مردی مرموز میشه. یک هفته از زندانی شدنم در این اتاق منحوس می‌گذشت و هنوز درست نمی‌دانستم این مرد مرموزی که فقط صدایی ترسناک از او شنیده بودم از جانم چه می‌خواهد! دستم روی دیوار اتاق کشیدم تا پنجره‌ای را که لمس کرد. باید هر طور شده از این دخمه‌ی زندانی که از سر خودخواهی زن بابام برایم تدارک دیده بودند خودم را خلاص می‌کردم. نمی‌توانستم همین‌طور دست روی دست بگذارم تا به دست این مرد غریبه قربانی شوم. کمی زور زدم تا قفل پنجره رو باز شود. نداشتن نرده شانسم را برای فرار بیشتر می‌کرد. خودم را بالا کشیدم و پاهایم را لبه‌ی پنجره گذاشتم. همینکه خواستم بپرم از پشت دستی دور کمرم حلقه شد و مرا محکم نگه داشت. صدای خونسرد در عین حال ترسناکش کنار گوشم غرید: - جایی تشریف می‌بردید مادام؟ در دل به بدشانسی‌ام لعنت فرستادم و با حرص در بغلش تکانی به خودم دادم. - دست از سرم بردار می‌خوام برم و از شرت راحت بشم. کمرم را محکم‌تر گرفت و با هلی وسط اتاق پرتم کرد. - مگه کار من باهات تموم شده که قصد فرار کردی؟ بی‌توجه به دردی که در کمرم پیچیده بود از روی زمین بلند شدم و جیغی کشیدم. - چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ چی از جونم می‌خوای؟ تا به خودم بیایم با دست گردنم را گرفت و محکم به دیوار پشت سرم کوباند. - چی از جونت میخوام هان؟ خودتو... همه‌ی وجودت رو... دویست میلیون پول بیزبون بابتت به اون زن بابات دادم که برای همیشه داشته باشمت... بدون کم و کاست. لب هایش را نزدیک گوشم آورد و پچ زد. - از حالا به بعد تو فقط به من و اینجا تعلق داری... به نفع خودته از اون بیرون هرچی توی ذهنته بیرون بریزی و فراموش کنی. گاز محکمی از لاله‌ی گوشم گرفت و ترسناک‌تر از قبل غرید. - چیزی که برای من شده دیگه راه فرار از دستم نداره. جیغ بلند ناشی از دردم را با مهر لب‌هایش بر روی لب‌هایم خفه کرد... امروز اومدیم یه رمان معرفی کنیم که قصه‌اش از دردهای یه دختر نابینا میگه. دختری که با وجود نابینایی دردهای زیادی رو دید و تحمل کرد. توی وانفسای اسارتش عاشق زندانبان مرموز میشه که از او فقط یک صدای عجیب در ذهنش ثبت کرده. مردی که چند هفته بعد دستور قتل حنا رو میده بدون آنکه بداند حنا فرزندش را حامله است...
عرض المزيد ...
حنای بی‌رنگ (فاطمه سالاری)
می‌نویسم تا بعد از من چیزی به یادگار بماند💕 به چشمانت مومن شدم «چاپ شده📚» حنای بی‌رنگ «آنلاین، در حال بازنویسی» رسم دلتنگی «آنلاین» اینستاگرام نویسنده👇 https://instagram.com/salari__fatemeh ?igshid=hfomqgvs1erc
667
1
♥️♥️ 🎭#عشق‌بعدازطلاق‌_همخونه‌ای‌ - خاموشش کن! اتاق دوباره در تاریکی و سکوت مطلق فرو رفت. کسی به سمتم آمد و بشقابی روی پاتختی کنار تخت گذاشت. تلفیق بوی سیگار همراه با ادکلن آشنایی زیر بینی‌ام پیچید که دیوانه‌ام کرد. خودش بود. همان خودِ لعنتی و خودخواهش که با بی‌رحمی تمام و به‌ راحتی مرا را از زندگیش حذف کرد و در بدترین شرایط روحی و جسمی با دلی شکسته و آکنده از غم، تنهایم گذاشت. صدای بمش ناقوس مرگ بود و همان لحظه خراش عمیقی روی قلب و روحم گذاشت: - قرص آوردم بخورش بهتر می‌شی! هِه قرص آورده؟ که چه؟ با صدایی لرزان که هرچه سعی کردم نتوانستم حتی ذره‌ای از لرزشش کم کنم،گفتم: - برو بیرون! - این کارات چه معنی می‌ده؟ چرا قبول نکردی بری دکتر! صدای مردانه‌اش روح و روان زخمی و زجر کشیده‌ام را به بازی گرفت. هنوز هم با تمام وجود عاشقانه دوستش داشتم و این تلخ‌ترین واقعیت زندگیم بود. سکوتم کشدار شد. باز هم او بود که گفت: - مگه با تو نیستم؟ می‌گم قرصت رو بخور پاشو بریم دکتر! باید جوابش را می‌دادم: - من با تو جهنمم نمیام، دکترم لازم ندارم دیگه به این دردا عادت کردم، شده جزئی از زندگیم! - یعنی چی؟ چرا چرت می‌گی؟! پرخاش کردنم دست خودم نبود. مدتهاست به این درد مبتلا شدم، با تندی گفتم: - اصلاً به تو چه؟! می‌خوام درد بکشم! تو چه‌کاره‌ی منی ؟! مثلاً می‌خوای بگی دلت سوخته؟ با حرصی مشهود و پوزخندی که ندیده حسش کردم، گفت: - آره دیگه من که کاره‌ای نیستم، ظاهراً جناب مجد باید بیاد تا راضی بشی بری دکتر! شستم خبر آمد. مهربد از تماس‌های مکرر مجد چیزی فهمیده، به پدرش منتقل کرده و آقا تریپ غیرت برداشته! با بغض گفتم: - به تو مربوط نیست! تو چه نسبتی با من داری که بازخواستم می‌کنی؟ بابامی؟ برادرمی؟ شوهرمی؟ - خجالت بکش سپید! پدر پسرت که هستم...... همین پارت اولش👆 ۲۱کا جذب داده بیا بقیه‌اشو بخون 👇 #خاطرات‌تلخ‌وشیرین‌یک‌روانشناس بعد از طلاق پشیمون میشه، برای زن سابقش خواستگار پزشک اومده رگ غیرتش زده بالا بیا ببین چیکار می‌کنه🙈 ❌ پشیمونی‌ بعداز طلاق♥️ زندگی‌‌ هم‌خونه‌ای‌ بعداز طلاق 🤤 پایان‌خوش❤️‍🔥 ❌پارت‌گذاری منظم+پارت‌هدیه🎁 تبادل نداریم پس لینکش هیچ جای دیگه‌ای نیست.. حامد بعد از ۸سال زندگی زناشویی عجولانه براثر یک اشتباه سپیده رو طلاق میده و خیلی زود سخت پشیمون میشه بعد از دوسال با پیدا شدن خواستگار مطرحی برای سپیده، رگ‌ غیرتش بالا می‌زنه و هر کاری میکنه..... #عشق‌بعدازطلاق #زندگی‌همخونه‌ای‌بعدازطلاق 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
عرض المزيد ...
