El servicio también está disponible en su idioma. Para cambiar el idioma, presioneEspañola
Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Category
Channel location and language

all posts Maryam chahi

نویسنده:مریم چاهی(مرینا) 🚫کپی حرام است🚫 آنلاین:نخجیر شیطان آفلاین: باد در موهایش می رقصید چاپی:ایست قلبی عشق در وقت اضافه فرشته بالدار رایگان:مگس،محکوم‌به‌تن‌تو فایل فروشی: لونا،اقدس پلنگ،اینسامنیاک پایان تلخ نمینویسم مدیر فروش:  @month_sun4  
Show more
22 002+35
~9 466
~23
36.96%
Telegram general rating
Globally
33 294place
of 78 777
0place
of 0
In category
2 509place
of 5 475
Posts archive

sticker.webp

519
0
-خانومتون باید ارضا بشن...!!! مرد اخم کرد... -یعنی چی خانوم دکتر...؟! زن عینکش را بالاتر زد. -یعنی اینکه دل درد های مقطعی و مداوم همسرتون ناشی از ارضا نشدنه...!!! -اما خانومم هنوز باکره اس... آخه چطوری...؟! دکتر حرفش را قطع کرد... -ربطی به باکره بودن یا نبودن نداره اقا... احساس نیاز یا همون غریزه رو هر موجود زنده ای داره منتهی خانوم شما با هر بار احساس نیازش اونا رو سرکوب کرده که کار بسیار خطرناکی هم هست... مرد به تندی سمتش برگشت که دخترک خجالت زده سر پایین برد... -چرا بهم نگغتی...؟! دخترک سرخ شده از اخم های مرد ترسید و به من من افتاد... -خ... خجالت.... می کشیدم....! مرد با جذبه نگاهش کرد که خانوم دکتر هم حساب برد... -پسرم تو به منم اینجور نگاه کنی می ترسم چه برسه به اینکه اون دختر بیاد از نیازش بهت بگه...!!! پاشا جدی شد... -هر وقت خواستم بهش نزدیک بشم ازم فرار می کرد...!!! خانوم دکتر نگاهی بع افسون مرد... - چرا از شوهرت فرار می کردی؟ افسون لب گزید... -اخه... خشنه.... حاضرم خودم... با خودم... ور برم ولی.... پاشا چنان گردن سمتش چرخاند که حرف در دهان دخترک ماند. -تو بیخود کردی خودت با خودت ور بری، پس من اینجا چیکاره ام... بهت فرصت دادم تا خودت با پای خودت بیای اما انگار بابد خودم وارد عمل بشم و ترتیبت و بدم...!!! دخترک ترسیده بلند شد و نگاه دکتر کرد... -به خاطر.... همین خشن بودنشه... میترسم ازش... -دخترم تو با ترست داری به خودت صدمه میزنی... هیچ میدونی با سرکوب هربار نیازت چه فاجعه ای ممکنه به بار بیاد...؟! بعد رو به پاشا با جدیت ادامه داد: اقا لطفا یکم خودتون رو کنترل کنین...!!! پاشا بلند شد و دست دخترک را گرفت... -می تونم به تعداد سرکوب شدن نیازهاش، همه رو یه جا جبران کنم...!!! دخترک وحشت زده گفت: می خوای چیکار کنی...؟! مرد پوزخند زد: فعلا تو ماشین سرپایی چندبار ارضات می کنم اما پردت میمونه برای وقتی رسیدیم خونه....!!!!
Show more ...
695
1
. -من پریودم جناب سروان! بیخود کاندوم آنلاین سفارش دادی! صدای خنده‌ی امیر حسین در گوش هایش پیچید. -دروغگو نبودی شما خاتونم؟ -برو به ماموریتت برس آقا امیر حسین! شما شب جمعه میخوای چیکار! اصلا زن و زندگی به درد شما نمیخوره! وای که خاتونش امشب شمشیر را از رو بسته بود. -فردا باید برم ماموریت ها خانم خوشگلِ امیر حسین...امشب قهری بازم؟ راه نمیای با دلم؟ میخوامت به خدا ... همانطور که بچه را روی پا تکان تکان می‌داد دست ها را به سینه زد. -برو بیرون امیر خان. امشب خبری از بوس و بغل نیست. قهرم با شما... امیر حسین در این دنیا نبود. تمام حواسش به لب های ظریف دخترک بود که تکان می‌خورد. دلش برای چشیدن طعم آن لب ها پر می‌کشید. بچه رو که خوابوندی برام آرایش میکنی خاتون؟ لبخند بی دلیل روی لب هایش شکل گرفته بود اما سعی میکرد اخمش را هم حفظ کند. -نخیر آقا امیر حسین. این بچه بخواب نیست. تازه بخوابه هم قرار نیست امشب باب دل شما باشه. از گوشه ی چشم دید که هیکل مردانه اش به چهارچوب تکیه زد. بعد از دو هفته به خانه برگشته بود و حالا حالا ها باید ناز می‌کشید. -دلت میاد خاتون؟ دارم میمیرم برات به جون امیر حسین. گوشه ی لبش را گاز گرفت تا صدای خنده اش چرت یزدان را پاره نکند. -برو همون جا که بودی آقا امیر جان. اینجا کسی واسه مردی که دو هفته یه بار میاد بالای سر زن و بچه ش... -گیر بودم یزید! تو که میدونی ... صدای امیر حسین درست پشت گوشش بود. با چشم های درشت شده چرخید و نفس امیر درست به پشت لبانش رسید. -هیس! یزدان بیدار میشه. چرا اینجوری میکنی؟ -حالم بده مهان. دلم می‌خوادت.  اگه داری ناز میکنی الان وقتش نیست به جدم قسم. دلش می‌خواست ناز کند وقتی نازش به قاعده خریدار داشت. -من قهرم امیر خان! بی خود به دلت صابون نزن.. -اگه قهری چشم واسه کی خمار میکنی پدر سوخته؟ به جای جواب لالایی مخصوص پسرکش را زمزمه کرد و سعی کرد به بازی دست امیر حسین روی کمرش اعتنایی نکند -من نگفتم یه ذره لباس بسته تر بپوشی خاتون؟ ما پسر بچه داریم آتیش پاره ‌... چشم هایش را در حدقه گرداند. -پسر بچه ی ما فقط شیش ماهشه! -چی میشه من یه بار یه چیزی بگم شما بگی چشم؟ بحث نکنی با من؟ شما که میدونی من حساسم. تو خلوت خودمون هرچی دوست داشتی بپوش اما ... نفس کلافه اش را بیرون فرستاد. حساسیت های امیر حسین که تمام نمیشد. -چشم! خوبه؟ راضی شدی؟ الانم برو بیرون میخوام بچه رو بخوابونم... به جای جواب لب های امیر حسین روی سرشانه‌ی برهنه اش نشسته بود. -پا میشی برام آرایش کنی؟ اون پیراهن سفیده رو هم... -امشب نه! فردا شاید... -گفتم که صبح دارم میرم خاتونم.... بند دلش پاره شد. شانه اش را با ضرب عقب کشید. -چرا صبح؟ بفرما همین حالا برو آقا سید امیر حسین. ولی بدون به همون نمازی که میخونی من ازت راضی نیستم. گفته باشم. -تو ازم راضی نباشی کارم جور در نمیاد مهان. نکن اینجوری...این همه بی تابی واسه چیه؟ خواست چیزی بگوید که صدای زنگ تلفن امیر حسین مانع شد. -حاج خانمه! گفت و تلفن را روی اسپیکر گذاشت. -الو پسرم! رسیدن بخیر مادر...خوش برگشتی که زنت خیلی بی تابیت و میکرد‌. مادر عطیه رو میفرستم بالا یزدان و بده بیاره امشب پیش خودم بخوابه شما زن و شوهر با هم خلوت کنید ... یزدان را روی تخت گذاشت و از جا بلند شد. در چهارچوب که ایستاد با دیدن قامت بلند مردش دست و پایش شل شدد. طفل ۶ ماهه در آغوش داشت و از امروز ویار دومی امانش را بریده بود. -امیر خان... صدا زد و فقط نمی‌دانست چطور خبر دوباره بابا شدنش را بدهد که مرد بیچاره سکته نکند. امیر حسین به طرفش چرخید و توی گوشی لب زد. -حاج خانم عطیه رو بفرست این زنگوله رو ببره من کار دارم با مامانش ... لبش را از شرم گاز گرفت. این مرد که حیا نداشت. -زشته به خدا امیر خان...فردا روم نمیشه تو چشمشون نگاه کنم. گوشی را روی کاناپه انداخت و دیوانه وار جلو آمد و دخترک را به سینه سنجاق کرد. -زشت تویی که مردت و تشنه نگه میداری ! راضی نیستم ازت خاتون...نمیرسی به شوهرت... بینی اش را چین داد. ویار تازه معتاد بوی تن امیر حسینش کرده بود. -اصلا بر فرض که من قبول کردم شما هم بچه رو دادی عطیه ببره جناب سروان. بی طاقت از گونه هایش بوسه برمی‌داشت. -خب... با شیطنت دستش را روی شکمش گذاشت. -این یکی و که تو شکمم گذاشتی میخوای چیکار کنی آقا امیر خان؟ 👆
Show more ...
713
0
-حتما باید بدم بخوری تا بفهمی پروتز نیستن؟! زبانم را گاز گرفتم اما حرفی که نباید را زده بودم. با خنده ی عریضی دستش که روی کمرم بود را پایین تر برد، درست روی باسنم گذاشت و گفت : - هوم، بدم نمیاد! آخه کی فکرش رو می کنه اون خانم آرمان ساده که نگاه هیچ کس جلبش نمی شه تو محل کار زیر اون مانتوی اداری گشاد همچین چیزایی رو قایم کرده! حرصی پایش را لگد کردم و گفتم : - البته کی فکرش رو می کرد اون امیر فروزنده ای که تو محیط کار نمی شه از کنارش رد شد از بس که جدی و خشکه الان وسط عروسی داداشش داره انقدر هیز بازی درمیاره برای خواهر زن برادرش! ابروهایش در هم شد و پایش را عقب کشید. - حالا کی تست کنیم؟! چرخی زدم و مجددا به سینه اش چسبیدم. - چی رو؟! دستش روی کمرم لرزید و باز پایین تر رفت‌. - اینکه پروتز شده ان یا نه؟! کلافه به ساقدوش های دیگر که هرکدام جفت جفت دور عروس و داماد مشغول تانگو رقصیدن بودن نگاه کردم و گفتم : - بین این همه ساقدوش چرا من باید با تو برقصم ، چرا تو باید برادرشوهر خواهرم از آب دربیای؟! ابرو بالا انداخت. - کار خدا بوده که چشمم به جلال و جبروتت بی افته! انقدر گدا نباش خدا داده لذت ببری منم یه وسيله ام ازم استفاده کن! خندیدم، دست خودم نبود . زیادی پررو ک بی پروا بود. مردی که در آغوشش تانگو می رقصیدم رئیس اخمو و بداخلاق سرکارم بود که بارها و بارها نیش کلامش را دیده بودم و حال با نگاهی فریبنده و پر شیطنت مدام به خط سینه ام زل می زد! به محض تمام شدن آهنگ از او فاصله گرفتم و برای رهایی از آن همه حس ایجاد شده بر اثر نوازش های کمرم به سرویس بهداشتی پناه بردم. در را خواستم ببندم که دستی مانعم شد و امیر فروزنده جلوی نگاه متحیر من داخل آمد و در را پشت سرش قفل کرد. - چی کار داری می کنی؟! مریضی؟! جلو آمد. - آره مریضم. یه مرض بد دارم، وقتی یه چیزی رو بخوام باید مال من بشه و من الان تورو خواستم، خودت گفتی میدی بخورم. زودباش الان وقتشه! عقب رفتم. - برو بیرون امیر، این کارا چیه! جلوتر آمد. دوطرف کمرم را گرفت و مرا روی سکوی بلند آنجا نشاند. وسط پاهایم قرار گرفت و در چشم هایم خیره شد. - می دونم که خیلی وقته تو کف منی، چرا حالا که اومدم پیشت داری ناز می کنی؟! پاهایم را کمی بستم. قلبم به تالاپ و تلوپ افتاده بود. - من؟! خندید. - بله تو، تویی که نمی دونی تمام اتاق های شرکت دوربین و شنود دارن و من تمام پوزیشن هایی که برای احمدی تعریف می کردی و می گفتی دوست داری باهام تجربه کنی رو شنیدم. منتهی چون فکر نمی کردم چنین لعبتی باشی سمتت نیومدم ک همیشه جوری باهات رفتار کردم که نزدیکم نشی! با یاد حرف هایی که در محیط کار با خنده و شوخی به رها می گفتم لبم را گاز گرفتم و ضربان قلبم هزار برابر شد. دستش بالا آمد. وسط سینه ام خطی فرضی کشید و گفت : - یکی از پوزیشن ها توی دسشویی شرکت بود، حالا می خوام تو دسشویی تالار انجامش بدم! زیپ لباسم را که در دست گرفت نالیدم. - نکن، اونا فقط شوخی بود! دستش روی رون پایم سر خورد و از چاک لباسم کمی بالاتر رفت : - مور مور شدن الانت، تپش قلب بالات، نگاه پر حرارت، ایناهم همه شوخیه؟! قبل از اینکه چیزی بگم در یک حرکت پایین آوردم، از پشت به بدنم چسبید و وادارم کرد در آینه نگاهش کنم. صورتش درست نزدیک گردنم بود و حالم را خراب کرده بود! نزدیک به گوشم با لحنی بسیار ارام...فریبنده و وسوسه انگیز زمزمه کرد : اینجا هیچ کس صدامونو نمی شنوه. آماده ی یه سکس پرخاطره با رئیس شرکتت هستی خانم آرمان؟! لب هایش که روی پوست گردنم نشست آهی زیرلب از دهانم خارج شد . سرم را چرخاند و مشغول بوسیدن لبم شد... اینکه همراهی اش می کردم دست خودم نبود، ماه ها بود که خواب سکس با او را می دیدم و حالا در دسشویی تالاری که عروسی خواهرم بود توسط او به بازی گرفته شده بودم . خیسی لباس زیرم چیزی نبود که بتوانم کنترل کنم !
Show more ...
334
0
_ همه می‌گن امیرا بگیر نیستن؛ تو جدی‌جدی می‌خوای منو بگیری؟ سجاده‌‌شو جمع کرد و گذاشت داخل کمد. حتی موقع نماز خوندنم جذب بود! برگشت سمتم و جدی گفت: _ اول از رو‌ میزِ کارم بیا پایین! دیگه دخترِ گنده شدی پناه! هنوز از درو دیوارِ خونه می‌ری بالا که چی؟؟ سریع با یه پرشِ بلند، از روی میز اومدم پایین. هیچ‌چیم شبیه آدمیزاد نبود. دایی همیشه می‌گفت باید یه نفر مغز خر خورده باشه که بیاد خواستگاریِ دخترِ زبون‌نفهمی مثل من!! نمی‌دونست دلِ شازده پسرِ معتقد و جذاب خودشو بردم!! از کجا فهمیدم؟ از اون‌جایی که تب کردنم باعث شد مرد ِسرسختی مثل امیرپارسا، چند شب‌ بالای سرم بیدار بمونه و شب‌زنده‌داری کنه! از اون‌جایی که طاقت دیدن گریه‌ی منو نداشت و نمی‌ذاشت کسی بگه بالای چشمم ابروئه! از اون‌جایی که هرچه‌قدر زن‌دایی و خاله راحیل دخترای مختلفو برای ازدواج بهش معرفی می‌کردن، هردفعه یه بهونه می‌اوورد! کت سیاهشو از آویز برداشت و گذاشت تو بغلم: _ اینو بپیچ دور خودت، خانمِ راپونزل! نگاهشو داده بود به دیوار. انگار صدای قلبشو‌ می‌شنیدم. امیر دیوونه‌ی موهام بود… یه بار برام شعر خونده بود: «زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم…» تاپ تنم بود و موهای بلند و طلاییم ریخته بود دورم. به بازوهای لخت و قفسه‌ی سینه‌‌م نگاه کردم و پرسیدم: _ از خود بیخود می‌شی این‌جوری منو می‌بینی؟ تا چشمم به اخم غلیظش افتاد، نیشمو بستم. با توجه به جثه‌ی کوچولوی من و هیکل درشت اون، تقریبا تو کتش گم شدم. _ بالاخره منو می‌گیری یا نه؟؟ فهمیدم خنده‌ش گرفته. کم پیش اومد این‌جوری بخنده. امیرپارسا به هیچ زنی نگاه نمی‌کرد. با هیشکی شوخی نداشت. اون شده بود یوزارسیف و من زلیخا! البته یه زلیخای کم‌سن، با لباس خرسی و زبونِ دراز، که هرچی میوفتادم دنبالش بهم رو نمی‌داد! اصلا شاید به خاطر همین اخلاقای گندش، همه دنبالش بودن. تای ابروشو بالا داد و با حالتِ حق‌ به‌جانب و جذابی لب زد: _ قول می‌دی دختر حرف‌گوش‌کنی باشی و هر کاری گفتم بگی چشم؟! _ از من بوس و بغل می‌خوای؟… هیشکی‌ام نه، توو؟؟ بابا من که از خدامه… چششششم! همین‌که لبامو غنچه کردم و شیرجه زدم سمتش، جاخالی داد و من رفتم تو دیوار. اخم‌ کرد: _ لا اله الا الله! منظورم این‌بود که وقت و بی وقت نیا اتاق من! کم‌تر دلبری کن! دین و ایمونمو نلرزون! تا راضی‌شون کنم به عقد! _ آهااان! از اون لحلظ! به به شرط! اینکه تو أم قول بدی همیشه فقط و فقط عاشق من باشی. قول بدی هر اتفاقی‌ام افتاد، هیچ‌وقت هیشکی رو جای من نذاری تو دلت؟؟ اون لحظه با عشق نگام کرده بود. منم بی طاقت پریده بودم بغلش. نتونست جدام کنه. تنش داغ بود. دستشو دورم پیچید و سرشو اوورد پایین. قلبم داشت از جاش کنده می‌شد وقتی صدای داغش تو گوشم پیچید: _ من دلمو خیلی وقته دادم به تو آتیش‌پاره…. فقط تو پناهم! *** سه سال بعد… وارد باغ چراغونی شدم. چشمام پر از اشک بود. هر قدمی که جلو می‌رفتم، وجودم بیش‌تر درد می‌کرد. بعداز سه سال برگشته بودم به این خونه. دیگه اون دختر شیطون و شر نبودم. روزی که از این شهر و آدماش فرار کردم، همه‌چی جور دیگه بود… صدای موزیک قطع شد… یه نفر داد زد: _ پناه برگشته!! پناااه! چشمم به امیرپارسا افتاد و دختری که با لباس عروس کنارش بود. امیرپارسا شوکه شد. قلبش نمی‌زد. من؟ من با دیدنش روح از تنم رفت… ❌پارت واقعی رمان_ کپی ممنوعپارت اول قصه، دختره تلاش میکنه برگرده پیش عشقش؛ ولی وقتی می‌رسه ایران می‌بینه…😭🔥
Show more ...
181
0
پارت اپ شد
1 839
1

