⭕️
عجیب ولی واقعی
پدربزرگم میگفت یه روز بعد آبیاری مزارع داشتم برای ناهار برمیگشتم خونه، زمین بغل تپه بود ،دیدم یه چوپان قدبلند بالا تپه خوابیده کلاهشو کشیده رو صورتش. میگفت هرچی چوپان صدا زدم چرا اینجا خوابیدی و اهل کدوم دهی؟ جواب نداد و کوچکترین اعتنا نکرد پس یه سنگ برداشتم و به طرفش پرت کردم. میگفت سنگ به چوپانه نخورد ولی یکدفعه چوپانه مثل دیوونه ها بلند ⬇️⬇️شد و
دیدم از دستاش……..
ادامه ی داستان 🤯