🌼رویای سپید🌼
✍#کیوان‌عزیزی‌ عضوانجمن‌اهل‌قلم،خانه‌ی‌کتاب‌ایران Ahleghalam.ir ۶ اثر چاپی 💢پارت‌گذاری شنبه تا ۴شنبه یک پارت غیر از تعطیلات تابو شکنی عاشقانه روزهای بی تو بودن سدم آنلاین رویای سپید آنلاین
1 445
1
بعد از اینکه منو برد محضر گفت برای دیدن حنا باید دوباره محرم بشیم اولین بار بود می اومد اینجا برای همین با دقت داشت دوربر و نگاه میکرد تمام حواس منم پیش عروسک دوسالم بود میخواستم بغلش کنم و اونقدر ببوسمش تا سیر بشم ولی چون منو نمیشناخت بغل باباش کِس کرده بود اومدم دستمو دراز کنم و آروم گونه اش و نوازش کنم که با دیدن لرزش دستام پشیمون شدن و عقب کشیدم _از کی اینجا زندگی میکنی؟؟   _دو.......دوماهه _اون شیشه کی شکسته اونوقت؟؟ غیرتش.....چیزی بود که همیشه عاشقش بودم و......نه دیگه نباید باشم _از اول..... با دیدن اخمش که هی بیشتر میشد حرفمو خوردم..... _نبود تازه شده......بچه ها با توپ زدن _کِی یعنی؟؟ _ولش کن مهم نیست...... لحنشو تند کرد و صداش رفت بالا _یعنی چی؟؟ نمیگی یه بی همه چیز راحت میتونه دوباره بیاد سراغت و..... _بابایی دُشنَمه از خدا خواسته زودتر از محسن من جواب دادم _گرسنته عروسک خانم.....ماکارونی.....دوست داری؟؟ سرشو تکون داد....منم هول شدم رفتم آشپزخونه بی حواس در قابلمه رو که داغ بود برداشتم که دستم سوخت و از دستم افتاد رو گاز وصدای بلندش دراومد منتظر همین جرقه بودم که بی هوا همونجا آوار شدم و دستامو گرفتم جلوی دهنم و آروم هق هقم رو تو خودم خفه کردم چند دقیقه گذشت که سایه شو دیدم سرمو بلند کردم که داشت با دلسوزی نگام میکرد خدایا چرا زندگی من به اینجا رسیده؟ رفت سمت غذا یه ذره ماکارونی ریخت توی بشقاب و رو زانو جلوم نشست _حنا ماکارونی رو با سس دوست داره ببر بده بهش اشکام و با پشت دستم پاک کردم و سرمو تکون دادم _ندارم تو خونه......الان........الان میرم براش میخرم  _نمیخواد خودم میرم تو برو پیشش بلند شد بره که صداش زدم _م...محسن......ممنون که بچم و آوردی پیشم با همون لحن جدی و صورت اخم کرده اش گفت _به خاطره تو نیست امروز میگفت من چرا مامان ندارم بقیه دارن......نمیخوام بچم حسرت بکشه راست میگه به خاطره من نیست اون ازم متنفره ولی مهم نیست مهم اینه که بچم الان پیش منه بعد از شام یه ذره یخش آب شده بود اولین بار بود که تو بغلم خوابش برده بود و من با حسرت نگاش میکردم _بدش من..... میخواد ببرتش؟؟ ملتمس گفتم _میشه بزاری امشب اینجا بمونه؟؟ زل زده بود بهم بعد از مدت ها چقدر دلم برای اینکه برم تو بغل مردونش تنگ شده..... دستشو آروم از زیر بدن حنا رد کرد و ازم گرفتش الان میره.....نا امید شدم _برو براش رختخواب بنداز فکر کردم اشتباه شنیدم و گیج نگاهش کردم _میگم جا براش بنداز الان بدخواب میشه.... خندیدنم دست خودم نبود _الان......الان میارم سمت کمد رفتم و تشک و پتویی که صاحب خونه چون دیده بود چیزی ندارم روش بخوابم بهم داده بود و پهن کردم اونم، حنا رو خوابوند و پتو رو کشید روش به صورت نازش خیره بودم.....بعد از اینکه بره تا صبح بغلش میکنم _همینه؟! فهمیدم چی رو میگه _ آره کنار هم جا میشیم _شما دوتا که کوچیکید.....من کجا بخوابم؟ چشمام گرد شد _مگه......مگه توام قراره بمونی؟ _واقعا فکر کردی دخترمو میذارم اینجا اونم با این وضع؟؟ با سر به شیشه ی شکسته اشاره کرد حق داره _خب پس شما بخوابید من باید فردا لباس تحویل بدم هنوز مونده...... رفتم سمت آشپزخونه و پشت کابینت نشستم و اروم اروم شروع کردم به گریه.... چه مرگم شده بود؟؟ الان آروم تر شده بودم خواستم دوباره برم به حنا سر بزنم که دیدم محسن جمع شده تو خودش پتو کوچیک بود اونم عادت داره حتما حتی یه ملافه رو خودش بکشه تنها چیزی که داشتم چادرم بود آروم رفتم سمتش و کشیدم روش خواستم از کنارش بلند شم که دستمو گرفت و چشماشو باز کرد _بیا بخواب...... _من.....من کار دارم _کارت گریه اس؟؟ مگه شنیده.....منکه که آروم بودم.....نکنه دیدتم _نخوابیده بودی جوابمو نداد _بخواب صبح یه فکری به حال خونه میکنم یعنی چی؟ _با تو نیستم مگه چرا نگاه میکنی؟ _آخه دستمو ول کن تو تاریکی اتاق که فقط با نور حیاط معلوم بود زل زده بود به چشمام _همینجا بخواب...... کنار خودش؟؟نمیشه.... _میرم.....اون طرف حنا.....میخوابم _همینجا.....گفتم صداش عصبانی بود و نباید باهاش بحث کنم یه نگاه به حنا انداختم که با دهن نیمه باز نصفه بالش و گرفته بود نیم وجبی ولی رو زمین میخوابم پشت کردم بهش و قبل از اینکه سرمو بذارم رو زمین نرمی یه چیزی..... دست اون بود نفسام تند شد _چیزه..... دست دیگه ش رفت رو کمرم _بخواب.... قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون نمیدونم چقدر گذشت ولی گرمی نفساش رو گوشم حس کردم چرا انقدر نزدیک شده _چرا بهم دروغ گفتی  _چی.......چی رو؟؟ _اینکه دوماهه اومدی اینجا ولی صاحب خونت گفت دوساله اینجایی دستمو مشت کردم و لبمو محکم گاز گرفتم الان چی دارم بهش بگم؟ _من.....
