Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Category
Channel location and language

audience statistics ☕️کافه رمان☕️

هرچی رمان میخوای میتونی‌جست وجو کنی از هر ژانری که میخوای همه تو چنل هست در صورت ناراضی بودن نویسنده به ایدی زیر پیام دهید  @shima_3478  رمان  #آخر‌اسفند  پایان یافته رمان  #طلسم‌عشق  هرروز ...❤ آیدی چنل: 🌹🌹🌹🌹  https://t.me/joinchat/PusRKOEDucqOsCk6  
Show more
15 569-12
~780
~15
4.49%
Telegram general rating
Globally
42 236place
of 78 777
7 575place
of 13 357
In category
3 080place
of 5 475

Subscribers gender

Find out how many male and female subscibers you have on the channel.
?%
?%

Audience language

Find out the distribution of channel subscribers by language
Russian?%English?%Arabic?%
Subscribers count
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

User lifetime on the channel

Find out how long subscribers stay on the channel.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
Subscribers gain
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine

sticker.webp

223
0
- عمو یزدان ، تو خودم دشویی کردم . یزدان ابرویی درهم کشید و نگاهش بی هیچ اختیاری پایین رفت و روی شلوار کوچک و قهوه ای تیره رنگ در پای گندم ، که خیس بودنش را نشان نمی داد نشست . - الان ؟ - نه ......... پیش عمو کاووس که بودم ......... یزدان جوون عمو کاووس دعوام نکنه فرشش و خیس کردم !!! یزدان نچی کرد .......... در این هوای خنک پاییزی ، همین یک قلم جنس را کم داشت که گندم خودش را از ترس داد و هوار های کاووس خیس کند . - الان به اکرم میگم شلوارت و عوض کنه . گندم از ترس بشکون های دردناک اکرم و پوست زبر دستانش ، گفت : - نه ، نه .......... خاله اکرم هر کی که شلوارش و خیس کنه رو می زنه ........ بهش نگو یزدان جون ، می یاد منم دعوا می کنه ها . یزدان نگاه کلافه شده اش را روی شلوار در پای او چرخی داد : - این مدلی هم که نمی تونی تا صبح بمونی . گندم با پشت دست چشمان خیسش را پاک کرد ........ حاضر بود این وضعیت را تا صبح تحمل کند ، اما فقط اکرم و کاووس چیزی از این دست گل تازه به آب داده اش نفهمند.  - می مونم ........ به خدا می مونم عمو .......... خاله اکرم میگه دخترایی که تو خودشون جیش می کنن و هیچ کس دوست نداره . یزدان کلافه ، قبل از رسیدن به اطاق اکرم و دخترها ایستاد و نگاهش را از او گرفت ......... گندم معصوم ترین و کم سن ترین بچه میان تمام این کودکان کاری بود که درون این گاراژ متروکه زندگی می کردند و روزگارشان را می گذراندند ......... شاید همین معصومیت و کم سن و سال بودن گندم باعث شده بود که یزدان بیشتر از ماباقی بچه ها حواسش را به گندم بدهد و مراقب او باشد و حمایتش کند . - پس همینجا بمون تا من برم برات لباس و شلوار پیدا کنم بیارم . گندم دماغ پایین آمده اش که با اشک هایش مخلوط شده بود را بالا کشید و با همان چشمان سراسر معصومیتش پرسید : - یزدان جونم ، یعنی چیزی به خاله اکرم نمیگی ؟ - نه . خودم لباسات و عوض می کنم ......... فقط همینجا بمون . نبینم این مدلی بلند شدی رفتی پیش پسرا . - باشه چشم . میگم عمو ....... هنوزم دوسم داری ؟ آره ؟ قول میدم که دیگه شلوارم و خیس نکنم . - معلومه که هنوزم دوست دارم فنچ کوچولو . منم کوچیک بودم چندبار خودم و خیس کردم . این که ناراحتی نداره .‌ در ضمن من عاشق تواَم فندق خانم . فقط یه چیزی ، بلدی خودت و آب بکشی ؟ - آره ، خاله اکرم یادم داده ........ فقط پی پی رو بلد نیستم . ابروان یزدان اندکی بهم نزدیک شد .......... اگر این دختر دستشویی بزرگ کرده بود چه ؟؟؟ نکند باید شست و شوی او را هم بر عهده می گرفت ؟؟؟ - حالا فقط دستشویی کوچیک کردی ، یا دستشویی بزرگم کردی ؟ - نه ، فقط ...... ❌❌❌ 🔞🔞🔞 گندم دختر بچه چهار پنج ساله ای هست که زیر سایه حمایت ها و مهربونی های یزدان بزرگ میشه و قد میکشه . وقتی گندم هشت نه ساله میشه ، یزدان از پیشش میره ......... اما چندین سال بعد ، گندم رو به عنوان پیشکش و هدیه تقدیمش می کنن تا شب هاش و بااون سپری کنه ........ غافل از اینکه این گندم ، همون دختریه که چندین سال باهاش زندگی کرده و ..........
Show more ...
گلادیاتور
کانال رسمی الهه آتش🌸🌸 نویسنده رمان های : زاده نور💚 گلادیاتور💛 ( یک پارت در روز ) مست و مستور 💙( روزی یک پارت بجز ایام تعطیل ) کانال دوم نویسنده 👇 https://t.me/+OoyZ3UZ_d2VhYmY8
275
0
_ از شدت خونریزی لباش کبود شده باید ببرمش بیمارستان نیلوفر با خجالت هق زد سقط کرده بود و تمام مدت مدیربرنامه‌های شوهرش کنارش بود! یک نامحرم زنِ ماما با اخم در جوابِ جاوید غرید _ نخیر! اروند خان خودش دستور داد گفت هرچی شد خودم حل کنم نیلوفر با درد چشم بست و زن پارچه های تمیز رو به پاهاش کشید تا خونارو پاک کنه زیرلب غر زد _ الکی که نیس! یارو سوگولی فوتبال ایرانه برداری دوست دختر صیغه‌ایشو ببری بیمارستان بگی توله سقط کرده؟ بعدم خبرنگارا بریزن رو سرتون و... با دیدن چشمان نیمه‌باز نیلوفر سکوت کرد _ هی دختر؟ نخوابی که میمیری جاوید نالید _ چش شد؟ لباس تنشه برگردم؟ نیلوفر از خجالت بغض کرد و زن پاهای خونیشو با ملافه پوشوند _ پوشوندمش ، برگرد ببین چیکار میخوای بکنی من مسئولیت قبول نمی‌کنم جاوید نگران کنار تخت زانو زد _نیل؟ ببین ... بهش زنگ زدم جواب نداد ولی هرجا باشه خودشو میرسونه طاقت بیار نیلوفر بی حال لبخند زد و هذیون گفت _ میدونی من چندسالگی عاشقش شدم جاوید؟ جاوید غرید _ حرف نزن ، انرژیتو نگه دار _ پنج سالگی عاشقِ پسرعمویی شدم که عشقِ فوتبال داشت نمیدونستم قراره همون عشقش به فوتبال روزگارمو سیاه کنه جاوید بی توجه به اون زیرلب غرید _ کجا موند اون شوهر بی غیرتت؟ نیلوفر بی حال لب زد _ بهش اینطوری نگو... آخ _ چی شد؟! زن ترسیده گفت _ فشارش اومده پایین ، داره ازش لخته خون میاد نیلوفر با خجالت هق زد و جاوید دلسوزانه توضیح داد _ من هیچی نمی‌بینم خب؟ مثل خواهرمی تو خجالت نکش کوچولو نیلوفر طاقت نیاورد با درد هق زد و دستشو روی شکمش گذاشت _ من بچمو می‌خوام جاوید با ترحم غرید _ خدا لعنت کنه اروندو _ اینطوری نگو صدای خُرخُر نفس های دخترک بلند شد جاوید نالید _ چه بلایی سرش اوردی؟ زن وحشت زده سرتکون داد _ من به اون آقایی که آوردش گفتم بچه پنج ماهه سقط کردن نداره بچه تو شکمش زندست ، باید ببری بیمارستان کورتاژ کنن جاوید با عجله سمتش خم شد تا بغلش کنه که خودش رو کنار کشید _ نه _ یعنی چی نه؟ _ خبرنگارا میفهمن ... واسش بد میشه صبر کن خودش بیاد جاوید فریاد کشید _ داری میمیری احمق! باز به فکرِ اون آشغالی؟ نیلوفر بی جون هق زد و جاوید گوشیشو برداشت با خشم شماره اروند رو گرفت اینبار تماس بی جواب نموند صدای موزیک از اونور خط به گوش میرسید جاوید با خشم داد کشید _ کدوم جهنمی؟ اروند مردانه خندید _ یک شبم که من خوش اخلاقم ، تو از دنده چپ بلند شدی داداش؟ _ کجایی میگم؟ صدای اروند جدی شد _ بازی تموم شد! رفیقت دوتا گل زد و احتمال پیشنهاد قرارداد از سمت عمان بالا رفت کجا باید باشم؟ داریم با بچه های تیم جشن میگیریم تو کجایی که کنارم نیستی؟ جاوید پوزخند زد _ پیشِ زنت! اروند عصبی غرید _ چی زر میزنی جاوید؟ مستی؟ _ مست تویی که یادت رفته امشب قرار بود زنتو بیاری ثمره عشقتو سقط کنه تا به پیشرفت کاری باباش آسیب نرسه! اروند بهت زده سکوت کرد شوک شده بود جاوید دوباره طعنه زد _ مست تویی که عشقتو انداختی زیر دست اینا نیلوفر نمیدونه و سنگتو به سینه میزنه ولی من خوب میدونم که به مرادی گفتی با زنت مشکل داری و میخوای طلاقش بدی چرا؟ چون دخترش عاشقِ مونتیگو که تو باشیه! میخوای به وسیله اونا معروف تر بشی حالا اگر زنِ طفلیت حامله باشه کسی جداییتونو باور نمیکنه نه؟ اروند نگران پچ زد _ کجایی تو؟ به اون زنیکه مامائه بگو غلطی نکنه تا من خودمو برسونم جاوید پوزخند زد _ یادت رفته بود؟ اروند عربده زد _ببند دهنتو رو مخ من نرو! این مزخرفاتتم به گوش نیلو نرسه وگرنه جرت میدم جاوید _ این دختر همونی نبود که بخاطر تو از باباش کتک خورد؟ همونی که التماسِ من کرد تا مدیربرنامه‌ات بشم؟ همون که گفت اروند ستاره میشه! همون که از اروند ، مونتیگو ساخت حالا حاملش میکنی و دستور سقط میدی؟ در حد تو نیست نه؟ اروند ارم ، مونتیگوعه بزرگ کجا و دخترِبچه‌ی ساده و معمولی کجا؟ به پای مدل های روسی که واست سر و دست میکشنن نمی‌رسه اروند با تمام توان عربده زد _خفه شو جاوید تا بیام صدای ناله های نیلوفر بلند شد جاوید از قصد سکوت کرد تا صدای درد کشیدنش رو اروند بشنوه و بعد پچ زد _ می‌شنوی؟ صدا ناله های زنته تو هذیوناش تورو صدا می‌زنه اروند نالید _ توروجونِ مادرت جاوید ... برو کنارش تنهاش نذار تا منِ خاک برسر برسم قرار نبود ... به قرآن قرار نبود مجبورش کنم سقط کنه فکر میکردم فرداشبه میخواستم امشب بگم پشیمون شدم صداش گرفته و لرزون بود پشیمون ادامه داد _ مست بودم که کتکش زدم بازی قبلیو باخته بودم میز چیده بود تا خبر بده وقتی گفت نفهمیدم چی شد که افتادم به جونش دارم میام نیلوفر دوباره ناله کرد و جاوید پوزخند زد _امیدوارم قبل ازینکه از درد خونریزی بمیره برسی تا حداقل بتونی حلالیت بگیری!
Show more ...
مونتیگو ⚽️
°• ○●°• ○● ﷽ ●○•° ●○•° سباسالار #اکالیپتوس #جگوار #مونتیگو #گرگاس #آرتِمیس #پارادایس ✨پایان‌خوش✨ کپی پیگرد قانونی دارد
174
0
ساعت دو شب بود...⏳ و من مداد سیاهمو روی کاغذ می‌کشیدم و غرق طراحی بودم اما با صدای شکستن چیزی از پذیرایی از جام پریدم و غر غر کردم: - حتما باز این گربه سیاه بی چشمو رو اومده تو خونه.. هی میگم غذا ندید بهش اه از جام بلند شدم و وارد پذیرایی که تاریکی بود شدم. گلدون مورد علاقه ی مامان خورد شده بود. با چشم دنبال گربه بودم و پریز خونه رو که زدم نگاهم روی قطره های خون روی زمین خیره موند و ترسیده لب زدم: - گربه کوشی؟! به مرگت راضی نبودم دیگه برگشتم اما برگشتم همانا و جیغ زدنم همانا! به جای گربه سیاه مرد سیاه پوش زخمی پشت سرم بود و تا خواستم دوباره جیغ بزنم دست مردونش بود که روی لبای کوچیکم نشست و هولم داد سمت مبل و غرید: - هییششش... شروع کردم دست و پا زدن و اومده بود دزدی؟ تجاوز؟ شایدم چون دختر سرهنگ بودم قتل! با تفکراتم بیشتر تقلا کردم که غرید: - کاریت ندارم آروم بگیر... نگاهم روی ساعت گرون قیمتش چرخید، پس دزد نبود! ولی قاتل متجاوز چی!؟ بغضم منفجر شد و زدم زیر گریه که پر اخم ادامه داد: - دستمو برمیدارم جیغ بزنی سرتو می‌کوبم به چوب مبل در جا بمیری فهمیدی؟ دستشو برداشت و من جیغ نزدم چون هیبت مردونش کامل نشون میداد بلوف نمیزنه پس به التماس افتادم: - منو نکش ترو خدا من جوونم آرزو دارم من هنوز لباس عروس تنم نکردم من اصلا به بابام ربطی ندارم... ترو خدا منو نکش هرکار بخوای برات می‌کنم ولی منو نکش من خیلی آرزو دارم نیشخندی زد: - هر کاری بخوام؟! - هر کاری... - بیا جلو پام زانو بزنم!!!! ترسیده دهنم باز و بسته شد اما... جلوش زانو زده بودم و انگشتش و نوازش وار روی موهام کشید و لب زد: - پاشو بسه دهنمو صاف کردی اصلا بلد نبودی! با حرفش از حرص زخم پهلوشو فشردم: - آخه نه که من مدرک دارم تو این زمینه... از درد دادی زد و پر اخم نگاهم کرد: - یادت باشه هنوز من گروگان گیرم و تو گروگان... شونه ای انداختم بالا و انگار ترسم ازش ریخته بود، اون لحظه که گفت بیا جلو پام زانو بزنم فکرم‌ کجا رفت ولی می‌خواست زخمشو ببینم! دو طرف زخم تنشو رو بانداژ چسب زدم: - والا پرستاری نخوندم که!!! از جام پاشدم که خیره به صورتم لب زد: - ببخشید ترسوندمت چشمام گرد شد که از جاش بلند شد و خیره به ساعت گفت: - دیگه باید رفته باشن کسایی که دنبالم بودن!... ازت خوشم اومد میام دنبالت باز چشم عسلی.
Show more ...
105
0
- این چیه پوشیدین خانوم؟ آقا عصبانی می‌شن با لباس عربی برین بیرون! پیشونی بند طلام و گذاشتم و یه رژ برداشتم و مالیدم به لبم - دخالت نکن! خودم جوابش و می‌دم! رفتم سمت در فرخنده هم باهام همراه شد - اینجوری همه مردهای شهر میفتن دنبالتون... حداقل موهاتون و جمع کنین خانوم... از زیر شال کاملاً مشخصه. بی‌توجه به غرغرهاش از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم فرخنده هم فوراً اومد سوار ماشین شد - آقا اجازه نمی‌دن برین بیرون خانوم! آدم‌های طایفه جرجانی منتظر موقعیتن پدرتون و زمین بزنن! ماشین و روشن کردم و حرکت کردم - خسته شدم! می‌خوام آزاد باشم! تا کی به خاطر جنگ بین دو طایفه تو خونه بمونم؟ - شیخ وهاب قسم خورده از پدرتون انتقام‌ بگیره! شما ندیدینش، ولی خیلی آدم گستاخ و خطرناکیه! ندیدین با پدرتون چه جوری حرف می‌زد! از پدرشم بیشتر دل و جرات داره و بی‌پروا عمل‌ می‌کنه! سرعتم و بیشتر کردم - کی گفته ندیدمش؟ بار آخر اومده بود عمارت به بابا هشدار بده دیدمش! فکر نمی‌کردم تنها پسر شیخ سلمان انقدر قدرت و اقتدار داشته باشه! وقتی با اون صلابت و ابهتش به بابا هشدار می‌داد انگار عمارت زیر پاهاش می‌لرزید! نگاهش پر از ترس شد - اونم شما رو دید؟ - آره، ولی نگاهش با نفرت نبود! یه جوری بود، اما توش نفرت نبود! - گول نگاهش و نخورین خانوم! جرجانی‌ها خیلی کینه‌ای هستن! تا انتقام نگیرن آروم نمی‌گیرن! می‌گن شیخ وهاب روی بزرگ‌های طایفه خیلی نفوذ دارن و علناً هر کاری بخواد و بی‌توجه به هیچ  کس انجام می‌ده! با یادآوری تیپ و ظاهرش و رفتارش ته دلم یه جوری شد حتی نحوه‌ی راه رفتنش هم دل هر زنی و می‌لرزونه، چه برسه به اون نگاه گیرا و خاص با اومدن یه ماشین سیاه رنگ درست کنار ماشینم سرعتم و بیشتر کردم باز خودش و رسوند به ماشینم و کنارم حرکت کرد فرخنده ترسیده لب باز کرد - این کیه؟ تند‌تر برین خانوم! من می‌ترسم! سرعتم و تا جای ممکن زیاد کردم، اما با پیچیدن ناگهانی ماشین جلوم نفسم تو سینه حبس شد و پام و محکم فشار دادم روی پدال ترمز جیغ فرخنده بلند شد و ماشین با صدای جیغ بلند لاستکی‌ها از حرکت ایستاد نفس حبس شده‌ام و لرزون فرستادم بیرون، ولی با دیدن شیخ وهاب پشت فرمون نفس کشیدن به کل از یادم رفت و وحشت تو دلم و پر کرد  فرخنده هینی کشید - اومد! اومد! نگفتم میاد؟ کارمون تمومه! با گریه ضجه زد - امروز کارمون تمومه! با این حال و روزش داشت ترس منم بیشتر می‌کرد و انگار تازه داشتم به عمق فاجعه پی می‌بردم اینجا چیکار می‌کنه؟ عجب اشتباهی کردم! حالا چیکار‌ کنم؟ پیاده شد و سمت ماشین قدم برداشت از نحوه راه رفتنش و ابروهای گره‌ کرده‌اش قلبم اومد تو دهنم و اومدم ماشین و روشن کنم و دنده عقب برم با دیدن یه ماشین درست پشت سرم فاتحم و خوندم با صدای باز شدن در ماشین و دیدن شیخ وهاب درست کنارم‌ در حالی که سعی داشتم خودم و آروم نگه دارم اومدم پیاده شم دستش و گذاشت جلوی در و مانعم شد - جایی تشریف می‌برین خانوم ابراهیم؟ از لحن خشن و نگاه خون آلود و شرورش تو دلم خالی شد و با قدرت دستش و کنار زدم و تا اومدم یه جوری خودم و نجات بدم کمرم و گرفت بین دست‌هام و مثل پر کاه بلند کرد و با خشونت کوبیدم روی کابوت ماشین و خیمه زد روم و یه دستش و قفل انگشت‌هام کرد و کنار گوشم شمرده شمرده لب باز کرد - با پای خودت اومدی تو دهن شیر جوجه! با دست دیگه‌اش موهام و گرفت تو چنگش و سرش و کج کرد جلوی صورتم‌ و با نفس نفس و لحن و تعصب خاصی ادامه داد: بالاخره این لعنتی بین دست‌هامه! شیخ طایفه جرجانی‌ها دشمن پدرم بود... یه مرد سرد و با نفوذ و مغرور... مردی که برای انتقام از پدرم من و هدف قرار داد و درست زمانی که انتقامش و گرفت و قرار بود من و با رسوایی تحویل پدرم بده...
Show more ...
109
0

