عشق باید رشد درون تو باشد
عشق یك آموزش نیست
خورشید هرگز چیزی از تاریكی نمی داند عشق نیز هرگز نمی داند
حسادت چیست
این نفس است كه
احساس آزردگی میكند
این نفس است كه
احساس رقابت كرده و در مبارزه ای دایمی به سر می برد
این نفس است كه
جاه طلب است و می خواهد از دیگران بالاتر باشد، می خواهد فردی ویژه باشد.
این نفس است كه شروع به
حسادت كرده و مایل است صاحب همه باشد.
زیرا نفس فقط در احساس مالكیت زنده است. هرچه بیشتر داشته باشی، نفس بیشتر تقویت می شود.
نفس بدون مالكیت نمی تواند زنده باشد نفس به دارایی ها تكیه دارد، نفس وابسته به مالكیت است
پس اگر پول بیشتری داری، قدرت بیشتر، اعتبار بیشتر، یك زن زیبا، مردی زیبا، كودكانی زیبا؛ نفس احساس میكند كه خوب تغذیه شده است
وقتی كه دارایی ها ازبین رفته باشند، زمانی كه ابداً هیچ چیز نداشته باشی، در درون، نفسی نخواهی یافت. كسی نیست كه بتواند بگوید، "من".
و اگر می پنداری كه عشق تو، این است، پس البته كه عشق تو نیز از بین خواهد رفت.
عشق تو عشق واقعی نیست. حسادت است، تصاحب گری است، نفرت است، خشم است، خشونت است؛ هزارویك چیز است به جز عشق. همچون عشق جلوه گر می شود
زیرا تمام این موانع چنان زشت هستند كه
بدون نقاب نمی توانند وجود داشته باشند
حسادت به صورت عشق جلوه می نماید، مالكیت نقاب عشق می گیرد و ...
آنوقت راحت می شوی. تو هیچكس را به جز خودت گول نمیزنی!
ملاّنصرالدین از كنار گورستانی می گذشت، قبری را دید كه روی آن سنگی بود و بر آن نوشته بود: من نمرده ام فقط در خوابی عمیق هستم!
ملاّ از ته دل خندید و گفت:"تو هیچكس را جز خودت گول نمیزنی."
این چیزها عشق نیستند
پس آنچه كه عشق می شناسی،
آنچه تاكنون به عنوان عشق می شناختی، نابود خواهد شد
چنین عشقی چیزی از شعر در خود ندارد.
آری، شور و شهوت هست، ولی این حالتی تب آلوده است، شهوت، حالتی از ناخودآگاهی است.
احساسات تند شعر نیست.
شعر فقط توسط بوداها ( بیدارها ) درك می شود:
شعر زندگی، شعر جهانِ هستی.
هیجان، تب، اینها وجد عشق نیستند.
مانند هم به نظر می رسند. مشكل در همین است. در زندگی چیزهای زیادی مانند هم به نظر می آیند و تمایز و تفاوت بین آنها بسیار ظریف و لطیف است
هیجان می تواند به نظر وجد بیاید اینطور نیست، زیرا وجد، در اساس خنك است، نه سرد، بلكه خنك. نفرت سرد است، احساسات تند و شهوات داغ هستند؛ عشق درست در وسط است
خنك است. نه سرد است و نه داغ.
عشق حالتی است از آرامش، سكون، صفا و سكوتی عظیم. و از این سكوت، شعر، آواز و رقص وجود تو بیرون می آید
چیزی كه تو شعر و شور می خوانی چیزی جز دروغ نیست با نقابهایی زیبا
از هر صد شاعر، نود و نه تا شاعر واقعی نیستند، بلكه فقط در حالاتی از اغتشاش، عاطفه، گرما، شهوت، جنسیت و احساسات جسمانی هستند.
از هرصد شاعر شما، فقط یكی شاعر واقعی است.
و یك شاعر واقعی شاید هرگز یك بیت هم نسراید، زیرا تمامی وجودش شعر است. طوری كه راه می رود، طوری كه می نشیند، طوری كه غذا می خورد، طوری كه می خوابد ـــ همه اش شعر است. او همچون یك شعر وجود دارد. شاید شعر بسراید، شاید نسراید،
این بی ربط است.
ولی آنچه تو شعر میخوانی چیزی جز بیان تب و حالت گرمازده ی آگاهی تو نیست. حالتی از جنون است. شور، دیوانه است، كور است و ناخودآگاه. و یك دروغ است.
دروغ است زیرا به تو این احساس را میدهد كه عشق است.
عشق فقط وقتی ممكن است كه مراقبه روی داده باشد.
اگر تو ندانی كه چگونه در وجودت متمركز شوی،
اگر ندانی كه چگونه در وجودت راحت و آسوده باشی،
اگر ندانی كه چگونه كاملاً تنها و مسرور باشی، هرگز نخواهی دانست كه عشق چیست.
عشق همچون یك رابطه به نظر می آید،
ولی آغاز آن در انزوای ژرف است.
بیان عشق در رابطه است.
ولی منبع عشق در رابطه نیست:
منبع عشق در مراقبهكردن است.
وقتی كه در تنها بودن خودت مطلقاً شاد هستی، وقتی كه نیاز به دیگری وجود ندارد، آنوقت قادری كه عشق بورزی.
وقتی كه دیگری نیاز تو باشد، فقط می توانی استثمار كنی، دستكاری كنی و چیره بشوی، ولی نمی توانی عشق بورزی.
چون به دیگری وابسته هستی، احساس مالكیت برمی خیزد از روی ترس:
كسی چه می داند؟ او امروز با من است، شاید فردا با من نباشد.
كسی از لحظه ی بعد چه خبر دارد؟ شاید همسرت تركت كند، فرزندان بزرگ می شوند و خواهند رفت. كسی از آینده خبر ندارد.
به سبب ترس از این آینده است كه بسیار احساس مالكیت میكنی،
تو در اطراف كسی كه فكر میكنی دوستش داری، حصار ایجاد میكنی.
ادامه دارد👇
@oshoiShow more ...