Best analytics service

Add your telegram channel for

  • get advanced analytics
  • get more advertisers
  • find out the gender of subscriber
Category
Channel location and language

audience statistics قـۘۘقـنـ℘ـوس ⃟🐦‍🔥༻

«‌ترجیح میدهم به ذوقِ خویش دیوانه باشم تا به میلِ دیگران عاقل» ... زندگی یعنی همین ! ... عشق از سر دیوانگی ... و دیوانگی از سر عشق  https://t.me/joinchat/pUAcCdYhSmxjNjE0  ✨✅تبلیغات درکانال پذیرفته میشود  @Anjel_1377  
Show more
13 820+12
~1 142
~21
7.97%
Telegram general rating
Globally
47 108place
of 78 777
8 566place
of 13 357
In category
1 168place
of 2 164

Subscribers gender

Find out how many male and female subscibers you have on the channel.
?%
?%

Audience language

Find out the distribution of channel subscribers by language
Russian?%English?%Arabic?%
Subscribers count
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

User lifetime on the channel

Find out how long subscribers stay on the channel.
Up to a week?%Old Timers?%Up to a month?%
Subscribers gain
ChartTable
D
W
M
Y
help

Data loading is in progress

Since the beginning of the war, more than 2000 civilians have been killed by Russian missiles, according to official data. Help us protect Ukrainians from missiles - provide max military assisstance to Ukraine #Ukraine. #StandWithUkraine
#چالش_تایم امشب 🫐🩵 حال الانتون رو با ی ایموجی نشون بدید؟
261
0
♥️•قُربون‌ صدقه‌‌‌ جدیدُ خوشگل‌ برای‌ دلبری‌ِ‌ عشقت : 𓏲࣪ ִֶָ      🎂• تولدِ رِلتـو اینجوری تبریک بگو ذووق کنه : 𓏲࣪       🫀•متفاوت دِلبـری کُن قند تو دِلش آب شه : 𓏲࣪ ִֶָ      👫🏻•یه‌‌ وقتایی‌ بجای‌ دوست‌دارم‌ بِهش‌ بگـو : 𓈁𓈁𓈁𓈁𓈁𓈁𓈁𓈁𓈁𓈁𓈁𓈁𓈁 ⠂╭🍷بــیو/𝐏𝐑𝐎𝐅 @khiiiaalll ⠂╰📵رمانکده ⠂╭🧿گـیف‌‌ ⠂╰🥰؛؏ـآشِقِتَـ۾ّ ⠂╭👤خودشناسی ⠂╰🫁پزشکی ⠂╭👩🏻‍⚕روانشناسان ⠂╰Ⓜ️مولانا ⠂╭📻پادکست ⠂╰👩🏻بافت ⠂╭👩🏻‍🦰باانگیزه ⠂╰🪴امیدواری ⠂╭🍕دستپخت ⠂╰🦋روانشناسے ⠂╭🥹مولانا ⠂╰💓دلبرآنه ⠂╭✝بّیوُ ⠂╰👩🏻‍❤‍💋‍👨🏻نَفَسميٖ ⠂╭💋هَمیشِڪًیم ⠂╰🟫دلشڪستہ ⠂╭🎀دخترانه ⠂╰🤓هوش ⠂╭🌿حالخوب ⠂╰🔲غمکده ⠂╭🌕تڪخطي ⠂╰⬛️غمڪَین ⠂╭🫂رِلااا ⠂╰♥️انگیزشی ⠂╭✌️🏼آزادی ⠂╰❤️استوری ⠂╭💖توییت ⠂╰🆎زبان ⠂╭🔞𝗠ٰ𝗢ٰ𝗼ٰ𝗗 ⠂╰💜بنفشك ⠂╭🎖تلاشگران ⠂╰🩸دِلنوِشّتہ ⠂╭🦄دُخترونهـ ⠂╰⭕️رمانسرا ⠂╭🕌مـشـهد ⠂╰💔دلتنگیام ⠂╭🌵تکست ⠂╰🌝لبخندت ⠂╭💎مولوی ⠂╰📲ᗩᑭᑭ ⠂╭🎻موزیکام ⠂╰🎼آهنگآش ⠂╭🤍شآملو ⠂╰🧛🏻‍♀خودساخته ⠂╭🌙مٰاھ‌مَن ⠂╰🌱بهاری ⠂╭💗دخترانگی ⠂╰🆘مازندرانیهآ ⠂╭🌾کپشن ⠂╰🔳مِشکي ⠂╭🔐موزیکامون ⠂╰✨آهنگام ⠂╭👱🏻‍♀فکت‌دخترونه ⠂╰🥊قووی @DEL_ANGIZ_JAN 𓈁𓈁𓈁𓈁𓈁𓈁𓈁𓈁𓈁𓈁𓈁𓈁𓈁 ؛𝐁𝐢𝐎 مفهومے و ڪوتاه🍀💚• پادڪست گوش میدی؟منبعشہ🎙🩶• قول میدم همہ آهنگاشو 𝙎𝘼𝙑𝙀 کنے🎤• تڪستاش جون میده براۍ استوریت🫀•
Show more ...
341
2
فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ😍👌 شاهکار خلقت 😍 چقدر خدای ما با سلیقه ست 👌 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅

video.mp4

303
1
🌟امیدوارم ✨در فراسوی این 🌟شب تاریک و سیاہ ✨خداوند نور عشق 🌟بی حدش را بتاباند ✨بر خوشه‌ی آرزوهای شما 🌟تا صدها ستارہ بروید ✨برای اجابت آنها 🌟شبتون بخیر و ستاره بارون 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
292
2
رمان قسمت بیستوپنجم پوزخند زد.تیام هم او را می خواست.شک داشت اما این چند روز و اتفاقاتی که میوفتاد مطمئنش می کرد که تیام واقعا او را می خواهد.و چه خواستن غریبی... او آنجا پشت پنجره ی اتاقش ستاره ای را دید میزد که با هیچ دستی توان چیدنش را نداشت.او آنجا پشت آن پنجره ی کذایی، خیال ستاره ای را در سر می پروراند که روبه خاموشی می رفت.توهم نبود.ستاره ی تیام آنقدر کم نور شده بود که دلش را خالی می کرد.می ترسید از روزی که این ستاره برای همیشه خاموش شود.می ترسید از روزی که این ستاره متلاشی شود.خالی شود از بودن ها و مهربانی هایش.می ترسید از روزی که این ستاره روزی از دستش برود و او ... . با فکر به آن روز چشم بست.نمی توانست.حتی نمی توانست به چنین چیزی فکرکند.به نبودن، به خاموشی..نه این فکر ها مال او نبود.این فکر ها به جنونش می رساند.جنونی بی پایان که هرلحظه ترس از آینده را در جانش می ریخت.بهرود، مرگ را به جان می خرید اما جنون را نمی خواست.او مرِد این شرایط نبود.مرد معلق بودن، مرِد دست و پا زدن در پوچی... قبل از آنکه دیر شود، باید فکری می کرد.. پشت دار قالی اش نشسته بود. ـ تیام مامان... ـ بله ؟ ـ من دارم میرم کمک کبری خانوم.تو نمیای؟ چند روز دیگر جشن داشتند.جشن نیمه ی شعبان.همسایه های نزدیک به کبری خانوم کمک می کردند و به خانه اش برای جشن دست می کشیدند.کلافه نفس بیرون داد: نه تو برو.من خونه میمونم. ـ باشه.هیرو رو هم میبرم.محمد بیرونه تیام.اومد، بمون بالا سرش تا دستاشو بشوره. ـ باشه. ـ خداحافظ. ـ به سلامت. در که بسته شد نگاهش را به حیاط دوخت.مادرش و هیرو از خانه خارج شدند.از جا برخواست و به هال رفت.خانه ی سوت و کور، دو دستی دلش را می گرفت و مچاله می کرد.آه کشید.از آن روز دیگر از بهرود خبر نداشت.هربار هم بیرون رفته بود او را ندیده بود.می دانست حتما با عفت دعوایش شده.می دانست عفت، راحتش نمیگذارد.حتما آتشی می سوزاند و او را آزار می دهد.کلافه دست میان موهای نارنجی اش کشید.تصویر خود را در آیینه نگاه کرد.عفت چه می خواست؟درست که زیبا نبود اما زشت هم نبود.صورت سفید و کک مکی اش با موهای نارنجی قاب گرفته شده بودند.چشم های سبز وحشی و بینی کشیده اش که قوز ظریفی داشت به خوبی در صورتش نشسته بودند.با لب های کوچک و باریک.کل روستا حسرت همین چهره ی معمولی اش را می خوردند.اصلا مگر می شد کسی، پسری در خانه داشته باشد و برای تیام جلو نیاید؟ دست روی لکه های پوستش کشید.لبش را گزید :شاید بخاطر همیناست که... مکث کرد.چشم غره ای در آیینه رفت: نه دختره ی احمق.اون کلا با خانواده ات مشکل داره.رفتاراش رو ندیدی؟معلوم خوشش ازت نمیاد. زبان دیگری برای خودش دراورد و به اتاق برگشت.کنار پنجره ایستاد و دستی به گلدان های حسن یوسف کشید.عطرشان عشق بازی می کرد با فضای حیاط.عمیق نفس کشید بلکه نفس گره خورده در حنجره اش آزاد شود اما بی فایده بود. کلافه پنجره را بست و سمت دار قالی اش رفت.تنها همدم این روزهایش او بود.دلتنگی اش را سر او خالی می کرد. *** در جایش غلت زد.صدای مادرش را شنید: طلا.دیره زود باش. گلدو ِن میخوای بیاری؟ ـ مامان.این رو م ـ آره بیارش.آروم طلا بهرود بیدار می شه. پوزخند زد.نگران خوابش بود؟چند وقتی می شد خواب نداشت.سر جایش نشست و منتظر ماند تا صدای بسته شدن در را بشنود.پدرش هم خانه نبود.به شهر رفته بود و به کارهای مغازه می رسید.بعد از دعوای آن روز با مادرش اصلا از خانه بیرون نرفته بود.عفت خط و نشان کشیده بود.مگر کسی حریفش می شد؟ به محض شنیدن صدای در از جا برخواست.شلوارش را پوشید.دستی به موهایش کشید.زن های روستا برای کمک به خانه ی کبری خانوم رفته بودند.احتمال داد شاید تیام در خانه تنها باشد.خیلی وقت بود ندیده بودش.تحمل این وضع برایش سخت شده بود.حتی کوچکترین خبری از حال و اوضاعش نداشت. کلید برداشت و از خانه بیرون زد.تمام راه تا تیام را دویید.باید هرطور که بود امروز می دیدش.باید عطر نان تازه اش را برای چند روز آینده ذخیره می کرد.باید می دید که تیام، فکر های بیخود را از سرش انداخته.باید میدید که خود خوری نمی کند.باید میدید که حالش خوب است.آنطور شاید بهتر می توانست تصمیم بگیرد و کارهایش را ردیف کند. ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
