Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Category
Channel location and language

all posts فاطمه غفرانی | طرار ❥

°|بـــســم رب الـقـلـم|° نویسنده~[ فاطمه غفرانی] خالق اثار💫: یادگاری از گذشته(فایل فروشی) تابوصورتی(درحال چاپ...) طرار (فایل فروشی) چله نشین تاریکی(درحال تایپ...) 📌به احترام انسانیت کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع 
Show more
22 204-18
~6 181
~27
21.20%
Telegram general rating
Globally
30 636place
of 78 777
5 101place
of 13 357
In category
2 334place
of 5 475
Posts archive
پارت جدید همین الان اپ شدددددد😍
566
0
🛑🛑توجه🛑🛑 به زودی طرار تموم میشه و این کانال حذف میشه توی کانال دوممون ‌عضو شین حتماااا که گممون نکنید 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
568
0

sticker.webp

611
0
. یک کیلو گوشت بهم بده هرکاری دلت خواست باهام بکن. مرد شوکه از صدای ظریف و زنانه‌ای که آخر شبی به گوشش میرسید به پشت سر چرخید. اشتباه نشنیده بود. زن چادر به سر در مغازه را بسته و رو به پیشخوان ایستاده بود. -چی گفتی آبجی؟ زن به پهنای صورت اشک می‌ریخت. بعد از یک سال بالاخره امشب نتوانسته بود از زیر وعده‌ی کبابی که به دخترکش داده بود فرار کند. دخترک آنقدر گریه کرده که آخر سر قولش را گرفته و با شوق کباب خوران فردا به خواب رفته بود. -گفتم...گفتم یه کیلو گوشت بهم بده هرکاری خواستی باهام بکن...التماست میکنم... مرد با تعجب نگاهش کرد. زن زیبایی بود . زن زیبایی که صورتش از شدت گریه ی زیاد ورم کرده و چادر کهنه اش را سفت سفت چسبیده بود. -گوشت میخوای آبجی؟ پناه بر خدا ...تمام شهر را با اتوبوس لکنته‌ی شرکت واحد طی نکرده بود تا به شمال شهر برسد و به امیدی که کسی او را این اطراف نشناسد داخل قصابی بچپد و این چنین شرافت همه ی عمرش را به حراج بگذارد و تازه از اول بخواهد ذکر مصیبت بخواند. فقط یک کیلو گوشت نصیبش میشد. پولی که نداشت. بهایش را با تنش می‌پرداخت و کباب را که به دخترک گوشت نخورده اش می‌داد همه‌ی عمر زبانش به ذکر توبه میچرخید. -التماست میکنم آقا...من و از در این مغازه رد نکن...به بچه م قول دادم. قول گوشت. از شوقش شام نخورده خوابیده مبادا فردا سیر باشه نتونه کباب بخوره.... مرد دقیق تر نگاهش کرد. جوان و زیبا بود و آن طوری که حجابش را سفت و سخت چسبیده بود معلوم بود اولین بارش است. -بیا پشت دخل ببینمت ! دست خودش نبود که هق زد. هرچقدر در تمام مسیر سر خودش را گرم کرده بود تا اینجا که رسید اشک هایش دریا نشود انگار آب در هاون کوبیده بود. -حیف دامن پاکت نیست آبجی ؟ وقتی این کاره نیستی واسه چی چوب حراج میزنی به آبروت ؟ واسه خاطر یه کیلو گوشت ؟ خودش را مقابل پاهای مرد رساند. بدون گوشت به خانه برمی‌گشت فردا نمی‌توانست به چشم‌های دخترکِ شب گرسنه خوابیده حتی نگاه کند. - مردونگی کن داداش. من اینکاره نیستم. دست بهم نزن اما در راه خدا بده... بچه مریضه...لاغره...دکتر گفته پروتئین باید بخوره. بهش قول دادم . فک کن منم خواهرت. همه عمر حاضرم کنیزیت و بکنم .به خدا قسم بچه‌م الان داره خواب کباب میبینه..‌ مرد با تاسف نگاهش کرد. زن کاسب به تعداد موهای سرش دیده بود اما این یکی کارش این نبود. دیشب خواب مادر خدا بیامرزش را دیده بود. کمکی میکرد و فاتحه ای میخرید ... -یکم گوشت جدا کردم از استخون گذاشتم... انگار خاری در قلب زن فرو رفت. -اگه میخوای آشغال گوشت بهم صدقه بدی بگو برم داداش. من به بچه‌م قول کباب دادم نه آشغال گوشت... ناگهان انگار فکری در سر مرد جرقه زده باشد با شور سر تکان داد. -پاشو آبجی. پاشو شیطون و لعنت کن که خوب جایی اومدی من یه نفر و میشناسم وضعش توپه دست به خیرم هست. همین دور و برا زندگی میکنه. آدم عجیبیه. مردم میگن نذر داره . هرکی هرچی بخواد زنگ میزنن میرسونه خودش و... به اینجای حرف که رسید خنده کنان ادامه داد. -فقط هیچ کس نمیدونه این چه نذریه که تموم نمیشه. زنگ بزنی بشمار سه اومده.... با شگفتی اشک هایش را پاک کرد . یعنی معجزه شده بود. با هول از پاچه ی قصاب چسبید. -زنگ بزن بیاد. تو رو به جان هرکی دوست دادی داداش...آقایی کن...من فقط یه کیلو گوشت... التماس می‌کرد و خبر نداشت همانی که ۴ سال پیش از او گریخته بود حالا..... پارت بعدی اینجاست👇 وای از پارت بعدیش 😭😭😭👆
Show more ...
474
3
فرداعروسی‌ پسره جلو‌مادر و مادر زنش از دختره می‌پسره دیشب اذیت شدی؟ درد داشتی؟ من که خیلی مراعات کردم یک پسر مغرور که همش به زنش میگه کسی چیزی از رابطه‌ی ما ندونه و خودش از هولش همه‌چی رو لو می‌ده محمد نفهمید چطور خودش را به خانه رساند یاسمن با رنگ و رویی پریده روی تشک نشسته بود محمد بی توجه به مادر و مادر زنش و حتی ریحانه کنار همسرش نشست پرسید: -چی شده ؟حالت خوب نیست ؟ یاسمن خجالت زده سر پایین انداخت و گفت :خوبم -ریحانه میگه حالت خوب نیست دختر بیشتر خجالت کشید . این‌مرد تازه شب گذشته محرمش شده بود . آهسته لب زد :مشکلی نیست خوب میشم محمد که نگرانی باعث شده بود حواسش از اطراف پرت شود بدون توجه به حضور سه خانوم دیگر در اتاق گفت : دخترک بیچاره آب شد و در زمین فرو رفت ریحانه با لبخندی شیطان بر لب نگاهشان می کرد یاسمن  آهسته نالید: محمد! چی داری میگی؟ و با چشم به زن‌ها اشاره کرد. محمد که تازه متوجه اطراف شده بود با کلافگی نفسی کشید و رو به مادر و مادر زنش گفت :مشکلی نیست .یک خرده استراحت کنه اگه تا ظهر بهتر نشد می برمش متخصص زنان خانم ها که از اتاق بیرون رفتند کنار عروس جوانش نشست .دستش را دور او حلقه کرد و با ملایمت پرسید: درد داری ؟ یاسمن آهسته  و پرناز نالید: آره .... دل محمد برای نازش ضعف رفت: بخواب یک کم ماساژت بدم دستش روی شکم  و دخترک لغزید آهسته ماساژ میداد .یاسمن خجالت زده گفت :صبح که بیدار شدم نبودی چرا ؟ محمد نگاهش را به چشمان گله مند دخترک دوخت و گفت :خبر دادن یکی از دستگاه‌ها کارگاه خراب شد مجبور شدم برم.......دیشب اذیت شدی؟ دخترک آهسته لب زد: نه . محمد چشمکی زد و گفت: پس خوش گذشته؟ داری ناز می‌کنی دلم‌و ببری و خراب‌ترم کنی تا زودتر بیفتم به جونت دل یاسمن برایش ضعف رفت. لبش را به دندان گرفت. محمد باز شکمش را ماساژ داد   و همه تلاشش را کرد که حال او را خوب کند: - قرار نیستی کنار من اذیت بشی و به روی خودت نیاری. حس و حال خوب باید برای جفت‌مون باشه‌. دخترک با صورتی سرخ شده سر پائین انداخت. محمد سعی کرد لبخندش را جمع کند و جدی باشد: - خجالت کشیدن پیش شوهرت رو بذار کنار.از این به بعد درد داشتی به من بگو، حالت خوب بود من حالت بد بود من‌. دوست ندارم مثل امروز دیگران از خصوصی‌ترین روابط‌مون مطلع بشن. همه بدونن زنم خوب نبست و من بی‌خبر با کارگرام سر و کلهبزنم دستش مشغول ماساژ دادن پهلو وکمر دخترک شد و تلاش کرد تا حواسش پرت پوست سفید و لباس‌زیر سرخ دخترک نشود 😍😍😍
Show more ...
145
1
- تو دیگه بزرگ شدی نمیشه پیش من بخوابی! گیج و منگ نگاهش کرد، ابرو بالا انداخت و لب ورچید: - چرا من نمیتونم پیشت بخوابم اصلان؟ چه فرقی داره؟ چون قدم درازتر شده نمیتونم پیشت بخوابم؟ حتی نسبت به چند سال گذشته ام چاق ترم نشدم که بخوام جاتو تنگ کنم. اصلان کلافه روی تخت نشست و لبهایش را بهم فشرد. آن موقع یک دختر بچه کوچک بود نه حالا که برای خودش خانومی شده بود! چطور توقع داشت کنارش خواب به چشمانش بیاید؟ - گیلا تو بزرگ شدی... نباید تو بغل من یا هر پسر دیگه ای بخوابی فهمیدی؟ لب و لوچه اش آویزان شد و با چشمانی ناراحت به اصلان خیره شد. اصلان هیچ وقت او را از خودش نمی‌راند، حتی خودش بود که همیشه بغلش می‌کرد، نوازشش می‌کرد و برایش می‌خواند تا بخوابد. - تو حتی منو از کنارت خوابیدن محروم می‌کنی پس چرا نذاشتی برم؟ گذاشتی اینجا بمونم تا بهم بفهمونی که عوض شدی اصلان؟ چشم‌های غمگینش، قلب اصلان را آتش کشید. در مقابل او بی‌صلاح ترین بود! - اینجوری نکن قربون چشمات برم... من هر چی میگم به خاطر خودت می‌گم گیلا! تو کنار من خوابت نمی‌بره! نتوانست بگوید که این چند شب اصلا نتوانسته ربع ساعت هم چشم روی هم بگذارد! بد خواب بود و خودش را به او می‌مالید و هی تکان تکان می‌خورد! چقدر دیگر باید تحمل می‌کرد؟ - چرا بهم نمیگی که بد خوابم و نمی‌ذارم راحت بخوابی اصلان؟ برای همین نمی‌ذاری پیشت بخوابم، آره؟ اصلان پوفی کشید و دست لای موهایش برد. اخلاقهای گیلا را خوب می‌دانست، تا به آن چیزی که می‌خواست نمی‌رسید بیخیال نمیشد! - من وقتی یه چیزی میگم دلیل دارم گیلا! گیلا زیر گریه می‌زند و می‌گوید: - تو دیگه دوستم نداری اصلان! داری اینجوری می‌کنی که من خودم برم؟ باشه! راه آمده را برگشت و کاپشنش را چنگ زد و پوشید. در خانه را باز کرد و بیرون زد. اصلان با خشم دستش را کشید و غرید: -‌ کدوم گوری میری نصف شبی؟ گیلا همانطور گریه می‌کرد. با صدایی که می‌لرزید: - مگه نمی‌خواستی برم؟ دارم میرم دیگه، چه مرگته اصلان؟ با غضب و چشم‌های سرخ به چشم‌های اشکی گیلا نگاه کرد و او را دنبال خودش کشید. داخل خانه هولش داد که گیلا روی زمین افتاد. بهت زده سر چرخاند سمتش و گفت: - منو زدی؟ منو هول دادی اصلان؟ دوباره به گریه افتاد. اصلان موهایش را چنگ زد و کلافه به گیلا چشم دوخت. - زبون نفهم وقتی میگم بزرگ شدی یعنی اندامت نمی‌ذاره فکر کنم همون دختر بچه‌ی کوچیکی تو بغلم! گیلا اشکش را پاک کرد و تعجب کرده پرسید: - ها؟ اصلان خم شد و از بازویش گرفت. از لای دندانهای چفت شده‌اش گفت: - وقتی کنار می‌خوابی، از بس چفت تنم می‌خوابی، نمی‌ذاری من بخوابم! تموم حسای مردونه‌امو بیدار می‌کنی! لعنت بهت که مجبورم میکنی همه چی رو واست توضیح بدم گیلا!
Show more ...
190
1
چرا چند روزه همه‌ش دستت تو شلوارته بچه؟ ویان که مثلا به آشپزخانه رفته بود تا دور از دید وریا خودش را بخاراند از شنیدن صدای او جا خورده دستش را از شلوارش درآورد. - ههععععع... هیچی... هیچی پسرعمو... وریا تای ابرویی بالا داد و دو دستش را حصار تن ظریف دخترک کرد و به کانتر چسباندش. - صدبار گفتم به من دروغ نگو! پسر رییس بزرگترین طایفه‌ی کورد بود. از قضا استاد دانشگاه هم بود و حالا از بخت بد ویان با او هم‌خانه شده بود. ویان داشت از استرس جان می‌داد... از نزدیکی بیش از حد پسرعمویش قلبش روی هزار می‌زد.. - چیزی نیست پسرعمو... دروغ نمی‌گم... وریا با اخم به چشمان سیاه و درشت او که حالا از ترس مردمکش می‌لرزید نگاه کرد و بعد ناخودآگاه نگاهش به سمت لب‌های غنچه و سرخ او کشیده شد. سیبک گلویش بالا و پایین شد و آهسته و با صدای بم گفت: - جق می‌زنی؟ چشم های ویان گرد شد. - جق چیه؟ وریا تک خندی به این همه چشم و گوش بسته بودن دخترعمویش زد و سرش را اندکی نزدیک تر برد. - خود ارضایی! خود ارضایی می‌کنی ویان؟ ضرر داره ها... ویان از خجالت سرخ شده بود. وریا حتی راه گریزی هم برایش نگذاشته بود که سرش را پایین بی اندازد. مجبور بود فقط به او نگاه کند.. پس نگاهش را جایی غیر از چهره ی مردانه با ان ته ریش جذاب و زاویه فک خدادادی معطوف کرد. - این حرفا چیه می‌زنین... من فقط... - تو فقط چی؟ - من فقط چند وقته خارش بیش از حد دارم، انقدر زیاد که دلم ضعف می‌کنه از خارش... بعدش هم می‌سوزه به شدت... وریا قصد جانش را کرده بود انگار! خودش را به او نزدیک تر کرد. - شورتتو که می‌دونم هر روز عوض می‌کنی. چون دیدم می‌شوری رو تراس اتاقت خشک می‌کنی. خوشگل هم هستن! خوش سلیقه ای! دانشجوهایش عمرا باورشان شود که ویان خسروشاهی استاد گند اخلاق و خوش هیکل و جذابشان دارد درمورد مدل شورت های یک دختربچه 19 ساله نظر می‌دهد... وریا رنگ سرخ چهره ی ویان را که دید، وسوسه شد ببوسدش ولی مقاومت کرد و ادامه داد: - خودتم که خشک می‌کنی همیشه، چون دستمال توالت‌هایی که برات می‌خرم خیلی زود تموم می‌کنی. ویان از این همه دقت و موشکافی او در مسائل زنانه و شخصی اش غرق خجالت بود. وریا اما لذت می‌برد از دیدن او در این حالت. - پس می‌مونه یه چیز. لابد حموم می‌ری خودتو با لیف و صابون می‌شوری. آره ویان؟ ویان برای رهایی از این وضعیت فقط آهسته گفت: - آره... - تو واژنت حساسه، نباید هرچیزی رو به خودت بزنی. لیفی که به بقیه جاهات زدی رو نباید به واژنت بزنی! برای همینه خارش داری. ویان اگر جا داشت همان لحظه آب می‌شد و توی زمین می‌رفت. فقط با صدایی که از ته چاه بیرون می‌آمد گفت: - بذارین برم پسرعمو... وریا با بدجنسی حصار را تنگ تر کرد و راه را بست. - چیه؟ باز می‌خاره؟ نباید بخارونیش زخم میشه. برات پماد میگیرم بزنی. و اگه یه بار دیگه ببینم داری می‌خارونیش مجبورت می‌کنم شلوارتو دربیاری خودم برات پماد بزنم! بعد هم دستش را سمت شلوار ویان برد و... 👇 ‼️هشدار جدی: این بنر واقعی و پارتی از اتفاقات رمان است. پس لطفا محدودیت سنی را رعایت کنید. داستان دارای صحنه‌های باز زناشویی است. 🔞🔞🔞🔞
Show more ...
436
1
پارت جدید همین الان اپ شدددددد😍
1 404
0
🛑🛑توجه🛑🛑 به زودی طرار تموم میشه و این کانال حذف میشه توی کانال دوممون ‌عضو شین حتماااا که گممون نکنید 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
1 406
0
- باز کن… یکم بیشتر… بازم… - جر خوردم خب… سایه پوفی کشید. - بیشتر… بیشتر باز کن تا ببینمش… مهرداد لوله‌ی باریک ساکشن را از دهانش بیرون آورد. - خانم دکتر مگه لنگه که هی می‌گی باز کن… تازه لنگم بود جر می‌خورد… این دهنه! این کارتون به مثابه تجاوزه! سایه اخم کرد. - دندونی که نیاز به ترمیم داره عقبه… چیکار کنم؟ مهرداد شانه بالا انداخت. - یه کاری کن شل شم بلکه دهنم اون‌قدری که خواستی باز شد. سایه از جایش بلند شده و دستکش‌هایش را دراورد. - بهتره تشریف ببرید یه دندون‌پزشکی دیگه! مهرداد بدون این‌که از روی یونیت بلند شود، با لجبازی دوباره ساکشن را داخل دهانش گذاشت. با صدایی که عوض شده بود گفت: - چرا؟ که یه دندون‌پزشک غریبه هی بهم بگه باز کن باز کن… تحمل حرفای سکسی یه دندون‌پزشک آشنا راحت‌تره. سایه چپ‌چپ نگاهش کرد. - پاشید من به مریض بعدیم برسم. مهرداد نچ‌نچی کرد. - خانم دکتر چرا ناراحت می‌شی؟ باز می‌کنم! تا هر جا که بگی باز می‌کنم. سایه پوفی کشید. می‌دانست محال بود پسرک سمج مطبش را ترک کند. تنها کاری که شاید باعث می‌شد او بیخیالش شود را عملی کرد. ماسکش را روی دهانش کشید و با ایینه‌ی معاینه‌ی دستش ضربه‌ی نسبتا محکمی به دندان آسیب دیده‌ی او که بی‌حس نشده بود زد. مهرداد داد زد: - می‌خواستی باز کنم تا این بلارو سرم بیاری؟ خانم دکتر این مصداق بارز تجاوز دهانیه! چشمان سایه گرد شد. - صداتو بیار پایین بیرون کلی مریض نشسته. مهرداد چشمکی زد. - به شرطی که دعوت امشبم به شامو قبول کنی؟! اونم نه رستوران تو خونه‌م! می‌خوام خرچنگا و لاکپشتای موزیسینمو از نزدیک نشونت بدم😂 خلاصه: مهرداد دامپزشک شیطونیه که وقتی سایه برای معاینه‌ی سگش به مطبش می‌ره عاشق سایه می‌شه. وقتی می‌فهمه سایه دندان‌پزشکه دیگه دست از سرش برنمی‌داره و مدام به بهانه‌ی دندون‌درد می‌ره پیشش تا این‌که….😂😍🤩🤩🤩❌🔞♨️ اصلا تا حالا دید تو رمانا پسره دامپزشک باشه؟😂😂😂😂😂 این‌جا با یه دامپزشک دیوونه سر و‌ کار داریم که کل‌کلاش با بقیه عالیه🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
Show more ...
زینب عامل (در پناه سایه)
بسم الله الرحمن الرحیم لطفا لبخند یادتون نره 😁
1 489
6
#پارت_214 _ بابایی، خاله نفس میمی هاش شیر داره؟ ترسیده از صدای طلا زیر پتو خزیدم که اروند سینه هام رو از دهنش بیرون اورد. _ توله، تو اینجا چیکار میکنی؟ طلا عروسک به دست لب هاش رو جلو اورد. _ آخه گشنمه؛ خاله طلا بهم شیر نمیده؟ اروند تو گلو خندید و از زیر پتو نیپلم رو بین انگشت‌هاش گرفت. _ نه بابایی، شنگول و منگول های خاله نفس مریض شدن ...دارم خوبش میکنم! برو بخواب  ... طلا لجوجانه سر جاش ایستاد که انگشت اروند بین پاهام رفت. _ اما میخوام پیش تو بخوابم! در حالی که انگشت هاش اروند بین پام در حال حرکت بود، چشم هاشو ریز کرد. _ نمیشه خوشگلم، بابایی الان شیفت شب داره ...حبه انگور خاله نفس داره گریه میکنه ... باید ادبش کنم... برو بابایی ‌... طلا کوچولو ناراضی درب اتاق رو بهم زد و بیرون رفت که اروند تند پتو رو از روم کنار زد سرخ شده از خجالت لب گزیدم _  باید در اتاقو می بستیم ... بین پاهام قرار گرفت و با شیطنت انگشت خیسش رو دور نیپلم چرخوند _ جدا؟ میدونستی قراره آقا گرگه بره کوچولوش رو درسته قورت بده؟! گاز محکمی از سینه‌م گرفت که جیغم هوا رفت و ناله هام بلند شد: _ آهههههه؛ دردم گرفت. دوباره بی هوا درب اتاق در حالی که پاهام دور کمر اروند حلقه شده بود، باز شد. _ باباییییی ...خاله نفس دردش اومد ... دختره خنگ به دختره رئیسش گفته شنگول و منگول ممه هاشن و حالا اروند خانم به روش خودش داره حبه انگورشو ادب میکنه😂😂😂😂💦💦
Show more ...
609
0
-خواستگار داری...؟! ابروهای رستا بالا رفت. -خواستگار...؟! -نمی خوای میگم نیان ...! نیش رستا باز شد. -وای خواستگار.... مامان تو رو خدا بگو بیان من یکم جلو ننه هاشون سرخ و سفید بشم بگن وای چه عروس خجالتی خوشگلی بعدشم جواب منفی بدم، بخندیم... ستاره با دهان باز نگاه دخترش کرد. -وا مگه مردم مسخره تو هستن...؟! رستا هیجانزده خودش را جلو کشید. -مسخره کجا بود مامان... وای مامان، مادر پسره بگه عروس خانوم چای نمیارن تو هم میگی دختر چای بیار... منم با سینی چای وارد میشم و یه سره هم میرم پیش داماد مثلا چای تعارفش کنم، تموم سینی رو میریزم روش که بسوزه.... بعدشم داماد از سوختگی می خواد نعره بزنه ولی نمی تونه بعدش منم میبرمش تو اتاقم....! ستاره چشم باریک کرد. -ببریش تو اتاق چه غلطی کنی...؟! رستا بی حیا نیشش را بیشتر باز کرد. -براش پماد سوختگی بزنم....اصلا می خوام تستش کنم ببینم سایزش چقدره...!!! ستاره روی گونه اش زد. -خاک تو سرم تو حیا نداری...؟! -حیا دارم ولی به من چه صحبت یه عمر زندگیه...! -عمر زندگی چه ربطی به سایزش داره نکبت...؟! رستا پر شیطنت کمی فاصله کرفت... -هرچی سایزش بزگتر، زندگی بادوام تری خواهیم داشت...! ستاره با حرص نیشگونی از بازویش گرفت... -بیشرف مردم میرن از خصوصیات و ارزشش هاشون حرف میزنن اونوقت توی ذلیل شده میخوای بری ببینی اونجاش چقدره...؟! رستا از درد بازویش چینی صورتش درهم شد... -مگه بد میگم... اونوقت من شب عروسی با چیز کوچیکش رو به رو بشم که تموم اون ارزش ها و آمال و آرزوهام رو سرم خراب میشه که...!!! ستاره دست به سرش گرفت و ناامید نگاه دخترش مرد... -بمیری رستا که هیچیت عین آدمیزاد نیست...! رستا لب هایش را غنچه کرد و چشمکی زد. -ارزش و آمال من بستگی به چیزش داره وگرنه جوابم منفیه...! این بار دیگر  ستاره هم خنده اش گرفت... -بیچاره اون مردی که می خواد تو زنش بشی... اصلا موندم اونا از چی تو خوششون اومده...؟! رستا قری به سرو گردنش داد... -اولا که خوشگلم ستاره جون... این حجم از زیبایی چشمشون رو کور کرده...! سپس سینه ای لرزاند و ادامه داد... -می دونی این سینه ها آرزوی نود درصد مردای ایرانه... خودشونو می کشن چون هشتاد و پنج دوست دارن...!!! و تابی به باسنش داد... -باسن جنیفری هم دوست دارن که من کلکسیون زیباییم تکمیله پس حق دارم بدونم اونام چیزشون می تونه من و راضی کنه یا نه...!!! ستاره ناامید سری تکان داد. -واقعا که از تربیت خودم ناامید شدم... دخترای مردم اول می پرسن یارو خونه و ماشین داره یا نه اونوقت دختر من.... خدایا چه گناهی به درگاهت مرتکب شدم...! رستا پشت چشمی نازک کرد... -حالا بده به جای مادیات دنبال معنویاتم...؟! -معنویاتت بخوره تو سرت.... اصلا میگم هیچ کس نیاد...! -عه بیخود... چی رو نیاد....؟ اینقدر چشمم به راه بود یه خواستگار در این خونه رو بزنه من جواب رد بدم حالا تو می خوای اینو هم بپرونی...؟! ستاره چشم باریک کرد. -همینطور ندیده و نشناخته می خوای جواب رد بدی...؟! رستا جدی گفت:  اگه راضیم نکنه آره...؟!! -چی راضیت نکنه...؟! -ببین خودت نمیزاری من واسه آینده ام تصمیم بگیرم.... اینا یه حرفاییه بین من و اون آقا پسری که میاد خواستگاری....  اصلا حالا بگو ببینم این خواستگار خوشبخت کیه...؟! ستاره دوباره نیشگونی از بارویش گرفت و گفت: -دختره ورپریده پسرعمت با اون ابهت و عظمت بخواد بیاد خواستگاریت جرات داری از قد و قواره چیزش بپرسی....؟!  روت میشه....؟! رستا ناباور اب دهانش را فرو داد... -امیریل... نه... ولی میتونم حدس بزنم اون هرکول همچین سایز بزرگه که شورت پنج ایکس لارجم براش کوچیکه....!!!!
Show more ...
1 433
1
#پارت_18 صداش رو بالا برد. طوری فریاد زد که رعشه به جونم افتاد. _ تخم کاوی نباشم کسی بخواد راجب زنم و شکمش و بچه من نظر بده ... خون جلوی چشم هاش رو گرفته بود. گلوم رو تند فشار داد. انگار کلمه تجاوز مغزش رو متلاشی میکرد. _ چرا وقتی گفتن تجاوز، نزدی توی دهنشون بگی خودم خواستم زیر علیهان بخوابم؟ چرا نگفتی من براش لباس خواب پوشیدم و هوش و حواسشو ازش گرفتم؟ راست میگفت. تقصیر خودم بود. ولی این در اصل ماجرا تفاوتی ایجاد نمی‌کرد. بی هوا پیراهنم رو توی تنم جر داد که تمام وجودم لخت شد. _ کدوم متجاوز بی ناموسی از گردن گرفته تا واژنتو میبوسه که مبادا خانم قبل سکس دردش بیاد؟ دستش روی بهشتم نشست و تپلم رو توی مشتش گرفت. خجالت کشیدم. واژنم توی دستش و سینه هام توی مشتش ... با هق هق نالیدم: _ توقع چی داشتی؟ برم بگم رفتم با یَل طایفه رغیب و دشمنم خوابیدم؟ سرش رو نزدیک اورد و گاز محکمی از نیپلم گرفت. ناله هام از شدت درد بالا رفت که انگشت زمختش رو بی هوا توی بهشتم فرو برد ... 🔞💦🔞💦🔞 علیهان، یَل خاندان کاوی ...به دختر طایفه رغیب تجاوز میکنه و میخواد آبروم رو ببره اما نعناع با قد ریزه میزه و پوست روشن دلش رو میلرزونه ...🔞🔥
Show more ...
712
2
پارت جدید همین الان اپ شدددددد😍
611
0
🛑🛑توجه🛑🛑 به زودی طرار تموم میشه و این کانال حذف میشه توی کانال دوممون ‌عضو شین حتماااا که گممون نکنید 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
610
0