sticker.webp

179
0
تو حموم زیر دوش بودم و یک لحظه صدای مثل افتادن چیزی از تو اتاقم اومد و ترسیده شیر دوش و بستم! در حموم و نیمه باز کردم با دیدن در بالکن اتاقم که باز شده بود و صدای ماشین پلیس متعجب شدم و ترسیده در حموم و بستم و تند تند خودمو آبکشی کردم و حوله تن زدم تا ببینم بیرون چه خبره! اما از در حموم که بیرون زدم و با حوله سمت بالکن رفتم به یک از پشت تو آغوش بزگی فرو رفتم و تا از ترس خواستم جیغ بزنم دست مردونه ای روی دهنم نشست و در گوشم پچ زد: - هییششش... جوجه کوچولو مهمون ناخونته داری ساکت قلبم مثل جوجه به سینم می‌زد و ترسیده تقلا کردم اما تنم و به خودش قفل کرد بود و به خاطر تقلاهام حولم داشت می‌افتاد اما با دستم محکم گرفتمش وضعیت بدی بود! هولم داد سمت تختم و در گوشم پچ زد: - جیکت در بیاد یه گلوله تو سرت خالی میکنم چون اگه پلیسا بریزن این جا هیچی دیگه برای از دست دادن ندارم و تازه من نگاهم به اسلحه ی تو دستش افتاد و هولم داد سمت تختم و افتادم روی تخت اسلحشو سمتم گرفت و من جرعت جیک زدن نداشتم و تازه نگاهم به مرد چشم ابرو مشکی قد بلندی افتاد که اصلا ظاهرش شبیه دزدا نبود! کفش چرم و ساعت رولکس و لباسهای مارکش فریاد می‌زدند من یه آدم پولدارم و من ترسیده خودم و جمع کردم و نگاه اونم روی تن و بدن صورت من می‌چرخید که غریدم: چشماتو ببند نیشخندی زد: آخه زیادی سفیدی نمیشه دید نزد خانم مامانی... تو خونتون دیگه کیا هستن! جوابی ندادم که اسلحشو بالا آورد و ترسیده و تند گفتم: بابام... فقط بابام -بی هوا ممکن بیاد تو اتاقت؟ سری به چپ و راست تکون دادم که ادامه داد: -دعا کن که نیاد وگرنه باید به عزاش بشینی -صدای گلوله تو اتاقم بپیچه پلیسا هر نیستن میریزن اینجا -آفرین به نکته ی خوبی اشاره کردی و با پایان جملش از جیب کت چرمش صدا خفه کنی بیرون آورد و اسلحرو دوباره سمتم گرفت و ادامه داد: -می‌گفتی؟! آب دهنمو قورت دادم: -خیلی خب باشه باشه آروم باش! بزار در اتاقمو قفل کنم بابام اکه یهو بیاد میگم لباس تنم نیست بره باشه ببین آدم بدی به نظر نمی‌رسی اصلا برای منم مهم نیست کی هر وقت کوچه خلوت شد برو من هیچی نمیگم تا بری با پایان جملم اسلحشو آورد پایین: -پاشو درو قفل کن سریع از جام پریدم و درو قفل کردم که ادامه داد: -در بالکنم ببند در بالکنم بستم و سمتش برگشتم و حولم کوتاه بود و تنمو هی از نگاهش می‌خواستم بدزدم که ادامه داد: بیا روی تختت حالا اینبار ممانعت کردم که اسلحرو همراه با صدا خفه کن سمتم گرفت: -دختر خوبی باش با تردید روی تختم نشستم که شونمو گرفت و هولم داد به عقب جوری که روی تخت دراز شدم و اون به خودش اجازه داد حولمو کنار بزنه که دستشو چنگ زدم و نالیدم: -نه! تروخدا نکن من دارم بهت کمک می‌کنم اگه بهم دست بزنی جیغ میزنم اصلا برام مهم نیست بمیرم دیگه خیره تو چشمام موند مردونه لب زد: -نمی‌خوام بهت دست بزنم مجبورم برای اینکه بعد این که ازین جا رفتم حرفی به کسی نزنی ازت یه آتو داشته باشم تنها آتویی که میتونم روش حساب کنم عکس از بدن لختت قول میدمم بعد یک ماه اگه کسی نفهمه من امشب تو اتاقت بودم عکس و پاک کنم یخ زدم دستشو پس زدم: -نه نه ترو خدا نه این بار اخم کرد: جیکت در بیاد یه تیر تو مخت فرو رفته و فکر نکنم با یه جیغ پلیسا بریزن اینجا یا بشنوم فقط تو و بابات مردی و من صبح خروس نخونده ازینجا رفتم و آدما جنازه های شمارو گم و گور می‌کنن اما نمی‌خوام این طوری شه پس توام نخواه آفرین دختر خوب خواست حولمو کنار بزنه که اشکام سرازیر صورتم شد: -به خدا به کسی چیزی نمیگم کلافه چشماشو بست: نمی‌تونم اعتماد کنم -پس چرا من باید اعتماد کنم؟ آروم غرید: چون مجبوری و اسلحرو درست روی صورتم گرفت و پچ زد: -جیکت در نمیاد دستم بود که روی ممنوعه هام نشست و با دستش دستامو پس زد و با گوشی گرون قیمتش بود که ازم عکس گرفت. دیگه هق هقم دست خودم نبود و باز آروم غرید: - هیشش بابات الان می‌شنوه ساکت شو گفتم پاک میکنم من بعد یک ماه این عکسو پاک میکنم اگه عوضی بودم الان انگولکت می‌کردم ببین کاریت ندارم حولرو دور خودم پیچیدم و هق هقم دست خودم نبود که صدای بابام اومد: -دخترم؟ داری گریه می‌کنی بابا دستگیره ی در پایین رفت ولی در قفل بود و سریع اسلحه ی مرد سمت در حرکت کرد و سریع جواب دادم: -چیزی نیست بابا تو حموم سر خوردم افتادم کمرم درد گرفته لباس تنم نیست میام الان بیرون خوبم چیزیم نی یکم نازک نارنجیم می‌دونی که -ترسیدم بابا... این پلیسام معلوم نیست چی شده نمی‌رم ازینجا هیچی نگفتم و اونم رفت و نگاهم و به نگاه مشکیش دادم و پچ زدم: -خیلی عوضی هیچی نگفت کنار تختم نشست: -پاشو برو لباس تنت کن تو حموم چون دارم یه جوری میشم یالا... پلیسا برن منم میرم و رفت اما اون آخرین دیدار ما نبود!
Show more ...
74
1
_ طلا رو آوردم سقط کنه ولی الان از صداسیما زنگ زدن میگن مصاحبه افتاده جلو میتونی بیای پیشش؟ صدای اروند گرفته بود جاوید بهت زده جواب داد _ شوخی میکنی مگه نه اروند؟ تو اینقدرم بی غیرت نشدی اروند پوزخند زد _ آدرسو واست فرستادم کسیو نداره وگرنه به تو رو نمینداختم _ دِ پفیوز اگر بی کس شده بخاطر کیه؟ بخاطر تو که مثل دستمال کاغذی ازش استفاده کردی و حالا که سیر شدی و شکمش اومده بالا میخوای بکشیش اروند تماس رو قطع کرد صدای گریه های طلا از توی اتاقک محقر می اومد وارد که شد صدای زن رو شنید _ باز نگه دار پاهاتو دخترجون ، تا میخوام سر میله رو وارد کنم خودتو عقب می‌کشی مگه من مسخرتم؟ ای بابا اروند با اخم وارد شد و تشر زد _ بیرون باش زن نچی کرد و ایستاد _ ببین پسرجون ، بخوای معطل کنی ماهم یاد داریم! فک کردی نفهمیدم آدم حسابی و معروفی؟! صبح تا شب عکست تو روزنامه‌ها و تلویزیونه اذیت کنی اذیت میکنم اروند عصبی غرید _ گمشو بیرون تا خبرت کنم همین مونده توئه دوزاری تهدید کنی زن زیرلب ناسزایی گفت و از اتاق خارج شد طلا با پاهای برهنه از ترس میلرزید و اشک می‌ریخت اروند روی صندلی چوبی کهنه نشست و کلافه پچ زد _ پنج سال پیش اومدی چی گفتی دخترعمو؟ طلا در سکوت هق زد میدونست منظورش چیه _ گفتی عاشقمی! بهت چی گفتم؟ گفتم تازه اول راهم ، که تازه اولین قرارداد خارجیمو امضا کردم گفتم تا دو سه سال دیگه عکسم میره رو بیلبوردا گفتم زن و زندگی فقط مانعمه تو چی گفتی؟ طلا بغض کرده پچ زد _ من که اعتراضی نکردم _ گفتی باکره نیستی ، گفتی فقط یه شب ولی بعدش چی؟ باکره بودی... باکره بودی و من با شرط نگهت داشتم طلا سرشو روی زانوهاش گذاشت و زار زد خسته شده بود اروند نمی‌فهمید چرا صدای گریه های دخترک تا این اندازه براش زجرآوره سعی کرد بی تفاوت باشه _ من دوساعت دیگه باید تهران باشم طلا وقت مصاحبه دارم بخواب تمومش کنه طلا التماس کرد _ بذار برم... بخدا بچمو برمیدارم میرم تو یه روستای دور افتاده هیچ وقت دیگه مزاحمت نمی‌شم _ داری اون روی سگمو بالا میاری _ پنج ماهشه ، حس داره دردو میفهمه قلب اروند تیر کشید اما کوتاه نیومد _ بخاطر حماقت و خفه خون گرفتنِ جنابعالی پنج ماهش شده وگرنه تو همون ماه اول با قرص کلکش کنده بود طلا بی صدا زار زد و اروند سعی کرد محکم باشه ایستاد و سمت بدن نحیف دخترک اومد شونه هاشو فشرد دخترک روی تخت کهنه دراز شد _ فقط چنددقیقه ریلکس باش و به سقف نگاه کن خب؟ درد نداره زود تموم می‌شه... هردو میدونستن دروغ می‌گه اروند زن رو صدا زد و خودش از اتاق بیرون اومد پاهاش می‌لرزید نمیدونست این حسِ لعنتی از کجا اومده پیامِ مدیر برنامه هاش رسید "کجایی اروند؟ باید گریم بشی بالاخره قراره مونتیگوئه معروف بره شبکه سه دیر نکن" هم زمان صدای جیغِ دخترک دیوارها رو لرزوند موبایل از دستش افتاد و دندوناشو روی هم فشرد اشتباه کرده بود؟ طلا با هق هق جیغ کشید _ آی خدایا مردم از درد اروند موهاشو چنگ زد به خودش تشر زد (احمق نشو ...کل عمرت برای امروز زحمت کشیدی طلا میبخشه ... دوباره بچه دار میشید) طلا با هق هق جیغ کشید _ آی بسه ... اروند توروخدا بیا از در بیرون زد هم زمان ماشین جاوید رو دید که وارد کوچه شد به خودش دلداری داد (تا الان باید دردش تموم شده باشه ... از دلش در میاری) خواست سوار اتومبیل بشه که جاوید سمتش دوید _ بی غیرت! داری تنهاش میذاری؟ گرفته زمزمه کرد _مراقبش باش جاوید با خشم روی شونش کوبید _من چیکارشم بی ناموس؟ تو شوهرشی نه من از شانس گند عاشق توئه نه من بهت زده با خشم به جاوید خیره شد جاوید عصبی خندید _ چیه؟ چرا نمیزنی تو دهنم؟ میترسی دک و پزت بهم بخوره و تو تلویزیون خوب ظاهر نشی؟ ستاره‌ی فوتبال ایران ، مونتیگو! _خفه شو میدونم اینقدر بی ناموس نیستی جاوید عصبی عقب عقب رفت _راست میگی بی‌ناموس نیستم که به ناموسِ داداشم چشم داشته باشم مثل خواهرمه ولی به همون حکم برادریم قسم از دست تو نجاتش میدم اروند پوزخند زد _طلا بدون من نمیتونه نفس بکشه _ حتی از بی نفسی خفه بشه نمیذارم برگرده دیگه رنگشو نمی‌بینی خودتو جرم بدی پیداش نمی‌کنی مونتیگو میشی ولی بدون طلا! اروند عصبی سوار شد و پاشو روی گاز فشرد از خشم می‌لرزید با حرص روی فرمون کوبید و زیرلب پچ زد _فقط گوه خوردی تا منو عصبی کنی جاوید چراغ قرمزو رد کرد چشماش از خشم سرخ شده بود _ طلا واسه من جون میده هرکاری هم باهاش بکنم باز شب تو بغل خودم میخوابه! پوزخند زد اما نمیدونست غم وقتی به استخون برسه چطور آدم رو آتیش می‌زنه خبر نداشت غمِ دخترک به استخون رسیده بود که قراره بسوزه و از خاکسترش ققنوس وار زنده شه و برگرده اما اینبار نه به عنوان طلای مونتیگو بلکه به عنوانِ سهامدار اصلی باشگاهِ تیم!
