رمان
#به_سادگی_مجنون
قسمت بیستوپنجم
پوزخند زد.تیام هم او را می خواست.شک داشت اما این چند روز و اتفاقاتی که میوفتاد مطمئنش می کرد
که تیام واقعا او را می خواهد.و چه خواستن غریبی...
او آنجا پشت پنجره ی اتاقش ستاره ای را دید میزد که با هیچ دستی توان چیدنش را نداشت.او آنجا پشت
آن پنجره ی کذایی، خیال ستاره ای را در سر می پروراند که روبه خاموشی می رفت.توهم نبود.ستاره
ی تیام آنقدر کم نور شده بود که دلش را خالی می کرد.می ترسید از روزی که این ستاره برای همیشه
خاموش شود.می ترسید از روزی که این ستاره متلاشی شود.خالی شود از بودن ها و مهربانی هایش.می
ترسید از روزی که این ستاره روزی از دستش برود و او ... .
با فکر به آن روز چشم بست.نمی توانست.حتی نمی توانست به چنین چیزی فکرکند.به نبودن، به
خاموشی..نه این فکر ها مال او نبود.این فکر ها به جنونش می رساند.جنونی بی پایان که هرلحظه ترس
از آینده را در جانش می ریخت.بهرود، مرگ را به جان می خرید اما جنون را نمی خواست.او مرِد این
شرایط نبود.مرد معلق بودن، مرِد دست و پا زدن در پوچی...
قبل از آنکه دیر شود، باید فکری می کرد..
پشت دار قالی اش نشسته بود.
ـ تیام مامان...
ـ بله ؟
ـ من دارم میرم کمک کبری خانوم.تو نمیای؟
چند روز دیگر جشن داشتند.جشن نیمه ی شعبان.همسایه های نزدیک به کبری خانوم کمک می کردند و
به خانه اش برای جشن دست می کشیدند.کلافه نفس بیرون داد: نه تو برو.من خونه میمونم.
ـ باشه.هیرو رو هم میبرم.محمد بیرونه تیام.اومد، بمون بالا سرش تا دستاشو بشوره.
ـ باشه.
ـ خداحافظ.
ـ به سلامت.
در که بسته شد نگاهش را به حیاط دوخت.مادرش و هیرو از خانه خارج شدند.از جا برخواست و به هال
رفت.خانه ی سوت و کور، دو دستی دلش را می گرفت و مچاله می کرد.آه کشید.از آن روز دیگر از
بهرود خبر نداشت.هربار هم بیرون رفته بود او را ندیده بود.می دانست حتما با عفت دعوایش شده.می
دانست عفت، راحتش نمیگذارد.حتما آتشی می سوزاند و او را آزار می دهد.کلافه دست میان موهای نارنجی اش کشید.تصویر خود را در آیینه نگاه کرد.عفت چه می
خواست؟درست که زیبا نبود اما زشت هم نبود.صورت سفید و کک مکی اش با موهای نارنجی قاب
گرفته شده بودند.چشم های سبز وحشی و بینی کشیده اش که قوز ظریفی داشت به خوبی در صورتش
نشسته بودند.با لب های کوچک و باریک.کل روستا حسرت همین چهره ی معمولی اش را می
خوردند.اصلا مگر می شد کسی، پسری در خانه داشته باشد و برای تیام جلو نیاید؟
دست روی لکه های پوستش کشید.لبش را گزید :شاید بخاطر همیناست که...
مکث کرد.چشم غره ای در آیینه رفت: نه دختره ی احمق.اون کلا با خانواده ات مشکل داره.رفتاراش رو
ندیدی؟معلوم خوشش ازت نمیاد.
زبان دیگری برای خودش دراورد و به اتاق برگشت.کنار پنجره ایستاد و دستی به گلدان های حسن
یوسف کشید.عطرشان عشق بازی می کرد با فضای حیاط.عمیق نفس کشید بلکه نفس گره خورده در
حنجره اش آزاد شود اما بی فایده بود.
کلافه پنجره را بست و سمت دار قالی اش رفت.تنها همدم این روزهایش او بود.دلتنگی اش را سر او
خالی می کرد.
***
در جایش غلت زد.صدای مادرش را شنید: طلا.دیره زود باش.
گلدو ِن میخوای بیاری؟ ـ مامان.این رو م
ـ آره بیارش.آروم طلا بهرود بیدار می شه.
پوزخند زد.نگران خوابش بود؟چند وقتی می شد خواب نداشت.سر جایش نشست و منتظر ماند تا صدای
بسته شدن در را بشنود.پدرش هم خانه نبود.به شهر رفته بود و به کارهای مغازه می رسید.بعد از دعوای
آن روز با مادرش اصلا از خانه بیرون نرفته بود.عفت خط و نشان کشیده بود.مگر کسی حریفش می
شد؟
به محض شنیدن صدای در از جا برخواست.شلوارش را پوشید.دستی به موهایش کشید.زن های روستا
برای کمک به خانه ی کبری خانوم رفته بودند.احتمال داد شاید تیام در خانه تنها باشد.خیلی وقت بود
ندیده بودش.تحمل این وضع برایش سخت شده بود.حتی کوچکترین خبری از حال و اوضاعش نداشت.
کلید برداشت و از خانه بیرون زد.تمام راه تا تیام را دویید.باید هرطور که بود امروز می دیدش.باید
عطر نان تازه اش را برای چند روز آینده ذخیره می کرد.باید می دید که تیام، فکر های بیخود را از
سرش انداخته.باید میدید که خود خوری نمی کند.باید میدید که حالش خوب است.آنطور شاید بهتر می
توانست تصمیم بگیرد و کارهایش را ردیف کند.
ادامه دارد
ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋
@ghognooss
🐦🔥ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
Show more ...