sticker.webp

391
1
-زن ۷ ماه حامله تو از خونه بیرون کردی؟ تف به غیرتت بیاد پسر -اون که چیزی نیست با کمربند سیاه و کبودش کردم بعد انداختمش بیرون وقتی زیر دست و پام التماس میکردم تا نزنمش باید میدیدیش دختر فریدون کم مونده بود کفشام و ببوسه که به خودش و توله ش رحم کنم -چجوری تونستی؟ اون طفل معصوم بچه خودت و حامله بود قلبش درد میکرد اگه بلایی سرش بیاد چی؟ اگه...اگه زبونم لال بمیره... -به درک ،بمیره واسه تخم حروم فریدون دل نسوزون مادر من مرده و زنده ش برام فرقی نداره اگه خبر مرگش و آوردن بگو برای فاتحه خونی برم -نکن مامان جان...اینجوری آروم نمیشی بچه خودت و حامله ست تک خنده ای کردم: -آره...اول بهش تجاوز کردم و حامله شد اونم نه یبار...چند بار نمیدونی وقتی زیرم بود و کتکش زدم چجوری رام شده بود میدونست گسی کمکش نمیکنه اینا رو میگم تا دلت خنک بشه و بدونی از فریدون انتقامم و گرفتم کیان سراسیمه وارد خونه شد،انگار ترسیده بود -ایزد ... دختره ...دختره رو بردن بیمارستان دکترا گفتن باید عمل بشه اما امیدی بهش نیست گفتن پدر بچه بیاد رضایت بده عملش کنیم والا جونش در خطره به طرف ماشین دوییدم تا خودم رو به بیمارستان برسونم . گفته بودم مرده و زنده ش برام مهم نیست اما حالا آرزو میکردم یبار دیگه اون ۲ تا گوی میشی رنگش و ببینم... من ایزدم ! کاپیتان ایزد توتونچی... دلم برای میشی های پر آب دخترک لرزیده بود،وقتی زیر مشت و لگد جون خودم و قسم میداد تا نزنمش فهمیدم دلم لرزیده ولی زدمش تا انتقام بگیرم وقتی خونریزی داشت با شناسنامه سفید انداختمش بیرون اما نمیدونستم یروز برای دیدن همون میشی های خوش رنگ تمام کوچه های شهر و میگردم...
Show more ...
دیــــو و دلبــــر
به قلم:مهتاب.ر رمان های انلاین📚 خانوم معلم شاه دزد عروس نحس دختر دهاتی تعرفه تبلیغات : @divodelllbar رمان دیگه: @khAT00Nam @Tokam @styllgrafi @text_ghallb 🔵پارت اول https://t.me/c/2071617125/8 رمانای تکمیل شده: https://t.me/+Qbh3v72GYTRjZjNk
99
0
ترسیده از اومدن چکاد تو شلوارم جیش کردم و یه‌گوشه قایم شدم! _نبات کوچولوم؟ پشت مبل چیکار میکنی قربونت برم؟ اشک توی چشمام جمع شد و کمی عقب رفتم. _جلو... نیا. کمی مکث کرد. _چیشده چرا داری گریه میکنی کوچولوی من؟ آروم هق زدم: تو داداشمی چرا منو دزدیدی چکاد؟ اخم ترسناکی روی پیشونیش نشست. _بهت نگفتم دیگه این مزخرفات رو به زبون نیار؟ تو مال منی نبات...! دستم رو روی دهنم گذاشتم و هق زدم. _بذار برم، ازت متنفرم! قدمی به سمتم برداشت و با چشم هایی جدی و سخت نگاهم کرد. _نفهمیدم چه غلطی کردی؟ مگه نمی... با دیدن بدن لرزون و شلوار خیسم بهت زده سرجاش ایستاد. _تو... می دونست من مریضم و زود از همه چیز میترسم اینجوری آزارم میداد. _شلوارت چرا خیسه. ها؟ هردو دستم رو از خجالت روی صورتم گذاشتم و اشکام شدت گرفت. _تو شلوارم جیش کردم! با صدای چرخیدن کلید حیاط با وحشت نگاهش کردم حتما دوستش فرهاد بود! با قدم های بلند و کلافه به سمتم اومد، سریع دستش رو دور پاها و کمرم انداخت و بغلم کرد. _ببین با آدم چیکار میکنی فسقلی! چشمام گرد شد چکاد یه آدم فوق وسواسی بود آخه ‌چجوری... قبل از این که پای فرهاد به خونه برسه با قدم های بلند به سمت حموم رفت و بعد گذاشتنم روی وان و در رو قفل کرد. _در بیار شلوارتو! چشمام گرد شد. _چی؟ نه تو چکاد... یه قدم به سمتم برداشت و سریع شلوار راحتیم رو پایین کشید با خجالت دستمو جلوم گرفتم تا قلبای صورتی روی شورتم مشخص نشه! چشمش که به شورتم افتاد لبخندی روی لبش نشست خواست چیزی بگه که ضربه ای به در خورد. _کجابی چکاد؟ شیر آب گرم رو باز کرد و لب هاش رو به هم فشار داد. _تو حمومم دیگه چه مرگته؟ صداش متعجب شد. _پس نبات کجاست؟ بعد از گرم شدن آب شلنگو آروم روی پاهام گرفتش و شروع به تمیز کردن بین پاهام کرد، خجالت زده پاهامو به هم فشار دادم. _اونم با من تو حمومه... باز کن پاهاتو دختر! هینی کشیدم و چشمام گرد شد. صدای خنده هاش از پشت در بلند شد، دلم میخواست بمیرم. _باشه داداش پس ما مزاحم کارتون نمیشیم... ولی یواش تر زشته! چکاد مکثی کرد و با اخم از بین پاهام بلند شد. _فرهاد گمشو تا نیومدم ترتیب تورو هم ندادم! خون با شدت به گونه هجوم آورد. به محض بسته شدن در به سمتم برگشت. چشم هاش داغ بود و حسابی برق میزد دستشو و لای پاهام کشید و ‌گفت: _خب حالا شورتتو در بیار بذار لای پاتو بشورم نبات کوچولو! من چکادم...!🔥 مرد کله گنده‌ی سگی که تموم دل خوشیم خواهر خوندمه... اون کسیه که تو بغل خودم بزرگ شد ولی قرار نبود دل اون دختر کوچولو واسم بره و با دلبریاش اغوام کنه...!💦 یه روز با اومدنش به خونم کنترلمو از دست دادم و زندونیش کردم تا هرشب...🔥
Show more ...
334
0
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ -این صیغه منع رابطه جنسی داره؟ برای آشناییه؟! عاقد همان‌طور که برگه‌های روی میز را بالا و پایین می‌کرد پرسید. خجول و شرمگین جواب دادن را به فرازی که پر از اخم ایستاده بود، سپردم. -خیر... تو سندت قید کن بلامانع! سرم به زیر افتاد و مصرانه به کفپوش‌های سرامیکی چشم دوختم. -استغفرالله! طفل معصوم آب شد بابا جان. اولِ صبح شوخیت گرفته؟! شوخی؟! او کاملا جدی بود. حتی در قراردادی که صحبت کردیم هم تاکیدش فقط روی رابطه‌ی بی‌حد و مرز بود و بس. وسط اتاق ایستاده و بی‌انعطاف به عاقدی که ته‌چهره‌اش می‌خندید خیره بود. جوری که می‌ترسیدی هر لحظه برود و یک صندلی بر سرش خورد کند. -بخون آقا! نزدیکم شد. روی صندلیِ کنارم نشست و جابه‌جا شد، تا لب‌هایش را به گوشم برساند. -تو آب شدی؟! دیگه نمی‌دونه هدفِ این صیغه رابطه‌ست و واسش التماسم کردی. مانتویم را میانِ مشتم فشردم. - توروخدا، آبروم و نبرید. عاقد هم تا این صیغه را می‌خواند جان به لبم می‌کرد. -بسم‌الله! بخونم پس... اما دوباره نگاهی به کاغذهای به‌هم ریخته‌ی مقابلش انداخت. -امروز نماز صبح خواب موندم، نظم زندگیم به‌هم ریخته. مهریه طی کردید؟! عصبی از دست‌دست کردن‌های عاقد نچی گفتم و پاهایم مضطرب روی زمین ضرب گرفتند. -به منشی گفتم. ده تا سکه. او با سرعت چیزهایی روی کاغذش یادداشت کرد. -می‌دونی که مهریه‌ی صیغه حتما باید پرداخت شه؟ اندازه‌ی جیبت مهر کن که مدیون نشی. ده سکه می‌شه حدود سیصد میلیون. خبر از ثروت بی‌حد و حصرِ مرد کنارم نداشت، وگرنه که صد سکه‌اش می‌کرد. -لابد دارم که مهرش کردم.  می‌خونی یا پاشم برم؟ اول صبح خدارو معطل کردی، حالا نوبت ماست؟! عاقد یک تنه گند زده بود به اعصاب نداشته‌ی این مرد و قصد نداشت تمامش کند. -باشه پسر جان. عجله کار شیطونه. این دخترم سهم خودته نگران نباش. شناسنامه‌ام را برداشت و با باز کردنش، ابروهای جو گندمی‌اش به‌هم نزدیک شدند. -این دختر که دوشیزه‌ست. پدرش باید برای رضایت بیاد. اخمی که این چند روز دائم بر چهره داشت، غلیظ‌تر شد و نگاهش رنگ خشم گرفت. -ببین سلیطه امروز برسیم خونه واسه این شرط و شروط مذخرفت من می‌دونم و تو. بزاقم را سخت پایین فرستادم. همین‌جوری‌اش هم این چند روز تا توانست با حرف‌هایش آزارم داد. وای به روزی که محرمش می‌شدم و دیگر نمی‌توانستم با حلال و حرام دور نگهش دارم. خدا به دادم برسد با صبری که امروز لبریز شده بود و کارهایی که پیش نمی‌رفتند. دوباره از جا بلند شد. -پدرش فوت کرده. گواهی فوت پدر و مادرش و نامه‌ی دادگاه و اجازه‌ی قاضی هم روی میز  هست. خودشم که نوزده سالشه. وکیل وصی نمی‌خواد. شاه که خودم باشم بخشیده بودم، شاه‌قلی که عاقد باشد، نمی‌بخشید. -نمی‌شه پسرم جد پدری چی؟! به سختی صدای گم‌شده‌ام را پیدا کردم. -ندارم. پدر و مادرم برای پرورشگاه بودن. نامه‌ی دادگاه هست. نگاهِ سنگینش باعث شد سرم به زیر بیفتد. به او گفته بودم از روستا فرار کرده‌ام و جایی برای رفتن ندارم. حال می‌شنید که بی‌کس و کارم. - اگه اون صیغه و بخونی خودم می‌شم کَس و کارش. بخون تا نماز ظهرتم قضا نشده حاجی. نفسِ گره خورده در سینه‌ام را بیرون فرستادم. فکر می‌کردم برای این دروغ همه چیز را فسخ می‌کند، اما او یه برده می‌خواست. و چه چیز بهتر از دخترکی بی‌پناه و بی‌کَس و کار؟ -باشه بشین پسر. چند وقته بود؟! هم‌زمان با هم دو مدتِ متفاوت اعلام کردیم. من گفتم یک سال و او: -سه ماه. سر بلند کردم و نگاهم در چشمانِ ریزشده‌اش گره خورد. -یک‌سال و توافق کردیم آقا. خیره در چشمانم با صدای بم و دور‌گه‌اش پچ زد: -شش ماه بخون. 🔞 برای خوندن همین بنر #سه‌پارت‌اول‌رمان و سرچ کنید.
Show more ...
image
120
0
_داداش…سرده خب…ماشین سخت گیر میاد…بذار ماهورم ببریم با خودمون… کوروش اخم کرده…بازوی ثنا را محکم میگیرد و سمت در می کشاند: _نمیخواد دلت واسه این بسوزه…زبونش زیادی دراز شده…یه کم سرما بکشه حالش جا میاد… زبان درازم را پای علاقه نداشتنم به رابطه گذاشته بود… پریود بودم و دلم سکس نمیخواست که در آخر هم به اجبار…با من خوابیده بود… خونریزی ام هزار برابر شده بود!!! از درد نمیتوانستم روی پاهایم بایستم… سمت ماشینش میرود و ثنا هم به دنبالش… لحظه ی آخر،تهدیدم میکند: _فقط دلم میخواد تو امتحان رانندگی قبول نشی…ببین چجوری هم خودتو هم کارتکستو جر بدم…پول اضافه ندارن حروم تو کنم هر جلسه… ثنا شرمنده نگاهم میکند و من با خجالت چشم می دزدم… از سرما در حال یخ زدنم و کوروش بیخیال نمیشود… هم من و هم ثنا امروز امتحان رانندگی داشتیم…هر دو در یک روز ثبت نام کرده بودیم… ولی من کجا و او کجا؟!!!! اویی که روزی چند ساعت با کوروش تمرین میکرد و منی که حتی پایم به جز ماشین آموزشی آموزشگاه کلاج هیچ ماشین دیگری را لمس نکرده بود!!! درد زیردلم…خونریزی زیاد…سرمای وسط زمستان…رمق از پاهایم برده بود اما باید میرفتم… شانسی برای قبولی نداشتم اما رفتنم بهتر بود تا نرفتنم… هنوز طول کوچه را طی نکرده بودم که خونریزی …سرگیجه ی وحشتناکی را دچارم میکند.. چشمانم سیاهی میرود و روی برف های سفت فرود می آیم… _خانوم چی شد؟!سُر خوردی؟!… سرمای زمین و رطوبتش…دل دردم را تشدید میکند اما جان ندارم که از جایم بلند شوم… حال بدم از بی مهریست… بی مهری مردی که جز او کسی را نداشتم… همانجا با همان حال بد اشک میریزم… _خانوم جاییت درد میکنه؟!… اشک هایم را از گونه پاک میکنم و دست زن را میگیرم: _میشه کمکم کنید بلند بشم؟!… به ماشینی که با سرعت سمتمان می آمد نگاه میکنم…دوباره خودش بود…ماشین کوروش… کنارمان ترمز میزند و ثنا هول کرده از ماشین پیاده میشود: _چی شد ماهور؟!…هیییی…پشت لباست خونیه… با چندش برف ها را می تکانم و سمت خانه برمیگردم…صدای کوروش در می آید… _ثنا کارتکستو بردار بیا بریم…هی…توام لباساتو عوض کن بیا میبرم توام… دلش سوخته بود برایم…هزار بار گفته بودم که نمیخواهم…من از ترحم بیزارم… آرام لب میزنم: _نمیام… داخل می‌روم… صدای پیاده شدن و کوبیدن در ماشین را میشنوم… بی توجه به او سمت اتاق مثلا مشترکمان می‌روم…میبینم که به دنبالم می آید: _مگه با تو نیستم ولد چموش؟!… باید می ترسیدم اما دیگر نمیترسم… _گفتم نمیام ولم کن… چمدان کوچکم را روی تخت می اندازم…تنها دارایی ام در این خانه!!! چند تکه لباس…و تمام…چمدان را چنگ میزنم… او هم چمدان را چنگ میزند: _داری چه غلطی میکنی؟!… به عقب هلش میدهم اما دریغ از سانتی جا به جایی… _برو کنار میخوام برم… _تو غلط میکنی… به ستوه آمده بودم: _چیه من برم کسی نیست عقده هاتو روش خالی کنی؟!…دیگه نمیمونم کوروش…برو کنار… چمدان را گوشه ی اتاق پرت میکند: _بتمرگ سر جات… _مگه همه این کارارو نمیکنی که بذارم برم؟!خب الان دارم میرم…برو اونور از سر راهم… ثنا بالاخره وارد اتاق میشود: _دعوا نکنید…صداتون وسط کوچه‌س…زشته… کوروش روی تخت هولم میدهد همزمان با باز کردن دکمه های پیراهنش سمتم می آید: _ثنا برو بیرون… _آخه داداش… _گفتم برو… میرود و در را پشت سرش می بندد… با ترس به کوروش خیره میشوم…دوباره میخواست با من بخوابد؟!!!! دستش کش شلوارم را لمس میکند که با بغض و گریه لب میزنم: _نکن کوروش…درد دارم…خونریزی دارم…حالم خوب نیست… لبخند کمرنگی میزند و شلوارم را کامل پایین می کشد: _پدتو عوض میکنیم…میبرمت امتحان رانندگی… پارت واقعی😭😭😭👇🏼👇🏼👇🏼
Show more ...
342
0
پارت جدید همین الان اپ شدددددد😍
421
0
🛑🛑توجه🛑🛑 به زودی طرار تموم میشه و این کانال حذف میشه توی کانال دوممون ‌عضو شین حتماااا که گممون نکنید 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
428
0

sticker.webp

314
0
-عروسک بچمو بده خودم با لباسام دوختم...دیگه اینو ازش نگیرید هووم عروسک پارچه ای رو با چندش پرت کرد تو اشغالی -بچه دختر عروسک میخواد چکار حتی نتونستی یه پسر واسه ایزد بیاری باید بچه تو بندازی ما نون خور اضافه مثل خودت نمیخوایم اونا میدونستن من پا به ماهم و آزارم میدادن،انگار دختر حق زندگی نداشت. ایزد دست رو شکم الناز کشید و با نامردی گفت: -بچه من...وارث من تو شکم زنمه تو حتی عرضه نداشتی واسم یه پسر بیاری مردی که اخ میگفتم جونش برام‌میرفت حالا زخم کاری میزد،همیشه بهم میگفت یه دختر میخواد مثل خودم اما الان زنش قرار بود براش پسر بیاره و منو دخترم ونمیخواست لباسای کثیف الناز رو که توی صورتم انداخت از بوی بدشون حالت تهوع گرفتم و عق زدم الناز دستاش رو دور گردن شوهرم انداخت و گفت: -اون واست دختر میاره من پسر نمیتونم تحملش کنم عشقم الانم ببین چجوری عق میزنه انگار من کثیفم ایزد شورت کثیف الناز و برداشت و توی صورتم پرت کرد: -میری توی حیاط با آب سرد دونه دونه لباسای عشقم و با دست میشوری والا امشب تو حیاط کنار لونه سگا میخوابی -اما...اما بیرون برف میاد،سرده ...بخدا میمیرم -بهتر...اگه میتونی زودتر بمیر ،بلکه از دستت راحت شم -نامرد این بچه خودتم هست لباسم رو گرفت و پرتم کرد توی حیاط: -من بچه دختر نمیخوام خودت و توله ت و توی قبرم ببینم ککم نمی‌گزه تازه شیرینیم پخش میکنم ایزد مجبورم کرده بود توی اون هوای برفی یخ حوض و بشکنم و لباسای زن دومش رو بشورم. با اون لباسای تابستونی داشتم یخ میزدم زیر دلم که تیر کشید اشکام و تند تند پاک کردم: -آروم باش عشق مامان بابا دروغ میگه...اون... اون دوستت داره فقط...از دست مامانت عصبانیه ولی تو رو... نگاهم که به خون روی برفا افتاد پاهام شل شد و همونجا افتادم. چشمام کم کم داشت تار میشد و دیگه جونی نداشتم که صدای فریادش رو شنیدم: -پاشو زنیکه..کم ادا بیا ...حتی عرضه شستن یه دست لباسم نداری لبخند تلخی زدم: -با عشقت و پسرت خوش باش منو دخترم دیگه مزاحمت نمیشیم... گفته بود بمیرمم ککش نمیگزه،می‌گفت بالای قبرم شیرینی پخش میونه. حیف که نبودم آون روزا رو ببینم من ایزدم! کاپیتان هواپیمایی که عاشق مهماندار ش شدم و باهاش ازدواج کردم در حالیکه زن اولم دختر حامله بود. میخواستم ازش انتقام بگیره بابت ازدواج اجباری اما وقتی خودش و دخترم ترکم کردن تازه فهمیدم چقدر عاشقشم اما وقتی فهمیدم که از اون شهر رفته بود و ...
Show more ...
دیــــو و دلبــــر
به قلم:مهتاب.ر رمان های انلاین📚 خانوم معلم شاه دزد عروس نحس دختر دهاتی تعرفه تبلیغات : @divodelllbar رمان دیگه: @khAT00Nam @Tokam @styllgrafi @text_ghallb 🔵پارت اول https://t.me/c/2071617125/8 رمانای تکمیل شده: https://t.me/+Qbh3v72GYTRjZjNk
90
1
_نکن چکاد آبجی میفهمه امشب تو اتاقت خوابیدم! گاز محکمی از گردنم که صدای ناله‌ام بلند شد با چشم‌هایی خمار نگاهم کرد. _تا وقتی خودت مثل دست و پا چلفتیا لو ندی کسی نمیفهمه! با بغض نگاهش کردم. _اون همه کبودی که روی تنم میذاری رو چجوری پنهون کنم؟ اخمی کرد و کف دستانش را زیر تاپم فرو برد. _مجبوری جلوشون لخت بشی که عالم و آدم بفهمن نصف شبی مورد عنایت لب و دهن من قرار گرفتی؟ لبم را گاز گرفتم. _من میترسم چکاد جونم بیا انجامش ندیم! سرش را میان گردنم فرو برد و با نفس داغی پوستم را مکید. _آرومم میکنی یا برم پیش یکی دیگه؟ اشک در چشمانم حلقه زد. _نه... نرو چکاد ببخشید اشتباه کردم! عصبی چنگی به کمرم زد و تاپم را بیرون کشید. _ببین چجوری میزنی تو حال آدم! بار دیگر گردنم را مکید و دستش را از زیر تاپ بالاتر کشید که نفسم بند آمد. _حداقل... گردنم رو کبود نکن چکاد! نفس عصبی کشید و با حرکتی سریع تاپم را از تنم بیرون کشید. _نرین به اعصاب من نبات اول و آخرش که مال منی...! پاهات رو باز کن ببینم! با بدنی لرزان و پربغض پاهایم را برایش باز کردم که با ضرب خودش را درونم کوبید و... *** بیبی چک را درون مشتم فشردم و با بدنی لرزان وارد خانه شدم با دیدن آبجی چمن که درحال پخش کردن شیرینی بود سریع پرسیدم: _آبجی جون آقا چکاد کجاست؟ آبجی چمن ذوق زده نگاهم کرد. _اول دهنت رو شیرین کن تا بگم کجاست! سریع شیرینی را برداشتم و سوالی به دهانش خیره شدم. _بگو باهاش یه کار ضروری دارم. لبخندش پررنگ‌تر شد. _ای بابا بهت نگفته؟ حتما دلش نیومد ازت خداحافظی کنه! بیبی چک را محکم میان دستانم فشردم. _چی؟ منظورت چیه آبجی؟ مگه کجا رفته که بخواد باهام خداحافظی کنه؟ دستی به سرم کشید و چشمانش برق زد. _کارهای شعبه دوم شرکتش درست شد. امروز صبح پرواز کرد به سمت انگلیس! خون در رگ‌هایم یخ زد و بیبی چک از دستم افتاد. رفته بود؟ به همین راحتی؟ پس قول و قرارهایمان چه؟ _خدا مرگم بده نبات این بیبی چک برای کیه؟ چرا جوابش مثبته؟! اون مرد وحشی برادر ناتنیم بود! یه مرد جذاب و قدرتمند بود که با وجود دخترای لوند دورش هرشبش رو با من صبح میکرد و تنم رو کبود میکرد!🔥 ازش حامله شدم و وقتی رفتم تا بهش خبر بدم فهمیدم ترکم کرده پس تصمیم گرفتم بچش رو ازش پنهون کنم ولی با برگشتنش...❌🙈♨️
Show more ...
295
1
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ -این صیغه منع رابطه جنسی داره؟ برای آشناییه؟! عاقد همان‌طور که برگه‌های روی میز را بالا و پایین می‌کرد پرسید. خجول و شرمگین جواب دادن را به فرازی که پر از اخم ایستاده بود، سپردم. -خیر... تو سندت قید کن بلامانع! سرم به زیر افتاد و مصرانه به کفپوش‌های سرامیکی چشم دوختم. -استغفرالله! طفل معصوم آب شد بابا جان. اولِ صبح شوخیت گرفته؟! شوخی؟! او کاملا جدی بود. حتی در قراردادی که صحبت کردیم هم تاکیدش فقط روی رابطه‌ی بی‌حد و مرز بود و بس. وسط اتاق ایستاده و بی‌انعطاف به عاقدی که ته‌چهره‌اش می‌خندید خیره بود. جوری که می‌ترسیدی هر لحظه برود و یک صندلی بر سرش خورد کند. -بخون آقا! نزدیکم شد. روی صندلیِ کنارم نشست و جابه‌جا شد، تا لب‌هایش را به گوشم برساند. -تو آب شدی؟! دیگه نمی‌دونه هدفِ این صیغه رابطه‌ست و واسش التماسم کردی. مانتویم را میانِ مشتم فشردم. - توروخدا، آبروم و نبرید. عاقد هم تا این صیغه را می‌خواند جان به لبم می‌کرد. -بسم‌الله! بخونم پس... اما دوباره نگاهی به کاغذهای به‌هم ریخته‌ی مقابلش انداخت. -امروز نماز صبح خواب موندم، نظم زندگیم به‌هم ریخته. مهریه طی کردید؟! عصبی از دست‌دست کردن‌های عاقد نچی گفتم و پاهایم مضطرب روی زمین ضرب گرفتند. -به منشی گفتم. ده تا سکه. او با سرعت چیزهایی روی کاغذش یادداشت کرد. -می‌دونی که مهریه‌ی صیغه حتما باید پرداخت شه؟ اندازه‌ی جیبت مهر کن که مدیون نشی. ده سکه می‌شه حدود سیصد میلیون. خبر از ثروت بی‌حد و حصرِ مرد کنارم نداشت، وگرنه که صد سکه‌اش می‌کرد. -لابد دارم که مهرش کردم.  می‌خونی یا پاشم برم؟ اول صبح خدارو معطل کردی، حالا نوبت ماست؟! عاقد یک تنه گند زده بود به اعصاب نداشته‌ی این مرد و قصد نداشت تمامش کند. -باشه پسر جان. عجله کار شیطونه. این دخترم سهم خودته نگران نباش. شناسنامه‌ام را برداشت و با باز کردنش، ابروهای جو گندمی‌اش به‌هم نزدیک شدند. -این دختر که دوشیزه‌ست. پدرش باید برای رضایت بیاد. اخمی که این چند روز دائم بر چهره داشت، غلیظ‌تر شد و نگاهش رنگ خشم گرفت. -ببین سلیطه امروز برسیم خونه واسه این شرط و شروط مذخرفت من می‌دونم و تو. بزاقم را سخت پایین فرستادم. همین‌جوری‌اش هم این چند روز تا توانست با حرف‌هایش آزارم داد. وای به روزی که محرمش می‌شدم و دیگر نمی‌توانستم با حلال و حرام دور نگهش دارم. خدا به دادم برسد با صبری که امروز لبریز شده بود و کارهایی که پیش نمی‌رفتند. دوباره از جا بلند شد. -پدرش فوت کرده. گواهی فوت پدر و مادرش و نامه‌ی دادگاه و اجازه‌ی قاضی هم روی میز  هست. خودشم که نوزده سالشه. وکیل وصی نمی‌خواد. شاه که خودم باشم بخشیده بودم، شاه‌قلی که عاقد باشد، نمی‌بخشید. -نمی‌شه پسرم جد پدری چی؟! به سختی صدای گم‌شده‌ام را پیدا کردم. -ندارم. پدر و مادرم برای پرورشگاه بودن. نامه‌ی دادگاه هست. نگاهِ سنگینش باعث شد سرم به زیر بیفتد. به او گفته بودم از روستا فرار کرده‌ام و جایی برای رفتن ندارم. حال می‌شنید که بی‌کس و کارم. - اگه اون صیغه و بخونی خودم می‌شم کَس و کارش. بخون تا نماز ظهرتم قضا نشده حاجی. نفسِ گره خورده در سینه‌ام را بیرون فرستادم. فکر می‌کردم برای این دروغ همه چیز را فسخ می‌کند، اما او یه برده می‌خواست. و چه چیز بهتر از دخترکی بی‌پناه و بی‌کَس و کار؟ -باشه بشین پسر. چند وقته بود؟! هم‌زمان با هم دو مدتِ متفاوت اعلام کردیم. من گفتم یک سال و او: -سه ماه. سر بلند کردم و نگاهم در چشمانِ ریزشده‌اش گره خورد. -یک‌سال و توافق کردیم آقا. خیره در چشمانم با صدای بم و دور‌گه‌اش پچ زد: -شش ماه بخون. 🔞 برای خوندن همین بنر #سه‌پارت‌اول‌رمان و سرچ کنید.
Show more ...
image
119
1
_داداش…سرده خب…ماشین سخت گیر میاد…بذار ماهورم ببریم با خودمون… کوروش اخم کرده…بازوی ثنا را محکم میگیرد و سمت در می کشاند: _نمیخواد دلت واسه این بسوزه…زبونش زیادی دراز شده…یه کم سرما بکشه حالش جا میاد… زبان درازم را پای علاقه نداشتنم به رابطه گذاشته بود… پریود بودم و دلم سکس نمیخواست که در آخر هم به اجبار…با من خوابیده بود… خونریزی ام هزار برابر شده بود!!! از درد نمیتوانستم روی پاهایم بایستم… سمت ماشینش میرود و ثنا هم به دنبالش… لحظه ی آخر،تهدیدم میکند: _فقط دلم میخواد تو امتحان رانندگی قبول نشی…ببین چجوری هم خودتو هم کارتکستو جر بدم…پول اضافه ندارن حروم تو کنم هر جلسه… ثنا شرمنده نگاهم میکند و من با خجالت چشم می دزدم… از سرما در حال یخ زدنم و کوروش بیخیال نمیشود… هم من و هم ثنا امروز امتحان رانندگی داشتیم…هر دو در یک روز ثبت نام کرده بودیم… ولی من کجا و او کجا؟!!!! اویی که روزی چند ساعت با کوروش تمرین میکرد و منی که حتی پایم به جز ماشین آموزشی آموزشگاه کلاج هیچ ماشین دیگری را لمس نکرده بود!!! درد زیردلم…خونریزی زیاد…سرمای وسط زمستان…رمق از پاهایم برده بود اما باید میرفتم… شانسی برای قبولی نداشتم اما رفتنم بهتر بود تا نرفتنم… هنوز طول کوچه را طی نکرده بودم که خونریزی …سرگیجه ی وحشتناکی را دچارم میکند.. چشمانم سیاهی میرود و روی برف های سفت فرود می آیم… _خانوم چی شد؟!سُر خوردی؟!… سرمای زمین و رطوبتش…دل دردم را تشدید میکند اما جان ندارم که از جایم بلند شوم… حال بدم از بی مهریست… بی مهری مردی که جز او کسی را نداشتم… همانجا با همان حال بد اشک میریزم… _خانوم جاییت درد میکنه؟!… اشک هایم را از گونه پاک میکنم و دست زن را میگیرم: _میشه کمکم کنید بلند بشم؟!… به ماشینی که با سرعت سمتمان می آمد نگاه میکنم…دوباره خودش بود…ماشین کوروش… کنارمان ترمز میزند و ثنا هول کرده از ماشین پیاده میشود: _چی شد ماهور؟!…هیییی…پشت لباست خونیه… با چندش برف ها را می تکانم و سمت خانه برمیگردم…صدای کوروش در می آید… _ثنا کارتکستو بردار بیا بریم…هی…توام لباساتو عوض کن بیا میبرم توام… دلش سوخته بود برایم…هزار بار گفته بودم که نمیخواهم…من از ترحم بیزارم… آرام لب میزنم: _نمیام… داخل می‌روم… صدای پیاده شدن و کوبیدن در ماشین را میشنوم… بی توجه به او سمت اتاق مثلا مشترکمان می‌روم…میبینم که به دنبالم می آید: _مگه با تو نیستم ولد چموش؟!… باید می ترسیدم اما دیگر نمیترسم… _گفتم نمیام ولم کن… چمدان کوچکم را روی تخت می اندازم…تنها دارایی ام در این خانه!!! چند تکه لباس…و تمام…چمدان را چنگ میزنم… او هم چمدان را چنگ میزند: _داری چه غلطی میکنی؟!… به عقب هلش میدهم اما دریغ از سانتی جا به جایی… _برو کنار میخوام برم… _تو غلط میکنی… به ستوه آمده بودم: _چیه من برم کسی نیست عقده هاتو روش خالی کنی؟!…دیگه نمیمونم کوروش…برو کنار… چمدان را گوشه ی اتاق پرت میکند: _بتمرگ سر جات… _مگه همه این کارارو نمیکنی که بذارم برم؟!خب الان دارم میرم…برو اونور از سر راهم… ثنا بالاخره وارد اتاق میشود: _دعوا نکنید…صداتون وسط کوچه‌س…زشته… کوروش روی تخت هولم میدهد همزمان با باز کردن دکمه های پیراهنش سمتم می آید: _ثنا برو بیرون… _آخه داداش… _گفتم برو… میرود و در را پشت سرش می بندد… با ترس به کوروش خیره میشوم…دوباره میخواست با من بخوابد؟!!!! دستش کش شلوارم را لمس میکند که با بغض و گریه لب میزنم: _نکن کوروش…درد دارم…خونریزی دارم…حالم خوب نیست… لبخند کمرنگی میزند و شلوارم را کامل پایین می کشد: _پدتو عوض میکنیم…میبرمت امتحان رانندگی… پارت واقعی😭😭😭👇🏼👇🏼👇🏼
Show more ...
308
4
🛑🛑توجه🛑🛑 به زودی طرار تموم میشه و این کانال حذف میشه توی کانال دوممون ‌عضو شین حتماااا که گممون نکنید 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
653
1