Show more ...
288
4
رمان قسمت بیستوچهارم ـ واسه اون دختر که خوب اعصابی داشتی.به من که رسید اعصاب نداری؟اصلا از کی تو اینطوری با من حرف میزنی؟ ـ چرا این بحث هارو تموم نمی کنید آخه؟ عفت روبه طلا کرد: عه عه عه..انگار نمیفهمی چی میگم.میگم جلو اون دختره منو خورد کرده.مادرشو. ـ مادر من شما به دختری که روحش از این جریانات با خبر نیست تیکه میندازی.یه جوری رفتار میکنی باهاش که بهش بر میخوره.. ـ دستت درد نکنه.ناراحتیه اون واست مهم تر از منه؟ بهرود کلافه دست به آسمان بلند کرد :ای خدا منو نجات بده.. به سمت در خانه رفت. ـ بهرود از این در رفتی بیرون دیگه بر نمیگردی فهمیدی؟ ناباور به مادرش زل زد: این کارا چیه ؟یعنی چی؟ ـ یعنی همین که گفتم.شده زندونیت میکنم تو خونه تا خیال این دختره از سرت بیوفته.. ـ خیال چی؟کشکه چی؟مامان، یه بحثی بود واسه چند ماه پیش.رفتم شهر تموم شد رفت.دست بردار دیگه. ـ من نگاه پسر خودمو نمیشناسم؟من تورو نمیشناسم؟ بی آنکه پاسخ دهد مادرش را نگاه کرد.حرفش جواب نداشت.واقعا عفت او را نمی شناخت؟!چه خیال محالی. ـ همین که گفتم بهرود.از این در بیرون نمیری.رفتی دیگه پسر من نیستی.به خداوندی خدا طردت میکنم بهرود.به خدا شیرمو حلالت نمیکنم. ـ مامان. ـ تو ساکت طلا.تو ساکت. بی آنکه منتظر جواب بماند به آشپزخانه رفت.بهرود مات به طلا نگاه کرد.طلا اخم غلیظی کرد و زیر لب گفت: نمیشناسیش مگه؟هی آتیش بسوزون. طلا هم دنبال مادرش رفت بلکه آرامش کند. بهرود کلافه دور خود چرخید.حبس خانگی؟آن هم با 23 سال سن..حبس خانگی! پر حرص نفسش را بیرون داد و به سمت اتاقش رفت و در را محکم بهم کوبید..تا خرخره زیر پتو فرو رفته بود.به سقف خیره شد اما فکرش جای دیگری در نوسان بود.مثل فنری که هربار می رود و باز میگردد.فکر و خیالش هم هربار تا تیام می رفت و دوباره برمی گشت. احساس خفگی می کرد.همه خواب بودند و او بیدار.دو شبی میشد نه خواب داشت ، نه خوراک.درست بعد از آن روز افکارش جمع نمی شد.اگر یک درصد به بهتر شدن شرایط امید داشت، بعد از بحث با مادرش، همان یک درصد را هم از دست داده بود. انگار مبتلا به جنون شده بود.جنونی بی پایان. کلافه سر جایش نشست.نگاه به پنجره انداخت.باید بازش میکرد.دلش هوای تازه می خواست.میان این همه فکر بی سر و ته ،یک نسیم خنک می توانست حالش را جا بیاورد. پنجره را باز کرد و لبه ی آن نشست.نگاهش را به آسمان پر ستاره انداخت.خیلی وقت پیش ها تیام مجبورش کرده بود برای خودش ستاره انتخاب کند. لبخند روی لبش نشست.دورترین ستاره را انتخاب کرد تا اذیتش کند.آن روز شاید اولین بار بودکه با چشم های خیس تیام دلش زیر و رو شد.مثل گود برداری یک ساختمان، انگار که دلش را خالی می کردند.تیام بغض میکرد و او مات دو حریر سبز شبنم گرفته اش را نگاه میکرد.تیام بغض میکرد و مغز او به روی هر واکنشی بسته شده بود. تنها هجده سال داشت و برای اولین بار حسی عجیب را در قلبش تجربه میکرد.حسی متفاوت با تمام حس های بشریت.حسی که اجازه ی هر واکنشی را گرفته بود.حتی نمی توانست آرامش کند.مثل بت جلویش نشست بود و نگاهش میکرد که چطور سعی دارد بغضش را مهار کند. نگاهش را چرخاند و ستاره اش را پیدا کرد.پر نورتر از همیشه.با فاصله ای دور از تیام.آن روز برای اینکه تیام را آرام کند می گفت: همه ی ستاره ها یه جایی بهم می رسن.فاصلشون کم میشه.خیلی کم.انقدر که انگار از اول هیچ فاصله ای نبوده. می خواست دور بودنش را توجیه کند بلکه بغض لعنتی اش تمام شود. اما حالا نظرش عوض شده بود. ستاره ها هیچوقت به هم نمی رسیدند.نه ستاره ی او به تیام می رسید و نه ستاره ی تیام به او.هردو محکوم بودند به فاصله..به جدایی..اصلا از ترس همین فاصله بود که همه چیز را رها کرد. آدم از یک جایی به بعد قید ماندن را می زند و آنقدر نرم می رود که هیچکس رفتنش را حس نکند.بهرود هم رفت.رفت تا مادرش فراموش کند که او، تیام نامی را می خواهد.رفت تا فراموش کند که دلش حوالی دخترک چشم سبز پر می کشد.رفت تا فراموش کند که تیام او را نمی خواهد.. ادامه دارد.. ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
Show more ...
282
4