عرض المزيد ...
901
4
_دیار عبدالحمید...یه چادر سرت کن،  اتاق شرعی ملاقاتی داری! با شنیدن صدای زندان بان، چشمانم به برق مینشیند و برمیخیزم. ملاقاتی دارم...؟ شالم را روی موهایم میکشم و با چشم های بسته از خدا میخواهم او باشد... بعد از شش ماه...چقدر حریص بوی تنش بودم! _جوووون ...طرف اتاق شرعی گرفته ، با قاتل ننه‌ش اختلاط زن و شوهری بکنه...! زندانبان رو به همه‌ی‌شان چشم غرّه میرود و چادر را که توی بغلم می اندازد ، پشتم می ایستد: _یه پسر فُکل کرووات اومده ملاقاتیت...یه اُدکلُن زده که بوش یه تَنه گَنداب عَرق ماهارو میشوره میبره...! قلبم سقوط میکند و نبضم ضرب میگیرد. با نگاه لرزان و جستجوگر ، سرم با سرعت به طرفش برمیگردد و او به جلو اشاره میکند: _اونی که زدی ننه‌شو کشتی شوهرته دیگه...؟؟اتاق شَرعی ام که میدونی چیه و به چه درد مَردا میخوره...!؟ قلبم بوم بوم صدا میدهد و باورم نمیشود. او دلتنگ من بود...؟ اگر نبود ، این اتاق خالی به چه دردمان میخورد...؟ نگهبان دستگیره ی در اتاق زناشویی را پایین میکشد و درست هنگامی که دیگر دلی در سینه ام ندارم ، از پشت سر ، با قامت بلند و شانه های استوارش رو به رو میشوم. _ش...شیــرزاد...؟ به طرف من می‌چرخد. با آن چشم های سیاهش، نگاهم که میکند،  قلبم از سینه سقوط می‌کند. _منتظرت بودم... شیرزاد،  من به تار موی خانجون ضرر نزدم... به خاک مادرم قسم که... انگشت روی لبهایش می‌گذارد و همزمان با هیـــس آرام او،  در اتاق بسته میشود. جلو می‌روم و خودم را در آغوشش می‌اندازم: _باورم نمیکنی؟ مگه من میتونم به تو دروغ بگم؟ آره گفتم... اولش دروغ گفتم چون ترسیدم از دستت بدم... ولی قسم میخورم من عزیز رو نکشتم..... چادر گلدار زندان توسط دست های او پایین می‌افتد. روسری کهنه و رنگ و رو رفته ام نیز... بوی تنش مثل همیشه مستم می‌کند. _سسس... بهم بدهکاری دیار. طلبمو پس میدی... بعدش مجازات میشی...! صدایش بیخ گوشم شنیده میشود. همان صدای مردانه ی زنگ داری که عاشقش بودم. _من نکشتم... به خدا که نکشتم... بعدا میفهمی... حقیقت رو متوجه میشی... موهایم توسط انگشتانش چنگ می‌شوند و نفس های تندش روی لبهایم تازیانه می‌زنند. چشمان خونبارش را به نگاه ملتمسم می‌دوزد: _خودم طناب دارو دور گردنت میندازم... الان باید بدهیتو به من پس بدی... اندازه ی دوسال عشق به پای یه آدم بی ارزش ریختم. بهت دست نزدم. مثل یه گلبرگ مواظبت بودم. اما نمک نشناس بودی... گند زدی! قلبم هزار تکه می‌شود. سینه ام نفس ندارد و لب هایم مانند ماهی باز و بسته میشود. درست روی لب های بی رحم او که با زمزمه ی آخرش جانم را میگیرد: _امشب می‌برنت قرنطینه... طبق قانون،  یک روز قبل از اعدام،  زن و شوهر کاملا با هم وقت میگذرونن. نظرت؟ من این شیرزاد را نمیشناسم. او عاشقم بود. طاقت دیدن اشکم را نداشت که... _پشیمون میشی... شیرزاد... وقتی بی گناهی من... ثابت بشه... پشیمون میشی... در یک حرکت لب های لرزان و بغض دارم را در بر میگیرد... لبهایی که مهمان خشونت های کینه آمیزش می‌شوند... چشم میبندد تا نگاهم را نبیند... اما قسم میخورم،  برای لحظه ای،  حس ترس در چشمانش بیداد میکرد... ❌❌❌❌ وحشیانه آزارش دادم...تحقیرش کردم...دور از چشمش با دختر شریکم ازدواج کردم... حالا بی گناهی اون ثابت شده و... فکر اینکه بفهمه ازدواج کردم... فکر اینکه اگر کسی به گوشش برسونه... داره منو تبدیل به یه مریض روانی میکنه... دنیا رو با آدماش جهنم میکنم اگر یه قدم از من فاصله بگیره... سلاخی میکنم ، تیکه تیکه میکنم مردی رو که بهش نزدیک بشه... قسم میخورم اون مال منه...تا ابــــد...! ❌❌❌❌ اثری از
عرض المزيد ...