sticker.webp

694
0
از شدت گشنگی و دل درد بیدار شدم. می‌ترسیدم بیرون بروم و دوباره مثل دیشب گیر بیفتم ولی انقدر دلم درد می‌کرد که چاره‌ی دیگه‌ای نیافتم. با دیدن برق روشن دلم کمی گرم شد. شاید کسي در آشپزخانه بود و می‌توانست کمی برایم غذا گرم کند. همین که وارد شدم با دیدن رها و فرهاد که درحال خوردن کیک و شیرینی بودن به‌سختی آب دهنم را قورت دادم. رها به‌محض دیدنم اخم کرد. _تو اینجا چیکار می‌کنی؟ مگه آبجی چمن بهت نگفت بیای پایین؟ هیچکس دوست نداره تورو توی این خونه ببینه. خواستم حرف بزنم که شکمم صدایی کرد رها با شنیدنش خندید و گفت: _اومدی غذا بخوری؟ فرهاد چشمی چرخاند و باقی مانده‌ی شیرینی‌اش را روی میز گذاشت. _فقط همین مونده بیا بخورش تا صبح نمیری از گشنگی. ناخن‌هایم را در دستم فرو بردم و مظلوم نگاهشان کردم. از دیشب چیزی نخورده بودم و دلم داشت ضعف می‌رفت. قدمی به جلو برداشتم که رها با خنده گفت: _واقعا می‌خوای دهنی داداشی منو بخوری؟ چه‌قدر حال به‌هم زنی واقعا مامانت این چیزا رو بهت یاد نداده؟ بهت زده نگاهش کردم. چه می‌گفت؟ این چیزها چه ربطی به مادرم داشت؟ من فقط گشنه بودم، همین! دستم روی هوا مانده بود و با این حرفش میلم را به خوردن شیرینی از دست دادم. قبل از این که بتوانم حرفی بزنم دستی از پشت سر بلند شد و شیرینی را در چنگ گرفت و آن را یک راست به‌سوی سطل آشغال پرتاب کرد. _تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟ ترسیده برگشتم و به اخم‌های درهم چکاد نگاه کردم. _هی... هیچی بخدا گشنه‌م شده بود اومدم یه چیزی بخورم. چشم غره‌ای به من رفت. _اومدی غذای دهنی فرهاد رو بخوری؟ گمشو توی اتاقت! خوبه چند روز دیگه میفرستنت پرورشگاه مجبور نیستم این آبرو ریزی‌هات رو تحمل کنم! بهت زده با چشم‌هایی مظلوم و اشکی نگاهش کردم، مرا به پرورشگاه میفرستادن؟ * * * _نبات بیا یه نفر میخواد ببینتت، میگن قراره سرپرست جدیدت باشه! چشم‌هایم گرد شد، من در آستانه هجده سالگی بودم چطور ممکن بود کسی بخواهد مرا به سرپرستی بگیرد؟ چادر روی سرم انداختم و سریع از پرورشگاه بیرون دویدم. با دیدن ماشین مدل بالایی جلوی در ابروهایم اژ تعجب بالا پرید ولی اهمیتی ندادم و به اطرافم نگاه کردم تا دنبال خانواده‌ای که به دنبالم آمده بودند بگردم! همان لحظه در ماشین باز شد و مرد جذاب و قد بلند با صورتی درهم پیاده شد. _تو نباتی؟ برگشتم و بهت زده به اخم‌هایش نگاه کردم. _اسم منو از کجا می‌دونی؟ گوشه‌ی لبش بالا پرید و چشم‌هایش کمی برق زد. _چندساله دارم از دور میپامت مگه می‌شه اسمت رو ندونم؟ ترسیده قدمی به عقب برگشتم. _چ... چرا چندساله منو تعقیب می‌کنی؟ کمی خیره نگاهم کرد. _چشمات هنوزم... لب‌هایش را به‌هم فشرد و عصبی گفت: _منتظر بودم هجده سالت بشه تا تورو با خودم ببرم... نمی‌خوام تو خیابون بمونی! شوکه نگاهش کردم. _تو... تو کی هستی؟ قدمی به جلو برداشت و کمی به‌سمتم خم شد. _ناامیدم کردی شاخه نبات... منو یادت نمیاد؟ من چکادم همونی که قراره بقیه‌ی زندگیت رو توی خونه‌ش بگذرونی! با شنیدن حرفش چادرم شل شد و یخ زده سرجایم ماندم، چکاد بود کابوس کودکی‌هایم! من چکاد راستادم پسر یکی از کله گنده‌های تهران! وقتی پای اون زن و دختر لعنتیش به زندگی پدرم باز شد دنیا واسه‌م جهنم شد پس منم تصمیم گرفتم جهنم واقعی رو بهشون نشون بدم! ولی نمی‌دونم چیشد که یه روز بی‌هوا چشمای پر از عسل اون دختر واله و مجنونم کرد!🔥 بعد از مرگ مادرش فرستادمش پرورشگاه تا از شر چشماش در امان باشم ولی هرجا که رفتم دلم منو سمت اون کشوند، وقتی برگشتم پرورشگاه و با چشمای مه گرفته‌ش رو به رو شدم فهمیدم برای جبران همه چیز دیر شده...♨️🔥 جدیدترین اثر
Show more ...
579
0
_داداش…سرده خب…ماشین سخت گیر میاد…بذار ماهورم ببریم با خودمون… کوروش اخم کرده…بازوی ثنا را محکم میگیرد و سمت در می کشاند: _نمیخواد دلت واسه این بسوزه…زبونش زیادی دراز شده…یه کم سرما بکشه حالش جا میاد… زبان درازم را پای علاقه نداشتنم به رابطه گذاشته بود… پریود بودم و دلم سکس نمیخواست که در آخر هم به اجبار…با من خوابیده بود… خونریزی ام هزار برابر شده بود!!! از درد نمیتوانستم روی پاهایم بایستم… سمت ماشینش میرود و ثنا هم به دنبالش… لحظه ی آخر،تهدیدم میکند: _فقط دلم میخواد تو امتحان رانندگی قبول نشی…ببین چجوری هم خودتو هم کارتکستو جر بدم…پول اضافه ندارن حروم تو کنم هر جلسه… ثنا شرمنده نگاهم میکند و من با خجالت چشم می دزدم… از سرما در حال یخ زدنم و کوروش بیخیال نمیشود… هم من و هم ثنا امروز امتحان رانندگی داشتیم…هر دو در یک روز ثبت نام کرده بودیم… ولی من کجا و او کجا؟!!!! اویی که روزی چند ساعت با کوروش تمرین میکرد و منی که حتی پایم به جز ماشین آموزشی آموزشگاه کلاج هیچ ماشین دیگری را لمس نکرده بود!!! درد زیردلم…خونریزی زیاد…سرمای وسط زمستان…رمق از پاهایم برده بود اما باید میرفتم… شانسی برای قبولی نداشتم اما رفتنم بهتر بود تا نرفتنم… هنوز طول کوچه را طی نکرده بودم که خونریزی …سرگیجه ی وحشتناکی را دچارم میکند.. چشمانم سیاهی میرود و روی برف های سفت فرود می آیم… _خانوم چی شد؟!سُر خوردی؟!… سرمای زمین و رطوبتش…دل دردم را تشدید میکند اما جان ندارم که از جایم بلند شوم… حال بدم از بی مهریست… بی مهری مردی که جز او کسی را نداشتم… همانجا با همان حال بد اشک میریزم… _خانوم جاییت درد میکنه؟!… اشک هایم را از گونه پاک میکنم و دست زن را میگیرم: _میشه کمکم کنید بلند بشم؟!… به ماشینی که با سرعت سمتمان می آمد نگاه میکنم…دوباره خودش بود…ماشین کوروش… کنارمان ترمز میزند و ثنا هول کرده از ماشین پیاده میشود: _چی شد ماهور؟!…هیییی…پشت لباست خونیه… با چندش برف ها را می تکانم و سمت خانه برمیگردم…صدای کوروش در می آید… _ثنا کارتکستو بردار بیا بریم…هی…توام لباساتو عوض کن بیا میبرم توام… دلش سوخته بود برایم…هزار بار گفته بودم که نمیخواهم…من از ترحم بیزارم… آرام لب میزنم: _نمیام… داخل می‌روم… صدای پیاده شدن و کوبیدن در ماشین را میشنوم… بی توجه به او سمت اتاق مثلا مشترکمان می‌روم…میبینم که به دنبالم می آید: _مگه با تو نیستم ولد چموش؟!… باید می ترسیدم اما دیگر نمیترسم… _گفتم نمیام ولم کن… چمدان کوچکم را روی تخت می اندازم…تنها دارایی ام در این خانه!!! چند تکه لباس…و تمام…چمدان را چنگ میزنم… او هم چمدان را چنگ میزند: _داری چه غلطی میکنی؟!… به عقب هلش میدهم اما دریغ از سانتی جا به جایی… _برو کنار میخوام برم… _تو غلط میکنی… به ستوه آمده بودم: _چیه من برم کسی نیست عقده هاتو روش خالی کنی؟!…دیگه نمیمونم کوروش…برو کنار… چمدان را گوشه ی اتاق پرت میکند: _بتمرگ سر جات… _مگه همه این کارارو نمیکنی که بذارم برم؟!خب الان دارم میرم…برو اونور از سر راهم… ثنا بالاخره وارد اتاق میشود: _دعوا نکنید…صداتون وسط کوچه‌س…زشته… کوروش روی تخت هولم میدهد همزمان با باز کردن دکمه های پیراهنش سمتم می آید: _ثنا برو بیرون… _آخه داداش… _گفتم برو… میرود و در را پشت سرش می بندد… با ترس به کوروش خیره میشوم…دوباره میخواست با من بخوابد؟!!!! دستش کش شلوارم را لمس میکند که با بغض و گریه لب میزنم: _نکن کوروش…درد دارم…خونریزی دارم…حالم خوب نیست… لبخند کمرنگی میزند و شلوارم را کامل پایین می کشد: _پدتو عوض میکنیم…میبرمت امتحان رانندگی… پارت واقعی😭😭😭👇🏼👇🏼👇🏼
Show more ...
552
4
‍ -دیگه صیغه و تمدید نمی‌کنم. ملافه را دورم گرفتم و از تخت پایین آمدم. -دیگه زن صیغه‌ای به دردم نمی‌خوره. پسرم مادر می‌خواد. می‌دانستم. پدرش گفته بود آخرِ این ماه، با سَما، دخترِ تاجرِ معروف ازدواج می‌کند. -هر طور صلاحته. چه می‌گفتم؟ برای بار دوم که صیغه را تمدید کرد گفته بود، فکر نکنم خبریه و دل‌ خوش نکنم. گفته بود که اگر بعدش اصرار به ماندن کنم، به کل از زندگی حذفم می‌کند. -چرا حالا نگام نمی‌کنی؟ از آینه‌ نگاهم به سرشانه‌ی کبودم افتاد. شش ماه... شش ماه صیغه‌اش بودم و یک روز تنم از دستِ ســـ.ـکس‌های خشنش در امان نبود. برگشتم و برای هزارمین بار دلم برایش لرزید. لخت خوابیده بود و بازوهای وارزیده‌اش که زیر سرش گذاشته بود دل می‌برد. -موهام و شونه می‌کنی؟! اگه اینجوری برم حموم گره می‌خوره. چشمکی زد و روی تخت نشست. -بیا... تا یه دور دیگه ترتیبت و ندم آروم نمی‌گیری. عادتمان شده بود. هر دفعه دو بار. و نمی‌دانست که باز هم از او سیر نمی‌شوم. -تنم کوفته‌ست اگه می‌شه فقط موهام و شونه‌ کن. نزدیکش شدم و روی تخت نشستم. آخر دیگر یک نفر نبودم. دکتر گفته بود وضعیتِ جنینم کمی مشکوک است و تا جای ممکن نباید رابطه‌ای باشد. -چته؟! بغضم را به سختی مهار کردم. -کِی پروازته؟ با مکث پاسخ داد: -دوساعت دیگه. تمام شب‌هایش را کنار من صبح می‌کرد. زن صیغه‌ای و نوزده ساله‌ای که بودنش را عار می‌دانست و از همه مخفی کرده بود. دستم روی شکمم مشت شد. با یک یادگار از او، سیر می‌شدم؟! -چطور؟ چرا واسه رفتنم عجله داری؟ خبریه؟! خبری که نبود. من هم مسافر بودم. بارِ سفرم یک ساک کوچک بود که در کمد و زیر لباس‌هایش مخفی کرده بودم. به محضِ رفتنش من هم برای همیشه این خانه‌ را ترک می‌کردم. -فقط.... چرخیدم و نگذاشتم به شانه‌ زدنش برسد. -یه کم قبل از رفتنت تو بغلت بخوابم؟ در رابطه‌هایمان هیچ‌گاه بوسه ‌ای رد و بدل نشد. همیشه و همیشه جز خشم و غضبش در تخت چیزی به من نرسید و این‌بار کمی مهر از او طلب داشتم. -و اگه بشه بغلم کنی. نه این‌که پشتت و به من کنی و برای گرفتنِ یه کم گرما از تنت، از پشت جمع بشم و بچسبم بهت. گره‌ی بین دو ابرویش غلیظ شد. -یه چیزت می‌شه‌ها. مگه روز اول نگفتم بهت جز درد تو این رابطه چیزی نصیبت نمی‌شه؟ بی‌خجالت ملافه را کنار زدم. رد زخم‌هایش همه روی تنم مانده بود. -مگه تا امروز اعتراض کردم؟ ناخواسته اشکی که نمی‌خواستم چکید. -فقط امروز دردم یه جوریه که نیاز دارم بغلم کنی. اگر نمی‌تونی اشکال نداره. رو گرفتم تا از تخت پایین بیایم. که دستم را گرفتم و هم‌زمان با خوابیدنش مرا روی خود کشید. -دردت چه جوریه؟ امروز من قلبم درد داشت. سر روی سینه‌هاش نهادم و پلک‌هایم را بستم. ضربان قلبش زیبا‌ترین نوایی بود که گوش‌هایم تا به امروز شنیده. -تو که دیگه زن صیغه‌‌ای نمی‌خوای این چند روزی که باقی مونده و ببخش و بعد برو سفر. تا بیای منم وسایلم و جمع کردم. چرخید... حال من زیر بودم و او رویم خیمه زده بود. -پس فردا بر می‌گردم. اون چند روزی که باقی مونده هم مهمونِ تخت ما باش خانوم... اشکی دیگر چکید. -مثل همیشه هر چی تو بخوای... با آن صدای بم و گیرایش تو گلو خندید و سر خم کرد. روی پیشانی‌ام را بوسید و دمی عمیق گرفتم. برای اولین بار مرا بوسید. و البته آخرین بار... -البته که هر چی من بخوامه... و او یک شب دیگر درد دادن به من را می‌خواست. از چشمانش می‌خواندم... او عاشق آسیب‌هایی بود که در تخت برایم به یادگار می‌گذاشت. -دیرت شد. بلند شد و مستقیم به حمام رفت. من هم بلند شدم و پیراهنِ ساحلی‌ام را پوشیدم. تا می‌آمد باید معجونش را آماده می‌کردم. امروز روز آخرین‌ها بود... آخرین رابطه... آخرین معجون... و آخرین روزی که این خانه و او مرا کنارشان داشتند.
Show more ...
image
215
3
-عروسک بچمو بده خودم با لباسام دوختم...دیگه اینو ازش نگیرید هووم عروسک پارچه ای رو با چندش پرت کرد تو اشغالی -بچه دختر عروسک میخواد چکار حتی نتونستی یه پسر واسه ایزد بیاری باید بچه تو بندازی ما نون خور اضافه مثل خودت نمیخوایم اونا میدونستن من پا به ماهم و آزارم میدادن،انگار دختر حق زندگی نداشت. ایزد دست رو شکم الناز کشید و با نامردی گفت: -بچه من...وارث من تو شکم زنمه تو حتی عرضه نداشتی واسم یه پسر بیاری مردی که اخ میگفتم جونش برام‌میرفت حالا زخم کاری میزد،همیشه بهم میگفت یه دختر میخواد مثل خودم اما الان زنش قرار بود براش پسر بیاره و منو دخترم ونمیخواست لباسای کثیف الناز رو که توی صورتم انداخت از بوی بدشون حالت تهوع گرفتم و عق زدم الناز دستاش رو دور گردن شوهرم انداخت و گفت: -اون واست دختر میاره من پسر نمیتونم تحملش کنم عشقم الانم ببین چجوری عق میزنه انگار من کثیفم ایزد شورت کثیف الناز و برداشت و توی صورتم پرت کرد: -میری توی حیاط با آب سرد دونه دونه لباسای عشقم و با دست میشوری والا امشب تو حیاط کنار لونه سگا میخوابی -اما...اما بیرون برف میاد،سرده ...بخدا میمیرم -بهتر...اگه میتونی زودتر بمیر ،بلکه از دستت راحت شم -نامرد این بچه خودتم هست لباسم رو گرفت و پرتم کرد توی حیاط: -من بچه دختر نمیخوام خودت و توله ت و توی قبرم ببینم ککم نمی‌گزه تازه شیرینیم پخش میکنم ایزد مجبورم کرده بود توی اون هوای برفی یخ حوض و بشکنم و لباسای زن دومش رو بشورم. با اون لباسای تابستونی داشتم یخ میزدم زیر دلم که تیر کشید اشکام و تند تند پاک کردم: -آروم باش عشق مامان بابا دروغ میگه...اون... اون دوستت داره فقط...از دست مامانت عصبانیه ولی تو رو... نگاهم که به خون روی برفا افتاد پاهام شل شد و همونجا افتادم. چشمام کم کم داشت تار میشد و دیگه جونی نداشتم که صدای فریادش رو شنیدم: -پاشو زنیکه..کم ادا بیا ...حتی عرضه شستن یه دست لباسم نداری لبخند تلخی زدم: -با عشقت و پسرت خوش باش منو دخترم دیگه مزاحمت نمیشیم... گفته بود بمیرمم ککش نمیگزه،می‌گفت بالای قبرم شیرینی پخش میونه. حیف که نبودم آون روزا رو ببینم من ایزدم! کاپیتان هواپیمایی که عاشق مهماندار ش شدم و باهاش ازدواج کردم در حالیکه زن اولم دختر حامله بود. میخواستم ازش انتقام بگیره بابت ازدواج اجباری اما وقتی خودش و دخترم ترکم کردن تازه فهمیدم چقدر عاشقشم اما وقتی فهمیدم که از اون شهر رفته بود و ...
Show more ...
دیــــو و دلبــــر
به قلم:مهتاب.ر رمان های انلاین📚 خانوم معلم شاه دزد عروس نحس دختر دهاتی تعرفه تبلیغات : @divodelllbar رمان دیگه: @khAT00Nam @Tokam @styllgrafi @text_ghallb 🔵پارت اول https://t.me/c/2071617125/8 رمانای تکمیل شده: https://t.me/+Qbh3v72GYTRjZjNk
163
0
پارت جدید همین الان اپ شدددددد😍
886
0
پارت جدید همین الان اپ شدددددد😍
99
0
پارت جدید همین الان اپ شدددددد😍
910
0
🛑🛑توجه🛑🛑 به زودی طرار تموم میشه و این کانال حذف میشه توی کانال دوممون ‌عضو شین حتماااا که گممون نکنید 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
3 587
2
_گو*ه میخوری وقتی سگ منی با این و اون لاس میزنی میخای همینجا به اون عوضی بگم شبا زیر پای من میخوابی؟ با التماس از بازوی بهزاد گرفتم و روبه چشمای خشمگینش‌ لب زدم: _غلط کردم من لاس نزدم اشتباه کردم. با مکث قدمی ازم فاصله گرفت و طوری نگاهم کرد که پشتم لرزید. _پارس کن میخوام عجز و ناتوانیتو‌ ببینه‌ ببینه دختری که داره واسش خودشو جر میده سگِ منه! باصدای آرومی شروع کردم به پارس کردن که با نیشخند دستشو رو به بالا بردن صدام تکون داد. _بلند تر بلندتر پارس کن سگ ارومو‌ چیکار میخوام چهار دست و پاشو در حینی که رو کفشم سجده کردی بلند تر پارس کن. با ناتوانی جلوش زانو زدم درحالی که پسری که ازم خواستگاری کرده بود و من حتی نیم نگاهی خرجش نمیکردم داشت از فاصله ی نزدیک منو درحالی که سجده کردم و پاهای یه پسر دیگرو‌ پرستش میکنم میدید! اونقدر لیسیدم که سر زبونم سر شده بود با چنگ شدن موهام تو دستش با درد پشت سرش کشیده شدم. _آفرین دیار قدم اول تو زندگی یه سگ اینه که هیچوقت یادش نره جایگاهش‌ کجاست. هروقت فکری اومد سرت یا کسی بهت ارزشی داد یادت بیوفته که لیاقتت‌ کف پاهای‌ منم نیست. با غرور گوشه ای از سالن ایستاد و زیپشو‌ پایین کشید با موهام منو جلو کشید. _زبون بیرون. تفی‌ تو دهنم انداخت و پایین تنشو نزدیک دهنم کرد....
Show more ...
649
1
حاج آقا شما سینه دوست داری؟ یک بار دیگه سرخ شد و سرش رو پایین انداخت. _ پروا خانم... نگفتم مراقب صحبت کردنت باش؟ انگار نه انگار چند سال زن صیغه‌ایش بودم... این مرد هر موقع بحث سکسی می‌شد خجالت میکشید. _ حاجی مگه چی گفتم؟ دارم میگم سینه بیشتر دوست داری یا رون؟ اخماش غلیظ‌تر شد و زیر لب استغفرالله گفت. خنده‌م گرفته بود ولی دلم نیومد بیشتر از این اذیتش کنم. _ واسه ناهار میگم. میخوام بدونم کدومو واسه شما جدا کنم؟ ابرویی بالا انداخت و با تردید نگاهم کرد. انگار میخواست بدونه دارم راست می‌گم یا نه. _ باور نمی‌کنی برو تا آشپزخونه حاجی، خودت می‌تونی مرغو ببینی! سری تکون داد و گفت: _ باشه، نیازی نیست... نزدیکش رفتم و خودم می‌دونستم لباسم. زیادی بازه! _ بالاخره کدوم؟ سینه یا رون؟ نگاهش به قفسه‌ی سینه‌ی برهنه‌م افتاد و دیدم که سیب گلوش بالا و پایین شد. یعنی میتونستم؟ بالاخره میتونستم کاری کنم حاجی واقعاً وا بده؟ می‌شد که من‌و به چشم زن واقعیش ببینه؟ دستی پشت گردنش کشید. عرق کرده بود. _ فرقی نداره... می‌خواست فاصله بگیره که نذاشتم. دستشو گرفتم و روی پهلوم گذاشتم. _ حاجی می‌خوای فرار کنی؟ چهره‌ی جذاب مردونه‌ش توی هم رفت. کلافه شده بود. _ منظورت چیه پروا؟ چرا باید فرار کنم؟ فقط... فکر نمی‌کنم این لباسی که پوشیدی مناسب باشه. میرم بیرون تا عوضش کنی! من دیگه نمیخواستم اینطوری ادامه بدم. یه زن مخفی که هیچکس ازش خبر نداره. زنی که به خاطر ثوابش حاضر شده بهش کمک کنه و زیر بال و پرش بگیره... _ کیسان... حجب و حیا هم حدی داره. باهام صادق باش، من جذبت نمی‌کنم مگه نه؟ شاید استایل مورد علاقه‌ش نبودم. شاید یه دختر بلوند دوست داشت نمیدونم... _ دیوونه شدی پروا؟ دیوونه؟ نه، فقط خسته بودم. _ چجوریه که هیچ کششی بهم نداری ها؟ چرا من‌و نمیخوای؟ کمم برات؟ صدام بالا رفته بود و بدون اینکه حواسم باشه، داشتم جیغ می‌زدم. کیسان سرگردون نگاهم کرد و بالاخره صبرش تموم شد. لبش رو روی لب هام گذاشت و نذاشت بیشتر از این ادامه بدم! سینه‌مو چنگ زد و در حالیکه به زحمت میتونستیم نفس بکشیم گفت: _ من بهت نزدیک نشدم... چون... نمی‌خواستم فکر کنی ازت سو استفاده میکنم. هلم داد روی تخت و کمربندشو باز کرد. _ در ضمن من سینه دوست دارم! جدیدترین رمان #سامان_شکییا
Show more ...
1 720
0
#پارت_۱ _ حجلتون آمادست مادر، ما همین بیرون منتظر دستمالیم! عرق شرم از تیره ی کمرم راه گرفت و از این رسم مزخرف لب گزیدم. سرم پایین بود که صدای حرصی و کنایه آمیز اعظم خانم، مادرشوهرم را از کنار گوشم شنیدم. _ معاینه که نذاشتی بکننت، انشالله که بخت باهات یار باشه اون دستمال سفید رو امشب رنگی تحویل بگیرم! چانه ام از بغض لرزید. هنوز هم بابت مقاومتم در برابر معاینه ی بکارت از دستم شکار بود. گرمای دست محسن را که روی کمرم حس کردم، نفس راحتی کشیدم. تنها دلخوشی ام در این خانه و کاشانه او بود. _ بریم تو خوشگلم؟ نگاهم را بالا کشیدم و چشمان ستاره بارانش را که دیدم لبخند محوی روی لبانم شکل گرفت. با فشار آرامی به کمرم، میان دست و هلهله ی زنان، وارد خانه شدیم. خانه ای کوچک اما پر از عشق. همراه ترسی که قلبم را به تکاپو انداخته بود، استرس دلنشینی هم داشتم. رابطه مان در این دو ماه نامزدی به آغوشی ساده خلاصه شده بود و امشب قرار بود همه چیز را با هم تجربه کنم. _ بیا تو اتاق، چرا وایستادی وسط خونه؟ خجالت زده خندیدم و گر گرفتن گونه هایم را حس کردم. دامن لباسم را میان دستانم گرفتم و خرامان سمت اتاقمان رفتم. به او که روی تخت لم داده بود زل زدم و آرام گفتم: _ میشه یکم صبر کنی برم حموم؟ خیلی عرق کردم. نوچی کرد و قلب من از بی طاقتی اش برای خودم، به پرواز درآمد. بند بند تنم از شور و هیجان نبض گرفته بود و در دل قربان صدقه اش میرفتم که چیزی روی تخت انداخت. _ زودتر این دستمالو رنگی کن این خاله خان باجیا رو ردشون کنم برن! لب گزیدم و گر گرفته زیر لب خندیدم. هنوز آنطور که باید با او راحت نبودم. _ من که تنهایی نمیتونم محسن جونم. _ با تو نبودم! تا منظور حرفش را بفهمم گرمای نفس هایی را پشت گوشم حس کردم. ما تنها نبودیم... اشوب مددی... دختر حاجی معروف و پولداری که با یک نقص به دنیا اومده. تموم زندگیش بهش گفتن هیولا چون ۶ تا انگشت داره💔 قرار نبود ازدواج کنه ولی با اومدن خواستگار چموشی به خونشون همه چی عوض میشه! آشوب تن میده به عروسی با مردی که‌ میگفت عاشقشه ولی شب حجله متوجه میشه به جای دوتا دست چهارتا دست روی تنشه!! اون با مردی ازدواج میکنه که تمایلات وحشی داره و شب حجلشو تبدیل به جهنم میکنه... 🔞🔥💦
Show more ...
856
2
#پارت_1 زیر شکمم تیری می کشد، از درد ناله ای سر می دهم! - جان دلم حورا! ببخشید عزیزم امشب یکم خشن شدم. با نفس نفس به صورت خیس از عرقش خیره می شوم... - چیزی نیست عزیزم، با این حجم از خشونت این درد عادیه... نیش خندی میزند که چانه و گونه ی چپش چال می شود! در دل قربان صدقه اش می روم! دست به ته ریش خیس از عرقش می کشم. سرش را پایین آورده و روی بر امدگی سینه‌ام میگذارد، همزمان که تکانی به کمرش می‌دهد، با صدایی بم زمزمه میکند: - کاشکی امشب بشه! دست میان موهایش فرو کردم و پر از بغض لب زدم: - نمیشه، من بچه دار نمیشم! مامانت روز به روز داره بیشتر فشار میاره! از بغض صدایم اخم کرده سر بالا میگیرد و پر از حرص و طمع چانه‌ام را میان انگشت‌های مردانه‌اش میگیرد و میگوید: - شما اینطوری واسم لب تاب میدی نمیگی من یه دور دیگه دلم میخواد ترتیبتو بدم؟ بعدشم من بچه نمیخوام، بخاطر خودت دارم این فشارو تحمل میکنم دردونه‌ی قباد. اول روی لب‌های لرزانم و بعد بالای سینه‌ام را می‌بوسد و می‌گوید: - گریه نکن! لعنت به کسی که اشکتو در میاره!
Show more ...
1 772
1
پارت جدید همین الان اپ شدددددد😍
256
0
پارت جدید همین الان اپ شدددددد😍
417
0
🛑🛑توجه🛑🛑 به زودی طرار تموم میشه و این کانال حذف میشه توی کانال دوممون ‌عضو شین حتماااا که گممون نکنید 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
517
0