رمان قسمت بیستوسوم لبخند محوی روی صورتش نشست.مهربانی که شاخ و دم نداشت.دلش شکسته بود اما بازهم به فکر او بود.به دلش می نشست. ـ میشه نگاهم کنی؟ دلش لرزید.سوال می پرسید؟حاضر بود تا آخر عمر نگاهش کند.اگر این جماعت اجازه صادر کنند. سر بلند کرد و صورت آفتاب سوخته اش را دید.بینی کشیده و عقابی با آن چشم های حالت دار قهوه ای و لب های برجسته، عجیب مردانه کرده بود چهره اش را .مژه های کوتاهش به زیبایی چشم هایش را زینت بخشیده بود. ـ بابته رفتار مادرم، من معذرت میخوام.نگرانه.درکش کن. درکش کند؟کجای رفتار عفت درک کردنی بود؟محال ترین کار ممکن را از او می خواست. سر زیر انداخت تا لرزش چانه اش را نبیند.دلش شکسته بود.دست خودش نبود.رفتار عفت در ذهنش جا نمی گرفت.درست که میان او و مادرش همیشه شکراب بود اما برنج هرگز دعوا را بین بچه ها راه نمی داد.همیشه مثل گل با بچه های عفت رفتار میکرد و حالا عفت اینطور او را طرد می کرد. ـ از چی باید نگران باشه؟مگه با حرف زدن ما قرار چی بشه که نگرانه؟ آرام گفت: شاید قرار باشه چیزی بشه.از همین نگرانه. سربالا اورد و مات نگاهش کرد.این حرف ها برای قلب او بزرگ بود.زیادی بزرگ.آنقدر که می خواست قلبش را منفجر کند. ـ می خوام یه روز این جر و بحثا تموم شه.می دونم.مادرم تنده.میدونم ممکنه گاهی نیشت بزنه.تورو، تیمور رو..مادرت رو..اما تیام.. جدی در چشمان نم گرفته اش خیره شده بود.مژه های بلندش به هم چسبیده بودند و چشم هایش را عجیب مظلوم کرده بودند.صورت کک و مکی اش بیشتر از هروقت دیگری سفید شده بود. ـ اجازه بده از تو خیالم راحت باشه.یه گوشت در باشه یکی دروازه.شاید یه روز راهی واسش پیدا کردم. شاید کلامش، دلش را لرزاند.بهرود وقتی می گفت شاید، یعنی واقعا مطمئن نبود.یعنی اگر راهی پیدا نمیشد... لبش را گاز گرفت.اگر راهی پیدا نمی شد... بی آنکه حرف بزند سر زیر انداخت و از بهرود دور شد.تیام... ـ دنبالم نیا. ـ چت شد یهو؟ سمتش چرخید.بدنش می لرزید.خدارا شکر کرد که کوچه خلوت بود وگرنه چه حرف ها که پشت سرش زده نمی شد. ـ دنبالم نیا بهرود.اصلا چرا داری میای؟چرا واست مهمه که ناراحت شدم یا نه؟میخوای اینو بدونی؟نه ناراحت نشدم.به این کینه عادت کردم.از اول عمرم تا همین حالا فاصله بوده بین ما.حالا با این حرف ناراحت شم؟نه نمیشم.خیالت راحت. دست روی چشمش کشید و نم چشم هایش را پاک کرد: حالا میشه بری؟برو.برو تلاش کن.شاید این کدورتا حل شد. روی شاید تاکید کرد.بهرود مات به رگبار کلماتی که از دهانش خارج می شد زل زده بود.آنقدر واضح روی شاید تاکید کرد که دلش ریش شد.مقاومتش را برای نریختن اشک هایش میدید.چشم های سبزش پر از اشک شده بود.اخم درهم کشید و سر زیر انداخت.پلک هایش را روی هم فشرد.لحظه ای بعد صدای پایش را شنید.سر که بلند کرد، رفته بود.. * ـ بهرود.. بی توجه به فریاد های مادرش به اتاق رفت. ـ بهرود با توام.از کی تا حالا بی محلی میکنی به حرفای من؟ صدای طلا را شنید: مامان اروم. .آروِمی؟جلو اون دختره منو خیط کردی.اونم دختر کی؟ ـ ولم کن ببینم چشم بر هم فشرد.دستش را مشت کرد و آرام روی زانویش کوبید.از این حرف ها خسته شده بود.این بحث ها برایش خاطرات قبل شهر رفتنش را زنده می کرد. عفت وارد اتاق شد.دست به کمر زد و اخم در هم کشید :جلوی تیام که خوب بلبل زبونی میکردی..چی شد حالا؟ها؟زبونت کو طلا ترسیده نگاهشان میکرد. ـ مادر من،اعصاب درست حسابی ندارم کشش نده توروقرآن.. ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
Show more ...
286
4
رمان قسمت بیستودوم کبری که از بلبل زبانی تیام به وجد آمده بود گفت: کار و بار زیاد شده دخترم.به برنجی بگو حتما یه روز عصر میام پیشش.خودتم باش واسم نون درست کن.یادت نره.. ـ چشم چشم.شما بیاید.من واستون کل روستارو با نون تزییین میکنم. خنده ی هردویشان بلند شد.زبان ریختن های تیام در کل روستا معروف بود.دختر خوش حرف تر از او در هیچ جا پیدا نمی شد. خداحافظی کرد و راهش را ادامه داد.با دیدن بهرود جلوی در ایستاد.نگاهشان در هم گره خورد.روسری اش را جلو کشید و لبخند زد.بهرود هم لبخند کم رنگی به رویش پاشید. ـ سلام تیام خانوم. دلش جان می کند با خانوم گفتن هایش.ابرو بالا داد: سلام.خوبی؟ بهرود لبخندش را غلیظ تر کرد.دست در جیب فرو برد: احوال پرس ما نمیره. ذوق زده خندید: ایشاا... صدای خنده اش لب های بهرود را هم از هم باز کرد.مثل بچه ها با کوچکترین چیزی ذوق می کرد.خند ه اش مثل نوزادها بود.آنقدر شیرین و خواستنی می خندید که دوست داشت سال ها صدایش را بشنود. صدای عفت را که شنید، نگاه از بهرود گرفت. سر از در حیاط بیرون کشیده بود و تیام را نگاه میکرد: سلام تیام جان. لبخند زد: سلام خاله.