1 950
13
به عنوان کسی که هیچی نخونده بود و 3 رقمی شد پیشنهاد میکنم هفته های آخر فقط آزمون شرکت کنید با سوالات آشنا شید؛ اگر هم هزینش براتون بالاست اینجا همشون براتون رایگان گزاشته♥️ :
972
3

برای کنکور چیزی خوندی؟

تو این گرونی مگه منبعی برای خوندن هست؟ /:
لای کتابمم باز نکردم
ای بگی نگی
0
التصويت المخفي
686
1

sticker.webp

824
0
بعد از اینکه منو برد محضر گفت برای دیدن حنا باید دوباره محرم بشیم اولین بار بود می اومد اینجا برای همین با دقت داشت دوربر و نگاه میکرد تمام حواس منم پیش عروسک دوسالم بود میخواستم بغلش کنم و اونقدر ببوسمش تا سیر بشم ولی چون منو نمیشناخت بغل باباش کِس کرده بود اومدم دستمو دراز کنم و آروم گونه اش و نوازش کنم که با دیدن لرزش دستام پشیمون شدن و عقب کشیدم _از کی اینجا زندگی میکنی؟؟   _دو.......دوماهه _اون شیشه کی شکسته اونوقت؟؟ غیرتش.....چیزی بود که همیشه عاشقش بودم و......نه دیگه نباید باشم _از اول..... با دیدن اخمش که هی بیشتر میشد حرفمو خوردم..... _نبود تازه شده......بچه ها با توپ زدن _کِی یعنی؟؟ _ولش کن مهم نیست...... لحنشو تند کرد و صداش رفت بالا _یعنی چی؟؟ نمیگی یه بی همه چیز راحت میتونه دوباره بیاد سراغت و..... _بابایی دُشنَمه از خدا خواسته زودتر از محسن من جواب دادم _گرسنته عروسک خانم.....ماکارونی.....دوست داری؟؟ سرشو تکون داد....منم هول شدم رفتم آشپزخونه بی حواس در قابلمه رو که داغ بود برداشتم که دستم سوخت و از دستم افتاد رو گاز وصدای بلندش دراومد منتظر همین جرقه بودم که بی هوا همونجا آوار شدم و دستامو گرفتم جلوی دهنم و آروم هق هقم رو تو خودم خفه کردم چند دقیقه گذشت که سایه شو دیدم سرمو بلند کردم که داشت با دلسوزی نگام میکرد خدایا چرا زندگی من به اینجا رسیده؟ رفت سمت غذا یه ذره ماکارونی ریخت توی بشقاب و رو زانو جلوم نشست _حنا ماکارونی رو با سس دوست داره ببر بده بهش اشکام و با پشت دستم پاک کردم و سرمو تکون دادم _ندارم تو خونه......الان........الان میرم براش میخرم  _نمیخواد خودم میرم تو برو پیشش بلند شد بره که صداش زدم _م...محسن......ممنون که بچم و آوردی پیشم با همون لحن جدی و صورت اخم کرده اش گفت _به خاطره تو نیست امروز میگفت من چرا مامان ندارم بقیه دارن......نمیخوام بچم حسرت بکشه راست میگه به خاطره من نیست اون ازم متنفره ولی مهم نیست مهم اینه که بچم الان پیش منه بعد از شام یه ذره یخش آب شده بود اولین بار بود که تو بغلم خوابش برده بود و من با حسرت نگاش میکردم _بدش من..... میخواد ببرتش؟؟ ملتمس گفتم _میشه بزاری امشب اینجا بمونه؟؟ زل زده بود بهم بعد از مدت ها چقدر دلم برای اینکه برم تو بغل مردونش تنگ شده..... دستشو آروم از زیر بدن حنا رد کرد و ازم گرفتش الان میره.....نا امید شدم _برو براش رختخواب بنداز فکر کردم اشتباه شنیدم و گیج نگاهش کردم _میگم جا براش بنداز الان بدخواب میشه.... خندیدنم دست خودم نبود _الان......الان میارم سمت کمد رفتم و تشک و پتویی که صاحب خونه چون دیده بود چیزی ندارم روش بخوابم بهم داده بود و پهن کردم اونم، حنا رو خوابوند و پتو رو کشید روش به صورت نازش خیره بودم.....بعد از اینکه بره تا صبح بغلش میکنم _همینه؟! فهمیدم چی رو میگه _ آره کنار هم جا میشیم _شما دوتا که کوچیکید.....من کجا بخوابم؟ چشمام گرد شد _مگه......مگه توام قراره بمونی؟ _واقعا فکر کردی دخترمو میذارم اینجا اونم با این وضع؟؟ با سر به شیشه ی شکسته اشاره کرد حق داره _خب پس شما بخوابید من باید فردا لباس تحویل بدم هنوز مونده...... رفتم سمت آشپزخونه و پشت کابینت نشستم و اروم اروم شروع کردم به گریه.... چه مرگم شده بود؟؟ الان آروم تر شده بودم خواستم دوباره برم به حنا سر بزنم که دیدم محسن جمع شده تو خودش پتو کوچیک بود اونم عادت داره حتما حتی یه ملافه رو خودش بکشه تنها چیزی که داشتم چادرم بود آروم رفتم سمتش و کشیدم روش خواستم از کنارش بلند شم که دستمو گرفت و چشماشو باز کرد _بیا بخواب...... _من.....من کار دارم _کارت گریه اس؟؟ مگه شنیده.....منکه که آروم بودم.....نکنه دیدتم _نخوابیده بودی جوابمو نداد _بخواب صبح یه فکری به حال خونه میکنم یعنی چی؟ _با تو نیستم مگه چرا نگاه میکنی؟ _آخه دستمو ول کن تو تاریکی اتاق که فقط با نور حیاط معلوم بود زل زده بود به چشمام _همینجا بخواب...... کنار خودش؟؟نمیشه.... _میرم.....اون طرف حنا.....میخوابم _همینجا.....گفتم صداش عصبانی بود و نباید باهاش بحث کنم یه نگاه به حنا انداختم که با دهن نیمه باز نصفه بالش و گرفته بود نیم وجبی ولی رو زمین میخوابم پشت کردم بهش و قبل از اینکه سرمو بذارم رو زمین نرمی یه چیزی..... دست اون بود نفسام تند شد _چیزه..... دست دیگه ش رفت رو کمرم _بخواب.... قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون نمیدونم چقدر گذشت ولی گرمی نفساش رو گوشم حس کردم چرا انقدر نزدیک شده _چرا بهم دروغ گفتی  _چی.......چی رو؟؟ _اینکه دوماهه اومدی اینجا ولی صاحب خونت گفت دوساله اینجایی دستمو مشت کردم و لبمو محکم گاز گرفتم الان چی دارم بهش بگم؟ _من.....
عرض المزيد ...