sticker.webp

2 281
0
-حتما باید بدم بخوری تا بفهمی پروتز نیستن؟! زبانم را گاز گرفتم اما حرفی که نباید را زده بودم. با خنده ی عریضی دستش که روی کمرم بود را پایین تر برد، درست روی باسنم گذاشت و گفت : - هوم، بدم نمیاد! آخه کی فکرش رو می کنه اون خانم آرمان ساده که نگاه هیچ کس جلبش نمی شه تو محل کار زیر اون مانتوی اداری گشاد همچین چیزایی رو قایم کرده! حرصی پایش را لگد کردم و گفتم : - البته کی فکرش رو می کرد اون امیر فروزنده ای که تو محیط کار نمی شه از کنارش رد شد از بس که جدی و خشکه الان وسط عروسی داداشش داره انقدر هیز بازی درمیاره برای خواهر زن برادرش! ابروهایش در هم شد و پایش را عقب کشید. - حالا کی تست کنیم؟! چرخی زدم و مجددا به سینه اش چسبیدم. - چی رو؟! دستش روی کمرم لرزید و باز پایین تر رفت‌. - اینکه پروتز شده ان یا نه؟! کلافه به ساقدوش های دیگر که هرکدام جفت جفت دور عروس و داماد مشغول تانگو رقصیدن بودن نگاه کردم و گفتم : - بین این همه ساقدوش چرا من باید با تو برقصم ، چرا تو باید برادرشوهر خواهرم از آب دربیای؟! ابرو بالا انداخت. - کار خدا بوده که چشمم به جلال و جبروتت بی افته! انقدر گدا نباش خدا داده لذت ببری منم یه وسيله ام ازم استفاده کن! خندیدم، دست خودم نبود . زیادی پررو ک بی پروا بود. مردی که در آغوشش تانگو می رقصیدم رئیس اخمو و بداخلاق سرکارم بود که بارها و بارها نیش کلامش را دیده بودم و حال با نگاهی فریبنده و پر شیطنت مدام به خط سینه ام زل می زد! به محض تمام شدن آهنگ از او فاصله گرفتم و برای رهایی از آن همه حس ایجاد شده بر اثر نوازش های کمرم به سرویس بهداشتی پناه بردم. در را خواستم ببندم که دستی مانعم شد و امیر فروزنده جلوی نگاه متحیر من داخل آمد و در را پشت سرش قفل کرد. - چی کار داری می کنی؟! مریضی؟! جلو آمد. - آره مریضم. یه مرض بد دارم، وقتی یه چیزی رو بخوام باید مال من بشه و من الان تورو خواستم، خودت گفتی میدی بخورم. زودباش الان وقتشه! عقب رفتم. - برو بیرون امیر، این کارا چیه! جلوتر آمد. دوطرف کمرم را گرفت و مرا روی سکوی بلند آنجا نشاند. وسط پاهایم قرار گرفت و در چشم هایم خیره شد. - می دونم که خیلی وقته تو کف منی، چرا حالا که اومدم پیشت داری ناز می کنی؟! پاهایم را کمی بستم. قلبم به تالاپ و تلوپ افتاده بود. - من؟! خندید. - بله تو، تویی که نمی دونی تمام اتاق های شرکت دوربین و شنود دارن و من تمام پوزیشن هایی که برای احمدی تعریف می کردی و می گفتی دوست داری باهام تجربه کنی رو شنیدم. منتهی چون فکر نمی کردم چنین لعبتی باشی سمتت نیومدم ک همیشه جوری باهات رفتار کردم که نزدیکم نشی! با یاد حرف هایی که در محیط کار با خنده و شوخی به رها می گفتم لبم را گاز گرفتم و ضربان قلبم هزار برابر شد. دستش بالا آمد. وسط سینه ام خطی فرضی کشید و گفت : - یکی از پوزیشن ها توی دسشویی شرکت بود، حالا می خوام تو دسشویی تالار انجامش بدم! زیپ لباسم را که در دست گرفت نالیدم. - نکن، اونا فقط شوخی بود! دستش روی رون پایم سر خورد و از چاک لباسم کمی بالاتر رفت : - مور مور شدن الانت، تپش قلب بالات، نگاه پر حرارت، ایناهم همه شوخیه؟! قبل از اینکه چیزی بگم در یک حرکت پایین آوردم، از پشت به بدنم چسبید و وادارم کرد در آینه نگاهش کنم. صورتش درست نزدیک گردنم بود و حالم را خراب کرده بود! نزدیک به گوشم با لحنی بسیار ارام...فریبنده و وسوسه انگیز زمزمه کرد : اینجا هیچ کس صدامونو نمی شنوه. آماده ی یه سکس پرخاطره با رئیس شرکتت هستی خانم آرمان؟! لب هایش که روی پوست گردنم نشست آهی زیرلب از دهانم خارج شد . سرم را چرخاند و مشغول بوسیدن لبم شد... اینکه همراهی اش می کردم دست خودم نبود، ماه ها بود که خواب سکس با او را می دیدم و حالا در دسشویی تالاری که عروسی خواهرم بود توسط او به بازی گرفته شده بودم . خیسی لباس زیرم چیزی نبود که بتوانم کنترل کنم !
Show more ...
889
1
⁠ . _خوشگل خانومم؟ تاج سرم؟ همسرم؟ به خدا که غسل از واجباته شرعیه! چرا انقدر سر به هوایی شما؟ دخترک از شرم زیر پتو تپیده بود‌. دیشب شب زفافشان گذشته بود. _رعنا خانومم ؟ با شمام غسل به گردنته باید بری حموم. پاشو من شما رو ببینم یکم سرحال شم دیشب نذاشتی چراغ روشن کنیم. زیر پتو تمام جانش از شرم و گرما به عرق نشسته بود. _اِ...! هیچی از دیشب نگو دیگه ! معین اما کوتاه بیا نبود . _اصلا تو تاریکی خوشگلیات و ندیدم که فدات شم! اصلا نفهمیدم دارم کجا رو بوس میکنم. جان دخترک به مویی بند بود. _توروخدا نگو! معین خندید. _خب نمیگم دورت بگردم. پاشو برو غسل واجبت و به جا بیار خوب نیست روز اول زندگی غسل باشه به گردنت.... _میرم خودم. صدایش میلرزید . معین با زانو روی تخت رفت‌. _دردت به جونم دختر.  صدات میلرزه چرا ؟ درد داری ؟ ببینمت... دستش که روی پتو نشست جیغ تازه عروسش بلند شد. _وای آقا معین .... معین غش غش خندید. _قربون اون شرم تو صدات بشم. بده کنار ببینم تنت و...خونریزی داری ؟ دلش می‌خواست از شدت شرم دود شود. _شما برو بیرون....من خودم میام بیرون... _عه عه ! دختر بد...دوماد بدون عروس از حجله میره بیرون ؟ من برم بیرون مامانم کاچی میاره ها برم؟ پتو را محکم تر چسبید. _وای نه! لباس تنم نیست . هیچ جا نرو توروخدا .... _از زیر پتو نیای بیرون میرم. دخترک ناچار سرش را از زیر پتو بیرون کشید و دستپاچه سلام کرد. _سلام . _سلام به روی ماهت عروس خانم ‌. گونه‌هایش گل انداخته بود‌. معین موهایش را ناز کرد. _خونریزیت بند اومد؟ دیشب حسابی ترسوندی منو ! کوتاه جواب داد. _خوبم. _یه نگاه بندازم ؟ شاید احتیاج به دکتر باشه. دلخور صدا کرد. _معین! حتی وقتی نمی‌خواست هم دلبری میکرد پدر سوخته ! ضربه‌ای به در خورد. _عروس دوماد نمی‌خوان بیدار شن؟ صدای مادرش بود. رعنا دوباره زیر پتو تپید. _بیداریم مادر . _حال رعنا خوبه؟ با شیطنت سعی می‌کرد پتو را کنار بزند. _عروس تنبلت خوابه، حاج‌خانم ! _پاشید مادر‌ . پاشید غسل و حمومتون و برید.  کاچی گذاشتم واسه رعنا. توام برو واسه ناهارش جیگر بگیر کباب کنیم. خون سازه . بخوره جون بگیره مهمون وعده کردیم واسه پایتختی. _رو چشمم، حاج خانم. جیگرم میخرم براش. صدای مادرش دور شد. سرش را به پتو نزدیک کرد _نازشم میخرم براش! رعنا خانم ؟ ببرمت حموم ؟ _خودت برو ... _من اول صبح غسل کردم. فقط شما موندی...پاشو تنبلی نکن...اولین غسل جنابته که به گردنته ... دخترک سر جا تکان خورد. درد خفیفی در شکم و کمرش پیچید و بی‌اراده ناله کرد. _آخ ... _جونم ....؟ خونریزی داری ؟ بزن کنار این لامصب و ... بالاخره زورش به معین نرسید. پتو از روی تنش کنار رفت. _خوبم به خدا‌‌‌... چشمش که به تن برهنه و سفید تازه عروسش افتاد نفسش بی‌اراده تند شد. _تو از شوهرت خجالت میکشی، بی شرف؟ _خدا من و بکشه این چه حرفیه .... _پس خودم ببرمت حموم؟ هم غسل و هم تماشا؟ ببرم ریز ریز بخورم سر تا پای عروس خانم و؟ دمای تنش بالا رفته بود. آهسته کنار تن دخترک دراز کشید. _خدا لعنتت کنه، رعنا ! من صبح غسل کرده بودم. چشم‌های دخترک گرد شد. _چرا؟ سرش را در گردنش فرو برد _خرابم کردی توله سگ! دست دخترک را گرفت و به گرمی تنش رساند. رعنا هین کشید و معین لاله‌ی گوشش را گاز گرفت. _چیه ؟ مگه پسر مذهبیا دل ندارن ؟ خودت خرابم کردی خودتم باید خوبم کنی، عروس خانم . بعد پتو را کامل کنار زد. رعنا از شرم نفسش رفته بود. _ببین خودت رعنا . دیگه خونریزی نمیکنی ... تازه عروسش پچ زد. _غسل واجبم چی...؟ دیگر طاقت نداشت. همانطور که خیمه‌اش را روی تن نو عروسش سنگین میکرد لب زد. _یه بار دیگه خالی شم دوتایی میریم حموم غسل میکنیم.... 👆
Show more ...
1 722
0
#پارت۹۳ _ تو کارتتون پول نیست، خانم! حس کردم یک سطل آب داغ روی سرم ریختند. از خجالت نمی‌دانستم چه کنم. همه‌ی خریدها را گذاشتم روی میز پیشخوان و کارت دیگری دادم. دستگاه دوباره بوق زد. مردم محله زیرچشمی و با نگاه بدی زل زده بودند به صورتم. از کجا به کجا رسیده بودم… آقا مرتضی گفت: _ می‌تونید نقدی حساب کنید خانم. حتی تک هزار تومن هم توی کیف نداشتم. آخرین اسکناس‌ها را برای اجاره‌ی پانسیون داده بودم. دوباره کیف را زیر و‌ رو‌ کردم. جز یک پانصدتومانی چیزی نمانده بود. تنها امیدم همین مارت بود که آن هم مسدود شده بود. کارِ دایی بود می‌دانم! می‌خواستم لهم کند. می‌خواست ثابت کند که بدون آن‌ها و بدونِ پسرش، من هیچم… یاد امیرپارسا قلبم را مچاله کرد… آخرین بار، حلقه‌اش را داده بودم به بی‌بی و گفته بودم بدهد به صاحبش! نمی‌دانم حلقه به دستش رسید یا نه، ولی می‌دانم از همان شب، برای جای خالش در انگشتم اشک ریختم… به یاد آغوش‌هایش، بوسه‌هامان، سر چسباندن به سینه‌ی ستبرش بعداز هر بیداری… زنی به مرد همراهش گفت: _ این همونه که فیلمش پخش شد، شوهرش انداختش بیرون؟ لیاقت خونواده‌ی جواهریانو نداشت. یه پاپاسی‌ام ندادن بهش! صدای ترک خوردن قلبم را خودم شنیدم. محکم پلک زدم. دردم آمده بود. چشم‌هایم پر شد. چه کسی می‌دانست من چه‌ها کشیدم؟ زن دیگری خریدهایش را در بغل گرفت و آرام پچ زد: _ با خرابی‌ام نتونست به جایی برسه! _ شنیدم آقا امیر امشب عقدشه. همه‌چیز را تار می‌دیدم. نایلکس‌ها و قفسه‌های فروشگاه جلوی چشمم بزرگ و کج‌وکوله شده بود. آقا مرتضی کلافه پرسید: _ چی کار کنم پناه خانم؟ مشتری‌هام منتظرن!! هنوز فرصت نکرده بودم حرفی بزنم، که کسی درست پشت سرم با لحن قاطع و یخی گفت: _ چی شده؟؟ صدای محکم امیرپارسا بود. جا خوردم. فکر کردم اشتباه می‌شنوم… برگشتم… اشتباه نبود. خودش بود. در یکی از همان کت‌شلوارهای خوش‌دوخت مشکی‌اش. آقا مرتضی با احترام به او سلام و خوشامد گفت و تمام حاضران توی فروشگاه بهش سلام دادند. هرچه من اعتبار و آبرو نداشتم، او همیشه در چشم همه، عزیزکرده و محترم بود. دست‌هایم می‌لرزید. همه‌ی جانم می‌لرزید وقتی پس از هفته‌ها دوری و بداخلاقی، آمد کنارم ایستاد و پرسید: _ چی شده؟ ولی دیر آمده بود. بعداز آن همه درد و آن همه تنهایی، خیلی دیر بود… امشب هم که عقدش بود. _ چیزی نشده! این را گفتم و آخرین چیزی که برایم مانده بود، یعنی لنگه گوشواره‌ام را درآوردم. گذاشتم روی پیشخان و خریدها را برداشتم. پشت سرم چند تراول از کیفش روی میز گذاشت، گوشواره را برداشت و رو به بقیه گفت: _ از سن و سالتون خجالت نمی‌کشید، پشت سر یه دختر جوون چرندیات می‌گید؟! پناه زن منه! نمی‌شینم سر جام اگه زبونی درباره‌ش اضافه و غلط بچرخه! «زن من»؟؟ لابد یادش رفته بود که ما دیگر نسبتی نداشتیم. بغضم پررنگ‌تر شد. باورم نشد. بعداز ماه‌ها قهر و دعوا و‌جدایی، برای اولین بار شبیه امیرپارسای خودم شده بود… ماشین سیاهش جلوش فروشگاه بود. بازویم را کشید: _ بشین تو ماشین کارت دارم. _ من کاری ندارم. _ پناه! بشین گفتم. _ چرا اومدی دنبالم؟ حتی محرمتم نیستم دیگه. واس تو‌محرم‌نامحرمی مهم بود! نه؟؟؟ واس تو آبرو و حرف مردم مهم بود! دیگه پسردایی‌مم نیستی… دستم را میان مشت گرمِ خود گرفت. قلبم ریزش کرد. _ تو هنوز زن منی! نبخشیدم باقی مدت صیغه رو! هفت روز ازش مونده. امشبم دائمی می‌شه!! https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk کعبه‌ی من، چشمای دختری بود که از بچگی تو خونه‌ی شاه‌بابام قد کشید و جلوی چشمم بزرگ شد. خانم شد. شبیه هیچ‌کدوم از ما نبود. زبون درازی داشت و اطاعت کردن نمی‌دونست. گفته بودن تنِ ظریفش، واس من خط قرمزه! گفته بودن ممنوعه! ولی من دل بستم بهش! تبدیل شد به فکرِ روزهام و خواسته‌ی شب‌هام… تبدیل شد به دعای سر نمازم و دین و ایمانم! وقتی همه‌ی دنیا تلاش می‌کردن ازم بگیرنش و همه‌چی تموم شده بود، رفتم سراغش! نشوندمش سر سفره‌ی عقد و این جرقه‌ی شروع یه انفجار بزرگ شد…. https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
Show more ...
430
0
- خانومم تو اولین رابطش خون باکرگی نداشت. با حرص و ناراحتی نگاهش کردم و پاهام رو چفت کردم. هنوز از اولین رابطه دیشب زیر دلم درد میکرد و این مرد زیادی متعصب به دنبال خون بود... خانوم دکتر عینکش را بالاتر زد و نگاهی به من که کم کم داشت گریم میگرفت انداخت. -خب ممکنه خیلیا نداشته باشن و شاید... بکارت خانومتون ارتجاعیه...؟! -یعنی چی...؟! -بکارت ارتجاعی غشائی انعطاف پذیر و کشسانی در ورودی واژنه که با برقراری رابطه جنسی دچار سایش و پارگی نشده و با اولین رابطه جنسی معمولا دچار خونریزی نمیشه...!!! دستمو روی دهنم گذاشتم و هق زدم. لعنت بهش.... داشت ابرویم را میبرد... داشت صبرم را لبریز می کرد. پاشا جاخورده با اوقاتی تلخ گفت: -این دیگه چه جورشه...اصلا مگه میشه اون چیز به اون کلفتی و گندگی توش بره و چی گفتین...اهان ساییده نشه.. ..؟! لب گزیدم از خجالت و این مرد چرا اینقدر بی حیا بود....؟! حتما باید می گفت سایز چیزش آنقدر بزرگ است...؟! یاد دیشب می افتم بین پایم تیر می کشد... لامصب به زور داخلم کرد و اخرش خونی وجود نداشت و حتی خودمم در عجب بودم... خجالت رو کنار گذاشتم و با حرص رو به دکتر گفتم: -این نمی فهمه خانوم دکتر.... این مرد به زور منو صیغه خودش کرده... به زورم باهام وارد رابطه شده ولی الان ادعا داره که من فریبش دادم که چی من قبلا با یکی دیگه رابطه داشتم...! پاشا سرشو به سرعت سمتم چرخوند و خون به سرعت به صورتش هجوم اورد. -بفهمم قبل من رابطه ای بوده که همین جا می کشمت...! دیگر ازش نمی ترسیدم چون مهم ترین چیزم رو گرفته بود. به سمتش براق شدم. -دیگه بدتر از تو نیستم که کل دخترای تهرونو اباد کردی و به زور به منم تجاوز کردی..!!! پاشا دستی توی صورتش کشید و سعی کرد ارام باشد... سمت خانوم دکتر چرخید... -خانوم دکتر این دختر اعصابم رو ریخته بهم داشتین می گفتین این ارتجاع و غشاش دیگه چه کوفتی بود...؟! خانوم دکتر مانده بود بخندد یا تعجب کند...! -قرار نیست تو هر رابطه جنسی که اولین بار رخ میده خون بکارت هم وجود داشه باشه اما من بعد از معاینه  کردن خانومتون نظرم رو میدم...! با اشاره زن توی اتاق رفتم و خانوم دکتر مشغول معاینه شد. لبه های پایین تنمو باز کرد و گفت: - دورتا دورش ملتهبه... معلومه که خشونت زیادی به خرج داده...! با حرص گفتم: از بس که پایین تنشم عین خود نره غولش کلفت و بزرگه...به زور توم جا کرد خانوم دکتر ولی خودمم موندم چرا خونی نیومد...؟! دکتر لبخند زد:معلومه مرد گرم مزاجیه...دختر فاتحت خوندس ولی حالا که می بینم با حجمی که تو میگی کاملا پاره نشده اما اسیب دیده و ممکنه دردت هم به خاطر همین بوده ولی کلا به یه ضربه دیگه بنده...!!! بعد از دقایقی رفتیم بیرون که پاشا با شتاب گفت. -چی شد دکتر...؟! دکتر با حرص نگاهش کرد. -جرم تجاوز می دونین چیه...؟! پاشا هنگ کرد و نم نمک خشم توی وجودش نشست... عصبانی که می شد،  به شدت بد دهن هم می شد. -زنمه خواستم باهاش بخوابم، به کسی چه...؟! دکتر چشم غره ای بهش رفت که زودتر جواب دادم. -خانوم دکتر بهش بگو شما که این همه ادعات میشه خون ندیدی تنگی زنت رو هم نفهمیدی...؟! پاشا قلدرانه سمتم برگشت... -د همین تنگیت به شکم انداخت که بیام بپرسم وگرنه که باید با روحت میرفتی سیزده بدر بچه...!!! -خیلی بیشعوری پاشا...! خانوم دکتر نفسش را پر حرص بیرون داد. -آقا خانومتون بکارت داره منتهی با اولین رابطه خونی دیده نشده و ممکنه با رابطه های بعدی رویت بشه...! ابروی پاشا بالا رفت. -یعنی من الان ببرمش خونه و باهاش بخوابم  این خون رویت میشه...؟! دکتر هاج و واج نگاهش کرد. -به احتمال زیاد کامل پاره میشه چون به دیواره پرده هم صدمه وارد شده...!!! پاشا خندید... -عه دکتر پس بگو به یه ضربه بنده...!   با حرص بلند شدم و سمت درب اتاق قدم تند کردم تا فرار کنم که حسام بلافاصله متوجه شد و سد راهم شد... -برو کنار عوضی...! پاشا نوچی کرد و با باصورتی بشاش نگاهم کرد. -مگه ندیدی دکتر چی گفت... من تا این خونت نیاد دست بر نمیدارم...! تا خواستم تقلا کنم دست زیر زانوم برد و روی شانه انداخت... پاشا با نگاهی به دکتر و منشی که با هاج و واج نگاهش می کردن، گفت. -خیلی چموشه دیشبم پا نمی داد اما حالا می دونم چیکار کنم... شده تو ماشین امتحان می کنم ولی باید مطمئن شم...!!! و میان چشمان بهت زده دو زن کلید پارکینگ را زد و امشب تا صبح بیچاره من....
Show more ...
1 734
3
پارت
3 102
10
- به دختری که توی رستوران مقابلم نشسته نگاه می‌کنم، زیادی ساده‌ست، زیادی آفتاب مهتاب ندیده. بعید می‌دونم حتی نیازی به بیهوش کردنش باشه! با لبخند نگاهم می‌کنه و میگه: - اصلا حواست بود؟ شنیدی چی گفتم؟ گوشه‌ی لبم بالا میره: - این‌قدر حواسم بهت بود که نشنیدم چی گفتی! گیج می‌پرسه: - یعنی چی؟ به سمتش خم می‌شم، آهسته با پشت دست شاخه موی افتاده روی صورتش رو پس می‌زنم و لب می‌زنم: - حواسم پی چشمات بود و... گونه‌ش رو نوازش می‌کنم، فکش زیر دستم منقبض میشه: - و هاله‌ی صورتی رنگی روی گونه‌هاش پخش می‌شه، آهسته گوشه‌ی لبش رو گاز می‌گیره: آهسته می‌پرسه: - چطور می‌‌شدم؟ و برای اینکه بهم نگاه نکنه، یه تیکه از استیک داخل بشقابش رو به سمت دهنش می‌بره. زمزمه می‌کنم: - چشماش گشاد میشه و غذا توی گلوش می‌پره. عقب می‌کشم. به سرفه افتاد. حالا وقت اجرا نقشه‌ست. ریز می‌خندم و لیوان موردنظرم رو به سمتش هل می‌دم: - هول نکن بیبی. بیا یه ذره آب بخور! خجالت‌زده دست دراز می‌کنه تا لیوان آب رو برداره و همزمان با اعتراض می‌گه: - هول نکردم. پوزخند می‌زنم و ابرو بالا می‌ندازم: - جدی می‌فرمایید؟ محتویات لیوان رو لاجرعه سر می‌کشه و می‌خواد بخنده اما مجال پیدا نمی‌کنه، به خِرخِر می‌افته و طولی نمی‌کشه که از حال می‌ره. حالا به اون چیزی که می‌خوام رسیدم. به لپ‌تاپی که مدت‌هاست دنبالشم، به انتقامم... کیف لپ‌تاپ رو از کنار پاش برمی‌دارم. سرش روی میز افتاده و چشماش بسته‌ست‌. شونه‌ش رو می‌گیرم و صافش می‌کنم، به صورتش نگاه می‌کنم، به دهنش. دختر قشنگیه، در واقع قشنگ‌ترین دختری که دیدم. توی برنامه‌هام این نبود اما... خم می‌شم و می‌بوسمش... زمزمه می‌کنم: - - بهت گفتم لپ‌تاپ رو برام بیاری! با تعجب به رییس نگاه می‌کنم که از شدت عصبانیت صورتش سرخ شده و رگ‌هاش بیرون زده. میگم: - مگه همین کار رو نکردم؟ کیف رو به سمتم می‌گیره و نشونم میده. با عصبانیت می‌غره: - این‌ کیف خالیه، دختره دورت زده. باید برگردی سراغش لعنتی!
Show more ...
1 563
2
_ لقاح مصنوعی نیاز به سونوگرافی از واژن داره. صراحت کلام منو ببخشید ولی لازمه شفاف سازی بشه. تسبیح فیروزه‌اش را دانه به دانه پایین می‌انداخت و در این فکر بود که این دختر نحیف و کم سن قرار است فرزندانش را در خود پرورش دهد؟! می‌توانست اصلا؟ نورا از چیزهایی که سید معراج می‌گفت سر در نمی‌آورد ولی حاضر بود برای پرداخت دیه‌ی تصادف و نجات نامزدش از زندان هر کاری بکند. حتی اجاره دادن رَحِم‌اش...! سید معراج که او را ساکت دید، معذب ادامه داد: _ ببخشید منو بابت این سؤال ولی برای کار لازمه... جسارتاً شما باکره‌اید؟ چون گفتید عقد محضری نکردید! عرق سردی از تیره پشت نورا جاری شد و همه وجودش را گرمای شرم گرفت. آب دهانش را قورت داد و با صدایی که از شدت استرس و البته خجالت لرزان شده بود، پاسخ داد: _ ببخشید ولی... بکارت من چه ربطی به کاری که می‌خوام انجام بدم داره؟ سید معراج که خودش هم از این بحث، آن هم تنها و با دختر نامحرمی که تقریباً شناخت چندانی نسبت بهش نداشت راضی نبود، تسبیح‌اش را میان انگشت‌هایش فشرد و با اخم جواب داد: _ این‌کار با وجود بکارت و بدون اذن شوهر داخل ایران امکان پذیر نیست. لبش را گزید و سرش را پایین انداخت. احساس می‌کرد صدای ضربان قلبش را داخل سکوت اتاق می‌شنود. سکوت میان‌شان آنقدر سنگین و طولانی شد که سید معراج لب به گشود. _ خانوم میثاقیان، برای اینکه من بتونم دیه‌ی میلیاردی نامزد شما رو بپردازم و از زندان آزادش کنم، اول باید بچه‌هامو بغل کنم! شرایط‌تون برای انتقال جنین‌ها مهیاست؟ یا کاملا قضیه‌رو فراموش کنیم؟ صورت ترسیده‌ی مهران، زمانی که به دستانش دستبند زدند، در نظر نورا نقش بست... نامزدِ محرم‌اش، مردی که اگر آن تصادف لعنتی مقابل محضر ازدواج‌شان رخ نداده بود، حالا همسر شرعی‌اش شده بود. چشم‌هایش را با شرم بست و آرام زمزمه کرد: _ محرمیت ما توی شناسنامه‌ها ثبت نیست... اما محرمیم! دو ساله که محرمیم! پس طبیعیه که رابطه داشته باشیم و خب من بکارت ندا... معراج معذب اخمی کرد و بین کلامش پرید: _ کافیه خانم نیاز نیست شرح واقعه بدید! متوجه شدم. کوتاه سرش را بالا آورد و نگاهش کرد. همچنان به میز میان‌شان نگاه می‌کرد، اصلا مطمئن نبود که تا حالا چهره‌اش را دیده یا نه... _ یه سری آزمایشات پزشکی هم نیازه انجام بدید، که زمان و مکان‌شو بهتون اطلاع میدم. نگاهش را آرام از مرد پیش روی‌اش برداشت و پاسخ داد: _ من مشکلی ندارم هر زمان شما بگید. سید معراج همان طور سر به زیر گفت: _ اول باید با زندان هماهنگ کنیم برای مراسم. نورا متعجب پرسید: _ زندان چرا؟ مراسم چی؟ _ برای عقد! خدمت‌تون عرض کردم که برای عمل لقاح مصنوعی باید اذن همسر داشته باشید. باید عقد کنید اول که ایشون اذن بدن برای انجام لقاح. ترسیده با لکنت پاسخ داد: _ آخه... آخه من نمی‌خوام مهران بفهمه...تورو خدا آقای صارمی! من... من نامزد خودمو میشناسم خون به پا میکنه اگه بفهمه. سرش را بالا گرفت و با اخم نگاهش کرد. ابهتی که داشت باعث شد ناخواسته دهانش را ببندد و سکوت کند. _ خانم میثاقیان یا باید مطلقه باشید یا بیوه که بدون اذن شوهر بتونید آی وی اف کنید. شما عملا الان از نظر قانونی مجرد محسوب می‌شید چون اسم شوهر داخل شناسنامه شما ثبت نشده! متوجه منظور من هستید؟ نفس‌هایش به شماره افتاد. تنها امیدش برای آزادی مهران این بود... وگرنه اوی بی‌کس‌وکار و چه به جور کردن یک میلیارد پول! نگاه ملتمس‌گرش را به سید اخموی پیش رو‌ی‌اش انداخت و گفت: _ توروخدا آقای صارمی... یه راهی پیدا کنین براش که مهران نفهمه.شما خودتون مردین غیرت دارید... چطوری توقع دارین نامزد من همچین چیزی و بپذیره؟ بخدا که دق میکنه کنج زندون، میشناسمش من! کمی مکث کرد و تسبیح‌اش را میان مشت‌اش فشرد. دستی به ریش یک دست‌اش کشید و کوتاه پاسخ داد: _ فقط یک راه دیگه هست! نورا با امیدواری بغض‌اش را بلعید و همانطور که در دلش خدا را شکر می‌کرد، لب زد: _ چه راهی؟ هرچی باشه قبوله! هرچی حاج‌آقا. سرش را بالا آورد و برای ثانیه‌ای کوتاه نگاهش کرد. _ به بهانه‌ای نامزدتون و مجبور کنین باقی مونده صیغه رو ببخشه که شما عقدِ من بشین. کار انتقال بچه‌های من که تموم شد جدا می‌شید. نگران شناسنامه‌ هم نباشید من آشنا دارم، با شناسنامه‌ی سفید می‌رید به استقبالِ آزادیِ نامزدتون. پارت های اول رمانشه ها😌
Show more ...
2 297
3
#پارت۲۵۶ _ رو بدنِ زنتون آثارِ تجاوز وجود داره. چند ساعت خونریزی داشتن. چیزی که مشخصه اینه که ایشون توسط چند مرد به اجبار لمس شدن و … رگ شقیقه‌ی امیرپارسا داشت منفجر می‌شد. قلبش یک‌پارچه آتش بود و نفس نداشت. داشت می‌مرد از این شکنجه‌ی روحی! دکتر مکثی کرد تا به مردِ مقابلش زمان بدهد. متأثر گفت: _ از این‌جا به بعد تصمیم با شماست که بخواید کنارشون بمونید یا … امیرپارسا با اخمی وحشتناک، فوری حرف زن را قطع کرد: _ «یا»یی وجود نداره!! پناه زن منه! جونِ منه! زندگی منه! نمی‌دانست دختری که داخل اتاق روی تخت بیمارستان با تنی بیمار و رنج‌کشیده افتاده، صدایش را می‌شنود. پناه بیش‌تر بغض کرد. صورت کبودش خیس از اشک بود. سِرم به دستش وصل بود و اگر توان داشت دلش می‌خواست همان لحطه برود بیرون و مردِ عاشقش را بغل کند… امیرپارسای بی‌دلش… مجنونش… مجنونی که سال‌ها قربان صدقه‌ی همین موهای طلایی‌اش رفته بود و به خاطر او با دنیا می‌جنگید. امیرپارسا می‌خواست وارد اتاق شود که این‌بار هلن‌بانو جلویش را گرفت. چادرش را جمع کرد و دستش را گذاشت روی چهارچوب اتاق بیمارستان تا مانع رفتن او پیش پناه شود: _ عکسش همه‌جا پخش شده! کل محل دارن از عروسِ بی‌آبروشده‌ی ما حرف می‌زنن! سی و پنج سال با عزت تو این شهر زندگی کردی. نگو که می‌خوای نگهش داری شازده؟ امیرپارسا خط و نشان کشید: _ اگه یه کلمه از این حرفا رو جلوی پناه بزنید… _ نذاشتن لباس تو‌ تنش بمونه!! تو مهمونی بوده!! حیثیت نذاشته برامون! الان… _ مااادر!! بسههه! دست نازلی‌رم بگیر و از این‌جا برو! نذار بهت بی احترامی کنم! من زنمو تنها نمی‌ذارم! پشتشم! عاشقشم! خشم و بغض و دردی کمرشکن در صدایش حس می‌شد. پناه ملافه‌ی سفید را روی سر کشید و بغضش با صدا شکست. نازلی به تخت نزدیک شد. مثلا آمده بود مراقبش باشد! _ می‌بینی باعث بدبختی امیری؟ چرا ولش نمی‌کنی؟؟ چرا از زندگیش نمی‌ری که راحت شه؟؟ آبروش رفته! آبروی دایی رفته! همه رو بدبخت کردی پناه. به خاطر امیر برو! اگه واقعا عاشقشی برو! برنگرد به اون خونه. قلب پناه بیش‌تر شکست. هق می‌زد. لابد برود که او بماند کنار امیرش… نازلی از بچگی عاشق امیرپارسا بود! این را همه می‌دانستند. بعد عقدشان، یک هفته مریض شد. این را هم همه فهمیدن که از عشق امیرپارسا بیمار شده بود… امیرپارسا وارد اتاق شد و به محض دیدن گریه‌ی پناه، قدم تند کرد سمتش. ملافه را کنار زد و صورت پناه را گرفت: _ چی شده عزیزم؟ درد داری؟ خدا می‌دانست ته قلب خودش چه اتشی افتاده بود. _ نه… امیر؟… _ جانِ امیر؟ _ کاش من می‌مردم. لبه‌ی تخت نشست. موهای دخترک را نوازش کرد… سرش را… عمر و جانش بود پناه. عصبانی غرید: _ ششش… می‌خوای منو بکشی با این حرفا؟ و تنِ شکسته‌ی او را بغل کرد. چشم‌هایش تر بود. خدا داشت امتحانش می‌کرد… خدا داشت با عشق این دختر و غیرت و غرورش، امتحانش می‌کرد… پناه تصمیمش را گرفته بود. باید می‌رفت. باید این مرد را با همه‌ی عشقی که بهش داشت تنها می‌گذاشت تا خوشبخت شود. می‌رفت یک جای دور… یک شهر دور… اصلا یک کشور دیگر… ولی نمی‌دانست چه طوفانی در انتظارش است… نمی‌دانست حامله است؛ از خودِ امیرپارسا… سه سال بعد _ یه دختری اومده گالری، می‌خواد آقا رو ببینه. _ امشب عروسی آقاست. سرشون شلوغه. اگر مشتریه بگید بعدا بیاد. _ می‌گن مشتری نیستن! آشنان. بچه کنارشونه. کارشون مهمه… به آقا بگید «گل طلایی». امیرپارسا مقابل آینه داشت کراواتش را می‌بست. در فکر بود. فکر دختری که سه سال پیش گمش کرد و زمین و زمان را هم به هم ریخت، پیدایش نشد. دختری که حتی یک شب بدون عشق او، بدون فکر به خاطراتش نخوابید… _ گل طلایی؟ امیرپارسا تا این را شنید، قلبش ایستاد. چرخید سمت رحمانی و میز تلفن. _ آقا می‌گن یکی اومده گالری دیدنتون. گویا آشناست. کارشن واجبه… گفتن نشون به نشون «گل طلایی»! امیرپارسا نفهمید با چه حالی قدم تند کرد سمت میز تلفن. بعد سوییچ را برداشت و دوید سمت حیاط… ❌پارت واقعی رمان_ کپی ممنوع❌ قسمت بعدی پسره بعد سه سال دختره رو می‌بینه و به خاطر عشق اولش، جشن عروسی رو به هم می‌زنه، ولی….😭😰
Show more ...
944
0
#part _دخترتون به شکم مدیر مدرسه‌ش محکم لگد زده آقای سلطانی کیارش شوکه گوش هایش سوت کشید اخم هایش درهم رفت امکان نداشت دخترک مظلومش... _رزا؟! معاون پر حرص ادامه داد _بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این از یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام می‌کردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ.. عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت و بین حرفش غرید _مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟! دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید بی‌حال بود و بی‌حوصله _بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب سلطانی؟ با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود تمام مسیر ساکت گوشه‌ی صندلی کز کرده بود نکند اذیتش کرده باشند؟! با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد _حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد _اگر اون دختر درست تربیت می‌شد تو شکم زن حامله لگد نمی‌کوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد خشکش زد *** خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی غرید _رز برگشته؟ _بالا تو اتاقشونن تقه‌ای به در زد _باز کن درو‌ صدایی نیامد محکم تر مشت کوباند و توپید یادش رفته بود صدای دادش دخترک را می‌ترساند _باز کن این بی‌صاحابو تا نشکستمش صدای باز شدن اهسته‌ی در امد که در را محکم هول داد دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد خیس بود مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید _امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟! رزا با چانه‌ی لرزان خودش را عقب کشید _هیچـ..ی به خدا دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت نیشخند زد _گفته بودم اگر عروسک کیارش غلط اضافه بکنه چی میشه؟! هار شدی؟! چشمان زمردی‌ دخترک مات مانده بود ناباور خنده‌ی بی‌جانی کرد _منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟ کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که رزا با لرز گوشه‌ی دیوار جمع شد _او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گنده‌ت میترسم گفتی اذیتم نمی‌کنی کیارش کنارش زانو زد دستش را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد بازهم دلش به رحم نیامد آرام گونه‌‌ی کوچکش را ناز کرد ترسناک پچ زد _نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم جوجه؟! لگد میزنی به شکم زن حامله؟! با یه پسر گورتو گم می‌کنی؟! بغض دخترک شکست و ملتمس مچش را چنگ زد _به خد..ا من کاری نکر..دم اخم هایش درهم رفت تب داشت؟! همیشه وقتی میترسید تب می‌کرد و بدنش بی‌حس می‌شد رزا مظلوم هق زد که صفحه‌ی موبایلش روشن شد ( رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنینش و از دست داده) دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید _باور میکنی کیـ..ا جونم..مگه نـ... کیارش یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید جیغ خفه‌ای کشید که اینبار تنش آتش گرفت فقط شانزده سال داشت در خودش جمع شد و بغضش شکست کیارش نعره زد و ضربه‌ی دوم را با تمام زورش کوبید خون از جای سگک کمربند بیرون زد _چه گوهی خوردی تو امروز؟! اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟! دخترک‌ خواست بگوید که اصلا کاری نکرده بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد _ادمت میکنم جـ*نده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری کیارش کمربند را محکم ‌تر کوبید و دخترک بی‌جان هق زد _درد..ش از کتکا...ی تو پرورشگاهم بیشتره نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام دخترک که چشمانش بسته شد کیارش عصبی کمربند و گوشه‌ی اتاق انداخت دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده موبایلش زنگ خورد غرید _بعدا زنگ میزنم مارال _عه صبر کن، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکُشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده غش غش خندید و کیارش خشکش زد _الکی گفتم باردارم قیامت شد کیارش، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش مارال مدیرش بود؟ کی مدیر دخترک عوض شده بود؟ یکدفعه با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت... ادامه‌ی پارت👇🖤 پارت رمان🔥 کپی❌
Show more ...
شیـ♠️ـطانی‌ عاشق‌ فرشته...
❤️‍🔥مروارید ⛓در آغوش یک دیوانه 🍷قاتل یک دلبر(به زودی) 🥃فرشته‌ی مشکی پوش(به زودی) @novels_tag ❌هرگونه کپی برداری و انتشار این رمان حرام و پیگرد قانونی دارد نویسنده و انتشارات با فرد متخلف به صورت جدی برخورد می‌کند❌ . .
2 200
1

AnimatedSticker.tgs

655
0
_جواب آزمایشت مثبته؟ خر گیر آوردی دختره دهاتی؟! با صدای عربده‌ی میراث تمام خدمه جلوی در اتاق جمع شده بودند و پچ پچ هایشان بالا گرفته بود. مادرش بازویش را کشید و نالید: _چته مادر؟ خون به جیگر نکن اینقدر این دخترو...آبرو ریزی راه میندازی چرا شیر پسرم؟ میراث با فک سفت شده به سمت کژال خیز برداشت که دخترک با ترس تن لرزانش را عقب کشید: _این اکله خانوم فکر کرده همه مثل خودش از پشت کوه اومدن ، آخه یکی نیست بهش بگه دهاتی آدم رغبت میکنه میکنه دست به تن و بدن کثیف تو بزنه؟! از صد فرسخیت بوی گند بلند میشه. حالا زرتی اومده میگه ازت حاملم! کژال داشت از ترس قالب تهی می‌کرد ، با چشمان ناباور به خیره‌ی میراث شد. یادش نمی آمد؟! آن شب که وحشیانه به تنش تاخته بود را یادش نمی آمد؟! شبی که دیوانه‌وار از عطر تن او کنار گوشش زمزمه می‌کرد را یادش نمی آمد؟! بهت زده و بی قرار پشت سر هم زمزمه کرد: _ازت حاملم ، از خود خودت حاملم میراث، میراث بی معرفت. گفت و نمی‌دانست چگونه مرد روبه رویش را به جنون رسانده است. بازویش در دستان مرد چنگ شد و با صدای نعره اش کل اتاق خالی از جمعیت شد. دخترک را روی تخت پرت کرد و فریاد کشید: _ زبون درآوردی زپرتی؟!  فکر کردی میای چرت و پرت سر هم میکنی موندگار میشی تو این خونه؟! صبح نشده جل و پلاست و جمع میکنی گورتو از زندگیم گم میکنی...!!! و بی توجه به التماس هایش اولین ضربه را به بدنش زد! **** چشم هایش را با درد باز میکند ، دستی در مو های پریشانش می‌کشد و اطراف را از نظر می‌گذراند . نگاش به ملحافه روی تخت می افتد و نفسش حبس می‌شود. ملحافه سفید رنگ حالا کاملا پر از خون بود. کم کم یادش می آید! دخترک گفته بود حامله است و او به مرز جنون رسیده بود. دخترک التماس کرده بود و او با بی‌رحمی به تنش تاخته بود. وحشت زده از اتاق بیرون می‌رود و با دیدن مادرش که بی قرار هق می‌زند دست و پا هایش شل می‌شود. _ کار خودتی کردی آخر؟! شیرم و حلالت نمیکنم پسر! دختره بیچاره صبح نشده رفته...فرار کرد میراث، فرار کرد از دستت! رفته بود! رفته بود و نمی‌دانست میراث خاک این شهر را برای پیدا کردنش به توبره می‌کشد! ادامه در چنل زیر👇🏽👇🏽🥲🖤❤️‍🩹 ...
Show more ...
1 125
0
آیسا تویِ یه تصادف فلج شده! برایِ بهتر شدنِ حالش به روستایِ مادریش تویِ کردستان رفته ولی خب حالش اصلا بهبود پیدا نکرده! یه روز که قصد داره خودش رو از بالایِ صخره با اون ویلچر کوفتی پایین بندازه صدایِ یه مردِ قد بلند رو می‌شنوه، ازش می‌پرسه واقعا می‌خوای بپری؟ اگه نمی‌تونی کمکت کنم! چاوه خانی که یه ایل رو اسمش قسم می‌خورن با آیسا حرف می‌زنه و از اونکار منعش می‌کنه اما دلش این وسط پیش این دخترِ شهری گیر می‌کنه... ❤️❤️❤️🤌 #قسمت_اول دستایِ سردم رویِ چرخ هایِ این ویلچر کوفتی نشستن! به پایینِ صخره ها چشم دوختم و دارم فکر می‌کنم که اگه بپرم، واقعا می‌میرم؟ خسته‌ام! از همه‌ی دنیا بریدم و دلم نمی‌خواد به خونمون برگردم اما اگه عزیز بفهمه من اینجا پایین این کوه نیست و نابود شدم چه حالی می‌شه؟! باد خنکی صورتم رو نوازش می‌ده، دلم می‌خواد پاشم بدوام، بخندم، مثلِ قدیم سر به سر عزیز بذارم و عینِ یه تیکه گوشتِ فاسد نیفتم رو اون تخت مسخره ولی امیدش رو ندارم. چرخ رو فقط کمی، به جلو هل می‌دم و وقتی یه سنگ ریزه پایین کوه می‌افته خوب بهش نگاه می‌کنم. دلم می‌خواد داد بزنم ازت متنفرم امیر مسعود، ازت بیزارم! امیدوارم بمیری اما نمی‌تونم. اون عوضی هنوزم یه جایی تو دلم داره. بغضم رو قورت می‌دم، موهای آشفته‌ای که داره تویِ باد می‌رقصه رو کنار می‌زنم و لب می‌زنم: - دلم واست تنگ می‌شه امیر... چشم هام رو می‌بندم و ادامه می‌دم: - دوستت دارم بابا... - واقعا می‌خوای بپری کلارا؟ فکر می‌کنم توهم زدم، چشم های‌ بسته‌ام رو محمکتر رویِ هم فشار می‌دم و وقتی صاحب صدا می‌گه: - اگه نمی‌تونی کمکت کنم! تموم تنم یخ می‌بنده از ترس!
Show more ...
368
0
#پارت245 -چطور زنمی اما هیچ حقی ازت ندارم. گوه بگیرن  تو این زندگی ! هق می زنم و با سلیطه گری جیغ میکِشم: - منم هیچ حقی از تو ندارم، یعنی اجازه دارم برم بدم بدنمو کبود کنن؟ خون به مغزش نمی رسد. به سمتم که هجوم می آورد، با جیغ بلندتری به طرف مخالف می دوم و او عربده می کشد: - بفهم چی داری می گی نفهم! حقشه زبونتو از حلقومت بکشم بیرون که زبون درازی یادت بره. از رو نمی روم. پشت مبل می ایستم و می گویم: - حرف حق همیشه تلخه. چیه؟ سوختی؟ تمام رگ های گردنش بیرون زده و دارد می میرد برای گرفتنم. اما من فرزتر و زرنگ تر از او هستم. - دست میذاری رو نقطه ضعف من؟ غیرتمو به بازی میگیری بعد میگی سوختی؟ دوباره وحشی میشود و تا میخواهد سمتم هجوم بیاورد، مادرش یکهو داخل می شود و با دیدن حال و هوایمان با بهت و ناراحتی می گوید: - چه خبره اینجا؟ میدون جنگه؟ ناخواسته هق می زنم و می نالم: - ریحانه جون! به سمتم می آید و آرام بغلم می کند. - چی شده دورت بگردم؟ شهیار ؟ خجالت بکش داری عربده میکشی؟ زورت زیادی کرده که سر زنت هوار شدی؟ شهیار با خشم می گوید: - شما دخالت نکن مادر، نمی خوام بهت بی احترامی کنم پس لطفا برو بیرون. مادرش بهت زده وا می گوید و من دهان باز میکنم: - اتفاقا خیلی خوب شد که اومد. ریحانه جون پسرت منو غریب گیر آورده، داره بهم خیانت میکنه. - نوچ، نفهم من خیانت نکردم. چرا انقدر کج فهمی تو؟ ریحانه جون اخم هایش را توی هم می کشد و من می گویم: - وقتی اون میره پیش یه زن دیگه، پس حتما منم اجازه دارم با یه مردِ دیگه.... هجومش به سمتم آنقدر ناگهانی است که زبانم قفل می شود. ریحانه جون به سرعت مرا به پشتش هدایت می کند و فریاد می کشد: - دستت بهش بخوره دیگه همون دست بهش نمیرسه! ❌❌❌ - مادر! شنیدی چی گفت؟ شنیدی؟ مگه من بی غیرتم که داره حرف از یه مرد دیگه میزنه؟ - هان بهت برخورد؟ مگه زنت بی غیرته که کبود میای خونه؟ جنی میشود که دو دستی توی سر خودش می کوبد. دلم برایش به درد می آید و از ته دل فریاد می زند: - گریمه... گریمه منو کشتید. من انقدر دل ندارم که به این نفهم خیانت کنم. عاشقشم، نمی فهمه... نفهمه زن من که حال منو از تو چشمام نمی خونه. از روی بهت و بیچارگی هق می زنم و او به سمتم می آید. ریحانه جون مرا بیشتر محافظت می کند و او با بیچارگی می گوید: - میخوام بغلش کنم. به والله میخوام بغلش کنم، زنمه ... بذار بغلش کنم من جونم براش درمیره مگه میتونم بهش آسیب بزنم... یه شهیار خان خشن و تعصبی داریم که کلی آدم جلوش خم و راست میشن و همه از ابهتش به خود میلرزن ولی همین آقای سگ اخلاق با اومدن عروس وزه و 18 ساله اش میشه یه مرد عاشق پیشه و مجنون که واسه خاطر عشقش دنیا رو بهم میریزه 🔥 محدودیت سنی رعایت شود 🔞
Show more ...
1 106
1
چرا چند روزه همه‌ش دستت تو شلوارته بچه؟ ویان که مثلا به آشپزخانه رفته بود تا دور از دید وریا خودش را بخاراند از شنیدن صدای او جا خورده دستش را از شلوارش درآورد. - ههععععع... هیچی... هیچی پسرعمو... وریا تای ابرویی بالا داد و دو دستش را حصار تن ظریف دخترک کرد و به کانتر چسباندش. - صدبار گفتم به من دروغ نگو! پسر رییس بزرگترین طایفه‌ی کورد بود. از قضا استاد دانشگاه هم بود و حالا از بخت بد ویان با او هم‌خانه شده بود. ویان داشت از استرس جان می‌داد... از نزدیکی بیش از حد پسرعمویش قلبش روی هزار می‌زد.. - چیزی نیست پسرعمو... دروغ نمی‌گم... وریا با اخم به چشمان سیاه و درشت او که حالا از ترس مردمکش می‌لرزید نگاه کرد و بعد ناخودآگاه نگاهش به سمت لب‌های غنچه و سرخ او کشیده شد. سیبک گلویش بالا و پایین شد و آهسته و با صدای بم گفت: - جق می‌زنی؟ چشم های ویان گرد شد. - جق چیه؟ وریا تک خندی به این همه چشم و گوش بسته بودن دخترعمویش زد و سرش را اندکی نزدیک تر برد. - خود ارضایی! خود ارضایی می‌کنی ویان؟ ضرر داره ها... ویان از خجالت سرخ شده بود. وریا حتی راه گریزی هم برایش نگذاشته بود که سرش را پایین بی اندازد. مجبور بود فقط به او نگاه کند.. پس نگاهش را جایی غیر از چهره ی مردانه با ان ته ریش جذاب و زاویه فک خدادادی معطوف کرد. - این حرفا چیه می‌زنین... من فقط... - تو فقط چی؟ - من فقط چند وقته خارش بیش از حد دارم، انقدر زیاد که دلم ضعف می‌کنه از خارش... بعدش هم می‌سوزه به شدت... وریا قصد جانش را کرده بود انگار! خودش را به او نزدیک تر کرد. - شورتتو که می‌دونم هر روز عوض می‌کنی. چون دیدم می‌شوری رو تراس اتاقت خشک می‌کنی. خوشگل هم هستن! خوش سلیقه ای! دانشجوهایش عمرا باورشان شود که ویان خسروشاهی استاد گند اخلاق و خوش هیکل و جذابشان دارد درمورد مدل شورت های یک دختربچه 19 ساله نظر می‌دهد... وریا رنگ سرخ چهره ی ویان را که دید، وسوسه شد ببوسدش ولی مقاومت کرد و ادامه داد: - خودتم که خشک می‌کنی همیشه، چون دستمال توالت‌هایی که برات می‌خرم خیلی زود تموم می‌کنی. ویان از این همه دقت و موشکافی او در مسائل زنانه و شخصی اش غرق خجالت بود. وریا اما لذت می‌برد از دیدن او در این حالت. - پس می‌مونه یه چیز. لابد حموم می‌ری خودتو با لیف و صابون می‌شوری. آره ویان؟ ویان برای رهایی از این وضعیت فقط آهسته گفت: - آره... - تو واژنت حساسه، نباید هرچیزی رو به خودت بزنی. لیفی که به بقیه جاهات زدی رو نباید به واژنت بزنی! برای همینه خارش داری. ویان اگر جا داشت همان لحظه آب می‌شد و توی زمین می‌رفت. فقط با صدایی که از ته چاه بیرون می‌آمد گفت: - بذارین برم پسرعمو... وریا با بدجنسی حصار را تنگ تر کرد و راه را بست. - چیه؟ باز می‌خاره؟ نباید بخارونیش زخم میشه. برات پماد میگیرم بزنی. و اگه یه بار دیگه ببینم داری می‌خارونیش مجبورت می‌کنم شلوارتو دربیاری خودم برات پماد بزنم! بعد هم دستش را سمت شلوار ویان برد و... 👇 ‼️هشدار جدی: این بنر واقعی و پارتی از اتفاقات رمان است. پس لطفا محدودیت سنی را رعایت کنید. داستان دارای صحنه‌های باز زناشویی است. 🔞🔞🔞🔞
Show more ...
299
0