خوبید؟ عفت نگاهش را بین او و بهرود چرخاند.نزدیک شدن بهرود به تیام را دوست نداشت.نمی خواست دعواهای گذشته تکرار شود.به زحمت بهرود را متقاعد کرده بود.اصلا برای همین رفته بود شهر تا با تیام رودر رو نشود و فراموشش کند. اخم در هم کشید و چشم غره ای به بهرود رفت.تیام با دیدن این حرکت سرخ شد.دست های را درهم گره زد و سر زیر انداخت.بهرود اما کلافه نفسش را بیرون داد.تای ابرو بالا داد و روبه مادرش پرغیظ گفت: چشم مامان جان چشم. و به تیام گفت: بازم میبینمت. تیام اما هنوز در شوک حرکت عفت بود.در ذهنش هم جا نمی گرفت.حداقل جلوی او.مگر حرف زدنشان باهم چه ایرادی داشت؟ ـ واسه ظرفا اومدی؟ سر بالا اورد و گنگ نگاهش کرد: چی؟عفت لب روی هم فشرد: میگم واسه ظرفا اومدی؟ سعی کرد خود را بازیابد.اتفاقی نیوفتاده بود! ـ بله.مادرم گفتن اگه دیگه لازم ندارید بدین بی زحمت. ـ صبر کن.الان واست میارم. حتی تعارفش نکرد که داخل برود.بادش خالی شد.تمام انرژی را که با دیدن بهرود به دست اورده بود حالا یکباره از دست داد. سر چرخاند.بهرود کمی آنطرف تر به دیوار تکیه داده بود و او را نگاه می کرد.زیر نگاه های خیره اش گر می گرفت. ـ بیا.از مادر تشکر کن.بگو انشاا... عروسی بچه هات.سلامت باشید. حرف هایش از ته دل بود؟این آرزوی سلامتی؟بعید می دانست. ـ چشم .حتما.با اجازتون اگه کاری ندارید من برم. ـ برو.خدا به همراهت. ـ خداحافظ. راهی شد.صدای عفت را شنید: بهرود.بیا داخل کمک کن این پرده هارو در بیارم. ـ باشه.الان میام. او جلو رفت و بهرود دنبالش راه افتاد.صدای عصبی عفت ترساندش: بهرود. بی آنکه برگردد زمزمه کرد: توروخدا برو.نمی خوام بهت عصبانی شه. ـ کسی به من عصبانی نمیشه. صدای بسته شدن در را که شنید چشم بست.بغض سختی گلویش را آزار می داد.سر زیر انداخت تا بهرود متوجه حال بدش نشود. ـ تیام. ـ هوم؟ ـ ببین منو. ایستاد.بی آنکه سرش را بلند کند گفت :نمیخوام به خاطر من دعوات کنن بهرود.برو خونه. ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
Show more ...
304
4
رمان قسمت بیستویکم انگار گنجشکی بود در چنگال عقاب.قدم دیگری سمتش برداشت.سینه به سینه اش ایستاد.تیام نگاهش را تاب نیاورد و سر زیر انداخت.آب دهانش را پر صدا قورت داد.بهرود برایش زیادی بلند بود.به زحمت تا روی شانه اش می رسید.قد بلندی نداشت اما برای تیام با آن قد کوتاه، نربانی بود! صدایش را نزدیک گوشش شنید جانش به لب آمد: ازم ناراحتی؟ سرش درست کنار گوشش بود.این همه نزدیکی به بهرود؟خدایا رویا بود.حتما خیال پردازی ذهنش بود. دست به دیوار پشت سرش کشید: نه. صدای لرزانش داد می زد که دروغ می گوید. ـ به من دروغ نگو. تحکمی در صدایش بود که لالش کرد.وقتی اینطور جدی می شد می توانست دروغ بگوید؟می توانست بحث را بپیچاند؟ ـ ناراحت شدی آره؟ بی حرف نگاهش کرد.مردمک چشم های سبزش دو دو میزد.دروغ چرا زبانش بند آمده بود.آنقدر تمام وجودش این نزدیکی را شیرین می دانست که حتی قدرت تکلمش را هم از دست داده بود. ـ چرا وقتی ناراحت میشی نمیگی؟ ابرو درهم کشید.سرناسازگاری گذاشت: چرا فکر میکنی ناراحت شدم؟اصلا از چی باید ناراحت شم؟ صورتش را روبه روی صورتش گرفت.غرق درمخمل سبزش شد: از چی؟!منو نپیچون تیام.خودت خوب میدونی. رو گرفت و سمت دیگری را نگاه کرد.در چشم هایش خیره می شد توان دروغ گفتن نداشت. ـ دروغ نمیگم. صدایش بالا رفت و حرفش را نیمه گذاشت: تیام. تیام انگشت روی بینی اش گذاشت: آروم.توروخدا.الان میشنوم.چیه؟چی میخوای بدونی؟ در پس چشم های وحشی اش ستاره ای نقرابی می تابید.همه چیز را خواند.تیام خواندنی بود.مثل کتابی که بازش میکنی و خط به خط وجودش را در اختیارت می گذارد.تیام کتابی بود پر از شعر که برای او نوشته شده بود.تیام با آن روح لطیف و بازیگوشش او را می خواست.احمق نبود.مرد بود.معنای مشتاق نگاه دختر مقابلش را می فهمید.غزل های وجودش را از بر می خواند. ـ آره ناراحت شدم.ولی الان دیگه نیست.بخدا.بخدا دروغ نمیگم.ترسی که در چشم های وحشی اش نشسته بود، التهابش راخاموش کرد.آب دهانش را قورت داد.قدمی عقب رفت ودست در جیب فرو برد.تیام خود را از دیوار کند و نفس حبس شده اش را رها کرد.این همه نزدیکی،گونه های بیچاره اش را هم رنگ خون کرده بود.دست هایش را بغل گرفت و سر زیر انداخت. ـ تیام؟ چشم بست.حتما باز سوال جوابش میکرد: باز چیه؟ عمیق نفس کشید.