Show more ...
مونتیگو ⚽️
°• ○●°• ○● ﷽ ●○•° ●○•° سباسالار #اکالیپتوس #جگوار #مونتیگو #گرگاس #آرتِمیس #پارادایس ✨پایان‌خوش✨ کپی پیگرد قانونی دارد
114
0
ترس و وحشتم با هر قدمی که به اتاق هتل نزدیکتر می‌شدم بیشتر و بیشتر می‌شد و دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید و دلم می‌خواست هر طور شده بتونم یه جوری فرار کنم‌ ولی پام به اون اتاق نرسه، اما حسیب درست پشت سرم میومد و نمی‌تونستم دست از پا خطا کنم چی بهش می‌رسه؟ مثلا پدرمه! چطور تونست؟ چطور تونست به زور من و تقدیم این مرد کنه؟ اونم مردی که حتی تا به حال ندیدمش و نمی‌دونم چه جور آدمیه!‌ تا چشمش به یه عرب مایه دار اون ور آبی افتاد من و فروخت! با رسیدن به اتاق نفسم تو سینه حبس شد و سرم و چرخوندم عقب حسیب هنوزم پشتم بود تا مطمئن شه وارد اتاق می‌شم  در حالی که سعی داشتم آروم باشم به اکراه در و باز کردم و رفتم تو‌ خوشبختانه کسی تو اتاق نبود نفس حبس شده‌ام و لرزون فرستادم بیرون و رفتم نشستم روی مبل و بی‌تاب و بی‌قرار منتظر شدم‌ اما چند دقیقه‌ای شد و خبری ازش نشد  منم از شدت استرس و اضطراب بیشتر از این نتونستم تو جام بشینم و بلند شدم رفتم توی تراس یه هوایی تازه کنم با شنیدن یه صدایی مثل افتادن یه چیزی روی زمین هول کردم و اومدم برگردم تو اتاق، با دیدن تراس اتاق بغلی که درست چسبیده بود به تراس اتاق فکری تو ذهنم جرقه خود و سراسیمه رفتم بالای نرده‌ها و پریدم و تو تراس اتاق بغلی و تو اتاق و دید زدم به نظر کسی تو اتاق نبود می‌تونم خیلی سریع برم سمت در و خودم و نجات بدم با هول و ولا رفتم تو اتاق و تا خواستم با همه سرعتم بدوم سمت در صدای مردونه و خشنی بلند شد - اینجا چیکار می‌کنی؟ از ترس قالب تهی کردم و چرخیدم سمت صدا یه پسره قدبلند و چهار شونه که چهره جذابی هم داشت و عرق از سر و صورتش می‌ریخت با یه وزنه سنگین تو دستش جلوی روم ایستاده بود از قد و هیکل و هیبتش به تته پته افتادم - ببخشید من باید برم! تا اومدم برم سمت در وزنه تو دستش و انداخت پایین از صدای برخورد وزنه با زمین قلبم اومد تو دهنم و تو جام خشک شدم  - کسی که وارد اتاق وهاب جرجانی بشه به این راحتی‌ها نمی‌تونه پاش و بذاره بیرون! از لحن جدی و سردی کلامش تمام تنم به لرزه افتاد جرجانی؟ مگه اتاق بغلی اتاق اون نبود؟ تازه متوجه در بین دو تا اتاق شدم و فهمیدم فقط از یه اتاق اومدم تو یه اتاق دیگه و عرق سردی روی پیشونیم نشست موهای نمدارش و که به شکل جذابی ریخته بود تو صورتش و داد بالا و چند قدم سمتم برداشت و نگاهی به سر تا پام انداخت - حمزه فرستادتت؟ از طرز نگاهش حتی دلم هم ترسید و صدام به وضوح می‌لرزید - بله. - بذار همین اول روشن کنم فردا صبح بلند شدی بازی در نیاری!‌ فقط برای یه شبه! یه شب! صبحم قبل اینکه بیدار شم باید رفته باشی! از تک تک کلماتش خورد شدم‌ و از هم پاشیدم مگه حمزه نگفت ازم خوشش اومده؟ مگه نگفت پسندیده؟ مگه نگفت قراره عقد کنیم؟ دروغ گفت؟ چرا؟ پس چرا من و فرستاد تو اتاق؟ مردمک چشم‌هام از حدقه زد بیرون و ضربان قلبم رفت روی هزار و مبهوت عقب عقب رفتم سمت در من و؟ دخترش و؟ یه شب؟ فقط برای یه شب داده؟ به خیال اینکه قراره با پولدار ترین تاجر عرب ازدواج کنم پام و گذاشتم تو پنت هاوس هتلش؛ ولی وقتی فهمیدم پدرم بهم دروغ گفته و من فروخته شدم تا فقط برای یک شب مهمون تخت اون مرد باشم...
Show more ...
72
0
- تنفس مصنوعی بلدی بدی ؟ فقط کافیه دهنت و روی دهنش بذاری و نفست و بفرستی تو ریه هاش . با دستپاچگی بهش نگاه کردم و در حالی که دیدم از اشک های نشسته درون چشم هام تار شده بود ، بدون اتلاف وقت سر پایین کشیدم و دهنم و رو دهن مردانش گذاشتم و نفسم و داخل ریه هاش فرستادم . صدای اپراتور اورژانس هنوز هم از پشت خط می آمد .‌ - حالا پنجه های دستت و تو هم فرو کن و روی سینش فشار بده ‌. محکم . هقی زدم و دستم و روی سینه عضلانی و برهنه و خیسش گذاشتم و تمام وزنم و روی دستام انداختم و فشار دادم . چند دقیقه پیش که صدای افتادن چیزی از داخل حمام به گوشم رسید ، پشت در حمام رفتم و صداش زدم ....... نه یکبار ، نه دوبار ، هزاربار . اما یزدان جوابم و نداد . ترسیده از جواب ندادنش ، در حموم و باز کردم و با جسم افتادش پشت در حموم مواجه شدم . من با یزدان هیچ رابطه خونی نداشتم ....... اما یزدان برای من همه کس بود .  - چی شد خانم ؟ نفسش برگشت ؟ دهنم هنوز هم روی دهانش بود و نفسم و با همه وجود داخل ریه هایش می فرستادم و ثانیه بعد بلند میشدم و باز سینه پهنش و می فشردم . - نه ....... تکون نمی خوره ‌....... تکون نمی خوره ‌. - ادامه بده دخترم . امداد تو راهه ‌. فاصله ای باهات نداره . باز سینش و فشردم که برای یک آن صدای نفس عمیق و صدادار و خش گرفتش به گوشم رسید و دیدم سینش بالا رفت و زانوانش اندکی خم شدن . - برگشت ؟ - آره ....... آره ...... و دستام و دو طرف صورتش گذاشتم و به هق هق افتادم و بی اختیار سر خم کردم و میون هق هق های بلند و از سر ترسم لبایی که ثانیه پیش با التماس و ترس دهانم را رویش گذاشته بودم و تنفس مصنوعی داده بودم را بوسیدم ......... سینه قرمز شده اش را هم همچنین ‌. یزدان با نفس بریده پلکی زد و نگاه سردرگم و بی حالش را درون چشمان اشکی ام دوخت . من بوسیده بودمش . آن هم برای اولین بار ........... آن هم نه گونه و یا پیشانی اش را ......... لبان مردانه اش را ......... سینه قرمز شده اش را ‌‌‌‌‌‌..... جاهایی که هرگز تا کنون لبانم که هیچ ، حتی دستانم هم لمسش نکرده بود . اما من ترسیده بودم . فکر نبودنش ، فکر تنها و بی کس شدنم به وحشتم انداخته بود . میون هق هق های بلند و صدا دارم هزاران بار جا به جای سینه اش را که حالا جای پنجه هایم بر رویش به خوبی نمایان بود بوسیدم . سینه ای که حالا تپشش را حس می کردم . یزدان دستش را بلند کرد و دست به چانه ام گرفت و سرم را بالا کشید .......... با آن حال ناخوش و بدش ، دست از اخم کردن برنمی داشت ...... متعجب بود ........ گندم و این بی حیاگری ها ؟؟؟؟؟ گندم و این خط قرمز رد کردن ها ؟؟؟؟ گندم و این بوسه های از حد گذشته ؟؟؟؟ - حالت خوبه .،........ گندم ؟ ......‌. این کارا ........ چیه ؟ اصلا ........ تو ، تو حموم ....... چی کار می کنی ؟ و نگاهش را به تن برهنه خودش که تنها لباس زیر مردانه جذب سرمه رنگش را در پا داشت کشید و ابروانش بیشتر از قبل درهم فرو رفت . به سختی خودش را به پهلو چرخاند و دست به زمین گرفت و تنش را از روی زمین بلند کرد و نشست و پاهایش را اندکی جمع نمود بهتر بتواند خودش را بپوشاند . خویش و قومم نبود ، اما از نوزده سالگی اش ، منه شش ساله را یکه تنها به دندان گرفت و بزرگ کرد ، تا همین الان که ۱۷ ساله شده بودم .......... با اینکه بسیار باهم ندار بودیم ، اما هرگز اینگونه جلویم ظاهر نشده بود ........ و حالا من در حمامش بودم و آن هم در حالی که او تنها با لباس زیری .....
Show more ...
image
147
0
🌸✨🌸✨🌸✨ ✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ طــلــســم‌عــشــق🔥🔞 🦋💍 سریع از جام بلند شدم. از الان شروع شد! کار من تمامه! نفس عمیقی کشیدم و پشت سر اون آقا حرکت کردم که من رو وارد یه سالن کرد. سالنش خیلی بزرگ بود و بالای سالن یه زن میانسال که همون اول متوجه شدم مادر آواست روی یه تخت نشسته و آوا هم کنارشه و با غرور بهم نگاه می کنه. پسره محکم با چوب به پشت زانوم زد که ناخودآگاه زانوم خم شد و زانو زدم. سعی کردم اشک نریزم. _ چرا؟! چرا دارید با من اینکارو می کنید؟! مادر آوا خیلی خونسرد گفت: _ تو مردی رو اغوا کردی که مال دختر منه! به جرم اینکارت من چشم هات رو ازت می گیرم! متعجب بهش نگاه کردم. _ چی؟! این چه کاریه؟! مگه ... مگه طلسم و جادو الکیه؟! چرا باید چشم های من رو بگیرید؟! من اگر بمیرم که خیلی بهتره! آوا عصبی غرید: _ چشم های تو منبع عشقیه که آتش از تو دریافت می کنه و ما هم چشم هات رو ازت میگیریم که درس عبرتی بشه به آتش نزدیک نشی! خندم گرفته بود! باورم نمیشه! بلند شروع به خندیدن کردم. بعد از چند ثانیه خندیدن با خنده گفتم: _ شما فکر می کنید با کور شدنم، من دست از آتش بر می دارم؟! واقعا فکر کردید اینقدر ضعیف هستم؟! متاسفم چون باید بگم ملیکا محمدی قدیم که می تونستید تهدیدش کنید و بهش زور بگید مرد و خاک شد! این ملیکایی که جلوی روی شماست خیلی قوی تر از اون چیزیه که فکر می کنید و خیلی باهوش تر از شماست! فقط با مرگ می تونید من رو از ... نه نه بیشتر که فکر می کنم می بینم حتی مرگ هم نمیتونه من رو از آتش جدا کنه! بهت و ترس رو توی چشم های آوا می دیدم. سعی کردم خیلی خونسرد باشم اما توی دلم غوغایی به پا بود از هیجان! آوا عصبی خواست بهم نزدیک بشه که مادرش مانعش شد. عصاش رو در آورد و شروع به خوندن یه ورد کرد. 🌸 ✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸✨🌸 ⛔️کپی حتی با ذکر منبع و نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد ریپلای به رمان در کانال کافه‌ رمان👇
Show more ...
341
1