AnimatedSticker.tgs

691
0
#پارت245 -چطور زنمی اما هیچ حقی ازت ندارم. گوه بگیرن  تو این زندگی ! هق می زنم و با سلیطه گری جیغ میکِشم: - منم هیچ حقی از تو ندارم، یعنی اجازه دارم برم بدم بدنمو کبود کنن؟ خون به مغزش نمی رسد. به سمتم که هجوم می آورد، با جیغ بلندتری به طرف مخالف می دوم و او عربده می کشد: - بفهم چی داری می گی نفهم! حقشه زبونتو از حلقومت بکشم بیرون که زبون درازی یادت بره. از رو نمی روم. پشت مبل می ایستم و می گویم: - حرف حق همیشه تلخه. چیه؟ سوختی؟ تمام رگ های گردنش بیرون زده و دارد می میرد برای گرفتنم. اما من فرزتر و زرنگ تر از او هستم. - دست میذاری رو نقطه ضعف من؟ غیرتمو به بازی میگیری بعد میگی سوختی؟ دوباره وحشی میشود و تا میخواهد سمتم هجوم بیاورد، مادرش یکهو داخل می شود و با دیدن حال و هوایمان با بهت و ناراحتی می گوید: - چه خبره اینجا؟ میدون جنگه؟ ناخواسته هق می زنم و می نالم: - ریحانه جون! به سمتم می آید و آرام بغلم می کند. - چی شده دورت بگردم؟ شهیار ؟ خجالت بکش داری عربده میکشی؟ زورت زیادی کرده که سر زنت هوار شدی؟ شهیار با خشم می گوید: - شما دخالت نکن مادر، نمی خوام بهت بی احترامی کنم پس لطفا برو بیرون. مادرش بهت زده وا می گوید و من دهان باز میکنم: - اتفاقا خیلی خوب شد که اومد. ریحانه جون پسرت منو غریب گیر آورده، داره بهم خیانت میکنه. - نوچ، نفهم من خیانت نکردم. چرا انقدر کج فهمی تو؟ ریحانه جون اخم هایش را توی هم می کشد و من می گویم: - وقتی اون میره پیش یه زن دیگه، پس حتما منم اجازه دارم با یه مردِ دیگه.... هجومش به سمتم آنقدر ناگهانی است که زبانم قفل می شود. ریحانه جون به سرعت مرا به پشتش هدایت می کند و فریاد می کشد: - دستت بهش بخوره دیگه همون دست بهش نمیرسه! ❌❌❌ - مادر! شنیدی چی گفت؟ شنیدی؟ مگه من بی غیرتم که داره حرف از یه مرد دیگه میزنه؟ - هان بهت برخورد؟ مگه زنت بی غیرته که کبود میای خونه؟ جنی میشود که دو دستی توی سر خودش می کوبد. دلم برایش به درد می آید و از ته دل فریاد می زند: - گریمه... گریمه منو کشتید. من انقدر دل ندارم که به این نفهم خیانت کنم. عاشقشم، نمی فهمه... نفهمه زن من که حال منو از تو چشمام نمی خونه. از روی بهت و بیچارگی هق می زنم و او به سمتم می آید. ریحانه جون مرا بیشتر محافظت می کند و او با بیچارگی می گوید: - میخوام بغلش کنم. به والله میخوام بغلش کنم، زنمه ... بذار بغلش کنم من جونم براش درمیره مگه میتونم بهش آسیب بزنم... یه شهیار خان خشن و تعصبی داریم که کلی آدم جلوش خم و راست میشن و همه از ابهتش به خود میلرزن ولی همین آقای سگ اخلاق با اومدن عروس وزه و 18 ساله اش میشه یه مرد عاشق پیشه و مجنون که واسه خاطر عشقش دنیا رو بهم میریزه 🔥 محدودیت سنی رعایت شود 🔞
Show more ...
948
5
چرا به کاندوم وازلین میزنی دختر؟ چی کار کنم من از دست تو؟ ویان از شنیدن صدای پر ابهت وریا با ترس راست ایستاد و مثل بچه ها وازلین را پشت سرش قایم کرد. - با منین؟ من کاری نمیکردم. وریا جلو رفت و کاندوم باز شده و چرب را از روی پاتختی برداشت و جلوی صورت او تاب داد. - این دسته گل کیه پس؟ ها؟ کاندوم جنسش لاتکسه، روغن موغن که بهش بزنی وا می‌ره پاره می‌شه. بعد حامله می‌شی بیچارمون می‌کنی دخترخانم! ویان لب گزید و با ناز و اطوار ذاتی‌اش اهسته گفت: - آخه دردم میاد... چی کار کنم... وریا ابرو در هم کشید و کاندوم را روی پاتختی انداخت. - این بار چندمه سکس داریم ویان؟ چرا تا الان چیزی نگفتی؟ دخترک شرمگین سر به زیر انداخت. - نخواستم ناراحت بشین... آخه پری گفت اگه شبی که میاین پیش من بهتون خوش نگذره ولم می‌کنین... وریا با حرص غرید: - اون دوست پتیاره‌ت گوه خورد با اجدادش! سکس یه عمل دو طرفه س، همون‌قدر که من لذت می‌برم تو هم باید حال کنی وگرنه مریض و افسرده می‌شدی. ویان میخواست بگوید مدتهاست در حسرت ارضاع شدن است ولی ران پاهایش را به فشرد و لب فرو بست. وریا دستش را گرفت و روی تخت نشاند. - الان لا پات می‌سوزه یا درد می‌کنه؟ ویان گونه هایش رنگ گرفت. هیچ وقت انقدر بی پرده حرف نزده بودند. - فقط می سوزه... انگار سوزن سوزن می‌شه... - داخل رحمت؟ یا لبه‌ی واژنت؟ ویان با صدایی که از شدت خجالت از ته چاه در می‌آمد جواب داد: - نمی‌دونم... وریا شانه‌ی را عقب کشید. - دراز بکش ببینم. دخترک با خجالت و هول شده بیشتر سر جایش سیخ نشست. - نه نه... نمی‌خواد... خوبم به خدا... چیزی نیست. وریا با تحکم مجبورش کرد دراز بکشد. - من تن و بدنتو حفظم دختر، از من رو می‌گیری؟ بعد اهسته شلوارک سفیدش را درآورد و با دیدن ان صحنه آب دهانش را قورت داد. - باز کن لای پاتو تا ببینم در چه وضعیه. ویان با خجالت چشم بست و اجازه داد وریا پاهایش را از هم باز کند. - در ظاهر که چیزی نیست. ولی یه پارگی کوچک می‌بینم. واژنت گنجایش منو نداره. زیادی تنگی. نفس‌های هر دو نفرشان تند شده بود. آرام دستش را روی واژن ملتهب اما نسبتا آماده‌ی ویان کشید. _ میمالم اینجا رو... درد داری؟ میسوزه ویان؟ نفس های دخترک تند شده بود. وریا همیشه مستقیم میرفت سر اصل مطلب... معاشقه نداشتند هیچ وقت و خب طبیعی بود که حالا اینگونه با لمس واژنش، به نفس نفس بیوفتد. ویان در حالی که پاهایش را بهم نزدیک می‌کرد، با نفس نفس زمزمه کرد: _ نَ.... نَه... نم... نمی.. سوزه... آه! نفس های وریا هم تند شده بود. و خیسی ویان را نوک انگشتانش حس می‌کرد و این قابلیت این را داشت که همان لحظه ارضایش کند! سرش را پایین آورد و لب هایش را روی گردن نرم دخترک گذاشت. گاز آرامی از گردنش گرفت و حرکت دورانی انگشت‌هایش را سریع تر کرد. _ داری خیس میشی ویان... داری واسه من خیس میشی دختر کوچولو! ویان عملا نفس نفس می‌زد و هر چند لحظه یکبار کمرش را از روی تخت بلند میکرد و باز برمیگشت. داشت از شدت لذت دیوانه میشد... اما بیشتر می‌خواست.. چیزی فراتر از انگشت های وریا... لذت، انگار خجالتش را نابود کرده بود که چنگ انداخت به کمر شلوار وریا و با نفس نفس لب زد: _ انگشتت نه... با... با انگشت بسه وریا! وریا مشتاقانه لباسش را درآورد و خودش را وسط پای او جا داد. - هر موقع دردت گرفت بگو عشقم. امشب از همیشه حشری ترم حالیم نیست چی کار میکنم. سلام روزگار به کام؛ به vip خوش اومدین❤️
Show more ...
313
0
آیسا تویِ یه تصادف فلج شده! برایِ بهتر شدنِ حالش به روستایِ مادریش تویِ کردستان رفته ولی خب حالش اصلا بهبود پیدا نکرده! یه روز که قصد داره خودش رو از بالایِ صخره با اون ویلچر کوفتی پایین بندازه صدایِ یه مردِ قد بلند رو می‌شنوه، ازش می‌پرسه واقعا می‌خوای بپری؟ اگه نمی‌تونی کمکت کنم! چاوه خانی که یه ایل رو اسمش قسم می‌خورن با آیسا حرف می‌زنه و از اونکار منعش می‌کنه اما دلش این وسط پیش این دخترِ شهری گیر می‌کنه... ❤️❤️❤️🤌 #قسمت_اول دستایِ سردم رویِ چرخ هایِ این ویلچر کوفتی نشستن! به پایینِ صخره ها چشم دوختم و دارم فکر می‌کنم که اگه بپرم، واقعا می‌میرم؟ خسته‌ام! از همه‌ی دنیا بریدم و دلم نمی‌خواد به خونمون برگردم اما اگه عزیز بفهمه من اینجا پایین این کوه نیست و نابود شدم چه حالی می‌شه؟! باد خنکی صورتم رو نوازش می‌ده، دلم می‌خواد پاشم بدوام، بخندم، مثلِ قدیم سر به سر عزیز بذارم و عینِ یه تیکه گوشتِ فاسد نیفتم رو اون تخت مسخره ولی امیدش رو ندارم. چرخ رو فقط کمی، به جلو هل می‌دم و وقتی یه سنگ ریزه پایین کوه می‌افته خوب بهش نگاه می‌کنم. دلم می‌خواد داد بزنم ازت متنفرم امیر مسعود، ازت بیزارم! امیدوارم بمیری اما نمی‌تونم. اون عوضی هنوزم یه جایی تو دلم داره. بغضم رو قورت می‌دم، موهای آشفته‌ای که داره تویِ باد می‌رقصه رو کنار می‌زنم و لب می‌زنم: - دلم واست تنگ می‌شه امیر... چشم هام رو می‌بندم و ادامه می‌دم: - دوستت دارم بابا... - واقعا می‌خوای بپری کلارا؟ فکر می‌کنم توهم زدم، چشم های‌ بسته‌ام رو محمکتر رویِ هم فشار می‌دم و وقتی صاحب صدا می‌گه: - اگه نمی‌تونی کمکت کنم! تموم تنم یخ می‌بنده از ترس!
Show more ...
338
1
_جواب آزمایشت مثبته؟ خر گیر آوردی دختره دهاتی؟! با صدای عربده‌ی میراث تمام خدمه جلوی در اتاق جمع شده بودند و پچ پچ هایشان بالا گرفته بود. مادرش بازویش را کشید و نالید: _چته مادر؟ خون به جیگر نکن اینقدر این دخترو...آبرو ریزی راه میندازی چرا شیر پسرم؟ میراث با فک سفت شده به سمت کژال خیز برداشت که دخترک با ترس تن لرزانش را عقب کشید: _این اکله خانوم فکر کرده همه مثل خودش از پشت کوه اومدن ، آخه یکی نیست بهش بگه دهاتی آدم رغبت میکنه میکنه دست به تن و بدن کثیف تو بزنه؟! از صد فرسخیت بوی گند بلند میشه. حالا زرتی اومده میگه ازت حاملم! کژال داشت از ترس قالب تهی می‌کرد ، با چشمان ناباور به خیره‌ی میراث شد. یادش نمی آمد؟! آن شب که وحشیانه به تنش تاخته بود را یادش نمی آمد؟! شبی که دیوانه‌وار از عطر تن او کنار گوشش زمزمه می‌کرد را یادش نمی آمد؟! بهت زده و بی قرار پشت سر هم زمزمه کرد: _ازت حاملم ، از خود خودت حاملم میراث، میراث بی معرفت. گفت و نمی‌دانست چگونه مرد روبه رویش را به جنون رسانده است. بازویش در دستان مرد چنگ شد و با صدای نعره اش کل اتاق خالی از جمعیت شد. دخترک را روی تخت پرت کرد و فریاد کشید: _ زبون درآوردی زپرتی؟!  فکر کردی میای چرت و پرت سر هم میکنی موندگار میشی تو این خونه؟! صبح نشده جل و پلاست و جمع میکنی گورتو از زندگیم گم میکنی...!!! و بی توجه به التماس هایش اولین ضربه را به بدنش زد! **** چشم هایش را با درد باز میکند ، دستی در مو های پریشانش می‌کشد و اطراف را از نظر می‌گذراند . نگاش به ملحافه روی تخت می افتد و نفسش حبس می‌شود. ملحافه سفید رنگ حالا کاملا پر از خون بود. کم کم یادش می آید! دخترک گفته بود حامله است و او به مرز جنون رسیده بود. دخترک التماس کرده بود و او با بی‌رحمی به تنش تاخته بود. وحشت زده از اتاق بیرون می‌رود و با دیدن مادرش که بی قرار هق می‌زند دست و پا هایش شل می‌شود. _ کار خودتی کردی آخر؟! شیرم و حلالت نمیکنم پسر! دختره بیچاره صبح نشده رفته...فرار کرد میراث، فرار کرد از دستت! رفته بود! رفته بود و نمی‌دانست میراث خاک این شهر را برای پیدا کردنش به توبره می‌کشد! ادامه در چنل زیر👇🏽👇🏽🥲🖤❤️‍🩹 ...
Show more ...
964
1

AnimatedSticker.tgs

1
0
#پارت349 _ دخترت ماشالا چقدر خوشگله به کی رفته؟ به تو که نرفته تو چشات رنگیه این فسقلی چشماش مشکیه حتما به باباش رفته نه ؟ به اجبار لبخندی میزند و سر به تایید تکان می‌دهد _ آره به پدرش رفته دلش میخواهد بگوید پدری که از وجود فرزندش خبر ندارد و دخترشان تا حالا اونو ندیده ، اما زبان به دهان میگیرد و بجایش در اطراف خانه سرکی میکشد . به خانه ی پدر شوهر و مادر شوهر سابقش آمده بود که کلی به گردنش حق داشتند و میخواست قبل از رفتن با آنها خداحافظی کند _ ریحانه خانوم نیستن ؟ واقعیتش من زیاد وقت ندارم اومدم یه سر بهشون بزنم خداحافظی کنم . پگاه در حالی که پاهای خوش تراشش‌را روی هم می انداخت لب میزند _ کجا جایی داری میری به سلامتی؟ وای که چقدر از اجبار بدش می آمد ، نمونه اش همین لبخند های اجباری که باید تحویل این دخترک بدهد. _ آره دارم میرم شهرستان ، پیش خانوادم زندگی تو تهران و دست تنها بچه بزرگ کردن سخته ، بابای بچه هم که حالا حالا ها کار داره و نمیتونه بیاد پیشمون ... پگاه حرفش را تایید می‌کند و می گوید _ اره حق با توئه وای من یکی که اصلا توانش رو در خودم نمیبینم دست تنها بچه بزرگ کنم ، به شهیار گفتم هر موقع خواستیم بچه دار شیم قبلش باید منو ببره لندن پیش خونوادم. زنِ مقابلش بی آنکه بداند حرف هایش چقدر او را آتش میزند ادامه می‌دهد. _ شهیارم میگه تو خودت فعلا بچه ای چخبره هنوز ، چند سال دیگه شاید بچه بیاریم ... او قهقه میزند و دخترک با خودش فکر میکند ، پس چرا مرد نامردش به او نگفته بود این هارا؟ چرا اوی نوزده ساله را رها کرده بود تا تنها و در بدبختی بچه اش را به دنیا بیاورد !! اشک هایی که میرفت رسوایش کند را سریع پس میزند و دخترش را که آرام کنارش خوابیده به آغوش میکشد ... _ من برم دیگه دیرم میشه اتوبوس راه میوفته ، از قول من از حاجی و ریحانه خانم کلی تشکر کنید بهشون بگید حلالم کنن . پگاه بی خبر از همه چیز با خنده باشه ای می گوید . و دخترک با عجله به طرف خروجی می رود ، چرا که اگر بیشتر می ماند هجوم خاطره های این خانه او را میکشت !‌ شهیار " ماشین را گوشه ی حیاط پارک میکند پیاده میشود ، هنوز هم شک داشت به تصویری که سر کوچه دیده بود ! یعنی امکان داشت بعد از ماه ها او را ببیند ؟ شاید هم توهم میزد ! وارد پذیرایی میشود و پگاه با خنده با استقبالش می آید _ خسته نباشی عشقم ‌ نگاه او اما به لیوان های چایی روی میز خیره می ماند _ سلامت باشی ، مهمون داشتیم ، کسی اومده بود ؟ پگاه با شوقِ به یادآوری ثمر و بچه اش لب میزند _ وای آره نمیدونی چه اتفاقی افتاد ‌، پیش پای تو ثمر اینجا بود باورت میشه بچه به بغل بود ! یه دختر ناز و خوشگل داره ... من اصلا نمیدونم کی ازدواج کرد کی بچه دار شد ... او می گوید و نمی داند چه زلزله ای در وجودِ مرد مقابلش به پا میکند هر کلمه اش . ثمر ... بچه ، آن کاغد سونوگرافی که چند ماه پیش در خانه ی مشترکشان پیدا کرده بود ؟ همه و همه در سرش چرخ میخورد و پاهایش توان ایستادن ندارند _ آها راستی گفت اومده خداحافظی، داره میره شهرستان پیش خونواده اش ! لحظه ای به گوش هایش شک میکند ، شوکه و بهت زده به دهان زن نگاه می‌کند _ گفت میره پیش خونواده اش ؟ او که تایید می کند ، نمیداند چطور خودش را به ماشینش می رساند و استارت میزند . دخترک حتما قصد خودکشی داشت که میخواست برگردد پیش خونواده ای که به خونش تشنه بودند ! پدر و برادرانش قطعا با دیدن او کار ناتمامشان را تمام می‌کردند... و می کشتنش ! پشیمان است خدا را صدبار صدا میزند تا پیش از اتفاقی دخترک را پیدا کند اما انگار خدا هم قصد دارد او را تنبیه کند که ... ادامه پارت 👇🏻 شهیـــار نکیسا❤️‍🔥 پسر همه فن حریف اما دختر بازِ حاج شهروز نکیسا، که هیچ جوره از لاس های شبونه اش جدا نمیشد حالا زن گرفته ! دختر ترگل ورگل و معصومی که هیچ کس نمی شناسه کیه و چطور یک شبه زن پسر حاجی شده! اما همین دختر جوری از پسر نکیساها دلبری میکنه و پاش رو از مهمونیای شبونه قطع میکنه که شهیار خان یک  شب بدون اون طاقت نیاره و هر شب اونو میخ تنش کنه اما یه اتفاق باعث میشه اون ماه ها دلبرکش رو گم کنه و وقتی پیداش میکنه که ...
Show more ...
28
0
چند وقته توی شورتم یه چیزای سفیدی ازم میاد، چسبناک هم هست... ویان با ترس پرسید و پریناز با خنده جواب داد: - والا منم تو خونه‌ی استاد خسروشاهی زندگی می‌کردم و هر روز با اون تیپ و هیکل جلوم رژه می‌رفت خود به خود ارضا می‌شدم شورتمو خیس می‌کردم. ویان در حالی که روی کاناپه دراز کشیده بود و موبایلش روی اسپیکر بود گفت: - خفه شو پری، مگه من مثل تو حیضم. - اوووف فکر کن با اون قد بلندش لخت جلوت راه بره... وای اصلا می‌گم هم دلم یه جوری می‌شه. راستی ویان سیکس پک هم داره؟ بهش می‌خوره داشته باشه. ویان لبخندی به این همه حیضی رفیقش زد و موزیانه گفت: - آره داره، یه بار از حموم اومد بیرون حوله پیچیده بود دور کمرش حواسش نبود من خونه‌ام سیکس هم داره. - یا خود آقام ابلفض... وای قلبم... ویان چطوری تو خونه باهاش زندگی می‌کنی و بهش نمی‌دی؟ من فقط تو دانشگاه می‌بینمش با کت شلوار دلم می‌خواد لخت شم بشینم روش. - زن داره احمق... صد دفعه گفتم اینجوری نگو درموردش، زن داره بده... - اون چه زنیه که سال به دوازده ماه نیست. بعدشم تو هم زنشی، محرمشی، هرچقدر اون حق داره تو هم داری. - نه ندارم، صدبار بهت گفتم ازدواج ما صوریه. فقط برای این عقدم کرد که آبرومو بخره پیش طایفه... بعدشم منو از روستا آورد تهران که درس بخونم. من هیچ حقی ندارم. - ویان اون شوهرته! وظیفه داره نیازاتو برطرف کنه. تو نیاز جنسی نداره؟ اذیت نمی‌شی راست راست با حوله جلوت راه می‌ره دست بهت نمی‌زنه؟ - وای ول کن تو رو خدا پری، همین که خرجمو میده، توی خونه ش راهم داده و قبول کرده یواشکی زن دومش بشم دنیاها ارزش داره. نیاز جنسی پیشکشم. - به هرحال هر کی خربزه می‌خوره پای لرزش هم می‌شینه! زن گرفته وظیفه داره نیاز جنسیش هم برطرف کنه. - پری من یه سوال ازت کردما، ببین به کجا کشوندیش. - اصلا می‌دونی علت این پریودی‌های دردناک تخمیت هم اینه که اون لعبتو می‌بینی تحریک می‌شی اما ارضا نمی‌شی؟ - من... من تحریک نمی‌شم... ناگهان سایه‌ای روی سرش افتاد و صدای بم و خش‌دار وریا از جا پراندش. - مگه نگفتم توی دانشگاه کسی نباید بفهمه ما زن و شوهریم؟! ویان با هول و ولا تماس را قطع کرد و روی کاناپه نشست. - پری... پری دوست صمیمیمه... رازداره... وریا رفت با همان بالاتنه‌ی لخت کنارش نشست. - که منو می‌بینی تحریک می‌شی، ها؟ ویان کم مانده بود از خجالت گریه کند. - پری چرت و پرت زیاد می‌گه... - اون چرت و پرت می‌گه، شورتت که خیس می‌شه چی؟ ویان دیگر نمی‌دانست چه کند. از جا بلند شد و خواست به اتاقش فرار کند که وریا طی یک حرکت ناگهانی برخاست و میان بازوان عضلانی‌اش او را اسیر کرد. - چرا نگفتی نیاز جنسی اذیتت می‌کنه ویان؟ ویان سرش را پایین انداخته بو چشمانش را بسته بود. - تو رو خدا بذارین برم. وریا سرش را کنار گوش او برد و با آن لحن اغواکننده و صدای مردانه پچ زد: - امشب در اختیار توام، مستانه نمیاد خونه. تا صبح می‌کنمت جوری که تا یک ماه سیر باشی. ویان تا چشم گشود، نگاهش به برجستگی پایین تنه‌ی او افتاد و لبش را گاز گرفت. - ولی ازدواج ما صوریه... زنتون... - صوری یا غیر صوری الان من شوهرتم. نمی‌خوام وقتی خواستی جدا بشی دست نخورده تحویل یه نره خر دیگه بدمت! دستش را داخل شلوار و شورت ویان برد و گفت: - هنوز هیچ کار نکردم خیس کردی که! اصلا چرا اتاق خواب؟ همین جا ترتیبتو می‌دم. رو کاناپه پوزیشنای بیشتری هم میشه اجرا کرد. و دخترک را روی کاناپه هل داد و شلوار خودش را درآورد که اندام بزرگش... 🔞👇 🔞این پارت واقعی و مربوط به اتفاقات رمان است. رمان دارای صحنه‌های باز زناشویی است پس لطفا محدودیت سنی رو رعایت کنید تا ما هم شرمنده نشیم.🙏🔞
Show more ...
1
0
- جلویِ برادرشوهرت لباس مناسب بپوش عروس! اینی که پوشیدی همه جاتو می‌ندازه بیرون. لب برچیدم و گفتم: - خانم جون منکه شال انداختم رو بازوهام.... اخم کرد و چپ‌چپ‌نگام کرد: - خُبه خُبه، شال می‌شه حجاب؟ تاپ آستین حلقه ای می‌پوشی و شلوار تنگ بالا پایینتو میندازی بیرون پسر مجرد من هوایی می‌شع! واقعیت نداشت. من بی حیا نبودم، بغض داشت به گلویم نیش میزد جایی برای رفتن نداشتم و بعدِ فوت شوهرم باید همین جا می ماندم. - حاج آقا گفت با این وضعیت پیش بری عقد چاوه نمیکنه تو رو! چاوه غیرتیه زن سنگین رنگین میخواد... خشکم زد، مرا برای برادرشوهرم در نظر داشت؟ ماتم برده بود... در حال باز شد و چاوه وارد خانه شد! اخم هایش در هم بود، یک دفعه گفت: - آیسا دیگه محرم منه! حاج خانم ماتش برد و چاوه گفت: - دختر مجرد نبود که نیاز به اجازه‌ی کسی داشته باشه! صیغه خوندیم محرم شد..‌. رنگ حاج خانم پریده بود! من هم هاج و واج مانده بودم. چاوه با اخم های در هم غرید: - حاج خانم راست می‌گه آیسا مواظب پوششت باش من بدجوری غیرتی ام ! داشت میرفت دنبالش راه افتادم و تو حیاط بهش رسیدم: - آقا چاوه چزا داری آبروی منو می بری؟ به خدا گناه داره... برگشت و سرم داد زد: - خواستگار اومده واست، اینا میخوان شوهرت بدن به یه پیر سگ! بذارم بری؟ بذارم یادگار داداشم بره؟ نمی‌ذارم آیسا.‌.. محرم من می‌شی رو چشم خودم همین جا می‌مونی!
Show more ...
1
0
_جواب آزمایشت مثبته؟ خر گیر آوردی دختره دهاتی؟! با صدای عربده‌ی میراث تمام خدمه جلوی در اتاق جمع شده بودند و پچ پچ هایشان بالا گرفته بود. مادرش بازویش را کشید و نالید: _چته مادر؟ خون به جیگر نکن اینقدر این دخترو...آبرو ریزی راه میندازی چرا شیر پسرم؟ میراث با فک سفت شده به سمت کژال خیز برداشت که دخترک با ترس تن لرزانش را عقب کشید: _این اکله خانوم فکر کرده همه مثل خودش از پشت کوه اومدن ، آخه یکی نیست بهش بگه دهاتی آدم رغبت میکنه میکنه دست به تن و بدن کثیف تو بزنه؟! از صد فرسخیت بوی گند بلند میشه. حالا زرتی اومده میگه ازت حاملم! کژال داشت از ترس قالب تهی می‌کرد ، با چشمان ناباور به خیره‌ی میراث شد. یادش نمی آمد؟! آن شب که وحشیانه به تنش تاخته بود را یادش نمی آمد؟! شبی که دیوانه‌وار از عطر تن او کنار گوشش زمزمه می‌کرد را یادش نمی آمد؟! بهت زده و بی قرار پشت سر هم زمزمه کرد: _ازت حاملم ، از خود خودت حاملم میراث، میراث بی معرفت. گفت و نمی‌دانست چگونه مرد روبه رویش را به جنون رسانده است. بازویش در دستان مرد چنگ شد و با صدای نعره اش کل اتاق خالی از جمعیت شد. دخترک را روی تخت پرت کرد و فریاد کشید: _ زبون درآوردی زپرتی؟!  فکر کردی میای چرت و پرت سر هم میکنی موندگار میشی تو این خونه؟! صبح نشده جل و پلاست و جمع میکنی گورتو از زندگیم گم میکنی...!!! و بی توجه به التماس هایش اولین ضربه را به بدنش زد! **** چشم هایش را با درد باز میکند ، دستی در مو های پریشانش می‌کشد و اطراف را از نظر می‌گذراند . نگاش به ملحافه روی تخت می افتد و نفسش حبس می‌شود. ملحافه سفید رنگ حالا کاملا پر از خون بود. کم کم یادش می آید! دخترک گفته بود حامله است و او به مرز جنون رسیده بود. دخترک التماس کرده بود و او با بی‌رحمی به تنش تاخته بود. وحشت زده از اتاق بیرون می‌رود و با دیدن مادرش که بی قرار هق می‌زند دست و پا هایش شل می‌شود. _ کار خودتی کردی آخر؟! شیرم و حلالت نمیکنم پسر! دختره بیچاره صبح نشده رفته...فرار کرد میراث، فرار کرد از دستت! رفته بود! رفته بود و نمی‌دانست میراث خاک این شهر را برای پیدا کردنش به توبره می‌کشد! ادامه در چنل زیر👇🏽👇🏽🥲🖤❤️‍🩹 ...
Show more ...
1
0