657
2
_دیار عبدالحمید...یه چادر سرت کن،  اتاق شرعی ملاقاتی داری! با شنیدن صدای زندان بان، چشمانم به برق مینشیند و برمیخیزم. ملاقاتی دارم...؟ شالم را روی موهایم میکشم و با چشم های بسته از خدا میخواهم او باشد... بعد از شش ماه...چقدر حریص بوی تنش بودم! _جوووون ...طرف اتاق شرعی گرفته ، با قاتل ننه‌ش اختلاط زن و شوهری بکنه...! زندانبان رو به همه‌ی‌شان چشم غرّه میرود و چادر را که توی بغلم می اندازد ، پشتم می ایستد: _یه پسر فُکل کرووات اومده ملاقاتیت...یه اُدکلُن زده که بوش یه تَنه گَنداب عَرق ماهارو میشوره میبره...! قلبم سقوط میکند و نبضم ضرب میگیرد. با نگاه لرزان و جستجوگر ، سرم با سرعت به طرفش برمیگردد و او به جلو اشاره میکند: _اونی که زدی ننه‌شو کشتی شوهرته دیگه...؟؟اتاق شَرعی ام که میدونی چیه و به چه درد مَردا میخوره...!؟ قلبم بوم بوم صدا میدهد و باورم نمیشود. او دلتنگ من بود...؟ اگر نبود ، این اتاق خالی به چه دردمان میخورد...؟ نگهبان دستگیره ی در اتاق زناشویی را پایین میکشد و درست هنگامی که دیگر دلی در سینه ام ندارم ، از پشت سر ، با قامت بلند و شانه های استوارش رو به رو میشوم. _ش...شیــرزاد...؟ به طرف من می‌چرخد. با آن چشم های سیاهش، نگاهم که میکند،  قلبم از سینه سقوط می‌کند. _منتظرت بودم... شیرزاد،  من به تار موی خانجون ضرر نزدم... به خاک مادرم قسم که... انگشت روی لبهایش می‌گذارد و همزمان با هیـــس آرام او،  در اتاق بسته میشود. جلو می‌روم و خودم را در آغوشش می‌اندازم: _باورم نمیکنی؟ مگه من میتونم به تو دروغ بگم؟ آره گفتم... اولش دروغ گفتم چون ترسیدم از دستت بدم... ولی قسم میخورم من عزیز رو نکشتم..... چادر گلدار زندان توسط دست های او پایین می‌افتد. روسری کهنه و رنگ و رو رفته ام نیز... بوی تنش مثل همیشه مستم می‌کند. _سسس... بهم بدهکاری دیار. طلبمو پس میدی... بعدش مجازات میشی...! صدایش بیخ گوشم شنیده میشود. همان صدای مردانه ی زنگ داری که عاشقش بودم. _من نکشتم... به خدا که نکشتم... بعدا میفهمی... حقیقت رو متوجه میشی... موهایم توسط انگشتانش چنگ می‌شوند و نفس های تندش روی لبهایم تازیانه می‌زنند. چشمان خونبارش را به نگاه ملتمسم می‌دوزد: _خودم طناب دارو دور گردنت میندازم... الان باید بدهیتو به من پس بدی... اندازه ی دوسال عشق به پای یه آدم بی ارزش ریختم. بهت دست نزدم. مثل یه گلبرگ مواظبت بودم. اما نمک نشناس بودی... گند زدی! قلبم هزار تکه می‌شود. سینه ام نفس ندارد و لب هایم مانند ماهی باز و بسته میشود. درست روی لب های بی رحم او که با زمزمه ی آخرش جانم را میگیرد: _امشب می‌برنت قرنطینه... طبق قانون،  یک روز قبل از اعدام،  زن و شوهر کاملا با هم وقت میگذرونن. نظرت؟ من این شیرزاد را نمیشناسم. او عاشقم بود. طاقت دیدن اشکم را نداشت که... _پشیمون میشی... شیرزاد... وقتی بی گناهی من... ثابت بشه... پشیمون میشی... در یک حرکت لب های لرزان و بغض دارم را در بر میگیرد... لبهایی که مهمان خشونت های کینه آمیزش می‌شوند... چشم میبندد تا نگاهم را نبیند... اما قسم میخورم،  برای لحظه ای،  حس ترس در چشمانش بیداد میکرد... ❌❌❌❌ وحشیانه آزارش دادم...تحقیرش کردم...دور از چشمش با دختر شریکم ازدواج کردم... حالا بی گناهی اون ثابت شده و... فکر اینکه بفهمه ازدواج کردم... فکر اینکه اگر کسی به گوشش برسونه... داره منو تبدیل به یه مریض روانی میکنه... دنیا رو با آدماش جهنم میکنم اگر یه قدم از من فاصله بگیره... سلاخی میکنم ، تیکه تیکه میکنم مردی رو که بهش نزدیک بشه... قسم میخورم اون مال منه...تا ابــــد...! ❌❌❌❌ اثری از
عرض المزيد ...
1 447
1
حنا دختری نابیناست درست وقتی که رخت سیاه عزای پدر رو بر تن داره توسط نامادری و خواهرش به مردی غریبه و مرموز فروخته میشه. مردی که مجبورش می‌کنه ندیده به عقدش در بیاد و اون رو به عنوان همسری قبول کنه؛ اما درست وقتی که حنا به شرایطش عادت کرده می‌فهمه آدمای شریک در سرنوشتش براش خواب‌های سهمگین‌تری دیدن.... رنگ بنفش دیوار کوب‌ها جای لوستر کریستالی روشنایی اتاق را که بر عهده گرفتند و پیراهنش را در آورد و کنارم روی تخت نشست. نامحسوس خودم را کمی عقب کشیدم و سرمای اتاق را بهانه‌ی پنهان شدنم در زیر لحاف کردم. به تاج تخت تکیه داد و به طرفم چرخید و با دستش موهایم را پشت گوشم داد. - خیلی سعی کردی بزرگ شدنت رو به همه مخصوصاً من ثابت کنی؛ ولی متأسفانه باید بگم موفق نبودی چون هنوز همون حنایی! وقتی بهت گفتم توی اون دوران اسارت عاشقت شدم منظورم از چشم و ابروت نبود، این معصومیت و مهربونیت اسیرم کرد. مهربونی که امشب با چشم خودم دیدم هنوز هم با وجود اون همه سختی و ظلم از بین نرفته. خودش را بیشتر سمتم کشاند و آرام در گوشم زمزمه کرد: - امشب از اینکه دلم عاشقته به خودم افتخار کردم. هرم نفس‌هایش و برخورد لب‌هایش به گوشم حرارت تنم را بالا میبرد؛ اما خیره به سینه ستبرش که نزدیک صورتم بود سرسختانه لحاف را بیشتر در مشتم فشردن و هیچ تلاشی برای پاک کردن اشک‌هایم نکردم. بوسه‌ای به گوشم زد و بدون برداشتن لب‌هایش این بوسه را تا روی گونه‌ام ادامه داد و اشکم را مکید. - از روزی که فهمیدی عشقت همون مرد زندانبانته خیلی حس‌ها رو با هم تجربه کردیم؛ ولی هیچ وقت نفهمیدی اون دو هفته من زندانبانت نبودم، من یه همبند بودم که تموم تلاشم رو برای آزادی هردومون کردم‌. عاشقانه‌ای معمایی دیگری به پاخواسته از قلم فاطمه سالاری
عرض المزيد ...