sticker.webp

325
1
⁠ - ۱۹سالشه آقای دکتر هفته۳۰بارداریه انگارخونریزی داره! هامین با دلسوزی زن سیاه‌پوش روی تخت مطبش را نگاه کرد، از حال رفته بود اما... - بوی تند تریاک میده دکتر معلومه که... هامین چپ‌چپی نگاه منشی کرد و چند ضربه زد به صورت زن جوان حامله‌ای که معلوم بود عزادار است! - سابقه سقط داشتی خانم؟ واسه چی خونریزی داری؟ زن زیر لب و بی‌حال زمزمه کرد. - کتک خوردم... از بابام! می‌گه نمی‌تونم نگهت دارم باید بری! انگار هذیان می‌گفت، با آن حال مریضش انگار مثل قرص ماه می‌درخشید، چه‌طور دلش آمده بود او را بزند. - شاید شوهرش مرده؟ فکر کنم زن اون مردیه که اون روز آوردنش مرده بود! یادش آمد همان زنی بود که بغض کرده فقط جنازه‌ی شوهرش را تماشا کرده بود! او آرزوی یک بچه را داشت و آن‌وقت! - کجا باید بری؟ چشمان بی‌فروغ زن کمی از هم باز شد، التماس توی نگاهش موج می‌زد. - بچه‌مو نمی‌خواد! بابام زد تو شکمم که بیفته بچه! فکری به سر هامین زد، با یک تیر دو نشان می‌زد هم بچه را به دست می‌آورد و هم یک زن را از دست این آدم‌ها نجات می‌داد. - خانم کوکبی؟ برو به کارت برس خودم سرم می‌زنم! سرم را از دست پرستار گرفت و مشغول شد، چهره‌ی زن کمی از درد سوزن جمع شد و هشیارتر به نظر می‌رسید. - می‌خوای از اینجا بری؟ بری یه جایی که راحت زندگی کنی؟ زن با همان بی‌حالی سر تکان داد، قطره‌ی اشکی از صورتش چکید. - از خدامه دکتر... از خدامه! سرم را به گیره‌ی بالای سرش وصل کرد، اگر نام این بچه در شناسنامه‌اش می‌رفت دهان همه‌ی فامیل زنش را می‌بست! - من کمکت می‌کنم بری! میام پیش بابات عقدت می‌کنم! فقط اون بچه رو بده به من! زن بی‌حال بود اما حالی‌اش بود دکتر چه می‌گوید، تلاش کرد بلند شود اما بیهوده بود. - انگشتمو بهت نمی‌زنم فقط باید بگی من حامله‌ت کردم! بچه رم بدی به من! - به... به کی بگم... ترسیده بود از پدرش! قشنگ معلوم بود! - نترس به خانواده‌ی من باید بگی! من از اینجا نجاتت می‌دم تا آخر عمر حمایتت می‌کنم قبول می‌کنی؟ زن نگاهش را دوخت به پنجره انگار ناچار بود انگار هنگامه‌ی بخت برگشته چاره‌ای نداشت... دلش می‌خواست بچه‌اش زنده بماند... بچه‌اش! - باشه! فقط نذار بچه‌مو بکشن... هامین افروز دکتریه که با دسیسه‌ی زنش فکر می‌کنه عقیمه، برای دور شدن از خانوادش به یه روستا می‌ره و اونجا با زن حامله‌ای آشنا می‌شه که شوهرش مرده و کسی بچه‌شو نمی‌خواد، محنای زیبایی که چشم همه‌ی مردای روستا دنبالشه و...
Show more ...
هامیـــــــن
❁﷽❁ •°•ن ۚ وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ•°• 🍃هامین
261
0
- مــــــن زنت نیستممممممم روانییی! صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن. خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمه‌ی دورمون! همه به من خیره نگاه می‌کردن و انگار می‌گفتند فاتحت را خواندی...! نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت! و منو کشوند سمت پله ها و غرید: _هیچ کی بالا نمیاد! و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، می‌خواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟! اگه با اون قد و هیکلش منو می‌زد چیزی از من می‌موند؟ قطعا نه! و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود: _ولم‌کن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو می‌کشه! خودمو عقب می‌کشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذره‌ای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت… و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نرده‌ی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش! کلافه سمتم برگشت و غرید: _ولش کن! عصبانیت و خشم از سر و صورتش می‌ریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ‌ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم. به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتم‌کرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد: _چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد می‌کشی؟؟؟ موش شده بودم: _ببخشید… چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم: _منو نزن… اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمر‌بندشو باز کرد جیغ زدم: _نزن! میخوای بزنی؟!!! از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت: _سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!! ❌❌❌❌❌❌ 🌌پنهـان تـرین نیمـه‌ی شهــر🌌 ⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️ بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶 ❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
Show more ...
126
0
-چرا رو زمـین نشستی عروسک؟ مگه پریـود نیستـی شما؟!  با صداش سر بلند کردم و دستی به پیشونی عرق کردم کشیدم.  مثل همیشه تا فهمید پریود شدم داشت از پیشم میرفت!  -دوباره داری میری؟!  مکثی کرد و بعد با عجله بیشتری کرواتشو بست.  -آره کار دارم. زود پاشو از رو زمین وگرنه دوباره دل دردت شدید میشه ها... یالا خانومم.  قطره اشکی از چشمم چکید و پوزخندی گوشه لبم نشست.  -چقدرم برات مهمه! مثل همیشه تا فهمیدی پریود شدم داری میذاری میری! انگار که من یه موجود نجسم!  خشک شد و از تو آینه با اخم های درهم نگاهم کرد.  -این چرت و پرتا چیه نورا؟ یعنی چی حرفت؟  -مگه دروغ میگم؟ حتی یه روز نیست که ازم رابطه نخوای و به حال خودم بذاریم ولی تا پریود میشم، مثل یه موجود نجس منو از خودت می رونی!  عصبانی سمتم اومد. دستم رو گرفت و بلندم کرد.  -پاشو ببینم چرت و پرت گفتن بسه. میری یه دوش می گیری میای، آب به کله ت بخوره شاید عقلت بیاد سرجاش! از ناراحتی دندون رو هم ساییدم و با اشک هایی که اروم داشت صورتمو خیس میکرد، به سینه‌ش کوبیدم. -باشه حالا که چرت میگم همین یه دفعه رو وقتی پریودم به بهونه کار و جلسه و زهرمار دیگه ول نکنم و برو! بمون پیشم و ثابت کن اشتباه میکنم! با عصبانیت خیره‌م شد و من برای این مرد می‌مُردم! از یه نفرت بزرگ به یه دوست داشتن دیوونه وار رسیده بودم و وقتی اینجور وقتا ترکم میکرد، قلبم میخواست وایسه! با دیدن اشکام یه کم نَرم شد. -هیش... چرا گریه می کنی آخه پدرسوخته؟ آروم بگیر اینجوری آتیشم نزن با اشکات. از قربون صدقه‌ش دلم بیشتر ریخت و امیدوار به دستش چنگ زدم. -همین یه بارو پیشم بمون باشه؟ نذار فکر کنم موقع پریودی و وقتی خونریزی دارم، منو مثل یه حیوون نجس می بینی! وقتی لب هاشو رو هم فشار داد و سکوت کرد، خوشحال از قبول کردنش سریع دستامو دور گردنش حلقه کردم و تو بغلش فرو رفتم. -ممنون... خیلی ممنون آقایی. -انقدر به من نچسب نورا لباس بیرون تنمه. صداش بدجوری بم شده بود و دلیلشو نمیفهمیدم اما اینکه حرفمو قبول کرده بود، کلی خوشحالم کرده بود. -هیچیم نمیشه... من وقتی با تواَم هیچیم نمیشه بهترین شوهر دنیا من... و جمله‌ام با دندون های نیشی که یکدفعه تو گوشت و پوست گردنم فرو رفت و جاری شدن خون، ناقص موند و... 🔺زناشویی🔺هیجانی🔺معمایی 🔺زناشویی🔺هیجانی🔺معمایی 🔺زناشویی🔺هیجانی🔺معمایی
Show more ...
211
0
- بچه‌ی شما دزدی کرده خانم محترم، خودم دیدم یدونه از عروسک‌های فانتزی و گرون ویترین رو برداشت گذاشت توی کیفش. نگاهی به آوا انداختم که معصومانه و با چشم‌های پر از اشکش بهم چشم دوخته بود. روی زانو خم شدم، بازوهای کوچیک و لرزونش رو میون دست‌هام گرفتم و گفتم: کودکانه سرش رو تکون داد و با بغض زمزمه کرد: - دروغ ندفتم، ماما. موهای بور و بهم ریخته‌اش رو از توی صورتش کنار زدم و با ملایمت دوباره پرسیدم: سکوت آوا و ملایمت من صدای فروشنده رو درآورد، برای کاوه کار می‌کرد و زن و بچه‌اش رو نمی‌شناخت. تقصیری نداشت، کاوه شایگان از یه دختر بی‌کس و کار یه بچه‌ی پنهونی داشت. اگه عموش می‌فهمید، اگه ازدواجش با دختر عموی اسم و رسم دارش بهم می‌خورد؟ خدایا! عجب اشتباهی کردم اومدم اینجا تا آوا باباش رو ببینه و دیگه بهونه نگیره. - خانوم شما انگار زبون خوش حالیت نمیشه. تا به خودم بیام مچ کوچیک آوا رو محکم کشید و جیغ بچه رو درآورد. با قدم‌های بلند خودم رو بهش رسوندم، جوری استخوان ظریف دخترم رو فشار می‌داد که من صداش رو می‌شنیدم. - آقا نکن اینطوری، بخدا بچه‌ی من دزد نیست. همه‌ دور ما جمع شده بودن و تماشا می‌کردن. ظاهر من و آوا اونقدر موجه نبود که بتونم باهاش بیگناهیمون رو ثابت کنم. چند ماهی می‌شد که غذای درست و حسابی نخورده بودیم و لباس تمیز به خودمون ندیده بودیم. فروشنده با بی‌رحمی کیف کهنه‌ی باب اسفنجی رو از روی شونه‌های نحیف آوا بیرون آورد و پرتش کرد روی زمین. نفسم رفت، بدون توجه به فروشنده‌ای که عروسک پشت ویترین رو از توی کیف بیرون کشید و به همه نشون داد مونده بودم بین زمین و هوا، گریه زاری کردن بی‌فایده بود. سعی کردم بلندش کنم اما دست‌هام جون نداشت. - چه خبره اینجا؟ صدای بَم مردونه‌ و آشنایی ناگهان توی گوشم پیچید. بعد هم صدای فروشنده که اونجوری که می‌خواست ماجرا رو برای کاوه تعریف می‌کرد. طاقتم تموم شد، بدون توجه به نگاه‌های کنجکاو و نگران بقیه از جا بلند شدم و خودمو بهش رسوندم. حواسم به دختر عموش که کنارش ایستاده، نبود. جلوی پاهاش روی زانو افتادم و با گریه گفتم: نگاهش سمت آوا برگشت، سمت تن بی جون دخترکم دوید و من همونجا از حال رفتم. پارت بعدی💔😭👇🏻👇🏻
Show more ...
107
0