AnimatedSticker.tgs

1 453
0
چند وقته توی شورتم یه چیزای سفیدی ازم میاد، چسبناک هم هست... ویان با ترس پرسید و پریناز با خنده جواب داد: - والا منم تو خونه‌ی استاد خسروشاهی زندگی می‌کردم و هر روز با اون تیپ و هیکل جلوم رژه می‌رفت خود به خود ارضا می‌شدم شورتمو خیس می‌کردم. ویان در حالی که روی کاناپه دراز کشیده بود و موبایلش روی اسپیکر بود گفت: - خفه شو پری، مگه من مثل تو حیضم. - اوووف فکر کن با اون قد بلندش لخت جلوت راه بره... وای اصلا می‌گم هم دلم یه جوری می‌شه. راستی ویان سیکس پک هم داره؟ بهش می‌خوره داشته باشه. ویان لبخندی به این همه حیضی رفیقش زد و موزیانه گفت: - آره داره، یه بار از حموم اومد بیرون حوله پیچیده بود دور کمرش حواسش نبود من خونه‌ام سیکس هم داره. - یا خود آقام ابلفض... وای قلبم... ویان چطوری تو خونه باهاش زندگی می‌کنی و بهش نمی‌دی؟ من فقط تو دانشگاه می‌بینمش با کت شلوار دلم می‌خواد لخت شم بشینم روش. - زن داره احمق... صد دفعه گفتم اینجوری نگو درموردش، زن داره بده... - اون چه زنیه که سال به دوازده ماه نیست. بعدشم تو هم زنشی، محرمشی، هرچقدر اون حق داره تو هم داری. - نه ندارم، صدبار بهت گفتم ازدواج ما صوریه. فقط برای این عقدم کرد که آبرومو بخره پیش طایفه... بعدشم منو از روستا آورد تهران که درس بخونم. من هیچ حقی ندارم. - ویان اون شوهرته! وظیفه داره نیازاتو برطرف کنه. تو نیاز جنسی نداره؟ اذیت نمی‌شی راست راست با حوله جلوت راه می‌ره دست بهت نمی‌زنه؟ - وای ول کن تو رو خدا پری، همین که خرجمو میده، توی خونه ش راهم داده و قبول کرده یواشکی زن دومش بشم دنیاها ارزش داره. نیاز جنسی پیشکشم. - به هرحال هر کی خربزه می‌خوره پای لرزش هم می‌شینه! زن گرفته وظیفه داره نیاز جنسیش هم برطرف کنه. - پری من یه سوال ازت کردما، ببین به کجا کشوندیش. - اصلا می‌دونی علت این پریودی‌های دردناک تخمیت هم اینه که اون لعبتو می‌بینی تحریک می‌شی اما ارضا نمی‌شی؟ - من... من تحریک نمی‌شم... ناگهان سایه‌ای روی سرش افتاد و صدای بم و خش‌دار وریا از جا پراندش. - مگه نگفتم توی دانشگاه کسی نباید بفهمه ما زن و شوهریم؟! ویان با هول و ولا تماس را قطع کرد و روی کاناپه نشست. - پری... پری دوست صمیمیمه... رازداره... وریا رفت با همان بالاتنه‌ی لخت کنارش نشست. - که منو می‌بینی تحریک می‌شی، ها؟ ویان کم مانده بود از خجالت گریه کند. - پری چرت و پرت زیاد می‌گه... - اون چرت و پرت می‌گه، شورتت که خیس می‌شه چی؟ ویان دیگر نمی‌دانست چه کند. از جا بلند شد و خواست به اتاقش فرار کند که وریا طی یک حرکت ناگهانی برخاست و میان بازوان عضلانی‌اش او را اسیر کرد. - چرا نگفتی نیاز جنسی اذیتت می‌کنه ویان؟ ویان سرش را پایین انداخته بو چشمانش را بسته بود. - تو رو خدا بذارین برم. وریا سرش را کنار گوش او برد و با آن لحن اغواکننده و صدای مردانه پچ زد: - امشب در اختیار توام، مستانه نمیاد خونه. تا صبح می‌کنمت جوری که تا یک ماه سیر باشی. ویان تا چشم گشود، نگاهش به برجستگی پایین تنه‌ی او افتاد و لبش را گاز گرفت. - ولی ازدواج ما صوریه... زنتون... - صوری یا غیر صوری الان من شوهرتم. نمی‌خوام وقتی خواستی جدا بشی دست نخورده تحویل یه نره خر دیگه بدمت! دستش را داخل شلوار و شورت ویان برد و گفت: - هنوز هیچ کار نکردم خیس کردی که! اصلا چرا اتاق خواب؟ همین جا ترتیبتو می‌دم. رو کاناپه پوزیشنای بیشتری هم میشه اجرا کرد. و دخترک را روی کاناپه هل داد و شلوار خودش را درآورد که اندام بزرگش... 🔞👇 🔞این پارت واقعی و مربوط به اتفاقات رمان است. رمان دارای صحنه‌های باز زناشویی است پس لطفا محدودیت سنی رو رعایت کنید تا ما هم شرمنده نشیم.🙏🔞
Show more ...
420
2
_جواب آزمایشت مثبته؟ خر گیر آوردی دختره دهاتی؟! با صدای عربده‌ی میراث تمام خدمه جلوی در اتاق جمع شده بودند و پچ پچ هایشان بالا گرفته بود. مادرش بازویش را کشید و نالید: _چته مادر؟ خون به جیگر نکن اینقدر این دخترو...آبرو ریزی راه میندازی چرا شیر پسرم؟ میراث با فک سفت شده به سمت کژال خیز برداشت که دخترک با ترس تن لرزانش را عقب کشید: _این اکله خانوم فکر کرده همه مثل خودش از پشت کوه اومدن ، آخه یکی نیست بهش بگه دهاتی آدم رغبت میکنه میکنه دست به تن و بدن کثیف تو بزنه؟! از صد فرسخیت بوی گند بلند میشه. حالا زرتی اومده میگه ازت حاملم! کژال داشت از ترس قالب تهی می‌کرد ، با چشمان ناباور به خیره‌ی میراث شد. یادش نمی آمد؟! آن شب که وحشیانه به تنش تاخته بود را یادش نمی آمد؟! شبی که دیوانه‌وار از عطر تن او کنار گوشش زمزمه می‌کرد را یادش نمی آمد؟! بهت زده و بی قرار پشت سر هم زمزمه کرد: _ازت حاملم ، از خود خودت حاملم میراث، میراث بی معرفت. گفت و نمی‌دانست چگونه مرد روبه رویش را به جنون رسانده است. بازویش در دستان مرد چنگ شد و با صدای نعره اش کل اتاق خالی از جمعیت شد. دخترک را روی تخت پرت کرد و فریاد کشید: _ زبون درآوردی زپرتی؟!  فکر کردی میای چرت و پرت سر هم میکنی موندگار میشی تو این خونه؟! صبح نشده جل و پلاست و جمع میکنی گورتو از زندگیم گم میکنی...!!! و بی توجه به التماس هایش اولین ضربه را به بدنش زد! **** چشم هایش را با درد باز میکند ، دستی در مو های پریشانش می‌کشد و اطراف را از نظر می‌گذراند . نگاش به ملحافه روی تخت می افتد و نفسش حبس می‌شود. ملحافه سفید رنگ حالا کاملا پر از خون بود. کم کم یادش می آید! دخترک گفته بود حامله است و او به مرز جنون رسیده بود. دخترک التماس کرده بود و او با بی‌رحمی به تنش تاخته بود. وحشت زده از اتاق بیرون می‌رود و با دیدن مادرش که بی قرار هق می‌زند دست و پا هایش شل می‌شود. _ کار خودتی کردی آخر؟! شیرم و حلالت نمیکنم پسر! دختره بیچاره صبح نشده رفته...فرار کرد میراث، فرار کرد از دستت! رفته بود! رفته بود و نمی‌دانست میراث خاک این شهر را برای پیدا کردنش به توبره می‌کشد! ادامه در چنل زیر👇🏽👇🏽🥲🖤❤️‍🩹 ...
Show more ...
1 222
0
- جلویِ برادرشوهرت لباس مناسب بپوش عروس! اینی که پوشیدی همه جاتو می‌ندازه بیرون. لب برچیدم و گفتم: - خانم جون منکه شال انداختم رو بازوهام.... اخم کرد و چپ‌چپ‌نگام کرد: - خُبه خُبه، شال می‌شه حجاب؟ تاپ آستین حلقه ای می‌پوشی و شلوار تنگ بالا پایینتو میندازی بیرون پسر مجرد من هوایی می‌شع! واقعیت نداشت. من بی حیا نبودم، بغض داشت به گلویم نیش میزد جایی برای رفتن نداشتم و بعدِ فوت شوهرم باید همین جا می ماندم. - حاج آقا گفت با این وضعیت پیش بری عقد چاوه نمیکنه تو رو! چاوه غیرتیه زن سنگین رنگین میخواد... خشکم زد، مرا برای برادرشوهرم در نظر داشت؟ ماتم برده بود... در حال باز شد و چاوه وارد خانه شد! اخم هایش در هم بود، یک دفعه گفت: - آیسا دیگه محرم منه! حاج خانم ماتش برد و چاوه گفت: - دختر مجرد نبود که نیاز به اجازه‌ی کسی داشته باشه! صیغه خوندیم محرم شد..‌. رنگ حاج خانم پریده بود! من هم هاج و واج مانده بودم. چاوه با اخم های در هم غرید: - حاج خانم راست می‌گه آیسا مواظب پوششت باش من بدجوری غیرتی ام ! داشت میرفت دنبالش راه افتادم و تو حیاط بهش رسیدم: - آقا چاوه چزا داری آبروی منو می بری؟ به خدا گناه داره... برگشت و سرم داد زد: - خواستگار اومده واست، اینا میخوان شوهرت بدن به یه پیر سگ! بذارم بری؟ بذارم یادگار داداشم بره؟ نمی‌ذارم آیسا.‌.. محرم من می‌شی رو چشم خودم همین جا می‌مونی!
Show more ...
523
1
#پارت349 _ دخترت ماشالا چقدر خوشگله به کی رفته؟ به تو که نرفته تو چشات رنگیه این فسقلی چشماش مشکیه حتما به باباش رفته نه ؟ به اجبار لبخندی میزند و سر به تایید تکان می‌دهد _ آره به پدرش رفته دلش میخواهد بگوید پدری که از وجود فرزندش خبر ندارد و دخترشان تا حالا اونو ندیده ، اما زبان به دهان میگیرد و بجایش در اطراف خانه سرکی میکشد . به خانه ی پدر شوهر و مادر شوهر سابقش آمده بود که کلی به گردنش حق داشتند و میخواست قبل از رفتن با آنها خداحافظی کند _ ریحانه خانوم نیستن ؟ واقعیتش من زیاد وقت ندارم اومدم یه سر بهشون بزنم خداحافظی کنم . پگاه در حالی که پاهای خوش تراشش‌را روی هم می انداخت لب میزند _ کجا جایی داری میری به سلامتی؟ وای که چقدر از اجبار بدش می آمد ، نمونه اش همین لبخند های اجباری که باید تحویل این دخترک بدهد. _ آره دارم میرم شهرستان ، پیش خانوادم زندگی تو تهران و دست تنها بچه بزرگ کردن سخته ، بابای بچه هم که حالا حالا ها کار داره و نمیتونه بیاد پیشمون ... پگاه حرفش را تایید می‌کند و می گوید _ اره حق با توئه وای من یکی که اصلا توانش رو در خودم نمیبینم دست تنها بچه بزرگ کنم ، به شهیار گفتم هر موقع خواستیم بچه دار شیم قبلش باید منو ببره لندن پیش خونوادم. زنِ مقابلش بی آنکه بداند حرف هایش چقدر او را آتش میزند ادامه می‌دهد. _ شهیارم میگه تو خودت فعلا بچه ای چخبره هنوز ، چند سال دیگه شاید بچه بیاریم ... او قهقه میزند و دخترک با خودش فکر میکند ، پس چرا مرد نامردش به او نگفته بود این هارا؟ چرا اوی نوزده ساله را رها کرده بود تا تنها و در بدبختی بچه اش را به دنیا بیاورد !! اشک هایی که میرفت رسوایش کند را سریع پس میزند و دخترش را که آرام کنارش خوابیده به آغوش میکشد ... _ من برم دیگه دیرم میشه اتوبوس راه میوفته ، از قول من از حاجی و ریحانه خانم کلی تشکر کنید بهشون بگید حلالم کنن . پگاه بی خبر از همه چیز با خنده باشه ای می گوید . و دخترک با عجله به طرف خروجی می رود ، چرا که اگر بیشتر می ماند هجوم خاطره های این خانه او را میکشت !‌ شهیار " ماشین را گوشه ی حیاط پارک میکند پیاده میشود ، هنوز هم شک داشت به تصویری که سر کوچه دیده بود ! یعنی امکان داشت بعد از ماه ها او را ببیند ؟ شاید هم توهم میزد ! وارد پذیرایی میشود و پگاه با خنده با استقبالش می آید _ خسته نباشی عشقم ‌ نگاه او اما به لیوان های چایی روی میز خیره می ماند _ سلامت باشی ، مهمون داشتیم ، کسی اومده بود ؟ پگاه با شوقِ به یادآوری ثمر و بچه اش لب میزند _ وای آره نمیدونی چه اتفاقی افتاد ‌، پیش پای تو ثمر اینجا بود باورت میشه بچه به بغل بود ! یه دختر ناز و خوشگل داره ... من اصلا نمیدونم کی ازدواج کرد کی بچه دار شد ... او می گوید و نمی داند چه زلزله ای در وجودِ مرد مقابلش به پا میکند هر کلمه اش . ثمر ... بچه ، آن کاغد سونوگرافی که چند ماه پیش در خانه ی مشترکشان پیدا کرده بود ؟ همه و همه در سرش چرخ میخورد و پاهایش توان ایستادن ندارند _ آها راستی گفت اومده خداحافظی، داره میره شهرستان پیش خونواده اش ! لحظه ای به گوش هایش شک میکند ، شوکه و بهت زده به دهان زن نگاه می‌کند _ گفت میره پیش خونواده اش ؟ او که تایید می کند ، نمیداند چطور خودش را به ماشینش می رساند و استارت میزند . دخترک حتما قصد خودکشی داشت که میخواست برگردد پیش خونواده ای که به خونش تشنه بودند ! پدر و برادرانش قطعا با دیدن او کار ناتمامشان را تمام می‌کردند... و می کشتنش ! پشیمان است خدا را صدبار صدا میزند تا پیش از اتفاقی دخترک را پیدا کند اما انگار خدا هم قصد دارد او را تنبیه کند که ... ادامه پارت 👇🏻 شهیـــار نکیسا❤️‍🔥 پسر همه فن حریف اما دختر بازِ حاج شهروز نکیسا، که هیچ جوره از لاس های شبونه اش جدا نمیشد حالا زن گرفته ! دختر ترگل ورگل و معصومی که هیچ کس نمی شناسه کیه و چطور یک شبه زن پسر حاجی شده! اما همین دختر جوری از پسر نکیساها دلبری میکنه و پاش رو از مهمونیای شبونه قطع میکنه که شهیار خان یک  شب بدون اون طاقت نیاره و هر شب اونو میخ تنش کنه اما یه اتفاق باعث میشه اون ماه ها دلبرکش رو گم کنه و وقتی پیداش میکنه که ...
Show more ...
1 229
3
- پاشو گلناز باید بریم دانشگاه... یالا دیر شده باید ازتون امتحان بگیرم فکر کردی هنوز تو روستایی؟ پاشو برو حموم یه دوش حتما باید بگیری به خاطر دیشب به زور چشمام و باز کردم و نگاهم به هیکل مردونش افتاد که در حال پیراهن پوشیدن بود و معلوم بود از حموم بیرون اومده. سرحال بود و دیشب هر فانتزی که داشت بی توجه به اذیت شدنای من انجام داد و حال من افتضاح بود افتضاح! احساس ضعف شدید داشتم و کمر و زیر شکمم تیر می‌کشید و از طرفی از نظر روحی احساس بی‌ارزش بودن داشتم و اون وقتی حرکتی نمی‌کنم غرید: - د پاشو یالا مگه کوه کندی دیشب؟ پتورو از روم کشید کنار که تو خودم جمع شدم و آروم روی تخت نشستم و نالیدم: - حالم خوب نی ادکلنی جلو آینه به خودش زد: با پایان جملش سمتم برگشت چشمش روی تنم نشست که خودمو جمع کردم و لب زد: - خونریزی داری! نگاهم به تخت کشیده شده بود که کمی خونی شده بود و این بار عصبی لب زد: - به خاطر کارای تو... میگم حالم خوب نیست سمتم اومد از روی تخت به راحتی بلندم کرد و سمت حموم بردم: -هر کاری سختی خودش و داره زندگی تو تهران و درس خواندن تو همچین دانشگاهی برات خرج داره مگه نه؟ خرجشو از کجا میاری ازجیب من! فکر کن کارت اینه و با پایان جملش در و روم بست و من دستامو روی دهنم گذاشتم و هق هقم شکست اما صدایی از در نیومد و پشت در حموم نشستم که ادامه داد: - پنج دقیقه دیگه آماده نباشی خودم تنها میرم دانشگاه امتحان تورم صفر رد میکنم این ترم بیفتی فهمیدی؟ پس یالا و اره درست سه ماه پیش بود که به سرم زد از روستا بیام تهران درس بخونم کار کنم زندگی کنم و از پسر عموم که استاد دانشگاه بود کمک بگیرم اما اون تو صورتم گفت رابطه در مقابل پیشرفت زندگیمو من قبول کردم اما حالا.... سرمای نیمکت اذیتم می‌کرد، زیر دلم بدتر تیر می‌کشید و به خاطر لج کردنم با حسین حتی لیوان چایی هم نخورده بودم و اونم اهمیتی نداد و حالا چشمام همه چیزو دوتا میدید و عرق کرده بودم و بدنم لرز گرفته بود! و پسر کنارم که درحال امتحان دادن بود لب زد: - خانم؟ خوبید؟ هیچی نگفتم و صدای حسین از ته کلاس بلند شد: - صدای پچ پچ‌ نشنوم تقلب ببینم بدون هیچ تذکری برگرو میگیرم و افتادی! سرمو روی نیمکت گذاشتم و زیر دلم جوری تیر کشید و به یک باره گرم شد که مطمعن شدم خونریزی داشتم اما های حرفی نداشتم و پسر کنارم ادامه داد: - استاد حالشون مساعد نیست مثل اینکه سمتم اومد و بی توجه به دانشجو ها کتفمو تکون داد: - گلناز؟ چی شده؟ ببینمت! حالا کل کلاس خیره ی ما دوتا بودن و یکی نمک ریخت: - استاد مثل این که با ایشون زیادی صمیمید صدای خنده بلند شد و توپید: - خانم محترم سرت تو برگت باشه شما و من نگاهم و بالا آوردم قیافه ی رنگ و رو رفته ی منو که دید صورتش اینار نگران شد: - پاشو برو بیرون نمی‌خواد امتحان بدی نمی‌دازمت اشکام روی صورتم ریخت و قیافش درمونده شد و همه به ما خیره بودند و اون کتش رو از تنش درآورد دورم انداخت و به یک باره بلندم کرد و تو آغوشش رفتم و صدای همهمه اینبار بلند شد و بی توجه غرید: - کلاس تعطیل امتحان جلسه ی بعد حال زنم خوب نیست...
Show more ...
حضورتو(رمان های فاطمه.ب)
@Fatimaa_bbارتباط با نویسنده
2 381
2
- تو کلوز فرندم عکس نود گذاشتم تا امیرعلی ببینه... ترلان سر تکان داد و گفت: - باید خیلی وقت پیش به حرفم گوش می‌کردی.. ولی الانم واسه حرص دادنش دیر نیست! صفحه‌ی گوشی را سمتش چرخاندم و پرسیدم: - نگا کن عکسمو... به نظرت تحریک کنندس؟ ترلان دست دراز کرد تا گوشی را بگیرد که قبل از او اصلان گوشی را چنگ زد. بدون پلک زدن و با غضب به عکس بالا تنه‌ی لختم خیره شده بود‌. پره‌های بینی‌اش تند تند باز و بسته می‌شد و معلوم بود چقدر عصبانی است. - کی بهت اجازه داده همچین عکسی از بدنت رو تو فضای مجازی بذاری؟ نگاهی به ترلان که رنگش پریده بود انداختم و با لکنت گفتم: - م.. م... م..من را...راست..ش... عربده زد که در جایم پریدم. - ساکت شو... ساکت شو! توی احمق واسه کسی که ولت کرده عکس لخت میذاری از خودت؟ داری بهش پاداش کاری که باهات کردو می‌دی؟ گوشی را سمت منی که حتی جرات نگاه کردن بهش را نداشتم گرفت و گفت: - همین الان این لامصب رو پاک می‌کنی! - ولی اصلان... عکس را پاک کرد و رو به ترلان گفت: - تو بهش یاد دادی این چیزا رو؟ به حساب توام بعدا میرسم ترلان... مچ دستم را گرفت و سمت اتاق خودش کشید. کل وجودم از ترس می‌لرزید. در اتاق را بست و سمتم آمد. - خودتو واسه نامزد سابقت لخت می‌کنی؟ دیگه قرار چه غلطا بکنی تا دوباره به چشمش بیای؟ اصلان نزدیک می‌شد و من قدم به عقب برمی‌داشتم و ازش فاصله می‌گرفتم. چشمان کاسه‌ی خون شده بود و رگ پیشانی‌اش نبض می‌زد. - ترلان گفت با این کار حرصش بدم... بخدا اصلان نمی‌خواستم کاری کنم برگرده! من فقط خواستم فشاری بشه... گام بلندی برداشت و از گودی کمرم گرفت و سمت خودش کشید. در آغوشش پرت شدم و هینی از ترس کشیدم. زیر گوشم غرید: - کسی که الان فشاری شده منم... من! جفت دستانم را روی سینه‌اش گذاشتم و گفتم: - چرا تو همچین شدی؟ پهلویم را میان پنجه‌اش فشرد و غرید: - چون وجب به وجب تنت مال منه‌... کسی حق نداره حتی به عکس لختت نگاه کنه! چه اون شخص نامزد سابقت یا هر خر دیگه‌... چشمانم قد گردو درشت شد. - چ...چی داری میگی اصلان؟ ولم کن میخوام برم! دستش پشت گردنم نشست و به لبانم زل زد. - آرومم می‌کنی بعد اجازه میدم بهت بری... باید بفهمی از الان واسه کی باید عکس لختیتو بفرستی و واسه کی نفرستی!
Show more ...
1 240
1
- من نمی‌تونم دیگه مادر بشم. چرا؟! چون یه نامرد اومده با ماشین کوبیده بهم! حالا تو میگی با همون نامرد ازدواج کنم؟! نریمان، برادرم، سعی می‌کند آرامم کند. - می‌دونم عصبانی هستی، اما بشین منطقی درموردش فکر کن! اون باعث این اتفاق شده، قانون هم دیه براش بریده. اونم اونقدری داره که دیه رو بده و بره پی زندگیش، نه! اگه اون باعث شده تو نتونی مادر بشی، تو هم اجازه نده اون پدر بشه! نفس عمیقی می‌کشم. زیاد هم بیراه نمی‌گوید، ازدواج با او بزرگترین تاوانی است که می‌تواند پس دهد، اما پاشا و قلب و احساسم نسبت به او را چه کنم؟! - نریمان با پوزخند سر تکان می‌دهد. - همین آقا پاشا که اینجوری نگرانشی، بعد از تصادف اصلا به دیدنت اومده؟! تنها نگاهش می‌کنم. خودش که جواب سؤالش را خوب می‌داند! هیچ خبری از پاشا ندارم! نریمان دوباره می‌پرسد: یه پیام خشک و خالی بهت داده؟! - نه... یعنی... فکر می‌کنم اون هم الآن حسابی شوکه شده... - لبخند می‌زنم. - خب بالآخره که باید میومدن خواستگاریم! نریمان سرش را به نشانه‌ی تأسف تکان می‌دهد. - خواستگاری یکی دیگه قراره برن... ناباورانه نگاهش می‌کنم و او ادامه می‌دهد:
Show more ...
2 370
5
-باسن داره ها،مثلِ ژله میلرزه لعنتی. اووف هیکلش عینِ کایلی جنره‌. سینه‌اش رو نگم برات،میخوای سرتو بذاری لاش بمیری؛همه پسرای باشگاه تو نخشن. واقعا؟ همه پسرای باشگاه در نخِ من بودن؟ پشتِ دیوار پنهان شدم که با صدای بلندی گفت: -نه لاشی،اینو واسه یه چی دیگه میخوام. بدبخت تر از ماست،انگار مریض پریضم هست. واسه سَک و سینه اش میخوامش از کجا در مورد مریضیِ من می دانست؟ پشتِ دیوار لرزیدم و او با خنده گفت: -آره دیگه،اینو با ساغر مقایسه نکن. ساغر مایه تیله خالصه،می خوام بگیرمش‌. این آمین از ما بدبخت تره بابا،میخوام فق... تمامِ وجودم مملو از خشم شد و زمانی که خواستم از پشتِ دیوار بیرون بپرم،صدایِ بمی گفت: -حرومزاده چرا خفه نمیشی؟ با گیجی کردن کج کرده و به کیانوش و مرد درشت هیکلی که مقابلش ایستاده بود نگاه کردم که کیانوش با شرمندگی‌گفت: -داداش شرمنده،ببخشید بخدا نمی دونستم شما اینجایی. مردِ ناشناس که پشتش به من بود مشتی به قفسه سینه اش زد و گفت: -خفه شو یابو،بعدا صحبت می کنیم. و از اتاق بیرون زد؛کیانوش هم با ترس بیرون رفت. من این کیانوش را جر می دادم. (ده دقیقه بعد ) -میشه کیانوش رو صدا کنی؟ لبخندی به کمیل زدم که چشمکی زد و به داخل رختکن اشاره کرد: -چرا خودت نمیای تو صداش کنی؟ با ناز خندیدم و موهایم را پشتِ گوش فرستادم: -میترسم از این همه زیبایی هرچی زدید بپره،بگو بیاد بیرون کارش دارم. -چششششم. و داخل رختکن شد و داد زد: -کیانوش،آمین خانوم کارت داره. و به لحظه نکشیده صدایِ "اوووووووو" پسران رختکن را منفجر کرد. دستی به لگ سیاهم کشیدم و وقتی کیانوش با نیشِ شلی مقابلِ ورودی رختکن قرار گرفت و با اشتیاق وافری گفت: -سلام،خوبی؟چیزی شده؟ -سلام،چیزی نشده فقط از چند نفر شنیدم دنبال شماره و آیدی اینستام می گردی،درسته؟ متوجه شدم توجه همه به ما جلب شده. کیانوش لبخندش را گسترش داد و با خنده پاسخ داد: -تو فکر کن درسته،چطور مگه؟ -نه دیگه نشد،می خوام بدونم راسته یا نه. "تا تنور داغه بچسبون" "آمین من هوادارتم دختر" کیانوش لبخندش گسترش یافت و اظهار کرد: -آره،حالا می تونم داشته باشمش؟ "وااااای،یه عروسی افتادیم بچه ها" صدای جیغ و خنده بقیه که بلند شد،با لوندی گامی به سمتِ کیانوش برداشتم و عمدا پاهایِ خوش فرمم را به رخش کشیدم و خیره در چشمانش با لبخند گفتم: -باید بگم،من استاندارای زیادی برای خودم قائلم. تو هیکل خوبی داری،همونطور که تو منو دید زدی،منم به چشم مشتری نگاهت کردم و باید بگم،متاسفانه شنیدم بند و بساطت خیلی نازک مازکه و کمر خروسی داری. من نیاز به یه مرد دارم،نه یه کمر خروسی که زیر سه دقیقه میاد. سکوتِ سنگینی در باشگاه حکم فرما شد و چهره کیانوش سرخ و سرختر شد که دستانم را بهم کوبیدم: -سو،دیگه دنبال شمارم نگرد و آرزوی داشتن منو خط بزن از لیستت. به نظرم ساغرم راضی نمیشه با یه کمر خروسی رل بزنه،می دونی که دیگه زمان قدیم نیست و دخترا به این چیزا خیلی اهمیت میدن. پق پق خنده های دیگران را می شنیدم اما لبخند ژکوندی به چهره یکپارچه آتش کیانوش زدم و تیر آخر را قدرتمندانه زدم: -حاضریم با مرد مریض زندگی کنیم و رل بزنیم،ولی با یه کمر خروسی نه. و وقتی مطمئن شدم او را کاملا قهوه ای کرده ام،پشت به او کرده ام و به عقب چرخیدم که به سینه قوی و لختی کوبیده شدم که کنارِ گوشم با صدایِ بمی گفت: -که با کمر خروسی رل نمی زنی توله سگِ آتیش پاره؟ یه دخترِ آتیش پاره و ورزشکار و سلیطططططه که بی حیاترینه عاشقانه های داغ و خاصی به مردِ جذاب قصمون داره 😂😁😍
Show more ...
1 667
2

AnimatedSticker.tgs

461
0
_ انگشترت کو؟ آرام زمزمه کرد _ فروختم چشمای آرزو گشاد شد _ چرا؟! دلارای با خجالت سر پایین انداخت این دختر چی می‌دونست از بدبختیاش؟ _ باید ... باید می‌رفتم غربالگری پول نداشتم آرزو بهت زده گفت _ خب از کارتت برمی‌داشتی! دلارای کلافه آه کشید کاش با آرزو دوست نشده بود فرقشون زمین تا آسمون بود _ من باید برم آرزو جان ، گفتی جزوه نداری چون اینجا بودم برات آوردم اما دیرم شده آرزو چشماشو ریز کرد _ چرا این طرفا اومدی؟ مگه نگفتی بعد مرگ حاجی حاشیه شهر می‌شینی؟ دلارای خجالت زده سر پایین انداخت اهلِ دروغ و دل شکستن نبود وگرنه می‌گفت به تو چه؟ دستشو روی شکم قلمبه شدش گذاشت و زمزمه کرد _ از شرکت یکی از همسایه های شما رو معرفی کرده بودن اومدم برای نظافت آرزو وارفته پچ زد _ مگه تو حامله نیستی؟ میری کارگری؟ دیگه نتونست طاقت بیاره گیلاس های تو بشقاب خیلی چشمک میزدن دکتر گفته بود میوه بخوره اما یادش نمیومد آخرین باری که تونست میوه بخره کی بود دل شکسته ایستاد و کیفش رو چنگ زد _ من باید برم آرزو جان فردا تو مدرسه می‌بینمت آرزو دل میسوزوند برای دوست تازه پیدا شدش داستانِ دخترک تو مدرسه پیچیده بود پسری ناشناس برای انتقام از پدرِ دلارای از جلوی در مدرسه دزدیده بودش و بعد از چند روز با بدن آش و لاش شده نصفه شب دوباره کنار در مدرسه رهاش کرده بود پزشک قانونی تایید کرد که به دخترک تجاوز شده اما پلیس هیچ وقت نتونست مرد ناشناس رو پیدا کنه سه ماه بعد دخترک باردار بود پدر پیرش با شنیدن خبر سکته کرد شاید شانس با دلارای یار بود که قبل از مرگ و ورشکستگی شهریه‌ی مدرسه ی دخترش رو تسویه کرده بود دلارای از در بیرون زد و وارد باغ شد آرزو در رو بست و با ترحم زمزمه کرد _ بیچاره دلارای با بغض جلو رفت و هم زمان در آهنیِ باغ باز شد بنز مشکی رنگ آخرین مدل رو دلارای تا حالا فقط تو فیلما دیده بود می‌دونست احتمالا برادر آرزوعه با سر پایین رفته از کنارش گذشت که صدای آشنای مرد میخکوبش کرد _ هی دختر ، خدمتکار جدیدی؟ در باغ رو ببند بعدم بیا کفیِ ماشین رو تمیز کن بهت زده سر بالا آورد صدا آشنا بود ناخواسته یادِ اون نامردی افتاد که دزدیده بودش جملاتش بعد از هفت ماه تو سرش تکرار شد
" درد داری؟ تازه هنوز شبِ اوله دلارای کوچولو
وقتی دردش بیشتر میشه که زخمای بین پاهات خشک بشه و بعدش دوباره بهت نزدیک شم دخترحاجی
وقتی زخمای خشک شده دوباره به خونریزی بیفته دوست داری از درد بمیری اما اجازه نداری...
باید زنده بمونی و تقاص غلطِ باباجونتو بدی
حاج فرهمند کم نریده تو زندگیِ من"
آلپ‌ارسلان در ماشین رو به هم کوبید و به دختری که پشت بهش ایستاده بود تشر زد _ خشک شدی بچه جون؟ من پول یامفت دارم بریزم تو شکمت ماشینو درست می‌سابی صبح کارواش بود اما بارونِ ظهری گند زد بهش خط روش بیفته عینِ همون خط رو روی صورتت در میارم! سرِ دلارای گیج رفت صدای دکتر پزشک قانونی تو سرش تکرار شد
"بعد از آخرین باری که بهت تجاوز کرد مجبورت کرد اندام جنسیتو بشوری؟
هیچ DNA روی بدنت باقی نمونده ازش"
اینبار صدای پلیس بود
" دخترم هربار که نزدیکت شد صورتش رو پوشونده بود؟ هیچ تصویری ازش نداری؟
این همه کتکت زده ، بارها و بارها بهت تجاوز کرده ، هیچ نشونه ای ازش ندیدی؟ "
وحشت زده دستشو جلوی دهنش گرفت چشماش پر از اشک شده و بدنش می‌لرزید این صدای نحس مالِ برادرِ آرزو بود؟ همونی که کل مدرسه روش کراش بودن؟ مردی که بهش تجاوز کرد؟ بابای بچه‌اش! ارسلان با بی اعصابی جلو رفت صورت دختر رو نمیدید اما شکم برآمدش توی ذوق میزد _ حامله ای؟ جل و پلاستو جمع کن برو پی کارت آرزو شما دوزاری هارو از کجا پیدا میکنه آخه؟ بابای توله‌سگت غیرت نداره که توی پا به ماهو فرستاده کلفتی؟ طاقت نیاورد قلبش داشت از شدت نفرت از سینه بیرون میزد بی صدا هق زد و نفس عمیق کشید چرا اکسیژن کم بود دستشو روی دهنش فشرد و سمت مرد برگشت خودش بود چشمای آشنا و بی رحم از جنسِ سنگ! لبخندِ پر تمسخر آلپ‌ارسلان خشک شد و ناخواسته پچ زد _ دلارای ...
Show more ...
دلارای
به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇 https://t.me/c/1352085349/65 .
988
0
-لباسات رو بِکن بیا تو بغلم! چشمام توان گشاد شدن نداشتن وقتی از سرمای زیاد داشتم می لرزیدم و رو به مرگ بودم! -با تو بودم دختر... الان وقت لج کردن نیست، اگه حرف گوش ندی جفتمون از سرما می میریم! به سختی لب می زنم -مهم نیست... حاضرم بمیرم ولی همچین کاری نکنم! به درکی می گه و پشتش رو به سنگ های غاری که توش بودیم می چسبونه! مدتی می گذره و دندونام تیریک تیریک صدا می دن... -همش تقصیر توئه که... ما الان تو این وضع اسیریم! اخم می کنه و فورا جبهه می گیره -اره همش تقصیر منه، سرکار خانوم هیچ وقت گناهی ندارن! حتما من بودم که با طناز دعوا کردم و تو یخبندون اومدم وسط این بیغوله! با وجود اینکه سردمه و هیچ کنترلی روی بدنم و لرزشش ندارم اما نمی تونم در برابر پرروییش سکوت کنم -اگه تو با اون غیرتای خرکیت تو زندگی من دخالت نکنی منم مجبور نمی شم توی عصبانیت سر بذارم به کوه و کمر! آرامش نمی ذارین هیچ کدوم برای من... اشتباهم این بود که با شما اومدم کوه! با خشم پشت بهش می کنم و می غرم -در ضمن کسی نگفت دنبال من راه بیفتی بیای! صدایی دیگه ازش شنیده نمی شه و و منم دستام رو بغل می گیرم و با تکون دادن خودم سعی می کنم گرم کنم بدنمو! -نمی تونی اتیش درست کنی؟ من دیگه دارم یخ می زنم! چشمام نیمه بازن و سرگیجه گرفتم... خوابم گرفته و دیگه مقاومت داره سخت می شه! صدای نگرانش رو می شنوم -برگرد ببینمت خوبی آلما؟ آخه تو این برف چوب از کجا پیدا کنم؟ -مــ....مَــن نمی...دونم... یه کاری... کن تو رو خدا! صدای خش خشی از پشتم شنیده می شه و لحظه ی بعد از گوشه ی چشم می بینمش که خودش رو روی زمین به سمت من کشیده. -دیوونم کردی دختر... چقدر تو دردسری اخه! بعد می گیم هم بهت بر می خوره! خیره نگاهش می کنم و اونم دل به دلم می ده و به چشمام نگاه می کنه... لباش خشک شدن و رنگشون رفته، مشخصه که اونم داره یخ میزنه اما به رو نمیاره و با تردید میگه -انقدری ازشون دور شدیم که حالا حالاها پیدامون نکنن... برای اینکه تا اون موقع دووم بیاریم فقط یه راه هست! من نمی خواستم بمیرم... نمی خواستم یخ بزنم و منجمد شم! از طرفی هم نمی تونستم لخت برم تو بغل کسی که نامحرم بود بهم! سر به طرفین تکون می دم -نمی... تونم به... خدا! این کار... درست نیست! -کاریت ندارم آلما باور کن... فقط می خوام جفتمون گرم بشیم! لباسای اضافه رو در بیار بیا بشین تو بغلم! مجبور بودم... مجبور. راه دیگه ای نبود برای زنده موندن! با دستای سر شده ام لباسام رو در میارم و تمام پوششم میشه تیشرت بلندی که تا زیر باسنم می رسه! آصلان هم شلوار و پلیورشو در میاره و فقط کاپشنش رو تنش می کنه! نگاه سر تا پایی به من میندازه که با خجالت توی خودم جمع می شم! به سمتم میاد و دست به پایین تیشرتم می گیره! مانعش می شم -چی کار داری می کنی؟ -گفتم لباساتو کاملا بِکن... حتی این تیشرت! اجازه ی حرف زدن بهم نمیده، خودش تیشرتو از سرم در میاره و بدون اینکه به بدنم نگاهی بندازه دستم رو می کشه و منو تو بغلش می نشونه! -خودتو بچسبون بهم و دستتو حلقه کن دور کمرم! همون کاری که گفت رو می کنم و در همون حال هم سعی میکنم برجستگی بدنم رو بهش نچسبونم زیاد! -نترس قرار نیست لا به لای برفا بردارم باهات رابطه برقرار کنم! با خنده میگه و من مشت بی جونی به سینه ی برهنه اش میزنم! -بی حیا! -گرم شدی؟ هومی می گم و اون جدی می گه -نگام کن ببینم! نگاه بالا می کشم و همین که چشمامون توی هم قفل می شن لب میزنه -ولی من گرم نشدم هنوز! اعتراض می کنم -دیگه بیشتر از این... نمی تونم بهت بچسبم! می خوای توی گردنت فوت کنم گرم شی؟ خنده ی مردونه ای می کنه و لب می زنه -می خوای با دم شیر بازی کنی؟ من خودم می دونم چطوری گرم بشم! -چطوری؟ به چشمام نگاه می کنه و کف دستش رو روی گونه ام می ذاره و لب می زنه -اینطوری! و سرش رو خم می کنه و لبام رو به آتیش می کشه..
Show more ...
244
0
#پارت‌واقعی -می‌خوای هوو سرم بیاری؟ فقط بخاطر اینکه یتیمم و فقیر؟ -بس کن ما حرفامونو زدیم! ثنا امروز زن عقدی و قانونی من میشه میاد تو این خونه! دستی زیر چشم های خیسم کشیدم و با بغض گفتم : -حرف نزدیم! تو حرف زدی من شنیدم! زوری میگیریش نه؟ مامانت گفته ثنا رو عقد کن دلم می‌خواست جوابی بشنوم که دلم قرص بشه به این زندگی که تکلیف خودم و طفل معصومم رو بدونم! -نه کسی زورم کرده نه مامان گفته ثنا همه چیز منه! تو خودتو با ثنا مقایسه می‌کنی؟ تو پی داری؟ ننه بابا که نداری، درسم که نخوندی، مایه آبرو ریزیم هستی ثنا با اصل و نسبه! خارج درس خونده... دستمو مشت کردم، صدای شکستن قلبم رو شنیدم اشک هام به سرعت -تو... -من چی؟ تو یه مدت زیرخواب من بودی الانم چون صیغه منی میشی خدمتکار ثنا وای به حالته کوچیک ترین مشکل یا ناراحتی برا ثنا به وجود بیاری روزگارتو سیاه می‌کنم! دستم رو نا محسوس روی شکمم کشیدم و به این فکر کردم که چرا الان حامله شدم؟ -مگه تو نمی‌گفتی عاشقمی؟ بلند خندید و سر تا پام رو نگاه کرد که تنم یخ بست. -موی دماغمی الان گمشو برو بالا اتاقا رو تمیز کن. سمت پله ها رفتم که موبایلش زنگ خورد. -سلام زندگیم اماده‌ای؟ عزیزم اون خدمتکار تو قراره بشه من چند روز پیش با کمربند ادبش کردم حد و حدودش رو میدونه! تصمیم به رفتن داشتم من با شک و تردید هاش و کتک کاریاش ساختم با خیانتش هم ساختم اما اینکه زنی دیگه‌ای رو بخواد بیاره تو خونه‌ی من نمی‌تونستم بپذیرم.‌.. وقتی در خونه بسته شد به سرعت وارد تک اتاقی که انباری بود و مدتی اونجا بودم شدم و بعد از پوشیدن لباسم و جمع کردن وسایلم نامه‌ای با اشک نوشتم و برگه‌ی سونوگرافی رو همون جا گذاشتم. می‌خواستم از این شهر برم... **** ○●5 سال بعد●○ -دختر قشنگم ندو! می‌خوری زمین... با افتادنش روی زمین و بلند شدن گریه‌اش به سرعت سمتش دویدم اما مردی کنارش زانو زد و باهاش حرف میزد پشتش به من بود. -چیزی نشده که خوشگل خانوم گریه نکن. نفسم رفت باز صداش.... اون اینجاچیکار می‌کرد؟ -مامانی.... سمت آتنا رفتم و بغلش کردم نگاه وطن خیره به من و آتنا بود. -گفتم ندو عزیزم... چیزی نیست... -غریب؟ تو؟بچه؟؟ به سرعت به آتنا نگاه کرد و تا به خودم بیام ز بغلم گرفتش... -بچه‌ی منه؟ تو گوه خوردی ۵ سال پیش از خونه من بیرون رفتی! بچه‌ی منو از من دور کردی؟ آتنا تقلا می‌کرد بیاد بغل من... -بچه‌ی تو نیست ول کن دخترمو، شوهر کردم بچم... بچم از اونه! -زر نزن تو صیغه منی چطو زن یکی دیگه شدی؟ بچمو ازت می‌گیرم فکر کردی این پنج سال راحت خوابیدم؟ زندگی برات نمیذارم بقیه عمرت باید بیوفتی به دستو پام تا اجازه بده ببینیش‌! خواستم بچمو ازش به زور بگیرم که به عقب هلم داد و راه افتاد. -بده من بچمو ترسیده تو رو قسم به روح پدرت بدش! می‌دونستم بخاطر قسمم ایستاده بچه رو ازش گرفتم و با گریعه صورت سرخش رو بوسیدم. -نترس مامانی خب؟ این آقا باهات ‌کاری نداره... -بریم، می‌ریم تهران... میای خونه‌ی خودت! کنار ثنا می‌مونی... اما و اگه بیاری بچمو میبرم صد سالم التماس کنی نمیذارم ببیتی انتخاب با تو...
Show more ...
1 008
0
- معذرت میخوام اما تو شورتم لکه دیدم سید... میشه بیایین خونه؟ با تعجب محتوای پیامش را خواند. طی این پنج ماهی که مهمان خانه‌اش شده بود ندیده بود ذره‌ای پایش را از گلیمش دراز تر کند. حالا از لکه روی شورت‌اش گفته بود؟! اخمی کرد همزمان استغفرالله‌ای نجوا کرد. سپس شماره‌اش را گرفت تا منظور پیامش را بفهمد. _ اَ... اَلو...؟ اخمی کرد و بدون مقدمه آرام گفت: _ متوجه پیامتون نشدم نورا خانم... لباسشویی مشکلی پیدا کرده؟ یا باید لباس زیر بخرم براتون؟ نورا با تعجب نگاهی به گوشی موبایلش انداخت. کجای پیامش همچین منظوری رسانده بود؟ با استرس لب گزید و با خجالت گفت: _ نه آقا معراج... منظورم لکه‌اس... نباید باشه اخه... معراج پیشانی‌اش از شرم به عرق نشست. دختره دیوانه... وسط جلسه مهم کاری زنگ زده بود از لکه لباس زیرش حرف میزد! اخمی کرد و آرام غرید: _ لکه‌ی چیه که نباید باشه؟ خب لباس زیرتون و عوض کنین من براتون میخرم میارم عصر... خوبه؟ نورا کلافه دستی به شکم برامده‌اش کشید. کم مانده بود از شدت بیچارگی به گریه بیفتد. با حرص نالید: _ آقا معراج... وای خدا... چرا متوجه نمیشید من چی میگم؟ این بار معراج از سالن بیرون آمد تا راحت تر حرف بزند، سپس عصبی و بی‌حوصله توپید. _ من الان چه کاری میتونم برای لکه‌ی روی شورت شما انجام بدم؟ بیام خونه با دست بشورم؟ الله اکبر... آدمو به گفتن چه حرف هایی وادار میکنین! کلافه نفس عمیقی کشید و آرام تر ادامه داد: _ نورا خانم من با هیئت امنای مسجد جلسه دارم... یه مشت حاجی سن بالا و معتبر تو مسجد منتظر منن... بعد من دارم درباره لکه لباس زیر شما بحث میکنم! بذارین عصر میام خونه باهم میریم لباس میخرم براتون. نورا که عملا از شدت بیچارگی به گریه افتاده بود، دستش را روی شکمش گذاشت و نالید: _ لکه‌ی خونِ آقا سید... دکتر گفت نباید خون ببینم! الانم... الانم زیر شکمم داره درد میاد! پاهایش سست شد. _ یا خدا... نورا... نورا خانم... شما دراز بکش من الان خودمو میرسونم. باشه؟ نورا گریه کنان روی مبل نشست و همزمان گفت: _ بچه هاتون... چیزی نشن آقا سید. استرس به جانش افتاده بود. از همسر مرحومش همین دو جنین فریز شده باقی مانده بود که داشتند توی رحم نورا قد می‌کشیدند. همانطور که به سمت ماشینش می دوید، با اخم جواب داد: _ نه ان شاالله. شما دراز بکش فقط تا من بیام. نورا از شدت استرس به حالت تهوع افتاده بود هر لحظه خیسی بین پاهایش شدیدتر می‌شد. با گریه نالید: _ بین پاهام خیس شده سید... سوار ماشین شد و با استرس پرسید: _ نگاه کن ببین خونِ یا نه... ترسیده نالید: _ میترسم نگاه کنم و ببینم خونِ... همزمان با روشن کردن ماشین، سعی کرد نورا را آرام کند. استرس برایش سم بود. _ نورا خانم... نورا جان... نگاه کن بین پاهاتو... شاید ترشح ساده بارداری باشه، خب؟ نگاه کن ببین آبِ یا خون. نورا گریه کن پیراهن بارداری‌اش را بالا کشید و به شورتش نگاه کرد. ترسیده جیغی زد و با گریه نالید: _ سید داره ازم خون میره... بین پاهام خونیه یا خدا! بچه هاتون سید... بچه هاتون...
Show more ...
360
0
کسانیکه مایل به عضویت در vip هستند مبلغ ۴۳هزارتومان به شماره حساب زیر واریز  و شات آن را به همراه یک اسم و فامیل برای ادمین ارسال کنید مریم چاهی اقتصاد نوین 6274 1211 8898 3647 پ.ن:۳۰۰پارت جلوتر هفتگی ۸الی ۱۰پارت
1 336
0
پارت جدید
1 163
0