398
2
- خانم موحد، حالتون خوبه؟! چرا چیزی نمی‌نویسید؟ دستپاچه گفتم: - بله خوبم، الآن می‌نویسم استاد! به ساعت مارک دستش نگاهی انداخت، کمی خم شد کنار گوشم آهسته‌تر و با ملاطفت و مهربان گفت: - نیم ساعت بیشتر وقت نیست، برگه‌تون هنوز سفیده. به و با زبان بی‌زبانی می‌کرد، چیزی بنویسم. بی اراده کمی خودم را عقب کشیدم ،بوی خُنک و شیرین اُدکلنش حال و هوای بهم داد: - می‌دونم استاد، حواسم به زمان هست.سریع می‌نویسم... فاصله گرفت و دوباره به سمت انتهای سالن رفت، امّا رَدی از بوی خوشش را در مشامم و حس خوب توجهش را در وجودم باقی گذاشت. رضا احمدی با چند فاصله صندلی از اول جلسه، تمام حواسش به من بود. برای چندمین بار برگشت، با ایما و اشاره پرسید: "سؤال چند رو می‌خوای؟" صدای استاد با و از انتهای سالن بلند شد و به تندی گفت: - آقای احمدی! سرت به کار خودت باشه. #لیا موحد بدجوری دل استادش #سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق نداره سمت لیا چپ نگاه کنه.😉🥰👇 ✅ همین پارت اولش👆 رو بخونی میکنه. 💥بیش از ۷۰۰ پارت آماده در کانال💥 #سامین یک #آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن #لیا #برنامه‌نویس توانا و موفقه بیش از ۷۰۰ پادت آماده در کانال، پارت گذاری #منظم و روزانه+ پارت هدیه🎁همراه با یک نویسنده‌ی متعهد و منظم از نظر مخاطبان☺️ برای عضویت 👇
عرض المزيد ...
📚کانال سَدَم 📚
﷽ ✍ #کیوان‌عزیزی‌ عضوانجمن‌ اهل‌قلم و خانه‌ی‌کتاب ایران WWW.ahleghalam.ir ۶ اثر چاپی ارشدمهندسی کامپیوتر،مدرس‌دانشگاه 💢پارت گذاری ساعت مشخصی ندارد. شنبه تا چهارشنبه، یک پارت غیر از تعطیلات #پدرمادرم‌رادعاکنید🙏
1 100
2

sticker.webp

2 376
0
بعد از اینکه منو برد محضر گفت برای دیدن حنا باید دوباره محرم بشیم اولین بار بود می اومد اینجا برای همین با دقت داشت دوربر و نگاه میکرد تمام حواس منم پیش عروسک دوسالم بود میخواستم بغلش کنم و اونقدر ببوسمش تا سیر بشم ولی چون منو نمیشناخت بغل باباش کِس کرده بود اومدم دستمو دراز کنم و آروم گونه اش و نوازش کنم که با دیدن لرزش دستام پشیمون شدن و عقب کشیدم _از کی اینجا زندگی میکنی؟؟   _دو.......دوماهه _اون شیشه کی شکسته اونوقت؟؟ غیرتش.....چیزی بود که همیشه عاشقش بودم و......نه دیگه نباید باشم _از اول..... با دیدن اخمش که هی بیشتر میشد حرفمو خوردم..... _نبود تازه شده......بچه ها با توپ زدن _کِی یعنی؟؟ _ولش کن مهم نیست...... لحنشو تند کرد و صداش رفت بالا _یعنی چی؟؟ نمیگی یه بی همه چیز راحت میتونه دوباره بیاد سراغت و..... _بابایی دُشنَمه از خدا خواسته زودتر از محسن من جواب دادم _گرسنته عروسک خانم.....ماکارونی.....دوست داری؟؟ سرشو تکون داد....منم هول شدم رفتم آشپزخونه بی حواس در قابلمه رو که داغ بود برداشتم که دستم سوخت و از دستم افتاد رو گاز وصدای بلندش دراومد منتظر همین جرقه بودم که بی هوا همونجا آوار شدم و دستامو گرفتم جلوی دهنم و آروم هق هقم رو تو خودم خفه کردم چند دقیقه گذشت که سایه شو دیدم سرمو بلند کردم که داشت با دلسوزی نگام میکرد خدایا چرا زندگی من به اینجا رسیده؟ رفت سمت غذا یه ذره ماکارونی ریخت توی بشقاب و رو زانو جلوم نشست _حنا ماکارونی رو با سس دوست داره ببر بده بهش اشکام و با پشت دستم پاک کردم و سرمو تکون دادم _ندارم تو خونه......الان........الان میرم براش میخرم  _نمیخواد خودم میرم تو برو پیشش بلند شد بره که صداش زدم _م...محسن......ممنون که بچم و آوردی پیشم با همون لحن جدی و صورت اخم کرده اش گفت _به خاطره تو نیست امروز میگفت من چرا مامان ندارم بقیه دارن......نمیخوام بچم حسرت بکشه راست میگه به خاطره من نیست اون ازم متنفره ولی مهم نیست مهم اینه که بچم الان پیش منه بعد از شام یه ذره یخش آب شده بود اولین بار بود که تو بغلم خوابش برده بود و من با حسرت نگاش میکردم _بدش من..... میخواد ببرتش؟؟ ملتمس گفتم _میشه بزاری امشب اینجا بمونه؟؟ زل زده بود بهم بعد از مدت ها چقدر دلم برای اینکه برم تو بغل مردونش تنگ شده..... دستشو آروم از زیر بدن حنا رد کرد و ازم گرفتش الان میره.....