.
🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷
🦢🪷🦢🪷🦢
🪷🦢🪷
🦢
🪷
#آمیـــــن 🪷
#پارت_144
وقتی کارمون تموم شد دیگه شب شده بود. آقاجون رو مجبور کردم به کبریا زنگ بزنه و بهش بگه کارش داره و سریع بکشونتش خونه.
خودم هم رفتم بالا تا حاضر بشم. ته دلم می دونستم قرار نیست کبریا لبخند بزنه و کلاه بوقی بذاره سرش و کیکشو فوت کنه.
با این حال یه لباس خیلی شیک سرمه ای که یگانه برام از یکی از سفراش آورده بود رو پوشیدم و طوری که آتل دستم معلوم باشه آستیناشو زدم بالا. موهامو باز گذاشتم و ریختم دور و برم و آرایش مختصری هم کردم.
وقتی رفتم پایین همه اماده بودن. اقاجون با استرس نگاهم کرد. لبخندی بهش زدم و بلند گفتم:
- بی خیال! چتونه شما؟ مگه کسی هم هست که از تولد گرفتن و کیک و این چیزا بدش بیاد؟
چرا همتون این قدر ترسیدین مگه قراره کبریا بخورتتون؟
هیچ کس جواب منو نداد! همشون می ترسیدن. غرغر کردم:
- اگر خواست همتونو اخراج کنه من نمیذارم.
بهش بگین شکنجه اتون دادم و مجبورتون کردم این بساطو آماده کنید! ای بابا!
نیما از در اومد تو و گفت:
- ماشینشو دیدم! داره میاد.
همه رفتیم پشت میزی که کیکو گذاشته بودیم روش و به ردیف ایستادیم. نیما هم اومد کنار زنش ایستاد و حتی به جرئت میتونم بگم پشت سر خودش قایمش کرد!
چشمامو تو حدقه چرخوندم! قرار بود منفجر بشه مگه؟
کبریا هیچ وقت خشمشو اون قدری بروز نمیداد که بگیم منفجر شده. همیشه توی خودش خشمشو حل می کرد برای همینم بود که همیشه عصبانی بود!
این همه عصبانیت جمع شده بود توی وجودش و تبدیلش کرده بود به آتیش زیر خاکستر.
من میخواستم چراغا رو هم خاموش کنیم اما اقاجون اجازه نداده بود. از دور دیدم که کبریا داره میاد. سرش پایین بود و بی حوصله. عوضی خیلی هم جذاب شده بود.
من این چند وقته هر باری که دیده بودمش اقرار کرده بودم کبریا یکی از جذاب ترین آدماییه که توی عمرم دیدم!
همین که اومد داخل و سرشو بلند کرد همه یهویی بلند و باهم گفتیم:
- تولدت مبارککککککککک!
چند لحظه نگاهمون کرد، پلکی زد و وقتی چشماشو باز کرد به انی دیدم که چشماش به خون نشست!
دستاش مشت شد و حاضرم قسم بخورم نفسش حبس شد و پیشونیش نبض زد...
دیدم که هما یه قدم رفت عقب و کیو هم مثل نیما زنشو پشت سرش قایم کرد! حقیقتا منم از ری اکشنش ترسیدم...
اقاجون با لکنت گفت:
- پیشنهاد امین بود و منم... استقبال کردم... یعنی خب...
وسط حرف اقاجون کبریا پشتشو بهمون کرد و با قدمای بلند رفت سمت در خروجی!
انگار ما این جا دست خر بودیم وایساده بودیم!
باد هممون خوابیده بود مخصوصا منی که از صبح برای این تولد شوق و ذوق داشتم.
عصبی اقاجونو زدم کنار و رفتم دنبال کبریا که یهو یگانه دستمو گرفت و آروم گفت:
- آمین خل شدی؟
عصبی گفتم:
- خیلی بیشعوره! ولم کن میخوام برم حقشو بذارم کف دستش!
آقاجون با ترس گفت:
- ولش کن آمین.
یگانه با اعصاب خورد گفت:
- دنبالش بری می کشتت! احمق نباش. ما هممون می دونستیم این ری اکشنشه.
دستمو از دستش کشیدم بیرون و عصبی گفتم:
این رمان مختص چنل
#تاوان_عشق بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل تاوان عشق
#حرام است.
#کپی و
#نشر پیگرد قانونی دارد.
به قلم: 🌻MΔRJΔΠ🌻
*_*_*_*_*_*_*
دوستای گلم اگر اثار مرجان جون رو دوست دارید رمان دیگه ایشون به اسم
#خزر تو کانال بانوی امروز پارت گذاری میشه می تونید اونجا بخونید ، یه کار متفاوت و خاص😍👇
https://t.me/+O6qbeHeC99NZeJEAShow more ...