AnimatedSticker.tgs

736
0
_ مگه نگفتم به آرایشگر بگو کک مکارو بپوشه؟ اینا که هنوز به چشم میاد ، امشب میرینی به آبروم با این صورتِ تخمیت گند بزنن به حاجی که مجبورمون نکنه مجلس عروسی بگیریم دخترک بغض کرده اخم کرد موهای فرفری خرمایی رنگ و کک‌مک های بانمک صورتش او را شبیه دختربچه‌های پنج ساله کرده بود آلپ‌ارسلان زیرلب غر زد _ انگار نمیدونه عروسش مثلِ دخترای دهاتی میمونه که از روستا و سر زمین جمعش کردن ۸۰۰ ۹۰۰ تا مهمون دعوت کرده لاکردار دلارای ناخواسته دستش را روی قفسه‌سینه‌اش گذاشت احساس کرد قلبِ مریضش دوباره تیر می‌کشد ارسلان با دیدن حرکتش در لباسِ دامادی پوزخند زد _ خب حالا خودتو نزن به موش مردگی قلبت بگیره بیفتی رو دستم حوصله‌ی پند و اندرز حاجی رو ندارم دلارای دستش را پایین آورد و آرام به دروغ گفت _ قلبم درد نمیکنه _ به نفعته نکنه! اینبار درد گرفت بگو واسته بهتره حداقل یه مراسم ختم میفته رو دستمون و راحت می‌شیم دلارای که بهت زده سر بالا گرفت آلپ‌ارسلان تازه فهمید چه حرف بی رحمانه ای زده است کلافه از خودش پوف کشید و دسته‌گل را روی میزِ سالنِ آرایشگاه پرت کرد _ اونطوری به من خیره نشو دخترجون! تو وقتی اینقدر مریضیت حاد بود نباید جوابِ بله با حاجی میدادی امشب تو تخت چطور قراره قلبت دووم بیاره؟ دلارای در سکوت نگاهش کرد خدایا... چرا هرکه سر راهش قرار میگرفت تحقیرش میکرد؟ بخاطر یتیمی‌اش؟ آلپ‌ارسلان تیر بعدی را پرتاب کرد _ دو روز دیگه حاملت کردم چی؟ میتونی با این قلبی که یکی در میون می‌زنه طبیعی زایمان کنی؟ من خوش ندارم رو شکم زنم رد بخیه بیفته قلبِ دلارای تیر کشید اما خودش را کنترل کرد دستش را سمتش نبرد نباید ارسلان متوجه ضعفش می‌شد هم زمان هاله ، مدیرِ سالن زیبایی نزدیک آمد _ عروستونو دیدید آقای داماد؟ مثلِ عروسکا شده ماشالله آلپ‌ارسلان دندان روی هم فشرد و حرصش را سر زن خالی کرد _ عروسک؟ عروسک پوستش اینطوری تِر خورده؟ زن بهت زده به کک و مک های بانمک و پوستِ سفید دخترک نگاه کرد _ وا! انقدر این فرشته کوچولو ناز و بکر بود دلم نیومد کک و مکای صورتشو بپوشونم موهاشم شنیون نکردیم ، فر طبیعیه خودشه زیباترین عروسمون تا اینجا همسر شما بوده ارسلان پوزخند زد زنِ مریض و کک مکیِ اجباری‌اش! زن ادامه داد _ من اومده بودم ازتون اجازه بگیرم عکسشو بذاریم تو ژرنالمون! ارسلان دیگر طاقت نیاورد بازوی دخترک را چنگ زد و سمت سرویس هلش داد _ برو صورتتو بشور ، بیا یه مرگی به پوستت بزنه اینارو بپوشه من آبرو دارم دلارای بغض کرده سر تکان داد _ باشه ، دستمو فشار نده کبود میشه اونبار زده بودی تو صورتم به حاجی گفتم خوردم زمین باورش نمی‌شد آلپ‌ارسلان با تحقیر جلو هلش داد _ گند بزنن به حاجی که از همه جا تورو پیدا کرد ، بشور صورتِ گندتو دیر شد در سرویس را که بست دخترک آرام ناله کرد قلبش شدید تیر میکشید بی حال ناله کرد و لب زد _ خدایا حالم بد نشه ، قلبم نگیره ارسلان می‌کشم... توروخدا الان نه جمله‌اش کامل نشده چشمانش سیاهی رفت و کف سرویس افتاد در دل ضجه زد آلپ‌ارسلان جانش را می‌گرفت اگر می‌فهمید چه بلایی سرِ لباس عروس ایتالیایی گران قیمت آورده در سرویس که باز شد پلک هایش روی هم افتاد صدای زنانه ای می‌شنید _ یاخدا ، یکی به اون آقا خبر بده همسرشون افتادن کفِ دسشویی هرچی از دهنشون در میومد به این طفل معصوم گفت بعدم رفت نشست تو ماشین 138 پارتِ بعدی هم تو کانال هست👇
Show more ...
851
0
دوتا زور بزنه بچه دنیا میاد. میخوای ببریش بیمارستان که چی؟ همه عالم و آدم بفهمن نوه حاج کریم آمپولیه؟ سید معراج عصبی تسبیح توی دستش را میان مشت فشرد و رو به مادرش گفت: _ دختر طفل معصوم داره از دست میره مادر من! آمپولی یا غیر آمپولی... بچه من تو شکمشه! نورا با التماس فریاد زد: _ کمک کنین توروخدا... آقا سید... حاج خانوم... به دادم برسین بچه داره دنیا میاد. مادرش بدون آن که ذره‌ای به التماس‌های نورا اعتنا کند، با صلابت تاکید کرد: _ همین که گفتم. حاج بابات تو این شهر اعتبار داره پسر! میخوای حیثیتمون تو کل شهر بره؟ سپس با حرص ادامه داد: _ گیرم بردیش بیمارستان... میخوای بگی چه صنمی باهات داره؟ زنته؟ نیست! مادر بچه هاته؟ نه! د پسر من... خودت شرم نمیکنی بگی نطفه‌هامو با آمپول فرستادن تو شکم یه بدکاره‌ی بی ننه بابا؟ شقیقه‌هایش تیر کشیدند. نورا یک بند فریاد می‌زد و التماس می‌کرد... پلک بست و زیر لب صلوات فرستاد تا مبادا حرمت مادرش را زیر سوال ببرد. سپس سعی کرد با آرامش قانعش کند تا از جلوی اتاق کنار برود. _ تهمت نزنین حاج خانوم... تهمت نزنین مادر من... کلید اتاق و بده من برم پیش دختر بیچاره، بیمارستان نمیبرمش، حداقل برم کنارش! انگار بنزین روی آتش خشم مادرش ریخت. _ وا مصیبتا! استغفرالله... دیگه چی پسر؟ شیر ناپاک بهت دادم که راه ناپاک میری؟ قابله‌ای یا محرمش؟ دختره داره میزاد سید معراج میفهمی!؟ لنگ و پاچشو انداخته بیرون... میخوای بری تو اتاق که چی؟ زاییدن زن نامحرم تماشایی شده برات؟ نورا بلندتر و سوزناک تر فریاد زد: _ سید معراج.... وای خداااااا... سرش و دارم لای پام حس میکنم... تو رو قران رحم کنین بهم... دارم میمیرم. اینبار عصبی‌تر از پیش، فریاد زد: _ برو کنار مادر من... برو تا حرمتت شکسته نشده... برو بذار به داد بچم برسم لااقل. گفت و مادرش را به کناری هول داد و با خشم قفل در را شکست. نورا بدون شورت و شلوار... در حالی که زیر پاهایش غرق خون بود، مظلومانه روی تخت دراز کشیده و ناله می‌کرد. _ پاهاتو ببند لکاته‌ی بی‌آبرو! تا سوراخ واژنتو هم پسر من دید! به خدا که این خونه رو نجاست گناه گرفته... دیگه نماز نداره این خونه... قبل آن که نورا پاهایش را ببندد فریاد زد: _ نبند پاهاتو نورا! سر بچه داره دیده میشه... خفه میشه بچم... سپس به سمت مادرش چرخید و با طعنه فریاد زد: _ برو بیرون حاج خانوم... برو بیرون تا مبادا لکه این گناه دامانتو بگیره. _ سید به ولای علی... به روح بابات دستت به این دختره نامحرم بخوره شیرمو حلالت نمیکنم. دندان روی هم سایید و پاسخ داد: _ شیرتو حرومم کنی بهتره تا خون این دختر بی‌گناه بیوفته گردنم! ولی خیالت راحت... نگاهی به نورای ضعیف و بی جان انداخت و ادامه داد: _ یه زوجتک میخونم که حلال شه نگاهم... حلال شه کمکم... حلال شه نجات دادن جونش! سپس در را به روی مادرش بست و قفل کرد. به سمت نورا رفت. بدون ان که به نامحرم بودن‌شان فکر کند، سر نورا را در آغوش گرفت و با آرامش زمزمه کرد: _ حلال کن نورا... گناهِ نگاه نامحرمم گردن من. تو فکر کن واقعا پدر بچتم... من تو این شرایط محرمت نمیکنم...چون رضایت قلبی نداری! چون میدونم دلت جای دیگه‌اس... سپس بوسه‌ای روی موهایش نشاند و ادامه داد: _ پس بسم الله... زور بزن نورا... زور بزن که سر بچمو دارم میبینم... پارت واقعی رمانشه ها... دختر طفل معصوم از سر بی پولی قبول میکنه اسپرم پسرِ حاج کریم، یعنی سید معراج و بهش تزریق کنن تا نسل خانواده ادامه پیدا کنه... 💔 موقع زایمان بکارتش پاره میشه و....
Show more ...
555
0
#پارت‌واقعی -می‌خوای هوو سرم بیاری؟ فقط بخاطر اینکه یتیمم و فقیر؟ -بس کن ما حرفامونو زدیم! ثنا امروز زن عقدی و قانونی من میشه میاد تو این خونه! دستی زیر چشم های خیسم کشیدم و با بغض گفتم : -حرف نزدیم! تو حرف زدی من شنیدم! زوری میگیریش نه؟ مامانت گفته ثنا رو عقد کن دلم می‌خواست جوابی بشنوم که دلم قرص بشه به این زندگی که تکلیف خودم و طفل معصومم رو بدونم! -نه کسی زورم کرده نه مامان گفته ثنا همه چیز منه! تو خودتو با ثنا مقایسه می‌کنی؟ تو پی داری؟ ننه بابا که نداری، درسم که نخوندی، مایه آبرو ریزیم هستی ثنا با اصل و نسبه! خارج درس خونده... دستمو مشت کردم، صدای شکستن قلبم رو شنیدم اشک هام به سرعت -تو... -من چی؟ تو یه مدت زیرخواب من بودی الانم چون صیغه منی میشی خدمتکار ثنا وای به حالته کوچیک ترین مشکل یا ناراحتی برا ثنا به وجود بیاری روزگارتو سیاه می‌کنم! دستم رو نا محسوس روی شکمم کشیدم و به این فکر کردم که چرا الان حامله شدم؟ -مگه تو نمی‌گفتی عاشقمی؟ بلند خندید و سر تا پام رو نگاه کرد که تنم یخ بست. -موی دماغمی الان گمشو برو بالا اتاقا رو تمیز کن. سمت پله ها رفتم که موبایلش زنگ خورد. -سلام زندگیم اماده‌ای؟ عزیزم اون خدمتکار تو قراره بشه من چند روز پیش با کمربند ادبش کردم حد و حدودش رو میدونه! تصمیم به رفتن داشتم من با شک و تردید هاش و کتک کاریاش ساختم با خیانتش هم ساختم اما اینکه زنی دیگه‌ای رو بخواد بیاره تو خونه‌ی من نمی‌تونستم بپذیرم.‌.. وقتی در خونه بسته شد به سرعت وارد تک اتاقی که انباری بود و مدتی اونجا بودم شدم و بعد از پوشیدن لباسم و جمع کردن وسایلم نامه‌ای با اشک نوشتم و برگه‌ی سونوگرافی رو همون جا گذاشتم. می‌خواستم از این شهر برم... **** ○●5 سال بعد●○ -دختر قشنگم ندو! می‌خوری زمین... با افتادنش روی زمین و بلند شدن گریه‌اش به سرعت سمتش دویدم اما مردی کنارش زانو زد و باهاش حرف میزد پشتش به من بود. -چیزی نشده که خوشگل خانوم گریه نکن. نفسم رفت باز صداش.... اون اینجاچیکار می‌کرد؟ -مامانی.... سمت آتنا رفتم و بغلش کردم نگاه وطن خیره به من و آتنا بود. -گفتم ندو عزیزم... چیزی نیست... -غریب؟ تو؟بچه؟؟ به سرعت به آتنا نگاه کرد و تا به خودم بیام ز بغلم گرفتش... -بچه‌ی منه؟ تو گوه خوردی ۵ سال پیش از خونه من بیرون رفتی! بچه‌ی منو از من دور کردی؟ آتنا تقلا می‌کرد بیاد بغل من... -بچه‌ی تو نیست ول کن دخترمو، شوهر کردم بچم... بچم از اونه! -زر نزن تو صیغه منی چطو زن یکی دیگه شدی؟ بچمو ازت می‌گیرم فکر کردی این پنج سال راحت خوابیدم؟ زندگی برات نمیذارم بقیه عمرت باید بیوفتی به دستو پام تا اجازه بده ببینیش‌! خواستم بچمو ازش به زور بگیرم که به عقب هلم داد و راه افتاد. -بده من بچمو ترسیده تو رو قسم به روح پدرت بدش! می‌دونستم بخاطر قسمم ایستاده بچه رو ازش گرفتم و با گریعه صورت سرخش رو بوسیدم. -نترس مامانی خب؟ این آقا باهات ‌کاری نداره... -بریم، می‌ریم تهران... میای خونه‌ی خودت! کنار ثنا می‌مونی... اما و اگه بیاری بچمو میبرم صد سالم التماس کنی نمیذارم ببیتی انتخاب با تو...
Show more ...
1 288
1
-لباسات رو بِکن بیا تو بغلم! چشمام توان گشاد شدن نداشتن وقتی از سرمای زیاد داشتم می لرزیدم و رو به مرگ بودم! -با تو بودم دختر... الان وقت لج کردن نیست، اگه حرف گوش ندی جفتمون از سرما می میریم! به سختی لب می زنم -مهم نیست... حاضرم بمیرم ولی همچین کاری نکنم! به درکی می گه و پشتش رو به سنگ های غاری که توش بودیم می چسبونه! مدتی می گذره و دندونام تیریک تیریک صدا می دن... -همش تقصیر توئه که... ما الان تو این وضع اسیریم! اخم می کنه و فورا جبهه می گیره -اره همش تقصیر منه، سرکار خانوم هیچ وقت گناهی ندارن! حتما من بودم که با طناز دعوا کردم و تو یخبندون اومدم وسط این بیغوله! با وجود اینکه سردمه و هیچ کنترلی روی بدنم و لرزشش ندارم اما نمی تونم در برابر پرروییش سکوت کنم -اگه تو با اون غیرتای خرکیت تو زندگی من دخالت نکنی منم مجبور نمی شم توی عصبانیت سر بذارم به کوه و کمر! آرامش نمی ذارین هیچ کدوم برای من... اشتباهم این بود که با شما اومدم کوه! با خشم پشت بهش می کنم و می غرم -در ضمن کسی نگفت دنبال من راه بیفتی بیای! صدایی دیگه ازش شنیده نمی شه و و منم دستام رو بغل می گیرم و با تکون دادن خودم سعی می کنم گرم کنم بدنمو! -نمی تونی اتیش درست کنی؟ من دیگه دارم یخ می زنم! چشمام نیمه بازن و سرگیجه گرفتم... خوابم گرفته و دیگه مقاومت داره سخت می شه! صدای نگرانش رو می شنوم -برگرد ببینمت خوبی آلما؟ آخه تو این برف چوب از کجا پیدا کنم؟ -مــ....مَــن نمی...دونم... یه کاری... کن تو رو خدا! صدای خش خشی از پشتم شنیده می شه و لحظه ی بعد از گوشه ی چشم می بینمش که خودش رو روی زمین به سمت من کشیده. -دیوونم کردی دختر... چقدر تو دردسری اخه! بعد می گیم هم بهت بر می خوره! خیره نگاهش می کنم و اونم دل به دلم می ده و به چشمام نگاه می کنه... لباش خشک شدن و رنگشون رفته، مشخصه که اونم داره یخ میزنه اما به رو نمیاره و با تردید میگه -انقدری ازشون دور شدیم که حالا حالاها پیدامون نکنن... برای اینکه تا اون موقع دووم بیاریم فقط یه راه هست! من نمی خواستم بمیرم... نمی خواستم یخ بزنم و منجمد شم! از طرفی هم نمی تونستم لخت برم تو بغل کسی که نامحرم بود بهم! سر به طرفین تکون می دم -نمی... تونم به... خدا! این کار... درست نیست! -کاریت ندارم آلما باور کن... فقط می خوام جفتمون گرم بشیم! لباسای اضافه رو در بیار بیا بشین تو بغلم! مجبور بودم... مجبور. راه دیگه ای نبود برای زنده موندن! با دستای سر شده ام لباسام رو در میارم و تمام پوششم میشه تیشرت بلندی که تا زیر باسنم می رسه! آصلان هم شلوار و پلیورشو در میاره و فقط کاپشنش رو تنش می کنه! نگاه سر تا پایی به من میندازه که با خجالت توی خودم جمع می شم! به سمتم میاد و دست به پایین تیشرتم می گیره! مانعش می شم -چی کار داری می کنی؟ -گفتم لباساتو کاملا بِکن... حتی این تیشرت! اجازه ی حرف زدن بهم نمیده، خودش تیشرتو از سرم در میاره و بدون اینکه به بدنم نگاهی بندازه دستم رو می کشه و منو تو بغلش می نشونه! -خودتو بچسبون بهم و دستتو حلقه کن دور کمرم! همون کاری که گفت رو می کنم و در همون حال هم سعی میکنم برجستگی بدنم رو بهش نچسبونم زیاد! -نترس قرار نیست لا به لای برفا بردارم باهات رابطه برقرار کنم! با خنده میگه و من مشت بی جونی به سینه ی برهنه اش میزنم! -بی حیا! -گرم شدی؟ هومی می گم و اون جدی می گه -نگام کن ببینم! نگاه بالا می کشم و همین که چشمامون توی هم قفل می شن لب میزنه -ولی من گرم نشدم هنوز! اعتراض می کنم -دیگه بیشتر از این... نمی تونم بهت بچسبم! می خوای توی گردنت فوت کنم گرم شی؟ خنده ی مردونه ای می کنه و لب می زنه -می خوای با دم شیر بازی کنی؟ من خودم می دونم چطوری گرم بشم! -چطوری؟ به چشمام نگاه می کنه و کف دستش رو روی گونه ام می ذاره و لب می زنه -اینطوری! و سرش رو خم می کنه و لبام رو به آتیش می کشه..
Show more ...
340
0
کسانیکه مایل به عضویت در vip هستند مبلغ ۴۳هزارتومان به شماره حساب زیر واریز  و شات آن را به همراه یک اسم و فامیل برای ادمین ارسال کنید مریم چاهی اقتصاد نوین 6274 1211 8898 3647 پ.ن:۳۰۰پارت جلوتر هفتگی ۸الی ۱۰پارت
688
0
پارت جدید
1 734
1

AnimatedSticker.tgs

2 383
1
‌_ آقا؟ وقتی خانم رو انداختید بیرون بدنشون خیس بود میگم نکنه.... آلپ‌ارسلان غصبناک سمت خدمتکار میان‌سال برگشت این زن تنها کسی بود که بابت اشتباهش بیچارش نمی‌کرد فتانه نالید _ پسرحاجی روم به دیوار که روی حرفتون حرف میارم ولی اخبار گفت هوا زیر صفره گناه داره طفل معصوم سنی نداره ، خیلی بچه‌ست دووم نمیاره آلپ‌ارسلان سرد و بم غرید _ امشب همراه بقیه خدمتکارا برو خونه مگه دخترت زایمان کرده بود؟ بچه‌ست تجربه نداره برو کمکش فتانه اشک ریخت _ گلرخِ من چهارسال از اون دختری که کتک خورده پرتش کردی تو حیاط بزرگ‌تره پسرم خدارو خوش نمياد آلپ‌ارسلان دندان روی هم سایید دخترک سرتق چندسال داشت؟ هفده؟ نباید به او فکر می‌کرد _ تا صبح اونجا بمونه آدم میشه فردا ردش کنید بره فتانه بهت زده نالید _ زنته _ طلاقش میدم زنگ بزن به وکیلم شروع کنه فتانه دو دل نالید _ هنوز دو ماه نشده که شب حجله‌ات دستمال همین دخترو از اتاق دادی بیرون تو شونزده سالگی مطلقه بشه؟ مگه دختره که به همین راحتی بیرونش میکنی؟ آلپ‌ارسلان عصبی صدایش را بالا برد _ خستم از بچه بازیاش بابای دیوثش کم تر زد تو زندگیم که حالا نوبت توله سگشه؟ دختره‌ی سرتق آشغال فتانه ترسیده لب گزید خشم وحشتناک ارسلان به پدرش رفته بود این مرد تن مخاطب را می‌لرزاند _ انتقام بابا رو از دختر گرفتی چه انتظاری داری؟ بخاطر پول درمان مادر مریضش نشوندیش سر سفره عقد شب اول صورتشو با سیلی سرخ کردی خدا میدونه تو اتاق خواب چه بلایی سرش اوردی که تا سه شب تو تب می‌سوخت اینه رسم مردونگی پسرحاجی؟ هربار میبینت از وحشت زرد میشه تمام تنش میلرزه آلپ‌ارسلان عصبی خندید _ غذای امشبم واسه همون خراب کرد؟ فتانه آه کشید _ واسه شور شدن غذا لختش کردی؟ برای چهارتا قاشق  غذا با کمربند افتادی به جون ناموست؟ واسه همین با بدن خیس انداختیش تو حیاط؟ ارسلان صدایش را بالا برد طوری که همه خدمتکارها بشنوند _ همه مرخصن تا ده دقیقه دیگه اینجا باشید من میدونم و شما همه به سرعت از گوشه کنار عمارت برای رفتن آماده شدند آلپ‌ارسلان رو به فتانه تشر زد _ شمام برو ، بعدا حرف می‌زنیم با قدم هایی محکم سمت اتاق خوابشان رفت اتاقی که شب ها شاهد سلاخی جسم دخترک و روزها شاهد سلاخی روح ارسلان از شنیدن صدای گریه های مظلومانه‌اش بود نمیدانست چندساعت گذاشته بود _ آقا؟ با صدای آزاده ، دختر خدمتکاری که جدید آمده بود ابرو درهم کشید _ چی میخوای اینجا؟ نگفتم مرخصید؟ آزاده با ترس از جا پرید و آلپ‌ارسلان صدایش را بالا برد _ هنوز که زل زدی به من برو بیرون از فردام لازم نیست .... آزاده با ترس میان جمله اش پرید _ من دیدم! نازنین تو غذای خانم نمک چپه کرد ارسلان ماتش برد چه می‌شنید؟! _ چی داری زر‌ میزنی تو؟ میدونی مزخرف بگی چه بلایی سرت میارم؟ آزاده ناله کرد _ خودم دیدم دلارای خانم رفته بود میزو بچینه نازنین نمک رو چپه کرد تو غذا ارسلان با خشم جلو آمد _ نازنین سگ کیه؟ _ دختر زهرا خانم ارسلان عربده زد _ مثل آدم آدرس بده کم مانده بود آزاده خودش را خیس کند _ زهرا ، خواهر فتانه خانم دخترش همیشه ... ارسلان غرید _ بنال آزاده خجالت زده زمزمه کرد _ عاشق شماست ارسلان عصبی کنارش زد دخترک را چقدر به جرم نکرده کتک زده بود؟ صدای فتانه در سرش تکرار شد ( برای چهارتا قاشق  غذا با کمربند افتادی به جون ناموست؟) کلافه پله ها را پایین دوید و هم زمان فریاد زد _مثل مجسمه اونجا خشک نشو دخترجون پتو بیار آزاده اطاعت کرد با باز شدن در سوز سرد در صورت ارسلان سیلی زد عذاب وجدان گلویش را فشرد سمت جشم مچاله شده‌ی دلارای قدم برداشت و بدون مکث روی دست هایش بلندش کرد بدن لخت و بی جانش یخ زده بود سعی کرد بغضش را کنترل کند سمت عمارت برگشت و هم زمان آزاده پتو را سمتش گرفت صدای عصبی و لرزانش بالا رفت _ حمومو داغ کن آزاده به سرعت سمت حمام دوید که ارسلان دوباره فریاد زد _ صبر کن آزاده میخکوب شد _ چرا دهن باز کردی؟ قبلش چطور خفه خون گرفته بودید همتون؟ آزاده خشک شد قبل تر از فتانه شنیده بود این مرد دروغ را بو می‌کشد مضطرب نالید _ من ... من عذاب وجدان... آلپ‌ارسلان جمله اش را قطع کرد _ من صدبار بدتر کتکش زده بودم همین یک بار وجدانت درد گرفت؟ آزاده ترسیده چشم دزدید _ چیو پنهان میکنی؟ _ من ... هیچی آقا _ بنال دخترجون تا تمام خشم امشبو سر تو خالی نکردم نفس آزاده حبس شد نگاهی به دلارای در آغوش آلپ‌ارسلان انداخت ارسلان مسیر‌ نگاهش را دنبال کرد ناخواسته سر دخترک را به سینه ی خودش چسبانده و به خود میفشاردش _ آخه.... دلارای خانم حامله‌ست آقا پارت این بنر گذاشته شده کپی ممنوع❤️
Show more ...
دلارای
به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇 https://t.me/c/1352085349/65 .
1 961
0
دوتا زور بزنه بچه دنیا میاد. میخوای ببریش بیمارستان که چی؟ همه عالم و آدم بفهمن نوه حاج کریم آمپولیه؟ سید معراج عصبی تسبیح توی دستش را میان مشت فشرد و رو به مادرش گفت: _ دختر طفل معصوم داره از دست میره مادر من! آمپولی یا غیر آمپولی... بچه من تو شکمشه! نورا با التماس فریاد زد: _ کمک کنین توروخدا... آقا سید... حاج خانوم... به دادم برسین بچه داره دنیا میاد. مادرش بدون آن که ذره‌ای به التماس‌های نورا اعتنا کند، با صلابت تاکید کرد: _ همین که گفتم. حاج بابات تو این شهر اعتبار داره پسر! میخوای حیثیتمون تو کل شهر بره؟ سپس با حرص ادامه داد: _ گیرم بردیش بیمارستان... میخوای بگی چه صنمی باهات داره؟ زنته؟ نیست! مادر بچه هاته؟ نه! د پسر من... خودت شرم نمیکنی بگی نطفه‌هامو با آمپول فرستادن تو شکم یه بدکاره‌ی بی ننه بابا؟ شقیقه‌هایش تیر کشیدند. نورا یک بند فریاد می‌زد و التماس می‌کرد... پلک بست و زیر لب صلوات فرستاد تا مبادا حرمت مادرش را زیر سوال ببرد. سپس سعی کرد با آرامش قانعش کند تا از جلوی اتاق کنار برود. _ تهمت نزنین حاج خانوم... تهمت نزنین مادر من... کلید اتاق و بده من برم پیش دختر بیچاره، بیمارستان نمیبرمش، حداقل برم کنارش! انگار بنزین روی آتش خشم مادرش ریخت. _ وا مصیبتا! استغفرالله... دیگه چی پسر؟ شیر ناپاک بهت دادم که راه ناپاک میری؟ قابله‌ای یا محرمش؟ دختره داره میزاد سید معراج میفهمی!؟ لنگ و پاچشو انداخته بیرون... میخوای بری تو اتاق که چی؟ زاییدن زن نامحرم تماشایی شده برات؟ نورا بلندتر و سوزناک تر فریاد زد: _ سید معراج.... وای خداااااا... سرش و دارم لای پام حس میکنم... تو رو قران رحم کنین بهم... دارم میمیرم. اینبار عصبی‌تر از پیش، فریاد زد: _ برو کنار مادر من... برو تا حرمتت شکسته نشده... برو بذار به داد بچم برسم لااقل. گفت و مادرش را به کناری هول داد و با خشم قفل در را شکست. نورا بدون شورت و شلوار... در حالی که زیر پاهایش غرق خون بود، مظلومانه روی تخت دراز کشیده و ناله می‌کرد. _ پاهاتو ببند لکاته‌ی بی‌آبرو! تا سوراخ واژنتو هم پسر من دید! به خدا که این خونه رو نجاست گناه گرفته... دیگه نماز نداره این خونه... قبل آن که نورا پاهایش را ببندد فریاد زد: _ نبند پاهاتو نورا! سر بچه داره دیده میشه... خفه میشه بچم... سپس به سمت مادرش چرخید و با طعنه فریاد زد: _ برو بیرون حاج خانوم... برو بیرون تا مبادا لکه این گناه دامانتو بگیره. _ سید به ولای علی... به روح بابات دستت به این دختره نامحرم بخوره شیرمو حلالت نمیکنم. دندان روی هم سایید و پاسخ داد: _ شیرتو حرومم کنی بهتره تا خون این دختر بی‌گناه بیوفته گردنم! ولی خیالت راحت... نگاهی به نورای ضعیف و بی جان انداخت و ادامه داد: _ یه زوجتک میخونم که حلال شه نگاهم... حلال شه کمکم... حلال شه نجات دادن جونش! سپس در را به روی مادرش بست و قفل کرد. به سمت نورا رفت. بدون ان که به نامحرم بودن‌شان فکر کند، سر نورا را در آغوش گرفت و با آرامش زمزمه کرد: _ حلال کن نورا... گناهِ نگاه نامحرمم گردن من. تو فکر کن واقعا پدر بچتم... من تو این شرایط محرمت نمیکنم...چون رضایت قلبی نداری! چون میدونم دلت جای دیگه‌اس... سپس بوسه‌ای روی موهایش نشاند و ادامه داد: _ پس بسم الله... زور بزن نورا... زور بزن که سر بچمو دارم میبینم... پارت واقعی رمانشه ها... دختر طفل معصوم از سر بی پولی قبول میکنه اسپرم پسرِ حاج کریم، یعنی سید معراج و بهش تزریق کنن تا نسل خانواده ادامه پیدا کنه... 💔 موقع زایمان بکارتش پاره میشه و....
Show more ...
1 082
0
#پارت‌واقعی -می‌خوای هوو سرم بیاری؟ فقط بخاطر اینکه یتیمم و فقیر؟ -بس کن ما حرفامونو زدیم! ثنا امروز زن عقدی و قانونی من میشه میاد تو این خونه! دستی زیر چشم های خیسم کشیدم و با بغض گفتم : -حرف نزدیم! تو حرف زدی من شنیدم! زوری میگیریش نه؟ مامانت گفته ثنا رو عقد کن دلم می‌خواست جوابی بشنوم که دلم قرص بشه به این زندگی که تکلیف خودم و طفل معصومم رو بدونم! -نه کسی زورم کرده نه مامان گفته ثنا همه چیز منه! تو خودتو با ثنا مقایسه می‌کنی؟ تو پی داری؟ ننه بابا که نداری، درسم که نخوندی، مایه آبرو ریزیم هستی ثنا با اصل و نسبه! خارج درس خونده... دستمو مشت کردم، صدای شکستن قلبم رو شنیدم اشک هام به سرعت -تو... -من چی؟ تو یه مدت زیرخواب من بودی الانم چون صیغه منی میشی خدمتکار ثنا وای به حالته کوچیک ترین مشکل یا ناراحتی برا ثنا به وجود بیاری روزگارتو سیاه می‌کنم! دستم رو نا محسوس روی شکمم کشیدم و به این فکر کردم که چرا الان حامله شدم؟ -مگه تو نمی‌گفتی عاشقمی؟ بلند خندید و سر تا پام رو نگاه کرد که تنم یخ بست. -موی دماغمی الان گمشو برو بالا اتاقا رو تمیز کن. سمت پله ها رفتم که موبایلش زنگ خورد. -سلام زندگیم اماده‌ای؟ عزیزم اون خدمتکار تو قراره بشه من چند روز پیش با کمربند ادبش کردم حد و حدودش رو میدونه! تصمیم به رفتن داشتم من با شک و تردید هاش و کتک کاریاش ساختم با خیانتش هم ساختم اما اینکه زنی دیگه‌ای رو بخواد بیاره تو خونه‌ی من نمی‌تونستم بپذیرم.‌.. وقتی در خونه بسته شد به سرعت وارد تک اتاقی که انباری بود و مدتی اونجا بودم شدم و بعد از پوشیدن لباسم و جمع کردن وسایلم نامه‌ای با اشک نوشتم و برگه‌ی سونوگرافی رو همون جا گذاشتم. می‌خواستم از این شهر برم... **** ○●5 سال بعد●○ -دختر قشنگم ندو! می‌خوری زمین... با افتادنش روی زمین و بلند شدن گریه‌اش به سرعت سمتش دویدم اما مردی کنارش زانو زد و باهاش حرف میزد پشتش به من بود. -چیزی نشده که خوشگل خانوم گریه نکن. نفسم رفت باز صداش.... اون اینجاچیکار می‌کرد؟ -مامانی.... سمت آتنا رفتم و بغلش کردم نگاه وطن خیره به من و آتنا بود. -گفتم ندو عزیزم... چیزی نیست... -غریب؟ تو؟بچه؟؟ به سرعت به آتنا نگاه کرد و تا به خودم بیام ز بغلم گرفتش... -بچه‌ی منه؟ تو گوه خوردی ۵ سال پیش از خونه من بیرون رفتی! بچه‌ی منو از من دور کردی؟ آتنا تقلا می‌کرد بیاد بغل من... -بچه‌ی تو نیست ول کن دخترمو، شوهر کردم بچم... بچم از اونه! -زر نزن تو صیغه منی چطو زن یکی دیگه شدی؟ بچمو ازت می‌گیرم فکر کردی این پنج سال راحت خوابیدم؟ زندگی برات نمیذارم بقیه عمرت باید بیوفتی به دستو پام تا اجازه بده ببینیش‌! خواستم بچمو ازش به زور بگیرم که به عقب هلم داد و راه افتاد. -بده من بچمو ترسیده تو رو قسم به روح پدرت بدش! می‌دونستم بخاطر قسمم ایستاده بچه رو ازش گرفتم و با گریعه صورت سرخش رو بوسیدم. -نترس مامانی خب؟ این آقا باهات ‌کاری نداره... -بریم، می‌ریم تهران... میای خونه‌ی خودت! کنار ثنا می‌مونی... اما و اگه بیاری بچمو میبرم صد سالم التماس کنی نمیذارم ببیتی انتخاب با تو...
Show more ...
2 211
1
-لباسات رو بِکن بیا تو بغلم! چشمام توان گشاد شدن نداشتن وقتی از سرمای زیاد داشتم می لرزیدم و رو به مرگ بودم! -با تو بودم دختر... الان وقت لج کردن نیست، اگه حرف گوش ندی جفتمون از سرما می میریم! به سختی لب می زنم -مهم نیست... حاضرم بمیرم ولی همچین کاری نکنم! به درکی می گه و پشتش رو به سنگ های غاری که توش بودیم می چسبونه! مدتی می گذره و دندونام تیریک تیریک صدا می دن... -همش تقصیر توئه که... ما الان تو این وضع اسیریم! اخم می کنه و فورا جبهه می گیره -اره همش تقصیر منه، سرکار خانوم هیچ وقت گناهی ندارن! حتما من بودم که با طناز دعوا کردم و تو یخبندون اومدم وسط این بیغوله! با وجود اینکه سردمه و هیچ کنترلی روی بدنم و لرزشش ندارم اما نمی تونم در برابر پرروییش سکوت کنم -اگه تو با اون غیرتای خرکیت تو زندگی من دخالت نکنی منم مجبور نمی شم توی عصبانیت سر بذارم به کوه و کمر! آرامش نمی ذارین هیچ کدوم برای من... اشتباهم این بود که با شما اومدم کوه! با خشم پشت بهش می کنم و می غرم -در ضمن کسی نگفت دنبال من راه بیفتی بیای! صدایی دیگه ازش شنیده نمی شه و و منم دستام رو بغل می گیرم و با تکون دادن خودم سعی می کنم گرم کنم بدنمو! -نمی تونی اتیش درست کنی؟ من دیگه دارم یخ می زنم! چشمام نیمه بازن و سرگیجه گرفتم... خوابم گرفته و دیگه مقاومت داره سخت می شه! صدای نگرانش رو می شنوم -برگرد ببینمت خوبی آلما؟ آخه تو این برف چوب از کجا پیدا کنم؟ -مــ....مَــن نمی...دونم... یه کاری... کن تو رو خدا! صدای خش خشی از پشتم شنیده می شه و لحظه ی بعد از گوشه ی چشم می بینمش که خودش رو روی زمین به سمت من کشیده. -دیوونم کردی دختر... چقدر تو دردسری اخه! بعد می گیم هم بهت بر می خوره! خیره نگاهش می کنم و اونم دل به دلم می ده و به چشمام نگاه می کنه... لباش خشک شدن و رنگشون رفته، مشخصه که اونم داره یخ میزنه اما به رو نمیاره و با تردید میگه -انقدری ازشون دور شدیم که حالا حالاها پیدامون نکنن... برای اینکه تا اون موقع دووم بیاریم فقط یه راه هست! من نمی خواستم بمیرم... نمی خواستم یخ بزنم و منجمد شم! از طرفی هم نمی تونستم لخت برم تو بغل کسی که نامحرم بود بهم! سر به طرفین تکون می دم -نمی... تونم به... خدا! این کار... درست نیست! -کاریت ندارم آلما باور کن... فقط می خوام جفتمون گرم بشیم! لباسای اضافه رو در بیار بیا بشین تو بغلم! مجبور بودم... مجبور. راه دیگه ای نبود برای زنده موندن! با دستای سر شده ام لباسام رو در میارم و تمام پوششم میشه تیشرت بلندی که تا زیر باسنم می رسه! آصلان هم شلوار و پلیورشو در میاره و فقط کاپشنش رو تنش می کنه! نگاه سر تا پایی به من میندازه که با خجالت توی خودم جمع می شم! به سمتم میاد و دست به پایین تیشرتم می گیره! مانعش می شم -چی کار داری می کنی؟ -گفتم لباساتو کاملا بِکن... حتی این تیشرت! اجازه ی حرف زدن بهم نمیده، خودش تیشرتو از سرم در میاره و بدون اینکه به بدنم نگاهی بندازه دستم رو می کشه و منو تو بغلش می نشونه! -خودتو بچسبون بهم و دستتو حلقه کن دور کمرم! همون کاری که گفت رو می کنم و در همون حال هم سعی میکنم برجستگی بدنم رو بهش نچسبونم زیاد! -نترس قرار نیست لا به لای برفا بردارم باهات رابطه برقرار کنم! با خنده میگه و من مشت بی جونی به سینه ی برهنه اش میزنم! -بی حیا! -گرم شدی؟ هومی می گم و اون جدی می گه -نگام کن ببینم! نگاه بالا می کشم و همین که چشمامون توی هم قفل می شن لب میزنه -ولی من گرم نشدم هنوز! اعتراض می کنم -دیگه بیشتر از این... نمی تونم بهت بچسبم! می خوای توی گردنت فوت کنم گرم شی؟ خنده ی مردونه ای می کنه و لب می زنه -می خوای با دم شیر بازی کنی؟ من خودم می دونم چطوری گرم بشم! -چطوری؟ به چشمام نگاه می کنه و کف دستش رو روی گونه ام می ذاره و لب می زنه -اینطوری! و سرش رو خم می کنه و لبام رو به آتیش می کشه..
Show more ...
592
1
پارت
6 113
17
عضویت محدود
6 369
5
‍ به کراش پسره تهمت میزنند که با مدیر رستوران داره و پسره سر میرسه❌ -ساعتی چقدر اضافه کار حساب کرد؟ نیکو که مثل همیشه سرش به کارش بود متعجب پرسید: -با من صحبت می کنید؟ نادیا با پوزخند گفت: -آخی،مامانمینا،کوچه علی چپ قرار داری با کسی یا هواش خوبه؟معلومه که با توام!امثال تو گدا گشنه های مظلوم نمای غربتی که از دهات پاشدین اومدین رو چه به کار تو تاپ ترین رستوران؟اومدی اینجا رو هم به گند کشیدی! نادیا از سکوت و بهت نیکو استفاده کرد و ضربه ای به دکور طراحی شده نیکو زد که نتیجه‌ی یک شب تا صبح نخوابیدن با ضرب سقوط کرد رو زمین: -خودتو به اون راه نزن!بچه ها که غریبه نیستن!دیر یا زود همه تو رو میشناسن و میفهمن چیکاره ای!پس بگو چند ساعت رئیس سرویس دادی که نرسیده شدی کارمند نمونه؟! دستی به شانه ی نادیا خورد و نادیا با بی خیالی برگشت اما به محض دیدن کسی که پشت سرش بود رنگش پرید و یک گام عقب کشید. آسمان متعجب و با چانه ای لرزان خیره ی پسر جوان و قد بلند و هیکلی شد که بی نهایت جذاب و البته اخمو بود! زمزمه های ریز همکارهایش را شنید که زیر لب می گفتند،«ارس؟!پسر رئیس؟!!»نیکو هاج و واج ماند پس یعنی این مرد پسر رئیس‌اش بود که همه داشتند تهمت رابطه با او را به نیکو می‌زدند و پسرش شنیده بود! ارس با صدای بم و محکمی گفت: -چرا از منبر اومدی پایین؟داشتیم استفاده می کردیم نادی! نادیا خواست از کنار پارسا رد شود که ارس با یک گام مقابلش ایستاد و با آن هیکل چهار شانه راه را سد کرد: -بحث سرویس بود.خواهرت کیس تازه برای سرویس کاری گرفته یا خودت؟ نیکو مات مانده بود و مفهوم جمله ی ارس را نفهمید اما صدای هین پر تعجب دخترها و خنده ی پسرها نشان میداد ارس همچین بی معنی هم حرف نزده! نادیا با لب هایی لرزان گفت: -تو مگه انگلیس نبودی؟کی از سفر برگشتی؟ ارس انگشت شصتش را به گوشه ی لبش کشید و با لحن پر شیطنتی گفت: -راهی نبود،بدون سرویس اومدم. خنده ها اینبار بیشتر اوج گرفت. ارس با بی خیالی که در رفتارهایش به چشم میخورد،گفت: -برا بابام زن جدید گرفتی؟ نادیا سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: -من کار دارم باید برم سرصندوق. ارس کوتاه ضربتی گفت: -کجا؟اول وسایلش رو جمع می کنی یا اول بابت نداشتن اختیار زبونت عذر میخوای؟ دختر با استصال نجوا کرد: -ارس جان ارس ابرو بالا انداخت: -معرکه ای که راه انداختی رو خودت جمع کن تا ندادم جمعت کنن! نادیا چشمان پر اشکش را از ارس گرفت و با خشم خم شد و جزوه های نیکو را روی هم چید و روی میز گذاشت و خواست برود که ارس فریاد زد: -نشنیدم عذرخواهیت رو! نادیا با ترس سرجایش ایستاد نگاهی به نیکو انداخت و زیر لب و پر حرص غرید: -ببخشید! بعد بدون آنکه به کسی نگاه کند سریع در را باز کرد و به سمت بیرون دوید.بقیه هم با عجله پراکنده شدند‌. نیکو کیفش را برداشت و خواست بیرون برود که صدای بم ارس اجازه نداد: -هی زن بابا. نیکو با چشمان براق از اشک به سمتش برگشت: -ممنونم که کمکم کردید ارس از روی صندلی بسته ی کوچکی را به طرف نیکو گرفت: -صدات نکردم که یادت بندازم بابت بی عرضه گی و بی دست و پاییت عذرخواهی کنی!اینو جا گذاشتی!از کیفت افتاده وقتی وسایلتو شوت کرد! نیکو با دیدن بسته ی دست ارس نفس کشیدن را از یاد برد و تا مغز استخوانش تیر کشید.گونه هایش سرخ شد و سر به زیر بسته را گرفت و به سمت در دوید. ارس با خنده گفت: -بذارش تو کیفت.نوار کاست نیست که میخوای باهاش تور گردش در شهر راه بندازی ! 🤣 نیکو دانشجوی رشته‌ی طراحی صحنه که تو دوران دانشجوییش کار دکور مراسم انجام میده و بدون اینکه خودش بفهمه مورد توجه یه آقازاده‌ی تخس و مغرور قرار میگیره وقتی خواهرِ بازیگر نیکو این مرد جوون رو توی یه دردسر بزرگ میندازه نیکو مجبور به روبرویی با ارس میشه...ارسی که عشقش رو پشت خشم قایم کرده😍 لینک چنل به زودی به علت سوژه ی خاص باطل میشه پس برای رسیدن به این قسمت های هیجانی حتما عضو چنل باشین
Show more ...
1 520
7
- با ناز بندِ مایومو پایین تر می‌کشم و لب می‌زنم: -چرا؟؟ نمی‌بینی برای تو سیخ شده؟ می‌گه بیا میکم بزن!! تحریک شدنشو می‌بینم... پایین تنه‌ای که برجستگیش توی دید بود و... -نگهبانا عقیم نیستن لعنتییی... میام، همین الان میام اون خراب شده جوری به تخت ببندمت که جیغات بپیچه تو عمارت... توله سگ! تلفن و که قطع می‌کنه، بی‌اراده می‌خندم... امشب شبِ درد بود برام... یه دردِ لعنتی و دوست داشتنی!! خودمو تو آب مخفی می‌کنم. تا اومدنش می‌تونستم به خودم برسم؟؟ یه رژ قرمز... با کاستومی که عاشقشه... تا از آب بیرون میام، صدای باز شدن در و بعد... خودشه که با اقتدار قدم برمی‌داره... شمرده شمرده، جوری که موهای تنم سیخ می‌شه... -همه گم‌شَن بیرون... هیچ خری اینجا نَمونـــه!! خیره به قدو قامتش مایوم‌و از تنم در میارم و برهنه سمتش حرکت می‌کنم... -میدونی دیدن این تنِ لعنتیت چه بلایی سر من میاره؟؟ تابی به موهام می‌دم که باعث لرزش سینه‌هام می‌شه... سینه هایی که دارن برای زبونِ داغش له‌له می‌زنن!! -جز تحریک شدن و باد کردن خشتکت... دیگه چه بلایی می‌تونن سرت بیارن؟؟ یک قدم مونده که بهش بچسبم، گردنمو تو پنجش می‌گیره و آروم فشار می‌ده... شبیه بچه آهویی که بالاخره گیر شکارچیش میوفته. -دوست دارم بزنمت... چشماتو ببندم و برات بخورم... ولی تو... صورتشو جلو میاره و آروم دم گوشم پچ می‌زنه: -ولی تو حق ار‌.ضا شدن نداری‌... بدنت باید تاوان لجبازیاتو بده کاپ‌کیک! ستیا، دخترِ تنهایی که گیر یه مرد خشن میوفته... مردی که به جز پول و ثروتش... گرایشایِ ترسناکشه که ستیارو جذب می‌کنه... فیتیشایی که فقط دخترِ قصمون میتونه تحملش کنه و...💦🤤 🔞
Show more ...
2 660
2
. یک کیلو گوشت بهم بده هرکاری دلت خواست باهام بکن. مرد شوکه از صدای ظریف و زنانه‌ای که آخر شبی به گوشش میرسید به پشت سر چرخید. اشتباه نشنیده بود. زن چادر به سر در مغازه را بسته و رو به پیشخوان ایستاده بود. -چی گفتی آبجی؟ زن به پهنای صورت اشک می‌ریخت. بعد از یک سال بالاخره امشب نتوانسته بود از زیر وعده‌ی کبابی که به دخترکش داده بود فرار کند. دخترک آنقدر گریه کرده که آخر سر قولش را گرفته و با شوق کباب خوران فردا به خواب رفته بود. -گفتم...گفتم یه کیلو گوشت بهم بده هرکاری خواستی باهام بکن...التماست میکنم... مرد با تعجب نگاهش کرد. زن زیبایی بود . زن زیبایی که صورتش از شدت گریه ی زیاد ورم کرده و چادر کهنه اش را سفت سفت چسبیده بود. -گوشت میخوای آبجی؟ پناه بر خدا ...تمام شهر را با اتوبوس لکنته‌ی شرکت واحد طی نکرده بود تا به شمال شهر برسد و به امیدی که کسی او را این اطراف نشناسد داخل قصابی بچپد و این چنین شرافت همه ی عمرش را به حراج بگذارد و تازه از اول بخواهد ذکر مصیبت بخواند. فقط یک کیلو گوشت نصیبش میشد. پولی که نداشت. بهایش را با تنش می‌پرداخت و کباب را که به دخترک گوشت نخورده اش می‌داد همه‌ی عمر زبانش به ذکر توبه میچرخید. -التماست میکنم آقا...من و از در این مغازه رد نکن...به بچه م قول دادم. قول گوشت. از شوقش شام نخورده خوابیده مبادا فردا سیر باشه نتونه کباب بخوره.... مرد دقیق تر نگاهش کرد. جوان و زیبا بود و آن طوری که حجابش را سفت و سخت چسبیده بود معلوم بود اولین بارش است. -بیا پشت دخل ببینمت ! دست خودش نبود که هق زد. هرچقدر در تمام مسیر سر خودش را گرم کرده بود تا اینجا که رسید اشک هایش دریا نشود انگار آب در هاون کوبیده بود. -حیف دامن پاکت نیست آبجی ؟ وقتی این کاره نیستی واسه چی چوب حراج میزنی به آبروت ؟ واسه خاطر یه کیلو گوشت ؟ خودش را مقابل پاهای مرد رساند. بدون گوشت به خانه برمی‌گشت فردا نمی‌توانست به چشم‌های دخترکِ شب گرسنه خوابیده حتی نگاه کند. - مردونگی کن داداش. من اینکاره نیستم. دست بهم نزن اما در راه خدا بده... بچه مریضه...لاغره...دکتر گفته پروتئین باید بخوره. بهش قول دادم . فک کن منم خواهرت. همه عمر حاضرم کنیزیت و بکنم .به خدا قسم بچه‌م الان داره خواب کباب میبینه..‌ مرد با تاسف نگاهش کرد. زن کاسب به تعداد موهای سرش دیده بود اما این یکی کارش این نبود. دیشب خواب مادر خدا بیامرزش را دیده بود. کمکی میکرد و فاتحه ای میخرید ... -یکم گوشت جدا کردم از استخون گذاشتم... انگار خاری در قلب زن فرو رفت. -اگه میخوای آشغال گوشت بهم صدقه بدی بگو برم داداش. من به بچه‌م قول کباب دادم نه آشغال گوشت... ناگهان انگار فکری در سر مرد جرقه زده باشد با شور سر تکان داد. -پاشو آبجی. پاشو شیطون و لعنت کن که خوب جایی اومدی من یه نفر و میشناسم وضعش توپه دست به خیرم هست. همین دور و برا زندگی میکنه. آدم عجیبیه. مردم میگن نذر داره . هرکی هرچی بخواد زنگ میزنن میرسونه خودش و... به اینجای حرف که رسید خنده کنان ادامه داد. -فقط هیچ کس نمیدونه این چه نذریه که تموم نمیشه. زنگ بزنی بشمار سه اومده.... با شگفتی اشک هایش را پاک کرد . یعنی معجزه شده بود. با هول از پاچه ی قصاب چسبید. -زنگ بزن بیاد. تو رو به جان هرکی دوست دادی داداش...آقایی کن...من فقط یه کیلو گوشت... التماس می‌کرد و خبر نداشت همانی که ۴ سال پیش از او گریخته بود حالا..... پارت بعدی اینجاست👇 وای از پارت بعدیش 😭😭😭👆
Show more ...
2 668
12
- آقا دستم به دامنتون! خانم کوچیک خودش رو توی اتاق زندانی کرده بیرون نمیاد! نمی‌دانست صدای لرزان ملیحه را پای نگرانی بگذارد یا ترسش از آراز! به لباس مشکی که دلبرش کرده بود، دست کشید و زیر ضربات آراز به در، به سمت تختش رفت - بهار! بیا این در رو باز کن که اگر حتی نتونم بشکنمش، کل خونه رو خراب می‌کنم! می‌دونی که این کار رو می‌کنم! وقت اجرای نقشه‌اش بود... یقه‌ی لباسش را پایین‌تر کشید و چند عکس باز از خودش گرفت به اکانت فیکی که خودش ساخته بود فرستاد. - بهار باتوام! ملیحه می‌گه از دیروز چیزی نخوردی! اخ فقط دستم بهت برسه.... قرار بود آراز را با آتش خیانتی خیالی بسوزاند؛ پس طنازانه و بلند خندید و گویی برای هم‌صحبتش دارد ناز می‌کند. - ملیحه برو کلید یدک بیار... بهار چه غلطی داری می‌کنی؟ می‌دانست قرار است تا دقایقی دیگر، به خاک سیاه بنشیند و زخم وجب به وجب تنش را پر کند اما... نمی‌شد که فقط او بسوزد! آراز هم باید درد می‌کشید! شروع کرد از خودش ویس تصویری گرفتن و حرکات اغواگرانه... دستانش از ترس می‌لرزید اما بیخیال نمی‌شد! آن‌قدری ادامه داد تا آراز به اتاق هجوم برد و همه چیز را دید... عکس‌هایش را... آن اکانت فیک که به اسم مردی غریبه مزین شده بود! نفرین کرد، فحش داد، عربده زد... تا جایی که ضربات سنگینش، بهار را از رمق انداخت و بیهوش شد! - خدا لعنتت کنه آراز! بهار...حامله بود! حالش بد بود دیروز اومدم معاینه‌ش کنم بهم گفت. خواست خودش بهت بگه... نگاه بهت زده‌ی آراز روی پوزخند بهارِ تخت بیمارستان میخ شد! - این چی می‌گه بهار؟ صدایش از فریاد های پیاپی گرفته بود و حال نفسش هم بالا نمی‌آمد. - اینه تاوان عذابایی که بهم دادی آراز خان!
Show more ...
🍂 قَــریـب نــوآز 🍂
من همانم که تویی از همه عالم جانش…! قریب‌نواز به قلم: NOAH پارت‌گذاری منظم و روزانه🍫 تا انتها رایگان♾️
1 430
1
کسانیکه مایل به عضویت در vip هستند مبلغ ۴۳هزارتومان به شماره حساب زیر واریز  و شات آن را به همراه یک اسم و فامیل برای ادمین ارسال کنید مریم چاهی اقتصاد نوین 6274 1211 8898 3647 پ.ن:۳۰۰پارت جلوتر هفتگی ۸الی ۱۰پارت
859
0

