💠•••••💕°°°°💕••••💠
••قسمت پنجاه و نه
••💠°° پناه °°💠••
دو لبه ی چادرش را به هم نزدیک کرد ، گرد مرگ انگار به این کوچه پاشیده بودند، نه بچه ای آن حوالی ورجه وورجه میکرد ، نه عابری از کنارشان میگذشت، نه دری باز میشد:
_ چه خلوته اینجا ، دلم یه جوری شد زری !
_ اشرف میگفت چو افتاده جن داره اینجاها، خونه ها خالیه اکثرا،ً نمیبینی کوچه چه خلوته ؟
رنگ باخت ، بسم الله ی زیر لب زمزمه کرد و پشت سرهم آب دهان قورت داد، ترس توی دلش رخنه کرده بود :
_ هی اشرف ، اشرف این آتیشا از گور اون بلند میشه
، ببین تا کجا کشوندیمون !
_ طرف کارش درسته ، دیگه گفتم میخوایم پول خرج کنیم لااقلش بیایم یه جای درست حسابی!
کف دستانش از شدت ترس سر شده و ته دلش خالی شده بود ، لبهایش هم رنگ پریده می نمود :
_ بد افتاده به دلم زری بیا برگردیم !
_ نترس من یه بار با اشرف اومدم اینجا
زری مقابل خانه ی قدیمی با نمای آجری ایستاد،درش به رنگ سبز لجنی بود ، گربه ای بالای دیوار ایستاده بود و با آن تیله های براق رنگ پر آجر نقره ای نگاهشان میکرد ، بسم اللهی گفت و چشم
درویش کرد ، زری با سنگی به در کوبید ، صدای پا آمد و کسی گفت :
_ کیه ؟!
_ از طرف اشرف اومدم .
عطیه لب زیرینش را دندان زد ،دلش سوزن سوزن میشد؛ در به رویشان باز شد ،زنی زمخت توی سینه اشان درآمد . روی چانه اش خالکوبی آبی داشت
، زری سلام داد ولی عطیه محو هیبت زن شده بود و سلامش از دهان افتاد و بیات شد .زن جواب سلام داد و کنار ایستاد تا داخل شوند ، به اتفاق هم تو رفتند ...
خانهی ویلایی محقری بود ، حوض مربعی وسط حیاط هم فارغ از آب بود ، ماهی گلیهای تویش جان سپرده بودند و لجنزار زیرش لوچه پیچک میکرد ، برگهای
خزان زدهی زیر پایشان خشپ خشپ صدا میکرد ، سنگ فرش زیربر گهای مرده ناپیدا بود .
چادرش را بالا گرفت ، زن اشاره کرد که پشت سرش بیایند . مطیع اطاعت کردند .گربه ی چشم نقره ای هم
از بالای دیوار پایین پریده بود و بر و برنگاهشان میکرد ، غروب سنگین تر شده بود ، پشت سرخی آسمان سیاهی لایتناهی مدفون شده بود .
زری خم شد و کفش کالج شتری اش را در آورد ،زن در خانه را به رویشان باز کرده بود ، در آهنی بود ، از دو سو شیشه رنگی میخورد ، از آن قدیمی ها بود ،
به اتفاق هم پا روی فرش تیفانی رنگ و رو رفته گذاشتند .
خانه بوی نا میداد ، بوی دم ناشتاهی نخورده ی صبگاحی ، دیوار پر بود از تابلوهای ناهمگون بی ربط تابلوی وان یکاد هم بود و چهار قل و برج ایفل و
چشم زخم هم در موازات و پس و پیش دیگر تابلوها دیده میشد ، مجسمه های چوبی و گچی هم به فور در جا جای سالن خانه به چشم میآمد .
معذب ایستاده بودند ، زن تعارف زد که بنشینند ،مبلمان پشت پنجره واقع شده بود ، به همان سمت رفتند ، تمام چوبی بود ، نشیمنگاه و بالشتکش استثنا
مخمل بود ، زری سر به گوشش نزدیک کرد:_ چه خفه ست اینجا !
با سر تایید کرد ، کم نور هم بود ، در آن وقت غروب فقط یک مهتابی نیم سوز روشن بود ، نورش ضعیف
بود ، زن با سینی چای پیش آمد ، روسری از سربرداشته بود و موهای وز وزی اش به خوبی دیده میشد ، بلوند بدرنگ بود .
به احترامش نیم خیز شدند :
_ بفرمایید، بشینید راحت باشید !
سرجایشان نشستند، سینی رامقابلشان گذاشت :
_ جونم من در خدمتم.
از استکانها بخار لاجونی بالا میآمد ، عطیه ساکت ماند ، زن گردنبندی از تربت به گردن داشت ، شکل شمایلش به تسبیح میماند ولی تسبیح نبود .
زری لبش را با زبان تر کرد ، چادر روی شانه اش افتاده بود و روسری ساتنش پس رفت کرده بود :
_ برای فال مزاحم شدیم، سری پیش اومده بودم اگه یادتون باشه فخری جون ؟
_ ناموس کفتار با خودت آورده بودی ؟!
_ خودش که نه، طلسمش!
آهانی لب زد:
_ خب ؟!
_ میخوام به نیت داداشم بشینم ، اون دفعه گفته بودم که چطور شده ها !
_اره اره یادمه گفتی !
💠•••••💕°°°°💕••••💠
《
قسمت قبلی《🩵》
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد )
•••💠•••••💕°°°°💕••••💠
°°°
@hamsarane_beheshtiShow more ...