sticker.webp

410
1
بستنیم رو لیس میزدم... با شوهر خواهرم اومده بودیم بستنی بخوریم صدای نق نق بچش تو بغلم بلند شد و گفتم: - بریم خونه نیواد، الان این بیدار میشه گریه می‌کنه شیشه شیرشم نیاوردم تو ماشین نشسته بودیم و سرم و سمتش برگردوندم که دیدم مات صورت من! بستنی دستگاهی تو دستمو از دهنم فاصله دادم و سری به چپ و راست تکون دادم: - چیه؟! بستنی می‌خوای؟ نگاه ازم گرفت خیره به روبه روش نفس عمیقی کشید و با یه دست به فرمون ماشینش ضربه زد و زمزمه کرد: - لعنت... ساکت ماند، ادامه نداد و سر سمتم برگردوند و خیره به لبام گفت: - فردا چهلم خواهرت می‌دونی که متعجب آره ای گفتم که ماشین و روشن کرد: - بابات گفته بعد چهلم خواهرت باید بری خونه‌ی خودتون دیگه گفت بهم بگردم دنبال پرستار پس خواستم تشکر کنم ازت که این چهل روز اومدی خونم ازمون مراقبت کردی و حواستم بود ناخواسته بغض کردم، این که از فندق جدا میشدم دیگه برام غمگین بود اما نگاهم به نیواد بود: - بابام اینو نگفت! نیم نگاهش و بهم داد و اخم کرد: -باز فال گوش وایسادی؟ سری به تایید تکون دادم و قطره اشکی رو صورتم افتاد که سری به چپ و راست تکون داد: - کی می‌خوای بزرگ شی آیه؟ چی شنیدی؟ - شنیدم بابام گفت می‌خوای دختر کوچیکمو به عقدت در میارم ولی باید مهرشو قبل عقد به من بدی! شنیدم گفت ما از خدامون تو داماد خانواده ما شی دوباره فقط سر کیسه‌ر‌ شل کن این یکی هم کم سن تر هم... بغضم شکست و با گریه من صدای گریه نوزاد تو آغوشمم بلند شد و از خواب پرید! نیواد هیچی نمی گفت و من درحالی که بچه‌رو تکون میدادم تا آروم شه ادامه دادم: -خوش به حال آبجیم، عاشقش شدی ازون زندگی نکبت بیرونش کشیدی طوری که مارم یادش رفته بود نمی‌اومد حتی سر بزن بهمون! دو سال کنارت زندگی کرد ولی فهمید معنی زندگی رو نیواد جلوی در خونه خودش پارک کرد و بستی تو دستمو گرفت و در حالی که اخم داشت لب زد: - هیش گریه نکن بچرو آروم کن دستی زیر چشمام کشیدم و پستونکی تو دهن نهال کوچولو گذاشتم که ساکت شد ولی من هنوز اشک می‌ریختم که غرید: - منم تو دهنت پستونک باید بزارم ساکت شی لیمو گاز گرفتم که گریه نکنم و اون ادامه داد: - نمی‌تونی تو خونه ی من بمونی دیگه من یه مردم تو تمام حرکاتت داره می‌ره همین الانش رو عصاب من مخصوصا که شبیه خواهرتی نگاهم و به چشماش دادم، دیوونه بود؟ - بزار بمونم نیواد تو میدونی خانواده ی من چه شکلیه! پرستاری بچتو میکنم من خاله‌ی این بچم. دلم به حالش می‌سوزه اما غریبه که نمی‌سوزه خیره تو صورتم نیشخندی زد، دستی لای موهاش کشید و بستنیم رو دستم داد و گفت: - اگه قرار باشه خونم بمونی باید عقدت کنم دختر خوب این یعنی زنم میشی می‌دونی زن شدن یعنی چی آخه؟ این بار ساکت موندم که با تردید ادامه داد: - اگه تو، تو مشکلی نداری با این موضوع من همین فردا بعد چهلم می‌برمت محضر خونه واسه عقد اما از من طلب عشق نکن من عشقمو یه بار به خواهرت دادم سر انداختم پایین و نمی‌دونستم باید چی بگم اما می‌دونستم نمی‌خوام برم تو اون خونه و خانواده. پس تنها باشه ی آرومی گفتم، خواستم از ماشین پیاده شم که مچ دستمو گرفت. نگاهم و بهش دادم که ادامه داد: -بستنیتو تموم کن متعجب شدم که با ابرو اشاره ای به بستنیم کرد و من بستنیم رو لیس زدم که کمی خم شد آخی گفت... اما نگاه ازم برنداشت و خیره به لبام گفت: - چهل روز جلوم رژه رفتی بچه! فردا همرو تلافی میکنم... من آیه‌م... خواهر بعد زایمان می‌میره و من میرم برای مراقبت از نوزادش... من و نوزاد خواهرم و شوهر خواهرم... مردی که شاید سالی یک بار می‌دیدمش! خانواده ی خودم وضعیت مالی خوبی ندارن ولی شوهر خواهرم وضعش خوب بود و خانواده ی من بعد چهلم منو دو دستی دادن به همون مرد، مردی که از خودم ۱۶ سال بزرگ تر بود و قبلا شوهر خواهرم بود... شوهری که عشق بهم نمی‌داد و فقط می‌خواست بچشو بزرگ کنم و تختش و گرم! اما...
Show more ...
113
1
_ انگشترت کو؟ آرام زمزمه کرد _ فروختم چشمای آرزو گشاد شد _ چرا؟! دلارای با خجالت سر پایین انداخت این دختر چی می‌دونست از بدبختیاش؟ _ باید ... باید می‌رفتم غربالگری پول نداشتم آرزو بهت زده گفت _ خب از کارتت برمی‌داشتی! دلارای کلافه آه کشید کاش با آرزو دوست نشده بود فرقشون زمین تا آسمون بود _ من باید برم آرزو جان ، گفتی جزوه نداری چون اینجا بودم برات آوردم اما دیرم شده آرزو چشماشو ریز کرد _ چرا این طرفا اومدی؟ مگه نگفتی بعد مرگ حاجی حاشیه شهر می‌شینی؟ دلارای خجالت زده سر پایین انداخت اهلِ دروغ و دل شکستن نبود وگرنه می‌گفت به تو چه؟ دستشو روی شکم قلمبه شدش گذاشت و زمزمه کرد _ از شرکت یکی از همسایه های شما رو معرفی کرده بودن اومدم برای نظافت آرزو وارفته پچ زد _ مگه تو حامله نیستی؟ میری کارگری؟ دیگه نتونست طاقت بیاره گیلاس های تو بشقاب خیلی چشمک میزدن دکتر گفته بود میوه بخوره اما یادش نمیومد آخرین باری که تونست میوه بخره کی بود دل شکسته ایستاد و کیفش رو چنگ زد _ من باید برم آرزو جان فردا تو مدرسه می‌بینمت آرزو دل میسوزوند برای دوست تازه پیدا شدش داستانِ دخترک تو مدرسه پیچیده بود پسری ناشناس برای انتقام از پدرِ دلارای از جلوی در مدرسه دزدیده بودش و بعد از چند روز با بدن آش و لاش شده نصفه شب دوباره کنار در مدرسه رهاش کرده بود پزشک قانونی تایید کرد که به دخترک تجاوز شده اما پلیس هیچ وقت نتونست مرد ناشناس رو پیدا کنه سه ماه بعد دخترک باردار بود پدر پیرش با شنیدن خبر سکته کرد شاید شانس با دلارای یار بود که قبل از مرگ و ورشکستگی شهریه‌ی مدرسه ی دخترش رو تسویه کرده بود دلارای از در بیرون زد و وارد باغ شد آرزو در رو بست و با ترحم زمزمه کرد _ بیچاره دلارای با بغض جلو رفت و هم زمان در آهنیِ باغ باز شد بنز مشکی رنگ آخرین مدل رو دلارای تا حالا فقط تو فیلما دیده بود می‌دونست احتمالا برادر آرزوعه با سر پایین رفته از کنارش گذشت که صدای آشنای مرد میخکوبش کرد _ هی دختر ، خدمتکار جدیدی؟ در باغ رو ببند بعدم بیا کفیِ ماشین رو تمیز کن بهت زده سر بالا آورد صدا آشنا بود ناخواسته یادِ اون نامردی افتاد که دزدیده بودش جملاتش بعد از هفت ماه تو سرش تکرار شد
" درد داری؟ تازه هنوز شبِ اوله دلارای کوچولو
وقتی دردش بیشتر میشه که زخمای بین پاهات خشک بشه و بعدش دوباره بهت نزدیک شم دخترحاجی
وقتی زخمای خشک شده دوباره به خونریزی بیفته دوست داری از درد بمیری اما اجازه نداری...
باید زنده بمونی و تقاص غلطِ باباجونتو بدی
حاج فرهمند کم نریده تو زندگیِ من"
آلپ‌ارسلان در ماشین رو به هم کوبید و به دختری که پشت بهش ایستاده بود تشر زد _ خشک شدی بچه جون؟ من پول یامفت دارم بریزم تو شکمت ماشینو درست می‌سابی صبح کارواش بود اما بارونِ ظهری گند زد بهش خط روش بیفته عینِ همون خط رو روی صورتت در میارم! سرِ دلارای گیج رفت صدای دکتر پزشک قانونی تو سرش تکرار شد
"بعد از آخرین باری که بهت تجاوز کرد مجبورت کرد اندام جنسیتو بشوری؟
هیچ DNA روی بدنت باقی نمونده ازش"
اینبار صدای پلیس بود
" دخترم هربار که نزدیکت شد صورتش رو پوشونده بود؟ هیچ تصویری ازش نداری؟
این همه کتکت زده ، بارها و بارها بهت تجاوز کرده ، هیچ نشونه ای ازش ندیدی؟ "
وحشت زده دستشو جلوی دهنش گرفت چشماش پر از اشک شده و بدنش می‌لرزید این صدای نحس مالِ برادرِ آرزو بود؟ همونی که کل مدرسه روش کراش بودن؟ مردی که بهش تجاوز کرد؟ بابای بچه‌اش! ارسلان با بی اعصابی جلو رفت صورت دختر رو نمیدید اما شکم برآمدش توی ذوق میزد _ حامله ای؟ جل و پلاستو جمع کن برو پی کارت آرزو شما دوزاری هارو از کجا پیدا میکنه آخه؟ بابای توله‌سگت غیرت نداره که توی پا به ماهو فرستاده کلفتی؟ طاقت نیاورد قلبش داشت از شدت نفرت از سینه بیرون میزد بی صدا هق زد و نفس عمیق کشید چرا اکسیژن کم بود دستشو روی دهنش فشرد و سمت مرد برگشت خودش بود چشمای آشنا و بی رحم از جنسِ سنگ! لبخندِ پر تمسخر آلپ‌ارسلان خشک شد و ناخواسته پچ زد _ دلارای ...
Show more ...
دلارای
به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇 https://t.me/c/1352085349/65 .
148
0
-با خودت وَر رفتی آره؟...سوراخ باسنت قرمزه ابروهای نارنجی دخترک از حرف مرد به هم نزدیک شد: -آقای دکتر؟ چرا اینجوری می‌گید؟ به خاطر سونوی مقعدیه پیمان دستکش‌های لاتکس را در آورد و توی سطل آشغال انداخت. -پارگی مقعدت گمون نمی‌کنم ربطی به سونوی مقعدی داشته باشه! دخترک با خجالت لبش را گزید و شورتش را پوشید. -من با خودم ور نرفتم مرد با لبخند کجی به صندلی اش تکیه داد و به اویی که با لباس فرم مدرسه آمده بود نگریست: -عفونت روده داری...مقعدتم که پاره شده به من دروغ نگو پدرسوخته! من تو رو با این وضعیت نمی‌کُنَم! به اکرم میگم یه پولی بذاره ته جیبت. برو سر درس و مشقت بچه! موهای فر نارنجی را زیر مقنعه هل داد و پر غصه و بغض آلود گفت: -مدرسه پسرونه کنار مدرسمونه یه پسره یواشکی اومده بود تو مدرسمون منو به زور برد پشت مدرسه...باهام...باهام این کارو کرد...من...من ترسیدم به خانوم مدیر بگم...نمی‌خواستم همه‌ی بچه های مدرسه بفهمن پیمان بی‌اعتنا به توضیحات او با گوشی‌اش مشغول شد که دخترک دوباره به حرف آمد: -دارو مصرف میکنم...زود خوب میشم... -پول می‌خوای چیکار تو بچه؟ اون ننه بابات فقط پس انداختن بلد بودن؟ آذین دستش را زیر چشمش کشید و هقی زد. مرد پچ زد: -جان...! -بابا مامانم برا خاکسپاری عموم رفته بودن که تصادف کردن...من هیچ کسو ندارم... -بیا اینجا! دخترک مطیع از جا بلند شد و نزدیکش شد. میز را دور زد. پیمان دو طرف پهلوش را گرفت و روی میز نشاندش. لاغر مردنی و کم وزن بود -پول می‌خوای؟ سر جنباند... -من...می‌خوام درس بخونم خانوم دکتر شم... -تو فکر کردی زیر خواب پیمان شدن راحته؟ میای ده دیقه می‌دی و میری سر درس و مشقت؟ نه جانم! من هر وقت بخوامت باید باشی! نگاه نمی‌کنم مریضی...خوابت میاد...درس داری...امتحان داری...پریودی. ممکنه بعضی روزا پنج شیش راند بکنمت! آذین همه ی زورش را می‌زند گریه نکند. اما چشم‌هاش تند و تند پر و خالی می‌شود و مرد بدون دلسوزی نگاهش می‌کند نباید عقب می‌کشید. پولی نداشت غذا بخورد...چند باری از پس مانده های در و همسایه شکمش را سیر کرده بود پولی نداشت اجاره خانه بدهد و آن صاحب خانه‌ی پیر هاف هافوی دو زنه پیشنهاد صیغه کردنش را داده بود در ازای یک سقف بالا سرش داشتن شهریه مدرسه هم عقب افتاده بود. لرزان پچ زد: -قبوله... مرد سعی داشت عمق فاجعه را نشانش دهد: -ببین! تو تختِ من قرار نیست بهت خوش بگذره صدای ناله‌هات کل خونه رو برمی‌داره ولی نه از سر لذت بلکه از سر درد و فشار! وقتی زیرمی کتک می‌خوری، فحش میشنوی، تحقیر میشی، پوزیشنای مختلف روت پیاده میشه. اصلاً آسون نمیگذره! -ق...قبوله... پیمان رانش را نوازشی کرد و دخترک تن مچاله کرد. تنش محسوس می لرزید. ژیلت نویی از کشوی میز بیرون کشید و به سمتش گرفت: -برو تو سرویس خودتو شِیو کن. بعدم لخت و دمر بخواب رو تخت. دوست دارم اولین رابطه رو تو مطبم داشته باشیم بَست های پلاستیکی را هم پیش چشمان لرزان دخترک گرفت: -با اینا قراره دست و پاتو ببندیم قلب دخترک هری ریخت و او از جا بلند شد و خطاب به منشی‌اش گفت: -مریضای امروزو کنسل کن.
Show more ...
367
0
- دارام مثل شاهین پسر خودته چرا این جوری می‌کنی؟! بینشون چرا فرق می‌زاری؟ بی‌توجه بهم قهوشو مزه مزه کرد که این بار حرصی صورت به صورتش شدم: - یادت رفته من حاملرو با حقارت کشیدی آزمایش ابوت که ثابت بشه من از تو حاملم؟ تا ثابت شه دارا بچه ی خودت؟ این‌بار اخم کرد، ماگ قهوشو کوبید تو سینک: - اول صبحی دیار مغز منو نخور حوصله ندارم بزار قهومو بخورم گورمو گم کنم - چطور حوصله داری پسر زن اولتو ببوسی نوازش کنی ولی برای منو بچه ی من حوصله نداری؟! دارا هر دفعه می‌بینه به برادرش ابراز علاقه می‌کنی ولی ازون بی‌تفاوت رد میشی می‌فهمه میاد به من میگه داد زد: - به جهنم بفهمه بغض کردم: - من مادر شاهین نیستم ولی همیشه باش جوری رفتار کردم که فکر می‌کنه من مادرشم بهم میگه مامان ولی تو... توی لعنتی پدر دارایی اما کاری کردی بچم حتی از سایتم بترسه رو ازم گرفت: - پس برو! چهار سال پیش بهت گفتم نمی‌خوامت گفتم دوست ندارم گفتم وبال زندگیم نشو گفتم من زن نمی‌خوام ولی نشستی به زور سر سفره ی عقد کیش و مات موندم، دستی لای موهاش کشید و ادامه داد: - برو دیار، تو این زندگی فقط تو نیستی که داری اذیت میشی منم هستم پس این سری گورتو از زندگیم گم کن برو با بچتم برو خودم همه هزینه هاتونو میدم فقط از زندگیم برو با پایان حرفش دیگر نماند و از خانه بیرون زد، ودیار ماند و حوضش و بغضش... اشک هایش روی صورتش ریختند و مثل مجسمه وسط آشپزخانه ایستاده بود! چهار سال سوخت و ساخت تا آخر سر بگوید باز حرف اولش را بزند و بگوید برو؟ چهار سال برایش زنانگی به خرج داد و فکر کرد این مرد هم دارد با او راه میاید اما اخر سر بگوید برو؟ دستی زیر چشم هایش کشید، قلبش شکسته بود چون شوهرش، هنوز زن اول مرده اش را هنوز دوست داشت ولی از او و حتی پسرش تنفر داشت... صدای زنگ گوشیش وسط جلسه بلند شد و با ببخشیدی بلند شد و با دیدن شماره ی خانه پوفی کشید، صبح سرش درد می‌کرد و زیاده روی کرده بود در جواب حرف های دیار... راست می‌گفت دارا هم پسر خودش بود و این سری سعی کرد گندی که زده رو جمع کند و جواب داد: - جانم؟! و صدای گریه ی شاهین در گوشش پیچید: - بابایی؟! دلش لرزید: - شاهین بابا؟ چی شده؟ - بابایی مامان با داداش دارا نیستن! غرید:- یعنی چی؟ - از مهد اومدیم مامان کلی بوسم کرد منو دارا خوابوند الان پاشدم دیدم نیستن من تنهام! من مامانمو داداش دارارو می‌خوام و بوم، چیزی در سرش منفجر شد. دیار رفته بود؟ بدنش یخ بست... باورش نمی‌شد دخترک با یک جر و بحث ساده رفته باشد. همیشه در دعواهایشان می‌گفت برو اما دیار نمی‌رفت و حالا... حالا رفته بود؟ - شاهین بابا گریه نکن دارم میام دارم میام و رفت خانه، پسرکش را در آغوش گرفت و آرامش کرد ولی خودش بود که ناآرام شده بود حالا کجا را باید می‌کشت دنبال همسر و پسرش؟ کجا؟! نوزده سالم بود که دیدمش… صاحب برند جواهرات خسروشاهی بود ..حالا که پنج سال از اولین دیدارمون میگذره، فهمیدم یه چیزایی رو نباید به زور از خدا خواست. من زن ۲۴ساله ای شدم که با یه بچه پنج ساله تو بغلش،چمدونشو دادن دستش … چون بچم یادگاری زن اول پدرشو شکوند… شوهرم ،پدر بچم منو بچمو از خونش پرت کرد بیرون … اون هرگز بچه ای از وجود منو نمیخواست ،منی که همیشه به چشم رقیبی برای زن مُرده ش میدید . با دیدن هق هق های پسرم قسم خوردم جوری ترکش کنم که انگار هرگز نبودم .. مردی که دیر میفهمه خیلی وقته زنش تمام زندگیش شده🥺
Show more ...
به رنگ خاکستر
بنر ها واقعی هستن پارت گذاری منظم هفته ای پنج پارت+هدیه عاشقانه ای پر احساس #عاشقانه #اجتماعی #روانشناسی پایان خوش @nilooftn ❌کپی پیگرد قانونی دارد حتی با ذکر منبع ❌ 🍀نیلوفر فتحی🍀 https://t.me/+3OGlcfA3y5E5Y2E8 https://t.me/+5zJyesLWTAY1Mjhk
350
2
پارت جدید همین الان اپ شدددددد😍
316
0
پارت جدید همین الان اپ شدددددد😍
297
0
🛑🛑توجه🛑🛑 به زودی طرار تموم میشه و این کانال حذف میشه توی کانال دوممون ‌عضو شین حتماااا که گممون نکنید 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
512
0