sticker.webp

49
0
-نزنش، اون مرد کمک کرد بهم به خدا فقط بگو ولش کنن بگو نزننش ترو خدا بهم کمک کرد فقط شب بود بهم جای خواب داد کــــــیــــــارش!!! به پاش افتاده بودم و جوری جیغ زدم که گلوم سوخت و صدای کیارش بالاخره درومد: -ولش کنین. ادماش کنار رفتن و زانو زد تو صورت خیس اشکم گفت: -کمک کرد؟ از دست نامزدت فرار کردی اومدی خونه ی یه مرد غریبه تا بهت پناه بده؟ اگه می گفتم حامین و میشناسم دیگه زنده نمی‌زاشتش و این حماقت و قبول کردم: -اره چون نمی‌خوامت، آقا جون نمی‌خوامت به زور می‌خوای منو سر سفره‌ی عقد بشونی. سری به تایید تکون داد: -برو دعا کن پنج دقیقه تو خونه ی این مرتیکه بودی و زود اومدم وگرنه اگه اتفاقی می‌افتاد یه کار می‌کردم عقد با من واست آرزو شه! و این جمله باعث شد نیشخندی بزنم چون نمی‌دونست با این حرفش چه کمک بزرگی بهم کرده و از حرفی که زده بود بهترین نحو سواستفاده رو کردم: -جدی؟! دختر آفتاب مهتاب ندیده می‌خواستی بابا زودتر می‌گفتی چون منکه. تن صدامو آوردم پایین و تو صورتش رفتم: -من که دختر نیستم خودتو خسته کردی خواستیم مطمئن شی دکتر زنان معرف حضورت می‌کنم! در صدم ثانیه چشم هایش به رنگ خون نشست اما برای من اهمیتی نداشت اگه این دلیل باعث می‌شد از خیر عقد بگذره حاضر بودم کل توهین و کتکاشو به جون بخرم... به یکباره دستش لای موهام فرو رفت و کشید به عقب جوری که صدای جیغم بلند شد و اون غرید: -با غیرت من بازی نکن نعنا فکر نکن چون دوست دارم بلایی به سرت نمیارم! از شدت سوزش کف سرم بغض کردم: -مطمئنی بلایی نمونده سرم بیاری؟ عزیزم حقیقت تلخ ولی باش کنار بیا. دندون سابید بهم: -آره مونده عزیزم اما حقیقت فعلا واسه تو تلخه و نمی‌خوای کنارم بیای اما من بهت برسیم خونه چه با عقد چه بی عقد می‌فهمونم من کیم و کجای زندگیتم! و با پایان حرفش سرمو با ضرب ول کرد و رفت من بدنم از وحشت لرز گرفت. این کارو نمی‌کرد بهم قول داده بود بعد محرمیت دست بزنه بهم و هر چی بود همه می‌دونستن زیر قولش نمیزنه. اما اما چی می‌گفت؟! چسبیده بودم به کنج دیوار و هق هق می‌کردم که توپید: -مسخره بازیا چیه در میاری هر کی ندونه فکر می‌کنه گرفتمت زیر مشت و لگد پاشو بینم! نالیدم: -درو باز کن بزار برم کیارش. ابرویی انداخت بالا، خم شد و دستمو محکم گرفتم جوری کشوندم که ناچار بلند شدم هلم داد سمت تخت جیغم بلند شد: -نکن نکن به من قول داده بودی قول داده بودی لعنتی... روی تخت با تموم تقلا افتادم و قبل این که بلند شم روم خیمه زد و اون برخلاف من خونسرد بود: -هیشش، جوجه این قدر جیغ جیغ نکن بدتر داری جریم می‌کنی! با این حرفش لال شدم و سعی کردم از در دیگه ای وارد شم: -قول داده بودی؟ مگه معروف نیستی به این که سرت بره قولت نمیره؟ -قول من واسه وقتی بود که جنابعالی دختر آفتاب مهتاب ندیده بودی حالا که میگی تجربه داشتی خب پس چرا مراعاتتو کنم؟ می‌دونی داستانش چی جوریه و چه شکلیه ترس و آمادگی دیگه نمی‌خوای مگه نه؟ داشت تلافی می‌کرد دستاشو که خواست بخزه زیر لباسام چنگ زدم: -دروغ گفتم به خدا چرت گفتم اذیتم نکن قول داده بودی بهم اینو . دست تو صورت خیس اشکم کشید پیشونیش و چسبوند به پیشونیم و پچ زد: -می‌دونم زر زدی بری رو مخم می‌دونم اما من تا مطمئن نشم از این دروغی که گفتی خوابم نمیبره، من دیر اعتماد میکنم می‌دونی مگه نه؟ بدنم لرز گرفت: -قول داده بودی توروخدا... پیشونیم این‌بار بوسید: -هیش قول و قرارمون سر جاش می‌مونه اما من باید مطمئن شم می‌دونی که چی میگم بِیبی؟! ❌❌❌❌❌❌ 🌌پنهـان تـرین نیمـه‌ی شهــر🌌 ⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️ بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶 ❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
Show more ...
40
0
⁠ - ۱۹سالشه آقای دکتر هفته۳۰بارداریه انگارخونریزی داره! هامین با دلسوزی زن سیاه‌پوش روی تخت مطبش را نگاه کرد، از حال رفته بود اما... - بوی تند تریاک میده دکتر معلومه که... هامین چپ‌چپی نگاه منشی کرد و چند ضربه زد به صورت زن جوان حامله‌ای که معلوم بود عزادار است! - سابقه سقط داشتی خانم؟ واسه چی خونریزی داری؟ زن زیر لب و بی‌حال زمزمه کرد. - کتک خوردم... از بابام! می‌گه نمی‌تونم نگهت دارم باید بری! انگار هذیان می‌گفت، با آن حال مریضش انگار مثل قرص ماه می‌درخشید، چه‌طور دلش آمده بود او را بزند. - شاید شوهرش مرده؟ فکر کنم زن اون مردیه که اون روز آوردنش مرده بود! یادش آمد همان زنی بود که بغض کرده فقط جنازه‌ی شوهرش را تماشا کرده بود! او آرزوی یک بچه را داشت و آن‌وقت! - کجا باید بری؟ چشمان بی‌فروغ زن کمی از هم باز شد، التماس توی نگاهش موج می‌زد. - بچه‌مو نمی‌خواد! بابام زد تو شکمم که بیفته بچه! فکری به سر هامین زد، با یک تیر دو نشان می‌زد هم بچه را به دست می‌آورد و هم یک زن را از دست این آدم‌ها نجات می‌داد. - خانم کوکبی؟ برو به کارت برس خودم سرم می‌زنم! سرم را از دست پرستار گرفت و مشغول شد، چهره‌ی زن کمی از درد سوزن جمع شد و هشیارتر به نظر می‌رسید. - می‌خوای از اینجا بری؟ بری یه جایی که راحت زندگی کنی؟ زن با همان بی‌حالی سر تکان داد، قطره‌ی اشکی از صورتش چکید. - از خدامه دکتر... از خدامه! سرم را به گیره‌ی بالای سرش وصل کرد، اگر نام این بچه در شناسنامه‌اش می‌رفت دهان همه‌ی فامیل زنش را می‌بست! - من کمکت می‌کنم بری! میام پیش بابات عقدت می‌کنم! فقط اون بچه رو بده به من! زن بی‌حال بود اما حالی‌اش بود دکتر چه می‌گوید، تلاش کرد بلند شود اما بیهوده بود. - انگشتمو بهت نمی‌زنم فقط باید بگی من حامله‌ت کردم! بچه رم بدی به من! - به... به کی بگم... ترسیده بود از پدرش! قشنگ معلوم بود! - نترس به خانواده‌ی من باید بگی! من از اینجا نجاتت می‌دم تا آخر عمر حمایتت می‌کنم قبول می‌کنی؟ زن نگاهش را دوخت به پنجره انگار ناچار بود انگار هنگامه‌ی بخت برگشته چاره‌ای نداشت... دلش می‌خواست بچه‌اش زنده بماند... بچه‌اش! - باشه! فقط نذار بچه‌مو بکشن... هامین افروز دکتریه که با دسیسه‌ی زنش فکر می‌کنه عقیمه، برای دور شدن از خانوادش به یه روستا می‌ره و اونجا با زن حامله‌ای آشنا می‌شه که شوهرش مرده و کسی بچه‌شو نمی‌خواد، محنای زیبایی که چشم همه‌ی مردای روستا دنبالشه و...
Show more ...
هامیـــــــن
❁﷽❁ •°•ن ۚ وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ•°• 🍃هامین
66
0
- بچه‌ی شما دزدی کرده خانم محترم، خودم دیدم یدونه از عروسک‌های فانتزی و گرون ویترین رو برداشت گذاشت توی کیفش. نگاهی به آوا انداختم که معصومانه و با چشم‌های پر از اشکش بهم چشم دوخته بود. روی زانو خم شدم، بازوهای کوچیک و لرزونش رو میون دست‌هام گرفتم و گفتم: کودکانه سرش رو تکون داد و با بغض زمزمه کرد: - دروغ ندفتم، ماما. موهای بور و بهم ریخته‌اش رو از توی صورتش کنار زدم و با ملایمت دوباره پرسیدم: سکوت آوا و ملایمت من صدای فروشنده رو درآورد، برای کاوه کار می‌کرد و زن و بچه‌اش رو نمی‌شناخت. تقصیری نداشت، کاوه شایگان از یه دختر بی‌کس و کار یه بچه‌ی پنهونی داشت. اگه عموش می‌فهمید، اگه ازدواجش با دختر عموی اسم و رسم دارش بهم می‌خورد؟ خدایا! عجب اشتباهی کردم اومدم اینجا تا آوا باباش رو ببینه و دیگه بهونه نگیره. - خانوم شما انگار زبون خوش حالیت نمیشه. تا به خودم بیام مچ کوچیک آوا رو محکم کشید و جیغ بچه رو درآورد. با قدم‌های بلند خودم رو بهش رسوندم، جوری استخوان ظریف دخترم رو فشار می‌داد که من صداش رو می‌شنیدم. - آقا نکن اینطوری، بخدا بچه‌ی من دزد نیست. همه‌ دور ما جمع شده بودن و تماشا می‌کردن. ظاهر من و آوا اونقدر موجه نبود که بتونم باهاش بیگناهیمون رو ثابت کنم. چند ماهی می‌شد که غذای درست و حسابی نخورده بودیم و لباس تمیز به خودمون ندیده بودیم. فروشنده با بی‌رحمی کیف کهنه‌ی باب اسفنجی رو از روی شونه‌های نحیف آوا بیرون آورد و پرتش کرد روی زمین. نفسم رفت، بدون توجه به فروشنده‌ای که عروسک پشت ویترین رو از توی کیف بیرون کشید و به همه نشون داد مونده بودم بین زمین و هوا، گریه زاری کردن بی‌فایده بود. سعی کردم بلندش کنم اما دست‌هام جون نداشت. - چه خبره اینجا؟ صدای بَم مردونه‌ و آشنایی ناگهان توی گوشم پیچید. بعد هم صدای فروشنده که اونجوری که می‌خواست ماجرا رو برای کاوه تعریف می‌کرد. طاقتم تموم شد، بدون توجه به نگاه‌های کنجکاو و نگران بقیه از جا بلند شدم و خودمو بهش رسوندم. حواسم به دختر عموش که کنارش ایستاده، نبود. جلوی پاهاش روی زانو افتادم و با گریه گفتم: نگاهش سمت آوا برگشت، سمت تن بی جون دخترکم دوید و من همونجا از حال رفتم. پارت بعدی💔😭👇🏻👇🏻
Show more ...
35
0
-بـه زن مـن مـواد دادی حـرومـزاده آرره؟ بـه زن مـن؟! سر اسلحه شو به سمت مردی که مدام داشت گریه و التماس میکرد، نشونه گرفت و من با تنی یخ زده و لرزون خیره شون بودم و حتی درست نمی‌فهمیدم چه خبره! -ب..به خدا قسم نمی دونستم اون نوشیدنی رو قراره زن شما بخوره. باور کن نمی‌دونستم رئیس! مرد بلند بلند گریه میکرد و من با تن سرد و چشم های نیمه بازم، در حالی که کت پشمی آتحان رو پوشیده بودم، به شدت میلرزیدم و هیچی نمیفهمیدم. -ک..کدوم نوشیدنی؟ تو..وش م..مواد ب..بوده؟ من... من فقط آب پ..پرتقال خوردم. ه..هیچ چی دیگه نخوردم! با بلند شدن صدام آتحان سریع به سمتم چرخید و خیرم شد که چطوری کنار داداشش دارم از حال میرم. -آ..آتحان ق..قسم میخورم هی..هیچی نخوردم... و..وای چقدر سرده! چشماش نرم شد و سریع جلو آمد و بی‌توجه به همه افراد اسلحه به دستش، بی‌توجه به رئیس بودن و ارج و قربش خم شد و محکم و طولانی پیشونیمو بوسید. -جونم؟ آروم باش شما آروم باش عزیزم. نگران نباش خب؟ کاری باهاشون می کنم که تا عمر دارن یادشون نره. نشونشون میدم هیچکس حق نداره به زن آتحان چپ نگاه کنه! مغزم داشت میومد تو دهنم و چشمام داشت بسته میشد اما حتی با این حالم می فهمیدم منظور این مرد که بوی خون می‌داد، چیه و به دستش چنگ زدم! -ت..توروخدا نه خ..خواهش می کنم. آ..آتحان دیگه نمیخوام بخاطر من خونی ریخته بشه ل..لطفاً! بی‌توجه به خواهشام، لب های لرزومونو محکم بوسید و پچ زد: -بخاطر تو نیست عروسکِ آتحان بخاطر غلط اضافه‌ی خودشونه! و بعد بدون اینکه منتظر جواب بمونه، به متیو اشاره زد که مراقبم باشه و دوباره سمت مرد رفت. -آروم باش عزیزم همه‌ش بخاطر خودته. داداشم دشمن کم نداره باید همه بفهمن نزدیک شدن به زنش تاوان داره! متیو بعد گفتن این حرف تو بغلش کشیدتم و سرمو به سینه‌ش چسبوند تا چیزی نبینم اما صدای التماس های مرد و تهدیدهای آتحان بدجوری داشت عذابم میداد و به گریه افتادم. دقیقاً مثل داستان ها یه دیو دو سر عاشقم شده بود و باهام ازدواج کرده بود... یه سیاهی مطلق! -وقتی جنازتو برای رئیسای عوضی‌تر از خودت فرستادم میفهمید نزدیک شدن به لونه شیر یعنی چی! بعد فریاد آتحان و پشت سرش بلند شدن شلیک گلوله، ناخودآگاه جیغ کشیدم و تمام محتویات معده‌مو رو متیو بالا اوردم. سرم داشت گیج میرفت. چشمام بسته شده و تنم به معنای واقعی کلمه یه یخچال! متیو فریاد کشید: -داداش بیا نورا خوب نیست. و چیزی نگذشت که تو اغوش گرمش فرو رفتم. صورتمو پاک کرد و پیشونی و موهامو بوسه بارون کرد. -هیش هیچی نیست عزیزم. هیچی نیست نفس آتحان فقط به چیزی که حقش بود رسید، آروم باش عمرم آروم! گهواره‌‌وار تو بغلش بلندم کرد و تازه اون موقع متوجه خیس شدن شلوارم شد. از ترس خودمو خراب کرده بودم. -آ..آتحان! محکم‌تر بوسیدتم و در گوشم پچ زد: -جونم؟ الآن میریم می شورم نفسمو خب؟ بعدش بهش غذا میدم. تنش گرم گرم میشه... باشه عمر من؟ سرم رو شونه‌ش بود و وقتی راه افتاد و صداشو به سختی می‌شنیدم. -عزیزم نفس من، تموم شد قربونت برم. الآن دکتر خبر می کنم برات... چشماتو نبند خب؟ و دقیقاً برعکس خواسته‌ش این بار تقریباً بیهوش شدم و من تو چطور جهنمی اسیر شده بودم؟! جدی جدی مردی که طاقت یه لحظه حال بد منو نداشت اما به راحتی آب خوردن آدم می‌کشت، شوهرم شده بود؟! ورود زیر ۱۸ سال مطلقا ممنوع❌🔴
Show more ...
54
0