sticker.webm

520
1
- شرط میبندم لباش بوی پاستیل میدن. پاستیل در دستم را با ملچ ملوچ خوردم که سپیده دسته گلش را روی سرم کوبید. - جمع کن خودتو وسط مجلس عروسیم درمورد لبای برادر شوهرم نظر میدی؟ - رییس منه ها!! رویش را برگرداند که سرم را تکان دادم. دامن لباسم را بالا گرفتم و سر کج که بتوانم امیر را ببینم. امیر فروزنده... رییس بدخلق و آرامم. زیبا و جنتلمن که به تمامی دخترها دست رد زده. دخترهای سطح بالا و اوپن مایند که حتی پیشنهاد ازدواج سفید را هم به او داده اند. ایستاده در گوشه ای پیدایش کردم. در حال خوردن شامپاین بود. سپیده گفت: - بیخیالش شو. حتی نگاهت نکرد. این همه در و داف اینجاست. ساناز رو ببین. عمل پروتز کرده ماشالله چه‌چیزی هم شده. به باسن ساناز زل زدم، اصلا هم قشنگ نبود. - میتونم از پشتش به عنوان نگهدارنده ی قابلمه استفاده کنم کجاش قشنگه؟ خواهرم لبخندی به مهمان ها زد، شب عروسی اس بود وخیلی زیبا شده بود. - مردا همه اینارو دوس دارن. تو دو طرفت صافه امید چی داری؟ مثل منم نیستی. ناراحت نگاهش کردم. من رییسم را دوست داشتم... ولی راست میگفت، هیکل جذابی نداشتم که یک مرد را مجذوب کند و دست و پا چلفتی هم بودم. تا به این سن حتی نتوانسته بودم یک دوست پسر داشته باشم. معاشرت با مذکرها را بلد نبودم. - یاس میدونستی رییست از بوسیدن بدش میاد؟ متعجب نگاهش کردم. - یعنی تاحالا کسیو نبوسیده؟ لبی گردنی چیزی. مگه میشه. به قیافش میخوره صدتا دوست دختر داشته باشه. - خب؟ کی گفته حتما اونارو بوسیدم؟ سپیده هینی کشید و من متعجب برگشتم. امیر دقیقا پشت سرم بود خواستم فرار کنم که محکم کمرم را گرفت و دم گوشم زمزمه کرد: - ولی اگه تو بخوای میتونم بوسیدنو روی تو اجرا کنم. البته مثل من بوی پاستیل نمیدی ولی بوی شکلات چرا! 🔥یاس آرمان دختری که روز ورودش به شرکت عاشق رییسش میشه. امیر فروزنده مرد جدی و جذابی که یاس رو مجذوب خودش میکنه و از قضا برادرش شوهر خواهر یاسه و این دوتا توی عروسی جوری باهم بر میخورن که....
Show more ...
371
0
دختره اومده عروسی عشقش با یکی دیگه😰😱 آهسته به خودش که در آن لباس مشکی همچون رُزی مشکی پر از جلال و زیبایی شده بود نگاه کرد. مشکی تن کرده بود به احترام شب مرگش!!. به احترام آنکه عشقش داماد دختری دیگر بود امشب ، و نه خودش. عجیب بود که آنقدر آرام بود و در بی حسی مطلق به سر میبرد... انگار دیگر آب از سرش گذشته بود...آری آب همان موقع از سرش گذشت که شاهد باورش نکرد و انگ هرزگی به اویی که همچون چشمه زلال و پاک بود زد... همان موقع که یک هفته بعد خبر عروسی پسرعموی بی وفایش را شنید... و حال...آری ، او آمده بود برای خداحافظی ، خداحافظی با عشقی که امشب برای تارای حیله گر میشد. همان تارایی که اول با ظاهر دوست و در لباس بره به خودِ نادانش نزدیک شده و بعد از آن هم با هزاران ترفند برایش پاپوش هرزگی دوخته بود تا از این راه شاهدی که عاشق شیدا بود و قرار ازدواج داشتند را از دخترک زده و به سوی خود بکشاند. خودِ نفرت انگیزش که کم از لاشخور نداشت!!. بی خیال این افکار پای در سالن عروسی که پر از ازدحام و جنب و جوش بود نهاد و با طمانینه نگاهش را به سوی عروس و داماد مجلس کشاند. یکی عشقش...و دیگری دشمنی در قالب دوست... آهسته آهسته خودش را به جایگاه عروس و داماد رسانده و با زدن لبخندی به زن عمویش خود را به داماد بی معرفتش رسانیده و بلند بالا به اویی که سرش را پایین انداخته و کلافه با نوک کفشش بر زمین میکوبید اعلام حضور کرد: _مبارکه پسرعمو...چقدر مجلس قشنگیه... شاهد با بهت سرش را بالا برده و به عروسک زیبایی که مقابلش با آن لباس مشکی بی نهایت زیبا شده بود نگریست و گفت: _ش.. شیدا تو اینجا چیکار می‌کنی؟! اخمی کرده و با یادآوری بی آبرویی که شیده نقش اول آن بود و تارا به او نشان داده بود ادامه داد: _کی به توعه کثافت اجازه داده وارد عروسی من بشی؟! شیدا اما انگار چیزی در اعماق وجودش شکست و نابود شد که تنها و تنها برای دقیقه ای به چهره سرخ از خشم شاهد نگاه کرد. _نیومدم عروسیتو با عشقت خراب کنم آقا شاهد... فقط اومدم بهت ثابت کنم من هرزگی نکردم و همش به پاپوش بوده که زیر سر اونیه که الان شده عروست....دیگه برام مهم نیستی تو بمون و عذاب وجدانت شاهد ایرانمهر... این را گفت و با دادن فلشی  به مرد به سرعت از مجلسی که برایش چون مجلس عزا نمود میکرد بیرون زده و با سرعت بالای ماشینش به طرف دریا راند...شاید هم‌صحبتی با دریای مواج امشب کمی او را از دردی که در قلب پاره پاره اش احساس میکرد نجات میداد...شاید... ساعتی بعد اما این شاهد بود که با به هم زدن مراسم عروسی اش آن هم بعد از دیدن ویدیو های فلش دربه‌در به دنبال دخترکی میگشت که خود احمقش با بی فکری تمام او را از خود دور و زده کرده بود. تلفنش برای بار هزارم زنگ خورده و این بار نیز با خیال اینکه مادرش هست خواست جواب ندهد اما با دیدن اسم شیدا جانش که بر روی صفحه گوشی خودنمایی می‌کرد به سرعت جواب داد: _الو..شیدا کجایی تورو مرگ من بگو کجا رفتی من... ناگاه به جای صدای دخترک صدای زنی مسن به گوشش رسید که گفت: _سلام آقا شما آشنای صاحب این شماره هستید؟! من از پذیرش بیمارستان....تماس میگیرم دلش هری پایین ریخت با شنیدن نام بیمارستان: _بل..بله دخترعمومه...چی شده؟!؟ اتفاقی افتاده؟!؟ و ناگاه صدای متاسف زن که در گوشش پیچید و باعث شد جان از تنش رخت بندد: _متاسفم...ایشون توی دریا غرق شدن و دیر به بیمارستان رسونده شدن....حالا هم تو حالت کما هستن.لطفاً زودتر خودتونو برسونید احتمال زنده موندنشون تا صبح خیلی کمه... بـــــــــــــــوم.....و تمام...دیگر قلبی در سینه مرد نمی کوبید... گویی او نیز جان از تنش گریخته بود...آن هم با به یاد آوردن اینکه دخترک در نامه ای که برایش نوشته بود گفته بود که دو ماهه از خود لعنتی اش باردار است....!!!.
Show more ...
خـــــلــسِــه تَـــــنِــت
رزرو تبلیغات👇 https://t.me/+FpSgW_uO3Ng1YzA0 کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد✖️
1 258
2
تو اتاق بچه داری نوار بهداشتی خونیت رو عوض میکنی ؟ با شنیدن صدای مردی که به اصطلاح همسرم محسوب میشد ، سریع دست روی پایین تنه ام میگذارم _ تو رو خدا برو بیرون .... لباس ندارم پوزخند میزند بی اهمیت به حرفم ، جلو می آید و پسرک چندماهه اش را از روی تخت بلند میکند + اون چند گرم گوشت لاپات واسه من تحریک کننده نیست ! زیاد به خودت سخت نگیر لخت هم بچرخی ، فرقی به حال و روزت نمیکنه ! در چشمانم خیره میشود تا مطمئن شود روحم را زخم زده قلبم را زیر پا له کرده و تمام ذوق چشمانم را در هم دریده _ ام..امیر من ... من ترسیدم یک وقت بچه بیوفته زمین . مجبور شدم ... اینجا عوض کنم نگاهی به بسته نوار بهداشتی میکند + زود این کثافتو جمع و جور کن یک ساعت دیگه امیروالا خان میاد ! خوش ندارم روی فرش خون بپاشه و بعد زیر لب زمزمه میکند + بی فرهنگ ! او از اتاق بیرون میرود و اما در ذهن من یک کلمه تکرار میشود " امیروالا خان یک ساعت دیگر می اید " پدربزرگم ! همانی که مرا در عمارت زندانی کرده بود و مرا به کارگری گرفته بود و در نهایت عمویم مرا نجات داد .... گفت با امیر حسان ازدواج کنم و از پسرک چند ماهه اش مواظبت کنم ! و حال بعد از چند ماه چرا امیر والا خان می خواست به اینجا بیاید ؟! اتاق را جمع میکنم خانه را هم امیر با پسرکمان ، ساروین ، مشغول است _ چای هم دم کنم ؟ بی آنکه نگاهم کند لب میزند + نه .... زودی میاد و میره ! امانتیش رو قراره ببره از اشپزخانه بیرون می آیم روی مبل کنارش مینشینم و دست کوچک پسرکمان را میگیرم _ امانتی داره اینجا ؟ گوشه لبش بالا میرود همزمان که صدای زنگ در به گوش میرسد ، میگوید + اومده نوه گلش رو ببره جایی که لیاقتش رو داره .... سوین خانم ! سوین ؟! مگر اینجا جز من ، سوینی وجود داشت ؟ ترسیده در خود جمع میشوم که صدای زمخت پدربزرگ به گوشم میرسد × کجاس این دختر ؟ بگو بیاد ، وقت ندارم باید برم امیر او را به خانه دعوت میکند نگاه بی حسش ، رویم می افتد × چاقش کردی امیر ! سالار اینطوری نمیپسنده سالار ؟! باغبان عمارت ؟! _ پ..پدربزرگ امیر خودش را با ساروین مشغول کرده نگاهم نمیکند شرمنده است ؟! نه .... فکر نمیکنم ! × لباس مِباس داری بردار بیا پایین یالا دختر ... دیرم شد ! امیر میگوید + همه رو من واسش خریدم آقا جون . از خودش چیزی نداره ..... ببرینش همینجوری ! هق میزنم میخواهم سمت اتاق فرار کنم که پدربزرگ بازویم را میگیرد و میکشد و به امیر میگوید × صیغه رو باطل کن واست دختر مورد نظرتو پیدا کردم ، فردا عقدتون کنم ! مرا با خود میکشد و برایش مهم نیست که کفش ندارم و پاهایم خراش برداشته اند ( یکسال بعد ) دخترکش را در آغوشش جا به جا میکند و مقابل خانه امیر حسام می ایستد مردک ، نمیدانست روزی که او را به پدربزرگش سپرده حامله بوده ! نمیدانست دخترک به خونریزی افتاده بوده نمیدانست باید از او مراقبت کند به جای پیشکش کردنش .... و او بعد از رسیدن به عمارت فرار کرده بود حال ... بعد از یکسال ، دیگر پولی برای بزرگ کردن دخترکش نداشت زنگ را میزند و کمی بعد صدای متعجب امیر حسام می آید + سوین تویی ؟
Show more ...
512
0
پسره جلوی دوستاش و خواهرش زنشو میبوسه _چند بار بگم، جلوی بقیه ، نزدیکم نیا، نکن منو بغلم نکن و او با به چشمان عصبی ایلار نگاه می‌کند و با قدمی که برمی‌دارد، ایلار را بین خودش و دیوار حبس می‌کند و با انگشت اشاره سر ایلار را بالا میگیرد و با مهربانی لب میزند _چرا جوجو...... میکشی ایلار حرصی سرش را عقب میکشد تا انگشتش جدا شود و در حالی که سعی می‌کند صدایش به بیرون از آشپزخانه نرود با حرص میغرد _نه خجالت نمیکشم، فقط دوست ندارم ....اینو هر روز هزار بار برات میگم ولی تو نمی‌فهمی از روزی که ازدواج کرده بودند چیزی جز سردی و ندیده بود، ولی با همه‌ی اینها باز هم عادت نمی‌کرد، لبخندی میزند و با گرفتن تکه‌ای از موهای پیچ خورده‌ی ایلار با همه‌ی عشقش زمزمه میکند _زنمی، عشقمی، نفسمی، جونمی همه چیزمی .... همه چیزم. اگه کنار بقیه هم بغلت نکنم و نبوسم که تو حتی اجازه نمیدی بهت دست بزنم ایلار اینبار با عصبانیتی غیر قابل تحمل داد می‌زند _برو زنت و ببوس ، دست از سرم بردار من نیستم، عشقت نیستم ولم کن و با همه‌ی تواتش او را به عقب هل می‌دهد و سعی می‌کند تا از حصار محکم دستانش جدا شود ولی او اینبار کوتاه نمی‌آید و عقب نمی‌کشد و برای اولین بار در برابر دخترک با جدیت و اخم می‌ایستد و با گرفتن بازوهایش اورا هم وادار به ایستادن می‌کند و با فریادی بلند می‌گوید _مثل اینکه تو حرف حالیت نیست، نمیفهمی چی میگم ولی این آخرین باره که تکرارش میکنم که بهتره حفظش کنی. تو زن منی، زنم ، زن من، میفهمی ایلار زنمی زنم.. زنم ودر برابر چشمان ترسیده و شوکه شده‌ی بقیه که باصدای آنها به آشپزخانه آمده‌اند خم می‌شود و لبهای ایلار را......... من سرگرد هامون شریعتی هستم ،کسی که اسمش هم باعث وحشت تبهکاران بزرگه ، ولی من متأهل دل بستم اونم به دختری که عشقش رو دیدم ولی پسش زدم ،و حالا اونه که حاضر نیست با من باشه و من رو طرد می‌کنه، اما من پس نمی‌کشم اون مال منه به هر قیمتی... قرار شد بعد از ماموریتم با هم ازدواج کنیم ،با دلتنگی رفتم و با عشق و شور برگشتم ،اما اون رو توی یک مهمانی گرفته بودند اون هم به جرم رابطه نامشروع با.....
Show more ...
«تابوت ماه»Aydawriter
بقول افشین یداللهی یک روز می‌آیی که من دیگر دُچارت نیستم میای دلبر، میای. برای تبلیغات پیام بدین : @Baran6850 «وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ» 
1 105
0
کسانیکه مایل به عضویت در vip هستند مبلغ ۴۳هزارتومان به شماره حساب زیر واریز  و شات آن را به همراه یک اسم و فامیل برای ادمین ارسال کنید مریم چاهی اقتصاد نوین 6274 1211 8898 3647 پ.ن:۳۰۰پارت جلوتر هفتگی ۸الی ۱۰پارت
632
0
امروز پارت داریم
1 392
1

sticker.webm

878
0
_بابا نانای بزار با حرف پناه خندم می‌گیره و از گوشه‌ی چشم  به هامون نگاه میکنم که با اخمهای درهم در حالی که دستش رو روی پنجره گذاشته بی توجه به پناه در حال رانندگی ،ولی پناه کوتاه نمیاد و باز هم تکرار می‌کنه _بابا نانای......من نانای می‌خوام چیزی نمیگم و درحالیکه بزور خنده‌ام رو کنترل می‌کنم، فقط نگاه میکنم . هامون با کلافگی نگاهی به پناه و من می‌کنه و زیر لب " عجب گیری کرديم " می‌گه و مشغول بالا و پایین کردن آهنگها می‌شه که با پخش شدن صدای خواننده دیگه نمیتونم خندم رو کنترل کنم و با صدای بلند می‌خندم . تصویر هامون که با اون همه اخم و جذبه وقتی که با ریتم آهنگ خواننده سرش رو تکون میده و پناهی که دست‌های کوچیکش رو میرقصونه ،عجیب به دل می‌شینه . جالبه که از همدیگه دلخوریم ، ناراحت هستیم ولی خنده‌ی پناه می‌شه پرچم سفید صلح و لبخند بینمون ، با آهنگ شاد و رقص پناه می‌رسیم به خونه ؛وقتی ماشین جلوی خونه می‌ایسته دست می‌برم و صدای آهنگ رو قطع می‌کنم و رو به هامون متعجب می‌گم _چند وقت پیش خودت گفتی که نمیتونیم با همدیگه حرف بزنیم یادته سری تکون میده و من ادامه میدم _میدونی چرا .....چون ... به پناه نگاه میکنم و نفسم رو با آه بلندی بیرون می‌دم، حرف زدن زیر این نگاه خیره ، منتظر  و کمی هم مشتاق خیلی سخته ؛ نگاهم رو به در خونه میدوزم و ادامه میدم عاشقانه ای راز الود زندگی اجباری و همخونه ای مردی شکست خورده و دختری قوی و مستقل سرگرد هامون شریعتی ،پلیسی که حتی اسمش هم باعث وحشت و فرار تبهکاران بزرگ ،مامور زبده و ماهری که هیچ شکست کاری نداره ولی توی زندگیش شکست خورده و با داشتن یک دختر شش ساله دل بسته به کسی که هیچ اعتنایی بهش نمیکنه ولی این سرگرد هامون ما عادت به شکست نداره و ......
Show more ...
image
1 265
0
تو اتاق بچه داری نوار بهداشتی خونیت رو عوض میکنی ؟ با شنیدن صدای مردی که به اصطلاح همسرم محسوب میشد ، سریع دست روی پایین تنه ام میگذارم _ تو رو خدا برو بیرون .... لباس ندارم پوزخند میزند بی اهمیت به حرفم ، جلو می آید و پسرک چندماهه اش را از روی تخت بلند میکند + اون چند گرم گوشت لاپات واسه من تحریک کننده نیست ! زیاد به خودت سخت نگیر لخت هم بچرخی ، فرقی به حال و روزت نمیکنه ! در چشمانم خیره میشود تا مطمئن شود روحم را زخم زده قلبم را زیر پا له کرده و تمام ذوق چشمانم را در هم دریده _ ام..امیر من ... من ترسیدم یک وقت بچه بیوفته زمین . مجبور شدم ... اینجا عوض کنم نگاهی به بسته نوار بهداشتی میکند + زود این کثافتو جمع و جور کن یک ساعت دیگه امیروالا خان میاد ! خوش ندارم روی فرش خون بپاشه و بعد زیر لب زمزمه میکند + بی فرهنگ ! او از اتاق بیرون میرود و اما در ذهن من یک کلمه تکرار میشود " امیروالا خان یک ساعت دیگر می اید " پدربزرگم ! همانی که مرا در عمارت زندانی کرده بود و مرا به کارگری گرفته بود و در نهایت عمویم مرا نجات داد .... گفت با امیر حسان ازدواج کنم و از پسرک چند ماهه اش مواظبت کنم ! و حال بعد از چند ماه چرا امیر والا خان می خواست به اینجا بیاید ؟! اتاق را جمع میکنم خانه را هم امیر با پسرکمان ، ساروین ، مشغول است _ چای هم دم کنم ؟ بی آنکه نگاهم کند لب میزند + نه .... زودی میاد و میره ! امانتیش رو قراره ببره از اشپزخانه بیرون می آیم روی مبل کنارش مینشینم و دست کوچک پسرکمان را میگیرم _ امانتی داره اینجا ؟ گوشه لبش بالا میرود همزمان که صدای زنگ در به گوش میرسد ، میگوید + اومده نوه گلش رو ببره جایی که لیاقتش رو داره .... سوین خانم ! سوین ؟! مگر اینجا جز من ، سوینی وجود داشت ؟ ترسیده در خود جمع میشوم که صدای زمخت پدربزرگ به گوشم میرسد × کجاس این دختر ؟ بگو بیاد ، وقت ندارم باید برم امیر او را به خانه دعوت میکند نگاه بی حسش ، رویم می افتد × چاقش کردی امیر ! سالار اینطوری نمیپسنده سالار ؟! باغبان عمارت ؟! _ پ..پدربزرگ امیر خودش را با ساروین مشغول کرده نگاهم نمیکند شرمنده است ؟! نه .... فکر نمیکنم ! × لباس مِباس داری بردار بیا پایین یالا دختر ... دیرم شد ! امیر میگوید + همه رو من واسش خریدم آقا جون . از خودش چیزی نداره ..... ببرینش همینجوری ! هق میزنم میخواهم سمت اتاق فرار کنم که پدربزرگ بازویم را میگیرد و میکشد و به امیر میگوید × صیغه رو باطل کن واست دختر مورد نظرتو پیدا کردم ، فردا عقدتون کنم ! مرا با خود میکشد و برایش مهم نیست که کفش ندارم و پاهایم خراش برداشته اند ( یکسال بعد ) دخترکش را در آغوشش جا به جا میکند و مقابل خانه امیر حسام می ایستد مردک ، نمیدانست روزی که او را به پدربزرگش سپرده حامله بوده ! نمیدانست دخترک به خونریزی افتاده بوده نمیدانست باید از او مراقبت کند به جای پیشکش کردنش .... و او بعد از رسیدن به عمارت فرار کرده بود حال ... بعد از یکسال ، دیگر پولی برای بزرگ کردن دخترکش نداشت زنگ را میزند و کمی بعد صدای متعجب امیر حسام می آید + سوین تویی ؟
Show more ...
613
1
- شرط میبندم لباش بوی پاستیل میدن. پاستیل در دستم را با ملچ ملوچ خوردم که سپیده دسته گلش را روی سرم کوبید. - جمع کن خودتو وسط مجلس عروسیم درمورد لبای برادر شوهرم نظر میدی؟ - رییس منه ها!! رویش را برگرداند که سرم را تکان دادم. دامن لباسم را بالا گرفتم و سر کج که بتوانم امیر را ببینم. امیر فروزنده... رییس بدخلق و آرامم. زیبا و جنتلمن که به تمامی دخترها دست رد زده. دخترهای سطح بالا و اوپن مایند که حتی پیشنهاد ازدواج سفید را هم به او داده اند. ایستاده در گوشه ای پیدایش کردم. در حال خوردن شامپاین بود. سپیده گفت: - بیخیالش شو. حتی نگاهت نکرد. این همه در و داف اینجاست. ساناز رو ببین. عمل پروتز کرده ماشالله چه‌چیزی هم شده. به باسن ساناز زل زدم، اصلا هم قشنگ نبود. - میتونم از پشتش به عنوان نگهدارنده ی قابلمه استفاده کنم کجاش قشنگه؟ خواهرم لبخندی به مهمان ها زد، شب عروسی اس بود وخیلی زیبا شده بود. - مردا همه اینارو دوس دارن. تو دو طرفت صافه امید چی داری؟ مثل منم نیستی. ناراحت نگاهش کردم. من رییسم را دوست داشتم... ولی راست میگفت، هیکل جذابی نداشتم که یک مرد را مجذوب کند و دست و پا چلفتی هم بودم. تا به این سن حتی نتوانسته بودم یک دوست پسر داشته باشم. معاشرت با مذکرها را بلد نبودم. - یاس میدونستی رییست از بوسیدن بدش میاد؟ متعجب نگاهش کردم. - یعنی تاحالا کسیو نبوسیده؟ لبی گردنی چیزی. مگه میشه. به قیافش میخوره صدتا دوست دختر داشته باشه. - خب؟ کی گفته حتما اونارو بوسیدم؟ سپیده هینی کشید و من متعجب برگشتم. امیر دقیقا پشت سرم بود خواستم فرار کنم که محکم کمرم را گرفت و دم گوشم زمزمه کرد: - ولی اگه تو بخوای میتونم بوسیدنو روی تو اجرا کنم. البته مثل من بوی پاستیل نمیدی ولی بوی شکلات چرا! 🔥یاس آرمان دختری که روز ورودش به شرکت عاشق رییسش میشه. امیر فروزنده مرد جدی و جذابی که یاس رو مجذوب خودش میکنه و از قضا برادرش شوهر خواهر یاسه و این دوتا توی عروسی جوری باهم بر میخورن که....
Show more ...
475
0
دختره اومده عروسی عشقش با یکی دیگه😰😱 آهسته به خودش که در آن لباس مشکی همچون رُزی مشکی پر از جلال و زیبایی شده بود نگاه کرد. مشکی تن کرده بود به احترام شب مرگش!!. به احترام آنکه عشقش داماد دختری دیگر بود امشب ، و نه خودش. عجیب بود که آنقدر آرام بود و در بی حسی مطلق به سر میبرد... انگار دیگر آب از سرش گذشته بود...آری آب همان موقع از سرش گذشت که شاهد باورش نکرد و انگ هرزگی به اویی که همچون چشمه زلال و پاک بود زد... همان موقع که یک هفته بعد خبر عروسی پسرعموی بی وفایش را شنید... و حال...آری ، او آمده بود برای خداحافظی ، خداحافظی با عشقی که امشب برای تارای حیله گر میشد. همان تارایی که اول با ظاهر دوست و در لباس بره به خودِ نادانش نزدیک شده و بعد از آن هم با هزاران ترفند برایش پاپوش هرزگی دوخته بود تا از این راه شاهدی که عاشق شیدا بود و قرار ازدواج داشتند را از دخترک زده و به سوی خود بکشاند. خودِ نفرت انگیزش که کم از لاشخور نداشت!!. بی خیال این افکار پای در سالن عروسی که پر از ازدحام و جنب و جوش بود نهاد و با طمانینه نگاهش را به سوی عروس و داماد مجلس کشاند. یکی عشقش...و دیگری دشمنی در قالب دوست... آهسته آهسته خودش را به جایگاه عروس و داماد رسانده و با زدن لبخندی به زن عمویش خود را به داماد بی معرفتش رسانیده و بلند بالا به اویی که سرش را پایین انداخته و کلافه با نوک کفشش بر زمین میکوبید اعلام حضور کرد: _مبارکه پسرعمو...چقدر مجلس قشنگیه... شاهد با بهت سرش را بالا برده و به عروسک زیبایی که مقابلش با آن لباس مشکی بی نهایت زیبا شده بود نگریست و گفت: _ش.. شیدا تو اینجا چیکار می‌کنی؟! اخمی کرده و با یادآوری بی آبرویی که شیده نقش اول آن بود و تارا به او نشان داده بود ادامه داد: _کی به توعه کثافت اجازه داده وارد عروسی من بشی؟! شیدا اما انگار چیزی در اعماق وجودش شکست و نابود شد که تنها و تنها برای دقیقه ای به چهره سرخ از خشم شاهد نگاه کرد. _نیومدم عروسیتو با عشقت خراب کنم آقا شاهد... فقط اومدم بهت ثابت کنم من هرزگی نکردم و همش به پاپوش بوده که زیر سر اونیه که الان شده عروست....دیگه برام مهم نیستی تو بمون و عذاب وجدانت شاهد ایرانمهر... این را گفت و با دادن فلشی  به مرد به سرعت از مجلسی که برایش چون مجلس عزا نمود میکرد بیرون زده و با سرعت بالای ماشینش به طرف دریا راند...شاید هم‌صحبتی با دریای مواج امشب کمی او را از دردی که در قلب پاره پاره اش احساس میکرد نجات میداد...شاید... ساعتی بعد اما این شاهد بود که با به هم زدن مراسم عروسی اش آن هم بعد از دیدن ویدیو های فلش دربه‌در به دنبال دخترکی میگشت که خود احمقش با بی فکری تمام او را از خود دور و زده کرده بود. تلفنش برای بار هزارم زنگ خورده و این بار نیز با خیال اینکه مادرش هست خواست جواب ندهد اما با دیدن اسم شیدا جانش که بر روی صفحه گوشی خودنمایی می‌کرد به سرعت جواب داد: _الو..شیدا کجایی تورو مرگ من بگو کجا رفتی من... ناگاه به جای صدای دخترک صدای زنی مسن به گوشش رسید که گفت: _سلام آقا شما آشنای صاحب این شماره هستید؟! من از پذیرش بیمارستان....تماس میگیرم دلش هری پایین ریخت با شنیدن نام بیمارستان: _بل..بله دخترعمومه...چی شده؟!؟ اتفاقی افتاده؟!؟ و ناگاه صدای متاسف زن که در گوشش پیچید و باعث شد جان از تنش رخت بندد: _متاسفم...ایشون توی دریا غرق شدن و دیر به بیمارستان رسونده شدن....حالا هم تو حالت کما هستن.لطفاً زودتر خودتونو برسونید احتمال زنده موندنشون تا صبح خیلی کمه... بـــــــــــــــوم.....و تمام...دیگر قلبی در سینه مرد نمی کوبید... گویی او نیز جان از تنش گریخته بود...آن هم با به یاد آوردن اینکه دخترک در نامه ای که برایش نوشته بود گفته بود که دو ماهه از خود لعنتی اش باردار است....!!!.
Show more ...
خـــــلــسِــه تَـــــنِــت
رزرو تبلیغات👇 https://t.me/+FpSgW_uO3Ng1YzA0 کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد✖️
1 390
3
کسانیکه مایل به عضویت در vip هستند مبلغ ۴۳هزارتومان به شماره حساب زیر واریز  و شات آن را به همراه یک اسم و فامیل برای ادمین ارسال کنید مریم چاهی اقتصاد نوین 6274 1211 8898 3647 پ.ن:۳۰۰پارت جلوتر هفتگی ۸الی ۱۰پارت
1 622
1