sticker.webp

389
0
_ مگه نگفتم به آرایشگر بگو کک مکارو بپوشه؟ اینا که هنوز به چشم میاد ، امشب میرینی به آبروم با این صورتِ تخمیت گند بزنن به حاجی که مجبورمون نکنه مجلس عروسی بگیریم دخترک بغض کرده اخم کرد موهای فرفری خرمایی رنگ و کک‌مک های بانمک صورتش او را شبیه دختربچه‌های پنج ساله کرده بود آلپ‌ارسلان زیرلب غر زد _ انگار نمیدونه عروسش مثلِ دخترای دهاتی میمونه که از روستا و سر زمین جمعش کردن ۸۰۰ ۹۰۰ تا مهمون دعوت کرده لاکردار دلارای ناخواسته دستش را روی قفسه‌سینه‌اش گذاشت احساس کرد قلبِ مریضش دوباره تیر می‌کشد ارسلان با دیدن حرکتش در لباسِ دامادی پوزخند زد _ خب حالا خودتو نزن به موش مردگی قلبت بگیره بیفتی رو دستم حوصله‌ی پند و اندرز حاجی رو ندارم دلارای دستش را پایین آورد و آرام به دروغ گفت _ قلبم درد نمیکنه _ به نفعته نکنه! اینبار درد گرفت بگو واسته بهتره حداقل یه مراسم ختم میفته رو دستمون و راحت می‌شیم دلارای که بهت زده سر بالا گرفت آلپ‌ارسلان تازه فهمید چه حرف بی رحمانه ای زده است کلافه از خودش پوف کشید و دسته‌گل را روی میزِ سالنِ آرایشگاه پرت کرد _ اونطوری به من خیره نشو دخترجون! تو وقتی اینقدر مریضیت حاد بود نباید جوابِ بله با حاجی میدادی امشب تو تخت چطور قراره قلبت دووم بیاره؟ دلارای در سکوت نگاهش کرد خدایا... چرا هرکه سر راهش قرار میگرفت تحقیرش میکرد؟ بخاطر یتیمی‌اش؟ آلپ‌ارسلان تیر بعدی را پرتاب کرد _ دو روز دیگه حاملت کردم چی؟ میتونی با این قلبی که یکی در میون می‌زنه طبیعی زایمان کنی؟ من خوش ندارم رو شکم زنم رد بخیه بیفته قلبِ دلارای تیر کشید اما خودش را کنترل کرد دستش را سمتش نبرد نباید ارسلان متوجه ضعفش می‌شد هم زمان هاله ، مدیرِ سالن زیبایی نزدیک آمد _ عروستونو دیدید آقای داماد؟ مثلِ عروسکا شده ماشالله آلپ‌ارسلان دندان روی هم فشرد و حرصش را سر زن خالی کرد _ عروسک؟ عروسک پوستش اینطوری تِر خورده؟ زن بهت زده به کک و مک های بانمک و پوستِ سفید دخترک نگاه کرد _ وا! انقدر این فرشته کوچولو ناز و بکر بود دلم نیومد کک و مکای صورتشو بپوشونم موهاشم شنیون نکردیم ، فر طبیعیه خودشه زیباترین عروسمون تا اینجا همسر شما بوده ارسلان پوزخند زد زنِ مریض و کک مکیِ اجباری‌اش! زن ادامه داد _ من اومده بودم ازتون اجازه بگیرم عکسشو بذاریم تو ژرنالمون! ارسلان دیگر طاقت نیاورد بازوی دخترک را چنگ زد و سمت سرویس هلش داد _ برو صورتتو بشور ، بیا یه مرگی به پوستت بزنه اینارو بپوشه من آبرو دارم دلارای بغض کرده سر تکان داد _ باشه ، دستمو فشار نده کبود میشه اونبار زده بودی تو صورتم به حاجی گفتم خوردم زمین باورش نمی‌شد آلپ‌ارسلان با تحقیر جلو هلش داد _ گند بزنن به حاجی که از همه جا تورو پیدا کرد ، بشور صورتِ گندتو دیر شد در سرویس را که بست دخترک آرام ناله کرد قلبش شدید تیر میکشید بی حال ناله کرد و لب زد _ خدایا حالم بد نشه ، قلبم نگیره ارسلان می‌کشم... توروخدا الان نه جمله‌اش کامل نشده چشمانش سیاهی رفت و کف سرویس افتاد در دل ضجه زد آلپ‌ارسلان جانش را می‌گرفت اگر می‌فهمید چه بلایی سرِ لباس عروس ایتالیایی گران قیمت آورده در سرویس که باز شد پلک هایش روی هم افتاد صدای زنانه ای می‌شنید _ یاخدا ، یکی به اون آقا خبر بده همسرشون افتادن کفِ دسشویی هرچی از دهنشون در میومد به این طفل معصوم گفت بعدم رفت نشست تو ماشین 138 پارتِ بعدی هم تو کانال هست👇
Show more ...
143
0
-موهاتو رنگ کن کله نارنجی! من چشم و ابرو مشکی پسندم! دخترک داشت تکالیفِ ریاضی‌اش را حل می‌کرد. سرش را بلند کرد و با تُخسی گفت: -همه می‌گن موهات خیلی قشنگه، یه وقت رنگشون نکنی حیفه! مرد قلپی از نوشیدنی‌اش خورد و پاهاش را روی عسلی دراز کرد. -همه مهمن یا شوهرت؟! از لفظ "شوهر" لرزی به جان دخترکِ شانزده‌ ساله می‌نشیند. دخترک احساس ناامنی می‌کند. قباد کاشفی، هیچ وقت با او اینگونه صحبت نمی‌کرد. اوی شانزده ساله را از زیر دستان متجاوزگر برادرش جمع کرده بود و برای حفظ آبرویشان عقدش کرده بود و همه چیز صوری بود! قباد که متوجه پریشانی اش شد بحث را عوض کرد: -تکالیفتو حل کردی؟ -یه سوال فیزیکو بلد نیستم... -بیارش! دفتر و خودکارش را برداشت و بااحتیاط کنارش نشست. مرد یک دستش را دور کمرش حلقه کرد و تنش را به خود چسباند و آذین نفسش رفت. دل دخترک از ترس مچاله شد. مرد بینی‌اش را میان موهای دخترک فرو برد و دمی گرفت. -دلم واسه کله هویجی تنگ شده بود. چرا اینقدر فرار می‌کنه ازم؟ هوم؟ دخترک بغض می‌کند و لب‌هاش به پایین متمایل می‌شوند. با صداقت و مظلومانه لب زد: -چند وقته یه جوری شدی...یه جوری نگام می‌کنی...یه جوری حرف می‌زنی... مرد با ملایمت و خونسردی پرسید: -چجوری عزیزم؟ چشم‌هاش پر شدند: -یه جوری که منو می‌ترسونه... دیگه دوست ندارم بغلم کنی! نیشگون ریزی از پهلوی دخترک گرفت و ناله‌اش را در آورد و زیر گوشش غرید: -هی برو جَک و جنده بُکُن و دست به گُلِ تو خونت نزن که بی‌لیاقتِ بی‌شعور اینجوری جوابتو بده!... "دیگه دوست ندارم بغلم کنی" چه صیغه‌ایه؟! -ببخشید... انگشتان دست دیگرش میان پای دخترک نشست و کنار رانش را نوازش کرد. متوجه منقبض شدن تنش شد‌. ترسیده بود. روان دخترک را به بازی گرفت: -کاریت ندارم عزیزم. به مَرمَر گفتم که برام یه دخترِ خوب پیدا کنه! اونجوری خوبه نه؟ دیگه همش سرم با اون گرم می‌شه به تو هم کاری نمی‌گیرم راحتی بغض دخترک تشدید شد و چشم هاش پُر آب. ساق دست مرد را چنگ زد تا بالاتر نیاید. با یک دنیا بغض و غصه گفت: -سوالای فیزیکمو دیگه حل نمی‌کنی؟ وقتی پریود می‌شم کمرمو ماساژ نمی‌دی؟ خوراکی چی؟ نمی‌خری؟ وقتی خواب بد می‌بینم نمیای منو بخوابونی؟ مرد تو گلو خندید: -چقدر استفاده ابزاری می‌کردی ازم! نه دیگه نمی‌کنم! زنم ناراحت میشه‌ها دخترک کمی سکوت کرد. حسودی اش شده بود. دلش محبت‌ها و توجه این مرد را یک‌جا و برای خودش می‌خواست. قباد بیشتر بِهَمَش ریخت: -می‌دونم که جایی برای رفتن نداری. تو کارای خونه به زنم کمک کن...مطمئنم اونم با موندنت اینجا موافقت می‌کنه. دخترک هق زد: -زن نگیر! بی‌رحم شده بود: -پس لخت شو! حورا لباس‌هاش را دانه دانه در می‌آورد و اشک می‌ریخت. مرد او را روی تخت کشید و دو لُپ باسنش را از هم باز کرد. حورا ملحفه را چنگ زد: -از...اونجا...نه... مرد اخم می‌کند: -سوراخ باسنت قرمزه!...با خودت وَر رفتی؟ -ن...نه...مَرمَر منو برد...سونوی مقعدی...عفونت داشتم -درد می‌کنه؟ دخترک به دروغ لب زد: -آ...آره تنِ کوچکش را چرخاند و زیر خودش کشید. با چند بوسه‌ی نرم و تَر و قربان صدقه افسارش را دست خود گرفت. این دختر دست خورده‌ی برادرش بود! مجبور شده بود عقدش کند و بیخیال عشقش به صدف شود. از این موجودِ درمانده کینه داشت. دست خورده‌ی پولاد را خیلی زود دور می‌انداخت. بعد از اینکه حسابی عاشق و دیوانه‌اش کرد! عضوش را با فشار درونش هُل داد و با بی‌رحمی خودش را عقب جلو کرد. دخترک با گریه و ملتمس گفت: -قباد...درد دارم...آروم...آروم... آه! چه ادا تنگایی می‌آمد! گوشه‌ی لبش را بوسید و بدون اینکه ملایم تر برخورد کند گفت: -الآن تموم میشه کله هویجیم...برام ناله کن عزیزم... ناله‌های دخترک از سر درد بود. بالاخره کارش تمام شد و با کیفی کوک عقب کشید. -خ...خون...ازم...خون میاد... وا رفته نگاهش می‌کند. این خون از کجا بود؟! باکره بود؟؟؟
Show more ...
375
0
_پسرِ توله سگت رو میندازم تو انباری! شانه ی پسرکم را گرفتم، دارا از ترس می لرزید و من با حیرت به مادر شوهرم چشم دوختم. به سمت شاهینِ هفت ساله رفت. _مامان بزرگ فدات بشه درد داری؟ پیشونیت خون اومده. دارا پسرک پنج ساله‌ام، هیچکس در این خانه دوستش نداشت! شاهین پسرِ اول شوهرم بود، از زنی دیگر! زنی که عاشقش بود و با دست های خودش به خاک سپرده بود. _بگو دارا باهات چیکار کرده شاهین! اشتباه من بود. نباید با او ازدواج می کردم! نباید از  آوار های یک زندگی خوشبختی طلب میکردم! دارای مرا نه پدرش دوست داشت، نه مادر شوهرم. _مامانی من کاری نکردم. صدای کودکم بود. مادرشوهرم به سمت دارا خیز برداشت. _چیکار میکنین بانو؟ به خودتون بیاین دارا فقط پنج سالشه. _ سر شاهین قرمزه خونی شده چه غلطی کرده پسرت! بغض کردم؟ نه! بعد از سال ها شنیدن توهین دیگر اشکی نبود. مچ دارا را کشید، من اما به تن پسرکم چنگ زدم. _این بار نه! این بار حق نداری بچمو بندازی تو انباری! صدایم از حد معمول بالا تر رفته بود، اولین بار بود که سپر می شدم برای کودکم و نمیترسیدم. _زنگ میزنم شاهرخ بیاد خونه!! شاهرخ! شوهرِ عزیزم که هنوز در عزای همسر اولش نشسته بود. مردی که بعد از به دنیا آمدن دارا هرگز با من همخواب نشد! _دارا کاری نکرده بانو، پسر من به شاهین آسیب نمیزنه. به شاهین نگاه کردم، من حتی او را هم دوست داشتم، اما شاهین نمی خواست برایش  مادری کنم. _شاهین، دارا کاری کرد باهات؟ شاهین سکوت کرد و من چرخیدم _دارا خودت بگو، داداشی رو کاری کردی؟ فریاد شاهین بلند شد. _اون داداش من نیست بندازیدش تو انباری، نذارید بیاید نزدیکم. بانو با بدن تنومندش هولم داد، پسرکم را از دستم جدا کرد و به سمت انباری برد. اشک ریختم و خودم را آویزانش کردم و روی زمین کشیده شدم. _ولش کن پسرمو بانو، میترسه تو انباری. صدای جیغ دارا قلبم را پاره پاره کرد. _ مامان توروخدا نذار منو ببره. در انباری را قفل کرد و من به در تکیه زدم. _دارا مامانی، نترسیا، من اینجام، بیا مامان برام قصه بگو. مادرشوهرم غرید. _شاهرخ بیاد تکلیف تو رو مشخص میکنه! بچه ی منو میزنین بی پدرا! تنها چیزی که می شنیدم صدای هق هق کودکم بود. _چه خبره! این همه سر و صدا چیه؟ با صدای شاهرخ انگار جان تازه ای به پاهایم دادند، به سمت او پرواز کردم. _شاهرخ، بانو پسرمو تو انباری زندانی کرده، شاهرخ بچمونو در بیار، میترسه دارا! شاهرخ با تعجب نگاهش را بین ما چرخاند، به سمت بانو رفت و غرید. _ زندانی کردن پسرم یعنی چی؟ نگاهش اما این میان به شاهین خورد! پیشانی و موهایش را که قرمز دید جلو رفت و با ترس روی زمین نشست. _شاهین؟ امانتیه بابا سرت چی شده؟؟ امانتی! منظورش از امانتی ثمره ی عشقش بود. عشقی که به خاک سپرد. _شاهرخ متوجهی چی میگم! دارا رو توی انباری زندانی کردن! باز هم مثل همیشه شاهین را اول می دید! به سمتم چرخید و غرید _چرا شاهین خونیه؟ دارا کرده؟ انگار که پسرکم بچه ی او نبود! _شاهین بابایی، دارا اینکار رو باهات کرده؟ به نیشخند بانو نگاه کردم و سوختم. _چرا از شاهین میپرسی؟ چرا از دارا نمیپرسی که آیا این کار رو کرده یا نه؟ صدایم بالا تر رفت. _پسر من مگه دوروغ میگه؟ صدای او هم بلند شد. _چیزی که دارم میبینم اینه که پسر من خونیه دیار! اما فریاد من ستون خانه را لرزاند. _مگه دارا پسر تو نیست شاهرخ؟ بعد از فریادم سکوت همه جا را فرا گرفت، این اولین باری بود که بعد از شش سال اعتراض می کردم! _تو نمیدونی دارا به هیچکس آسیب نمیزنه؟ همیشه این شما بودین که به پسر من آسیب زدین! این چندمین باره که مادرت تو انباری زندانیش میکنه و تو اصلا فهمیدی؟ هیچ میدونی دارا شب ادراری گرفته؟ تو!! تویی که ادعای پدر بودن داری چقدر برای پسر من پدری کردی! نفسی گرفتم. _من مطمئنم پسرم بی گناهه! ولی اون وقتی که تو اینو میفهمی خیلی دیر شده شاهرخ! ما رو از دست دادی. جلوی بانو ایستادم، کلید انباری را از دستش چنگ زدم و پسرم را از انباری در آوردم و محکم در آغوش کشیدم. شلوارش خیس بود. به سمت شاهرخ رفتم. آرام زیر گوشم لب زد. _مامانی به کسی نگو شلوارم خیسه. نگاه شاهرخ اما خیره به خیسیِ شلوار دارا بود، سرش را که پایین آورد خیره به چیزی روی زمین شد، جلو تر رفت و خم شد، از زیر مبل چیزی بیرون کشید و سر پا ایستاد قوطی رنگ بازی در دستش بود! قرمزی پیشانی شاهین رنگ بود! به سمت دارا آمد و لب زد. _بابایی چرا نگفتی خون نبوده و رنگ بوده؟ قبل از اینکه دستش به کمر دارا برسد عقب کشیدم. جلویش ایستادم و غریدم. _دیگه نمیخوام آخرین نفر زندگیت باشم شاهرخ! ازت طلاق میگیرم... حضانت دارا رو ازت میگیرم... انگار تیری در قلبش، نگاهش لرزید و جا خورد. انتظار نداشت! انتظار نداشت دیاری که آنقدر عاشقش بود او را ترک کند...
Show more ...
به رنگ خاکستر
بنر ها واقعی هستن پارت گذاری منظم هفته ای پنج پارت+هدیه عاشقانه ای پر احساس #عاشقانه #اجتماعی #روانشناسی پایان خوش @nilooftn ❌کپی پیگرد قانونی دارد حتی با ذکر منبع ❌ 🍀نیلوفر فتحی🍀 https://t.me/+3OGlcfA3y5E5Y2E8 https://t.me/+5zJyesLWTAY1Mjhk
393
1
چهلم خواهرم بود و بچه ی نوزادش تو‌ بغل من آروم خواب خواب بود و توی این چهل روز دخترش فقط تو بغل من آروم می‌گرفت! انگار من بوی مادرشو می‌دادم و با این تفکر با بغض محکم به تنم چسبوندمش و نگاهمو دادم به مامانم که سمت شوهر خواهرم رفته بود: -پاشو پسرم لباش مشکی درار نیواد با اخم به زمین نگاه می‌کرد و پدرم که لباسش رو سفید کرده بودن دیگه هم گفت: -آره پسر جان لباس سفید بپوش دیگه دخترم توام شال سفید بنداز سرت دیگه عزاداری بسه با بغض سر تکون دادم و خواهر بزرگترم سر هیچ و پوچ‌ چه رفت! تو فکر بودم که نیواد شوهر خواهرم به یک باره گفت: _آقا جون اگه اجازه بدید جلوی روی شما فامیلتون من اول یه کلامی بگم بعد اکه صلاح بود لباسمو عوض کنم _جونم بگو پسر نیواد نیم نگاهی به من کرد و من کنجکاو بودم که به یک باره حرفش باعث شد تنم یخ کنه: _یه بار اومدم در خونتو زدم بهم نه نگفتی این سریم می‌خوام دوباره همین الان که تو خونت نشستم دختر کوچیکتو خاستگاری کنم خونه سکوت شد، همه تو بهت رفتن! نیواد پسر پولداری بود که تو دانشگاه عاشق خواهرم شد و زیاد با ما رفتو امد نداشت و منم شاید ماهی یه بار می‌دیدمش و حالا چی گفت؟ ادامه داد: -چهل روز دختر کوچیکتو میاد خونم می‌ره از بوم مراقبت می‌کنه بچه ی من تو بغل کسی جز اون آروم نمی‌گیره من خودم از وقتی زنم رفته تو خونم اگه تنها باشم روانی هفت عالمم پس فکر نکنید خاک زنم خشک نشده می‌خوام جسارت کنم جلو کل فامیل گفت من چهل روز خونشم؟ پچ‌پچا شروع شد و از عمد این حرف و زد چون بابای من ابرو براش مهم بود و از طرفی نیواد هم دوست داشت. با این حال اخم کرد: -چهل روز پیش بچه ی خواهرش بوده که خواب آروم داشته باشه این چه حرفیه نیواد کم نیاورد: -آقا جون آیه شبیه خواهرش بچه ی منو دوست داره به خدا این بهترین راه منم قول میدم خم به ابروش نیارم یه بار دیگه بزار دامادت شم تا خواستم چیزی بگم، بگم نه من نمی‌خوام مامانم محکم زد تو پهلوم: -هیچی نگو خانوادم از خداشون بود من ده تا محله برم بالاتر و این بار پدرم سری به تایید تکون داد و این یعنی خودمم بکشم دیگه عروس شده بودم. عروس شوهر خواهرم! با لباس عروس در حال خوابوندن بچه بودم که مادرم بچرو ازم گرفت: _من امشب ازش نگه داری میکنم دخترم _وی نه مامان می‌دونی بهونه میاره منو می‌خواد بدش من یعنی چی؟ مامانم اخم کرد:_چی میگی؟ الان ما بریم باید بری تو حجله دختر عه! یه شب ببرمش پیش خودم چیزی نمیشه حواسم بهش هست عه با شنیدن اسم حجله یخ بستم، لال شدم و بالاخره همه ی زنا از خونه بیرون رفتن و عروسی من به پایان رسید. حالا من تو خونه ی خواهرم بودم نه به عنوان مهمون به عنوان صاحب خونه خانم خونه! نیواد که دید من هنوز روی مبل نشستم سمت اتاق خواب رفت: -نمیای؟ بدنم لرز داشت:_مم... من نمی‌تونم تورو تورو به چشم... بغضم ترکید، فقط نگاهم می‌کرد و لب زد: _باید عادت کنی هوم؟! دیگه الان زنمی پاشو من میرم دوش بگیرم کاریت ندارم پاشو با پایان حرفش رفت و من کمی آروم تر شدم، لباسامو کندم و روی تخت دو نفره رو دور ترین نقطه خوابیدم که از حموم اومد. کنارم دراز کشید و هنوز حوله تنش بود و من چشمام رو بستم که لب زد: _خواهرتم می‌ترسید و خودشو شب اول مثل تو زد بخواب دقیقا عین اونی تو خودم جمع شدم و با ناراحتی لب زدم: _فرق بزرگی داریم، تو اونو دوست داشتی ولی منو فقط برای راحتی زندگیت گرفتی سکوت شد و به یک باره تو آغوشش رفتم و در گوشم زمزمه کرد: _می‌تونی عاشقم کنی؟ نمی‌تونی؟ تو اون چهل روزی من پیشم موندی خوب دلبری کردی که هیچی نگفتم، من فقط تو اون چهل روز خواستم حالش خوب بشه زودتر ساکت موندم که در گوشم زمزمه کرد: _توام اگه دوست نداشتی قبول نمی‌کردی کنارم بشینی سر سفره ی عقد حالا شاید موقعیتمو خواستی هیچی نگفتی باز بغض کردم: -بابامو می‌شناسی چرت نگو روم خیمه زد، چشماش خمار بود: -پس حالا که تا اینجا اومدی بزار تا تهش بریم شاید تهش خوب شد هیچی نگفتم که دستش پیشروی کرد و من تند لب زدم:_میترسم، میترسم وایسا چند لحظه ایستاد اما با لبخندی گفت: -درد چیزی که ازش میترسی یک لحظه‌س ناخواسته با بغض لب زدم:_داری دروغ میگی یه لحظه نیست فردای اون روز آبجیم اومد تعریف کرد برام درد کشیده بود. الان نمی‌خوام! با این حرفم لبخندی زد، اشکای صورتمو پاک‌کرد: _آبجیت لوس بود تو لوس نیستی و... ادامش👇🏻
Show more ...
116
1
پارت جدید همین الان اپ شدددددد😍
778
0
🛑🛑توجه🛑🛑 به زودی طرار تموم میشه و این کانال حذف میشه توی کانال دوممون ‌عضو شین حتماااا که گممون نکنید 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
778
0

