-مهتاب بپرس ببین بهزیستی یا کمیته امداد کمکی نمیکنه واسه پول آمپولام!؟ حالم خوب نیست. دیشبم تشنج کردم، شانس اوردم بلایی سرم نیومد..
صدای پوف کلافهس مهتاب از پشت گوشی آمد.
-
بابا تو شوهرت پولش از پارو بالا میزنه. واسه ۲ میلیون پول امپولت لنگ کمک بقیه ایه!؟
دخترک از شنیدنش بغض کرد.
شوهر صوریش پی دختر و دختر بازی بود، البته که تا همینجا هم مردانگی را در حقش تمام کرده بود.
-
تو که وضع مارو بهتر میدونی مهتاب...میترسم بهش بگم ام اس دارم طلاقم بده آواره شم. آخه کی حاضره یه زن پر خرج و دردسر رو نگه داره کم دردسر بودم براش؟!
-بابا تو دیگه خیلی شلوغش کردی...به خدا شادمهر اینجوری ها هم نیست. تو بهش بگه اونوقت....
با صدای افتادن چیزی در نزدیکیش هول زده گوشی از دستش افتاد و پرگشت.
با دیدن شادمهر که مات و مبهوت پشت سرش بود و خشکش زده بود حس کرد دنیا روی سرش خراب شد.
-آ...آقا....چی شده؟!
-چرا بهم نگفتی!؟
خودش را به آن راه زد.
-چیو!؟
عصبی از طفره رفتنش گلدانِ روی میز را روی زمین کوبید و عربده کشید.
-چرا بهم نگفتی ام اس داری؟ چرا نگفتی بیماریت انقدر پیشرفت کرده که تشنج میکنی؟ چرا نگفتی لنگ داروهاتی ها با وجودِ اینکه منِ بی غیرت شوهرتم میخوای از بهزیستی و کمیته امداد کمک بگیری!؟هااااا!؟
شانههای زن از ترس جمع شد، از کجا فهمید...نکند...
-آقا...توروخدا آروم باش...من...من
شادمهر عصبی به سمتش رفت و بازوهایش را گرفت و محکم تکان داد.
-تو چی هان؟ فکر کردی انقدر اشغالم که به خاطر همچین چیزی ولت کنم. جواب منو بده سپیده، چند وقتِ قهمیدی و به منِ بی شرف نگفتی!؟
سپیده دیگر مقاوتی به برای نگه داشتنِِ اشک هایش نکرد.
با گریه لب زد:
-آقا توروخدا به خودتون فحش ندید. ارزششو نداره.
عصبی در صورتش داد زد:
-
چی ارزش نداره؟ اینکه زنم ام اس پیشرفته داره؟اینکه جونش در خطره!؟
اشک های دخترک بیشتر شدت گرفت.
دست روی سینهی شادمهر گذاشت و سعی کرد ارامش کند.
اما این مرد ارام و قرار در کارش نبود.
-
چرا بهم نگفتی...چرا بهم نگفتی لعنتی...چرا داروهاتو، آمپولاتو به موقع مصرف نکردی که انقدر پیشرفته شه. به خاطر پول؟ انقدر منو کم دیدی سپیده؟ انقدر کم دیدیم که حاضر نشدی بهم بگی؟
-نگو اینجور آقا. شما مگه کم به من لطف کردید؟ بچهی مُردمو خاک کردید، از شوهر معتادم طلاقمو گرفتید. اوردیتم تو این عمارت، بهترین غدا بهترین لباس....یه ادم مگه چقدر میتونه سربار باشه؟ من بمیرم شما هم یه نفس راحت از دستم بک....
و این سیلی محکم شادمهر بود که نطقش را برید و اجازه نداد ادامه دهد.
چشم های مرد به اشک نشسته شده بود و در حالی که از خشم داشت منفجر میشد عربده زد.
-ببند دهنتو....ببند دهنتو. کور بودی اون همه عشق منو ندیدی؟ ندیدی اگه نباشی، اگه از سر کار میام تو استقبالم نیای، با اون دستپختِ خوشمزهت برام غذا درست نکنی من می خوام چیکار کنم؟ هان لعنتی؟ تو رحمت به من نیومد؟ منِ بی شرف کی رفتم دنبال دختر بازی که بار دومم باشه؟!
حالا دیگر شادمهر هم بی محابا اشک میریخت و خشمش را روی وسایل خالی می کرد.
ترسیده بود، ترسیده بود از نبود این زنِ مظلوم و ارام که منبع ارامشش شده بود.
اینهی میز ارایش را که شکست دست خودش هم همزمان برید و سپیده گریان به سمتش دوید.
-آقا...توروخدا، مرگ من..نکن اینکارو....
شادمهر همزمان با سپیده روی زمین اوار شد و شانه هایش از هق هق مردانه لرزید.
سپیده به خواب هم نمیدید این مرد انقدر گرفتارش شود و همین حالش را بد کرده بود.
احساس گیجی داشت، یک حالت آشنا...نه! داشت تشنج می کرد.
قبل از این فرصت کاری پیدا کند بندش شروع به لرزیدن کرد و با افتادنش روی زمین شادمهر وحشت زده دست و پایش را بین پاهایش قفل کرد و همان طور که دستش را لای دندان های سپیده می گذاشت داد زد.
-شادییی....زنگ بزن اورژانش...یا ابلفضل....
https://t.me/+V6PfnehmJIdkMjc0
https://t.me/+V6PfnehmJIdkMjc0
https://t.me/+V6PfnehmJIdkMjc0
https://t.me/+V6PfnehmJIdkMjc0Show more ...