نا امید شدم _برو براش رختخواب بنداز فکر کردم اشتباه شنیدم و گیج نگاهش کردم _میگم جا براش بنداز الان بدخواب میشه.... خندیدنم دست خودم نبود _الان......الان میارم سمت کمد رفتم و تشک و پتویی که صاحب خونه چون دیده بود چیزی ندارم روش بخوابم بهم داده بود و پهن کردم اونم، حنا رو خوابوند و پتو رو کشید روش به صورت نازش خیره بودم.....بعد از اینکه بره تا صبح بغلش میکنم _همینه؟! فهمیدم چی رو میگه _ آره کنار هم جا میشیم _شما دوتا که کوچیکید.....من کجا بخوابم؟ چشمام گرد شد _مگه......مگه توام قراره بمونی؟ _واقعا فکر کردی دخترمو میذارم اینجا اونم با این وضع؟؟ با سر به شیشه ی شکسته اشاره کرد حق داره _خب پس شما بخوابید من باید فردا لباس تحویل بدم هنوز مونده...... رفتم سمت آشپزخونه و پشت کابینت نشستم و اروم اروم شروع کردم به گریه.... چه مرگم شده بود؟؟ الان آروم تر شده بودم خواستم دوباره برم به حنا سر بزنم که دیدم محسن جمع شده تو خودش پتو کوچیک بود اونم عادت داره حتما حتی یه ملافه رو خودش بکشه تنها چیزی که داشتم چادرم بود آروم رفتم سمتش و کشیدم روش خواستم از کنارش بلند شم که دستمو گرفت و چشماشو باز کرد _بیا بخواب...... _من.....من کار دارم _کارت گریه اس؟؟ مگه شنیده.....منکه که آروم بودم.....نکنه دیدتم _نخوابیده بودی جوابمو نداد _بخواب صبح یه فکری به حال خونه میکنم یعنی چی؟ _با تو نیستم مگه چرا نگاه میکنی؟ _آخه دستمو ول کن تو تاریکی اتاق که فقط با نور حیاط معلوم بود زل زده بود به چشمام _همینجا بخواب...... کنار خودش؟؟نمیشه.... _میرم.....اون طرف حنا.....میخوابم _همینجا.....گفتم صداش عصبانی بود و نباید باهاش بحث کنم یه نگاه به حنا انداختم که با دهن نیمه باز نصفه بالش و گرفته بود نیم وجبی ولی رو زمین میخوابم پشت کردم بهش و قبل از اینکه سرمو بذارم رو زمین نرمی یه چیزی..... دست اون بود نفسام تند شد _چیزه..... دست دیگه ش رفت رو کمرم _بخواب.... قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون نمیدونم چقدر گذشت ولی گرمی نفساش رو گوشم حس کردم چرا انقدر نزدیک شده _چرا بهم دروغ گفتی  _چی.......چی رو؟؟ _اینکه دوماهه اومدی اینجا ولی صاحب خونت گفت دوساله اینجایی دستمو مشت کردم و لبمو محکم گاز گرفتم الان چی دارم بهش بگم؟ _من.....
عرض المزيد ...
875
1
#عشق‌وپشیمانی_بعداز_جدایی -بابایی اگه مامان با اون آقاهه ازدواج کنه بازم اجازه میدی برم پیشش؟ تمام تنم به رعشه افتاد‌‌ چه می‌شنیدم؟ جلوی خانه توقف کردم. آخر هفته‌ها دخترکم پیش مادرش می‌رفت. خشم سراسر وجودم را مشتعل کرد‌. سعی کردم آرام باشم. - دختر قشنگم کی گفته مامانت قراره ازدواج کنه؟ - خاله مهتا... مامان بهش گفت تو دیگه دوستش نداری اونم گفت ازدواج کن! از اول هم حس خوبی به مهتا نداشتم.‌ کی گفتم دوستش ندارم فقط مدتی دلخور بودم. مگر نمی‌دانست دل و زبانم یکی نیست که از قبل هم بیشتر دوستش دارم... - با کی قراره ازدواج کنه؟ - با همون آقاهه رئیس اداره! مردک فرصت‌طلب بی‌بته را چند باری دیده بودم. نرمین سر ساعتی که قرارمان بود در را باز کرد. دلم بنای ناسازگاری گذاشت. هر بار در نظرم خواستنی‌تر می‌شد. چطور می‌توانستم اجازه دهم عشق و جانم، مادر دخترم را مرد دیگری تصاحب کند؟ - قشنگم همین‌جا باش، با مامان یه کاری دارم بعد تو برو... پیاده شدم. هرچه این مدت نقش نخواستنش را بازی کردم کافی بود... عصبی سمتش قدم برداشتم. هربار دخترکم را می‌بردم پیاده نمی‌شدم. نگاهش بهت زده بود. چه مرگم شده ؟ هرچه نزدیک‌تر می‌شدم به همان میزان اشتیاقم برای به آغوش کشیدنش بیشتر می‌شد. نمی‌دانم رنگ نگاهم چطور بود که سرش را پایین انداخت. یعنی برایش غریبه بودم؟ باورم نمی‌شد نرمین عاشقم بود... چطور می‌توانست نگاهش را از من بگیرد؟ جواب سلام آهسته‌اش را دادم. قدمی سمت ماشین برداشت. با صدای نسبتأ بلندی گفتم: - می‌شه حرف بزنیم؟ بعد از کمی مکث، پرسید: - چه حرفی؟ چیزی نمونده که بگیم. فقط باید بدونی اقدام کردم برای حضانت، لازم نیست اینجا بمونی می‌تونی با خیال راحت بری دنبال زندگیت... چه می‌گفت؟ مگر نمی‌دانست او و دخترمان تمام زندگیمن؟ غریدم: - از چی حرف می‌زنی؟ دنبال کدوم زندگیم برم؟ ❌❌❌❌ ❌❌❌❌ #نرمین و #آیین♥️
عرض المزيد ...