sticker.webp

749
0
_پسرِ توله سگت رو میندازم تو انباری! شانه ی پسرکم را گرفتم، دارا از ترس می لرزید و من با حیرت به مادر شوهرم چشم دوختم. به سمت شاهینِ هفت ساله رفت. _مامان بزرگ فدات بشه درد داری؟ پیشونیت خون اومده. دارا پسرک پنج ساله‌ام، هیچکس در این خانه دوستش نداشت! شاهین پسرِ اول شوهرم بود، از زنی دیگر! زنی که عاشقش بود و با دست های خودش به خاک سپرده بود. _بگو دارا باهات چیکار کرده شاهین! اشتباه من بود. نباید با او ازدواج می کردم! نباید از  آوار های یک زندگی خوشبختی طلب میکردم! دارای مرا نه پدرش دوست داشت، نه مادر شوهرم. _مامانی من کاری نکردم. صدای کودکم بود. مادرشوهرم به سمت دارا خیز برداشت. _چیکار میکنین بانو؟ به خودتون بیاین دارا فقط پنج سالشه. _ سر شاهین قرمزه خونی شده چه غلطی کرده پسرت! بغض کردم؟ نه! بعد از سال ها شنیدن توهین دیگر اشکی نبود. مچ دارا را کشید، من اما به تن پسرکم چنگ زدم. _این بار نه! این بار حق نداری بچمو بندازی تو انباری! صدایم از حد معمول بالا تر رفته بود، اولین بار بود که سپر می شدم برای کودکم و نمیترسیدم. _زنگ میزنم شاهرخ بیاد خونه!! شاهرخ! شوهرِ عزیزم که هنوز در عزای همسر اولش نشسته بود. مردی که بعد از به دنیا آمدن دارا هرگز با من همخواب نشد! _دارا کاری نکرده بانو، پسر من به شاهین آسیب نمیزنه. به شاهین نگاه کردم، من حتی او را هم دوست داشتم، اما شاهین نمی خواست برایش  مادری کنم. _شاهین، دارا کاری کرد باهات؟ شاهین سکوت کرد و من چرخیدم _دارا خودت بگو، داداشی رو کاری کردی؟ فریاد شاهین بلند شد. _اون داداش من نیست بندازیدش تو انباری، نذارید بیاید نزدیکم. بانو با بدن تنومندش هولم داد، پسرکم را از دستم جدا کرد و به سمت انباری برد. اشک ریختم و خودم را آویزانش کردم و روی زمین کشیده شدم. _ولش کن پسرمو بانو، میترسه تو انباری. صدای جیغ دارا قلبم را پاره پاره کرد. _ مامان توروخدا نذار منو ببره. در انباری را قفل کرد و من به در تکیه زدم. _دارا مامانی، نترسیا، من اینجام، بیا مامان برام قصه بگو. مادرشوهرم غرید. _شاهرخ بیاد تکلیف تو رو مشخص میکنه! بچه ی منو میزنین بی پدرا! تنها چیزی که می شنیدم صدای هق هق کودکم بود. _چه خبره! این همه سر و صدا چیه؟ با صدای شاهرخ انگار جان تازه ای به پاهایم دادند، به سمت او پرواز کردم. _شاهرخ، بانو پسرمو تو انباری زندانی کرده، شاهرخ بچمونو در بیار، میترسه دارا! شاهرخ با تعجب نگاهش را بین ما چرخاند، به سمت بانو رفت و غرید. _ زندانی کردن پسرم یعنی چی؟ نگاهش اما این میان به شاهین خورد! پیشانی و موهایش را که قرمز دید جلو رفت و با ترس روی زمین نشست. _شاهین؟ امانتیه بابا سرت چی شده؟؟ امانتی! منظورش از امانتی ثمره ی عشقش بود. عشقی که به خاک سپرد. _شاهرخ متوجهی چی میگم! دارا رو توی انباری زندانی کردن! باز هم مثل همیشه شاهین را اول می دید! به سمتم چرخید و غرید _چرا شاهین خونیه؟ دارا کرده؟ انگار که پسرکم بچه ی او نبود! _شاهین بابایی، دارا اینکار رو باهات کرده؟ به نیشخند بانو نگاه کردم و سوختم. _چرا از شاهین میپرسی؟ چرا از دارا نمیپرسی که آیا این کار رو کرده یا نه؟ صدایم بالا تر رفت. _پسر من مگه دوروغ میگه؟ صدای او هم بلند شد. _چیزی که دارم میبینم اینه که پسر من خونیه دیار! اما فریاد من ستون خانه را لرزاند. _مگه دارا پسر تو نیست شاهرخ؟ بعد از فریادم سکوت همه جا را فرا گرفت، این اولین باری بود که بعد از شش سال اعتراض می کردم! _تو نمیدونی دارا به هیچکس آسیب نمیزنه؟ همیشه این شما بودین که به پسر من آسیب زدین! این چندمین باره که مادرت تو انباری زندانیش میکنه و تو اصلا فهمیدی؟ هیچ میدونی دارا شب ادراری گرفته؟ تو!! تویی که ادعای پدر بودن داری چقدر برای پسر من پدری کردی! نفسی گرفتم. _من مطمئنم پسرم بی گناهه! ولی اون وقتی که تو اینو میفهمی خیلی دیر شده شاهرخ! ما رو از دست دادی. جلوی بانو ایستادم، کلید انباری را از دستش چنگ زدم و پسرم را از انباری در آوردم و محکم در آغوش کشیدم. شلوارش خیس بود. به سمت شاهرخ رفتم. آرام زیر گوشم لب زد. _مامانی به کسی نگو شلوارم خیسه. نگاه شاهرخ اما خیره به خیسیِ شلوار دارا بود، سرش را که پایین آورد خیره به چیزی روی زمین شد، جلو تر رفت و خم شد، از زیر مبل چیزی بیرون کشید و سر پا ایستاد قوطی رنگ بازی در دستش بود! قرمزی پیشانی شاهین رنگ بود! به سمت دارا آمد و لب زد. _بابایی چرا نگفتی خون نبوده و رنگ بوده؟ قبل از اینکه دستش به کمر دارا برسد عقب کشیدم. جلویش ایستادم و غریدم. _دیگه نمیخوام آخرین نفر زندگیت باشم شاهرخ! ازت طلاق میگیرم... حضانت دارا رو ازت میگیرم... انگار تیری در قلبش، نگاهش لرزید و جا خورد. انتظار نداشت! انتظار نداشت دیاری که آنقدر عاشقش بود او را ترک کند...
Show more ...
به رنگ خاکستر
بنر ها واقعی هستن پارت گذاری منظم هفته ای پنج پارت+هدیه عاشقانه ای پر احساس #عاشقانه #اجتماعی #روانشناسی پایان خوش @nilooftn ❌کپی پیگرد قانونی دارد حتی با ذکر منبع ❌ 🍀نیلوفر فتحی🍀 https://t.me/+3OGlcfA3y5E5Y2E8 https://t.me/+5zJyesLWTAY1Mjhk
576
1
بستنیم رو لیس میزدم... با شوهر خواهرم اومده بودیم بستنی بخوریم صدای نق نق بچش تو بغلم بلند شد و گفتم: - بریم خونه نیواد، الان این بیدار میشه گریه می‌کنه شیشه شیرشم نیاوردم تو ماشین نشسته بودیم و سرم و سمتش برگردوندم که دیدم مات صورت من! بستنی دستگاهی تو دستمو از دهنم فاصله دادم و سری به چپ و راست تکون دادم: - چیه؟! بستنی می‌خوای؟ نگاه ازم گرفت خیره به روبه روش نفس عمیقی کشید و با یه دست به فرمون ماشینش ضربه زد و زمزمه کرد: - لعنت... ساکت ماند، ادامه نداد و سر سمتم برگردوند و خیره به لبام گفت: - فردا چهلم خواهرت می‌دونی که متعجب آره ای گفتم که ماشین و روشن کرد: - بابات گفته بعد چهلم خواهرت باید بری خونه‌ی خودتون دیگه گفت بهم بگردم دنبال پرستار پس خواستم تشکر کنم ازت که این چهل روز اومدی خونم ازمون مراقبت کردی و حواستم بود ناخواسته بغض کردم، این که از فندق جدا میشدم دیگه برام غمگین بود اما نگاهم به نیواد بود: - بابام اینو نگفت! نیم نگاهش و بهم داد و اخم کرد: -باز فال گوش وایسادی؟ سری به تایید تکون دادم و قطره اشکی رو صورتم افتاد که سری به چپ و راست تکون داد: - کی می‌خوای بزرگ شی آیه؟ چی شنیدی؟ - شنیدم بابام گفت می‌خوای دختر کوچیکمو به عقدت در میارم ولی باید مهرشو قبل عقد به من بدی! شنیدم گفت ما از خدامون تو داماد خانواده ما شی دوباره فقط سر کیسه‌ر‌ شل کن این یکی هم کم سن تر هم... بغضم شکست و با گریه من صدای گریه نوزاد تو آغوشمم بلند شد و از خواب پرید! نیواد هیچی نمی گفت و من درحالی که بچه‌رو تکون میدادم تا آروم شه ادامه دادم: -خوش به حال آبجیم، عاشقش شدی ازون زندگی نکبت بیرونش کشیدی طوری که مارم یادش رفته بود نمی‌اومد حتی سر بزن بهمون! دو سال کنارت زندگی کرد ولی فهمید معنی زندگی رو نیواد جلوی در خونه خودش پارک کرد و بستی تو دستمو گرفت و در حالی که اخم داشت لب زد: - هیش گریه نکن بچرو آروم کن دستی زیر چشمام کشیدم و پستونکی تو دهن نهال کوچولو گذاشتم که ساکت شد ولی من هنوز اشک می‌ریختم که غرید: - منم تو دهنت پستونک باید بزارم ساکت شی لیمو گاز گرفتم که گریه نکنم و اون ادامه داد: - نمی‌تونی تو خونه ی من بمونی دیگه من یه مردم تو تمام حرکاتت داره می‌ره همین الانش رو عصاب من مخصوصا که شبیه خواهرتی نگاهم و به چشماش دادم، دیوونه بود؟ - بزار بمونم نیواد تو میدونی خانواده ی من چه شکلیه! پرستاری بچتو میکنم من خاله‌ی این بچم. دلم به حالش می‌سوزه اما غریبه که نمی‌سوزه خیره تو صورتم نیشخندی زد، دستی لای موهاش کشید و بستنیم رو دستم داد و گفت: - اگه قرار باشه خونم بمونی باید عقدت کنم دختر خوب این یعنی زنم میشی می‌دونی زن شدن یعنی چی آخه؟ این بار ساکت موندم که با تردید ادامه داد: - اگه تو، تو مشکلی نداری با این موضوع من همین فردا بعد چهلم می‌برمت محضر خونه واسه عقد اما از من طلب عشق نکن من عشقمو یه بار به خواهرت دادم سر انداختم پایین و نمی‌دونستم باید چی بگم اما می‌دونستم نمی‌خوام برم تو اون خونه و خانواده. پس تنها باشه ی آرومی گفتم، خواستم از ماشین پیاده شم که مچ دستمو گرفت. نگاهم و بهش دادم که ادامه داد: -بستنیتو تموم کن متعجب شدم که با ابرو اشاره ای به بستنیم کرد و من بستنیم رو لیس زدم که کمی خم شد آخی گفت... اما نگاه ازم برنداشت و خیره به لبام گفت: - چهل روز جلوم رژه رفتی بچه! فردا همرو تلافی میکنم... من آیه‌م... خواهر بعد زایمان می‌میره و من میرم برای مراقبت از نوزادش... من و نوزاد خواهرم و شوهر خواهرم... مردی که شاید سالی یک بار می‌دیدمش! خانواده ی خودم وضعیت مالی خوبی ندارن ولی شوهر خواهرم وضعش خوب بود و خانواده ی من بعد چهلم منو دو دستی دادن به همون مرد، مردی که از خودم ۱۶ سال بزرگ تر بود و قبلا شوهر خواهرم بود... شوهری که عشق بهم نمی‌داد و فقط می‌خواست بچشو بزرگ کنم و تختش و گرم! اما...
Show more ...
159
1
#پارت_1 زیر شکمم تیری می کشد، از درد ناله ای سر می دهم! - جان دلم حورا! ببخشید عزیزم امشب یکم خشن شدم. با نفس نفس به صورت خیس از عرقش خیره می شوم... - چیزی نیست عزیزم، با این حجم از خشونت این درد عادیه... نیش خندی میزند که چانه و گونه ی چپش چال می شود! در دل قربان صدقه اش می روم! دست به ته ریش خیس از عرقش می کشم. سرش را پایین آورده و روی بر امدگی سینه‌ام میگذارد، همزمان که تکانی به کمرش می‌دهد، با صدایی بم زمزمه میکند: - کاشکی امشب بشه! دست میان موهایش فرو کردم و پر از بغض لب زدم: - نمیشه، من بچه دار نمیشم! مامانت روز به روز داره بیشتر فشار میاره! از بغض صدایم اخم کرده سر بالا میگیرد و پر از حرص و طمع چانه‌ام را میان انگشت‌های مردانه‌اش میگیرد و میگوید: - شما اینطوری واسم لب تاب میدی نمیگی من یه دور دیگه دلم میخواد ترتیبتو بدم؟ بعدشم من بچه نمیخوام، بخاطر خودت دارم این فشارو تحمل میکنم دردونه‌ی قباد. اول روی لب‌های لرزانم و بعد بالای سینه‌ام را می‌بوسد و می‌گوید: - گریه نکن! لعنت به کسی که اشکتو در میاره!
Show more ...
554
0
‌_ آقا؟ وقتی خانم رو انداختید بیرون بدنشون خیس بود میگم نکنه.... آلپ‌ارسلان غصبناک سمت خدمتکار میان‌سال برگشت این زن تنها کسی بود که بابت اشتباهش بیچارش نمی‌کرد فتانه نالید _ پسرحاجی روم به دیوار که روی حرفتون حرف میارم ولی اخبار گفت هوا زیر صفره گناه داره طفل معصوم سنی نداره ، خیلی بچه‌ست دووم نمیاره آلپ‌ارسلان سرد و بم غرید _ امشب همراه بقیه خدمتکارا برو خونه مگه دخترت زایمان کرده بود؟ بچه‌ست تجربه نداره برو کمکش فتانه اشک ریخت _ گلرخِ من چهارسال از اون دختری که کتک خورده پرتش کردی تو حیاط بزرگ‌تره پسرم خدارو خوش نمياد آلپ‌ارسلان دندان روی هم سایید دخترک سرتق چندسال داشت؟ هفده؟ نباید به او فکر می‌کرد _ تا صبح اونجا بمونه آدم میشه فردا ردش کنید بره فتانه بهت زده نالید _ زنته _ طلاقش میدم زنگ بزن به وکیلم شروع کنه فتانه دو دل نالید _ هنوز دو ماه نشده که شب حجله‌ات دستمال همین دخترو از اتاق دادی بیرون تو شونزده سالگی مطلقه بشه؟ مگه دختره که به همین راحتی بیرونش میکنی؟ آلپ‌ارسلان عصبی صدایش را بالا برد _ خستم از بچه بازیاش بابای دیوثش کم تر زد تو زندگیم که حالا نوبت توله سگشه؟ دختره‌ی سرتق آشغال فتانه ترسیده لب گزید خشم وحشتناک ارسلان به پدرش رفته بود این مرد تن مخاطب را می‌لرزاند _ انتقام بابا رو از دختر گرفتی چه انتظاری داری؟ بخاطر پول درمان مادر مریضش نشوندیش سر سفره عقد شب اول صورتشو با سیلی سرخ کردی خدا میدونه تو اتاق خواب چه بلایی سرش اوردی که تا سه شب تو تب می‌سوخت اینه رسم مردونگی پسرحاجی؟ هربار میبینت از وحشت زرد میشه تمام تنش میلرزه آلپ‌ارسلان عصبی خندید _ غذای امشبم واسه همون خراب کرد؟ فتانه آه کشید _ واسه شور شدن غذا لختش کردی؟ برای چهارتا قاشق  غذا با کمربند افتادی به جون ناموست؟ واسه همین با بدن خیس انداختیش تو حیاط؟ ارسلان صدایش را بالا برد طوری که همه خدمتکارها بشنوند _ همه مرخصن تا ده دقیقه دیگه اینجا باشید من میدونم و شما همه به سرعت از گوشه کنار عمارت برای رفتن آماده شدند آلپ‌ارسلان رو به فتانه تشر زد _ شمام برو ، بعدا حرف می‌زنیم با قدم هایی محکم سمت اتاق خوابشان رفت اتاقی که شب ها شاهد سلاخی جسم دخترک و روزها شاهد سلاخی روح ارسلان از شنیدن صدای گریه های مظلومانه‌اش بود نمیدانست چندساعت گذاشته بود _ آقا؟ با صدای آزاده ، دختر خدمتکاری که جدید آمده بود ابرو درهم کشید _ چی میخوای اینجا؟ نگفتم مرخصید؟ آزاده با ترس از جا پرید و آلپ‌ارسلان صدایش را بالا برد _ هنوز که زل زدی به من برو بیرون از فردام لازم نیست .... آزاده با ترس میان جمله اش پرید _ من دیدم! نازنین تو غذای خانم نمک چپه کرد ارسلان ماتش برد چه می‌شنید؟! _ چی داری زر‌ میزنی تو؟ میدونی مزخرف بگی چه بلایی سرت میارم؟ آزاده ناله کرد _ خودم دیدم دلارای خانم رفته بود میزو بچینه نازنین نمک رو چپه کرد تو غذا ارسلان با خشم جلو آمد _ نازنین سگ کیه؟ _ دختر زهرا خانم ارسلان عربده زد _ مثل آدم آدرس بده کم مانده بود آزاده خودش را خیس کند _ زهرا ، خواهر فتانه خانم دخترش همیشه ... ارسلان غرید _ بنال آزاده خجالت زده زمزمه کرد _ عاشق شماست ارسلان عصبی کنارش زد دخترک را چقدر به جرم نکرده کتک زده بود؟ صدای فتانه در سرش تکرار شد ( برای چهارتا قاشق  غذا با کمربند افتادی به جون ناموست؟) کلافه پله ها را پایین دوید و هم زمان فریاد زد _مثل مجسمه اونجا خشک نشو دخترجون پتو بیار آزاده اطاعت کرد با باز شدن در سوز سرد در صورت ارسلان سیلی زد عذاب وجدان گلویش را فشرد سمت جشم مچاله شده‌ی دلارای قدم برداشت و بدون مکث روی دست هایش بلندش کرد بدن لخت و بی جانش یخ زده بود سعی کرد بغضش را کنترل کند سمت عمارت برگشت و هم زمان آزاده پتو را سمتش گرفت صدای عصبی و لرزانش بالا رفت _ حمومو داغ کن آزاده به سرعت سمت حمام دوید که ارسلان دوباره فریاد زد _ صبر کن آزاده میخکوب شد _ چرا دهن باز کردی؟ قبلش چطور خفه خون گرفته بودید همتون؟ آزاده خشک شد قبل تر از فتانه شنیده بود این مرد دروغ را بو می‌کشد مضطرب نالید _ من ... من عذاب وجدان... آلپ‌ارسلان جمله اش را قطع کرد _ من صدبار بدتر کتکش زده بودم همین یک بار وجدانت درد گرفت؟ آزاده ترسیده چشم دزدید _ چیو پنهان میکنی؟ _ من ... هیچی آقا _ بنال دخترجون تا تمام خشم امشبو سر تو خالی نکردم نفس آزاده حبس شد نگاهی به دلارای در آغوش آلپ‌ارسلان انداخت ارسلان مسیر‌ نگاهش را دنبال کرد ناخواسته سر دخترک را به سینه ی خودش چسبانده و به خود میفشاردش _ آخه.... دلارای خانم حامله‌ست آقا پارت این بنر گذاشته شده کپی ممنوع❤️
Show more ...
دلارای
به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇 https://t.me/c/1352085349/65 .
186
1
پارت جدید همین الان اپ شدددددد😍
683
0
پارت جدید همین الان اپ شدددددد😍
1 027
0
🛑🛑توجه🛑🛑 به زودی طرار تموم میشه و این کانال حذف میشه توی کانال دوممون ‌عضو شین حتماااا که گممون نکنید 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
1 608
1
_ مامان جدیدتون رو دیدین بچه ها؟ از امشب پیش اون می‌خوابید! دوقلوها با لب های آویزان به پدرشان نگاه کردند دلسا بغض کرده نگاهی به پروا که مشغول شستن رخت چرک ها بود انداخت _ ولی من میخوام پیش مامانیِ خودم بخوابم بابا دنیل هم با قدم های کوچکش به طرف پدرش رفت _ آبجی راست میگه، منم نمیخوام پیش اون خانم بخوابم شایان ابرو درهم کشید _ اون دیگه مامان شما نیست پسرم! فقط تو این خونه برامون کار میکنه دنیل قلدرانه به پدرش نگاه کرد _ من نمیخوام مامانم کار کنه دستاش درد میگیره! به اون خانم بگو کار کنه شایان دست دخترکش را گرفت _ مامان فرانکتون براتون اسباب بازی جدید گرفته امروز هم قراره باهم بریم شهربازی دلسا عروسکش را به گوشه ای پرت کرد و به زیر گریه زد _ چرا دیگه مامانیمون نیست؟ من اون خانم رو دوست ندارم از عروسک هاش هم خوشم نمیاد میخوام مامانی خودم برام عروسک بگیره ، با مامانی بریم شهربازی پروا پر بغض از جدال دوقلوهایش با پدرشان پلک فشرد و جلو آمد _ توروخدا بچه هام رو ازم دور نکن شایان، تا آخر عمر توی عمارتت نوکری میکنم اما بذار خودم بچه هام رو بزرگ کنم شایان نیشخند زد _ بچه هات؟ یادت رفته قرار بود دنیا که اومدن گورت رو گم کنی؟ این چندسال هم چون بهت عادت کرده بودن اینجا موندگار شدی دنیل لگد به زیر ماشین اسباب بازی که اهدایی فرانک بود کوبید _ ما مامان خودمون رو دوست داریم اون زن مامان ما نیست اسباب بازی هاش هم مثل خودش خیلی زشته! شایان کفری از بهانه گیری دوقلوها دست دنیل که به طرف پروا رفته و سعی داشت مجبورش کند رخت چرک ها را نشوید گرفت و به سمت خود کشید _ برو تو اتاقت پسر تو کارایی که بهت مربوط نیست دخالت کن دنیل مشت های کوچکش را به پای پدرش کوبید _ مامانم خدمتکار نیست نمیخوام کار کنه، دست و کمرش درد میگیره شبا خوابش نمیبره گریه میکنه دنیل کاملا به پدرش رفته بود! او هم روری همین اندازه و حتی بیشتر روی دخترک حساس بود، اویی که اجازه نمیداد آفتاب به صورت پروا اشعه بزند حالا خود مجبورش کرده بود تا ساعت ها در گرما رخت چرک های تمام افراد عمارت را بشوید! دلسا اما دل و جرات برادرش را نداشت از اخم پدرش بیشتر حساب می‌برد تنها با لبهایی برچیده گفت _ یعنی دیگه مامانِ ما رو دوست نداری بابایی؟ تو که میگفتی از همه ی دنیا بیشتر دوستش داری حالا چرا میخوای مامان جدید برامون بیاری؟ شایان دنیل را ‌کنار زد و رو به دوقلوها توپید _ برید توی اتاقتون وگرنه امشب از بازی خبری نیست به سمت پروا برگشت شانه اش را گرفت و به دیوار چسباندش _ چی تو گوش بچه هام خوندی که اینقدر بهونه گیر شدن؟ پروا هق زد _ تا کی میخوای تاوان کثافت کاری های بابام رو از من بگیری؟ من که گفتم از چیزی خبر ندارم من فقط عاشقت... شایان دندان روی هم سابید نباید حرفهایش را باور میکرد یکبار دیگر گول معصومیت این چشمها را نمی‌خورد عصبی تشر زد _ ببند دهنتو! همان لحظه فرانک از راه رسید اسباب بازی های جدیدی که گرفته بود را به طرف دوقلوها گرفت _ بیاید ببینید چی براتون گرفتم بچه ها دوقلوها با قهر و اخم رو برگرداندند شایان کفری بازوی پروا را میان انگشتانش فشرد آخ دردمند دخترک در آمد و شایان کنار گوشش غرید _ همین الآن میری و بهشون میگی از این به بعد مامانشون فرانکه و باید تو رو فراموش کنن وگرنه میفرستمت یه شهر دیگه که حتی از دور هم نتونی ببینیشون ، شیرفهم شدی؟ پروا ناچار میان گریه هایش سر تکان داد شایان دستش را رها کرد و او به طرف دوقلوها قدم برداشت دلسا اشک میریخت و دنیل با تمام مقاومتش بغضش ‌گرفته بود _ گریه نکن مامانی خودم از اینجا میبرمت نمیذارم کار ‌کنی پروا مقابل پایشان زانو زد هر دو مثل جوجه گربه لوس خود را در آغوش مادرشان چپاندند شایان کفری پلک بست نباید دلش میسوخت این زن لیاقت نداشت فرانک به طرفش آمد و بازویش را گرفت _ حالت خوبه عشقم؟ شایان تنها سر تکان داد دوروز دیگر جشن عروسی اش بود و او همچنان بلاتکلیف بود نفهمید پروا چه به دوقلوها گفت که هر دو با صدای بلند به گریه افتادند و به طرف اتاقشان دویدند پروا اشک هایش را پاک کرد نگاه سردش را به دست فرانک که دور بازوی شایان حلقه شده بود دوخت و گفت _ دیگه هیچوقت سراغ من رو نمیگیرن فرانک با رضایت لبخند زد و شایان به رخت چرک ها اشاره کرد _ حالا برو به بقیه وظایفت برس! هنوز ظرفها رو هم نشستی پروا تلخ خندید و قدمی عقب برداشت _ من دیگه اینجا جایی ندارم شایان‌خان! شایان با اخم و گیجی پلک زد و پروا ادامه داد _ بچه هام بمونن پیش خودت، اگه اینجا باشم نمیتونن عادت کنن و باز بهونه میگیرن منتظر حرف دیگری از جانب شایان نماند و قبل از شکستن بغضش مقابل چشمهای درخشان فرانک به سرعت از عمارت بیرون زد
Show more ...
1 562
0
⁠ . _خوشگل خانومم؟ تاج سرم؟ همسرم؟ به خدا که غسل از واجباته شرعیه! چرا انقدر سر به هوایی شما؟ دخترک از شرم زیر پتو تپیده بود‌. دیشب شب زفافشان گذشته بود. _رعنا خانومم ؟ با شمام غسل به گردنته باید بری حموم. پاشو من شما رو ببینم یکم سرحال شم دیشب نذاشتی چراغ روشن کنیم. زیر پتو تمام جانش از شرم و گرما به عرق نشسته بود. _اِ...! هیچی از دیشب نگو دیگه ! معین اما کوتاه بیا نبود . _اصلا تو تاریکی خوشگلیات و ندیدم که فدات شم! اصلا نفهمیدم دارم کجا رو بوس میکنم. جان دخترک به مویی بند بود. _توروخدا نگو! معین خندید. _خب نمیگم دورت بگردم. پاشو برو غسل واجبت و به جا بیار خوب نیست روز اول زندگی غسل باشه به گردنت.... _میرم خودم. صدایش میلرزید . معین با زانو روی تخت رفت‌. _دردت به جونم دختر.  صدات میلرزه چرا ؟ درد داری ؟ ببینمت... دستش که روی پتو نشست جیغ تازه عروسش بلند شد. _وای آقا معین .... معین غش غش خندید. _قربون اون شرم تو صدات بشم. بده کنار ببینم تنت و...خونریزی داری ؟ دلش می‌خواست از شدت شرم دود شود. _شما برو بیرون....من خودم میام بیرون... _عه عه ! دختر بد...دوماد بدون عروس از حجله میره بیرون ؟ من برم بیرون مامانم کاچی میاره ها برم؟ پتو را محکم تر چسبید. _وای نه! لباس تنم نیست . هیچ جا نرو توروخدا .... _از زیر پتو نیای بیرون میرم. دخترک ناچار سرش را از زیر پتو بیرون کشید و دستپاچه سلام کرد. _سلام . _سلام به روی ماهت عروس خانم ‌. گونه‌هایش گل انداخته بود‌. معین موهایش را ناز کرد. _خونریزیت بند اومد؟ دیشب حسابی ترسوندی منو ! کوتاه جواب داد. _خوبم. _یه نگاه بندازم ؟ شاید احتیاج به دکتر باشه. دلخور صدا کرد. _معین! حتی وقتی نمی‌خواست هم دلبری میکرد پدر سوخته ! ضربه‌ای به در خورد. _عروس دوماد نمی‌خوان بیدار شن؟ صدای مادرش بود. رعنا دوباره زیر پتو تپید. _بیداریم مادر . _حال رعنا خوبه؟ با شیطنت سعی می‌کرد پتو را کنار بزند. _عروس تنبلت خوابه، حاج‌خانم ! _پاشید مادر‌ . پاشید غسل و حمومتون و برید.  کاچی گذاشتم واسه رعنا. توام برو واسه ناهارش جیگر بگیر کباب کنیم. خون سازه . بخوره جون بگیره مهمون وعده کردیم واسه پایتختی. _رو چشمم، حاج خانم. جیگرم میخرم براش. صدای مادرش دور شد. سرش را به پتو نزدیک کرد _نازشم میخرم براش! رعنا خانم ؟ ببرمت حموم ؟ _خودت برو ... _من اول صبح غسل کردم. فقط شما موندی...پاشو تنبلی نکن...اولین غسل جنابته که به گردنته ... دخترک سر جا تکان خورد. درد خفیفی در شکم و کمرش پیچید و بی‌اراده ناله کرد. _آخ ... _جونم ....؟ خونریزی داری ؟ بزن کنار این لامصب و ... بالاخره زورش به معین نرسید. پتو از روی تنش کنار رفت. _خوبم به خدا‌‌‌... چشمش که به تن برهنه و سفید تازه عروسش افتاد نفسش بی‌اراده تند شد. _تو از شوهرت خجالت میکشی، بی شرف؟ _خدا من و بکشه این چه حرفیه .... _پس خودم ببرمت حموم؟ هم غسل و هم تماشا؟ ببرم ریز ریز بخورم سر تا پای عروس خانم و؟ دمای تنش بالا رفته بود. آهسته کنار تن دخترک دراز کشید. _خدا لعنتت کنه، رعنا ! من صبح غسل کرده بودم. چشم‌های دخترک گرد شد. _چرا؟ سرش را در گردنش فرو برد _خرابم کردی توله سگ! دست دخترک را گرفت و به گرمی تنش رساند. رعنا هین کشید و معین لاله‌ی گوشش را گاز گرفت. _چیه ؟ مگه پسر مذهبیا دل ندارن ؟ خودت خرابم کردی خودتم باید خوبم کنی، عروس خانم . بعد پتو را کامل کنار زد. رعنا از شرم نفسش رفته بود. _ببین خودت رعنا . دیگه خونریزی نمیکنی ... تازه عروسش پچ زد. _غسل واجبم چی...؟ دیگر طاقت نداشت. همانطور که خیمه‌اش را روی تن نو عروسش سنگین میکرد لب زد. _یه بار دیگه خالی شم دوتایی میریم حموم غسل میکنیم....
Show more ...
1 608
7
-با خودت وَر رفتی آره؟...سوراخ باسنت قرمزه ابروهای نارنجی دخترک از حرف مرد به هم نزدیک شد: -آقای دکتر؟ چرا اینجوری می‌گید؟ به خاطر سونوی مقعدیه پیمان دستکش‌های لاتکس را در آورد و توی سطل آشغال انداخت. -پارگی مقعدت گمون نمی‌کنم ربطی به سونوی مقعدی داشته باشه! دخترک با خجالت لبش را گزید و شورتش را پوشید. -من با خودم ور نرفتم مرد با لبخند کجی به صندلی اش تکیه داد و به اویی که با لباس فرم مدرسه آمده بود نگریست: -عفونت روده داری...مقعدتم که پاره شده به من دروغ نگو پدرسوخته! من تو رو با این وضعیت نمی‌کُنَم! به اکرم میگم یه پولی بذاره ته جیبت. برو سر درس و مشقت بچه! موهای فر نارنجی را زیر مقنعه هل داد و پر غصه و بغض آلود گفت: -مدرسه پسرونه کنار مدرسمونه یه پسره یواشکی اومده بود تو مدرسمون منو به زور برد پشت مدرسه...باهام...باهام این کارو کرد...من...من ترسیدم به خانوم مدیر بگم...نمی‌خواستم همه‌ی بچه های مدرسه بفهمن پیمان بی‌اعتنا به توضیحات او با گوشی‌اش مشغول شد که دخترک دوباره به حرف آمد: -دارو مصرف میکنم...زود خوب میشم... -پول می‌خوای چیکار تو بچه؟ اون ننه بابات فقط پس انداختن بلد بودن؟ آذین دستش را زیر چشمش کشید و هقی زد. مرد پچ زد: -جان...! -بابا مامانم برا خاکسپاری عموم رفته بودن که تصادف کردن...من هیچ کسو ندارم... -بیا اینجا! دخترک مطیع از جا بلند شد و نزدیکش شد. میز را دور زد. پیمان دو طرف پهلوش را گرفت و روی میز نشاندش. لاغر مردنی و کم وزن بود -پول می‌خوای؟ سر جنباند... -من...می‌خوام درس بخونم خانوم دکتر شم... -تو فکر کردی زیر خواب پیمان شدن راحته؟ میای ده دیقه می‌دی و میری سر درس و مشقت؟ نه جانم! من هر وقت بخوامت باید باشی! نگاه نمی‌کنم مریضی...خوابت میاد...درس داری...امتحان داری...پریودی. ممکنه بعضی روزا پنج شیش راند بکنمت! آذین همه ی زورش را می‌زند گریه نکند. اما چشم‌هاش تند و تند پر و خالی می‌شود و مرد بدون دلسوزی نگاهش می‌کند نباید عقب می‌کشید. پولی نداشت غذا بخورد...چند باری از پس مانده های در و همسایه شکمش را سیر کرده بود پولی نداشت اجاره خانه بدهد و آن صاحب خانه‌ی پیر هاف هافوی دو زنه پیشنهاد صیغه کردنش را داده بود در ازای یک سقف بالا سرش داشتن شهریه مدرسه هم عقب افتاده بود. لرزان پچ زد: -قبوله... مرد سعی داشت عمق فاجعه را نشانش دهد: -ببین! تو تختِ من قرار نیست بهت خوش بگذره صدای ناله‌هات کل خونه رو برمی‌داره ولی نه از سر لذت بلکه از سر درد و فشار! وقتی زیرمی کتک می‌خوری، فحش میشنوی، تحقیر میشی، پوزیشنای مختلف روت پیاده میشه. اصلاً آسون نمیگذره! -ق...قبوله... پیمان رانش را نوازشی کرد و دخترک تن مچاله کرد. تنش محسوس می لرزید. ژیلت نویی از کشوی میز بیرون کشید و به سمتش گرفت: -برو تو سرویس خودتو شِیو کن. بعدم لخت و دمر بخواب رو تخت. دوست دارم اولین رابطه رو تو مطبم داشته باشیم بَست های پلاستیکی را هم پیش چشمان لرزان دخترک گرفت: -با اینا قراره دست و پاتو ببندیم قلب دخترک هری ریخت و او از جا بلند شد و خطاب به منشی‌اش گفت: -مریضای امروزو کنسل کن.
Show more ...
616
4
پارت واقعی رمان. وحشت زده گوش‌هایم تیز شد. یک قدم به جلو برداشتم و صدایِ یک ضربه‌ی دیگر با عصا بر زمین به گوشم رسید. قدمی دیگر برداشتم و دوباره همان صدا. حدس می‌زدم ماه‌پری باشد. صداها که نزديک‌تر شد، دیگر یقین پیدا کردم. ماه پری داشت به طرفِ اتاقِ ما می‌آمد. -شِت! پریشان به طرفِ هامون چرخیدم تا بیدارش کنم. اما او را با چشمانی کاملا باز، خیره به سقف یافتم. متوجهِ نگاهم شد که مردمک‌هایش را از سقف گرفت و به من دوخت. -تا من و تو رو، تو هم نبینه آروم نمی‌گیره. قلبم تندتر از هر زمانی می‌کوبید و وقتی خطِ فکریمان را در یک مسیر دیدم، آشفته‌تر شدم. -چکار کنم؟! کلافه روی تخت نشست. -بِکَن! گیج نگاهش کردم و او با انگشت ثبابه به لباس‌هایم اشاره زد. -لخت شو. حوصله داری هر روز بخوای زن و شوهری بهش ثابت کنی؟! چشم‌غره‌ای نثارش کردم و خونسرد دوباره دراز کشید. -خیلی خوشگلی، همه‌شم قایم کردی. دستم مشت شد و محکم به رانم کوبیدم. آنقدر غد و یک‌دنده بود که برای حلِ چنین بحرانی‌ هم باید دل به دلِ راهِ حل‌های مردم آزارش می‌دادم. گریه‌ام گرفته بود، زیرا که صداها در نزدیک‌ترین حالتِ ممکن قرار داشت. یقه‌اسکی‌ام را بیرون آوردم و روی صورتش پرت کردم. در کسری از ثانیه نیم خیز شد. بلوزم را از روی صورتش برداشت و به گوشه‌ای پرتاب کرد. تا به خود بجنبم دستم را کشید و مرا روی تخت انداخت. هینِ آرامم، با خیمه زدنِ او روی تنم یکی شد. پتو را رویمان کشید و صدایِ عصا کامل قطع شد. او رسیده بود. -نکشمون با این مدل جاسوسیش. اما همه‌ی حواسِ من به رویای زودگذرِ ذهنم بود. رویایِ ماندن بینِ بازوهایِ شوهرِ صوری‌ام. آرنج دو دستش را دو طرفِ بازوهایم تکیه زده بود و در اسارتِ او بودم. صورت‌هایمان مقابلِ هم، با فاصله‌ی کمی قرار داشت و مردمک‌هایم از بی‌قراری یک‌جا ثابت نمی‌ماندند. داغی پوستش را به راحتی حس می‌کردم و به تنِ لرزان و آشوبم می‌رسید. نتوانستم... تاب نیاوردم و سرم را به پهلو چرخاندم تا از چشمانش فرار کنم. از تیله‌های سیاه رنگش آتشِ سرخ ساطع می‌شد. -بازم بدهکارم شدی. زبانم از زدنِ هر حرفی عاجز بود و سینه‌هایم از فرطِ هیجان، به شدت بالا و پایین می‌شد. بینِ ما دو نفر خیلی وقت بود، که کِششی عجیب و غریب جرقه می‌زد. جرقه‌ای که امشب آتش شد و وای به ادامه‌ی روزهایمان. جرقه‌ای به نامِ هوس که شعله کشید و می‌دانستم کار دستمان می‌دهد. -چرا نمی‌ره؟! ناچار و عاجز به دنبالِ راهِ حل بودم، که فقط این لحظات تمام شود. -ناله کن! تا نشنوه نمی‌ره.... با غیض پچ زدم: -چی؟! دندان‌هایش زیر گلویم نشست: -جیغ نزن، فقط ناله... تا به خود بجنبم دستش بین پایم خزید و... مادربزرگه به هر دری می‌زنه تا ثابت کنه، ازدواجشون واقعی نیست. از یه جا به بعد میاد خونه‌شون زندگی می‌کنه و انقدر پیگیر می‌شه که آخر...🔞 🫢🫣😁 🔞
Show more ...
image
560
0
پارت جدید همین الان اپ شدددددد😍
648
0
🛑🛑توجه🛑🛑 به زودی طرار تموم میشه و این کانال حذف میشه توی کانال دوممون ‌عضو شین حتماااا که گممون نکنید 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
625
0