لبخند زد و مهربان گفت: برو داخل. بی آنکه نگاهش کند عزم رفتن کرد که صدای بهرود متوقفش کرد: اگه ناراحتت کردم، معذرت میخوام. کلامش انقدر مردانه و محکم بود که لبخند روی لبش نشاند.بهرود همیشه همانطور بود.آهنگ کلامش آنقدر محکم و مردانه بود که حتی حاج مهدی هم بعد از حرف هایش حرفی نمیزد.بهرود همیشه یا حرفی را نمیزد و یا اگر میزد با تمام وجودش بود.و این معذرت خواهی که خوب می دانست از ته دلش است، عجیب خوش طعم بود! برگشت و نگاهش کرد.لبخند به لب داشت و تیام را نگاه میکرد.ته چشم های قهوه ای رنگش چیزی ناب در حال جان گرفتن بود.چیزی که تا به حال ندیده بود.چیزی شبیه یک نور.نوری از جنس امید. لبخندش پررنگ تر شد.آرام پلک زد.بی آنکه منتظر بماند به سمت خانه دویید.باید برای برنجی دلپیچه را بهانه می کرد! برای بار آخر خود را در آیینه نگاه کرد.کک و مک های روی صورتش را دوست نداشت.لب کج کرد.فریاد برنجی که بلند شد از جا پرید: تیام رفتی؟یه ساعته داری تو آیینه خودتو نگاه میکنی؟ از ترس مادرش فوری از خانه بیرون زد: رفتم رفتم. از آخرین باری که بهرود را دیده بود چند روزی می گذشت.حساب ثانیه هایش را هم داشت حتی. سر راه کبری خانوم را دید.لبخند زد: سلام کبری خانوم. ـ سلام دخترم خوبی؟ چقدر این زن را دوست داشت.محبت از تک تک حرکاتش می چکید: ممنون.شما خوب هستین؟مریم خوبه؟آقا امین خوبن؟ کبری خندید: همه خوبن دخترم.تو چه خبر مامانت خوبه؟ ـ سلام می رسونه.اتفاقا دیشب ذکر خیرتون بود.می گفتیم کم پیدا شدین.سراغی از ما نمیگیرید. ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
Show more ...
367
5
دلتنگی؛ پیراهن نیست که عوضش کنی و حالت خوب شود. دلتنگی گاهی پوستِ تنِ آدمی‌ست... - معصومه صابر. 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
467
6
. شنیدن یک عصرربخیر از زبان تو جانی تازه ست. عصر بخیرش از تو بہ رقص درآمدنِش بامن عصرت بخیر 🌸❤️ @ghognooss 🌸‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅ ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌ ‎‌‌
563
2
ولی بهشت من بوی تن توعه :) 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
582
1
ما را به غمِ عشق، همان عشق علاج است... #بیدل‌دهلوی @ghognooss 🌸‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅ ‌
603
0
صبحتون زیبـا🌸🍃 الهی فنجون عشقتون 🌸🍃 پـر از مـهر دستاتـون پـر روزی 🌸🍃 و روزتــون پـر از خـیر و بـرکـت باشـه 🌸🍃
629
5
عکاس حرم امام‌رضا💛🕊 ⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅ آشپز باشی 💚 قفلیام موزیکام 👒 گرافیکی آرامش 💚 حس خوب 👒 آشپزی فوری 💚 قلبهایی عاشق 👒 استوری رویایی 💚 عاشقان امام‌رضا 👒 بــیو/𝐏𝐑𝐎𝐅 💚 آشپزی حرفه‌ای 👒 خنده بازار 💚 آموزش ترکی 👒 آش٘پَزے خُوش٘مَزﻫ 💚 تولدت مبارک  👒 هوشنگ ابتهآج 💚 ولآدت امام‌رضا[ع] 👒 دنیایی عاشقی 💚 اطلاعات عمومی 👒 شادی‌های کوچک 💚 کتابخونه آبی 👒 آموزشگاه قنادی 💚 روانشناسی 𝐓𝐚𝐍𝐛𝐀𝐋𝐢 👒 ڪلیپ غمڪَین 💚 دنس رقص 👒 فال کائنات 💚 استوری 1403 👒 نقاشی•گرافیڪ 💚 ماسک خونگی 👒 آموزش آشپزی 💚 امام‌رضـا جـانم 👒 عاشقتم مادرم 💚 بیو انگلیسی 👒 کلیپهای1403   💚 اِستوری مناسبتي! 👒 غذاهای فوری 💚 دلنوشته قشنگ 👒 سخنان دلنشین 💚 شمیم عشق 👒 بینهایت عشق 💚 آقــاے نویسندھ 👒 ایده‌های کاربردی 💚 حافظ،مولانآ 👒 ریمیکسای‌ِقفلی 💚 فاضل نظری 👒 موزیک فرانسوی 💚 دلبری‌یادبگیر 👒 تکست های دلبرونه 💚 طب سنتی 👒 نواهای مذهبی 💚 استورۍ امام‌رضآ[؏] 👒 ؛🅢🅣🅞🅡🅨 مذهــبۍ 💚 عاشقونه‌های عربی 👒 امام زمانی ها 💚 مشھدالرضا 👒 سرزمین دخترا 💚 کلیپهاش عشقولانس 👒 ‌؛🅟🅡🅞🅕 خاص 💚 زیباترین اشعار 👒 فال روزانه 💚 زیباترین سخنان 👒 به عشق پدر 💚 کلیپ وآهنگ 👒 آموزش رقص 💚 کلیپ اینستاگرام 👒 تجویز انگیزه 💚 انرژی مثبت 👒 میوه درمانی 💚 رمانسرای ممنوعه 👒 دکلمه نآب 💚 علےبن‌ موسی‌الرضا‌ 👒 کپشن و استوری 💚 دستسازه هنری 👒 غذاهای ایرانی 💚 بـیـوُگِرافی 𝐌𝐎𝐎𝐃ً 👒 آشپزی مدرن 💚 نوشته‌های بهشتی 👒 شعر و کپشن 💚 عاشقانه های خُدایی 👒 استوریای مود 💚 حرفهایم با خداوند 👒 دلنوشته‌ خدایۍ 💚 عاشقان امام‌زمآن 👒 بیو تلگرامت 💚 بیو عربی 👒 استوری،شعروگرافی 💚 آشپزی ایرانی 👒 موزیکای شاد 💚 آرامشی با خُداوند 👒 ⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅⑅ دلبری‌ و ازدواج‌ به‌ سبک‌ مذهبی♥️💍
Show more ...
427
0
♥️♥️::♥️♥️ آهنگ گل سرخ😍😘 تقدیم به همه شما عزیزان🌹 روزتون شاد و پرانرژی عشقای ققنوس @ghognooss 🌸‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅

1382004768.mp3

544
1
تا که سخن از دل و از دلبر است نام خـدا ، زینت هـر دفتـر است خداوندا بانام و یادت و توکل بر کرمت روزمان را شروع میکنی بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم الـهــی بـه امـیـد تــو 💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸 سلام صبح زیباتون بخیر عزیزان🌹 @ghognooss 🌸‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅

PhotoEffect۲۰۲۰۰۵۲۴_۰۱۰۵۲۱.mp4

582
3
#چالش_تایم امشب 😊🌸 عشقتون رو به چه چیزی تشبیه میکنید؟؟
660
1
•👁•آموزش خط‌چشم/ایده دیزاین ناخن💅🏻 “ “ •🧥•استایل کلاسیک ، کژوال ، اسپورت✨ “ “ •💚•اصول‌ ست‌ کردن رنگ‌ لباس👗استایل و میکاپت با این چنل خاص کن😎🖤
454
0
وقتی که شب میشه یـه دنیـا خاطره یـه دنیـا خـیـال میـاد تـو دل آدم امـا تـو خـیـالـت راحته که خدا بیداره آرزو میکنم امشب دلتــون آروووووم و رویاهاتون شیرین باشه شبتون قشنگ دلتون پر از زیبـایی 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅

file

667
2
إنّ الله يخَبئكَ لِمّن يشبَهُكَ، يستَحقك خدا تو را برای کسی که شبیه تو و لایق داشتن توست، کنار گذاشته 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
582
2
رمان قسمت بیستم باز نگاهش کرد.بهرود هنوز خیره نگاهش میکرد.آرام لب زد: باید حرف بزنیم.بیا.لطفا. فکری مثل خوره به جانش افتاده بود.بخشی از وجودش او را به پشت خانه می کشاند.انگار که آنجا تاب نمی آورد.لپ هایش را باد و خالی کرد.مرگ یکبار شیون هم یک بار.الان نمی رفت بالاخره یک جایی که گیرش می انداخت. بهرود که رفت از پنجره دنبالش کرد.به سمت پشت حیاط میر فت.منتظر بود.دلش نمی آمد منتظرش بگذارد. ـ من میرم دستشویی. بی آنکه منتظر جواب برنجی باشد از جا برخواست.روسری حریر سبزش را دور موهایش محکم کرد. کسی در حیاط نبود.همه برای شام به خانه رفته بودند.نگاهی به در خانه انداخت.هرکس سرگرم کار خودش بود.کسی اصلا به او توجه نمی کرد انگار که حضور نداشت.لبخند پررنگی زد و به سمت پشت خانه دویید. با دیدن بهرود که به دیوار تکیه داده بود ایستاد.قلبش از کار ایستاده بود.نفس نفس می زد.بهرودبا دیدنش لبخند زد.لپ هایش انار ساوه شده بودند: تپلاهم می دوون؟ لب جمع کرد.از وقتی یادش می آمد بهرود بابت هیکل گوشتی اش مسخره اش میکرد.زبان بیرون اورد.چشم چپ کرد و شکلک خنده داری برایش دراورد: دختر لاغر، کاریو نمیتونه از پیش ببره آقا بهرود. خنده ی ریزی کرد.عاشق زبان ریختنش بود. ـ این عادتو ترک نکردی هنوز؟ منظورش همین زبان دراوردن بود.همیشه وقتی از چیزی ناراضی بود این کار را می کرد و مسخره اش میکرد.پشت چشم نازک کرد و رو گرفت: نخیر.هنوز باهامه. بهرود فقط خندید و نگاهش کرد که چطور نفس نفس می زند. روسری را جلو کشید و دسته ای از موهایش را زیر آن فرستاد: چیکارم داشتی؟دیر میشه باید برم داخل. بهرود چند لحظه ای خیره نگاهش کرد. قدمی جلو رفت.فضای تاریک، قامتش را ترسناک کرده بود.تیام ترسیده قدمی عقب رفت.به دیوار خورد.چشم های بهرود برق عجیبی داشت.می ترساندش.نفسش را بند می آورد انگار.مظلوم چشم گرد کرد :چرا اینجوری نگام میکنی؟ ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
Show more ...
599
5
رمان قسمت نوزدهم لبخند عمیقی زد: باشه باباجان.تو اینجا بمون.من میرم داخل. سر زیر انداخت: چشم. حاج مهدی لبخند دیگری زد و به دل جمعیت برگشت.دوباره نگاهش را به انتهای کوچه انداخت.هنوز نیامده بودند.عجیب بود.روزهای قبل زودتر آمده بودند.به دیوار تکیه داد و دست در جیب فرو برد. با دیدن سایه ی چند نفر راست ایستاد و دقیق شد.خودشان بودند.تیام عقب تر از همه دست در دست هیرو آرام قدم بر می داشت.خیالش راحت شد.مثل ریختن آبی روی آتش.بالاخره آمدند. حسین خندان دست دراز کرد: مبارک باشه بهرود جان. بهرود نگاه از تیامی که پر اخم سر زیر انداخته بود گرفت: ممنون عمو.بفرمایید داخل. تیام بی حرف از کنارش رد شد و نگاهش را دنبال خود کشاند.حتی سلامش هم نکرد.مگر چه کرده بود؟بابت حرف دیروز ناراحت بود؟حرف بدی زده بود؟مگر غیر از حقیقت را گفته بود.اخم هایش درهم شد.انتظارش را نداشت.مثل همیشه، نگاه گرم سبزش را می خواست نه این بی تفاوتی و سردی را. طلا صدایش زد.با صورت درهم به جمع برگشت.باید تنها گیرش می آورد. *** بی رمق گوشه ی خانه نشسته بود و خوشحالی اطرافیان را نگاه میکرد.او هم باید در این شادی سهیم میبود اما حتی حوصله ی خودش را هم نداشت.اگر میشد اصلا به عروسی نمی آمد.می آمد چیکار؟بهرود را تماشا کند؟ با نطق های پرگهر همیشگی اش؟ در برابر تعارف همه برای رقص مقاومت کرد و جلو نرفت.نگاه نگران مادرش را میدید اما توجه نمیکرد.اگر می خواست توضیح دهد که اوضاع زیادی ناجور میشد. سرش را به دیوار تکیه داد و چشم بست.دلش خوابی عمیق می خواست.از شدت بی خوابی دیشب سر درد امانش را بریده بود.صدای مادر باعث شد چشم باز کند: چته تیام؟ لبخند رنگ پریده تحویلش داد: هیچی.خوبم.یکم خستم.دیشب نخوابیدم. نگاهش به سمت در کشید و بهرود را دید.ایستاده بود و نگاهش میکرد.خود را جمع کرد و آب دهانش را قورت داد.پیرهن آبی اش را روی پاهایش کشید و لختی اش را پوشاند. حرکت سرش را دید که به پشت خانه اشاره میکند. باید میرفت؟هنوز بابت حرف دیروز از او ناراحت بود.اخم کرد و آرام سر تکان داد یعنی نه.نمی خواست هم کلامش شود.نمی خواست دوباره حرف هایش را بشنود.بوی ناامیدی می داد.او این همه سال با خیالش سر نکرده بود که حالا با دو کلام حرف بهرود ناامید شود و جا بزند. ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
Show more ...
