- بچهی شما دزدی کرده خانم محترم، خودم دیدم یدونه از عروسکهای فانتزی و گرون ویترین رو برداشت گذاشت توی کیفش.
https://t.me/+b6aKG3XGd-w1M2Nk
https://t.me/+b6aKG3XGd-w1M2Nk
نگاهی به آوا انداختم که معصومانه و با چشمهای پر از اشکش بهم چشم دوخته بود.
روی زانو خم شدم، بازوهای کوچیک و لرزونش رو میون دستهام گرفتم و گفتم:
- گفته بودم نباید به مامانی دروغ بگی مگه نه؟
کودکانه سرش رو تکون داد و با بغض زمزمه کرد:
- دروغ ندفتم، ماما.
موهای بور و بهم ریختهاش رو از توی صورتش کنار زدم و با ملایمت دوباره پرسیدم:
- از توی ویترین چیزی برداشتی آوا؟ اسباب بازی، عروسک؟
با ترس و لرز نگاهی به فروشنده انداخت. باباش صاحب کل این فروشگاه بود و بچهی من واسه خاطر یه عروسک کوچولو باید جواب پس میداد.
سکوت آوا و ملایمت من صدای فروشنده رو درآورد، برای کاوه کار میکرد و زن و بچهاش رو نمیشناخت.
تقصیری نداشت، کاوه شایگان از یه دختر بیکس و کار یه بچهی پنهونی داشت.
اگه عموش میفهمید، اگه ازدواجش با دختر عموی اسم و رسم دارش بهم میخورد؟ خدایا! عجب اشتباهی کردم اومدم اینجا تا آوا باباش رو ببینه و دیگه بهونه نگیره.
- خانوم شما انگار زبون خوش حالیت نمیشه.
تا به خودم بیام مچ کوچیک آوا رو محکم کشید و جیغ بچه رو درآورد.
- آی...دستم دلد گلفت. ماما...مامانی تُمَتَم تُن!
با قدمهای بلند خودم رو بهش رسوندم، جوری استخوان ظریف دخترم رو فشار میداد که من صداش رو میشنیدم.
- آقا نکن اینطوری، بخدا بچهی من دزد نیست.
همه دور ما جمع شده بودن و تماشا میکردن. ظاهر من و آوا اونقدر موجه نبود که بتونم باهاش بیگناهیمون رو ثابت کنم. چند ماهی میشد که غذای درست و حسابی نخورده بودیم و لباس تمیز به خودمون ندیده بودیم.
فروشنده با بیرحمی کیف کهنهی باب اسفنجی رو از روی شونههای نحیف آوا بیرون آورد و پرتش کرد روی زمین.
نفسم رفت، بدون توجه به فروشندهای که عروسک پشت ویترین رو از توی کیف بیرون کشید و به همه نشون داد
خودمرو به آوا رسوندم.
ترسیده بود، صداش زدم اما جوابم رو نمیداد. نفس نمیکشید، از ترس بیهوش شده بود بچهام.
- آوا جان مامانی، چشماتو باز کن دختر قشنگم. مامانو ببین آوا!
مونده بودم بین زمین و هوا، گریه زاری کردن بیفایده بود.
سعی کردم بلندش کنم اما دستهام جون نداشت.
- چه خبره اینجا؟
صدای بَم مردونه و آشنایی ناگهان توی گوشم پیچید. بعد هم صدای فروشنده که اونجوری که میخواست ماجرا رو برای کاوه تعریف میکرد.
- این بچه دزدی کرده، حالا هم خودشو زده به موش مردگی که..
طاقتم تموم شد، بدون توجه به نگاههای کنجکاو و نگران بقیه از جا بلند شدم و خودمو بهش رسوندم.
حواسم به دختر عموش که کنارش ایستاده، نبود. جلوی پاهاش روی زانو افتادم و با گریه گفتم:
- تو رو خدا کاوه، تو رو خدا بچهامو نجات بده. به جون آوا دیگه نمیام، دیگه هیچوقت سراغت نمیام. فقط میخواست از دور باباشو ببینه...اصلا بیدار که شد میگم بابایی مُرده.
نگاهش سمت آوا برگشت، سمت تن بی جون دخترکم دوید و من همونجا از حال رفتم.
پارت بعدی💔😭👇🏻👇🏻
https://t.me/+b6aKG3XGd-w1M2Nk
https://t.me/+b6aKG3XGd-w1M2Nk
https://t.me/+b6aKG3XGd-w1M2Nk
https://t.me/+b6aKG3XGd-w1M2Nk
https://t.me/+b6aKG3XGd-w1M2Nk
https://t.me/+b6aKG3XGd-w1M2Nk
https://t.me/+b6aKG3XGd-w1M2Nk
https://t.me/+b6aKG3XGd-w1M2NkShow more ...