1 766
2
_امشب تولدمـه... میمونی پیشم؟ نگاه سرخش را از ساق پاهای خوش تراش آن لعنتی گرفته و به میز می‌اندازد. به چیدمان زیبایش: _کی گفت تو خونه ی من سرخود راه بی‌افتی و غذا درست کنی؟ دخترک با نگاه زلال و شیفته اش، بغضش را قورت می‌دهد و دستانش را پشتش می‌برد: _می‌دونم ازم متنفر شدی. ولی فقط همین امشب... شامی کباب پختم... کیک... شیرزاد چشم روی آن نگاه معصوم می‌بندد و خشم تمام وجودش را می‌گیرد. در یک حرکت رومیزی را می‌کشد و تمام غذاهای روی میز، با صدای بلندی روی زمین می‌افتند. دیار جیغش را خفه می‌کند و با وحشت می‌لرزد. صدای شکسته شدن وسایل، همه جا می‌پیچد و مرد با نفس نفس، بازویش را چنگ می‌زند: _وقتی با پاهای خودت برگشتی و خواستی اینجا بمونی، چی بهت گفتم؟ هوم؟ اشک در چشمان سیاه دخترک حلقه می‌زند و با چانه ی لرزان، خیره ی سیاه های سرکش مرد می‌شود. _گفتم گم میشی تو اتاق و از اونجا بیرون نمیای. به کسی زنگ نمیزنی. با هیچ خری حرف نمیزنی. لباسای ناجور نمیپوشی... حرصش از این لباس های زیباست یا بوی موهایش؟موهایی که دارند دلش را برای هزارمین بار فریب می‌دهند. _شیرزاد... به خدا داری اشتباه می‌کنی... اصلا مگه من میتونم آدم بکشم؟به خاک مامانم قسم من... _هیـــس... خفه شو! چشمانش مات می‌مانند و چانه ی لرزانش میان انگشتان مرد چنگ می‌شود. شیرزاد از خودش عصبانی است. از خودی که برای چشمان قاتل مادرش بی قرار شده است. از خودی که او را زندانی کرده است تا خبر ازدواج مجددش را نشنود. _اگر... اگر قبل از اینکه باورم کنی... بی گناهی من ثابت بشه... پلک شیرزاد تیک می‌گیرد و حسی مانند ترس، در وجودش رخنه می‌کند. نه... دارد فیلم بازی میکند که شیرزاد را خام کند... _طناب دارت همین‌جاست دیارعبدالحمی...حکم قصاصت اینجاست... خنجرش را هر لحظه عمیق تر وارد قلب دخترک کرده و از نگاه کردن به بغض آن دو چشم، به شدت اجتناب می‌کند. _می‌رم...اگر قبل از اینکه بهم برگردی، بی گناهیم ثابت بشه، یه راهی پیدا می‌کنم و برای همیشه از زندگیت میرم... سینه ی مرد تنگ می شود و نفسش بند می‌آید. حالا آن دو سیاهِ زلال و مظلوم را نگاه می‌کند. تلفنش که زنگ می خورد، دخترک دوان دوان، دور می‌شود و شیرزاد با چشمان خشک زده، تلفنش را جواب می‌دهد: _بنال...! _شیرزاد؟ وااای شیررزادخان، اسلحه ای که باهاش به مادرتون شلیک شده رو پیدا کردن! سیب گلویش تکان می‌خورد و با نگاه به رد پاهای خون آلودی که احتمالا با شیشه زخم برداشته اند، آهسته و با احتیاط لب می زند: _خب؟ _گند زدی مــرد. اون دختر بیچاره قاتل نیست... دست به دیوار می گیرد و سینه اش نفس کم می‌آورد: _چـ... چی؟ _فقط دعا کن نفهمه دختر مجد رو عقد کردی. دعا کن بو نبره ... تماس را قطع می‌کند و با توی دلی که خالی شده است، به طرف اتاق خیز برمی‌دارد. هنوز دستگیره ی در اتاق را پایین نکشیده است که صدای خدمتکار، از پشت سر میخکوبش می‌کند: _آقا؟ مهمان دارید... نامزدتون خانم رهــــامجد تشریف آوردن! ❌❌❌❌ وحشیانه آزارش دادم...تحقیرش کردم...دور از چشمش با دختر شریکم ازدواج کردم... حالا بی گناهی اون ثابت شده و... فکر اینکه بفهمه ازدواج کردم... فکر اینکه اگر کسی به گوشش برسونه... داره منو تبدیل به یه مریض روانی میکنه... دنیا رو با آدماش جهنم میکنم اگر یه قدم از من فاصله بگیره... سلاخی میکنم ، تیکه تیکه میکنم مردی رو که بهش نزدیک بشه... قسم میخورم اون مال منه...تا ابــــد...! ❌❌❌❌ اثری از
عرض المزيد ...
1 881
15
حنا دختری نابیناست درست وقتی که رخت سیاه عزای پدر رو بر تن داره توسط نامادری و خواهرش به مردی غریبه و مرموز فروخته میشه. مردی که مجبورش می‌کنه ندیده به عقدش در بیاد و اون رو به عنوان همسری قبول کنه؛ اما درست وقتی که حنا به شرایطش عادت کرده می‌فهمه آدمای شریک در سرنوشتش براش خواب‌های سهمگین‌تری دیدن.... رنگ بنفش دیوار کوب‌ها جای لوستر کریستالی روشنایی اتاق را که بر عهده گرفتند و پیراهنش را در آورد و کنارم روی تخت نشست. نامحسوس خودم را کمی عقب کشیدم و سرمای اتاق را بهانه‌ی پنهان شدنم در زیر لحاف کردم. به تاج تخت تکیه داد و به طرفم چرخید و با دستش موهایم را پشت گوشم داد. - خیلی سعی کردی بزرگ شدنت رو به همه مخصوصاً من ثابت کنی؛ ولی متأسفانه باید بگم موفق نبودی چون هنوز همون حنایی! وقتی بهت گفتم توی اون دوران اسارت عاشقت شدم منظورم از چشم و ابروت نبود، این معصومیت و مهربونیت اسیرم کرد. مهربونی که امشب با چشم خودم دیدم هنوز هم با وجود اون همه سختی و ظلم از بین نرفته. خودش را بیشتر سمتم کشاند و آرام در گوشم زمزمه کرد: - امشب از اینکه دلم عاشقته به خودم افتخار کردم. هرم نفس‌هایش و برخورد لب‌هایش به گوشم حرارت تنم را بالا میبرد؛ اما خیره به سینه ستبرش که نزدیک صورتم بود سرسختانه لحاف را بیشتر در مشتم فشردن و هیچ تلاشی برای پاک کردن اشک‌هایم نکردم. بوسه‌ای به گوشم زد و بدون برداشتن لب‌هایش این بوسه را تا روی گونه‌ام ادامه داد و اشکم را مکید. - از روزی که فهمیدی عشقت همون مرد زندانبانته خیلی حس‌ها رو با هم تجربه کردیم؛ ولی هیچ وقت نفهمیدی اون دو هفته من زندانبانت نبودم، من یه همبند بودم که تموم تلاشم رو برای آزادی هردومون کردم‌. عاشقانه‌ای معمایی دیگری به پاخواسته از قلم فاطمه سالاری
عرض المزيد ...
527
1
.
7 518
21
✨پیش فروش فایل کامل رمان شالوده عشق آغاز شد🍻 ✨فایل کامل رمان در تاریخ ۲۲ آذرماه به دوستانی که اشتراک تهیه کنن داده میشه🌻 ✨این نسخه، نسخه اصلی و بدون سانسور و همراه با عکس های جذاب از شخصیت ها می‌باشد🌻 ✨هزینه فایل برای ۵٠ نفر اول ۲۹٠٠٠ تومان و بعد تکمیل ۵٠ نفر ۳۹٠٠٠ تومان خواهد شد🌻 برای تهیه فایل به آیدی زیر پیام دهید👇💌
7 258
11
آخر تحديث بتاريخ: ١١.٠٧.٢٣
سياسة الخصوصية Telemetrio