sticker.webm

422
1
_ آخه کی روز عقدش میره مدرسه دختر؟ کتونی هام رو پوشیدم و کوله م رو برداشتم که با حرف بی بی حیرت زده سرجا ایستادم _ مگه نگفتی فقط قراره همو ببینیم حالا شد عقد؟ بی بی نگاهش رو دزدید _ خب مادر اون پسر داره از اون سر دنیا پا میشه میاد اینجا نمیشه که .. کلافه بین حرفش پریدم _میخوای با مردی که اولین بار قراره ببینمش بشینم سر سفره عقد بی‌بی؟ بی‌بی اخم کرد _ وا مادر مگه به دیدنه فقط؟ منیر خانم آشناست، دوساله داره سفارش میکنه تورو واسه پسرش نشون کنه میدونه دست بابات تنگه، بنده خدا هزار تومن اجاره این خونه رو نگرفته پسرش هم آقاست، من و تو نشناسیم کل این شهر میشناسنش و جلوش تا کمر خم و راست میشن دخترای این شهر سر و دست میشکنن براش! پوزخندی زدم _ چنین پسری که دختر براش ریخته چرا باید ندیده و نشناخته بیاد با منی که یکبار هم ندیده ازدواج کنه بی‌بی؟ بی‌بی ‌گل از گلش شکفت _ دیدتت مادر! منیر خانم گفت اول عکساتو نشونش داده بعدم چندماه پیش اومده بود ایران وقتی داشتی میرفتی مدرسه دیده بودت! مغزم از حرف بی بی سوت کشید _ منیرخانم به چه حقی عکسای منو... بی بی با اخم توپید _ خوبه حالا توأم! انگار هزارتا خاطرخواه داری که اینجور ناز میکنی همون لحظه تلفن خونه زنگ خورد بی بی که به طرف خونه رفت کوله م رو برداشتم و از خونه بیرون زدم با رسیدن به مدرسه برای نیکی دست تکون دادم نیکی به سرعت خودش رو بهم رسوند و بلافاصله نفس نفس زنان گفت _ وای گلبرگ میدونستی سهامدار اصلی مدرسه یه پسر جوونه که ایران هم نیست؟ سر تکون دادم _ آره چطور مگه؟ نیکی با هیجان گفت _ امروز برای اعلام برنده مقاله برتر مدرسه و اهدای جوایز اومده! دستم رو کشید با اشاره به پارکینگ گفت _ اون ماشین خارجی رو میبینی؟ ماشین همین یارو سام پژمانه دستاش رو به هم کوبید _ خودش از ماشینش هم جذاب تره ولی! یه لحظه داشت می‌رفت تو دفتر دیدمش نمیدونی چقدر خوش تیپه نیکی از جذابیت های سام پژمان میگفت اما حواس من جای دیگه ای بود! امروز برنده مسابقه اعلام میشد و من شک نداشتم که مقاله م بین بقیه بچه ها بهترینه و من برنده میشم با جایزه ش میتونستم مقداری از خرجی رو از دوش بابا بردارم و شاید دیگه بی‌بی هم پیله نمیکرد که باید با پسر منیر خانم ازدواج کنم مدیر بچه ها رو به سمت سالن دعوت کرد چندتا از معلم ها و دوتا مرد به طرف سن رفتن که همون لحظه آرنج نیکی توی پهلوم نشست _ سام پژمان اینه وای ببینش گلبرگ دیدی گفتم خیلی جذابه؟ نگاهم به قامت بلند مرد خوش تیپی افتاد که مدیر و معاون محاصره ش کرده بودن و تند تند باهاش حرف میزدن حق با نیکی بود! سام پژمان واقعا جذاب بود اما در اون لحظه فکر من جای دیگه بود با صدای مدیر به خودم اومدم _ خب دخترا وقت اعلام برنده مسابقه امساله از هیجان دستام یخ زده بود و هر لحظه منتظر بودم مدیر اسمم رو بخونه _ همه مقاله ها رو آقای پژمان شخصا خوندن و ایشون بین همه یکی رو انتخاب کرده آب دهنم رو فرو دادم پس این مرد جذاب برنده رو انتخاب کرده بود! مدیر ادامه داد _ ملیکا خجسته برنده مسابقه امسال رو تشویق ‌کنید ... نگاه ناباور و گنگم روی چهره خوشحال مدیر و ملیکا که با جیغ به طرف پله ها میرفت خشک شده بود باورم نمیشد مقاله من خیلی بهتر از ملیکا بود! خون توی رگهام از حرکت ایستاد و حتی پلک زدن هم فراموش کرده بودم سنگینی نگاهی رو حس کردم و به سختی مردمک هام رو چرخوندم سام پژمان بود که با نگاهی خیره داشت براندازم میکرد برق چشم‌هاش رو حتی از اون فاصله هم دیدم! مطمئن بودم از عمد من رو انتخاب نکرده اما آخه چرا؟ من که تا حالا با این مرد هیچ برخوردی نداشتم چرا باید عمدا کاری میکرد تا من برنده نشم و دستم به اون پول که میتونست باعث بشه با پسر منیرخانم ازدواج نکنم نرسه؟ با نفرت بهش نگاه کردم و به سرعت از مدرسه بیرون زدم اشکام بی اختیار روی صورتم جاری شده بود سر خیابون منتظر ماشین ایستاده بودم که با صدای بی‌بی شوکه به عقب برگشتم بی‌بی و منیرخانم به طرفم اومدن و منیر خانم با خوشرویی گفت _ خوبی عزیزم؟ پسرم گفت بیایم همینجا دنبالت که بریم برای خرید و کارای عقد که نخوای برگردی خونه یه وقت دیر نشه! کفری دهن باز کردم تا چیزی بگم که همون لحظه ماشین آبی رنگی که نیکی نشونم داده بود از پارکینگ بیرون اومد و کنارمون ایستاد از شدت حرص دستم رو مشت کردم و قدمی جلو رفتم که به اون مرد لعنتی بگم مطمئنم از عمد من رو رد کرده که با حرف منیر خانم سرجا خشک شدم _ بیا جلو سوار شو گلبرگ جان گیج پلک زدم و مرد منفوری که حتی به خودش زحمت نمیداد عینک آفتابی مارکش رو از چشماش دربیاره رو به منیرخانم گفت _ شما با تاکسی برید باید گلبرگ رو برسونم آرایشگاه دیر میشه وقت محضر گرفتم برای امشب!
Show more ...
424
0
-تو هیچوقت خانوم خونه ی بهزاد نمی‌شی دیار. رو تو هیچ غیرتی نداره. داشت می‌کرد. مصرف شدی و می‌دتت بعدی. تو که می‌دونستی زن داره و بازم رفتی تو تختش ‌و زیرخوابش شدی، لیاقتت همینه که تاریخ مصرفت که گذشت، پرتت کنه تو خیابون که بقیه ازت استفاده کنن. ❌🔞 ناباور به بهزاد که بی‌تفاوت وایستاده نگاه میکنم که زن در خونه رو باز میکنه و جلوی چشم همه ی مهمونا میگه: -حالا از خونه ی من گمشو بیرون جنس‌دست‌دوم. 😱😭 زیر نگاه سنگین مهمونا، خیره به مردی که فکر می‌کردم عشق زندگیمه، فقط میتونم زمزمه کنم: -ولی به من نگفته بودی زن داری بهزاد.... با حمله ی ناگهانی و هجوم بهزاد به سمتم....💔💔💔
Show more ...
108
0
-موهاتو رنگ کن کله نارنجی! من چشم و ابرو مشکی پسندم! دخترک داشت تکالیفِ ریاضی‌اش را حل می‌کرد. سرش را بلند کرد و با تُخسی گفت: -همه می‌گن موهات خیلی قشنگه، یه وقت رنگشون نکنی حیفه! مرد قلپی از نوشیدنی‌اش خورد و پاهاش را روی عسلی دراز کرد. -همه مهمن یا شوهرت؟! از لفظ "شوهر" لرزی به جان دخترکِ شانزده‌ ساله می‌نشیند. دخترک احساس ناامنی می‌کند. قباد کاشفی، هیچ وقت با او اینگونه صحبت نمی‌کرد. اوی شانزده ساله را از زیر دستان متجاوزگر برادرش جمع کرده بود و برای حفظ آبرویشان عقدش کرده بود و همه چیز صوری بود! قباد که متوجه پریشانی اش شد بحث را عوض کرد: -تکالیفتو حل کردی؟ -یه سوال فیزیکو بلد نیستم... -بیارش! دفتر و خودکارش را برداشت و بااحتیاط کنارش نشست. مرد یک دستش را دور کمرش حلقه کرد و تنش را به خود چسباند و آذین نفسش رفت. دل دخترک از ترس مچاله شد. مرد بینی‌اش را میان موهای دخترک فرو برد و دمی گرفت. -دلم واسه کله هویجی تنگ شده بود. چرا اینقدر فرار می‌کنه ازم؟ هوم؟ دخترک بغض می‌کند و لب‌هاش به پایین متمایل می‌شوند. با صداقت و مظلومانه لب زد: -چند وقته یه جوری شدی...یه جوری نگام می‌کنی...یه جوری حرف می‌زنی... مرد با ملایمت و خونسردی پرسید: -چجوری عزیزم؟ چشم‌هاش پر شدند: -یه جوری که منو می‌ترسونه... دیگه دوست ندارم بغلم کنی! نیشگون ریزی از پهلوی دخترک گرفت و ناله‌اش را در آورد و زیر گوشش غرید: -هی برو جَک و جنده بُکُن و دست به گُلِ تو خونت نزن که بی‌لیاقتِ بی‌شعور اینجوری جوابتو بده!... "دیگه دوست ندارم بغلم کنی" چه صیغه‌ایه؟! -ببخشید... انگشتان دست دیگرش میان پای دخترک نشست و کنار رانش را نوازش کرد. متوجه منقبض شدن تنش شد‌. ترسیده بود. روان دخترک را به بازی گرفت: -کاریت ندارم عزیزم. به مَرمَر گفتم که برام یه دخترِ خوب پیدا کنه! اونجوری خوبه نه؟ دیگه همش سرم با اون گرم می‌شه به تو هم کاری نمی‌گیرم راحتی بغض دخترک تشدید شد و چشم هاش پُر آب. ساق دست مرد را چنگ زد تا بالاتر نیاید. با یک دنیا بغض و غصه گفت: -سوالای فیزیکمو دیگه حل نمی‌کنی؟ وقتی پریود می‌شم کمرمو ماساژ نمی‌دی؟ خوراکی چی؟ نمی‌خری؟ وقتی خواب بد می‌بینم نمیای منو بخوابونی؟ مرد تو گلو خندید: -چقدر استفاده ابزاری می‌کردی ازم! نه دیگه نمی‌کنم! زنم ناراحت میشه‌ها دخترک کمی سکوت کرد. حسودی اش شده بود. دلش محبت‌ها و توجه این مرد را یک‌جا و برای خودش می‌خواست. قباد بیشتر بِهَمَش ریخت: -می‌دونم که جایی برای رفتن نداری. تو کارای خونه به زنم کمک کن...مطمئنم اونم با موندنت اینجا موافقت می‌کنه. دخترک هق زد: -زن نگیر! بی‌رحم شده بود: -پس لخت شو! حورا لباس‌هاش را دانه دانه در می‌آورد و اشک می‌ریخت. مرد او را روی تخت کشید و دو لُپ باسنش را از هم باز کرد. حورا ملحفه را چنگ زد: -از...اونجا...نه... مرد اخم می‌کند: -سوراخ باسنت قرمزه!...با خودت وَر رفتی؟ -ن...نه...مَرمَر منو برد...سونوی مقعدی...عفونت داشتم -درد می‌کنه؟ دخترک به دروغ لب زد: -آ...آره تنِ کوچکش را چرخاند و زیر خودش کشید. با چند بوسه‌ی نرم و تَر و قربان صدقه افسارش را دست خود گرفت. این دختر دست خورده‌ی برادرش بود! مجبور شده بود عقدش کند و بیخیال عشقش به صدف شود. از این موجودِ درمانده کینه داشت. دست خورده‌ی پولاد را خیلی زود دور می‌انداخت. بعد از اینکه حسابی عاشق و دیوانه‌اش کرد! عضوش را با فشار درونش هُل داد و با بی‌رحمی خودش را عقب جلو کرد. دخترک با گریه و ملتمس گفت: -قباد...درد دارم...آروم...آروم... آه! چه ادا تنگایی می‌آمد! گوشه‌ی لبش را بوسید و بدون اینکه ملایم تر برخورد کند گفت: -الآن تموم میشه کله هویجیم...برام ناله کن عزیزم... ناله‌های دخترک از سر درد بود. بالاخره کارش تمام شد و با کیفی کوک عقب کشید. -خ...خون...ازم...خون میاد... وا رفته نگاهش می‌کند. این خون از کجا بود؟! باکره بود؟؟؟
Show more ...
133
0
- اسپرم دکتر مهرآرا اینجا بود، چی‌کارش کردی؟ دنیا روی سرم خراب شد وقتی سرنگ پماد واژینال را توی دست‌های سمانه دیدم، البته او  از این شوخی های بی‌مزه زیاد می‌کرد! - برو دختر، خودتو رنگ کن! اسپرم دکتر اینجا چی‌کار می‌کنه؟ - خاک به سرم هنگامه چه غلطی کردی؟ یخ کردم، منظور سمانه چه بود؟ من قرار بود فقط پماد واژینالی که سمانه برایم توی سرنگ کرده بود را مصرف کنم و فکر کرده بودم این مایع سفید همان است! - برو دختر مسخره نکن، حوصله‌ی مسخره‌بازیاتو... دو دستی توی سر خودش کوبید و سرنگ توی دستش را انداخت زمین. - خاک تو سرم دختر اسپرمشو تازه گرفته بود واسه آزمایش! نکنه حامله شی هان؟ دست و پایم شروع به لرزیدن کرد، چندشم شد از کاری که کرده بودم اما هنوز هم باورم نمی‌شد. - جون من راست می‌گی سما؟ تو رو خدا اذیتم نکن من چی‌کار کردم؟ هول زده به دستشویی دویدم و او هم دنبالم آمد. - با فشار آبو بگیر بشوره بیاره بیرون! بدبخت شدیم! با دکتر مهرآرا سینه به سینه شدم اخم‌هایش چفت شده بود به هم و و عجیب نگاهم می‌کرد. - شما جایی نمی‌ری خانم امینی! هنگامه کارمند آزمایشگاه یکی از بیمارستانای خصوصیه، زنی مطلقه و تنها که از تموم مردا متنفره اما به اشتباه وقتی عفونت واژن می‌گیره به جای پماد واژینال اسپرم تازه گرفته شده‌ی یکی از جراحای بیمارستانو استفاده می‌کنه، سروش مهرآرایی که به‌خاطر بچه با زنش اختلاف داره و نیاز زیادی به بچه‌ای از خون خودش...
Show more ...
424
0
پارت جدید همین الان اپ شدددددد😍
147
0
پارت جدید همین الان اپ شدددددد😍
416
0

sticker.webm

386
1
رابطه با اون مرد رو حتی با وجود گرایش عجیبش توی سکس، میخوام. -قرارداد اس امی یا قرارداد سکس یا هر کوفتی که میخوای اسمش رو بذاری. با نیشخند به چهره ی بهت زدم نگاه میکنده. -وقتی امضاش کنی، تو، مال من میشی. خودت، تنت، روحت‌. همه ی زندگیت. می فهمی؟ کاغذی جلوم میذاره. -وقتی مال من بشی، هرکاری میتونم باهات بکنم. می تونم هرجایی، از خودت و از تنت استفاده کنم. میتونم مجبورت کنم هر طوری که من میخوام لباس بپوشی‌‌. جلوی ساب (سلطه پذیر) اسم خودم و میبینم و جلوی (سلطه گیرنده) دام، اسم اون نوشته شده. یکم پایین تر، بند های قرارداد و میخونم‌. 1شروع رابطه ی جنسی و پایانش، باید با رضایت هر دو طرف قرارداد باشد. 2 ساب تحت هر شرایطی وظیفه دارد از دستورات جنسی و غیر جنسی دام پیروی کند. 3درصورت پیروی نکردن ساب از دستورات، ساب تنبیه می شود. 4داشتن سکس پارتنر دیگر، برای هر دو طرف قرار داد، ممنوع است. شما به هیچ عنوان حق سکس با نفر دیگری جز پارتنر خود را ندارید. 5ساب به هیچ عنوان اجازه ندارد درباره دام خود و رابطه ای که با او دارد با هیچ نفر سومی حرف بزند‌. آب دهنم و قورت میدم و اون با آرامش میگه: -تصمیمت چیه؟ پلک میبندم. این آخرین فرصت برای فرار از این مرد عجیبه اما من نمیخوام فرار کنم‌‌... -امضاش میکنم‌. ولی، منظورت از تنبیه چیه؟ نیشخند میزنه. درحالی که خودکار و بین انگشت هام جا میده، توی گوشم پچ پچ میکنه:به دنیای من خوش اومدی فلفل کوچولو. دست دیگش و جایی نزدیک شکمم نگه میداره. -نگران تنبیه ها نباش، اولش زیاد بهت سخت نمی گیرم. فعلا، "BDSM" رابطه بین مستر و اسلیو، لیتل گرل و ددی. چیزایی که تو کتاب و رمان های عادی دیده نمی شن. روابط جنسی که در کنار ترسناک بودن، خیلی لذت بخشن. رمانی که لینکشو براتون میذارم، موضوعش خیلی جدید و عجیبه‌‌. بعد از خوندن پارت اول، خوتون متوجه منظورم میشین. ❌ لطفا تنبیه و بازی های جنسی که تو رمان میخونین رو با پارتنر وانیلای خودتون انجام ندین ❌
Show more ...
105
0
-موهاتو رنگ کن کله نارنجی! من چشم و ابرو مشکی پسندم! دخترک داشت تکالیفِ ریاضی‌اش را حل می‌کرد. سرش را بلند کرد و با تُخسی گفت: -همه می‌گن موهات خیلی قشنگه، یه وقت رنگشون نکنی حیفه! مرد قلپی از نوشیدنی‌اش خورد و پاهاش را روی عسلی دراز کرد. -همه مهمن یا شوهرت؟! از لفظ "شوهر" لرزی به جان دخترکِ شانزده‌ ساله می‌نشیند. دخترک احساس ناامنی می‌کند. قباد کاشفی، هیچ وقت با او اینگونه صحبت نمی‌کرد. اوی شانزده ساله را از زیر دستان متجاوزگر برادرش جمع کرده بود و برای حفظ آبرویشان عقدش کرده بود و همه چیز صوری بود! قباد که متوجه پریشانی اش شد بحث را عوض کرد: -تکالیفتو حل کردی؟ -یه سوال فیزیکو بلد نیستم... -بیارش! دفتر و خودکارش را برداشت و بااحتیاط کنارش نشست. مرد یک دستش را دور کمرش حلقه کرد و تنش را به خود چسباند و آذین نفسش رفت. دل دخترک از ترس مچاله شد. مرد بینی‌اش را میان موهای دخترک فرو برد و دمی گرفت. -دلم واسه کله هویجی تنگ شده بود. چرا اینقدر فرار می‌کنه ازم؟ هوم؟ دخترک بغض می‌کند و لب‌هاش به پایین متمایل می‌شوند. با صداقت و مظلومانه لب زد: -چند وقته یه جوری شدی...یه جوری نگام می‌کنی...یه جوری حرف می‌زنی... مرد با ملایمت و خونسردی پرسید: -چجوری عزیزم؟ چشم‌هاش پر شدند: -یه جوری که منو می‌ترسونه... دیگه دوست ندارم بغلم کنی! نیشگون ریزی از پهلوی دخترک گرفت و ناله‌اش را در آورد و زیر گوشش غرید: -هی برو جَک و جنده بُکُن و دست به گُلِ تو خونت نزن که بی‌لیاقتِ بی‌شعور اینجوری جوابتو بده!... "دیگه دوست ندارم بغلم کنی" چه صیغه‌ایه؟! -ببخشید... انگشتان دست دیگرش میان پای دخترک نشست و کنار رانش را نوازش کرد. متوجه منقبض شدن تنش شد‌. ترسیده بود. روان دخترک را به بازی گرفت: -کاریت ندارم عزیزم. به مَرمَر گفتم که برام یه دخترِ خوب پیدا کنه! اونجوری خوبه نه؟ دیگه همش سرم با اون گرم می‌شه به تو هم کاری نمی‌گیرم راحتی بغض دخترک تشدید شد و چشم هاش پُر آب. ساق دست مرد را چنگ زد تا بالاتر نیاید. با یک دنیا بغض و غصه گفت: -سوالای فیزیکمو دیگه حل نمی‌کنی؟ وقتی پریود می‌شم کمرمو ماساژ نمی‌دی؟ خوراکی چی؟ نمی‌خری؟ وقتی خواب بد می‌بینم نمیای منو بخوابونی؟ مرد تو گلو خندید: -چقدر استفاده ابزاری می‌کردی ازم! نه دیگه نمی‌کنم! زنم ناراحت میشه‌ها دخترک کمی سکوت کرد. حسودی اش شده بود. دلش محبت‌ها و توجه این مرد را یک‌جا و برای خودش می‌خواست. قباد بیشتر بِهَمَش ریخت: -می‌دونم که جایی برای رفتن نداری. تو کارای خونه به زنم کمک کن...مطمئنم اونم با موندنت اینجا موافقت می‌کنه. دخترک هق زد: -زن نگیر! بی‌رحم شده بود: -پس لخت شو! حورا لباس‌هاش را دانه دانه در می‌آورد و اشک می‌ریخت. مرد او را روی تخت کشید و دو لُپ باسنش را از هم باز کرد. حورا ملحفه را چنگ زد: -از...اونجا...نه... مرد اخم می‌کند: -سوراخ باسنت قرمزه!...با خودت وَر رفتی؟ -ن...نه...مَرمَر منو برد...سونوی مقعدی...عفونت داشتم -درد می‌کنه؟ دخترک به دروغ لب زد: -آ...آره تنِ کوچکش را چرخاند و زیر خودش کشید. با چند بوسه‌ی نرم و تَر و قربان صدقه افسارش را دست خود گرفت. این دختر دست خورده‌ی برادرش بود! مجبور شده بود عقدش کند و بیخیال عشقش به صدف شود. از این موجودِ درمانده کینه داشت. دست خورده‌ی پولاد را خیلی زود دور می‌انداخت. بعد از اینکه حسابی عاشق و دیوانه‌اش کرد! عضوش را با فشار درونش هُل داد و با بی‌رحمی خودش را عقب جلو کرد. دخترک با گریه و ملتمس گفت: -قباد...درد دارم...آروم...آروم... آه! چه ادا تنگایی می‌آمد! گوشه‌ی لبش را بوسید و بدون اینکه ملایم تر برخورد کند گفت: -الآن تموم میشه کله هویجیم...برام ناله کن عزیزم... ناله‌های دخترک از سر درد بود. بالاخره کارش تمام شد و با کیفی کوک عقب کشید. -خ...خون...ازم...خون میاد... وا رفته نگاهش می‌کند. این خون از کجا بود؟! باکره بود؟؟؟
Show more ...
136
0
- اسپرم دکتر مهرآرا اینجا بود، چی‌کارش کردی؟ دنیا روی سرم خراب شد وقتی سرنگ پماد واژینال را توی دست‌های سمانه دیدم، البته او  از این شوخی های بی‌مزه زیاد می‌کرد! - برو دختر، خودتو رنگ کن! اسپرم دکتر اینجا چی‌کار می‌کنه؟ - خاک به سرم هنگامه چه غلطی کردی؟ یخ کردم، منظور سمانه چه بود؟ من قرار بود فقط پماد واژینالی که سمانه برایم توی سرنگ کرده بود را مصرف کنم و فکر کرده بودم این مایع سفید همان است! - برو دختر مسخره نکن، حوصله‌ی مسخره‌بازیاتو... دو دستی توی سر خودش کوبید و سرنگ توی دستش را انداخت زمین. - خاک تو سرم دختر اسپرمشو تازه گرفته بود واسه آزمایش! نکنه حامله شی هان؟ دست و پایم شروع به لرزیدن کرد، چندشم شد از کاری که کرده بودم اما هنوز هم باورم نمی‌شد. - جون من راست می‌گی سما؟ تو رو خدا اذیتم نکن من چی‌کار کردم؟ هول زده به دستشویی دویدم و او هم دنبالم آمد. - با فشار آبو بگیر بشوره بیاره بیرون! بدبخت شدیم! با دکتر مهرآرا سینه به سینه شدم اخم‌هایش چفت شده بود به هم و و عجیب نگاهم می‌کرد. - شما جایی نمی‌ری خانم امینی! هنگامه کارمند آزمایشگاه یکی از بیمارستانای خصوصیه، زنی مطلقه و تنها که از تموم مردا متنفره اما به اشتباه وقتی عفونت واژن می‌گیره به جای پماد واژینال اسپرم تازه گرفته شده‌ی یکی از جراحای بیمارستانو استفاده می‌کنه، سروش مهرآرایی که به‌خاطر بچه با زنش اختلاف داره و نیاز زیادی به بچه‌ای از خون خودش...
Show more ...
424
1
_ امروز پریود شدم بی‌بی ، نمیتونم بیام آزمایش بدم بی‌بی ابرو درهم کشید _ وا مادر آزمایش خون ازدواج چه ربطی به عادت ماهیانه داره؟ _ آزمایش ادرار هم میگیرن! بی بی پوفی کشید _ عیب نداره میگیم امروز فقط همون خون رو بگیرن بقیش باشه برای روز دیگه! کفری کوله مدرسه‌م رو گوشه ای انداختم بی‌بی قصد کوتاه اومدن نداشت سرم رو پایین انداختم و گفتم _ اصلا من نمیخوام ازدواج کنم بی‌بی، من از پسر منیر خانم خوشم نمیاد! _ پس دردت اینه و عادت شدنت هم بهونست! تا فردا صبرکن مادر امروز و فرداست که پسره از خارج بیاد ... منیرخانم گفت میان همینجا همو ببینین جلوتر اومد _ بعدشم مادر تو که یکبار هم تا حالا پسر منیر خانم رو ندیدی، چطور میگی ازش خوشت نمیاد؟ _ دقیقا مسئله همینه چون تا حالا ندیدمش نمیخوام باهاش ازدواج کنم! بی‌بی لب گزید _ وا مادر همه ما همینجوری ازدواج کردیم از قدیم همین بوده ، من و آقاجونت هم تو حجله تازه همو دیدیم. حتی سر سفره عقد هم پدر و عموهام وایساده بودن بالای سرمون رو سر منم تور بود یه نظر هم آقاجونت رو ندیدم! _ ولی الآن عهد بوق نیست مادرجون! همه دختر و پسرها قبل ازدواج تا چندسال باهم رفت و آمد دارن بی‌بی هینی گفت و روی صورتش کوبید _ خدامرگ بده من و دختر از دست تو! ما از این سبک سر بازی ها نداریم نبینم یکبار دیگه همچین حرفی بزنی که به گوش بابات برسه سرت رو بیخ تا بیخ میبره! بغض کرده به طرفم اتاقم رفتم بی‌بی کوتاه بیا نبود صداش رو از بیرون شنیدم _ لطف هایی که منیر خانم در حقمون کرده رو یادت رفته گلبرگ که حالا میخوای من رو پیشش روسیاه کنی؟ از روز اول که دیدت گفت این دختر نشون پسر من باشه در عوض تا هروقت میخواین تو این خونه بشینید بدون یه قرون پول! اشک روی صورتم رو پاک کردم حق با بی‌بی بود منیر خانم حتی گفته بود تمام مخارج مدرسه من رو از پسرش گرفته و داده! _ یادت نره اینکه الآن توی بهترین مدرسه ی شهر درس میخونی هم به لطف همین پسر منیر خانمه که میگی نمیخوای زنش بشی گوشیم رو برداشتم و وارد سایت مدرسه شدم همه امیدم به برنده شدنم توی مسابقه ای بود که جایزه ی چند میلیونی داشت اگه تو این مسابقه برنده میشدم میتونستم خرجایی که پسرمنیر خانم این مدت برام کرده بود بود رو بدم و ‌باقیش رو به عنوان سرمایه به بابا میدادم تا کم کم از این خونه هم بلند بشیم با استرس نگاهی به ساعت انداختم پنج دقیقه تا اعلام نتایج مونده بود صفحه رو رفرش کردم و با بالا اومدن لینک اعلام نتایج مسابقه ذوق زده باز کردمش اما نوشته‌ی روی صفحه بود که انگار سطل آب سردی روی سرم ریخت " برنده مسابقه مقاله ماه، خانم رویا خجسته" انگشتای سردم بی اراده روی جزئیات حساب کاربریم کشیده شد " مقاله شما توسط آقای سام پژمان رد شده. از حضورتان در مسابقه متشکریم" تمام رویا و آرزوهام نقش برآب شده بود سام پژمان ر‌و فقط دوبار دیده بودم سهامدار اصلی مدرسه که شنیده بودم چندین ساله آمریکاست و فقط سالی یکی دوبار برای جلسات خیلی ضروری میاد ایران از شدت حرص نفس نفس میزدم اگه سام پژمان رو به روم بود قطعا اون موهای خوش حالتش رو از ریشه میکندم و ناخن هام رو توی صورت جذابش فرو میکردم صدای زنگ خونه بلند شد و همزمان بغض من هم ترکید چاره ای نمونده بود باید با پسر منیر خانم ازدواج میکردم صدای احوالپرسی های بی‌بی با منیرخانم رو شنیدم و بی رمق از جا بلند شدم چادر گل‌دار بی‌بی رو روی سرم انداختم و به طرف حیاط رفتم منیرخانم با دیدنم ذوق زده به طرفم اومد و بغلم کرد بی‌بی چشم و ابرو میومد لبخند بزنم اما بی حس تر از اونی بودم که بتونم لبهام رو کش بدم منیر خانم که در حیاط رو باز کرد چشمم به ماشین خارجی آبی رنگی افتاد که زیادی آشنا بود! حس میکردم قبلا هم این ماشین رو توی پارکینگ مدرسه دیدم قطعا خودش بود آخه چندتا از این مدل ماشین خارجی با این رنگ خاص میتونست توی تهران باشه؟ منیرخانم توی کوچه‌ چشم چرخوند _ کجا رفت این پسر ذهنم هنوز درگیر تحلیل رنگ و مدل ماشین روبه روم بود که با قرار گرفتن قامت بلند و چهارشونه ای روبه روم سر بلند کردم شوکه و مبهوت از اونچه میدیدم پلک زدم فقط دوبار دیده بودمش اما چهره جذابش رو به خوبی یادم بود! _ اومدی پسرم؟ بیا داخل بشین گلبرگ و مادربزرگش منتظرن سرجا خشک شده بودم پسرمنیر خانم، کسی که مجبور بودم باهاش ازدواج کنم همون مردی بود که مقاله م رو رد کرده بود! مردی که تا دقایقی پیش آرزو میکردم مقابلم بود که ناخن هام رو توی صورتش فرو کنم حالا درست رو به روم ایستاده بود نگاه نافذش رو روی صورتم بالا پایین کرد و بی توجه به منی که هر لحظه ممکن بود از شدت شوک پهن زمین بشم با صدای بم و خونسردش رو به منیرخانم گفت _ وقت برای نشستن نیست تو مدرسه جلسه دارم بگو زودتر حاضر شن بریم آزمایشگاه!
Show more ...
384
0
پارت جدید همین الان اپ شدددددد😍
266
1
پارت جدید همین الان اپ شدددددد😍
373
0