sticker.webp

180
0
⁠ - پول ندارم آقا، می‌شه بهم دارو بدین پولشو بعدا بیارم؟ هامین از جای دیگر عصبی بود و ترجیح می‌داد روی این دختر کهنه‌پوش خالی‌‌اش کند! دختر به این زیبایی را چه به گدایی؟ زورش به او که دیگر می‌رسید؟ - مگه اینجا خیریه‌ست خانم؟ برو بیرون ببینم! - تو رو خدا دکتر، بچه‌م مریضه داره می‌میره! پس زن بود؟ و بچه داشت؟ شوهر گردن کلفتش چه غلطی می‌کرد؟ - به من مربوط نیست شوهرت کدوم گوریه ها؟ چشمان زیبای زن گریان بود، صورت زیبایش در آن لباس کهنه‌ی مشکی دلبری می‌کرد. - شوهرم مرده آقای دکتر... من بی‌کسم! بچه‌م داره می‌میره! خواست دوباره بیرونش کند اما فکری به ذهنش رسید... اگر نسترن خیانت کرده بود او هم می‌توانست... - بچه‌ت چند ماهشه؟ - شیش ماه آقای دکتر، تب داره داره می‌میره! کمی لبش را جوید و خریدارانه‌تر سرتاپای زن را نگاه کرد... واقعا جذاب بود اگر لباسی نو تنش می‌کرد! - اسمت چیه؟ - محنا... - محنا‌خانم، چه‌طور پول دارومو می‌دی؟ از کجا بدونم برمی‌گردی؟ زن به گریه افتاده بود دیگر... بچه همراهش نبود اما تشویشش نشان می‌داد راست می‌گوید... - به خدا میارم! نزدیک‌تر شد، نزدیک‌تر... این زن می‌توانست بشود یک پرنسس! یک خار در چشمان نسترن... - پول نمی‌خوام... - پس... لبش را گزید و رفت جلوتر، زیبایی محنا داشت اذیتش می‌کرد! - خرج خودت و بچه‌تو می‌دم، جای خوابم می‌دم فقط... زن حالا هق‌هق می‌کرد، منظورش را خوب فهمیده بود انگار! - قبوله! صیغه می‌شم! فقط تو رو خدا دارو بدین...
Show more ...
هامیـــــــن
❁﷽❁ •°•ن ۚ وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ•°• 🍃هامین
163
0
-چرا رو زمـین نشستی عروسک؟ مگه پریـود نیستـی شما؟!  با صداش سر بلند کردم و دستی به پیشونی عرق کردم کشیدم.  مثل همیشه تا فهمید پریود شدم داشت از پیشم میرفت!  -دوباره داری میری؟!  مکثی کرد و بعد با عجله بیشتری کرواتشو بست.  -آره کار دارم. زود پاشو از رو زمین وگرنه دوباره دل دردت شدید میشه ها... یالا خانومم.  قطره اشکی از چشمم چکید و پوزخندی گوشه لبم نشست.  -چقدرم برات مهمه! مثل همیشه تا فهمیدی پریود شدم داری میذاری میری! انگار که من یه موجود نجسم!  خشک شد و از تو آینه با اخم های درهم نگاهم کرد.  -این چرت و پرتا چیه نورا؟ یعنی چی حرفت؟  -مگه دروغ میگم؟ حتی یه روز نیست که ازم رابطه نخوای و به حال خودم بذاریم ولی تا پریود میشم، مثل یه موجود نجس منو از خودت می رونی!  عصبانی سمتم اومد. دستم رو گرفت و بلندم کرد.  -پاشو ببینم چرت و پرت گفتن بسه. میری یه دوش می گیری میای، آب به کله ت بخوره شاید عقلت بیاد سرجاش! از ناراحتی دندون رو هم ساییدم و با اشک هایی که اروم داشت صورتمو خیس میکرد، به سینه‌ش کوبیدم. -باشه حالا که چرت میگم همین یه دفعه رو وقتی پریودم به بهونه کار و جلسه و زهرمار دیگه ول نکنم و برو! بمون پیشم و ثابت کن اشتباه میکنم! با عصبانیت خیره‌م شد و من برای این مرد می‌مُردم! از یه نفرت بزرگ به یه دوست داشتن دیوونه وار رسیده بودم و وقتی اینجور وقتا ترکم میکرد، قلبم میخواست وایسه! با دیدن اشکام یه کم نَرم شد. -هیش... چرا گریه می کنی آخه پدرسوخته؟ آروم بگیر اینجوری آتیشم نزن با اشکات. از قربون صدقه‌ش دلم بیشتر ریخت و امیدوار به دستش چنگ زدم. -همین یه بارو پیشم بمون باشه؟ نذار فکر کنم موقع پریودی و وقتی خونریزی دارم، منو مثل یه حیوون نجس می بینی! وقتی لب هاشو رو هم فشار داد و سکوت کرد، خوشحال از قبول کردنش سریع دستامو دور گردنش حلقه کردم و تو بغلش فرو رفتم. -ممنون... خیلی ممنون آقایی. -انقدر به من نچسب نورا لباس بیرون تنمه. صداش بدجوری بم شده بود و دلیلشو نمیفهمیدم اما اینکه حرفمو قبول کرده بود، کلی خوشحالم کرده بود. -هیچیم نمیشه... من وقتی با تواَم هیچیم نمیشه بهترین شوهر دنیا من... و جمله‌ام با دندون های نیشی که یکدفعه تو گوشت و پوست گردنم فرو رفت و جاری شدن خون، ناقص موند و... 🔺زناشویی🔺هیجانی🔺معمایی 🔺زناشویی🔺هیجانی🔺معمایی 🔺زناشویی🔺هیجانی🔺معمایی
Show more ...
128
0
_آبجی ترو خدا نزار پشت در حجله بمونن! لبشو گاز گرفت و آروم صورتش چنگ زد _وا آبجی فکر می‌کنن عیب و ایرادی داری زشته بغض کرده نگاهش کردم، وقتی خواهر و مادر خودم همراهیشون می‌کردن برای این رسم مسخره من دیگه چیکار می‌تونستم بکنم! چادر سفید مجلسیشو رو سرش مرتب کرد و گفت _آبجی قربونت برم این طوری نکن الان ارایشت خراب میشه مردم فکر بد می‌کنن.. به خدا یک لحظست هیچی نمی‌فهمی بزار سر بلند بشیم تموم بشه بره امشب پی کارش فشارم داشت می‌افتاد از گفتن این حرفا... یاد عروسی خودش افتادم که شبش مامانم نفس عمیقی کشید و گفت به خیر گذشت اینم تموم شد اون موقع بچه بودم نفهمیدم ولی الان... ناخواسته هقی زدم ازین خانواده ی بسته و گیرم که مامان کنارم ایستاد و نیشگونی از بازوم گرفت: _چته تو؟ تو این قحطی شوهر پسر حاج تهرانی اومده گرفتت بده؟ نکن این طوری مردم چی میگن آخه دختر!. مردم!؟ درد همین مردم بودن... مردم بودن که نزاشتن با پسر مورد علاقم سپهر ازدواج کنم و حالا شده بود برای خودش خواننده معروف مردم بودن که به جرم دختر بودنم کل زندگیم و تباه کرد... حرف مردم بود آره نگاهم و به مادرم دادم: _مامان ترو خدا من نمی‌خوام امشب.. قبل این‌که حرفم تموم شه صدای بم مردونه ای باعث شد یخ بزنم: _مامان جان مادرم میگه داره دیر میشه مردم کار دارن... قلبم کوبید به سینم... حتی پشتمو نتونستم نگاه کنم و مامانم الکی خندید و بقلم کرد: _دختر قشنگم فردا میای پیشم نمیری که نیای دیگه مامان جان گریه نداره که کاش می‌شد برم و دیگه نیام... خواهرم چشم غره ای بهم رفتو انگار همه می‌خواستن خلاص شن ازم... بدون این که نگاهی به مرد پشت سرم کنم در اتاق حجلرو باز کردم و وارد قتلگاهم شدم... همون لحظه صدای کل مادرمو شنیدم که انگار می‌خواست به بقیه بگه بیاید نمایش مسخره شروع شد در که پشتم بسته شد دستام مشت شد سمتم اومد و لب زد: _از چی میترسی... کاری کردی!؟ با نفرت سمتش برگشتم و آروم لب زدم: _من وقتی اومدی خاستگاری گفتم نمی‌خوامت خونسرد نگاهم کرد: _ولی الان این جا تو حجله ی منی! قطره اشکی رو صورتم ریخت: _قتلگاه بگی بهتر نیشخندی زدو کتشو دراورد و دلم هری ریخت که لبشو تر کرد: _دیگه نمکشو زیاد نکن عروس خانم.. بخواب یه قدم رفتم عقب و اشکام حاری صورتم شد که نچی کرد: _ببین منو.. من بلد نیستم بهم یاد ندادن ناز بکشم ناز بخرم پس یه امشبو با دل بی‌صاحاب من راه بیا بزا بگذره از فردا خودت یادم بده ناز کشیدنو ناز خریدنو... باشه دردسر؟!... 🔞❌👇🏻👇🏻👇🏻 🌌پنهـان تـرین نیمـه‌ی شهــر🌌 ⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️ بیش از 700 پارت آماده داخل کاناله🫶 ❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
Show more ...
81
0
- مامانی! مامانی! علوسکم قشنگه؟ با خستگی دست از کار کشیدم و سرم رو بلند کردم، نگاهم که به آوا و عروسک توی دستش افتاد با تعجب پرسیدم: - اینو از کجا آوردی مامانی؟ بدش ببینم. عروسک جدیدش رو محکم توی بغلش چپوند و سعی کرد از زیر دستم فرار کنه. لبم رو به دندون گرفتم و خم شدم تا قدم به قدش برسه. موهاش رو پشت گوشش فرستادم و با ملایمت گفتم: با سرتقی نچی کرد و گفت: - مامانش منم...یه آقاهه بهم داد، مال خودمه. هاج و واج نگاهش کردم و بی‌اختیار سرش داد زدم: - مگه بهت نگفتم از غریبه‌ها چیزی نگیر؟ خطرناکه چرا به حرف گوش نمیدی؟ بغض کرده و آماده‌ی گریه کردن بود، عروسکو از دستش گرفتم و پرسیدم: - آقاهه کجاست؟ با انگشت کوچیکش به در اشاره کرد و گفت: - علوسکمو گلفتی، باهات قهلم مامان بد! بدو بدو ازم فاصله گرفت و رفت پیش دختر صاحب خونه تا باهاش بازی کنه. نگاهی به عروسک انداختم و با قدم‌های بلند به سمت در ورودی براه افتادم. به محض باز کردن در دیدمش و خون توی رگ‌هام یخ بست. پس حدسم درست بود! اما چجوری نشونی محل کار منو پیدا کرده بود؟ تکیه داده بود به ماشین گرون قیمتش، سرش پایین بود و متوجه اومدن من نشد. عروسک رو پرت کردم جلوی پاش. سرش رو بلند کرد و با دیدنم فوری اومد جلو. سینه به سینه‌ام ایستاد، خواستم در رو ببندم اما مانع شد. پوزخندی زدم و گفتم: توی چشم‌هاش خیره شدم، این مرد با وجود تمام بدی‌هاش هنوزم منو به زانو درمی‌آورد. اینبار اما کوتاه نیومدم، تموم جراتم رو جمع کردم و گفتم: حرفم ناتموم موند، صدای شِلِپ آب و بعد هم جیغ کودکانه‌ای نطقم رو برید. - خاله پناه، خاله پناه....آوا افتاد توی استخر! نفسم توی سینه حبس شد، گیج شده بودم. کاوه منو کنار زد و سراسیمه سمت استخر دوید. خشکم زده بود، نگاهم مات جسم کوچیک دخترم بود که آروم آروم روی آب می‌اومد.... ادامه‌اش اینجا😭💔👇🏻👇🏻
Show more ...
79
0