sticker.webm

2 026
0
دختره اومده عروسی عشقش با یکی دیگه😰😱 آهسته به خودش که در آن لباس مشکی همچون رُزی مشکی پر از جلال و زیبایی شده بود نگاه کرد. مشکی تن کرده بود به احترام شب مرگش!!. به احترام آنکه عشقش داماد دختری دیگر بود امشب ، و نه خودش. عجیب بود که آنقدر آرام بود و در بی حسی مطلق به سر میبرد... انگار دیگر آب از سرش گذشته بود...آری آب همان موقع از سرش گذشت که شاهد باورش نکرد و انگ هرزگی به اویی که همچون چشمه زلال و پاک بود زد... همان موقع که یک هفته بعد خبر عروسی پسرعموی بی وفایش را شنید... و حال...آری ، او آمده بود برای خداحافظی ، خداحافظی با عشقی که امشب برای تارای حیله گر میشد. همان تارایی که اول با ظاهر دوست و در لباس بره به خودِ نادانش نزدیک شده و بعد از آن هم با هزاران ترفند برایش پاپوش هرزگی دوخته بود تا از این راه شاهدی که عاشق شیدا بود و قرار ازدواج داشتند را از دخترک زده و به سوی خود بکشاند. خودِ نفرت انگیزش که کم از لاشخور نداشت!!. بی خیال این افکار پای در سالن عروسی که پر از ازدحام و جنب و جوش بود نهاد و با طمانینه نگاهش را به سوی عروس و داماد مجلس کشاند. یکی عشقش...و دیگری دشمنی در قالب دوست... آهسته آهسته خودش را به جایگاه عروس و داماد رسانده و با زدن لبخندی به زن عمویش خود را به داماد بی معرفتش رسانیده و بلند بالا به اویی که سرش را پایین انداخته و کلافه با نوک کفشش بر زمین میکوبید اعلام حضور کرد: _مبارکه پسرعمو...چقدر مجلس قشنگیه... شاهد با بهت سرش را بالا برده و به عروسک زیبایی که مقابلش با آن لباس مشکی بی نهایت زیبا شده بود نگریست و گفت: _ش.. شیدا تو اینجا چیکار می‌کنی؟! اخمی کرده و با یادآوری بی آبرویی که شیده نقش اول آن بود و تارا به او نشان داده بود ادامه داد: _کی به توعه کثافت اجازه داده وارد عروسی من بشی؟! شیدا اما انگار چیزی در اعماق وجودش شکست و نابود شد که تنها و تنها برای دقیقه ای به چهره سرخ از خشم شاهد نگاه کرد. _نیومدم عروسیتو با عشقت خراب کنم آقا شاهد... فقط اومدم بهت ثابت کنم من هرزگی نکردم و همش به پاپوش بوده که زیر سر اونیه که الان شده عروست....دیگه برام مهم نیستی تو بمون و عذاب وجدانت شاهد ایرانمهر... این را گفت و با دادن فلشی  به مرد به سرعت از مجلسی که برایش چون مجلس عزا نمود میکرد بیرون زده و با سرعت بالای ماشینش به طرف دریا راند...شاید هم‌صحبتی با دریای مواج امشب کمی او را از دردی که در قلب پاره پاره اش احساس میکرد نجات میداد...شاید... ساعتی بعد اما این شاهد بود که با به هم زدن مراسم عروسی اش آن هم بعد از دیدن ویدیو های فلش دربه‌در به دنبال دخترکی میگشت که خود احمقش با بی فکری تمام او را از خود دور و زده کرده بود. تلفنش برای بار هزارم زنگ خورده و این بار نیز با خیال اینکه مادرش هست خواست جواب ندهد اما با دیدن اسم شیدا جانش که بر روی صفحه گوشی خودنمایی می‌کرد به سرعت جواب داد: _الو..شیدا کجایی تورو مرگ من بگو کجا رفتی من... ناگاه به جای صدای دخترک صدای زنی مسن به گوشش رسید که گفت: _سلام آقا شما آشنای صاحب این شماره هستید؟! من از پذیرش بیمارستان....تماس میگیرم دلش هری پایین ریخت با شنیدن نام بیمارستان: _بل..بله دخترعمومه...چی شده؟!؟ اتفاقی افتاده؟!؟ و ناگاه صدای متاسف زن که در گوشش پیچید و باعث شد جان از تنش رخت بندد: _متاسفم...ایشون توی دریا غرق شدن و دیر به بیمارستان رسونده شدن....حالا هم تو حالت کما هستن.لطفاً زودتر خودتونو برسونید احتمال زنده موندنشون تا صبح خیلی کمه... بـــــــــــــــوم.....و تمام...دیگر قلبی در سینه مرد نمی کوبید... گویی او نیز جان از تنش گریخته بود...آن هم با به یاد آوردن اینکه دخترک در نامه ای که برایش نوشته بود گفته بود که دو ماهه از خود لعنتی اش باردار است....!!!.
Show more ...
خـــــلــسِــه تَـــــنِــت
رزرو تبلیغات👇 https://t.me/+FpSgW_uO3Ng1YzA0 کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد✖️
1 962
7
_داری سینه‌هاتو از شوهرت میپوشونی؟ سوین با ترس سر شانه ی لباس عروس را بالا داد و به سمت امیرحسام چرخید. دستش را روی سینه‌اش گذاشت. _میشه بری بیرون؟ میخوام لباسم رو عوض کنم. پوزخندی روی لب های مرد نشست، دکمه ی سر آستینش را باز کرد و با خونسردی کتش را روی تخت انداخت. _فکر کردی داری خاله بازی میکنی بچه جون؟ سوین با ترس قدمی به عقب برداشت و به هیبت امیر حسام چشم دوخت. _منظورت چیه؟ پوزخند مرد عمیق تر شد، آستین پیراهنش را بالا داد و دستی به موهایش کشید. _روز خواستگاری بهت گفتم بگو نه دختر عمو! نگفتم؟ حالا که بله گفتی و زنم شدی باید به وظایفت عمل کنی! بغض گلوی سوین را چسبید، برای اولین بار در زندگیش از امیر حسام ترسید. مرد جلو رفت و به سمت او قدم برداشت. _بهت گفتم من دیگه توان مراقبت کردن از تورو هم ندارم! گفتم بچه ی خواهرمو سپردن به من... خواهری که با دستای خودم خاکش کردم... حالا بچه‌اش تو بغل منه... جلو رفت و بازوی سوین را گرفت و او را به سمت خودش کشید، از بین دندان های کلید شده اش غرید. _بهت گفتم دیگه فرصت نگهداری از ادم اضافی ندارم. امیر حسام! بزرگترین نوه ی دولت شاهی ها! مردی که نور چشم پدربزرگش بود و با یک حرف او... راضی به ازدواج با دخترعموی کوچکش شد! _گفتم مثل بچه ی آدم بشین خونه ی پدربزرگ! دخترک به حرف آمد. _ازش متنفرم! بعد از مرگ پدر و مادرم ترجیح میدادم تو خیابون تن فروشی کنم اما نرم پیش بابا بزرگ! گلوی دختر را گرفت و او را به دیوار کوبید! صدای آخی از حنجره ی نحیف دختر بیرون آمد. _حاضر بودی گه بزنی به زندگی من تا خودت در آرامش باشی؟ میدونی به خاطر این تصمیمت چی به سر من اومد؟ بازوی دختر را گرفت و او را روی تخت پرت کرد، دکمه های پیراهنش را باز کرد و لب زد. _به خاطر این تصمیمت من از عشق ده ساله‌ام جدا شدم! میفهمی؟ ده سال؟ سوین آب دهانش را قورت داد و احمقانه گفت: _اگه واقعا عاشقش بودی تو این ده سال باهاش ازدواج میکردی... پوزخند مرد عمیق تر شد، پیراهنش را روی زمین انداخت و ترس سوین با دیدن بازوهای قدرتمندش بیشتر شد. سوین خواست پایش را جمع کند اما مچ پای دختر را گرفت و او را پایین کشید، رویش خیمه زد و مماس با لب هایش زمزمه کرد. _حالا تو فکرش رو بکن من ده سال عاشقش نشدم! قراره عاشق تو بشم جوجه؟ دخترک دستش را روی سینه ی او گذاشت و التماس کرد. _توروخدا برو عقب... بذار لباسم رو عوض کنم حرف میزنیم. در گلو خندید و دستش را روی ترقوه ی سوین کشید _حرف؟ حرف ها رو قبل از عروسی زدیم! الان میدونی میخوام چی کنم؟ دستش روی بالا تنه ی لباس عروس نشست و با بی رحمی آن را در تنش پاره کرد، صدای جیغ سوین از ترس بالا رفت و زنانی که پشت در اتاق بودند کل کشیدند... _میخوام دستمال خونی بکارتت رو ببرم برای بابابزرگ! سوین با بغض و اشک لب زد. _چی...چی میگی؟ من... من امادگیش رو ندارم. دستش روی سینه ی سفید دخترک نشست و لاله ی گوشش را به زبان گرفت. _هیچوقت آمادگیِ سایز منو پیدا نمیکنی عزیزم! سینه اش را در دهانش جا داد و گاز محکمی از نیپلش گرفت... یک بار دیگر صدای جیغ سوین با صدای کل کشیدن زن ها آمیخته شد. از روی او بلند شد، دامن لباس عروس را گرفت و آن را با یک حرکت پایین کشید، دخترک لخت جلوی او به خود می‌پیچید! _به جهنمت خوش اومدی دختر عمو! اینجا تو زن من نیستی... فقط کسی هستی که بهم سرویس میدی! دوباره روی تخت نیم خیز شد و بین پای سوین را چنگ زد. _تاوان کاری که با زندگیم کردی رو ازت میگیرم‌! بلایی به سرت میارم که اسم امیرحسام بیاد از ترس به خودت بلرزی. زیپ شلوارش را پایین کشید و ...
Show more ...
985
1
- شرط میبندم لباش بوی پاستیل میدن. پاستیل در دستم را با ملچ ملوچ خوردم که سپیده دسته گلش را روی سرم کوبید. - جمع کن خودتو وسط مجلس عروسیم درمورد لبای برادر شوهرم نظر میدی؟ - رییس منه ها!! رویش را برگرداند که سرم را تکان دادم. دامن لباسم را بالا گرفتم و سر کج که بتوانم امیر را ببینم. امیر فروزنده... رییس بدخلق و آرامم. زیبا و جنتلمن که به تمامی دخترها دست رد زده. دخترهای سطح بالا و اوپن مایند که حتی پیشنهاد ازدواج سفید را هم به او داده اند. ایستاده در گوشه ای پیدایش کردم. در حال خوردن شامپاین بود. سپیده گفت: - بیخیالش شو. حتی نگاهت نکرد. این همه در و داف اینجاست. ساناز رو ببین. عمل پروتز کرده ماشالله چه‌چیزی هم شده. به باسن ساناز زل زدم، اصلا هم قشنگ نبود. - میتونم از پشتش به عنوان نگهدارنده ی قابلمه استفاده کنم کجاش قشنگه؟ خواهرم لبخندی به مهمان ها زد، شب عروسی اس بود وخیلی زیبا شده بود. - مردا همه اینارو دوس دارن. تو دو طرفت صافه امید چی داری؟ مثل منم نیستی. ناراحت نگاهش کردم. من رییسم را دوست داشتم... ولی راست میگفت، هیکل جذابی نداشتم که یک مرد را مجذوب کند و دست و پا چلفتی هم بودم. تا به این سن حتی نتوانسته بودم یک دوست پسر داشته باشم. معاشرت با مذکرها را بلد نبودم. - یاس میدونستی رییست از بوسیدن بدش میاد؟ متعجب نگاهش کردم. - یعنی تاحالا کسیو نبوسیده؟ لبی گردنی چیزی. مگه میشه. به قیافش میخوره صدتا دوست دختر داشته باشه. - خب؟ کی گفته حتما اونارو بوسیدم؟ سپیده هینی کشید و من متعجب برگشتم. امیر دقیقا پشت سرم بود خواستم فرار کنم که محکم کمرم را گرفت و دم گوشم زمزمه کرد: - ولی اگه تو بخوای میتونم بوسیدنو روی تو اجرا کنم. البته مثل من بوی پاستیل نمیدی ولی بوی شکلات چرا! 🔥یاس آرمان دختری که روز ورودش به شرکت عاشق رییسش میشه. امیر فروزنده مرد جدی و جذابی که یاس رو مجذوب خودش میکنه و از قضا برادرش شوهر خواهر یاسه و این دوتا توی عروسی جوری باهم بر میخورن که....
Show more ...
748
1
تابوت ماه سرگرد هامون شریعتی که تجربه ی یک شکست رو تو زندگیش داره،از ایلار دختر عموش خواستگاری میکنه و ایلاری که مجبور میشه این خواستگاری رو قبول کنه ولی ....... ایدا باقری زندگی هم خونه ای و ازدواجی اجباری _از این به بعد موقع خواب رو درنیار. اگه نمیتونی، از این به بعد حق نداری تو اتاق بخوابی. همه ی سعیش را کرده تا با جدیت بگوید و خجالت مانعش نشود، نمی داند چقدر موفق شده اما، هامون که گیج و با چهره ای درهم نگاهش می کند، پوفی می کشد و زیرپوش دستش را به طرفش پرت می کند. هامون شوکه می خندد : _شبا نخواب. از این... از این های بدنت بدم میاد. نمی خوام ببینمشون! با کلافگی و خجالت کمرنگی می گوید و هامون، تازه دوهزاری اش جا میوفتد! ی این دختر، با همان نیم تنه ی از جا بلند می شود و روبروی ایلاری که با اخم و نگاهش می کند، می ایستد: _بدت میاد؟  از باشه؟ به های من میگی نقاشی مهندس؟! پوزخند ایلار لبخندش را عمق می بخشد. بود... خیلی زیاد! _فعلا که از خدام نیست! خیلی مشکل داری و نمیتونی یه تیکه پارچه رو تحمل کنی، بفرما برو پیش بخواب. _اون وقت مامانم نمیگه چیشده تنها ول کردی و اومدی ور دل من؟ ایلار کلافه و عصبی دستش را روی سینه اش می کوبد تا فاصله بگیرد اما، وقتی تنش بین تن او و کمد می شود، آشفته چشم می بندد و... هامون از هر فرصتی برای او استفاده می کند! _اگه پرسید بگم زنم حالش ازم به هم می خوره؟ یا حتی دلش خواد منو ببینه؟ بگم اینارو بهش؟ هامون! ایلار با غیظ صدایش می کند و هامون، سر خم کرده، همانطور که لب های تب دارش را روی های لرزان او با حالتی شبیه نوازش می کشد، با شیفتگی می گوید : _جون هامون! تو هرچی می خوای من اصلا ! زیرپوش که سهله، می خوای با کت و شلوار دامادیم بخوابم؟!
Show more ...
«تابوت ماه»Aydawriter
بقول افشین یداللهی یک روز می‌آیی که من دیگر دُچارت نیستم میای دلبر، میای. برای تبلیغات پیام بدین : @Baran6850 «وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ» 
1 622
2
کسانیکه مایل به عضویت در vip هستند مبلغ ۴۳هزارتومان به شماره حساب زیر واریز  و شات آن را به همراه یک اسم و فامیل برای ادمین ارسال کنید مریم چاهی اقتصاد نوین 6274 1211 8898 3647 پ.ن:۳۰۰پارت جلوتر هفتگی ۸الی ۱۰پارت
7 957
1
- بوش رو دوست دارین؟! از صدای جذاب مردونش زود چادر سفیدمو جمع کردم تا تنمو نبینه! خیمه زده روی سجادش دیدم؟ خجالت کشیدم. هول گفتم: - ببخشید..! در باز بود.. بخدا فقط بوش کردم نگاه محجوبش رو جمع کرد. لبخند زد، از اون لعنتی‌های پدر درآر که نمی‌شد میخش نشم، خواستم برم تا نگاهم لو نده بی‌تاب نزدیکیشم! بی‌تاب اون عطری که به سینه‌اش زده، اما درو بست! هیکل چهارشونه‌اش راهو بسته بود سر به زیر و شرمنده گفتم: - ببخشید بی اجازه اومدم اتاقتون. بخدا نمی‌خواستم فضولی کنم آقا دادیــ.... - اینجا اتاق نامزدتونه اجازه نمی‌خواد! اون آقا هم از اول اسمم بردار حس خوبی بهش ندارم کنار کشیدم تا فرار کنم. خودم که می‌دونم دلم می‌خواد بغلم کنه. جلو اومدن دستش قلبمو از سینم بیرون پروند و نفسمو برد! گوشه‌ی چادرمو گرفت و پرسید: - مامان خونه نیستن؟ خجول از نگاه میخش که معمولا روی من نبود آب شدم و سر تکون دادم. روی پیشونی و شقیقه‌اش دونه‌‌های ریز عرق بود: - نه، رفتن مسجد... گفتن شما هم می‌رید باز لبخند زد: پس فکر کردی نیستم که سعادتش نصیبم شد و اومدی بالا تو اتاقمون؟! شما چرا نرفتین؟ "اتاقمون؟! کی اتاقمون شد؟!" برای شناخت، به بهانه‌ی دوری خانواده‌ام با یه صیغه کشیدم خونشون و نگاهم نمی‌کنه! از زور اینکه انتخاب مادرش بودم قبول کرده، حالا میگه اتاقمون؟ من با چه رویی بگم چرا نرفتم مسجد؟ بگم پریودم؟ خیس عرق دست به دستگیره بردم: هیچی تنشو جلو کشید و کلیدو چسبید! صدای چرخش کلید با صدای مهربونش مو به تنم سیخ کرد - حالا که اومدی یکم بمون خانوم! کاری که به عذر شرعیت ندارم! دلم هری ریخت! هول چادرمو جلو کشیدم. کاش زیرش روسری داشتم. از جلو اومدنش تنم به دیوار چسبید. نگران پرسیدم: بمونم چیـ...ـکار کنم؟ کاری دارید؟ دستش روی انگشتایی که چادرو زیر گلوم مشت کرده بودم و می‌لرزیدم نشست: - فقط یکم اینو شل کن! انگشتات سفید شدن انقدر محکم گرفتی دختر! دستت یخ کرده و صورتت سرخه! بخاطر بودنمه؟ چون فهمیدم پریودی؟ ازم خجالت می‌کشی؟ از سوالش لب گزیدم. چادرم که دیگه نای گرفتنشو نداشتم کشید، به گُل سرم گیر کرد و موهام از یک طرف شونم پایین ریخت: - ولش کن دیگه؟ حلالمی بذار ببینمت! بوی موی تو از جانمازم بیشتره! دیگه حواسم جمع نیست بخوام نماز بخونم که! الان وضعیتم از شب‌هایی که میخ سقفم و تو رو تو اتاقت تصور می‌کنم سخت تره! با اضطراب از حرکاتش، اسمش بدون اون آقا که گفت از زبونِ دلم بیرون پرید: دادیار...! بی مقدمه تنمو لمس کرد دست‌هامو با دست‌های بزرگش میخ دیوار کرد. چسبیدن لب‌هاش به شاهرگم تنمو منقبض کرد: - هـــــیع! لبه‌ی یقه‌ی لباسمو کشید: - جانم خانوم؟ یه نظر نگات نکنم؟ یکم نبینمت؟ لمست نکنم؟ اومدی که زود بری؟ با این چادر نازک تو خونه می‌چرخی نباید گوهر زیرشو نشونم بدی؟ چطور به حاج‌خانوم نشون دادی؟ من که محق‌ترم! منم که باید هر شب اجازه داشته باشم ببینم. دلم می‌خواست تو سرم بکوبم! اون روز که مادرش گفت خونه نیست و چادرمو بردارم، اونم دیده؟ حرکت لب‌هاش روی برجستگی بالا‌تنه‌ی لختم، تاپ بندیمو یادم آورد و زانوهام لرزید. محکم گرفتم کنار گوشم پچ زد: - جونم؟ اذیتی ببرمت روی تخت؟ جاش برام فرقی نمی‌کنه فقط کم لطفی نکن! نخواه بی هیچی ولم کنی بری! نامردیه! معلوم نیست دیگه کی بتونم ببینمت، جلوی مامان مثل پسر بچه‌ها قفل می‌کنم! حتی نمی‌تونم نگات کنم، فرار می‌کنم یهو از حالم نفهمه! حسرتِ دوباره دیدن و لمس کردنت خواب برام نذاشته، هلاکتم بخدا... دلم بود که بی‌مهابا سرمو تکون داد، گفتم: اگه شما نخواین نمیرم. منم تو اتاقم تنهام و به فکر شما.. فشار صورتشو از گردنم برداشت. عجول به تخت چسبوندم: - دورت بگردم که تو خلوتمون هم میگی شما! - آآآخ...! - جان دلم؟ ببخشید! دست خودم نیست! نمی‌تونم فشار تنمو جمع کنم زورم زیاد میشه. مامان نیست، ولی لطفا جیغ نزن باشه؟ با تجربه نیستم بخدا هول میشم، اگه یهو هم بیاد و بفهمه تو اتاقم نگهت داشتم شرفم میره.. اجازه بدی لباس‌هاتو در بیارم، یه ذره هم وا بدی خوب ببینمت و لمست کنم تمومه! میری اتاقت منم دوش می‌گیرم. از اون پسر مذهبی‌های ناب و بی تجربه که تو خلوت پوست می‌کنه و بی‌خجالت عشقش رو قورت میده، از سختی شب‌هایی که تنها می‌خوابه میگه تا هر شب‌..😎😍
Show more ...
2 654
5
فردای شب عروسی شوهرم از خونه بیرونم کرد...!! با استرس شب حجله روی مبلی نشسته بودم و به فامیل فضول نگاه می‌کردم که داشتن جهیزیم رو می‌دیدن! ما رسم جهاز دیدن داشتیم تو شب عروسی و حتی در یخچالمم باز می‌کردن توشو دید می‌زدن ولی من به خاطر استرس شب حجله اهمیتی به این چیزا نمی‌دادم و نگاهم به تخت دو نفره ی تو اتاق خواب بود که صدای مادرم به گوشم رسید: - خب دیگه مهمونی عزیز قدم رنجه فرمودین آقا داماد داره میاد دیگه تو خونش. و همین حرف یعنی دیگه عروسی تموم شد و همه هم دونه دونه بعد تبریک رفتن و بعد ثانیه ای هم مرد قد بلند همیشه اخمو من وارد خونه شد. و مادرم با دیدن آران در گوشم خم شد و پچ زد: با اخم به مامان نگاه کردم و نگاهم رو که دید سری به چپ و راست تکون داد و زمزمه کرد: -این پسره به چیزیش هست تو هی حرف منو نشنیده بگیر. مثل خودش زمزمه کردم: -مامان بس کن پسر به اون خوبی کل فامیل ازش تعریف می‌کنن تو جای این که خوشحال باشی... آران نزدیکمون شد و مامانم کوتاه نیومد: -فامیل تو نخ پسره نرفتن ببینن رفتاراش ضد و نقیص فقط قد و بالاشو ماشینشو می‌بینن مثل تو که کور شدی اصلا به من گوش نمی‌دی، من بهت فرصت آخرم دادم که با من برگردی ولی برنگشتی! مطمعن بودم آران با اون گوشای تیزش حرفای مامانمو شنیده و نزدیک تر شد اما مامانم کوتاه نیومد: - امشب بکارتت بره دیگه تو خونه ی بابات جایی نداری می‌دونی که چقدر آبرو براش مهمه... ناخواسته بغض کردم که آران سمتمون اومد: -مشکلی پیش اومده مامان جون؟ عروس من همین طوریش استرس داره واسه امشب دعواتونو بزارید واس یه روز دیگه. و همین جمله باعث شد مامانم با سکوت از خونم بیرون بزنه و در خونه که بسته شد لب زدم: - اون اشتباه می‌کنه راجبت نمی‌شناست. آران نیشخندی زد، موهای دور صورتمو کنار زد و ابرویی بالا انداخت: - تو منو می‌شناسی؟ یا لبخندی اره ای گفتم که دستمو کشید و من بلند شدم که در گوشم پچ زد: چرا اینارو می‌پرسید؟ به اطراف خونه نگاه کردم و خواستم ازش فاصله بگیرم که نزاشت و من لب زدم: - آره می‌دونی خانواده ی من چه شکلی دیگه، ولی تو که منو ول نمی‌کنی اصلا چرا می‌پرسی؟ هیچی نگفت، سکوت کرد و فقط لب هاش رو گردنم نشست و کشوندم سمت اتاق خواب. استرسم زیاد شد و کمی سر جایم ایستادم که سمتم برگشت و گفت: -نترس جوجه حواسم بهم هست! و من با لبخندی خر اون نگاه مشکیش شدم غافل از این که مادرم همیشه راست می‌گفت!!!! صدای نالم بلند شده بود، کل تنم کبود بود و هق هقم تو اتاق می‌پیچید و که با نفرت در گوشم زمزمه کرد: - دیدی منو نمی‌شناسی؟ هق زدم: - چرا این جوری می‌کنی آران؟ جیغ میزدم تا شاید اران به خودش بیاد اما اون موهامو از پشت کشید: با پایان حرفش موهامو کشید و هولم داد سمت در خروجی و من برهنه بودم و جیغ میزدم که صدای دادش بلند شد: -همین الان که از خونه انداختمت بیرون می‌تونی بری از بابات بپرسی انتقام چی رو گرفتم، برو جلوش بیفت و بپرس که ده سال پیش سر خاندان صفیری چه بلایی آورد قطعا یادش میاد! به درب ورودی رسیدیم و با بی رحمی تمام از خونه درام کرد بیرونو افتادم روی سرامیکای سرد حیاط. هق می‌زدم که ملافه ای سمتم پرت کرد و غرید: - کارم باهات تموم شد حالا برو خونه ی بابات... و این شروع داستان دیگر بود از منی دیگر...!
Show more ...
1 356
2

file

1 127
3
_جواب آزمایشت مثبته؟ خر گیر آوردی دختره دهاتی؟! با صدای عربده‌ی میراث تمام خدمه جلوی در اتاق جمع شده بودند و پچ پچ هایشان بالا گرفته بود. مادرش بازویش را کشید و نالید: _چته مادر؟ خون به جیگر نکن اینقدر این دخترو...آبرو ریزی راه میندازی چرا شیر پسرم؟ میراث با فک سفت شده به سمت کژال خیز برداشت که دخترک با ترس تن لرزانش را عقب کشید: _این اکله خانوم فکر کرده همه مثل خودش از پشت کوه اومدن ، آخه یکی نیست بهش بگه دهاتی آدم رغبت میکنه میکنه دست به تن و بدن کثیف تو بزنه؟! از صد فرسخیت بوی گند بلند میشه. حالا زرتی اومده میگه ازت حاملم! کژال داشت از ترس قالب تهی می‌کرد ، با چشمان ناباور به خیره‌ی میراث شد. یادش نمی آمد؟! آن شب که وحشیانه به تنش تاخته بود را یادش نمی آمد؟! شبی که دیوانه‌وار از عطر تن او کنار گوشش زمزمه می‌کرد را یادش نمی آمد؟! بهت زده و بی قرار پشت سر هم زمزمه کرد: _ازت حاملم ، از خود خودت حاملم میراث، میراث بی معرفت. گفت و نمی‌دانست چگونه مرد روبه رویش را به جنون رسانده است. بازویش در دستان مرد چنگ شد و با صدای نعره اش کل اتاق خالی از جمعیت شد. دخترک را روی تخت پرت کرد و فریاد کشید: _ زبون درآوردی زپرتی؟!  فکر کردی میای چرت و پرت سر هم میکنی موندگار میشی تو این خونه؟! صبح نشده جل و پلاست و جمع میکنی گورتو از زندگیم گم میکنی...!!! و بی توجه به التماس هایش اولین ضربه را به بدنش زد! **** چشم هایش را با درد باز میکند ، دستی در مو های پریشانش می‌کشد و اطراف را از نظر می‌گذراند . نگاش به ملحافه روی تخت می افتد و نفسش حبس می‌شود. ملحافه سفید رنگ حالا کاملا پر از خون بود. کم کم یادش می آید! دخترک گفته بود حامله است و او به مرز جنون رسیده بود. دخترک التماس کرده بود و او با بی‌رحمی به تنش تاخته بود. وحشت زده از اتاق بیرون می‌رود و با دیدن مادرش که بی قرار هق می‌زند دست و پا هایش شل می‌شود. _ کار خودتی کردی آخر؟! شیرم و حلالت نمیکنم پسر! دختره بیچاره صبح نشده رفته...فرار کرد میراث، فرار کرد از دستت! رفته بود! رفته بود و نمی‌دانست میراث خاک این شهر را برای پیدا کردنش به توبره می‌کشد! ادامه در چنل زیر👇🏽👇🏽🥲🖤❤️‍🩹 ...
Show more ...
attach 📎
2 688
3