sticker.webm

685
0
-موهاتو رنگ کن کله نارنجی! من چشم و ابرو مشکی پسندم! دخترک داشت تکالیفِ ریاضی‌اش را حل می‌کرد. سرش را بلند کرد و با تُخسی گفت: -همه می‌گن موهات خیلی قشنگه، یه وقت رنگشون نکنی حیفه! مرد قلپی از نوشیدنی‌اش خورد و پاهاش را روی عسلی دراز کرد. -همه مهمن یا شوهرت؟! از لفظ "شوهر" لرزی به جان دخترکِ شانزده‌ ساله می‌نشیند. دخترک احساس ناامنی می‌کند. قباد کاشفی، هیچ وقت با او اینگونه صحبت نمی‌کرد. اوی شانزده ساله را از زیر دستان متجاوزگر برادرش جمع کرده بود و برای حفظ آبرویشان عقدش کرده بود و همه چیز صوری بود! قباد که متوجه پریشانی اش شد بحث را عوض کرد: -تکالیفتو حل کردی؟ -یه سوال فیزیکو بلد نیستم... -بیارش! دفتر و خودکارش را برداشت و بااحتیاط کنارش نشست. مرد یک دستش را دور کمرش حلقه کرد و تنش را به خود چسباند و آذین نفسش رفت. دل دخترک از ترس مچاله شد. مرد بینی‌اش را میان موهای دخترک فرو برد و دمی گرفت. -دلم واسه کله هویجی تنگ شده بود. چرا اینقدر فرار می‌کنه ازم؟ هوم؟ دخترک بغض می‌کند و لب‌هاش به پایین متمایل می‌شوند. با صداقت و مظلومانه لب زد: -چند وقته یه جوری شدی...یه جوری نگام می‌کنی...یه جوری حرف می‌زنی... مرد با ملایمت و خونسردی پرسید: -چجوری عزیزم؟ چشم‌هاش پر شدند: -یه جوری که منو می‌ترسونه... دیگه دوست ندارم بغلم کنی! نیشگون ریزی از پهلوی دخترک گرفت و ناله‌اش را در آورد و زیر گوشش غرید: -هی برو جَک و جنده بُکُن و دست به گُلِ تو خونت نزن که بی‌لیاقتِ بی‌شعور اینجوری جوابتو بده!... "دیگه دوست ندارم بغلم کنی" چه صیغه‌ایه؟! -ببخشید... انگشتان دست دیگرش میان پای دخترک نشست و کنار رانش را نوازش کرد. متوجه منقبض شدن تنش شد‌. ترسیده بود. روان دخترک را به بازی گرفت: -کاریت ندارم عزیزم. به مَرمَر گفتم که برام یه دخترِ خوب پیدا کنه! اونجوری خوبه نه؟ دیگه همش سرم با اون گرم می‌شه به تو هم کاری نمی‌گیرم راحتی بغض دخترک تشدید شد و چشم هاش پُر آب. ساق دست مرد را چنگ زد تا بالاتر نیاید. با یک دنیا بغض و غصه گفت: -سوالای فیزیکمو دیگه حل نمی‌کنی؟ وقتی پریود می‌شم کمرمو ماساژ نمی‌دی؟ خوراکی چی؟ نمی‌خری؟ وقتی خواب بد می‌بینم نمیای منو بخوابونی؟ مرد تو گلو خندید: -چقدر استفاده ابزاری می‌کردی ازم! نه دیگه نمی‌کنم! زنم ناراحت میشه‌ها دخترک کمی سکوت کرد. حسودی اش شده بود. دلش محبت‌ها و توجه این مرد را یک‌جا و برای خودش می‌خواست. قباد بیشتر بِهَمَش ریخت: -می‌دونم که جایی برای رفتن نداری. تو کارای خونه به زنم کمک کن...مطمئنم اونم با موندنت اینجا موافقت می‌کنه. دخترک هق زد: -زن نگیر! بی‌رحم شده بود: -پس لخت شو! حورا لباس‌هاش را دانه دانه در می‌آورد و اشک می‌ریخت. مرد او را روی تخت کشید و دو لُپ باسنش را از هم باز کرد. حورا ملحفه را چنگ زد: -از...اونجا...نه... مرد اخم می‌کند: -سوراخ باسنت قرمزه!...با خودت وَر رفتی؟ -ن...نه...مَرمَر منو برد...سونوی مقعدی...عفونت داشتم -درد می‌کنه؟ دخترک به دروغ لب زد: -آ...آره تنِ کوچکش را چرخاند و زیر خودش کشید. با چند بوسه‌ی نرم و تَر و قربان صدقه افسارش را دست خود گرفت. این دختر دست خورده‌ی برادرش بود! مجبور شده بود عقدش کند و بیخیال عشقش به صدف شود. از این موجودِ درمانده کینه داشت. دست خورده‌ی پولاد را خیلی زود دور می‌انداخت. بعد از اینکه حسابی عاشق و دیوانه‌اش کرد! عضوش را با فشار درونش هُل داد و با بی‌رحمی خودش را عقب جلو کرد. دخترک با گریه و ملتمس گفت: -قباد...درد دارم...آروم...آروم... آه! چه ادا تنگایی می‌آمد! گوشه‌ی لبش را بوسید و بدون اینکه ملایم تر برخورد کند گفت: -الآن تموم میشه کله هویجیم...برام ناله کن عزیزم... ناله‌های دخترک از سر درد بود. بالاخره کارش تمام شد و با کیفی کوک عقب کشید. -خ...خون...ازم...خون میاد... وا رفته نگاهش می‌کند. این خون از کجا بود؟! باکره بود؟؟؟
Show more ...
163
0
_ شنیدی میگن آقای اصلانی ورشکسته شده و یه مرد پولدار پیدا شده کل سهام مدرسه رو ازش خریده؟ با استرس دستام رو درهم گره زدم و نیکی با دیدن حال آشفته م ادامه داد _ نگران نباش گلبرگ میگن این یارو خیلی خرپول و کله گنده ست قطعا نمیذاره دانش آموزی مثل تو بخاطر پول شهریه از مدرسه ش بره _ ولی اون آقای اصلانی بود که با این شرایط من رو قبول کرد معلوم نیست اینم همچین فکری داشته باشه _ میگفتن طرف خیلی جوونه زور بزنه سی و یکی دو سالش باشه! مطمئنا از اصلانی هم بهتره ناامید سر تکون دادم که ادامه داد _ اصلا چرا راضی به ازدواج با پسر صاحب خونتون نمیشی؟ مگه نگفتی طرف تحصیل کرده ست و چندساله خارج از کشوره؟ وضعشون هم که توپه دیگه چی میخوای؟ با یادآوری این موضوع اخمام درهم شد _ چی داری میگی نیکی من اصلا اونو دیدم که بخوام به ازدواج باهاش فکرکنم؟ بعدش هم مسئله فقط من نیستم! اون پسر هم به ازدواجمون راضی نیست و فقط بی‌بی و مادر اون هستن که میخوان ما هر طور شده باهم ازدواج کنیم نیکی آهی کشید و دیگه چیزی نگفت باهم به طرف دفتر رفتیم تقریبا همه ی دخترای مدرسه جمع شده بودن تا سهامدار جدید و خوش آوازه رو ببینن! پچ پچ هاشون به گوش می‌رسید : _ وای من تازه که با اون ماشین خارجیش اومد تو مدرسه دیدمش فکر کردم نامزد یکی از دخترای مدرسه ست حسودیم شده بود! _ کاش هر روز بیاد تو مدرسه هرچی دعا میکردیم اصلانی نیاد باید دعا کنیم این بیاد شاید بتونیم مخش رو بزنیم _ خوش خیالی؟ آخه این یارو میاد به ما نگاه کنه اصلا؟ خدا میدونه چندتا دوست دختر داره! به زور با نیکی از بین جمعیت راه باز کردیم باید هر طور شده خودم رو به اون مرد میرسوندم و باهاش حرف میزدم فصل امتحان ها رسیده بود و درست توی حساس ترین روزای سال باید شهریه میدادم تا بتونم توی امتحان ها شرکت کنم به طرف ناظم که بابداخلاقی به دخترا میتوپید برن توی کلاس و جلوی دفتر رو شلوغ نکنن رفتم _ خانوم سلیمی من باید با سهامدار جدید صحبت کنم میشه برم داخل دفتر؟ ناظم بدعنق توپید _ نه دخترخانم! برو سر کلاست ببینم الکی هم اینجا رو شلوغ نکن همون لحظه در دفتر باز شد همهمه بچه ها بالا رفت و مرد خوش پوش و جذابی از دفتر بیرون اومد اولین بار بود این مرد رو میدیدم و قطعا سهامدار جدید مدرسه هم همین مرد بود. با تشر ناظم هر یک از دخترا به طرف کلاسی پراکنده شدن و تنها من بودم که همچنان مصر سر جام ایستاده بودم ناظم کفری گفت _ تو چرا وایسادی؟ برو سرکلاست توجه مرد که مشغول صحبت با مدیر بود به طرفمون جلب شد _ باید با ایشون صحبت کنم کار مهمی دارم اینبار نگاه نافذ مرد مستقيم بهم خیره شد ولی قبل از من مدیر با لحن تحقیر آمیزی گفت _ باز تو اومدی برای شهریه ات التماس کنی؟ چه اصراری داری وقتی پول نداری تو مدرسه خصوصی درس بخونی؟ انگار سطل آب یخی روی سرم خالی شد جلوی اون مرد و بقیه کسایی که هنوز توی سالن بودن بدجور تحقیر شده بودم بغض گلوم رو گرفت و حتی زبونم برای ادای کلمه ای نچرخید سهامدارجدید اینبار بااخم ریزی نگاهم میکرد و من اما فقط تونستم تمام توانم روی توی پاهام بریزم و از اون مدرسه بیرون بزنم *** _ پاشو مادر یه آبی به دست و صورتت بزن الآن منیرخانم میاد زشته با این چشمای بادکرده بشینی جلوش بدون مخالفت از جا بلند شدم دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم و ازدواج اجباری با مردی که بارها به منیرخانم گفته بود من رو نمیخواد و تن به این ازدواج نمیده رو به یکبار دیگه پا گذاشتن توی اون مدرسه خصوصا دیدن نگاه اخم آلود اون مرد ترجیح میدادم آبی به صورتم زدم که زنگ در به صدا دراومد بی‌بی هراسون گفت _ گلبرگ مادر برو در رو باز کن دستم بنده به خیال اینکه منیرخانم دم دره با لباس توی خونه به طرف در رفتم و بازش ‌‌کردم اما به محض اینکه سرم رو بالا گرفتم انگار برق از تنم عبور کرد منیرخانم در ‌کنار مردی که امروز توی مدرسه دیده بودمش! همونی که برخلاف نگاه آخرش که پراخم بود حالا با حیرت نگاهم میکرد منیرخانم نگاه ناراحت و شرمنده اش رو به من دوخت _ گلبرگ جان مادربزرگت خونست؟ قبل از اینکه من جواب بدم بی‌بی به سرعت خودش رو بهمون رسوند و با خوشحالی احوالپرسی کرد منیرخانم نگاه شرمنده اش رو به بی بی داد _ توران خانم روم سیاهه این پسر از خر شیطون پایین نمیاد و راضی به این ازدواج نمیشه اومدم بگم مهمونای امشب رو... _ صبرکن مامنیر انگار که دنیا دور سرم چرخید امروز دوبار به بدترین نحو ممکن جلوی این مرد تحقیر شده بودم مردی که حالا تازه فهمیده بودم همونیه که بی‌بی یکساله اصرار داشت باید باهاش ازدواج کنم بی‌بی ناراحت نگاهشون کرد که مرد با نگاهی عجیب به سرتا پای منی ‌که با تاپ و شلوارک توی خونه جلوش ایستاده بودم گفت _ قرار ازدواج سرجاشه امشب برای بله برون میایم خونتون!
Show more ...
459
3
رابطه با اون مرد رو حتی با وجود گرایش عجیبش توی سکس، میخوام. -قرارداد اس امی یا قرارداد سکس یا هر کوفتی که میخوای اسمش رو بذاری. با نیشخند به چهره ی بهت زدم نگاه میکنده. -وقتی امضاش کنی، تو، مال من میشی. خودت، تنت، روحت‌. همه ی زندگیت. می فهمی؟ کاغذی جلوم میذاره. -وقتی مال من بشی، هرکاری میتونم باهات بکنم. می تونم هرجایی، از خودت و از تنت استفاده کنم. میتونم مجبورت کنم هر طوری که من میخوام لباس بپوشی‌‌. جلوی ساب (سلطه پذیر) اسم خودم و میبینم و جلوی (سلطه گیرنده) دام، اسم اون نوشته شده. یکم پایین تر، بند های قرارداد و میخونم‌. 1شروع رابطه ی جنسی و پایانش، باید با رضایت هر دو طرف قرارداد باشد. 2 ساب تحت هر شرایطی وظیفه دارد از دستورات جنسی و غیر جنسی دام پیروی کند. 3درصورت پیروی نکردن ساب از دستورات، ساب تنبیه می شود. 4داشتن سکس پارتنر دیگر، برای هر دو طرف قرار داد، ممنوع است. شما به هیچ عنوان حق سکس با نفر دیگری جز پارتنر خود را ندارید. 5ساب به هیچ عنوان اجازه ندارد درباره دام خود و رابطه ای که با او دارد با هیچ نفر سومی حرف بزند‌. آب دهنم و قورت میدم و اون با آرامش میگه: -تصمیمت چیه؟ پلک میبندم. این آخرین فرصت برای فرار از این مرد عجیبه اما من نمیخوام فرار کنم‌‌... -امضاش میکنم‌. ولی، منظورت از تنبیه چیه؟ نیشخند میزنه. درحالی که خودکار و بین انگشت هام جا میده، توی گوشم پچ پچ میکنه:به دنیای من خوش اومدی فلفل کوچولو. دست دیگش و جایی نزدیک شکمم نگه میداره. -نگران تنبیه ها نباش، اولش زیاد بهت سخت نمی گیرم. فعلا، "BDSM" رابطه بین مستر و اسلیو، لیتل گرل و ددی. چیزایی که تو کتاب و رمان های عادی دیده نمی شن. روابط جنسی که در کنار ترسناک بودن، خیلی لذت بخشن. رمانی که لینکشو براتون میذارم، موضوعش خیلی جدید و عجیبه‌‌. بعد از خوندن پارت اول، خوتون متوجه منظورم میشین. ❌ لطفا تنبیه و بازی های جنسی که تو رمان میخونین رو با پارتنر وانیلای خودتون انجام ندین ❌
Show more ...
139
1
- باید معاینه مقعدی بشید، کلونوسکوپی یعنی این! هنگامه خودش از تاب خجالت سر پایین انداخت به هر مریضی رویش می‌شد بگوید جز این پسرخاله‌ی فوق مذهبی‌اش! - واسه چی؟ خب دلیلش چیه؟ سروش تمام سعیش را می‌کرد به هنگامه نگاه نکند، با این حال هنگامه کف دست‌هایش عرق کرده بود. - تو آزمایشتون نوشته براس بررسی کارسینوئید، یعنی احتمال کمی داره سلول‌های مضر داشته باشید... سروش گلو صاف کرد معلوم بود او هم با خودش کنجار رفته برای پرسیدن. - آهان مرسی مال خودم نیست مال یکی از بچه‌هاست. هنگامه سرخ شده بالای آزمایش را خواند، راست می‌گفت بیچاره نام خودش که نبود ولی یک زن... یعنی پسرخاله‌اش که تمام فامیل رویش قسم می‌خوردند زیرآبی می‌رفت؟ - به کسی نمی‌گم خیالتون راحت باشه. خودش پیش‌دستی کرد که سروش فکر نکند دهن‌لق است. - چیو نمی‌گی! هنگامه لب گزید، سروش انگار توی باغ نبود و یا شاید هم..‌. - خب اینکه شما ممکنه با یه دختر یا خانم... نگاهشان به هم گره خورد، هنگامه خجل و سروش پر از شرم و حیا! - مال خانم حاجی فتاحه هنگامه‌خانم! هنگامه دوست داشت مثل یک بستنی جلوی آفتاب آب شود و برود توی زمین! یک‌طوری خجالت کشیده بود که خدا می‌دانست. چادر گل‌گلی‌اش را بیشتر پیچید دور خودش. - چیزه... من برم فکر کنم مامانم دنبالم می‌گرده! یادش رفت جواب آزمایش را به سروش بدهد، پشت به سروش کرد و فقط لب‌ زیرینش را گزید که در برود. - هنگامه‌خانم وایسید! هزار و یک فکر آمد به سرش! احساس می‌کرد سروش می‌خواهد از او خواستگاری کند یا چیزی بگوید که بیشتر خجالت زده‌اش کند. دوباره برگشت، قند توی دلش اب می‌شد اما... - جواب آزمایش یادتون رفت بهم بدین! هنگامه وا رفته کاغذ را از زیر چادرش بیرون کشید و سمتش گرفت. - بفرمایید. از دست خنگ‌بازی‌های خودش دلش می‌خواست بمیرد و دوباره سروش را نبیند. - نگران نباش دخترخاله، به کسی نمی‌گم! هنگامه دانشجوی پرستاری شهرستان قبول می‌شه، به‌خاطر حساسیت‌های خانوادش جای خوابگاه می‌ره خونه‌ی مادربزرگش، جایی که بیشتر از همه سروش رفت و آمد داره پسرخاله‌ی مذهبیش که...
Show more ...
494
0
پارت جدید همین الان اپ شدددددد😍
925
0
پارت جدید همین الان اپ شدددددد😍
649
0
پارت جدید همین الان اپ شدددددد😍
578
0
⁠ گفتن شوهرم مادر زاد عقیمه اما من دو ماهه باردارم🤐 بی بی چک با دو تا خط توی دستهام می لرزید.. و صدای خدمتکارا از پشت دستشویی توی گوشم نشست. _اگه گفتی امروز چی شنیدم! _بازم فالگوش بودی؟! آرام پچ زد.. _اقا داشت به دوستش پشت تلفن می‌گفت عقیمه.. بچش نمیشه. _چی؟! _بخدا.. گفت من کلا عقیمم بچه ام نمیشه چرا ازدواج کنم؟! صداش از تعجب بلندتر شد.. _وا کی فکرشو میکرد این همه ثروت این همه موقعیت اجاقت کور باشه ول کن این حرف‌ها و کسی میشنوه زشته برو سطل آشغال حمومم بیار اینجا.. ترسیده خودم و چسبوندم به دیوار وای خدایا.. عقیم بود من حامله شدم؟!.. منکه جز خودش با کسی نبودم پس از کجا گرفتم این نطفه رو؟ با باز شدن در و دیدن وفا که هیچ وقت چشم دیدنم و نداشت.. چون بین همه من انتخاب رئیس بودم و کینه رو تو دل همه کاشته بودم. با کنایه و پوزخند گفت.. _به به.. دیروز کلفت و امروز خانم عمارت.. چی رو پشتت قایم کردی؟! بی بی چک و مشت کردم و با لرز گفتم.. _هیچی.. چشماش برقی زد و با اون هیکل درشتش اومد طرفم و به زور مشتم و باز کرد..وااااای... صدای داد و فریادش توی سرویس پیچید و به گوش خاتون رسوند. _بیاین ببینین چی پیدا کردم.. بی بی چک مثبت اونم تو مشت معشوقه اقا؟! اونم آقایی که عقیمه این یعنی... ❌‼️ تمام تنش زیر مشت و لگد هایی که خورده بود خورد شده بود و درد میکرد و زیر دلش نبض میزد.. _زنیکه خراب میدونستم یک ریگی به کفشته بیچاره آقا.. وفا گیسوان بافته اش را در دست پیچانده بود و با تمام کینه و نفرتی که از من داشت می‌کشید. با نگاهی اشکی اطراف را پایید همه ی خدمه توی سالن دورش جمع شده بودند کسانی که یک روز او هم میانشان بود اما با علاقه رئیس به او سرنوشتش عوض شد. توانم تمام شده بود و زار زدم.. _به خدا خیانت نکردم با هیچکی نبودم، خودش میدونه.. بچه مال خودشه.. نبودم با هیچکی غیر خودش نبودم. لگدی که به شکمم خورد صدای جیغ خراشم کل سالن و در بر گرفت. _دختره حروم لقمه فکر کردی ما میزاریم تو بچه حروم زاده اتو بچسبونی به اقا ما میدونیم اقا نمیتونه بچه دار بشه.. فکر کردی خیلی زرنگی اون بیچاره مجبور کنی بخاطر آبروش حروم زاده اتو بزرگ کنه. خودتو با جادو جنبل انداختی تو بغلش از بس براش عشوه اومدی...یه شب رفتی اتاقش مجبور شد نگهت داره. حرف‌هایش را نمیفهمید موهایش تیر می‌کشیدو زیر دلش میسوخت.. تمام خونه دور سرش میچرخید و جریان گرمی را بین پاهایش حس کرد. _ولم کن دارم میمیرم.. بچم.. چندتا دیگر از خدمه هم به سراغش آمدند و او را روی زمین پرت کرده و با لگد به جانش افتادن نفس های پایانی زندگیش بود که صدای نعره‌ی مردش را شنید _چه خبره اینجا دارید چه گهی میخوردید پاها و دست ها از دور و تن زخمیش دور شد. مبهوت جلو آمد و به جسم خونین دخترکش نگاه کرد. _اقا تصدق قد و بالاتون این لگه ننک و خودمون جمع کردیم..‌ _چه....کار.....کردید باهاش!؟ وفا با افتخار جلو رفت و مثل کسانی که مدال افتخار گرفته گفت: _اقا من دیدم توی دستشویی قایم شده و بی بی چک حاملگیش و میخواد نابود کنه ... شمام که اجاقتون کور فهمیدم دورتون زده حسابشو رسیدیم. قدم های خشک شده اش را به جسم آش و لاشش رساند _اجاقم کوره؟! _بله آقا شنیدم به دوستتون گفتید بچه اتون نمیشه. صدای نعره اش روی جسم بی جان دلبرش چهار ستون همه را لرزاند. _پدرسگ بی پدر من بخاطر اینکه از زیر ازدواج در برم این دروغ گفتم چون انگل هایی مثل تو برام چراغ سبز نشون ندن.. چه بلای سر زن و بچه ام اوردید. کاری می‌کنم روزی هزار بار آرزوی مرگ کنید. در انتظار و خبری از دخترکش پشت در های شیشه‌ی ایستاده بود پاهایش قدرت ایستادگی نداشت و پیراهن سفیدش با رنگ خون نفسش رنگین شده بود. با باز شدن در و خروج دکتر به آن طرف هجوم برد و جان کند تا بگوید. _هم.. همسرم و بچه ام چی شدن؟! _متاسفانه بچه و همسرتون ... انتقامش را وقتی رسید عمارت از تک تک آنها میگرفت و همه جا را به خاک و خون میکشید.. از اول چشمم دنبالش بود هر پیچ و خم تنش مدهوشم میکرد.. لامصب بکر بکر اورجینال.. دلبر به تمام. معنا.. برنامه چیدم کشوندمش عمارتم جوری که فکر کنه خودش خواسته..وقتی که یه بچه بندازم تو دامنش میفهمه هیچ راه فراری نداره. اما.. 🚫🚫🚫‼️
Show more ...
از کفر من تا دین تو...
هلال ماه در حال چاپ از کــــفرمـــن تادیــــن تو... آنلاین : فاطمه موسوی 🥀 مـــــــرزشکن... آنلاین : آذر اول 🍂 پارت گذاری هرروز هفته🤩 تگ کانال @haavaaa62 تعرفه تبلیغات در کانال #از‌کــفر‌مـــــن‌تا‌دیــن‌تو @kofre_man_moosavi ♠️♥️♣️♦️
627
3
-موهاتو رنگ کن کله نارنجی! من چشم و ابرو مشکی پسندم! دخترک داشت تکالیفِ ریاضی‌اش را حل می‌کرد. سرش را بلند کرد و با تُخسی گفت: -همه می‌گن موهات خیلی قشنگه، یه وقت رنگشون نکنی حیفه! مرد قلپی از نوشیدنی‌اش خورد و پاهاش را روی عسلی دراز کرد. -همه مهمن یا شوهرت؟! از لفظ "شوهر" لرزی به جان دخترکِ شانزده‌ ساله می‌نشیند. دخترک احساس ناامنی می‌کند. قباد کاشفی، هیچ وقت با او اینگونه صحبت نمی‌کرد. اوی شانزده ساله را از زیر دستان متجاوزگر برادرش جمع کرده بود و برای حفظ آبرویشان عقدش کرده بود و همه چیز صوری بود! قباد که متوجه پریشانی اش شد بحث را عوض کرد: -تکالیفتو حل کردی؟ -یه سوال فیزیکو بلد نیستم... -بیارش! دفتر و خودکارش را برداشت و بااحتیاط کنارش نشست. مرد یک دستش را دور کمرش حلقه کرد و تنش را به خود چسباند و آذین نفسش رفت. دل دخترک از ترس مچاله شد. مرد بینی‌اش را میان موهای دخترک فرو برد و دمی گرفت. -دلم واسه کله هویجی تنگ شده بود. چرا اینقدر فرار می‌کنه ازم؟ هوم؟ دخترک بغض می‌کند و لب‌هاش به پایین متمایل می‌شوند. با صداقت و مظلومانه لب زد: -چند وقته یه جوری شدی...یه جوری نگام می‌کنی...یه جوری حرف می‌زنی... مرد با ملایمت و خونسردی پرسید: -چجوری عزیزم؟ چشم‌هاش پر شدند: -یه جوری که منو می‌ترسونه... دیگه دوست ندارم بغلم کنی! نیشگون ریزی از پهلوی دخترک گرفت و ناله‌اش را در آورد و زیر گوشش غرید: -هی برو جَک و جنده بُکُن و دست به گُلِ تو خونت نزن که بی‌لیاقتِ بی‌شعور اینجوری جوابتو بده!... "دیگه دوست ندارم بغلم کنی" چه صیغه‌ایه؟! -ببخشید... انگشتان دست دیگرش میان پای دخترک نشست و کنار رانش را نوازش کرد. متوجه منقبض شدن تنش شد‌. ترسیده بود. روان دخترک را به بازی گرفت: -کاریت ندارم عزیزم. به مَرمَر گفتم که برام یه دخترِ خوب پیدا کنه! اونجوری خوبه نه؟ دیگه همش سرم با اون گرم می‌شه به تو هم کاری نمی‌گیرم راحتی بغض دخترک تشدید شد و چشم هاش پُر آب. ساق دست مرد را چنگ زد تا بالاتر نیاید. با یک دنیا بغض و غصه گفت: -سوالای فیزیکمو دیگه حل نمی‌کنی؟ وقتی پریود می‌شم کمرمو ماساژ نمی‌دی؟ خوراکی چی؟ نمی‌خری؟ وقتی خواب بد می‌بینم نمیای منو بخوابونی؟ مرد تو گلو خندید: -چقدر استفاده ابزاری می‌کردی ازم! نه دیگه نمی‌کنم! زنم ناراحت میشه‌ها دخترک کمی سکوت کرد. حسودی اش شده بود. دلش محبت‌ها و توجه این مرد را یک‌جا و برای خودش می‌خواست. قباد بیشتر بِهَمَش ریخت: -می‌دونم که جایی برای رفتن نداری. تو کارای خونه به زنم کمک کن...مطمئنم اونم با موندنت اینجا موافقت می‌کنه. دخترک هق زد: -زن نگیر! بی‌رحم شده بود: -پس لخت شو! حورا لباس‌هاش را دانه دانه در می‌آورد و اشک می‌ریخت. مرد او را روی تخت کشید و دو لُپ باسنش را از هم باز کرد. حورا ملحفه را چنگ زد: -از...اونجا...نه... مرد اخم می‌کند: -سوراخ باسنت قرمزه!...با خودت وَر رفتی؟ -ن...نه...مَرمَر منو برد...سونوی مقعدی...عفونت داشتم -درد می‌کنه؟ دخترک به دروغ لب زد: -آ...آره تنِ کوچکش را چرخاند و زیر خودش کشید. با چند بوسه‌ی نرم و تَر و قربان صدقه افسارش را دست خود گرفت. این دختر دست خورده‌ی برادرش بود! مجبور شده بود عقدش کند و بیخیال عشقش به صدف شود. از این موجودِ درمانده کینه داشت. دست خورده‌ی پولاد را خیلی زود دور می‌انداخت. بعد از اینکه حسابی عاشق و دیوانه‌اش کرد! عضوش را با فشار درونش هُل داد و با بی‌رحمی خودش را عقب جلو کرد. دخترک با گریه و ملتمس گفت: -قباد...درد دارم...آروم...آروم... آه! چه ادا تنگایی می‌آمد! گوشه‌ی لبش را بوسید و بدون اینکه ملایم تر برخورد کند گفت: -الآن تموم میشه کله هویجیم...برام ناله کن عزیزم... ناله‌های دخترک از سر درد بود. بالاخره کارش تمام شد و با کیفی کوک عقب کشید. -خ...خون...ازم...خون میاد... وا رفته نگاهش می‌کند. این خون از کجا بود؟! باکره بود؟؟؟
Show more ...
1 990
0
_جواب آزمایشت مثبته؟ خر گیر آوردی دختره دهاتی؟! با صدای عربده‌ی میراث تمام خدمه جلوی در اتاق جمع شده بودند و پچ پچ هایشان بالا گرفته بود. مادرش بازویش را کشید و نالید: _چته مادر؟ خون به جیگر نکن اینقدر این دخترو...آبرو ریزی راه میندازی چرا شیر پسرم؟ میراث با فک سفت شده به سمت کژال خیز برداشت که دخترک با ترس تن لرزانش را عقب کشید: _این اکله خانوم فکر کرده همه مثل خودش از پشت کوه اومدن ، آخه یکی نیست بهش بگه دهاتی آدم رغبت میکنه میکنه دست به تن و بدن کثیف تو بزنه؟! از صد فرسخیت بوی گند بلند میشه. حالا زرتی اومده میگه ازت حاملم! کژال داشت از ترس قالب تهی می‌کرد ، با چشمان ناباور به خیره‌ی میراث شد. یادش نمی آمد؟! آن شب که وحشیانه به تنش تاخته بود را یادش نمی آمد؟! شبی که دیوانه‌وار از عطر تن او کنار گوشش زمزمه می‌کرد را یادش نمی آمد؟! بهت زده و بی قرار پشت سر هم زمزمه کرد: _ازت حاملم ، از خود خودت حاملم میراث، میراث بی معرفت. گفت و نمی‌دانست چگونه مرد روبه رویش را به جنون رسانده است. بازویش در دستان مرد چنگ شد و با صدای نعره اش کل اتاق خالی از جمعیت شد. دخترک را روی تخت پرت کرد و فریاد کشید: _ زبون درآوردی زپرتی؟!  فکر کردی میای چرت و پرت سر هم میکنی موندگار میشی تو این خونه؟! صبح نشده جل و پلاست و جمع میکنی گورتو از زندگیم گم میکنی...!!! و بی توجه به التماس هایش اولین ضربه را به بدنش زد! **** چشم هایش را با درد باز میکند ، دستی در مو های پریشانش می‌کشد و اطراف را از نظر می‌گذراند . نگاش به ملحافه روی تخت می افتد و نفسش حبس می‌شود. ملحافه سفید رنگ حالا کاملا پر از خون بود. کم کم یادش می آید! دخترک گفته بود حامله است و او به مرز جنون رسیده بود. دخترک التماس کرده بود و او با بی‌رحمی به تنش تاخته بود. وحشت زده از اتاق بیرون می‌رود و با دیدن مادرش که بی قرار هق می‌زند دست و پا هایش شل می‌شود. _ کار خودتی کردی آخر؟! شیرم و حلالت نمیکنم پسر! دختره بیچاره صبح نشده رفته...فرار کرد میراث، فرار کرد از دستت! رفته بود! رفته بود و نمی‌دانست میراث خاک این شهر را برای پیدا کردنش به توبره می‌کشد! ادامه در چنل زیر👇🏽👇🏽🥲🖤❤️‍🩹 ...
Show more ...
attach 📎
709
2
- میگفتی زنتو دوست داری! بدجور یقه جر میدادی براش ...ورد زبونت فقط پناه بود ، هر چی مامان و بابا میگفتن به دردت نمیخوره تو گوشت نمیرفت... نگاه خونسردش را به خواهرش صنم می دوزد و می گوید - خب؟ که چی صنم ... چه گهی میخوای بخوری؟ من هنوزم زنمو دوست دارم ... - اونکه مشخصه داداش ، فقط قبلا به اینکه زنت از پشت کوه اومده افتخار میکردی ، قایمش نمیکردی ... فک روی هم چفت میکند و صنم با خنده ادامه میدهد . - عصبی شدی؟ چرا؟ دارم دروغ میگم؟ مگه دیروز نفرستادیش دهات ور دل ننه باباش که بتونی بی سر خر نمایشگاهتو راه بندازی!؟ رگ گردنش ور آمده بود حرف های صنم دروغ نبود او زنش را دک کرده بود... به روستا فرستاده بودش چرا که نمیخواست حالا در نمایشگاهش حضور داشته باشد . صنم خیره به صورتش می تازد - از زنت خجالت میکشی داداش؟ دست مشت میکند و عصبی می توپد - حرف مفت نزن صنم ...ببند دهنتو ... - اگه حرف مفته پس چرا الان اینجا نیست؟ چرا همکارات جز شب عروسی دیگه زنتو ندیدن ، چرا همشون خیال میکنن ازش جدا شدی و یه مرد مجردی؟ دستی به گلوی متورمش میکشد ، مدیر اجرایی نمایشگاه در حال سخنرانی بود مهمانان نشسته بودند و تا چند دقیقه دیگر از او برای صحبت دعوت میکردند ... قدمی سوی در اتاق برمیدارد ، میخواهد به سالن همایش برگردد که با حرف صنم سر جا می ایستد - خونه ننه باباش نرفته ...همینجاست ...دم در ورودی نمایشگاهه ...نگهبانی اجازه نداده بیاد بالا ... شوکه سر جا میماند چه میگفت صنم؟ پناه اینجا بود؟ نرفته بود؟ -مگه نمیگی دوسش داری؟ خیله خب برو پایین دست زنتو بگیر بیارش کنار خودت ، به همکارات نشونش بده ، بگو این همون زنمه که خیال می‌کنید طلاقش دادم ، با افتخار جلوشون سینه سپر کن بگو از دهات دستشو گرفتی آوردی اینجا ... نفسی در سینه اش نبود... حیران مانده بود... بودن پناه را در اینجا نمیخواست آن دختر را دوست داشت ، میخواستش ، زنش بود او... اما حضورش اینجا ... در این همایش ... آبرو ریزی بود... - چی شد داداش نمیری؟ بی توجه به صنم از اتاق بیرون میزند. همزمان که با گام های بلند سوی سالن همایش میرفت نگهبانی است که با تلفن همراهش تماس میگیرد گوشی را که جواب میدهد عوض نگهبان صدای پناه است که به گوشش میرسد - مهراب ... از شنیدن صدای او کفری پلک می بندد دهان باز میکند میخواهد چیزی بگوید که دخترک بغض کرده ادامه میدهد -  از من خجالت میکشیدی؟ واسه همین دنبال بهونه بودی که این چند روز بفرستیم شهرستان؟ چنگی به موهایش میزند ، مدیر اجرایی بار دیگر نامش را میخواند و اوست که با عجز در جواب دخترکی که پشت خط به هق هق افتاده بود می گوید - برو خونه پناه ، برو شب میام حرف میزنیم ... می گوید ، تماس را به روی او قطع میکند و سوی سالن همایش می رود. حالا وقت درگیر کردن خودش با این مسئله نبود شب با او حرف میزد قانعش میکرد که امروز جایش در اینجا نبوده است. به محض ورودش به سالن ، حضار به احترامش برمی خیزند ... ساعتی بعد راضی از نمایشگاهی که به بهترین شکل ممکن برگزار شده بود در راه برگشت به خانه بود... میخواست با پناه حرف بزند پناهی که رگش را زده بود که خود را کشته بود که نخواسته بود دیگر موجب خجالت این مرد باشد
Show more ...
1 917
2
پارت جدید همین الان اپ شدددددد😍
291
1
Last updated: 11.07.23
Privacy Policy Telemetrio