sticker.webp

160
0
کدوم گوری قایم شدی تخـ*ـم حروم؟! اینا تا نبرنت پرورشگاه از اینجا نمیرن دخترک وحشت زده از روی تخت بیمارستان پایین رفت که کیانا فریاد زد _عرضه ندارید یه بچه رو تو دوتا اتاق بیمارستان پیدا کنید؟! بغض دخترک ترکید و کنار پایه‌ی تخت جمع شد سوزن سِرُم کشیده شد خون از دستش بیرون زد بازهم فریاد زن و صدای قدم هایی که نزدیک اتاق شد _همون موقع که کیارش توی حرومزاده رو برد عمارتش خودم باید مینداختمت بیرون تا الان به خاطر تو لب مرگ نباشه باورش نمی‌شد مرد روی تخت بیمارستان بود بزرگترین رئیس مافیای کشور که دخترک را دزدیده بود اما به جای اذیت کردنش... از ته دل هق زد و سرش را روی زانویش گذاشت بازهم قلبش درد گرفته بود که دکتر نگذاشته بود وارد آی سی یو شود و کیارش را ببیند او تنها کسی بود که باهاش مهربان بود برعکس رفتارش با دیگران... در یکدفعه باز شد با دیدن چشمان سرخ کیانا گریه‌اش شدت گرفت _خا..نوم تروخـ..دا من.. من نمیخوام برم.. آقا قول داده بود هیچوقت تنهامـ... کیانا که یکدفعه به سمتش هجوم برد و موهایش را چنگ زد با وحشت چانه‌اش لرزید _انگار دست توئه...فکر کردی حالا که کیارش پشتت نیست میزارم دور و برش باشی هرزه؟! تنش را روی کف بیمارستان کشید که سوزن سرم از دستش کنده شد از درد ضعف کرد _بابای حرومزاده‌ت کم بود که توی یه ذره بچه هم میخوای گو*ه بزنی به زندگی داداشم؟! کیانا تنش را محکم وسط راهروی بیمارستان پرت کرد با عجز هق زد گوشه‌ی دیوار مچاله شد _من نمیخوام بر..م پرورشگاه...آقـ..ا گفته بود نمیزاره برگردم اونـ..جا کیانا بی‌توجه به آن مرد های سیاهپوش اشاره زد کیارش گفته بود اینها بادیگاردهایش هستند دخترک پر وحشت چشمان آبی‌اش را میانشان چرخاند با اینکه کیارش سرش را به سینه‌اش فشرده بود تا نترسد اما شنید که این مردها آن روز آن مرد را کشتند همانی که دخترک را اذیت کرد به دستور کیارش _اینو میبرید میندازید جلوی اون زن و مردی که جلوی بیمارستان وایسادن...از پرورشگاه اومدن... وای به حالتون کیارش به هوش بیاد و بفهمه این بچه توی تصادف نمرده دخترک هیستریک وار سر تکان داد بچه ها هم اذیتش می‌کردند بازهم وقتی شب ها از درد قلبش بنالد بچه ها میزدنش اما کیارش هیچوقت او را نزده بود حتی وقتی می‌گفت درد دارد بیمارستان می‌بردش و تمام شب میگذاشت دخترک روی سینه‌اش بخوابد بی‌پناه در خودش جمع شد و اشک ریخت زیر لب به خودش دلداری داد _آقـ..ا به هوش میاد... وقتی بیدار بشه بهش می‌گم نمیخواستم تنهاش بزارم...بازم میاد دنبالــ... پشت دست کیانا که یکدفعه به دهانش کوبیده شد خون از لب هایش بیرون ریخت کیانا غرید _چه گوهی خوردی؟! با وحشت سر تکان داد _ببخـ..شید قلبش تیر می‌کشید هیکل کیانا دوبرابر دخترک بود و سنش هم دخترک فقط 16 سالش بود _رزا تو تصادف سه روز پیش مرده... تو مگه زنده‌ای که میخوای برگردی پیش کیارش؟! زار زد که دست کیانا اینبار محکم تر به صورتش کوبیده شد بلند غرید _نشنیدم صداتو هرزه... رزا زنده‌اس؟! چشمانش از دردی که یکدفعه در سینه‌اش پیچید سیاهی رفت کیانا خواست دوباره دستش بالا بیاید که دخترک با گریه نالید بازهم همان حالت ها نفسش سنگین شده بود _نـ..ـه.. رزا تو..تو تصادف مرده کیانا نیشخند زد و پایش چرخید نوک تیز پاشنه‌ی تیز کفشش را روی دست دخترک که زمین را چنگ زده بود گذاشت و فشرد که دخترک بی‌حال ناله کرد حتی نتوانست جیغ بزند درد بیشتر شد و چشمانش سنگین تر _نشنیدم تخـ*م حروم... رزا کجاست؟! دخترک با درد نفس نفس زد دندان هایش بهم می‌خورد _مر..ده..رزا..مرده پایش را برداشت و نیشخندش جمع شد چانه‌ی ظریفش را تهدید آمیز چنگ زد جوری فشرد که دندان های دخترک از درد جیغ کشید _فقط دلم میخواد دوباره ریختت و ببینم این اطراف... میدونی اونموقع چی میشه؟! دخترک در سکوت با هق هق نگاهش کرد که سرش را نزدیک گوشش برد آرام پچ زد _تو که دلت نمیخواد...تیمور بیاد دیدنت؟! تن دخترک هیستریک شروع به لرزیدن کرد بدنش قفل شد تیمور همان کسی که هرشب در انبار زیر پله آزارش میداد کیانا با حس خیسی شلوار دخترک نیشخند زد چانه‌اش را رها کرد _یادم باشه بگم هرشب پوشکت کنن دخترک با خجالت اشک ریخت و سر پایین انداخت کیانا به آدم های کیارش اشاره زد _ببرینش...دیگه تا آخر لال میمونه مردها که سمتش آمدند ناخودآگاه خودش را عقب کشید لرزش هیستریک تنش بیشتر شد رنگش روبه کبودی رفت کاش مرد بود کیانا خیره به پرستارهایی که نگاهشان می‌کردند لب زد _اینارو هم خفه کنید وقتی کیارش به هوش اومد چیزی نگن _اگر من بیهوش نباشم چی؟! با صدای غریدن کسی چشمان بی‌حال دخترک مات چرخید آن مرد با لباس های یک دست سیاه که داشت سمتشان می‌آمد... کیارش بود؟! ادامه‌ی پارت🖤🔥👇
Show more ...
شیطانی‌عاشق‌فرشته...
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥دلبر یک قاتل (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌ https://t.me/Novels_tag
158
0
-میخوامت آلا.... به تاره موهات قسم که میخوامت به خود در آینه خیره میشوم. لباسِ عروسی که در تنم بود به اجبار بود... بخاطر نرفتن سر برادرم بالای دار... -و...ولی من نمیخوامت... حالم ازت بهم میخوره. یه لات بی سرپاعه زن‌باره... رگ گردنش که بیرون میزند را میبینم. دستان مشت شده‌اش را... -من جور دوتامونو میکشم... هرچقدر تو ازم متنفر من صد برابرش دوست دارم... برات جون میدم... به دروغ متوسل میشم... شاید دست از سرم بردارد -ولی من عاشق یکی دیگه‌م... قلبم برای یکی دیگه‌س... حرفم به اتمام نرسیده هیکل ورزیده‌اش رویم خیمه میزند دستانِ زمختش روی دهانم نشسته و خشن پچ میزند -داری کثیف بازی میکنی... تو غلط بکنی به جز من کسِ دیگه‌ای رو داشته باشی توله سگ... تقلا میکنم تا از زیر دستش رها شوم. -حالم ازت بهم میخوره عوضی... ارهه... من یکی دیگه رو دوست دارم... عاشق اونم... جونم برای اون در میره... من... با سیلی‌اش جان از تنم میرود. روی تخت هولم داده و بدون لحظه‌ای مکث لباسِ دکلته‌ام را پاره میکند... -میکشمت آلا... میکشمت عشقم اگه رد کسی روت باشه... به چشمات قسم که خونشو میریزم... دستش که به بدن برهنه‌ام میخورد جیغم به هوا میرود... -ولم کن... ولم کن حاتم. دستتو بردار بدم میاد... بدم میاددد... هق‌هق گریه‌ام در پس بوسه هایش گم میشود و... با حرفی که میزند، قلبم از تپش می‌ایستد. -ولت کنم کوچولویِ حاتم؟؟ تازه دستم رسیدی... تا صبح باید مُهرم رو بدنت حک بشه... تا صبح آلا😱
Show more ...
94
0
- دو سال کنارم موندی ، مراقبم بودی ، جلوی همه پشتم وایسادی ... نگاه پر از اشکش را به چشمان سرد و بی انعطاف مرد پیش رویش دوخت و سخت ادامه داد - بغلم نکردی ، نبوسیدی ، نوازش نکردی اما تو این دوسال هیچ وقت دم از نخواستنم ، دوست نداشتنم نزدی ... سخت بود گفتن این حرف‌ها ... روزی که زن این مرد شده بود خیال میکرد خوشبخت ترین دختر این دنیاست ... از همان بچگی ..از همان موقع که در عمارت خان بابا کنار این مرد قد میکشید عاشق شده بود .. تمام دنیا میدانستند نورچشمی خان بابا دل در گرو پسر عمه اش داده است ... برخلاف او هامون هیچ علاقه ای در خود نسبت به این دختر نمیدید. اگر مخالف ازدواجش با کمند نبود تنها بخاطر ملک خاتونش بود .. آن زن تمام دنیای این مرد بود و محال ممکن بود هامون روی حرف ملک خاتونش حرفی بزند. - بعد از دوسال امشب ، شب چهلم ملک خاتون بهم میگی واسه فردا بلیط گرفتی و داری از ایران میری ، میگی غیابی طلاقم میدی ، میگی مجبورم بپذیرم چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و دختر مورد علاقه ات نبودم ... برخلاف او که داشت از شوک و بغض سکته میکرد هامون خونسرد وسط سالن خانه ایستاده و در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکرد تماشایش میکرد - مهریه ات تمام و کمال پرداخت میشه ، با وکیل هم صحبت کردم که طی روند طلاق اذیت نشی ، درمورد خانواده ها هم لازم نیست تو توضیحی بدی خودشون کنار میان با همه چیز ... آخرین دکمه را باز کرد و خیره در آن تیله های عسلی رنگ پر از اشک غرید - نمیخوام بیشتر از این کشش بدی کمند ، این دوسال به اندازه کافی حضورت رو توی زندگیم تحمل کردم ، این شب آخری مثل یه دختر عاقل رفتار کن ...بذار حداقل دل خوش باشم یک شب به اندازه تمام این دوسالی که حالمو بهم میزدی آدم بودی... نفس در سینه دخترک بیچاره بند آمده بود... هامون اما در عین انزجار و خشم بود ... تا به الان به خاطر ملک خاتونش این دختر را تحمل کرده بود و حالا این عذاب به پایان میرسید... * * * آن شب با تمام بی رحمی او نسبت به آن دختر تمام شده بود و حالا چهارسال بود که از طلاق و جدا شدنشان میگذشت چهارسال بود که این مرد ایران را پشت سر گذاشته بود و هیچ خبری از اتفاقات آنجا و آدم هایش نداشت ... حالا بعد از چهارسال ... درست زمانی که آماده دریدن بند نازک لباس زیر دخترکی که زیر دست و پایش جولان میداد بود صدای تلفن همراهش در اتاق پیچید با حرص آن را از روی پاتختی چنگ زد ... تماس از ایران بود در اینکه جواب دهد تردید داشت اما بالاخره آیکون سبز رنگ را فشرد و گوشی را دم گوش گذاشت صدای پدرش از پشت خط آمد - شرایط مادرت خوب نیست ، باید برگردی ایران ... این شروع ماجرایی دوباره بود هامون الوند بعد از چهارسال باز هم به ایران برمی گشت... برگشتی که قرار بود در آن عمارت او را با دختری که چهارسال پیش طلاق داده و دم از نخواستنش زده بود روبرو کند ....
Show more ...
221
2
Last updated: 11.07.23
Privacy Policy Telemetrio