560
5
رمان قسمت هجدهم عزیزکم بعدش را در دل خفه کرد. ـ به خاله سلام برسون. سلام برساند؟بی آنکه بخواهد پوزخند زد.تیام با چه عقلی این حرف را میزد. ـ به چی میخندی؟ ـ این حرفتو جدی زدی؟ ـ آره خب.چرا جدی نگم؟ کلافه رو گرفت: تو یکی انگار اصلا تو باغ نیستی. ـ یعنی چی؟ چشم بست.سعی کرد آرام باشد: برو داخل تیام.درو قفل کن باید برم. ـ بهرود.. نگاهش کرد: عجله دارم دختر. لب جمع کرد و باشه ی آرامی گفت. ـ خداحافظ. به تکان دادن سر اکتفا کرد و در را بست.حتی بهرود هم این دشمنی لعنتی را به رویش آورده بود.حتی بهرود هم به این رابطه ی ممنوعه اشاره کرده بود.عصبانی روسری را از سرش کشید و به داخل خانه پناه برد.باید داغ دلش را سر دار قالی اش خالی میکرد نگاهش را بین جمعیت چرخاند.امشب عروسی بود و از شب های دیگر شلوغ تر.لامپ های رنگی خانه را تزیین کرده بود.دسته ی رقص وسط حیاط پر شور میرقصید و دستمال های رنگی را تکان میداد. زینب و همسرش داخل خانه نشسته بودند.و زن های مسن تر دورشان کرده و آواز محلی میخواندند.عروسی در خانه ی دامادشان انجام می شد. دستی روی شانه اش نشست.با دیدن پدرش لبخند زد. ـ چرا اینجا وایسادی بهرود؟ نگاهش را که روی در مانده بود دزدید:باید از ما یکی جلو در باشه.شاید کسی اومد. ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
Show more ...
523
5
رمان قسمت هفدهم گونه هایش گل انداخت.تا حالا انقدر رک باهم حرف نزده بودند.پر روسری اش را به بازی گرفت.نگاهش را در چشم های قهوه ای بهرود چر خاند: خاله ناراحت نشه دیر میری.. خدایا چرا این دختر انقدر دوست داشتنی است؟ ـ میخوای از شرم خلاص شی؟ سر زیر انداخت.دلش یک جا بند نمیشد.دست هایش را در هم پیچید: این چه حرفیه.. این پا و آن پا شد.فضای بینشان آنقدر سنگین شده بود که حتی نمی توانست نفس بکشد.گرما مثل موجودی موزی در تنش میدوید و گونه هایش را رنگ میداد. بهرود اما بی حرف نگاهش میکرد.حرکاتش را تجزیه میکرد.انگار که می خواست معنای حرکاتش را ترجمه کند.معنای حرکات دختری را که در سادگی نظیر نداشت.اصلا ترجمه هم لازم بود؟این دختر شبیه کف دست بود.صاف و بی ریا.مثل باران.چشم هایش عطر سبزی و تازگی داشت. لب هایش را تر کرد و آرام صدایش زد: تیام.. دل بیچاره اش دیگر توان نداشت.صدایش میلرزید اما اهمیت نداد: بــله.. نگاهش را در چشم های سبزش چرخاند.جدی گفت: رفتم در رو قفل کن. حرف هایش طعم شیرینی داشت.نگرانش بود؟ لبخند روی لب هایش نشست.آرام پلک زد: باشه. تا جلوی در بدرقه اش کرد. ـ تا همینجام در رو قفل کن. ـ تو برو.من قفل میکنم. ـ تو حواس پرتی.یادت میره.مثل ... در حرفش دویید: اونشب.. لبخند کمرنگی زد.خط خنده اش نمایان شد: آره.مثل اون شب.برو داخل،درو قفل کن بعد من میرم. خواب میدید؟حتما رویا بود.رویایی شیرین و باور نکردنی. نتوانست لبخندش را پنهان کند: چشم.کاری نداری؟ ـ نه.. ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
Show more ...
554
5
رمان قسمت شانزدهم روسری ابریشمی اش را دور موهایش پیچید.کسی خانه نبود.رفته بودند شهر برای عروسی خرید کنند.تیمور اول صبح سراغشان آمده بود.او هم به هزار زحمت مادرش را راضی کرد که خانه بماند.حوصله ی شهر رفتن را نداشت.شلوغی و جیغ و داد ماشین ها.روستای کوچکش را ترجیه میداد. با دیدن بهرود پشت در مات ماند.بهرود لبخند مهربانی به رویش پاشید: سلام. ـ سلام. مصنوعی اخم کرد: مزاحم شدم؟ خودش را جمع کرد: نه این چه حرفیه؟ ـ مامان گفت یسری ظرف هست.اومدم ببرم. به حواس پرتی اش لعنت فرستاد.برنجی کلی سفارش کرده بود.از جلوی در کنار رفت: آره آره.بیا داخل الان واست میارم.. از جلوی در کنار رفت و به سمت خانه دوید.بهرود درحالی که به رفتنش خیره مانده بود وارد حیاط شد.با آن قد کوتاه و هیکل تپلش زیر آن همه ظرف دیده نمیشد.لبخند زد و سمتش رفت. ـ بده بگیرم. ـ عروسی فردا شبه؟ ـ آره.میای؟ ـ مگه میشه نیام؟عروسی زینبه.مثل خواهر نداشتم میمونه. دوست داشت بگوید:مگه میشه جایی که تو هستی، نباشم؟ اما جلوی زبانش را گرفت.روسری اش را که عقب رفته بود کمی جلو کشید تا موهای سرکشش زیر آن پنهان شوند.نگاهش به رگ دست های بهرود که درهم پیچ و تاب میخوردند ثابت ماند.دلش رنگ به رنگ شد.لبخند زد و سر زیر انداخت.نگاه بهرود رویش سنگینی میکرد.بی حرف روبه روی هم ایستاده بودند و هم را آنالیز میکردند. زیر چشمی نگاهش را به نگاه بهرود دوخت: سنگین نیست؟میخوای من بیارم کمکت؟ نگاهش روی لب های کوچک وخندانش خیره میاند.آب دهانش را قورت داد و آرام زمزمه کرد: خودت زیر بار این ظرفا گم میشی. حس خوبش پرید.به بینی اش چین داد: یعنی چی؟الان مثلا خواستی بگی کوتاهم؟کوچیکم؟ خنده اش گرفت.تیام همیشه با او ناسازگار بود.عقب نشینی کرد و حرف زده اش را جبران کرد: من معتقدم دختر باید ریز میزه باشه. ادامه دارد ری اکشن زیر پستا واسه انرژی دادن بهمون یادتون نره🤗💋 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
Show more ...
634
5
یه پک هایلایتر خریدم 200 تومن!! امروز دیدم یه کانال همونو 80 میدههه😭💔 میذارم شما مثل من گرون نخرید🤌🏻 ⤿ @Happy_Tahrir 🛍 ɞ° دنیای لوازم تحریر فانتزی و کیوت و ارزووون☁️🦋 ⤿ @Happy_Tahrir 🧸🗝 ɞ°
171
0
عصر دلبر میخواهد و ... 🫀😍💋 @ghognooss 🌸‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
725
0
سبز من☘🌼 🐦‍🔥‌ུྃ჻❁࿐ྀུ༅
716
0
🔥فصل اول خالکوب آشویتس 🎭قسمت 03 ✏️زیرنویس فارسی چسبیده 📤کیفیت : 480p

The_Tattooist_of_Auschwitz_S01E03_480p_WEB_DL_SoftSub_DigiMoviez.mkv

942
5
Last updated: 11.07.23
Privacy Policy Telemetrio