AnimatedSticker.tgs

540
2
- شورتتو بنداز پایین محیا. متعجب چند بار از روی پیامش خوندم و نوشتم: - چی میگی عمو؟ زنگ زد. از ترس اینکه کسی بیدار بشه سریع جواب دادم و لب زدم: - الو؟ کلافه از پشت خط جواب داد: - من زیر پنجره اتاقتم. همین الان شورت پاتو برام پرت کن که دارم میترکم دختر. گیج پرسیدم: - یعنی چی؟ شورت منو میخوای چی کار؟ کلافه عصبی غرید: - میخوام جق بزنم! از اینهمه رک گوییش آب دهنم رو قورت دادم و زمزمه کردم: - حالت خوبه؟ نصفه شبی دوست بابام اومده بود زیر پنجره ی اتاقم و لباس زیرم رو میخواست. - نه خوب نیستم، راست کردم دختر! هین بلندی کشیدم و تشر زدم: - خجالت بکش عمو، این حرفا چیه میزنی؟ مشخص بود حال طبیعی نداره وگرنه چرا بخواد با شورت من خودارضایی کنه؟! - انقدر عمو عمو نبند به ناف من دختر. یا شورتتو میندازی پایین، یا در رو باز می کنی میام بالا وگرنه به بابات میگم دختر سر به زیرش یواشکی برای همسن باباش نود میفرسته! چند ثانیه سکوت کرد و ادامه داد: - میدونم توام منو میخوای‌. بنداز پایین اون یه تیکه پارچه رو تا عقیم نشدم. لبم رو به دندون گرفتم، دستم رفت زیر دامن تنم و آروم شورتم رو درآوردم. آروم رفتم سمت پنجره و شورتم رو پرت کردم سمتش‌. - بگیرش... سریع از پنجره دور شدم، ضربان قلبم حسابی رفته بود بالا که صداش رو شنیدم. - شورتت فایده نداره، در رو باز کن بیام بالا خودتو یکم بمالم! توجه داشته باشید این رمان اروتیک و پر از صحنه های +18 سال هست🔞👇 محیا دختری که با دوست جذاب و مرموز پدرش وارد رابطه میشه. مردی هات در آستانه ی چهل سالگی با گذشته ای تاریک و پر از معما🔞❌
Show more ...
دلـبر قـرتــی
لطفا یجوری منو ببوس که طعم لبات همیشه رو لبام بمونه.🥂💋 #بنرها_پارت_واقعی_رمان🔞 به قلم: #لواشک #رهوار ( آنلاین ) #قرتی ( آنلاین ) #ژیوار ( حق عضویتی / آنلاین ) #افیون ( حق عضویتی / آنلاین ) #مهیاس ( آنلاین ) #آفرت ( آنلاین )
968
2
- زن اجباری گرفتین واسم حرفی نزدم حداقل کسی رو می‌گرفتین واسم که بتونه ارضام کنه! فاطمه لبش را گاز گرفت: - آروم‌تر حرف بزن پسر. می‌خوای زنت بشنوه ناراحت بشه؟ به دیوار تکیه داد و شانه بالا انداخت. برایش اهمیتی نداشت : - مگه دروغ میگم مادر من؟ یه نگاه بهش بنداز بالا و پایینش صافه صافه... چشم غره‌ای به پسرش می‌رود: - هنوز بچه‌س بدنش جای رشد داره! به بدن ترنج نگاه کرد و دستش را لای موهایش برد. - بچه گرفتین تا بچه داری کنم؟ به فکر شلوار من نبودید؟ - خب خودت دست به کار شو و درشتشون کن! به جای غر غر کردن بهتره بری از همین الان کارتو شروع کنی. نفسش را کلافه بیرون می‌فرستد: - اصلا من به درک پس فردا بچه دار بشیم چجوری می‌خواد از اون سینه های قد نخودش به بچه شیر بده مادر من؟ به خاطر این که پسر بد نام فامیل بود مجبور شدند برایش زن بگیرند حالا داشت راه و چاه درشت شدن سینه‌های زنش را از مادرش می‌پرسید؟ - قبل ازدواجت که خیلی فعال بودی حالا فعالیتت رو بیشتر کن و خودت سینه‌های زن تو درشت تر کن! - من حتی می‌ترسم روش برم و وزنمو بندازم روش بعد شما می‌گی باهاش سکس کنم؟ اصلا زیر من طاقت میاره؟ به ترنج نگاه می‌کند. با این هیکل ریزش چطوری زیر هیکل درشت پسرش طاقت می‌آورد؟ اخم‌هایش را جمع می‌کند و می‌گوید: - فکر کردی من زن بابات شدم هیکلم این بود؟ نه عزیزم. از ترنج لاغرتر بودم ولی درشت‌تر نه... اما زیر بابات دووم آوردم! ابروهایش بالا می‌پرید و با صدای آرام‌تری می‌پرسد: - ولی من آروم نیستم! فاطمه چپ چپ نگاه‌ش می‌کند: - دست زن تو بگیر ببر اتاقت و هر مدلی خواستی باهاش بخواب! سر تکان می‌دهد و سمت ترنج می‌رود. دستش را می‌گیرد و می‌گوید: - بلدی جیغ بکشی؟ - آ‌...آره! داخل اتاقش می‌برد و روی تخت پرتش می‌کند. روی تنش خیمه می‌زند و دستش را روی سینه‌های کوچک دخترک می‌کشد: - امشب تا می‌تونی جیغ بکش، می‌خوام مامان بفهمه برای درشت شدن سینه‌هات قراره زیر من چقدر درد بکشی! زیپ شلوارش را باز کرد و...
Show more ...
941
0
#پارت_واقعی_آینده👇 -لازانیا بلدی درست کنی؟ نیم نگاهی به هیکل ورزشکاری‌اش می‌اندازم. با گوشه ناخن ابرویم را می‌خارانم و با اشاره به بدنش می‌گویم: -من کمک سرآشپز این رستورانم و تقریبا هر غذایی رو بگی بلدم، ولی لازانیا جایی تو رژیم غذاییت داره؟ لبخند می‌زند و تکیه به میز و رو من قرار می‌گیرد، دست به سینه می‌شود و سر خم می‌کند، گوش‌های شکسته‌اش که نماد کشتی‌گیر بودنش است بیشتر در رأس نگاهم قرار می‌گیرد: -تا الان برای مشتری‌های این رستوران غذا درست کردی، حالا یه بار اختصاصی برای من درست کن ببینم چند مرده حلاجی. نگران رژیم منم نباش سرآشپز. نزدیکش می‌شوم، خیلی خیلی نزدیک، خم می‌شوم و در حالی که سعی دارم تنم به تنش کشیده نشود، چاقو را از پشت سرش برمی‌دارم. از نزدیکی یک‌باره‌ام لبخند رو لبش می‌نشیند و خیال این را می‌کند می‌خواهم در آغوشش فرو بروم. با لبخند معناداری چاقو را از پشت سرش برمی‌دارم و فاصله می‌گیرم. با ابروهای بالا رفته نگاهم می‌کند و من قارچ‌های سفید و تمیز را روی تخته خرد می‌کنم. سرعت دستانم بالاست و حضور او با وجود اینکه نمی‌خواهم نشان دهم، اما تمرکزم را می‌گیرد وقتی این‌گونه خیره به من می‌شود. -مواظب دستت باش... تنها همین حرفش کافی‌ست که چاقو متمایل به انگشتانم شود و در یک آن، قارچ‌های خرد شده آغشته به خون شود. سریع انگشتم را می‌چسبم. -ببینمت؟ زدی خودت‌و ناقص کردی... پر حرص نگاه می‌دهم به چشمان نگرانش: -خب برو بیرون دیگه، هر وقت آماده شد میارم برات. خنده‌اش گرفته و همزمان که دستم را بررسی می‌کند می‌گوید: -سرآشپز ما رو باش. بلد نیستی درست کنی و می‌زنی خودت‌و ناقص می‌کنی چرا من‌و مقصر می‌دونی؟ نمی‌توانم بگویم در حضور تو‌ این گونه از خود بی خود می‌شوم. انگشتم را از میان دستش بیرون می‌کشم: -آخرین باری که دستم‌و زخمی کردم یادم نمیاد. چون حین غذا درست کردن کسی کنارم نیست تمرکز‌م‌و به هم بزنه. سمت کمد چسبیده در گوشه آشپزخانه می‌رود. چسب زخم بیرون می‌کشد و دوباره کنارم قرار می‌گیرد. همزمان که انگشتم را گرفته و دوباره مشغول بررسی و چسب زدن می‌شود، زمزمه می‌کند: -پس من تمرکز‌ت‌و به هم می‌زنم آره؟ کارش که تمام می‌شود اجازه فاصله گرفتن نمی‌دهد و دستان پر قدرتش دور کمرم چنگ می‌شود. از فاصله نزدیک بینمان و نفسی که روی صورتم پخش می‌شود، کوبش قلبم به آسمان می‌رسد و او با مهربانی بینی به بینی‌ام می‌مالد. نفس گرفته زمزمه می‌کنم: -ولم کن، می‌خوام لازانیا رو درست کنم تا بفهمی طعم واقعی غذا چیه! -من قبلا همه غذاهایی که درست کردی‌و چشیدم سرآشپز. مشکوک می‌پرسم: -یادم نمیاد اومده باشی این‌جا و تست کنی. دستانش روی کمرم بالا و پایین می‌رود و همان نفس اندکم را هم حبس سینه‌ام می‌کند. -این‌جا نیومدم، ولی چند مدتی به عنوان مشتری می‌اومدم این‌جا و تأکید اکید می‌کردم که حتما جانان خانم اون غذایی که سفارش می‌دم درست کنه! با حیرت پچ می‌زنم: -پس اون شخص تو بودی؟! لبخند به از روی لبانش به چشمانش هم سرایت می‌کند: -به عنوان مشتری غذارو با لذت می‌خوردم و حتی پولش‌و هم حساب می‌کردم. -تو صاحب این کافه رستورانی، چطور غذاهای خودت‌و حساب می‌کردی. می‌خندد: -اولش که کسی نمی‌دونست صاحب این رستوران منم، مخصوصا تو... بهت و حیرتم را از نظر می‌گذارند و با شیطنت می‌گوید: -همه غذاهایی که درست کردی‌و امتحان کردم به جز یه چیز... گیج شده از حقیقتی که شنیده‌ام لب می‌زنم: -چی؟ -طعم لب‌هایی که مطمئنم مزه توت فرنگی می‌دن! خودت اجازه می‌دی یا با بی‌رحمی از زور بازوم استفاده کنم؟ قبل از اینکه جمله‌اش را درک کنم و بفهمم منظورش چیست، سر پایین می‌کشد و لبانش هم‌آغوش لبانم می‌شود... کافه رستوران بلوط اثری جذاب و خواندنی دیگر از زهرا سادات رضوی 😍👇 جانان شکوری، دختری از یک خانواده معمولی هست که در منطقه پایین شهر و قدیمی تهران به همراه خانواده‌اش سکونت داره، جانان کمک سرآشپز در کافه رستوران بلوطِ که زندگی زیبا و ساده‌ش وقتی که صاحب رستوران اعلام می‌کنه که قراره رستوران فروخته بشه و حتی هویت مکان هم تغییر کنه، دگرگون می‌شه و در ادامه ماجراها خواهیم داشت... « هر گونه کپی و ایده‌برداری از این پارت‌ و رمان‌و ممنوع اعلام می‌کنم و پیگیری خواهم کرد، ممنون می‌شم حق‌الناس‌و رعایت کنید، حتی شما دوست عزیز...»
Show more ...
236
0
‍ -دیگه صیغه و تمدید نمی‌کنم. ملافه را دورم گرفتم و از تخت پایین آمدم. -دیگه زن صیغه‌ای به دردم نمی‌خوره. پسرم مادر می‌خواد. می‌دانستم. پدرش گفته بود آخرِ این ماه، با سَما، دخترِ تاجرِ معروف ازدواج می‌کند. -هر طور صلاحته. چه می‌گفتم؟ برای بار دوم که صیغه را تمدید کرد گفته بود، فکر نکنم خبریه و دل‌ خوش نکنم. گفته بود که اگر بعدش اصرار به ماندن کنم، به کل از زندگی حذفم می‌کند. -چرا حالا نگام نمی‌کنی؟ از آینه‌ نگاهم به سرشانه‌ی کبودم افتاد. شش ماه... شش ماه صیغه‌اش بودم و یک روز تنم از دستِ ســـ.ـکس‌های خشنش در امان نبود. برگشتم و برای هزارمین بار دلم برایش لرزید. لخت خوابیده بود و بازوهای وارزیده‌اش که زیر سرش گذاشته بود دل می‌برد. -موهام و شونه می‌کنی؟! اگه اینجوری برم حموم گره می‌خوره. چشمکی زد و روی تخت نشست. -بیا... تا یه دور دیگه ترتیبت و ندم آروم نمی‌گیری. عادتمان شده بود. هر دفعه دو بار. و نمی‌دانست که باز هم از او سیر نمی‌شوم. -تنم کوفته‌ست اگه می‌شه فقط موهام و شونه‌ کن. نزدیکش شدم و روی تخت نشستم. آخر دیگر یک نفر نبودم. دکتر گفته بود وضعیتِ جنینم کمی مشکوک است و تا جای ممکن نباید رابطه‌ای باشد. -چته؟! بغضم را به سختی مهار کردم. -کِی پروازته؟ با مکث پاسخ داد: -دوساعت دیگه. تمام شب‌هایش را کنار من صبح می‌کرد. زن صیغه‌ای و نوزده ساله‌ای که بودنش را عار می‌دانست و از همه مخفی کرده بود. دستم روی شکمم مشت شد. با یک یادگار از او، سیر می‌شدم؟! -چطور؟ چرا واسه رفتنم عجله داری؟ خبریه؟! خبری که نبود. من هم مسافر بودم. بارِ سفرم یک ساک کوچک بود که در کمد و زیر لباس‌هایش مخفی کرده بودم. به محضِ رفتنش من هم برای همیشه این خانه‌ را ترک می‌کردم. -فقط.... چرخیدم و نگذاشتم به شانه‌ زدنش برسد. -یه کم قبل از رفتنت تو بغلت بخوابم؟ در رابطه‌هایمان هیچ‌گاه بوسه ‌ای رد و بدل نشد. همیشه و همیشه جز خشم و غضبش در تخت چیزی به من نرسید و این‌بار کمی مهر از او طلب داشتم. -و اگه بشه بغلم کنی. نه این‌که پشتت و به من کنی و برای گرفتنِ یه کم گرما از تنت، از پشت جمع بشم و بچسبم بهت. گره‌ی بین دو ابرویش غلیظ شد. -یه چیزت می‌شه‌ها. مگه روز اول نگفتم بهت جز درد تو این رابطه چیزی نصیبت نمی‌شه؟ بی‌خجالت ملافه را کنار زدم. رد زخم‌هایش همه روی تنم مانده بود. -مگه تا امروز اعتراض کردم؟ ناخواسته اشکی که نمی‌خواستم چکید. -فقط امروز دردم یه جوریه که نیاز دارم بغلم کنی. اگر نمی‌تونی اشکال نداره. رو گرفتم تا از تخت پایین بیایم. که دستم را گرفتم و هم‌زمان با خوابیدنش مرا روی خود کشید. -دردت چه جوریه؟ امروز من قلبم درد داشت. سر روی سینه‌هاش نهادم و پلک‌هایم را بستم. ضربان قلبش زیبا‌ترین نوایی بود که گوش‌هایم تا به امروز شنیده. -تو که دیگه زن صیغه‌‌ای نمی‌خوای این چند روزی که باقی مونده و ببخش و بعد برو سفر. تا بیای منم وسایلم و جمع کردم. چرخید... حال من زیر بودم و او رویم خیمه زده بود. -پس فردا بر می‌گردم. اون چند روزی که باقی مونده هم مهمونِ تخت ما باش خانوم... اشکی دیگر چکید. -مثل همیشه هر چی تو بخوای... با آن صدای بم و گیرایش تو گلو خندید و سر خم کرد. روی پیشانی‌ام را بوسید و دمی عمیق گرفتم. برای اولین بار مرا بوسید. و البته آخرین بار... -البته که هر چی من بخوامه... و او یک شب دیگر درد دادن به من را می‌خواست. از چشمانش می‌خواندم... او عاشق آسیب‌هایی بود که در تخت برایم به یادگار می‌گذاشت. -دیرت شد. بلند شد و مستقیم به حمام رفت. من هم بلند شدم و پیراهنِ ساحلی‌ام را پوشیدم. تا می‌آمد باید معجونش را آماده می‌کردم. امروز روز آخرین‌ها بود... آخرین رابطه... آخرین معجون... و آخرین روزی که این خانه و او مرا کنارشان داشتند.
Show more ...
image
362
1
#نخجیر_شیطان - فکر می‌کنی کار درستیه؟ نمی‌فهمم چرا نمی‌تونی آروم بگیری؟ دوباره حرف ما بیافته سر زبون مردم خوبه؟ - چی کار کنم نیروانا جان؟ چطوری جبران کنم؟ قوری را روی کتری می‌گذارم. خم می‌شوم شعله را کم کنم: - از حالا به بعد منطقی رفتار کن...زندگیت‌و بساز. با زندگی کس دیگه هم بازی نکن... - شما دلت برای صنم می‌سوزه؟ تلخ می‌خندد: - چطور می‌تونی؟ دست‌هایم را خشک می‌کنم و روی صندلی روبه‌روی شاهرخ می‌نشینم: - شاهرخ جان...شما حق داری زندگی کنی، همون طور که من حق دارم ولی اگر فکر می‌کنی صنم زن مناسبی برات نیست با روحیه‌ش بازی نکن... بالاخره یک جا باید چوب دلی که ازش می‌شکنی بخوری... - همه این حرفا رو از شما می‌شنوم که دست از سر آقای دکتر بردارم؟ انقدر دوستش داری؟ می‌خواهم حرفی بزنم اما چیزی می‌گوید که تنم به رعشه می‌افتد: - فکر می‌کنی اون روز توی کافی شاپ ندیدم لبت باد کرده؟ خودم را به نفهمی می‌زنم: - چرا چرت و پرت می‌گی؟ - روی گردنت هم جای میک زدنش بود... - شاهرخ مراقب حرف زدنت باش... - نیروانا دارم دیوونه می‌شم...جای من نیستی که بفهمی چون از من متنفری... با درد چشم می‌بندد و نگاهش را به پنجره می‌دوزد: - مرد نیستی حال من‌و بفهمی...می‌خوام رهات کنم که از زندگیت لذت ببری ولی تواناییش‌و ندارم... بغض کرده. در دل دعا می‌کنم هر چقدر می‌خواهد مزخرف بگوید اما گریه نکند: - فکر کردم اگر برم کانادا، شما رو فراموش می‌کنم. نمی‌دونی با رفتنت چه بلایی سر من آورده بودی... نگاه خیسش را به سمت من می‌گرداند: - تازه می‌فهمیدم که حتی عرضه بستن بند کفشم هم ندارم. وحشت کرده بودم توی شهر غریب... دیگر نمی‌توانم سکوت کنم: - شاهرخ تو که انقدر من‌و دوست داشتی چرا رفتی به عمه‌ای که می‌دونستی بلای جون بابام بود گفتی بیاد ایران راضیم کنه ببرمش خانه سالمندان؟ - نمی‌دونم نیروانا...اصلا نمی‌دونم چرا این کارا رو کردم؟ الان که به گذشته نگاه می‌کنم حالم از خودم به هم می‌خوره... هر بار شما مسیر مستقیم جلوی پام گذاشتی، من رفتم صد تا کوچه دور زدم و گند کاشتم که احمقانه ثابت کنم خودم می‌تونم... زنگ خانه به صدا در می‌آید. حدس می‌زنم پرستار بابا باشد. شاهرخ می‌پرسد: - منتظر کسی بودی؟ - آره پرستار میاد...صبر کن باز کنم... پرستار مورد علاقه من که تز دکترا درباره بیمارهای آلزایمری می‌نویسد آمده. جلوی در احوالپرسی می‌کنیم. برای بار ده هزارم به خاطر ماکارونی که آن شب دستش دادم تشکر می‌کند: - توی خوابگاه سر ماکارونی دعوا افتاده بود خانم افراسیابی...خدا به سفره‌تون برکت بده... - لطف دارید شما، کاری نکردم... - با اجازه... به اتاق پدرم اشاره می‌کنم: - خواهش می‌کنم راحت باشید... - مهراب نیست؟ کسانیکه مایل به عضویت در vip هستند مبلغ ۴۳هزارتومان به شماره حساب زیر واریز  و شات آن را به همراه یک اسم و فامیل برای ادمین ارسال کنید مریم چاهی اقتصاد نوین 6274 1211 8898 3647 پ.ن:۳۰۰پارت جلوتر هفتگی ۸الی ۱۰پارت
Show more ...
8 429
18

AnimatedSticker.tgs

538
0
#part _دخترتون به شکم مدیر مدرسه محکم لگد زده آقای بزرگمهر ایلیا شوکه گوش هایش سوت کشید اخم هایش درهم رفت امکان نداشت دخترک مظلومش... _مروارید؟! معاون پر حرص ادامه داد _بله جناب، با وحشی گری به مدیر مدرسه هجوم برد البته ما بیشتر از این یه دختر پرورشگاهی انتظار نداریم، همون اول سال نباید دخترتون و اینجا ثبت نام می‌کردیم، از کسی که تربیت درستی بالای سرش نبوده این بی بند و باریا بعید نیسـ... عصبی سیگار برگش را در جا سیگاری انداخت و بین حرفش غرید _مواظب حرف زدنتون باشید، اون دختر زن منه نه دخترم، الان خودش کجاست؟! دیشب وقتی به عمارت برگشت دخترک با ذوق سمتش ندوید بی‌حال بود و بی‌حوصله _بهتر نیست از وضعیت خانوم مدیر بپرسید جناب بزرگمهر؟ با عجله از جا بلند شد و پالتویش را چنگ زد دخترک چشم زمردی را به جای راننده خودش رسانده بود صبح میان آن هودی بزرگ تنش گم شده بود تمام مسیر ساکت گوشه‌ی صندلی کز کرده بود نکند اذیتش کرده باشند؟! با تحکم پچ زد و قدم هایش بلند تر شد _حال اون دختر برام از هرچیزی مهم تره خانوم، اگر شکایتی دارین وکیلم رسیدگی میکنه، از این به بعد من طرف حساب شمام نه اون بچه خواست تماس را قطع کند که ناظم نیش زد _اگر اون دختر درست تربیت می‌شد تو شکم زن حامله لگد نمی‌کوبید، ایشون جنینشون و از دست دادن و اون دختر جلوی چشم خود خانومِ مدیر با یه پسر از مدرسه فرار کرد خشکش زد *** خدمتکار پالتویش را گرفت که عصبی غرید _کجاست؟! _بالا تو اتاقشونن تقه‌ای به در زد _باز کن درو‌ صدایی نیامد محکم تر مشت کوباند و توپید یادش رفته بود صدای دادش دخترک را می‌ترساند _باز کن این بی‌صاحابو تا نشکستمش صدای باز شدن اهسته‌ی در امد که در را محکم هول داد دخترک به زمین کوبیده شد که تازه نگاهش به صورت کوچکش افتاد خیس بود مظلومیتش اینبار دلش را به رحم نیاورد که خونسرد پرسید _امروز چه گوهی خوردی تو مدرسه؟! مروارید با چانه‌ی لرزان خودش را عقب کشید _هیچـ..ی به خدا دستش روی کمربندش که نشست چشمان دخترک از وحشت سیاهی رفت نیشخند زد _گفته بودم اگر عروسک ایلیا غلط اضافه بکنه چی میشه؟! هار شدی؟! چشمان زمردی‌ دخترک مات مانده بود ناباور خنده‌ی بی‌جانی کرد _منو..نمیـ.. زنی...خودت قول دادی...مگه نه؟ کمربندش را از شلوارش بیرون کشید که دخترک با لرز گوشه‌ی دیوار جمع شد _او..ن روز تو پرورشگاه وقتـ..ی گفتم از هیکل گنده‌ت میترسم گفتی اذیتم نمی‌کنی ایلیا کنارش زانو زد دستش را بالا برد که دخترک در خودش مچاله شد بازهم دلش به رحم نیامد آرام گونه‌‌ی کوچکش را ناز کرد ترسناک پچ زد _نگفته بودم اگر هارم بشی خودم رامت میکنم جوجه؟! لگد میزنی به شکم زن حامله؟! با یه پسر گورتو گم می‌کنی؟! بغض دخترک شکست و ملتمس مچش را چنگ زد _به خد..ا من کاری نکر..دم اخم هایش درهم رفت تب داشت؟! همیشه وقتی میترسید تب می‌کرد و بدنش شل می‌شد مروارید مظلوم هق زد که صفحه‌ی موبایلش روشن شد ( رفتم مدرسه قربان، راست گفتن، مدیر بیمارستان بستریه و جنین و از دست داده) دخترک وقتی خیره به موبایل دیدش امیدوار و با گریه خودش را جلو کشید _باور میکنی ایلیـ..ا جونم..مگه نـ... ایلیا یکدفعه جوری محکم با پشت دست در دهانش کوبید که همان لحظه خون از لب و دماغش بیرون پاشید جیغ خفه‌ای کشید که اینبار تنش آتش گرفت فقط شانزده سال داشت در خودش جمع شد و بغضش شکست ایلیا نعره زد و ضربه‌ی دوم را با تمام زورش کوبید خون از جای سگک کمربند بیرون زد _چه گوهی خوردی تو امروز؟! اشتباه کردم از اون گوهدونی اوردمت بیرون بری درس بخونی هرزه؟! دخترک‌ خواست بگوید که اصلا کاری نکرده بگوید وقتی ناظم سمتش هجوم اورده و گفته چرا در شکم مدیر لگد کوباندی ماتش برده بدنش هیستریک شروع به لرزیدن کرد _ادمت میکنم جـ*نده کوچولو، تو همین باغ اتیشت میزنم تا با یه پسر نری گوه خوری ایلیا کمربند را محکم ‌تر کوبید و دخترک بی‌جان هق زد _درد..ش از کتکا...ی بچه های پرورشگاهم بیشتره نفهمید چند بار در مذاب داغ خواباندنش تنش از سرما میلرزید و جیغ هایش شده بود ناله های ارام دخترک که چشمانش بسته شد ایلیا عصبی کمربند و گوشه‌ی اتاق انداخت دانه های درشت روی صورت کوچکش و لرز تنش یعنی بازهم تب کرده موبایلش زنگ خورد غرید _بعدا زنگ میزنم سارا _عه صبر کن، سورپرایز دارم برات، اون دختره رو دک کردم که با خبر ازدواجمون میخواست خودش و بکُشه، امروز تو مدرسه گفتم زده تو شکمم و بعد با یه پسر فرار کرده غش غش خندید و ایلیا خشکش زد _الکی گفتم باردارم قیامت شد ایلیا، ناظم محکم کوبوند تو صورتش و زنگ زد پرورشگاهش سارا مدیرش بود؟ کی مدیر دخترک عوض شده بود؟ یکدفعه با لرزیدن هیستریک دخترک گوشه دیوار و کفی که از دهانش بیرون ریخت... ادامه‌ی پارت🖤👇 کپی❌❌
Show more ...
384
0
چهلم خواهرم بود و بچه ی نوزادش تو‌ بغل من آروم خواب خواب بود و توی این چهل روز دخترش فقط تو بغل من آروم می‌گرفت! انگار من بوی مادرشو می‌دادم و با این تفکر با بغض محکم به تنم چسبوندمش و نگاهمو دادم به مامانم که سمت شوهر خواهرم رفته بود: -پاشو پسرم لباش مشکی درار نیواد با اخم به زمین نگاه می‌کرد و پدرم که لباسش رو سفید کرده بودن دیگه هم گفت: -آره پسر جان لباس سفید بپوش دیگه دخترم توام شال سفید بنداز سرت دیگه عزاداری بسه با بغض سر تکون دادم و خواهر بزرگترم سر هیچ و پوچ‌ چه رفت! تو فکر بودم که نیواد شوهر خواهرم به یک باره گفت: _آقا جون اگه اجازه بدید جلوی روی شما فامیلتون من اول یه کلامی بگم بعد اکه صلاح بود لباسمو عوض کنم _جونم بگو پسر نیواد نیم نگاهی به من کرد و من کنجکاو بودم که به یک باره حرفش باعث شد تنم یخ کنه: _یه بار اومدم در خونتو زدم بهم نه نگفتی این سریم می‌خوام دوباره همین الان که تو خونت نشستم دختر کوچیکتو خاستگاری کنم خونه سکوت شد، همه تو بهت رفتن! نیواد پسر پولداری بود که تو دانشگاه عاشق خواهرم شد و زیاد با ما رفتو امد نداشت و منم شاید ماهی یه بار می‌دیدمش و حالا چی گفت؟ ادامه داد: -چهل روز دختر کوچیکتو میاد خونم می‌ره از بوم مراقبت می‌کنه بچه ی من تو بغل کسی جز اون آروم نمی‌گیره من خودم از وقتی زنم رفته تو خونم اگه تنها باشم روانی هفت عالمم پس فکر نکنید خاک زنم خشک نشده می‌خوام جسارت کنم جلو کل فامیل گفت من چهل روز خونشم؟ پچ‌پچا شروع شد و از عمد این حرف و زد چون بابای من ابرو براش مهم بود و از طرفی نیواد هم دوست داشت. با این حال اخم کرد: -چهل روز پیش بچه ی خواهرش بوده که خواب آروم داشته باشه این چه حرفیه نیواد کم نیاورد: -آقا جون آیه شبیه خواهرش بچه ی منو دوست داره به خدا این بهترین راه منم قول میدم خم به ابروش نیارم یه بار دیگه بزار دامادت شم تا خواستم چیزی بگم، بگم نه من نمی‌خوام مامانم محکم زد تو پهلوم: -هیچی نگو خانوادم از خداشون بود من ده تا محله برم بالاتر و این بار پدرم سری به تایید تکون داد و این یعنی خودمم بکشم دیگه عروس شده بودم. عروس شوهر خواهرم! با لباس عروس در حال خوابوندن بچه بودم که مادرم بچرو ازم گرفت: _من امشب ازش نگه داری میکنم دخترم _وی نه مامان می‌دونی بهونه میاره منو می‌خواد بدش من یعنی چی؟ مامانم اخم کرد:_چی میگی؟ الان ما بریم باید بری تو حجله دختر عه! یه شب ببرمش پیش خودم چیزی نمیشه حواسم بهش هست عه با شنیدن اسم حجله یخ بستم، لال شدم و بالاخره همه ی زنا از خونه بیرون رفتن و عروسی من به پایان رسید. حالا من تو خونه ی خواهرم بودم نه به عنوان مهمون به عنوان صاحب خونه خانم خونه! نیواد که دید من هنوز روی مبل نشستم سمت اتاق خواب رفت: -نمیای؟ بدنم لرز داشت:_مم... من نمی‌تونم تورو تورو به چشم... بغضم ترکید، فقط نگاهم می‌کرد و لب زد: _باید عادت کنی هوم؟! دیگه الان زنمی پاشو من میرم دوش بگیرم کاریت ندارم پاشو با پایان حرفش رفت و من کمی آروم تر شدم، لباسامو کندم و روی تخت دو نفره رو دور ترین نقطه خوابیدم که از حموم اومد. کنارم دراز کشید و هنوز حوله تنش بود و من چشمام رو بستم که لب زد: _خواهرتم می‌ترسید و خودشو شب اول مثل تو زد بخواب دقیقا عین اونی تو خودم جمع شدم و با ناراحتی لب زدم: _فرق بزرگی داریم، تو اونو دوست داشتی ولی منو فقط برای راحتی زندگیت گرفتی سکوت شد و به یک باره تو آغوشش رفتم و در گوشم زمزمه کرد: _می‌تونی عاشقم کنی؟ نمی‌تونی؟ تو اون چهل روزی من پیشم موندی خوب دلبری کردی که هیچی نگفتم، من فقط تو اون چهل روز خواستم حالش خوب بشه زودتر ساکت موندم که در گوشم زمزمه کرد: _توام اگه دوست نداشتی قبول نمی‌کردی کنارم بشینی سر سفره ی عقد حالا شاید موقعیتمو خواستی هیچی نگفتی باز بغض کردم: -بابامو می‌شناسی چرت نگو روم خیمه زد، چشماش خمار بود: -پس حالا که تا اینجا اومدی بزار تا تهش بریم شاید تهش خوب شد هیچی نگفتم که دستش پیشروی کرد و من تند لب زدم:_میترسم، میترسم وایسا چند لحظه ایستاد اما با لبخندی گفت: -درد چیزی که ازش میترسی یک لحظه‌س ناخواسته با بغض لب زدم:_داری دروغ میگی یه لحظه نیست فردای اون روز آبجیم اومد تعریف کرد برام درد کشیده بود. الان نمی‌خوام! با این حرفم لبخندی زد، اشکای صورتمو پاک‌کرد: _آبجیت لوس بود تو لوس نیستی و... ادامش👇🏻
Show more ...
275
2
- شهریه مدرسه زنتو ندادی داداش؟ امروز سر صف کشیدنش بیرون آبرو براش نموند... صدای شاد و شنگول آزاده نگاه عماد را به عقب چرخاند - از مدرسه بدو بدو اومدی اینو خبر بدی! آزاده خندان نزدیک تر رفت - آره... آبروش رفت، مدیر بهش گفت گدا گشنه جلو همه بچه ها... اخم هایش در هم رفت. گدا گشنه؟ به ناز پرورده حاج رسولی گدا گشنگی می آمد! آزاده همچنان با کیف تعریف می کرد - سر زنگ ورزش کفشش پاره بود خورد زمین یک ساله فقط همون کفش ها رو پوشیدها، زیر کفشش پاره ست هر روز آب پر میشه... واقعا گدا گشنه ست بچه ها میگفتن نون خشک لقمه های بچها رو دزدکی برمیداشت میخورد نمی دانست چرا به جای لذت بردن انگشتانش مشت شده بود. همین را می خواست تکه و پاره کردن دردانه ی حاج رسولی... اما... صدای دخترک در گوشش پیچید. - م...من خیلی گشنم میشه، میشه صبح ها با خودم لقمه ببرم مدرسه؟ دخترک انگار اصلا از خانواده ی حاجی نبود. زیادی مظلوم بود و همین عماد را کفری می کرد که با غیظ به سمت خواهرش چرخید - الان کدوم گوریه؟ آزاده شانه بالا انداخت - نمی دونم که کل زنگ و بیرون تو حیاط بود بچه ها گفتن کاپشن نداره مریض میشه ندیدمش... چشمانش از غیظ باریک شد دخترک را با همان لباس مدرسه از خانه ی پدرش آورده بود هیچ چیز برایش نخریده بود که داشته باشد اما... - یعنی چی؟ اون خراب شده صاحب نداره بخاطر پول یکی و تو سرما نگه دارن! عصبی بود. از دست خودش‌‌... از دست قلب زبان نفهمش که تا رسیدن جلوی مدرسه یک در میان کوبیده بود. دخترک احمق در این سرما بخاطر آن که فقط درس بخواند مانده بود در مدرسه؟ یاد حرفش افتاد - ه...هرکاری می خوای باهام بکن فقط تو رو خدا بذار برم مدرسه. میخوام وکیل بشم ب... به همه ثابت کنم بابام قاتل و متجاوز گر نیست... آن روز در دهانش کوبیده بود. آن قدر که انگشتان خودش درد گرفته بود. با جیغ ترمز ماشینش نگاهش به شلوغی جلوی مدرسه و آمبولانس رفت. - میگن یه دختره بدبخت یخ زده تو حیاط! - از بچه ها دزدی می کرده گرفتنش تنبیه شده... - کس و کار نداره بدبخت؟ لااقل یکی می اومد به دادش می رسید خب! به سختی از بین جمعیت رد شده بود که با دیدن جسم بی‌جان دخترک روی برانکارد فکش فشرده شد - آقا! آقا کجا؟ با غیظ دست پرستار را پس زد و غرید - شوهرشم. چیکار دارین می کنین؟ پرستار کنارش زد - شوهر؟ از صبح کجا بودین آقا به داد زنتون برسید؟ برید کنار لطفاً تا دیر نشده... با گیجی نگاهش را سمت دخترک کشید. دیر؟ - یعنی چی دیر نشده!آیه؟ دخترک به هوش بود یعنی از صدای او پلک هایش تکان خورده بود که با دیدنش آرام لب زد: - م...ن گشنم بود ب...بخدا من دزد نیستم اخراجم کردن... صدایش از بغض و غیظ گرفته بود که فشار آرامی به دست نحیف دخترک داد - به جهنم اخراج کنن میبرمت جای دیگه درس بخونی، میشنوی؟ چشمان دخترک بسته شده بود که هراسان به سمت پرستار چرخید - چش شد! پرستار بی مراعات سرنگ را در دست دخترک فرو کرد - مگه نگفتید همسرتونه؟ چطور نمی دونید حامله بوده؟ پارت واقعی رمانه😭👇🏻
Show more ...
حِیــــران
یا مَن لا یُرجَی اِلا هُو ای آنکه جز به او امیدی نیست✨ پارت گذاری منظم🍂 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz
911
2
حالا چی کار کنیم شب عروسی اگه خانوادت دستمال بخوان؟ مامانت بفهمه آبرو واسم نمی‌ذاره کوهیار... کوهیار کتابش را کنار گذاشت و عینکش را جا به جا کرد. - قرار نیست کسی بفهمه، مگه نگفتی تاریخ عروسی رو با تاریخ پریودیت یکی کنیم؟! مها با استرس گوشه‌ی لبش را میجوید. - دور روز بیشتر نمونده من هنوز پریود نشدم. - خب هنوز دو روز دیگه وقت داری... درسته دیگه؟ میشی دیگه؟ - من استرسی که بشم عقب میفته پریودم... چه خاکی تو سرم کنم کوهیار... پریود نشم چی؟ کوهیار دلش برای این تب و تاب همسرش هم ضعف می‌رفت. برخاست و بغلش کرد. روی سرش بوسه‌ای کاشت و طبق گفته‌های روانشناسش سعی کرد آرامش کند. - هیچی نمیشه عزیزم، پریود نشدی هم من خودم یه کار می‌کنم نگران نباش عزیزدلم. فقط آروم باش... تا من هستم هیچ اتفاق بدی نمیفته. مها زانوهایش را بغل زده و گهواره وار تکان میخورد. کوهیار کاملا متوجه شد که او دارد باز دچار همان حالت‌های قدیمش میشود... همان حالت های پَنیک و استرس شدید پس از حادثه ای که بعد از اینکه همسر قبلی اش به خاطر اینکه قربانی تجاوز شده بود رهایش کرده بود میشد... - عشقم منو ببین... من کوهیارم... خب؟ گذشته تموم شده مها باشه؟ هر چی بوده گذشته. من اون دیوث بی‌همه کس نیستم که بخوام اذیتت کنم مها، باشه؟ من تا تهش کنارتم، تا ابد پیشتم. باشه؟ آروم باش عزیزم. مها همان طور تکان میخورد و زیر لب تکرار میکرد. - مامانت... مامانت اگه بفهمه من باکره نیستم... مامانت کوهیار... مامانت اگه بفهمه... کوهیار بغضش را قورت داد و محکم در آغوش گرفتش تا نتواند تکان بخورد. سرش را به سینه چسباند و بوسیدش. - مامان من هیچ کاری نمیکنه قربونت برم. اصلا خودم الان زنگ میزنم میگم شب عروسی حرف دستمال نزنه. خوبه؟ مها باز با استرس گفت: - بعد نمیگه چرا؟ بعد چی کوهیار؟ بعد نیمگه چرا؟ کوهیار موبایلش را برداشت و شماره مادرش را گرفت. - میگم ما قبلا کارمونو کردیم. مها با اشکهای جاری شده بر گونه نگاهش میکرد. مردانگی هنوز نمرده بود... کوهیار او را زنده کرده بود پس از آن خفت و خواری که شوهرش به او داد و با بی آبرویی ولش کرد. کوهیار واژه‌ی مرد را برایش معنی کرده بود. خواست حرفی بزند که مادر کوهیار تلفن را برداشت و کوهیار با لبخند بر لب و غم بر دل برای حال عشقش که هنوز آثار آن زخم کهنه بر روحش بود، به مادرش گفت: - سلام مامان، زنگ زدم مژدگونی بگیرم ازت... واسه عروست کاچی بیار، پسرت بالاخره دوماد شد!
Show more ...
799
2
Last updated: 11.07.23
Privacy Policy Telemetrio